عبارات مورد جستجو در ۵۴۳۰ گوهر پیدا شد:
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶
ای قامت بلند تو عمر دراز من
محراب ابروی تو محل نماز من
هستم چو شمع شب همه شب در گداز و سوز
و آگه نیی ز گریه و سوز و گداز من
رازم به زیر پرده ز مردم نهفته بود
بر رو فکند اشک من از پرده راز من
گر قسمتم به کوی خرابات کرده اند
با قسمت ازل چه کند احتراز من
من کار خود چنان که بباید نساختم
باید که لطف دوست شود کارساز من
ای سرو خوش خرام بنه سرکشی ز سر
در ناز خود مبین و ببین در نیاز من
یا در کشم به دامن همت که عاقبت
سر بر کشد ز جیب حقیقت مجاز من
ابن حسام را چو محل پیش بار نیست
خیز ای نسیم و عرضه کن از من نیاز من
باشد به نیم جرعه کند کار من تمام
ساقی میر مجلس مسکین نواز من
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷
رخسار تو بی نقاب دیدن
یک شب نتوان به خواب دیدن
رویی که حجاب آفتاب است
کی شاید بی حجاب دیدن
در دیده ی ما خیال رویت
چون مه بتوان در آب دیدن
در روی تو چشم خیره گردد
نتوان رخ آفتاب دیدن
چشم تو خراب کرده دل را
تا چند توان عتاب دیدن
آخر بتوان بعین رحمت
یکبار بدین خراب دیدن
باریک دقیقه ای ست اینجا
در موی تو پیچ و تاب دیدن
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸
طراز طُّره مشکین پر شکن بشکن
دل شکسته مجروح صد چو من بشکن
ز چین زلف گرهگیر نافه ای بگشای
به بوی مشک خطا رونق ختن بشکن
بخنده زان لب شیرین عبارتی بگشای
به نکته منطق طوطی خوش سخن بشکن
چو لعبتان چمن باغ را بیارایند
به باغ بگذر و آرایش چمن بشکن
برنگ عارض گلرنگ ، آب لاله بریز
ببوی سنبل تر نکهت سمن بشکن
اگر ز پسته تنگ تو غنچه لاف زند
به دست باد صبا غنچه را دهن بشکن
ز گوی غبغبت ار سیب می زند ز نخی
چو وضع خویش نداند ورا ذقن بشکن
بیار لؤلؤ منظوم شعر ابن حسام
هزار در ثمین را ازو ثمن بشکن
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶
دلم صید کردی بدان چشم آهو
گرفتار گشتم بدان جعد گیسو
قدم شد خمیده چو ابروی شوخت
نبد با کمال تواش زور بازو
دلم چون پریشان نباشد که باشد
چو زلف تو آشفته دایم برآن رو
تنم را ببستی دلم را بخستی
بدان زلف مشکین و آن چشم جادو
دلا راستی جو و آن سرو قامت
خیال کج ما و ان خط ابرو
چه باریک بینم خیال میانت
سخن در میانست و او به یک مو
چو زان سنبل تر نسیمی نیابیم
بسان بنفشه سر ما و زانو
چرا خال او می کند غارت دل
که یغمای ترکان نبد رسم هندو
نکو دانم اوصاف رویش ولیکن
کما هی حسنش ندانم کما هو
به میدان کیّال روز قیامت
بود نامه عشقم اندر ترازو
بخوان شعر ابن حسام از سر سوز
که از جان مستان برآرد هیاهو
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷
شبی به پیش تو خواهم نشست روی بروی
تطاول سر زلفت بگفت موی به موی
به بوی زلف تو آشفته حال می گردم
بسان باد صبا در ره تو کوی به کوی
بسوی صومعه گاهی ، گهی بسوی کنشت
همی روم به طلب در پی تو سوی به سوی
نشان سرو تو از جویبار می جویم
چو آب از این سببم سر نهاده جوی به جوی
ز گفت و گوی عواقب مگوی ابن حسام
بیاد غبغب جانان سخن ز گوی بگوی
شدن به جانب چین بهر مشک عین خطاست
بجای مشک تو ان زلف موشک بوی به بوی
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴
بر گرد مه ز غالیه پرگار می کشی
بر طرف روز نقش شب تار می کشی
آن روز شد که راز نهان داشتم که باز
رازم چو روز بر سر بازار می کشی
زنار زلف آتش عشقت بلا شدند
زین باز می کُشی و به زنَّار می کَشی
دل چند گه ز فتنه چشم تو رسته بود
بازش بدام طُّره ی طَّرار می کشی
زآشوب چشم توست که ابن حسام را
از صومعه به خانه خمّار می کشی
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۳
چشم سیهت که فتنه خواب آمد
مستی ست که در گوشه محراب آمد
زآن چشمه نوش تر نشد لب مارا
آن چاه زنخ نگر که بی آب آمد
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۳
ماییم که بی هیچ غمی دم نزنیم
یک دم به مراد خویش بی غم نزنیم
صدبار شبی بود که صد خار فراق
بر دیده زنیم و دیده بر هم نزنیم
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۰
جانیست مرا و نیست اندر خور تو
غایت ز بر من است و اندر بر تو
لطف تو هزار در برویم بگشاد
دیگر نروم به هیچ باب از در تو
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۳ - در مدح علاء الدوله ابوالمظفر نصرة الدین اتسز و لزوم آسمان و زمین در هر بیتی
ای زمین را از رخت ، چون آسمان ، فرو بها
بوسه ای را از لبت ملک زمین زیبد بها
یک زمان دو زلف را زان روی چون مه دور کن
تا زمین را بیش گردد ز آسمان فرو بها
گر زمانی چون زمین نزدیک من گیرد قرار
من بفر تو زجور آسمان گردم رها
گر نشاند آسمان پیش توام بر یک زمین
از زمین گردم بشکر ، از آسمان یابم وفا
از زمین در طاعت عشق تو گر خاضع ترم
با منت چون آسمان تا کی بود قصد جفا؟
ای زمینی سرو سیمین و آسمانی صورتی
رؤیت مه بینمت بر روی و زهره بر قفا
گر تو سرو بوستانی بر روان رفتن زچیست؟
ور تو ماه آسمانی بر زمین رفتن چرا؟
از برای وعدهٔ یک بوسه ، ای ماه زمین
