عبارات مورد جستجو در ۵۰۸ گوهر پیدا شد:
رشیدالدین میبدی : ۵۱- سورة الذاریات‏
۱ - النوبة الثالثة
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ «بسم اللَّه»، اخبار عن قدرته و عزّته بنعت الجلال، «الرحمن الرحیم» اخبار عن رأفته و رحمته بوصف الجمال، فبقدرته وجد من وجد من مراده و برأفته وجد من وجد من عباده. بسم اللَّه اخبار است از عزت و قدرت ذو الجلال. الرحمن الرحیم اشارت است بنعت رأفت و لطف جمال بر کمال.
جمال الوهیّت صد هزار جان طالبان بسوخت. جمال صمدیّت صد هزار جان عاشقان بیفروخت. قومى در قهر جلال از بیم قطیعت میسوزند. قومى در لطف جمال بر امید وصلت میفروزند و دلهاى بندگان روز و شب از تأثیر این دو صفت گاه در خوف و گاه در رجا، و از قضیّت این دو اصل گاه در قبض است و گاه در بسط.
بگاه قبض همه فترت بیند و هیبت، بگاه بسط همه لطف بیند و رحمت.
بگاه قبض صرصر قهر آید، شواهد جلال نماید، بنده بسوزد، بزارد، در خواهش آید، بگاه بسط نسیم لطف بوى وصال آرد، شواهد جمال نماید بنده بنازد، در رامش آید.
بگاه قبض بعظمت نگرد همه درد و گداز بیند، بگاه بسط بقرب نگرد همه انس و ناز بیند.
پیر طریقت از اینجا گفت بقرب مى‏نگر تا از او انس زاید. بعظمت مى‏نگر تا حرمت فزاید. میان این و آن منتظر مى‏باش تا سبق ازل خود چه نماید.
قوله: وَ الذَّارِیاتِ ذَرْواً اشارة الى الریاح الصبحیة تحمل انین المشتاقین الى ساحات العزّة ثمّ تأتى بنسیم القربة الى مشام اسرار اهل المحبّة فیجدون راحة من غلبات اللوعة و فى معناه انشدوا:
و انى لاستهدى الریاح نسیمکم
اذا اقبلت من نحوکم بهبوب‏
و اسئلها حمل السلام الیکم
فان هى یوما بلّغت فاجیبى‏
آن ساعت که تباشیر صبح پیدا شود و لشکر روشنایى کمین بگشاید و نسیم صبا مهر در هواء عالم دمیدن گیرد، باد صبحى پیک‏وار از جناب جنّات عدن براه افکنند تا نفحات الهى بمشام اسرار دوستان رساند.
عزیز است آن ساعت و بزرگوار آن وقت که بر بساط وَ نَحْنُ أَقْرَبُ در خلوت وَ هُوَ مَعَکُمْ سرّا بسرّ شراب انا جلیس من ذکرنى بى‏زحمت اغیار بدوستان خود رساند و منادى عزت بنعت رأفت ندا در عالم کون داده نواخت درویشان را که من یقرض غیر عدوم و لا ظلوم. چه عجب اگر آن ساعت بگوش دل بنده فرو گوید که عبدى لا تَخَفْ إِنَّکَ مِنَ الْآمِنِینَ.
فَالْحامِلاتِ وِقْراً فَالْجارِیاتِ یُسْراً فَالْمُقَسِّماتِ أَمْراً إِنَّما تُوعَدُونَ لَصادِقٌ وَ إِنَّ الدِّینَ لَواقِعٌ.
باین مخلوقات و مصنوعات قسم یاد کرد که رستاخیز بودنى است و هر کسى را جزا کردار خود بخیر و شرّ دادنى. معتقد کافه اهل اسلام است که حق جل جلاله روز حشر و نشر خلائق را جمع کند، ارواح و اشباح را بهم آرد چنانک در نشئه اول روح و شخص جمع بودند از بهر ابتلا، هم چنین در روز حشر و نشر جمع باشند از بهر یافت جزا. فالحشر حق و قراءة الکتاب حق و المیزان و السؤال حق و ممرّ الخلق على الصراط حق و لواء الحمد حق و الشفاعة حق و الجنّة و النار حق. قال اللَّه تعالى: وَ یَسْتَنْبِئُونَکَ أَ حَقٌّ هُوَ، قُلْ إِی وَ رَبِّی إِنَّهُ لَحَقٌّ و قال تعالى: فَوَ رَبِّ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ إِنَّهُ لَحَقٌّ مؤمنان که باین غیبها ایمان آوردند و پیغام از پیغام رسان پذیرفتند و براست داشتند، جزا ایشان فردا در آن جهان چیست؟
إِنَّ الْمُتَّقِینَ فِی جَنَّاتٍ وَ عُیُونٍ آخِذِینَ ما آتاهُمْ رَبُّهُمْ، صفت و سیرت ایشان امروز درین جهان چیست؟ کانُوا قَلِیلًا مِنَ اللَّیْلِ ما یَهْجَعُونَ وَ بِالْأَسْحارِ هُمْ یَسْتَغْفِرُونَ و فى بعض الاخبار یقول اللَّه عز و جل ان احبّ احبّائى الىّ الذین یستغفرون بالاسحار. اولئک الذین اذا اردت باهل الارض شیئا ذکرتهم‏ فصرفت بهم عنهم.
