عبارات مورد جستجو در ۲۷۸ گوهر پیدا شد:
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۲۰
هر نسیمی که به من بوی خراسان آرد
چون دم عیسی در کالبدم جان آرد
دل مجروح مرا مرهم راحت سازد
جان پر درد مرا مایه درمان آرد
گوئی از مجمر دل آه اویس قرنی
به محمد نفس حضرت رحمان آرد
بوی پیراهن یوسف که کند روشن چشم
باد گوئی که سوی پر غم کنعان آرد
یا سوی آدم سرگشته رفته ز بهشت
روح قدسی مدد روضه رضوان آرد
در نوا آیم چون بلبل مستی که صباش
خبر از ساغر می گون به گلستان آرد
جان بر افشانم صد ره چو یکی پروانه
که شبی پیش رخ شمع به پایان آرد
رقص درگیرم چون ذره که صبح صادق
نزد او مژده خورشید درافشان آرد
شادمان گردم چون دلشده ای کز زاریش
هم ملامتگر او وعده جانان آرد
هرچه گویم چه عجب از دم آن باد که او
عنبر از خاک ره موکب سلطان آرد
خسرو اعظم سلطان سلاطین سنجر
کانچه خواهد به ضرورت فلکش آن آرد
عکس رایش خوان هر نور که انجم بخشد
فیض جودش دان هر نقد که از که آن آرد
جام زر بارد چون دست به عشرت یازد
تیغ سر پاشد چون روی به میدان آرد
خاصگانش را بس هدیه که قیصر سازد
بندگانش را بس تحفه که خاقان آرد
زه زه ای شاه که از بهر کمان و تیرت
فلک از تیرو کمان ترکش و قربان آرد
بس که مه خرمن خود آب زند از نم ابر
تا شبی قدر ترا بوک بمهمان آرد
لاجوردیست حسامت که چو دشمن از بیم
کهربا گون شد از و بسد و مرجان آرد
ز آستین چون ید بیضا بنمائی گردون
دامن صبح ز غیرت به گریبان آرد
بهر تعویذ تو نشگفت که پی سر مست
ناخن شیر ژیان از بن دندان آرد
چون سر خصم تو کوبد فلک تافته گر
پای خایسک بسی بر سر سندان آرد
شاه سنجر به خط نور نویسد خورشید
چون زر از صلب عدم در رحم کان آرد
خسروا حاجتم این است که یزدان بکرم
بازم اندر کنف سایه یزدان آرد
به جلال تو که گردون همه عالم بر من
بی جمال تو همی تنگ چو زندان بارد
هیچ ابری نجهد از طرف نیشابور
که از این دیده به بغداد نه باران آرد
من ندارم طمع آنکه بجوید شاهم
یا حدیثم به زبان شکر افشان آرد
لیک در خاطرم آید که دبیر خاصه
نام این گمشده در اول دیوان آرد
در فشانم اگرم شاه ز پستی عراق
ابر کردار به بالای خراسان آرد
لا اری الهدهد اگر رنجه شود هدهد پیر
مژده تخت و عروسی به سلیمان آرد
چرخ دولابی چندان که سوی چاه زمین
رشته نور ز مهر و مه تابان آرد
بی مه و مهر و چه و رشته چنان باد ای شه
که خضر آب تو از چشمه حیوان آرد
حاسدت گر چه ادب نیست برآویخته باد
به همان رشته که از چاه زنخدان آرد
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۶۸
ای دور ملک تو سبب دور آسمان
وی هیچ دیده چون تو ندیده خدایگان
خورشید داد و دینی جمشید تاج و تخت
دریای عفو وجودی و دارای انس و جان
هم روی روزگاری و هم پشت کارزار
هم راعی زمینی و هم راعی زمان
ابر درر نثاری و بحر گهر عطا
سعد زحل محلی و کوه فلک توان
گفته بلند موکب تو باظفر سخن
کرده دراز خنجر تو بر عدو زبان
پاشیده نور گوهر تاجت بر آفتاب
گسترده سایه گوشه چترت بر آسمان
در مدحتت گشاده ملک چون دولت لب
در خدمتت به بسته فلک چون قلم میان
شیران همی روند ز بیمت همه نگون
مرغان همی پرند ز عدلت همه ستان
بر بندگان گشاده سعادت دهان که هین
بر حاسدانت گفته شقاوت که هان و هان
بدخواه تو ز هیبت تو هست بر زمین
محبوس گور گشته چو مشک و چو زعفران
هم نام تو به دولت تو مانده بر فلک
سرسبز و سرخ روی چو سرو و چو ارغوان
تو سایه خدائی تا روز حشر باد
در سایه همای سریر ترا مکان
ای همچو گل مطیع تو بابرگ و بانوا
وی همچو گل حسود تو بی رنگ و بی روان
چون ذره اند لشکر منصور بی عدد
تو همچو آفتاب به حجت جهان ستان
جمله چو باز همدل و چون باد هم نفس
هر یک چو سرو و همسر و چون بید بی زبان
بگشای صحن مشرق و مغرب چو تیغ صبح
منت خدای را که تو هستی سزای آن
سرمایه تو شاها کردار خوب تست
چون مایه این بود بخدا ار کنی زیان
تا مشتری بتابد بر بندگان بتاب
تا آسمان بماند در مملکت بمان
هر مرتبت که عقل ترجی کند بیاب
هر آرزو که وهم تمنا برد بران
تو آفتاب و شش پسرانت چو اختراند
تا حشر باد مر همه را در شرف قران
هم چشم اختران شده روشن به آفتاب
هم روز آفتاب مبارک به اختران
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۸۲ - در مدح سلطان سعید علاء الدنیا والدین از مکه به غزنین فرستاد
هرگز بود که باز ببینم لقای شاه
شکرانه در دو دیده کشم خاک پای شاه
هرگز بود که بر من سرگشته غریب
چون روی شاه خوب شود باز رای شاه
هرگز بود که باز چو بلبل نوازم
بر گلبن مدیح به بستان سرای شاه
هرگز بود که بر سر من سایه افکند
پر کلاه بخت بفرهمای شاه
هرگز بود که باز بخندد گل دلم
در نوبهار بزم ز ابر سخای شاه
گاهی چو سایه روی نهم بر زمین ملک
گاهی چو ذره رقص کنم در هوای شاه
فخر ملوک و تاج سلاطین که چرخ گفت
بر تخت دولت است کلاه و قبای شاه
سیارگان ز چرخ برافتند چون شهاب
پای ار برون نهند ز خط وفای شاه
گوی زمین چو قبه خورشید زر شود
گر ذره برو فتد از کیمیای شاه
شاها بکعبه رفتم دانی چرا از آنک
گفتند خانه ایست معظم چو جای شاه
لبیکها به نام مبارک زدم چنانک
کانجا همی رسید بگردون صدای شاه
موقف نبود جز ره صدر رفیع ملک
زمزم نبود جز ره بحر عطای شاه
در مروه جز مروت خسرو نیافتم
واندر صفا ندیدم الا صفای شاه
بگشاد کارها حجر اسود و سزد
کامد به رنگ رایت عالم گشای شاه
گفتم که خویشتن را قربان کنم خرد
گفت ای ضعیف تن تو نشائی فدای شاه
امروز سرکشان همه سرها نهاده اند
تا جان فدا کنند برای بقای شاه
در خانه خدای و به بالین مصطفی
گفتم دعای ملک و نمودم ولای شاه
و اکنون عزیمت سفر قدس کرده ام
هم کرده دان به دولت بی منتهای شاه
پذیرفتم از خدا که بهر لحظه شاه را
خواهم مزید دولت و عمر از خدای شاه
بر خاک هر یکی ز بزرگان انبیاء
یک حاجت بزرگ بخواهم برای شاه
گر بر فلک چو عیسی بر بایدم شدن
هم بر شوم به جان و بجویم رضای شاه
منت خدای را که گرفتم همه جهان
باری بپرس کز چه ز مدح و ثنای شاه
و این قلعه فلک را هم حلقه کرده ام
در عهده ام که فتح کنم از دعای شاه
چندانکه ملک راند بر قصر آسمان
خورشید تاجور که نزیبد گدای شاه
بادا مرصع از گهر اختران سعد
چتر سپید پیکر خورشیدسای شاه
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۸۴ - در تهنیت باغ همایون و مدح بهرام شاه گوید
ای همایون آمدن بر تو همایون آمده
طایر چتر فلک سای تو میمون آمده
جرعه آخر ز جودت موج بحر انگیخته
پایه اول ز قدرت اوج گردون آمده
رعد بانگ موکبت تا موقف عیسی شده
برق نعل مرکبت بر فرق قارون آمده
در ثنای خلق گلبوی تو دستانها زند
بلبل و در نغمه اش این بیت موزون آمده
پادشاهی ظل حق بهرام شه را آمده
تا نپنداری که آورده بود چون آمده
خه خه ای قدرت محیط چرخ گردنده شده
زه زه ای عدلت بساط ربع مسکون آمده
در نشاطت صحن بستانها پر از خنده شده
در مدیحت لحن بلبل نیز موزون آمده
بارک الله در وجود خلق باری در نگر
تا ببینی از عدم خلقی هم اکنون آمده
یک جهان بر زاده تازه روی فردوسی سلب
رسته از زندان همه بر روی هامون آمده
نوعروس گلستان بر تخت مینا پیش شاه
بهر جلوه نرم نرم از حجله بیرون آمده
شاخها گر زنده شد شاید که این گرینده ابر
تعبیه کرده است سیماب و در افسون آمده
خاک با آرام آرایش چو لیلی ساخته
آب در زنجیر سرگردان چو مجنون آمده
گرد این باغ بهشت آسای جوی می نرفت
یاسمن را چیست پس فواره میگون آمده
تا که حوض دال را سجده برد از عون باد
