عبارات مورد جستجو در ۳۴۱ گوهر پیدا شد:
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۵۵ - باردار شدن فرارنگ و زادن فریدون
به پیش فرارنگ شد در زمان
دلش کرد از این داستان شادمان
شب آمد ببودند با یکدگر
بکِشتند تخمی که شادیش بر
ز خسرو فرارنگ برداشت بار
چو آگاه شد، شاد شد شهریار
شب و روز تنهاش نگذاشتی
چو جانش گرامی همی داشتی
زمین برومند چون تخم دید
به رنج روان بایدش پرورید
چو بگذاشت نه ماه و روزی دگر
مر آن تخم افگنده آمد ببر
فرارنگ را وقت چون درگرفت
به درویش دینار دادن گرفت
بی آهو یکی بچّه آمد ز ماه
چه ماهی که روشن کند تاج و گاه
ز رویش سرا پرده شد لاله رنگ
ز فرش فروزان شده کوه و سنگ
به بالا ز یک ساله کودک فزون
به رخساره چون برف و بر برف خون
به مژده بر آتبین تاختند
ز شادی روان را بپرداختند
جهانجوی بگذاشته خورد و خواب
کشیده سطرلاب در آفتاب
همان گه که آواز مژده شنید
ز اخترش هنگام زادن بدید
اسد بود طالع در او آفتاب
نه اندر نژندی نه اندر شتاب
زحل یافت در خانه ی دشمنش
ز کردار او دور، جان و تنش
شده زهره در خانه ی خواسته
زیان از میان پاک برخاسته
به خان امید اندر او مشتری
شده رام بی کین و بی داوری
کشیده سر تیغ مرّیخ دید
که جان و دل دشمنش می درید
از آن اختران شاد شد آتبین
که کس را نیامد ز شاهان چنین
ذنب را دو کون که همی بار جست
که رازش یکایک برآید درست
چو در طالع خویش دید آن ذنب
دژم گشت از آن، شاه والانسب
همی گفت با خویشتن در نهان
که چون رفت باید همی زین جهان
همان به کزاین سان یکی ارجمند
به گیتی بمانم به نام بلند
که زنده بود نام من جاودان
رهاند جهان از گزند بدان
سوی کودک آمد سرافراز شاه
همی کرد شادان به رویش نگاه
رخانش چو تابنده خورشید دید
به چهر اندرش فرّ جمشید دید
بخندید، گفتا فرّ ایدون بود
جهان را از این شادی افزون بود
فریدونش کردند از این فال، نام
ز دیدار او مرد و زن شادکام
همان روز از ایران و زن را بجُست
به اندام پاک و به گوهر درست
همی شیر دادند هر دو سه سال
چهارم فریدون برافراخت یال
شبی خفته بد آتبین شاد و مست
ز بستر شبانگاه ترسان بجست
بفرمود تا شد برش کامداد
بدو گفت گفتار من دار یاد
دلش کرد از این داستان شادمان
شب آمد ببودند با یکدگر
بکِشتند تخمی که شادیش بر
ز خسرو فرارنگ برداشت بار
چو آگاه شد، شاد شد شهریار
شب و روز تنهاش نگذاشتی
چو جانش گرامی همی داشتی
زمین برومند چون تخم دید
به رنج روان بایدش پرورید
چو بگذاشت نه ماه و روزی دگر
مر آن تخم افگنده آمد ببر
فرارنگ را وقت چون درگرفت
به درویش دینار دادن گرفت
بی آهو یکی بچّه آمد ز ماه
چه ماهی که روشن کند تاج و گاه
ز رویش سرا پرده شد لاله رنگ
ز فرش فروزان شده کوه و سنگ
به بالا ز یک ساله کودک فزون
به رخساره چون برف و بر برف خون
به مژده بر آتبین تاختند
ز شادی روان را بپرداختند
جهانجوی بگذاشته خورد و خواب
کشیده سطرلاب در آفتاب
همان گه که آواز مژده شنید
ز اخترش هنگام زادن بدید
اسد بود طالع در او آفتاب
نه اندر نژندی نه اندر شتاب
زحل یافت در خانه ی دشمنش
ز کردار او دور، جان و تنش
شده زهره در خانه ی خواسته
زیان از میان پاک برخاسته
به خان امید اندر او مشتری
شده رام بی کین و بی داوری
کشیده سر تیغ مرّیخ دید
که جان و دل دشمنش می درید
از آن اختران شاد شد آتبین
که کس را نیامد ز شاهان چنین
ذنب را دو کون که همی بار جست
که رازش یکایک برآید درست
چو در طالع خویش دید آن ذنب
دژم گشت از آن، شاه والانسب
همی گفت با خویشتن در نهان
که چون رفت باید همی زین جهان
همان به کزاین سان یکی ارجمند
به گیتی بمانم به نام بلند
که زنده بود نام من جاودان
رهاند جهان از گزند بدان
سوی کودک آمد سرافراز شاه
همی کرد شادان به رویش نگاه
رخانش چو تابنده خورشید دید
به چهر اندرش فرّ جمشید دید
بخندید، گفتا فرّ ایدون بود
جهان را از این شادی افزون بود
فریدونش کردند از این فال، نام
ز دیدار او مرد و زن شادکام
همان روز از ایران و زن را بجُست
به اندام پاک و به گوهر درست
همی شیر دادند هر دو سه سال
چهارم فریدون برافراخت یال
شبی خفته بد آتبین شاد و مست
ز بستر شبانگاه ترسان بجست
بفرمود تا شد برش کامداد
بدو گفت گفتار من دار یاد
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۵۷ - دیدار آتبین با فرستاده ی سلکت
یکی روز بیرون شد از پیشگاه
خروش آمد از مرد فریاد خواه
برانگیخت شبرنگ تا خود چه بود
بدان جایگه شد که زاری شنود
دو تن دید شوری برانگیخته
به مردی جوان اندر آویخته
جوان را بپرسید تا از گناه
چه کرده ست تا گشت فریاد خواه
