عبارات مورد جستجو در ۴۴۱۰ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۳ - ایضا له
ندارد شش جهت چون این مثمن
که باشد هفت چرخش زیر دامن
ملایک چون کبوتر بر رواقش
ثریا کوزه نرگس بطاقش
صفای هشت خلد از وی عیانست
که هر رنگش ز پا جنت نشانست
ندیدم گرچه گردیدم ز آفاق
چنین هشتی که باشد در جهان طاق
همای میمنت در آستانش
نیارد یاد هرگز زآشیانش
چنان کائینه گرد رنگ از آب
صفایش صبح را افکنده در تاب
بهر گنجی ازو گنج سعادت
بجامش داده خور دست ارادت
شهنشاه جهانبخش جوانبخت
بفرق فرقدانش پایه تخت
بشوکت ثانی صاحبقرانست
جهان نازان که او شاه جهانست
در امر او نفاذ حکم تقدیر
بفرمانش نبرد طفل از شیر
بتخت پادشاهی راه حق پوی
حقیقت بین و حق اندیش و حق گوی
چنان اسلام ازو قوت نصیبست
که در هندوستان هندو غریبست
غریق رحمت او دور و نزدیک
غلام همت او ترک و تاجیک
اگر دریاست تر از همت اوست
و گر کان خسته دل از غیرت اوست
همیشه باد درگاهش فلک سای
سران در آستانش در سرپای
که باشد هفت چرخش زیر دامن
ملایک چون کبوتر بر رواقش
ثریا کوزه نرگس بطاقش
صفای هشت خلد از وی عیانست
که هر رنگش ز پا جنت نشانست
ندیدم گرچه گردیدم ز آفاق
چنین هشتی که باشد در جهان طاق
همای میمنت در آستانش
نیارد یاد هرگز زآشیانش
چنان کائینه گرد رنگ از آب
صفایش صبح را افکنده در تاب
بهر گنجی ازو گنج سعادت
بجامش داده خور دست ارادت
شهنشاه جهانبخش جوانبخت
بفرق فرقدانش پایه تخت
بشوکت ثانی صاحبقرانست
جهان نازان که او شاه جهانست
در امر او نفاذ حکم تقدیر
بفرمانش نبرد طفل از شیر
بتخت پادشاهی راه حق پوی
حقیقت بین و حق اندیش و حق گوی
چنان اسلام ازو قوت نصیبست
که در هندوستان هندو غریبست
غریق رحمت او دور و نزدیک
غلام همت او ترک و تاجیک
اگر دریاست تر از همت اوست
و گر کان خسته دل از غیرت اوست
همیشه باد درگاهش فلک سای
سران در آستانش در سرپای
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
ریزد مدام ساقی جانها شراب ناب
در کام جان که مست خرابست در خراب
گوید حریف ماشو و پیوسته باده نوش
نظاره کن جمال دلفروز بی حجاب
نوشیم جامهای پیاپی ز دست دوست
زان باده که نیست خمارش بهیچ باب
در کوی زهد جان مرا چونکه راه نیست
مائیم و بزم عشق و می و مطرب و رباب
زاهد اگر نعیم ابد میکنی طلب
دوری مجو ز شاهد و پیمانه شراب
جان مست شد چنانکه نیامد دگر بهوش
زان بحرهای می که بنوشید بیحساب
هر دو جهان کشید اسیری بجرعه
کو مست تشنه بود و دو عالم شراب ناب
در کام جان که مست خرابست در خراب
گوید حریف ماشو و پیوسته باده نوش
نظاره کن جمال دلفروز بی حجاب
نوشیم جامهای پیاپی ز دست دوست
زان باده که نیست خمارش بهیچ باب
در کوی زهد جان مرا چونکه راه نیست
مائیم و بزم عشق و می و مطرب و رباب
زاهد اگر نعیم ابد میکنی طلب
دوری مجو ز شاهد و پیمانه شراب
جان مست شد چنانکه نیامد دگر بهوش
زان بحرهای می که بنوشید بیحساب
هر دو جهان کشید اسیری بجرعه
کو مست تشنه بود و دو عالم شراب ناب
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
چیست عالم جلوه گاه حسن دوست
جلوه در عالم چه باشد جمله اوست
ظاهرا گر زانکه عالم مظهرست
مظهر و ظاهر چو وابینی هموست
در حقیقت نیست غیر از یار کس
این نمود غیر عین وهم توست
یار خود آئینه روی خود است
در نمودن آینه گر غیر روست
می نماید غیر دریا جو، ولی
در حقیقت دان که دریا عین جوست
حسن خود را دید و شد عاشق بخود
در جهان او را بخود این گفت و گوست
مائی و اوئی بمعنی شد یکی
گر اسیری ما و او گوید که دوست
جلوه در عالم چه باشد جمله اوست
ظاهرا گر زانکه عالم مظهرست
مظهر و ظاهر چو وابینی هموست
در حقیقت نیست غیر از یار کس
این نمود غیر عین وهم توست
یار خود آئینه روی خود است
در نمودن آینه گر غیر روست
می نماید غیر دریا جو، ولی
در حقیقت دان که دریا عین جوست
حسن خود را دید و شد عاشق بخود
در جهان او را بخود این گفت و گوست
مائی و اوئی بمعنی شد یکی
گر اسیری ما و او گوید که دوست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
مستیم تا ابد شده از بیخودی ز دست
زان باده که داد بما ساقی الست
من مست عشقم از بر ما خیز زاهدا
بد نام می شوی که بما میکنی نشست
هرگز خمار فرقت جانان ندید جان
از باده وصال چو بودم همیشه مست
من فاش گویمت دو جهان غیر یار نیست
سر چنین بلند نخواهیم گفت پست
از مظهر جهان چو توئی ظاهر از چه شد
این اختلاف مؤمن و ترسا و بت پرست
بی بهره از جمال رخت نیست ذره
مرآت حسن روی تو بودست هرچه هست
تا مهر نوربخش بتابید بر دلم
از جمله قید جان اسیری ما برست
زان باده که داد بما ساقی الست
من مست عشقم از بر ما خیز زاهدا
بد نام می شوی که بما میکنی نشست
هرگز خمار فرقت جانان ندید جان
از باده وصال چو بودم همیشه مست
من فاش گویمت دو جهان غیر یار نیست
سر چنین بلند نخواهیم گفت پست
از مظهر جهان چو توئی ظاهر از چه شد
این اختلاف مؤمن و ترسا و بت پرست
بی بهره از جمال رخت نیست ذره
مرآت حسن روی تو بودست هرچه هست
تا مهر نوربخش بتابید بر دلم
از جمله قید جان اسیری ما برست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
صورت یاربخواب امد و در گوشم گفت
که بخفتن نتوان در معانی را سفت
خیز اندر پی مطلوب درآ از سر درد
در طلب روز مخور شب همه شب نیز مخفت
نقش اغیار برون کن ز درون دل خود
تا که با یار همیشه بودت گفت و شنفت
عاقبت دیده جان باز کند بررخ دوست
هر دلی کو بغم و درد مدام آمد جفت
جان و دل ساز فدا گر هوس دیدارست
زانکه اینجا بکسی رو ننمایند بمفت
توئی تست حجاب تو اگر رفت توئی
یار بینی که عیانست ز پیدا و نهفت
رودر آئینه دل گفت نماییم دگر
زین سخن جان اسیری چو گل تازه شکفت
که بخفتن نتوان در معانی را سفت
خیز اندر پی مطلوب درآ از سر درد
در طلب روز مخور شب همه شب نیز مخفت
نقش اغیار برون کن ز درون دل خود
تا که با یار همیشه بودت گفت و شنفت
عاقبت دیده جان باز کند بررخ دوست
هر دلی کو بغم و درد مدام آمد جفت
جان و دل ساز فدا گر هوس دیدارست
زانکه اینجا بکسی رو ننمایند بمفت
توئی تست حجاب تو اگر رفت توئی
یار بینی که عیانست ز پیدا و نهفت
رودر آئینه دل گفت نماییم دگر
زین سخن جان اسیری چو گل تازه شکفت
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
ره روانی که راه حق پویند
از خدا جز خدا نمی جویند
واله آن جمال و رخسارند
عاشق حسن آن پری رویند
صورت او بدیده بنگارند
نقش غیرش ز لوح دل شویند
راز اورا بگوش او شنوند
هرچه گویند هم بدو گویند
روز و شب بیقرار و آرامند
همه در جست و جوی دلجویند
گر بصورت ز آدمی زادند
هم ملک سیرت و خدا خویند
طیلسان فنا چو می پوشند
فارغ از دلق کهنه و نویند
قطب دور و محیط دایره اند
همچو پرگار گرد خود پویند
ای اسیری نگر بعین یقین
کین همه نقش صورت اویند
از خدا جز خدا نمی جویند
واله آن جمال و رخسارند
عاشق حسن آن پری رویند
صورت او بدیده بنگارند
نقش غیرش ز لوح دل شویند
راز اورا بگوش او شنوند
هرچه گویند هم بدو گویند
روز و شب بیقرار و آرامند
همه در جست و جوی دلجویند
گر بصورت ز آدمی زادند
هم ملک سیرت و خدا خویند
طیلسان فنا چو می پوشند
فارغ از دلق کهنه و نویند
قطب دور و محیط دایره اند
همچو پرگار گرد خود پویند
ای اسیری نگر بعین یقین
کین همه نقش صورت اویند
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
ای دل بکوی نیستی چون خاک پست و خوار باش
با دشمن و با دوستان یکسر گل بی خار باش
گر عاشقی یکرنگ شو، از نام و شهرت درگذر
در عشق ثابت کن قدم، جویای ننگ و عارباش
بگذار حظ نفس را، روپاکبازی پیشه کن
شو مونس یاد خدا، فارغ ز خلد و نار باش
در راه جست و جوی او سر بر خط فرمان بنه
یکدم میاسا در طلب، سرگشته چون پرگارباش
از فکر دنیا و ز دین در راه عشقش درگذر
ز اغیار دل را پاک کن، جویای وصل یار باش
خواهی برآیی بر فلک، گردی مجرد چون ملک
ترسا صفت در دیر دین رو طالب زنار باش
هستی و پندارخودی، کن غرقه در بحر فنا
در کوی عشق و بیخودی از ما و من بیزار باش
گر عاشق دل زنده معشوق را جوینده
گفتار را یکسو فکن، اندر پی کردار باش
از دست جور رهزنان بگزین کرانه زین میان
شو چو اسیری درامان، بایار یار غار باش
با دشمن و با دوستان یکسر گل بی خار باش
گر عاشقی یکرنگ شو، از نام و شهرت درگذر
در عشق ثابت کن قدم، جویای ننگ و عارباش
بگذار حظ نفس را، روپاکبازی پیشه کن
شو مونس یاد خدا، فارغ ز خلد و نار باش
در راه جست و جوی او سر بر خط فرمان بنه
یکدم میاسا در طلب، سرگشته چون پرگارباش
از فکر دنیا و ز دین در راه عشقش درگذر
ز اغیار دل را پاک کن، جویای وصل یار باش
خواهی برآیی بر فلک، گردی مجرد چون ملک
ترسا صفت در دیر دین رو طالب زنار باش
هستی و پندارخودی، کن غرقه در بحر فنا
در کوی عشق و بیخودی از ما و من بیزار باش
گر عاشق دل زنده معشوق را جوینده
گفتار را یکسو فکن، اندر پی کردار باش
از دست جور رهزنان بگزین کرانه زین میان
شو چو اسیری درامان، بایار یار غار باش
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۵
همه صورت همه معنی همه حسنی و جمال
همه حشمت همه رفعت همگی جاه و جلال
همه لطفی و ملاحت همه احسان و کرم
همه اخلاق جمیل و همه اطوار کمال
همه قربت همه وحدت همگی کشف و شهود
همه دانش همه بینش همه وجد و همه حال
همگی سکر و فنائی همه تمکین و بقا
همه انوار تجلی همگی ذوق وصال
همه عشقی همه عاشق همه معشوق و ناز
همگی عشوه و جلوه همه غنجی و دلال
همه کانی همه گوهر همه دری و صدف
همه دریای محیط و همگی آب زلال
همه قیدی و اسیری همه اطلاق و عنا
همه اسرار حقیقت نه خیالات محال
همه حشمت همه رفعت همگی جاه و جلال
همه لطفی و ملاحت همه احسان و کرم
همه اخلاق جمیل و همه اطوار کمال
همه قربت همه وحدت همگی کشف و شهود
همه دانش همه بینش همه وجد و همه حال
همگی سکر و فنائی همه تمکین و بقا