شاخهای لام کرده پیش چون نون آمده
آن گل دو روی رعنا را نگر چون خصم شاه
با رخ زرد و دلی تا سر پر از خون آمده
ای زروی لطف و آیت عقل را تو جان شده
وی ز مدحت نظم و نثرم در مکنون آمده
نظم بنده از کمال مدح تو قاصر شده
جود تو از آرزوی بنده افزون آمده
تا همی مریخ را درسبزه باغ سپهر
هر شبی بینند بر لون طبر خون آمده
درفراغت باده ها می نوش و فتنه می نشان
ای سعادت برتو و ملک تو مفتون آمده
در بهار جان بدخواهان تماشا زان کنی
تیغ نیلوفری در فتنه گلگون آمده
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۹۲ - در مدح خاقان محمود خان گوید
ای گوهر مطهر مردی و مردمی
اصل تو کان گوهر مردی و مردمی
در جنگ و صلح رستم میدان و مجلسی
در کین و مهر حیدر مردی و مردمی
دارد دل تو نور ز ایمان و معرفت
بارد لب تو شکر مردی و مردمی
نیک و بدت موافق هستی و نیستی
جان و دلت مسخر مردی و مردمی
قدر تو چرخ اعظم افلاک و انجم است
رأی تو سعد اکبر مردی و مردمی
سعد از تو گشت طالع ناهید و مشتری
جان از تو یافت پیکر مردی و مردمی
بی ساقه و طلیعه بند و گشاد تو
گردی نکرد لشکر مردی و مردمی
در بزم و رزم شکر بخندید و خون گریست
پیش تو جام و خنجر مردی و مردمی
در قبضه و بنان تو بادا بر امر و نهی
دایم حسام و ساغر مردی و مردمی
چرخ ار ز صبح صادق در پیش آفتاب
پرسد که کیست یاور مردی و مردمی
گوید جلال دنیا محمود خان که هست
بر چرخ ملک محور مردی و مردمی
ای سایه سعادت دنیا و آخرت
وی معجز پیمبر مردی و مردمی
ای آن عطاردی که نزیبد به اتفاق
برج تو جز دو پیکر مردی و مردمی
القاب عالی تو طرازیست بر کجا
بررایت مظفر مردی و مردمی
حاجت چو سایه گشت نهان تا چو آفتاب
پیدا شدی ز خاور مردی و مردمی
گر طالعت نبودی از رجعت و وبال
هرگز نرستی اختر مردی و مردمی
جام می بری ز خصم و جهان می دهی به دوست
وین هر دو هست در خور مردی و مردمی
قدرت نعوذبالله اگر سرکشی کند
عاطل بماند افسر مردی و مردمی
شد مردمی و مردی در عهد ما غریب
می دار دست بر سر مردی و مردمی
یارب چو خلق و خلق تو هرگز گلی شکفت
از گلبن معطر مردی و مردمی
آمد پدید نقش تو هرگه که داشتند
آیینه در برابر مردی و مردمی
گر نو عروس بخت تو در جلوه نیستی
هستی گسسته زیور و مردی و مردمی
روزی که دهر خطبه کند جز به نام تو
بادا شکسته منبر مردی و مردمی
چندانکه در جهان ز سکندر کنند یاد
ای پادشاه کشور مردی و مردمی
می بر کف چو بحر تو آب حیات باد
ای راستی سکندر مردی و مردمی
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
ای بنسب شهریار وی بحسب پادشاه
رأی تو خورشید خلق روی تو ظل اله
صورت جود و کرم قوت خیل و حشم
حیلت زر و درم حجت دیهیم و گاه
دولت و دین را یمین ملت خود را امین
فخر ملوک زمین سلطان بهرام شاه
بخت چو پیشت دوید مدح ز دولت شنید
فاتحه خواند و دمید بر تو و بر بارگاه
ملک دگر دار امید زانکه بدادت نوید
صبح ز تاج سپید شام ز چتر سیاه
یافت ز مدحت مگر سوسن زرین کمر
یافت ز رویت مگر نرگس زرین کلاه
تا که بود ماه و مهر بادی از اقبال و عمر
تخت تو روی سپهر بخت تو پشت و پناه
سید حسن غزنوی : ترجیعات
شمارهٔ ۵
صبح ملک از مشرق اقبال سر بر می زند
نور خورشیدش علم بر چرخ اخضر می زند
هر نفس گردون غرامتهای دیگر می کشد
هر زمان دولت بشارتهای دیگر می زند
آسمان روی زمین را حسن جنت می دهد
مشتری صحن جهان را آب کوثر می زند
چرخ گوئی چتر مروارید می سازد به شب
پس بروز از ماه و زهره زرو زیور می زند
زر گر قدرت ز سیم ماه و زر آفتاب
از پی سلطان ملکشه تخت و افسر می زند
دست ضراب طبیعت بر نشاط نام او
بر دم طاوس پنداری که هم زر می زند
ای جهان از فتنه تا صد سال دیگر ایمنی
زانکه از رنگ ملکشه بوی سنجر می زند
منت ایزد را جهان فر ملکشاهی گرفت
بانگ نام و دولتش از ماه تا ماهی گرفت
نقش دولت بین که ناگه از نقاب آمد پدید
آب حیوان بین که باری از سراب آمد پدید
از غم سلطان جگرها خون شد آنگه ملک را
راستی از خون تازه مشک ناب آمد پدید
آن گل از بستان شاهی گر نهان شد زیر خاک
منت ایزد را که باری این گلاب آمد پدید
مصطفی گر کرد هجرت مرتضی جایش گرفت
مشتری گر گشت پنهان آفتاب آمد پدید
نور خورشید ار سحابی برد نا شکری مکن
کاخر این باران رحمت از سحاب آمد پدید
آتش فتنه جهان بگرفته بد اقبال بین
کز میان قهر آتش لطف آب آمد پدید
در شب غم دیده بود این روز را دولت بخواب
هم شد او بیدار و هم تعبیر خواب آمد پدید
منت ایزد را جهان فر ملک شاهی گرفت
بانگ نام و دولتش از ماه تا ماهی گرفت
منت ایزد را که عالم خسرو اعظم گرفت
جن و انسش طاعت آوردند و ملک جم گرفت
منت ایزد را که تیغ او چو تیغ صبحدم
بی زمان و هیچ اندیشه هم عالم گرفت
منت ایزد را که همچون خسرو سیارگان
گرچه از مشرق برآمد ملک مغرب هم گرفت
قهر او در رزم رسم موسی عمران نهاد
لطف او دربزم خوی عیسی مریم گرفت
جرم را بگذاشت عفو او و بس مهمل گذاشت
ظلم را بگرفت عدل او و بس محکم گرفت
منت ایزد را جهان فر ملکشاهی گرفت
بانگ نام و دولتش از ماه تا ماهی گرفت
خسروا گفتم سپهر ارکان شوی اینک شدی
پادشاه جمله کیهان شوی اینک شدی
در ممالک کوس اسکندر زنی آخر زدی
در عدالت به ز نوشروان شوی اینک شدی
از رخ دولت گل حشمت چنی اینک چدی
برتن امکان سر احسان شوی اینک شدی
طالع میمون تو حکم همایون کرده بود
کافتاب سایه یزدان شوی اینک شدی
بر در بغداد گفتا خواجه برهان دین
کای ملک تا پنج مه سلطان شوی اینک شدی
از ملکشه جد خود چون یاد کردی بخت گفت
خسروا والله که صد چندان شدی اینک شدی
منت ایزد را جهان فر ملکشاهی گرفت
بانگ نام و دولتش از ماه تا ماهی گرفت
خسروا ملک مبارک برتو میمون باد و هست
روزگار عالم آرایت همایون باد و هست
تا زمین و آسمان پر ذره و انجم بود
لشکرت از انجم و از ذره افزون باد و هست
رایت عالم گشایت جفت نصرت باد و هست
منظر خورشید سایت طاق گردون باد و هست
مهر رویت همچو روی مهر پر نور است و باد
صبح تیغت همچو تیغ صبح گلگون باد و هست
از سعادت آنچه گنجد در خم هفت آسمان
مقتضای طالع سعدت هم اکنون باد و هست
فی المثل گر آب حیوان باز یابد حاسدت
آب حیوان در دهانش زهر پر خون باد و هست
در ناموزون تو بخشی در موزون خازنت
زر ناموزون نثار در موزون باد و هست
منت ایزد را جهان فر ملکشاهی گرفت
بانگ نام و دولتش از ماه تا ماهی گرفت
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۲۰
فلک ز دور مخالف مگر پشیمان شد
که هرچه در دل ما بود عاقبت آن شد
مقیم زاویه محنت و بلا نشدیم
مقام راحت ما خاک درگه خان شد
ای آفتاب فلک سایه خان فرخ رخ
که از قضا همه دشوار بر تو آسان شد
دمی که حیمه برون زد سپاهت از بغداد
دل تمامی اهل عراق لرزان شد
چو آفتاب برون آمدی فکندی نور
عدو ستاره صفت هر چه بود پنهان شد
قدم بحله نهادی چراغ دولت تو
ز نور قبه صاحب زمان فروزان شد
برای عرض کشیدی در آن فضای شریف
چنان سپاه که هر کس که دید حیران شد
ز بید راز بدی کرد و هم تیغ تو دور
توجه تو بلایی باهل عصیان شد
علم زدی بر ماهیه و ز مقدم تو
فضای رابعه رشک ریاض رضوان شد
کسی که بود گریزان ز تو بهمت تو
نه در حصار گرفتار بند و زندان شد
اگر چه خواست پریشان دل ترا جمعی
هزار شکر که آن جمع خود پریشان شد
بباغ ملک عرب از بهار مقدم تو
گلی شکفت دگر عالمی گلستان شد
مخالفان تو تکیه بر آب می کردند
که صد راه شود سد راه ایشان شد
ز صدق پاک تو آبی که بود اصل حیات
بدفع دشمن جاه تو تیغ بران شد
هوای سرکشی و کبر هر که در سر داشت
