عبارات مورد جستجو در ۵۴۳۰ گوهر پیدا شد:
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۹۳
از مال فلک برهنه چون شیرم کرد
وز ناله زمانه زار چون زیرم کرد
چون شیر فلک بسته به زنجیرم کرد
نابوده جوان قضای بد پیرم کرد
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۹
خاک از رخم ار برو نهم زرد شود
آتش ز دمم گر بدمم سرد شود
روز من اگر ز مرگ پر گرد شود
والله که جهان فضل بی مرد شود
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۲۰۲
من چون دل لاله ام تو چون رنگ به رنگ
از من تو چرا باز همی داری چنگ
ماننده برگ لاله زود ای سرهنگ
همچون دل لاله در برم گیری تنگ
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۲۴۶
کوهی که بر او بلا ببارند منم
تیغی که به دست غم سپارند منم
شیری که برون نمی گذارند منم
خواری که نکو نگاه دارند منم
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۲۴۷
امروز ز هر دوست گزندی دارم
واندر هر کنج دردمندی دارم
در هر نفسی ز چرخ پندی دارم
در پای کسان چو پیل بندی دارم
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۲۴۹
بونصر من ار عاشق ایام توام
از چرخ همیشه طالب کام توام
چون نام خودم از تو و با نام توام
خود روی نیم نهال انعام توام
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۲۸۵
از خود به تو من بتا گمانها دارم
وز کرده خویش داستانها دارم
اندر سر صحبت تو جانها دارم
بر مایه عشق تو زیانها دارم
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۰۰
چنگم به چهار شاخ زد پیراهن
چنگست مگر چهار شاخ از آهن
در اشک چهار شاخ آن شاخ سمن
شد باز چهار شاخ کفته رخ من
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۱۶
انده چه خورم چراست اندر خوردن
گر هست ز کرباس مرا پیراهن
کز نیش خسک دارم در زندان من
پوشیده به بهرمان همه جامه و تن
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۲۳
گردنده چو روز نوبهاری با من
از خشم دل آکنده چو ناری بر من
چون کلک سر خویش دو داری با من
ای نرم چو گل تیز چو خاری با من
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۴۱
ای نای ندیده ام دلی شاد از تو
نایی تو ولیکن نرهد باد از تو
جز ناله مرا چو نای نگشاد از تو
ای نای مرا چو نای فریاد از تو
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۴۴
خوردم همه زهر عشق تو شکر کو
دیدم بتر هوای تو بهتر کو
گر شاخ هوای تو نرفتم بر کو
در تاریکی سکندرم گوهر کو
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۴۷
با من به میان رسول باید با تو
خورشید نخواهم که برآید با تو
آیی بر من سایه نیاید با تو
شاید همه خلق و من نشاید با تو
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۵۴
چون دولت تو جهان جوانست ای شاه
پس دولت تو مگر جهانست ای شاه
بزم تو به حسن بوستانست ای شاه
گویی ز شکوفه زآسمانست ای شاه
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶
ای به سر کوی تو مسکن و مأوی مرا
خاک درت خوش‌تر از جنت اعلی مرا
روی توام در نظر فکر توام در ضمیر
بهتر از این چون بود صورت و معنی مرا
گوشه‌نشینان کنند دعوی هر قبله‌ای
قبلهٔ ابروی توست کعبه دعوی مرا
دانهٔ خال تو شد راهزن زهد من
عشق تو بر باد داد خرمن تقوی مرا
من که شدم کشتهٔ آن بت عیسی سرشت
بو که حیاتی دهد از دم عیسی مرا
خاطر مسکین به هجر چون ره تسکین برد
گر ندهد مژده‌ای وصل تسلی مرا
گر شود ابن حسام در غم عشقش تمام
بس بود این دولت از دنیی و عقبی مرا
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰
آتش مهرتو در سینه نهان است هنوز
خون دل از گذر دیده روان است هنوز
نگران رخ زیبای تو شد دیده و دل
همچنانم دل ودیده نگران است هنوز
غمزه ات می دهدم عشوه که من آن توام
چون بدیدم نظرش با دگران است هنوز
در ازل عکس جمالت به گلستان بردند
بلبل از شوق رخت نمره زنان است هنوز
زان شمایل خبری باد به بستان آورد
در چمن سرو سهی رقص کنان است هنوز
از یقین دهنت هیچ نمی یارم گفت
کانچه گویم همه در عین گمان است هنوز
دل که اندر شکن زلف تو بست ابن حسام
مشکن آن را که دلش بسته ی آن است هنوز
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷
ما را ازین چمن صنمی گلعذار بس
زیبا رخی چو لاله ازین نوبهار بس
مویی سیاه چون شب و رویی بسان روز
ما را ز دور گردش لبل و نهار بس
جام جهان نمای که دوران به جم سپرد
جان را ز جام او قدحی خوشگوار بس
یار ار به دست لطف شود دستگیر ما
ما را ز دست یار همین دستیار بس
انجا که عاشقان به تمنای خود رسند
ابن حسام را نظر لطف یار بس
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲
مرا به قبله ی روی خود آشنایی بخش
زهر چه غیر تو باشد مرا جدایی بخش
هوای عشق تو بر سر زد این هوایی را
هوای های هویّت بدین هوایی بخش
ز ظلمت شب یلدای زلف خویش مرا
به نور طلعت رخشنده روشنایی بخش
اگر مراد تو حاصل به بی نوایی ماست
ز گنج فقر مرا گنج بی نوایی بخش
متاع کاسد ابن حسام کان سخن است
به آب تربیتش رونق روایی بخش
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱
ایا ز تاب جمال تو آفتاب خجل
ز عطر سنبل زلف تو مشک ناب خجل
ز دانه های دهان تو در دهانه ی لعل
در اندرون صدف لؤلؤ خوشاب خجل
نقاب چهره برافکن که پرده دار چمن
ز شرم حسن تو مانده است در نقاب خجل
اگر ز عارض گلگون عرق بیفشانی
ز رنگ و بوی تو گردد گل و گلاب خجل
ز حسن خود ورقی می نگاشت گل در باغ
رخ تو دید و بماند اندر آن کتاب خجل
من از شراب خجالت نمی برم ساقی
بده که کس نشد از کرده ی صواب خجل
مقال ابن حسام ار به تربت حافظ
برند گردد ازین شعر همچو آب خجل
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸
به رویت گر نظر کردیم ، کردیم
بکویت گر گذر کردیم ، کردیم
چو گویند از دهانت تنگدستان
سخن گر مختصر کردیم ، کردیم
به امید لب شکر فشانت
تمنّا شکر کردیم ، کردیم
لبت در بوسه گر کامم روا کرد
تقاضای دگر کردیم ، کردیم
به رویت کان تماشاگاه جانست
تماشایی اگر کردیم ، کردیم
ز سودای پریشانی زلفت
صبا را گر خبر کردیم ، کردیم
به پیش ناوک دلدوز چشمت
اگر جان را سپر کردیم ، کردیم
جفای روی خوبت گر حوالت
به دوران قمر کردیم ، کردیم
من و ابن حسام از خاک پایت
چو سرمه در بصر کردیم ، کردیم