عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰۵
ز فرمان قضا گردنکشی دیوانگی باشد
درین میدان سپر انداختن مردانگی باشد
زعجز من دلیر آن کس که می گردد نمی داند
که پشت دست من سرپنجه مردانگی باشد
زیوسف من به بوی پیرهن قانع نمی گردم
که دامان وسایل پرده بیگانگی باشد
به تشریف سجود آستان از دور خرسندم
کیم من تا مرا اندیشه همخانگی باشد؟
به دست دختر رز اختیار خویش را دادن
در آیینه خردمندان نه از مردانگی باشد
زچندین قطره باران یکی گوهر شود صائب
زصدعاقل یکی شایسته دیوانگی باشد
درین میدان سپر انداختن مردانگی باشد
زعجز من دلیر آن کس که می گردد نمی داند
که پشت دست من سرپنجه مردانگی باشد
زیوسف من به بوی پیرهن قانع نمی گردم
که دامان وسایل پرده بیگانگی باشد
به تشریف سجود آستان از دور خرسندم
کیم من تا مرا اندیشه همخانگی باشد؟
به دست دختر رز اختیار خویش را دادن
در آیینه خردمندان نه از مردانگی باشد
زچندین قطره باران یکی گوهر شود صائب
زصدعاقل یکی شایسته دیوانگی باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰۶
به مستی از ته دل آدمی خشنود می باشد
نشاط هوشیاران قلب روی اندود می باشد
زیان نقصان ندارد مایه داران مروت را
فرومایه است هر کس دیده اش بر سود می باشد
زفیض چشم حق بین در بیابانی است جولانم
که آنجا هر سیاهی کعبه مقصود می باشد
تو کز ذوق شهادت غافلی سیر گلستان کن
که ما را شاخ گل شمشیر خون آلود می باشد
نشد دست زرافشان مهر را خاک از فرو رفتن
نمی ریزد زهم دستی که صاحب جود می باشد
تفاوت نیست پیش بلبلان در خرده های گل
به چشم عارفان هر اختری مسعود می باشد
حریص از بیقراری نقد خود را نسیه می سازد
دل خرسند را هر نسیه ای موجود می باشد
مآل کفر و ایمان را نمی دانم، همین دانم
که هر کس عشق ورزد عاقبت محمود می باشد
نگردد با بصیرت جمع در زیر فلک بودن
گریزان چشم بینای شرر از دود می باشد
زدست انداز دوران پاره گردیدن نمی داند
لباسی را که اشک و آه تار و پود می باشد
بغیر از درد و داغ عشق صائب هر چه اندوزی
به بازار قیامت سربسر نابود می باشد
نشاط هوشیاران قلب روی اندود می باشد
زیان نقصان ندارد مایه داران مروت را
فرومایه است هر کس دیده اش بر سود می باشد
زفیض چشم حق بین در بیابانی است جولانم
که آنجا هر سیاهی کعبه مقصود می باشد
تو کز ذوق شهادت غافلی سیر گلستان کن
که ما را شاخ گل شمشیر خون آلود می باشد
نشد دست زرافشان مهر را خاک از فرو رفتن
نمی ریزد زهم دستی که صاحب جود می باشد
تفاوت نیست پیش بلبلان در خرده های گل
به چشم عارفان هر اختری مسعود می باشد
حریص از بیقراری نقد خود را نسیه می سازد
دل خرسند را هر نسیه ای موجود می باشد
مآل کفر و ایمان را نمی دانم، همین دانم
که هر کس عشق ورزد عاقبت محمود می باشد
نگردد با بصیرت جمع در زیر فلک بودن
گریزان چشم بینای شرر از دود می باشد
زدست انداز دوران پاره گردیدن نمی داند
لباسی را که اشک و آه تار و پود می باشد
بغیر از درد و داغ عشق صائب هر چه اندوزی
به بازار قیامت سربسر نابود می باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰۷
دو شب از ماه نو سالی به عید امید می باشد
هلال جام هر جا هست سی شب عید می باشد
نباشد دولت ناخوانده را نسبت به دولتها
نشاط افزون دهد صحبت چو بی تمهید می باشد
زنور حق بود هر کس زهستی بهره ای دارد
ظهور ذره ناچیز از خورشید می باشد
نمی اندیشد از زخم زبان هر کس که مجنون شد
بهار خشک مغزان سایه های بید می باشد
به عبرت بین جهان را تا کند قطع امید از تو
که دیدنهای رسمی را زپی وادید می باشد
بود از گردش پرگار دور عیش مرکز را
گشاد اهل دل در حلقه توحید می باشد
به روی تازه صائب صلح کن از میوه های تر
که سرو از دست خالی تازه رو جاوید می باشد
هلال جام هر جا هست سی شب عید می باشد
نباشد دولت ناخوانده را نسبت به دولتها
نشاط افزون دهد صحبت چو بی تمهید می باشد
زنور حق بود هر کس زهستی بهره ای دارد
ظهور ذره ناچیز از خورشید می باشد
نمی اندیشد از زخم زبان هر کس که مجنون شد
بهار خشک مغزان سایه های بید می باشد
به عبرت بین جهان را تا کند قطع امید از تو
