عبارات مورد جستجو در ۲۴۲ گوهر پیدا شد:
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۸۵ - گرفتن حضرت عباس طاویه مادیان امام حسن (ع) را از غلام مادر و کشتن او
به میدان درون شه چو او رابدید
خروشی به سوی برادر کشید
که هان ای برادر بود طاویه
بگیرش ازین فرقه ی طاغیه
سپهدار دین بر پرستنده ی تاخت
به یک نیزه کار سپه را بساخت
فرود آمد از اسب خودبی توان
نشست ازبر زین آن مادیان
چو بگرفت بر مرکز خودقرار
سپه رونهادند زی نامدار
سپهدار فرخ بزد مادیان
پی رزم آنان چو شیر ژیان
ابوالفضل را چون شهنشاه دید
دگر باره آوا زدل بر کشید
که هان ای ظفرمند رزم آزمای
هماورد را از چه ماندی به جای
نخستین برو کار او را بساز
وزان پس به ناورد لشکر بتاز
سپهبد چو فرمان شه راشنید
سپاه گران رازهم بر درید
بزد نیزه ی جانستان بر سرش
به خاک اندر آورد جنگی برش
بیفتاد مارد چو بر خاک خوار
پیاده شد ازمادیان نامدار
به خنجر سر پر غرورش زتن
ببرید وشد خاک اورا کفن
پس آنگاه ننهاده پا در رکاب
به زین برشد آن زاده ی بوتراب
بیاویخت با آن سپاه گران
بزد غوطه در قلزم بی کران
به هرسو روان کرد جویی زخون
همه روی آن پهنه شد لعلگون
زبس تیغ برترک بدخواه راند
اجل با سبکدستی از کار ماند
همی کشت مردو همی جست راه
که آبی رساند به خرگاه شاه
عمر –دمبدم لشگر جنگجوی
دواندی زمرکز به ناورد اوی
چنان تاکه آن دشت پر مرد شد
رخ هور پوشیده از گرد شد
همه نیزه شد پهنه چون نیستان
سپهبد درآن همچو شیر ژیان
همی تا بد آنجا که بیننده دید
درفش یلان بود سرخ و سفید
شهنشه چو در پهنه ی کارزار
برادرش را دید تنها سوار
سپاهی به گردش زاندازه بیش
بترسید بر جان سالار خویش
خروشی به سوی برادر کشید
که هان ای برادر بود طاویه
بگیرش ازین فرقه ی طاغیه
سپهدار دین بر پرستنده ی تاخت
به یک نیزه کار سپه را بساخت
فرود آمد از اسب خودبی توان
نشست ازبر زین آن مادیان
چو بگرفت بر مرکز خودقرار
سپه رونهادند زی نامدار
سپهدار فرخ بزد مادیان
پی رزم آنان چو شیر ژیان
ابوالفضل را چون شهنشاه دید
دگر باره آوا زدل بر کشید
که هان ای ظفرمند رزم آزمای
هماورد را از چه ماندی به جای
نخستین برو کار او را بساز
وزان پس به ناورد لشکر بتاز
سپهبد چو فرمان شه راشنید
سپاه گران رازهم بر درید
بزد نیزه ی جانستان بر سرش
به خاک اندر آورد جنگی برش
بیفتاد مارد چو بر خاک خوار
پیاده شد ازمادیان نامدار
به خنجر سر پر غرورش زتن
ببرید وشد خاک اورا کفن
پس آنگاه ننهاده پا در رکاب
به زین برشد آن زاده ی بوتراب
بیاویخت با آن سپاه گران
بزد غوطه در قلزم بی کران
به هرسو روان کرد جویی زخون
همه روی آن پهنه شد لعلگون
زبس تیغ برترک بدخواه راند
اجل با سبکدستی از کار ماند
همی کشت مردو همی جست راه
که آبی رساند به خرگاه شاه
عمر –دمبدم لشگر جنگجوی
دواندی زمرکز به ناورد اوی
چنان تاکه آن دشت پر مرد شد
رخ هور پوشیده از گرد شد
همه نیزه شد پهنه چون نیستان
سپهبد درآن همچو شیر ژیان
همی تا بد آنجا که بیننده دید
درفش یلان بود سرخ و سفید
شهنشه چو در پهنه ی کارزار
برادرش را دید تنها سوار
سپاهی به گردش زاندازه بیش
بترسید بر جان سالار خویش
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۲۱ - حمله ی دوم پسر شیر کردگار بر آن گروه روبه کردار
نیامد چو دیگر کسی رزمجوی
شهنشه به قلب سپه کرد روی
دگر باره شور قیامت بخاست
غو الحذر از سپه گشت راست
بدیشان زهر جوهر ذوالفقار
عیان شد یکی دوزخی شعله بار
سر و خود مردان پرخاشجوی
به زیر سم باره غلطان چو گوی
ز بس ریخت بر روی هم کشته ها
زمین گشت از کشته ها پشته ها
چنان گرد بگرفت روی هوا
که کردی ره گوش را گم نوا
تن جنگیان زیر رخت نبرد
بلرزید چون شاخ از باد سرد
پدر دل ببرید از مهر پور
تن نامداران همی جست گور
به هر سو که می کرد آهنگ شاه
بجستی سوار از پیاده پناه
عمر و برخروشید و گفتا: زنید
زهر سو بدو تیغ و خنجر نهید
که او یک تن است و شما بی شمار
به یکدم برآرید از وی دمار
زهر سو به شه گشت پران خدنگ
برو جوشنش گشت یاقوت رنگ
نکرد ایچ پروا زشمشیر و تیر
همی راند برخونشان بادگیر
ز نیروی آن شاه یزدان پرست
دگر باره آمد بدیشان شکست
پراکنده گشتند یکسر به دشت
شهنشاه بر جای خود بازگشت
بن نیزه را کوفت برچشم خاک
برآن تکیه زد با تنی چاک چاک
ز پر خدنگ آن شه بی همال
تو گفتی عقابی است پر پر وبال
چو دوناودان از دو چشم رکاب
همی ریخت خونش به روی تراب
شهنشه به قلب سپه کرد روی
دگر باره شور قیامت بخاست
غو الحذر از سپه گشت راست
بدیشان زهر جوهر ذوالفقار
عیان شد یکی دوزخی شعله بار
سر و خود مردان پرخاشجوی
به زیر سم باره غلطان چو گوی
ز بس ریخت بر روی هم کشته ها
زمین گشت از کشته ها پشته ها
چنان گرد بگرفت روی هوا
که کردی ره گوش را گم نوا
تن جنگیان زیر رخت نبرد
بلرزید چون شاخ از باد سرد
پدر دل ببرید از مهر پور
تن نامداران همی جست گور
