عبارات مورد جستجو در ۳۹۰۶ گوهر پیدا شد:
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۲۳ - نامه دارا به اسکندر
به نامه بزرگ ایزد داد بخش
که ما را ز هر دانش او داد بخش
خداوند روزی ده دستگیر
پناهنده را از درش ناگزیر
فروزندهٔ کوکب تابناک
به مردم کن مردم از تیره خاک
توانا و دانا به هر بودنی
گنه بخش بسیار بخشودنی
از او هر زمان روح را مایهای
خرد را دگرگونه پیرایهای
یکی را چنان تنگی آرد به پیش
که نانی نبیند در انبان خویش
یکی را بدست افکند کوه گنج
نسنجیدههائی دهد کوه سنج
نه آن کس گنه کرد کان رنج یافت
نه سعیی نمود آنکه آن گنج یافت
کند هر چه خواهد بر او حکم نیست
که جان دادن و کشتن او را یکیست
نشاید سر از حکم او تافتن
جز او حاکمی کی توان یافتن
درود خدا باد بر بندهای
که افکنده شد با هر افکندهای
چه سودست کاین قوم حق ناشناس
کنند آفرین را به نفرین قیاس
به جائی که بدخواه خونی بود
تواضع نمودن زبونی بود
نکو داستانی زد آن شیر مست
که با زیردستان مشو زیردست
تو ای طفل ناپخته خام رای
مزن پنجه در شیر جنگ آزمای
به هم پنجهای با منت یار کو
سپاهت کجا و سپهدار کو
چو کژدم توئی مارخوئی کنی
که با اژدها جنگجوئی کنی
اگر کردی این خوی ماران رها
وگر نی من و تیغ چون اژدها
چنانت دهم مالش از تیغ تیز
که یا مرگ خواهی ز من یا گریز
به رخشنده آذر باستا و زند
به خورشید روشن به چرخ بلند
یه یزدان که اهریمنش دشمنست
به زردشت کو خصم اهریمنست
که از روم و رومی نمانم نشان
شوم به سر هر دو آتش فشان
گرفتم همه آهن آری ز روم
در آتشگه ما چه آهن چه موم
ز رومی چه برخیزد و لشگرش
به پای ستوران برم کشورش
گر آری به خروارها درع و ترگ
کجا با شدت برگ یک بید برگ
مگر تیر ترکان یغمای من
نخوردی که تندی به غوغای من
سری کو که سر بخش دارا کنی
به ار پیش دارا مدارا کنی
کمان بشکنی پر بریزی ز تیر
زره در نوردی بپوشی حریر
وگرنه چنانت دهم گوش پیچ
که دانی که هیچی و کمتر ز هیچ
حذر کن ز خشم جگر جوش من
مباش ایمن از خواب خرگوش من
به خرگوش خفته مبین زینهار
که چندان که خسبد دود وقت کار
توانم که من با تو ای خام خوی
کنم پختگی گردم آزرم جوی
ولیک آن مثل راست باشد که شاه
به ار وقت خواری درافتد به چاه
بده جزیت از ما ببر کینه را
قلم در مکش رسم دیرینه را
نشاید همه ساله گرگینه دوخت
خر و رشته یکبار باید فروخت
مزن رخنه در خاندان کهن
تو در رخنه باشی دلیری مکن
بجائی میاور که جنبم ز جای
ندارد پر پشه با پیل پای
به ملک خدا داده خرسند باش
مکن ز اهنین چنگ شیران تراش
کلاغی تک کبک در گوش کرد
تک خویشتن را فراموش کرد
بساز انجمن کانجم آمد فراز
فرشته در آسمان کرد باز
ندانم که دیهیم کیخسروی
ز فرق که خواهد گرفتن بوی
زمانه که را کارسازی کند
ستاره به جان که بازی کند
ز خاکی که بر آسمان افکنی
سرو چشم خود در زیان افکنی
منم سر دگر سروران پای و دست
سر خویشتن را چه باید شکست
طپانچه بر اعضای خود میزنی
تبر خیره بر پای خود میزنی
غرور جوانی بران داردت
که گردن به شمشیر من خاردت
خلافم نه تنها تو را کرد پست
بسا گردنان را که گردن شکست
مرا زیبد از خسروان عجم
سرتخت کاووس واکلیل جم
به سختی کشی سخت چون آهنم
که از پشت شاهان روئین تنم
باران کجا ترسد آن گرگ پیر
که گرگینه پوشد به جای حریر
ز دارنده نتوان ستد بخت را
نشاید خرید افسر و تخت را
گر اسفندیار از جهان رخت برد
نسب نامه من به بهمن سپرد
وگر بهمن از پادشاهی گذشت
جهان پادشاهی به من بازگشت
به جز من که دارد گه کارزار
دل بهمن و زور اسفندیار
به من میرسد بازوی بهمنی
که اسفندیارم به روئین تنی
نژاده منم دیگران زیردست
نژاد کیان را که یارد شکست
در اندازهٔ من غلط بودهای
به بازوی بهمن نپیمودهای
خداوند ملکم به پیوند خویش
مشو عاصی اندر خداوند خویش
پشیمان کنون شو که چون کار بود
ندارد پشیمانی آنگاه سود
جوانی مکن گرچه هستی دلیر
منه پای گستاخ در کام شیر
درشتی رها کن به نرمی گرای
ز جایم مبر تا بمانی به جای
به تندی به غارت برم کشورت
به خواهش دهم کشور دیگرت
من از ساکنی هستم آن کوه سنگ
که در جنبش آهسته دارم درنگ
مجنبان مرا تا نجنبد زمین
همین گفتمت باز گویم همین
چو خواننده نامهٔ شهریار
بپرداخت از نامهٔ چون نگار
سکندر بفرمود کارد شتاب
سزای نوشته نویسد جواب
دبیر قلمزن قلم برگرفت
همه نامه در گنج گوهر گرفت
جوابی نبشت آنچنان دلپسند
که بوسید دستش سپهر بلند
چو سر بسته شد نامه دلنواز
رساننده را داد تا برد باز
دبیر آمد و نامه را سر گشاد
ز هر نکته صد گنج را درگشاد
فرو خواند نامه ز سر تا به بن
برآموده چون در سخن در سخن
که ما را ز هر دانش او داد بخش
خداوند روزی ده دستگیر
پناهنده را از درش ناگزیر
فروزندهٔ کوکب تابناک
به مردم کن مردم از تیره خاک
توانا و دانا به هر بودنی
گنه بخش بسیار بخشودنی
از او هر زمان روح را مایهای
خرد را دگرگونه پیرایهای
یکی را چنان تنگی آرد به پیش
که نانی نبیند در انبان خویش
یکی را بدست افکند کوه گنج
نسنجیدههائی دهد کوه سنج
نه آن کس گنه کرد کان رنج یافت
نه سعیی نمود آنکه آن گنج یافت
کند هر چه خواهد بر او حکم نیست
که جان دادن و کشتن او را یکیست
نشاید سر از حکم او تافتن
جز او حاکمی کی توان یافتن
درود خدا باد بر بندهای
که افکنده شد با هر افکندهای
چه سودست کاین قوم حق ناشناس
کنند آفرین را به نفرین قیاس
به جائی که بدخواه خونی بود
تواضع نمودن زبونی بود
نکو داستانی زد آن شیر مست
که با زیردستان مشو زیردست
تو ای طفل ناپخته خام رای
مزن پنجه در شیر جنگ آزمای
به هم پنجهای با منت یار کو
سپاهت کجا و سپهدار کو
چو کژدم توئی مارخوئی کنی
که با اژدها جنگجوئی کنی
اگر کردی این خوی ماران رها
وگر نی من و تیغ چون اژدها
چنانت دهم مالش از تیغ تیز
که یا مرگ خواهی ز من یا گریز
به رخشنده آذر باستا و زند
به خورشید روشن به چرخ بلند
یه یزدان که اهریمنش دشمنست
به زردشت کو خصم اهریمنست
که از روم و رومی نمانم نشان
شوم به سر هر دو آتش فشان
گرفتم همه آهن آری ز روم
در آتشگه ما چه آهن چه موم
ز رومی چه برخیزد و لشگرش
به پای ستوران برم کشورش
گر آری به خروارها درع و ترگ
کجا با شدت برگ یک بید برگ
مگر تیر ترکان یغمای من
نخوردی که تندی به غوغای من
سری کو که سر بخش دارا کنی
به ار پیش دارا مدارا کنی
کمان بشکنی پر بریزی ز تیر
زره در نوردی بپوشی حریر
وگرنه چنانت دهم گوش پیچ
که دانی که هیچی و کمتر ز هیچ
حذر کن ز خشم جگر جوش من
مباش ایمن از خواب خرگوش من
به خرگوش خفته مبین زینهار
که چندان که خسبد دود وقت کار
توانم که من با تو ای خام خوی
کنم پختگی گردم آزرم جوی
ولیک آن مثل راست باشد که شاه
به ار وقت خواری درافتد به چاه
بده جزیت از ما ببر کینه را
قلم در مکش رسم دیرینه را
نشاید همه ساله گرگینه دوخت
خر و رشته یکبار باید فروخت
مزن رخنه در خاندان کهن
تو در رخنه باشی دلیری مکن
بجائی میاور که جنبم ز جای
ندارد پر پشه با پیل پای
به ملک خدا داده خرسند باش
مکن ز اهنین چنگ شیران تراش
کلاغی تک کبک در گوش کرد
تک خویشتن را فراموش کرد
بساز انجمن کانجم آمد فراز
فرشته در آسمان کرد باز
ندانم که دیهیم کیخسروی
ز فرق که خواهد گرفتن بوی
زمانه که را کارسازی کند
ستاره به جان که بازی کند
ز خاکی که بر آسمان افکنی
سرو چشم خود در زیان افکنی
منم سر دگر سروران پای و دست
سر خویشتن را چه باید شکست
طپانچه بر اعضای خود میزنی
تبر خیره بر پای خود میزنی
غرور جوانی بران داردت
که گردن به شمشیر من خاردت
خلافم نه تنها تو را کرد پست
بسا گردنان را که گردن شکست
مرا زیبد از خسروان عجم
سرتخت کاووس واکلیل جم
به سختی کشی سخت چون آهنم
که از پشت شاهان روئین تنم
باران کجا ترسد آن گرگ پیر
که گرگینه پوشد به جای حریر
ز دارنده نتوان ستد بخت را
نشاید خرید افسر و تخت را
گر اسفندیار از جهان رخت برد
نسب نامه من به بهمن سپرد
وگر بهمن از پادشاهی گذشت
جهان پادشاهی به من بازگشت
به جز من که دارد گه کارزار
دل بهمن و زور اسفندیار
به من میرسد بازوی بهمنی
که اسفندیارم به روئین تنی
نژاده منم دیگران زیردست
نژاد کیان را که یارد شکست
در اندازهٔ من غلط بودهای
به بازوی بهمن نپیمودهای
خداوند ملکم به پیوند خویش
مشو عاصی اندر خداوند خویش
پشیمان کنون شو که چون کار بود
ندارد پشیمانی آنگاه سود
جوانی مکن گرچه هستی دلیر
منه پای گستاخ در کام شیر
درشتی رها کن به نرمی گرای
ز جایم مبر تا بمانی به جای
به تندی به غارت برم کشورت
به خواهش دهم کشور دیگرت
من از ساکنی هستم آن کوه سنگ
که در جنبش آهسته دارم درنگ
مجنبان مرا تا نجنبد زمین
همین گفتمت باز گویم همین
چو خواننده نامهٔ شهریار
بپرداخت از نامهٔ چون نگار
سکندر بفرمود کارد شتاب
سزای نوشته نویسد جواب
دبیر قلمزن قلم برگرفت
همه نامه در گنج گوهر گرفت
جوابی نبشت آنچنان دلپسند
که بوسید دستش سپهر بلند
چو سر بسته شد نامه دلنواز
رساننده را داد تا برد باز
دبیر آمد و نامه را سر گشاد
ز هر نکته صد گنج را درگشاد
فرو خواند نامه ز سر تا به بن
برآموده چون در سخن در سخن
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۲۴ - گفتار فرفوریوس
پس آنگه که خاک زمین داد بوس
چنین پاسخ آورد فرفوریوس
که تا دور باشد خرامش پذیر
تو بادی جهان داور دور گیر
سر از داد تو بر متاباد دهر
که داد تو بیداد را کرد قهر
ز پرسیدن شاه ایزد شناس
چنان در دل آمد مرا از قیاس
کزان پیشتر کاینجهان شد پدید
جهان آفرین جوهری آفرید
ز پروردن فیض پروردگار
به آبی شد آن جوهر آبدار
دو نیمه شد آن آب جوهر گشای
یکی زیر و دیگر زبر یافت جای
به طبع آن دو نیمه چو کافور و مشک
یکی نیمهتر گشت و یک نیمه خشک
ز تری یکی نیمه جنبش پذیر
ز خشکی دگر نیمه آرام گیر