بنده را هیچ کرامت بزرگتر از آن نبود که در شب تاریک برخیزد متوارى، بر درگاه بارى. در مناجات و زارى.
شبى که وصفش اینست: لیل هادئ و قمر بادى و رب ینادى عبادى عبادى.
فرمان آمد که اى محمد وَ مِنَ اللَّیْلِ فَتَهَجَّدْ من کلمه تبعیض است اینجا و معنى آنست که اى محمد بعضى از شب بیدار باش و بعضى از شب در خواب بیاساى که اگر همه شب در خواب باشى امّت ضایع مانند و اگر شب بیدار باشى همه را بشفاعت تو بیامرزم، آن گه نصیب رحمت من پیدا نیاید. اى محمد ترا شفاعت است و مرا رحمت است و چنانک شفاعت ترا نصیب باید رحمت مرا نصیب باید. پس بعضى از شب بیدار باش و بعضى در خواب، تا بسبب بیدارى تو بعضى را بیامرزم تصدیق شفاعت را و بحرمت خواب تو بعض بیامرزم تحقیق رحمت را تا هم نصیب شفاعت تو پدید آید و هم نصیب رحمت من.
قوله: وَ فِی السَّماءِ رِزْقُکُمْ وَ ما تُوعَدُونَ اصمعى گوید در بصره بودم نماز جمعه گزارده و از جامع بیرون آمده که اعرابى را دیدم بر شترى نشسته و نیزه در دست گرفته، چون مرا دید گفت تو از کجایى و از کدام قبیله‏اى. گفتم از قبیله اصمع. گفت: تو آنى که ترا اصمعى، گویند: گفتم آرى من آنم. گفت: از کجا مى‏آیى؟ گفتم از خانه خداى عز و جل گفت: ا و للَّه بیت فى الارض و خداى را در زمین خانه‏اى هست، گفتم آرى خانه مقدس معظم بیت اللَّه الحرام. گفت آنجا چه میکردى گفتم کلام خدا میخواندم گفت ا و للَّه کلام خداى را کلامى هست، گفتم آرى کلامى شیرین و سخنى پرآفرین. گفت چیزى از آن بر من خوان، درگرفتم: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ. وَ الذَّارِیاتِ ذَرْواً تا اینجا رسیدم: وَ فِی السَّماءِ رِزْقُکُمْ وَ ما تُوعَدُونَ گفت یا اصمعى هذا کلام البارئ. این کلام خداست و سخن او که گفته، گفتم آرى سخن او، خود گفته و بمحمد فرو فرستاده، اصمعى گفت گویى آتشى از غیب دروزدند سوزى در وى پدید آمد، دردى بو العجب از درون وى سر برزد. نیزه و شمشیر داشت هر دو بشکست و شتر را بکشت و بدرویشان فروگذاشت و جامه لشکریان از تن‏ بیرون کرد و گفت: یا اصمعى ترى یقبل من لم یخدمه فى شبابه، چگویى کسى که در جوانى خدمت او ناکرده امروز او را بپذیرد، گفتم چون که نپذیرد پیغامبران را میفرستد که تا ناآمده را بیارند آمده را چون رد کنند.
پیر طریقت در مناجات خویش گفته: الهى هر چند که از بد سزاى خویش بدردم لکن از مفلس نوازى تو شادم. الهى من بقدر تو نادانم و سزاء تو را ناتوانم.
در بیچارگى خود سرگردانم و روز بروز بر زیانم. الهى من کیم که بر درگاه تو زارم یا قصه درد خود بتو بردارم.
در عشق تو من کیم که در منزل من
از وصل رخت گلى دمد بر گل من‏
آن گه گفت یا اصمعى این درد زده را دارویى بیفزاى و خسته معصیت را مرهمى نه. گفتا بر خوان: فَوَ رَبِّ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ إِنَّهُ لَحَقٌّ مِثْلَ ما أَنَّکُمْ تَنْطِقُونَ، چند بار خویشتن را بر زمین زده و نعره‏اى چند بکشید، همچون و الهى سرگردان و حیران روى نهاد بر بیابان. دانستم که او قصد حج دارد من نیز عزم درست کردم و رفتم، بوقت طواف او را دیدم در استار کعبه آویخته و میگوید: من مثلى و انت ربى، من مثلى و انت ربى.
گفتم یا اعرابى مردم را از طواف مشغول داشته‏اى باین سخن که مى‏گویى گفت: یا اصمعى خانه خانه او و بنده بنده او، بگذار تا نازى کنم بر او. آن گه اعرابى این بیتها بر گفت:
یا رجال اللیل ما احسنکم
بابى انتم و ما اجملکم‏
اقرعوا الباب على سیّدکم
و لعلّ الباب مفتوح لکم‏
اصمعى گفت: بعد از آن در میان خلق نهان شد. بسى جستم او را و نیافتم فبقیت متحیّرا مدهوشا لا صبر لى الّا البکاء و النحیب.