ستمکاره گفت ای به بهتر نژاد
بر آیین جاسوس دارد نهاد
ز یاران سلکت بود بی گمان
که دارد حصار از بر آسمان
گنه کرد و در کار با ما به کین
هواخواه جمشید با آتبین
کشانش همی برد خواهم به شاه
بدان تا کند پیش تختش تباه
برآشفت و تیغ از میان برکشید
مر آن هر دوان را سر از تن برید
جوان را به بیشه درآورد زود
بپرسید کاین جنگ و شور از چه بود
ستمدیده گفت ای خداوند مرد
ز فرّ تو فرخنده شد اورمزد
کنون چون مرا بازدادی روان
چرا راز دارم من از تو نهان
مرا سلکت ایدر فرستاده بود
فراوان مرا پندها داده بود
که او را خبر داد مردی ز کوه
کز ایرانیان سرکشی با گروه
به بیشه در آرام دارد همی
جهانی به سختی گذارد همی
مرا گفت رو، پرس از کارشان
ببین مایه و ساز و دیدارشان
گر ایرانیانند، دانی درست
از ایران سواری سوی ما فرست
من از دز بدین کار پوینده ام
یلان را در این بیشه جوینده ام
به بیشه همان نارسیده ز راه
به من بازخوردند مردان شاه
بخندید و بنواختش آتبین
یکی باره بخشیدش و ساز و زین
بدو گفت سلکت چه مرد است؟ کیست؟
حصارش چگونه ست و جایش ز چیست؟
چنین داد پاسخ که مردی ست مرد
یگانه به هنگام ننگ و نبرد
همی بر سر کوه دارد حصار
که چاره نداند بجز کردگار
دوماننده را پادشا اوست و بس
ندارد ز ضحّاکیان کس به کس
از ایدر، بدو گفت چند است راه
به کوه دماوند و آن جایگاه؟
بدو گفت اگر باره باشد جوان
از ایدر به سه روز رفتن توان
بدو گفت اگر نیک رایی کنی
تو ما را بدو رهنمایی کنی
ببخشمت چندان من از خواسته
که کارت شود خوب و آراسته
بدو گفت کای مایه ی مردمی
ندیدم چو تو بر زمین آدمی
من از دز بدین کار رفتم به زیر
وگرنه ز جان کی شود مرد سیر
جهانجوی دستور را پیش خواند
سخن هرچه بشنید با او براند
بدو گفت با این ستمدیده مرد
همی خویشتن رنجه بایدت کرد
برو تا به نزدیک سلکت به کوه
مر او را ببین از میان گروه
نگه کن حصار و ببین جای او
یکی پرس از دانش و رای او
اگر مهربان است و یزدان پرست
خردمند و آهسته و داد دست
فرستم فریدون یل را برش
اگر دایگی را بود در خورش
اگر دارد آگاهی از کردگار
بدان یل سپارم من این زینهار
چو کار فریدون شود ساخته
شود دل ز اندیشه پرداخته
من آماده گردم به گرد جهان
اگر آشکارا شوی ور نهان
نباشد جز آن کایزد پاک خواست
بود هرچه خواهد نه افزون نه کاست
خروش آمد از مرد فریاد خواه
برانگیخت شبرنگ تا خود چه بود
بدان جایگه شد که زاری شنود
دو تن دید شوری برانگیخته
به مردی جوان اندر آویخته
جوان را بپرسید تا از گناه
چه کرده ست تا گشت فریاد خواه
ستمکاره گفت ای به بهتر نژاد
بر آیین جاسوس دارد نهاد
ز یاران سلکت بود بی گمان
که دارد حصار از بر آسمان
گنه کرد و در کار با ما به کین
هواخواه جمشید با آتبین
کشانش همی برد خواهم به شاه
بدان تا کند پیش تختش تباه
برآشفت و تیغ از میان برکشید
مر آن هر دوان را سر از تن برید
جوان را به بیشه درآورد زود
بپرسید کاین جنگ و شور از چه بود
ستمدیده گفت ای خداوند مرد
ز فرّ تو فرخنده شد اورمزد
کنون چون مرا بازدادی روان
چرا راز دارم من از تو نهان
مرا سلکت ایدر فرستاده بود
فراوان مرا پندها داده بود
که او را خبر داد مردی ز کوه
کز ایرانیان سرکشی با گروه
به بیشه در آرام دارد همی
جهانی به سختی گذارد همی
مرا گفت رو، پرس از کارشان
ببین مایه و ساز و دیدارشان
گر ایرانیانند، دانی درست
از ایران سواری سوی ما فرست
من از دز بدین کار پوینده ام
یلان را در این بیشه جوینده ام
به بیشه همان نارسیده ز راه
به من بازخوردند مردان شاه
بخندید و بنواختش آتبین
یکی باره بخشیدش و ساز و زین
بدو گفت سلکت چه مرد است؟ کیست؟
حصارش چگونه ست و جایش ز چیست؟
چنین داد پاسخ که مردی ست مرد
یگانه به هنگام ننگ و نبرد
همی بر سر کوه دارد حصار
که چاره نداند بجز کردگار
دوماننده را پادشا اوست و بس
ندارد ز ضحّاکیان کس به کس
از ایدر، بدو گفت چند است راه
به کوه دماوند و آن جایگاه؟
بدو گفت اگر باره باشد جوان
از ایدر به سه روز رفتن توان
بدو گفت اگر نیک رایی کنی
تو ما را بدو رهنمایی کنی
ببخشمت چندان من از خواسته
که کارت شود خوب و آراسته
بدو گفت کای مایه ی مردمی
ندیدم چو تو بر زمین آدمی
من از دز بدین کار رفتم به زیر
وگرنه ز جان کی شود مرد سیر
جهانجوی دستور را پیش خواند
سخن هرچه بشنید با او براند
بدو گفت با این ستمدیده مرد
همی خویشتن رنجه بایدت کرد
برو تا به نزدیک سلکت به کوه
مر او را ببین از میان گروه
نگه کن حصار و ببین جای او
یکی پرس از دانش و رای او
اگر مهربان است و یزدان پرست
خردمند و آهسته و داد دست
فرستم فریدون یل را برش