که دیدنهای رسمی را زپی وادید می باشد
بود از گردش پرگار دور عیش مرکز را
گشاد اهل دل در حلقه توحید می باشد
به روی تازه صائب صلح کن از میوه های تر
که سرو از دست خالی تازه رو جاوید می باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰۸
نگاه نرگس نیلوفری خونخوار می باشد
بلای آسمانی سخت بی زنهار می باشد
دهان چون شیشه پرخنده است پای خم نشینان را
خوشا کبکی که در دامان این کهسار می باشد
دل از صد رهگذر باشد پریشان سبحه داران را
حواس جمع را شیرازه از زنار می باشد
عنان نشأه را پیچد لباس عاریت بر هم
خوشا مستی که در میخانه بی دستار می باشد
غنیمت دان در آن کنج دهن آن خال مشکین را
که در دوران خط این نقطه بی پرگار می باشد
بلا گردان به قدر حسن باشد هر جمالی را
که نیل چشم زخم میکشان هشیار می باشد
عنان برق را ابر سیه صائب نمی گیرد
نماند در جگر آهی که آتشبار می باشد
بلای آسمانی سخت بی زنهار می باشد
دهان چون شیشه پرخنده است پای خم نشینان را
خوشا کبکی که در دامان این کهسار می باشد
دل از صد رهگذر باشد پریشان سبحه داران را
حواس جمع را شیرازه از زنار می باشد
عنان نشأه را پیچد لباس عاریت بر هم
خوشا مستی که در میخانه بی دستار می باشد
غنیمت دان در آن کنج دهن آن خال مشکین را
که در دوران خط این نقطه بی پرگار می باشد
بلا گردان به قدر حسن باشد هر جمالی را
که نیل چشم زخم میکشان هشیار می باشد
عنان برق را ابر سیه صائب نمی گیرد
نماند در جگر آهی که آتشبار می باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱۰
طلبکار خدا را درد دل بسیار می باشد
گره در سبحه بیش از رشته زنار می باشد
خطر بسیار دارد حرف حق با باطلان گفتن
سر منصور را بالین زچوب دار می باشد
بپوش از خواب شیرین چشم اگر جویای دیداری
که فتح الباب دولت، دیده بیدار می باشد
زدل هر کس نظر برداشت بی حاصل بود سیرش
زمرکز هر که غافل گشت بی پرگار می باشد
دل روشن به جسم تیره هیهات است پردازد
که پشت آیینه را پیوسته بر دیوار می باشد
یکی صد شد شتاب عمر از سنگینی خوابم
که سیلاب از گرانسنگی سبکرفتار می باشد
به مقدار پرستاران بود رنجوری هر کس
خوشا احوال بیماری که بی غمخوار می باشد
به جای زرمکن خرج آبروی خویش را صائب
مخواه از آشنایان هر چه در بازار می باشد
گره در سبحه بیش از رشته زنار می باشد
خطر بسیار دارد حرف حق با باطلان گفتن
سر منصور را بالین زچوب دار می باشد
بپوش از خواب شیرین چشم اگر جویای دیداری
که فتح الباب دولت، دیده بیدار می باشد
زدل هر کس نظر برداشت بی حاصل بود سیرش
زمرکز هر که غافل گشت بی پرگار می باشد
دل روشن به جسم تیره هیهات است پردازد
که پشت آیینه را پیوسته بر دیوار می باشد
یکی صد شد شتاب عمر از سنگینی خوابم
که سیلاب از گرانسنگی سبکرفتار می باشد
به مقدار پرستاران بود رنجوری هر کس
خوشا احوال بیماری که بی غمخوار می باشد
به جای زرمکن خرج آبروی خویش را صائب
مخواه از آشنایان هر چه در بازار می باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱۱
تو پنداری دل خوش در جهان بسیار می باشد
زصد گوهر درین دریا یکی شهوار می باشد
زغیرت پیر کنعان چشم بندی می کند، ورنه
متاع یوسفی در هر سر بازار می باشد
مدار از خال پیش از خط مشکین چشم دلجویی
که در دوران خط این نقطه خوش پرگار می باشد
نگاه دوربین در خانه از گلزار گل چیند
مرا دیوار و در کی مانع دیدار می باشد؟
مکن ناز خنک در کار ما ای شمع کافوری
که ما را شمع بالین دیده بیدار می باشد
زسر نگذشته چون منصور نتوان حرف حق گفتن
که حرف راست را منبر زچوب دار می باشد
زخصم بردبار اندیشه بیش از تندخو دارم
گران زخم است هر تیغی که لنگردار می باشد
شود از خواب غفلت عمر کوته بی بصیرت را
که سیلاب از گرانسنگی سبکرفتار می باشد
نگنجد مو میان کفر و دین در عالم مشرب
که آنجا رشته تسبیح از زنار می باشد
دل آگه مجو از ساکنان خانقه صائب
که در کوی خرابات است اگر هشیار می باشد
زصد گوهر درین دریا یکی شهوار می باشد
زغیرت پیر کنعان چشم بندی می کند، ورنه
متاع یوسفی در هر سر بازار می باشد
مدار از خال پیش از خط مشکین چشم دلجویی
