عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۳۷
آسمان آسیای گردان است
آسمان آس مان کند هزمان
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۴۰
کوهسار خشینه را به بهار
که فرستد لباس حورالعین
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۴۱
آراسته کردند به پروین دو شب من
کاندر شب تاریک نکو تابد پروین
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۵۶
از عبیر و عنبر و از مشک و لاد و دار بوی
در سرا بستان خود اندر خزان می دار بوی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۶
در تماشایی‌که باید صد مژه بالا شکست
خواب غفلت چون نگه مارا به چشم‌ما شکست
شوق بیتاب و قدم لبریزجوش آبله
تاکجاهابایدم مینا به پر پا شکست
خاک‌گردیدیم و از ذوق طلب فارغ نه‌ایم
نام در پرواز آمد تا پر عنقا شکست
عالمی را حسرت آن لعل درآتش نشاند
موج‌گوهر خار در پیراهن دریا شکست
در خم زلفت چسان فتاد دل‌گردد بلند
این شبستان سرمه‌دانها درگلوی ما شکست
سرکشان بگذار تا گردند پامال غرور
گردن این قوم خواهد بار استغنا شکست
تاکدامین قطره گردد قابل تاج‌گهر
صد حباب اینجا زبی‌مغزی سرخود راشکست
مو خون لاله می‌آید سراسر در نظر
یا دل دیوانه‌ای در دامن صحرا شکست
بی‌تکلف از غبار یاس دلها نگذری
تشنهٔ خون می‌شد هرذره چون مینا شکست
برفریب نسیه نقد خرمیها باختیم
ساغر امروز ما بدمستی فردا شکست
تا لطافت از طبایع رفت شعراز رتبه ماند
مشتری‌گردید سنگ و قیمت‌کالا شکست
بیدل ازبس شوق دل محمل‌کش جولان ماست
خواب مخمل موج زد خاری اگردرپا شکست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۳
فکر آزادی به این عاجز سرشتیها تریست
عقده چندان نیست اما رشتهٔ ‌ما لاغریست
تا بود ممکن نفس نشمرده‌ کم باید زدن
ای ز آفت بیخبر دل‌ ‌کورهٔ مینا گریست
برق غیرت در جهات دهر وا کرده‌ست بال
چشم بگشایید، بسم‌الله‌، اگر تاب‌آوریست
سیر عالم بی‌تامل زحمت چشم و دل است
شش جهت‌ گرد است‌ در راهی‌ که ‌رفتن سرسریست
سعی غربت هیچکس را برنیاورد از وطن
قلقل مینا هنوز آن قهقهٔ کبک دریست
فکر معنی چند پاس لفظ باید داشتن
شیشه تا در جلوه باشد رنگ بر روی پریست
تو به تو در مغز فطرت ننگ غفلت چیده‌اند
پنبهٔ گوشی که دارد خلق روپوش کریست
تا توانی از ادب سر بر خط تسلیم باش
خامه چندانی که بر لغزش خرامد مسطریست
در محبت یکسر مویم تهی از داغ نیست
چون پر طاووس طومار جنونم محضریست
تیره‌بختی هرچه باشد امتحانگاه وفاست
از محک غافل مباش ای بیخبر رنگم زریست
چون سحر از قمریان باغ سودای که‌ام
کز بهارم‌ گر تبسم می‌دمد خاکستریست
قلقل مینا شنیدی بیدل ازعیشم مپرس
خنده‌ای دارم که تا گل کردمی باید گریست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۸
