عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۰۱
که بر بالین من با قامت چالاک می آید؟
که آه از سینه ام بیرون گریبان چاک می آید
در آن محفل که دیوار و در آتش زیر پا دارد
کجا خودداری از پروانه بیباک می آید؟
نمی آید علاج زهر خشک از سوزن عیسی
که این خار از جگر بیرون به دست تاک می آید
چراغ کشته روشن می توان کردن ز مژگانش
به چشم هر که آن رخسار آتشناک می آید
در آن کشور که از زنگار نشناسد طوطی را
چه کار از جوهر آیینه ادراک می آید؟
به خون خلق از ان تشنه است مژگان سبکدستش
که از آغوش زخم آن تیغ بیرون پاک می آید
من آن صید همایونم که اشک شادی از قتلم
به چشم جوهر شمشیر آن بیباک می آید
کدامین خانه پردازست در خلوت سرای دل؟
که گردآلود حرف از سینه غمناک می آید
ز زخم آسیا، بی حاصلان را نیست پروایی
توگر بی مدعا گردی چه از افلاک می آید؟
که می سازد نشان تیر یارب استخوانم را؟
که چون صبح از زمین بیرون گریبان چاک می آید
زجیب فکر اگر گاهی سر عاشق برون آید
به انداز کمند وحدت فتراک می آید
مدو دنبال روزی، پا به دامان قناعت کش
که گندم از زمین بیرون گریبان چاک می آید
دهان خویش صائب چون صدف پاک از شکایت کن
که جای لقمه گوهر در دهان پاک می آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۰۳
نفس از سینه ام از بس به خون آغشته می آید
سخن از لب مرا بیرون چو خون از کشته می آید
ز اشک و آه مگسل گردل روشن طمع داری
که نبض آن گهر در کف ازین سررشته می آید
شود صاحب بصیرت هر که پوشد دیده از دنیا
گشاد این حباب از چشم بر هم هشته می آید
بلای آسمان را از که می آید عنا نداری؟
که پرزورست سیلی کز فراز پشته می آید
مظفر می شود هر کس زدنیا روی گردان شد
درین پیکار فتح از لشکر برگشته می آید
کدامین شاخ گل دامن کشان زین بزم بیرون شد؟
که بوی گل به مغزم از چراغ کشته می آید
کدامین دل زپیچ و تاب گردیده است خون یارب؟
که باد امروز از زلفش به خون آغشته می آید
چه نقش تازه ای بر آب زد بیرحمیش صائب؟
کز آن کو، نامه بر با نامه ننوشته می آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۰۶
بغیر از دل مصاف عشق دیگر از که می آید؟
زدن بر قلب آتش چون سمندر از که می آید؟
به روی تازه زیر بار دل عمری بسر بردن
درین بستانسرا غیر از صنوبر از که می آید؟
به اشک گرم چشم بیغمان را شستشو دادن
بجز سرچشمه خورشید انور از که می آید؟
علم را گر نگردد راستی بال و پر جرات
به تنهایی زدن بر قلب لشکر از که می آید؟
به آب خشک حرف طوطیان را سبز گرداندن
بجز آیینه تردست دیگر از که می آید؟
به کوشش بر نیاید ریشه جهل از دل نادان
به صیقل، بردن از آیینه جوهر از که می آید؟
گرفتم دور کردی چشم شور خاکیان از خود
حذر کردن زچشم شور اختر از که می آید؟
هوس را عشق کردن نیست کار هر گدا چشمی
ز چندین در شدن قانع به یک در از که می آید؟
بغیر از تشنه دیدار در هنگامه محشر
ندادن آب چشم خود زکوثر از که می آید؟
مزن لاف شکیبایی به زیر آسمان صائب
درین دریای پرآشوب، لنگر از که می آید؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۰۸
گران گشتم به چشمش بس که رفتم بی طلب سویش
مرا از پای نافرمان چها بر سر نمی آید!
