عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
عمعق بخاری : قصاید
شمارهٔ ۹ - قصیدهٔ ناتمام در مدح ملک تاج الملوک محمود
وقت گل سوری، خیز ای نگار
بر گل سوری می سوری بیار
بر بط سغدی را گردن بگیر
زخمه زیر و بم او برگمار
زان می نوشین، که چو جانم بدی
گر شدی اندر تن من پایدار
آنکه بود در تن آزادگان
از همه شادی و طرب دستیار
گوهر جودست، که گردد بدو
از گهر مردم جود آشکار
گر نبدی خاصیت او بجود
جای نبودیش کف شهریار
خسرو محمود شهنشاه دهر
تاج ملوک و ملک شهریار
آتش سوزنده بهنگام رزم
مهر فروزنده بهنگام بار
آنکه ازو باغ بهارست ملک
کف زر افشانش ابر بهار
بر گل سوری می سوری بیار
بر بط سغدی را گردن بگیر
زخمه زیر و بم او برگمار
زان می نوشین، که چو جانم بدی
گر شدی اندر تن من پایدار
آنکه بود در تن آزادگان
از همه شادی و طرب دستیار
گوهر جودست، که گردد بدو
از گهر مردم جود آشکار
گر نبدی خاصیت او بجود
جای نبودیش کف شهریار
خسرو محمود شهنشاه دهر
تاج ملوک و ملک شهریار
آتش سوزنده بهنگام رزم
مهر فروزنده بهنگام بار
آنکه ازو باغ بهارست ملک
کف زر افشانش ابر بهار
عمعق بخاری : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - تغزل
دوش آن صنم سنگدل سیم بنا گوش
آمد بر من تنگ دل و خسته و مدهوش
دو نرگس مخمور چو دو نایژه خون
دو لعل گهر پوش چو دو ناوچه نوش
ای عارض سیمینش پر از قطره سیماب
ای زلفک مشکینش پر از عنبر پر جوش
دو لب چو دو تا لعل و دو یاقوت شکر بار
دو رخ چو دو گلبرگ و دو خورشید زره پوش
از خون رخ رنگینش پر از جدول تقویم
وز اشک پر از گوهر ناسفته بناگوش
غرقه شده از خون دل آن چهره شیرینش
تیره شد از گرد غم آن صورت نیکوش
آمد بر من، گفت: زهی یار وفادار
بس زود شد این بیعت و سوگند فراموش
ما را ببها عرضه کند پیش تو نخاس
تو سنگدل از دور همی بینی و خاموش
ای راه خرد بسته، گهی چند بره آی
وی سد جفا بسته، زمانی بوفا کوش
بی قدرترین کس منم امروز بر تو
یاد آیدت آن گه که تهی ماند آگوش
بس خون که فرو ریزی شبگیر ببالین
آن شب که مرا جویی از دامن شب پوش
آمد بر من تنگ دل و خسته و مدهوش
دو نرگس مخمور چو دو نایژه خون
دو لعل گهر پوش چو دو ناوچه نوش
ای عارض سیمینش پر از قطره سیماب
ای زلفک مشکینش پر از عنبر پر جوش
دو لب چو دو تا لعل و دو یاقوت شکر بار
دو رخ چو دو گلبرگ و دو خورشید زره پوش
از خون رخ رنگینش پر از جدول تقویم
وز اشک پر از گوهر ناسفته بناگوش
غرقه شده از خون دل آن چهره شیرینش
تیره شد از گرد غم آن صورت نیکوش
آمد بر من، گفت: زهی یار وفادار
بس زود شد این بیعت و سوگند فراموش
ما را ببها عرضه کند پیش تو نخاس
تو سنگدل از دور همی بینی و خاموش
ای راه خرد بسته، گهی چند بره آی
وی سد جفا بسته، زمانی بوفا کوش
بی قدرترین کس منم امروز بر تو
یاد آیدت آن گه که تهی ماند آگوش
بس خون که فرو ریزی شبگیر ببالین
آن شب که مرا جویی از دامن شب پوش