درین‌گلشن دو روزت خنده‌کاریست
مبادا غره‌گردی گل بهاری‌ست
برافشان بر هوس دامان‌و بگذر
که در جیب نفس نقد نثاری‌ست
هم از بست وگشاد چشم دریاب
که اجزای جهان لیل و نهاری‌ست
ودیعتها ز سر باید اداکرد
به ره‌گر پاگذاری حقگزاری‌ست
حریف پاکبازان وفا باش
که جز سر هرچه بازی بدقماری‌ست
به‌صد دست حمایت بایدت سوخت
چراغ زندگی یک سر چناری‌ست
ز خاکستر امان می‌جوید آتش
چوهستی‌باکفن‌جوشد حصاری‌ست
هنوزت دیده کم دارد سفیدی
زمان وصل یوسف انتظاری‌ست
حذر، ای شمع از این محفل‌که اینجا
بقدر سر بریدن سرشماری‌ست
من و ما نسخهٔ تحقیق هستی
خطی داردکه آن لوح مزاری‌ست
جهان مجنون سودای نقاب است
ازین غافل که لیلی بی‌عماری‌ست
مباشید از خواص جاه غافل
بجنگید ای خروس‌آن‌، تاجداری‌ست
وقار پیری ازگردون مجویید
که طفلی عاشق دامن‌سواری‌ست
چه فقر وکو غنا عام است رحمت
ز خشک‌وتر مگو‌چشمه‌ساری‌ست
غبارت چون سحرگر اوج‌گیرد
فلکها پایمال خاکساری‌ست
به هستی‌بیدل‌مفلس‌چه‌لافد
ز قلقل شیشهٔ بی‌باده عاری‌ست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۱
بی‌کدورت نیست هرجا محرمی یا غافلی‌ست
زندگانی هرچه باشد زحمت آب وگلی‌ست
آنچه از نقش رم و آرام امکان دیده‌ای
خاک‌کلفت مرده‌ای یاخون حسرت بسملی‌ست
شوق حیرانم چه می‌خواهدکه در چشم ترم
جنبش مژگان لب حسرت نوای سایلی‌ست
لاله‌زار و شبنمستان محبت دیده‌ایم
محو هر اشکی‌، نگاهی‌، زیر هر داغی دلی‌ست
شعله‌کاران را به خاکستر قناعت‌کردن است
هرکجاعشق است‌دهقان سوختن هم‌حاصلی‌ست
چشم تا برهم زنم نقش سجودت بسته‌ام
اشک بیتابم‌، سراپایم جبین مایلی‌ست
حسرت دل را علاج از نشئهٔ دیدار پرس
خانهٔ آیینه‌قفلش آرزوی مشکلی‌ست
مقصد آرام است ای‌کوشش مکن آزار ما
بی‌دماغان طلب را جاده هم سر منزلی‌ست
عقل را در ضبط مجنون آب می‌گردد نفس
عشق‌می‌خنددکه‌اینجا رفتن ازخود محملی‌ست
از هجوم جلوه آخر بر در حیرت زدیم
حسن چون توفان‌کند آیینه‌گشتن ساحلی‌ست
قدردان بحرگوهرخیز غواص است بس
درد می‌داند که در هرقطرهٔ خونم دلی‌ست
بیدل از اظهار مطلب خون استغنا مریز
آبرو چون موج پیداکرد تیغ قاتلی‌ست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۸
دیده‌ای راکه به نظاره دل محرم نیست
مژه برهم زدن از دست تاسف ‌کم نیست
موج در آب‌گهر آینهٔ همواری‌ست
دل اگر جمع شود کار هوس در هم نیست
حسن را بی‌عرق شرم طراوت نبود
گل کاغذ به از آن‌گل‌که بر او شبنم نیست
درد معشوق فزونتر ز غم عشاق است
چاک چون سینهٔ‌ گندم به دل آدم نیست
موی ژولیده مدان جوهر تجرید جنون
که سرافرازی قدر علم از پرچم نیست
همچو ابر آینه‌دار عرق شرم توایم
خاک ما گر همه بر باد رود بی‌نم نیست
غیرتت پردهٔ‌غفلت به‌دل و دیده‌گماشت