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳
من و بیداری شب ها و شب تا روز یارب ها
نبیند هیچ کس در خواب، یارب! این چنین شب ها
گشادی تا لب شیرین به دشنام دعا گویان
دعا می گویم و دشنام می خواهم از آن لب ها
خدا را! جان من، بر خاک مشتاقان گذاری کن
که در خاک از تمنای تو شد فرسوده قالب ها
سیه روزان هجران را چه حاصل بی تو از خوبان؟
که روز تیره را خورشید می باید، نه کوکب ها
معلم، غالبا، امروز درس عشق می گوید
که در فریاد می بینیم طفلان را به مکتب ها
شود گر اهل مذهب را خبر از مشرب رندان
بگردانند مذهب ها، بیاموزند مشرب ها
هلالی، با قد چون حلقه، باشد خاک میدانت
کسی نشناسد او را از نشان نعل مرکب ها
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷
غم نیست، گر ز داغ تو می سوزدم جگر
داری هزار سوخته، من هم یکی دگر
یارب، چه کم شود ز تو، ای پادشاه حسن
گر سوی من بگوشه چشمی کنی نظر؟
در کوی تو سر آمد اهل وفا منم
از چشم التفات وفای مرا نگر
تا کی در آرزوی تو گردیم کو بکوی؟
تا کی بجستجوی تو گردیم در بدر؟
جان می کنیم و یار زما بی خبر هنوز
خواهیم مردن از غم او، تا شود خبر
در گوشه غمست هلالی بصد نیاز
گاهی ز چشم لطف برین گوشه بر نگر
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۲۶
میرود سنجابگون بر چرخ از دریا بخار
می کند پر حواصل بر سر عالم نثار
مرکز خاک آهنین شد پاک و مستولی شدست
بر زر گردون سرب سیما سحاب سیم بار
گر بود از سیم پشت هر کسی گرم ، از چه رو
عالمی لرزان شدند از بیم او سیماب وار ؟
چرخ چرخه ، ابر پنبه ، رشتۀ باران کناغ
دوک ریسی طرفه پیش آورد زال روزگار
روی قرص آفتاب از ابر میگردد نهان
همچو قرص گرم مانده از بر سنگین تغار
مارو کژدم تا ز سرما در زمین پنهان شدند
آب دارد نیش کژدم باد دارد زهر مار
پس کنون آن به که دارد رنگ رخسار تذرو
چون ز ابر فاخته گون شد حواصل کوهسار
کوه اگر چه چون حواصل شد از آن غمگین مباش
کین حواصل زود خواهد گشت طاووس بهار
آفتاب از بس عزیزی نازها در سر گرفت
می کشد بیچارگان را در فراغ انتظار
ز آفتاب آسمان کر دست ما را بی نیاز
یک نظر از آفتاب جود مخدوم کبار
مخلص این جا کرده بودم ختم بازار سخن
عقل را گفتم : مشو کاهل سخن ، معنی بیار
عقل گفتا : آرمت از باده و آتش سخن
کاندرین سرما جزین ناید پسند هوشیار
باده ای باید که اندازد بانجم پر شعاع
آتشی باید که افروزد بگردون بر شرار
از شعاع آن یکی رخسارها یاقوت رنگ
وز شرار این دگر یاقوت ریزان بی شمار
از پی آن این یکی را گشته جامه از بلور
وز پی این آن دگر را گشته از آهن حصار
آن یکی مر شاخ گل را خاک سازد در زمان
وین دگر بر چهره اندر حال گل آرد ببار
ما در آن تاک و کرده خویشتن آنرا غذا
مادر این سنگ و پرورده مرور ادر کنار
هم بدان نسبت که باشد ظاهر هر نار نور
باده نور ظاهرست و مضمر اندر نور نار
می بآتش گفت روزی : هست نورت یاردود
گفت آتش : لذت تو هست هم جفت خمار
باده گفتا : من زروی دلبران دارم صفت
گفت آتش : من زرای سر کشان دارم عیار
باده او را گفت : هر جسمی که یابی تو خوری
آتش او را گفت : بهتر جسم خواراز عقل خوار
باده گفتا:من مرکب گشته ام از چار طبع
چار یک باشی زنی ، چون تو یکی باشی ز چار
گفت آتش : راست گفتی ، لیک میدانی منم
در تو آن رکن حرارت کز تو آن آید بکار
عقل گفتا : هر دوان باشید و مکنید این لجاج
من بگویم یک سخن ، باید بدین کرد اختصار
فخر می جویید هر دو ، بررسم امروز من
در حضور هر دو این معنی ز اصل افتخار
خواجۀ دنیا ، ضیاءالدین نظام ملک شاه
آنکه فضلش هست در آفاق فضل کردگار
آنکه تا بر چرخ خواهد بود انجم را مسیر
بود خواهد بروجود او ممالک را مدار
گر چه دارد هم وزیری و هم اسم خواجگی