چند سر گردان چو ماه آسمان داری مرا؟
آسمان را در ملاحت چون تویی حاصل نشد
از زمین روم و چین و خاک خر خیز و ختا
آسمانی طالعی دارم ، که بی سودای تو
بر زمین گامی نهادن نیست نزد من روا
گر نگیری در کنارم چون زمین را آسمان
گشته گیر از آسمان روزم سیه ، رنجم هبا
ز آسمان حسن اگر چون مه بتابی بر زمین
پارسایان را کنی در یک زمان ناپارسا
چون تو در خوبی بزیر آسمان ماهی کدام ؟
بر زمین یارای چون خوارزمشاهی را کجا؟
بوالمظفر ، خسرواتسز ، شاه ترکستان که هست
بر زمین مملکت چون آسمان فرمانروا
آن علاء دولت ودین ، کاسمانگون تیغ او
بر زمین دادست عدل و علم عالم را علا
در زمین از شهریاران جز مر و را کس ندید
آفتابی با کلاه و آسمانی با قبا
هیچ موضع در زمین بی عدل او باقی نماند
تا خدای آسمان ملک زمین دادش عطا
ای خداوندی ، که نزدیک زمین و آسمان
آفتاب افتخاری ، آسمان کبریا
آسمانی در جلال و قدر و شاهان زمین
در خطابت آسمان خوانند و این باشد سزا
برزمین چون روزی خلقان رساند جود تو
زآسمان خواندن نیفتد این خطاب تو خطا
آسمان تا نامهٔ خوارزمشاهی بر تو خواند
خوانده شد بر عمر خصمت نامهٔ عزل و فنا
آسمان داد و دینی ، آفتاب فضل و عدل
بر زمین از تاج و تختت منشر نور و ضیا
نیست در روی زمین یک پادشه با قدر تو
آسمان در خدمت تو پشت از آن دارد دو تا
جز بعدل اندر زمین راضی نباشد لاجرم
آسمان در بندگی دادست حکمت را رضا
هر کجا رزم تو باشد بر زمین ، آنجا کند
آسمان در موج خون بدسگالان آشنا
دادگر شاه زمین از آسمانی وز خدای
تا زتیغ تو رعایت یافت شرع مصطفا
آسمان را بر زمین یک عمر وبن عنتر نماند
تا زشمشیر تو نو شد نام تیغ مرتضا
بفکند تیر تو در رزم آسمان را بر زمین
گر ندارد نیزهٔ تو آسمان را بر هوا
گر گریزد دشمن تو از زمین بر آسمان
جانش از تن چون زمین از آسمان گردد جدا
زآسمان تیغ تو بارد همی فتح و ظفر
در زمین ملک تو روید گیاهی کیمیا
آسمان با آن سخا ، کندر سعادتهای اوست
بر زمین دست ترا خواند همی ابر سخا
در طریق خدمتت تو هر که پیماید زمین
زآسمان آید بگوش او ندای مرحبا
هر که را باشد مقام اندر زمین ملک تو
در جهان هرگز ندارد آسمانش بی نوا
عاجزست از رمح تو بر آسمان تیر شهاب
قاصرست از مرکب تو بر زمین باد صبا
اژدها با گنج باشد در زمین ، زان ساختست
آسمان رمح ترا بر گنج نصرت اژدها
در زمین هر کاشنایی یافت با درگاه تو
آسمان او را کند با بی نیازی آشنا
بدسگال تو زمین گشتست و تیغت آسمان
بر زمین از آسمان دایم همی بارد بلا
چون بحرب آیی ، زخون حلق و روی خصم تو
آسمان پر ارغوان گردد ، زمین پر کهربا
بر زمین ، هر لحظه ای ، کندر شمار ملک تست
نگذرد هرگز زحکم آسمان بروی و با
بر زمین از بس که خون دشمن دین ریختی
شد فتوحت چون نجوم آسمان بی منتها
زان گرفتست آسمان جرم زمین را در کنار
تا مصون دارد ز آفت عرصهٔ ملک ترا
بر زمین بیشی ، بر تبت ، زآفتاب و آسمان
آسمان تخت زیبد ، آفتابت متکا
حضرت تو بر زمین محراب اصحاب ثناست
هم چنان چون آسمان محراب اصحاب دعا
از پی آن تا بماند ملک و نامت جاودان
آسمانت را پر دعا کردم ، زمین را پر ثنا
آسمان شد لفظ من در مدحت شاه زمین
جاودان از آسمان ملک زمین بادت قضا
بر زمین بادت ظفر ، تا بر سما تابد نجوم
آسمان بادت رهی ، از زمین روید گیا
عدل را ، شاها ، بقا اندر بقای ملک تست
ملک بادت بر زمین ، تا آسمان دارد بقا
خدمت تو پیشه کرده پادشاهان زمین
و آسمان کرده ترا در پادشاهی مقتدا
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۶ - در مدح علاء الدوله اتسز
بهار جان فزا آمد جهان شد خرم و زیبا
بباغ راه گستردند فرش حله و دیبا
بباغ اندر بنفشه شد چو قد بیدلان چفته
بباغ اندر شکوفه شد چو خد دلبران زیبا
همه اطراف صحراهست پر یاقوت و پر بسد
همه اکناف بستان هست پرمرجان و پر مینا
ز پستی تا به بالا برد لشگر ابر غرنده
پر از اعلام رنگین گشت هم پستی و هم بالا
هوا شد تیره و گریان بسان دیدهٔ وامق
زمین شد تازه و خندان به سان چهرهٔ عذرا
چو بخشش گاه جمشیدست از نعمت همه بستان
چو کوشش گاه کاوسست زینت همه صحرا
کنار سبزه از لاله، شده پر زهره ازهر
دهان لاله از ژاله ، شده پر لؤلؤ لالا
ز دریا سوی هامون رفت ابرو از نثار او
ز گوهر عرصهٔ هامون سراسر گشته چون دریا
ز نقش گلبنان مانده بعبرت صورت پروین
ز لحن بلبلان مانده بحیریت نعمت عنقا
شعاع برق گویی شد کف موسی بن عمران
که از جیب هوای تیره آرد روشنی پیدا
نسیم بادگویی شد دم عیسی بن مریم
که چشم اکمه نرگس کند در بوستان بینا
بکشی و بخوشی باغ همچو نخلد و در صحنش
بخوبی و بلعلی ارغوان همچون رخ حورا
گل سرخ و گل زردند در بستان چو دو دختر
گرفته در میان باشند دو روی گل رعنا
درختان همچو مستان در تمایل آمده جمله
تو گویی ساقیان ابر دادستندشان صحبا
ز انوار ریاحیین باغ و بستان گشته سرتاسر
منور چون عبادتگاه راهبانان شب یلدا
جهانست این، ندانم، یا فضای جنت الماوی؟
زمینست این، ندانم، یا رواق گنبد خضرا؟
همه آفاق را افتاد سودای طرب در دل
که تا بنمود ابراز برق رخشنده ید بیضا
جهان پیر بی رونق بسعی طارم ازرق