اگر دایگی را بود در خورش
اگر دارد آگاهی از کردگار
بدان یل سپارم من این زینهار
چو کار فریدون شود ساخته
شود دل ز اندیشه پرداخته
من آماده گردم به گرد جهان
اگر آشکارا شوی ور نهان
نباشد جز آن کایزد پاک خواست
بود هرچه خواهد نه افزون نه کاست
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۵۸ - رفتن دستور از بیشه به کوه دماوند
گرانمایه دستور با رهنمون
ز بیشه روان گشت و آمد برون
به کوه دماوند کردند روی
نهانی به راهی دگر پوی پوی
مر آن کوه و آن دز در آن روزگار
زبویان همی کردش آموزگار
مغان داشتندی همه دامغان
زبویان همه خواندندش مغان
جهاندار جمشید نو کرده بود
سرش سوی گردون برآورده بود
بدان گه که طهمورث دیوبند
شد اندر جهان شهریار بلند
برادرش جمشید از آن کوهسار
برآورده بر چرخ از آن سان حصار
سوی گاو و ماهی فرو برده چاه
ز گوگرد ببریده یک لخت راه
همه ساله آن قلعه آباد بود
فراوان زن و مرد از آن شاد بود
چنین تا به هنگام کاوس کی
که افراسیاب اندر آمد به ری
چو کاوس با آسمان رزم کرد
در ایوان او دشمنش بزم کرد
نشست از بر تختش افراسیاب
که هرگز نیارست دیدن به خواب
مباش از بنه تا توان چون پلنگ
همه ساله با کردگارت به جنگ
ز وی شاه توران همی چاره کرد
بسی مار در مردم آواره کرد
به صد چاره بگشاد کوه و حصار
برآورد از چاه آتش دمار
به گوگردِ شاه اندر آتش فگند
زبانه کشید او به چرخ بلند
کس آباد دیگر ندید آن حصار
کنام پلنگان شد آن کوهسار
بدان رهنمون گفت کای هوشیار
یکی پیشتر شو تو سوی حصار
بدان نامدار آگهی دِه زمن
درودش دِه از شاه و از انجمن
ز هامون سوی شد آن رهنمون
همه داستان باز گفت او که چون
مرا گفت مردان ضحاک شاه
گرفتند از آن تا کنندم تباه
یکی نامداری ز بیشه بتاخت
ببخشود و شمشیر کین برفراخت
جدا کرد سر هردوان را ز تن
رهانیدم آن شیر شمشیر زن
فرستاد با من کنون مهتری
که با تو سخن گوید از هر دری
بیامد چو آگه شد از کار تو
ببیند یکی روی و کردار تو
سر راستان سلکت نیکدل
چو شد شاد زآن گفته ی غم گسل
فرستاد با او تنی چند پیش
ز مردان نزدیک و خویشان خویش
بخوبی برآورد و بنواختش
یکی جای پرمایه تر ساختش
چو گردون نهان کرد رخشنده تیغ
بپیوست با تیغ در تیره میغ
بخفت و برآسود از بامداد
برآمد به نزدیک او کامداد
به سلکت بر او آفرین کرد و گفت
که با راستان مردمی باد جفت
درخت وفا را تو آراستی
وز آن مردی و مردمی خواستی
ز پاکی و نیکیش دادی تو آب
جوانمردی و راستیش، آفتاب
کنون گاه آن شد که بار آورد
امید وفا در کنار آورد
سرشاخ او چون شود سرفراز
بود بارش آسانی و برگ، ناز
ز بن برکند بیخ جادو و دیو
بجای آورد راه گیهان خدیو
ز گفتار او سلکت آمد بجوش
بدو گفت کای مرد پاکیزه هوش
امیدم چنان است کز روزگار
درخت وفا بر من آید ببار
ببینم به چشم آنچه دارم به دل
روانم نباشد ز یزدان خجل
کنون گر تو پیدا کنی راز خویش
بیابی چو من نیز دمساز خویش
جهانجوی دستور بگشاد راز
بدو گفت کای مهتر سرفراز
از ایران رسیدیم با یک گروه
گهی سوی بیشه گهی سوی کوه
ز بیم بداندیش ضحاک شوم
نیاریم بودن در آباد بوم
چنان دان که ما را یکی مهتر است
که گردون ورا بس ورا چاکرست
مرا او فرستاد نزدیک تو
که روشن کنم راه تاریک تو
به دانش یکی برگرایم تو را
به رادی و خوی آزمایم تو را
ببینم که نزدیک تو زینهار
نهادن توان ای یل نامدار
اگر یابم اندر تو این چند چیز
ز دستورت آگاه گردم بنیز
اگر پاسخ نامه یابم درست
چنان دان که کار تو بر کام توست
یکی زینهار است نزدیک ما
پراندیشه و رای باریک ما
جهان را در آن زینهار است راز
همه شادکامی و کام است و ناز
سرِ سروران است و پشتِ گوان
امید بزرگان، گزند بدان
مر او را سپارد به تو زینهار
سرِ راستان خسرو روزگار
ز بیشه روان گشت و آمد برون
به کوه دماوند کردند روی
نهانی به راهی دگر پوی پوی
مر آن کوه و آن دز در آن روزگار
زبویان همی کردش آموزگار
مغان داشتندی همه دامغان
زبویان همه خواندندش مغان
جهاندار جمشید نو کرده بود
سرش سوی گردون برآورده بود
بدان گه که طهمورث دیوبند
شد اندر جهان شهریار بلند
برادرش جمشید از آن کوهسار
برآورده بر چرخ از آن سان حصار
سوی گاو و ماهی فرو برده چاه
ز گوگرد ببریده یک لخت راه
همه ساله آن قلعه آباد بود
فراوان زن و مرد از آن شاد بود
چنین تا به هنگام کاوس کی
که افراسیاب اندر آمد به ری
چو کاوس با آسمان رزم کرد
در ایوان او دشمنش بزم کرد
نشست از بر تختش افراسیاب
که هرگز نیارست دیدن به خواب
مباش از بنه تا توان چون پلنگ
همه ساله با کردگارت به جنگ
ز وی شاه توران همی چاره کرد