هست در فرمان و معنی پادشاه کامگار
گر نباشد بهر بذلش زر برون ناید ز کان
ور ندارد عشق بزمش گل برون ناید ز خار
صحن دیوان کفایت آنکه دیوان نام یافت
مثل او هرگز نبیند در همه عالم سوار
صدر اورا فی المثل گر آسمان خوانی ز قدر
فخر آرد آسمان و صدر او زین نام عار
بسکه خلق آسوده شد در سایۀ انعام او
چرخ خواند هر زمانش آسمان سایه دار
دهشت آمد خلق را از رای او در اصطناع
عزت آمد چرخ را از امر او در اقتدار
دشمنان مملکت را کلک او مقهور کرد
همچو در عهد نبی مر کافران را ذوالفقار
هر که بی فرمان او یک دم قلم گیرد بدست
سالها دستش بود بی کار چون دست چنار
از همه کاری که جوید باد در دست آیدش
بلکه از آن باد افتد در میان خاک خوار
حاسدان ار معتبر بودند دیدم جایشان
احمق آن باشد که نکند جایشان را اعتبار
ای خداوند،آشنای خدمت در گاه تو
گشت اندر هر زمان نامش از ین پس بختیار
هر که چون او باشد اندر خدمت و اخلاص تو
از میان جان شود چون بختیارش بخت یار
روز چند از غفلت ار بنده بخدمت کم رسید
گردش ایام کردش از حوادث دل فگار
پیش از این بودی چو گل در مجلس تو تازه روی
چون بنفشه کرد چرخش سرنگون وسوکوار
یار دیگر بر سر ناساز گاری کی شود
دهر ؟ گر رای تو شد با بندۀ تو ساز گار
بس بود تنبیه او را اینقدر گر گوییش :
دست بیداد وتعرض از فلانی بازدار
تنگدل ماندست بنده کاندر ایام چنین
لشگر آید همره رایات فرخ شهریار
آشکارا رنگ حال خویش نتواند نمود
گر چه بعضی هست بر رای رفیعت آشکار
جز تن لاغر ندارد در جهان دستور خاص
جز دل غمگین ندارد در زمین دستور بار
با چنین برگ و نوا اندر زمستانی چنین
گر سفر خواهد شد از بنده خدایا زینهار
خودکسی زابنای جنس من بپیش تخت شاه
روزوشب اندر سفرها بندگی دارد شعار؟
تا تواند کرد خدمت ؛ بایدش زین به مثال
شغل رفتن چون بدارد ، بایدش به زین یسار
این سخن گر پیش تو یابد محل استماع
اصطناع تو کند کارش بزودی چون نگار
با اشارات تو کردند انجم وافلاک ختم
در زمانه امرو نهی و حل و عقد و گیر ودار
باد یا اهل هنر را آفتاب دستگیر
وندرین معنی بماند هر قراری پایدار
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
در چشم من از آتش عشق تو نمیست
در جان من از شادی خصم تو غمیست
با خصم منت همیشه دمسازی چیست ؟
یا رب ، مپسند ، کآشکارا ستمیست
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۷۳
بر جاه تو ، ای خواجه شود هر عیال
بر لوح قلم رفت بدین فرخ فال
ای خواجه، به حرمت خدای متعال
کین فال که بنده زد ببینی امسال
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۵۵
ای شده ملک و دین ز کلک تو راست
کلک تو کار ملک و دین آراست
دل صافیت مَطلع قَدَرست
کفِ کافیت مقتضای قضاست
همت تو محیط چون فلک است
نعمت تو بسیط همچو هواست
دست تو ابر و جود تو مَطَرست
لفظ تو دُرّ و طبع تو دریاست
عادت تو به فخر پیوسته است
سیرت و رسم تو ز عیب جداست
گر تفاخر بود ز خدمت تو
آن تفاخر عَلَی‌الخُصوص مراست
هست یکتا به مهر تو دل من
پشت من در پرستش تو دوتاست
صد عطا از تو بیش یافته‌ام
هر یکی را هزار شکر و ثناست
قصهٔ خویش با تو دانم‌ گفت
حاجت خویش از تو دانم خواست
چون بود روزگار من که مرا
خرج پیدا و دخل ناپیداست
بار بسیار و بارکش اندک
چاکران بیش و مرکبان کم وکاست
دی مرا بود فکرت امروز
بازم امروز فکرت فرداست
گرچه در پایگاه و کیسهٔ من
نه ستورست و نه ستور بهاست
به‌ یک اشتر که تو مرا بدهی
همه کارم تمام گردد راست
برکات سخاوت تو مرا
فتح باب هزارگونه عطاست
از بقای تو دور باد فنا
تا به دهر اندرون بقا و فناست
بر تن و دلت و جانت باد ایجاب
هرچه اندر جهان به‌خیر دعاست
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۴۹