همه انوار تجلی همگی ذوق وصال
همه عشقی همه عاشق همه معشوق و ناز
همگی عشوه و جلوه همه غنجی و دلال
همه کانی همه گوهر همه دری و صدف
همه دریای محیط و همگی آب زلال
همه قیدی و اسیری همه اطلاق و عنا
همه اسرار حقیقت نه خیالات محال
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۵
من درون درد درمان یافتم
در حجاب کفر ایمان یافتم
سالها رفتم براه جست و جو
تا فراق و وصل یکسان یافتم
در نقاب جمله ذرات کون
حسن او پیدا و پنهان یافتم
آنکه بیرون از دل و جان جستمش
عاقبت هم در دل و جان یافتم
هرچه دارد نقش هستی در جهان
در لباس جمله جانان یافتم
تاکه گشتم محو مطلق در فنا
در سلوک راه پایان یافتم
در بدر گردیدم و جستم خبر
زین گدائی بوی سلطان یافتم
حق به نقش ما و تو دارد ظهور
مظهر واجب چو امکان یافتم
من اسیری در بقا بعدالفنا
مظهر کل بحر عمان یافتم
در حجاب کفر ایمان یافتم
سالها رفتم براه جست و جو
تا فراق و وصل یکسان یافتم
در نقاب جمله ذرات کون
حسن او پیدا و پنهان یافتم
آنکه بیرون از دل و جان جستمش
عاقبت هم در دل و جان یافتم
هرچه دارد نقش هستی در جهان
در لباس جمله جانان یافتم
تاکه گشتم محو مطلق در فنا
در سلوک راه پایان یافتم
در بدر گردیدم و جستم خبر
زین گدائی بوی سلطان یافتم
حق به نقش ما و تو دارد ظهور
مظهر واجب چو امکان یافتم
من اسیری در بقا بعدالفنا
مظهر کل بحر عمان یافتم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۲
ز خلوتخانه وحدت چو بنهادی قدم بیرون
دوصد موج حدوث آمد ز دریای قدم بیرون
رخت آئینه می جستی که بیند حسن خود کلی
ازآن از مخزن حرمت دل آمد محترم بیرون
زهی قدرت که انفاس لب جان پرورت دارد
که گلهای وجود آورد از باغ عدم بیرون
بحکمت از درون خانه نابود لطف تو
دو عالم با لباس بود آرد دم بدم بیرون
هوای روی جان افروز و سودای سرزلفت
رود عمر و نخواهد رفت هرگز از سرم بیرون
سپاه عقل می جوید امان برجان که بگریزد
چو شاه عشق می آرد بملک دل علم بیرون
صفات و ذات را هر دم بود یک مظهر جامع
گهی اندر عرب ظاهر گه آید از عجم بیرون
کسی کو نوربخش آمد همو شد مظهر ذاتت
که اوصاف کمال او بود از کیف و کم بیرون
اسیری دل نثار آورد جان دید از تعجب گفت
عجب دریست این کامد ز دریای کرم بیرون
دوصد موج حدوث آمد ز دریای قدم بیرون
رخت آئینه می جستی که بیند حسن خود کلی
ازآن از مخزن حرمت دل آمد محترم بیرون
زهی قدرت که انفاس لب جان پرورت دارد
که گلهای وجود آورد از باغ عدم بیرون
بحکمت از درون خانه نابود لطف تو
دو عالم با لباس بود آرد دم بدم بیرون
هوای روی جان افروز و سودای سرزلفت
رود عمر و نخواهد رفت هرگز از سرم بیرون
سپاه عقل می جوید امان برجان که بگریزد
چو شاه عشق می آرد بملک دل علم بیرون
صفات و ذات را هر دم بود یک مظهر جامع
گهی اندر عرب ظاهر گه آید از عجم بیرون
کسی کو نوربخش آمد همو شد مظهر ذاتت
که اوصاف کمال او بود از کیف و کم بیرون
اسیری دل نثار آورد جان دید از تعجب گفت
عجب دریست این کامد ز دریای کرم بیرون
ابوعلی عثمانی : دیباچه
بخش ۱
بِسْمِ اللهِ اَلرَّحْمنِ اَلرَّحیم
اتفاق چنان افتاد کی چون رسالتی کی استاد امام زین الاسلام ابوالقاسم عبدالکریم بن هوازن القشیری رَضِی اللّهُ عَنْهُ و أرْضاهُ کرده است، خواجۀ امام ابوعلی بن احمد العثمانی رحمهُ اللّه که از جمله شاگردان و مریدان استاد امام ابوالقاسم قَدَّس اللّهُ روحَهُ العزیزَ بود و بانواع فضل آراسته این رسالت باز پارسی نقل کرد تا فائدۀ آن عموم باشد و هیچ صنف آدمی از آن بی بهره نباشد. این نسخۀ پارسی بکرمان آوردند از خراسان. در آن عهد کی خواجۀ امام اجلّ زاهد ابوالفتوح عبدالرحمن بن محمّد النیسابوری رَحْمَةُ اللّهِ عَلَیهِ در کرمان بود. شیخ الشیوّخ احمدبن ابراهیم المعروف بپارسا رغبت کرد که او را نسختی باشد. و آن نسخه که آورده بودند سقیم بود و آنرا حاجت بود بتصحیح. از خواجۀ امام ابولفتوح رحمه اللّه درخواستند تا در آن نظر کند و هرآنچه باصلاح حاجت است بدان قیام نماید. این نسخت هم پیش خویش خواست و در آن نظری شافی کرد و بر لفظ او رفت که این کتاب رسالة کتابی عزیز است و غوری دارد کی از همه نوع علم درین کتاب است. و اگرچه این کس کی نقل بازپارسی کردست شخصی عزیز بود و بانواع فضل متحلّی. امّا هم کسی بایستی کی در درجۀ استاد امام بودی تا درین شروع توانستی کرد و می خواست که خود بازپارسی کند و در آن باب ید بیضا نماید. لکن اجل مهلت نداد و از دار فنا بجوار حق عَزَّاسْمُهُ انتقال کرد، باری تعالی او را غریق رحمت کناد و مساعی او درین مشکور گرداناد بِمَنّهِ. علی الجمله بر لفظ او بسیار رفتست کی مصنّف این کتاب رسالت، استاد امام رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ از جمله بزرگان وقت خویش بودست در علم و معاملت، چنانک رجوع جمله باز وی بودست، و بهمه زبانها از انواع اهل علم محمود بود و مقبول جمله عالم، و در جمله انواع علوم که متداول است در میان خلق از فقه و کلام و اصول و معرفت حدیث و تفسیر قرآن و نحو و عربّیت و نثر و نظم و غیر آن، امام بود و در همه متبحّر شده و تصانیف نیکو او را میسّر شده، و در شرق و غرب منتشر و مقتدی، و امامان وقت کی بوده اند از تصانیف او فائده گرفته اند. و به خواندن و دانستن آن تفاخر نموده امّا حالت و سیرت او در معاملت و مجاهده و خبردادن از معرفت و رسیدن در آن بنهایت حقیقت بدرجۀ بودست کی چشمها بر مثل خویش ندید. و بر این جمله ائمّه و بزرگان روزگار در جمله بلاد متّفقند کی سیّد وقت خویش و دیار اسلام بودست، و قطب سیادت و عین سعادت و استاد جماعت و مقدّم اهل شریعت و حقیقت و مقصود سالکان و سرّ خداوند سبحانهُ و تعالی در میان خلق، و آثار برکات انفاس او بر جمله احوال طلبۀ علم و سالکان راه خدای جَلَّ جَلالُهُ ظاهر شده که هر که یک روز در پیش او زانو زدست برای علم یا برای یافتن مقصود، بزرگ طریقت و مقتدی وقت خویش شده است و از دنیا و آخرة محظوظ گشته. و بر تصدیق این سخن گویند پدر خواجۀ امام اجلّ محمّدبن یحیی کی یگانۀ وقت بود از برکات انفاس استاد امام که دعا بر پدر و اعقاب او کرده بود شیخ یحیی گفتندی و از ولایت گنجه بود و او را مجاهدة بسیار بود. و حاجت خواستی که مرا می باید که قطب کی مدار عالم بوجود او باشد ببینم و این حاجت بسیار خواستی، در خواب بدو نمودند که قطب در خراسان است و او را ابوالقاسم قشیری گویند بیدار شد و گفت کی این خوابست و همچنین در بند این آرزو بود، بچند نوبت این خواب بدید. چون متکرّر شد گفت اکنون واجب شد. برخاست و قصد نیشابور کرد چون آنجا رسید رباط و منزل او بپرسید و چون در رباط شد جمعی انبوه دید در سرای او، عمید و قاضی و متوالیان نیشابور و جمعی رعایا و او شغل ها می گزارد و همه گوش باشارة او نهاده، این شیخ یحیی گفت دریغا سفر ضایع بود و آن خواب از جمله اضغاث احلام، و بر مشقّۀ سفر و مفارقت وطن متأسّف همی بود و با خود میگفت که این مرد دنیوی است و بر پشیمانی خواست که بیرون شود چون بدهلیز رسید استاد امام رَحِمَهُ اللّهُ کس فرستاد و او را باز خواند. و چون جمع پراکنده شدند و او با زاویۀ خویش رفت این شیخ را بخواند و گفت چون بطلب ما آمده بودی چرا بازخواستی گردید و از این سفر چرا متحیّر شدی چون چنین شنید بدانست و در پای استاد افتاد و استاد امام گفت نه قطب را بمصالح خلق نامزد کنند و هرچه ما در آنیم مصالح خلق است پس شیخ یحیی رَحِمَهُ اللّهُ ملازمت خدمت کرد و آنجا متوطّن شد و هرچه میسّر شد او را و فرزندان او را اثر خدمت و برکات استاد امام است قَدَّسَ اللّهُ روحَهُ الْعَزیزَ. و مثل این حکایت دیگر هست اگرچه شرح مناقب و کرامات آن حبر کریم در تحت وصف نیاید لیکن از اندکی ببسیاری دلیل بود و بر آن قیاس توان کرد.
گویند که مریدی بود استاد امام را رَحِمَهُ اللّهُ مردی معتمد بسکون، حکایت کرد کی در عهد استاد امام رَحِمَهُ اللّهُ یکی از جمله درویشان ماوراءالنهر بیامد بنیسابور و گفت من در دیار شام بودم و بمسجدی شدم و جمعی را دیدم در آن مسجد که نماز همی کردند و چون از نماز فارغ شدند بر صف جمعیّت بنشستند و هیچ سخن نمی گفتند در خاطر من چنان آمد کی ایشان اوتاد زمین اند من نیز در آن مسجد با ایشان بنشستم. و البتّه هیچ سخن نمی گفتند هرگاه که وقت نماز درآمدی یکی برخاستی و بانگ نماز کردی و قامت گفتی و یکی در پیش شدی و فرض بگزاردندی و دیگر باز سر وقت و فکرت خود شدندی تا مدّتی برین برآمد بخاطرم در آمد کی بازگردم، بایستی کی مرا پندی دادندی یا وصیتی کردندی. یکی از ایشان گفت اگر ترا آنچه دیدی از حالت و سیرت و سکونت ما بسنده نیست هیچ چیز دیگر بسنده نکند. پس خاموش همی بودم بخاطرم درآمد دیگرباره. که باز پرسم که بغیر از ایشان در دیار اسلام هیچ کس دیگر چون ایشان هست یا نه. یکی از ایشان گفت که قطب در خراسان است و آن ابوالقاسم قشیری است رَحِمَهُ اللّهُ من از مسجد بیرون آمدم و قصد نیشابور کردم. کسی کی حال او برین جمله بود شرح مناقب او چون توان کرد و این کتاب رسالت کی او تصنیف کرده است مانند این تصنیف نکرده اند در اسلام درین نوع، که داد همه علمی بداده است در جایگاه خویش، چنانکه واجب کند و هرکس کی عقیدت خویش بازین آرد از جمله رستگاران باشد که طریق مستقیم و اعتقاد درست و دین حق اینست.
خواجه امام ابوالفتوح رَحِمَهُ اللّهُ وصیت کرد و فرمود کی بدیگران وصیّت کنند کی تا قدر این کتاب بدانند. گفت باید کی هرکه این کتاب دارد بصدق و اخلاص و اعتقاد نیکو برگیرد و در آن نظر کند تا از آن فائده و منفعت بیند. و اگر بغیر ازین باشد از فائدۀ کتاب محروم ماند و از انفاس عزیزان برکت نبیند از حق جَلَّ جَلالُهُ خواهیم صدق نیّت و اصلاح سریرت و حسن عاقبت در دنیا و آخرت:
إِنَّ اللّهَ بِعِبادِهِ رَؤُوفٌ لَطیفُ غَفورٌ رَحیمٌ ماجدٌ کَریمٌ.
