عبارات مورد جستجو در ۵۴۳۰ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 مسعود سعد سلمان : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۹۳
                            
                            
                            
                        
                                 مسعود سعد سلمان : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۲۹
                            
                            
                            
                        
                                 مسعود سعد سلمان : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۰۲
                            
                            
                            
                        
                                 مسعود سعد سلمان : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۴۶
                            
                            
                            
                        
                                 مسعود سعد سلمان : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۴۷
                            
                            
                            
                        
                                 مسعود سعد سلمان : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۴۹
                            
                            
                            
                        
                                 مسعود سعد سلمان : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۸۵
                            
                            
                            
                        
                                 مسعود سعد سلمان : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۰۰
                            
                            
                            
                        
                                 مسعود سعد سلمان : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۱۶
                            
                            
                            
                        
                                 مسعود سعد سلمان : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۲۳
                            
                            
                            
                        
                                 مسعود سعد سلمان : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۴۱
                            
                            
                            
                        
                                 مسعود سعد سلمان : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۴۴
                            
                            
                            
                        
                                 مسعود سعد سلمان : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۴۷
                            
                            
                            
                        
                                 مسعود سعد سلمان : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۵۴
                            
                            
                            
                        
                                 ابن حسام خوسفی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای به سر کوی تو مسکن و مأوی مرا
                                    
خاک درت خوشتر از جنت اعلی مرا
روی توام در نظر فکر توام در ضمیر
بهتر از این چون بود صورت و معنی مرا
گوشهنشینان کنند دعوی هر قبلهای
قبلهٔ ابروی توست کعبه دعوی مرا
دانهٔ خال تو شد راهزن زهد من
عشق تو بر باد داد خرمن تقوی مرا
من که شدم کشتهٔ آن بت عیسی سرشت
بو که حیاتی دهد از دم عیسی مرا
خاطر مسکین به هجر چون ره تسکین برد
گر ندهد مژدهای وصل تسلی مرا
گر شود ابن حسام در غم عشقش تمام
بس بود این دولت از دنیی و عقبی مرا
                                                                    
                            خاک درت خوشتر از جنت اعلی مرا
روی توام در نظر فکر توام در ضمیر
بهتر از این چون بود صورت و معنی مرا
گوشهنشینان کنند دعوی هر قبلهای
قبلهٔ ابروی توست کعبه دعوی مرا
دانهٔ خال تو شد راهزن زهد من
عشق تو بر باد داد خرمن تقوی مرا
من که شدم کشتهٔ آن بت عیسی سرشت
بو که حیاتی دهد از دم عیسی مرا
خاطر مسکین به هجر چون ره تسکین برد
گر ندهد مژدهای وصل تسلی مرا
گر شود ابن حسام در غم عشقش تمام
بس بود این دولت از دنیی و عقبی مرا
                                 ابن حسام خوسفی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۹۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        آتش مهرتو در سینه نهان است هنوز
                                    
خون دل از گذر دیده روان است هنوز
نگران رخ زیبای تو شد دیده و دل
همچنانم دل ودیده نگران است هنوز
غمزه ات می دهدم عشوه که من آن توام
چون بدیدم نظرش با دگران است هنوز
در ازل عکس جمالت به گلستان بردند
بلبل از شوق رخت نمره زنان است هنوز
زان شمایل خبری باد به بستان آورد
در چمن سرو سهی رقص کنان است هنوز
از یقین دهنت هیچ نمی یارم گفت
کانچه گویم همه در عین گمان است هنوز
دل که اندر شکن زلف تو بست ابن حسام
مشکن آن را که دلش بسته ی آن است هنوز
                                                                    
                            خون دل از گذر دیده روان است هنوز
نگران رخ زیبای تو شد دیده و دل
همچنانم دل ودیده نگران است هنوز
غمزه ات می دهدم عشوه که من آن توام
چون بدیدم نظرش با دگران است هنوز
در ازل عکس جمالت به گلستان بردند
بلبل از شوق رخت نمره زنان است هنوز
زان شمایل خبری باد به بستان آورد
در چمن سرو سهی رقص کنان است هنوز
از یقین دهنت هیچ نمی یارم گفت
کانچه گویم همه در عین گمان است هنوز
دل که اندر شکن زلف تو بست ابن حسام
مشکن آن را که دلش بسته ی آن است هنوز
                                 ابن حسام خوسفی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۹۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ما را ازین چمن صنمی گلعذار بس
                                    
زیبا رخی چو لاله ازین نوبهار بس
مویی سیاه چون شب و رویی بسان روز
ما را ز دور گردش لبل و نهار بس
جام جهان نمای که دوران به جم سپرد
جان را ز جام او قدحی خوشگوار بس
یار ار به دست لطف شود دستگیر ما
ما را ز دست یار همین دستیار بس
انجا که عاشقان به تمنای خود رسند
ابن حسام را نظر لطف یار بس
                                                                    