بسی مار در مردم آواره کرد
به صد چاره بگشاد کوه و حصار
برآورد از چاه آتش دمار
به گوگردِ شاه اندر آتش فگند
زبانه کشید او به چرخ بلند
کس آباد دیگر ندید آن حصار
کنام پلنگان شد آن کوهسار
بدان رهنمون گفت کای هوشیار
یکی پیشتر شو تو سوی حصار
بدان نامدار آگهی دِه زمن
درودش دِه از شاه و از انجمن
ز هامون سوی شد آن رهنمون
همه داستان باز گفت او که چون
مرا گفت مردان ضحاک شاه
گرفتند از آن تا کنندم تباه
یکی نامداری ز بیشه بتاخت
ببخشود و شمشیر کین برفراخت
جدا کرد سر هردوان را ز تن
رهانیدم آن شیر شمشیر زن
فرستاد با من کنون مهتری
که با تو سخن گوید از هر دری
بیامد چو آگه شد از کار تو
ببیند یکی روی و کردار تو
سر راستان سلکت نیکدل
چو شد شاد زآن گفته ی غم گسل
فرستاد با او تنی چند پیش
ز مردان نزدیک و خویشان خویش
بخوبی برآورد و بنواختش
یکی جای پرمایه تر ساختش
چو گردون نهان کرد رخشنده تیغ
بپیوست با تیغ در تیره میغ
بخفت و برآسود از بامداد
برآمد به نزدیک او کامداد
به سلکت بر او آفرین کرد و گفت
که با راستان مردمی باد جفت
درخت وفا را تو آراستی
وز آن مردی و مردمی خواستی
ز پاکی و نیکیش دادی تو آب
جوانمردی و راستیش، آفتاب
کنون گاه آن شد که بار آورد
امید وفا در کنار آورد
سرشاخ او چون شود سرفراز
بود بارش آسانی و برگ، ناز
ز بن برکند بیخ جادو و دیو
بجای آورد راه گیهان خدیو
ز گفتار او سلکت آمد بجوش
بدو گفت کای مرد پاکیزه هوش
امیدم چنان است کز روزگار
درخت وفا بر من آید ببار
ببینم به چشم آنچه دارم به دل
روانم نباشد ز یزدان خجل
کنون گر تو پیدا کنی راز خویش
بیابی چو من نیز دمساز خویش
جهانجوی دستور بگشاد راز
بدو گفت کای مهتر سرفراز
از ایران رسیدیم با یک گروه
گهی سوی بیشه گهی سوی کوه
ز بیم بداندیش ضحاک شوم
نیاریم بودن در آباد بوم
چنان دان که ما را یکی مهتر است
که گردون ورا بس ورا چاکرست
مرا او فرستاد نزدیک تو
که روشن کنم راه تاریک تو
به دانش یکی برگرایم تو را
به رادی و خوی آزمایم تو را
ببینم که نزدیک تو زینهار
نهادن توان ای یل نامدار
اگر یابم اندر تو این چند چیز
ز دستورت آگاه گردم بنیز
اگر پاسخ نامه یابم درست
چنان دان که کار تو بر کام توست
یکی زینهار است نزدیک ما
پراندیشه و رای باریک ما
جهان را در آن زینهار است راز
همه شادکامی و کام است و ناز
سرِ سروران است و پشتِ گوان
امید بزرگان، گزند بدان
مر او را سپارد به تو زینهار
سرِ راستان خسرو روزگار
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۹۳ - پادشاهی فریدون و فرستادن نامه به نزد طیهور
از ایشان چو دیگر نیامد به دست
بیامد به تخت مهی برنشست
به مژده نوندی فرستاد تفت
به نامه به طیهور گفت آنچه رفت
چو مژده به کوه بسیلا رسید
ز طیهور نامد نشانی پدید
به جایش جهانجوی کارم به تخت
نشسته برش شاد و پیروز بخت
چو آن نامه در پیش لشکر بخواند
برآن نامه را هر کسی زر فشاند
فرستاده را کارم نیکدل
ببخشید چندان که کردش خجل
وزآن پس دلش را چنان بود رای
که آرد یکی مهربانی بجای
بیامد به تخت مهی برنشست
به مژده نوندی فرستاد تفت
به نامه به طیهور گفت آنچه رفت
چو مژده به کوه بسیلا رسید
ز طیهور نامد نشانی پدید
به جایش جهانجوی کارم به تخت
نشسته برش شاد و پیروز بخت
چو آن نامه در پیش لشکر بخواند
برآن نامه را هر کسی زر فشاند
فرستاده را کارم نیکدل
ببخشید چندان که کردش خجل
وزآن پس دلش را چنان بود رای
که آرد یکی مهربانی بجای
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۰۷ - پیغام فرستادن قباد کاوه به نزدیک کوش
چنین گفت کای بدتن بدنژاد
که چون تو بدی خود ز مادر نزاد
بسنده نبود آن بدیهات، گفت
که کردی، به هنگام ضحّاک زفت
بدان بد کنون برفزایی همی
به فرمان خسرو نیایی همی
ز ضحّاک برتر نه ای بی گمان
ببین تا چه آمد بر او زآسمان
کنون روزگار شما درگذشت
به کام فریدون فرخنده گشت
ز تو سخت آزرده گشته ست شاه
بدان رنج کآمد ز تو بر سپاه
تو باید که این مایه دانی درست
که خسرو ندارد چنین کار سست
اگر خود ببایدش رفتن به راه
کشیدن به رزم تو لختی سپاه
بیاید، بپردازد از تو زمین
گزند تو بردارد از مرز چین
چرا پیش از آن کآید ایدر گزند
تو پوزش نخواهی ز شاه بلند
کنون گر بسیچی بدان بارگاه
بیامرزدت بی گمانی گناه
که با داد و بخشایش و دین شه است
نه ضحّاک جادوفش گمره است
چو بر در پرستش کنی چندگاه
یکی کشور و مرز بخشدت شاه
بدارت چون ما و از ما فزون
تو را پند دادم، تو به دان کنون
چو پیغام سالار ایران شنید
بخندید و لب را به دندان گزید
همی گفت گویی که ایرانیان
چه دیدند سستی از این چینیان