چو بخت شهریار حق شد از سر تازه و برنا
خداوند جهان داور ، شهنشاه هنر گستر
عدو مال ولی پرور ، علاء الدین والدنیا
خداوندی ، که او را نیست در کل جهان مانند
نه در دولت ، نه در نعمت ، نه در آلا ، نه در نعما
ازو آرامشی دارد بلاد مشرق و مغرب
و زو آسایشی دارد روان آدم و حوا
حریم او مال خلق در شادی و در انده
جناب او پناه خلق در سر و در ضرا
کهینه عامل از دیوان او صد بار چون کسری
کمینه قاید از درگاه او صد بار چون دارا
بیان خوب او داده فنون علم را رونق
بنان راد او کرده رسوم جود را احیا
ز جود او گرفته فیض جود ابر در نیسان
ز رای او ربوده نور قرص مهر در جوزا
خداوندا، تو ان شاهی که در مردی و در دانش
ز شاهان همه گیتی ندار هیچکس همتا
جهان از رای تو روشن ، زمین از عدل تو گلشن
هنر از طبع تو متقن ، هدی از جاه تو والا
بدوزد رمح دلدوز تو دل در سینه خصمان
بسوزد تیغ جان سوز تو جان در قالب اعدا
نه یک شاهی، که صد شمسی، همه رخشنده در مجلس
نه یک شخصی، که صد جیشی، همه جوشنده در هیجا
بطبع دل ستاره داد پیمان تو را گردن
بگوش جان زمانه کرد فرمان تو را اصغا
هوای صدر محروست شده پیرایهٔ عاقل
ثنای ذات میمونت شده سرمایهٔ دانا
بکین و مهر در فعل تو هم دارست و هم منبر
بعنف و لطف در امر تو هم خارست و هم خرما
چو علامت شود پیدا نهان گردند بدخواهان
بپیش رایت شاهان نیابد زحمت غوغا
درآمد وقت آن کاید بزیر حل و عقد تو
همه اطراف جابلقا، همه اکناف جابلسا
بوفق رای تو رانند ملک حله و موصل
به سوی صدر تو آرند مال طایف و صنعا
برسم تو نهد سکه امیر بقعهٔ کوفه
باسم تو کند خطبة امام خطهٔ بطحا
هر آن فرمان، که از صدر رفیع تو شود صادر
جهان آنرا کند تنفیذ و چرخ آنرا کند امضا
تویی کل و چو اجزایند شاهان بنی آدم
بآخر سوی کل خویش باشد مرجع اجزا
ز بدخواهان نماند اندر همه عالم اثر، تاتو
در استیصال بدخواهان سپردی راه استغنا
همیشه تا که بر افلاک باشد موضع انجم
همیشه تا که از ارواح باشد قوت اعضا
نکوخواه تو بادا در مطایب تازه و خرم!
بداندیش تو بادا در مصایب خسته و رسوا!
بهار و ماه روزه مژده آوردند سوی تو
ز نعمت‌های مستصفی و دولت‌های مستوفا
بسی روزی کنار ایزد ترا با بندگان تو
چنین ماه و چنین سال و چنین روز و چنین آلا
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۸ - نیز در مدیحه گوید
زهی! از آدم و حوا نگشته چون تویی پیدا
ز تو در خلد آسوده روان آدم‌ و حوا
مفاخر بر درت واقف، معالی بر تنت عاشق
فضایل در دلت مضمر، مکارم از کفت پیدا
بحشمت دست جاه تو گرفته مرکز اغبر
برفعت می‌شود پای قدر تو سپرده قبهٔ خضرا
نه ای گیتی ، ولیکن همچو گیتی نیستت نقصان
نه ای یزدان، ولیکن همچو یزدان نیستت هما
ز روی قدر باغیرت زاوج جاه تو گردون
بوقت جود با خجلت ز موج دست تو دریا
هزاران عالمی، لیکن همه و معمور در معنی
هزاران لشکری، لیکن همه منصور در هیجا
بتو جان خرد باقی، بتو جام هنر صافی
بتو روز سخا روشن، بتو چشم کرم بینا
تو شخص دولت و دینی و ایامت شده ارکان
تو کل حشمت و جاهی و افلاکت شده اجزا
زبان بگشاده مدحت را همه اجسام چون سوسن
میان بر بسته امرت را همه اجرام چون جوزا
تویی ناظر به چشم عقل در آفاق و در انفس
تویی قادر بحکم بر احباب و بر اعدا
نه با امرت قضا مسرع، نه با حکمت قدر قادر
نه با حلمت زمین ساکن، نه با قدرت فلک و آلا
همه پیرایهٔ حسنت اوصاف تو چون گوهر
همه سرمایه عیشت الطاف تو چون صهبا
کمینه نطفهٔ قدر تو صد بهرام و صد کیوان
کهینه بندهٔ صدر تو صد کسری و صد دارا
نه چون پهنای جاه تو بود آفاق را بسطت
نه چون بالای قدر تو بود افلاک را بالا
ترا چون عیسی مریم بهر کاری دم معجز
ترا چون موسی عمران بهر بابی ید بیضا
بتابش در نوایب روی تو چون ماه در ظلمت
بسرعت در حوادث عزم تو چون باد در صحرا
ز دود کین تو تیره ضمیر مردم جاهل
بنور مهر تو روشن روان مردم دانا
خجل گشته ز اخلاق وز الطاف و افعالت
نسیم خلد و زعم سلسبیل و طلعت حورا
منور شد جهان از جمله نور جلال تو
چنان کز شعلهٔ نور تجلی قلهٔ سینا
ز بیم آتش تیغت، که دارد پیکر از آهن
گرفته آتش و آهن مکان اندر دل خارا
بوقت آتش طعن تو ز اعدای هدی گردد
جهان چون کام اژدرها بدان رمح چو اژرها
خداوندا، افاضل را شدست از فضل تو حاصل
همه دولت، همه نعمت، همه هشمت، همه آلا
مرا در دست از سعی تو شد خاک بلاعنبر
مرا در کام از لطف تو شد خار فنا خرما
شده نثرم در آثار تو چون آثار نیکو
شده نظمم در اوصاف تو چون اوصاف تو زیبا
مرا بوده در اطراف خراسان مستقر، لیکن
شده فضل مرا بنده فحول خطهٔ بطحا
سزد نثر مرا بنده نجوم گنبد گردان
برد نظم مرا غیرت عقود لؤلؤ لالا
هنر در چهر من پاپی صادق چو مجنون در غم لیلی
خرد بر جان من عاشق چو وامق بر رخ عذرا
نه چون هم پیشگان هستم مزور سیرت و خاین
نه چون هم گوشان هستم مخنث عادت و رسوا
من از روی شرف حرم، لیکن از حیا بنده
من از راه طمع گنگم، و لیکن از هنر گویا
ز حرص مال ننهادم بمدح و مرثیت هرگز
قدم در ماتم اموات و پی در مجمع احیا
بخواهش، دستم اردیبای نااهلان فرا گیرد
بریده باد آن دست و دریده باد آن دیبا!