عمعق بخاری : قصاید
شمارهٔ ۱۵ - در مدح نصر
خیال آن صنم سرو قد سیم ذقن
بخواب دوش یکی صورتی نمود بمن
هلال وار رخ روشنش گرفته خسوف
کمند وار قد راستش گرفته شکن
هزار شعله آتش فروخته در دل
هزار چشمه توفان گشاده کرده ز تن
نه بر دو عارض گل رنگ او نشانه گل
نه گرد سینه سیمین او نسیم سمن
سمنش سوخته و ریخته گلش در گل
یکی ز درد و دریغ ویکی زیاد محن
رخی، که بود چو جان فریشته رخشان
ز خاک و خون شده همچون لباس اهریمن
شهیدوار بخون اندرون گرفته مقام
غریب وار بخاک اندرون گرفته وطن
یکی سرشک و هزاران هزار درد و دریغ
یکی دریغ و هزاران هزار گونه حزن
گشاده بر رخ بیجاده گون طویله در
گرفته در عرق گوهرین عقیق یمن
چه گفت؟ گفت: دریغا امید من، که مرا
غلط فتاد همی در وفا و مهر تو ظن
گمان نبرده بدم من که تو بدین زودی
صبور وار ببندی زیاد بنده دهن
هنوز نرگس سیراب من ندیده جهان
هنوز سوسن آزاد من ندیده چمن
هنوز ناچده از بوستان من کس گل
هنوز ناشده سیر این لبان من زلبن
بخاک تیره سپردی مرا بدست اجل
بدل گزیدی کمتر کسی زمن بر من
کنار پر گل من رفته بر کنار زمین
تو در کنار سمن سینگان سیم بدن
بنفشه موی مرا خاک بر گشاده گره
تو با بنفشه عذاران گره زده دامن
همان کسم که بدی صورتم جمال بهار
همان کسم که بدی عارضم نگارختن
همان کسم که مرا هر که دیدمی گفتی:
سهیل مشکین زلفی و ماه زهره ذقن
کنون بزیر زمینم چو صد هزار غریب
گرفته آن تن مسکین من بگل مسکن
ز خاک و خشت همی کرده بستر و بالین
ز درد و حسرت کرده ازار و پیراهن
چو چشمهای یتیمان ز آب دیده لحد
چو جامهای شهیدان بخون بشسته کفن
نه کس بیارد روزی بروزگار یاد
نه کس بگردد روزی مرا بپیرامن
بزیر خاک فراموش گشته از دل خلق
ستم رسیده ز جور زمانه ریمن
گرفته یاد ترا دوست وار اندر بر
نهاده عهد ترا طوق وار برگردن
ایا بچنگ اجل در سپرده مان بحیل
و یا بدام بلا درفگنده مان بفتن
صنم بدیم و شمن تاکنون و باز کنون
خیال تو صنمست و روان تو چو شمن
گذاشتیم و گذشتیم و آمدیم و شدیم
تو شاد زی و بکن نوش باده روشن
کنون دلیل بهارست و روزگار نشاط
نشاط کن، که جهان پر گلست و پر سوسن
بخواه جام و بر افروز آذر برزین
که پر شمامه کافور شد که و برزن
رسوم بهمن و بهمنجنه است و روز سده
الا، ببهمن پیش آر قبله بهمن
زمین صحفیه سیمست و ابر گنج گهر
درخت قبه کافور و سنگ در عدن
ملک درخش همی بارد وفلک الماس
ز خاک سنگ همی روید وز آب آهن
شمامهای بلورست شاخ هر گلبن
خزینهای عبیرست خاک هر معدن
بخواه آن گهر پاک نابسوده، که اوست
بیان قدرت در شان قادر ذوالمن
از آنکه چون بفرازد شعاع آن بفلک
کند کنار نگارینش خلد بر گلشن
اگر فروخته باشد بود چو زرین کوه
چو آرمیده بود باز بسدین خرمن
شبی که او بنماید بخلق صورت خویش
عقیق بار گلست از میان مشک ختن
شعاعهاش پدید آرد از زمین یاقوت
شرارهاش برویاند از زمین روین
زبانهاش چو شمشیرهای خون آلود