شد آن آب جنبشپذیر آسمان
شد این آرمیده زمین در زمان
خرد تا بدینجاست کوشش نمای
برون زین خط اندیشه را نیست جای
چنین پاسخ آورد فرفوریوس
که تا دور باشد خرامش پذیر
تو بادی جهان داور دور گیر
سر از داد تو بر متاباد دهر
که داد تو بیداد را کرد قهر
ز پرسیدن شاه ایزد شناس
چنان در دل آمد مرا از قیاس
کزان پیشتر کاینجهان شد پدید
جهان آفرین جوهری آفرید
ز پروردن فیض پروردگار
به آبی شد آن جوهر آبدار
دو نیمه شد آن آب جوهر گشای
یکی زیر و دیگر زبر یافت جای
به طبع آن دو نیمه چو کافور و مشک
یکی نیمهتر گشت و یک نیمه خشک
ز تری یکی نیمه جنبش پذیر
ز خشکی دگر نیمه آرام گیر
شد آن آب جنبشپذیر آسمان
شد این آرمیده زمین در زمان
خرد تا بدینجاست کوشش نمای
برون زین خط اندیشه را نیست جای
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۳۰ - خردنامه ارسطو
چنین بود در نامهٔ رهنمای
از آن پس که بود آفرین خدای
که شاها به دانش دل آباددار
ز بی دانشان دور شو یاد دار
دری را که بندش بود ناپدید
ز دانا توان بازجستن کلید
بهر دولتی کاوری در شمار
سجودی بکن پیش پروردگار
به پیروزی خود قوی دل مباش
ز ترس خدا هیچ غافل مباش
خدا ترس را کارساز است بخت
بود ناخدا ترس را کار سخت
بهر جا که باشی تنومند و شاد
سپندی به آتش فکن بامداد
مباش ایمن از دیدن چشم بد
نه از چشم بد بلکه از چشم خود
چنین زد مثل مرد گوهر شناس
که گر خوبی از خویشتن در هراس
ز بار آن درختی نیابد گزند
که از خاک سربرنیارد بلند
دو شاخه گشایان نخجیرگاه
به فحلان نخجیر یابند راه
سبق برد خود را تک آهستهدار
حسد را به خود راه بربسته دار
حسد مرد را دل به درد آورد
میان دو آزاده گرد آورد
به کینه مبر هیچکس را ز جای
چو از جای بردی درآرش ز پای
گرت با کسی هست کین کهن
نژادش مکن یکسر از بیخ و بن
مخواه از کسی کین آبای او
نظر بیش کن در محابای او
ز خورشید تا سایه موئی بود
که این روشن آن تیره روئی بود
ز خرما به دستی بود تا بخار
که این گلشکر باشد آن ناگوار
صد گرچه همسایه شد با نهنگ
در تاج دارد نه شمشیر جنگ
برادر به جرم برادر مگیر
که بس فرق باشد ز خون تا بشیر
مزن در کس از بهر کس نیش را
به پای خود آویز هر میش را
چو آمرزش ایزدی بایدت
نباید که رسم بدی آیدت
بدان را بد آید ز چرخ کبود
به نیکان همه نیکی آید فرود
مکن جز به نیکی گرایندگی
که در نیکنامی است پایندگی
منه بر دل نیکنامان غبار
که بدنامی آرد سرانجام کار
مکن کار بد گوهران را بلند
که پروردن گرگت آرد گزند
میامیز در هیچ بد گوهری
مده کیمیائی به خاکستری
چو بد گوهری سربرآرد زمرد
کند گوهر سرخ را روی زرد
زدن با خداوند فرهنگ رای
به فرهنگ باشد تو را رهنمای
چو سود درم بیش خواهی نه کم
مزن رای با مردم بی درم
کشش جستن از مردم سست کوش
جواهر خری باشد از جو فروش
همه جنسی از گور و گاو و پلنگ
به جنسیت آرند شادی به چنگ
چو در پرده ناجنس باشد همال
ز تهمت بسی نقش بندد خیال
دو آیینه را چون بهم برنهی
شود هر دو از عاریتها تهی
مشو با زبون افکنان گاو دل
که مانی در اندوه چون خر به گل
جوانمردی شیر با آدمی
ز مردم رمی دان نه از مردمی
بر آنکس که با سخت روئی بود
درشتی به از نرم خوئی بود
ستیزنده را چون بود سخت کار
به نرمی طلب کن به سختی بدار
سر خصم چون گردد از فتنه پر
به چربی بیاور به تیزی ببر
چو افتی میان دو بدخواه خام
پراکندهشان کن لگام از لگام
درافکن بههمگرگ را با پلنگ
تو بر آرد را از میان دو سنگ
کسی را که باشد ز دهقان و شاه
به اندازهٔ پایهٔ نه پایگاه
بسوی توانا توانا فرست
به دانا هم از جنس دانا فرست
فرستاده را چون بود چاره ساز
به اندرز کردن نباشد نیاز
به جائی که آهن درآید به زنگ
به زر داد آهن برآور ز سنگ
خزینه ز بهر زر آکندنست
زر از بهر دشمن پراکندنست
به چربی توان پای روباه بست
به حلوا دهد طفل چیزی زدست
چو مطرب به سور کسان شادباش
زبنده خود ارسروری آزاد باش
میارای خود را چو ریحان باغ
به دست کسان خوبتر شد چراغ
خزینه که با توست بر توست بار
چو دادی به دادن شوی رستگار
زر آن آتشی کاکندنیست
شراریست کز خود پراکندنیست
مگو کز ز رو صاحب زر که به
گره بدتر از بند و بند از گره
چنین گفت با آتش آتش پرست
که از ما که بهتر به جائی که هست
بگفت آتش ار خواهی آموختن
تو را کشت باید مرا سوختن
فراخ آستین شو کزین سبز شاخ
فتد میوه در آستین فراخ
ز سیری مباش آنچنان شاد کام
که از هیضهٔ زهری درافتد به جام
به گنجینهٔ مفلسی راه برد
بیفتاد و از شادمانی بمرد
همان تشنهٔ گرم را آب سرد
پیاپی نشاید به یکباره خورد
به هر منزلی کاوری تاختن
نشاید درو خوابگه ساختن
مخور آب نا آزموده نخست
به دیگر دهانی کن آن بازجست
نه آن میوهای کو غریب آیدت
کزو ناتوانی نصیب آیدت
به وقت خورش هر که باشد طبیب
بپرهیزد از خوردهای غریب
بر آن ره که نارفته باشد کسی
مرو گرچه همراه داری بسی
رهی کو بود دور از اندیشه پاک
به از راه نزدیک اندیشناک
گرانباری مال چندان مجوی
که افتد به لشگرگهت گفتگوی
زهر غارت و مال کاری به دست
به درویش ده هر یک از هر چه هست
نهانی بخواهندگان چیز ده
که خشنودی ایزد از چیز به
دهش کز نظرها نهانی بود
حصار بد آسمانی بود
سپه را به اندازه ده پایگاه
مده بیشتر مالی از خرج راه
شکم بنده را چون شکم گشت سیر
کند بد دلی گر چه باشد دلیر
نه سیری چنان ده که گردند مست
نه بگذارشان از خورش تنگدست
چنان زی که هنگام سختی و ناز
بود لشگر از جزتوئی بی نیاز
به روزی دو نوبت برآرای خوان
سران سپه را یکایک بخوان
مخور باده در هیچ بیگانه بوم
تن آسان مشو تا نباشی به روم
بروشنترین کس ودیعت سپار
که از آب روشن نیاید غبار
چو روشنترست آفتاب از گروه
امانت بدو داد دریا و کوه
اگر مقبلی مقبلانرا شناس
که اقبال را دارد اقبال پاس
مده مدبران را بر خویش راه
که انگور از انگور گردد سیاه
وفا خصلت مادر آورد توست
مگر از سرشتی که بود از نخست
چو مردم بگرداند آیین و حال
بگردد بر او سکهٔ ملک و مال
ز خوی قدیمی نشاید گذشت
که نتوان به خوی دگر بازگشت
منه خوی اصلی چو فرزانگان
مشو پیرو خوی بیگانگان
پیاده که اوراست آیین شود
نگونسار گردد چو فرزین شود
اگر صاحب اقبال بینی کسی
نبینم که با او بکوشی بسی
به هر گردشی با سپهر بلند
ستیزه مبر تا نیابی گزند
بنه دل به هرچ آورد روزگار
مگردان سراز پند آموزگار
اگر نازی از دولت آید پدید
سر از ناز دولت نباید کشید
بنازی که دولت نماید مرنج
که در ناز دولت بود کان گنج
چو هنگام ناز تو آید فراز
کشد دولت آنروز نیز از تو ناز
صدف زان همه تن شدست استخوان
که مغزی چو در دارد اندرمیان
ازان سخت شد کان گوهر چو سنگ
که ناید گهر جز به سختی به چنگ
به سختی در اختر مشو بدگمان
که فرختر آید زمان تا زمان
ز پیروزه گون گنبد انده مدار
که پیروز باشد سرانجام کار
مشو ناامید ارشود کار سخت
دل خود قوی کن به نیروی بخت
بر انداز سنگی به بالا دلیر
دگرگون بود کار کاید به زیر
رها کن ستم را به یکبارگی
که کم عمری آرد ستمکارگی
شه از داد خود گر پشیمان شود
ولایت ز بیداد ویران شود
تو را ایزد از بهر عدل آفرید
ستم ناید از شاه عادل پدید
نکوی رای چون رای را بد کند
چنان دان که بد در حق خود کند
چو گردد جهان گاهگاه از نورد
به گرمای گرم و به سرمای سرد
در آن گرم و سردی سلامت مجوی
که گرداند از عادت خویش روی
چنان به که هر فصلی از فصل سال
به خاصیت خود نماید خصال
ربیع از ربیعی نماید سرشت
تموز از تموز آورد سرنبشت
چو هرچ او بگردد ز ترتیب کار
بگردد بر او گردش روزگار
بجای تو گر بد کند ناکسی
تو نیز ارکنی نیکوی با کسی
همانرا همین را فراموش کن
زبان از بدو نیک خاموش کن
مژه در نخفتن چو الماس دار
به بیداری آفاق را پاس دار
چنین زد مثل کاردان بزرگ
که پاس شبانست پابند گرگ
چو یابی توانائیی در سرشت
مزن خنده کانجا بود خنده زشت
وگر ناتوانی درآید به کار
مکن عاجزی برکسی آشکار
لب از خندهٔ خرمی درمبند
غمین باش پنهان و پیدا بخند
به هر جا که حربی فراز آیدت
به حرب آزمایان نیاز آیدت
هزیمت پدیر از دگر حربگاه
نباید که یابد درآن حرب راه
گریزنده چون ره به دست آورد
به کوشندگان درشکست آورد
چو خواهی که باشد ظفر یار تو
ظفر دیده باید سپهدارتو
به فرخ رکابان فیروزمند
عنان عزیمت برآور بلند
به هرچ آری از نیک و از بد بجای
بد از خویشتن بین و نیک از خدای
چو این نامه نامور شد تمام
به شه داد و شه گشت ازو شادکام
از آن پس که بود آفرین خدای
که شاها به دانش دل آباددار
ز بی دانشان دور شو یاد دار
دری را که بندش بود ناپدید
ز دانا توان بازجستن کلید
بهر دولتی کاوری در شمار
سجودی بکن پیش پروردگار
به پیروزی خود قوی دل مباش
ز ترس خدا هیچ غافل مباش
خدا ترس را کارساز است بخت
بود ناخدا ترس را کار سخت
بهر جا که باشی تنومند و شاد
سپندی به آتش فکن بامداد
مباش ایمن از دیدن چشم بد
نه از چشم بد بلکه از چشم خود
چنین زد مثل مرد گوهر شناس
که گر خوبی از خویشتن در هراس
ز بار آن درختی نیابد گزند
که از خاک سربرنیارد بلند
دو شاخه گشایان نخجیرگاه
به فحلان نخجیر یابند راه
سبق برد خود را تک آهستهدار
حسد را به خود راه بربسته دار
حسد مرد را دل به درد آورد
میان دو آزاده گرد آورد
به کینه مبر هیچکس را ز جای
چو از جای بردی درآرش ز پای
گرت با کسی هست کین کهن
نژادش مکن یکسر از بیخ و بن
مخواه از کسی کین آبای او
نظر بیش کن در محابای او
ز خورشید تا سایه موئی بود
که این روشن آن تیره روئی بود
ز خرما به دستی بود تا بخار
که این گلشکر باشد آن ناگوار
صد گرچه همسایه شد با نهنگ
در تاج دارد نه شمشیر جنگ
برادر به جرم برادر مگیر
که بس فرق باشد ز خون تا بشیر
مزن در کس از بهر کس نیش را
به پای خود آویز هر میش را
چو آمرزش ایزدی بایدت
نباید که رسم بدی آیدت