من این ابیات عذرا ز نااهلان نگه دارم
که نشناسد نامردان بحق اندازه عذرا
همیشه تا شود در دشت پیدا لاله نعمان
همیشه تا بود بر چرخ تابان زهره زهرا
سعود چرخ جفتت باد در ایوان و در میدان !
خدای عرش یارت باد در سرا و در ضرا!
زمین را کرده تیغ تو مطهر ز آیت فتنه
جهان را کرده رمح تو منزه ز آفت غوغا
جهان و انجم و افلاک انعام ترا گفته
بروزی صد هزاران بار: « آمنا و صدقنا» !
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - نیز در مدیحه گوید
زهی از امر و نهی تو نظامی دین دنیا را
خهی ! از عقد تو قوامی مجد علیا را
ثبات هضم تو داده سکون میدان عغبر را
نظام تو کرده روان ایوان خضرا را
کف تو شاه راهی در سخا بسیار و اندک را
دل تو کار داری دردها پنهان و پیدا را
بتازد صف کین تو سنان داران گردون را
بسوزد تف خشم تو زره پوشان دریا را
خراج از کارگاه تو نسیج و حد حکمت را
رواج از بارگاه تو صنیع فرد نعما را
نماند رتبتی با قدر تو بهرام و کیوان را
نباشد حکمتی با ملک تو کسری و دارا را
زبانی نیس جز در مدح تو اجسام پستی را
قرانی نیس جز بر حکم تو اجرام بالا را
کف تو جود را بایسته همچون نور انجم را
دل تو فضلرا شایسته همچون جان مرا عضا را
زبوی خلق تو غیرت کمال طیب عنبر را
زچین خط تو حسرت جمال نقش دیبا را
نبینم هیچ پیرایه جز از مهر تو عاقل را
ندانم هیچ سرمایه به از مدح تو دانا را
خداوندا ، از مهر تست رحمت آب جیحون را
چنان کز بهر صاحب شرع رحمن خاک بطحا را
کسی کو را بدین درگاه والا قربتی باشد
بود جهل ارثنا خواند جز این دگاه والا را
نه مطر باشد و طرار ، هر کو از پی دنیا
شود منقاد این یک فوج طرار مطرا را
مدیح این قوم را زشتست ، خاصه در دیار تو
که در مسجد بتر باشد پرستیدن چلیپا را
همه ایام داعی از عنا شب های یلدا شد
به از مدح تو صبحی نیس این شبهای یلدا را
عروس فکرت من از ثنای تو نشاط آرد
بلی با چهرهٔ یوسف نشاط آید ذلیخا را
چو باشم با تو در یک بقعه باشد عین رسوایی
اگر گویم ثنا مشتی فضیحت حال رسوا را
بهر علت چرا باید منازل زیر پی کردن
چو با خود در یکی منزل همی بینی مسیحا را؟
نه حورالعینی آمد بصدر تو زطبع من
که رشک آید از و بر طارم فردوس حورا را؟
زحسن لفظ تو غیرت بود سالک لئالی را
زلفظ نظم من حسرت بود سمط ثریا را
من این ابیات غرا سوی درگاهت ازآن آرم
که جز تو قدر نشناسد کس این ابیات غرا را
کسی کو نظم من بیند ، نجوید سحر بابل را
کسی کو صوت من یابد ، نخواهد لحن عنقا را
چه قیمت با کمال بنده این مشتی مزوررا ؟
چه قوت با نفاذ تیر شاهان بانک غوغا را؟
همی تا در چمن گردد زبان بگشوده سوسنرا
همی تا بر فلک باشد میان بر بسته جوزا را
زجودت باد آسایش همه اعقاب آدم را!
بصدرت باد آرامش همه اولاد حوا را
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - در مدح صدرالدین علی وزیر
تا کی کند حوادث گیتی مرا طلب ؟
کز دست آن طلب شدم آواره طرب
من با عزیمت هرب و فتنه از قفا
من با هزیمت ضرر و چرخ در طلب
گه مالدم بعربدها دهر بوالفضول
گه بنددم بشعبدها چرخ بوالعجب
هر جا که من روم عقب من رود عقاب
هر جا که من بوم تبع من بود تعب
از بس که جور روز و شب آمد بروی من
چونان شدم که روز ندانم همی ز شب
هر روز چرخ حادثه‌ای آردم عجیب
هر لحظه دهر واقعی ای زایدم عجب
گویند: هر رجب عجبی آورد جهان
پس عمر من شدست سراسر همه رجب
با من سپهر نرد محالات باخته
برده هزار گنج مرا در یکی ندب
اکنون ز درد بردمنم مانده در فغان
و اکنون ز رنج گنج منم مانده در شغب
دایم بدان سبب ز فلک در شکایتم
کزمن فلک دمار برآورد بی سبب
جرمی دگر نکرده جز از رادی و وفا
عیبی دگر ندارم جز دانش و ادب
معنی معجز من و لفظ بدیع من
سرمایهٔ عجم شد و پیرایهٔ عرب
با پاک زادگی من آزادگیست نیک
و آن به که ضم شود نسب پاک با حسب
کانیست طبع من که بود دانشش گهر
نخلیست جان من که بود حکمتش رطب
فخرم پس آنکه در صفت صدر دین حق
« لی منطق تحیر عن حدتی شطب»
چرخ علو علی که بنازد لقب بدو
گر سروران عصر بنازد بر لقب
صدری، که هست مرجع او از بلا
صدری، که هست مجلس او مأمن از نوب
بر صحن صدر او ز اکابر نشان رخ
بر پشت دست او ز افاضل نشان لب
فرزند حیدرست و خداوند مفخرست
چون او کراست منتسب امروز و مکتسب؟
فارغ شدست دولتش از خوف انتقال
آمن شدست حشمتش از بیم منقلب
از فتنهٔ سیاست او چرخ در هراس
وز حملهٔ مهابت او دهر در هرب
قدرش سپهر جاه و معالی درو نجوم
کفش درخت جود و ایادی برو شعب
از قدر او مراتب عیوق منتسحل
وز صدر او مطایب فردوس منتخب
ای ناصحت خزانهٔ رحمت چو بوتراب
وی حاسدت نشانه لعنت چو بولهب
منسوخ نفس صدق تو شد آیت ریا
مقهور آب عفو تو شد آتش غضب
مهر تو جرم مهر و نکوخواه تو گهر
جاه تو طبع ماه و بداندیش تو قصب
دوزخ بود ز تف نهیب تو یک شرار
کوثر بود ز آب عطای تو یک حبب
شخص ترا ز عصمت مردانگی لباس
جان ترا ز حکمت فرزانگی سلب
از خدمت جوار تو احباب در حرم
و ز ضربت نهیب تو حساد در ضرب
نزدیک خاص و عام بقدر و بمرتبت
تو چون ذوابه ای و عدوی تو چون ذنب
حاشا که گویمت چو تو خصمت کجا بود
«سیف من الحدید کسیف من الخشب»؟
از خدمت بساط تو حاصل شود نشاط
از قربت جناب تو زایل شود کرب
اولی تری بمجد و معالی ز کل خلق
«کالنمل بالورانة و الجار بالعصب»
جود تو طالبان عطار است مرتجی
عفو تو راکبان خطا راست مرتجب
دین را باجتهاد تو واضح شده طریق
حق را باعتقاد تو محکم شده سبب
داری ذهب برای عطا و سخای خلق
در مذهب تو نیست دفین کردن ذهب
ملک از جمال جاه تو خرم چنان که باغ
از عارض شکوفه و از دیدهٔ عنب
تا نام نیک خاطب ابکار نظم شد
جود تو شد صداق و ثنای تو شد خطب
منت خدای را که در ایام تو نماند
ابکار نظم بیوه و نام نکو عزب
هر کو تعصب تو گزیند ببردش
گردون بتیغ حادثه هم رسغ و هم عصب
بدگوی تو چو حاطب لیلست و عاقبت
اسباب ویل خویش ببیند در آن حطب
تو اندرین بلاد و سخای تو در حجاز
تو اندرین دیار و ثنای تو در حلب
تا در امور شرع فریضه است و نافله
تا در بحور شعر سریعست و مقتضب
بادا همیشه دولت تو ناظر الریاض !