خالق همه اقبال خلایق به تو داد
تا دهر بود بقای اقبال تو باد
تو باده به‌ دست همچنین با دل شاد
بدخواه تو جان و خان و مان داده به‌ باد
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۵۴
ای ناصر دین ناصر تو یزدان باد
اقبال تو در تن سعادت جان باد
گردون به مراد رای تو گردان باد
وز گردش آن هر چه تو خواهی آن باد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۵
خدای با تو کسی را دل آشنا مکناد
وگر کند چو من از خان و مان جدا مکناد
چو من ضعیف و حزین و نزار مرغی را
به دام و دانه ی عشق تو مبتلا مکناد
اسیر عشق تو کردم دل از طریق صواب
کس از طریق صواب این چنین خطا مکناد
امید هاست مرا کز خودم جدا نکنی
وگر تو قصد جدایی کنی خدا مکناد
اگر وفای تو تا زنده ام خلاف کنم
امید من ز تو بخت بدم وفا مکناد
زمانه تا به اجل نگسلد نفس ز تنم
غم تو دامن جانم دمی رها مکناد
روا مدار که کام دلم روا نکنی
روا کنی تو ولیکن دلت روا مکناد
بترس کز تو بنالم به کردگار شبی
که کردگار به سوز منت جزا مکناد
نزاری از تو بد افتاد و گرچه بد کردی
خدای با تو همان کرده ی تو وامکناد
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۸ - و له ایضا فی رمد عینه
جانم ز درد چشم به جان آمد از عذاب
یا رب چه دید خواهم ازین چشم دردیاب ؟
هر شب زروشنایی خود، تا سپیده دم
سوزان در آب دیده چو شمعم ز درد و تاب
انسان عین گشت چو فرزند ناخلف
بودنش رنج خاطر و نابودنش عذاب
در چشم من ز بس که شد آهخته تیغبا
گویی یکیست چشم من و چشم آفتاب
گویند مشک ناب شود خون به روزگار
دیدم به چشم خویش که شد مشک خون ناب
اندر دیار چشم ز بس یاوگی درد
مردم نماند زانکه بیکاره شد خراب
از رخنه ها که گشت ز جوشش بروپدید
چشمم درست کرد ببادام انتساب
پیکان تافته ست چو غنچه بعینه
تجویفهای چشم من از فرط التهاب
مانند عنکبوت سطر لاب رخنه شد
اطباق عنکبوتی این دیدۀ یباب
و ز اضطراب مردم چشمم در او چنانک
در نسج عنکبوت طپیدن کند ذباب
دندان اشک دامن اجفان گرفته چست
جسته ز دست درد و دوان گشته در شتاب
در اندرون چشم ز الوان مختلف
همچون بهشت جوی شرابست و شیر و آب
این روزگار دیدۀ من بین که ناگهان
شده شیرخواره وز دهنش میچکد لعاب
پیکی دونده بود، شدش پای آبله
و اکنون علاجش آن که بحنّا کند خضاب
این سایه پروریده که طفلیست نازنین
رخساره در کشید ز خورشید و ماهتاب
همچون ستاره چشمم روشن بتیرگیست
میلم بسوی ظلمت، چون رای ناصواب
کرده چو سایه روی بدیوار روز و شب
با آفتاب و ماه گهم جنگ و گه عتاب
گشتست از آفتاب گریزان سیاهه ام
گویی ببخت کوری من بوم شد غراب
در چشم من کشد بستم میل آتشین
از سرمه دان چرخ، چو پرتو زند شهاب
می دید از مسافت ده میل چشم من
و اکنون چو میل دید، کندرای انقلاب
شیرینیم زیان چو همی داشت می کند
بادام چشم من ز شکر خواب اجتناب
خازن شد ابن مقلۀ من درّ ولعل را
و اکنون نمی کند نظر اندر خط و کتاب
بینم ز هرچه بینم بعضی، مگر که کرد
از مبصرات مختصری چشمم انتخاب
سیارۀ سرشک پدید آمد از شفق
خورشید باصره چو فرو رفت در حجاب
ناگه چو دید جاریه العین خون عذر
رخساره کرد پنهان از شرم در نقاب
باران اشک خانۀ چشمم خراب کرد
از بهر آنکه از سهرش بود فتح باب
بر سیخها کباب بسی دیده یی ببین
بر پلک چشم من مژه چون سیخ بر کباب
دریا و معدنست بیکجای چشم من
هم لعل ناب در وی و هم گوهر خوشاب
چون شبنمست و لاله چون اختر و شفق
چون خنجرست و گوهر و چون ساغر و حباب
چشمم گل شکفته و اشکم گلاب گرم
هرگز مباد کس چو من اندر گل و گلاب
برآسمان چشم من از اشک و آبلدست
سیّاره و ثوابت بی عد و بی حساب
این هم ز جورهاست که دور زمانه کرد
در چشم یار مستی و در چشم من شراب
لعل و گوهر که مایه ی خنده ست در لبش