تا تو پیدا نشوی آینه در عالم نیست
طوطی‌ات هیچ رهی‌-‌آینهٔ دل نشکافت
تا بدانی ‌که تو را جز تو کسی همدم نیست
ای جنون داغ شو ازکلفت عریانی من
دامنش داده‌ام از دست و گریبان هم نیست
هستی عاریت‌ام سجده به پیشانی بست
دوش هرکس به ته بار رو‌د بی‌خم نیست
باعث وحشت جسم است نفسها بیدل
خاک تا هم‌نفس باد بود بی‌رم نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۷
خط‌خوبان هم‌،حریف طبع وحشت‌پیشه نیست
تخم شبنم، از رگ‌گل‌، در طلسم ریشه نیست
پیری‌ام‌، راه فنا، بر زندگی هموارکرد
بیستون عمر را، جز قامت خم‌، تیشه نیست
دستگاه معنی ن‌ازک‌، سخن را، پور است
جوهر این تیغ‌، جز پیچ و خم اندیشه نیست
پای در دامن‌کشیدن نشئهٔ جمعیت است
بادهٔ ما را، چو شبنم‌، احتیاج شیشه نیست
ساز هستی یک قلم آماده برق فناست
مشت‌خاشاکی‌،‌که نتوان‌سوختن‌، در بیشه‌نیست
آب‌گردیدیم‌، به هرگل‌که چشمی دوخیتم
شبنم ما را، به غیر ز خودگدازی پیشه نیست
دل ز مقصد غافل و آنگاه لاف جستجو
شرم‌دار از معنی لفظی که در اندیشه نیست
پیکرخم‌گشته انشا می‌کند موی سفید
موج جوی شیر بی‌امداد آب‌تیشه نیست
از سرافتاده پا برجاست بنیادم چو شمع
نخل تسلیم مر غیرازتواضع ریشه نیست
بیدل از خویشان نمی‌باید اعانت خواستن
مومیایی چاره‌فرمای شکست شیشه نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۱
برگ طربم عشرت بی‌برگ و نوایی‌ست
چون آبله بالیدنم از تنگ‌قبایی‌ست
در قافلهٔ بی جرس مقصد تسلیم
بی‌طاقتی نبض طلب هرزه‌درایی‌ست
کو شور جنونی‌که اسیران ادب را
در دام و قفس حسرت یک ناله رهایی‌ست
فرش در دل باش‌کزین‌گوشهٔ الفت
هرجا روی از آبلهٔ پاکف پایی‌ست
آرایش‌گل منت مشاطه ندارد
بی‌ساختگی‌های چمن حسن خدایی‌ست
خلوتگه وصل انجمن‌آرای‌ دویی نیست
هشدارکه اندیشهٔ آغوش جدایی‌ست
تا رنگ قبولی به دل از نقش تمناست
گر خود همه آیینه شوی‌کارگدایی‌ست
ای خاک‌نشین‌کسب ادب مفت سفالت
اندیشهٔ چینی مکن این جنس خطایی‌ست
آنجاکه‌گل حسن حیاپرور نازست
سیر چمن آینه هم دیده‌درایی‌ست
فریادکه یک عمر غبارنفس ما
زد بال و ندانست که پروازکجایی‌ست
کو صبروچه طاقت‌که به صحرای محبت
در آبله پاداری و در ناله رسایی‌ست
اندیشه چمن طرح‌کن سجدهٔ شوقی‌ست
امروز ندانم کف پای که حنایی‌ست
چون اشک من و دوش چکیدن چه توان‌کرد
سرمایهٔ اول قدمم آبله‌پایی‌ست
مجموعهٔ امکان سخنی بیش ندارد
بیدل مرو از راه‌که این ساز نوایی‌ست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۷
یک شبم در دل نسیم یاد آن‌گیسو گذشت
عمر در آشفتگی‌ چون سر به زیر مو گذاشت
شوخی اندیشهٔ لیلی درین وادی بلاست
بر سر مجنون قیامت از رم آهوگذشت
هیچ‌ کافَر را عذاب مرگ مشتاقان مباد
کز وداع خویش باید از خیال او گذشت
ای دل از جور محبت تا توانی دم مزن