به هر سو که می کرد آهنگ شاه
بجستی سوار از پیاده پناه
عمر و برخروشید و گفتا: زنید
زهر سو بدو تیغ و خنجر نهید
که او یک تن است و شما بی شمار
به یکدم برآرید از وی دمار
زهر سو به شه گشت پران خدنگ
برو جوشنش گشت یاقوت رنگ
نکرد ایچ پروا زشمشیر و تیر
همی راند برخونشان بادگیر
ز نیروی آن شاه یزدان پرست
دگر باره آمد بدیشان شکست
پراکنده گشتند یکسر به دشت
شهنشاه بر جای خود بازگشت
بن نیزه را کوفت برچشم خاک
برآن تکیه زد با تنی چاک چاک
ز پر خدنگ آن شه بی همال
تو گفتی عقابی است پر پر وبال
چو دوناودان از دو چشم رکاب
همی ریخت خونش به روی تراب
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۳۹ - آمدن ضرعه بن شریک به کشتن امام
گرفتی همی از زمین، گرم خاک
فشاندی به زخم تن چاک چاک
به شکرانه پوزش بیاراستی
شکیب از خدای جهان خواستی
به ناگاه اهریمنی تیغ زن
سراپا به آهن پوشیده تن
پر از زشتی و خالی از خوی نیک
که بد نام او ضرعه بن شریک
بیامد دمان تا به بالین شاه
یکی نیزه بر کف چو ماری سیاه
که ای پور حیدر سمندت چه شد؟
همان بازوی زور مندت چه شد؟
چه آمد بدان تیغ مرد افکنت؟
همان تاختن از پس دشمنت
بدین نیزه گر دوزمت بر زمین
که گوید مرا از چه کردی چنین؟
شهش گفت: افسوس ای تیره رای
درآن دم که بر زین مرا بود جای
نیانگیختی باره بر جنگ من
که تا بهره یابی ز آهنگ من
کنون هم بدین ناتوانی و رنج
نپیچم سر از همچو تو کینه سنج
بود خسته چند ار بر شرزه شیر
نیارد گرازی بر او گشت، چیر
تو را بر چنین آرزو راه نیست
که شیر خدا، صید روباه نیست
بگفت این و برداشت سر از سپر
بزد تیغ تیزش به بند کمر
تن آهنین رخت از آن ضرب دست
دو نیمه بیفتاد برخاک پست
دگر باره بنهاد پهلو به خاک
بنالید از آن پیکر چاک چاک
به هر سو که غلطیدی آن بی نظیر
خلیدی به پیکرش پیکان تیر
بیامد ز هامون دمان باره اش
همی تا بر جسم صد پاره اش
فشاندی به زخم تن چاک چاک
به شکرانه پوزش بیاراستی
شکیب از خدای جهان خواستی
به ناگاه اهریمنی تیغ زن
سراپا به آهن پوشیده تن
پر از زشتی و خالی از خوی نیک
که بد نام او ضرعه بن شریک
بیامد دمان تا به بالین شاه
یکی نیزه بر کف چو ماری سیاه
که ای پور حیدر سمندت چه شد؟
همان بازوی زور مندت چه شد؟
چه آمد بدان تیغ مرد افکنت؟
همان تاختن از پس دشمنت
بدین نیزه گر دوزمت بر زمین
که گوید مرا از چه کردی چنین؟
شهش گفت: افسوس ای تیره رای
درآن دم که بر زین مرا بود جای
نیانگیختی باره بر جنگ من
که تا بهره یابی ز آهنگ من
کنون هم بدین ناتوانی و رنج
نپیچم سر از همچو تو کینه سنج
بود خسته چند ار بر شرزه شیر
نیارد گرازی بر او گشت، چیر
تو را بر چنین آرزو راه نیست
که شیر خدا، صید روباه نیست
بگفت این و برداشت سر از سپر
بزد تیغ تیزش به بند کمر
تن آهنین رخت از آن ضرب دست
دو نیمه بیفتاد برخاک پست
دگر باره بنهاد پهلو به خاک
بنالید از آن پیکر چاک چاک
به هر سو که غلطیدی آن بی نظیر
خلیدی به پیکرش پیکان تیر
بیامد ز هامون دمان باره اش
همی تا بر جسم صد پاره اش
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۵۵ - قتل داوود شامی به دست اخوص
وزین سوگران کرد اخوص رکاب
سوی کوه آتش بیامد چوآب
بزد برکمر بند داوود جنگ
بدانسان که بر گور، غژمان پلنگ
جدا کردش از پشت زین هیون
بیفکند برخاک، پست و زبون
بیاوردش آنگونه در یز کش
به نزدیک اسپهبد شیر فش
چنانش بیفکند در پهندشت
که ستخوانش چون تو تیانرم گشت
سپهبد بر او آفرین کرد سخت
که احسنت، ای گرد پیروز بخت
وزان پس به میدان حصین نمیر
بیامد که دروی نبد هیچ خیر
سوی کوه آتش بیامد چوآب
بزد برکمر بند داوود جنگ
بدانسان که بر گور، غژمان پلنگ
جدا کردش از پشت زین هیون
بیفکند برخاک، پست و زبون
بیاوردش آنگونه در یز کش
به نزدیک اسپهبد شیر فش
چنانش بیفکند در پهندشت
که ستخوانش چون تو تیانرم گشت
سپهبد بر او آفرین کرد سخت
که احسنت، ای گرد پیروز بخت
وزان پس به میدان حصین نمیر
بیامد که دروی نبد هیچ خیر
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۶۶ - سلاح نبرد خواستن امیر و خطاب او با جوشن
وزان پس به گنجور گفتا: برو
بیاور همان دشنه ی سر درو
سلیح و کمند و کمان مرا
همان رمح چون پر غمان مرا
برفت و بیاورد گنجور او
سلیح نبردش به دستور او
به گنجور کرد آفرین و فره
گرفت آن گریبان چینی زره
بدو گفت: کای آهنین پیرهن
که هستی تنم را به جای کفن
به جانان من امروز جان می دهم
زمن هر چه خواهد همان می دهم
به جانان چو من جان و سر باختم
زگیتی به خلد برین تاختم
تو خونین تنم را به غمخواره گی
نگهبان شو از پویه ی باره گی
تنم را کفن شو به دستور من
پس از مرگ من بر لب گور من
زهر حلقه از خون روان رود کن
مرا خاک بیجاده آلود کن
بگفت این و چون شیر غژمان به خشم
بپوشید آن جوشن تنگ چشم
وزان پس به بنده زره زد گره
بدان برز و بالا زره کرد زه
