عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
احمد شاملو : آهنها و احساس
برای خون و ماتیک
گر تو شاه دخترانی، من خدای شاعرانم
مهدی حمیدی
ـ «این بازوانِ اوست
با داغهای بوسهی بسیارها گناهاش
وینک خلیجِ ژرفِ نگاهش
کاندر کبودِ مردمکِ بیحیای آن
فانوسِ صد تمنا ــ گُنگ و نگفتنی ــ
با شعلهی لجاج و شکیبایی
میسوزد.
وین، چشمهسارِ جادویی تشنگیفزاست
این چشمهی عطش
که بر او هر دَم
حرصِ تلاشِ گرمِ همآغوشی
تبخالهها رسوایی
میآورد به بار.
شورِ هزار مستی ناسیراب
مهتابهای گرمِ شرابآلود
آوازهای میزدهی بیرنگ
با گونههای اوست،
رقصِ هزار عشوهی دردانگیز
با ساقهای زندهی مرمرتراشِ او.
گنجِ عظیمِ هستی و لذت را
پنهان به زیرِ دامنِ خود دارد
و اژدهای شرم را
افسونِ اشتها و عطش
از گنجِ بیدریغاش میراند...»
بگذار اینچنین بشناسد مرد
در روزگارِ ما
آهنگ و رنگ را
زیبایی و شُکوه و فریبندگی را
زندگی را.
حال آنکه رنگ را
در گونههای زردِ تو میباید جوید، برادرم!
در گونههای زردِ تو
وندر
این شانهی برهنهی خونمُرده،
از همچو خود ضعیفی
مضرابِ تازیانه به تن خورده،
بارِ گرانِ خفّتِ روحش را
بر شانههای زخمِ تنش بُرده!
حال آنکه بیگمان
در زخمهای گرمِ بخارآلود
سرخی شکفتهتر به نظر میزند ز سُرخی لبها
و بر سفیدناکی این کاغذ
رنگِ سیاهِ زندگی دردناکِ ما
برجستهتر به چشمِ خدایان
تصویر میشود...
□
هی!
شاعر!
هی!
سُرخی، سُرخیست:
لبها و زخمها!
لیکن لبانِ یارِ تو را خنده هر زمان
دنداننما کند،
زان پیشتر که بیند آن را
چشمِ علیلِ تو
چون «رشتهیی ز لولوِ تر، بر گُلِ انار» ـ
آید یکی جراحتِ خونین مرا به چشم
کاندر میانِ آن
پیداست استخوان؛
زیرا که دوستانِ مرا
زان پیشتر که هیتلر ــ قصابِ«آوش ویتس»
در کورههای مرگ بسوزاند،
همگامِ دیگرش
بسیار شیشهها
از صَمغِ سُرخِ خونِ سیاهان
سرشار کرده بود
در هارلم و برانکس
انبار کرده بود
کُنَد تا
ماتیک از آن مهیا
لابد برای یارِ تو، لبهای یارِ تو!
□
بگذار عشقِ تو
در شعرِ تو بگرید...
بگذار دردِ من
در شعرِ من بخندد...
بگذار سُرخ خواهرِ همزادِ زخمها و لبان باد!
زیرا لبانِ سُرخ، سرانجام
پوسیده خواهد آمد چون زخمهایِ سُرخ
وین زخمهای سُرخ، سرانجام
افسرده خواهد آمد چونان لبانِ سُرخ؛
وندر لجاجِ ظلمتِ این تابوت
تابد به ناگزیر درخشان و تابناک
چشمانِ زندهیی
چون زُهرهیی به تارکِ تاریکِ گرگ و میش
چون گرمْساز امیدی در نغمههای من!
□
بگذار عشقِ اینسان
مُردارْوار در دلِ تابوتِ شعرِ تو
ـ تقلیدکارِ دلقکِ قاآنی ــ
گندد هنوز و
باز
خود را
تو لافزن
بیشرمتر خدای همه شاعران بدان!
لیکن من (این حرام،
این ظلمزاده، عمر به ظلمت نهاده،
این بُرده از سیاهی و غم نام)
بر پای تو فریب
بیهیچ ادعا
زنجیر مینهم!
فرمان به پاره کردنِ این تومار میدهم!
گوری ز شعرِ خویش
کندن خواهم
وین مسخرهخدا را
با سر
درونِ آن
فکندن خواهم
و ریخت خواهمش به سر
خاکسترِ سیاهِ فراموشی...
□
بگذار شعرِ ما و تو
باشد
تصویرکارِ چهرهی پایانپذیرها:
تصویرکارِ سُرخی لبهای دختران
تصویرکارِ سُرخی زخمِ برادران!
و نیز شعرِ من
یکبار لااقل
تصویرکارِ واقعی چهرهی شما
دلقکان
دریوزهگان
«شاعران!»
۱۳۲۹
مهدی حمیدی
ـ «این بازوانِ اوست
با داغهای بوسهی بسیارها گناهاش
وینک خلیجِ ژرفِ نگاهش
کاندر کبودِ مردمکِ بیحیای آن
فانوسِ صد تمنا ــ گُنگ و نگفتنی ــ
با شعلهی لجاج و شکیبایی
میسوزد.
وین، چشمهسارِ جادویی تشنگیفزاست
این چشمهی عطش
که بر او هر دَم
حرصِ تلاشِ گرمِ همآغوشی
تبخالهها رسوایی
میآورد به بار.
شورِ هزار مستی ناسیراب
مهتابهای گرمِ شرابآلود
آوازهای میزدهی بیرنگ
با گونههای اوست،
رقصِ هزار عشوهی دردانگیز
با ساقهای زندهی مرمرتراشِ او.
گنجِ عظیمِ هستی و لذت را
پنهان به زیرِ دامنِ خود دارد
و اژدهای شرم را
افسونِ اشتها و عطش
از گنجِ بیدریغاش میراند...»
بگذار اینچنین بشناسد مرد
در روزگارِ ما
آهنگ و رنگ را
زیبایی و شُکوه و فریبندگی را
زندگی را.
حال آنکه رنگ را
در گونههای زردِ تو میباید جوید، برادرم!
در گونههای زردِ تو
وندر
این شانهی برهنهی خونمُرده،
از همچو خود ضعیفی
مضرابِ تازیانه به تن خورده،
بارِ گرانِ خفّتِ روحش را
بر شانههای زخمِ تنش بُرده!
حال آنکه بیگمان
در زخمهای گرمِ بخارآلود
سرخی شکفتهتر به نظر میزند ز سُرخی لبها
و بر سفیدناکی این کاغذ
رنگِ سیاهِ زندگی دردناکِ ما
برجستهتر به چشمِ خدایان
تصویر میشود...
□
هی!
شاعر!
هی!
سُرخی، سُرخیست:
لبها و زخمها!
لیکن لبانِ یارِ تو را خنده هر زمان
دنداننما کند،
زان پیشتر که بیند آن را
چشمِ علیلِ تو
چون «رشتهیی ز لولوِ تر، بر گُلِ انار» ـ
آید یکی جراحتِ خونین مرا به چشم
کاندر میانِ آن
پیداست استخوان؛
زیرا که دوستانِ مرا
زان پیشتر که هیتلر ــ قصابِ«آوش ویتس»
در کورههای مرگ بسوزاند،
همگامِ دیگرش
بسیار شیشهها
از صَمغِ سُرخِ خونِ سیاهان
سرشار کرده بود
در هارلم و برانکس
انبار کرده بود
کُنَد تا
ماتیک از آن مهیا
لابد برای یارِ تو، لبهای یارِ تو!
□
بگذار عشقِ تو
در شعرِ تو بگرید...
بگذار دردِ من
در شعرِ من بخندد...
بگذار سُرخ خواهرِ همزادِ زخمها و لبان باد!
زیرا لبانِ سُرخ، سرانجام
پوسیده خواهد آمد چون زخمهایِ سُرخ
وین زخمهای سُرخ، سرانجام
افسرده خواهد آمد چونان لبانِ سُرخ؛
وندر لجاجِ ظلمتِ این تابوت
تابد به ناگزیر درخشان و تابناک
چشمانِ زندهیی
چون زُهرهیی به تارکِ تاریکِ گرگ و میش
چون گرمْساز امیدی در نغمههای من!
□
بگذار عشقِ اینسان
مُردارْوار در دلِ تابوتِ شعرِ تو
ـ تقلیدکارِ دلقکِ قاآنی ــ
گندد هنوز و
باز
خود را
تو لافزن
بیشرمتر خدای همه شاعران بدان!
لیکن من (این حرام،
این ظلمزاده، عمر به ظلمت نهاده،
این بُرده از سیاهی و غم نام)
بر پای تو فریب
بیهیچ ادعا
زنجیر مینهم!
فرمان به پاره کردنِ این تومار میدهم!
گوری ز شعرِ خویش
کندن خواهم
وین مسخرهخدا را
با سر
درونِ آن
فکندن خواهم
و ریخت خواهمش به سر
خاکسترِ سیاهِ فراموشی...
□
بگذار شعرِ ما و تو
باشد
تصویرکارِ چهرهی پایانپذیرها:
تصویرکارِ سُرخی لبهای دختران
تصویرکارِ سُرخی زخمِ برادران!
و نیز شعرِ من
یکبار لااقل
تصویرکارِ واقعی چهرهی شما
دلقکان
دریوزهگان
«شاعران!»
۱۳۲۹
احمد شاملو : 23
23
۱
بدنِ لختِ خیابان
به بغلِ شهر افتاده بود
و قطرههای بلوغ
از لمبرهای راه
بالا میکشید
و تابستانِ گرمِ نفسها
که از رویای جَگنهای بارانخورده سرمست بود
در تپشِ قلبِ عشق
میچکید
□
خیابانِ برهنه
با سنگفرشِ دندانهای صدفش
دهان گشود
تا دردهای لذتِ یک عشق
زهرِ کامش را بمکد.
و شهر بر او پیچید
و او را تنگتر فشرد
در بازوهای پُرتحریکِ آغوشش.
و تاریخِ سربهمهرِ یک عشق
که تنِ داغِ دختریاش را
به اجتماعِ یک بلوغ
واداده بود
بسترِ شهری بیسرگذشت را
خونین کرد.
جوانهی زندگیبخشِ مرگ
بر رنگپریدگیِ شیارهای پیشانیِ شهر
دوید،
خیابانِ برهنه
در اشتیاقِ خواهشِ بزرگِ آخرینش
لب گزید،
نطفههای خونآلود
که عرقِ مرگ
بر چهرهی پدرِشان
قطره بسته بود
رَحِمِ آمادهی مادر را
از زندگی انباشت،
و انبانهای تاریکِ یک آسمان
از ستارههای بزرگِ قربانی
پُر شد: ـ
یک ستاره جنبید
صد ستاره،
ستارهی صد هزار خورشید،
از افقِ مرگِ پُرحاصل
در آسمان
درخشید،
مرگِ متکبر!
□
اما دختری که پا نداشته باشد
بر خاکِ دندانکروچهی دشمن
به زانو درنمیآید.
و من چون شیپوری
عشقم را میترکانم
چون گلِ سِرخی
قلبم را پَرپَر میکنم
چون کبوتری
روحم را پرواز میدهم
چون دشنهیی
صدایم را به بلورِ آسمان میکشم:
«ـ هی!
چهکنمهای سربههوای دستانِ بیتدبیرِ تقدیر!
پشتِ میلهها و ملیلههای اشرافیت
پشتِ سکوت و پشتِ دارها
پشتِ عمامهها و رخت سالوس
پشتِ افتراها، پشتِ دیوارها
پشتِ امروز و روزِ میلاد ـ با قابِ سیاهِ شکستهاش ـ
پشتِ رنج، پشتِ نه، پشتِ ظلمت
پشتِ پافشاری، پشتِ ضخامت
پشتِ نومیدیِ سمجِ خداوندانِ شما
و حتا و حتا پشتِ پوستِ نازکِ دلِ عاشقِ من،
زیباییِ یک تاریخ
تسلیم میکند بهشتِ سرخِ گوشتِ تناش را
به مردانی که استخوانهاشان آجرِ یک بناست
بوسهشان کوره است و صداشان طبل
و پولادِ بالشِ بسترشان
یک پُتک است.»
□
لبهای خون! لبهای خون!
اگر خنجرِ امیدِ دشمن کوتاه نبود
دندانهای صدفِ خیابان باز هم میتوانست
شما را ببوسد...
□
و تو از جانبِ من
به آن کسان که به زیانی معتادند
و اگر زیانی نَبَرند که با خویشان بیگانه بُوَد
میپندارند که سودی بردهاند،
و به آن دیگرکسان
که سودِشان یکسر
از زیانِ دیگران است
و اگر سودی بر کف نشمارند
در حسابِ زیانِ خویش نقطه میگذارند
بگو:
«ـ دلتان را بکنید!
بیگانههای من
دلتان را بکنید!
دعایی که شما زمزمه میکنید
تاریخِ زندگانیست که مردهاند
و هنگامی نیز
که زنده بودهاند
خروسِ هیچ زندگی
در قلبِ دهکدهشان آواز
نداده بود...
دلتان را بکنید، که در سینهی تاریخِ ما
پروانهی پاهای بیپیکرِ یک دختر
به جای قلبِ همهی شما
خواهد زد پَرپَر!
و این است، این است دنیایی که وسعتِ آن
شما را در تنگیِ خود
چون دانهی انگوری
به سرکه مبدل خواهد کرد.
برای برق انداختن به پوتینِ گشاد و پُرمیخِ یکی من!»
□
اما تو!
تو قلبت را بشوی
در بیغشیِ جامِ بلورِ یک باران،
تا بدانی
چهگونه
آنان
بر گورها که زیرِ هر انگشتِ پایشان
گشوده بود دهان
در انفجار بلوغشان
رقصیدند،
چهگونه بر سنگفرشِ لج
پا کوبیدند
و اشتهای شجاعتِشان
چهگونه
در ضیافتِ مرگی از پیش آگاه
کبابِ گلولهها را داغاداغ
با دندانِ دندههاشان بلعیدند...
قلبت را چون گوشی آماده کن
تا من سرودم را بخوانم:
ـ سرودِ جگرهای نارنج را که چلیده شد
در هوای مرطوبِ زندان...
در هوای سوزانِ شکنجه...
در هوای خفقانیِ دار،
و نامهای خونین را نکرد استفراغ
در تبِ دردآلودِ اقرار
سرودِ فرزندانِ دریا را که
در سواحلِ برخورد به زانو درآمدند
بی که به زانو درآیند
و مردند
بی که بمیرند!
□
اما شما ـ ای نفسهای گرمِ زمین که بذرِ فردا را در خاکِ دیروز میپزید!
اگر بادبانِ امیدِ دشمن از هم نمیدرید
تاریخِ واژگونهی قایقش را بر خاک کشانده بودید!
۲
با شما که با خونِ عشقها، ایمانها
با خونِ نظامیها، اسبها
با خونِ شباهتهای بزرگ
با خونِ کلههای گچ در کلاههای پولاد
با خونِ چشمههای یک دریا
با خونِ چهکنمهای یک دست
با خونِ آنها که انسانیت را میجویند
با خونِ آنها که انسانیت را میجوند
در میدانِ بزرگ امضا کردید
دیباچهی تاریخِمان را،
خونِمان را قاتی میکنیم
فردا در میعاد
تا جامی از شرابِ مرگ به دشمن بنوشانیم
به سلامتِ بلوغی که بالا کشید از لمبرهایِ راه
برای انباشتنِ مادرِ تاریخِ یک رَحِم
از ستارههای بزرگِ قربانی،
روز بیست و سهی تیر
روز بیست و سه...