گذشت از سر تقلید و بنده فرمان شد
کنون مطیع تو آن اهل کفر را ماند
که از صلابت اهل غزا مسلمان شد
بود تمرد بدخواه جاهت آن کفری
که از ظهور محمد بدل به ایمان شد
بیک سفر که درو حرم دو قلعه گرفت
شکوه و دولت و اقبال تو دو چندان شد
مقررست که این فتحهای بی رحمت
ز یمن صدق درستی عهد پیمان شد
معین است که دارد همیشه دست بفتح
کسی که بنده درگاه شاه مردان شد
امیر تخت نجف پادشاه انس و ملک
که چاکر در او هم ملک هم انسان شد
امام مفترض الطاعتی که طاعت اوست
وسیله که ز حق مستحق غفران شد
بشکر کوش فضولی که حب شاه نجف
ترا حقیقت اسلام و اصل ایمان شد
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۶۲ - در مرثیه قتل ناصرالدین شاه و جلوس مظفرالدین شاه
جای آن دارد که گردون اندرین غم خون ببارد
لیک بر تخت همایون شه نو چون ببارد
در عزای شاه ماضی کایزد از وی باد راضی
نی عجب گر سیل خون از دیده گردون ببارد
لیک باید تهنیت را در جلوس شه مظفر
بر زمین از ماه و اختر لؤلؤ مکنون ببارد
من ندیدم تاکنون کز آسمان بر قلب مردم
شادی و انده شده با یکدیگر معجون ببارد
راست پنداری درختی رسته کز هر شاخه او
ساعتی شکر بجوشد لحظه ای افیون ببارد
شادی اندر غم چو ستردمی و در صبر راحت
گر ندیدستی چنین باران بین کایدون ببارد
غم چه غم چندانکه گرزان ذره ای بر کوه ریزی
کوه گردد ابر و بالا رفته بر هامون ببارد
وه چه شادی آن چنان شادی که گر با هجر لیلی
در دل مجنون نهی وجد از دل مجنون ببارد
تا مه ما در محاق افتاد اشک از دیده مه
از گه تکمیل حتی عاد کالعرجون ببارد
گر نبود این وارث تاج و نگین بایست دایم
خون ز تخت جم سرشک از تاج افریدون ببارد
ابر غم زین پس که شاه نو بایوان اندر آمد
گر ببارد بایدش زین مملکت بیرون ببارد
زین همایون جشن چین از جبهه چنگیز خیزد
زین بشارت ارغوان از چهره ارغون ببارد
زین سپس بر خاک ایران ابر رحمت همچو باران
شادمانی ها از این اقبال روز افزون ببارد
فره یزدانی از آن طلعت زیبا بتابد
شوکت سلطانی از آن قامت موزون ببارد
هر بروزی زیب دیگرگون دهد این شه جهان را
زانکه هردم ابر جودش رشحه دیگرگون ببارد
از کمال این هنر پرور ملک در ملک دایم
فضل رسطالیس و تحقیقات افلاطون ببارد
زر ناب از دست سیمینش چنان بارد که گوئی
از سمن در صحن بستان برگ آذریون ببارد
از کفش قلزم ببالد وز سرش افسر بنازد
از لبش معجز دمد وز خامه اش افسون ببارد
مرغزار ملک را سیراب سازد بخشش شه
همچنان ابری که در تشریق و در کانون ببارد
از تف باس شدیدش قله قارن بلرزد
از کف دست کریمش مخزن قارون ببارد
ابر عدلش بر سر این مملکت چون کله بندد
خرمی بر سبزه ی گردون میناگون ببارد
خسروا بادت مبارک تاج و تخت پادشاهی
ای که از فرخنده رویت فره بیچون ببارد
هیچ میدانی در این موقع که در گیتی حوادث
هر دم از بالا برنگی همچو بوقلمون ببارد
میر دریادل گلوی فتنه را با دست غیرت
آن چنان بفشرد کز شریان و کامش خون ببارد
آنکه امن و راستی از سهم تیغش تا قیامت
زین سپهر کج رو وزین گنبد گردون ببارد
تا لب لعلش شفابخش درون خستگان شد
از حدیثش مردمی وز فکرتش قانون ببارد
داورا میرا مرا در سوگ و سور این دو سلطان
گوهر از ابیات ریزد آتش از مضمون ببارد
تا بشادی خنده از لعل پریرویان برآید
تا بغم اشک از دو چشم مردم محزون ببارد
دایم از بهر نثار بزم شه گردون اطلس
عقد مروارید بر دیبای سقلاطون ببارد
در کنار شه مظفر نعمت بی حد بریزد
بر مزار ناصرالدین رحمت بیچون ببارد
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۷۳
خسرو شرق سوی غرب همیکرده سفر
باختر گشته ز نو مطلع مهر خاور
ابر و باد ار نبود توسن فرخ پی شه
از چه پیماید کوه و کند از بحرگذر
ورنه شمس و قمرست اینملک چرخ سریر
از چه رو گرد زمین گردد چون شمس و قمر
ورنه اسکندر شرق است شهنشاه جهان
گرد آفاق چرا گردد چون اسکندر
شاه ما را ملکان نیک پذیرند ازان
که فراگیرند از حکمتش آداب و سیر
شاه ما عاقله دور زمان است و زمان
تربیت یابد از آن شاه معالی گستر
چون ملک عزم سفر کرد کلید در ملک
داد در دست ملک زاده فرخنده گهر
پادشه زاده پیروز جوانبخت سعید
شه محمدعلی آن درخور دیهیم و کمر
شاه اندر کف وی داده مقالید امور
که کند کار جهان راست بنیروی هنر
خوبکرد الحق زیرا که کسی چون فرزند
نیست در گیتی غمخوار و هواخواه پدر
ویژه این پور گرامی که میان پسران
آنچنان است که اندر همه اعضا سر
گرچه اولاد شهنشه همه اعضای ویند
هیچ عضوی را با سر نتوان شد همسر
این ملکزاده بنامیزد مانند سر است
که بود مرکز هوش و خرد و سمع و بصر
او دل و مغز و جگر باشد و دیگر اعضا
همه هستند بفرمان دل و مغز و جگر
در فلک ثابت و سیار فزون است ولی
همچو خورشید فروزان نبود یک اختر
هنر شه ز ولیعهد پدید است آری
هنر تیغ پدیدار بود از جوهر
ایکه بخشیدت یزدان پی آسایش خلق
دو کف عقده گشایی و دو لب جان پرور
نایب شاه توئی باخبر از راه توئی
مرد آگاه توئی بر تو عیان است خبر
نشود چشم تو مخمور ز صهبای هوس
نه شود قلب تو مجروح ز شمشیر نظر
سخن بهتان هرگز نبرد سوی تو راه
جادوی دیوان هرگز نکند در تو اثر
چشم بینا دل دانا لب گویا داری
راستی تو همه جانی و جهان چون پیکر
دانم افرشته نه ای لیک از آنم بشگفت
که سرشت تو بود پاکتر از جنس بشر
تا بود کشور جم قاعده ملک عجم
تا بود دست مظفرشه مفتاح ظفر
آسمان نازد بر ماه و زمین بر رخ تو
تو بدیهیم شه و شه بعطای داور
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۹ - بحاجی حسین آقای ملک بر سبیل طیبت نگاشته است
حسینا دولتی جاوید و عمری جاودان بادت
جهانرا گنجهای شایگانی رایگان بادت
بکوری چشم عین الدوله و ادبار میرآخور
فریمان ز فرمان اسب دولت زیرران بادت
نفوذ امرت از صحرای ز یدر باد تا بیدر
مسخر از خراسان تا حدود سیستان بادت
ببام از گلرخان هندو چینت باد نوبت زن
بجام از خون دشمن باده چون ارغوان بادت
زعیم ز عفرانلو بر درت چون زعفر جنی
چو رخسار عدو صحن پلو پر زعفران بادت
امیری کن بامرائی و دلشادی بشاد للو
ز تیموری هزاران بنده همچو گورکان بادت
بروز رزم رمحت از یمن تیغت ز هند آید
تفنگ از آلمان، تیر و کمان از ترکمان بادت
زمینت مزرع و همت کشاورز و هنر دهقان
جهان بازار وهش مایه خرد بازارگان بادت
مرکب آید از تبریز توقیع منیرت را
قلم از شوشتر آید قلمدان ز اصفهان بادت
برات بنده را در جوف این مکتوب چون یابی
بخوان ای خواجه کاندر فرق تاج از فرقدان بادت
پس آنکه وجه آن بستان و با سرعت حوالت کن
ولی این نکته اندر گوش جان خاطر نشان بادت
که این مرسوم من نی حاصل ملک ملک باشد
که گر غارت کنی گویم برادر نوش جان بادت
به هر صاحبقرانش صاحب الامری نظر دارد
ز قرآن شرم اگر داری حذر از یکقران بادت
بود این قیمت حلوا و مزد خواندن قرآن
تو نه حلوا خوری نه حافظی پروا از آن بادت
میفکن در خطر خود را برای امتحان اینجا
که گر جوئی شرف پرهیز از این امتحان بادت
الا تا استجابت در دعای خستگان باشد
دعای من بگیتی حرزتن تعویذ جان بادت
به دل از پرتو شمس الشموست نور حق طالع
بسر از سایه باب گرامی سایبان بادت
ادیب الممالک : ترجیعات
شمارهٔ ۲
نگفتم از پس سختی بیاید روز آسانی
نگفتم چرخ آبادی پذیرد بعد ویرانی
تو می پنداشتی کانی غم که باشد در فراوانی
نخواهد رایگان رفتن ز بس دارد گرانجانی
کنون دیدی که ماه روزه از تایید یزدانی
چو شد پیمانه اش پر رفت با آن سخت پیمانی
بیامد غره شوال و زد کوس جهانبانی
ببام گنبد گردنده چون شاپور ساسانی