به عزم شهادت میان تنگ بست
نه از بهر کوشیدن و جنگ بست
چو هر چیز بودش همه ترک کرد
سر آراسته زآهنین ترک کرد
حمایل سپس کرد تیغ از میان
چو ماه نو از پیکر آسمان
کمانی به بازو چو قوس سپهر
به پشتش سپر چون درخشنده مهر
زبند کمر ترکشی پر خدنگ
فرو هشت مردانه از بهر جنگ
بزد بر کلاه خود آن بی نظیر
به رسم بزرگان تازی سه تیر
به هر تیر در، چار پر عقاب
که بد اهرمن را فروزان شهاب
چنان شد درآهن تنش ناپدید
که بیننده ای جز دو چشمش ندید
چو این کرد یاران خود را بخواند
بدیشان ز هر در بسی راز راند
که هان ای دلیران بدارید گوش
گمارید مغز و سپارید هوش
مرا با شما آخرین گفتگو ست
کزین گفته بشناسم از مغز پوست
به پیش آمدستم یکی کارزار
کزان گشت خواهد مرا کارزار
بزرگان شکستند پیمان من
بگشتند یکسر زفرمان من
براهیم دو راست از این پیشگاه
به گرد دژ اندر فراوان سپاه
سنان ها به رزم من افراخته
پی جنگ من دشنه ها آخته
کمان ها بسی بهر قتلم به زه
بسی مرد بنهفته تن در زره
مگر نشنوید این غو کوس جنگ
که پر گشته زان چرخ پیروزه رنگ
مگر این همه بر کشیده درفش
کزان گشته گیتی کبود و بنفش
نبینید بر پا برای من است؟
درفشان به گرد سرای من است؟
یکایک شما آگهید ای گروه
که نایم من از رزم جستن ستوه
نه هرگز دو دستم بماند زکار
نه جویم به بیچاره گی زینهار
اگر سوزدم دل برای شما است
هم ایدون کنید آنچه رای شماست
چو برداشت سلطان خونین کفن
زیاران خود بیعت خویشتن
بماندند آن ها که دین داشتند
دو رویان از او روی برکاشتند
من ایدون کنم شاه را پیروی
به عزم درست و به رای قوی
شما را رها کردم از عهد خویش
بگیرید از این دژ کنون راه پیش
از ایدر به کاشانه ی خود روید
زکین بد اندیش ایمن شوید
جهان آفرین باد همراهتان
کناد ایمن از کین بدخواهتان
من استاده ام پیش تیر بلا
چو لب تشنه گان صف کربلا
سنان عدو را به جان می خرم
به سر زخم گرز گران می خرم
اگر تیرم آید زبدخواه پیش
دهم جای آن تیر، بر چشم خویش
مبیناد چشمم که پیچم عنان
کنم پشت بر زخم تیر و سنان
گشایید اگر چشم دل روبروی
شما راست خلد و جحیم از دو سوی
یکی پر ز حوران آراسته
یکی پر شررهای برخاسته
درآن مومنان و در این کافران
سزا دیده نیکان و بدگوهران
سوی خود کشد هر یکی اهل خویش
اگر خوب کارو اگر زشت کیش
گراهل بهشتید جان بسپرید
وگر اهل دوزخ کنون جان برید
مرا یک تنه دادگر یار بس
همان دست و تیغ تن آوبار بس
شما گر نه اید مهان یار من
شه کربلا بس مددکار من
بیاور همان دشنه ی سر درو
سلیح و کمند و کمان مرا
همان رمح چون پر غمان مرا
برفت و بیاورد گنجور او
سلیح نبردش به دستور او
به گنجور کرد آفرین و فره
گرفت آن گریبان چینی زره
بدو گفت: کای آهنین پیرهن
که هستی تنم را به جای کفن
به جانان من امروز جان می دهم
زمن هر چه خواهد همان می دهم
به جانان چو من جان و سر باختم
زگیتی به خلد برین تاختم
تو خونین تنم را به غمخواره گی
نگهبان شو از پویه ی باره گی
تنم را کفن شو به دستور من
پس از مرگ من بر لب گور من
زهر حلقه از خون روان رود کن
مرا خاک بیجاده آلود کن
بگفت این و چون شیر غژمان به خشم
بپوشید آن جوشن تنگ چشم
وزان پس به بنده زره زد گره
بدان برز و بالا زره کرد زه
به عزم شهادت میان تنگ بست
نه از بهر کوشیدن و جنگ بست
چو هر چیز بودش همه ترک کرد
سر آراسته زآهنین ترک کرد
حمایل سپس کرد تیغ از میان
چو ماه نو از پیکر آسمان
کمانی به بازو چو قوس سپهر
به پشتش سپر چون درخشنده مهر
زبند کمر ترکشی پر خدنگ
فرو هشت مردانه از بهر جنگ
بزد بر کلاه خود آن بی نظیر
به رسم بزرگان تازی سه تیر
به هر تیر در، چار پر عقاب
که بد اهرمن را فروزان شهاب
چنان شد درآهن تنش ناپدید
که بیننده ای جز دو چشمش ندید
چو این کرد یاران خود را بخواند
بدیشان ز هر در بسی راز راند
که هان ای دلیران بدارید گوش
گمارید مغز و سپارید هوش
مرا با شما آخرین گفتگو ست
کزین گفته بشناسم از مغز پوست
به پیش آمدستم یکی کارزار
کزان گشت خواهد مرا کارزار
بزرگان شکستند پیمان من
بگشتند یکسر زفرمان من
براهیم دو راست از این پیشگاه
به گرد دژ اندر فراوان سپاه
سنان ها به رزم من افراخته
پی جنگ من دشنه ها آخته
کمان ها بسی بهر قتلم به زه
بسی مرد بنهفته تن در زره
مگر نشنوید این غو کوس جنگ
که پر گشته زان چرخ پیروزه رنگ
مگر این همه بر کشیده درفش
کزان گشته گیتی کبود و بنفش
نبینید بر پا برای من است؟
درفشان به گرد سرای من است؟
یکایک شما آگهید ای گروه
که نایم من از رزم جستن ستوه
نه هرگز دو دستم بماند زکار
نه جویم به بیچاره گی زینهار
اگر سوزدم دل برای شما است
هم ایدون کنید آنچه رای شماست
چو برداشت سلطان خونین کفن
زیاران خود بیعت خویشتن
بماندند آن ها که دین داشتند
دو رویان از او روی برکاشتند
من ایدون کنم شاه را پیروی
به عزم درست و به رای قوی
شما را رها کردم از عهد خویش
بگیرید از این دژ کنون راه پیش