۲۳ تير ۱۳۳۰
بدنِ لختِ خیابان
به بغلِ شهر افتاده بود
و قطرههای بلوغ
از لمبرهای راه
بالا میکشید
و تابستانِ گرمِ نفسها
که از رویای جَگنهای بارانخورده سرمست بود
در تپشِ قلبِ عشق
میچکید
□
خیابانِ برهنه
با سنگفرشِ دندانهای صدفش
دهان گشود
تا دردهای لذتِ یک عشق
زهرِ کامش را بمکد.
و شهر بر او پیچید
و او را تنگتر فشرد
در بازوهای پُرتحریکِ آغوشش.
و تاریخِ سربهمهرِ یک عشق
که تنِ داغِ دختریاش را
به اجتماعِ یک بلوغ
واداده بود
بسترِ شهری بیسرگذشت را
خونین کرد.
جوانهی زندگیبخشِ مرگ
بر رنگپریدگیِ شیارهای پیشانیِ شهر
دوید،
خیابانِ برهنه
در اشتیاقِ خواهشِ بزرگِ آخرینش
لب گزید،
نطفههای خونآلود
که عرقِ مرگ
بر چهرهی پدرِشان
قطره بسته بود
رَحِمِ آمادهی مادر را
از زندگی انباشت،
و انبانهای تاریکِ یک آسمان
از ستارههای بزرگِ قربانی
پُر شد: ـ
یک ستاره جنبید
صد ستاره،
ستارهی صد هزار خورشید،
از افقِ مرگِ پُرحاصل
در آسمان
درخشید،
مرگِ متکبر!
□
اما دختری که پا نداشته باشد
بر خاکِ دندانکروچهی دشمن
به زانو درنمیآید.
و من چون شیپوری
عشقم را میترکانم
چون گلِ سِرخی
قلبم را پَرپَر میکنم
چون کبوتری
روحم را پرواز میدهم
چون دشنهیی
صدایم را به بلورِ آسمان میکشم:
«ـ هی!
چهکنمهای سربههوای دستانِ بیتدبیرِ تقدیر!
پشتِ میلهها و ملیلههای اشرافیت
پشتِ سکوت و پشتِ دارها
پشتِ عمامهها و رخت سالوس
پشتِ افتراها، پشتِ دیوارها
پشتِ امروز و روزِ میلاد ـ با قابِ سیاهِ شکستهاش ـ
پشتِ رنج، پشتِ نه، پشتِ ظلمت
پشتِ پافشاری، پشتِ ضخامت
پشتِ نومیدیِ سمجِ خداوندانِ شما
و حتا و حتا پشتِ پوستِ نازکِ دلِ عاشقِ من،
زیباییِ یک تاریخ
تسلیم میکند بهشتِ سرخِ گوشتِ تناش را
به مردانی که استخوانهاشان آجرِ یک بناست
بوسهشان کوره است و صداشان طبل
و پولادِ بالشِ بسترشان
یک پُتک است.»
□
لبهای خون! لبهای خون!
اگر خنجرِ امیدِ دشمن کوتاه نبود
دندانهای صدفِ خیابان باز هم میتوانست
شما را ببوسد...
□
و تو از جانبِ من
به آن کسان که به زیانی معتادند
و اگر زیانی نَبَرند که با خویشان بیگانه بُوَد
میپندارند که سودی بردهاند،
و به آن دیگرکسان
که سودِشان یکسر
از زیانِ دیگران است
و اگر سودی بر کف نشمارند
در حسابِ زیانِ خویش نقطه میگذارند
بگو:
«ـ دلتان را بکنید!
بیگانههای من
دلتان را بکنید!
دعایی که شما زمزمه میکنید
تاریخِ زندگانیست که مردهاند
و هنگامی نیز
که زنده بودهاند
خروسِ هیچ زندگی
در قلبِ دهکدهشان آواز
نداده بود...
دلتان را بکنید، که در سینهی تاریخِ ما
پروانهی پاهای بیپیکرِ یک دختر
به جای قلبِ همهی شما
خواهد زد پَرپَر!
و این است، این است دنیایی که وسعتِ آن
شما را در تنگیِ خود
چون دانهی انگوری
به سرکه مبدل خواهد کرد.
برای برق انداختن به پوتینِ گشاد و پُرمیخِ یکی من!»
□
اما تو!
تو قلبت را بشوی
در بیغشیِ جامِ بلورِ یک باران،
تا بدانی
چهگونه
آنان
بر گورها که زیرِ هر انگشتِ پایشان
گشوده بود دهان
در انفجار بلوغشان
رقصیدند،
چهگونه بر سنگفرشِ لج
پا کوبیدند
و اشتهای شجاعتِشان
چهگونه
در ضیافتِ مرگی از پیش آگاه
کبابِ گلولهها را داغاداغ
با دندانِ دندههاشان بلعیدند...
قلبت را چون گوشی آماده کن
تا من سرودم را بخوانم:
ـ سرودِ جگرهای نارنج را که چلیده شد
در هوای مرطوبِ زندان...
در هوای سوزانِ شکنجه...
در هوای خفقانیِ دار،
و نامهای خونین را نکرد استفراغ
در تبِ دردآلودِ اقرار
سرودِ فرزندانِ دریا را که
در سواحلِ برخورد به زانو درآمدند
بی که به زانو درآیند
و مردند
بی که بمیرند!
□
اما شما ـ ای نفسهای گرمِ زمین که بذرِ فردا را در خاکِ دیروز میپزید!
اگر بادبانِ امیدِ دشمن از هم نمیدرید
تاریخِ واژگونهی قایقش را بر خاک کشانده بودید!
۲
با شما که با خونِ عشقها، ایمانها
با خونِ نظامیها، اسبها
با خونِ شباهتهای بزرگ
با خونِ کلههای گچ در کلاههای پولاد
با خونِ چشمههای یک دریا
با خونِ چهکنمهای یک دست
با خونِ آنها که انسانیت را میجویند
با خونِ آنها که انسانیت را میجوند
در میدانِ بزرگ امضا کردید
دیباچهی تاریخِمان را،
خونِمان را قاتی میکنیم
فردا در میعاد
تا جامی از شرابِ مرگ به دشمن بنوشانیم
به سلامتِ بلوغی که بالا کشید از لمبرهایِ راه
برای انباشتنِ مادرِ تاریخِ یک رَحِم
از ستارههای بزرگِ قربانی،
روز بیست و سهی تیر
روز بیست و سه...
۲۳ تير ۱۳۳۰
احمد شاملو : هوای تازه
رنجِ دیگر
خنجرِ این بد، به قلبِ من نزدی زخم
گر همه از خوب هیچ با دلِتان بود،
دستِ نوازش به خونِ من نشدی رنگ
ناخنِتان گر نبود دشمنیآلود.
ورنه چرا بوسه خون چکانَدَم از لب
ورنه چرا خنده اشک ریزَدَم از چشم
ورنه چرا پاکچشمه آب دهد زهر
ورنه چرا مِهربوته غنچه دهد خشم؟
من چه بگویم به مردمان، چو بپرسند
قصهی این زخمِ دیرپای پُراز درد؟
لابد باید که هیچ گویم، ورنه
هرگز دیگر به عشق تن ندهد مرد!
۱۳۳۴
گر همه از خوب هیچ با دلِتان بود،
دستِ نوازش به خونِ من نشدی رنگ
ناخنِتان گر نبود دشمنیآلود.
ورنه چرا بوسه خون چکانَدَم از لب
ورنه چرا خنده اشک ریزَدَم از چشم
ورنه چرا پاکچشمه آب دهد زهر
ورنه چرا مِهربوته غنچه دهد خشم؟
من چه بگویم به مردمان، چو بپرسند
قصهی این زخمِ دیرپای پُراز درد؟
لابد باید که هیچ گویم، ورنه
هرگز دیگر به عشق تن ندهد مرد!
۱۳۳۴
احمد شاملو : هوای تازه
شعر ناتمام
سالم از سی رفت و، غلتکسان دَوَم
از سراشیبی کنون سوی عدم.
پیشِ رو میبینمش، مرموز و تار
بازوانش باز و جانش بیقرار.
جان ز شوقِ وصلِ من میلرزدش،
آبم و، او میگدازد از عطش.
جمله تن را باز کرده چون دهان
تا فروگیرد مرا، هم زآسمان.
آنک! آنک! با تنِ پُردردِ خویش
چون زنی در اشتیاقِ مردِ خویش.
لیک از او با من چه باشد کاستن؟
من کهام جز گورِ سرگردانِ من؟
من کهام جز باد و، خاری پیشِ رو؟
من کهام جز خار و، باد از پُشتِ او؟
من کهام جز وحشت و جرأت همه؟
من کهام جز خامُشی و همهمه؟
من کهام جز زشت و زیبا، خوب و بد؟
من کهام جز لحظههایی در ابد؟
من کهام جز راه و جز پا توأمان؟
من کهام جز آب و آتش، جسم و جان؟
من کهام جز نرمی و سختی بههم؟
من کهام جز زندگانی، جز عدم؟
من کهام جز پایداری، جز گریز؟
جز لبی خندان و چشمی اشکریز؟
ای دریغ از پای بیپاپوشِ من!
دردِ بسیار و لبِ خاموشِ من!
شب سیاه و سرد و، ناپیدا سحر
راه پیچاپیچ و، تنها رهگذر.
گُل مگر از شوره من میخواستم؟
یا مگر آب از لجن میخواستم؟
بارِ خود بردیم و بارِ دیگران
کارِ خود کردیم و کارِ دیگران...
ای دریغ از آن صفای کودنم
چشمِ دد فانوسِ چوپان دیدنم!
با تنِ فرسوده، پای ریشریش
خستگان بردم بسی بر دوشِ خویش.
گفتم این نامردمانِ سفلهزاد
لاجرم تنها نخواهندم نهاد،
لیک تا جانی به تن بشناختند
همچو مُردارم به راه انداختند...
ای دریغ آن خفّت از خود بردنم،
پیشِ جان، از خجلتِ تن مُردنم!
من سلام بیجوابی بودهام
طرحِ وهماندودِ خوابی بودهام.
زادهی پایانِ روزم، زین سبب
راهِ من یکسر گذشت از شهرِ شب.
چون ره از آغازِ شب آغاز گشت
لاجرم راهم همه در شب گذشت.
۱۳۳۵
از سراشیبی کنون سوی عدم.
پیشِ رو میبینمش، مرموز و تار
بازوانش باز و جانش بیقرار.
جان ز شوقِ وصلِ من میلرزدش،
آبم و، او میگدازد از عطش.
جمله تن را باز کرده چون دهان
تا فروگیرد مرا، هم زآسمان.
آنک! آنک! با تنِ پُردردِ خویش
چون زنی در اشتیاقِ مردِ خویش.
لیک از او با من چه باشد کاستن؟
من کهام جز گورِ سرگردانِ من؟
من کهام جز باد و، خاری پیشِ رو؟
من کهام جز خار و، باد از پُشتِ او؟
من کهام جز وحشت و جرأت همه؟
من کهام جز خامُشی و همهمه؟
من کهام جز زشت و زیبا، خوب و بد؟
من کهام جز لحظههایی در ابد؟
من کهام جز راه و جز پا توأمان؟
من کهام جز آب و آتش، جسم و جان؟
من کهام جز نرمی و سختی بههم؟
من کهام جز زندگانی، جز عدم؟
من کهام جز پایداری، جز گریز؟
جز لبی خندان و چشمی اشکریز؟
ای دریغ از پای بیپاپوشِ من!
دردِ بسیار و لبِ خاموشِ من!
شب سیاه و سرد و، ناپیدا سحر
راه پیچاپیچ و، تنها رهگذر.
گُل مگر از شوره من میخواستم؟
یا مگر آب از لجن میخواستم؟
بارِ خود بردیم و بارِ دیگران
کارِ خود کردیم و کارِ دیگران...
ای دریغ از آن صفای کودنم
چشمِ دد فانوسِ چوپان دیدنم!
با تنِ فرسوده، پای ریشریش
خستگان بردم بسی بر دوشِ خویش.
گفتم این نامردمانِ سفلهزاد
لاجرم تنها نخواهندم نهاد،
لیک تا جانی به تن بشناختند
همچو مُردارم به راه انداختند...
ای دریغ آن خفّت از خود بردنم،
پیشِ جان، از خجلتِ تن مُردنم!
من سلام بیجوابی بودهام
طرحِ وهماندودِ خوابی بودهام.
زادهی پایانِ روزم، زین سبب
راهِ من یکسر گذشت از شهرِ شب.
چون ره از آغازِ شب آغاز گشت
لاجرم راهم همه در شب گذشت.
۱۳۳۵
احمد شاملو : هوای تازه
از زخمِ قلبِ «آبائی»
دخترانِ دشت!
دخترانِ انتظار!
دخترانِ امیدِ تنگ
در دشتِ بیکران،
و آرزوهای بیکران
در خُلقهای تنگ!
دخترانِ خیالِ آلاچیقِ نو
در آلاچیقهایی که صد سال! ــ
از زرهِ جامهتان اگر بشکوفید
بادِ دیوانه
یالِ بلندِ اسبِ تمنا را
آشفته کرد خواهد...
□
دخترانِ رودِ گِلآلود!
دخترانِ هزار ستونِ شعله به تاقِ بلندِ دود!
دخترانِ عشقهای دور
روزِ سکوت و کار
شبهای خستگی!
دخترانِ روز
بیخستگی دویدن،
شب
سرشکستگی! ــ
در باغِ راز و خلوتِ مردِ کدام عشق ــ
در رقصِ راهبانهی شکرانهی کدام
آتشزدای کام
بازوانِ فوارهییِتان را
خواهید برفراشت؟
□
افسوس!
موها، نگاهها
بهعبث
عطرِ لغاتِ شاعر را تاریک میکنند.
دخترانِ رفتوآمد
در دشتِ مهزده!
دخترانِ شرم
شبنم
افتادگی
رمه! ــ
از زخمِ قلبِ آبائی
در سینهی کدامِ شما خون چکیده است؟
پستانِتان، کدامِ شما
گُل داده در بهارِ بلوغش؟
لبهایتان کدامِ شما
لبهایتان کدام
ــ بگویید! ــ
در کامِ او شکفته، نهان، عطرِ بوسهیی؟
شبهای تارِ نمنمِ باران ــ که نیست کار ــ
اکنون کدامیک ز شما
بیدار میمانید
در بسترِ خشونتِ نومیدی
در بسترِ فشردهی دلتنگی
در بسترِ تفکرِ پُردردِ رازِتان
تا یادِ آن ــ که خشم و جسارت بود ــ
بدرخشاند
تا دیرگاه، شعلهی آتش را
در چشمِ بازِتان؟
□
بینِ شما کدام
ــ بگویید! ــ
بینِ شما کدام
صیقل میدهید
سلاحِ آبائی را
برای
روزِ
انتقام؟
۱۳۳۰
ترکمنصحرا ـ اوبه سفلی
دخترانِ انتظار!
دخترانِ امیدِ تنگ
در دشتِ بیکران،
و آرزوهای بیکران
در خُلقهای تنگ!
دخترانِ خیالِ آلاچیقِ نو
در آلاچیقهایی که صد سال! ــ
از زرهِ جامهتان اگر بشکوفید
بادِ دیوانه
یالِ بلندِ اسبِ تمنا را
آشفته کرد خواهد...