بحکم وصیّت خواجۀ امام ابوالفتوح رَحِمَهُ اللّهُ آنچه گفت نوشته آمد تا ادای امانت او کرده باشیم و آن پنجاه و پنج باب است:
فهرست الابواب
باب ۱-بیان اعتقاد
باب ۲۸-استقامت
باب ۲-ذکر مشایخ
باب ۲۹-اخلاص
باب ۳-تفسیرالفاظی که متداولست میان طایفه
باب ۳۰-صِدق
باب ۴-توبه
باب ۳۱-حیا
باب ۵-مجاهدت
باب ۳۲-حریّت
باب ۶-خلوت و عزلت
باب ۳۳-ذِکْر
باب ۷-تَقْوِی
باب ۳۴-فتوّت
باب ۸-وَرَع
باب ۳۵-فراست
باب ۹-زهد
باب ۳۶-خُلق
باب ۱۰-خاموشی
باب ۳۷-جود و سخاء
باب ۱۱-خَوْف
باب ۳۸-غیرت
باب ۱۲-رَجاء
باب ۳۹-ولایت
باب ۱۳-حزن
باب ۴۰-الدّعا
باب ۱۴-گرسنگی و بگذاشتن شهوة
باب ۴۱-فقر
باب ۱۵-خشوع و تواضع
باب ۴۲-تصوّف
باب ۱۶-مخالفت نفس و ذکر عیب او
باب ۴۳-ادب
باب ۱۷-حسد
باب ۴۴-احکام سفر
باب ۱۸-غیبت
باب ۴۵-صحبت
باب ۱۹-قناعت
باب ۴۶-توحید
باب ۲۰-توکّل
باب ۴۷-احوال ایشان وقت بیرون شدن از دنیا
باب ۲۱-شُکْر
باب ۴۸-معرفت
باب ۲۲-یقین
باب ۴۹-محبّت
باب ۲۳-صبر
باب ۵۰-شوق
باب ۲۴-مراقبت
باب ۵۱-نگه داشت دل مشایخ و ترک خلاف ایشان
باب ۲۵-رِضا
باب ۵۲-سماع
باب ۲۶-عُبوُدیّة
باب ۵۳-اثبات کرامات اولیاء
باب ۲۷-ارادت
باب ۵۴-رؤیاء قوم
باب ۵۵-وصیّت مریدانرا
اتفاق چنان افتاد کی چون رسالتی کی استاد امام زین الاسلام ابوالقاسم عبدالکریم بن هوازن القشیری رَضِی اللّهُ عَنْهُ و أرْضاهُ کرده است، خواجۀ امام ابوعلی بن احمد العثمانی رحمهُ اللّه که از جمله شاگردان و مریدان استاد امام ابوالقاسم قَدَّس اللّهُ روحَهُ العزیزَ بود و بانواع فضل آراسته این رسالت باز پارسی نقل کرد تا فائدۀ آن عموم باشد و هیچ صنف آدمی از آن بی بهره نباشد. این نسخۀ پارسی بکرمان آوردند از خراسان. در آن عهد کی خواجۀ امام اجلّ زاهد ابوالفتوح عبدالرحمن بن محمّد النیسابوری رَحْمَةُ اللّهِ عَلَیهِ در کرمان بود. شیخ الشیوّخ احمدبن ابراهیم المعروف بپارسا رغبت کرد که او را نسختی باشد. و آن نسخه که آورده بودند سقیم بود و آنرا حاجت بود بتصحیح. از خواجۀ امام ابولفتوح رحمه اللّه درخواستند تا در آن نظر کند و هرآنچه باصلاح حاجت است بدان قیام نماید. این نسخت هم پیش خویش خواست و در آن نظری شافی کرد و بر لفظ او رفت که این کتاب رسالة کتابی عزیز است و غوری دارد کی از همه نوع علم درین کتاب است. و اگرچه این کس کی نقل بازپارسی کردست شخصی عزیز بود و بانواع فضل متحلّی. امّا هم کسی بایستی کی در درجۀ استاد امام بودی تا درین شروع توانستی کرد و می خواست که خود بازپارسی کند و در آن باب ید بیضا نماید. لکن اجل مهلت نداد و از دار فنا بجوار حق عَزَّاسْمُهُ انتقال کرد، باری تعالی او را غریق رحمت کناد و مساعی او درین مشکور گرداناد بِمَنّهِ. علی الجمله بر لفظ او بسیار رفتست کی مصنّف این کتاب رسالت، استاد امام رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ از جمله بزرگان وقت خویش بودست در علم و معاملت، چنانک رجوع جمله باز وی بودست، و بهمه زبانها از انواع اهل علم محمود بود و مقبول جمله عالم، و در جمله انواع علوم که متداول است در میان خلق از فقه و کلام و اصول و معرفت حدیث و تفسیر قرآن و نحو و عربّیت و نثر و نظم و غیر آن، امام بود و در همه متبحّر شده و تصانیف نیکو او را میسّر شده، و در شرق و غرب منتشر و مقتدی، و امامان وقت کی بوده اند از تصانیف او فائده گرفته اند. و به خواندن و دانستن آن تفاخر نموده امّا حالت و سیرت او در معاملت و مجاهده و خبردادن از معرفت و رسیدن در آن بنهایت حقیقت بدرجۀ بودست کی چشمها بر مثل خویش ندید. و بر این جمله ائمّه و بزرگان روزگار در جمله بلاد متّفقند کی سیّد وقت خویش و دیار اسلام بودست، و قطب سیادت و عین سعادت و استاد جماعت و مقدّم اهل شریعت و حقیقت و مقصود سالکان و سرّ خداوند سبحانهُ و تعالی در میان خلق، و آثار برکات انفاس او بر جمله احوال طلبۀ علم و سالکان راه خدای جَلَّ جَلالُهُ ظاهر شده که هر که یک روز در پیش او زانو زدست برای علم یا برای یافتن مقصود، بزرگ طریقت و مقتدی وقت خویش شده است و از دنیا و آخرة محظوظ گشته. و بر تصدیق این سخن گویند پدر خواجۀ امام اجلّ محمّدبن یحیی کی یگانۀ وقت بود از برکات انفاس استاد امام که دعا بر پدر و اعقاب او کرده بود شیخ یحیی گفتندی و از ولایت گنجه بود و او را مجاهدة بسیار بود. و حاجت خواستی که مرا می باید که قطب کی مدار عالم بوجود او باشد ببینم و این حاجت بسیار خواستی، در خواب بدو نمودند که قطب در خراسان است و او را ابوالقاسم قشیری گویند بیدار شد و گفت کی این خوابست و همچنین در بند این آرزو بود، بچند نوبت این خواب بدید. چون متکرّر شد گفت اکنون واجب شد. برخاست و قصد نیشابور کرد چون آنجا رسید رباط و منزل او بپرسید و چون در رباط شد جمعی انبوه دید در سرای او، عمید و قاضی و متوالیان نیشابور و جمعی رعایا و او شغل ها می گزارد و همه گوش باشارة او نهاده، این شیخ یحیی گفت دریغا سفر ضایع بود و آن خواب از جمله اضغاث احلام، و بر مشقّۀ سفر و مفارقت وطن متأسّف همی بود و با خود میگفت که این مرد دنیوی است و بر پشیمانی خواست که بیرون شود چون بدهلیز رسید استاد امام رَحِمَهُ اللّهُ کس فرستاد و او را باز خواند. و چون جمع پراکنده شدند و او با زاویۀ خویش رفت این شیخ را بخواند و گفت چون بطلب ما آمده بودی چرا بازخواستی گردید و از این سفر چرا متحیّر شدی چون چنین شنید بدانست و در پای استاد افتاد و استاد امام گفت نه قطب را بمصالح خلق نامزد کنند و هرچه ما در آنیم مصالح خلق است پس شیخ یحیی رَحِمَهُ اللّهُ ملازمت خدمت کرد و آنجا متوطّن شد و هرچه میسّر شد او را و فرزندان او را اثر خدمت و برکات استاد امام است قَدَّسَ اللّهُ روحَهُ الْعَزیزَ. و مثل این حکایت دیگر هست اگرچه شرح مناقب و کرامات آن حبر کریم در تحت وصف نیاید لیکن از اندکی ببسیاری دلیل بود و بر آن قیاس توان کرد.
گویند که مریدی بود استاد امام را رَحِمَهُ اللّهُ مردی معتمد بسکون، حکایت کرد کی در عهد استاد امام رَحِمَهُ اللّهُ یکی از جمله درویشان ماوراءالنهر بیامد بنیسابور و گفت من در دیار شام بودم و بمسجدی شدم و جمعی را دیدم در آن مسجد که نماز همی کردند و چون از نماز فارغ شدند بر صف جمعیّت بنشستند و هیچ سخن نمی گفتند در خاطر من چنان آمد کی ایشان اوتاد زمین اند من نیز در آن مسجد با ایشان بنشستم. و البتّه هیچ سخن نمی گفتند هرگاه که وقت نماز درآمدی یکی برخاستی و بانگ نماز کردی و قامت گفتی و یکی در پیش شدی و فرض بگزاردندی و دیگر باز سر وقت و فکرت خود شدندی تا مدّتی برین برآمد بخاطرم در آمد کی بازگردم، بایستی کی مرا پندی دادندی یا وصیتی کردندی. یکی از ایشان گفت اگر ترا آنچه دیدی از حالت و سیرت و سکونت ما بسنده نیست هیچ چیز دیگر بسنده نکند. پس خاموش همی بودم بخاطرم درآمد دیگرباره. که باز پرسم که بغیر از ایشان در دیار اسلام هیچ کس دیگر چون ایشان هست یا نه. یکی از ایشان گفت که قطب در خراسان است و آن ابوالقاسم قشیری است رَحِمَهُ اللّهُ من از مسجد بیرون آمدم و قصد نیشابور کردم. کسی کی حال او برین جمله بود شرح مناقب او چون توان کرد و این کتاب رسالت کی او تصنیف کرده است مانند این تصنیف نکرده اند در اسلام درین نوع، که داد همه علمی بداده است در جایگاه خویش، چنانکه واجب کند و هرکس کی عقیدت خویش بازین آرد از جمله رستگاران باشد که طریق مستقیم و اعتقاد درست و دین حق اینست.
خواجه امام ابوالفتوح رَحِمَهُ اللّهُ وصیت کرد و فرمود کی بدیگران وصیّت کنند کی تا قدر این کتاب بدانند. گفت باید کی هرکه این کتاب دارد بصدق و اخلاص و اعتقاد نیکو برگیرد و در آن نظر کند تا از آن فائده و منفعت بیند. و اگر بغیر ازین باشد از فائدۀ کتاب محروم ماند و از انفاس عزیزان برکت نبیند از حق جَلَّ جَلالُهُ خواهیم صدق نیّت و اصلاح سریرت و حسن عاقبت در دنیا و آخرت:
إِنَّ اللّهَ بِعِبادِهِ رَؤُوفٌ لَطیفُ غَفورٌ رَحیمٌ ماجدٌ کَریمٌ.
بحکم وصیّت خواجۀ امام ابوالفتوح رَحِمَهُ اللّهُ آنچه گفت نوشته آمد تا ادای امانت او کرده باشیم و آن پنجاه و پنج باب است:
فهرست الابواب
باب ۱-بیان اعتقاد
باب ۲۸-استقامت
باب ۲-ذکر مشایخ
باب ۲۹-اخلاص
باب ۳-تفسیرالفاظی که متداولست میان طایفه
باب ۳۰-صِدق
باب ۴-توبه
باب ۳۱-حیا
باب ۵-مجاهدت
باب ۳۲-حریّت
باب ۶-خلوت و عزلت
باب ۳۳-ذِکْر
باب ۷-تَقْوِی
باب ۳۴-فتوّت
باب ۸-وَرَع
باب ۳۵-فراست
باب ۹-زهد
باب ۳۶-خُلق
باب ۱۰-خاموشی
باب ۳۷-جود و سخاء
باب ۱۱-خَوْف
باب ۳۸-غیرت
باب ۱۲-رَجاء
باب ۳۹-ولایت
باب ۱۳-حزن
باب ۴۰-الدّعا
باب ۱۴-گرسنگی و بگذاشتن شهوة
باب ۴۱-فقر
باب ۱۵-خشوع و تواضع
باب ۴۲-تصوّف
باب ۱۶-مخالفت نفس و ذکر عیب او
باب ۴۳-ادب
باب ۱۷-حسد
باب ۴۴-احکام سفر
باب ۱۸-غیبت
باب ۴۵-صحبت
باب ۱۹-قناعت
باب ۴۶-توحید
باب ۲۰-توکّل
باب ۴۷-احوال ایشان وقت بیرون شدن از دنیا
باب ۲۱-شُکْر
باب ۴۸-معرفت
باب ۲۲-یقین
باب ۴۹-محبّت
باب ۲۳-صبر
باب ۵۰-شوق
باب ۲۴-مراقبت
باب ۵۱-نگه داشت دل مشایخ و ترک خلاف ایشان
باب ۲۵-رِضا
باب ۵۲-سماع
باب ۲۶-عُبوُدیّة
باب ۵۳-اثبات کرامات اولیاء
باب ۲۷-ارادت
باب ۵۴-رؤیاء قوم
باب ۵۵-وصیّت مریدانرا
ابوعلی عثمانی : باب اول
باب اول - در بیان اعتقاد این طایفه در مسائل اصول
بدانید رَحِمَکُمُ اللّهُ که پیران این طایفه بنا کردند قاعدۀ کارهای خویش بر اصلهای درست اندر توحید و نیّتهای خویش نگاهداشتند از بدعت و آنچه سلف را بر آن یافتند برین گرفتند. و آنچه اهل سنّت بر آن بودند بر آن بیستادند از توحیدی کی اندر وی تشبیه و تعطیل نه. و بشناختند آنچه حق قدیم بود و بدرست بدانستند آنچه صفت موجود بود از صفت عدم و از بهر این گفت سیّد این طریقت جنید رحمه اللّه که توحید آنست که جدا باز کنی قدیم را از مُحْدَث. و محکم کردند اصل نیّتهای خویش بدلیلهای آشکارا و قوی. چنانکه گفت ابومحمد جُرَیْری که هرکه بر علم توحید نرسد بگوائی از گوایان او قدم وی بخزد و اندر هلاک افتد. و مراد بدین آنست که هرکه ایمان بتقلید دارد و حقیقت طلب نکند و دلایل توحید نجوید از راه نجاة بیفتد و هرکه لفظ ایشان نگاه کند واندر نگرد اندر جمله و پراکندۀ سخن ایشان بیابد آنچه اعتماد کند بر آن و یقین بداند که ایشانرا اندر حاصل کردن توحید و حقیقت آن تقصیر نکرده اند.