گرفت از طالع وی روزه سامان پریشانی
چنان عمرو بن لیث از جنگ اسمعیل سامانی
تو گوئی حاسد میراست کز کوری و نادانی
نه درمان آیدش از توبه نه سود از پشیمانی
بلی بدخواه میر من نمیبیند تن آسانی
امیرا جز تو این دولت کرا گردیده ارزانی
که هم با مهر همدوشی و هم با چرخ هم شانی
نه در سستی بعجب آئی نه در سختی فرو مانی
تو آن یکتا امیری کت نباشد در جهان ثانی
ببرهان فضیلت خلق را از شبهه برهانی
بدستت میسزد انگشتر ملک سلیمانی
چو قوس اندر کف باری و دار اندر کف بانی
همانا آصفستی اسم اعظم نیک میدانی
که گر خواهی زمین را آسمان کردن تو بتوانی
نگویم تهنیت بر روی عید این میر اعظم را
که باید تهنیت بر روی میر این عید خرم را
امیرا در چنین روزی می چون ارغوان باید
سرود و نقل و می در سایه سرو جوان باید
ز دادت زنده کردن دولت نوشیروان باید
جهان را چون تو باید مر تو را زین ره جهان باید
امیرا گر در این گیتی جهانرا مرزبان باید
توئی زین ره ترا در ملک عمری جاودان باید
ترا در کف عنان توسن هفت آسمان باید
سپه را چو تو سالاری چنین روشن روان باید
باقبال تو ما را نیز عیشی بیکران باید
بلی در سایه گل بلبلان را داستان باید
ببانگ بلبل شیدا طرب در بوستان باید
شدن با سوسن گویا به مدحت همزبان باید
جهانرا هر شبانروزی دو دستت میزبان باید
ولی چون گیتی اندر خوان فضلت میزبان باید
فلک سالار خوان گردد زمین دستار خوان باید
مجره جوی آب آید کواکب قرص نان باید
در آن فرخنده گلزاری که عقلت باغبان باید
ثریا خوشه انگور و تاکش فرقدان باید
الا تا در زمانه هر بهاری را خزان باید
خزان عمر بدخواهت ز تیغ جانستان باید
نمی گویم ترا دولت چسان شوکت چسان باید
چنان کایزد بزرگان را دهد دولت چنان باید
نگویم تهنیت بر روی عید این میر اعظم را
که باید تهنیت بر روی میر این عید خرم را
امیرا زان می گلگون همیشه سرخ رو باشی
ز فالت فالها نیکو که با فالی نکو باشی
تو آن روحی که نص آیت لاتیأسوا باشی
ز هر چیزی فرازستی و از یزدان فرو باشی
تو آن میری که دلها را همی در جستجو باشی
نریزی آبروی خلق بس با آبرو باشی
تو با قنطار زر بخشی نه در بند تسو باشی
چه گویم من که با جودی فزون از آرزو باشی
اگر خورشید فرهنگی همی دارد تو او باشی
وگر گردون ببخشاید توئی بس با علو باشی
بزرگ از چار رکنستی شریف از هر دو سو باشی
عزیز و رستگارستی امین و راستگو باشی
نسیم گل وزد هر جا توئی بس نیکخو باشی
شعاع خور دمد هر سو توئی بس خوبرو باشی
الا تا گل دمد در باغ چون گل مشگبو باشی
جهان جویست و تو سروی روان بر طرف جو باشی
برای حفظ گیتی در پناه فضل هو باشی
همیشه با بتان نوش لب در گفتگو باشی
به دولت همنشین گردی به طالع روبرو باشی
ز نعمت کامیاب آیی ز عشرت کامجو باشی
نگویم تهنیت بر روی عید این میر اعظم را
که باید تهنیت بر روی میر این عید خرم را
امیرا همتی داری که دریا را خجل سازی
بدان دایم دل مردم بدست آری تو بنوازی
کجا کاندر صف هیجا قد مردی برافرازی
کمان چاچیان گیری حسام هندوان بازی
درون سنگ بشکافی روان کوه بگدازی
گهی راه زمین پوئی گهی زی چرخ پروازی
به پهنای زمین گردی به بالای فلک تازی
چو در میدان شوی فارس چو در هیجا شوی غازی
به کار جنگ بشتابی بدفع خصم پردازی
چو فلاحان یکی بستان به میدانگه عیان سازی
در آن سوسن همی کاری و خار از بن براندازی
وثاق بلبلان از مقدم بومان بپردازی
چو ملاحان یکی کشتی فراز آب بطرازی
نشانی از سنان خطی ورا اسبان اهوازی
عروسان اندر آن کشتی به چالاکی و طنازی
کرا یارا که با این شاهدان سازد نظربازی
الا ای راد فرخ پی تو آن میر سرافرازی
که دولت با تو می نازد تو با دولت نمی نازی
تو با افلاک همدستی تو با املاک همرازی
به ماه و خور هم آغوشی و با گردون هم آوازی
به طالع گشته همراهی به دولت برده انبازی
به هر کاری سوی انجام پی برده ز آغازی
به همت محیی فضلی به نعمت مهلک آزی
امیران دگر چو کرکسانند و تو شهبازی
کند غماز و نمامت به جان خویشتن بازی
که تو بدخواه نمامی و خصم جان غمازی
نگویم تهنیت بر روی عید این میر اعظم را
که باید تهنیت بر روی میر این عید خرم را
امیرا منت ایزد را که ملک بیکران داری
درونی غیرت دریا و دستی رشک کان داری
ز برق تیغ روی خصم را چون زعفران داری
بظاهر پیر و در باطن یکی بخت جوان داری
نه تنها بخت داری معرفت داری بیان داری
هنر داری کرم داری هم این داری هم آن داری
تعالی الله ز بخشش دست و از دانش روان داری
ز بینش مغز داری وز بزرگی استخوان داری
ز آب عدل در گیتی یکی جوی روان داری
ز خوی روح پرور نوبهاری جاودان داری
تو از سهم الحوادث درگه هیجا سنان داری
کلاه از آفتاب آری و از جوزا میان داری
چوگیری خامه در کف طوطی شکرفشان داری
چو بندی تیغ دشمن را بلائی جان ستان داری
چو بنشینی ز پا ماهی و بر گردون مکان داری
چو برخیزی ز جا سروی و جا در بوستان داری
ز خاک پات گل روید شرف بر گلستان داری
ز دستت ماه بارد فخرها بر آسمان داری
می چون ارغوان نوشی رخ چون ارغوان داری
جهان خرم ز دادت گشت منت بر جهان داری
نگویم تهنیت بر روی عید این میر اعظم را
که باید تهنیت بر روی میر این عید خرم را
امیرا از مدیح من هزاران پایه افزونی
که هم از وهم بالائی و هم از فکر بیرونی
ندانم کیستی میرا ندانم چیستی چونی
همین دانم که رخشان آیتی ز آیات بیچونی
چو در کف خامه گیری ترجمان سوره نونی
چو در بستان شوی تفسیر آیه تین و زیتونی
ستاره دولتی از بسکه در گیتی همایونی
ز دو دست و دو بازو چار رکن ربع مسکونی
اگر گردون ز بالا ماه بارد چرخ گردونی
وگر جیحون به ساحل در فشاند رود جیحونی
به هنگام شدائد مفلسانرا گنج قارونی
به دریای حوادث خستگان را فلک مشحونی
تو در هنگام گردش بر خلاف چرخ وارونی
فلک کژ رو بود تو راستکاری راست قانونی
به سطوت همچو چنگیزی به حشمت همچو ارغونی
به همت همچو قاآنی به حکمت چون فلاطونی
به ملکت همچو جمشیدی به دولت چون فریدونی
به طاعت همچو بهلولی به دعوت همچو ذوالنونی
تو رود نیلی و جاری بهر کهسار و هامونی
به کام سبطیان شهدی به کام قبطیان خونی
خرد موسای عمران است و تو در رتبه هارونی
رموز وحی ارباب الدول را سر مکنونی
نگویم تهنیت بر روی عید این میر اعظم را
که باید تهنیت بر روی میر این عید خرم را
کجایند آن سخن دانان که در آفاق بودندی
به جام لعلگون زنگ از دل تاری زدودندی
همه در بستر راحت به پیروزی غنودندی
به مدح خسروان باستان بیتی سرودندی
ملوک ارض بر ایشان در دولت گشودندی
چنان کان چار شاعر شاه غزنین را ستودندی
بطبع شعر گوئی سبقت از گیتی ربودندی
بویژه عنصری کش جمله شاگردی نمودندی
در آن محضر که بنشستی همه بر پای بودندی
اگر بودندی و میر مرا می آزمودندی
و یا رویش بدیدندی و گفتارش شنودندی
ز مدح میر غزنه کاسته بر وی فزودندی
که اندر پیش میر من همه میران فرودندی
بخاک بارگاهش با سپاس و با درودندی
بلی در پیش مه تیر و زحل کور و کبودندی
کجا خورشید برتابد کواکب بی نمودندی
خداوندا روانها در مدیحت با سرودندی
بیانها از ثنایت عود سوز مشک سودندی
گه عزم تو گردونها گسسته تار و پودندی
حسودان در زبان اندر هواخواهان بسودندی
نگویم تهنیت بر روی عید این میر اعظم را
که باید تهنیت بر روی میر این عید خرم را
آذر بیگدلی : قصاید
شمارهٔ ۳ - در مدح بطلمیوس زمان میرزا محمد نصیر طبیب
ای داده نخل قد تو بر، ماه و آفتاب
و افگند سایه خد تو بر ماه و آفتاب
بویی چو بوی تو، نه مگر مشک و غالیه؛
رویی چو روی تو، نه، مگر ماه و آفتاب!
