عبارات مورد جستجو در ۱۱۰۲ گوهر پیدا شد:
عبید زاکانی : دیوان اشعار
ترجیع بند
وقت آن شد که کار دریابیم
در شتاب است عمر بشتابیم
دیدهٔ حرص و آز بر دوزیم
پنجهٔ زهد و زرق برتابیم
ما گدایان کوی میکدهایم
نه مقیمان کنج محرابیم
نه ز جور زمانه در خشمیم
نز جفای سپهر در تابیم
نه اسیران نام و ناموسیم
نه گرفتار ملک و اسبابیم
بندهٔ یکروان یک رنگیم
دشمن شیخکان قلابیم
گرد کوی مغان همیگردیم
مترصد که فرصتی یابیم
با مغان بادهٔ مغانه خوریم
تا به کی غصهٔ زمانه خوریم
هر که او آه عاشقانه زند
آتش از آه او زبانه زند
عشق شمعی از آن برافروزد
شعله چون بر شرابخانه زند
می درآید به جوش و هر قطره
عکس دیگر بر آستانه زند
هر که زان باده جرعهای بچشید
لاف مستی جاودانه زند
بندهٔ آن دمم که با ساقی
شاهد ما دم از چمانه زند
با حریفی سه چار کز مستی
این کند رقص و آن چغانه زند
خیز تا پیش از آنکه مرغ سحر
بال زرین بر آشیانه زند
با مغان بادهٔ مغانه خوریم
تا به کی غصهٔ زمانه خوریم
عقل با روح خودستائی کرد
عشق با هر دو پادشائی کرد
از پس پرده حسن با صد ناز
چهره بنمود و دلربائی کرد
ناگهان التفات عشق بدید
غره شد دعوی خدائی کرد
کار دریافت رند فرزانه
رفت و با عشق آشنائی کرد
صوفی افزوده بود مایهٔ خویش
در سر زهد و پارسائی کرد
هجر بر ما در طرب در بست
وصلش آمد گره گشائی کرد
خیز تا چون ارادتش ما را
سوی میخانه ره نمائی کرد
با مغان بادهٔ مغانه خوریم
تا به کی غصهٔ زمانه خوریم
عشق گنجیست دل چو ویرانه
عشق شمعیست روح پروانه
در بیابان عشق میگردد
روح مدهوش و عقل دیوانه
دست تا در نزد به دامن عشق
ره به منزل نبرد فرزانه
خرم آن عارفان که دنیا را
پشت پائی زدند مردانه
آدم از دانه اوفتاده به دام
آه از این دام وای از آن دانه
عمر در باختیم تا اکنون
گه به افسون و گه به افسانه
بعد از امروز گر به دست آریم
دامن یار و کنج میخانه
با مغان بادهٔ مغانه خوریم
تا به کی غصهٔ زمانه خوریم
عقل را دانشی و رائی نیست
بهتر از عشق رهنمائی نیست
طلب عشق و وصل ورزیدن
کار هر مفلس و گدائی نیست
نام جنت مبر که عاشق را
خوشتر از کوی یار جائی نیست
پای در کوی زهد و زرق منه
کاندر آن کوی آشنائی نیست
بر در خانقه مرو که در او
جز ریائی و بوریائی نیست
پیش ما مجلس شراب خوشست
مجلس وعظ را صفائی نیست
راه میخانه گیر تا شب و روز
چون در اسلامیان وفائی نیست
با مغان بادهٔ مغانه خوریم
تا به کی غصهٔ زمانه خوریم
آه از این صوفیان ازرق پوش
که ندارند عقل و دانش و هوش
رقص را همچو نی کمر بسته
لوت را همچو سفره حلقه بگوش
از پی صید در پس زانو
مترصد چو گربهٔ خاموش
شکر آنرا که نیستی صوفی
عیش میران و باده میکن نوش
خیز تا پیش آنکه ناگاهی
برکشد صبحدم خروس خروش
با صبوحی کنان درد آشام
با خراباتیان عشوه فروش
رو به میخانهٔ مغان آریم
باده در جام و چنگ در آغوش
با مغان بادهٔ مغانه خوریم
تا به کی غصهٔ زمانه خوریم
خیز جانا چمانه برداریم
بادههای مغانه برداریم
اسب شادی به زیر ران آریم
و ز قدح تازیانه برداریم