و ما یاد کنیم اندرین فصل از پراکنده سخن های ایشان آنچه تعلّق دارد بمسائل اصول، پس یاد کنیم بر ترتیب آن آنچه در خورد و از آن محتاج بود از او اندر اعتقادها بر روی کوتاهی، إن شاءَ اللّه تعالی.
از شیخ ابوعبدالرحمن محمدبن الحسین السُلَمَی رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم که گفت از عبداللّه بن موسی السُّلامی شنیدم گفت از شبلی شنیدم گفت حدّیکی که او معروفست بیش از حدود و حروف و این سخنی است اطلاق او و هم خطا دارد از بهر آنک قدیم سبحانه ذات او را حد نشاید و سخن او را حرف نبود.
رُویَمْ را پرسیدند کی نخست فریضه که خداوند عزوجل فریضه کرد بر خلق چیست گفت شناختن از بهر آنک گفت: وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالإنْسَ إ ّلا لِیَعْبُدونَ. ابن عبّاس گوید رَضِیَ اللّه عَنْهُ لِیَعْرِفونَ ای که تا بشناسند مرا.
جنید گوید رحمه اللّه اوّل چیزیکه بنده محتاج است بدان شناخت آفریده است آفریدگار خویش را و آنک بداند مُحْدَثْ را احداث چون بوده است و صفت آفریننده از صفت آفریده بداند و صفت قدیم ازانِ مُحْدَث جدا باز کند و بداند که طاعت آفریدگار بر وی واجب است و هرکه این نشناسد نداند کی بپادشاهی که اولی تر است.
ابو طیّب مراغی همی گوید خرد را دلیلها است و حکمت را اشارة، و معرفت گواه است. عقل راه نماید و حکمت اشارة کند و معرفت گواهی دهد کی عبادت صافی نیاید الاّ از توحید صافی.
جنید را پرسیدند از توحید گفت آن بود که بنده یگانه گردد بحقیقت یگانگی خداوند خویش بکمال احدیّت کی یکی است که ز کس نزاد [و کس از وی نزاد] و چون این بدانست نفی کرد أضْداد و أنْداد را و مانندگی و چگونگی صورت و مثال و آنچه بر وی روا نیست. لَیْسَ کمِثلِهِ شَیءٌ و هو السَّمیعُ الْبَصیرُ.
ابوبکر زاهد آبادی را پرسیدند از معرفت گفت معرفت نامی است و معنی او یافتن تعظیم است اندر دل کی ترا از تشبیه و تعطیل باز دارد.
ابوالحسن بوشنجه گوید توحید آن بود کی بداند که مانندۀ هیچ ذات نیست و او را صفاتست.
حسین بن منصور گوید حَدَثْ همه چیزها را لازم دان زیرا که قدیمی اوراست.
استاد امام مصنّف کتاب گوید رَحِمَهُ اللّه که هرچه بجسم بدانی او را عرض بود و هرچه وقت او را تألیف کند وقت او را پراکنده کند و هرچه وهم را بر روی ظفر باشد صورة را بدو راه بود و هرکی او را محل بود کجائی او را اندر یابد و هرکه او را جنس بود چگونگی را بدو گذر بود، حق سبحانه و تعالی فوق را بدو راه نه و منزّهست کی او را تحت بود و حد را بدو راه نه. و عند گفتن جایز نه. وَخلْف و اَمام صورة نبندد و قبل محالست و بعد گفتن محدود بود و کل او را جمع نکند و کان او را یگانه نکند این همه صفات آفریده است. و صفت او را صفت نه و فعل او را علّت نه و بودن او را غایت نه، از احوال و صفات خلق منزّه است. اندر آفریدنش مزاج نه و فعلش علاج نه، جدا باز شد از خلق بقدیمی چنانک خلق ازو جداست بمحدثی. و اگر گوئی کَی بود بودن او سابق است و اگر گوئی هوهاوواو آفریده است. و اگر گوئی کجا است وجود او ویران کنندۀ مکان است. و حروف آیات او است وجود او اثبات او است. و شناخت او توحید اوست و توحید او جدا باز کردن است او را از خلق او که هرچه صورت بندد اندر وهم بخلاف آنست، حد چون توان کرد او را بدان چیزی که ازو فرا دیدار آمد و باز او گردد، نه چشم بدو نگرسته و نه ظنّها اندرو رسیده نزدیکی او کرامت او بود و دوری او خوار بکردن او بود علوّ او نه بافراشتگی است و مجی ء او نه بحرکت است، اول و آخرست و ظاهر و باطن و قریب و بعید، آنک چنو کس نیست، شنوا و بیناست.
یوسف بن الحسین گوید کسی پیش ذوالنون مصری بیستاد و گفت مرا خبر گوی از توحید تا چیست گفت آنست که بدانی که قدرت خدایرا اندر چیزها مزاج نیست و صنع او چیزها را بعلاج نیست و علّت همه چیزها صنع اوست و صنع او را علّت نیست و هرچه اندر دل تو صورة بندد خدای عزّوجل بخلاف آنست.
جنید گوید کی توحید آنست که بدانی و اقرار دهی که خداوند سبحانه و تعالی فرد است بازلیّت خویش و او را ثانی نیست و هیچ چیز آنک او کند نتواند کرد.
ابوعبداللّه خفیف گوید ایمان باورداشتن است به دل بدانچه حق او را بیاگاهانداز غیبها.
ابوالعباس سیّاری گوید عطاء او بر دو گونه باشد کرامت بود و استدراج بود هرچه با تو بگذارد کرامت بود و هرچه زائل کند استدراج بود. بگو که من مومنم ان شاءاللّه وابوالعباس پیر زمانۀ خویش بود. از استاد ابوعلی دقاق شنیدم رحمة اللّه علیه کی گفت ابوالعباس سیّاری را مغمّزی همی کردند. گفت پائی همی مالی که هرگز اندر معصیت گامی فرا نرفت.
ابوبکر واسطی گوید هرکه گوید من مومنم حقّا او را گویند حقیقت اشاره کند باشرافی یا اطّلاعی واحاطتی و او پیر زمانۀ خویش بود از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم کی گفت ابوالعباس سیّاری را پرسید گفت هرکه از وی باز ماند دعوی وی باطل بود در وی. و مرادش آن بود کی اهل سنّت گویند مؤمن حقّا آن بود کی حکم توان کرد ویرا ببهشت، هرکه سرانجام حکم او نداند حکم کردن کی مؤمنم حقّا باطل بود.
سهل بن عبداللّه گوید مؤمنان بخداوند خویش نگران باشند بچشم سر و احاطت و ادراک نبود.
ابوالحسین نوری گوید حق سبحانه و تعالی اندر هیچ دل آن شوق نیافت که اندر دل محمّد علیه الصّلاة والسلام لاجرم او را گرامی بکرد بمعراج و تعجیل رؤیت و خطاب.
ابوعثمان مغربی روزی فرا خادم محمّد محبوب گفت یا محمّد اگر کسی ترا گوید معبود تو کجاست چه گوئی گفت گویم بر آن حالست که اندر ازل بود گفت اگر گوید اندر ازل کجا بود چه گوئی گفت گویم بدان حال که اکنون است یعنی کی اندر ازل او بود و مکان نه. اکنون نیز بمکان حاجت نه. گفت از من بپسندید و بپراهن برکشید و بمن داد. و از استاد ابوبکر فورک شنیدم رَحِمَه اللّه گفت که از ابوعثمان مغربی شنیدم که اعتقاد من جهت بود یعنی که جهت بر حق سبحانه و تعالی جائز بود چون ببغداد آمدم آن از دلم بشد نامه نبشتم بمکه باصحابنا که من به نوی مسلمان شدم.
و هم ابوعثمان مغربی را پرسیدند از خلق، گفت قالبها است احکام قدرت بر ایشان همی رود.
واسطی گوید چون ارواح و اجساد بخدای قائم شدند و بدو پیدا آمدند نه بذات خویش همچنین خطرات و حرکات بدو قائم اند نه بذات خویش از بهر آنک خطرات و حرکات فروع ارواح و اجسادند و پیدا گشت بدین سخن که کسب بنده خدای آفریند و همچنانک جواهر را جز خدای نیافریند جزو کس اعراض نتواند آفرید.
و از ابوسعید خرّاز همی آید کی گفت هر که پندارد کی بجهد به مراد رسد آن کس متمنّی باشد و هرکی پندارد کی بی جهد بیابد رنجور باشد.
واسطی گوید قسمتها کردست و صفتهاست پیدا کرده چون قسمت کرده شد بسعی و حرکت چون توان یافت.
واسطی را پرسیدند از کفر بخدای، گفت کفر و ایمان و دنیا و آخرت از خدای است و با خدای است و بخداست و خدای راست ابتداش با خدای است و انتهاش باز او است و فنا و بقا بخدای است، و ملک او است و آفریدۀ او است.
جنید را پرسیدند از توحید گفت یقین است پس سائل گفت پیدا کن تا چون بود گفت آنک بشناسی کی حرکات خلق و سکون ایشان فعل خدای است تنها، کس را بازو شرکت نیست. چون اینجا بجای آوردی شرط توحید بجای آوردی.
از ذاالنون مصری همی آید کی کسی نزدیک وی آمد که مرا دعا کن گفت اگر ترا قوی کرده اند اندر عالم غیب بصدق توحید بس دعای مستجاب کی ترا برفته است اندر سبقت و اگر بخلاف این است فریاد، غرقه شده را چون رهاند.
واسطی گوید فرعون دعوی خدائی کرد آشکارا و گفت أنا رَبُّکُم الاَعْلی و معتزله پنهان دعوی خدائی کردند و گفتند ما هرچه خواهیم توانیم کرد.
ابوالحسین نوری گوید خاطری که اشارة کند بخدای واندرو تشبیه را راه نبود آن توحید است.
ابوعلی رودباری را رحمه اللّه پرسیدند از توحید گفت استقامت دل است به اثبات مفارقت تعطیل و انکار تشبیه. و توحید اندر این یک کلمه است و آن آنست کی هرچه اندر وهم تو صورت بندد، و بفکرت تو بگذرد دانی که حق سبحانه و تعالی خلاف آنست دلیل قول خدای. لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْءٌ وَ هُوَ السَّمیعُ الْبَصیر.
ابوالقاسم نصر آبادی گوید رَحِمَهُ اللّه بهشت باقیست به باقی داشتن حق سبحانه و تعالی او را، و ذکر او ترا و رحمتش و دوستی او ترا باقی است به بقاء حق. بسیار فرق بود میان انک او را بدارنده حاجت بود و میان آنکه از اغیار بی نیاز بود و آنچه شیخ ابوالقاسم نصرآبادی گفت غایت تحقیق است. و اهل حق گفته اند صفات ذات قدیم سبحانه باقی اند به بقاء او پیدا شد باین مسئله که آنچه باقی بود به بقاء خلاف آنست کی مخالفان بحق گفتند.
و هم نصر آبادی گوید کی تو مترددّی میان صفات فعل و صفات ذات و هر دو صفت وی است بر حقیقت چون ترا اندر مقام تفرقه دارد پیوسته کرد ترا بصفات فعل خویش. و چون ترا بمقام جمع رساند بصفات ذات رسانیده و این ابوالقاسم نصرابادی پیر وقت بود و از استاد امام ابواسحق اسفراینی شنیدم رَحِمَهُ اللّه گفت چون از بغداد باز آمدم اندر جامع نیسابور درس میکردم اندر مسئلۀ روح و شرح همی کردم که روح آفریده است. ابوالقاسم نصرابادی نشسته بود دورتر، و گوش با سخن من همی داشت پس از آن بمن بگذشت اندکی بیستاد و محمد فرّا را گفت گواه باش کی من بردست این مرد مسلمان شدم و اشارة بمن کرد.