مالد بخاک راه تو رو، عنبر و عبیر
ساید بنقش پای تو سر ماه و آفتاب
تا بر دمید اختر حسنت، نمی کنند
بر آفتاب و ماه نظر ماه و آفتاب
در گلشنی، که چهره ی خود شویی از عرق؛
گردد همه حباب شمر، ماه وآفتاب
آویخته بپایت و، بنهاده بر سرت؛
خلخال سیم و، افسر زر ماه و آفتاب
جز آفتاب و ماه، نخواندی کسی تو را
بودی اگر میان بشر ماه و آفتاب
سوزنده اخگری است، ز کانون دل رخت؛
کان را بود شعاع و شرر ماه و آفتاب
بینند اگر رخ تو، دگر برنیاورند؛
سر از دریچه شام و سحر ماه و آفتاب
روشن تر از مه است رخت ای پسر مگر
مادر بود تو را و پدر ماه و آفتاب
جایی که روشن است چراغ رخت، شوند
پروانه وار سوخته پر، ماه و آفتاب
نخل قد تو، نخله ی طور است و؛ باشدش
برگ اختر یمانی و بر ماه و آفتاب
قدت نهال گلشن حسن و، از آن نهال
برگی دو رسته تازه و تر ماه و آفتاب
گیرند تا سراغ ز کویت، چه شب چه روز
بگذشته عمرشان بسفر ماه و آفتاب
بازآ که بی تو شب زد و دور از تو روز کرد
خارم بدیده، خون بجگر ماه و آفتاب!
آسوده خاطری تو و، غافل که داردم
شب ز اشک و روز ز آه خطر ماه و آفتاب
تو خود کشیده تیغ جفاکاری و تورا
افکنده پیش تیغ، سپر؛ ماه و آفتاب
من خود، دو دیده دوخته ز امید بر دری
کان را سزد دو حلقه ی در ماه و آفتاب
عالی در سپهر هنر، میرزا نصیر؛
کش بهر سجده بسته کمر ماه و آفتاب
آن فیلسوف عهد، که از رای روشنش؛
کردند اقتباس هنر، ماه و آفتاب
لقمان روزگار که دیدند از آسمان
اندر زمین مسیح دگر ماه و آفتاب
دانا مهندسی، که هم از شمع رای او
شد در سپهر راه سپر ماه و آفتاب
با آفتاب و ماه، کند روی و ر ای او؛
کرد آنچه با گیاه و حجر ماه و آفتاب
نخلی که زیر سایه ی او پرورش نیافت
مشکل رساندش بثمر ماه و آفتاب
سنگی که از عنایت او تربیت ندید
او را نکرد لعل و گهر ماه و آفتاب
نتواند از حذاقت او روز و شب رساند
بر صرع و بر جذام، ضرر ماه و آفتاب
یکدم چو خشک ماندش ابر قلم مدام
مانند، باد و دیده ی تر ماه و آفتاب
ز ابر مطیر، خامه چو گردد رقم نگار؛
بارد همی بجای مطر ماه و آفتاب
نبود نبی و از قلمش بیند آنچه دید
از رد شمس و شق قمر ماه و آفتاب
خلقش شنو، دگر مشنو باغ و بوستان؛
رویش نگر، دگر منگر ماه و آفتاب
ای مهر پروری، که ز ماهیت تو یافت
نور جبین، ضیاء بصر ماه و آفتاب
خواندند اهل نظم به کاشان ز انوری
غرا قصیده یی بنظر ماه و آفتاب
شد ماه و آفتاب، ز هر بیت آن عیان
روشن هزار دیده ز هر ماه و آفتاب
هر شعر آن بکسوت شعری ز روشنی
هر مصرعیش کرده ببر ماه و آفتاب
من نیز خواستم که صفات تو بشمرم
تا نشمرد ستاه شمر ماه و آفتاب
از دانش و شکفتگی و عزم و حزم و خلق
در روی و رایت ای بگهر ماه و آفتاب
گردد خجل عطارد و هم زهره و زحل
مریخ و مشتری و دگر ماه و آفتاب
من قابل قصیده نگاری نیم، چه شد
اوراق دفترم شد اگر ماه و آفتاب؟
خاصه قصیده یی که حریف انوری بود
وز انوریش داده خبر ماه وآفتاب
لکن، ز قابلیت ممدوح قابلم
وز طبع روشنم بحذر ماه و آفتاب!
پرداختم بیک شب و یک روز چند بیت
کافشانمت براهگذار ماه و آفتاب
کردم چو قصد کوی تو، از مهر روی تو
شد خضر راه من بسفر ماه و آفتاب
آوردم این قصیده ره آورد و، در رهم
افشانده سیم و ریخته زر ماه و آفتاب
تا بر فلک شوند عیان آفتاب و ماه
تا بر زمین کنند اثر ماه و آفتاب
از بهر دوستانت بفیروزه گون قدح
ریزند صبح شیر و شکر ماه و آفتاب
از دست دشمنانت در آغاز ماه عمر
گیرند شام، تیغ و سپر؛ ماه و آفتاب
بر جان دوستانت رسانند و دشمنانت
هر صبح و شام نفع و ضرر ماه و آفتاب
آذر بیگدلی : قصاید
شمارهٔ ۲۵ - وله قصیده
شاها ز کاسه ی سر دشمن، شراب خواه؛
وز بانگ کوس فتح، نوای رباب خواه
چون شاهباز، از پر کبکان اتاقه زن
چون شرزه شیر، از دل گوران کباب خواه
از لعل، آنکه آب ز مینای خضر ریخت؛
تا شویی آن لبان می آلوده، آب خواه
وز جزع، آنکه خواب ز چشم غزال برد
از رنج راه، تا شوی آسوده خواب خواه
با تاج و تخت، بیعت احسان و داد ده
با عقل و بخت، نسبت شیب و شباب خواه
محجوبه ی جلال، که مخطوبه ی تو شد
در حجله اش، ز حاجب این نه حجاب خواه
منع فساد دهر، ز سیف صقیل کن
دفع خطای چرخ، ز رای صواب خواه
بر دوش حلم، بار غنی و فقیر کش؛
وز دست لطف، پرورش شیخ و شاب خواه!
خاک ستم شعار ببیزو، جهاد دان؛
خون گناهکار، بریز و، ثواب خواه!
خوان کرم مپوش، ز غوغای حاسدان؛
گوش سپهر پر ز طنین ذباب خواه!
غبن است، سر بتاج کیان آیدت فرود؛
ای سایه ی خدا، کله از آفتاب خواه!
گر کشوری خراب، رسیدت ز دیگران؛
آباد کن چو خضرش و، گنج از خراب خواه!
تا برق دیده، کشت رعایا بپروری؛
از ظل چتر، بر سر عالم سحاب خواه!
گر در زمانه ی تو کند سایلی حریص،
از دیگری سؤال؛ ز جودت، جواب خواه!
هر جا فتاده بی پر و پا کبک و آهویی،
بینی؛ در آبصفه ی دیوان حساب خواه
از جنس باز، با ناخن و منقار و کج طلب؛
وز نوع شیر، پنجه و دندان ناب خواه
گر خصم بد رگ تو، ز حکم تو سر کشد
بر گردنش هم از رگ گردن طناب خواه
داری معذب، اهل حسد را ز رشک عدل
پیوسته زین روش همه را در عذاب خواه
گر بر فروزد آتش نمرود دشمنت
تو چون خلیل، از آیه ی رحمت خطاب خواه
چون ز آبروی فخر بشر گیرد انطفا
گو بولهب ز آتش کین التهاب خواه
محتاج باج نیستی، اما ز روم و روس
طوق و کمر، ز بهر فهود و کلاب خواه
ترک فلک، چو با تو جدل سر کند؛ مپیچ!
پایان کار رستم و افراسیاب خواه!
ناید تو را بمعرکه، هر کس رخ تو دید؛
هر گه کنی عزیمت میدان، نقاب خواه!
بر گردن عدو فگنی چون خم کمند
از بازوان دو رشته، توان خواه و تاب خواه!
سیل فنا، بکشت عدو تا کنی روان؛
از اقتران تیر و کمان، فتح باب خواه!
تا چشم بد بتیر بدوزی، ز روی ملک؛
آهن ز سنگ خاره و پر از عقاب خواه
از تشنگی، چو خنجرت آرد زبان برون؛
از خون سرد دشمن بدخواه آب خواه
در بحر خون، چو غوطه دهی خصم را بتیغ؛
بنشان ز درع موج و، ز خودش حباب خواه!
یک روز، تیغ بر کش و، از پیکران سران
هفتاد ساله قوت نسور و ذئاب خواه!
از خصم سخت کوش گران جان، بروز جنگ؛
بینی اگر درنگ، ز عمرش شتاب خواه!
تا تیغ زرنگار، بر آری ز دست خور؛
بر رخش نیلگون، ز مه نو رکاب خواه!
نعل و سمش، ز عظم قتیلان، بسیم گیر؛
یال و دمش، ز خون شهیدان خضاب خواه!
زان چار صولجان، سر دشمن برزمگاه؛
غلطان چو گوی، گاه ذهاب و ایاب خواه
با ذوق فتح و عدل، چو شوق طرب کنی؛
آسوده رو، ز ساغر زر لعل ناب خواه
خورشید را، بمیدان، قایم مقام ساز؛
برجیس را، در ایوان، نایب مناب خواه!