برزمگه بکف شهریار شیر اوژن
شه مظفر منصور، نصر، ناصرحق
که پادشاه زمینست و شهریار زمن
امان خلق خدای و امین دین رسول
نظام حجت و حق و قوام دین و سنن
بزرگوار کسی، کز بزرگی ملکت
بتیغ دولت بر کند اصل و بیخ فتن
مبارک اختر شاهی، که از ملوک و راست
زمانه زیر مراد و جهان بزیر منن
بدست دولت اسلام را دهد تعلیم
بفرق همت افلاک را کند روزن
چه سد آهن پیشش، چه کاغذین دیوار
چه کوه زرین پیشش، چه دانه ارزن
شجاعت و هنر و جود و جاه و دولت او
جمال و خوبی و خلق کریم و خلق حسن
خدای دادست این دولتش بفضل عطا
برغم حاسد بدخواه و کوری دشمن
ایا گزیده سواری، که در صف میدان
شوند مردان پیشت زنان آبستن
هزار لشکر باشی تو در یکی میدان
هزار رستم باشی تو در یکی جوشن
نهنگ کوه او باری و شیر آهن خای
هزبر خون افشانی و پیل کوه فگن
سوار تیغ گزاری، شجاع حیدر زخم
سپهر گرز گرایی، سهیل ناچخ زن
تبارک الله! روزی که در مصاف آیی
نشسته قارون کردار بر که قارن
شعاع تیغ تو مر جان کند همه میدان
نهیب زخم تو سندان کند خزاد کن
ز گرز رستم بیشست تازیانه تو
چنانکه نیزه رستم تراکم از سوزن
بروزگار تو باطل شد، ای ملک، یکسر
فسانهای فرامرز و قصه بیژن
جهان تویی و سر تیغ تست دولت وملک
چنانکه خواهی زی و چنانکه خواهی زن
بدست دولت شخص موافقان بردار
بتیغ نصرة بیخ مخالفان بر کن
همیشه تا بدلایل جداست روز از شب
همیشه تا بحقیقت بهست مرد از زن
همیشه باش با نشاط آزمای و جان پرور
جهان گشای، ولایت ستان و خصم افگن
بخواب دوش یکی صورتی نمود بمن
هلال وار رخ روشنش گرفته خسوف
کمند وار قد راستش گرفته شکن
هزار شعله آتش فروخته در دل
هزار چشمه توفان گشاده کرده ز تن
نه بر دو عارض گل رنگ او نشانه گل
نه گرد سینه سیمین او نسیم سمن
سمنش سوخته و ریخته گلش در گل
یکی ز درد و دریغ ویکی زیاد محن
رخی، که بود چو جان فریشته رخشان
ز خاک و خون شده همچون لباس اهریمن
شهیدوار بخون اندرون گرفته مقام
غریب وار بخاک اندرون گرفته وطن
یکی سرشک و هزاران هزار درد و دریغ
یکی دریغ و هزاران هزار گونه حزن
گشاده بر رخ بیجاده گون طویله در
گرفته در عرق گوهرین عقیق یمن
چه گفت؟ گفت: دریغا امید من، که مرا
غلط فتاد همی در وفا و مهر تو ظن
گمان نبرده بدم من که تو بدین زودی
صبور وار ببندی زیاد بنده دهن
هنوز نرگس سیراب من ندیده جهان
هنوز سوسن آزاد من ندیده چمن
هنوز ناچده از بوستان من کس گل
هنوز ناشده سیر این لبان من زلبن
بخاک تیره سپردی مرا بدست اجل
بدل گزیدی کمتر کسی زمن بر من
کنار پر گل من رفته بر کنار زمین
تو در کنار سمن سینگان سیم بدن
بنفشه موی مرا خاک بر گشاده گره
تو با بنفشه عذاران گره زده دامن
همان کسم که بدی صورتم جمال بهار
همان کسم که بدی عارضم نگارختن
همان کسم که مرا هر که دیدمی گفتی:
سهیل مشکین زلفی و ماه زهره ذقن
کنون بزیر زمینم چو صد هزار غریب
گرفته آن تن مسکین من بگل مسکن