بیش از این غصهٔ جهان نخوریم
دل ز کام زمانه برداریم
زهد و تسبیح دام و دانهٔ ماست
از ره این دام و دانه برداریم
شاهد و نقل و باده برگیریم
دف و چنگ و چغانه برداریم
پیشتر زآنکه ناگهان روزی
رخت از این آشیانه برداریم
یک زمان چون عبید زاکانی
راه خمارخانه برداریم
با مغان بادهٔ مغانه خوریم
تا به کی غصهٔ زمانه خوریم
در شتاب است عمر بشتابیم
دیدهٔ حرص و آز بر دوزیم
پنجهٔ زهد و زرق برتابیم
ما گدایان کوی میکدهایم
نه مقیمان کنج محرابیم
نه ز جور زمانه در خشمیم
نز جفای سپهر در تابیم
نه اسیران نام و ناموسیم
نه گرفتار ملک و اسبابیم
بندهٔ یکروان یک رنگیم
دشمن شیخکان قلابیم
گرد کوی مغان همیگردیم
مترصد که فرصتی یابیم
با مغان بادهٔ مغانه خوریم
تا به کی غصهٔ زمانه خوریم
هر که او آه عاشقانه زند
آتش از آه او زبانه زند
عشق شمعی از آن برافروزد
شعله چون بر شرابخانه زند
می درآید به جوش و هر قطره
عکس دیگر بر آستانه زند
هر که زان باده جرعهای بچشید
لاف مستی جاودانه زند
بندهٔ آن دمم که با ساقی
شاهد ما دم از چمانه زند
با حریفی سه چار کز مستی
این کند رقص و آن چغانه زند
خیز تا پیش از آنکه مرغ سحر
بال زرین بر آشیانه زند
با مغان بادهٔ مغانه خوریم
تا به کی غصهٔ زمانه خوریم
عقل با روح خودستائی کرد
عشق با هر دو پادشائی کرد
از پس پرده حسن با صد ناز
چهره بنمود و دلربائی کرد
ناگهان التفات عشق بدید
غره شد دعوی خدائی کرد
کار دریافت رند فرزانه
رفت و با عشق آشنائی کرد
صوفی افزوده بود مایهٔ خویش
در سر زهد و پارسائی کرد
هجر بر ما در طرب در بست
وصلش آمد گره گشائی کرد
خیز تا چون ارادتش ما را
سوی میخانه ره نمائی کرد
با مغان بادهٔ مغانه خوریم
تا به کی غصهٔ زمانه خوریم
عشق گنجیست دل چو ویرانه
عشق شمعیست روح پروانه
در بیابان عشق میگردد
روح مدهوش و عقل دیوانه
دست تا در نزد به دامن عشق
ره به منزل نبرد فرزانه
خرم آن عارفان که دنیا را
پشت پائی زدند مردانه
آدم از دانه اوفتاده به دام
آه از این دام وای از آن دانه
عمر در باختیم تا اکنون
گه به افسون و گه به افسانه
بعد از امروز گر به دست آریم
دامن یار و کنج میخانه
با مغان بادهٔ مغانه خوریم
تا به کی غصهٔ زمانه خوریم
عقل را دانشی و رائی نیست
بهتر از عشق رهنمائی نیست
طلب عشق و وصل ورزیدن
کار هر مفلس و گدائی نیست
نام جنت مبر که عاشق را
خوشتر از کوی یار جائی نیست
پای در کوی زهد و زرق منه
کاندر آن کوی آشنائی نیست
بر در خانقه مرو که در او
جز ریائی و بوریائی نیست
پیش ما مجلس شراب خوشست
مجلس وعظ را صفائی نیست
راه میخانه گیر تا شب و روز
چون در اسلامیان وفائی نیست
با مغان بادهٔ مغانه خوریم
تا به کی غصهٔ زمانه خوریم
آه از این صوفیان ازرق پوش
که ندارند عقل و دانش و هوش
رقص را همچو نی کمر بسته
لوت را همچو سفره حلقه بگوش
از پی صید در پس زانو
مترصد چو گربهٔ خاموش
شکر آنرا که نیستی صوفی
عیش میران و باده میکن نوش
خیز تا پیش آنکه ناگاهی
برکشد صبحدم خروس خروش
با صبوحی کنان درد آشام
با خراباتیان عشوه فروش
رو به میخانهٔ مغان آریم