که در دوران خط این نقطه خوش پرگار می باشد
نگاه دوربین در خانه از گلزار گل چیند
مرا دیوار و در کی مانع دیدار می باشد؟
مکن ناز خنک در کار ما ای شمع کافوری
که ما را شمع بالین دیده بیدار می باشد
زسر نگذشته چون منصور نتوان حرف حق گفتن
که حرف راست را منبر زچوب دار می باشد
زخصم بردبار اندیشه بیش از تندخو دارم
گران زخم است هر تیغی که لنگردار می باشد
شود از خواب غفلت عمر کوته بی بصیرت را
که سیلاب از گرانسنگی سبکرفتار می باشد
نگنجد مو میان کفر و دین در عالم مشرب
که آنجا رشته تسبیح از زنار می باشد
دل آگه مجو از ساکنان خانقه صائب
که در کوی خرابات است اگر هشیار می باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱۲
حضور قلب کی در سینه پرشور می باشد؟
کجا آسودگی در خانه زنبور می باشد؟
زکشتن زنده جاوید می گردند اهل حق
که از دار سیاست رایت منصور می باشد
نیاید در حیات آن کس که بیرون از تن خاکی
اگرچه هست بر روی زمین، در گور می باشد
نگردد شوق رهرو بیش از نزدیکی منزل
در آن وادی که بیش از راه، منزل دور می باشد
مرا نگذاشت در سر هوش لعل آبدار او
می ممزوج اینجا بیشتر پرزور می باشد
زچشم خوش نگاهان بر ندارد چشم وقت خط
حقوق آشنایی هر که را منظور می باشد
به چشم کم مبین زنهار در دولت ضعیفان را
که خال چهره ملک سلیمان مور می باشد
کند از سنگ پیدا حسن عالمسوز عاشق را
چراغ طور را پروانه کوه طور می باشد
زخوان رزق اگر صائب به دل خوردن شوم قانع
نمکدانم همان از دیده های شور می باشد
کجا آسودگی در خانه زنبور می باشد؟
زکشتن زنده جاوید می گردند اهل حق
که از دار سیاست رایت منصور می باشد
نیاید در حیات آن کس که بیرون از تن خاکی
اگرچه هست بر روی زمین، در گور می باشد
نگردد شوق رهرو بیش از نزدیکی منزل
در آن وادی که بیش از راه، منزل دور می باشد
مرا نگذاشت در سر هوش لعل آبدار او
می ممزوج اینجا بیشتر پرزور می باشد
زچشم خوش نگاهان بر ندارد چشم وقت خط
حقوق آشنایی هر که را منظور می باشد
به چشم کم مبین زنهار در دولت ضعیفان را
که خال چهره ملک سلیمان مور می باشد
کند از سنگ پیدا حسن عالمسوز عاشق را
چراغ طور را پروانه کوه طور می باشد
زخوان رزق اگر صائب به دل خوردن شوم قانع
نمکدانم همان از دیده های شور می باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱۳
گل بی خار را شبنم زچشم شور می باشد
چو نیش و نوش با هم شد زآفت دور می باشد
به یک اندازه باشد تلخی و شیرینی عالم
به قدر اشک چوب تاک را انگور می باشد
مجو در لقمه اهل قناعت ناگوارایی
که این مو در کمین کاسه فغفور می باشد
کند جمعیت دنیا فساد نفس را ظاهر
که این مکاره از بی چادری مستور می باشد
به قدر اختصار از خانه لذت می توان بردن
حلاوت فرش در کاشانه زنبور می باشد
زما دارالسرور نیستی ماتم سرایی شد
گره بر جبهه دار از سر منصور می باشد
شد از کسب هوا قصر حباب از موجه ای ویران
سرای شوخ چشمان یک نفس معمور می باشد
نشد سر بر خط فرمان گذارد طاق ابرویش
نمی گیرد به خود زه چون کمان پرزور می باشد
به پیغامی زبان شکوه ما می توان بستن
زخرمن دانه ای قفل دهان مور می باشد
شکست از سنگ اخوان گوهر بی قیمت یوسف
حسد در مردم نزدیک بیش از دور می باشد
سبکباری بود در خواب حمال گرانجان را
اگر دارد حریص آسایشی، در گور می باشد
نمی دانم کم از مکتوب، پیغام زبانی را
نمک بر زخم عاشق مرهم کافور می باشد
مبین صائب به عیب خلق اگر از پاک چشمانی
که عیب از دیده های پاک بین مستور می باشد
چو نیش و نوش با هم شد زآفت دور می باشد
به یک اندازه باشد تلخی و شیرینی عالم
به قدر اشک چوب تاک را انگور می باشد
مجو در لقمه اهل قناعت ناگوارایی
که این مو در کمین کاسه فغفور می باشد
کند جمعیت دنیا فساد نفس را ظاهر
که این مکاره از بی چادری مستور می باشد
به قدر اختصار از خانه لذت می توان بردن
حلاوت فرش در کاشانه زنبور می باشد
زما دارالسرور نیستی ماتم سرایی شد
گره بر جبهه دار از سر منصور می باشد
شد از کسب هوا قصر حباب از موجه ای ویران
سرای شوخ چشمان یک نفس معمور می باشد
نشد سر بر خط فرمان گذارد طاق ابرویش