ز خاک و خشت همی کرده بستر و بالین
ز درد و حسرت کرده ازار و پیراهن
چو چشمهای یتیمان ز آب دیده لحد
چو جامهای شهیدان بخون بشسته کفن
نه کس بیارد روزی بروزگار یاد
نه کس بگردد روزی مرا بپیرامن
بزیر خاک فراموش گشته از دل خلق
ستم رسیده ز جور زمانه ریمن
گرفته یاد ترا دوست وار اندر بر
نهاده عهد ترا طوق وار برگردن
ایا بچنگ اجل در سپرده مان بحیل
و یا بدام بلا درفگنده مان بفتن
صنم بدیم و شمن تاکنون و باز کنون
خیال تو صنمست و روان تو چو شمن
گذاشتیم و گذشتیم و آمدیم و شدیم
تو شاد زی و بکن نوش باده روشن
کنون دلیل بهارست و روزگار نشاط
نشاط کن، که جهان پر گلست و پر سوسن
بخواه جام و بر افروز آذر برزین
که پر شمامه کافور شد که و برزن
رسوم بهمن و بهمنجنه است و روز سده
الا، ببهمن پیش آر قبله بهمن
زمین صحفیه سیمست و ابر گنج گهر
درخت قبه کافور و سنگ در عدن
ملک درخش همی بارد وفلک الماس
ز خاک سنگ همی روید وز آب آهن
شمامهای بلورست شاخ هر گلبن
خزینهای عبیرست خاک هر معدن
بخواه آن گهر پاک نابسوده، که اوست
بیان قدرت در شان قادر ذوالمن
از آنکه چون بفرازد شعاع آن بفلک
کند کنار نگارینش خلد بر گلشن
اگر فروخته باشد بود چو زرین کوه
چو آرمیده بود باز بسدین خرمن
شبی که او بنماید بخلق صورت خویش
عقیق بار گلست از میان مشک ختن
شعاعهاش پدید آرد از زمین یاقوت
شرارهاش برویاند از زمین روین
زبانهاش چو شمشیرهای خون آلود
برزمگه بکف شهریار شیر اوژن
شه مظفر منصور، نصر، ناصرحق
که پادشاه زمینست و شهریار زمن
امان خلق خدای و امین دین رسول
نظام حجت و حق و قوام دین و سنن
بزرگوار کسی، کز بزرگی ملکت
بتیغ دولت بر کند اصل و بیخ فتن
مبارک اختر شاهی، که از ملوک و راست
زمانه زیر مراد و جهان بزیر منن
بدست دولت اسلام را دهد تعلیم
بفرق همت افلاک را کند روزن
چه سد آهن پیشش، چه کاغذین دیوار
چه کوه زرین پیشش، چه دانه ارزن
شجاعت و هنر و جود و جاه و دولت او
جمال و خوبی و خلق کریم و خلق حسن
خدای دادست این دولتش بفضل عطا
برغم حاسد بدخواه و کوری دشمن
ایا گزیده سواری، که در صف میدان
شوند مردان پیشت زنان آبستن
هزار لشکر باشی تو در یکی میدان
هزار رستم باشی تو در یکی جوشن
نهنگ کوه او باری و شیر آهن خای
هزبر خون افشانی و پیل کوه فگن
سوار تیغ گزاری، شجاع حیدر زخم
سپهر گرز گرایی، سهیل ناچخ زن
تبارک الله! روزی که در مصاف آیی
نشسته قارون کردار بر که قارن
شعاع تیغ تو مر جان کند همه میدان
نهیب زخم تو سندان کند خزاد کن
ز گرز رستم بیشست تازیانه تو
چنانکه نیزه رستم تراکم از سوزن
بروزگار تو باطل شد، ای ملک، یکسر
فسانهای فرامرز و قصه بیژن
جهان تویی و سر تیغ تست دولت وملک
چنانکه خواهی زی و چنانکه خواهی زن
بدست دولت شخص موافقان بردار
بتیغ نصرة بیخ مخالفان بر کن
همیشه تا بدلایل جداست روز از شب
همیشه تا بحقیقت بهست مرد از زن
همیشه باش با نشاط آزمای و جان پرور