□
دخترانِ رودِ گِلآلود!
دخترانِ هزار ستونِ شعله به تاقِ بلندِ دود!
دخترانِ عشقهای دور
روزِ سکوت و کار
شبهای خستگی!
دخترانِ روز
بیخستگی دویدن،
شب
سرشکستگی! ــ
در باغِ راز و خلوتِ مردِ کدام عشق ــ
در رقصِ راهبانهی شکرانهی کدام
آتشزدای کام
بازوانِ فوارهییِتان را
خواهید برفراشت؟
□
افسوس!
موها، نگاهها
بهعبث
عطرِ لغاتِ شاعر را تاریک میکنند.
دخترانِ رفتوآمد
در دشتِ مهزده!
دخترانِ شرم
شبنم
افتادگی
رمه! ــ
از زخمِ قلبِ آبائی
در سینهی کدامِ شما خون چکیده است؟
پستانِتان، کدامِ شما
گُل داده در بهارِ بلوغش؟
لبهایتان کدامِ شما
لبهایتان کدام
ــ بگویید! ــ
در کامِ او شکفته، نهان، عطرِ بوسهیی؟
شبهای تارِ نمنمِ باران ــ که نیست کار ــ
اکنون کدامیک ز شما
بیدار میمانید
در بسترِ خشونتِ نومیدی
در بسترِ فشردهی دلتنگی
در بسترِ تفکرِ پُردردِ رازِتان
تا یادِ آن ــ که خشم و جسارت بود ــ
بدرخشاند
تا دیرگاه، شعلهی آتش را
در چشمِ بازِتان؟
□
بینِ شما کدام
ــ بگویید! ــ
بینِ شما کدام
صیقل میدهید
سلاحِ آبائی را
برای
روزِ
انتقام؟
۱۳۳۰
ترکمنصحرا ـ اوبه سفلی
احمد شاملو : هوای تازه
نگاه کن
۱
سالِ بد
سالِ باد
سالِ اشک
سالِ شک.
سالِ روزهای دراز و استقامتهای کم
سالی که غرور گدایی کرد.
سالِ پست
سالِ درد
سالِ عزا
سالِ اشکِ پوری
سالِ خونِ مرتضا
سالِ کبیسه...
۲
زندگی دام نیست
عشق دام نیست
حتا مرگ دام نیست
چرا که یارانِ گمشده آزادند
آزاد و پاک...
۳
من عشقم را در سالِ بد یافتم
که میگوید «مأیوس نباش»؟ ــ
من امیدم را در یأس یافتم
مهتابم را در شب
عشقم را در سالِ بد یافتم
و هنگامی که داشتم خاکستر میشدم
گُر گرفتم.
زندگی با من کینه داشت
من به زندگی لبخند زدم،
خاک با من دشمن بود
من بر خاک خفتم،
چرا که زندگی، سیاهی نیست
چرا که خاک، خوب است.
□
من بد بودم اما بدی نبودم
از بدی گریختم
و دنیا مرا نفرین کرد
و سالِ بد دررسید:
سالِ اشکِ پوری، سالِ خونِ مرتضا
سالِ تاریکی.
و من ستارهام را یافتم من خوبی را یافتم
به خوبی رسیدم
و شکوفه کردم.
تو خوبی
و این همهی اعترافهاست.
من راست گفتهام و گریستهام
و این بار راست میگویم تا بخندم
زیرا آخرین اشکِ من نخستین لبخندم بود.
۴
تو خوبی
و من بدی نبودم.
تو را شناختم تو را یافتم تو را دریافتم و همهی حرفهایم شعر شد سبک شد.
عقدههایم شعر شد سنگینیها همه شعر شد
بدی شعر شد سنگ شعر شد علف شعر شد دشمنی شعر شد
همه شعرها خوبی شد
آسمان نغمهاش را خواند مرغ نغمهاش را خواند آب نغمهاش را خواند
به تو گفتم: «گنجشکِ کوچکِ من باش
تا در بهارِ تو من درختی پُرشکوفه شوم.»
و برف آب شد شکوفه رقصید آفتاب درآمد.
من به خوبیها نگاه کردم و عوض شدم
من به خوبیها نگاه کردم
چرا که تو خوبی و این همهی اقرارهاست، بزرگترین اقرارهاست. ــ
من به اقرارهایم نگاه کردم
سالِ بد رفت و من زنده شدم
تو لبخند زدی و من برخاستم.
۵
دلم میخواهد خوب باشم
دلم میخواهد تو باشم و برای همین راست میگویم
نگاه کن:
با من بمان!
۱۳۳۴
سالِ بد
سالِ باد
سالِ اشک
سالِ شک.
سالِ روزهای دراز و استقامتهای کم
سالی که غرور گدایی کرد.
سالِ پست
سالِ درد
سالِ عزا
سالِ اشکِ پوری
سالِ خونِ مرتضا
سالِ کبیسه...
۲
زندگی دام نیست
عشق دام نیست
حتا مرگ دام نیست
چرا که یارانِ گمشده آزادند
آزاد و پاک...
۳
من عشقم را در سالِ بد یافتم
که میگوید «مأیوس نباش»؟ ــ
من امیدم را در یأس یافتم
مهتابم را در شب
عشقم را در سالِ بد یافتم
و هنگامی که داشتم خاکستر میشدم
گُر گرفتم.
زندگی با من کینه داشت
من به زندگی لبخند زدم،
خاک با من دشمن بود
من بر خاک خفتم،
چرا که زندگی، سیاهی نیست
چرا که خاک، خوب است.
□
من بد بودم اما بدی نبودم
از بدی گریختم
و دنیا مرا نفرین کرد
و سالِ بد دررسید:
سالِ اشکِ پوری، سالِ خونِ مرتضا
سالِ تاریکی.
و من ستارهام را یافتم من خوبی را یافتم
به خوبی رسیدم
و شکوفه کردم.
تو خوبی
و این همهی اعترافهاست.
من راست گفتهام و گریستهام
و این بار راست میگویم تا بخندم
زیرا آخرین اشکِ من نخستین لبخندم بود.
۴
تو خوبی
و من بدی نبودم.
تو را شناختم تو را یافتم تو را دریافتم و همهی حرفهایم شعر شد سبک شد.
عقدههایم شعر شد سنگینیها همه شعر شد
بدی شعر شد سنگ شعر شد علف شعر شد دشمنی شعر شد
همه شعرها خوبی شد
آسمان نغمهاش را خواند مرغ نغمهاش را خواند آب نغمهاش را خواند
به تو گفتم: «گنجشکِ کوچکِ من باش
تا در بهارِ تو من درختی پُرشکوفه شوم.»
و برف آب شد شکوفه رقصید آفتاب درآمد.
من به خوبیها نگاه کردم و عوض شدم
من به خوبیها نگاه کردم
چرا که تو خوبی و این همهی اقرارهاست، بزرگترین اقرارهاست. ــ
من به اقرارهایم نگاه کردم
سالِ بد رفت و من زنده شدم
تو لبخند زدی و من برخاستم.
۵
دلم میخواهد خوب باشم
دلم میخواهد تو باشم و برای همین راست میگویم
نگاه کن:
با من بمان!
۱۳۳۴
احمد شاملو : هوای تازه
عشق عمومی
اشک رازیست
لبخند رازیست
عشق رازیست
اشکِ آن شب لبخندِ عشقم بود.
□
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی...
من دردِ مشترکم
مرا فریاد کن.
□
درخت با جنگل سخن میگوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن میگویم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشههای تو را دریافتهام
با لبانت برای همه لبها سخن گفتهام
و دستهایت با دستانِ من آشناست.
در خلوتِ روشن با تو گریستهام
برایِ خاطرِ زندگان،
و در گورستانِ تاریک با تو خواندهام
زیباترینِ سرودها را
زیرا که مردگانِ این سال
عاشقترینِ زندگان بودهاند.
□
دستت را به من بده
دستهای تو با من آشناست
ای دیریافته با تو سخن میگویم
بهسانِ ابر که با توفان
بهسانِ علف که با صحرا
بهسانِ باران که با دریا
بهسانِ پرنده که با بهار
بهسانِ درخت که با جنگل سخن میگوید
زیرا که من
ریشههای تو را دریافتهام
زیرا که صدای من
با صدای تو آشناست.
۱۳۳۴
لبخند رازیست
عشق رازیست
اشکِ آن شب لبخندِ عشقم بود.
□
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی...
من دردِ مشترکم
مرا فریاد کن.
□
درخت با جنگل سخن میگوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن میگویم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشههای تو را دریافتهام
با لبانت برای همه لبها سخن گفتهام
و دستهایت با دستانِ من آشناست.
در خلوتِ روشن با تو گریستهام
برایِ خاطرِ زندگان،
و در گورستانِ تاریک با تو خواندهام
زیباترینِ سرودها را
زیرا که مردگانِ این سال
عاشقترینِ زندگان بودهاند.
□
دستت را به من بده
دستهای تو با من آشناست
ای دیریافته با تو سخن میگویم
بهسانِ ابر که با توفان
بهسانِ علف که با صحرا
بهسانِ باران که با دریا
بهسانِ پرنده که با بهار
بهسانِ درخت که با جنگل سخن میگوید
زیرا که من
ریشههای تو را دریافتهام
زیرا که صدای من
با صدای تو آشناست.
۱۳۳۴
احمد شاملو : هوای تازه
دیگر تنها نیستم
بر شانهیِ من کبوتریست که از دهانِ تو آب میخورد
بر شانهیِ من کبوتریست که گلوی مرا تازه میکند.
بر شانهیِ من کبوتریست باوقار و خوب
که با من از روشنی سخن میگوید
و از انسان ــ که ربالنوعِ همه خداهاست.
من با انسان در ابدیتی پُرستاره گام میزنم.
□
در ظلمت حقیقتی جنبشی کرد
در کوچه مردی بر خاک افتاد
در خانه زنی گریست
در گاهواره کودکی لبخندی زد.
آدمها همتلاشِ حقیقتند
آدمها همزادِ ابدیتند
من با ابدیت بیگانه نیستم.
□
زندگی از زیرِ سنگچینِ دیوارهای زندانِ بدی سرود میخواند
در چشمِ عروسکهای مسخ، شبچراغِ گرایشی تابنده است
شهرِ من رقصِ کوچههایش را بازمییابد.
هیچ کجا هیچ زمان فریادِ زندگی بیجواب نمانده است.
به صداهای دور گوش میدهم از دور به صدای من گوش میدهند
من زندهام
فریادِ من بیجواب نیست، قلبِ خوبِ تو جوابِ فریادِ من است.
□
مرغِ صداطلاییِ من در شاخ و برگِ خانهی توست
نازنین! جامهی خوبت را بپوش
عشق، ما را دوست میدارد
من با تو رؤیایم را در بیداری دنبال میگیرم
من شعر را از حقیقتِ پیشانیِ تو درمییابم
با من از روشنی حرف میزنی و از انسان که خویشاوندِ همه خداهاست
با تو من دیگر در سحرِ رؤیاهایم تنها نیستم.
۱۳۳۴
بر شانهیِ من کبوتریست که گلوی مرا تازه میکند.
بر شانهیِ من کبوتریست باوقار و خوب
که با من از روشنی سخن میگوید
و از انسان ــ که ربالنوعِ همه خداهاست.
من با انسان در ابدیتی پُرستاره گام میزنم.
□
در ظلمت حقیقتی جنبشی کرد
در کوچه مردی بر خاک افتاد
در خانه زنی گریست
در گاهواره کودکی لبخندی زد.
آدمها همتلاشِ حقیقتند
آدمها همزادِ ابدیتند
من با ابدیت بیگانه نیستم.
□
زندگی از زیرِ سنگچینِ دیوارهای زندانِ بدی سرود میخواند
در چشمِ عروسکهای مسخ، شبچراغِ گرایشی تابنده است
شهرِ من رقصِ کوچههایش را بازمییابد.
هیچ کجا هیچ زمان فریادِ زندگی بیجواب نمانده است.
به صداهای دور گوش میدهم از دور به صدای من گوش میدهند
من زندهام
فریادِ من بیجواب نیست، قلبِ خوبِ تو جوابِ فریادِ من است.
□
مرغِ صداطلاییِ من در شاخ و برگِ خانهی توست
نازنین! جامهی خوبت را بپوش
عشق، ما را دوست میدارد
من با تو رؤیایم را در بیداری دنبال میگیرم
من شعر را از حقیقتِ پیشانیِ تو درمییابم
با من از روشنی حرف میزنی و از انسان که خویشاوندِ همه خداهاست
با تو من دیگر در سحرِ رؤیاهایم تنها نیستم.
۱۳۳۴
احمد شاملو : هوای تازه
بهار دیگر
قصدِ من فریبِ خودم نیست، دلپذیر!
قصدِ من
فریبِ خودم نیست.
اگر لبها دروغ میگویند
از دستهای تو راستی هویداست
و من از دستهای توست که سخن میگویم.
□
دستانِ تو خواهرانِ تقدیرِ مناند.
از جنگلهای سوخته از خرمنهای بارانخورده سخن میگویم
من از دهکدهی تقدیرِ خویش سخن میگویم.
□
بر هر سبزه خون دیدم در هر خنده درد دیدم.
تو طلوع میکنی من مُجاب میشوم
من فریاد میزنم
و راحت میشوم.
□
قصدِ من فریبِ خودم نیست، دلپذیر!
قصدِ من
فریبِ خودم نیست.
تو اینجایی و نفرینِ شب بیاثر است.
در غروبِ نازا، قلبِ من از تلقینِ تو بارور میشود.
با دستهای تو من لزجترینِ شبها را چراغان میکنم.
من زندگیام را خواب میبینم
من رؤیاهایم را زندگی میکنم
من حقیقت را زندگی میکنم.
□
از هر خون سبزهیی میروید از هر درد لبخندهیی
چرا که هر شهید درختیست.
من از جنگلهای انبوه به سوی تو آمدم
تو طلوع کردی
من مُجاب شدم،
من غریو کشیدم
و آرامش یافتم.
کنارِ بهار به هر برگ سوگند خوردم
و تو
در گذرگاههای شبزده
عشقِ تازه را اخطار کردی.
□
من هلهلهی شبگردانِ آواره را شنیدم
در بیستارهترینِ شبها
لبخندت را آتشبازی کردم
و از آن پس
قلبِ کوچه خانهیِ ماست.
□
دستانِ تو خواهرانِ تقدیرِ مناند
بگذار از جنگلهای بارانخورده از خرمنهای پُرحاصل سخن بگویم
بگذار از دهکدهی تقدیرِ مشترک سخن بگویم.
قصدِ من فریبِ خودم نیست، دلپذیر!
قصدِ من
فریبِ خودم نیست.
۱۳۳۴
قصدِ من
فریبِ خودم نیست.
اگر لبها دروغ میگویند
از دستهای تو راستی هویداست
و من از دستهای توست که سخن میگویم.
□
دستانِ تو خواهرانِ تقدیرِ مناند.
از جنگلهای سوخته از خرمنهای بارانخورده سخن میگویم
من از دهکدهی تقدیرِ خویش سخن میگویم.
□
بر هر سبزه خون دیدم در هر خنده درد دیدم.
تو طلوع میکنی من مُجاب میشوم
من فریاد میزنم
و راحت میشوم.
□
قصدِ من فریبِ خودم نیست، دلپذیر!
قصدِ من
فریبِ خودم نیست.
تو اینجایی و نفرینِ شب بیاثر است.
در غروبِ نازا، قلبِ من از تلقینِ تو بارور میشود.