از ایدر به کاشانه ی خود روید
زکین بد اندیش ایمن شوید
جهان آفرین باد همراهتان
کناد ایمن از کین بدخواهتان
من استاده ام پیش تیر بلا
چو لب تشنه گان صف کربلا
سنان عدو را به جان می خرم
به سر زخم گرز گران می خرم
اگر تیرم آید زبدخواه پیش
دهم جای آن تیر، بر چشم خویش
مبیناد چشمم که پیچم عنان
کنم پشت بر زخم تیر و سنان
گشایید اگر چشم دل روبروی
شما راست خلد و جحیم از دو سوی
یکی پر ز حوران آراسته
یکی پر شررهای برخاسته
درآن مومنان و در این کافران
سزا دیده نیکان و بدگوهران
سوی خود کشد هر یکی اهل خویش
اگر خوب کارو اگر زشت کیش
گراهل بهشتید جان بسپرید
وگر اهل دوزخ کنون جان برید
مرا یک تنه دادگر یار بس
همان دست و تیغ تن آوبار بس
شما گر نه اید مهان یار من
شه کربلا بس مددکار من
ادیب صابر : قطعات
شمارهٔ ۲۱
محمد کوسج : برزونامه (بخش کهن)
بخش ۲۲ - گفتار در گرفتار شدن گستهم به دست سوسن رامشگر
چو مر گیو را برد پرخاشخر
پدید آمد از دور بار دگر
ستور و خروش و همیدون سوار
درخشیدن تیغ آهن گزار
ز مستی خروشنده چون شیر نر
به گردون رسیده سر کینه ور
همی راند باره به کردار باد
کز آن روشنایی دلش گشت شاد
چو آمد به نزدیک آن جایگاه
سرافراز گردان و دستور شاه
زمانی به خیمه همی بنگرید
خروشی چو شیر ژیان بر کشید
که ای مهتر از خیمه بیرون خرام
به من روی بنمای و برگوی نام
هم اینها که بودند در پیش من
سر افراز شیران سر انجمن
مرا بازگو تا کجا رفته اند
به نزد تو یا دورتر خفته اند
چو بشنید سوسن بیامد به در
به نزدیک آن پهلو نامور
بدو گفت کای نامور پهلوان
چرا بردمیدی چوشیر ژیان
ندیدم کسی را درین راه من
که ایدر رسیدم به بیگاه من
گریزانم از بیم افراسیاب
به نزدیک خسرو بدین روی آب
چو بشنیدم از تو بدین سان خروش
ز من بردی آرام با صبر و هوش
چنان آمد اندر دل من گمان
که از شهر توران یکی پهلوان
ز نزدیک افراسیاب دلیر
بیامد پس من به کردار شیر
کنون چون مرا دید بفزود کین
ز خونم کند سرخ روی زمین
چو دیدم بر آیین ایران تو را
بیفزود شادی تو گفتی مرا
چه جویی چه نامی مرا بازگوی؟
سوی روشنی آی و بنمای روی
چوبشنید گستهم آواز داد
بدو گفت کای دلبر پاک زاد
مرا نام گستهم گرد دلیر
که بگریزد از پیش من نره شیر
مرا طوس نوذر برادر بود
نترسم اگر دشمن آذر بود
کنون طوس و گودرز و کشواد و گیو
بدین راه رفتند گردان نیو
از ایوان رستم به خشم آمدند
همه بزم او را به هم بر زدند
پی اسب ایشان گرفتم دوان
تو را دیدم ایدر بدین سان نوان
اگر هست جامی بیاور زمی
که مخموری افکند ما را زپی
بخندید سوسن ز گفتار اوی
همی شادمان شد ز دیدار اوی
به خیمه درون رفت خورشید روی
بیاورد جامی به نزدیک اوی
به دست سر افراز گستهم داد
ز شادی سپهدار آواز داد
که آباد بادا همیشه تنت!
مبادا به گیتی همه دشمنت!
بگفت این و آن جام می در کشید
بیفتاد اسبش ازو در رمید
پی اسب گستهم نوذر گرفت
بیاورد زان پس ورا بر گرفت
ببردش بر آن دز ورا پیلسم
نبودش به دل اندرون هیچ غم
به خم کمندش ببست استوار
دگر باره آمد به بام حصار
پدید آمد از دور بار دگر
ستور و خروش و همیدون سوار
درخشیدن تیغ آهن گزار
ز مستی خروشنده چون شیر نر
به گردون رسیده سر کینه ور
همی راند باره به کردار باد
کز آن روشنایی دلش گشت شاد
چو آمد به نزدیک آن جایگاه
سرافراز گردان و دستور شاه
زمانی به خیمه همی بنگرید
خروشی چو شیر ژیان بر کشید
که ای مهتر از خیمه بیرون خرام
به من روی بنمای و برگوی نام
هم اینها که بودند در پیش من
سر افراز شیران سر انجمن
مرا بازگو تا کجا رفته اند
به نزد تو یا دورتر خفته اند
چو بشنید سوسن بیامد به در
به نزدیک آن پهلو نامور
بدو گفت کای نامور پهلوان
چرا بردمیدی چوشیر ژیان
ندیدم کسی را درین راه من
که ایدر رسیدم به بیگاه من
گریزانم از بیم افراسیاب
به نزدیک خسرو بدین روی آب
چو بشنیدم از تو بدین سان خروش
ز من بردی آرام با صبر و هوش
چنان آمد اندر دل من گمان
که از شهر توران یکی پهلوان
ز نزدیک افراسیاب دلیر
بیامد پس من به کردار شیر
کنون چون مرا دید بفزود کین
ز خونم کند سرخ روی زمین
چو دیدم بر آیین ایران تو را
بیفزود شادی تو گفتی مرا
چه جویی چه نامی مرا بازگوی؟
سوی روشنی آی و بنمای روی
چوبشنید گستهم آواز داد
بدو گفت کای دلبر پاک زاد
مرا نام گستهم گرد دلیر
که بگریزد از پیش من نره شیر
مرا طوس نوذر برادر بود
نترسم اگر دشمن آذر بود
کنون طوس و گودرز و کشواد و گیو
بدین راه رفتند گردان نیو
از ایوان رستم به خشم آمدند
همه بزم او را به هم بر زدند
پی اسب ایشان گرفتم دوان
تو را دیدم ایدر بدین سان نوان
اگر هست جامی بیاور زمی
که مخموری افکند ما را زپی
بخندید سوسن ز گفتار اوی
همی شادمان شد ز دیدار اوی
به خیمه درون رفت خورشید روی
بیاورد جامی به نزدیک اوی
به دست سر افراز گستهم داد
ز شادی سپهدار آواز داد
که آباد بادا همیشه تنت!
مبادا به گیتی همه دشمنت!