بدان را بد آید ز چرخ کبود
به نیکان همه نیکی آید فرود
مکن جز به نیکی گرایندگی
که در نیکنامی است پایندگی
منه بر دل نیکنامان غبار
که بدنامی آرد سرانجام کار
مکن کار بد گوهران را بلند
که پروردن گرگت آرد گزند
میامیز در هیچ بد گوهری
مده کیمیائی به خاکستری
چو بد گوهری سربرآرد زمرد
کند گوهر سرخ را روی زرد
زدن با خداوند فرهنگ رای
به فرهنگ باشد تو را رهنمای
چو سود درم بیش خواهی نه کم
مزن رای با مردم بی درم
کشش جستن از مردم سست کوش
جواهر خری باشد از جو فروش
همه جنسی از گور و گاو و پلنگ
به جنسیت آرند شادی به چنگ
چو در پرده ناجنس باشد همال
ز تهمت بسی نقش بندد خیال
دو آیینه را چون بهم برنهی
شود هر دو از عاریتها تهی
مشو با زبون افکنان گاو دل
که مانی در اندوه چون خر به گل
جوانمردی شیر با آدمی
ز مردم رمی دان نه از مردمی
بر آنکس که با سخت روئی بود
درشتی به از نرم خوئی بود
ستیزنده را چون بود سخت کار
به نرمی طلب کن به سختی بدار
سر خصم چون گردد از فتنه پر
به چربی بیاور به تیزی ببر
چو افتی میان دو بدخواه خام
پراکندهشان کن لگام از لگام
درافکن بههمگرگ را با پلنگ
تو بر آرد را از میان دو سنگ
کسی را که باشد ز دهقان و شاه
به اندازهٔ پایهٔ نه پایگاه
بسوی توانا توانا فرست
به دانا هم از جنس دانا فرست
فرستاده را چون بود چاره ساز
به اندرز کردن نباشد نیاز
به جائی که آهن درآید به زنگ
به زر داد آهن برآور ز سنگ
خزینه ز بهر زر آکندنست
زر از بهر دشمن پراکندنست
به چربی توان پای روباه بست
به حلوا دهد طفل چیزی زدست
چو مطرب به سور کسان شادباش
زبنده خود ارسروری آزاد باش
میارای خود را چو ریحان باغ
به دست کسان خوبتر شد چراغ
خزینه که با توست بر توست بار
چو دادی به دادن شوی رستگار
زر آن آتشی کاکندنیست
شراریست کز خود پراکندنیست
مگو کز ز رو صاحب زر که به
گره بدتر از بند و بند از گره
چنین گفت با آتش آتش پرست
که از ما که بهتر به جائی که هست
بگفت آتش ار خواهی آموختن
تو را کشت باید مرا سوختن
فراخ آستین شو کزین سبز شاخ
فتد میوه در آستین فراخ
ز سیری مباش آنچنان شاد کام
که از هیضهٔ زهری درافتد به جام
به گنجینهٔ مفلسی راه برد
بیفتاد و از شادمانی بمرد
همان تشنهٔ گرم را آب سرد
پیاپی نشاید به یکباره خورد
به هر منزلی کاوری تاختن
نشاید درو خوابگه ساختن
مخور آب نا آزموده نخست
به دیگر دهانی کن آن بازجست
نه آن میوهای کو غریب آیدت
کزو ناتوانی نصیب آیدت
به وقت خورش هر که باشد طبیب
بپرهیزد از خوردهای غریب
بر آن ره که نارفته باشد کسی
مرو گرچه همراه داری بسی
رهی کو بود دور از اندیشه پاک
به از راه نزدیک اندیشناک
گرانباری مال چندان مجوی
که افتد به لشگرگهت گفتگوی
زهر غارت و مال کاری به دست
به درویش ده هر یک از هر چه هست
نهانی بخواهندگان چیز ده
که خشنودی ایزد از چیز به
دهش کز نظرها نهانی بود
حصار بد آسمانی بود
سپه را به اندازه ده پایگاه
مده بیشتر مالی از خرج راه
شکم بنده را چون شکم گشت سیر
کند بد دلی گر چه باشد دلیر
نه سیری چنان ده که گردند مست
نه بگذارشان از خورش تنگدست
چنان زی که هنگام سختی و ناز
بود لشگر از جزتوئی بی نیاز
به روزی دو نوبت برآرای خوان
سران سپه را یکایک بخوان
مخور باده در هیچ بیگانه بوم
تن آسان مشو تا نباشی به روم
بروشنترین کس ودیعت سپار
که از آب روشن نیاید غبار
چو روشنترست آفتاب از گروه
امانت بدو داد دریا و کوه
اگر مقبلی مقبلانرا شناس
که اقبال را دارد اقبال پاس
مده مدبران را بر خویش راه
که انگور از انگور گردد سیاه
وفا خصلت مادر آورد توست
مگر از سرشتی که بود از نخست
چو مردم بگرداند آیین و حال
بگردد بر او سکهٔ ملک و مال
ز خوی قدیمی نشاید گذشت
که نتوان به خوی دگر بازگشت
منه خوی اصلی چو فرزانگان
مشو پیرو خوی بیگانگان
پیاده که اوراست آیین شود
نگونسار گردد چو فرزین شود
اگر صاحب اقبال بینی کسی
نبینم که با او بکوشی بسی
به هر گردشی با سپهر بلند
ستیزه مبر تا نیابی گزند
بنه دل به هرچ آورد روزگار
مگردان سراز پند آموزگار
اگر نازی از دولت آید پدید
سر از ناز دولت نباید کشید
بنازی که دولت نماید مرنج
که در ناز دولت بود کان گنج
چو هنگام ناز تو آید فراز
کشد دولت آنروز نیز از تو ناز
صدف زان همه تن شدست استخوان
که مغزی چو در دارد اندرمیان
ازان سخت شد کان گوهر چو سنگ
که ناید گهر جز به سختی به چنگ
به سختی در اختر مشو بدگمان
که فرختر آید زمان تا زمان
ز پیروزه گون گنبد انده مدار
که پیروز باشد سرانجام کار
مشو ناامید ارشود کار سخت
دل خود قوی کن به نیروی بخت
بر انداز سنگی به بالا دلیر
دگرگون بود کار کاید به زیر
رها کن ستم را به یکبارگی
که کم عمری آرد ستمکارگی
شه از داد خود گر پشیمان شود
ولایت ز بیداد ویران شود
تو را ایزد از بهر عدل آفرید
ستم ناید از شاه عادل پدید
نکوی رای چون رای را بد کند
چنان دان که بد در حق خود کند
چو گردد جهان گاهگاه از نورد
به گرمای گرم و به سرمای سرد
در آن گرم و سردی سلامت مجوی
که گرداند از عادت خویش روی
چنان به که هر فصلی از فصل سال
به خاصیت خود نماید خصال
ربیع از ربیعی نماید سرشت
تموز از تموز آورد سرنبشت
چو هرچ او بگردد ز ترتیب کار
بگردد بر او گردش روزگار
بجای تو گر بد کند ناکسی
تو نیز ارکنی نیکوی با کسی
همانرا همین را فراموش کن
زبان از بدو نیک خاموش کن
مژه در نخفتن چو الماس دار
به بیداری آفاق را پاس دار
چنین زد مثل کاردان بزرگ
که پاس شبانست پابند گرگ
چو یابی توانائیی در سرشت
مزن خنده کانجا بود خنده زشت
وگر ناتوانی درآید به کار
مکن عاجزی برکسی آشکار
لب از خندهٔ خرمی درمبند
غمین باش پنهان و پیدا بخند
به هر جا که حربی فراز آیدت
به حرب آزمایان نیاز آیدت
هزیمت پدیر از دگر حربگاه
نباید که یابد درآن حرب راه
گریزنده چون ره به دست آورد
به کوشندگان درشکست آورد
چو خواهی که باشد ظفر یار تو
ظفر دیده باید سپهدارتو
به فرخ رکابان فیروزمند
عنان عزیمت برآور بلند
به هرچ آری از نیک و از بد بجای
بد از خویشتن بین و نیک از خدای
چو این نامه نامور شد تمام
به شه داد و شه گشت ازو شادکام
نظامی گنجوی : مخزن الاسرار
بخش ۸ - نعت سوم
ای مدنی برقع و مکی نقاب
سایه نشین چند بود آفتاب
گر مهی از مهر تو موئی بیار
ور گلی از باغ تو بوئی بیار
منتظرانرا به لب آمد نفس
ای ز تو فریاد به فریادرس
سوی عجم ران منشین در عرب
زرده روز اینک و شبدیز شب
ملک برآرای و جهان تازه کن
هردو جهانرا پر از آوازه کن
سکه تو زن تا امرا کم زنند
خطبه تو کن تا خطبا دم زنند
خاک تو بوئی به ولایت سپرد
باد نفاق آمد و آن بوی برد
باز کش این مسند از آسودگان
غسل ده این منبر از آلودگان
خانه غولند بپردازشان
در غله دان عدم اندازشان
کم کن اجری که زیادت خورند
خاص کن اقطاع که غارتگرند
ما همه جسمیم بیا جان تو باش
ما همه موریم سلیمان تو باش
از طرفی رخنه دین میکنند
وز دگر اطراف کمین میکنند
شحنه توئی قافله تنها چراست
قلب تو داری علم آنجا چراست
یا علیی در صف میدان فرست
یا عمری در ره شیطان فرست
شب به سر ماه یمانی درآر
سر چو مه از برد یمانی برآر
با دو سه در بند کمربند باش
کم زن این کم زده چند باش
پانصد و هفتاد بس ایام خواب
روز بلندست به مجلس شتاب
خیز و بفرمای سرافیل را
باد دمیدن دو سه قندیل را
خلوتی پرده اسرار شو
ما همه خفتیم تو بیدار شو
ز آفت این خانه آفت پذیر
دست برآور همه را دست گیر
هر چه رضای تو به جز راست نیست
با تو کسی را سر وا خواست نیست
گر نظر از راه عنایت کنی
جمله مهمات کفایت کنی
دایره بنمای به انگشت دست
تا به تو بخشیده شود هر چه هست
با تو تصرف که کند وقت کار
از پی آمرزش مشتی غبار
از تو یکی پرده برانداختن
وز دو جهان خرقه درانداختن
مغز نظامی که خبر جوی تست
زنده دل از غالیه بوی تست
از نفسش بوی وفائی ببخش
ملک فریدون به گدائی ببخش
سایه نشین چند بود آفتاب
گر مهی از مهر تو موئی بیار
ور گلی از باغ تو بوئی بیار
منتظرانرا به لب آمد نفس
ای ز تو فریاد به فریادرس
سوی عجم ران منشین در عرب
زرده روز اینک و شبدیز شب
ملک برآرای و جهان تازه کن
هردو جهانرا پر از آوازه کن
سکه تو زن تا امرا کم زنند
خطبه تو کن تا خطبا دم زنند
خاک تو بوئی به ولایت سپرد
باد نفاق آمد و آن بوی برد
باز کش این مسند از آسودگان
غسل ده این منبر از آلودگان
خانه غولند بپردازشان
در غله دان عدم اندازشان
کم کن اجری که زیادت خورند
خاص کن اقطاع که غارتگرند
ما همه جسمیم بیا جان تو باش
ما همه موریم سلیمان تو باش
از طرفی رخنه دین میکنند
وز دگر اطراف کمین میکنند
شحنه توئی قافله تنها چراست
قلب تو داری علم آنجا چراست
یا علیی در صف میدان فرست
یا عمری در ره شیطان فرست
شب به سر ماه یمانی درآر
سر چو مه از برد یمانی برآر
با دو سه در بند کمربند باش
کم زن این کم زده چند باش
پانصد و هفتاد بس ایام خواب
روز بلندست به مجلس شتاب
خیز و بفرمای سرافیل را
باد دمیدن دو سه قندیل را
خلوتی پرده اسرار شو
ما همه خفتیم تو بیدار شو
ز آفت این خانه آفت پذیر
دست برآور همه را دست گیر
هر چه رضای تو به جز راست نیست
با تو کسی را سر وا خواست نیست
گر نظر از راه عنایت کنی
جمله مهمات کفایت کنی
دایره بنمای به انگشت دست
تا به تو بخشیده شود هر چه هست
با تو تصرف که کند وقت کار
از پی آمرزش مشتی غبار
از تو یکی پرده برانداختن
وز دو جهان خرقه درانداختن
مغز نظامی که خبر جوی تست
زنده دل از غالیه بوی تست
از نفسش بوی وفائی ببخش
ملک فریدون به گدائی ببخش
نظامی گنجوی : مخزن الاسرار
بخش ۲۰ - مقالت اول در آفرینش آدم
اول کاین عشق پرستی نبود
در عدم آوازه هستی نبود
مقبلی از کتم عدم ساز کرد
سوی وجود آمد و در باز کرد
بازپسین طفل پری زادگان
پیشترین بشری زادگان