نمی گیرد به خود زه چون کمان پرزور می باشد
به پیغامی زبان شکوه ما می توان بستن
زخرمن دانه ای قفل دهان مور می باشد
شکست از سنگ اخوان گوهر بی قیمت یوسف
حسد در مردم نزدیک بیش از دور می باشد
سبکباری بود در خواب حمال گرانجان را
اگر دارد حریص آسایشی، در گور می باشد
نمی دانم کم از مکتوب، پیغام زبانی را
نمک بر زخم عاشق مرهم کافور می باشد
مبین صائب به عیب خلق اگر از پاک چشمانی
که عیب از دیده های پاک بین مستور می باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱۴
بهار زندگانی با خزان همدوش می باشد
گل این بوستان خمیازه آغوش می باشد
دوامی نیست حسن نازپروردان بستان را
که خون لاله و گل هفته ای در جوش می باشد
به تلخی تا نکرد از خواب شیرین پشه بیدارم
ندانستم که نیشی لازم هر نوش می باشد
مکن ای خرمن گل سرکشی با ما تهیدستان
که این اوراق را شیرازه از آغوش می باشد
نباشد دیده های شرمگین را بهره از روزی
تهی چشمی زنعمت قسمت سرپوش می باشد
مرا از خانه زنبور شهد این نکته روشن شد
که چون افتاد منزل مختصر، پرنوش می باشد
زجوش باده تا شد خشت خم سیراب، دانستم
که رزق خاکساران باده سرجوش می باشد
سراپا چشم شو تا دامن مطلب به دست آری
که زر چون حلقه گردد جای او در گوش می باشد
ببند از گفتگو لب تا دلت روشن شود صائب
که این آیینه را صیقل لب خاموش می باشد
گل این بوستان خمیازه آغوش می باشد
دوامی نیست حسن نازپروردان بستان را
که خون لاله و گل هفته ای در جوش می باشد
به تلخی تا نکرد از خواب شیرین پشه بیدارم
ندانستم که نیشی لازم هر نوش می باشد
مکن ای خرمن گل سرکشی با ما تهیدستان
که این اوراق را شیرازه از آغوش می باشد
نباشد دیده های شرمگین را بهره از روزی
تهی چشمی زنعمت قسمت سرپوش می باشد
مرا از خانه زنبور شهد این نکته روشن شد
که چون افتاد منزل مختصر، پرنوش می باشد
زجوش باده تا شد خشت خم سیراب، دانستم
که رزق خاکساران باده سرجوش می باشد
سراپا چشم شو تا دامن مطلب به دست آری
که زر چون حلقه گردد جای او در گوش می باشد
ببند از گفتگو لب تا دلت روشن شود صائب
که این آیینه را صیقل لب خاموش می باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱۵
دل بی آرزو آسوده از تشویش می باشد
به قدر آرزو دلهای مردم ریش می باشد
به مقدار حطام دنیوی دود از سرا خیزد
توانگر را زدرویش آه حسرت بیش می باشد
ز زنبور عسل این نکته باریک روشن شد
که در دنبال، نوش این جهان را نیش می باشد
سفر اخلاق خوب و زشت را بی پرده می سازد
کجی در تیر پوشیده است تا در کیش می باشد
به عرض علم نبود یک سر مو چشم مردم را
فضیلت در زمان ما به عرض ریش می باشد
زعمر رفته جز کلفت نباشد حاصل پیران
که در دنبال، گرد کاروانی بیش می باشد
به خون یکدگر باشند ارباب طمع تشنه
سگ از راه گرفتن دشمن درویش می باشد
ندارد از شبیخون نسیم صبح غم صائب
که سوز دل چراغ خانه درویش می باشد
به قدر آرزو دلهای مردم ریش می باشد
به مقدار حطام دنیوی دود از سرا خیزد
توانگر را زدرویش آه حسرت بیش می باشد
ز زنبور عسل این نکته باریک روشن شد
که در دنبال، نوش این جهان را نیش می باشد
سفر اخلاق خوب و زشت را بی پرده می سازد
کجی در تیر پوشیده است تا در کیش می باشد
به عرض علم نبود یک سر مو چشم مردم را
فضیلت در زمان ما به عرض ریش می باشد
زعمر رفته جز کلفت نباشد حاصل پیران
که در دنبال، گرد کاروانی بیش می باشد
به خون یکدگر باشند ارباب طمع تشنه
سگ از راه گرفتن دشمن درویش می باشد
ندارد از شبیخون نسیم صبح غم صائب
که سوز دل چراغ خانه درویش می باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱۶
صفا دارد جهان تا دل زکلفت پاک می باشد
شود ماتم سرا عالم چو دل غمناک می باشد
دهد چون مشکلی رو، دست در دامان ساقی زن
که می روشنگر آیینه ادراک می باشد
به فکر عالم بالاست دل در خاکساریها
نظر بر ابر دارد دانه تا در خاک می باشد
مرا آن کس که در بند لباس آرد نمی داند
که بر عاشق گریبان حلقه فتراک می باشد
زغیرت خون شبنم می خورد بلبل، نمی داند
که آب روی گل از دیده نمناک می باشد
نباشد هیچ دست از دست اهل جود بالاتر
که هر نخل بلندی زیر دست تاک می باشد
