عبارات مورد جستجو در ۳۰۰ گوهر پیدا شد:
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲ - مخترع
ساقی مهوش ار دهد جام شراب ناب را
به که سپهر داردم ساغر آفتاب را
چند شوم به میکده بیخود و همدمان برند
مست کشان کشان سوی خانه من خراب را
ساقی گلعذار من گر ز رخت عرق چکد
عطر می مراست بس بر مفشان گلاب را
زهر فراق می کشم وه چه عذاب باشد این
در ته دوزخ غمت چند کشم عذاب را
پیری و زهد و عافیت هر سه به وقت خود خوشند
دار غنیمت این سه را عشق و می و شباب را
بس که ببایدت کف حیف و ندامتت گزید
فانی اگر ز کف نهی موسم گل شراب را
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۱۰۲
ز لفظ خواجه دنیی نصیر ملت و دین
که باد صد یک عمرش نهایت پیری
شنیده ام ز دو پیر و جوان که کرد انشاء
دو نظم خوب به شکر و شکایت پیری
یکی ز گفته پیری که بد همه سخنش
دریغ و درد شباب از نکابت پیری
دیگر زقول جوانی به عمر خود نازان
بدان امید که یابد ولایت پیری
حدیث آن زفتور قوی و ضعف مزاج
همه مذمت شیب و حمایت پیری
کلام این ز سر نخوت و غرور شباب
همه محامد شیب و عنایت پیری
جوان کجا شد تا حال من نظاره کند
که من چه می کشم اندر بدایت پیری
اگر نکایت پیری در او رسیده بدی
دگر به خیر نکردی حکایت پیری
بدایتش نتوانم نمودن از سختی
مگر که غایت سختی ست غایت پیری
تو کدخدای تنی ای جوان سرایت تن
برون کند ز سرایت سرایت پیری
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۴۰
این پای مرا که نیست پروای رکاب
نه روی رکوب ماند و نه رای رکاب
زینسان که به تنگ آمدم از پیری و ضعف
نه دست عنان دارم و نه پای رکاب
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۹۵
اشکم نه غم زمانه خونین کرده است
رویم نه ز درد بینوائی زرد است
شد روز شباب و یار دیرینه ز دست
ای دوست غم این غم است و درد این درد است
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۳۵۰
از عشق چو بر جوان ملامت باشد
کی پیری و عشق با سلامت باشد
با عشق و ملامت چو جوانی خوش نیست
بر پیگر نگر تا چه قیامت باشد
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۴۸۳
دل می گسلد ز عشق زنجیر هنوز
غم می شکند در جگرم تیر هنوز
من سیر شدم سرم نشد سیر ز عشق
من پیر شدم دلم نشد پیر هنوز
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۵
همه از عشق زندگانی خویش
دوست می داشتم جوانی را
پیری آمد و زو بتر به جهان
دشمنی نیست زندگانی را
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۳۶
فرو بارید طوفان بر سر من
چو از پیری مرا مجروح شد روح
بماندم از قدم تا فرق در غرق
کزین طوفان نه کشتی ماند نه نوح
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۴۷
جوانی برون رفت و پیری درآمد
روا دارم ار با من آرام گیرد
بترسیدمی گر بمردی جوانی
کنون می بترسم که پیری بمیرد
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۵۴
به برنایی چنان بردم گمانی
که گر دلبر نیابد دل بمیرد
کنون چون روز پیری روی بنمود
همی از روی دلبر دل بگیرد
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۶۷
اگر به زمیری است پیری، نخواهم
که هرگز بت من مرا میر خواند
دلم تازه گشتی چو خواندی جوانم
کنون چون شود چون مرا پیر خواند
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۸۴
بودم از روز جوانی هر نفس در لذتی
زان چنین در حسرت روز جوانی مانده ام