آن به خلافت علم آراسته
چون علم افتاده و برخاسته
علم آدم صفت پاک او
خمر طینه شرف خاک او
آن به گهر هم کدر و هم صفی
هم محک و هم زر و هم صیرفی
شاهد نو فتنه افلاکیان
نو خط فرد آینه خاکیان
یاره او ساعد جان را نگار
ساعدش از هفت فلک یارهدار
آن ز دو گهواره برانگیخته
مغز دو گوهر بهم آمیخته
پیشکش خلعت زندانیان
محتسب و ساقی روحانیان
سر حد خلقت شده بازار او
بکری قدرت شده در کار او
طفل چهل روزه کژ مژ زبان
پیر چهل ساله بر او درس خوان
خوب خطی عشق نبشت آمده
گلبنی از باغ بهشت آمده
نوری ازان دیده که بیناترست
مرغی ازان شاخ که بالاترست
زو شده مرغان فلک دانه چین
زان همه را آمده سر بر زمین
و او بیکی دانه ز راه کرم
حله در انداخته و حلیه هم
آمده در دام چنین دانهای
کمتر از آوازه شکرانهای
زان به دعاها بوجود آمده
جمله عالم به سجود آمده
بر در آن قبله هر دیدهای
سهو شده سجده شوریدهای
گشته گل افشان وی از هشت باغ
بر همه گلبرگ و بر ابلیس داغ
بی تو نشاطیش در اندام نی
در ارمش یکنفس آرام نی
طاقت آن کار کیائی نداشت
کز غم کار تو رهائی نداشت
گرمی گندم جگرش تافته
چون دل گندم بدو بشکافته
ز آرزوی ما که شده نو بر او
گندم خوردن به یکی جو بر او
او که چو گندم سر و پائی نداشت
بی زمی و سنگ نوائی نداشت
تا نفکندند نرست آن امید
تا نشکستند نشد رو سپید
گندمگون گشته ادیمش چو کاه
یافته جودانه چو کیمخت ماه
چون جو و گندم شده خاک آزمای
در غم تو ای جو گندم نمای
خوردن آن گندم نامردمش
کرده برهنه چو دل گندمش
آنهمه خواری که ز بدخواه برد
یکدلی گندمش از راه برد
گندم سخت از جگر افسردگیست
خردی او مایه بیخردگیست
مردم چون خوردن او ساز کرد
از سر تا پای دهن باز کرد
ای بتو سر رشته جان گم شده
دام تو آن دانه گندم شده
قرص جوین میشکن و میشکیب
تا نخوری گندم آدم فریب
پیک دلی پیرو شیطان مباش
شیر امیری سگ دربان مباش
چرک نشاید ز ادیم تو شست
تا نکنی توبه آدم نخست
عذر به آنرا که خطائی رسید
کادم از آن عذر به جائی رسید
چون ز پی دانه هوسناک شد
مقطع این مزرعه خاک شد
دید که در دانه طمع خام کرد
خویشتن افکنده این دام کرد
آب رساند این گل پژمرده را
زد بسر اندیب سراپرده را
روسیه از این گنه آنجا گریخت
بر سر آن خاک سیاهی بریخت
مدتی از نیل خم آسمان
نیلگری کرد به هندوستان
چون کفش از نیل فلک شسته شد
نیل گیا در قدمش رسته شد
ترک ختائی شده یعنی چو ماه
زلف خطا بر زده زیر کلام
چون دلش از توبه لطافت گرفت
ملک زمین را به خلافت گرفت
تخم وفا در زمی عدل گشت
وقفی آن مزرعه بر ما نوشت
هرچه بدو خازن فردوس داد
جمله در این حجره ششدر نهاد
برخور ازین مایه که سودش تراست
کشتنش او را و درودش تراست
ناله عود از نفس مجمرست
رنج خر از راحت پالانگرست
کار ترا بیتو چو پرداختند
نامزد لطف ترا ساختند
کشتی گل باش به موج بهار
تا نشوی لنگر بستان چو خار
راه به دل شو چو بدیدی خزان
کاب به دل میشود آتش به جان
صورت شیری دل شیریت نیست
گرچه دلت هست دلیریت نیست
شیر توان بست ز نقش سرای
لیک به صد چوب نجنبد ز جای
خلعت افلاک نمیزیبدت
خاکی و جز خاک نمیزیبدت
طالع کارت به زبونی درست
دل به کمی غم به فزونی درست
ورنه چرا کرد سپهر بلند
شهر گشائی چو ترا شهربند
دایره کردار میان بسته باش
در فلکی با فلک آهسته باش
تیز تکی پیشه آتش بود
باز نمانی ز تک آن خوش بود
آب صفت باش و سبکتر بران
کاب سبک هست به قیمت گران
گوهر تن در تنکی یافتند
قیمت جان در سبکی یافتند
باد سبک روح بود در طواف
خود تو گرانجانتری از کوه قاف
گرنه فریبنده رنگی چو خار
رخ چو بنفشه بسوی خود مدار
خانه مصقل همه جا روی تست
از پی آن دیده تو سوی تست
گرچه پذیرنده هر حد شدی
از همه چون هیچ مجرد شدی
عاشق خویشی تو و صورت پرست
زان چو سپهر آینهداری به دست
گر جو سنگی نمک خود چشی
دامن از این بینمکی درکشی
ظلم رها کن به وفا درگریز
خلق چه باشد به خدا درگریز
نیکی او بین و بران کار کن
بر بدی خویشتن اقرار کن
چون تو خجلوار براری نفس
فضل کند رحمت فریادرس
در عدم آوازه هستی نبود
مقبلی از کتم عدم ساز کرد
سوی وجود آمد و در باز کرد
بازپسین طفل پری زادگان
پیشترین بشری زادگان
آن به خلافت علم آراسته
چون علم افتاده و برخاسته
علم آدم صفت پاک او
خمر طینه شرف خاک او
آن به گهر هم کدر و هم صفی
هم محک و هم زر و هم صیرفی
شاهد نو فتنه افلاکیان
نو خط فرد آینه خاکیان
یاره او ساعد جان را نگار
ساعدش از هفت فلک یارهدار
آن ز دو گهواره برانگیخته
مغز دو گوهر بهم آمیخته
پیشکش خلعت زندانیان
محتسب و ساقی روحانیان
سر حد خلقت شده بازار او
بکری قدرت شده در کار او
طفل چهل روزه کژ مژ زبان
پیر چهل ساله بر او درس خوان
خوب خطی عشق نبشت آمده
گلبنی از باغ بهشت آمده
نوری ازان دیده که بیناترست
مرغی ازان شاخ که بالاترست
زو شده مرغان فلک دانه چین
زان همه را آمده سر بر زمین
و او بیکی دانه ز راه کرم
حله در انداخته و حلیه هم
آمده در دام چنین دانهای
کمتر از آوازه شکرانهای
زان به دعاها بوجود آمده
جمله عالم به سجود آمده
بر در آن قبله هر دیدهای
سهو شده سجده شوریدهای
گشته گل افشان وی از هشت باغ
بر همه گلبرگ و بر ابلیس داغ
بی تو نشاطیش در اندام نی
در ارمش یکنفس آرام نی
طاقت آن کار کیائی نداشت
کز غم کار تو رهائی نداشت
گرمی گندم جگرش تافته
چون دل گندم بدو بشکافته
ز آرزوی ما که شده نو بر او
گندم خوردن به یکی جو بر او
او که چو گندم سر و پائی نداشت
بی زمی و سنگ نوائی نداشت
تا نفکندند نرست آن امید
تا نشکستند نشد رو سپید
گندمگون گشته ادیمش چو کاه
یافته جودانه چو کیمخت ماه
چون جو و گندم شده خاک آزمای
در غم تو ای جو گندم نمای
خوردن آن گندم نامردمش
کرده برهنه چو دل گندمش
آنهمه خواری که ز بدخواه برد
یکدلی گندمش از راه برد
گندم سخت از جگر افسردگیست
خردی او مایه بیخردگیست
مردم چون خوردن او ساز کرد
از سر تا پای دهن باز کرد
ای بتو سر رشته جان گم شده
دام تو آن دانه گندم شده
قرص جوین میشکن و میشکیب
تا نخوری گندم آدم فریب
پیک دلی پیرو شیطان مباش
شیر امیری سگ دربان مباش
چرک نشاید ز ادیم تو شست
تا نکنی توبه آدم نخست
عذر به آنرا که خطائی رسید
کادم از آن عذر به جائی رسید
چون ز پی دانه هوسناک شد
مقطع این مزرعه خاک شد
دید که در دانه طمع خام کرد
خویشتن افکنده این دام کرد
آب رساند این گل پژمرده را
زد بسر اندیب سراپرده را
روسیه از این گنه آنجا گریخت
بر سر آن خاک سیاهی بریخت
مدتی از نیل خم آسمان
نیلگری کرد به هندوستان
چون کفش از نیل فلک شسته شد
نیل گیا در قدمش رسته شد
ترک ختائی شده یعنی چو ماه
زلف خطا بر زده زیر کلام
چون دلش از توبه لطافت گرفت
ملک زمین را به خلافت گرفت
تخم وفا در زمی عدل گشت
وقفی آن مزرعه بر ما نوشت
هرچه بدو خازن فردوس داد
جمله در این حجره ششدر نهاد
برخور ازین مایه که سودش تراست
کشتنش او را و درودش تراست
ناله عود از نفس مجمرست
رنج خر از راحت پالانگرست
کار ترا بیتو چو پرداختند
نامزد لطف ترا ساختند
کشتی گل باش به موج بهار
تا نشوی لنگر بستان چو خار
راه به دل شو چو بدیدی خزان
کاب به دل میشود آتش به جان
صورت شیری دل شیریت نیست
گرچه دلت هست دلیریت نیست
شیر توان بست ز نقش سرای
لیک به صد چوب نجنبد ز جای
خلعت افلاک نمیزیبدت
خاکی و جز خاک نمیزیبدت
طالع کارت به زبونی درست
دل به کمی غم به فزونی درست
ورنه چرا کرد سپهر بلند
شهر گشائی چو ترا شهربند
دایره کردار میان بسته باش
در فلکی با فلک آهسته باش
تیز تکی پیشه آتش بود
باز نمانی ز تک آن خوش بود
آب صفت باش و سبکتر بران
کاب سبک هست به قیمت گران
گوهر تن در تنکی یافتند
قیمت جان در سبکی یافتند
باد سبک روح بود در طواف
خود تو گرانجانتری از کوه قاف
گرنه فریبنده رنگی چو خار
رخ چو بنفشه بسوی خود مدار
خانه مصقل همه جا روی تست
از پی آن دیده تو سوی تست
گرچه پذیرنده هر حد شدی
از همه چون هیچ مجرد شدی
عاشق خویشی تو و صورت پرست
زان چو سپهر آینهداری به دست
گر جو سنگی نمک خود چشی
دامن از این بینمکی درکشی
ظلم رها کن به وفا درگریز
خلق چه باشد به خدا درگریز
نیکی او بین و بران کار کن
بر بدی خویشتن اقرار کن
چون تو خجلوار براری نفس
فضل کند رحمت فریادرس
نظامی گنجوی : مخزن الاسرار
بخش ۳۲ - مقالت هفتم در فضیلت آدمی بر حیوانات
ای به زمین بر چو فلک نازنین
نازکشت هم فلک و هم زمین
کار تو زانجا که خبر داشتی
برتر از آن شد که تو پنداشتی
اول از آن دایه که پروردهای
شیر نخوردی که شکر خوردهای
نیکوئیت باید کافزون بود
نیکوئی افزونتر ازین چون بود
کز سر آن خامه که خاریدهاند
نغز نگاریت نگاریدهاند
رشته جان بر جگرت بستهاند
گوهر تن بر کمرت بستهاند
به که ضعیفی که درین مرغزار
آهوی فربه ندود با نزار
جانورانی که غلام تواند
مرغ علف خواره دام تواند
چون تو همائی شرف کار باش
کم خور و کم گوی و کم آزار باش
هر که تو بینی ز سپید و سیاه
بر سر کاریست در این کارگاه
جغد که شومست به افسانه در
بلبل گنجست به ویرانه در
هر که در این پرده نشانیش هست
در خور تن قیمت جانیش هست
گرچه ز بحر توبه گوهر کمند
چون تو همه گوهری عالمند
بیش و کمی را که کشی در شمار
رنج به قدر دیتش چشم دار
نیک و بد ملک به کار تواند
در بد و نیک آینهدار تواند
کفش دهی باز دهندت کلاه
پردهدری پرده درندت چو ماه
خیز و مکن پردهدری صبحوار
تا چو شبت نام بود پردهدار
پرده زنبور گل سوریست
وان تو این پرده زنبوریست
چند پری چون مگس از بهر قوت
در دهن این تنه عنکبوت
پردگیانی که جهان داشتند
راز تو در پرده نهان داشتند
از ره این پرده فزون آمدی
لاجرم از پرده برون آمدی
دل که نه در پرده وداعش مکن
هر چه نه در پرده سماعش مکن
شعبده بازی که در این پرده هست
بر سرت این پرده به بازی نبست