بود بر نهر حکم چشمه در هر حالتی جاری
زبان هم پاک می گردد اگر دل پاک می باشد
مرا از چنگل و منقار باز این علم حاصل شد
که هر نار است درگیرندگی چالاک می باشد
چو داغ لاله صائب از سیاهی برنمی آید
دل هر کس کباب از روی آتشناک می باشد
شود ماتم سرا عالم چو دل غمناک می باشد
دهد چون مشکلی رو، دست در دامان ساقی زن
که می روشنگر آیینه ادراک می باشد
به فکر عالم بالاست دل در خاکساریها
نظر بر ابر دارد دانه تا در خاک می باشد
مرا آن کس که در بند لباس آرد نمی داند
که بر عاشق گریبان حلقه فتراک می باشد
زغیرت خون شبنم می خورد بلبل، نمی داند
که آب روی گل از دیده نمناک می باشد
نباشد هیچ دست از دست اهل جود بالاتر
که هر نخل بلندی زیر دست تاک می باشد
بود بر نهر حکم چشمه در هر حالتی جاری
زبان هم پاک می گردد اگر دل پاک می باشد
مرا از چنگل و منقار باز این علم حاصل شد
که هر نار است درگیرندگی چالاک می باشد
چو داغ لاله صائب از سیاهی برنمی آید
دل هر کس کباب از روی آتشناک می باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱۷
گرفتاری به قدر رشته آمال می باشد
دلی کز آرزو شد پاک فارغبال می باشد
شبیخون نسیم صبح را افسانه می داند
سر هر کس گرانخواب از می اقبال می باشد
شدم سر در هوا از کوته اندیشی، ندانستم
که باغ دلگشا اینجا به زیر بال می باشد
زجمعیت نباشد بهره ای چشم حریصان را
زخرمن گرد رزق دیده غربال می باشد
همان بهتر که نگشایی لب پرشکوه ما را
چه غیر از خون گره در پرده تبخال می باشد؟
ندارد چون سر بیمار آسایش به یک بالین
زبان هر که در فرمان قیل و قال می باشد
نگردد چشم حسرت مانع عمر از سبکسیری
کجا سد ره آب روان غربال می باشد؟
زغفلت عین ادبارست اقبال خودآرایان
که دایم دیده طاوس در دنبال می باشد
صدف را می شود مهر خموشی دانه گوهر
زبان و اصلان از لاف و دعوی لال می باشد
مرا هم صبح امید از خط او می شود طالع
شب ادبار اگر آبستن اقبال می باشد
زتسلیم و رضا آزاده ای صائب خبر دارد
که در فقر و غنا حالش به یک منوال می باشد
دلی کز آرزو شد پاک فارغبال می باشد
شبیخون نسیم صبح را افسانه می داند
سر هر کس گرانخواب از می اقبال می باشد
شدم سر در هوا از کوته اندیشی، ندانستم
که باغ دلگشا اینجا به زیر بال می باشد
زجمعیت نباشد بهره ای چشم حریصان را
زخرمن گرد رزق دیده غربال می باشد
همان بهتر که نگشایی لب پرشکوه ما را
چه غیر از خون گره در پرده تبخال می باشد؟
ندارد چون سر بیمار آسایش به یک بالین
زبان هر که در فرمان قیل و قال می باشد
نگردد چشم حسرت مانع عمر از سبکسیری
کجا سد ره آب روان غربال می باشد؟
زغفلت عین ادبارست اقبال خودآرایان
که دایم دیده طاوس در دنبال می باشد
صدف را می شود مهر خموشی دانه گوهر
زبان و اصلان از لاف و دعوی لال می باشد
مرا هم صبح امید از خط او می شود طالع
شب ادبار اگر آبستن اقبال می باشد
زتسلیم و رضا آزاده ای صائب خبر دارد
که در فقر و غنا حالش به یک منوال می باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱۸
زسالک شکوه پردازی نه شرط راه می باشد
که اول منزل یوسف درین ره چاه می باشد
سبکسیری که دارد آگهی از دوری منزل
اگرچه پای در دامن کشد در راه می باشد
زخود بینی خطر کمتر بود ناقص بصیرت را
که در وقت تمامیها کلف با ماه می باشد
نداد از عشقبازی تو به طوف کعبه مجنون را
که مسجد بهر طفل شوخ بازیگاه می باشد
برون آیند آخر رو سیاهان بر ولی نعمت
کسوف آفتاب بی زوال از ماه می باشد
شب زلفی که صد روز قیامت در بغل دارد
به چشم بخت خواب آلود من کوتاه می باشد
بجز عاشق به هر آلوده دامانی که می بندد
جناغ آن فرامشکار، خاطرخواه می باشد
ندارد ظاهر اسلام سودی زرق کیشان را
اگرچه راهزن بر ره بود گمراه می باشد
مرا غافل مدان از خویش در مستی و هشیاری
که عاشق با کمال بیخودی آگاه می باشد
به زلفش چون رسم گفتم دلم آسوده خواهد شد
ندانستم که منزل دورتر از راه می باشد
دل تاریک، صائب فارغ است از کلفت دوران
خطر آیینه بی زنگ را از آه می باشد
که اول منزل یوسف درین ره چاه می باشد
سبکسیری که دارد آگهی از دوری منزل