با دستهای تو من لزجترینِ شبها را چراغان میکنم.
من زندگیام را خواب میبینم
من رؤیاهایم را زندگی میکنم
من حقیقت را زندگی میکنم.
□
از هر خون سبزهیی میروید از هر درد لبخندهیی
چرا که هر شهید درختیست.
من از جنگلهای انبوه به سوی تو آمدم
تو طلوع کردی
من مُجاب شدم،
من غریو کشیدم
و آرامش یافتم.
کنارِ بهار به هر برگ سوگند خوردم
و تو
در گذرگاههای شبزده
عشقِ تازه را اخطار کردی.
□
من هلهلهی شبگردانِ آواره را شنیدم
در بیستارهترینِ شبها
لبخندت را آتشبازی کردم
و از آن پس
قلبِ کوچه خانهیِ ماست.
□
دستانِ تو خواهرانِ تقدیرِ مناند
بگذار از جنگلهای بارانخورده از خرمنهای پُرحاصل سخن بگویم
بگذار از دهکدهی تقدیرِ مشترک سخن بگویم.
قصدِ من فریبِ خودم نیست، دلپذیر!
قصدِ من
فریبِ خودم نیست.
۱۳۳۴
احمد شاملو : هوای تازه
به تو بگویم
دیگر جا نیست
قلبت پُر از اندوه است
آسمانهای تو آبیرنگیِ گرمایش را از دست داده است
زیرِ آسمانی بیرنگ و بیجلا زندگی میکنی
بر زمینِ تو، باران، چهرهی عشقهایت را پُرآبله میکند
پرندگانت همه مردهاند
در صحرایی بیسایه و بیپرنده زندگی میکنی
آنجا که هر گیاه در انتظارِ سرودِ مرغی خاکستر میشود.
□
دیگر جا نیست
قلبت پُراز اندوه است
خدایانِ همه آسمانهایت
بر خاک افتادهاند
چون کودکی
بیپناه و تنها ماندهای
از وحشت میخندی
و غروری کودن از گریستن پرهیزت میدهد.
این است انسانی که از خود ساختهای
از انسانی که من دوست میداشتم
که من دوست میدارم.
□
دوشادوشِ زندگی
در همه نبردها جنگیده بودی
نفرینِ خدایان در تو کارگر نبود
و اکنون ناتوان و سرد
مرا در برابرِ تنهایی
به زانو در میآوری.
آیا تو جلوهی روشنی از تقدیرِ مصنوعِ انسانهای قرنِ مایی؟ ــ
انسانهایی که من دوست میداشتم
که من دوست میدارم؟
□
دیگر جا نیست
قلبت پُراز اندوه است.
میترسی ــ به تو بگویم ــ تو از زندگی میترسی
از مرگ بیش از زندگی
از عشق بیش از هر دو میترسی.
به تاریکی نگاه میکنی
از وحشت میلرزی
و مرا در کنارِ خود
از یاد
میبری.
۱۳۳۴/۶/۱۹
قلبت پُر از اندوه است
آسمانهای تو آبیرنگیِ گرمایش را از دست داده است
زیرِ آسمانی بیرنگ و بیجلا زندگی میکنی
بر زمینِ تو، باران، چهرهی عشقهایت را پُرآبله میکند
پرندگانت همه مردهاند
در صحرایی بیسایه و بیپرنده زندگی میکنی
آنجا که هر گیاه در انتظارِ سرودِ مرغی خاکستر میشود.
□
دیگر جا نیست
قلبت پُراز اندوه است
خدایانِ همه آسمانهایت
بر خاک افتادهاند
چون کودکی
بیپناه و تنها ماندهای
از وحشت میخندی
و غروری کودن از گریستن پرهیزت میدهد.
این است انسانی که از خود ساختهای
از انسانی که من دوست میداشتم
که من دوست میدارم.
□
دوشادوشِ زندگی
در همه نبردها جنگیده بودی
نفرینِ خدایان در تو کارگر نبود
و اکنون ناتوان و سرد
مرا در برابرِ تنهایی
به زانو در میآوری.
آیا تو جلوهی روشنی از تقدیرِ مصنوعِ انسانهای قرنِ مایی؟ ــ
انسانهایی که من دوست میداشتم
که من دوست میدارم؟
□
دیگر جا نیست
قلبت پُراز اندوه است.
میترسی ــ به تو بگویم ــ تو از زندگی میترسی
از مرگ بیش از زندگی
از عشق بیش از هر دو میترسی.
به تاریکی نگاه میکنی
از وحشت میلرزی
و مرا در کنارِ خود
از یاد
میبری.
۱۳۳۴/۶/۱۹
احمد شاملو : هوای تازه
بدرود
برایِ زیستن دو قلب لازم است
قلبی که دوست بدارد، قلبی که دوستاش بدارند
قلبی که هدیه کند، قلبی که بپذیرد
قلبی که بگوید، قلبی که جواب بگوید
قلبی برای من، قلبی برای انسانی که من میخواهم
تا انسان را در کنارِ خود حس کنم.
□
دریاهای چشمِ تو خشکیدنیست
من چشمهیی زاینده میخواهم.
پستانهایت ستارههای کوچک است
آن سوی ستاره من انسانی میخواهم:
انسانی که مرا بگزیند
انسانی که من او را بگزینم،
انسانی که به دستهای من نگاه کند
انسانی که به دستهایش نگاه کنم،
انسانی در کنارِ من
تا به دستهای انسانها نگاه کنیم،
انسانی در کنارم، آینهیی در کنارم
تا در او بخندم، تا در او بگریم...
□
خدایان نجاتم نمیدادند
پیوندِ تُردِ تو نیز
نجاتم نداد
نه پیوندِ تُردِ تو
نه چشمها و نه پستانهایت
نه دستهایت
کنارِ من قلبت آینهیی نبود
کنارِ من قلبت بشری نبود...
۱۳۳۴
قلبی که دوست بدارد، قلبی که دوستاش بدارند
قلبی که هدیه کند، قلبی که بپذیرد
قلبی که بگوید، قلبی که جواب بگوید
قلبی برای من، قلبی برای انسانی که من میخواهم
تا انسان را در کنارِ خود حس کنم.
□
دریاهای چشمِ تو خشکیدنیست
من چشمهیی زاینده میخواهم.
پستانهایت ستارههای کوچک است
آن سوی ستاره من انسانی میخواهم:
انسانی که مرا بگزیند
انسانی که من او را بگزینم،
انسانی که به دستهای من نگاه کند
انسانی که به دستهایش نگاه کنم،
انسانی در کنارِ من
تا به دستهای انسانها نگاه کنیم،
انسانی در کنارم، آینهیی در کنارم
تا در او بخندم، تا در او بگریم...
□
خدایان نجاتم نمیدادند
پیوندِ تُردِ تو نیز
نجاتم نداد
نه پیوندِ تُردِ تو
نه چشمها و نه پستانهایت
نه دستهایت
کنارِ من قلبت آینهیی نبود
کنارِ من قلبت بشری نبود...
۱۳۳۴
احمد شاملو : هوای تازه
برای شما که عشق ِتان زندهگیست
شما که عشقِتان زندگیست
شما که خشمِتان مرگ است،
شما که تاباندهاید در یأسِ آسمانها
امیدِ ستارگان را
شما که به وجود آوردهاید سالیان را
قرون را
و مردانی زادهاید که نوشتهاند بر چوبهی دارها
یادگارها
و تاریخِ بزرگِ آینده را با امید
در بطنِ کوچکِ خود پروردهاید
و شما که پروردهاید فتح را
در زهدانِ شکست،
شما که عشقِتان زندگیست
شما که خشمِتان مرگست!
□
شما که برقِ ستارهی عشقید
در ظلمتِ بیحرارتِ قلبها
شما که سوزاندهاید جرقهی بوسه را
بر خاکسترِ تشنهی لبها
و به ما آموختهاید تحمل و قدرت را در شکنجهها
و در تعبها
و پاهای آبلهگون
با کفشهای گران
در جُستجوی عشقِ شما میکند عبور
بر راههای دور
و در اندیشهی شماست
مردی که زورقاش را میراند
بر آبِ دوردست
شما که عشقِتان زندگیست
شما که خشمِتان مرگ است!
□
شما که زیبایید تا مردان
زیبایی را بستایند
و هر مرد که به راهی میشتابد
جادوییِ نوشخندی از شماست
و هر مرد در آزادگیِ خویش
به زنجیرِ زرینِ عشقیست پایبست
شما که عشقِتان زندگیست
شما که خشمِتان مرگ است!
□
شما که روحِ زندگی هستید
و زندگی بی شما اجاقیست خاموش،
شما که نغمهیِ آغوشِ روحِتان
در گوشِ جانِ مرد فرحزاست،
شما که در سفرِ پُرهراسِ زندگی، مردان را
در آغوشِ خویش آرامش بخشیدهاید
و شما را پرستیده است هر مردِ خودپرست، ــ
عشقِتان را به ما دهید
شما که عشقِتان زندگیست!
و خشمِتان را به دشمنانِ ما
شما که خشمِتان مرگ است!
۱۳ تیر ۱۳۳۰
شما که خشمِتان مرگ است،
شما که تاباندهاید در یأسِ آسمانها
امیدِ ستارگان را
شما که به وجود آوردهاید سالیان را
قرون را
و مردانی زادهاید که نوشتهاند بر چوبهی دارها
یادگارها
و تاریخِ بزرگِ آینده را با امید
در بطنِ کوچکِ خود پروردهاید
و شما که پروردهاید فتح را
در زهدانِ شکست،
شما که عشقِتان زندگیست
شما که خشمِتان مرگست!
□
شما که برقِ ستارهی عشقید
در ظلمتِ بیحرارتِ قلبها
شما که سوزاندهاید جرقهی بوسه را
بر خاکسترِ تشنهی لبها
و به ما آموختهاید تحمل و قدرت را در شکنجهها
و در تعبها
و پاهای آبلهگون
با کفشهای گران
در جُستجوی عشقِ شما میکند عبور
بر راههای دور
و در اندیشهی شماست
مردی که زورقاش را میراند
بر آبِ دوردست
شما که عشقِتان زندگیست
شما که خشمِتان مرگ است!
□
شما که زیبایید تا مردان
زیبایی را بستایند
و هر مرد که به راهی میشتابد
جادوییِ نوشخندی از شماست
و هر مرد در آزادگیِ خویش
به زنجیرِ زرینِ عشقیست پایبست
شما که عشقِتان زندگیست
شما که خشمِتان مرگ است!
□
شما که روحِ زندگی هستید
و زندگی بی شما اجاقیست خاموش،
شما که نغمهیِ آغوشِ روحِتان
در گوشِ جانِ مرد فرحزاست،
شما که در سفرِ پُرهراسِ زندگی، مردان را
در آغوشِ خویش آرامش بخشیدهاید
و شما را پرستیده است هر مردِ خودپرست، ــ
عشقِتان را به ما دهید
شما که عشقِتان زندگیست!
و خشمِتان را به دشمنانِ ما
شما که خشمِتان مرگ است!
۱۳ تیر ۱۳۳۰
احمد شاملو : هوای تازه
با سماجتِ يک الماس ...
و عشقِ سُرخِ یک زهر
در بلورِ قلبِ یک جام
و کشوقوسِ یک انتظار
در خمیازهی یک اقدام
و نازِ گلوگاهِ رقصِ تو
بر دلدادگیِ خنجرِ من...
و تو خاموشی کردهای پیشه
من سماجت،
تو یکچند
من همیشه.
و لاکِ خونِ یک امضا
که به نامهی هر نیازِ من
زنگار میبندد،
و قطرهقطرههای خونِ من
که در گلوی مسلولِ یک عشق
میخندد،
و خدای یک عشق
خدای یک سماجت
که سحرگاهِ آفرینشِ شبِ یک کامکاری
میمیرد، ــ
[از زمینِ عشقِ سُرخاش
با دهانِ خونینِ یک زخم
بوسهیی گرم میگیرد:
«ــ اوه، مخلوقِ من!
باز هم، مخلوقِ من
باز هم!»
و
میمیرد!]
و تلاشِ عشقِ او
در لبانِ شیرینِ کودکِ من
میخندد فردا،
و از قلبِ زلالِ یک جام
که زهرِ سُرخِ یک عشق را در آن نوشیدهام
و از خمیازهی یک اقدام
که در کشوقوسِ انتظارِ آن مردهام
و از دلدادگیِ خنجرِ خود
که بر نازگاهِ گلوی رقصَت نهادهام
واز سماجتِ یک الماس
که بر سکوتِ بلورینِ تو میکشم،
به گوشِ کودکم گوشوار میآویزم!
و بهسانِ تصویرِ سرگردانِ یک قطره باران
که در آیینهی گریزانِ شط میگریزد،
عشقم را بلعِ قلبِ تو میکنم:
عشقِ سرخی را که نوشیدهام در جامِ یک قلب که در آن دیدهام گردشِ مغرورِ ماهیِ مرگِ تنم را که بوسهی گرم خواهد گرفت با دهانِ خونآلودِ زخمش از زمینِ عشقِ سُرخَش
و چون سماجتِ یک خداوند
خواهد مُرد سرانجام
در بازپسین دَمِ شبِ آفرینشِ یک کام،
و عشقِ مرا که تمامیِ روحِ اوست
چون سایهی سرگردانِ هیکلی ناشناس خواهد بلعید
گرسنگیِ آینهیِ قلبِ تو!
□
و اگر نشنوی به تو خواهم شنواند
حماسهی سماجتِ عاشقت را زیرِ پنجرهی مشبکِ تاریکِ بلند که در غریوِ قلبش زمزمه میکند:
«ــ شوکرانِ عشقِ تو که در جامِ قلبِ خود نوشیدهام
خواهدم کُشت.
و آتشِ این همه حرف در گلویم
که برایِ برافروختنِ ستارگانِ هزار عشق فزون است
در ناشنواییِ گوشِ تو
خفهام خواهد کرد!»
۱۳ تیرِ ۱۳۳۰
در بلورِ قلبِ یک جام
و کشوقوسِ یک انتظار
در خمیازهی یک اقدام
و نازِ گلوگاهِ رقصِ تو
بر دلدادگیِ خنجرِ من...
و تو خاموشی کردهای پیشه
من سماجت،
تو یکچند
من همیشه.
و لاکِ خونِ یک امضا
که به نامهی هر نیازِ من
زنگار میبندد،
و قطرهقطرههای خونِ من
که در گلوی مسلولِ یک عشق
میخندد،
و خدای یک عشق
خدای یک سماجت
که سحرگاهِ آفرینشِ شبِ یک کامکاری
میمیرد، ــ
[از زمینِ عشقِ سُرخاش
با دهانِ خونینِ یک زخم
بوسهیی گرم میگیرد:
«ــ اوه، مخلوقِ من!
باز هم، مخلوقِ من
باز هم!»
و
میمیرد!]
و تلاشِ عشقِ او
در لبانِ شیرینِ کودکِ من
میخندد فردا،
و از قلبِ زلالِ یک جام
که زهرِ سُرخِ یک عشق را در آن نوشیدهام
و از خمیازهی یک اقدام
که در کشوقوسِ انتظارِ آن مردهام
و از دلدادگیِ خنجرِ خود
که بر نازگاهِ گلوی رقصَت نهادهام
واز سماجتِ یک الماس
که بر سکوتِ بلورینِ تو میکشم،
به گوشِ کودکم گوشوار میآویزم!