بگفت این و آن جام می در کشید
بیفتاد اسبش ازو در رمید
پی اسب گستهم نوذر گرفت
بیاورد زان پس ورا بر گرفت
ببردش بر آن دز ورا پیلسم
نبودش به دل اندرون هیچ غم
به خم کمندش ببست استوار
دگر باره آمد به بام حصار
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۲۵
سرو و مه اگر نیست رخ و قامت اکبر
از بهر چه آمد سر بی تن تن بی سر
خورشید توان خواندن و گردونش اگر بود
گردون به زمین خفته و خورشید به خون در
بالاش توان گفت صنوبر به مثل راست
گر خنجر و شمشیر بود بار صنوبر
آن پیکر والای تو بر خاک نه حاشاک
با فرش زمین عرش برین است برابر
نسبت به فغان و تن صد پاره او داشت
از لجه خون رستی اگر شعله آذر
جز شخص تو در تیغ و سنان خود نشنیدم
بازی همه تن بال و همائی همه جان پر
جز آن تن و زخم نی و تیغ و شل و پیکان
خورشید که دیده است سراپا همه اختر
گر چرخ زره پوشد و گر ماه نهد خود
چرخی است زره پوش و مهی برزده مغفر
از بهر چه آمد سر بی تن تن بی سر
خورشید توان خواندن و گردونش اگر بود
گردون به زمین خفته و خورشید به خون در
بالاش توان گفت صنوبر به مثل راست
گر خنجر و شمشیر بود بار صنوبر
آن پیکر والای تو بر خاک نه حاشاک
با فرش زمین عرش برین است برابر
نسبت به فغان و تن صد پاره او داشت
از لجه خون رستی اگر شعله آذر
جز شخص تو در تیغ و سنان خود نشنیدم
بازی همه تن بال و همائی همه جان پر
جز آن تن و زخم نی و تیغ و شل و پیکان
خورشید که دیده است سراپا همه اختر
گر چرخ زره پوشد و گر ماه نهد خود
چرخی است زره پوش و مهی برزده مغفر
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
عیب مفتی نه همین است که ساغر شکند
این حریفی است که دندان پیمبر شکند
شیخ...خر کیست که جوهر ریزد
سنگ ... سگ کیست که گوهر شکند
کام در گردش جام است به چرخ اندازید
آسمان را بگذارید که محور شکند
غیر خال تو کزو و آه مرا خاک بباد
ما دگر پشه ندیدیم که صرصر شکند
دیده زان سنگدلم پهلوی داراست ولی
سطوت سیل کجا سد سکندر شکند
نیست مرد صف مژگان تو این قطره خون
دل مگر رستم زال است که لشکر شکند
توهم ای دیده نگه کن به رخش منعی نیست
گر گدا گوشه ای از نان توانگر شکند
اجر آزادی صد مرغ اسیر است آن را
که به صیاد بگوید که مرا پر شکند
این نه مردی است که سرداریل از توپ و نظام
تیپ بر سازد و طیش آرد وسنگر شکند
گاه در تنگه شوشی سپه روس درد
گاه در پهنه گرگان صف خاور شکند
مردی آن است که یک حمله تهمتن تا زال
صلح کل ساخته خصمانه به خود برشکند
تارک نفس جدل باره به پا در سپرد
گردن هستی ... به تن در شکند
هر کرا دستگه نفس شکستن سردار
نیست محتاج که... دیگر شکند
این حریفی است که دندان پیمبر شکند
شیخ...خر کیست که جوهر ریزد
سنگ ... سگ کیست که گوهر شکند
کام در گردش جام است به چرخ اندازید
آسمان را بگذارید که محور شکند
غیر خال تو کزو و آه مرا خاک بباد
ما دگر پشه ندیدیم که صرصر شکند
دیده زان سنگدلم پهلوی داراست ولی
سطوت سیل کجا سد سکندر شکند
نیست مرد صف مژگان تو این قطره خون
دل مگر رستم زال است که لشکر شکند
توهم ای دیده نگه کن به رخش منعی نیست
گر گدا گوشه ای از نان توانگر شکند
اجر آزادی صد مرغ اسیر است آن را
که به صیاد بگوید که مرا پر شکند
این نه مردی است که سرداریل از توپ و نظام
تیپ بر سازد و طیش آرد وسنگر شکند
گاه در تنگه شوشی سپه روس درد
گاه در پهنه گرگان صف خاور شکند
مردی آن است که یک حمله تهمتن تا زال
صلح کل ساخته خصمانه به خود برشکند
تارک نفس جدل باره به پا در سپرد
گردن هستی ... به تن در شکند
هر کرا دستگه نفس شکستن سردار
نیست محتاج که... دیگر شکند
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۰
به جان دشمن به غیر تن نداری
تن ار کردی رها، دشمن نداری
مکن پولاد و آهن جوشن خویش
دل ار پولاد و از آهن نداری
مرو اندر صف پیکار مردان
که غیر از خوی و روی زن نداری
سلیمانی بداده خاتم از دست
ولیکن جز خود اهریمن نداری
بدزدی گر ز بیم تیغ دشمن
سری شایسته بر گردن نداری
دل از آهن کن و بر تن بیارای
برزم دشمن، ار جوشن نداری
همین ما و منی خصم من و تو است
که خصمی غیر ما و من نداری
بزن بال و پری، بشکن قفس را
مگر اندیشه گلشن نداری
الا ای رشته کم تابی از آنروی
گذر بر چشمه سوزن نداری
بکاخت تافته مهری ز روزن
تو کوری، چشم بر روزن نداری
تن ار کردی رها، دشمن نداری
مکن پولاد و آهن جوشن خویش
دل ار پولاد و از آهن نداری
مرو اندر صف پیکار مردان
که غیر از خوی و روی زن نداری
سلیمانی بداده خاتم از دست
ولیکن جز خود اهریمن نداری
بدزدی گر ز بیم تیغ دشمن
سری شایسته بر گردن نداری
دل از آهن کن و بر تن بیارای
برزم دشمن، ار جوشن نداری
همین ما و منی خصم من و تو است
که خصمی غیر ما و من نداری
بزن بال و پری، بشکن قفس را
مگر اندیشه گلشن نداری
الا ای رشته کم تابی از آنروی
گذر بر چشمه سوزن نداری
بکاخت تافته مهری ز روزن
تو کوری، چشم بر روزن نداری
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۴
دوش در مستی به زلف یار چنگی می زدم
مست بودم پنجه در چنگ پلنگی می زدم