اگرچه پای در دامن کشد در راه می باشد
زخود بینی خطر کمتر بود ناقص بصیرت را
که در وقت تمامیها کلف با ماه می باشد
نداد از عشقبازی تو به طوف کعبه مجنون را
که مسجد بهر طفل شوخ بازیگاه می باشد
برون آیند آخر رو سیاهان بر ولی نعمت
کسوف آفتاب بی زوال از ماه می باشد
شب زلفی که صد روز قیامت در بغل دارد
به چشم بخت خواب آلود من کوتاه می باشد
بجز عاشق به هر آلوده دامانی که می بندد
جناغ آن فرامشکار، خاطرخواه می باشد
ندارد ظاهر اسلام سودی زرق کیشان را
اگرچه راهزن بر ره بود گمراه می باشد
مرا غافل مدان از خویش در مستی و هشیاری
که عاشق با کمال بیخودی آگاه می باشد
به زلفش چون رسم گفتم دلم آسوده خواهد شد
ندانستم که منزل دورتر از راه می باشد
دل تاریک، صائب فارغ است از کلفت دوران
خطر آیینه بی زنگ را از آه می باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲۰
خرابیهای ظاهر حافظ دیوانه می باشد
که گنج آسوده از تاراج در ویرانه می باشد
زعاشق حسن هیهات است در مستی شود غافل
کباب شمع از بال و پر پروانه می باشد
زهمت ساخت عیسی بر سپهر چارمین منزل
کلید فتح گردون همت مردانه می باشد
مکن اندیشه روزی، فلک تا هست پا بر جا
که مینا هر چه دارد قسمت پیمانه می باشد
زپشت و رو نمی گردد دو تا آیینه وحدت
گهی در کعبه سالک گاه در بتخانه می باشد
زهی غواص کوته بین که پندارد زنادانی
که در این نه صدف آن گوهر یکدانه می باشد
زترک آرزو بر میزبان خود را گوارا کن
که مهمان از فضولی بار صاحبخانه می باشد
ضعیفان را مدان زنهار بی فریادرس صائب
که اکثر در نیستان نعره شیرانه می باشد
که گنج آسوده از تاراج در ویرانه می باشد
زعاشق حسن هیهات است در مستی شود غافل
کباب شمع از بال و پر پروانه می باشد
زهمت ساخت عیسی بر سپهر چارمین منزل
کلید فتح گردون همت مردانه می باشد
مکن اندیشه روزی، فلک تا هست پا بر جا
که مینا هر چه دارد قسمت پیمانه می باشد
زپشت و رو نمی گردد دو تا آیینه وحدت
گهی در کعبه سالک گاه در بتخانه می باشد
زهی غواص کوته بین که پندارد زنادانی
که در این نه صدف آن گوهر یکدانه می باشد
زترک آرزو بر میزبان خود را گوارا کن
که مهمان از فضولی بار صاحبخانه می باشد
ضعیفان را مدان زنهار بی فریادرس صائب
که اکثر در نیستان نعره شیرانه می باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲۱
دل یکرنگ در غمخانه دنیا نمی باشد
درین بستان گلی غیر از گل رعنا نمی باشد
نمی اندیشد از زخم زبان هر کس که مجنون شد
زتیغ کوه کبک مست را پروا نمی باشد
زخود بیگانگان را لازم افتاده است تنهایی
به خود هر کس که گردید آشنا تنها نمی باشد
زصید خود نگردد دام در زیر زمین غافل
که آب و گل حجاب دیده بینا نمی باشد
لب ما خامش است از حرف خواهش چون لب ساغر
وگرنه بخل در سرچشمه مینا نمی باشد
فروغ عاریت گاهی نهان، گه می شود پیدا
من و نوری که نه پنهان و نه پیدا نمی باشد
به حفظ راز عاشق کوه طاقت برنمی آید
شرار شوخ را آرام و در خارا نمی باشد
درین بستانسرا زان کاسه خود سرنگون دارم
که جام سرنگون لاله بی صهبا نمی باشد
ملایم طینتان آسوده اند از سردی دوران
که نخل موم را اندیشه از سرما نمی باشد
گوارا می شوند از وسعت مشرب گرانجانان
که کشتیهای سنگین، بار بر دریا نمی باشد
ندارد انتهایی همچو مجنون سیر و دور ما
که بی پرگار هرگز نقطه سودا نمی باشد
زسختیهای دوران نیست پروا گوشه گیران را
زکوه قاف باری بر دل عنقا نمی باشد
به چشم کم مبین زنهار آثار بزرگان را
که پیرو را دلیلی به زنقش پا نمی باشد
زدامان وسایل دستگیری گر طمع داری
درین وحشت سرا جز دامن شبها نمی باشد
به ظاهر سرو را هر چند پا در گل بود صائب
همان غافل ز سیر عالم بالا نمی باشد
درین بستان گلی غیر از گل رعنا نمی باشد
نمی اندیشد از زخم زبان هر کس که مجنون شد
زتیغ کوه کبک مست را پروا نمی باشد
زخود بیگانگان را لازم افتاده است تنهایی
به خود هر کس که گردید آشنا تنها نمی باشد
زصید خود نگردد دام در زیر زمین غافل
که آب و گل حجاب دیده بینا نمی باشد
لب ما خامش است از حرف خواهش چون لب ساغر
وگرنه بخل در سرچشمه مینا نمی باشد