و بهسانِ تصویرِ سرگردانِ یک قطره باران
که در آیینهی گریزانِ شط میگریزد،
عشقم را بلعِ قلبِ تو میکنم:
عشقِ سرخی را که نوشیدهام در جامِ یک قلب که در آن دیدهام گردشِ مغرورِ ماهیِ مرگِ تنم را که بوسهی گرم خواهد گرفت با دهانِ خونآلودِ زخمش از زمینِ عشقِ سُرخَش
و چون سماجتِ یک خداوند
خواهد مُرد سرانجام
در بازپسین دَمِ شبِ آفرینشِ یک کام،
و عشقِ مرا که تمامیِ روحِ اوست
چون سایهی سرگردانِ هیکلی ناشناس خواهد بلعید
گرسنگیِ آینهیِ قلبِ تو!
□
و اگر نشنوی به تو خواهم شنواند
حماسهی سماجتِ عاشقت را زیرِ پنجرهی مشبکِ تاریکِ بلند که در غریوِ قلبش زمزمه میکند:
«ــ شوکرانِ عشقِ تو که در جامِ قلبِ خود نوشیدهام
خواهدم کُشت.
و آتشِ این همه حرف در گلویم
که برایِ برافروختنِ ستارگانِ هزار عشق فزون است
در ناشنواییِ گوشِ تو
خفهام خواهد کرد!»
۱۳ تیرِ ۱۳۳۰
احمد شاملو : هوای تازه
رُکسانا
بگذار پس از من هرگز کسی نداند از رُکسانا با من چه گذشت.
بگذار کسی نداند
که چگونه من از روزی که تختههای کفِ این کلبهی چوبینِ ساحلی رفت و آمدِ کفشهای سنگینم را
بر خود احساس کرد
و سایهی دراز و سردم بر ماسههای مرطوبِ این ساحلِ متروک کشیده شد،
تا روزی که دیگر آفتاب به چشمهایم نتابد،
با شتابی امیدوار کفنِ خود را دوختهام، گورِ خود را کندهام...
□
اگرچه نسیموار از سرِ عمرِ خود گذشتهام
و بر همه چیز ایستادهام و در همه چیز تأمل کردهام رسوخ کردهام؛
اگرچه همه چیز را به دنبالِ خود کشیدهام:
همهیِ حوادث را، ماجراها را، عشقها و رنجها را به دنبالِ خود کشیدهام
و زیرِ این پردهی زیتونی رنگ که پیشانیِ آفتابسوختهی من است پنهان کردهام، ــ
اما من هیچ کدامِ اینها را نخواهم گفت
لامتاکام حرفی نخواهم زد
میگذارم هنوز چو نسیمی سبک از سرِ بازماندهی عمرم بگذرم
و بر همه چیز بایستم و در همه چیز تأمل کنم، رسوخ کنم.
همه چیز را دنبالِ خود بکشم و زیرِ پردهی زیتونی رنگ پنهان کنم:
همهی حوادث و ماجراها را،
عشقها را و رنجها را مثلِ رازی مثلِ سرّی پُشتِ این پردهی ضخیم به چاهی بیانتها بریزم،
نابودِشان کنم و از آن همه لامتاکام با کسی حرفی نزنم...
بگذار کسی نداند که چگونه من به جایِ نوازش شدن، بوسیده شدن، گزیده شدهام!
بگذار هیچکس نداند، هیچکس! و از میانِ همهی خدایان، خدایی جز فراموشی بر این همه رنج آگاه نگردد.
و بهکلی مثلِ این که اینها همه نبوده است،
اصلاً نبوده است و من همچون تمامِ آن کسان که دیگر نامی ندارند
ــ نسیموار از سرِ اینها همه نگذشتهام و بر اینها همه تأمل نکردهام،
اینها همه را ندیدهام...
بگذار هیچکس نداند،
هیچکس نداند تا روزی که سرانجام، آفتابی که باید به چمنها و جنگلها بتابد،
آبِ این دریایِ مانع را بخشکاند و مرا چون قایقی فرسوده به شن بنشاند
و بدینگونه، روحِ مرا به رُکسانا ــ روحِ دریا و عشق و زندگی ــ باز رساند.
چرا که رُکسانایِ من مرا به هجرانی که اعصاب را میفرساید و دلهره میآورد محکوم کرده است.
و محکومم کرده است
که تا روزِ خشکیدنِ دریاها به انتظارِ رسیدنِ بدو ــ در اضطرابِ انتظاری سرگردان ــ محبوس بمانم...
و این است ماجرایِ شبی که به دامنِ رُکسانا آویختم و از او خواستم که مرا با خود ببرد.
چرا که رُکسانا ــ روحِ دریا و عشق و زندگی ــ در کلبهی چوبینِ ساحلی نمیگنجید،
و من بیوجودِ رُکسانا ــ بیتلاش و بیعشق و بیزندگی ــ در ناآسودگی و نومیدی زنده نمیتوانستم بود...
□
...سرانجام، در عربدههای دیوانهوارِ شبی تار و توفانی که دریا تلاشی زنده داشت
و جرقههای رعد، زندگی را در جامهی قارچهای وحشی به دامنِ کوهستان میریخت؛
دیرگاه از کلبهی چوبینِ ساحلی بیرون آمدم.
و توفان با من درآویخت و شنلِ سُرخِ مرا تکان داد و من در زردتابیِ فانوس، مخملِ کبودِ آسترِ آن را دیدم.
و سرمایِ پاییزی استخوانهای مرا لرزاند.
اما سایهی درازِ پاهایم که بهدقت از نورِ نیمرنگِ فانوس میگریخت
و در پناهِ من به ظلمتِ خیس و غلیظِ شب میپیوست، به رفتوآمد تعجیل میکرد.
و من شتابم را بر او تحمیل میکردم.
و دلم در آتش بود.
و موجِ دریا از سنگچینِ ساحل لبپَر میزد.
و شب سنگین و سرد و توفانی بود. زمین پُرآب و هوا پُرآتش بود.
و من در شنلِ سُرخِ خویش، شیطان را میمانستم که به مجلسِ عشرتهای شوقانگیز میرفت.
اما دلم در آتش بود و سوزندگیِ این آتش را در گلوی خوداحساس میکردم.
و باد، مرا از پیشرفتن مانع میشد...
کنارِ ساحلِ آشوب، مرغی فریاد زد
و صدایِ او در غرشِ روشنِ رعد خفه شد.
و من فانوس را در قایق نهادم.
و ریسمانِ قایق را از چوبپایه جدا کردم.
و در واپسرفتِ نخستین موجی که به زیرِ قایق رسید،
رو به دریای ظلمتآشوب پارو کشیدم.
و در ولولهی موج و باد ــ در آن شبِ نیمهخیسِ غلیظ ــ به دریای دیوانه درآمدم
که کفِ جوشانِ غیظ بر لبانِ کبودش میدوید.
موج از ساحل بالا میکشید
و دریا گُرده تهی میکرد
و من در شیبِ تهیگاهِ دریا چنان فرو میشدم
که برخوردِ کفِ قایق را با ماسههایی که دریایِ آبستن هرگز نخواهدِشان زاد،
احساس میکردم.
اما میدیدم که ناآسودگیِ روحِ من اندکاندک خود را به آشفتهگیِ دنیایِ خیس و تلاشکارِ بیرون وامیگذارد.
و آرامآرام، رسوبِ آسایش را در اندرونِ خود احساس میکردم.
لیکن شب آشفته بود
و دریا پرپر میزد
و مستی دیرسیرابی در آشوبِ سردِ امواجِ دیوانه به جُستجویِ لذتی گریخته عربده میکشید...
و من دیدم که آسایشی یافتهام
و اکنون به حلزونی دربهدر میمانم که در زیروزِبَررفتِ بیپایانِ شتابندگانِ دریا صدفی جُسته است.
و میدیدم که اگر فانوس را به آب افکنم و سیاهیِ شب را به فروبستگیِ چشمانِ خود تعبیر کنم،
به بودای بیدغدغه مانندهام که درد را از آن روی که طلیعهتازِ نیروانا میداند به دلاسودگی برمیگزارد.
اما من از مرگ به زندگی گریخته بودم.
و بویِ لجنِ نمکسودِ شبِ خفتنجایِ ماهیخوارها که با انقلابِ امواجِ برآمده همراهِ وزشِ باد
در نفسِ من چپیده بود، مرا به دامنِ دریا کشیده بود.
و زیروفرارفتِ زندهوارِ دریا، مرا بهسانِ قایقی که بادِ دریا ریسمانش را بگسلد
از سکونِ مردهوارِ ساحل بر آب رانده بود،
و در مییافتم از راهی که بودا گذشته است به زندگی بازمیگردم.
و در این هنگام
در زردتابیِ نیمرنگِ فانوس، سرکشیِ کوهههای بیتاب را
مینگریستم.
و آسایشِ تن و روحِ من در اندرونِ من به خواب میرفت.
و شب آشفته بود
و دریا چون مرغی سرکنده پرپر میزد و بهسانِ مستی ناسیراب به جُستجویِ لذت عربده میکشید.
□
در یک آن، پنداشتم که من اکنون همه چیزِ زندگی را بهدلخواهِ خود یافتهام.
یک چند، سنگینیِ خُردکنندهی آرامشِ ساحل را در خفقانِ مرگی بیجوش،
بر بیتابیِ روحِ آشفتهیی که به دنبالِ آسایش میگشت تحمل کرده بودم:
ــ آسایشی که از جوشش مایه میگیرد!
و سرانجام در شبی چنان تیره، بهسانِ قایقی که بادِ دریا ریسمانش را بگسلد،
دل به دریای توفانی زده بودم.
و دریا آشوب بود.
و من در زیروفرارفتِ زندهوارِ آنکه خواهشی پُرتپش در هر موجِ بیتابش گردن میکشید،
مایهی آسایش و زندگیِ خود را بازیافته بودم، همه چیزِ زندگی را بهدلخواهِ خویش بهدست آورده بودم.
اما ناگهان در آشفتگیِ تیره و روشنِ بخار و مهِ بالایِ قایق ــ که شب گهواره جنبانش بود ــ
و در انعکاسِ نورِ زردی که به مخملِ سُرخِ شنلِ من میتافت، چهرهیی آشنا به چشمانم سایه زد.
و خیزابها، کنارِ قایقِ بیقرارِ بیآرام در تبِ سردِ خود میسوختند.
فریاد کشیدم: «رُکسانا!»
اما او در آرامشِ خود آسایش نداشت
و غریوِ من به مانندِ نفسی که در تودههایِ عظیم دود دَمَند، چهرهی او را برآشفت.
و این غریو،
رخسارهی رویاییِ او را بهسانِ روحِ گنهکاری شبگرد که از آوازِ خروس نزدیکیِ سپیدهدمان را احساس کند،
شکنجه کرد.
و من زیرِ پردهی نازکِ مه و ابر، دیدمش که چشمانش را به خواب گرفت
و دندانهایش را از فشارِ رنجی گنگ برهم فشرد.
فریاد کشیدم: «رُکسانا!»
اما او در آرامشِ خود آسوده نبود
و بهسانِ مهی از باد آشفته،
با سکوتی که غریوِ مستانهی توفانِ دیوانه را در زمینهی خود پُررنگتر مینمود
و برجستهتر میساخت و برهنهتر میکرد، گفت:
«ــ من همین دریای بیپایانم!»
و در دریا آشوب بود
در دریا توفان بود...
فریاد کشیدم: «ــ رُکسانا!»
اما رُکسانا در تبِ سردِ خود میسوخت
و کفِ غیظ بر لبِ دریا میدوید
و در دلِ من آتش بود
و زنِ مهآلود که رخسارش از انعکاسِ نورِ زردِ فانوس بر مخملِ سُرخِ شنلِ من رنگ میگرفت
و من سایهی بزرگِ او را بر قایق و فانوس و روحِ خود احساس میکردم،
با سکوتی که شُکوهش دلهرهآور بود، گفت:
«ــ من همین توفانم من همین غریوم
من همین دریای آشوبم که آتشِ صدهزار خواهشِ زنده در هر موجِ بیتابش شعله میزند!»
«رُکسانا!»
«ــ اگر میتوانستی بیایی، تو را با خود میبردم.
تو نیز ابری میشدی و هنگامِ دیدارِ ما از قلبِ ما آتش میجَست و دریا و آسمان را روشن میکرد...
در فریادهای توفانیِ خود سرود میخواندیم
در آشوبِ امواجِ کف کردهی دورگریزِ خود آسایش مییافتیم
و در لهیبِ آتشِ سردِ روحِ پُرخروشِ خود میزیستیم...
اما تو نمیتوانی بیایی، نمیتوانی
تو نمیتوانی قدمی از جای خود فراتر بگذاری!»
«ــ میتوانم
رُکسانا!
میتوانم»...
«ــ میتوانستی، اما اکنون نمیتوانی
و میانِ من و تو به همان اندازه فاصله هست
که میانِ ابرهایی که در آسمان و انسانهایی که بر زمین سرگردانند...»
«ــ رُکسانا...»
و دیگر در فریادِ من آتشِ امیدی جرقه نمیزد.
«ــ شاید بتوانی تا روزی که هنوز آخرین نشانههای زندگی را از تو بازنستاندهاند
چونان قایقی که بادِ دریا ریسمانش را از چوبپایهی ساحل بگسلد
بر دریای دلِ من عشقِ من زندگیِ من بیوقفهگردی کنی...
با آرامشِ من آرامش یابی در توفانِ من بغریوی و ابری که به دریا میگرید
شورابِ اشک را از چهرهات بشوید.
تا اگر روزی،
آفتابی که باید بر چمنها و جنگلها بتابد آبِ این دریا را فرو خشکاند
و مرا گودالی بیآب و بیثمر کرد، تو نیز بهسانِ قایقی برخاکافتاده بیثمر گردی
و بدینگونه، میانِ تو و من آشناییِ نزدیکتری پدید آید.
اما اگر اندیشه کنی که هماکنون میتوانی
به من که روحِ دریا روحِ عشق و روحِ زندگی هستم بازرسی،
نمیتوانی، نمیتوانی!»
«ــ رُک... سا... نا»
و فریادِ من دیگر به پچپچهیی مأیوس و مضطرب مبدل گشته بود.
و دریا آشوب بود.
و خیالِ زندگی با درونِ شوریدهاش عربده میزد.
و رُکسانا بر قایق و من و بر همهی دریا در پیکرِ ابری که از باد به هم برمیآمد
در تبِ زندهی خود غریو میکشید:
«ــ شاید به هم بازرسیم:
روزی که من بهسانِ دریایی خشکیدم،
و تو چون قایقی فرسوده بر خاک ماندی
اما اکنون میانِ ما فاصله چندان است
که میانِ ابرهایی که در آسمان و انسانهایی که بر زمین سرگردانند».
«ــ میتوانم
رُکسانا!
میتوانم...»
«ــ نمیتوانی!
نمیتوانی»
«ــ رُکسانا...»
خواهشِ متضرعی در صدایم میگریست
و در دریا آشوب بود.
«ــ اگر میتوانستی تو را با خود میبردم
تو هم بر این دریای پُرآشوب موجی تلاشکار میشدی
و آنگاه در التهابِ شبهایِ سیاه و توفانی
که خواهشی قالبشکاف در هر موجِ بیتابِ دریا گردن میکشد،
در زیروفرارفتِ جاویدانِ کوهههای تلاش، زندگی میگرفتیم.»
بیتاب در آخرین حملهی یأس کوشیدم تا از جای برخیزم اما زنجیرِ لنگری به خروار بر پایم بود.