می زدم بر سینه گاهی خنجر از ابروی او
گاهی از مژگان وی بر دل خدنگی می زدم
دیدم آن سیمین بدن دل سخت تر دارد ز سنگ
من هم از حسرت همی بر سینه سنگی می زدم
من در اول گر زکار عشق بودم باخبر
کی دم اندر پیش خلق از نام و ننگی می زدم
در اطاعت گر اشارت می شد ازجانان به من
یونس آسا گام در کام نهنگی می زدم
من همان رستم دلی هستم که دیدی بارها
خویش را در جنگ بر پور پشنگی می زدم
دوش مانند بلند اقبال بی دل تا به صبح
هی به سر از دست ترک شوخ وشنگی می زدم
مست بودم پنجه در چنگ پلنگی می زدم
می زدم بر سینه گاهی خنجر از ابروی او
گاهی از مژگان وی بر دل خدنگی می زدم
دیدم آن سیمین بدن دل سخت تر دارد ز سنگ
من هم از حسرت همی بر سینه سنگی می زدم
من در اول گر زکار عشق بودم باخبر
کی دم اندر پیش خلق از نام و ننگی می زدم
در اطاعت گر اشارت می شد ازجانان به من
یونس آسا گام در کام نهنگی می زدم
من همان رستم دلی هستم که دیدی بارها
خویش را در جنگ بر پور پشنگی می زدم
دوش مانند بلند اقبال بی دل تا به صبح
هی به سر از دست ترک شوخ وشنگی می زدم
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۳۶ - تجدید مطلع دوم
سمند کین چو بتازی به رزم حیدروار
زمین به چرخ برین برشود بسان غبار
تو مظهری اسدالله را، به عرصه ی جنگ
بسی چو مرحب و عمرت بود کمینه شکار
تو شبل شیر خدایی ز صولتت گرگان
به روز رزم چو روبه همی کنند فرار
ترا، قضا و قدر هر دو چاکران قدیم
یکی روان زیمین و یکی روان زیسار
قضا، به حکم تو هر سو کند کمانداری
قدر، زتیر به چشم عدو زند مسمار
به دشت کین چو بتازی سمند کینه زخشم
فتد ز نعل سمندت به جان خصم شرار
ز سرکشان دلاور، ز فارسان دلیر
ترا، به عرصه ی هیجا چه ده چه صد چه هزار
سخنوران جهان قصّه ی شجاعت تو
بگفته اند و نگفتند عُشری از اعشار
مرا چه حدّ که به وصف تو خود سخن رانم
که پای عقل بود لنگ اندر این مضمار
سمند طبع به مدحت چسان کند جولان
پیاده است در این عرصه صدهزار سوار
«وفایی»ام من و خواهم ز لطف بشماری
مرا، به سِلک غلامان خود به روز شمار
تو و حمایت من بالغدوّ والاصال
من و غلامی تو بالعشیّ والابکار
زمین به چرخ برین برشود بسان غبار
تو مظهری اسدالله را، به عرصه ی جنگ
بسی چو مرحب و عمرت بود کمینه شکار
تو شبل شیر خدایی ز صولتت گرگان
به روز رزم چو روبه همی کنند فرار
ترا، قضا و قدر هر دو چاکران قدیم
یکی روان زیمین و یکی روان زیسار
قضا، به حکم تو هر سو کند کمانداری
قدر، زتیر به چشم عدو زند مسمار
به دشت کین چو بتازی سمند کینه زخشم
فتد ز نعل سمندت به جان خصم شرار
ز سرکشان دلاور، ز فارسان دلیر
ترا، به عرصه ی هیجا چه ده چه صد چه هزار
سخنوران جهان قصّه ی شجاعت تو
بگفته اند و نگفتند عُشری از اعشار
مرا چه حدّ که به وصف تو خود سخن رانم
که پای عقل بود لنگ اندر این مضمار
سمند طبع به مدحت چسان کند جولان
پیاده است در این عرصه صدهزار سوار
«وفایی»ام من و خواهم ز لطف بشماری
مرا، به سِلک غلامان خود به روز شمار
تو و حمایت من بالغدوّ والاصال
من و غلامی تو بالعشیّ والابکار
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۲۵ - در مدح شمس الملک
تا مرا بر رخ خوبت نظر است
دلم آسوده ز هر خیر و شر است
مکن از عشق مرا منع که عشق
سیره و عادت نوع بشر است
نه همین بوس و کنار از تو خوهم
که جز اینم بتو کار دگر است
کاسه و کیسه ام از دور فلک
این تهی از می و آن یک ز زر است
شمع بزم دگرانی و مرا
ز آتش دل بسر اندر شرر است
گر تو بیدادگری جانا من
داد خواهم ملک دادگر است
ملک عادل آن شمس ملوک
که ز انجم سپهش بیشتر است
عدد ذره خورشید فلک
کمتر از لشگر آن باهنر است
هر که بر درگه او برد پناه
ایمن از فتنه دور قمر است
هست آن نخل ببسان جهان
که سخا و کرمش برگ و بر است
آن نهالیست عدویش بزمین
که تهی از بر و برگ و ثمر است
در شجاعت بعلی می ماند
عدل او گوئی عدل عمر است
خطر و جاه مراو را باشد
دشمن جاه وی اندر خطر است
اثر خشم وی و لطف ویست
هر چه در گیتی نفع و ضرر است
دوستش را بجنان باشد جای
بسقر دشمن او را مقر است
آن جهان نیست جحیم او را جای
کاین جهان نیز برایش سقر است
گرد آفان جهان خسرو ما
سال و مه همچو قمر در سفر است
عدل او گرد جهان میگردد
اگر او خود بسفر یا حضر است
مدحش ار چند مطول گویم
باز چون مینگرم مختصر است
مهر آن شاه گزین گر که ترا
آرزوی شرف و جاه و فر است
بنده اش باش که در بندگیش
شاهی گیتی کمتر اثر است
خطر و جاه اگر می خواهمی
خدمتش مایه جاه و خطر است
تا جهانست جهاندار بود
زانکه او خسرو عالی گهر است
خسروی در خور بدگوهر نیست
اوست خسرو که به گوهر سمر است
دلم آسوده ز هر خیر و شر است
مکن از عشق مرا منع که عشق
سیره و عادت نوع بشر است
نه همین بوس و کنار از تو خوهم
که جز اینم بتو کار دگر است
کاسه و کیسه ام از دور فلک
این تهی از می و آن یک ز زر است
شمع بزم دگرانی و مرا
ز آتش دل بسر اندر شرر است
گر تو بیدادگری جانا من
داد خواهم ملک دادگر است
ملک عادل آن شمس ملوک
که ز انجم سپهش بیشتر است
عدد ذره خورشید فلک