چه بگشاید زماه عید بی همدستی طالع؟
ز صیقل کار بی امداد روشنگر نمی آید
به گردون جنگ دارد چشم کوته بین، نمی داند
که بی تحریک ساقی باده در ساغر نمی آید
شکوه عشق هیهات است مغلوب نظر گردد
که کوه قاف عنقا را به زیر پر نمی آید
به آهی خرمن افلاک را بر هم زدم صائب
ز یک دل آنچه می آید ز صد لشکر نمی آید
به عشق لاابالی کوه طاقت بر نمی آید
علاج شورش این بحر از لنگر نمی آید
مگر یاقوت سیرابش به داد ما رسد، ورنه
علاج تشنه ما از لب ساغر نمی آید
دل گردون نمی سوزد به آه آتشین ما
به دود تلخ، آب از دیده مجمر نمی آید
به دشواری توان دل از لباس فقر بر کندن
به پای خود برون از بند نی، شکر نمی آید
شکوه حسن او مهری به لب زد بیقراران را
که آواز سپند از هیچ مجمر برنمی آید
به داغ عشق دارد محرم و بیگانه یک نسبت
ازین آتش خلیل الله سالم بر نمی آید
خموشی پیشه کن تا دامن مطلب به دست آری
که بی پاس نفس از بحر گوهر بر نمی آید
کدامین عنبرین مو می کند در سینه ام جولان؟
که از دریای دل یک موج بی عنبر نمی آید
به منزل می برد قطع تعلق کاروانی را
ز رهزن آنچه می آید ز صد رهبر نمی آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۰۹
نه بیدردی است گر اشکم به چشم تر نمی آید
مرا از سیرچشمی در نظر گوهر نمی آید
به چشم پاک کرد آیینه تسخیر آن پریرو را
چنین فتح نمایانی ز اسکندر نمی آید
نماند از سرد مهریهای دوران در جگر آهم
درختی را که سرما سوخت دودش برنمی آید
چنین کز عالم آب آمد آن سرو روان بیرون
نهال طوبی از سرچشمه کوثر نمی آید
اگر اهل دلی بر تیره بختی صبر کن صائب
که داغ کعبه از زیر سیاهی بر نمی آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱۰
ز آهم نم به چشم چرخ بداختر نمی آید
به دود تلخ، اشک از دیده مجمر نمی آید
مگر یاقوت سیرابش به داد من رسد، ورنه
مرا سیراب گردانیدن از کوثر نمی آید
چنان کز زلف او آمد دلم بیرون به ناکامی
به این نومیدی از ظلمات اسکندر نمی آید
کمال اهل معنی در غریبی می شود ظاهر
که تا در بحر باشد نکهت از عنبر نمی آید
برآید هر که با خود، برنیاید عالمی با او
شود از مور عاجز هر که با خود برنمی آید
در افتادگی زن تا ز منزل سر برون آری
که قطع این ره از مقراض بال و پر نمی آید
حریم سینه زندان است بر دلهای سودایی
که چون غلطان شود خودداری از گوهر نمی آید
به تمکینی به آغوش من بیتاب می آیی
که می از شیشه سربسته در ساغر نمی آید
به تنهایی گرفت آفاق را خورشید بی انجم
ز اقبال آنچه می آید ز صد لشکر نمی آید
ز خودداری نشد کم گریه بی اختیار من
علاج شورش این بحر از لنگر نمی آید
من بیتاب چون اظهار درد خود کنم صائب؟
که آواز سپند از محفل او برنمی آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱۱
ز مغز من به صهبا خشکی غم برنمی آید
رسانم گر به آب این خاک را، نم برنمی آید
به خون نتوان ز روی تیغ شستن جوهر خط را
به زور باده از دل ریشه غم برنمی آید
عبث از خواری اخوان شکایت می کند یوسف
عزیز مصر گردیدن ازین کم برنمی آید
مگر چون خار و خس در دامن تسلیم آویزد
وگرنه موج ازین دریا مسلم برنمی آید
نمی آید ز دل بی عشق بیرون قطره اشکی
ز گلشن بی کمند مهر شبنم برنمی آید
عیار بدگهر از صحبت نیکان نیفزاید
به دست راست، نقش چپ زخاتم برنمی آید
ازان مغلوب می گردی که بر خود نیستی غالب
اگر با خود برآیی با تو عالم برنمی آید
اگر نه سرمه دارد در گلو صائب زآه ما
چه پیش آمد که از صبح جزا دم برنمی آید؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱۲
مصفا تا نمی گردد، ز تن جان بر نمی آید