و خیزابها کنارِ قایقِ بیقرارِ بیسکون در تبِ سردِ خود میسوختند.
و روحِ تلاشندهی من در زندانِ زمخت و سنگینِ تنم میافسرد
و رُکسانا بر قایق و من و دریا در پیکرِ ابری که از باد بههم برآید،
با سکوتی که غریوِ شتابندگانِ موج را بر زمینهی خود برجستهتر میکرد فریاد میکشید:
«ــ نمیتوانی!
و هرکس آنچه را که دوست میدارد در بند میگذارد.
و هر زن مرواریدِ غلتانِ خود را به زندانِ صندوقش محبوس میدارد،
و زنجیرهای گران را من بر پایت نهادهام،
ورنه پیش از آنکه به من رسی طعمهی دریای بیانتها شده بودی
و چشمانت چون دو مرواریدِ جاندار که هرگز صیدِ غواصانِ دریا نگردد،
بلعِ صدفها شده بود...
تو نمیتوانی بیایی
نمیتوانی بیایی!
تو میباید به کلبهی چوبینِ ساحلی بازگردی
و تا روزی که آفتاب مرا و تو را بیثمر نکرده است،
کنارِ دریا از عشقِ من، تنها از عشقِ من روزی بگیری...»
□
من در آخرین شعلهی زردتابِ فانوس،
چکشِ باران را بر آبهای کف کردهی بیپایانِ دریا دیدم
و سحرگاهان مردانِ ساحل،
در قایقی که امواجِ سرگردان به خاک کشانده بود مدهوشم یافتند...
□
بگذار کسی نداند که ماجرایِ من و رُکسانا چگونه بود!
من اکنون در کلبهیِ چوبینِ ساحلی که باد در سفالِ بامش عربده میکشد
و باران از درزِ تختههای دیوارش به درون نشت میکند،
از دریچه به دریای آشوب مینگرم
و از پسِ دیوارِ چوبین،
رفتوآمدِ آرام و متجسسانهی مردمِ کنجکاوی را که به تماشای دیوانگان رغبتی دارند
احساس میکنم.
و میشنوم که زیرِ لب با یکدیگر میگویند:
«ــ هان گوش کنید،
دیوانه هماکنون با خود سخن خواهد گفت».
و من از غیظ لب به دندان میگزم
و انتظارِ آن روزِ دیرآینده که آفتاب،
آبِ دریاهای مانع را خشکانده باشد
و مرا چون قایقی رسیده به ساحل به خاک نشانده باشد
و روحِ مرا به رُکسانا ــ روحِ دریا و عشق و زندگی ــ باز رسانده باشد،
به سانِ آتشِ سردِ امیدی در تَهِ چشمانم شعله میزند.
و زیرِ لب با سکوتی مرگبار فریاد میزنم:
«رُکسانا!»
و غریوِ بیپایانِ رُکسانا را میشنوم
که از دلِ دریا،
با شتابِ بیوقفهی خیزابهای دریا که هزاران خواهشِ زنده در هر موجِ بیتابش گردن میکشد،
یکریز فریاد میزند:
«ــ نمیتوانی بیایی!
نمیتوانی بیایی!»...
مشت بر دیوارِ چوبین میکوبم
و به مردمِ کنجکاوی که از دیدارِ دیوانگان دلشاد میشوند
و سایهشان که به درزِ تختهها میافتد حدودِ هیکلِشان را مشخص میکند،
نهیب میزنم:
«ــ میشنوید؟
بدبختها
میشنوید؟»
و سایهها از درزِ تختههای دیوار به زمین میافتند.
و من، زیرِ ضربِ پاهای گریزآهنگ،
فریادِ رُکسانا را میشنوم که از دلِ دریا،
با شتابِ بیوقفهی امواجِ خویش،
همراهِ بادی که از فرازِ آبهای دوردست میگذرد،
یکریز فریاد میکشد:
«ــ نمیتوانی بیایی!
نمیتوانی بیایی!».
۱۳۲۹
بگذار کسی نداند
که چگونه من از روزی که تختههای کفِ این کلبهی چوبینِ ساحلی رفت و آمدِ کفشهای سنگینم را
بر خود احساس کرد
و سایهی دراز و سردم بر ماسههای مرطوبِ این ساحلِ متروک کشیده شد،
تا روزی که دیگر آفتاب به چشمهایم نتابد،
با شتابی امیدوار کفنِ خود را دوختهام، گورِ خود را کندهام...
□
اگرچه نسیموار از سرِ عمرِ خود گذشتهام
و بر همه چیز ایستادهام و در همه چیز تأمل کردهام رسوخ کردهام؛
اگرچه همه چیز را به دنبالِ خود کشیدهام:
همهیِ حوادث را، ماجراها را، عشقها و رنجها را به دنبالِ خود کشیدهام
و زیرِ این پردهی زیتونی رنگ که پیشانیِ آفتابسوختهی من است پنهان کردهام، ــ
اما من هیچ کدامِ اینها را نخواهم گفت
لامتاکام حرفی نخواهم زد
میگذارم هنوز چو نسیمی سبک از سرِ بازماندهی عمرم بگذرم
و بر همه چیز بایستم و در همه چیز تأمل کنم، رسوخ کنم.
همه چیز را دنبالِ خود بکشم و زیرِ پردهی زیتونی رنگ پنهان کنم:
همهی حوادث و ماجراها را،
عشقها را و رنجها را مثلِ رازی مثلِ سرّی پُشتِ این پردهی ضخیم به چاهی بیانتها بریزم،
نابودِشان کنم و از آن همه لامتاکام با کسی حرفی نزنم...
بگذار کسی نداند که چگونه من به جایِ نوازش شدن، بوسیده شدن، گزیده شدهام!
بگذار هیچکس نداند، هیچکس! و از میانِ همهی خدایان، خدایی جز فراموشی بر این همه رنج آگاه نگردد.
و بهکلی مثلِ این که اینها همه نبوده است،
اصلاً نبوده است و من همچون تمامِ آن کسان که دیگر نامی ندارند
ــ نسیموار از سرِ اینها همه نگذشتهام و بر اینها همه تأمل نکردهام،
اینها همه را ندیدهام...
بگذار هیچکس نداند،
هیچکس نداند تا روزی که سرانجام، آفتابی که باید به چمنها و جنگلها بتابد،
آبِ این دریایِ مانع را بخشکاند و مرا چون قایقی فرسوده به شن بنشاند
و بدینگونه، روحِ مرا به رُکسانا ــ روحِ دریا و عشق و زندگی ــ باز رساند.
چرا که رُکسانایِ من مرا به هجرانی که اعصاب را میفرساید و دلهره میآورد محکوم کرده است.
و محکومم کرده است
که تا روزِ خشکیدنِ دریاها به انتظارِ رسیدنِ بدو ــ در اضطرابِ انتظاری سرگردان ــ محبوس بمانم...
و این است ماجرایِ شبی که به دامنِ رُکسانا آویختم و از او خواستم که مرا با خود ببرد.
چرا که رُکسانا ــ روحِ دریا و عشق و زندگی ــ در کلبهی چوبینِ ساحلی نمیگنجید،
و من بیوجودِ رُکسانا ــ بیتلاش و بیعشق و بیزندگی ــ در ناآسودگی و نومیدی زنده نمیتوانستم بود...
□
...سرانجام، در عربدههای دیوانهوارِ شبی تار و توفانی که دریا تلاشی زنده داشت
و جرقههای رعد، زندگی را در جامهی قارچهای وحشی به دامنِ کوهستان میریخت؛
دیرگاه از کلبهی چوبینِ ساحلی بیرون آمدم.
و توفان با من درآویخت و شنلِ سُرخِ مرا تکان داد و من در زردتابیِ فانوس، مخملِ کبودِ آسترِ آن را دیدم.
و سرمایِ پاییزی استخوانهای مرا لرزاند.
اما سایهی درازِ پاهایم که بهدقت از نورِ نیمرنگِ فانوس میگریخت
و در پناهِ من به ظلمتِ خیس و غلیظِ شب میپیوست، به رفتوآمد تعجیل میکرد.
و من شتابم را بر او تحمیل میکردم.
و دلم در آتش بود.
و موجِ دریا از سنگچینِ ساحل لبپَر میزد.
و شب سنگین و سرد و توفانی بود. زمین پُرآب و هوا پُرآتش بود.
و من در شنلِ سُرخِ خویش، شیطان را میمانستم که به مجلسِ عشرتهای شوقانگیز میرفت.
اما دلم در آتش بود و سوزندگیِ این آتش را در گلوی خوداحساس میکردم.
و باد، مرا از پیشرفتن مانع میشد...
کنارِ ساحلِ آشوب، مرغی فریاد زد
و صدایِ او در غرشِ روشنِ رعد خفه شد.
و من فانوس را در قایق نهادم.
و ریسمانِ قایق را از چوبپایه جدا کردم.
و در واپسرفتِ نخستین موجی که به زیرِ قایق رسید،
رو به دریای ظلمتآشوب پارو کشیدم.
و در ولولهی موج و باد ــ در آن شبِ نیمهخیسِ غلیظ ــ به دریای دیوانه درآمدم
که کفِ جوشانِ غیظ بر لبانِ کبودش میدوید.
موج از ساحل بالا میکشید
و دریا گُرده تهی میکرد
و من در شیبِ تهیگاهِ دریا چنان فرو میشدم
که برخوردِ کفِ قایق را با ماسههایی که دریایِ آبستن هرگز نخواهدِشان زاد،
احساس میکردم.
اما میدیدم که ناآسودگیِ روحِ من اندکاندک خود را به آشفتهگیِ دنیایِ خیس و تلاشکارِ بیرون وامیگذارد.
و آرامآرام، رسوبِ آسایش را در اندرونِ خود احساس میکردم.
لیکن شب آشفته بود
و دریا پرپر میزد
و مستی دیرسیرابی در آشوبِ سردِ امواجِ دیوانه به جُستجویِ لذتی گریخته عربده میکشید...
و من دیدم که آسایشی یافتهام
و اکنون به حلزونی دربهدر میمانم که در زیروزِبَررفتِ بیپایانِ شتابندگانِ دریا صدفی جُسته است.
و میدیدم که اگر فانوس را به آب افکنم و سیاهیِ شب را به فروبستگیِ چشمانِ خود تعبیر کنم،
به بودای بیدغدغه مانندهام که درد را از آن روی که طلیعهتازِ نیروانا میداند به دلاسودگی برمیگزارد.
اما من از مرگ به زندگی گریخته بودم.
و بویِ لجنِ نمکسودِ شبِ خفتنجایِ ماهیخوارها که با انقلابِ امواجِ برآمده همراهِ وزشِ باد
در نفسِ من چپیده بود، مرا به دامنِ دریا کشیده بود.
و زیروفرارفتِ زندهوارِ دریا، مرا بهسانِ قایقی که بادِ دریا ریسمانش را بگسلد
از سکونِ مردهوارِ ساحل بر آب رانده بود،
و در مییافتم از راهی که بودا گذشته است به زندگی بازمیگردم.
و در این هنگام
در زردتابیِ نیمرنگِ فانوس، سرکشیِ کوهههای بیتاب را
مینگریستم.
و آسایشِ تن و روحِ من در اندرونِ من به خواب میرفت.
و شب آشفته بود
و دریا چون مرغی سرکنده پرپر میزد و بهسانِ مستی ناسیراب به جُستجویِ لذت عربده میکشید.
□
در یک آن، پنداشتم که من اکنون همه چیزِ زندگی را بهدلخواهِ خود یافتهام.
یک چند، سنگینیِ خُردکنندهی آرامشِ ساحل را در خفقانِ مرگی بیجوش،
بر بیتابیِ روحِ آشفتهیی که به دنبالِ آسایش میگشت تحمل کرده بودم:
ــ آسایشی که از جوشش مایه میگیرد!
و سرانجام در شبی چنان تیره، بهسانِ قایقی که بادِ دریا ریسمانش را بگسلد،
دل به دریای توفانی زده بودم.
و دریا آشوب بود.
و من در زیروفرارفتِ زندهوارِ آنکه خواهشی پُرتپش در هر موجِ بیتابش گردن میکشید،
مایهی آسایش و زندگیِ خود را بازیافته بودم، همه چیزِ زندگی را بهدلخواهِ خویش بهدست آورده بودم.
اما ناگهان در آشفتگیِ تیره و روشنِ بخار و مهِ بالایِ قایق ــ که شب گهواره جنبانش بود ــ
و در انعکاسِ نورِ زردی که به مخملِ سُرخِ شنلِ من میتافت، چهرهیی آشنا به چشمانم سایه زد.
و خیزابها، کنارِ قایقِ بیقرارِ بیآرام در تبِ سردِ خود میسوختند.
فریاد کشیدم: «رُکسانا!»
اما او در آرامشِ خود آسایش نداشت
و غریوِ من به مانندِ نفسی که در تودههایِ عظیم دود دَمَند، چهرهی او را برآشفت.
و این غریو،
رخسارهی رویاییِ او را بهسانِ روحِ گنهکاری شبگرد که از آوازِ خروس نزدیکیِ سپیدهدمان را احساس کند،
شکنجه کرد.
و من زیرِ پردهی نازکِ مه و ابر، دیدمش که چشمانش را به خواب گرفت
و دندانهایش را از فشارِ رنجی گنگ برهم فشرد.
فریاد کشیدم: «رُکسانا!»
اما او در آرامشِ خود آسوده نبود
و بهسانِ مهی از باد آشفته،
با سکوتی که غریوِ مستانهی توفانِ دیوانه را در زمینهی خود پُررنگتر مینمود
و برجستهتر میساخت و برهنهتر میکرد، گفت:
«ــ من همین دریای بیپایانم!»
و در دریا آشوب بود
در دریا توفان بود...
فریاد کشیدم: «ــ رُکسانا!»
اما رُکسانا در تبِ سردِ خود میسوخت
و کفِ غیظ بر لبِ دریا میدوید
و در دلِ من آتش بود
و زنِ مهآلود که رخسارش از انعکاسِ نورِ زردِ فانوس بر مخملِ سُرخِ شنلِ من رنگ میگرفت
و من سایهی بزرگِ او را بر قایق و فانوس و روحِ خود احساس میکردم،
با سکوتی که شُکوهش دلهرهآور بود، گفت:
«ــ من همین توفانم من همین غریوم
من همین دریای آشوبم که آتشِ صدهزار خواهشِ زنده در هر موجِ بیتابش شعله میزند!»
«رُکسانا!»
«ــ اگر میتوانستی بیایی، تو را با خود میبردم.
تو نیز ابری میشدی و هنگامِ دیدارِ ما از قلبِ ما آتش میجَست و دریا و آسمان را روشن میکرد...
در فریادهای توفانیِ خود سرود میخواندیم
در آشوبِ امواجِ کف کردهی دورگریزِ خود آسایش مییافتیم
و در لهیبِ آتشِ سردِ روحِ پُرخروشِ خود میزیستیم...
اما تو نمیتوانی بیایی، نمیتوانی
تو نمیتوانی قدمی از جای خود فراتر بگذاری!»
«ــ میتوانم
رُکسانا!
میتوانم»...
«ــ میتوانستی، اما اکنون نمیتوانی
و میانِ من و تو به همان اندازه فاصله هست
که میانِ ابرهایی که در آسمان و انسانهایی که بر زمین سرگردانند...»
«ــ رُکسانا...»
و دیگر در فریادِ من آتشِ امیدی جرقه نمیزد.