جهان گشای، ولایت ستان و خصم افگن
عمعق بخاری : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - قصیده ناتمام در مدح شمس المک ناصر الدین نصر
ای نگار، ازبسکه اندر دلبری دستان کنی
هر زمانی ما را بعیش خویش سرگردان کنی
عاشقی با تو خطر کردن بود با جان خویش
زانکه نپسندی تو دل تنها و قصد جان کنی
گه ز گرد مشک بر خورشید نقاشی کنی
گه ز عنبر بر گل صد برگ بر، جولان کنی
گاه سنبل ر احجاب توده نسرین کنی
گاه میدان را نقاب خرمن مرجان کنی
بند دلها بگسلی، چون زلف بربند افگنی
نرخ لؤلؤ بشکنی، چون آن دولب خندان کنی
دیده روید مجلس، ار تو پای در مجلس نهی
گل دمد میدان، اگر تو روی زی میدان کنی
بخت خدمتگار گشت آنرا که تو خدمت کنی
چرخ فرمان بر بود آنرا که تو فرمان کنی
زلف شهر آشوب تو بر گل همی جولان کند
تو همی گرد روان و جان و دل جولان کنی
آیت حسنی، که هر گه روی بنمایی بخلق
دیدهای خلق را یکسر نگارستان کنی
ای صنوبر قد، ندانی تو چگونه فتنه ای
یا همی دانی، بعمدا خویش را نادان کنی
گه کنار دلبران چون حلقه گوهر کنی
گاه چشم بیدلان چون چشمه توفان کنی
هر زمان در دلبری بندی دگرگون افگنی
هرزمان در جادویی رنگی بدیگر سان کنی
خستگی های سر زلف توبه ناگشته، تو
خط فرود آری بمن، تا درد بی درمان کنی
خوش بدی، خوشتر شدی، زین پس بسی خوشتر شوی
خوب رویا، جهد کن تا سیرت خوبان کنی
دل فشانم پیش زلفت، جان فشانم پیش خط
هر چه خواهی کن، که تو هر چه بخواهی آن کنی
خدمت خاک کف پای تو از دیده کنم
زانکه امروز، ای صنم، تو خدمت سلطان کنی
شاه شمس الملک، نصر، آن ناصر دین رسول
آن امینی، کز امانش عهده ایمان کنی
حافظ اسلام و سلطان زمین و شاه شرق
بوالحسن نصر، آن که احسانش ز کف برهان کنی
آن بزرگی، کز بزرگی پستش آید پیش چشم
گر تو قدرش را قرین گنبد گردان کنی
ور دوال تازیانه اش را زنی بر شاخ خشک
در زمان آنرا عصای موسی عمران کنی
ور بروی آسمان داری تو گرز شیر سار
شیر گردون را مطیع شیر شادروان کنی
ای خداوندی، که ایزد مر ترا زان بر گزید
تا همه دشوارها بربندگان آسان کنی
هر زمانی ما را بعیش خویش سرگردان کنی
عاشقی با تو خطر کردن بود با جان خویش
زانکه نپسندی تو دل تنها و قصد جان کنی
گه ز گرد مشک بر خورشید نقاشی کنی
گه ز عنبر بر گل صد برگ بر، جولان کنی
گاه سنبل ر احجاب توده نسرین کنی
گاه میدان را نقاب خرمن مرجان کنی
بند دلها بگسلی، چون زلف بربند افگنی
نرخ لؤلؤ بشکنی، چون آن دولب خندان کنی
دیده روید مجلس، ار تو پای در مجلس نهی
گل دمد میدان، اگر تو روی زی میدان کنی
بخت خدمتگار گشت آنرا که تو خدمت کنی
چرخ فرمان بر بود آنرا که تو فرمان کنی
زلف شهر آشوب تو بر گل همی جولان کند
تو همی گرد روان و جان و دل جولان کنی
آیت حسنی، که هر گه روی بنمایی بخلق
دیدهای خلق را یکسر نگارستان کنی
ای صنوبر قد، ندانی تو چگونه فتنه ای
یا همی دانی، بعمدا خویش را نادان کنی