دست جز این پرده به جائی مزن
خارج از این پرده نوائی مزن
بشنو از این پرده و بیدار شو
خلوتی پرده اسرار شو
جسمت را پاکتر از جان کنی
چونکه چهل روز به زندان کنی
مرد به زندان شرف آرد به دست
یوسف ازین روی به زندان نشست
قدر دل و پایه جان یافتن
جز به ریاضت نتوان یافتن
سیم طبایع به ریاضت سپار
زر طبیعت به ریاضت برآر
تا ز ریاضت به مقامی رسی
کت به کسی درکشد این ناکسی
توسنی طبع چو رامت شود
سکه اخلاص به نامت شود
عقل و طبیعت که ترا یار شد
قصه آهنگر و عطار شد
کاین ز تبش آینه رویت کند
وان ز نفس غالیه بویت کند
در بنه طبع نجات اندکیست
در قفس مرغ حیات اندکیست
هر چه خلاف آمد عادت بود
قافله سالار سعادت بود
سر ز هوا تافتن از سروریست
ترک هوا قوت پیغمبریست
گر نفسی نفس به فرمان تست
کفش بیاور که بهشت آن تست
از جرس نفس برآور غریو
بنده دین باش نه مزدور دیو
در حرم دین به حمایت گریز
تا رهی ازکش مکش رستخیز
زاتش دوزخ که چنان غالبست
بوی نبی شحنه بوطالبست
هست حقیقت نظر مقبلان
درع پناهنده روشندلان
نازکشت هم فلک و هم زمین
کار تو زانجا که خبر داشتی
برتر از آن شد که تو پنداشتی
اول از آن دایه که پروردهای
شیر نخوردی که شکر خوردهای
نیکوئیت باید کافزون بود
نیکوئی افزونتر ازین چون بود
کز سر آن خامه که خاریدهاند
نغز نگاریت نگاریدهاند
رشته جان بر جگرت بستهاند
گوهر تن بر کمرت بستهاند
به که ضعیفی که درین مرغزار
آهوی فربه ندود با نزار
جانورانی که غلام تواند
مرغ علف خواره دام تواند
چون تو همائی شرف کار باش
کم خور و کم گوی و کم آزار باش
هر که تو بینی ز سپید و سیاه
بر سر کاریست در این کارگاه
جغد که شومست به افسانه در
بلبل گنجست به ویرانه در
هر که در این پرده نشانیش هست
در خور تن قیمت جانیش هست
گرچه ز بحر توبه گوهر کمند
چون تو همه گوهری عالمند
بیش و کمی را که کشی در شمار
رنج به قدر دیتش چشم دار
نیک و بد ملک به کار تواند
در بد و نیک آینهدار تواند
کفش دهی باز دهندت کلاه
پردهدری پرده درندت چو ماه
خیز و مکن پردهدری صبحوار
تا چو شبت نام بود پردهدار
پرده زنبور گل سوریست
وان تو این پرده زنبوریست
چند پری چون مگس از بهر قوت
در دهن این تنه عنکبوت
پردگیانی که جهان داشتند
راز تو در پرده نهان داشتند
از ره این پرده فزون آمدی
لاجرم از پرده برون آمدی
دل که نه در پرده وداعش مکن
هر چه نه در پرده سماعش مکن
شعبده بازی که در این پرده هست
بر سرت این پرده به بازی نبست
دست جز این پرده به جائی مزن
خارج از این پرده نوائی مزن
بشنو از این پرده و بیدار شو
خلوتی پرده اسرار شو
جسمت را پاکتر از جان کنی
چونکه چهل روز به زندان کنی
مرد به زندان شرف آرد به دست
یوسف ازین روی به زندان نشست
قدر دل و پایه جان یافتن
جز به ریاضت نتوان یافتن
سیم طبایع به ریاضت سپار
زر طبیعت به ریاضت برآر
تا ز ریاضت به مقامی رسی
کت به کسی درکشد این ناکسی
توسنی طبع چو رامت شود
سکه اخلاص به نامت شود
عقل و طبیعت که ترا یار شد
قصه آهنگر و عطار شد
کاین ز تبش آینه رویت کند
وان ز نفس غالیه بویت کند
در بنه طبع نجات اندکیست
در قفس مرغ حیات اندکیست
هر چه خلاف آمد عادت بود
قافله سالار سعادت بود
سر ز هوا تافتن از سروریست
ترک هوا قوت پیغمبریست
گر نفسی نفس به فرمان تست
کفش بیاور که بهشت آن تست
از جرس نفس برآور غریو
بنده دین باش نه مزدور دیو
در حرم دین به حمایت گریز
تا رهی ازکش مکش رستخیز
زاتش دوزخ که چنان غالبست
بوی نبی شحنه بوطالبست
هست حقیقت نظر مقبلان
درع پناهنده روشندلان
سعدی : غزلیات
غزل ۱۲۹
خسرو آنست که در صحبت او شیرینیست
در بهشتست که همخوابه حورالعینیست
دولت آنست که امکان فراغت باشد
تکیه بر بالش بی دوست نه بس تمکینیست
همه عالم صنم چین به حکایت گویند
صنم ماست که در هر خم زلفش چینیست
روی اگر باز کند حلقه سیمین در گوش
همه گویند که این ماهی و آن پروینیست
گر منش دوست ندارم همه کس دارد دوست
تا چه ویسیست که در هر طرفش رامینیست
سر مویی نظر آخر به کرم با ما کن
ای که در هر بن موییت دل مسکینیست
جز به دیدار توام دیده نمیباشد باز
گویی از مهر تو با هر که جهانم کینیست
هر که ماه ختن و سرو روانت گوید
او هنوز از قد و بالای تو صورت بینیست
بنده خویشتنم خوان که به شاهی برسم
مگسی را که تو پرواز دهی شاهینیست
نام سعدی همه جا رفت به شاهدبازی
وین نه عیبست که در ملت ما تحسینیست
کافر و کفر و مسلمان و نماز و من و عشق
هر کسی را که تو بینی به سر خود دینیست
در بهشتست که همخوابه حورالعینیست
دولت آنست که امکان فراغت باشد
تکیه بر بالش بی دوست نه بس تمکینیست
همه عالم صنم چین به حکایت گویند
صنم ماست که در هر خم زلفش چینیست
روی اگر باز کند حلقه سیمین در گوش
همه گویند که این ماهی و آن پروینیست
گر منش دوست ندارم همه کس دارد دوست
تا چه ویسیست که در هر طرفش رامینیست
سر مویی نظر آخر به کرم با ما کن
ای که در هر بن موییت دل مسکینیست
جز به دیدار توام دیده نمیباشد باز
گویی از مهر تو با هر که جهانم کینیست
هر که ماه ختن و سرو روانت گوید
او هنوز از قد و بالای تو صورت بینیست
بنده خویشتنم خوان که به شاهی برسم
مگسی را که تو پرواز دهی شاهینیست
نام سعدی همه جا رفت به شاهدبازی
وین نه عیبست که در ملت ما تحسینیست
کافر و کفر و مسلمان و نماز و من و عشق
هر کسی را که تو بینی به سر خود دینیست
سعدی : در نیایش خداوند
حکایت
حکایت کنند از بزرگان دین
حقیقت شناسان عین الیقین
که صاحبدلی بر پلنگی نشست
همی راند رهوار و ماری به دست
یکی گفتش: ای مرد راه خدای
بدین ره که رفتی مرا ره نمای
چه کردی که درنده رام تو شد
نگین سعادت به نام تو شد؟
بگفت ار پلنگم زبون است و مار
وگر پیل و کرکس، شگفتی مدار
تو هم گردن از حکم داور مپیچ
که گردن نپیچد ز حکم تو هیچ
چو حاکم به فرمان داور بود
خدایش نگهبان و یاور بود
محال است چون دوست دارد تو را
که در دست دشمن گذارد تو را
ره این است، روی از طریقت متاب
بنه گام و کامی که داری بیاب
نصیحت کسی سودمند آیدش
که گفتار سعدی پسند آیدش
حقیقت شناسان عین الیقین
که صاحبدلی بر پلنگی نشست
همی راند رهوار و ماری به دست
یکی گفتش: ای مرد راه خدای
بدین ره که رفتی مرا ره نمای
چه کردی که درنده رام تو شد
نگین سعادت به نام تو شد؟
بگفت ار پلنگم زبون است و مار
وگر پیل و کرکس، شگفتی مدار
تو هم گردن از حکم داور مپیچ
که گردن نپیچد ز حکم تو هیچ
چو حاکم به فرمان داور بود
خدایش نگهبان و یاور بود
محال است چون دوست دارد تو را
که در دست دشمن گذارد تو را
ره این است، روی از طریقت متاب
بنه گام و کامی که داری بیاب
نصیحت کسی سودمند آیدش
که گفتار سعدی پسند آیدش
سعدی : باب اول در عدل و تدبیر و رای
اندر معنی عدل و ظلم و ثمرهٔ آن
خبرداری از خسروان عجم
که کردند بر زیردستان ستم؟
نه آن شوکت و پادشایی بماند
نه آن ظلم بر روستایی بماند
خطابین که بر دست ظالم برفت
جهان ماند و او با مظالم برفت
خنک روز محشر تن دادگر
که در سایهٔ عرش دارد مقر
به قومی که نیکی پسندد خدای
دهد خسروی عادل و نیک رای
چو خواهد که ویران شود عالمی
کند ملک در پنجهٔ ظالمی
سگالند از او نیکمردان حذر
که خشم خدایست بیدادگر
بزرگی از او دان و منت شناس
که زایل شود نعمت ناسپاس
اگر شکر کردی بر این ملک و مال
به مالی و ملکی رسی بی زوال
وگر جور در پادشایی کنی
پس از پادشاهی گدایی کنی
حرام است بر پادشه خواب خوش
چو باشد ضعیف از قوی بارکش
میازار عامی به یک خردله
که سلطان شبان است و عامی گله
چو پرخاش بینند و بیداد از او
شبان نیست، گرگ است، فریاد از او
بد انجام رفت و بد اندیشه کرد
که با زیردستان جفا، پیشه کرد
بسستی و سختی بر این بگذرد
بماند بر او سالها نام بد
نخواهی که نفرین کنند از پست
نکوباش تا بد نگوید کست
که کردند بر زیردستان ستم؟
نه آن شوکت و پادشایی بماند
نه آن ظلم بر روستایی بماند
خطابین که بر دست ظالم برفت
جهان ماند و او با مظالم برفت
خنک روز محشر تن دادگر
که در سایهٔ عرش دارد مقر
به قومی که نیکی پسندد خدای
دهد خسروی عادل و نیک رای
چو خواهد که ویران شود عالمی
کند ملک در پنجهٔ ظالمی
سگالند از او نیکمردان حذر
که خشم خدایست بیدادگر
بزرگی از او دان و منت شناس
که زایل شود نعمت ناسپاس
اگر شکر کردی بر این ملک و مال
به مالی و ملکی رسی بی زوال
وگر جور در پادشایی کنی
پس از پادشاهی گدایی کنی
حرام است بر پادشه خواب خوش
چو باشد ضعیف از قوی بارکش
میازار عامی به یک خردله
که سلطان شبان است و عامی گله
چو پرخاش بینند و بیداد از او
شبان نیست، گرگ است، فریاد از او
بد انجام رفت و بد اندیشه کرد
که با زیردستان جفا، پیشه کرد
بسستی و سختی بر این بگذرد
بماند بر او سالها نام بد
نخواهی که نفرین کنند از پست
نکوباش تا بد نگوید کست
سعدی : باب اول در عدل و تدبیر و رای
حکایت در این معنی
یکی را حکایت کنند از ملوک
که بیماری رشته کردش چو دوک
چنانش در انداخت ضعف حسد
که میبرد بر زیردستان حسد
که شاه ارچه بر عرصه نام آورست
چو ضعف آمد از بیدقی کمترست
ندیمی زمین ملک بوسه داد
که ملک خداوند جاوید باد
در این شهر مردی مبارک دم است
که در پارسایی چنویی کم است
نبردند پیشش مهمات کس
که مقصود حاصل نشد در نفس
نرفتهست هرگز بر او ناصواب
دلی روشن و دعوتی مستجاب
بخوان تا بخواند دعائی بر این
که رحمت رسد ز آسمان برین
بفرمود تا مهتران خدم
بخواندند پیر مبارک قدم
برفتند و گفتند و آمد فقیر
تنی محتشم در لباسی حقیر
بگفتا دعائی کن ای هوشمند
که در رشته چون سوزنم پایبند
شنید این سخن پیر خم بوده پشت
بتندی برآورد بانگی درشت
که حق مهربان است بر دادگر
ببخشای و بخشایش حق نگر
دعای منت کی شود سودمند
اسیران محتاج در چاه و بند؟