بادا همیشه همت تو عالی الرطب!
ماه صیام آمد و آوردت از بهشت
خلعت ردای رحمت و تحفه رضای رب
صوم تو با صیانت و فطر تو بی شبه
فعل تو با امانت و قول تو بی ریب
روز قضا مقام تو در ظل مصطفی
و آن عدو چو بولهب اندر تف لهب
باد آن زمان نصاب کرامت نصیب تو
و آنگاه از نصیب تو بدخواه در نصب
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - هم در مدح اتسز
زین سینهٔ پر آتش و زین دیدهٔ پر آب
دردا ! که گشت قاعدهٔ عمر من خراب
از بیم غرق و حرق نیابد مرا همی
در سینه هیچ شادی و در دیده هیچ خواب
زردست چهرهٔ من و از شرم دشمنان
هر شب کنم بخون جگر چهره را خضاب
گردون دهد زسفرهٔ حسرت مرا طعام
گیتی دهد زساغر محنت مرا شهاب
زنبور وار بود لعابم زشهد و چرخ
چون زهر مار کرد مرا در دهان لعاب
امثال من مکرم و من سخرهٔ زمان
و اقرام من مرفه و من طعمهٔ ذئاب
گفتم که : در شباب کنم دولتی بدست
نامد بدست دولت و از دست شد شباب
عمرم زکوه چرخ شد و نیست خود مرا
جز اشک همچو سیم و رخ همچو زر ناب
گیرم در حساب من آنچ اختران دهند
وین عمر من که رفت نگیرند در حساب
آن لؤلؤ خوشاب که بارید می زطبع
بارم کنون زدیده همان لؤلؤ خوشاب
هست آفتاب طبع من از روشنی و لیک
در پیش او حجاب شد اندوه چون سحاب
تاریک از آن شدست اقالیم نظم و نثر
کاندر سحاب تیره بماندست آفتاب
بر من شدند خیره شیاطین حادثات
تا شد نهفته از فلک طبع من شهاب
عمر ارخیانتی نکند هم رسم بفضل
از بعد خکشال حوادث بفتح باب
من قانعم هر آنچه رساند بمن فلک
در هیچ حال نیست مرا با فلک حساب
در پیش لعبتان دو دیده دست شرم
سازم ز طیلسان قناعت همی نقاب
از اهل فیض حمل مذلت برای چیز
کاریست ناستوده و شغلیست ناصواب
اعراض کردم از همه آفاق و ساختم
مر درگه خدیو خداوند را مآب
خوارزمشاه اتسز غازی ، که سهم او
افگند در قبایل کفار اضطراب
شاهی که هست اطاعت او والی القلوب
شاهی که هست هیبت او مالک الرقاب
اقبالش از کمان حوادث ببرد تیر
انصافش از دهان نوائب بکند ناب
او شمس طالع و دگران ذرهٔ هوا
او بحر ذاخر و دگران جرعهٔ شراب
ای در فضای جاه تو اسلام را درنگ
وی بر فنای خصم تو ایام را شتاب
هست از ستاره بارهٔ چاه ترا مقام
هست از مجره خیمهٔ عمر ترا طناب
مثل تو خسروی ندهد دست در عنان
شبه تو صفدری ننهد پای در رکاب
شاها ، تویی که لشکر آمال خلق راست
بی فتنهٔ خزاین اموال تو نهاب
بشنو حدیث من ، که بود زاستماع آن
در عاجلت محامد و در آجلت ثواب
آنچ آمدست بر تنم از چرخ ، نامدست
از دودهٔ معاویه بر آل بو تراب
اشکم شد از جفای فلک چون رخ تذور
روزم شد از عنای جهان چون پر غراب
بر صف چرخ از قبل سهم من سهام
در کف صبح از جهت حرب من حراب
آن کس که طاعت تو گزیند رضا دهی
تا بی گناه چرخ رساند بدو عذاب ؟
جستیم ما دو تن : تو باحسان و من بجان
تو در این مدایح و من خاک آن جناب
من در خود و ندانم ، تا چیست مر ترا؟
باری ، مراست خاک جناب تو مشک ناب
از مهر تو نگیرد جان من احتراز
وز مدح تو نجوید طبع من اجتناب
این شش هزار بیت ، که گفتم بمدح تو
از شش هزار عقد جواهر ببرد آب
دارم من انتساب عنایات ایزدی
با انتساب داد مرا فضل اکتساب
لیکن چو هستم از همه اوباش خار تو
چه فخر ز اکتساب و چه راحت ز انتساب؟
تا از تواتر حرکات فلک شود
هر شب جمال چهرهٔ خورشید در حجاب
هر چان نشان و کام بود در جهان بران
هر چان جلال و جاه بود از فلک بیاب
تا آسمان بپاید ، با آسمان بپای ؟
تا مشتری بتابد ، چون مشتری بتاب !