جنید گوید رَحِمَهُ اللّه که پیوسته کی گردد آنکه او را مانند و همتا نیست با آنکه او را مانند و همتا است و این ظنّی سخت عجب است. و این چون تواند کسی مگر بلطف لطیف از آنجا که ادراک روا نیست و وهم را راه نیست و احاطت منفی است از وی مگر اشارة یقین و تحقیق ایمان.
یحیی بن معاذالرازی را گفتند ما را خبر ده از خدا، گفت یک خدایست گفتند چگونه است گفت ملکی قادر گفتند کجا است گفت بر راه سائل گفت ازین نپرسیدم ترا گفت هرچه غیرازین بود صفت آفریده باشد و صفت او این است که ترا گفتم.
ابوعلی رودباری گوید رَحِمَهُ اللّه هرچه وهم گوید چنین است، عقل دلیل فرا نماید کی بخلاف آنست.
ابن شاهین جنید را پرسید از معنی مَعَ گفت بردو معنی بود مع الانبیاءِ بالنُصرةِ والکَلاءَة یاری بود و نگاه داشت چنانک گفت. إنِّنی مَعَکُما أسمعُ و أری. و مَعَ عام را بمعنی علم و احاطت چنانک گفت. ما یَکونُ مِنْ نَجْوی ثَلثَة إ ّلاهو رابِعُهُم. ابن شاهین گفت چون توئی شاید چنین سخن را.
ذاالنون مصری را پرسیدند هم از قول خدای عزوجل. الرَّحْمنُ عَلی الْعَرْشِ استَوی. گفت ذات خویش اثبات کرد و مکان را نفی کرد و وی موجود است بذات خود و چیزها موجوداند بحکم او چنانکه خواست.
شبلی را پرسیدند هم ازین آیة گفت رحمن همیشه بود و عرش مُحْدَث است و عرش مستوی گشت بخواست رحمن.
جعفربن نصیر را هم ازین آیه پرسیدند گفت علم او بهمه چیزها راستست علمش بیک چیز بیش نیست زانک بدیگر. جعفر صادق گفت رضی اللّه عنه هرکه گوید خدا در چیزی است یا بر چیزی مشرک بود که اگر بر چیزی بود آن چیز وی را برگرفته بودی و اگر اندر چیزی بودی که از آن چیز بودی نقص بودی و اگر از چیزی بودی نشان آفریدگان بودی جعفر صادق گوید علیه السلام اندر قول او. ثُمَّ دَنا فَتدلّی هرکه چنان داند کی این دنوّ بنفس بود مسافت آنجا اثبات کرد. تدلّی آن بود که نزدیک گردیده بود بانواع معرفت ها، نزدیکی و دوری بر وی صورت نبندد.
بخط استاد ابوعلی رَحِمَهُ اللّه دیدم که صوفیی را گفتند کو خدای گفت دور بادیا! باعینَ ایْن طلب می کنی.
خرّاز گویدحقیقت قرب پاکی دلست از همه چیزها و آرام دل با خدای عزّوجلّ.
ابراهیم خوّاص گوید مردی را دیدم که او را صرع رنجه میداشت بانگ نماز اندر گوش وی همی گفتم دیوی از اندرون وی آواز دادکی دست بدار تا این را بکشم که او قرآنرا مخلوق گوید.
ابن عطاء گوید، چون خدای حروف را بیافرید او را پنهان داشت چون آدم را بیافرید این سرّ در وی نهاد و هیچکس را از فرشتگان از آن سرّ خبر نداد آن سرّ بر زبان آدم برفت از هرگونه و لغت های گوناگون او را خدای عزّوجلّ صورتها آفرید، آشکارا شد بقول ابن عطاء که حروف مخلوق است. جنید گوید اندر جواب مسائلی که او را همی رفت که حق یگانه است بعلم غیب، دانست آنچه بود و آنچه خواست بود و آنچه نخواست بود و اگر بودی چگونه بودی.
ابن منصور گوید هر که توحید بحقیقت بشناخت لِمَ و کَیْفَ از او بیفتاد.
جنید گوید شریفترین و برترین مجلس ها نشستن بود بفکرت اندر میدان توحید.
واسطی گوید کی خدای عزّوجلّ هیچ چیز نیافرید گرامی تراز روح. بدید کرد که روح آفریده است. و مصنّف این کتاب استاد امام رَحِمَهُ اللّه گوید اندرین حکایت ها دلیلست کی اعتقاد پیران متصوّفه موافق بوده است باقول اهل حق اندر مسائل اصول و بدین قدر بسنده کردیم تا آنچه اختیار است از حد اختصار بیرون شده نیاید.
و ما یاد کنیم اندرین فصل از پراکنده سخن های ایشان آنچه تعلّق دارد بمسائل اصول، پس یاد کنیم بر ترتیب آن آنچه در خورد و از آن محتاج بود از او اندر اعتقادها بر روی کوتاهی، إن شاءَ اللّه تعالی.
از شیخ ابوعبدالرحمن محمدبن الحسین السُلَمَی رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم که گفت از عبداللّه بن موسی السُّلامی شنیدم گفت از شبلی شنیدم گفت حدّیکی که او معروفست بیش از حدود و حروف و این سخنی است اطلاق او و هم خطا دارد از بهر آنک قدیم سبحانه ذات او را حد نشاید و سخن او را حرف نبود.
رُویَمْ را پرسیدند کی نخست فریضه که خداوند عزوجل فریضه کرد بر خلق چیست گفت شناختن از بهر آنک گفت: وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالإنْسَ إ ّلا لِیَعْبُدونَ. ابن عبّاس گوید رَضِیَ اللّه عَنْهُ لِیَعْرِفونَ ای که تا بشناسند مرا.
جنید گوید رحمه اللّه اوّل چیزیکه بنده محتاج است بدان شناخت آفریده است آفریدگار خویش را و آنک بداند مُحْدَثْ را احداث چون بوده است و صفت آفریننده از صفت آفریده بداند و صفت قدیم ازانِ مُحْدَث جدا باز کند و بداند که طاعت آفریدگار بر وی واجب است و هرکه این نشناسد نداند کی بپادشاهی که اولی تر است.
ابو طیّب مراغی همی گوید خرد را دلیلها است و حکمت را اشارة، و معرفت گواه است. عقل راه نماید و حکمت اشارة کند و معرفت گواهی دهد کی عبادت صافی نیاید الاّ از توحید صافی.
جنید را پرسیدند از توحید گفت آن بود که بنده یگانه گردد بحقیقت یگانگی خداوند خویش بکمال احدیّت کی یکی است که ز کس نزاد [و کس از وی نزاد] و چون این بدانست نفی کرد أضْداد و أنْداد را و مانندگی و چگونگی صورت و مثال و آنچه بر وی روا نیست. لَیْسَ کمِثلِهِ شَیءٌ و هو السَّمیعُ الْبَصیرُ.
ابوبکر زاهد آبادی را پرسیدند از معرفت گفت معرفت نامی است و معنی او یافتن تعظیم است اندر دل کی ترا از تشبیه و تعطیل باز دارد.
ابوالحسن بوشنجه گوید توحید آن بود کی بداند که مانندۀ هیچ ذات نیست و او را صفاتست.
حسین بن منصور گوید حَدَثْ همه چیزها را لازم دان زیرا که قدیمی اوراست.
استاد امام مصنّف کتاب گوید رَحِمَهُ اللّه که هرچه بجسم بدانی او را عرض بود و هرچه وقت او را تألیف کند وقت او را پراکنده کند و هرچه وهم را بر روی ظفر باشد صورة را بدو راه بود و هرکی او را محل بود کجائی او را اندر یابد و هرکه او را جنس بود چگونگی را بدو گذر بود، حق سبحانه و تعالی فوق را بدو راه نه و منزّهست کی او را تحت بود و حد را بدو راه نه. و عند گفتن جایز نه. وَخلْف و اَمام صورة نبندد و قبل محالست و بعد گفتن محدود بود و کل او را جمع نکند و کان او را یگانه نکند این همه صفات آفریده است. و صفت او را صفت نه و فعل او را علّت نه و بودن او را غایت نه، از احوال و صفات خلق منزّه است. اندر آفریدنش مزاج نه و فعلش علاج نه، جدا باز شد از خلق بقدیمی چنانک خلق ازو جداست بمحدثی. و اگر گوئی کَی بود بودن او سابق است و اگر گوئی هوهاوواو آفریده است. و اگر گوئی کجا است وجود او ویران کنندۀ مکان است. و حروف آیات او است وجود او اثبات او است. و شناخت او توحید اوست و توحید او جدا باز کردن است او را از خلق او که هرچه صورت بندد اندر وهم بخلاف آنست، حد چون توان کرد او را بدان چیزی که ازو فرا دیدار آمد و باز او گردد، نه چشم بدو نگرسته و نه ظنّها اندرو رسیده نزدیکی او کرامت او بود و دوری او خوار بکردن او بود علوّ او نه بافراشتگی است و مجی ء او نه بحرکت است، اول و آخرست و ظاهر و باطن و قریب و بعید، آنک چنو کس نیست، شنوا و بیناست.
یوسف بن الحسین گوید کسی پیش ذوالنون مصری بیستاد و گفت مرا خبر گوی از توحید تا چیست گفت آنست که بدانی که قدرت خدایرا اندر چیزها مزاج نیست و صنع او چیزها را بعلاج نیست و علّت همه چیزها صنع اوست و صنع او را علّت نیست و هرچه اندر دل تو صورة بندد خدای عزّوجل بخلاف آنست.
جنید گوید کی توحید آنست که بدانی و اقرار دهی که خداوند سبحانه و تعالی فرد است بازلیّت خویش و او را ثانی نیست و هیچ چیز آنک او کند نتواند کرد.
ابوعبداللّه خفیف گوید ایمان باورداشتن است به دل بدانچه حق او را بیاگاهانداز غیبها.
ابوالعباس سیّاری گوید عطاء او بر دو گونه باشد کرامت بود و استدراج بود هرچه با تو بگذارد کرامت بود و هرچه زائل کند استدراج بود. بگو که من مومنم ان شاءاللّه وابوالعباس پیر زمانۀ خویش بود. از استاد ابوعلی دقاق شنیدم رحمة اللّه علیه کی گفت ابوالعباس سیّاری را مغمّزی همی کردند. گفت پائی همی مالی که هرگز اندر معصیت گامی فرا نرفت.
ابوبکر واسطی گوید هرکه گوید من مومنم حقّا او را گویند حقیقت اشاره کند باشرافی یا اطّلاعی واحاطتی و او پیر زمانۀ خویش بود از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم کی گفت ابوالعباس سیّاری را پرسید گفت هرکه از وی باز ماند دعوی وی باطل بود در وی. و مرادش آن بود کی اهل سنّت گویند مؤمن حقّا آن بود کی حکم توان کرد ویرا ببهشت، هرکه سرانجام حکم او نداند حکم کردن کی مؤمنم حقّا باطل بود.
سهل بن عبداللّه گوید مؤمنان بخداوند خویش نگران باشند بچشم سر و احاطت و ادراک نبود.
ابوالحسین نوری گوید حق سبحانه و تعالی اندر هیچ دل آن شوق نیافت که اندر دل محمّد علیه الصّلاة والسلام لاجرم او را گرامی بکرد بمعراج و تعجیل رؤیت و خطاب.
ابوعثمان مغربی روزی فرا خادم محمّد محبوب گفت یا محمّد اگر کسی ترا گوید معبود تو کجاست چه گوئی گفت گویم بر آن حالست که اندر ازل بود گفت اگر گوید اندر ازل کجا بود چه گوئی گفت گویم بدان حال که اکنون است یعنی کی اندر ازل او بود و مکان نه. اکنون نیز بمکان حاجت نه. گفت از من بپسندید و بپراهن برکشید و بمن داد. و از استاد ابوبکر فورک شنیدم رَحِمَه اللّه گفت که از ابوعثمان مغربی شنیدم که اعتقاد من جهت بود یعنی که جهت بر حق سبحانه و تعالی جائز بود چون ببغداد آمدم آن از دلم بشد نامه نبشتم بمکه باصحابنا که من به نوی مسلمان شدم.
و هم ابوعثمان مغربی را پرسیدند از خلق، گفت قالبها است احکام قدرت بر ایشان همی رود.
واسطی گوید چون ارواح و اجساد بخدای قائم شدند و بدو پیدا آمدند نه بذات خویش همچنین خطرات و حرکات بدو قائم اند نه بذات خویش از بهر آنک خطرات و حرکات فروع ارواح و اجسادند و پیدا گشت بدین سخن که کسب بنده خدای آفریند و همچنانک جواهر را جز خدای نیافریند جزو کس اعراض نتواند آفرید.
و از ابوسعید خرّاز همی آید کی گفت هر که پندارد کی بجهد به مراد رسد آن کس متمنّی باشد و هرکی پندارد کی بی جهد بیابد رنجور باشد.
واسطی گوید قسمتها کردست و صفتهاست پیدا کرده چون قسمت کرده شد بسعی و حرکت چون توان یافت.