زاریّ و گریه کرد از او چشمم اکتساب
بفشاند مهره مردم چشم از مرمّدی
چون با حریف درد نبودش توان و تاب
پیکان آبدادۀ مژگان چه فایده
آنرا که تیرهای نظر هست تیرتاب
مصباح باصره شود از نفخ منطقی
چون آیدم بخار دخانی در اضطراب
من خون چشم ریخته بینم بچشم خویش
هرگه که روی ماده باشد بانصباب
در پیش نور بسته شد از نم غشاوه یی
زان سان که در هوا متراکم شود ضباب
راه نظر ببسته سحاب عقیق رنگ
رخشنده برق خاطف از اثنای آن سحاب
مانم بچشم بسته بگاو خراس لیک
هستم ز آب چشم چوخر مانده در خلاب
این هر دو گرد بالش مشکین دیده را
شبهاست تا بکار نیامد ز بهر خواب
گاهی بچشم بر نهم انگشت همچو نای
گه پیش رو دراز کنم پنجه چون رباب
گرچه سیاهه ز ابله ترسی مکوکبست
با زخم و درد نیست همش روی انتقاب
در پردۀ مشیمی خون خورد چون جنین
طفلی که ظاهرست برو حیلت شباب
این گرد خیمه را که پر از میخ دامنست
وز پرتو اشعه برو تافته طناب
بدخوابگاه روح طبیعی و زو بجست
هرگز که ساخت خوابگه اندرمیان آب؟
دیده چو آسیاو درو دانه آبله ست
گردان بخون دل شده این گردآسیاب
بر تافت تیز مردم چشمم عنان خویش
چون دید مردمی همه جا پای در رکاب
کوریّ خود همی بدعا خواستم ز درد
منّت خدایرا نشد آن نیز مستجاب
کحل الجواهری که جلاء بصر دهد
کردم برای آنکه دهد ایزدم ثواب
بخشنده یی کجاست که چونین قصیده را
مخلص کنم بمدحش و با او کنم خطاب؟
مخلص همی بمردمک چشم خود کنم
کامروز نیست مردمی الّا درین جناب
کو آستین و دامن من پر گهر کند
هر گه کز و بود نظر من بر اجتناب
اتن نکته ها که بر حدقه من نشانده ام
شاید که بهر زیب کشد زهره در سخاب
بر چشم خود نشانمش از ناز اگر کسی
از شاعران بگوید این گفته را جواب
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۶۴ - ایضاً له
ای بزرگی که دست تریبتت
پای اقبال استوار کند
سایۀ مهر و مایۀ کینت
ماه را فربه و نزار کند
خواجۀ چرخ با همه شهرت
بغلامیت افتخار کند
لطف تو غنچه سازد از پیکان
خشمت از آب ذوالفقار کند
هر چه افلاک در نهان دارد
سر کلک تو آشکار کند
امر تو خاک را برقص آرد
نهی تو باد را حصار کند
هر زمان دست بخشش تو بزر
کار یک شهر چون نگار کند
همه از کیسۀ کفت باشد
هر چه باد خزان نثار کند
تند بادی که قهرت انگیزد
روی خورشید خاکسار کند
بوی ورنگی که لطفت آمیزد
و سمه در ابروی بهار کند
دیرها شد که بنده زادۀ تو
هر شبی ناله های زار کند
مانده بی نام و نان که مولانا
از پی او چه اختیار کند
چند در انتظار این هر دو
چشم اومید را چهار کند
انتظارش مده که آتش و آب
نکند آنچه انتظار کند
اوّلین لقمه استخوانش مده
کش دهان امل فگار کند
مینوازش لطف چندان کو
خو فرا جور روزگار کند
اگرش تربیت کنی چه شود؟
کرمت این چنین هزار کند
متبرّم مشو ازین داعی
ورچه ابرام بی شمار کند
با چنین دخل و خرج از کرمت
نکند کدیه، پس چه کار کند؟
دست انعام بر سرش میدار
ورنه ترتیب پا فزار کند
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۵۳ - وله ایضاً
ای صبا، ای صبا، بحکم کرم
بوی لطفی بمغز ما برسان
ببزرگی مرا پیامی هست
تو رسول منی، بیا برسان
بجناب بهاء ملّت و دین
یا رب او را بکامها برسان
و آنچه او را مرا دو مقصودست
اندارنش بمنتها برسان
چون رسی وقت فرصت خلوت
مبلغی خدمت و دعا برسان
وز منش خاص بیش از اندازه
خدمت و مدحت و ثنا برسان
گو فلان گفت بر توام رسمیست
بکرم رسمک مرا برسان
و آن دعایی که پارت آوردم
اگرش وقت شد عطا برسان
ور در اینش تعلّلی بینی
این سخن هم بدین ادا برسان
مدحت رایگان حلالت باد
عوض تحفه یا بها برسان
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۴ - وله ایضا
خدا یگان شریعت پناه اهل هنر
که امر جزم ترا روزگار منقادست