                            زیبا رخی چو لاله ازین نوبهار بس
مویی سیاه چون شب و رویی بسان روز
ما را ز دور گردش لبل و نهار بس
جام جهان نمای که دوران به جم سپرد
جان را ز جام او قدحی خوشگوار بس
یار ار به دست لطف شود دستگیر ما
ما را ز دست یار همین دستیار بس
انجا که عاشقان به تمنای خود رسند
ابن حسام را نظر لطف یار بس
                                 ابن حسام خوسفی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۱۰۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        مرا به قبله ی روی خود آشنایی بخش
                                    
زهر چه غیر تو باشد مرا جدایی بخش
هوای عشق تو بر سر زد این هوایی را
هوای های هویّت بدین هوایی بخش
ز ظلمت شب یلدای زلف خویش مرا
به نور طلعت رخشنده روشنایی بخش
اگر مراد تو حاصل به بی نوایی ماست
ز گنج فقر مرا گنج بی نوایی بخش
متاع کاسد ابن حسام کان سخن است
به آب تربیتش رونق روایی بخش
                                                                    
                            زهر چه غیر تو باشد مرا جدایی بخش
هوای عشق تو بر سر زد این هوایی را
هوای های هویّت بدین هوایی بخش
ز ظلمت شب یلدای زلف خویش مرا
به نور طلعت رخشنده روشنایی بخش
اگر مراد تو حاصل به بی نوایی ماست
ز گنج فقر مرا گنج بی نوایی بخش
متاع کاسد ابن حسام کان سخن است
به آب تربیتش رونق روایی بخش
                                 ابن حسام خوسفی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۱۲۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ایا ز تاب جمال تو آفتاب خجل
                                    
ز عطر سنبل زلف تو مشک ناب خجل
ز دانه های دهان تو در دهانه ی لعل
در اندرون صدف لؤلؤ خوشاب خجل
نقاب چهره برافکن که پرده دار چمن
ز شرم حسن تو مانده است در نقاب خجل
اگر ز عارض گلگون عرق بیفشانی
ز رنگ و بوی تو گردد گل و گلاب خجل
ز حسن خود ورقی می نگاشت گل در باغ
رخ تو دید و بماند اندر آن کتاب خجل
من از شراب خجالت نمی برم ساقی
بده که کس نشد از کرده ی صواب خجل
مقال ابن حسام ار به تربت حافظ
برند گردد ازین شعر همچو آب خجل
                                                                    
                            ز عطر سنبل زلف تو مشک ناب خجل
ز دانه های دهان تو در دهانه ی لعل
در اندرون صدف لؤلؤ خوشاب خجل
نقاب چهره برافکن که پرده دار چمن
ز شرم حسن تو مانده است در نقاب خجل
اگر ز عارض گلگون عرق بیفشانی
ز رنگ و بوی تو گردد گل و گلاب خجل
ز حسن خود ورقی می نگاشت گل در باغ
رخ تو دید و بماند اندر آن کتاب خجل
من از شراب خجالت نمی برم ساقی
بده که کس نشد از کرده ی صواب خجل
مقال ابن حسام ار به تربت حافظ
برند گردد ازین شعر همچو آب خجل
                                 ابن حسام خوسفی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۱۳۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        به رویت گر نظر کردیم ، کردیم 
                                    
بکویت گر گذر کردیم ، کردیم
چو گویند از دهانت تنگدستان
سخن گر مختصر کردیم ، کردیم
به امید لب شکر فشانت
تمنّا شکر کردیم ، کردیم
لبت در بوسه گر کامم روا کرد
تقاضای دگر کردیم ، کردیم
به رویت کان تماشاگاه جانست
تماشایی اگر کردیم ، کردیم
ز سودای پریشانی زلفت
صبا را گر خبر کردیم ، کردیم
به پیش ناوک دلدوز چشمت
اگر جان را سپر کردیم ، کردیم
جفای روی خوبت گر حوالت
به دوران قمر کردیم ، کردیم
من و ابن حسام از خاک پایت
چو سرمه در بصر کردیم ، کردیم
                                                                    
                            بکویت گر گذر کردیم ، کردیم
چو گویند از دهانت تنگدستان
سخن گر مختصر کردیم ، کردیم
به امید لب شکر فشانت
تمنّا شکر کردیم ، کردیم
لبت در بوسه گر کامم روا کرد
تقاضای دگر کردیم ، کردیم
به رویت کان تماشاگاه جانست
تماشایی اگر کردیم ، کردیم
ز سودای پریشانی زلفت
صبا را گر خبر کردیم ، کردیم
به پیش ناوک دلدوز چشمت
اگر جان را سپر کردیم ، کردیم
جفای روی خوبت گر حوالت
به دوران قمر کردیم ، کردیم
من و ابن حسام از خاک پایت
چو سرمه در بصر کردیم ، کردیم