گه کنار دلبران چون حلقه گوهر کنی
گاه چشم بیدلان چون چشمه توفان کنی
هر زمان در دلبری بندی دگرگون افگنی
هرزمان در جادویی رنگی بدیگر سان کنی
خستگی های سر زلف توبه ناگشته، تو
خط فرود آری بمن، تا درد بی درمان کنی
خوش بدی، خوشتر شدی، زین پس بسی خوشتر شوی
خوب رویا، جهد کن تا سیرت خوبان کنی
دل فشانم پیش زلفت، جان فشانم پیش خط
هر چه خواهی کن، که تو هر چه بخواهی آن کنی
خدمت خاک کف پای تو از دیده کنم
زانکه امروز، ای صنم، تو خدمت سلطان کنی
شاه شمس الملک، نصر، آن ناصر دین رسول
آن امینی، کز امانش عهده ایمان کنی
حافظ اسلام و سلطان زمین و شاه شرق
بوالحسن نصر، آن که احسانش ز کف برهان کنی
آن بزرگی، کز بزرگی پستش آید پیش چشم
گر تو قدرش را قرین گنبد گردان کنی
ور دوال تازیانه اش را زنی بر شاخ خشک
در زمان آنرا عصای موسی عمران کنی
ور بروی آسمان داری تو گرز شیر سار
شیر گردون را مطیع شیر شادروان کنی
ای خداوندی، که ایزد مر ترا زان بر گزید
تا همه دشوارها بربندگان آسان کنی
عمعق بخاری : رباعیات
شمارهٔ ۱
عمعق بخاری : رباعیات
شمارهٔ ۳
عمعق بخاری : رباعیات
شمارهٔ ۴
عمعق بخاری : رباعیات
شمارهٔ ۵
عمعق بخاری : رباعیات
شمارهٔ ۶
عمعق بخاری : رباعیات
شمارهٔ ۷
عمعق بخاری : رباعیات
شمارهٔ ۸
عمعق بخاری : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
عمعق بخاری : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
عمعق بخاری : مقطعات و اشعار پراکنده
شمارهٔ ۳
عمعق بخاری : مقطعات و اشعار پراکنده
شمارهٔ ۴
عمعق بخاری : مقطعات و اشعار پراکنده
شمارهٔ ۷
عمعق بخاری : مقطعات و اشعار پراکنده
شمارهٔ ۱۳
عمعق بخاری : مقطعات و اشعار پراکنده
شمارهٔ ۱۵
جهان ملک خاتون : قصاید
شمارهٔ ۳
آمد نسیم و بوی تو آورد سوی من
بادا فدای جان نسیم تو جان و تن
وه وه چه گویمت که چه خندان و شاد داشت
ما را نسیم وصل اویس از سوی قرن
ای دوست تا نسیم تو بشنیدم از صبا
از چشمم اوفتاد گل و لاله و سمن
تا نکهت شمامه ی زلفت شنیده ام
آشفته شد ز شوق، دل و جان ممتحن
بوی نسیم زلف تو عالم گرفته است
مگشای بند گیسو و عالم به هم مزن
حقّا که با نسایم انفاس خلق تو
بر بوی خویش طعنه زند مشک در ختن
عمریست تا به شوق رخ دلفریب تو
افکنده است زلف تو در گردنم رسن
تا کی ز اشتیاق تو جان مبتلای شوق
تا کی بر آرزوی تو دل خسته از حَزَن
می نالم از هوای تو مانند نی ز باد
می سوزم از فراق تو چون شمع در لکن
ای مه بیا و نور ده این کنج تیره را
ای گل بیا و شاد کن اطراف این چمن
ور نه ز دست جور تو شیرین روزگار
داد آورم به بارگه خسرو زَمَن
خورشید آسمان بزرگی مغیث دین
مهر سپهر مردمی و شاه پیلتن
احمد بهادر آنکه ز تأیید عدل اوست
هر تیر را اساس محبّت سوی مجن
دولت به گرد مشرق و مغرب بگشت و باز
هم بازگشت و کرد به درگاه او وطن
آن رستمی که گاه نبرد از نهیب او
کوه گران بلرزد و فرهاد کوه کن