ناله بی‌درد است خواهد از سر آن‌ کو گذشت
سیل همو‌اری مباش از عرض افراط‌ کجی
چین پیشانیست هرگه شوخی از ابرو گذشت
از سراغ عافیت بگذر که در دشت جنون
وحشت سنگ نشانها از رم آهو گذشت
عاقبت نقش قدم‌ گردید بالینم چو شمع
بسکه در فکر خود افتادم سر از زانو گذشت
موج جوهر می‌زند هر قطره خون در زخم من
سبزهٔ تیغ‌که یارب بر لب این جو گذشت
بی‌تأمل می‌توان طی کرد صد دریای خون
لیک نتوان،‌ از سر یک قطره‌، آب رو گذشت
تا به خود جنبی نشانها بی‌نشانی ‌گشته ست
ای بسا رنگی‌که در یک پر زدن از بو گذشت
بستر ما ناتوانان قابل تغییر نیست
موج گوهر آنقدر آسود کز پهلو گذشت
گر به این رنگ است بیدل کلفت ویرانه‌ات
رحم‌ کن بر حال سیلی‌ کز بنای او گذشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۸
زان خوشه‌که میناگری باغ عنب داشت
هر دانه پریخانه ی بازار حلب داشت
خورشید پس از رفع سحر پرده‌ دری‌ کرد
تاگرد نفس کم نشد این آینه شب داشت
یکتایی‌اش افسون ادب خواند بر اظهار
مقراض بیان‌گشت زبانی‌که دو لب داشت
مفهوم نگردیدکه ما و من هستی
در خواب‌عدم این‌همه هذیان‌ز چه‌تب داشت
بی‌تجربه مکشوف نشد نفرت دنیا
تا وصل‌دماغ همه‌کس حرص عزب داشت
از مشتری و زهره، نه رنگی‌ست‌، نه بویی
این باغ همین‌ خار و خس راس و ذنب داشت
چیزی ننمودیم‌که ارزد به خیالی
تمثال ز آیینهٔ تحقیق ادب داشت
صد هرگز به امل هرزه شمردیم وگرنه
سر تا قدم‌شمع همین یک‌دو وجب داشت
گر بر خط تسلیم قضا سر ننهادیم
پیشانی بی‌سجدهٔ ما چین غضب داشت
دلگیرتر از منت مرهم نتوان زیست
زخمی‌که‌ لب ‌از خنده‌ ندزدید طرب داشت
بیدل دل هر ذره تپش‌خانهٔ آهی‌ست
نایابی مطلب چقدر درد طلب داشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۴
شب‌که شور بلبل ما ریشه درگلزار داشت
بوی‌ گل در غنچه رنگ ناله در منقار داشت
نغمه‌ جولا‌ن صید نیرنگ‌ که‌ زین‌ صحرا گذشت
ترکش تیر بتان فریاد موسیقار داشت
رخصت یک جنبش مژگان نداد آگاهی‌ام
حیرت اینحا خواب یا از دیدهای بیدار داشت
عقدهٔ محرومیِ کس فکر جمعیت مباد
تا پریشان بود دل‌، بویی ز زلف یار داشت
داغ بی‌دردی نشاند، آخر به خاک تیره‌ام
بود پر چتر گل‌، تا شمع در پا خار داشت
گر همه‌ کفر است نتوان سر ز همواری‌ کشید
سبحه را دیدیم طوف حلقهٔ زنار داشت
عجز هم‌کافی‌ست‌ هرجا مقصد از خود رفتن‌ است
سایه ‌هستی تا عدم یک لغزشی هموار داشت
صفحه‌ای آتش زدیم آیینه‌ها پرداختیم
سوختن ‌چندین ‌چراغان چشمک ‌دیدار داشت
ب‌ی‌گل صد انجمن بی‌پرده بود اما چه سود
التفات رنگ ما را درپس دیوار داشت
نارسابی صد خیال هرزه انشا کند
طینت بیکار، ما را بیشتر در کار داشت
عمرها شد چون‌گهر تهمت‌کش بی‌دردی‌ام
یاد ایامی‌ که چشمم یک دو شبنم‌وار داشت