واسطی را پرسیدند از کفر بخدای، گفت کفر و ایمان و دنیا و آخرت از خدای است و با خدای است و بخداست و خدای راست ابتداش با خدای است و انتهاش باز او است و فنا و بقا بخدای است، و ملک او است و آفریدۀ او است.
جنید را پرسیدند از توحید گفت یقین است پس سائل گفت پیدا کن تا چون بود گفت آنک بشناسی کی حرکات خلق و سکون ایشان فعل خدای است تنها، کس را بازو شرکت نیست. چون اینجا بجای آوردی شرط توحید بجای آوردی.
از ذاالنون مصری همی آید کی کسی نزدیک وی آمد که مرا دعا کن گفت اگر ترا قوی کرده اند اندر عالم غیب بصدق توحید بس دعای مستجاب کی ترا برفته است اندر سبقت و اگر بخلاف این است فریاد، غرقه شده را چون رهاند.
واسطی گوید فرعون دعوی خدائی کرد آشکارا و گفت أنا رَبُّکُم الاَعْلی و معتزله پنهان دعوی خدائی کردند و گفتند ما هرچه خواهیم توانیم کرد.
ابوالحسین نوری گوید خاطری که اشارة کند بخدای واندرو تشبیه را راه نبود آن توحید است.
ابوعلی رودباری را رحمه اللّه پرسیدند از توحید گفت استقامت دل است به اثبات مفارقت تعطیل و انکار تشبیه. و توحید اندر این یک کلمه است و آن آنست کی هرچه اندر وهم تو صورت بندد، و بفکرت تو بگذرد دانی که حق سبحانه و تعالی خلاف آنست دلیل قول خدای. لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْءٌ وَ هُوَ السَّمیعُ الْبَصیر.
ابوالقاسم نصر آبادی گوید رَحِمَهُ اللّه بهشت باقیست به باقی داشتن حق سبحانه و تعالی او را، و ذکر او ترا و رحمتش و دوستی او ترا باقی است به بقاء حق. بسیار فرق بود میان انک او را بدارنده حاجت بود و میان آنکه از اغیار بی نیاز بود و آنچه شیخ ابوالقاسم نصرآبادی گفت غایت تحقیق است. و اهل حق گفته اند صفات ذات قدیم سبحانه باقی اند به بقاء او پیدا شد باین مسئله که آنچه باقی بود به بقاء خلاف آنست کی مخالفان بحق گفتند.
و هم نصر آبادی گوید کی تو مترددّی میان صفات فعل و صفات ذات و هر دو صفت وی است بر حقیقت چون ترا اندر مقام تفرقه دارد پیوسته کرد ترا بصفات فعل خویش. و چون ترا بمقام جمع رساند بصفات ذات رسانیده و این ابوالقاسم نصرابادی پیر وقت بود و از استاد امام ابواسحق اسفراینی شنیدم رَحِمَهُ اللّه گفت چون از بغداد باز آمدم اندر جامع نیسابور درس میکردم اندر مسئلۀ روح و شرح همی کردم که روح آفریده است. ابوالقاسم نصرابادی نشسته بود دورتر، و گوش با سخن من همی داشت پس از آن بمن بگذشت اندکی بیستاد و محمد فرّا را گفت گواه باش کی من بردست این مرد مسلمان شدم و اشارة بمن کرد.
جنید گوید رَحِمَهُ اللّه که پیوسته کی گردد آنکه او را مانند و همتا نیست با آنکه او را مانند و همتا است و این ظنّی سخت عجب است. و این چون تواند کسی مگر بلطف لطیف از آنجا که ادراک روا نیست و وهم را راه نیست و احاطت منفی است از وی مگر اشارة یقین و تحقیق ایمان.
یحیی بن معاذالرازی را گفتند ما را خبر ده از خدا، گفت یک خدایست گفتند چگونه است گفت ملکی قادر گفتند کجا است گفت بر راه سائل گفت ازین نپرسیدم ترا گفت هرچه غیرازین بود صفت آفریده باشد و صفت او این است که ترا گفتم.
ابوعلی رودباری گوید رَحِمَهُ اللّه هرچه وهم گوید چنین است، عقل دلیل فرا نماید کی بخلاف آنست.
ابن شاهین جنید را پرسید از معنی مَعَ گفت بردو معنی بود مع الانبیاءِ بالنُصرةِ والکَلاءَة یاری بود و نگاه داشت چنانک گفت. إنِّنی مَعَکُما أسمعُ و أری. و مَعَ عام را بمعنی علم و احاطت چنانک گفت. ما یَکونُ مِنْ نَجْوی ثَلثَة إ ّلاهو رابِعُهُم. ابن شاهین گفت چون توئی شاید چنین سخن را.
ذاالنون مصری را پرسیدند هم از قول خدای عزوجل. الرَّحْمنُ عَلی الْعَرْشِ استَوی. گفت ذات خویش اثبات کرد و مکان را نفی کرد و وی موجود است بذات خود و چیزها موجوداند بحکم او چنانکه خواست.
شبلی را پرسیدند هم ازین آیة گفت رحمن همیشه بود و عرش مُحْدَث است و عرش مستوی گشت بخواست رحمن.
جعفربن نصیر را هم ازین آیه پرسیدند گفت علم او بهمه چیزها راستست علمش بیک چیز بیش نیست زانک بدیگر. جعفر صادق گفت رضی اللّه عنه هرکه گوید خدا در چیزی است یا بر چیزی مشرک بود که اگر بر چیزی بود آن چیز وی را برگرفته بودی و اگر اندر چیزی بودی که از آن چیز بودی نقص بودی و اگر از چیزی بودی نشان آفریدگان بودی جعفر صادق گوید علیه السلام اندر قول او. ثُمَّ دَنا فَتدلّی هرکه چنان داند کی این دنوّ بنفس بود مسافت آنجا اثبات کرد. تدلّی آن بود که نزدیک گردیده بود بانواع معرفت ها، نزدیکی و دوری بر وی صورت نبندد.
بخط استاد ابوعلی رَحِمَهُ اللّه دیدم که صوفیی را گفتند کو خدای گفت دور بادیا! باعینَ ایْن طلب می کنی.
خرّاز گویدحقیقت قرب پاکی دلست از همه چیزها و آرام دل با خدای عزّوجلّ.
ابراهیم خوّاص گوید مردی را دیدم که او را صرع رنجه میداشت بانگ نماز اندر گوش وی همی گفتم دیوی از اندرون وی آواز دادکی دست بدار تا این را بکشم که او قرآنرا مخلوق گوید.
ابن عطاء گوید، چون خدای حروف را بیافرید او را پنهان داشت چون آدم را بیافرید این سرّ در وی نهاد و هیچکس را از فرشتگان از آن سرّ خبر نداد آن سرّ بر زبان آدم برفت از هرگونه و لغت های گوناگون او را خدای عزّوجلّ صورتها آفرید، آشکارا شد بقول ابن عطاء که حروف مخلوق است. جنید گوید اندر جواب مسائلی که او را همی رفت که حق یگانه است بعلم غیب، دانست آنچه بود و آنچه خواست بود و آنچه نخواست بود و اگر بودی چگونه بودی.
ابن منصور گوید هر که توحید بحقیقت بشناخت لِمَ و کَیْفَ از او بیفتاد.
جنید گوید شریفترین و برترین مجلس ها نشستن بود بفکرت اندر میدان توحید.
واسطی گوید کی خدای عزّوجلّ هیچ چیز نیافرید گرامی تراز روح. بدید کرد که روح آفریده است. و مصنّف این کتاب استاد امام رَحِمَهُ اللّه گوید اندرین حکایت ها دلیلست کی اعتقاد پیران متصوّفه موافق بوده است باقول اهل حق اندر مسائل اصول و بدین قدر بسنده کردیم تا آنچه اختیار است از حد اختصار بیرون شده نیاید.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۴ - ابوعلی الفُضَیْل بن عِیاض
و از ایشان بود ابوعلی الفُضَیْل بن عِیاض و خراسانی بود از ناحیت مرو و گویند که مولدش بسمرقند بود و بباورد بزرگ شد و وفات وی بمکه بود اندر محرّم سنه سبع و ثمانین و مائه.
فضل بن موسی گوید که فضیل عیّاری بود براه زدن میان باورد و سرخس، و سبب توبه وی آن بود که بر کنیزکی عاشق بود و زیر دیوارها همی شدی بنزدیکی آن کنیزک، شنید که کسی همی خواند. اَلَمْ یَأْنِ لِلَّذِینَ آمَنُوا اَنْ تَخشَعَ قُلوبُهُمْ لِذِکْرِاللّهِ. او گفت یارب گاه آمد و از آنجا بازگشت آن شب باویرانی شد و گروهی را دید آنجا از کاروانیان بعضی گفتند برویم و دیگران گفتند تا بامداد کی فضیل اندر راهست و فضیل توبه کرد و ایشانرا ایمن کرد و آمد بحرم.
فضیل گفتی کی خدای عزّوجلّ چون بندۀ را دوست دارد اندوهش بسیار دهد و چون دشمنش دارد دنیا بر وی فراخ کند.
ابن المبارک گوید چون فضیل بمرد اندوه برخاست.
و فضیل گوید اگر همه دنیا بر من عرضه کنند بدان شرط که با من شمار نکنند نزدیک من چون مرداری بود که یکی از شما به وی بگذرد و جامه از وی نگاه دارد.
فضیل گوید اگر سوگند خورم که من مرائی ام دوستر دارم باز آنک سوگند خورم که نه مرائی ام.
و فضیل گوید دست بازداشتن عمل از بهر مردمان ریا بود و عمل از بهر مردمان شرک بود.
ابوعلی رازی گوید سی سال صحبت کردم با فضیل و هرگز ندیدم که بخندید و ندیدم که تبسّم کرد مگر آن روز کی پسرش علی بمرد. و از وی پرسیدم که این چه حال بود گفت خدای دوست داشت که این پسر بمیرد من نیز دوست داشتم آن، بموافقت فرمان وی.
فضیل گفت که چون در خدای عزّوجلّ عاصی شوم اثر آن در خلق چهارپای خود و خادم خود بینم.
فضل بن موسی گوید که فضیل عیّاری بود براه زدن میان باورد و سرخس، و سبب توبه وی آن بود که بر کنیزکی عاشق بود و زیر دیوارها همی شدی بنزدیکی آن کنیزک، شنید که کسی همی خواند. اَلَمْ یَأْنِ لِلَّذِینَ آمَنُوا اَنْ تَخشَعَ قُلوبُهُمْ لِذِکْرِاللّهِ. او گفت یارب گاه آمد و از آنجا بازگشت آن شب باویرانی شد و گروهی را دید آنجا از کاروانیان بعضی گفتند برویم و دیگران گفتند تا بامداد کی فضیل اندر راهست و فضیل توبه کرد و ایشانرا ایمن کرد و آمد بحرم.
فضیل گفتی کی خدای عزّوجلّ چون بندۀ را دوست دارد اندوهش بسیار دهد و چون دشمنش دارد دنیا بر وی فراخ کند.
ابن المبارک گوید چون فضیل بمرد اندوه برخاست.
و فضیل گوید اگر همه دنیا بر من عرضه کنند بدان شرط که با من شمار نکنند نزدیک من چون مرداری بود که یکی از شما به وی بگذرد و جامه از وی نگاه دارد.
فضیل گوید اگر سوگند خورم که من مرائی ام دوستر دارم باز آنک سوگند خورم که نه مرائی ام.
و فضیل گوید دست بازداشتن عمل از بهر مردمان ریا بود و عمل از بهر مردمان شرک بود.
ابوعلی رازی گوید سی سال صحبت کردم با فضیل و هرگز ندیدم که بخندید و ندیدم که تبسّم کرد مگر آن روز کی پسرش علی بمرد. و از وی پرسیدم که این چه حال بود گفت خدای دوست داشت که این پسر بمیرد من نیز دوست داشتم آن، بموافقت فرمان وی.
فضیل گفت که چون در خدای عزّوجلّ عاصی شوم اثر آن در خلق چهارپای خود و خادم خود بینم.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۱۰ - ابوعلی شقیق بن ابراهیم البلخی
و از ایشان بود ابوعلی شقیق بن ابراهیم البلخی از پیران خراسان بود و او را زبانی بود اندر توکّل و استاد حاتم اصمّ بود.
و سبب توبۀ وی آن بود که وی توانگرزاده بود و به تجارة بیرون شد بترکستان اندر حالت جوانی در بت خانۀ شد، خادمی را دید در آن بت خانه سر و موی روی باز کرده بود و جامۀ سرخ پوشیده ارغوانی شقیق خادم را گفت تو را آفریدگاری است زنده و عالم او را پرستنده و تو بتی را میپرستی که از او نه خیر آید و نه شر. گفت اگر چنین است که تو همی گوئی قادر نیست کی تو را روزی دهد بشهر تو تا تو اینجا نبایستی آمد، شقیق را از آن بیداری افتاد و طریق زهد پیش گرفت.