کمتر از لشگر آن باهنر است
هر که بر درگه او برد پناه
ایمن از فتنه دور قمر است
هست آن نخل ببسان جهان
که سخا و کرمش برگ و بر است
آن نهالیست عدویش بزمین
که تهی از بر و برگ و ثمر است
در شجاعت بعلی می ماند
عدل او گوئی عدل عمر است
خطر و جاه مراو را باشد
دشمن جاه وی اندر خطر است
اثر خشم وی و لطف ویست
هر چه در گیتی نفع و ضرر است
دوستش را بجنان باشد جای
بسقر دشمن او را مقر است
آن جهان نیست جحیم او را جای
کاین جهان نیز برایش سقر است
گرد آفان جهان خسرو ما
سال و مه همچو قمر در سفر است
عدل او گرد جهان میگردد
اگر او خود بسفر یا حضر است
مدحش ار چند مطول گویم
باز چون مینگرم مختصر است
مهر آن شاه گزین گر که ترا
آرزوی شرف و جاه و فر است
بنده اش باش که در بندگیش
شاهی گیتی کمتر اثر است
خطر و جاه اگر می خواهمی
خدمتش مایه جاه و خطر است
تا جهانست جهاندار بود
زانکه او خسرو عالی گهر است
خسروی در خور بدگوهر نیست
اوست خسرو که به گوهر سمر است
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۵۱ - در مدح قدر خان
سلطان شرق شاه قدرخان ملکدار
ملک پدر گرفت بتأیید کردگار
فیروز کرد و فرخ کرد و خجسته کرد
بر خاص و عام دیدن او روز روزگار
بفزود نور دیده و دلهای شهریان
از گرد نعل مرکب میمون شهریار
شاهی رسید ملک سمرقند را که هست
جمشید صف موکب و خورشید صدر بار
از شرق تا بغرب ببخشد بیک سوآل
ور قاف تا بقاف بگیرد بیک سوار
شاهی که هست روز نبرد و مبارزت
یک تن که حمله آرد در روی صد هزار
رنج موافقان برد از دست گنج بخش
آب مخالفان برد از تیغ آبدار
پیدا کند شجاعت و مردی بتیغ خویش
چونانکه کرد حیدر تازی بذوالفقار
خصمانه چون بجنگ درآید بروز حرب
بر خصم کارزار کند وقت کارزار
میراث خوار خسرو غازی است ملکرا
میراث را نماند میراث خوار خوار
تأثیر عدل او کند آن ملکرا چنان
کز خار ظلم میوه عدل آورد ببار
ای از شهان بگوهر شاهی بزرگتر
ملکی چو تو نبیند شاهی بزرگوار
شاها بزرگوارا از بندگان خویش
خدمت پذیر و جرم و جنایت فرو گذار
بنشین بشادمانی بر تخت مملکت
تا یابد از تو مسند تو عز و افتخار
بفرست بندگان بکنار همه جهان
تا آنکسان کز امر تو باشند بر کنار
گیرند در میان و بنزد تو آورند
بند میان بخدمت تو بسته استوار
عفو و عقوبت تو بود بر همه روان
آنسان که کام تو بود ای شاه کامکار
بادت شراب خون عدو و شکار خصم
یکساعت از شراب میاسای و از شکار
جان عدو شکر که شکاریست بیملال
خون حسود خور که شرابیست بی خمار
جان تو پادشاها در زینهار حق
بر جان خویش دشمن تو خورده زینهار
ملک پدر گرفت بتأیید کردگار
فیروز کرد و فرخ کرد و خجسته کرد
بر خاص و عام دیدن او روز روزگار
بفزود نور دیده و دلهای شهریان
از گرد نعل مرکب میمون شهریار
شاهی رسید ملک سمرقند را که هست
جمشید صف موکب و خورشید صدر بار
از شرق تا بغرب ببخشد بیک سوآل
ور قاف تا بقاف بگیرد بیک سوار
شاهی که هست روز نبرد و مبارزت
یک تن که حمله آرد در روی صد هزار
رنج موافقان برد از دست گنج بخش
آب مخالفان برد از تیغ آبدار
پیدا کند شجاعت و مردی بتیغ خویش
چونانکه کرد حیدر تازی بذوالفقار
خصمانه چون بجنگ درآید بروز حرب
بر خصم کارزار کند وقت کارزار
میراث خوار خسرو غازی است ملکرا
میراث را نماند میراث خوار خوار
تأثیر عدل او کند آن ملکرا چنان
کز خار ظلم میوه عدل آورد ببار
ای از شهان بگوهر شاهی بزرگتر
ملکی چو تو نبیند شاهی بزرگوار
شاها بزرگوارا از بندگان خویش
خدمت پذیر و جرم و جنایت فرو گذار
بنشین بشادمانی بر تخت مملکت
تا یابد از تو مسند تو عز و افتخار
بفرست بندگان بکنار همه جهان
تا آنکسان کز امر تو باشند بر کنار
گیرند در میان و بنزد تو آورند
بند میان بخدمت تو بسته استوار
عفو و عقوبت تو بود بر همه روان
آنسان که کام تو بود ای شاه کامکار
بادت شراب خون عدو و شکار خصم
یکساعت از شراب میاسای و از شکار
جان عدو شکر که شکاریست بیملال
خون حسود خور که شرابیست بی خمار
جان تو پادشاها در زینهار حق
بر جان خویش دشمن تو خورده زینهار
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۶ - در مدح قدر ارسلان
سوی جبال سپهدار شرق شد بجدال
خدای عرش بر او سهل کرد فتح جبال
ز بیم که سر تیغ او ببال رسد
عدوش سر بهزیمت نهاد تافته بال
حلال بود بر او خون طاغیان از عدل
ز روی فضل و بزرگی بریخت خون هلال
بجان مال امان یافتند ازو قومی
نبوده ایمن ازیشان کسی بجان و بمال
خیل تیغ قدر ارسلان سپهسالار
اگر بکوه درافتد درافکند زلزال
بکه سنان فزع تیغ او از آن بیش است
کجا بترکستان بوده سهم رستم زال
ز دور گردون خورشید تیغ زن سنگی
شنیده ای که کند لعل در هزاران سال
بساعتی سر تیغش ز کهستان کمیج
رمال لعل بدخشی کند ز خون رجال
بنور عدل وی آراست جمله روی زمین
چنانکه چرخ بخورشید از قیاس و مثال
سران خلخ و مردان مرد و شیر دلان
نهاده گوش بفرمان او بجان و بمال
بروز بزم ز بهر ویند دوست نواز
بروز رزم ز بهر ویند دشمن مال
بدانکه نیک سگالست و نیکخواه دلش
زمانه هست ورا نیک خواه و نیک سگال
بعهد او چو ستمکاره مر ستمکش را