در آخر قصیدهٔ بنده دعای خیر
اندر دوام دولت تو باد مستجاب
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۴۴ - نیز در مدح اتسز گوید
در زلف تو ، ای نگار ، تابیست
زان تاب دلم قرین تابیست
با تاب دو زلف تو دلم را
نی هیچ توان ، نه هیچ تابیست
نا مؤمنم از چو دو لب تو
در میکدهٔ مغان شرابیست
بر چهره نقاب از چه باشی ؟
خود حشمت تو مرا حجابیست
از آتش هجر خاک کویت
جانم همه ساله در عذابیست
من باد فروخته بهر جای
یعنی که مرا بر تو آبیست
هجر تو اگر چه زود گیریست
وصل تو اگر چه دیریابیست
در محنت تو مرا در نگریست
در کشتن من ترا شتابیست
از جور تو ما و حضرت شاه
کز حادث ها بهین مآبیست
خوارزمشه اتسز ، آنکه گردون
از هیبت او در اضطرابیست
هر نقطهٔ جاه او جهانیست
هر نکتهٔ خط او کتابیست
مملوک جناب فرخ اوست
هر جای که مالک الرقابیست
دریای محیط پر جواهر
در پیش بنان او سرابیست
رایش بگه ضیا سهیلیست
عزمش بگه مضا شهابیست
مر دشمن و دوست را ز فعلش
هر لحظه ثوابی و عقابیست
ای آنکه بهر نفس در آفاق
از فیض کف تو فتح بابیست
آنی که بدست تو هر انگشت
هنگام عطا دهی سحابیست
در دست تو از ظفر عنانیست
در پای تو از شرف رکابیست
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۵۰ - در مدح اتسز خوارزمشاه
چون بر وزد بچهرهٔ تو ، ای نگار ، باد
گردد ز نقش چهرهٔ تو پرنگار باد
هستم غلام باد ، که هر صبح دم مرا
آرد نسیم طرهٔ تو ، ای نگار ، باد
هر روز بامداد ز آسیب زلف تو
گردد عیبر بیز و شود مشکبار باد
در خدمت دو زلف و دو رخسار تو شدست
مقبل ترین خلق درین روزگار باد
کرد اختیار چاکری باد جان من
تا چاکری زلف تو کرد اختیار باد
تو یوسفی بحسن و چو یعقوب داردم
هر شب ز بهر بوی تو در انتظار باد
از اهتمام روی تو و سعی موی تو
سازد مشک و لاله تست مرا غمگسار باد
بوسم بمهر خاک سر کوی تو ، چنانک
بوسد بجز بعجز خاک در شهریار باد
خوارزمشاه ، اتسز غازی ، که روزم رزم
خواهد ز حد خنجر او زینهار باد
در عرصهٔ ممالک و صحن بلاد او
از بیم او ربود نیارد غبار باد
زادبار آنکه مایهٔ انفاس خصم اوست
ماندشت تا بروز جزا خاکسار باد
دارد ز گام بارهٔ او اضطراب خاک
گیرد ز سیر بیکک او اعتبار باد
نی چون صهیل بارهٔ او در جبال رعد
نی با نفاذ حملهٔ او در قفار باد
با قدر او نهد قلم ارتفاع چرخ
با عزم او زند قدم اضطرار باد
شاها ، تویی که از فزع تیغ تیز تو
اطراف خویش را نکند آشکار باد
چون کاه ، زارها که تو با طاغیان کنی
با عادیان نکرد چنان کار زار باد
بادی بوقت حمله و رخش تو آتشست
هر گر که دید گشته بر آتش سوار باد
باشد بپیش حزم تو چون باد کوهسار
باشد بپیش عزم تو چون کوهسار باد
در سیر خامهٔ تو چو بادست ، اگر کند
بر صفحهٔ بیاض جواهر نثار باد
از باد صولت کند احتراز خاک
و ز خاک درگه تو کند افتخار باد
مخمور وار جوهر بادست بی قرار
گویی که دارد از می سهمت خمار باد
حلم ترا شدست جام تیغ تو دهر بلاد خاک
بردست بوی خلق تو در هر دیار باد
گر باد را بگیرد حلم تو ناصیت
بر جای همچو کوه شود استوار باد
زان مار شکل نیزه ، که باشد بدست تو
بی دست و پای گشته بمانند مار باد
در سیر خامهٔ تو چو با دست ، ارکند
بر صفحهٔ بیاض جواهر نثار باد
پوشد هزار گونه زره هر سپید دم
از بیم زخم گرز تو در جویبار باد
با دوستان بجود کنی آنچه می کنند
با بوستان بتقویت نو بهار باد
شاها ، منم که چرخ پراگند در جهان
اشعار من ، چنانکه از آتش شرار باد
با سرعت بدیههٔ من وقت امتحان
دم کی زند چو من ز سر اقتدار باد ؟
در پیش سیر خامهٔ چون مار در کفم
بی دست و پای ماند مانند مار باد
با صفوت فضایل من هست تیره آب
با عزت شمایل من هست خوار باد
نی ، همچو ذکر من ، بگه اشتهار مهر
نی ، همچو صیت من ، بگه انتشار باد
از بی شمار لطف ، که در خاطر منست
غیرت برد ز خاطر من بی شمار باد
دارم ، چو کوه ،از کف تو در کنار زر
زان پس که داشتم ، چو فضا ، در کنار باد
تا نیست در صفای طبیعتی چو آب خاک
تا نیست در علو حقیقتی چو نار باد
باد از جهان عدوی ترا جایگاه خاک
باد از فلک حسود ترا یادگار باد
در دست ناصحان تو چون کیمیا گیا
بر شخص حاسدان تو چون ذوالفقار باد
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۵۵ - در مدح علاءالدوله اتسز
چون علاء دولت و دین دروغا خنجر کشد
رایت اعزاز حق بر گنبد اخضر کشد
تا بود زین سان هلاک خسم او، از آفتاب
هم سپر گیرد بکف گردون و هم خنجر کشد
دهر کی یارد که در راه خلافش پا نهد؟
چرخ کی یارد که از خط وفاقش سر کشد
دست او گنج از برای دین پیغمبر دهد
تیغ او رنج از برای دین پیغمبر کشد
یمن ها حاصل کند اصحاب ‌ایمان را فلک
چون یمین اتسزی تیغ یمانی بر کشد
گردد اندر باغ مینا گر چو کحالان صبا
توتیای او در دریدهٔ عبهر کشد
خنجره او در سر گردون همی منزل کند
هیبت او بر دل شیران همی لشکر کشد
از قبول صدر او بر سر ولی افسر نهد
وز نهیب تیغ او بر سر عدو معجر کشد
باسماع کوس در هیجا حسام اخضرش
از عروق اهل بدعت بادهٔ احمر کشد
رمح ثعبان شکل او هنگام حرب از پشت زین
بدسگالان را بدم مانند ثعبان در کشد