باده در جام و چنگ در آغوش
با مغان بادهٔ مغانه خوریم
تا به کی غصهٔ زمانه خوریم
خیز جانا چمانه برداریم
بادههای مغانه برداریم
اسب شادی به زیر ران آریم
و ز قدح تازیانه برداریم
بیش از این غصهٔ جهان نخوریم
دل ز کام زمانه برداریم
زهد و تسبیح دام و دانهٔ ماست
از ره این دام و دانه برداریم
شاهد و نقل و باده برگیریم
دف و چنگ و چغانه برداریم
پیشتر زآنکه ناگهان روزی
رخت از این آشیانه برداریم
یک زمان چون عبید زاکانی
راه خمارخانه برداریم
با مغان بادهٔ مغانه خوریم
تا به کی غصهٔ زمانه خوریم
عبید زاکانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۰
امیرخسرو دهلوی : آیینه سکندری
بخش ۱ - ساقی نامه
سرم خاک مستان فرخنده پی
که شویند نقش خرد را به می
فروشم چو من مست باشم خراب
جهان خرد را به جام شراب
چو فتنه است فرهنگ فرزانگی
خوشا وقت مستی و دیوانگی
هر آبی کز اندازه بیرون خوری
نیاری که یک شربه افزون خوری
وگر شربت زندگانی بود
هم از خوردن پر گرانی بود
بجز می که بر بوی بیهوشیش
نی سیر چندان که مینوشیش
بیا ساقی اندر قدح پی به پی
به عاشق نوازی فرو ریز می
می کوبه عشق آشنایی دهد
ز تشویش خویشم رهایی دهد
بیا مطرب آن پردههای حکیم
کزو گشت پوسیده عقل سلیم
نوازش چنان کن که جان نژند
شود رسته زین عقل ناسودمند
بیا ساقیا درده آن خون خام
که شد قرة العین مستانش نام
چنان گوش من پر کن از بانگ نوش
که بیرون رود پند دانا ز گوش
بیا مطرب آن جرهٔ طفل وش
چو طفلان به بر گیر و بنواز خوش
نوایی که تعلیم کرد از نخست
بزن چوب تا بازگوید درست
بیا ساقی آن جام شادی فزای
که بنیاد غم را در آرد ز پای
به من ده که راحت به جانم دهد
ز خونابهٔ دهر امانم دهد
بیا مطرب آن بربط خوش نوا
که بی مغزیش مغز را شد دوا
بزن تا که برباید از مغز هوش
به دل جان نو ریزد از راه گوش
بیا ساقی آن بادهٔ تلخ فام
که شیرینی عیش ریزد به کام
بده تا به شیرینی آرم به کار
که تلخی بسی دیدم از روزگار
بیا مطربا برکش آواز تر
دماغ مرا تر کن از ساز تر
روان کن که خشک است رود رباب
از آن دست چون ابر باران آب
بیا ساقی آن شربت خوش گوار
کزو بزم گردد چو خرم بهار
بده تا چو در تن درآرد توان
گل زرد من زو شود ارغوان
بیا مطرب اسباب می کن تمام
بدان ارغنون ساز طنبور نام
که گر چون عروسانش در بر نهی
می پر دهد از کدوی تهی
بیا ساقی آن بادهٔ چون عقیق
که هم کوثرش نام شد هم رحیق
فرو ریز تا چون بکشتی شود
خراباتی از وی بهشتی شود
بیا مطرب آن چاشنی بخش روح
که هم صبح ازو خوش شود هم صبوح
فرو گوی و مجلس پر آوازه کن
دل و جان می خوارگان تازه کن
به جام طرب زنده کن جان پاک
که محتاج جرعه است مرده به خاک
بیا ساقی آن گنج دان نشاط
که اندیشه را درنوردد بساط
بده تا نشاط سخن نو کنیم
و زو مجلس آرای خسرو کنیم
بیا مطربا ساز کن چنگ را
به نالش درآر آن پر آهنگ را
زهی گیر کز ذوق آواز وی
حریفان نگردند محتاج می
بیا ساقی آن بادهٔ خوش گوار
که تا اندوه و غم نهم بر کنار
بیا ساقیا ارمغانی شراب
که محراب زرتشتیان شد ز باب