تا روزگار اهل هنر گیرد انتظام
در وضع چار رکن جهان انقلاب خواه
یعنی بخشم و لطف خود و، عزم و حزم خویش؛
تبدیل نار و ماء و هوا و تراب خواه
آذر، ز بندگان تو داعی دولت است
شاها دعای بنده ی خود مستجاب خواه
کامیش، غیر گوشه ی چشمی ز شاه نیست،
شاها، ورا بنیم نگه کامیاب خواه!
زد انوری ز معجزه دم، و بن قصیده گفت
گر باورت نمیشود از وی، کتاب خواه!
ور نظم آبدار وی، از من طلب کنی؛
گویند اهل دانشت: آب از سراب خواه!
پرواز شاهباز، که گفتت ز صعوه جوی؟!
آواز عندلیب، که گفت از غراب خواه؟!
تا زهره بیدرنگ زند ناخنی بچنگ
از مطربان زمزمه پیرا، رباب خواه!
تا جام مه ز مهر، لبالب کند سپهر؛
از ساقیان آینه سیما شراب خواه
نشاط اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۹
بر لاله ژاله میچکد از ابر مشکفام
خوشتر ز ژاله باده و بهتر زلاله جام
صبح است و بزم عید و می و مطرب و نبید
دولت مدید و بخت سعید و جهان بکام
گلزار را طراوت و ایام را نشاط
افلاک را سعادت و آفاق را نظام
در زلف روی ساقی و در شیشه عکس می
کالبدر فی الدجیه و الشمس فی الغمام
باشد حلال تو به نباشد دگر ز می
باشد حرام باده نباشد اگر بجام
باید فروخت سبحه اگر کس خرد به هیچ
باید خرید باده اگر کس دهد بوام
از طرف جوی میگذرد یار سرو قد
یا داده اعتدال هوا سرو را خرام
از فیض باد و لطف هوا جاودان زید
نقشی اگر بر آب نگارند در منام
جذب صبا بگوش رساند صدای آن
بگذارد ار پری بچمن در خیال گام
اجزای بوستان نه چنان التیام یافت
کاجسام را بو هم توان داد انقسام
گلزار را بر گویی معشوق و عاشقند
کاین تا بگرید آن دگر آید در ابتسام
دوشیزگان باغ مگر آگهند ازین
کامروز شاه را شده در گلستان مقام
کار است باد گلشن و گسترد سبزه فرش
آورد ژاله باده و پر کرد لاله جام
برخاست سرو و بید فرو برد سر بزیر
بگشود دیده نرگس و بر بست غنچه کام
تعظیم پیشگاه حضور شهنشه است
شمشاد را که گاه رکوع است و گه قیام
آن بوستان مکرمت آن آسمان جود
خورشید سایه خسرو جمشید احتشام
خاقان دهر فتحعلی شاه کز ازل
جودش رهین کف شد و فتحش قرین نام
ای از پی وجود تو اجسام را نظام
اجرام در سجود وجود تو صبح و شام
آفاق را زپاس تو گیرند احتساب
ارزاق را زجود تو یابند خاص و عام
سود از تو برد عالم و گنج تو بی زبان
آفاق شد مسخر و تیغ تو در نیام
از حضرت تو رفته بهند وی چرخ پیک
وز سطوت تو داده بترک فلک پیام
از عدل و فضل و رأفت و سطوت سرشته اند
ارکان دولتت که مصون باد از انهدام
ملکت مزاج دید ز اضداد معتدل
نبود عجب پذیرد اگر تا ابد قوام
آری در اعتدال حقیقی وجود نیست
ورهست ایمن است ز آسیب انعدام
هنگام احتیاج توان دید دست تو
کز جرم آفتاب توان دید در ظلام
ابر کفت بریزش و آنگه بقای آز
خورشید پرتو افکن و آنگه لقای شام
آسوده است خصم تو از خصمی سپهر
صید زبون نبیند هرگز زیان ز دام
بر رتبت تو دست که یابد بپای سعی
آری بر آسمان نتوان شد باهتمام
مستی نیاورد دگر آب رزان اگر
افتد ز عکس رای تو یک لعمه برغمام
بر چار چیز باد تو را وقف چارچیز
تا وقف راست شرط که دارند مستدام
بر ذات تو ستایش و برجود تو سپاس
بر گنج تو فزایش و بر ملک تو دوام
شوق تو در روانم و ذوق تو در وجود
نام تو بر زبانم و مدح تو در کلام
نشاط اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰
سوی تهران خویش را از اصفهان آورده ام
یا که از گلخن مکان در گلستان آورده ام
یا که از دارالحوادث بار رحلت بسته ام
رخت هستی جانب دارا لامان آورده ام
یا که گویی از بلای زاهدان جان برده ام
نیمجانی بر در پیر مغان آورده ام
راست گویم داشتم یکچند در دوزخ مقام
وین زمان جا در بهشت جاودان آورده ام
جنت از قهر شه ار دوزخ شود نبود عجب
نه بتهمت این مثل بر اسفهان آورده ام
قهر شاه است آنچه او را نام دوزخ کرده ام
لطف شاه است آنچه نام او را جنان آورده ام
شاه گردون مرتبت فتح علی شه آنکه من
از نخستین تا زبان اندر دهان آورده ام
نیست جز حرف مدیحش بر زبانم گوییا
مدح او آموخته آنگه زبان آورده ام
دوش دیدم چرخ را میگفت با سیارگان
خویش را در سایه ی آن آستان آورده ام
گفت کیوان قدر من بالاتر آمد زآنکه من
روز و شب خود را بر آن در پاسبان آورده ام
مشتری گفتا سعادت آنچه اندر قرنهاست
دوستانش را قرین در یک قران آورده ام
گفت مریخ از کمال آسمان تیر بلا
هر چه آید دشمنانش را نشان آورده ام
مهر گفتا روزها در سایه ی رایش شدم
اینهمه نور و ضیا از فیض آن آورده ام
زهره گفتا بودم اندر بزمش از خنیاگران
چند روزی بخت بد در آسمان آورده ام
گفت مه گویم چرا گاهی هلالم گاه بدر
خلق را تا چند ازین ره در گمان آورده ام
تا ببزم ار کنم گه ساغری گاهی دفی
خویش را گاهی چنین گاهی چنان آورده ام
با عطارد گفتم از کلکش نداری شرم گفت
پس چرا مهر خموشی بر زبان آورده ام
گفت عنصر با فلک الفخرلی لا لک که من
زامتزاجی این چنین صاحب قران آورده ام
نا گه از فوج ملک بانگی بر آمد کای گروه
تا بکی گویید این آورده آن آورده ام
گفت حق کاورا برای مظهر اسماء خویش
از فراز لامکان سوی مکان آورده ام
شهریارا زیبدت گویی اگر از عزم خویش
ترجمان سر لوح کن فکان آورده ام
بار گاهت را سزد الحق که گوید گاه بار
بر زمین از خویش پیدا آسمان آورده ام
تا بسوزم زاتش رشک آفتاب چرخ را
آفتاب طلعت شاه جهان آورده ام
چرخ بهر حل و عقد آورد اگر سیارگان
من دبیران شه گیتی ستان آورده ام
آسمان را هر طرف خیلی اگر از انجم است
من سپاه بی کران از هر کران آورده ام
از هجوم سر کشان ز آمد شد گردنکشان
راه این درگاه را چون کهکشان آورده ام
خسروا عمری بسر سودای این در داشتم
تا نگوید کس کز این سودا زیان آورده ام
بندگان را قابل خدمت نبودم خویش را
با هزار امید در سلک سگان آورده ام
کی بود یا رب فرستم مژده سوی اصفهان
کز عنایات شه این آورده آن آورده ام
خستگان را مرهم از داروی لطفش کرده ام
مجرمان را از خط عفوش امان آورده ام
ابر آزاریست عفو شه گلستان اصفهان
ابر آزاری بطرف گلستان آورده ام
لطف شه خورشید تابان اصفهان کان گهر
تابش خورشید تابان سوی کان آورده ام
گر مسیح از باد و خضر از آب بخشیدی حیات
من زخاک پای شه بر مرده جان آورده ام
جرمهای بی نهایت عفوهای بی شمار
بر در شاه جهان این برده آن آورده ام
کامکارا آسمان با بخت تو گوید مرنج
یک دو روز از دشمنت را کامران آورده ام
آفتاب دولتت اول فروزان کرده ام
پس چو شمع صبحگاهش در میان آورده ام
تا بدوران تو هر کس باز داند قدر خویش
این شگفتیها برای امتحان آورده ام
دولتت را با ابد پیوند الفت داده ام
مدتت را با نهایت سر گران آورده ام
هر زمان بادا خطابت از قضا کای شهریار
بلعجب نقشی بدورانت عیان آورده ام
دوستت را گر چه در می زعفران افکنده ام
عارضش را همچو شاخ ارغوان آورده ام
دشمنت را گر چه هر دم خون بساغر کرده ام
چهره اش را همچو برگ زعفران آورده ام
باشد ار انصاف کس عیبم نگوید زین که من
هم مکرر قافیه هم شایگان آورده ام
هست این نظمی که گوید انوری از افتخار
این قصیده از برای امتحان آورده ام
الهامی کرمانشاهی : قصاید
شمارهٔ ۳
مژده که میلاد شاه عرش مکان است
عید پیمبر شه زمین و زمان است
باعث ایجاد کاینات محمد
کز رخ او جلوه ی خدای عیان است
نور نخستین و خلق اول احمد
کز همه پیش است و اخر همگان است
آدم اول رسول خاتم امی
کز گهر آدم است و بهتر از آن است
بنده ی ایزد نما و علت اشیا
داور آفاق و مالک دو جهان است
پیکرش از نور بود و عنصرش از جان
سایه نبودش از آنکه جسمش جان است
بی مثل آمد چو ذات ایزد یکتا