گه لوای مرتبت بر اوج او مهر و مه زند
گه سپاه مکرمت بر گرد بحر و بر کشد
خسروا، اندر جلالت پیکر اقبال تو
دامن رفعت همی بر فرق دو پیکر کشد
بر بداندیش تو مهر مادران دارند زمین
ور نه او را همچو فرزندان چرا در بر کشد
رأی تو اشکال خط غیب را نقطه زند
طبع توا اوراق خط چرخ را مسطر کشد
وقت بخشش ناصح از تو نعمت بی حد برد
روز کوشش حاسد از تو محنت بی مر کشد
کیست گیتی کو دل از مهر تو یکسو برد؟
کیست گردون کو سر از امر تو یکسر کشد
ظاهر ارعزی بود خصم ترا آن نیست عز
تیغ کی باشد بمعنی آنچه نیلوفر کشد؟
هر که حق نعمتت را یک زمان منکر شود
هر زمان از آسمان صد محنت منکر کشد
عالم از بهر تو بنماید، خداوندا، هنر
حادثات بحر غواص از پی گوهر کشد
هر که یابد چون تو مخدومی نجوید غیر تو
کس بجای توتیا در دیدهٔ خاکستر کشد؟
جز بعونت کی زند بهرام گر خنجر زند ؟
جز بیادت کی کشد ناهید گر مزمر کشد؟
تا کف بهرام در عشرت همی خنجر زند
تا لب ناهید در عشرت همی ساغر کشد
از وفاق تو موافق رحمت یزدان برد
وز خلاف تو مخالف زحمت محشر کشد
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۹۰ - قصیدۀ مصنوعه در مدح قزل ارسلان (۱)
ای ملک را ثنای صدر تو کار
وی ملک را هوای قدر تو بار
الترصیع مع التجنیس
تیر حزمت ز ماه دید سپر
تیر جزمت ز مهر دید سپار
تجنیس تام
جود را بردی از میان بمیان
بخل را کردی از کنار کنار
تجنیس تاقص
ساعد ملک و رخش دولت را
تو سواری و همت تو سوار
تجنیس الزاید و المزید
پست با رفعت تو خانهٔ خان
تنگ با فسحت تو شارع شار
تجنیس المرکب
بی وفای تو مهرجان ناچیز
با هوای تو مهرجان چو بهار
تجنیس المکرر و المزدوج
صبح بدخواه ز احتشام تو
گل بدگوی ز افتخار تو خار
تجنیس المطرف
عدلت آفاق شسته از آفات
طبعت آزاد بوده از آزار
تجنیس الخط
از تو بیمار ظلم را دارو
وز تو اعدای ملک را تیمار
الاستعاره
جز غبار نبرد تو نبرد
دیدهٔ عقل سرمهٔ دیدار
المراعات النظیر
در گل شرم مانده بی گل تو
شانهٔ ماه چرخ آینه وار
المدح الموجه
آن کند کوشش تو با اعدا
که کند بخشش تو با دینار
المحتمل الضدین
با هوای تو کفر باشد دین
بی رضای تو فخر باشد عار
تاکید المدح بما یشبع الذم
هست رایت زمانه را عادل
لیک دستت زمانه را غدار
الالتفات
فلک افزون ز تو ندارد کس
ای فلک ، مغز گیر و نغزش دار
الایهام
بخت سوی درت خزان آید
راست چون بت پرست سوی بهار
تشبیه المطلق
تیغ تو همچو آفتاب بنور
می زداید زمانه را ز نگار
تشبه التفضیل
چرخ و ماهی ، نه ، نیستی تو، از آنک
نیست این هر دو را قوام و قرار
التاکید
بلکه از تست چرخ را تمکین
بلکه از تست ماه را اظهار
تشبه المشروط
ماهی ، از ماه ناورد کاهش
چرخی ، ار چرخ نشکند زنهار
تشبه الاضمار
گر تو چرخی عدو را چراست نگون ؟
ور تو ماهی عدو چرا نزار ؟
تشبه التسویه
جای خصمت چو جای تست رفیع
زان تو تخت و آن خصمت دار
تشبه الکنایه
چون تو در روز شب کنی پیدا
چون تو از خار گل کنی دیدار
تشبه العکس
شام گرد چو صبح زرد لباس
صبح گردد چو شام تیره شعار
سیاقة الاعداد
دست تو دستگاه عرض هنر
بسخا و وفا و عدل و وقار
تنسیق الصفات
نورت از مهر و لطفت از ناهید
برت از ابر و حلمت از کهسار
حشو القبیح
قهرت ، ار مجتهد شود ، ببرد
آسمان را بسخره و پیکار
حشو المتوسط
لیک لطف تو ، ای همایون رأی
بلطف در بر آورد ز بحار
حشو الملیح
باغ عمرت ، که تازه باد مدام
چشم بد دور ، روضه ایست ببار
الاشتقاق
روز کوشش ،چو زیر ران آری
آن فضا پیکر قدر پیکار
سجع المتوازن
سرکشان جهان حادثه ورز
اختران سپهر آینه دار
سجع المتوازی
در جود روان شود بپیش
بر وجود روان کننده نثار
سجع المطرف
آردت فتح در مکان امکان
دهدت کوه برقرار اقرار
مقلوب البعض
رشک قدرت برد سپهر و نجوم
شکر فتحت کند بلاد و دیار
مقلوب الکل
گرم گردد ز تاب دل پیکان
مرگ بارد بخصم از سوفار
مقلوب المجنح
گنج دولت دهد گزارش جنگ
رای نصرة دهد حمایت یار
مقلوب المستوی
رامش مرد گنج باری وقوت
تو قدری را بجنگ در مشمار
ردالعجز علی الصدر
کار عدل تو ملک داشتنست
عدل را خود جزینن نباشد کار
نوعی الثانی منه
بیسار تو جود خرده یمن
شد یمن زمانه پر ز یار
نوعی الثالث منه
خصم تیمار دولت تو کشد
خصم نیکو ترست در تیمار
نوعی الرابع مه
در مقامی ، که بار زر بخشی
ریزش ابر را نباشد بار
نوعی الخامس
می گزاری بر مح وام عدو
کس ندیدست رمح وام گزار
نوع الثانی من الخامس
چرخ از آزار تو نیازارد
بندگان را کجا رسد آزار؟
نوعی السادس
نارد از خدمت تو سر بیرون
ورچه بشکافیش بنیزه چو نار
نوع الثانی من السادس
دشمنان را بداوری خلاف
با قضاهای گنبد دوار
المتضاد
مهر و کینت بباد داده چو خاک
لطف و قهرت بآب گشته چو نار
الاعنات
ای نکو خواه دولت تو عزیز
وی بداندیش افتخارتو خوار
هرکه زنهار خواه عدل تو شد
بسپارش بعالم خون خوار
المزدوج
کاه ریزه بنیزه بربایی
چون کنی عزم رزم در پیکار
المتلون
ای شده قدوهٔ وضیع و شرف
ای شده قبلهٔ صغار و کبار
ارسال المثل
نکشد آب خصم آتش تو
نکشد تاب مور مهرهٔ مار
ارسال المثلین
کو مهی فارغ از عنای خسوف ؟