«ــ شاید بتوانی تا روزی که هنوز آخرین نشانههای زندگی را از تو بازنستاندهاند
چونان قایقی که بادِ دریا ریسمانش را از چوبپایهی ساحل بگسلد
بر دریای دلِ من عشقِ من زندگیِ من بیوقفهگردی کنی...
با آرامشِ من آرامش یابی در توفانِ من بغریوی و ابری که به دریا میگرید
شورابِ اشک را از چهرهات بشوید.
تا اگر روزی،
آفتابی که باید بر چمنها و جنگلها بتابد آبِ این دریا را فرو خشکاند
و مرا گودالی بیآب و بیثمر کرد، تو نیز بهسانِ قایقی برخاکافتاده بیثمر گردی
و بدینگونه، میانِ تو و من آشناییِ نزدیکتری پدید آید.
اما اگر اندیشه کنی که هماکنون میتوانی
به من که روحِ دریا روحِ عشق و روحِ زندگی هستم بازرسی،
نمیتوانی، نمیتوانی!»
«ــ رُک... سا... نا»
و فریادِ من دیگر به پچپچهیی مأیوس و مضطرب مبدل گشته بود.
و دریا آشوب بود.
و خیالِ زندگی با درونِ شوریدهاش عربده میزد.
و رُکسانا بر قایق و من و بر همهی دریا در پیکرِ ابری که از باد به هم برمیآمد
در تبِ زندهی خود غریو میکشید:
«ــ شاید به هم بازرسیم:
روزی که من بهسانِ دریایی خشکیدم،
و تو چون قایقی فرسوده بر خاک ماندی
اما اکنون میانِ ما فاصله چندان است
که میانِ ابرهایی که در آسمان و انسانهایی که بر زمین سرگردانند».
«ــ میتوانم
رُکسانا!
میتوانم...»
«ــ نمیتوانی!
نمیتوانی»
«ــ رُکسانا...»
خواهشِ متضرعی در صدایم میگریست
و در دریا آشوب بود.
«ــ اگر میتوانستی تو را با خود میبردم
تو هم بر این دریای پُرآشوب موجی تلاشکار میشدی
و آنگاه در التهابِ شبهایِ سیاه و توفانی
که خواهشی قالبشکاف در هر موجِ بیتابِ دریا گردن میکشد،
در زیروفرارفتِ جاویدانِ کوهههای تلاش، زندگی میگرفتیم.»
بیتاب در آخرین حملهی یأس کوشیدم تا از جای برخیزم اما زنجیرِ لنگری به خروار بر پایم بود.
و خیزابها کنارِ قایقِ بیقرارِ بیسکون در تبِ سردِ خود میسوختند.
و روحِ تلاشندهی من در زندانِ زمخت و سنگینِ تنم میافسرد
و رُکسانا بر قایق و من و دریا در پیکرِ ابری که از باد بههم برآید،
با سکوتی که غریوِ شتابندگانِ موج را بر زمینهی خود برجستهتر میکرد فریاد میکشید:
«ــ نمیتوانی!
و هرکس آنچه را که دوست میدارد در بند میگذارد.
و هر زن مرواریدِ غلتانِ خود را به زندانِ صندوقش محبوس میدارد،
و زنجیرهای گران را من بر پایت نهادهام،
ورنه پیش از آنکه به من رسی طعمهی دریای بیانتها شده بودی
و چشمانت چون دو مرواریدِ جاندار که هرگز صیدِ غواصانِ دریا نگردد،
بلعِ صدفها شده بود...
تو نمیتوانی بیایی
نمیتوانی بیایی!
تو میباید به کلبهی چوبینِ ساحلی بازگردی
و تا روزی که آفتاب مرا و تو را بیثمر نکرده است،
کنارِ دریا از عشقِ من، تنها از عشقِ من روزی بگیری...»
□
من در آخرین شعلهی زردتابِ فانوس،
چکشِ باران را بر آبهای کف کردهی بیپایانِ دریا دیدم
و سحرگاهان مردانِ ساحل،
در قایقی که امواجِ سرگردان به خاک کشانده بود مدهوشم یافتند...
□
بگذار کسی نداند که ماجرایِ من و رُکسانا چگونه بود!
من اکنون در کلبهیِ چوبینِ ساحلی که باد در سفالِ بامش عربده میکشد
و باران از درزِ تختههای دیوارش به درون نشت میکند،
از دریچه به دریای آشوب مینگرم
و از پسِ دیوارِ چوبین،
رفتوآمدِ آرام و متجسسانهی مردمِ کنجکاوی را که به تماشای دیوانگان رغبتی دارند
احساس میکنم.
و میشنوم که زیرِ لب با یکدیگر میگویند:
«ــ هان گوش کنید،
دیوانه هماکنون با خود سخن خواهد گفت».
و من از غیظ لب به دندان میگزم
و انتظارِ آن روزِ دیرآینده که آفتاب،
آبِ دریاهای مانع را خشکانده باشد
و مرا چون قایقی رسیده به ساحل به خاک نشانده باشد
و روحِ مرا به رُکسانا ــ روحِ دریا و عشق و زندگی ــ باز رسانده باشد،
به سانِ آتشِ سردِ امیدی در تَهِ چشمانم شعله میزند.
و زیرِ لب با سکوتی مرگبار فریاد میزنم:
«رُکسانا!»
و غریوِ بیپایانِ رُکسانا را میشنوم
که از دلِ دریا،
با شتابِ بیوقفهی خیزابهای دریا که هزاران خواهشِ زنده در هر موجِ بیتابش گردن میکشد،
یکریز فریاد میزند:
«ــ نمیتوانی بیایی!
نمیتوانی بیایی!»...
مشت بر دیوارِ چوبین میکوبم
و به مردمِ کنجکاوی که از دیدارِ دیوانگان دلشاد میشوند
و سایهشان که به درزِ تختهها میافتد حدودِ هیکلِشان را مشخص میکند،
نهیب میزنم:
«ــ میشنوید؟
بدبختها
میشنوید؟»
و سایهها از درزِ تختههای دیوار به زمین میافتند.
و من، زیرِ ضربِ پاهای گریزآهنگ،
فریادِ رُکسانا را میشنوم که از دلِ دریا،
با شتابِ بیوقفهی امواجِ خویش،
همراهِ بادی که از فرازِ آبهای دوردست میگذرد،
یکریز فریاد میکشد:
«ــ نمیتوانی بیایی!
نمیتوانی بیایی!».
۱۳۲۹
احمد شاملو : هوای تازه
غزلِ آخرین انزوا
۱
من فروتن بودهام
و به فروتنی،
از عمقِ خوابهای پریشانِ خاکساریِ خویش
تمامیِ عظمتِ عاشقانهی انسانی را سرودهام
تا نسیمی برآید.
نسیمی برآید و ابرهای قطرانی را پارهپاره کند.
و من بهسانِ دریایی از صافیِ آسمان پُرشوم ــ از آسمان و مرتع و مردم پُر شوم.
تا از طراوتِ برفیِ آفتابِ عشقی که بر افقم مینشیند،
یکچند در سکوت و آرامشِ بازنیافتهی خویش از سکوتِ خوشآوازِ «آرامش» سرشار شوم ــ
چرا که من،
دیرگاهیست جز این قالبِ خالی که به دندانِ طولانیِ لحظهها خاییده شده است نبودهام؛
جز منی که از وحشتِ خلأِ خویش فریاد کشیده است نبودهام...
□
پیکری
چهرهیی
دستی
سایهیی ــ
بیدارخوابیِ هزاران چشم در رؤیا و خاطره؛
سایهها
کودکان
آتشها
زنان ــ
سایههای کودک و آتشهای زن؛
سنگها
دوستان
عشقها
دنیاها ــ
سنگهای دوست و عشقهای دنیا؛
درختان
مردگان ــ
و درختانِ مرده؛
وطنی که هوا و آفتابِ شهرها،
و جراحات و جنسیتهای همشهریان را به قالبِ خود گیرد؛
و چیزی دیگر، چیزی دیگر،
چیزی عظیمتر از تمامِ ستارهها تمامِ خدایان:
قلبِ زنی که مرا کودکِ دستنوازِ دامنِ خود کند!
چرا که من دیرگاهیست
جز این هیبتِ تنهایی که به دندانِ سردِ بیگانگیها جویده شده است نبودهام
ــ جز منی که از وحشتِ تنهاییِ خود فریاد کشیده است نبودهام...
□
نامِ هیچکجا و همهجا
نامِ هیچگاه و همهگاه...
آه که چون سایهیی به زبان میآمدم
بیآنکه شفقِ لبانم بگشاید
و بهسانِ فردایی از گذشته میگذشتم
بیآنکه گوشتهای خاطرهام بپوسد.
□
سوادی از عشق نیاموخته و هرگز سخنی آشنا به هیچ زبانِ آشنایی نخوانده و نشنیده. ــ
سایهیی که با پوک سخن میگفت!
□
عشقی بهروشنیانجامیده را بر سرِ بازاری فریاد نکرده،
منادییِ نامِ انسان و تمامیِ دنیا چگونه بودهام؟
آیا فرداپرستان را با دُهُلِ درونخالیِ قلبم فریب میدادهام؟
□
من جارِ خاموشِ سقفِ لانهی سردِ خود بودم
من شیرخوارهی مادرِ یأسِ خود، دامنآویزِ دایهی دردِ خود بودم.
آه که بدونِ شک این خلوتِ یأسانگیزِ توجیهنکردنی
(این سرچشمهی جوشان و سهمگینِ قطرانِ تنهایی، در عمقِ قلبِ انسانی)
برای درد کشیدن انگیزهیی خالص است.
و من ــ اسکندرِ مغمومِ ظلماتِ آبِ رنجِ جاویدان ــ چگونه درین دالانِ تاریک،
فریادِ ستارگان را سرودهام؟
آیا انسان معجزهیی نیست؟
انسان... شیطانی که خدا را بهزیر آورد،
جهان را به بند کشید
و زندانها را درهم شکست!
ــ کوهها را درید،
دریاها را شکست،
آتشها را نوشید
و آبها را خاکستر کرد!
انسان... این شقاوتِ دادگر! این متعجبِ اعجابانگیز!
انسان... این سلطانِ بزرگترین عشق و عظیمترین انزوا!
انسان... این شهریارِ بزرگ که در آغوشِ حرمِ اسرارِ خویش آرام یافته است
و با عظمتِ عصیانیِ خود به رازِ طبیعت و پنهانگاهِ خدایانِ خویش پهلو میزند!
انسان!
و من با این زن با این پسر با این برادرِ بزرگواری که شبِ بیشکافم را نورانی کرده است،
با این خورشیدی که پلاسِ شب را از بامِ زندانِ بیروزنم برچیده است،
بیعشق و بیزندگی سخن از عشق و زندگی چگونه به میان آوردهام؟
آیا انسان معجزهیی نیست؟
□
آه، چگونه تا دیگر این مارشِ عظیمِ اقیانوس را نشنوم؛
تا دیگر این نگاهِ آینده را در نینیِ شیطانِ چشمِ کودکانم ننگرم؛
تا دیگر این زیباییِ وحشتانگیزِ همهجاگیر را احساس نکنم
حصارِ بیپایانی از کابوس به گِرداگِردِ رؤیاهایم کشیده بودند،
و من، آه! چگونه اکنون
تنگ در تنگیِ دردها و دستها شدهام!
□
به خود گفتم: «ــ هان!
من تنها و خالیام.
بههمریختگیِ دهشتناکِ غوغای سکوت و سرودهای شورش را میشنوم،
و خود بیابانی بیکس و بیعابرم که پامالِ لحظههای گریزندهی زمان است.
عابرِ بیابانی بیکسام که از وحشتِ تنهاییِ خود فریاد میزند...
من تنها و خالیام و ملتِ من جهانِ ریشههای معجزآساست
من منفذِ تنگچشمیِ خویشام و ملتِ من گذرگاهِ آبهای جاویدان است
من ظرافت و پاکیِ اشکام و ملتِ من عرق و خونِ شادیست...
آه، به جهنم! ــ پیراهنِ پشمینِ صبر بر زخمهای خاطرهام میپوشم
و دیگر هیچگاه به دریوزگیِ عشقهای وازده بر دروازهی کوتاهِ قلبهای گذشته حلقه نمیزنم.
۲
تو اجاقِ همهی چشمهساران
سحرگاهِ تمامِ ستارگان
و پرندهی جملهی نغمهها و سعادتها را به من میبخشی.
تو به من دست میزنی و من
در سپیدهدمِ نخستین چشمگشودگیِ خویش به زندگی باز میگردم.
پیشِ پایِ منتظرم
راهها
چون مُشتِ بستهیی میگشاید
و من
در گشودگیِ دستِ راهها
به پیوستگیِ انسانها و خدایان مینگرم.
نوبرگی بر عشقم جوانه میزند
و سایهی خنکی بر عطشِ جاویدانِ روحم میافتد
و چشمِ درشتِ آفتابهای زمینی
مرا
تا عمقِ ناپیدای روحم
روشن میکند.
□
عشقِ مردم آفتاب است
اما من بیتو
بیتو زمینی بیگیا بودم...
در لبانِ تو
آبِ آخرین انزوا به خواب میرود
و من با جذبهیِ زودشکنِ قلبی که در کارِ خاموششدن بود
به سرودِ سبزِ جرقههای بهار گوش میدارم.
رویِ تمی از: ژ.آ. کلانسیه
۱۳۳۱
من فروتن بودهام
و به فروتنی،
از عمقِ خوابهای پریشانِ خاکساریِ خویش
تمامیِ عظمتِ عاشقانهی انسانی را سرودهام
تا نسیمی برآید.
نسیمی برآید و ابرهای قطرانی را پارهپاره کند.
و من بهسانِ دریایی از صافیِ آسمان پُرشوم ــ از آسمان و مرتع و مردم پُر شوم.
تا از طراوتِ برفیِ آفتابِ عشقی که بر افقم مینشیند،
یکچند در سکوت و آرامشِ بازنیافتهی خویش از سکوتِ خوشآوازِ «آرامش» سرشار شوم ــ
چرا که من،
دیرگاهیست جز این قالبِ خالی که به دندانِ طولانیِ لحظهها خاییده شده است نبودهام؛
جز منی که از وحشتِ خلأِ خویش فریاد کشیده است نبودهام...
□
پیکری
چهرهیی
دستی
سایهیی ــ
بیدارخوابیِ هزاران چشم در رؤیا و خاطره؛
سایهها
کودکان
آتشها
زنان ــ
سایههای کودک و آتشهای زن؛
سنگها
دوستان
عشقها
دنیاها ــ
سنگهای دوست و عشقهای دنیا؛
درختان
مردگان ــ
و درختانِ مرده؛
وطنی که هوا و آفتابِ شهرها،
و جراحات و جنسیتهای همشهریان را به قالبِ خود گیرد؛
و چیزی دیگر، چیزی دیگر،
چیزی عظیمتر از تمامِ ستارهها تمامِ خدایان:
قلبِ زنی که مرا کودکِ دستنوازِ دامنِ خود کند!
چرا که من دیرگاهیست
جز این هیبتِ تنهایی که به دندانِ سردِ بیگانگیها جویده شده است نبودهام
ــ جز منی که از وحشتِ تنهاییِ خود فریاد کشیده است نبودهام...
□
نامِ هیچکجا و همهجا
نامِ هیچگاه و همهگاه...
آه که چون سایهیی به زبان میآمدم
بیآنکه شفقِ لبانم بگشاید
و بهسانِ فردایی از گذشته میگذشتم
بیآنکه گوشتهای خاطرهام بپوسد.