آسمانی از کف خاک اختراع غفلت است
بیدل از فخری ‌که ما دارپم باید عار داشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۵
ز بس که معنی مکتوب عشق پیچش داشت
زبان خامهٔ ما هر چه‌ گفت لغزش داشت
سحاب مزرعهٔ رنگ ما و من دیدم
نه‌سن بود نه‌مینا، شکست نازش‌داشت
هزارگل ز چمن رفت و باز برگردید
بهار رنگ چه مقدار ذوق‌ گردش داشت
به یک نظر دو جهان از عدم برآوردی
گشاد آن مژهٔ ناز این چه‌کاوش داشت
از بن چمن به چه شوخی‌ گذشته‌ای امروز
که رنگ شرم تو از بوی‌ گل‌ تراوش داشت
تغافل تو به نقد دماغ صرفه ندید
وگرنه دل هوس یک دو ناله ارزش داشت
به حیرتم چه فسون خواند عجزبسمل من
که جای‌ خون‌، دم‌ شمشیر یار ریزش داشت
منم‌که بیخبر از آستان دل ماندم
ز دیر و کعبه ‌مگو، سنگ‌هم ‌پرستش داشت
به جز خیال خزان هیچ نیست رنگ بهار
که غنچه ازپررنگ شکسته بالش داشت
هزار شمع به یک حرف داغ شد بیدل
که‌این بساط هوس آنچه داشت‌کاهش داشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۶
تا جنون نقد بهار عشرتم در چنگ داشت
طفل اشکی هم‌که می‌دیدم به دامن سنگ داشت
عمری از فیض لب خاموش غافل زیستم
نغمهٔ عیش ابد این ساز بی‌آهنگ داشت
با همه وحشت غبار دامن خاکیم و بس
اشک در عرض‌روانی نیز عذر لنگ داشت
ازگهر تهمت‌کش افسردن است اجزای بحر
هرکه اینجا فال راحت زد مرا دلتنگ داشت
پای در دامن شکستم شد ره و منزل یکی
جرأت رفتار در هرگام صد فرسنگ داشت
موج لطف از جوهر تیغ عتابش چیده‌ایم
غنچهٔ چین جبینش ازتبسم‌رنگ‌داشت
سعی هستی هیچ ما را برنیاورد از عدم
آتش ما هرکجا زد شعله جا در سنگ داشت
کاش هجران داد من می‌داد اگر وصلی نبود
شمع‌تصویرم‌که از من سوختن هم ننگ‌داشت
نیست جوش لاله وگل غیر افسون بهار
هرقدر ما رنگ گرداندیم اونیرنگ‌داشت
شمع را افروختن در داغ دل خواباند و رفت
منت صیقل چه مقدار انفعال زنگ داشت
نقش پرتو برنمی‌دارد جبین آفتاب
غیر هم اوبود لیک ازنام بیدل ننگ داشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۷
تا ز حسن وگلستان تماشا رنگ داشت
حیرت از آیینه‌ام دستی به زیر سنگ داشت
یاد آن عیشی‌که از نیرنگ جولان‌کسی
گرد من د‌ر پرده چون صبح بهاران‌رنگ داشت
تا نفس بال فغان زد رنگ صحرا ریخت دل
عمرها این شمع خامش‌کلبه‌ام را تنگ داشت
کامرانیها بالا شد ورنه از بیحاصلی
دست برهم سودهٔ من دامنی در چنگ د‌اشت
آب می‌گشتیم‌کاش از عرض صافیهای دل
کان تنزه جلوه از آیینه‌داران ننگ داشت
ترک تمکین جوهر ادراک ما بر باد داد
آتش ما اعتبار آبرو در سنگ داشت
عشق هم دارد تلافیها‌که چون مینای می
هرقدر خون بود در دل چهرهٔ ما رنگ داشت
تا کی از شرم تماشا بایدم‌گردید آب
ای خوش آن آیینه‌کز هستی نقاب زنگ داشت
بسکه ما بیچارگان آفت نصیب افتاده‌ایم