چه نیرو شناسند در خویشتن
که پیغام سازند از این سان به من
که از شهریاری و تخت بلند
بیا و میان بندگی را ببند
چو بر شهریاری کسی چاکری
گزیند، نه خوب آید این داوری
برو مهترت را تو از من بگوی
که پیغام را پیش من نیست روی
چنان داد یزدان مرا تخت چین
که تخت فریدون به ایران زمین
شما خود نبودید، بودیم شاه
فریدون ندادستم این تاج و گاه
بپرس ار ندانی تو از پیش و پس
که گردن ندادیم هرگز به کس
نه فرمانبرانیم، فرماندهیم
نه کهتر نژادیم، شاهنشهیم
ز یک روی با من سخن بیش نیست
جز از گرز و شمشیر در پیش نیست
ببینیم تا بر که گردد زمان
کرا یاوری باشد از آسمان
فرستاده چون بازگشت از برش
فرستاد با او یکی چاکرش
بدو گفت بنگر نهان آن سپاه
چه مایه ست و زایدر چگونه ست راه
نگهبان لشکر به روز و شبان
چه مایه طلایه ست بر پاسبان
برابر همی رفت جاسوس مرد
چو بیمار مردم که باشد بدرد
همه راه نالان ز درد میان
همه جامه بر تن چو ایرانیان
فرستاده دانست رازش درست
ولیکن سخن هیچ گونه نجُست
چو از راه نزدیک لشکر کشید
شد از چشم او ناگهان ناپدید
فرستاده آمد به نزد قباد
شنیده سخنها همه کرد یاد
وزآن پس بدو گفت مردی نهان
به لشکر درآمد ز کارآگهان
بدان تا شود آگه از کار ما
ز مردان جنگی و نوسار ما
سپه را بفرمود تا پیش رود
همه برکشیدند آواز رود
سپه سوی می خوردن آورد روی
همه دشت و در شد پر از های و هوی
طلایه نبود و نه کس داشت پاس
همه از جای برگشت لشکر شناس
چنین گفت با کوش کایران سپاه
ندارد همی راه دشمن نگاه
شب و روز شادان و سرمست نیز
ندارند بازار دشمن به چیز
سپاهی بزرگ است و سازش تمام
ولیکن شب و روز با رود و جام
ز ساز فراوان و گردنکشی
گرفتند گندآوری و کشی
نه آواز پاس است در شب بسی
نه بر راه ما بر طلایه کسی
ز گفتار او شادمان گشت کوش
ز بهر شبیخون برآمد بجوش
چو دانست و آگاه شد زآن قباد
که جاسوس چنین بازگشته ست شاد
بفرمود تا ره نگهداشتند
شب و روز دیده به ره داشتند
بدان روی کنده فرستاد زود
دلاور دو لشکر چو باد و چو دود
یکی سوی چپ، دیگری سوی راست
برابر دو لشکر نه افزون نه کاست
خود و ویژگان برکشیدند صف
در این روی کنده بتان بر ز کف
سه شب، گفت، از این سو بگیرید سخت
مگر یار باشد دلارای بخت
که چون تو بدی خود ز مادر نزاد
بسنده نبود آن بدیهات، گفت
که کردی، به هنگام ضحّاک زفت
بدان بد کنون برفزایی همی
به فرمان خسرو نیایی همی
ز ضحّاک برتر نه ای بی گمان
ببین تا چه آمد بر او زآسمان
کنون روزگار شما درگذشت
به کام فریدون فرخنده گشت
ز تو سخت آزرده گشته ست شاه
بدان رنج کآمد ز تو بر سپاه
تو باید که این مایه دانی درست
که خسرو ندارد چنین کار سست
اگر خود ببایدش رفتن به راه
کشیدن به رزم تو لختی سپاه
بیاید، بپردازد از تو زمین
گزند تو بردارد از مرز چین
چرا پیش از آن کآید ایدر گزند
تو پوزش نخواهی ز شاه بلند
کنون گر بسیچی بدان بارگاه
بیامرزدت بی گمانی گناه
که با داد و بخشایش و دین شه است
نه ضحّاک جادوفش گمره است
چو بر در پرستش کنی چندگاه
یکی کشور و مرز بخشدت شاه
بدارت چون ما و از ما فزون
تو را پند دادم، تو به دان کنون
چو پیغام سالار ایران شنید
بخندید و لب را به دندان گزید
همی گفت گویی که ایرانیان
چه دیدند سستی از این چینیان
چه نیرو شناسند در خویشتن
که پیغام سازند از این سان به من
که از شهریاری و تخت بلند
بیا و میان بندگی را ببند
چو بر شهریاری کسی چاکری
گزیند، نه خوب آید این داوری
برو مهترت را تو از من بگوی
که پیغام را پیش من نیست روی
چنان داد یزدان مرا تخت چین
که تخت فریدون به ایران زمین
شما خود نبودید، بودیم شاه
فریدون ندادستم این تاج و گاه
بپرس ار ندانی تو از پیش و پس
که گردن ندادیم هرگز به کس
نه فرمانبرانیم، فرماندهیم
نه کهتر نژادیم، شاهنشهیم
ز یک روی با من سخن بیش نیست
جز از گرز و شمشیر در پیش نیست
ببینیم تا بر که گردد زمان
کرا یاوری باشد از آسمان
فرستاده چون بازگشت از برش
فرستاد با او یکی چاکرش
بدو گفت بنگر نهان آن سپاه
چه مایه ست و زایدر چگونه ست راه
نگهبان لشکر به روز و شبان
چه مایه طلایه ست بر پاسبان
برابر همی رفت جاسوس مرد
چو بیمار مردم که باشد بدرد
همه راه نالان ز درد میان
همه جامه بر تن چو ایرانیان
فرستاده دانست رازش درست
ولیکن سخن هیچ گونه نجُست
چو از راه نزدیک لشکر کشید
شد از چشم او ناگهان ناپدید
فرستاده آمد به نزد قباد
شنیده سخنها همه کرد یاد
وزآن پس بدو گفت مردی نهان
به لشکر درآمد ز کارآگهان
بدان تا شود آگه از کار ما
ز مردان جنگی و نوسار ما
سپه را بفرمود تا پیش رود
همه برکشیدند آواز رود