فروغ عاریت گاهی نهان، گه می شود پیدا
من و نوری که نه پنهان و نه پیدا نمی باشد
به حفظ راز عاشق کوه طاقت برنمی آید
شرار شوخ را آرام و در خارا نمی باشد
درین بستانسرا زان کاسه خود سرنگون دارم
که جام سرنگون لاله بی صهبا نمی باشد
ملایم طینتان آسوده اند از سردی دوران
که نخل موم را اندیشه از سرما نمی باشد
گوارا می شوند از وسعت مشرب گرانجانان
که کشتیهای سنگین، بار بر دریا نمی باشد
ندارد انتهایی همچو مجنون سیر و دور ما
که بی پرگار هرگز نقطه سودا نمی باشد
زسختیهای دوران نیست پروا گوشه گیران را
زکوه قاف باری بر دل عنقا نمی باشد
به چشم کم مبین زنهار آثار بزرگان را
که پیرو را دلیلی به زنقش پا نمی باشد
زدامان وسایل دستگیری گر طمع داری
درین وحشت سرا جز دامن شبها نمی باشد
به ظاهر سرو را هر چند پا در گل بود صائب
همان غافل ز سیر عالم بالا نمی باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲۲
بهشتی بی دماغان را به از خلوت نمی باشد
گلابی بهتر از پاشیدن صحبت نمی باشد
مجو از گفتگوی زاهدان خشک کیفیت
که جز ریگ روان در شیشه ساعت نمی باشد
نصیب سرو از استادگی شد خط آزادی
به آزادی رسد چون بنده کم خدمت نمی باشد
به فکر عذرپردازی مکن اوقات را ضایع
که عصیان را شفیعی بهتر از خجلت نمی باشد
ندارم شکوه ای از تیره بختی با دل روشن
که آب زندگی بی پرده ظلمت نمی باشد
گر از روشندلانی با رمیدن رام کن دل را
که آسایش درین صحرای پروحشت نمی باشد
زدست خود سلیمان داد پای تخت موران را
تواضع با فقیران نقص در دولت نمی باشد
نمی ریزیم غافل بر سر دشمن چو نامردان
که می گردد مظفر هر که کم فرصت نمی باشد
چو دیدم بر سر تاج زر خود شمع را لرزان
یقینم شد که خواب امن با دولت نمی باشد
ز انگشت اشارت در گریبان خارها دارم
بلایی آدمی را بدتر از شهرت نمی باشد
به گردون برد همت شبنم افتاده را آخر
به جایی می رسد هر کس که دون همت نمی باشد
چه می لرزی چو شاهین بر سر بیش و کم روزی؟
به میزان عدالت میل در قسمت نمی باشد
به غربت از وطن چون ماه کنعان صلح کن صائب
که جز یاد وطن مکروه در غربت نمی باشد
گلابی بهتر از پاشیدن صحبت نمی باشد
مجو از گفتگوی زاهدان خشک کیفیت
که جز ریگ روان در شیشه ساعت نمی باشد
نصیب سرو از استادگی شد خط آزادی
به آزادی رسد چون بنده کم خدمت نمی باشد
به فکر عذرپردازی مکن اوقات را ضایع
که عصیان را شفیعی بهتر از خجلت نمی باشد
ندارم شکوه ای از تیره بختی با دل روشن
که آب زندگی بی پرده ظلمت نمی باشد
گر از روشندلانی با رمیدن رام کن دل را
که آسایش درین صحرای پروحشت نمی باشد
زدست خود سلیمان داد پای تخت موران را
تواضع با فقیران نقص در دولت نمی باشد
نمی ریزیم غافل بر سر دشمن چو نامردان
که می گردد مظفر هر که کم فرصت نمی باشد
چو دیدم بر سر تاج زر خود شمع را لرزان
یقینم شد که خواب امن با دولت نمی باشد
ز انگشت اشارت در گریبان خارها دارم
بلایی آدمی را بدتر از شهرت نمی باشد
به گردون برد همت شبنم افتاده را آخر
به جایی می رسد هر کس که دون همت نمی باشد
چه می لرزی چو شاهین بر سر بیش و کم روزی؟
به میزان عدالت میل در قسمت نمی باشد
به غربت از وطن چون ماه کنعان صلح کن صائب
که جز یاد وطن مکروه در غربت نمی باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲۳
دل پر آرزو خالی زشور و شر نمی باشد
که گوش امن در دریای بی لنگر نمی باشد
تو از کوتاه بینی ها اجل را دور می دانی
وگرنه غایبی از مرگ حاضرتر نمی باشد
ندارد شکوه ای از تیره بختیها دل روشن
که اخگر را لباسی به زخاکستر نمی باشد
زعرض حال خاموشم که زخم اهل غیرت را
بغیر از لب گزیدن بخیه دیگر نمی باشد
دل آزاده زود از قید هستی می جهد بیرون
سپند شوخ یک دم بیش در مجمر نمی باشد
ز اشک و آه مگسل گر دل خود جمع می خواهی
که این اوراق را شیرازه دیگر نمی باشد
زوصل نوخطان بردار صائب کام دل اینجا
که در فردوس این ریحان جان پرور نمی باشد
که گوش امن در دریای بی لنگر نمی باشد
تو از کوتاه بینی ها اجل را دور می دانی
وگرنه غایبی از مرگ حاضرتر نمی باشد
ندارد شکوه ای از تیره بختیها دل روشن
که اخگر را لباسی به زخاکستر نمی باشد