رنگ ما بشکست اگر د‌ل با تپیدن جنگ داشت
منفعل از دعوی نشو و نمای هستی‌ام
ساز من در خاک بیدل بیش ازین آهنگ داشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۹
اندیشه در نزاکت معنی کمال داشت
حسن فروغ مهر نقاب هلال داشت
شیرازهٔ غبار هوس‌گشت خجلتم
خاکم تسلی از عرق انفعال داشت
دل رفت از برم به فسون هوای وصل
این غنچه درگشودن آغوش بال داشت
از خودرمیده نیست عروج دماغ من
جامم نظر زگردش چشم غزال داشت
تخم ادب به ریشهٔ شوخی نمی‌زند
موج‌گهر زبانی اگر داشت لال داشت
حسنت به داد حیرت آبینه می‌رسد
آخر لب خموشی ما هم سؤال داشت
دل را غم وداع تو در خون نشانده بود
حال خوشی نداشت‌که‌گویم چه حال داشت
درکیش عشق ساز رهایی ندامت است
افسوس طایری‌که به دام تو بال داشت
پرگویی من آفت آگاهی دل است
آیینه بود تا نفسم اعتدال داشت
مردیم و از غبار دو عالم به در زدیم
ای عافیت ببال‌که هستی وبال داشت
غارتگر بهار نشاطم شکفتگی‌ست
تا غنچه بود دل چمنی در خیال داشت
بیدل هزار جلوه در آیینه‌ات گذشت
آن شخص‌کوکه این همه عرض مثال داشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۲
تا نظر بر شوخی من نرگس خودکام داشت
چشمهٔ آیینه موج روغن بادام داشت
باد دامانت غبارم را پریشان‌کرد و رفت
سرمه‌ام درگوشهٔ چشم عدم آرام داشت
عالمی را صید الفت کرد رنگ عجز من
در شکست خویشتن مشت غبارم دام داشت
پختگی در پردهٔ رنگ خزانی بوده است
میوه‌ام در فکر سرسبزی خیالی خام داشت
یاد آن شوقی‌که از بیطاقتیهای طلب
دل تپیدن نیز در راهت شمارگام داشت
از ادای ابرویت لطف نگه فهمیده‌ام
این کمان‌، رنگ فریب از روغن بادام داشت
گر نمی‌بود آرزوتشویش جانکاهی نبود
ماهیان را نشتر قلاب حرص‌کام داشت
ناله را روزی‌که اوج اعتبار نشئه بود
چون‌جرس‌، بیدل به‌جای‌باده، دل‌درجام‌داشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۷
بی‌روی تو مژگان چه نگارد به سرانگشت
چشمی‌ست‌که باید به در آرد به سرانگشت
چون نی زتنگ مایگی درد به تنگیم
تا چند نفس ناله شمارد به سرانگشت
شادم‌که به زحمتکدهٔ عالم تدبیر
بی‌ناخنی‌ام عقده ندارد به سرانگشت
مشق خط بی‌پا و سرم‌سبحه شماری‌ست
کاش آبله‌ای نقطه گذارد به سرانگشت
در طبع جهان حرکت بی‌خواست خراشید
آن کیست که اندیشه گمارد به سرانگشت
از حاصل‌گل چیدن این باغ ندیدیم
جز ناخن فرسوده‌که دارد به سرانگشت
عمری‌ست‌که دررنگ چمن شور شکستی‌ست
کو غنچه‌که‌گل‌گوش شمارد به سرانگشت
از معنی زنهار من آگاه نگشتی
تا چند چو شمع آینه‌کارد به سرانگشت
تقلید محال است برد لذت تحقیق
نعمت چو زبان بر نگوارد به سرانگشت
ای بیکسی این بادیهٔ یأس ندارد
خاری که سر آبله خارد به سرانگشت
بیدل ز جهان محو شد آثار مروت
امروز به جز موکه‌گذارد به سرانگشت