زمین ز حلم تو در آرزوی تو قیرست
خرد ز کلک تو در انتظار ارشادست
چو در معانی ذات تو می کنم فکرت
کمینه خاطر وقّاد و طبع نقّادست
به زیر سایۀ اقبال تست آن مجمع
که آفتاب درو از عداد افرادست
شمایل تو در احیای رسمهای کرم
بدیع نیست که گویم قرین ایجادست
درون هر سه سرانگشت تست حیزّ جود
چنان که جسم که محدود بر سه ابعادست
تراست مشرع جودی که در موارد ان
سحاب گوهر پاش از حساب ورّادست
نه زایر تو مکلّف به ذلّ خواستن است
نه بخشش تو مکدّر به خلف میعادست
حدیث دانش ازین پیش اگر چه نازل شد
به پشتی تو کنون سخت عالی اسنادست
به آب و آتش آبستنست خاطر تو
زهی گهر که درو اجتماع اضدادست
چو خیل رنگ شود مضطرب ز هیبت تو
نهاد کوه که ثابت ترین اوتادست
نیافت مشتری از دولت تو راغبتر
متاع فضل که دیرست تا بمن زادست
فنون لطف و کرمها که از تو معهودست
مرا ذخیرۀ اولاد و فخر اجدادست
بجز بخدمت تو هر کجا که کردم روی
کسم نگفت که این خود کدام قوّادست
نوازشی که مرا می کنی غریزت تست
نه آنکه خدمت من در کحلّ احمادست
چگونه حصرایادیّ تو توانم کرد
که لطفهای تو نا منتهی چو اعدادست
ولیک یک سخن اندر ضمیر من ماندست
که آن سخن را امروز وقت ایرادست
ز بخششت چو رسیدند همگنان بمآت
چرا هنوز رهی در مقام آحادست
رسید عید و مرا دسترس به تکبیرست
ز چیزها که کسان را به عید معتادست
خجسته باد چو روی تو بر تو مقدم عید
که سر بسر همه ایّام تو خود اعیادست
دعای جان تو در سینۀ سحر خیزان
بهینه واسطۀ عقدهای او را دست
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۸۶ - وله ایضا
بزرگوارا ایّام نیک خواه تو باد
میان مند اقبال جایگاه تو باد
بهر کجا که روی و ز هر کجا کآیی
سپاه حفظ الهی خفیر راه تو باد
عنایت ازلی در مجاری احوال
ز حادثات ترا ملجأ و پناه تو باد
سر معانی سبزی ز کلک زرد تو یافت
رخ امانی رخ از خط سیاه تو باد
بکاه برگی آنکس که جویند آزارت
ز ناتوانی و زردی چو برگ کاه تو باد
توقّعی که مرا هست اندرین دولت
علی المراد محصّل بفّر جاه تو باد
ز انزعاج ضروری عریر انصاری
مهاجوی شده در زمرة سپاه تو باد
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۶۵ - وله ایضا
صدر کبیر عالم عادل ضیاء دین
ای آنکه کار تو همه جود و سخا بود
تا آب خامۀ تو خورد بوستان ملک
لابد نبات او همه نصرت کیا بود
پیش نسیم خلق تو گر مشک دم زند
گر خود به طیبتی زند آن خود خطا بود
گر روشنی گرفت ز تو کار مملکت
روشن بود بلی چو مدبّر ضیا بود
آنجا که تو چو صبح کشی تیغ انتقام
جان آن برد که هم تک باد صبا بود
لطف و حیا ترا ز همه چیز بهترست
پیرایۀ بزرگی لطف و حیا بود
پوشیده نیست بر تو که کار معاملت
جزوی ز حضرت تو و کلّی ما بود
چون اعتماد من همه بر لطف شاملست
گر حاجتم روا بود، از تو روا بود
عمری در انتظار جگر خون همی کنم
تا حاصل آن بود که چو وقت ادا بود
گویند چاردانگ و دو دانگ این چه ماجراست؟
پیدا بود که طاقت اینها کرا بود
زنهار راه هیچ تقاضد به خود مده
خاصه چو آگهی تو که شاعر گدا بود
آنکس که در هنر چو عنانست پیش رو
چون پاردم رها مکنش کز قفا بود
با دیگران مرا چو به یک سلک در کشند
فضل من و تفضل تو پس کجا بود؟
عمرت دراز باد و جهانت بکام باد
لطفی بکن بر آنکه به دستش دعا بود
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۸۱ - وله ایضا
امام ملّت و مفتیّ مشرق و مغرب
بیان کند که شریعت چه حکم فرماید
در آنکه شخصی از بهر دعوی شرعی
خود و غریمی در مجلس قضا آید
بدست ظلم و تطاول یکی زنا اهلان
غریم او را از وی به قهر بر باید
چو این تظلّم بر شاه شرع عرض کند
ز روی ضبط شریعت برو نبخشاید
بخواند او را واو با کمال ناجنسی
عدول از نهج اعتراف ننماید