کو میی ایمن از صداع خمار؟
الغز
چیست آن دور و قعر او نزدیک ؟
چیست آن خرد و فعل او بسیار
خام او هر چه علم را پخته
مست او هر چه عقل را هشیار
دلشکن ،لیک با دلش پیوند
خوش گذر، لیک روزگار گزار
رنج او نزد بی دلان راحت
خوار او نزد زیرکان دشخوار
چون دعا خوش عنان، خوش حرکت
چون قصاره نورد و بی هنجار
اندهش همچو لهو راحت بخش
آتشش همچو آب نوش گوار
نعره در وی شکنج موسیقی
ناله در وی نوای موسیقار
عشق اصلیست، کز متابعش
عقل غمگین بود،روان غم خوار
خاصه عشق بتی، که در غزلش
مدحت شاه می کنم تکرار
شاید ارزان غزاله بنیوشد
این تو آیین غزل بنغمهٔ زار
المطلع و ذوالقافیتین
از دلم سوسنش برده قرار
برسرم نرگسش سپرده خمار
تجاهل العارف
ویحک! آن نرگسست یا جادو
یارب! آن سوسنست یا گلزار؟
السؤال و الجواب
گفتم: از جان بعشق بیزارم
گفت: عاشق ز جان بود بیزار
الجمع مع التفریق و التقسیم
همچو چشم توانگرست لبش
این بآب، آن بلؤلؤ شهوار
آب این تیره، آب آن روشن
این گه گریه ، آن گه گفتار
الجمع مع التفریق
من و ز لفین او نگونساریم
لیک او بر گلست و من بر خار
الجمع مع التقسیم
غم دو چیز از دو چیز ببرد
دیده را آب و سینه را زنگار
بر رخش زلف عاشقست چو من
لاجرم همچو منش نست قرار
تفسیرالجلی
خورد و خوردم ز عشق او ناکام
هست و هستم ز هجر اوناچار
او مرا خون و من ورا اندوه
او ز من شاد و من ازو غم خوار
تفسیرالخفی
جگر و جان و چشم و چهرمنست
در غم عشق آن بت فرخار
هم بغم خجسته ، هم بتن رنجور
هم بخون غرقه، هم بزخم افگار
کاام الجامع
مویم از غم سپید گشت چو شیر
دل ز مهنت سیاه گشت چو قار
این ز عکس بلا ببسته خضاب
و آن ز راه جفا گرفته غبار
الموشح
دوست می دارمش ، که یار منست
دشمن آن به که خود نباشد یار
الملمع
سوخت در آتشم چو می گویی؟
کم تحرقتنی بهذا النار
المقطع
زار و زرم ز درد دوری او
درد دلدار زرد دارد و زار
الموصل
تن عیشم نحیف گشت ز غم
گل بختم نهفته گشت بخار
المجرد
چهرهٔ روشنش، که روز منست
زیر زلفش مهیست در شب تار
الرقطاء
غمزهٔ شوخ آن صنم بگشاد
سیل خونم ز اشک خون آثار
الخیفا
دل شد و هم نبرد از وی مهر
سر شد و هم نپیچید از این کار
المعمی
موج خون دل و دو دیدهٔ من
برد دریا و ابر را مقدار
التضمبن
وصل خواهم ، ندانم آن که بکس
«رایگان رخ نماید یار»
الاغراق فی الصفه
ور نماید ، ز بس صفا که دروست
راز من در رخش شود دیدار
الجمع المفرد
بر لبش زلف عاشقست چون من
لاجرم همچو منش نیست قرار
التفریق المفرد
باد صبحست بوی زلفش ؟ نی
نبود باد صبح عنبر بار
التقسیم المفرد
هست خطش فراز عارض او
این یکی ابرو آن دگر گلزار
حسن التخلص
غم دل گر ببست بازارم
مدح شه برگشایدم بازار
المتزلزل
شه قزل ارسلان ، که دست و دلش
هست خصم شمار روز شمار
الابداع
حزمش آورده چرخ را بکسون
عزمش افگنده خاک را بمدار
التعجب
جای در در میانهٔ دریاست
از چه معنیست دست او دربار؟
حسن التعلیل
رغم دریا ؟ که بخل می ورزد
او کند مال بر جهان ایثار
طرد و عکس
چه شکارست پیش او چو مصاف ؟
چه مصافست پیش او چه شکار؟
المکرر
بدره بدره دهد بزایر زرد
دجله دجله کشد ببزم عقار
گشت ازین بدره بدره خجل
برد از آن دجله دجله یسار
حسن الطلب
خسروا، با زمانه در جنگم
که بغم می گدازدم هموار
چه بود ؟گر کف تو بردارد
از میان من و زمانه غبار ؟
حسن المقطع
تا عیانست مهر را تابش
تا نهانست چرخ را اسرار
روز و شب جز سخا مبادت شغل
سال و مه جز طرب مبادت کار
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۱۲ - در مدح اتسز خوارزمشاه
زهی در نیکویی روی تو معجز
دل من گشت عشقت را مجاهز
نبیند چون من و تو هیچ دیده
بعشق و حسن در آفاق هرگز
ز رویت نیکوان شهر طیره
ز چشمت جادوان دهر عاجز
بعارض گشته ای مه را معارض
بغمزه گشته ای دل را مغمز
ز عنبر گرد رخسارت ترازیست
که صنع ایزدی هستش مطرز
دلم از عشق تو چون چشم سوزن
تنم در هجر تو چون تار قرمز
مرا کشتی ، نگارا در غم هجر
بلاجرم و هذا غیر جائز
بنالم از تو در صدر خداوند
علاء دولت و دین ، شاه اتسز
خداوندی ، که دور چرخ نارد
در انواع هنر چون او ممیز
نگردد حکم او را دهر مانع
نباشد امر او را چرخ حاجز
در او مفخرت را گشته معدن
کف او مکرمت را گشته حیز
ز تیغش در تن گردان زلازل
ز رمحش در دل شیران هزاهز
ز انعامش حصول نعمت و ناز
ز اکرامش وصول دولت و عز
مقالید هنر را گشته حافظ
مواعید کرم را گشته منجز
نهیبش بسته و سهمش گشاده
بیک ساعت هزاران دشمن و دز
رود در صف هیجا ، چون بخیزد
ز آواز یلان «هل من مبارز ؟»
بفتح او مبشر در مبشر
بنصر او مجمز در مجمز
زهی رأی ترا دولت مؤید
زهی جیش ترا نصرة مجهز
ترا هست از محامد حظ وافر
ترا هست از معالی سهم فایز
بر ابنای شرف هستی مقدم
در انواع هنر هستی مبرز
کفت اموال عالم راست باذل
دلت اسباب دانش راست محرز
فلک در دفتر جودت نبشته
حساب مکرمت را حشو و بارز
همیشه تا بنظم و نثر خوبست
قبول کاتب و اقبال راجز
مطیع امر تو افلاک توسن
غلام حکم تو گردون کربز
غفار ناصحت بادا حدایق
ریاضی حاسدت بادا مفاوز
همه گفتار تو در شرع معجب
همه کردار تو در ملک معجز