□
سوادی از عشق نیاموخته و هرگز سخنی آشنا به هیچ زبانِ آشنایی نخوانده و نشنیده. ــ
سایهیی که با پوک سخن میگفت!
□
عشقی بهروشنیانجامیده را بر سرِ بازاری فریاد نکرده،
منادییِ نامِ انسان و تمامیِ دنیا چگونه بودهام؟
آیا فرداپرستان را با دُهُلِ درونخالیِ قلبم فریب میدادهام؟
□
من جارِ خاموشِ سقفِ لانهی سردِ خود بودم
من شیرخوارهی مادرِ یأسِ خود، دامنآویزِ دایهی دردِ خود بودم.
آه که بدونِ شک این خلوتِ یأسانگیزِ توجیهنکردنی
(این سرچشمهی جوشان و سهمگینِ قطرانِ تنهایی، در عمقِ قلبِ انسانی)
برای درد کشیدن انگیزهیی خالص است.
و من ــ اسکندرِ مغمومِ ظلماتِ آبِ رنجِ جاویدان ــ چگونه درین دالانِ تاریک،
فریادِ ستارگان را سرودهام؟
آیا انسان معجزهیی نیست؟
انسان... شیطانی که خدا را بهزیر آورد،
جهان را به بند کشید
و زندانها را درهم شکست!
ــ کوهها را درید،
دریاها را شکست،
آتشها را نوشید
و آبها را خاکستر کرد!
انسان... این شقاوتِ دادگر! این متعجبِ اعجابانگیز!
انسان... این سلطانِ بزرگترین عشق و عظیمترین انزوا!
انسان... این شهریارِ بزرگ که در آغوشِ حرمِ اسرارِ خویش آرام یافته است
و با عظمتِ عصیانیِ خود به رازِ طبیعت و پنهانگاهِ خدایانِ خویش پهلو میزند!
انسان!
و من با این زن با این پسر با این برادرِ بزرگواری که شبِ بیشکافم را نورانی کرده است،
با این خورشیدی که پلاسِ شب را از بامِ زندانِ بیروزنم برچیده است،
بیعشق و بیزندگی سخن از عشق و زندگی چگونه به میان آوردهام؟
آیا انسان معجزهیی نیست؟
□
آه، چگونه تا دیگر این مارشِ عظیمِ اقیانوس را نشنوم؛
تا دیگر این نگاهِ آینده را در نینیِ شیطانِ چشمِ کودکانم ننگرم؛
تا دیگر این زیباییِ وحشتانگیزِ همهجاگیر را احساس نکنم
حصارِ بیپایانی از کابوس به گِرداگِردِ رؤیاهایم کشیده بودند،
و من، آه! چگونه اکنون
تنگ در تنگیِ دردها و دستها شدهام!
□
به خود گفتم: «ــ هان!
من تنها و خالیام.
بههمریختگیِ دهشتناکِ غوغای سکوت و سرودهای شورش را میشنوم،
و خود بیابانی بیکس و بیعابرم که پامالِ لحظههای گریزندهی زمان است.
عابرِ بیابانی بیکسام که از وحشتِ تنهاییِ خود فریاد میزند...
من تنها و خالیام و ملتِ من جهانِ ریشههای معجزآساست
من منفذِ تنگچشمیِ خویشام و ملتِ من گذرگاهِ آبهای جاویدان است
من ظرافت و پاکیِ اشکام و ملتِ من عرق و خونِ شادیست...
آه، به جهنم! ــ پیراهنِ پشمینِ صبر بر زخمهای خاطرهام میپوشم
و دیگر هیچگاه به دریوزگیِ عشقهای وازده بر دروازهی کوتاهِ قلبهای گذشته حلقه نمیزنم.
۲
تو اجاقِ همهی چشمهساران
سحرگاهِ تمامِ ستارگان
و پرندهی جملهی نغمهها و سعادتها را به من میبخشی.
تو به من دست میزنی و من
در سپیدهدمِ نخستین چشمگشودگیِ خویش به زندگی باز میگردم.
پیشِ پایِ منتظرم
راهها
چون مُشتِ بستهیی میگشاید
و من
در گشودگیِ دستِ راهها
به پیوستگیِ انسانها و خدایان مینگرم.
نوبرگی بر عشقم جوانه میزند
و سایهی خنکی بر عطشِ جاویدانِ روحم میافتد
و چشمِ درشتِ آفتابهای زمینی
مرا
تا عمقِ ناپیدای روحم
روشن میکند.
□
عشقِ مردم آفتاب است
اما من بیتو
بیتو زمینی بیگیا بودم...
در لبانِ تو
آبِ آخرین انزوا به خواب میرود
و من با جذبهیِ زودشکنِ قلبی که در کارِ خاموششدن بود
به سرودِ سبزِ جرقههای بهار گوش میدارم.
رویِ تمی از: ژ.آ. کلانسیه
۱۳۳۱
احمد شاملو : باغ آینه
ماهی
من فکر میکنم
هرگز نبوده قلبِ من
اینگونه
گرم و سُرخ:
احساس میکنم
در بدترین دقایقِ این شامِ مرگزای
چندین هزار چشمهی خورشید
در دلم
میجوشد از یقین؛
احساس میکنم
در هر کنار و گوشهی این شورهزارِ یأس
چندین هزار جنگلِ شاداب
ناگهان
میروید از زمین.
□
آه ای یقینِ گمشده، ای ماهیِ گریز
در برکههای آینه لغزیده توبهتو!
من آبگیرِ صافیام، اینک! به سِحرِ عشق؛
از برکههای آینه راهی به من بجو!
□
من فکر میکنم
هرگز نبوده
دستِ من
این سان بزرگ و شاد:
احساس میکنم
در چشمِ من
به آبشرِ اشکِ سُرخگون
خورشیدِ بیغروبِ سرودی کشد نفس؛
احساس میکنم
در هر رگم
به هر تپشِ قلبِ من
کنون
بیدارباشِ قافلهیی میزند جرس.
□
آمد شبی برهنهام از در
چو روحِ آب
در سینهاش دو ماهی و در دستش آینه
گیسویِ خیسِ او خزهبو، چون خزه بههم.
من بانگ برکشیدم از آستانِ یأس:
«ــ آه ای یقینِ یافته، بازت نمینهم!»
۱۳۳۸
هرگز نبوده قلبِ من
اینگونه
گرم و سُرخ:
احساس میکنم
در بدترین دقایقِ این شامِ مرگزای
چندین هزار چشمهی خورشید
در دلم
میجوشد از یقین؛
احساس میکنم
در هر کنار و گوشهی این شورهزارِ یأس
چندین هزار جنگلِ شاداب
ناگهان
میروید از زمین.
□
آه ای یقینِ گمشده، ای ماهیِ گریز
در برکههای آینه لغزیده توبهتو!
من آبگیرِ صافیام، اینک! به سِحرِ عشق؛
از برکههای آینه راهی به من بجو!
□
من فکر میکنم
هرگز نبوده
دستِ من
این سان بزرگ و شاد:
احساس میکنم
در چشمِ من
به آبشرِ اشکِ سُرخگون
خورشیدِ بیغروبِ سرودی کشد نفس؛
احساس میکنم
در هر رگم
به هر تپشِ قلبِ من
کنون
بیدارباشِ قافلهیی میزند جرس.
□
آمد شبی برهنهام از در
چو روحِ آب
در سینهاش دو ماهی و در دستش آینه
گیسویِ خیسِ او خزهبو، چون خزه بههم.
من بانگ برکشیدم از آستانِ یأس:
«ــ آه ای یقینِ یافته، بازت نمینهم!»
۱۳۳۸
احمد شاملو : باغ آینه
شبانه
به محمود کیانوش
شب تار
شب بیدار
شب سرشار است.
زیباتر شبی برای مردن.
آسمان را بگو از الماسِ ستارگانش خنجری به من دهد.
□
شب
سراسرِ شب
یکسر
از حماسهی دریای بهانهجو بیخواب مانده است.
دریای خالی
دریای بینوا...
□
جنگلِ سالخورده بهسنگینی نفسی کشید و جنبشی کرد
و مرغی که از کرانهی ماسهپوشیده پَرکشیدهبود
غریوکشان
به تالابِ تیرهگون
درنشست.
تالابِ تاریک
سبک از خواب برآمد
و با لالای بیسکونِ دریای بیهوده
باز
به خوابی بیرؤیا
فروشد...
□
جنگل با ناله و حماسه بیگانه است
و زخمِ تبر را با لعابِ سبزِ خزه
فرومیپوشد.
حماسهی دریا
از وحشتِ سکون و سکوت است.
□
شب تار است
شب بیمار است
از غریوِ دریای وحشتزده بیدار است
شب از سایهها و غریوِ دریا سرشار است
زیباتر شبی برای دوستداشتن.
با چشمانِ تو مرا به الماسِ ستارهها نیازی نیست.
با آسمان
بگو.
۱۳۳۷/۴/۱۷
شب تار
شب بیدار
شب سرشار است.
زیباتر شبی برای مردن.
آسمان را بگو از الماسِ ستارگانش خنجری به من دهد.
□
شب
سراسرِ شب
یکسر
از حماسهی دریای بهانهجو بیخواب مانده است.
دریای خالی
دریای بینوا...
□
جنگلِ سالخورده بهسنگینی نفسی کشید و جنبشی کرد
و مرغی که از کرانهی ماسهپوشیده پَرکشیدهبود
غریوکشان
به تالابِ تیرهگون
درنشست.
تالابِ تاریک
سبک از خواب برآمد
و با لالای بیسکونِ دریای بیهوده
باز
به خوابی بیرؤیا
فروشد...
□
جنگل با ناله و حماسه بیگانه است
و زخمِ تبر را با لعابِ سبزِ خزه
فرومیپوشد.
حماسهی دریا
از وحشتِ سکون و سکوت است.
□
شب تار است
شب بیمار است
از غریوِ دریای وحشتزده بیدار است
شب از سایهها و غریوِ دریا سرشار است
زیباتر شبی برای دوستداشتن.
با چشمانِ تو مرا به الماسِ ستارهها نیازی نیست.
با آسمان
بگو.
۱۳۳۷/۴/۱۷
احمد شاملو : باغ آینه
شبانه
احمد شاملو : باغ آینه
لوحِ گور
احمد شاملو : باغ آینه
با همسفر
سرکش و سرسبز و پیچنده
گیاهی
دیوارِ کهنهی باغ را فروپوشیده است.
از این سو دیوار دیگر به جز جرزی از بهار نیست،
که جراحاتِ آجرها را مرهم سبزِ برگ شفا بخشیده است.
و از آن سوی دیگر
گیاهِ پیچنده
چون خیزابی لبپرزنان سایبانی بر پیگاهِ دیوار افکنده است!
رطوبتِ ویرانکننده، از تبِ پُرحرارتِ رویشِ گیاه، جرزها را رها میکند
و دیوار، در حرارتی کیفناک بر بنیادِ خویش استوارتر میگردد
و عابری رنجور در سایهفرشِ آن سوی باغ
از خستگیِ راهِ بیمنظر و بیگیاه
میآساید...
به همه آن کسان که به عشقی تن در نمیدهند چرا که ایمانِ خود را از دست دادهاند!ــ:
در تنِ من گیاهی خزنده هست
که مرا فتح میکند
و من اکنون جز تصویری از او نیستم!
من جزیی از تواَم ای طبیعتِ بیدریغی که دیگر نه زمان و نه مرگ، هیچ یک عطشِ مرا از سرچشمهی وجود و خیالت بینیاز نمیکند!
□
من چینهام من پیچکم من آمیزهی چینه و پیچکم
تو چینهای تو پیچکای تو آمیزهی مادر و کودکی.
ای دستانِ بیغبارِ پُرپرهیزی که مرا به هنگامِ نوازشهای مادرانه از جفتِ آگاهی به وجودِ دشمنان و سیاهدلان غرقهی اندوه میکنید! مرا به ایمانِ دورانِ جنینیِ خویش بازگردانید تا دیگرباره با کلماتی که کنون جز از فریب و بدی سخن نمیگوید، سرودِ نیکی و راستی بشنوم.
ای همسفر که رازِ قدرتهای بیکرانِ تو بر من پوشیده است! ــ مرا به شهرِ سپیدهدم، به واحهی پاکی و راستی بازگردان! مرا به دورانِ ناآگاهیِ خویش بازگردان تا علفها به جانبِ من برویند
تا من بهسانِ کندو با نیشِ شیرینِ هزاران زنبورِ خُرد از عسلِ مقدس آکنده شوم،
تا چون زنی نوبار
با وحشتی کیفناک
نخستین جنبشهای جنین را به انتظارِ هیجانانگیزِ تولدِ نوزادی دلبند مبدل کنم که من او را بازیافتگی خواهم نامید. همبسترِ ظلمانیترین شبهای از دستدادگی! ــ من او را یازیافتگی نام خواهم نهاد.
۱۳۳۸
گیاهی
دیوارِ کهنهی باغ را فروپوشیده است.
از این سو دیوار دیگر به جز جرزی از بهار نیست،
که جراحاتِ آجرها را مرهم سبزِ برگ شفا بخشیده است.
و از آن سوی دیگر
گیاهِ پیچنده
چون خیزابی لبپرزنان سایبانی بر پیگاهِ دیوار افکنده است!
رطوبتِ ویرانکننده، از تبِ پُرحرارتِ رویشِ گیاه، جرزها را رها میکند
و دیوار، در حرارتی کیفناک بر بنیادِ خویش استوارتر میگردد
و عابری رنجور در سایهفرشِ آن سوی باغ
از خستگیِ راهِ بیمنظر و بیگیاه
میآساید...
به همه آن کسان که به عشقی تن در نمیدهند چرا که ایمانِ خود را از دست دادهاند!ــ:
در تنِ من گیاهی خزنده هست
که مرا فتح میکند
و من اکنون جز تصویری از او نیستم!
من جزیی از تواَم ای طبیعتِ بیدریغی که دیگر نه زمان و نه مرگ، هیچ یک عطشِ مرا از سرچشمهی وجود و خیالت بینیاز نمیکند!
□
من چینهام من پیچکم من آمیزهی چینه و پیچکم
تو چینهای تو پیچکای تو آمیزهی مادر و کودکی.
ای دستانِ بیغبارِ پُرپرهیزی که مرا به هنگامِ نوازشهای مادرانه از جفتِ آگاهی به وجودِ دشمنان و سیاهدلان غرقهی اندوه میکنید! مرا به ایمانِ دورانِ جنینیِ خویش بازگردانید تا دیگرباره با کلماتی که کنون جز از فریب و بدی سخن نمیگوید، سرودِ نیکی و راستی بشنوم.
ای همسفر که رازِ قدرتهای بیکرانِ تو بر من پوشیده است! ــ مرا به شهرِ سپیدهدم، به واحهی پاکی و راستی بازگردان! مرا به دورانِ ناآگاهیِ خویش بازگردان تا علفها به جانبِ من برویند
تا من بهسانِ کندو با نیشِ شیرینِ هزاران زنبورِ خُرد از عسلِ مقدس آکنده شوم،
تا چون زنی نوبار
با وحشتی کیفناک
نخستین جنبشهای جنین را به انتظارِ هیجانانگیزِ تولدِ نوزادی دلبند مبدل کنم که من او را بازیافتگی خواهم نامید. همبسترِ ظلمانیترین شبهای از دستدادگی! ــ من او را یازیافتگی نام خواهم نهاد.
۱۳۳۸