سپه سوی می خوردن آورد روی
همه دشت و در شد پر از های و هوی
طلایه نبود و نه کس داشت پاس
همه از جای برگشت لشکر شناس
چنین گفت با کوش کایران سپاه
ندارد همی راه دشمن نگاه
شب و روز شادان و سرمست نیز
ندارند بازار دشمن به چیز
سپاهی بزرگ است و سازش تمام
ولیکن شب و روز با رود و جام
ز ساز فراوان و گردنکشی
گرفتند گندآوری و کشی
نه آواز پاس است در شب بسی
نه بر راه ما بر طلایه کسی
ز گفتار او شادمان گشت کوش
ز بهر شبیخون برآمد بجوش
چو دانست و آگاه شد زآن قباد
که جاسوس چنین بازگشته ست شاد
بفرمود تا ره نگهداشتند
شب و روز دیده به ره داشتند
بدان روی کنده فرستاد زود
دلاور دو لشکر چو باد و چو دود
یکی سوی چپ، دیگری سوی راست
برابر دو لشکر نه افزون نه کاست
خود و ویژگان برکشیدند صف
در این روی کنده بتان بر ز کف
سه شب، گفت، از این سو بگیرید سخت
مگر یار باشد دلارای بخت
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۲۰ - رفتن نستوه به جنگ کنعان پسر کوش
فریدون ز گفتار او گشت شاد
دلش تازه تر گشت و رخ بر گشاد
بفرمود نستوه را ساختن
سپاهی گزید از سر تاختن
ز گنجش بداد آن که در خورد بود
سلیح سوار دلاور چو دود
سپهبد ز درگاه از آن سان شتافت
که باد بزان گرد او درنیافت
از آن، تازیان آگهی یافتند
سوی شاهشان تیز بشتافتند
چو آن آگهی سوی کنعان رسید
رخش گشت ماننده ی شنبلید
بدانست کز بهر او تاخته ست
چنان لشکری کینه کش ساخته ست
ز کار پدر یکسر آگاه بود
که آزرده از وی دل شاه بود
شکسته سپاهش بدان سان دوبار
که خیره شد از وی دل روزگار
از این راز کنعان بترسید سخت
بیابان گرفت و رها کرد رخت
سوی حضرموت و بیابان شتافت
سپهبد بیامد مر او را نیافت
چو بنگاه برجای بگذاشتند
سپاه و سپهدار برگاشتند
وز آن جا به درگاه گشتند باز
سپهبد چنین گفت با شاه راز
که کنعان به راه بیابان گریخت
گریزی کجا تیر و ترکش بریخت
بیابان چنان کاندر او آب نیست
دد و دام را اندر او خواب نیست
از آن راه مردم نیابد گذر
نه شیر ژیان و نه مرغ به پر
بویژه که ناساخته شد به راه
چنان دادن که در راه گردد تباه
دلش تازه تر گشت و رخ بر گشاد
بفرمود نستوه را ساختن
سپاهی گزید از سر تاختن
ز گنجش بداد آن که در خورد بود
سلیح سوار دلاور چو دود
سپهبد ز درگاه از آن سان شتافت
که باد بزان گرد او درنیافت
از آن، تازیان آگهی یافتند
سوی شاهشان تیز بشتافتند
چو آن آگهی سوی کنعان رسید
رخش گشت ماننده ی شنبلید
بدانست کز بهر او تاخته ست
چنان لشکری کینه کش ساخته ست
ز کار پدر یکسر آگاه بود
که آزرده از وی دل شاه بود
شکسته سپاهش بدان سان دوبار
که خیره شد از وی دل روزگار
از این راز کنعان بترسید سخت
بیابان گرفت و رها کرد رخت
سوی حضرموت و بیابان شتافت
سپهبد بیامد مر او را نیافت
چو بنگاه برجای بگذاشتند
سپاه و سپهدار برگاشتند
وز آن جا به درگاه گشتند باز
سپهبد چنین گفت با شاه راز
که کنعان به راه بیابان گریخت
گریزی کجا تیر و ترکش بریخت
بیابان چنان کاندر او آب نیست
دد و دام را اندر او خواب نیست
از آن راه مردم نیابد گذر
نه شیر ژیان و نه مرغ به پر
بویژه که ناساخته شد به راه
چنان دادن که در راه گردد تباه
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۲۶ - عشق کوش به نگارین و کشتن او
به خود کامگی شاه بر تخت شد
به کار زمان دلش پردخت شد
همی هر شبی دختری خوبروی
بدیدی و روزش بدادی به شوی
اگر هیچ بودی مر او را پسند
همی در شبستانش کردی به بند
هر آن کس کز او بار برداشتی
همی تا نکشتیش نگذاشتی
زن از بیم تیغ بداندیش شاه
همی در شکم بچّه کردی تباه
ز مکرانیان دختری نوش لب
همی داشت شادان به روز و به شب
تنش چون گل و ناف و پستان حریر
لبان شکّر و گیسوانش عبیر
به غمزه شه جاودان را گزند
به چهره دل ماه از او زیر بند
دل از راستی، دیده از ناز و شرم
ز شمشاد بالا، ز سوسنْش چرم
سخن شهد و رفتار طاووس وار
نگارین همی خواندش شهریار
نگارش چو آرایش جان نبود
جز از خویشِ دارای مکران نبود
برادرش را دخت بود آن نگار
نهان داشت راز از دل شهریار
که هرکس کزآن تخمه دید او، بکُشت
بر آن تخمه بر بختِ بد شد درست
ز مهر نگارین که بودش ز پیش
هنوزش به دل مانده اندوه و ریش
نشسته به بگماز روزی بهم
دل از رنج دور و روان از ستم
بدو شادمانه دل شهریار
گهی ناز و گه بوسه و گه کنار
بدو گفت کای گنج پرخواسته
ز ما آرزو هیچ ناخواسته
یکی آرزو خواه و دل برمپیچ
که هرگز ندارم دریغ از تو هیچ
نگارین چنین پاسخش داد و گفت
که بادی همه ساله با بخت جفت
به فرّ تو شاها، مرا کام هست
بزرگی و نیکی و آرام هست