نگردد پاک تا یوسف، ز زندان برنمی آید
گریبان لحد را چاک خواهد کرد اشک من
تنور از عهده تسخیر طوفان برنمی آید
به راه دشمنان خود کدامین خار می ریزم؟
که از پیش دو چشمم همچو مژگان برنمی آید
چو حیرت چشم بندی می کند ذرات عالم را
چرا از ابر آن خورشید تابان برنمی آید؟
حیا چندان که خود را می کشد در پرده پوشیها
به شوخیهای آن چاک گریبان برنمی آید
کدامین شب نمی ریزد ز کلکم مصرع رنگین؟
کدامین روز شیری زین نیستان برنمی آید؟
کشیدم تا قدم از کوی هستی خون عرق کردم
ازین گل پای خواب آلود آسان برنمی آید
زچندین آه اگر یک آه اثر دارد غنیمت دان
که دایم ماه مصر از چاه کنعان برنمی آید
دل گرمی مگر هنگامه افروزی کند، ورنه
به این بزم خنک خورشید تابان برنمی آید
تو تا از پرده شرم و حیا بیرون نمی آیی
نگاه از دیده عاشق به سامان برنمی آید
مگر جولان او صائب قیامت را عیان سازد
وگرنه هیچ گردی زین نمکدان برنمی آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱۴
زدل کاری که آید از لب خندان نمی آید
گشاد تیر از سوفار چون پیکان نمی آید
ندارد اختیاری چشم من در محو گردیدن
نظر پوشیدن از آیینه حیران نمی آید
بر آن رخسار نازک از نگاه تند می لرزم
که طفل شوخ دست خالی از بستان نمی آید
نفس در پرده داری صبح می سوزد، نمی داند
که مستوری زخورشید سبک جولان نمی آید
کناری گیر ای مژگان زچشم خونفشان من
که با دریا زدن سرپنجه از مرجان نمی آید
دل غمگین زنقل و جام هیهات است بگشاید
گشاد این گره از ناخن و دندان نمی آید
به یک کس دل نبندد دولت هر جایی دنیا
سکندر کامیاب از چشمه حیوان نمی آید
ندارد، هر که دارد پیچ و تابی، وحشت از خلوت
به پای خود برون زنجیر از زندان نمی آید
مجو آرامش از جان مقدس در تن خاکی
که خودداری زدست گوهر غلطان نمی آید
اگر روشندلی بر تیره بختی صبر کن صائب
که بیرون از سیاهی چشمه حیوان نمی آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱۵
زانجم نور مه در دیده روزن نمی آید
زچندین چشم، کار یک دل روشن نمی آید
اگر خواهی سلامت از جهان، سر در گریبان کش
کز این دریا برون کس بی فرو رفتن نمی آید
دل روشن مرا دارد زچشم باز مستغنی
که نور خانه آیینه از روزن نمی آید
مشو در راه امن از احتیاط ای راهرو غافل
که موسی بی عصا در وادی ایمن نمی آید
زبیرحمی همان بر روی من در باغبان بندد
زدست کوته من گرچه گل چیدن نمی آید
به روی نرم نتوان کامیاب از خلق شد صائب
شرر بیرون زصلب سنگ بی آهن نمی آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱۶
به کار سینه صافان دیده روشن نمی آید
که نور خانه آیینه از روزن نمی آید
سرافرازی اگر داری طمع سر در گریبان کش
کز این دریا برون کس بی فرو رفتن نمی آید
چه حاصل از سلاح آن را که نبود جوهر ذاتی؟
چو دل محکم نباشد کاری از جوشن نمی آید
نمی سازد نگین دان لعل را بی آب از تنگی
به افشردن برون خونم از ان دامن نمی آید
به حال خود نیارد چرب نرمی بی دماغان را
که اصلاح چراغ کشته از روغن نمی آید
نگه بی دست و پا می گردد از روی عرقناکش
زجوش گل تماشایی به این گلشن نمی آید
مرا گرد یتیمی جزو تن گشته است چون گوهر
به رفتن گرد بیرون از سرای من نمی آید
به زور جذبه دریاست چون سیلاب سیر من
مرا از راه برگرداندن از رهزن نمی آید
به روی سخت گردد از خسیسان خرده ای حاصل
شرر بیرون زصلب سنگ بی آهن نمی آید
نگیرد پرده بیگانگی جای عزیزان را
علاج چشم من از بوی پیراهن نمی آید
زجمعیت نگردد خرده بینی کم خسیسان را
علاج چشم تنگ مور از خرمن نمی آید
خطر بسیار دارد راه حق، باریک شو صائب