و گویند سبب توبۀ او آن بود که قحطی افتاد و مردمان اندوهگین بودند، بنده ای را دید که بازی همی کرد گفت یا غلام چیست این نشاط و مردمان چنین اندوهگن، غلام گفت مرا از آنچه که خواجۀ مرا دیهی است خاص او را، و چندانک او را باید از آنجا ارتفاع یابد، ما را بی برگی نباشد، او را بیداری افتاد، گفت اگر او را خداوندی است کی دیهی دارد این غلام بدان خداوند خویش چنان می نازد و درویش است، خداوند من توانگر است انده روزی بردن هیچ معنی ندارد.
حاتم اصمّ گوید شقیق توانگر بود و جوانمرد و با جوانان رفتی و علیّ بن عیسی بن ماهان امیر بلخ بود و سگ شکاری دوست داشتی سگی گم شد او را گفتند که نزدیک مردی است و آن مرد همسایۀ شقیق بود، او را بیاوردند و بزدند، مرد بسرای شقیق شد و پناه بوی برد شقیق بنزدیک امیر شد، گفت دست از این بدارید کی سگ من دارم و تا سه روز دیگر سگ باز آورم مرد را رها کردند، شقیق بازگشت اندوهگن از آنچه گفته بود، چون سه روز بگذشت مردی از بلخ غائب بود باز آمد سگی یافته بود قلاده بر گردن وی، گفت بهدیه نزد شقیق برم که او مردی جوانمرد است، سگ نزدیک شقیق آورد و نگریست سگ امیر بود، شاد شد و سگ بنزدیک امیر برد و از آن ضمان بیرون آمد و بیداری ویرا بدیدار آمد و توبه کرد و راه زهد گرفت.
حاتم اصمّ گوید با شقیق بودیم اندر مصاف بجنگ ترکان و روزی صعب بود و هیچ چیز نتوانست دیدن مگر سر کسی می افتاد و نیزها و شمشیرها می شکست و پاره پاره همی شد شقیق مرا گفت خویشتن را همی چون بینی یا حاتم امروز مگر پنداری که دوش است که با زن خفته بودی، گفتم نه گفت بخدای کی من تن خویشتن را هم چنان می پندارم که دوش تو بودی با زن اندر بستر و اندر پیش هر دو صف بخفت و سپر بالین کرد و اندر خواب شد چنانک آواز خواب او بشنیدم شقیق گفت خواهی کی مرد بشناسی اندر نگر تا بوعدۀ خدای ایمن تر بود یا بوعدۀ مردمان.
و هم او گوید که پرهیز مرد بسه چیز بتوان دانست بگرفتن و منع کردن و سخن گفتن.
و سبب توبۀ وی آن بود که وی توانگرزاده بود و به تجارة بیرون شد بترکستان اندر حالت جوانی در بت خانۀ شد، خادمی را دید در آن بت خانه سر و موی روی باز کرده بود و جامۀ سرخ پوشیده ارغوانی شقیق خادم را گفت تو را آفریدگاری است زنده و عالم او را پرستنده و تو بتی را میپرستی که از او نه خیر آید و نه شر. گفت اگر چنین است که تو همی گوئی قادر نیست کی تو را روزی دهد بشهر تو تا تو اینجا نبایستی آمد، شقیق را از آن بیداری افتاد و طریق زهد پیش گرفت.
و گویند سبب توبۀ او آن بود که قحطی افتاد و مردمان اندوهگین بودند، بنده ای را دید که بازی همی کرد گفت یا غلام چیست این نشاط و مردمان چنین اندوهگن، غلام گفت مرا از آنچه که خواجۀ مرا دیهی است خاص او را، و چندانک او را باید از آنجا ارتفاع یابد، ما را بی برگی نباشد، او را بیداری افتاد، گفت اگر او را خداوندی است کی دیهی دارد این غلام بدان خداوند خویش چنان می نازد و درویش است، خداوند من توانگر است انده روزی بردن هیچ معنی ندارد.
حاتم اصمّ گوید شقیق توانگر بود و جوانمرد و با جوانان رفتی و علیّ بن عیسی بن ماهان امیر بلخ بود و سگ شکاری دوست داشتی سگی گم شد او را گفتند که نزدیک مردی است و آن مرد همسایۀ شقیق بود، او را بیاوردند و بزدند، مرد بسرای شقیق شد و پناه بوی برد شقیق بنزدیک امیر شد، گفت دست از این بدارید کی سگ من دارم و تا سه روز دیگر سگ باز آورم مرد را رها کردند، شقیق بازگشت اندوهگن از آنچه گفته بود، چون سه روز بگذشت مردی از بلخ غائب بود باز آمد سگی یافته بود قلاده بر گردن وی، گفت بهدیه نزد شقیق برم که او مردی جوانمرد است، سگ نزدیک شقیق آورد و نگریست سگ امیر بود، شاد شد و سگ بنزدیک امیر برد و از آن ضمان بیرون آمد و بیداری ویرا بدیدار آمد و توبه کرد و راه زهد گرفت.
حاتم اصمّ گوید با شقیق بودیم اندر مصاف بجنگ ترکان و روزی صعب بود و هیچ چیز نتوانست دیدن مگر سر کسی می افتاد و نیزها و شمشیرها می شکست و پاره پاره همی شد شقیق مرا گفت خویشتن را همی چون بینی یا حاتم امروز مگر پنداری که دوش است که با زن خفته بودی، گفتم نه گفت بخدای کی من تن خویشتن را هم چنان می پندارم که دوش تو بودی با زن اندر بستر و اندر پیش هر دو صف بخفت و سپر بالین کرد و اندر خواب شد چنانک آواز خواب او بشنیدم شقیق گفت خواهی کی مرد بشناسی اندر نگر تا بوعدۀ خدای ایمن تر بود یا بوعدۀ مردمان.
و هم او گوید که پرهیز مرد بسه چیز بتوان دانست بگرفتن و منع کردن و سخن گفتن.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۱۲ - ابومحمّدسهل بن عبداللّه التُسْتَری
و از این طایفه بود ابومحمّدسهل بن عبداللّه التُسْتَری یکی بود از امامان قوم و او را در آن وقت همتا نبود اندر معاملات و ورع و صاحب کرامات بود و ذاالنّون مصری را دیده بود بمکّه، آنگه که بحجّ شد، وفات وی چنانک گویند اندر سنۀ ثلاث و ثمانین و مأتین بود.
سهل گفت من سه ساله بودم و مرا قیام شب بودی و اندر نماز خال خویش محمّدبن سوار می نگریستمی و وی را قیام شب بودی و بسیار بودی که گفتی یا سهل بخسب که دلم مشغول همی داری.
محمدبن الواصل البصری گوید که از سهل شنیدم گفت کی خال مرا گفت یاد نکنی آن خدایرا کی ترا بیافرید گفتم چگونه یاد کنم گفت بدل بگوی آنگاه که اندر جامۀ خواب از این پهلو بر آن پهلو گردی چنانکه زبانت نجنبد اَللّهُ معی اَللّهُ ناظرُ اِلَیَّ اَللّهُ شاهِدی گفت بچند شب آن همی گفتم پس او را خبر دادم گفت هر شب هفت بار بگو، بگفتم پس او را خبر دادم گفت هر شب یازده بار بگوی آن همی گفتم حلاوتی اندر دلم فرا دید آمد چون سالی برآمد خالم گفت نگاه دار آنچه تو را آموختم و دائم بر آن باش تا اندر گور شوی که اندر دنیا و آخرة ترا آن بر دهد و سالها بگذشت و همان همی گفتم حلاوة اندر سرّ من پدیدار آمد، پس خالم گفت یا سهل هرکه خدای با او بود و وی را بیند از معصیت بباید پرهیزد، پس خلوت اختیار کردم و مرا بدبیرستان فرستادند گفتم که ترسم که همّت من پراکنده شود با معلّم شرط کنید بر آنک ساعتی بنزدیک وی باشم و چیزی بیاموزم دیگر برخیزم آنگاه بدبیرستان شدم و قرآن بیاموختم و شش ساله بودم یا هفت ساله و صوم الدّهر داشتمی و قوت من نان جوین بودی، بدوازده سالگی مرا مسئله افتاد و سیزده ساله بودم که اندر خواستم که مرا ببصره فرستند تا این مسئله پرسم بیامدم و بپرسیدم و هیچ کس از علماء بصره جواب نداد بعبّادان آمدم نزدیک مردی او را ابوحبیب حمزة بن عبداللّه العبّادانی گفتند از وی بپرسیدم جواب داد و بنزدیک وی بایستادم یکچندی و فایده هائی بود مرا از سخن وی و آداب وی پس با تستر آمدم و قوت خویش با آن آوردم که مرا به درمی جو خریدند و بآس کردند و نان پختند و هر شب وقت سحرگاه بیک وقیه روزه گشادمی بی نان و خورش و بی نمک، آن درم مرا سالی بسنده بود پس عزم کردم که هر سه شب یکباره روزه گشایم و فرا پنج روز بردم، پس فرا هفت روز بردم پس فرا بیست و پنج روز بردم و بیست سال بر این بودم پس سیاحت کردم چندین سال پس با تستر آمدم و شب تا روز قیام کردمی.
نصربن احمد گوید که سهل گفت هر عمل کننده که عمل کند نه باقتدا اگر طاعت بود و اگر معصیت همه راحت نفس بود و هر فعل کی کند باقتدا همه عذاب نفس بود.
سهل گفت من سه ساله بودم و مرا قیام شب بودی و اندر نماز خال خویش محمّدبن سوار می نگریستمی و وی را قیام شب بودی و بسیار بودی که گفتی یا سهل بخسب که دلم مشغول همی داری.
محمدبن الواصل البصری گوید که از سهل شنیدم گفت کی خال مرا گفت یاد نکنی آن خدایرا کی ترا بیافرید گفتم چگونه یاد کنم گفت بدل بگوی آنگاه که اندر جامۀ خواب از این پهلو بر آن پهلو گردی چنانکه زبانت نجنبد اَللّهُ معی اَللّهُ ناظرُ اِلَیَّ اَللّهُ شاهِدی گفت بچند شب آن همی گفتم پس او را خبر دادم گفت هر شب هفت بار بگو، بگفتم پس او را خبر دادم گفت هر شب یازده بار بگوی آن همی گفتم حلاوتی اندر دلم فرا دید آمد چون سالی برآمد خالم گفت نگاه دار آنچه تو را آموختم و دائم بر آن باش تا اندر گور شوی که اندر دنیا و آخرة ترا آن بر دهد و سالها بگذشت و همان همی گفتم حلاوة اندر سرّ من پدیدار آمد، پس خالم گفت یا سهل هرکه خدای با او بود و وی را بیند از معصیت بباید پرهیزد، پس خلوت اختیار کردم و مرا بدبیرستان فرستادند گفتم که ترسم که همّت من پراکنده شود با معلّم شرط کنید بر آنک ساعتی بنزدیک وی باشم و چیزی بیاموزم دیگر برخیزم آنگاه بدبیرستان شدم و قرآن بیاموختم و شش ساله بودم یا هفت ساله و صوم الدّهر داشتمی و قوت من نان جوین بودی، بدوازده سالگی مرا مسئله افتاد و سیزده ساله بودم که اندر خواستم که مرا ببصره فرستند تا این مسئله پرسم بیامدم و بپرسیدم و هیچ کس از علماء بصره جواب نداد بعبّادان آمدم نزدیک مردی او را ابوحبیب حمزة بن عبداللّه العبّادانی گفتند از وی بپرسیدم جواب داد و بنزدیک وی بایستادم یکچندی و فایده هائی بود مرا از سخن وی و آداب وی پس با تستر آمدم و قوت خویش با آن آوردم که مرا به درمی جو خریدند و بآس کردند و نان پختند و هر شب وقت سحرگاه بیک وقیه روزه گشادمی بی نان و خورش و بی نمک، آن درم مرا سالی بسنده بود پس عزم کردم که هر سه شب یکباره روزه گشایم و فرا پنج روز بردم، پس فرا هفت روز بردم پس فرا بیست و پنج روز بردم و بیست سال بر این بودم پس سیاحت کردم چندین سال پس با تستر آمدم و شب تا روز قیام کردمی.
نصربن احمد گوید که سهل گفت هر عمل کننده که عمل کند نه باقتدا اگر طاعت بود و اگر معصیت همه راحت نفس بود و هر فعل کی کند باقتدا همه عذاب نفس بود.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۱۳ - ابوسلیمان عبدالرحمن بن عطیّة الدارانی
و از ایشان بود ابوسلیمان عبدالرحمن بن عطیّة الدارانی از دیهی از دیه های دمشق بود وفات او اندر سنۀ خمس عشر و مأتین بود.
احمدبن ابی الحَواری گوید کی از ابوسلیمان شنیدم که گفت هرکه اندر روز نیکوئی کند اندر شب مکافات یابد و هرکه اندر شب نیکوئی کند اندر روز مکافات یابد و هر که به صدق از شهوتی دست بدارد خدای تعالی شهوة از دلش ببرد و خدای کریمتر از آنست که از شهوتی برای او دست بداری آن دلرا دیگر باره بدان شهوة عذاب کند.