تو ناکرده بر خلق بخشایشی
کجا بینی از دولت آسایشی؟
ببایدت عذر خطا خواستن
پس از شیخ صالح دعا خواستن
کجا دست گیرد دعای ویت
دعای ستمدیدگان در پیت؟
شنید این سخن شهریار عجم
ز خشم و خجالت برآمد بهم
برنجید و پس با دل خویش گفت
چه رنجم؟ حق است اینچه درویش گفت
بفرمود تا هر که در بند بود
به فرمانش آزاد کردند زود
جهاندیده بعد از دو رکعت نماز
به داور برآورد دست نیاز
که ای بر فرازندهٔ آسمان
به جنگش گرفتی به صلحش بمان
ولی همچنان بر دعا داشت دست
که شه سر برآورد و بر پای جست
تو گویی ز شادی بخواهد پرید
چو طاووس، چون رشته در پا ندید
بفرمود گنجینهٔ گوهرش
فشاندند در پای و زر بر سرش
حق از بهر باطل نشاید نهفت
ازان جمله دامن بیفشاند و گفت
مرو با سر رشته بار دگر
مبادا که دیگر کند رشته سر
چو باری فتادی نگهدار پای
که یک بار دیگر نلغزد ز جای
ز سعدی شنو کاین سخن راست است
نه هر باری افتاده برخاستهست
که بیماری رشته کردش چو دوک
چنانش در انداخت ضعف حسد
که میبرد بر زیردستان حسد
که شاه ارچه بر عرصه نام آورست
چو ضعف آمد از بیدقی کمترست
ندیمی زمین ملک بوسه داد
که ملک خداوند جاوید باد
در این شهر مردی مبارک دم است
که در پارسایی چنویی کم است
نبردند پیشش مهمات کس
که مقصود حاصل نشد در نفس
نرفتهست هرگز بر او ناصواب
دلی روشن و دعوتی مستجاب
بخوان تا بخواند دعائی بر این
که رحمت رسد ز آسمان برین
بفرمود تا مهتران خدم
بخواندند پیر مبارک قدم
برفتند و گفتند و آمد فقیر
تنی محتشم در لباسی حقیر
بگفتا دعائی کن ای هوشمند
که در رشته چون سوزنم پایبند
شنید این سخن پیر خم بوده پشت
بتندی برآورد بانگی درشت
که حق مهربان است بر دادگر
ببخشای و بخشایش حق نگر
دعای منت کی شود سودمند
اسیران محتاج در چاه و بند؟
تو ناکرده بر خلق بخشایشی
کجا بینی از دولت آسایشی؟
ببایدت عذر خطا خواستن
پس از شیخ صالح دعا خواستن
کجا دست گیرد دعای ویت
دعای ستمدیدگان در پیت؟
شنید این سخن شهریار عجم
ز خشم و خجالت برآمد بهم
برنجید و پس با دل خویش گفت
چه رنجم؟ حق است اینچه درویش گفت
بفرمود تا هر که در بند بود
به فرمانش آزاد کردند زود
جهاندیده بعد از دو رکعت نماز
به داور برآورد دست نیاز
که ای بر فرازندهٔ آسمان
به جنگش گرفتی به صلحش بمان
ولی همچنان بر دعا داشت دست
که شه سر برآورد و بر پای جست
تو گویی ز شادی بخواهد پرید
چو طاووس، چون رشته در پا ندید
بفرمود گنجینهٔ گوهرش
فشاندند در پای و زر بر سرش
حق از بهر باطل نشاید نهفت
ازان جمله دامن بیفشاند و گفت
مرو با سر رشته بار دگر
مبادا که دیگر کند رشته سر
چو باری فتادی نگهدار پای
که یک بار دیگر نلغزد ز جای
ز سعدی شنو کاین سخن راست است
نه هر باری افتاده برخاستهست
سعدی : باب دوم در احسان
گفتار اندر نواخت ضعیفان
پدرمرده را سایه بر سر فکن
غبارش بیفشان و خارش بکن
ندانی چه بودش فرو مانده سخت؟
بود تازه بی بیخ هرگز درخت؟
چو بینی یتیمی سر افگنده پیش
مده بوسه بر روی فرزند خویش
یتیم ار بگرید که نازش خرد؟
وگر خشم گیرد که بارش برد؟
الا تا نگرید که عرش عظیم
بلرزد همی چون بگرید یتیم
به رحمت بکن آبش از دیده پاک
به شفقت بیفشانش از چهره خاک
اگر سایه خود برفت از سرش
تو در سایه خویشتن پرورش
من آنگه سر تاجور داشتم
که سر بر کنار پدر داشتم
اگر بر وجودم نشستی مگس
پریشان شدی خاطر چند کس
کنون دشمنان گر برندم اسیر
نباشد کس از دوستانم نصیر
مرا باشد از درد طفلان خبر
که در طفلی از سر برفتم پدر
یکی خار پای یتیمی بکند
به خواب اندرش دید صدر خجند
همی گفت و در روضهها میچمید
کزان خار بر من چه گلها دمید
مشو تا توانی ز رحمت بری
که رحمت برندت چو رحمت بری
چو انعام کردی مشو خود پرست
که من سرورم دیگران زیر دست
اگر تیغ دورانش انداختهست
نه شمشیر دوران هنوز آختهست؟
چو بینی دعا گوی دولت هزار
خداوند را شکر نعمت گزار
که چشم از تو دارند مردم بسی
نه تو چشم داری به دست کسی
کرم خواندهام سیرت سروران
غلط گفتم، اخلاق پیغمبران
غبارش بیفشان و خارش بکن
ندانی چه بودش فرو مانده سخت؟
بود تازه بی بیخ هرگز درخت؟
چو بینی یتیمی سر افگنده پیش
مده بوسه بر روی فرزند خویش
یتیم ار بگرید که نازش خرد؟
وگر خشم گیرد که بارش برد؟
الا تا نگرید که عرش عظیم
بلرزد همی چون بگرید یتیم
به رحمت بکن آبش از دیده پاک
به شفقت بیفشانش از چهره خاک
اگر سایه خود برفت از سرش
تو در سایه خویشتن پرورش
من آنگه سر تاجور داشتم
که سر بر کنار پدر داشتم
اگر بر وجودم نشستی مگس
پریشان شدی خاطر چند کس
کنون دشمنان گر برندم اسیر
نباشد کس از دوستانم نصیر
مرا باشد از درد طفلان خبر
که در طفلی از سر برفتم پدر
یکی خار پای یتیمی بکند
به خواب اندرش دید صدر خجند
همی گفت و در روضهها میچمید
کزان خار بر من چه گلها دمید
مشو تا توانی ز رحمت بری
که رحمت برندت چو رحمت بری
چو انعام کردی مشو خود پرست
که من سرورم دیگران زیر دست
اگر تیغ دورانش انداختهست
نه شمشیر دوران هنوز آختهست؟
چو بینی دعا گوی دولت هزار
خداوند را شکر نعمت گزار
که چشم از تو دارند مردم بسی
نه تو چشم داری به دست کسی
کرم خواندهام سیرت سروران
غلط گفتم، اخلاق پیغمبران
سعدی : باب دوم در احسان
حکایت در معنی رحمت بر ضعیفان و اندیشه در عاقبت
بنالید درویشی از ضعف حال
بر تندرویی خداوند مال
نه دینار دادش سیه دل نه دانگ
بر او زد به سرباری از طیره بانگ
دل سائل از جور او خون گرفت
سر از غم برآورد و گفت ای شگفت
توانگر ترش روی، باری، چراست؟
مگر مینترسد ز تلخی خواست؟
بفرمود کوته نظر تا غلام
براندش بخواری و زجر تمام
به ناکردن شکر پروردگار
شنیدم که برگشت از او روزگار
بزرگیش سر در تباهی نهاد
عطارد قلم در سیاهی نهاد
شقاوت برهنه نشاندش چو سیر
نه بارش رها کردو نه بارگیر
فشاندش قضا بر سر از فاقه خاک
مشعبد صفت، کیسه و دست پاک
سراپای حالش دگرگونه گشت
بر این ماجری مدتی برگذشت
غلامش به دست کریمی فتاد
توانگر دل و دست و روشن نهاد
به دیدار مسکین آشفته حال
چنان شاد بودی که مسکین به مال
شبانگه یکی بر درش لقمه جست
ز سختی کشیدن قدمهاش سست
بفرمود صاحب نظر بنده را
که خشنود کن مرد درمنده را
چو نزدیک بردش ز خوان بهرهای
برآورد بی خویشتن نعرهای
شکسته دل آمد بر خواجه باز
عیان کرده اشکش به دیباجه راز
بپرسید سالار فرخنده خوی
که اشکت ز جور که آمد به روی؟
بگفت اندرونم بشورید سخت
بر احوال این پیر شوریده بخت
که مملوک وی بودم اندر قدیم
خداوند اسباب و املاک و سیم
چو کوتاه شد دستش از عز و ناز
کند دست خواهش به درها دراز
بخندید وگفت ای پسر جور نیست
ستم بر کس از گردش دور نیست
نه آن تند روی است بازارگان
که بردی سر از کبر بر آسمان؟
من آنم که آن روزم از در براند
به روز منش دور گیتی نشاند
نگه کرد باز آسمان سوی من
فرو شست گرد غم از روی من
خدای ار به حکمت ببندد دری
گشاید به فضل و کرم دیگری
بسا مفلس بینوا سیر شد
بسا کار منعم زبر زیر شد
بر تندرویی خداوند مال
نه دینار دادش سیه دل نه دانگ
بر او زد به سرباری از طیره بانگ
دل سائل از جور او خون گرفت
سر از غم برآورد و گفت ای شگفت
توانگر ترش روی، باری، چراست؟
مگر مینترسد ز تلخی خواست؟
بفرمود کوته نظر تا غلام
براندش بخواری و زجر تمام
به ناکردن شکر پروردگار
شنیدم که برگشت از او روزگار
بزرگیش سر در تباهی نهاد
عطارد قلم در سیاهی نهاد
شقاوت برهنه نشاندش چو سیر
نه بارش رها کردو نه بارگیر
فشاندش قضا بر سر از فاقه خاک
مشعبد صفت، کیسه و دست پاک
سراپای حالش دگرگونه گشت
بر این ماجری مدتی برگذشت
غلامش به دست کریمی فتاد
توانگر دل و دست و روشن نهاد
به دیدار مسکین آشفته حال
چنان شاد بودی که مسکین به مال
شبانگه یکی بر درش لقمه جست
ز سختی کشیدن قدمهاش سست
بفرمود صاحب نظر بنده را
که خشنود کن مرد درمنده را
چو نزدیک بردش ز خوان بهرهای
برآورد بی خویشتن نعرهای
شکسته دل آمد بر خواجه باز
عیان کرده اشکش به دیباجه راز
بپرسید سالار فرخنده خوی
که اشکت ز جور که آمد به روی؟
بگفت اندرونم بشورید سخت
بر احوال این پیر شوریده بخت
که مملوک وی بودم اندر قدیم
خداوند اسباب و املاک و سیم
چو کوتاه شد دستش از عز و ناز
کند دست خواهش به درها دراز
بخندید وگفت ای پسر جور نیست
ستم بر کس از گردش دور نیست
نه آن تند روی است بازارگان
که بردی سر از کبر بر آسمان؟
من آنم که آن روزم از در براند
به روز منش دور گیتی نشاند
نگه کرد باز آسمان سوی من
فرو شست گرد غم از روی من
خدای ار به حکمت ببندد دری
گشاید به فضل و کرم دیگری
بسا مفلس بینوا سیر شد
بسا کار منعم زبر زیر شد
سعدی : باب چهارم در تواضع
حکایت عیسی (ع) و عابد و ناپارسا
شنیدستم که از راویان کلام
که در عهد عیسی علیهالسلام
یکی زندگانی تلف کرده بود
به جهل و ضلالت سر آورده بود
دلیری سیه نامهای سخت دل
ز ناپاکی ابلیس در وی خجل
بسر برده ایام، بی حاصلی
نیاسوده تا بوده از وی دلی
سرش خالی از عقل و پر ز احتشام
شکم فربه از لقمههای حرام
به ناراستی دامن آلودهای
به ناداشتی دوده اندودهای
به پایی چو بینندگان راست رو
نه گوشی چو مردم نصیحت شنو
چو سال بد از وی خلایق نفور
نمایان به هم چون مه نو ز دور
هوی و هوس خرمنش سوخته
جوی نیک نامی نیندوخته
سیه نامه چندان تنعم براند
که در نامه جای نبشتن نماند
گنهکار و خودرای و شهوت پرست
بغفلت شب و روز مخمور و مست
شنیدم که عیسی درآمد ز دشت
به مقصوره عابدی برگذشت
بزیر آمد از غرفه خلوت نشین
به پایش در افتاد سر بر زمین
گنهکار برگشته اختر ز دور
چو پروانه حیران در ایشان ز نور
تأمل به حسرت کنان شرمسار
چو درویش در دست سرمایهدار
خجل زیر لب عذرخواهان به سوز
ز شبهای در غفلت آورده روز
سرشک غم از دیده باران چو میغ
که عمرم به غفلت گذشت ای دریغ!