هرچه در آید به فکر برتر از آن است
غیر علی کس نبود یار و معینش
ناصر دینش خدیو ملک ستان است
ناصر دین شاه تاجور که به خفتانش
خفته تو گویی هزار شیر ژیان است
آنکه ز رشک بنان و کف کریمش
خون به دل معدن است و در رگ کان است
بر سر مطبخ سرای شاه جهانبان
گنبد پیروزه فام همچو دخان است
شاه بود تاج بخش و پورش مسعود
ملک ستان و خدیو شاه نشان است
سایه ی سلطان یمین دولت کو را
فتح چو زه بسته بر دو سوی کمان است
آنگه حسامش به رزم قابض روح است
و آنکه عطایش به بزم معطی جان است
نیمه ی ایران ز عدل کارگزارانش
خرّم و آباد همچو باغ جنان است
ویژه ز دوده ی حسان ملک شهنشاه
آنکه زمانش زمان عدل و امان است
میر معظم که از لطافت عنصر
رای وی آگه ز رازهای نهان است
گو مخور ای بینوا دگر غم روزی
جود امیر بزرگوار ضمان است
ای که ز تأثیر اسم اعظم عدلت
گرگ پی پاش گله بِه ز شبان است
مهر تو احباب را شکفته بهار است
قهر تو بدخواه را چو باد خزان است
رمح تو نیش قضا بود که ز بیمش
خون به رگ روزگار در هیجان است
بود مداین چه سان به دوره ی کسری
کشور ما از عدالت تو چنان است
تیغ به دریای دست راد تو ای میر
راست تو گویی یکی نهنگ دمان است
روز نبرد از نهیب لشکر عزمت
کز دو طر پهنه پر ز برق سنان است
رایت دشمن چو مرغ سوی نشیمن
رو به هزیمت نهاده در طیران است
اکه به سرپنجه ی تو قبضه ی تیغ است
ملک مصون ز انقلاب و از حدثان است
راست روی در زمان عدل تو ای میر
بر همه تن واجب است گر سرطان است
سم ننهاده است گر سمند تو بر چرخ
بر رخ او از هلال این چه نشان است
اسب تو باد بزان بود که به پویه
بر زبر کوه همچو دشت دوان است
نی نی باد است خانه زاد سمندت
زان به جنوب و شمال در جولان است
ر تو به هیبت به کوه خاره ببینی
کوه مخوانش دگر که آب روان است
در دل الهامی از عنایت یزدان
وحی سماوی و روج قدس نهان است
لیک فتاده به قعر چاه مذلت
یوسف جانش ز کینه ی اخوان است
خواستم از این دیار رخت ببندم
سوی دیاری که خسرو ملکان است
سود برند اهل ذوق از سخن من
قافیه گر شایگان شود چه زیان است
تا که به هر سال عید احمد مختار
سنت اسلام و جشن پیر و جوان است
شاه بماناد و پور شاه بماناد
میر بماناد و هرکه خادم آن است
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۲۲
روی تو به حسن حور عین است
کوی تو بهشت راستین است
از بهر نثار خاک پایت
چون دست دلم در آستین است
رخسار تو لاله ربیع است
گفتار تو لولو ثمین است
زنبور گزنده ای به غمزه
گرچه دو لبت چو انگبین است
رویت ز گل و سمن سرشته است
زلفت ز شب و شبه عجین است
شکل دهنت به میم ماند
دندانت میان میم سین است
لاغر چو تن منت میان است
فربه چو غم منت سرین است
هر جا که تویی بهار باشد
کت ساعد و بر چو یاسمین است
تابنده تری به رخ زخورشید
کبر تو و ناز تو از این است
خورشید زمین تویی ولیکن
خورشید زمانه مجد دین است
نجمی که ز بهر رجم اعدا
تابنده شهاب را قرین است
هم نام امیرمومنین آنک
هم علم امیرمومنین است
عاجز ز یقین او گمان است
قاصر ز گمان او یقین است
در علم چو علم رهنمای است
در عدل چو عقل پیش بین است
بنیان کفایتش رفیع است
برهان هدایتش مبین است
ای ناموری که نام نیکت
سر دفتر کتب آفرین است
هم رای تو اختر منیر است
هم قدر تو گنبد برین است
سیاره که سعد و نحس دارد
با هر که به کین شوی به کین است
تیغ خردت زدوده زان شد
کاسب هنرت به زیر زین است
بر آب زمین از آن باستد
کز حلم تو لنگر زمین است
گر خاتم جود را نگینی است
از نام تو نقش آن نگین است
ور شکر و سپاس را نشانی است
با رسم و ره تو همنشین است
گردون ز خلل مسلم آمد
زیرا که چو عزم تو متین است
شد فضل منزه از معایب
زان کز تو حصار او حصین است
ذات تو به فضل ها ضمان است
جود تو به هر ثنا ضمین است
گر جهل طریق فتنه جوید
علم تو چو شیر در عرین است
دل را نکند خرد خیانت
تا لفظ تو بر خرد امین است
با آنکه تو را خلاف ورزد
گردون به خلاف در کمین است
وان را که وفاق تو سگالد
صدگونه یسار در یمین است
بس ترک رضای تو نجوید
هر کس که نه مدبر و لعین است
نوروز درآمد و برآورد
هر گنج که در زمین دفین است
طرف چمن از طرایف اکنون
با حسن و نگار روم و چین است
رخساره لاله چین ندارد
در زلف بنفشه چونکه چین است
چون لاله شود ز عکس لاله
انگشت کسی که لاله چین است
گر باغ بهشت گشت شاید
گلبن به جمال حور عین است
حلق همه قمریان گشاده ست
صوت همه بلبلان حزین است
چونانکه تو از جهان گزینی
این فصل ز فصلها گزین است
با حسن بهار و فرودین باش
تا حسن بهار و فرودین است
شعری که تو را رشید گفته است
گفتند که بحر او چنین است
این شعر چو شعر او نباشد
کان خان بزرگ و این تکین است
این شعر مکان او ندارد
کو در صف شاعران مکین است
طبعش به گه سخن لطیف است
رایش به گه ثنا رزین است
حال من و شعر من نزار است
حال وی و شعر او سمین است
تا نعمت روی دلربای است
تا نغمه چنگ رامتین است
اقبال فلک تو را مطیع است
جبار جهان تو را معین است
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۶۶
رخت به باغ ارم ماند ای بدیع صنم
ز خط بنفشه دمیده به گرد باغ ارم
رخی که هست به گردش کمند لاله و گل
به هیچ حال ز باغ ارم نباشد کم
به باغ اگر سمن و نرگس و بنفشه بود
زروی و چشم و خطت با همند هر سه به هم
رخت ز دیده من دیر دیر دور مدار
که باغ تازه نماند چو دیر یابد نم
دلم که خسته عشق است مرهمش رخ توست
که دید خسته که او را بود ز مه مرهم
ز زلف دیبه رخساره را رقم زده ای
که زد ز غالیه بر طرف آفتاب رقم
دلم شکار تو گشت ای نگار آهو چشم
تو از شکار من ایمن چو آهوان حرم
به زلف روی بپوشی چو پیش من گذری
مگر جمال تو را نیست چشم من محرم
ز تاب آتش اگر نرم گردد آهن سخت
دل تو زین نفس گرم نرم گردد هم
ز بس که زلف تو بر هم زند گره بر هم
چو زلف توست همه کار من خم اندر خم
اگرچه زاده حوری نه زاده حوا
وصال توست چو افسون زاده مریم
مرا به عشق علم کرده ای و من مانده
ز بیم هجر تو لرزان چو روز باد علم
به چهره باغ خلیلی به غمزه چوب کلیم
به لب دعای مسیحی به زلف خاتم جم
از آن چهار جفاو ستم ندید کسی
از این چهار تو تا کی مرا جفا و ستم
اگر چه رنجه ام از عشق تو به تنگی دل
ز تنگی دهنت هم به رنجه باشد دم
فراخی از پس تنگی بود وز این معنی است
که چشم تنگ تو بر من فراخ دارد غم
اگرچه بر دل تنگم الم رسید ز عشق
به مدح سید شرقم امان رسد ز الم
امیر ساده رضی الملوک مجدالدین
که آفتاب جلال است و آسمان همم
امیر سید عالم علی بن جعفر
که مجتبای خلیفه است و مقتدای امم
ز اوج همت او طیره گنبد اعلی
ز نور نسبت او تیره نیر اعظم
لقای او غرض نعمت زمان و زمین
بقای او سبب حرمت عبید و خدم
از اوست فایده جود و مجد مستوفا
بدوست قاعده علم و فضل مستحکم
رهی است خدمت او کش منافع است دلیل
شهی است منت او کش مکارم است (حشم)
رسید نور جلالش به دیده اعمی
همی رسد خبر حشمتش به گوش اصم
ز بهر مجلس انسش که باده نوشیده است
ستاره مشعله دار است و آسمان طارم
همیشه هست به جودش تکاثر ارزاق
چنانکه هست به جدش تفاخر آدم
اگرچه نسبت پاکش زخاتم الرسل است
در اوست قدر رسولی که معجزش خاتم
شکوه او که به عرق از پیامبر عربی است
پیمبری است پدید آمده میان عجم
کند سیاست خشمش صحیح را معلول
کند سلاست لفظش فصیح را ابکم
شود ز همت او گر شود ستاره خجل
خورد به نعمت او گر خورد زمانه قسم
سلام اوست دلیل ره سلامت و امن
کلام اوست کلید در علوم و حکم
زمانه ای است که فضلش تنی نماند به رنج
ستاره ای که ز عدلش دلی نماند دژم