همی بر شبستانت فرمان دهم
به خودکامگی پیش تو جان دهم
مرا آرزو کام شاه است و بس
که بر آرزو هست خود دسترس
بدو گفت کز من رهایی مجوی
یکی آرزو خواه بی گفت و گوی
بدو گفت شاها، میفزای رنج
که دارم همی هرچه باید ز گنج
کسی را بود آرزو، کش نیاز
به چیزی بود کآن نیابد فراز
من آری نیازی ندارم کنون
که گنجی که دارم ندانم که چون
اگر شاه بیند، نفرمایدم
که ترسم که گفتار بگزایدم
اگر شهریاری بخواهی تو، گفت
ندارم دریغ از تو ای نیک جفت
بدو گفت کاکنون که گفتار شاه
چنین است با بنده ی نیکخواه
نیازم نیاید به گیتی ز چیز
ولیکن یکی پرسش آرم بنیز
که از دیرباز این سخن در دلم
همی دارم و دل همی بگسلم
بدو گفت خسرو میندیش هیچ
بپرس آنچه خواهی و دل برمپیچ
نگارین بدو گفت کای نیکخوی
مرا این یکی داستانی بگوی
کزآن پس که از چین سپه راندی
به دست بداندیش درماندی
سپاه فریدون و زخم درشت
یکی کوهپایه گرفتی تو پشت
نه بر دشمنان چاره ای ساختی
نه تیری سوی دشمن انداختی
چو از شاه مکران سپه خواستی
بدین آرزو نامه آراستی
سپاهی فرستاد با ساز جنگ
که بشکست دشمن برای درنگ
چو در پادشاهی بگشتی همی
به مکران زمین برگذشتی همی
به پیش تو آورد چندان ز گنج
که پیلان شدند از کشیدن به رنج
همی کرد یک ماه ساز سپاه
که از خوردنی تنگ شد جایگاه
وزآن پس چو برگشتی از خاوران
پذیره شدت پیش با سروران
دگر باره چندان به پیشت کشید
که از هیچ کهتر چنان کس ندید
درِ گنجهای پدر باز کرد
چهل روز لشکر ورا ساز کرد
چو برداشتی کاندر آیی به چین
همی رفت پیشت دو منزل زمین
از آن پس که او خواست گشتن ز راه
به دو نیم کردش سرافراز شاه
چو کردار پاداش او این نمود
جهان ناامید از شه چین ببود
همی خواهم اکنون که فرخنده شاه
نماید به من بنده او را گناه
که هرگز چنین شهریاران، پیش
نکردند با زیردستان خویش
نه زآن سان پرستش کسی کرد نیز
که دارای چین دشمنش کشت نیز
به هنگام پاداش تیغ آمدش
یکی دخمه از وی دریغ آمدش
ز پرسش برآشفت یکباره کوش
بدو گفت کای بدرگ خیره هوش
تو را با چنین داستان خود چه کار
پسودن به بیهوده دنبال مار
چنان مست شتی تو اندر نواخت
که هرگونه پرسش توانی تو ساخت
زمانه دل ما پر از خون کند
گر این پرسش از من فریدون کند
تو را پایه پیدا که چند است و چون
بدین رهنمون تو بوده ست خون
اگر من ز پاسخ به یک سو شوم
به نادانی خویش خستو شوم
نخستین تو را پاسخ آرم درست
دهم آرزوی دلت را نخست
سزای تو زآن پس رسانم به تو
کزاین گفته من بد گمانم به تو
چو شاه جهان را فریدون بکشت
به کام نهنگ اندر افتاد شست
ز کوه بسیلا گریزان شدم
به آرامگه اشک ریزان شدم
نخستین کس او بُد ز فرمان برون
شد و دیگران را ببُد رهنمون
نگه کرد هر کس به کردار او
بزرگان شدند از پی کار او
وزایران دوبار ایدر آمد سپاه
از او خواستم لشکر و دستگاه
نه آن کرد روزی که بیند رخم
نه یاور فرستاد و نه پاسخم
بدان گه که رفتم به درگاه شاه
ز کوه بسیلا بیامد سپاه
چه مایه سپه بود با آتبین
کز او گشت ویران همه مرز چین
چه بودی اگر تاختی پیش اوی
وگر لشکری ساختی پیش اوی
نه بودی به چین اندر از وی گزند
نه کار بداندیش گشتی بلند
از او بود نوشان همه یاوری
نبودش خود اندیشه ی داوری
به چوپان اسب و شبانان گله
توانست کرد آتبین را حله
نکرد و بدین روزگار آنچه کرد
هم از بیم کرد آن فرومایه مرد
کنون پاسخ این است و پاداش این
بگفت و بزد بر سرش تیغ کین
به دو نیم زد خرمن گل به تیغ
از آن خوبچهرش نیامد دریغ
به کار زمان دلش پردخت شد
همی هر شبی دختری خوبروی
بدیدی و روزش بدادی به شوی
اگر هیچ بودی مر او را پسند
همی در شبستانش کردی به بند
هر آن کس کز او بار برداشتی
همی تا نکشتیش نگذاشتی
زن از بیم تیغ بداندیش شاه
همی در شکم بچّه کردی تباه
ز مکرانیان دختری نوش لب
همی داشت شادان به روز و به شب
تنش چون گل و ناف و پستان حریر
لبان شکّر و گیسوانش عبیر
به غمزه شه جاودان را گزند
به چهره دل ماه از او زیر بند
دل از راستی، دیده از ناز و شرم
ز شمشاد بالا، ز سوسنْش چرم
سخن شهد و رفتار طاووس وار
نگارین همی خواندش شهریار
نگارش چو آرایش جان نبود
جز از خویشِ دارای مکران نبود
برادرش را دخت بود آن نگار
نهان داشت راز از دل شهریار
که هرکس کزآن تخمه دید او، بکُشت
بر آن تخمه بر بختِ بد شد درست
ز مهر نگارین که بودش ز پیش
هنوزش به دل مانده اندوه و ریش
نشسته به بگماز روزی بهم
دل از رنج دور و روان از ستم
بدو شادمانه دل شهریار
گهی ناز و گه بوسه و گه کنار
بدو گفت کای گنج پرخواسته
ز ما آرزو هیچ ناخواسته
یکی آرزو خواه و دل برمپیچ
که هرگز ندارم دریغ از تو هیچ