برانداختم نقد عمر عزیز
به دست از نکویی نیاورده چیز
چو من زنده هرگز مبادا کسی
که مرگش به از زندگانی بسی
برست آن که در عهد طفلی بمرد
که پیرانه سر شرمساری نبرد
گناهم ببخش ای جهان آفرین
که گر با من آید فبس القرین
در این گوشه نالان گنهکار پیر
که فریاد حالم رس ای دستگیر
نگون مانده از شرمساری سرش
روان آب حسرت به شیب و برش
وز آن نیمه عابد سری پر غرور
ترش کرده با فاسق ابرو ز دور
که این مدبر اندر پی ماچراست؟
نگون بخت جاهل چه در خورد ماست؟
به گردن به آتش در افتادهای
به باد هوی عمر بر دادهای
چه خیر آمد از نفس تر دامنش
که صحبت بود با مسیح و منش؟
چه بودی که زحمت ببردی ز پیش
به دوزخ برفتی پس کار خویش
همی رنجم از طلعت ناخوشش
مبادا که در من فتد آتشش
به محشر که حاضر شوند انجمن
خدایا تو با او مکن حشر من
در این بود و وحی از جلیل الصفات
درآمد به عیسی علیهالصلوة
که گر عالم است این و گر وی جهول
مرا دعوت هر دو آمد قبول
تبه کرده ایام برگشته روز
بنالید بر من بزاری و سوز
به بیچارگی هر که آمد برم
نیندازمش ز آستان کرم
عفو کردم از وی عملهای زشت
به انعام خویش آرمش در بهشت
وگر عار دارد عبادت پرست
که در خلد با وی بود هم نشست
بگو ننگ از او در قیامت مدار
که آن را به جنت برند این به نار
که آن را جگر خون شد از سوز و درد
گر این تکیه بر طاعت خویش کرد
ندانست در بارگاه غنی
که بیچارگی به ز کبر و منی
کرا جامه پاک است و سیرت پلید
در دوزخش را نباید کلید
بر این آستان عجز و مسکینیت
به از طاعت و خویشتن بینیت
چو خود را ز نیکان شمردی بدی
نمیگنجد اندر خدایی خودی
اگر مردی از مردی خود مگوی
نه هر شهسواری بدر برد گوی
پیاز آمد آن بی هنر جمله پوست
که پنداشت چون پسته مغزی در اوست
از این نوع طاعت نیاید بکار
برو عذر تقصیر طاعت بیار
چه رند پریشان شوریده بخت
چه زاهد که بر خود کند کار سخت
به زهد و ورع کوش و صدق و صفا
ولیکن میفزای بر مصطفی
نخورد از عبادت بر آن بی خرد
که با حق نکو بود و با خلق بد
سخن ماند از علاقلان یادگار
ز سعدی همین یک سخن یاددار
گنهکار اندیشناک از خدای
به از پارسای عبادت نمای
که در عهد عیسی علیهالسلام
یکی زندگانی تلف کرده بود
به جهل و ضلالت سر آورده بود
دلیری سیه نامهای سخت دل
ز ناپاکی ابلیس در وی خجل
بسر برده ایام، بی حاصلی
نیاسوده تا بوده از وی دلی
سرش خالی از عقل و پر ز احتشام
شکم فربه از لقمههای حرام
به ناراستی دامن آلودهای
به ناداشتی دوده اندودهای
به پایی چو بینندگان راست رو
نه گوشی چو مردم نصیحت شنو
چو سال بد از وی خلایق نفور
نمایان به هم چون مه نو ز دور
هوی و هوس خرمنش سوخته
جوی نیک نامی نیندوخته
سیه نامه چندان تنعم براند
که در نامه جای نبشتن نماند
گنهکار و خودرای و شهوت پرست
بغفلت شب و روز مخمور و مست
شنیدم که عیسی درآمد ز دشت
به مقصوره عابدی برگذشت
بزیر آمد از غرفه خلوت نشین
به پایش در افتاد سر بر زمین
گنهکار برگشته اختر ز دور
چو پروانه حیران در ایشان ز نور
تأمل به حسرت کنان شرمسار
چو درویش در دست سرمایهدار
خجل زیر لب عذرخواهان به سوز
ز شبهای در غفلت آورده روز
سرشک غم از دیده باران چو میغ
که عمرم به غفلت گذشت ای دریغ!
برانداختم نقد عمر عزیز
به دست از نکویی نیاورده چیز
چو من زنده هرگز مبادا کسی
که مرگش به از زندگانی بسی
برست آن که در عهد طفلی بمرد
که پیرانه سر شرمساری نبرد
گناهم ببخش ای جهان آفرین
که گر با من آید فبس القرین
در این گوشه نالان گنهکار پیر
که فریاد حالم رس ای دستگیر
نگون مانده از شرمساری سرش
روان آب حسرت به شیب و برش
وز آن نیمه عابد سری پر غرور
ترش کرده با فاسق ابرو ز دور
که این مدبر اندر پی ماچراست؟
نگون بخت جاهل چه در خورد ماست؟
به گردن به آتش در افتادهای
به باد هوی عمر بر دادهای
چه خیر آمد از نفس تر دامنش
که صحبت بود با مسیح و منش؟
چه بودی که زحمت ببردی ز پیش
به دوزخ برفتی پس کار خویش
همی رنجم از طلعت ناخوشش
مبادا که در من فتد آتشش
به محشر که حاضر شوند انجمن
خدایا تو با او مکن حشر من
در این بود و وحی از جلیل الصفات
درآمد به عیسی علیهالصلوة
که گر عالم است این و گر وی جهول
مرا دعوت هر دو آمد قبول
تبه کرده ایام برگشته روز
بنالید بر من بزاری و سوز
به بیچارگی هر که آمد برم
نیندازمش ز آستان کرم
عفو کردم از وی عملهای زشت
به انعام خویش آرمش در بهشت
وگر عار دارد عبادت پرست
که در خلد با وی بود هم نشست
بگو ننگ از او در قیامت مدار
که آن را به جنت برند این به نار
که آن را جگر خون شد از سوز و درد
گر این تکیه بر طاعت خویش کرد
ندانست در بارگاه غنی
که بیچارگی به ز کبر و منی
کرا جامه پاک است و سیرت پلید
در دوزخش را نباید کلید
بر این آستان عجز و مسکینیت
به از طاعت و خویشتن بینیت
چو خود را ز نیکان شمردی بدی
نمیگنجد اندر خدایی خودی
اگر مردی از مردی خود مگوی
نه هر شهسواری بدر برد گوی
پیاز آمد آن بی هنر جمله پوست
که پنداشت چون پسته مغزی در اوست
از این نوع طاعت نیاید بکار
برو عذر تقصیر طاعت بیار
چه رند پریشان شوریده بخت
چه زاهد که بر خود کند کار سخت
به زهد و ورع کوش و صدق و صفا
ولیکن میفزای بر مصطفی
نخورد از عبادت بر آن بی خرد
که با حق نکو بود و با خلق بد
سخن ماند از علاقلان یادگار
ز سعدی همین یک سخن یاددار
گنهکار اندیشناک از خدای
به از پارسای عبادت نمای
سعدی : باب ششم در قناعت
سر آغاز
خدا را ندانست و طاعت نکرد
که بر بخت و روزی قناعت نکرد
قناعت توانگر کند مرد را
خبر کن حریص جهانگرد را
سکونی بدست آور ای بی ثبات
که بر سنگ گردان نروید نبات
مپرور تن ار مرد رای و هشی
که او را چو میپروری میکشی
خردمند مردم هنر پرورند
که تن پروران از هنر لاغرند
کی سیرت آدمی گوش کرد
که اول سگ نفس خاموش کرد
خور و خواب تنها طریق ددست
بر این بودن آیین نابخردست
خنک نیکبختی که در گوشهای
به دست آرد از معرفت توشهای
بر آنان که شد سر حق آشکار
نکردند باطل بر او اختیار
ولیکن چو ظلمت نداند ز نور
چه دیدار دیوش چه رخسار حور
تو خود را ازان در چه انداختی
که چه را ز ره باز نشناختی
بر اوج فلک چون پرد جره باز
که در شهپرش بستهای سنگ آز؟
گرش دامن از چنگ شهوت رها
کنی، رفت تا سدرةالمنتهی
به کم خوردن از عادت خویش خورد
توان خویشتن را ملک خوی کرد
کجا سیر وحشی رسد در ملک
نشاید پرید از ثری بر فلک
نخست آدمی سیرتی پیشه کن
پس آنگه ملک خویی اندیشه کن
تو بر کرهٔ توسنی بر کمر
نگر تا نپیچد ز حکم تو سر
که گر پالهنگ از کفت در گسیخت
تن خویشتن کشت و خون تو ریخت
به اندازه خور زاد اگر مردمی
چنین پر شکم، آدمی یا خمی؟
درون جای قوت است و ذکر و نفس
تو پنداری از بهر نان است و بس
کجا ذکر گنجد در انبان آز؟
به سختی نفس میکند پا دراز
ندارند تن پروران آگهی
که پر معده باشد ز حکمت تهی
دو چشم و شکم پر نگردد به هیچ
تهی بهتر این رودهٔ پیچ پیچ
چو دوزخ که سیرش کنند از وقید
دگر بانگ دارد که هل من مزید؟
همی میردت عیسی از لاغری
تو در بند آنی که خر پروی
به دین، ای فرومایه، دنیا مخر
تو خر را به انجیل عیسی مخر
مگر مینبینی که دد را و دام
نینداخت جز حرص خوردن به دام؟
پلنگی که گردن کشد بر وحوش
به دام افتد از بهر خوردن چو موش
چو موش آن که نان و پنیرش خوری
به دامش درافتی و تیرش خوری
که بر بخت و روزی قناعت نکرد
قناعت توانگر کند مرد را
خبر کن حریص جهانگرد را
سکونی بدست آور ای بی ثبات
که بر سنگ گردان نروید نبات
مپرور تن ار مرد رای و هشی
که او را چو میپروری میکشی
خردمند مردم هنر پرورند
که تن پروران از هنر لاغرند
کی سیرت آدمی گوش کرد
که اول سگ نفس خاموش کرد
خور و خواب تنها طریق ددست
بر این بودن آیین نابخردست
خنک نیکبختی که در گوشهای
به دست آرد از معرفت توشهای
بر آنان که شد سر حق آشکار
نکردند باطل بر او اختیار
ولیکن چو ظلمت نداند ز نور
چه دیدار دیوش چه رخسار حور
تو خود را ازان در چه انداختی
که چه را ز ره باز نشناختی
بر اوج فلک چون پرد جره باز