بده تا به مستی کنم خواب خوش
کشم آتش غم بدان آب خوش
بیا مطرب آن چفته کز یک فغان
کند زاهدان را به کوی مغان
چنان زن که آتش زند سینه را
ز سر نو کند داغ دیرینه را
بیا ساقی آن سلسبیل حیات
که شوید همه تیرگیها ز ذات
بده تا چو منزل به خاکم کشد
ز آلایش خاک پاکم کشد
بیا مطرب آن علم باریک را
که روشن کند جان تاریک را
فرو گوی زانگونه سوزان و تر
که دستار عالم رباید زسر
بیا ساقی آن کیمیای وجود
که بی همتان را در آرد به جود
به من ده که تا شادمانی کنم
ز گنج سخن درفشانی کنم
بیا مطربا مو به مو باز جوی
ز موی کمانچه نوایی چو موی
که تا چون به مستان رسد ساز او
گوارا شود می ز آواز او
بیا ساقی آن جام دریا درون
کزو گوهر مردم آید برون
بده تا نشاطی برون آردم
برو سنگ و گوهر برون آردم
بیا مطرب آن مایهٔ دل خوشی
که صوفی کند زو ملامت کشی
بگو تا دمی خرقه بازی کنم
به می دلق خود را نمازی کنم
بیا ساقی آن بادهٔ بیخمار
فرو شوی زین جان خاکی غبار
که چون گم شود جان غمناک من
نریزد کسی جرعه بر خاک من
بیا مطرب آواز بر کش بلند
برون بر غم از سینههای نژند
ز سر نو کن آیین عشاق را
به غلغل در آرا این کهن طاق را
بیا ساقی آن ساغر گرم خیز
یکی جرعه بر خاک خسرو بریز
بیا ساقی آن می که کام من است
به من ده که در خورد جام من است
مرا با حریفان من نوش باد
حریفان بد را فراموش باد
بیا مطربا ساز کن پرده را
بسوز این دل عشق پرورده را
رسید از بتان جان خسرو به کام
به یک زخمه کن کار او را تمام
که شویند نقش خرد را به می
فروشم چو من مست باشم خراب
جهان خرد را به جام شراب
چو فتنه است فرهنگ فرزانگی
خوشا وقت مستی و دیوانگی
هر آبی کز اندازه بیرون خوری
نیاری که یک شربه افزون خوری
وگر شربت زندگانی بود
هم از خوردن پر گرانی بود
بجز می که بر بوی بیهوشیش
نی سیر چندان که مینوشیش
بیا ساقی اندر قدح پی به پی
به عاشق نوازی فرو ریز می
می کوبه عشق آشنایی دهد
ز تشویش خویشم رهایی دهد
بیا مطرب آن پردههای حکیم
کزو گشت پوسیده عقل سلیم
نوازش چنان کن که جان نژند
شود رسته زین عقل ناسودمند
بیا ساقیا درده آن خون خام
که شد قرة العین مستانش نام
چنان گوش من پر کن از بانگ نوش
که بیرون رود پند دانا ز گوش
بیا مطرب آن جرهٔ طفل وش
چو طفلان به بر گیر و بنواز خوش
نوایی که تعلیم کرد از نخست
بزن چوب تا بازگوید درست
بیا ساقی آن جام شادی فزای
که بنیاد غم را در آرد ز پای
به من ده که راحت به جانم دهد
ز خونابهٔ دهر امانم دهد
بیا مطرب آن بربط خوش نوا
که بی مغزیش مغز را شد دوا
بزن تا که برباید از مغز هوش
به دل جان نو ریزد از راه گوش
بیا ساقی آن بادهٔ تلخ فام
که شیرینی عیش ریزد به کام
بده تا به شیرینی آرم به کار
که تلخی بسی دیدم از روزگار
بیا مطربا برکش آواز تر
دماغ مرا تر کن از ساز تر
روان کن که خشک است رود رباب
از آن دست چون ابر باران آب
بیا ساقی آن شربت خوش گوار
کزو بزم گردد چو خرم بهار
بده تا چو در تن درآرد توان
گل زرد من زو شود ارغوان
بیا مطرب اسباب می کن تمام
بدان ارغنون ساز طنبور نام