لذتی از زندگانی نیست در پیری مرا
زانکه در بیم زوال زندگانی مانده ام
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۹۳
اگر پیری مرا در خانه بنشاند
بسا رنجا کز آن آسودم اکنون
نبینم هر کرا طبعم نخواهد
چو نیکو بنگری بر سودم اکنون
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۶
دلم به وقت جوانی امیر ظالم بود
به حق حق که اسیری ازآن امیری به
امیر ظالم را پادشاه عادل کرد
جمال پیری و آخر جمال پیری به
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۰
پیری آمد جوانی از من شد
سال بیشی گرفت و مال کمی
بترین وقت مرمراست که نیست
وقت پیری بتر ز بی درمی
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۳
گر از مشک جوانی دور ماندم
دلم خو کرد با کافور پیری
ستایش از جوانی بر من اکنون
کزو شد عارضم پر نور پیری
ادیب صابر : قطعات
شمارهٔ ۴
او شد جوان و آه جوانی من برفت
یاقوت من زرفتن او کهربا شده است
تا در هوای عالم پیری فتاده ام
شخصم ضعیف گشت و دلم در هوا شده است
غم شد جوان چو روز جوانی من برفت
شادیم پیر گشت و نشاطم هبا شده است
آبی که روی من ز جوانی گرفته بود
در چشمم آمده ست و ز رویم جدا شده است
زین پیش عشق زلف دو تا بود در دلم
آن عشق هیچ گونه ندانم کجا شده است
پر گرد آسیاست سر من ز روزگار
این گشت روزگار مگر آسیا شده است
آن دلبری که دم نزدی بی وفای من
اکنون وفای او همه بر من جفا شده است
پیری پیام گوی من آمد که بیش از این
زلف دو تا مجوی که پشتم دو تا شده است
بر من جوانی من چون خود وفا نکرد
او نیز چون جوانی من بی وفا شده است
ادیب صابر : قطعات
شمارهٔ ۳۱
پیری ز وجود من برون برد
آن لطف و صفا و آن ظریفی
پیری و جوانی این دو در من
این کرد بهاری آن خریفی
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
خانه در کوی مغان کردم خراب
عاقبت هم طبع گشتم با شراب
دهر پیرم کرده اما ذوق عشق
گرم تر دارد مزاجم از شباب
از جوانی هست ذوقی در سرم
از نمک ماندست شوری در کباب
هرچه خوانم از ورق شویم به اشک
عشقم افتادست بر درس و کتاب
زنده دارد مرد را آثار مرد
نام گل باقی است چون گردد گلاب
گوش بر تشریف فرمانم که هست
جان مشتاقم سئوالش را جواب
بر امید او به معجز بسته ام
باد را بر خاک و آتش را بر آب
چاره ناسور تسلیم است و بس
خلق مرهم می نهند از اضطراب
به که پوشم چشم ازین دل خفتگان
روی بیداران مگر بینم به خواب
چشمه حیوان «نظیری » هیچ نیست
عالمی تاریک و قحط آفتاب
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
پیران که دقع قبض طباشیر برده اند
آب رخ جوان به دم پیر برده اند
چون من هر آن کسان که نفس کرده اند سرد
نور سحر به ناله شبگیر برده اند
سرگشته اند اگرچه به تحصیل تجربه
پی تا فراز طارم تدبیر برده اند
از سالخوردگان نبود خوش فضول از آنک
صحبت به ضیف خانه تقدیر برده اند
پیران ز روز تیره سیه کار می شوند
با آن که مو سفید سر از شیر برده اند
بی باکی و غرور جوانی نماند حیف
پیران همه خجالت و تقصیر برده اند
شادی به شیب کز می و افیون بود چه حظ؟
این قوم ره به عیش به تزویر برده اند
گر کج شود به ما دل نازک به آن سزد
بار گران به قامت چون تیر برده اند
با موی همچو سبحه کافور نگروند
آنان که دل به زلف چو زنجیر برده اند
یوسف فریب گرگ ممثل کجا خورد؟
روبه به صید کردن نخجیر برده اند
وحشی چو تو، شکار «نظیری » کجا شود
شهباز را به دام مگس گیر برده اند