هم از وی روایت کند کی هرگاه که دوستی دنیا اندر دلی قرار گرفت دوستی آخرة از آن دل برفت.
از جنید همی آید که از ابوسلیمان شنیدم که بسیار بود که چیزی اندر دلم افتد از نکتۀ قوم بچند روز فرا نپذیرم الاّ بدو گواه عدل از کتاب و سنّت.
و ابوسلیمان گفت فاضل ترین کارها خلاف نفس است و هرچیزی را علامتی است و علامت خذلان دست بداشتن گریستن است.
ابوسلیمان گوید هر چیزی را زنگاری است و زنگار دل سیر بخوردن است.
هم او گوید کی هرچه ترا از خدای باز دارد از اهل و مال و فرزند شوم بود.
ابوسلیمان گوید شبی سرد اندر محراب بودم و از سرما آرامم نبود و من یکدست پنهان کردم از سرما و دیگر دست فرا بیرون کرده، اندر خواب شدم هاتفی مرا آواز داد که یا باسلیمان آنچه روزی این دست بود کی بیرون کرده بود به وی دادیم اگر آن دست دیگر بیرون بودی روزی خویش بیافتی، سوگند خوردم که هرگز نیز دعا نکنم مگر دو دست بیرون کرده بسرما و گرما.
ابوسلیمان گوید وقتی خفته ماندم و وِرد من خوانده نیامد. حوری دیدم مرا گفت همی خسبی و پانصد سالست تا مرا می پرورند از بهر تو درین پرده ها. احمدبن ابی الحواری گوید روزی بنزدیک ابوسلیمان شدم و وی همی گریست گفتم چرا می گرئی گفت یا احمد چرا نگریم شب تاریک شد و چشمها بخفت و دوست بدوست رسید، و اهل محبّت بپای ایستادند و اشک چشم ایشان میرود و اندر محرابها همی چکد، جلیل سبحانه جبرئیل را ندا میکند که یا جبرئیل من می بینم آنرا که از سخن من لذّة همی یابند و بذکر من براحت همی باشند، من مطّلعم بخلوتهای ایشان و نالۀ ایشان همی شنوم و گریستن ایشان همی بینم یا جبرئیل چرا آواز ندهی کی این گریستن چیست هرگز دیدی دوستی کی دوستان خویش را عذاب کند یا اندر کرم من سزد که ایشانرا بحضرت آرم تا مرا خدمت کنند آنگاه ایشانرا عذاب کنم، سوگند یاد کنم بعزّت خویش کی چون روز قیامت بود حجاب از چشم ایشان بردارم تا بمن می نگرند بیچون و بی چگونه.
احمدبن ابی الحَواری گوید کی از ابوسلیمان شنیدم که گفت هرکه اندر روز نیکوئی کند اندر شب مکافات یابد و هرکه اندر شب نیکوئی کند اندر روز مکافات یابد و هر که به صدق از شهوتی دست بدارد خدای تعالی شهوة از دلش ببرد و خدای کریمتر از آنست که از شهوتی برای او دست بداری آن دلرا دیگر باره بدان شهوة عذاب کند.
هم از وی روایت کند کی هرگاه که دوستی دنیا اندر دلی قرار گرفت دوستی آخرة از آن دل برفت.
از جنید همی آید که از ابوسلیمان شنیدم که بسیار بود که چیزی اندر دلم افتد از نکتۀ قوم بچند روز فرا نپذیرم الاّ بدو گواه عدل از کتاب و سنّت.
و ابوسلیمان گفت فاضل ترین کارها خلاف نفس است و هرچیزی را علامتی است و علامت خذلان دست بداشتن گریستن است.
ابوسلیمان گوید هر چیزی را زنگاری است و زنگار دل سیر بخوردن است.
هم او گوید کی هرچه ترا از خدای باز دارد از اهل و مال و فرزند شوم بود.
ابوسلیمان گوید شبی سرد اندر محراب بودم و از سرما آرامم نبود و من یکدست پنهان کردم از سرما و دیگر دست فرا بیرون کرده، اندر خواب شدم هاتفی مرا آواز داد که یا باسلیمان آنچه روزی این دست بود کی بیرون کرده بود به وی دادیم اگر آن دست دیگر بیرون بودی روزی خویش بیافتی، سوگند خوردم که هرگز نیز دعا نکنم مگر دو دست بیرون کرده بسرما و گرما.
ابوسلیمان گوید وقتی خفته ماندم و وِرد من خوانده نیامد. حوری دیدم مرا گفت همی خسبی و پانصد سالست تا مرا می پرورند از بهر تو درین پرده ها. احمدبن ابی الحواری گوید روزی بنزدیک ابوسلیمان شدم و وی همی گریست گفتم چرا می گرئی گفت یا احمد چرا نگریم شب تاریک شد و چشمها بخفت و دوست بدوست رسید، و اهل محبّت بپای ایستادند و اشک چشم ایشان میرود و اندر محرابها همی چکد، جلیل سبحانه جبرئیل را ندا میکند که یا جبرئیل من می بینم آنرا که از سخن من لذّة همی یابند و بذکر من براحت همی باشند، من مطّلعم بخلوتهای ایشان و نالۀ ایشان همی شنوم و گریستن ایشان همی بینم یا جبرئیل چرا آواز ندهی کی این گریستن چیست هرگز دیدی دوستی کی دوستان خویش را عذاب کند یا اندر کرم من سزد که ایشانرا بحضرت آرم تا مرا خدمت کنند آنگاه ایشانرا عذاب کنم، سوگند یاد کنم بعزّت خویش کی چون روز قیامت بود حجاب از چشم ایشان بردارم تا بمن می نگرند بیچون و بی چگونه.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۱۷ - ابوالحسن احمدبن احمدبن ابی الحواری
و از این طایفه بود ابوالحسن احمدبن احمدبن ابی الحواری از اهل دمشق بود و صحبت سلیمان دارائی کرده بود و وفات وی اندر سنۀ ثلثین و مأتین بود.
جنید گوید که احمدبن الحواری شاهسپرم شاهست.
و هم او گفتی هر که بدنیا نگرد بنظر ارادة و دوستی آن، خدای عزّوجلّ نور یقین و زهد از دلش بیرون کند.
و هم او گوید کی هر که عملش بمتابعت سنّت نبود باطل بود.
و از وی همی آید کی هیچکس گریستن نیست فاضلتر از گریستن بنده بر آنچه بر وی فوت شده باشد از وقتهای او بر ناموافقی.
احمد گوید خدای هیچ بنده را مبتلا نکرد بچیزی سختر از غفلت و سختی دل.
جنید گوید که احمدبن الحواری شاهسپرم شاهست.
و هم او گفتی هر که بدنیا نگرد بنظر ارادة و دوستی آن، خدای عزّوجلّ نور یقین و زهد از دلش بیرون کند.
و هم او گوید کی هر که عملش بمتابعت سنّت نبود باطل بود.
و از وی همی آید کی هیچکس گریستن نیست فاضلتر از گریستن بنده بر آنچه بر وی فوت شده باشد از وقتهای او بر ناموافقی.
احمد گوید خدای هیچ بنده را مبتلا نکرد بچیزی سختر از غفلت و سختی دل.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۲۲ - ابوسری منصور بن عمّار
و ازین طایفه بود ابوسری منصوربن عمّار از مرو بود از دیه دندانقان و گویند از بوشنج بود، ببصره مقیم بود و از واعظان بزرگ بود.
منصوربن عمّار گوید هر کی از محنت دنیا جزع کند آن مصیبت با دین وی گردد.
و هم او گوید نیکوترین لباس بنده تواضع بود و شکستگی و نیکوترین لباس عارفان تقوی بود و خدای تعالی همی گوید وَلِباسُ التَّقوی ذلِکَ خَیْرٌ.
گویند سبب توبۀ او آن بود کی اندر راه کاغذی یافت برو نبشته بِسْمِ اللّهِ الرّحْمنِ الرَّحیمِ برداشت و جائی نیافت که آنجا بنهادی آن بخورد در شب بخواب دید کی در حکمت بر تو گشاده گردید بحرمتی که تو داشتی آن رقعه را.
ابوالحسن شعرانی گوید منصور عمّار را بخواب دیدم گفتم خدای با تو چه کرد گفت مرا گفت توئی منصور عمّار گفتم آری یارب گفت توئی که مردمان را اندر دنیا زاهد گردانیدی و خود رغبت کردی اندر وی گفتم چنین است ولیکن هیچ مجلس نکردم الاّ که ابتدا به ثناء تو کردم پس از آن بصلوات دادن بر پیغمبر تو صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّم و سه دیگر نصیحت کردم بندگان ترا، گفت راست گوید کرسی بنهید تا بر من حمد گوید اندر آسمان پیش فرشتگان من چنانکه اندر زمین تمجید من گفت پیش بندگان من.
منصوربن عمّار گوید هر کی از محنت دنیا جزع کند آن مصیبت با دین وی گردد.
و هم او گوید نیکوترین لباس بنده تواضع بود و شکستگی و نیکوترین لباس عارفان تقوی بود و خدای تعالی همی گوید وَلِباسُ التَّقوی ذلِکَ خَیْرٌ.
گویند سبب توبۀ او آن بود کی اندر راه کاغذی یافت برو نبشته بِسْمِ اللّهِ الرّحْمنِ الرَّحیمِ برداشت و جائی نیافت که آنجا بنهادی آن بخورد در شب بخواب دید کی در حکمت بر تو گشاده گردید بحرمتی که تو داشتی آن رقعه را.
ابوالحسن شعرانی گوید منصور عمّار را بخواب دیدم گفتم خدای با تو چه کرد گفت مرا گفت توئی منصور عمّار گفتم آری یارب گفت توئی که مردمان را اندر دنیا زاهد گردانیدی و خود رغبت کردی اندر وی گفتم چنین است ولیکن هیچ مجلس نکردم الاّ که ابتدا به ثناء تو کردم پس از آن بصلوات دادن بر پیغمبر تو صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّم و سه دیگر نصیحت کردم بندگان ترا، گفت راست گوید کرسی بنهید تا بر من حمد گوید اندر آسمان پیش فرشتگان من چنانکه اندر زمین تمجید من گفت پیش بندگان من.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۳۳ - ابوعُبَیْد البُسری
و ازین طایفه بود ابوعُبَیْدالبُسری از پیران قدیم بوده است و صحبت ابوتراب نخشبی کرده است.
دقّی گوید از ابن الجّلا شنیدم که ششصد پیر را دیدم و چهار پیر دیدم که چون ایشان نبود هیچکس، ذاالنّون مصری، و ابوعبیدبُسری و پدر خویش و ابوتراب نخشبی.
ابوزرعه گوید ابوعبیدبُسری روزی برگردونی نشسته بود و خرمنی همی کوفت و تا بحج سه روز مانده بود دو مرد بیامدند و گفتند یا باعبید بحج نشاط کنی گفت نه پس با من نگریست و گفت پیر تو برین قادرتر از ایشانست.
دقّی گوید از ابن الجّلا شنیدم که ششصد پیر را دیدم و چهار پیر دیدم که چون ایشان نبود هیچکس، ذاالنّون مصری، و ابوعبیدبُسری و پدر خویش و ابوتراب نخشبی.
ابوزرعه گوید ابوعبیدبُسری روزی برگردونی نشسته بود و خرمنی همی کوفت و تا بحج سه روز مانده بود دو مرد بیامدند و گفتند یا باعبید بحج نشاط کنی گفت نه پس با من نگریست و گفت پیر تو برین قادرتر از ایشانست.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۳۵ - یوسف بن الحسین
و از ایشان بود یوسف بن الحسین پیر ری و قوهستان بود و یگانۀ وقت و فرید عصر، و عالم بود و ادیب بود و صحبت ذاالنّون مصری کرده بود و وفات او اندر سنۀ اربع و ثلثمایه بود.
یوسف بن الحسین گوید اگر خدای را بینم با جملۀ معصیتها دوستر دارم از آنک با یک ذرّه ریا.
و هم او گوید چون مرید را بینی که رخصت جوید بدان که از وی هیچ چیز نخواهد آمد.
و بجُنَیْد نامه نبشت کی خدای ترا طعم نفس مچشاناد که اگر این ترا بچشاند پس از آن هیچ چیز نبینی.
یوسف بن الحسین گوید آفات صوفیان اندر صحبت کودکان است و معاشرت اضداد و رفق زنان.
یوسف بن الحسین گوید اگر خدای را بینم با جملۀ معصیتها دوستر دارم از آنک با یک ذرّه ریا.
و هم او گوید چون مرید را بینی که رخصت جوید بدان که از وی هیچ چیز نخواهد آمد.
و بجُنَیْد نامه نبشت کی خدای ترا طعم نفس مچشاناد که اگر این ترا بچشاند پس از آن هیچ چیز نبینی.
یوسف بن الحسین گوید آفات صوفیان اندر صحبت کودکان است و معاشرت اضداد و رفق زنان.