که گر چون عروسانش در بر نهی
می پر دهد از کدوی تهی
بیا ساقی آن بادهٔ چون عقیق
که هم کوثرش نام شد هم رحیق
فرو ریز تا چون بکشتی شود
خراباتی از وی بهشتی شود
بیا مطرب آن چاشنی بخش روح
که هم صبح ازو خوش شود هم صبوح
فرو گوی و مجلس پر آوازه کن
دل و جان می خوارگان تازه کن
به جام طرب زنده کن جان پاک
که محتاج جرعه است مرده به خاک
بیا ساقی آن گنج دان نشاط
که اندیشه را درنوردد بساط
بده تا نشاط سخن نو کنیم
و زو مجلس آرای خسرو کنیم
بیا مطربا ساز کن چنگ را
به نالش درآر آن پر آهنگ را
زهی گیر کز ذوق آواز وی
حریفان نگردند محتاج می
بیا ساقی آن بادهٔ خوش گوار
که تا اندوه و غم نهم بر کنار
بیا ساقیا ارمغانی شراب
که محراب زرتشتیان شد ز باب
بده تا به مستی کنم خواب خوش
کشم آتش غم بدان آب خوش
بیا مطرب آن چفته کز یک فغان
کند زاهدان را به کوی مغان
چنان زن که آتش زند سینه را
ز سر نو کند داغ دیرینه را
بیا ساقی آن سلسبیل حیات
که شوید همه تیرگیها ز ذات
بده تا چو منزل به خاکم کشد
ز آلایش خاک پاکم کشد
بیا مطرب آن علم باریک را
که روشن کند جان تاریک را
فرو گوی زانگونه سوزان و تر
که دستار عالم رباید زسر
بیا ساقی آن کیمیای وجود
که بی همتان را در آرد به جود
به من ده که تا شادمانی کنم
ز گنج سخن درفشانی کنم
بیا مطربا مو به مو باز جوی
ز موی کمانچه نوایی چو موی
که تا چون به مستان رسد ساز او
گوارا شود می ز آواز او
بیا ساقی آن جام دریا درون
کزو گوهر مردم آید برون
بده تا نشاطی برون آردم
برو سنگ و گوهر برون آردم
بیا مطرب آن مایهٔ دل خوشی
که صوفی کند زو ملامت کشی
بگو تا دمی خرقه بازی کنم
به می دلق خود را نمازی کنم
بیا ساقی آن بادهٔ بیخمار
فرو شوی زین جان خاکی غبار
که چون گم شود جان غمناک من
نریزد کسی جرعه بر خاک من
بیا مطرب آواز بر کش بلند
برون بر غم از سینههای نژند
ز سر نو کن آیین عشاق را
به غلغل در آرا این کهن طاق را
بیا ساقی آن ساغر گرم خیز
یکی جرعه بر خاک خسرو بریز
بیا ساقی آن می که کام من است
به من ده که در خورد جام من است
مرا با حریفان من نوش باد
حریفان بد را فراموش باد
بیا مطربا ساز کن پرده را
بسوز این دل عشق پرورده را
رسید از بتان جان خسرو به کام
به یک زخمه کن کار او را تمام
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۸۷
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹۴
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۱۲
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۱۷
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۲۶۶
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۴۰۲
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۴۳۴
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۵۲۰
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴ - غزال و غزل
امشب از دولت می دفع ملالی کردیم
این هم از عمر شبی بود که حالی کردیم
ما کجا و شب میخانه خدایا چه عجب
کز گرفتاری ایام مجالی کردیم