دشمن چو عزم رزم تو سازد هنرورا
اوّل اساس گور کند راست با کفن
آن سروری که هیچ ندارد به هیچ روی
در هیچ باب هیچ نظیری به هیچ فن
حقّا که رسم ظلم و تطاول بتافت روی
ز آنجا که کرد مرکب عدل تو تاختن
شاها درِ تو مقصد ارباب حاجتست
رحمی بکن نظر به من ناتوان فکن
بنیاد بقعه ای که بزرگان نهاده اند
ای کان عدل و مرحمت آباد کن مکن
چون روز روشن است در احسان و عدل تو
آثار بنده پروری و لطف ذوالمنن
در عدل چون محمّد و در علم چون علی
در خلق چون حسینی و اوصاف چون حسن
ای پادشه نشان که نشست از نهیب تو
در شه ره زمانه غبار غم و فتن
بی هیچ اشارتی ز جناب یمین تو
سر بر نیاورید سهیل از سوی یمن
در راه مدحت تو درازست پای شعر
گیرم ره دعای تو کوته کنم سخن
بادا بقای عمر تو چندانکه دست وهم
کوته شود ز غایت آن عمر یافتن
قدرت بلند باد و ز لطفت در این جهان
قدرم بلند کن که ندانند قدر من
بادا فدای جان نسیم تو جان و تن
وه وه چه گویمت که چه خندان و شاد داشت
ما را نسیم وصل اویس از سوی قرن
ای دوست تا نسیم تو بشنیدم از صبا
از چشمم اوفتاد گل و لاله و سمن
تا نکهت شمامه ی زلفت شنیده ام
آشفته شد ز شوق، دل و جان ممتحن
بوی نسیم زلف تو عالم گرفته است
مگشای بند گیسو و عالم به هم مزن
حقّا که با نسایم انفاس خلق تو
بر بوی خویش طعنه زند مشک در ختن
عمریست تا به شوق رخ دلفریب تو
افکنده است زلف تو در گردنم رسن
تا کی ز اشتیاق تو جان مبتلای شوق
تا کی بر آرزوی تو دل خسته از حَزَن
می نالم از هوای تو مانند نی ز باد
می سوزم از فراق تو چون شمع در لکن
ای مه بیا و نور ده این کنج تیره را
ای گل بیا و شاد کن اطراف این چمن
ور نه ز دست جور تو شیرین روزگار
داد آورم به بارگه خسرو زَمَن
خورشید آسمان بزرگی مغیث دین
مهر سپهر مردمی و شاه پیلتن
احمد بهادر آنکه ز تأیید عدل اوست
هر تیر را اساس محبّت سوی مجن
دولت به گرد مشرق و مغرب بگشت و باز
هم بازگشت و کرد به درگاه او وطن
آن رستمی که گاه نبرد از نهیب او
کوه گران بلرزد و فرهاد کوه کن
دشمن چو عزم رزم تو سازد هنرورا
اوّل اساس گور کند راست با کفن
آن سروری که هیچ ندارد به هیچ روی
در هیچ باب هیچ نظیری به هیچ فن
حقّا که رسم ظلم و تطاول بتافت روی
ز آنجا که کرد مرکب عدل تو تاختن
شاها درِ تو مقصد ارباب حاجتست
رحمی بکن نظر به من ناتوان فکن
بنیاد بقعه ای که بزرگان نهاده اند
ای کان عدل و مرحمت آباد کن مکن
چون روز روشن است در احسان و عدل تو
آثار بنده پروری و لطف ذوالمنن
در عدل چون محمّد و در علم چون علی
در خلق چون حسینی و اوصاف چون حسن
ای پادشه نشان که نشست از نهیب تو
در شه ره زمانه غبار غم و فتن
بی هیچ اشارتی ز جناب یمین تو
سر بر نیاورید سهیل از سوی یمن
در راه مدحت تو درازست پای شعر
گیرم ره دعای تو کوته کنم سخن
بادا بقای عمر تو چندانکه دست وهم
کوته شود ز غایت آن عمر یافتن
قدرت بلند باد و ز لطفت در این جهان