که در شهپرش بستهای سنگ آز؟
گرش دامن از چنگ شهوت رها
کنی، رفت تا سدرةالمنتهی
به کم خوردن از عادت خویش خورد
توان خویشتن را ملک خوی کرد
کجا سیر وحشی رسد در ملک
نشاید پرید از ثری بر فلک
نخست آدمی سیرتی پیشه کن
پس آنگه ملک خویی اندیشه کن
تو بر کرهٔ توسنی بر کمر
نگر تا نپیچد ز حکم تو سر
که گر پالهنگ از کفت در گسیخت
تن خویشتن کشت و خون تو ریخت
به اندازه خور زاد اگر مردمی
چنین پر شکم، آدمی یا خمی؟
درون جای قوت است و ذکر و نفس
تو پنداری از بهر نان است و بس
کجا ذکر گنجد در انبان آز؟
به سختی نفس میکند پا دراز
ندارند تن پروران آگهی
که پر معده باشد ز حکمت تهی
دو چشم و شکم پر نگردد به هیچ
تهی بهتر این رودهٔ پیچ پیچ
چو دوزخ که سیرش کنند از وقید
دگر بانگ دارد که هل من مزید؟
همی میردت عیسی از لاغری
تو در بند آنی که خر پروی
به دین، ای فرومایه، دنیا مخر
تو خر را به انجیل عیسی مخر
مگر مینبینی که دد را و دام
نینداخت جز حرص خوردن به دام؟
پلنگی که گردن کشد بر وحوش
به دام افتد از بهر خوردن چو موش
چو موش آن که نان و پنیرش خوری
به دامش درافتی و تیرش خوری
سعدی : باب ششم در قناعت
حکایت
یکی پر طمع پیش خوارزمشاه
شنیدم که شد بامدادی پگاه
چو دیدش به خدمت دوتا گشت و راست
دگر روی بر خاک مالید و خاست
پسر گفتش ای بابک نامجوی
یکی مشکلت میبپرسم بگوی
نگفتی که قبلهست راه حجاز
چرا کردی امروز از این سو نماز؟
مبر طاعت نفس شهوت پرست
که هر ساعتش قبلهٔ دیگرست
قناعت سرافرازد ای مرد هوش
سر پر طمع بر نیاید ز دوش
طمع آبروی توقر بریخت
برای دو جو دامنی در بریخت
چو سیراب خواهی شدن ز آب جوی
چرا ریزی از بهر برف آبروی؟
مگر از تنعم شکیبا شوی
وگرنه ضرورت به درها شوی
برو خواجه کوتاه کن دست آز
چه میبایدت ز آستین دراز؟
کسی را که درج طمع درنوشت
نباید به کس عبد و خادم نبشت
توقع براند ز هر مجلست
بران از خودش تا نراند کست
شنیدم که شد بامدادی پگاه
چو دیدش به خدمت دوتا گشت و راست
دگر روی بر خاک مالید و خاست
پسر گفتش ای بابک نامجوی
یکی مشکلت میبپرسم بگوی
نگفتی که قبلهست راه حجاز
چرا کردی امروز از این سو نماز؟
مبر طاعت نفس شهوت پرست
که هر ساعتش قبلهٔ دیگرست
قناعت سرافرازد ای مرد هوش
سر پر طمع بر نیاید ز دوش
طمع آبروی توقر بریخت
برای دو جو دامنی در بریخت
چو سیراب خواهی شدن ز آب جوی
چرا ریزی از بهر برف آبروی؟
مگر از تنعم شکیبا شوی
وگرنه ضرورت به درها شوی
برو خواجه کوتاه کن دست آز
چه میبایدت ز آستین دراز؟
کسی را که درج طمع درنوشت
نباید به کس عبد و خادم نبشت
توقع براند ز هر مجلست
بران از خودش تا نراند کست
سعدی : باب هفتم در عالم تربیت
حکایت
کسی گفت حجاج خونخوارهای است
دلش همچو سنگ سیه پارهای است
نترسد همی ز آه و فریاد خلق
خدایا تو بستان از او داد خلق
جهاندیدهای پیر دیرینه زاد
جوان را یکی پند پیرانه داد
کز او داد مظلوم مسکین او
بخواهند وز دیگران کین او
تو دست از وی و روزگارش بدار
که خود زیر دستش کند روزگار
نه بیداد از او بهرهمند آیدم
نه نیز از تو غیبت پسند آیدم
به دوزخ برد مدبری را گناه
که پیمانه پر کرد و دیوان سیاه
دگر کس به غیبت پیش میدود
مبادا که تنها به دوزخ رود
دلش همچو سنگ سیه پارهای است
نترسد همی ز آه و فریاد خلق
خدایا تو بستان از او داد خلق
جهاندیدهای پیر دیرینه زاد
جوان را یکی پند پیرانه داد
کز او داد مظلوم مسکین او
بخواهند وز دیگران کین او
تو دست از وی و روزگارش بدار
که خود زیر دستش کند روزگار
نه بیداد از او بهرهمند آیدم
نه نیز از تو غیبت پسند آیدم
به دوزخ برد مدبری را گناه
که پیمانه پر کرد و دیوان سیاه
دگر کس به غیبت پیش میدود
مبادا که تنها به دوزخ رود
سعدی : باب هفتم در عالم تربیت
حکایت
سعدی : باب هشتم در شکر بر عافیت
گفتار اندر صنع باری عز اسمه در ترکیب خلقت انسان
ببین تا یک انگشت از چند بند
به صنع الهی به هم درفگند
پس آشفتگی باشد و ابلهی
که انگشت بر حرف صنعش نهی
تأمل کن از بهر رفتار مرد
که چند استخوان پی زد و وصل کرد
که بی گردش کعب و زانو و پای
نشاید قدم بر گرفتن ز جای
ازان سجده بر آدمی سخت نیست
که در صلب او مهره یک لخت نیست
دو صد مهره در یکدگر ساختهست
که گل مهرهای چون تو پرداختهست
رگت بر تن است ای پسندیده خوی
زمینی در او سیصد و شصت جوی
بصر در سر و فکر و رای و تمیز
جوارح به دل، دل به دانش عزیز
بهایم به روی اندر افتاده خوار
تو همچون الف بر قدمها سوار
نگون کرده ایشان سر از بهر خور
تو آری به عزت خورش پیش سر
نزیبد تو را با چنین سروری
که سر جز به طاعت فرود آوری
به انعام خود دانه دادت نه کاه
نکردت چو انعام سر در گیاه
ولیکن بدین صورت دلپذیر
فرفته مشو، سیرت خوب گیر
ره راست باید نه بالای راست
که کافر هم از روی صورت چو ماست
خردمند طبعان منت شناس
بدوزند نعمت به میخ سپاس
به صنع الهی به هم درفگند
پس آشفتگی باشد و ابلهی
که انگشت بر حرف صنعش نهی
تأمل کن از بهر رفتار مرد
که چند استخوان پی زد و وصل کرد
که بی گردش کعب و زانو و پای
نشاید قدم بر گرفتن ز جای
ازان سجده بر آدمی سخت نیست
که در صلب او مهره یک لخت نیست
دو صد مهره در یکدگر ساختهست
که گل مهرهای چون تو پرداختهست
رگت بر تن است ای پسندیده خوی
زمینی در او سیصد و شصت جوی
بصر در سر و فکر و رای و تمیز
جوارح به دل، دل به دانش عزیز
بهایم به روی اندر افتاده خوار
تو همچون الف بر قدمها سوار
نگون کرده ایشان سر از بهر خور
تو آری به عزت خورش پیش سر
نزیبد تو را با چنین سروری
که سر جز به طاعت فرود آوری
به انعام خود دانه دادت نه کاه
نکردت چو انعام سر در گیاه
ولیکن بدین صورت دلپذیر
فرفته مشو، سیرت خوب گیر
ره راست باید نه بالای راست
که کافر هم از روی صورت چو ماست
خردمند طبعان منت شناس
بدوزند نعمت به میخ سپاس
سعدی : باب هشتم در شکر بر عافیت
حکایت
سعدی : باب هشتم در شکر بر عافیت
نظر در اسباب وجود عالم
نهادهست باری شفا در عسل
نه چندان که زور آورد با اجل
عسل خوش کند زندگان را مزاج
ولی درد مردن ندارد علاج
رمق ماندهای را که جان از بدن
برآمد، چه سود انگبین در دهن؟
یکی گرز پولاد بر مغز خورد
کسی گفت صندل بمالش به درد
ز پیش خطر تا توانی گریز
ولیکن مکن با قضا پنجه تیز
درون تا بود قابل شرب و اکل
بدن تازه روی است و پاکیزه شکل
خراب آنگه این خانه گردد تمام
که با هم نسازند طبع و طعام
طبایعتر و خشک و گرم است و سرد
مرکب از این چار طبع است مرد
یکی زین چو بر دیگری یافت دست
ترازوی عدل طبیعت شکست
اگر باد سرد نفس نگذرد
تف معده جان در خروش آورد
وگر دیگ معده نجوشد طعام
تن نازنین را شود کار خام
در اینان نبندد دل، اهل شناخت
که پیوسته با هم نخواهند ساخت
توانایی تن مدان از خورش
که لطف حقت میدهد پرورش
به حقش که گردیده بر تیغ و کارد
نهی، حق شکرش نخواهی گزارد
چو رویی به طاعت نهی بر زمین
خدا را ثناگوی و خود را مبین
گدایی است تسبیح و ذکر و حضور
گدا را نباید که باشد غرور
نه چندان که زور آورد با اجل
عسل خوش کند زندگان را مزاج
ولی درد مردن ندارد علاج
رمق ماندهای را که جان از بدن
برآمد، چه سود انگبین در دهن؟
یکی گرز پولاد بر مغز خورد
کسی گفت صندل بمالش به درد
ز پیش خطر تا توانی گریز
ولیکن مکن با قضا پنجه تیز
درون تا بود قابل شرب و اکل
بدن تازه روی است و پاکیزه شکل
خراب آنگه این خانه گردد تمام
که با هم نسازند طبع و طعام
طبایعتر و خشک و گرم است و سرد
مرکب از این چار طبع است مرد
یکی زین چو بر دیگری یافت دست
ترازوی عدل طبیعت شکست
اگر باد سرد نفس نگذرد
تف معده جان در خروش آورد
وگر دیگ معده نجوشد طعام
تن نازنین را شود کار خام
در اینان نبندد دل، اهل شناخت
که پیوسته با هم نخواهند ساخت
توانایی تن مدان از خورش
که لطف حقت میدهد پرورش
به حقش که گردیده بر تیغ و کارد
نهی، حق شکرش نخواهی گزارد
چو رویی به طاعت نهی بر زمین
خدا را ثناگوی و خود را مبین
گدایی است تسبیح و ذکر و حضور
گدا را نباید که باشد غرور