تیر از غمزه ساقی سپر از جام شراب
با کماندار فلک جنگ وجدالی کردیم
غم به روئین تنی جام می انداخت سپر
غم مگو عربده با رستم زالی کردیم
باری از تلخی ایام به شور و مستی
شکوه از شاهد شیرین خط و خالی کردیم
روزه هجر شکستیم و هلال ابروئی
منظر افروز شب عید وصالی کردیم
بر گل عارض از آن زلف طلایی فامش
یاد پروانه زرین پر و بالی کردیم
مکتب عشق بماناد و سیه حجره غم
که در او بود اگر کسب کمالی کردیم
چشم بودیم چو مه شب همه شب تا چون صبح
سینه آئینه خورشید جمالی کردیم
عشق اگر عمر نه پیوست به زلف ساقی
غالب آنست که خوابی و خیالی کردیم
شهریارا غزلم خوانده غزالی وحشی
بد نشد با غزلی صید غزالی کردیم
این هم از عمر شبی بود که حالی کردیم
ما کجا و شب میخانه خدایا چه عجب
کز گرفتاری ایام مجالی کردیم
تیر از غمزه ساقی سپر از جام شراب
با کماندار فلک جنگ وجدالی کردیم
غم به روئین تنی جام می انداخت سپر
غم مگو عربده با رستم زالی کردیم
باری از تلخی ایام به شور و مستی
شکوه از شاهد شیرین خط و خالی کردیم
روزه هجر شکستیم و هلال ابروئی
منظر افروز شب عید وصالی کردیم
بر گل عارض از آن زلف طلایی فامش
یاد پروانه زرین پر و بالی کردیم
مکتب عشق بماناد و سیه حجره غم
که در او بود اگر کسب کمالی کردیم
چشم بودیم چو مه شب همه شب تا چون صبح
سینه آئینه خورشید جمالی کردیم
عشق اگر عمر نه پیوست به زلف ساقی
غالب آنست که خوابی و خیالی کردیم
شهریارا غزلم خوانده غزالی وحشی
بد نشد با غزلی صید غزالی کردیم
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۷
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۰ - در معذرت صاحب
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۱ - ایضا درخواست شراب کند
ایا دقیق نظر مهتری که گاه سخا
توانی ار بچکانی همی از آتش آب
به پیش دست سخی تو از خجالت و شرم
به جای قطرهٔ باران عرق چکد ز سحاب
سه کس به زاویهای در نشسته مخموریم
به یاد بادهٔ دوشینه هرسه مست و خراب
به ذروهٔ فلک و ماه برکشیده سرود
ز چهرهٔ طرب و لهو برگرفته نقاب
امید ما پس از ایزد به جود تست که نیست
ز ساز مجلس ما هیچ جز کباب و رباب
مصاف عشرت ما بشکند زمانه اگر
تو نشکنی بتفضل خمار ما به شراب
توانی ار بچکانی همی از آتش آب
به پیش دست سخی تو از خجالت و شرم
به جای قطرهٔ باران عرق چکد ز سحاب
سه کس به زاویهای در نشسته مخموریم
به یاد بادهٔ دوشینه هرسه مست و خراب
به ذروهٔ فلک و ماه برکشیده سرود
ز چهرهٔ طرب و لهو برگرفته نقاب
امید ما پس از ایزد به جود تست که نیست
ز ساز مجلس ما هیچ جز کباب و رباب
مصاف عشرت ما بشکند زمانه اگر
تو نشکنی بتفضل خمار ما به شراب
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۴۴ - شراب خواهد
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۲
اوحدی مراغهای : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۵
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۶
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۴