قدرم بلند کن که ندانند قدر من
جهان ملک خاتون : قصاید
شمارهٔ ۴
کسی که شمع جمال تو در نظر دارد
ز آتش دل پروانه کی خبر دارد
ز مرهمش نبود سود دردمندی را
که زخم تیغ رقیب تو در جگر دارد
ز بی قراری زلفش قرار یافت دلم
به زیر سایه ی او زان سبب مقر دارد
فضیلتی که جمال توراست بر خورشید
فضیلتیست که خورشید بر قمر دارد
چه طوطیست خط سبزت ای پری پیکر
که تکیه بر گل و منقار در شکر دارد
ز سوز عشق توأم آتشیست در سینه
کز اشک دیده ی چون ناردان شرر دارد
از آتش دل آشفتگان حذر می کن
که دود خاطر بیچارگان اثر دارد
نهال عشق که پرورده ام به خون جگر
کنون شکوفه ی اندوه بار و بر دارد
اساس عمر من از پا در آورد ناگه
ز فتنه ها که سر زلف تو به سر دارد
به فتنه جادوی مستت خراب کرد جهان
عجب مدار کنون کز جهان خطر دارد
به دور معدلت پادشاه دین پرور
چگونه فتنه، کجا سر ز خاک بردارد
جلال دنیی و دین کهف ملک شاه شجاع
که صیت معدلتش ملک بحر و بر دارد
قضا ز نافذ امرش گرفت منشوزی
قضا نفاذ در احکام این قدر دارد
شهی که رأی رزینش اگر رضا بخشد
نزاع خلقتی از میش و گرگ بردارد
جهان پناها آنی که وهم دوراندیش
ز درک پایه ی تو کندی بصر دارد
که را به پایه ی قدرت رسید دست سخن
که بنده نیز در آن معرض این نظر دارد
ولی دعای تو چون واجبست بر جمهور
ز من خرد مگر این عذر معتبر دارد
علی الدّوام که چون راهبان از رق پوش
فلک ز منطقه کهکشان کمر دارد
به بندگیت کمر بسته خسروان جهان
که خسروی جهان از تو زیب و فر دارد
ز آتش دل پروانه کی خبر دارد
ز مرهمش نبود سود دردمندی را
که زخم تیغ رقیب تو در جگر دارد
ز بی قراری زلفش قرار یافت دلم
به زیر سایه ی او زان سبب مقر دارد
فضیلتی که جمال توراست بر خورشید
فضیلتیست که خورشید بر قمر دارد
چه طوطیست خط سبزت ای پری پیکر
که تکیه بر گل و منقار در شکر دارد
ز سوز عشق توأم آتشیست در سینه
کز اشک دیده ی چون ناردان شرر دارد
از آتش دل آشفتگان حذر می کن
که دود خاطر بیچارگان اثر دارد
نهال عشق که پرورده ام به خون جگر
کنون شکوفه ی اندوه بار و بر دارد
اساس عمر من از پا در آورد ناگه
ز فتنه ها که سر زلف تو به سر دارد
به فتنه جادوی مستت خراب کرد جهان
عجب مدار کنون کز جهان خطر دارد
به دور معدلت پادشاه دین پرور
چگونه فتنه، کجا سر ز خاک بردارد
جلال دنیی و دین کهف ملک شاه شجاع
که صیت معدلتش ملک بحر و بر دارد
قضا ز نافذ امرش گرفت منشوزی
قضا نفاذ در احکام این قدر دارد
شهی که رأی رزینش اگر رضا بخشد
نزاع خلقتی از میش و گرگ بردارد
جهان پناها آنی که وهم دوراندیش
ز درک پایه ی تو کندی بصر دارد
که را به پایه ی قدرت رسید دست سخن
که بنده نیز در آن معرض این نظر دارد
ولی دعای تو چون واجبست بر جمهور
ز من خرد مگر این عذر معتبر دارد
علی الدّوام که چون راهبان از رق پوش
فلک ز منطقه کهکشان کمر دارد
به بندگیت کمر بسته خسروان جهان
که خسروی جهان از تو زیب و فر دارد