زعرض حال خاموشم که زخم اهل غیرت را
بغیر از لب گزیدن بخیه دیگر نمی باشد
دل آزاده زود از قید هستی می جهد بیرون
سپند شوخ یک دم بیش در مجمر نمی باشد
ز اشک و آه مگسل گر دل خود جمع می خواهی
که این اوراق را شیرازه دیگر نمی باشد
زوصل نوخطان بردار صائب کام دل اینجا
که در فردوس این ریحان جان پرور نمی باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲۴
شراب بیخودی در شیشه و ساغر نمی باشد
فروغ مهر در فرمان نیلوفر نمی باشد
چراغ طور در فانوس مستوری نمی گنجد
سپند شوخ را آرام در مجمر نمی باشد
در آب چشم می بینند مردم صورت خود را
درین ماتم سرا آیینه دیگر نمی باشد
همیشه نعمت آماده است مهمان سلیمان را
کسی کز خوان دل روزی خورد لاغر نمی باشد
نگردد جمع علم ظاهری با سینه روشن
صفا در چهره آیینه با جوهر نمی باشد
در آن هنگامه صد زخم نمایان بر جگر دارم
که غیر از لب گزیدن بخیه دیگر نمی باشد
زخط گلرخان بردار صائب کام دل اینجا
که در فردوس این ریحان جان پرور نمی باشد
فروغ مهر در فرمان نیلوفر نمی باشد
چراغ طور در فانوس مستوری نمی گنجد
سپند شوخ را آرام در مجمر نمی باشد
در آب چشم می بینند مردم صورت خود را
درین ماتم سرا آیینه دیگر نمی باشد
همیشه نعمت آماده است مهمان سلیمان را
کسی کز خوان دل روزی خورد لاغر نمی باشد
نگردد جمع علم ظاهری با سینه روشن
صفا در چهره آیینه با جوهر نمی باشد
در آن هنگامه صد زخم نمایان بر جگر دارم
که غیر از لب گزیدن بخیه دیگر نمی باشد
زخط گلرخان بردار صائب کام دل اینجا
که در فردوس این ریحان جان پرور نمی باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲۵
اثر آه و فغان را در دل خرم نمی باشد
نپیچد ناله در هر دل که کوه غم نمی باشد
فریب عشرت دنیا مخور کز بهر جمعیت
کمند وحدتی چون حلقه ماتم نمی باشد
به کوه بیستون درد چون فرهاد تن درده
که در میزان عدل عشق سنگ کم نمی باشد
مکن مرهم به زخم سینه صد چاک من ضایع
که چون چاک قفس زخم مرا مرهم نمی باشد
منم گر بیوفا، پس نیست در عالم وفاداری
تویی گرآشنا، بیگانه در عالم نمی باشد
مخور چون صبح کوته بین فریب عشرت دنیا
که عمر خنده شادی به جز یک دم نمی باشد
قدم بیرون منه از حلقه صاحبدلان صائب
سلیمان را حصاری بهتر از خاتم نمی باشد
نپیچد ناله در هر دل که کوه غم نمی باشد
فریب عشرت دنیا مخور کز بهر جمعیت
کمند وحدتی چون حلقه ماتم نمی باشد
به کوه بیستون درد چون فرهاد تن درده
که در میزان عدل عشق سنگ کم نمی باشد
مکن مرهم به زخم سینه صد چاک من ضایع
که چون چاک قفس زخم مرا مرهم نمی باشد
منم گر بیوفا، پس نیست در عالم وفاداری
تویی گرآشنا، بیگانه در عالم نمی باشد
مخور چون صبح کوته بین فریب عشرت دنیا
که عمر خنده شادی به جز یک دم نمی باشد
قدم بیرون منه از حلقه صاحبدلان صائب
سلیمان را حصاری بهتر از خاتم نمی باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲۶
گلستان ارم جز عارض جانان نمی باشد
پریزادی بغیر از چشم خوش مژگان نمی باشد
دل تاریک را از فکر دنیا نیست دلگیری
که باغ دلگشای جغد جز ویران نمی باشد
برآ از جسم خاکی گر دل آسوده می خواهی
که هرگز این تنور خام بی طوفان نمی باشد
حوالت شد به خط از زلف پاس آن لب میگون
که هرگز بی سیاهی چشمه حیوان نمی باشد
ترا از صدق نوری نیست زان پیوسته دلگیری
وگرنه صبح صادق بی لب خندان نمی باشد
مگردان از ملامت روی خود گر از عزیزانی
که یوسف را گزیر از سیلی اخوان نمی باشد
تزلزل ره ندارد در دل بی آرزو صائب
چو آب از آسیا افتاد سرگردان نمی باشد
پریزادی بغیر از چشم خوش مژگان نمی باشد
دل تاریک را از فکر دنیا نیست دلگیری
که باغ دلگشای جغد جز ویران نمی باشد
برآ از جسم خاکی گر دل آسوده می خواهی
که هرگز این تنور خام بی طوفان نمی باشد
حوالت شد به خط از زلف پاس آن لب میگون
که هرگز بی سیاهی چشمه حیوان نمی باشد
ترا از صدق نوری نیست زان پیوسته دلگیری
وگرنه صبح صادق بی لب خندان نمی باشد
مگردان از ملامت روی خود گر از عزیزانی
که یوسف را گزیر از سیلی اخوان نمی باشد
تزلزل ره ندارد در دل بی آرزو صائب
چو آب از آسیا افتاد سرگردان نمی باشد