که موسی بی عصا دروادی ایمن نمی آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱۷
زمن راز دل صدچاک پوشیدن نمی آید
زبوی گل، نفس در سینه دزدیدن نمی آید
اگرچه خار این بستانم، اما خار دیوارم
زدست کوته من دل خراشیدن نمی آید
اگر دریای گوهر زیر دامن چون حباب آرم
زچشم سیر من بر خویش بالیدن نمی آید
زخواب نیستی برجسته ام از شورش هستی
زدست من بغیر از چشم مالیدن نمی آید
فلکها سینه می دزدند از داغ جنون من
زهر کم ظرف رطل عشق نوشیدن نمی آید
مرا مست لقا سر در بیابان جهان دادی
ندانستی زمستان غیر لغزیدن نمی آید؟
به هر سروی که پیچم نگسلم پیوند از و هرگز
زمن چون تاک بر هر نخل پیچیده نمی آید
بشو دست از جهان گر چشم فیض از صبحدم داری
که از دست نگارین شیر دوشیدن نمی آید
به یک نیت تمام عمر می آرم بسر صائب
به هر نیت زمن چون قرعه غلطیدن نمی آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱۸
به خاطر هیچگه آن قامت موزون نمی آید
که آه از سینه ام گلگون قبا بیرون نمی آید
نه (از) پیغام اثر، نه از اجابت نامه ای دارد
زخجلت قاصد آه من از گردون نمی آید
به یک پیمانه عمر رفته را از راه گرداند
زساقی آنچه می آید ز افلاطون نمی آید
لب خمیازه پردازم خمار بوسه ای دارد
به روی کار من آب از می گلگون نمی آید
چسان از پنجه آهن ربا دامن کشد آهن؟
به روی خاک، گنج از جذبه قارون نمی آید
چه خوش مستانه می از خلوت مینا برون آمد
چنین خورشید از ابر تنک بیرون نمی آید
زهندستان به ایران می برم بخت سیه صائب
چها بر سر مرا از طالع وارون نمی آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱۹
زدست خواجه از ابرام زر بیرون نمی آید
ازین رگ خون به زخم نیشتر بیرون نمی آید
چه خاک دلنشین است این که صحرای عدم دارد
که از دلبستگی ز انجا خبر بیرون می آید
فرو رو در سخن تا دامن معنی به دست آری
که بی غواصی از دریا گهر بیرون نمی آید
مگر صحرایی انشا از غبار دل کنم، ورنه
زمین از عهده این چشم تر بیرون نمی آید
گریبان پاره سازد سنگ را حسنی که شوخ افتد
صدف از عهده پاس گهر بیرون نمی آید
فراغت دارد از نشو و نما تخمی که می سوزد
سر سوداییان از زیر پر بیرون نمی آید
نیم بی ظرف تا سازم سیاه از آه عالم را
چو داغ لاله آهم از جگر بیرون نمی آید
نشویی دست تا از اختیار خویشتن صائب
ترا کشتی زدریای خطر بیرون نمی آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۲۰
تمنا از دل اهل هوس بیرون نمی آید
که خامی از شراب نیمرس بیرون نمی آید
مگر آن روی آتشناک سوزد آرزوها را
که برق از عهده این خار و خس بیرون نمی آید
بهم می پیچد ارباب هوس را آرزومندی
ازین شهد شلاین یک مگس بیرون نمی آید
عبث مرغ چمن بر آب و آتش می زند خود را
گل بی شرم از آغوش خس بیرون نمی آید
نواسنجی که گل چیده است از ذوق گرفتاری
به تکلیف بهاران از قفس بیرون نمی آید
خموشی حجت ناطق بود جانهای واصل را
که از غواص در دریا نفس بیرون نمی آید
مرا از کاروانی دور افکنده است گمراهی
که از دلبستگی بانگ جرس بیرون نمی آید
زگیر و دار عقل آسوده گردد دل چو روشن شد
که در مهتاب از منزل عسس بیرون نمی آید
در آن محفل که من صائب تلاش گفتگو دارم
صدا غیر از سپند از هیچ کس بیرون نمی آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۲۱
تمنا از دل اهل هوس بیرون نمی آید
که حرص شهد از جان مگس بیرون نمی آید
به مرگ از قید تن، تن پروران را نیست آزادی
که مرغ بی پر و بال از قفس بیرون نمی آیی
زخط کوتاه شد از کوی او پای هوسناکان
که شب تاریک چون گردد مگس بیرون نمی آید
در آن وادی که من چون نقش پا از کاروان ماندم