ز قدر او امرای همه عجم عاجز
ز مدح او فصحای همه عرب مفحم
ثنا و خدمت او حاجب امید و امل
حدیث حرمت (او) چون ره حدوث و قدم؟
شده است نامه فضل و شرف بدو مکتوب
شده است جامه علم و هنر بدو معلم
ز بهر خسرو عالم که جاودانه زیاد
همی تهی کند از فتنه عرصه عالم
جماعتی که از ایشان به رنج بودی خلق
ز بهر قصد ستم کرده خویشتن رستم
چو گرگ و ساخته از کاروان مانده گله
چو شیر و داشته از سنگهای خاره اجم
طریقشان همه چون کیش کافران مظلم
حصارشان همه چون دین مومنان محکم
نه خرقه ای ز صلاحی فرو گرفته به پشت
نه لقمه ای زحلالی فرو شده به شکم
نه هیچ بوده بر الفاظشان کلام نجات
نه هیچ بوده در اسلامشان ثبات قدم
یکی مکابره گیرد به روز خانه خال
یکی معاینه دزدد به شب عمامه عم
ز رنجشان برهانید خلق عالم را
به رنجهای فراوان و گنجهای خدم
زهی ز مدح تو عاجز شده بیان سخن
زهی ز شکر تو قاصر شده زبان قلم
میان بخل و سخا جود کامل تو حجاب
میان عیب و هنر علم شامل تو حکم
تنی نماند ز انعام تو اسیر اسف
دلی نگشت در ایام تو ندیم ندم
سوال سایل علم و سوال سایل مال
ز فضل و بذل تو یابد همی جواب نعم
به نام تو نتوان بود و بود نتوانند
نظیر تو به رسوم و عدیل تو به شیم
نه هست هیچ بنا را متانت کعبه
نه هست هیچ چهی را مثابت زمزم
به مرتبت چو سر شاخ کی بود تن شاخ
به منزلت چو لب یار کی بود لب یم
فضایل و کرمت نیست در جهان مشکل
مناقب و هنرت نیست بر خرد مبهم
نه مشکل است سوی خلق هیبت شمشیر
نه مبهم است بر خلق قوت ضیغم
تو مشکی و جگر سوخته است حاسد تو
به مشک ماند لیکن در او نباشد شم
اگرچه هر دو به عالم درند ظلمت و نور
نه اندکی است تفاوت میان نور و ظلم
رصد که راست نهادی میان اهل نجوم
وجود یافت حسابی که داشت بیم عدم
همه صواب کنی آنچه می کنی و بود
خطا جراحت جان و صواب مرهم هم
صوابکار بود هر که دوست دارد مدح
صوابکار همی باش و رستی از همه غم
چو عزمهای صوابت فتوح عمر تواند
منم به جمع فتوحت محمد اعشم
به نظم مدح تو مشغول گشته ام همه سال
که نظم مدح تو شغلی است پیش من معظم
چو بی مدیح تو ماند سقیم گردد مدح
جلال مدح تو او را شفا دهد ز سقم
رسید عید عرب وز تو دید در یک شخص
لطافت عجم و همت عرب شده ضم
فرو کشید کنون بر سرو غنم رقمی
که جرم خاک شود زان رقم به رنگ بقم
غنیمتی است غنم را که کشته تو شود
به دست خویش غنیمت رسان به جان غنم
تو کشته زنده کنی زنده را چگونه کشی
کدام نوش کند در جهان صناعت سم
همیشه تا سبب خرمی بود باده
به باده باد دل و طبع و خاطرت خرم
حریف دست کریمت همه جمال قدح
ندیم طبع لطیفت همه وصال صنم
مباد بزم تو خالی زناله و زاری
یکی ز زاری زیر و یکی ز ناله بم
روانت خرم و چشمت ز شمس دین روشن
ز حلق و چشم بد اندیش تو روان شده دم
ادیب صابر : ترکیبات
شمارهٔ ۲
تا زبرج حوت آهنگ حمل کرد آفتاب
در حمل در هر نباتی صد عمل کرد آفتاب
هر دو شاخی بر کمر بستند چون جوزاکمر
تا سریر شاهی از برج حمل کرد آفتاب
در میان زاغ و بلبل مشکلی افتاده بود
در حمل هر مشکلی کافتاد حل کرد آفتاب
روضه فردوس گشت از ماه تا ماهی جهان
چون زماهی بر فلک منزل بدل کرد آفتاب
از رخ نسرین و روی لاله و دیدار گل
سبزه را پر ماه و مریخ و زحل کرد آفتاب
روضه فردوس گشت از ماه تا ماهی جهان
باغ را در زینت طینت مثل کرد آفتاب
وین همه طینت که اندر زینت بستان نهاد
از برای نزهت صدر اجل کرد آفتاب
ساحت صحرا ز زینت همچو نقش مانوی است
هر کجا چشمت برافتد صورت و نقش نوی است
ابر فروردین ز فردوس برین آید همی
زانکه با ماء معین و حور عین آید همی
گر زمین را پیش از این از آسمان رشک آمدی
آسمان را زین سپس رشک از زمین آید همی
از سماع قمریان قاری خجل گردد همی
وز گلوی بلبلان صوت حزین آید همی
رعد از آن چون مالک اشتر بغرد کز رخش
شعله تیغ امیرالمومنین آید همی
از نسیم گل به تن مشک ختن خیزد همی
وز ضمیر گل به دل در ثمین آید همی
باده خوردن باد بر روی ریاحین، دین ما
کز ریاحین بوی بزم مجددین آید همی
آنکه هنگام خطاب وکنیت و نام و نسب
عمده الاسلام ابوالقاسم علی الموسوی است
آن خداوندی که عالی شد بدو نام شرف
از طرایف مدح او توزد همی نام طرف
تا نیابی بر او ضایع بود رنج طمع
تانگویی نام او مشکل بود نام شرف
خدمت درگاه او توقیع انعام نعیم
فکرت بدخواه او تاریخ ایام اسف
گرچه بی اسلاف او اسلام را رونق نبود
تازه در ایام او گشته است اسلام سلف
قطره باران زلفظ او لطافت یافته است
زان همی لولو شود کافتاد در کام صدف
عقل مست علم گشت از بس که در بزم هنر
ساقی لفظش بدو می داد در جام نتف
شکر چون مرغان به دام ذکر او بسته بماند
تا بدید انعام او را دانه دام لطف
اوست آن عالی نسب کز عدل او و علم او
شغل دولت مستقیم و کار ملت مستوی است
کهترش را در زمانه مهتری کردن سزد
آسمان را پیش قدرش چاکری کردن سزد
همتش را سر ز چرخ هفتمین برتر شده است
بر سران روزگار او را سری کردن سزد
افتخار آل حیدر نیست در عالم جز او
کلک او را کار تیغ حیدری کردن سزد
عدل او با چرخ بی انصاف جوید داوری
هر کجا انصاف باشد، داوری کردن سزد
سیرت خوبش دل سلطان و لشکر صید کرد
هر کجا خوبی بباشد دلبری کردن سزد
لشکرش شد پر طمع تا لشکر جودش بدید
در چنان لشکر طمع را لشکری کردن سزد
برتر از اقبال او اختر ندانم بر فلک
بر فلک اقبال او را برتری کردن سزد
شاه سادات است و گیسو بر سر او تاج او
تاج پر گوهر چه باشد تاج تاج گیسوی است
نیست از قدر و خطر در هفت کشور هم کفوش
زین همی نازد ولیش و زان همی سوزد عدوش
گر عدو خواهد که در راه خلافش دم زند
نم نماند در دهانش دم بگیرد در گلوش
اوج علیین نخوانم همت عالیش را
اوج علیین یکی جزو است از اجزای علوش
گر غلو با کارها در شرع جدش راست نیست
وقت بذل مال و نعمت چون بود چندان غلوش
همچو نور از ماه و ماه از اختران تابنده شد
سروری از راه و رسمش مهتری از خلق و خوش
گرچه باقی نیست قدر و رتبتش را در جهان
از جهان جز ذکر باقی نیست چیزی آرزوش
آسمان باصد هزاران چشم بینا بر زمین
گرچه بسیاری عجب بیند، نبیند هم کفوش
ای خداوندی که در دست تو آن کلک ضعیف
حجت دولت مبین و قوت ملت قوی است
نیست کس در نیک نامی هم نفس مانند تو
در معالی و معانی نیست کس مانند تو
هیچ نشگفت ار نماند هیچکس فریاد خواه
تا بود در عهد ما فریاد رس مانندتو
از بزرگان گرچه خالی نیست دور روزگار
هم تویی در روزگار خویش و بس مانند تو
سیم و زر با خاک و خس نزدیک جود تو یکی است
کس نبخشد در جهان این خاک و خس مانند تو
از بزرگی کسب کردن بی هوس هرگز نماند
کیست در عالم که باشد زین هوس مانند تو
در شب ظلم از دل عادل عسس داری همی
روز من شب باد اگر باشد عسس مانند تو
یک نفس داریم و از عدل تو در وی صد دعا
ای ندیده نفس ناطق هم نفس مانند تو
در مدیح تو طریق جادوی خواهم سپرد
فعل نیک و صنعت نغز از حساب جادوی است
گرچه صدر عالمی در علم صد عالم تویی
در بزرگی افتخار نسبت آدم تویی
گر در این عالم به از عالم یکی عالم بود
اندر این عالم به از عالم یکی عالم تویی
خواستم تا علم و عالم را دعا گویم یکی
آن دعا هم در تو گفتم زانکه هر دو هم تویی
خاتم پیغمبران اندر جهان جد تو بود
از بزرگی چون نگین جم در آن خاتم تویی
خواهم از ایزد بقای نوح و عمر جم تو را
زانکه در خورد بقای نوح و جام جم تویی
باد عزت بی زوال و باد خرم خاطرت
کاهل عز بی زوال و خاطر خرم تویی
روی شادی بین به چشم دل که از ابنای دهر
آنکه او هرگز نخواهد دید روی غم تویی
خسروانی جام خواه و خسروی ران کام دل
جام جام خسروانی کام کام خسروی است