ستم کشنده ستمکاره را کند پر و بال
جز از وبال قیامت بدان ندارد ترس
وز او بترسد دشمن چو متقی ز وبال
ایا پناه دل و پشت لشگر توران
که هست لشگر توران بتو گرفته جمال
مخالفان تو از تو ضعیف حال شدند
موافقان ترا از تو است قوت حال
سپهر دولت و اقبال و جاه و حشمت را
توئی چو چشمه خورشید بی کسوف و زوال
بهر کجا که روی غالب آئی و قاهر
مظفر آئی و منصور در همه احوال
همیشه تا صفت بزم و رزم باشد خوش
بگوش مردم عشرت فزای جنگ آغال
ز هر بدی که بوهم کسی گذر دارد
نگاهدار تو بادا مهیمن متعال
خدای عرش بر او سهل کرد فتح جبال
ز بیم که سر تیغ او ببال رسد
عدوش سر بهزیمت نهاد تافته بال
حلال بود بر او خون طاغیان از عدل
ز روی فضل و بزرگی بریخت خون هلال
بجان مال امان یافتند ازو قومی
نبوده ایمن ازیشان کسی بجان و بمال
خیل تیغ قدر ارسلان سپهسالار
اگر بکوه درافتد درافکند زلزال
بکه سنان فزع تیغ او از آن بیش است
کجا بترکستان بوده سهم رستم زال
ز دور گردون خورشید تیغ زن سنگی
شنیده ای که کند لعل در هزاران سال
بساعتی سر تیغش ز کهستان کمیج
رمال لعل بدخشی کند ز خون رجال
بنور عدل وی آراست جمله روی زمین
چنانکه چرخ بخورشید از قیاس و مثال
سران خلخ و مردان مرد و شیر دلان
نهاده گوش بفرمان او بجان و بمال
بروز بزم ز بهر ویند دوست نواز
بروز رزم ز بهر ویند دشمن مال
بدانکه نیک سگالست و نیکخواه دلش
زمانه هست ورا نیک خواه و نیک سگال
بعهد او چو ستمکاره مر ستمکش را
ستم کشنده ستمکاره را کند پر و بال
جز از وبال قیامت بدان ندارد ترس
وز او بترسد دشمن چو متقی ز وبال
ایا پناه دل و پشت لشگر توران
که هست لشگر توران بتو گرفته جمال
مخالفان تو از تو ضعیف حال شدند
موافقان ترا از تو است قوت حال
سپهر دولت و اقبال و جاه و حشمت را
توئی چو چشمه خورشید بی کسوف و زوال
بهر کجا که روی غالب آئی و قاهر
مظفر آئی و منصور در همه احوال
همیشه تا صفت بزم و رزم باشد خوش
بگوش مردم عشرت فزای جنگ آغال
ز هر بدی که بوهم کسی گذر دارد
نگاهدار تو بادا مهیمن متعال
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
ز عریانی نیندیشم اگر عالم خطر باشد
که شمشیریم و بر اندام ما جوهر سپر باشد
امید زورقم خواهد گر انباری به دریایی
که در وی از خطر هر قطره دریای دگر باشد
به مطلب نارساییها مرا نزدیکتر دارد
که پس افتادة این کاروانی پیشتر باشد
چرا افتادگی معراج نبود سربلندی را؟
که کمتر را چو سنجی در حقیقت بیشتر باشد
محبت شکوة کس در قلم نتواند آوردن
هلاهل بر سر این خوان حسرت نیشکر باشد
مرا در خاک و خون میبینی و احوال میپرسی!
چرا از حال خود کس اینقدرها بیخبر باشد
برای مطلبی هر کس گذر در ورطهها دارد
خطر در بحر میدانند و در آبش گهر باشد
درین معمورة وحشت ندیدم گوشة امنی
مگر امنیتی در زیر دیوار خطر باشد
رفیقان را به هم شرطست در ره متفّق بودن
از آن با خضر نتوانست موسی همسفر باشد
ندارد تاب حمل نامة پرشکوة عاشق
مگر مرغی که چون پروانه خصم بال و پر باشد
نکردی شعله وش انداز بال افشانی فیّاض
چو اخگر مردة خاکستری، خاکت به سر باشد
که شمشیریم و بر اندام ما جوهر سپر باشد
امید زورقم خواهد گر انباری به دریایی
که در وی از خطر هر قطره دریای دگر باشد
به مطلب نارساییها مرا نزدیکتر دارد
که پس افتادة این کاروانی پیشتر باشد
چرا افتادگی معراج نبود سربلندی را؟
که کمتر را چو سنجی در حقیقت بیشتر باشد
محبت شکوة کس در قلم نتواند آوردن
هلاهل بر سر این خوان حسرت نیشکر باشد
مرا در خاک و خون میبینی و احوال میپرسی!
چرا از حال خود کس اینقدرها بیخبر باشد
برای مطلبی هر کس گذر در ورطهها دارد
خطر در بحر میدانند و در آبش گهر باشد
درین معمورة وحشت ندیدم گوشة امنی
مگر امنیتی در زیر دیوار خطر باشد
رفیقان را به هم شرطست در ره متفّق بودن
از آن با خضر نتوانست موسی همسفر باشد
ندارد تاب حمل نامة پرشکوة عاشق
مگر مرغی که چون پروانه خصم بال و پر باشد
نکردی شعله وش انداز بال افشانی فیّاض
چو اخگر مردة خاکستری، خاکت به سر باشد
جیحون یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۷۹ - در غزل است
دل عاشق ز بیم جان نترسد
گرش کار افتد از سلطان نترسد
چه باک است از بلاها عاشقان را
که نوح از آفت طوفان نترسد
به عشق از جان تقرب کرده عاشق
چو اسماعیل از قربان نترسد
جفاکش وقت رنج از غم ننالد
مبارز روز جنگ از جان نترسد
که اندیشد ز دل آن را که دل نیست
ز دریا مرد کشتیبان نترسد
قوامی را که جان بازی است در عشق
ز رنج فرقت جانان نترسد
همه آفاق دانند این که خشتی
که در آب افتد از باران نترسد
گرش کار افتد از سلطان نترسد
چه باک است از بلاها عاشقان را
که نوح از آفت طوفان نترسد
به عشق از جان تقرب کرده عاشق
چو اسماعیل از قربان نترسد
جفاکش وقت رنج از غم ننالد
مبارز روز جنگ از جان نترسد
که اندیشد ز دل آن را که دل نیست
ز دریا مرد کشتیبان نترسد
قوامی را که جان بازی است در عشق
ز رنج فرقت جانان نترسد
همه آفاق دانند این که خشتی
که در آب افتد از باران نترسد
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۴۴