زبیم راهزن بانگ جرس بیرون نمی آید
در آن محفل که من بردارم از لب مهر خاموشی
صدا غیر از سپند از هیچ کس بیرون نمی آید
پریشان کرد سیر باغ اوراق حواسم را
خوشا مرغی که از کنج قفس بیرون نمی آید
مگر بال و پر موجی به فریادش رسد، ورنه
به دست و پا زدن از بحر خس بیرون نمی آید
زعاجزنالی خود یافتم آن گنج پنهان را
که از دل ناله بی فریادرس بیرون نمی آید
حرامش باد رسوایی، حلالش باد مستوری
می آشامی که از بیم عسس بیرون نمی آید
چو افتادی به بحر عشق دست و پا مزن صائب
که از دریای آتش خار و خس بیرون نمی آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۲۳
زدل رم می کند، چشم بلاجو این چنین باید
نمی گردد به مجنون رام، آهو این چنین باید
نگه می لغزد از رویش، خرد می لرزد از مویش
تکلف برطرف، رو آنچنان مو این چنین باید
برآورد از خمار بوی پیراهن عزیزان را
بلی همچشم ماه مصر را بو این چنین باید
به خود کرده است روی هر دو عالم چون صف مژگان
تصرف در خم محراب ابرو این چنین باید
نسیم صبح محشر غنچه خسبان را نینگیزد
سر ارباب فکرت محو زانو این چنین باید
کفن را کشتی دریایی ما بادبان سازد
طلبکار حقیقت را تکاپو این چنین باید
به وجد آمد زمین و آسمان از شورش صائب
می آشامان معنی را هیاهو این چنین باید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۲۴
نوا پیوسته در بزم شراب ناب می باید
مسلسل نغمه تر چون صدای آب می باید
زصدق جستجو بی راهبر واصل به دریا شد
سبکسیر طلب را همت سیلاب می باید
به چاک سینه تنها مسلم نیست دینداری
چراغی از دل روشن درین محراب می باید
به نور شمع نتوان زنگ غفلت را زدود از دل
دل شب را چراغ از دیده بیخواب می باید
به هر تخمی زمین پاک ما آغوش نگشاید
لب خشک صدف را گوهر سیراب می باید
کشیدم پا به دامان تن آسانی، ندانستم
که عاشق را دلی لرزانتر از سیماب می باید
وصال قامت چون شمع او گر در نظر داری
کنار حسرتی آماده چون محراب می باید
هوای صید معنی هست اگر در سرترا صائب
کمندی پیش دست خود زپیچ و تاب می باید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۲۵
زسوز عشق داغی بر دل افگار می باید
چراغی بر سر بالین این بیمار می باید
زلعل آبدار او تمنایی که من دارم
مرا در دست صد انگشتر زنهار می باید
پریشان دارد از صد رهگذر تسبیح، احوالم
مرا شیرازه ای از رشته زنار می باید
به زهر چشم تنها پاس نتوان داشت خوبی را
گل بی خار را شبنم دل بیدار می باید
زلیخا دامن امید را بیهوده نگشاید
عبیر پیرهن را چشم چون دستار می باید
زچشم مست دارد عذرخواهی گر ننوشد می
همین سابقی میان میکشان هشیار می باید
چه سود از کارفرمایان ظاهر بی دماغان را؟
که در دل کارفرمایی زذوق کار می باید
متاع یوسفی حیف است باشد فرش در زندان
تکلف برطرف، دیوانه در بازار می باید
به از اشک ندامت نیست صائب هیچ تسبیحی
ترا گر سبحه ای از بهر استغفار می باید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۲۷
قبول عشق سرکش را دل دیوانه می باید
که تاج خسروان را گوهر یکدانه می باید
کنم در سینه و دل درد و داغ عشق را پنهان
که مه در زیر ابر و گنج در ویرانه می باید
مشو با مهلت دنیا زتمهید سفر غافل
که یک پا در برون در، یکی در خانه می باید
زآتش چون سیاوش می توان سالم برون آمد
دعای جوشنی از همت مردانه می باید
به هر کس قسمت خود می رساند چرخ مینایی
نماند در صراحی آنچه در پیمانه می باید
دلا از پای منشین گر هوای زلف او داری
که صد پا کوچه گرد زلف را چون شانه می باید
حجاب و شرم را بگذار در بیرون در صائب
که آتش طلعتان را جرأت پروانه می باید