چو معترف شود و ملتزم که با آن شخص
بر آنچه حکم شریعت بود نیفزاید
دو ماه بگذرد، این مدعّی بیچاره
ز گفتگوی و تقاضا زبان بفرساید
فزون ازین نبود حاصل تقاضاهاش
که او بچرب زبانی سرش بینداید
نه راز سینۀ او کس بگوش راه دهد
نه کار بستۀ او هیچ خلق بگشاید
گه اضطراب کند، گه به عجز تن بنهد
گهی خموش بود، گاه ژاژ میخاید
خدایگان شریعت چو حال می داند
اگر ز نصرت مظلوم تن زند شاید؟
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۸۴ - ایضاً له
ای خداوندی که هر ساعت دل و دست ستم
بشکند از عدل تو چون شکّر از گفتار تو
آرزو ها را بمهر او بجنبد دل زجای
چون ز زیر لب بنالد خامۀ بیمار تو
گرچه خورشید از شعاعش مینهد پیوسته خار
گلشن گردون نباشد یک گل از گلزار تو
آورد دزد حوادث نقب در دیوار ملک
گر نباشد پاسبانش دولت بیدار تو
از ضمیر روشنت دارم گواهی معتبر
کین دعاگو از دل و جان هست خدمتکار تو
بی گنه سیلیّ حرمانم مزن از دست جود
بس که خود بی بهره ام از دولت بیدار تو
چون کم از من بنده صد کس بیش از هر زمره یی
زندگانی می کنند از راتب و ادرار تو
بد نباشد نیز چون من آفرین گر بردرت
گرچه بیش از آفرینست از شگرفی کار تو
خود مکن قصّه دراز ، آخر نباشد کم زنان
چون طمع کوتاه گشت از جبّه و دستار تو
گرچه از روی کرم بر مقتضای رسم خویش
در حق کمن کرد سعیی کلک گوهربار تو
وجه نان روشنترک باید مرین دیوانه را
کآبروی و خون خود ریزد باستحضار تو
گر تردّد لازمست آخر سوی درگاه تو
ور حوالت بر در بستست ، هم انبار تو
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۱۴
شاها اساس ملک به تو استوار باد
عمر تو همچو دور فلک پایدار باد
هر آرزو که در دل اندیشه بگذرد
همچون عروس ملک تورا در کنار باد
هر گل که راحتی به دل آرد نسیم او
درچشم دشمن تو ز نکبت چو خار باد
گر در ممالک تو پریشانیی بود
در زلف لعبتان خطا وتتار باد
در عهد تو بنفشه حزین است بیش نه
درویش اگر ز جود تو باشد چنار باد
صیت تو تا بسیط زمین زیر پی کند
برابلق زمانه به سرعت سوار باد
نازلترین منازل قدر تو تخت شد
عالی ترین مناصب خصم تو دار باد
وانکس که جز به یاد تو سازد نشاط می
جانش همیشه خسته تیر خمار باد
آن اژدها که در دم او گم شود جحیم
پیش زبان تیغ تو در زینهار باد
بحری کزو مجرّه خلیج است فی المثل
در باغ دولت تو یکی جویبار باد
بازی که بر سر علمت دارد آشیان
همواره کرکسان سپهرش شکار باد
بر مرکز مراد تو کان قطب دولت است
تا حشر دایرات فلک را مدار باد
وز نعل مرکب تو که خورشید نصرت است
در گوش آسمان به شرف گوشوار باد
گردون تیز حمله که تندی ازو برند
در پیش قهر تو چو زمین بردبار باد
وقتی که جنبش سپه فتنه ای بود
حفظ تو پیش دولت و ملت حصار باد
جایی که جلوه گاه عروس ظفر بود
بر فرض خصم گوهر تیغت نثار باد
در مغز فتنه خنجر چون گندنات را
تا نخ صور خاصیت کو کنار باد
دارالممالکت که مقر سعادت است
از خرمی همیشه چو دارالقرار باد
از دفتر اسامی و القاب بندگانت
اول ورق سپهر و دوم روزگار باد
تا هفت چرخ بر سر این چار عنصر است
حفظت همیشه بر سر این هفت و چار باد
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۸۵
خداوندا تویی کز روی رفعت
سپهرت تخت زیبد،مِهر،گَژزَن
گرفت از گلستان لطف و نطقت
همه روی زمین گلزار و گلشن
جهان را آن عمارت داد عدلت
که از سهو و خطا معصوم شد ظن
برای کارزار دشمن تو
که چرخش خصم باد و طبع دشمن
گهی از غنچه سازد دهر پیکان
گهی در آب پوشد باد جوشن
اگر من بنده محرومم ز صدرت
روا باشد که اهل آن نیم من
ولیکن قصه تشریف شرط است
مرا بر رای اعلی عرضه کردن
تنم پوشیده شد از خلعت شاه
که بادش در پناه حق دل و تن
نمی گویم که تدبیر سرم چیست
همی ترسم که گویی در کس زن