نگارین چنین پاسخش داد و گفت
که بادی همه ساله با بخت جفت
به فرّ تو شاها، مرا کام هست
بزرگی و نیکی و آرام هست
همی بر شبستانت فرمان دهم
به خودکامگی پیش تو جان دهم
مرا آرزو کام شاه است و بس
که بر آرزو هست خود دسترس
بدو گفت کز من رهایی مجوی
یکی آرزو خواه بی گفت و گوی
بدو گفت شاها، میفزای رنج
که دارم همی هرچه باید ز گنج
کسی را بود آرزو، کش نیاز
به چیزی بود کآن نیابد فراز
من آری نیازی ندارم کنون
که گنجی که دارم ندانم که چون
اگر شاه بیند، نفرمایدم
که ترسم که گفتار بگزایدم
اگر شهریاری بخواهی تو، گفت
ندارم دریغ از تو ای نیک جفت
بدو گفت کاکنون که گفتار شاه
چنین است با بنده ی نیکخواه
نیازم نیاید به گیتی ز چیز
ولیکن یکی پرسش آرم بنیز
که از دیرباز این سخن در دلم
همی دارم و دل همی بگسلم
بدو گفت خسرو میندیش هیچ
بپرس آنچه خواهی و دل برمپیچ
نگارین بدو گفت کای نیکخوی
مرا این یکی داستانی بگوی
کزآن پس که از چین سپه راندی
به دست بداندیش درماندی
سپاه فریدون و زخم درشت
یکی کوهپایه گرفتی تو پشت
نه بر دشمنان چاره ای ساختی
نه تیری سوی دشمن انداختی
چو از شاه مکران سپه خواستی
بدین آرزو نامه آراستی
سپاهی فرستاد با ساز جنگ
که بشکست دشمن برای درنگ
چو در پادشاهی بگشتی همی
به مکران زمین برگذشتی همی
به پیش تو آورد چندان ز گنج
که پیلان شدند از کشیدن به رنج
همی کرد یک ماه ساز سپاه
که از خوردنی تنگ شد جایگاه
وزآن پس چو برگشتی از خاوران
پذیره شدت پیش با سروران
دگر باره چندان به پیشت کشید
که از هیچ کهتر چنان کس ندید
درِ گنجهای پدر باز کرد
چهل روز لشکر ورا ساز کرد
چو برداشتی کاندر آیی به چین
همی رفت پیشت دو منزل زمین
از آن پس که او خواست گشتن ز راه
به دو نیم کردش سرافراز شاه
چو کردار پاداش او این نمود
جهان ناامید از شه چین ببود
همی خواهم اکنون که فرخنده شاه
نماید به من بنده او را گناه
که هرگز چنین شهریاران، پیش
نکردند با زیردستان خویش
نه زآن سان پرستش کسی کرد نیز
که دارای چین دشمنش کشت نیز
به هنگام پاداش تیغ آمدش
یکی دخمه از وی دریغ آمدش
ز پرسش برآشفت یکباره کوش
بدو گفت کای بدرگ خیره هوش
تو را با چنین داستان خود چه کار
پسودن به بیهوده دنبال مار
چنان مست شتی تو اندر نواخت
که هرگونه پرسش توانی تو ساخت
زمانه دل ما پر از خون کند
گر این پرسش از من فریدون کند
تو را پایه پیدا که چند است و چون
بدین رهنمون تو بوده ست خون
اگر من ز پاسخ به یک سو شوم
به نادانی خویش خستو شوم
نخستین تو را پاسخ آرم درست
دهم آرزوی دلت را نخست
سزای تو زآن پس رسانم به تو
کزاین گفته من بد گمانم به تو
چو شاه جهان را فریدون بکشت
به کام نهنگ اندر افتاد شست
ز کوه بسیلا گریزان شدم
به آرامگه اشک ریزان شدم
نخستین کس او بُد ز فرمان برون
شد و دیگران را ببُد رهنمون
نگه کرد هر کس به کردار او
بزرگان شدند از پی کار او
وزایران دوبار ایدر آمد سپاه
از او خواستم لشکر و دستگاه
نه آن کرد روزی که بیند رخم
نه یاور فرستاد و نه پاسخم
بدان گه که رفتم به درگاه شاه
ز کوه بسیلا بیامد سپاه
چه مایه سپه بود با آتبین
کز او گشت ویران همه مرز چین
چه بودی اگر تاختی پیش اوی
وگر لشکری ساختی پیش اوی
نه بودی به چین اندر از وی گزند
نه کار بداندیش گشتی بلند
از او بود نوشان همه یاوری
نبودش خود اندیشه ی داوری
به چوپان اسب و شبانان گله
توانست کرد آتبین را حله
نکرد و بدین روزگار آنچه کرد
هم از بیم کرد آن فرومایه مرد
کنون پاسخ این است و پاداش این
بگفت و بزد بر سرش تیغ کین
به دو نیم زد خرمن گل به تیغ
از آن خوبچهرش نیامد دریغ
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۵۴ - آزاد ساختن کوش برای جنگ با سیاهان
زمانی فروماند از اندیشه شاه
وزآن پس بدو گفت کای نیکخواه
ندانم کسی را بدین رنگ و خوی
مگر دیوزاد، آن بدِ زشتروی
کزآن دیو چهران بسی بتّر است
دلیر و ستمکار و کین گستر است
مرا در دل آید همی این پسند
که برگیرم اکنون از آن دیو، بند
بیارم به خانه بیارایمش
دلش خوش کنم سخت بستایمش
سراسر بدو بخشم این بوم و بر
سپاهش دهم با کلاه و کمر
بکوشد شب و روز با دشمنان
ز بُن برکَنَد بیخ آهرمنان
به مردم کند کشور آباد و گنج
تن آسان کند مردمان را ز رنج
مر این مرز را کس نبندد میان
جز آن دیوچهر اژدهای دمان
بزرگان همه خواندند آفرین
بر آن دادگر شهریار زمین
که رای تو برتر ز چرخ بلند
جهان را تو هستی پناه از گزند
مرآن دشمنان را جز این چاره نیست
بترتر ز کوش ایچ پتیاره نیست
بفرمود تا قارن پاکرای
از آمل به اسب اندر آورد پای
به یک هفته سوی دماوند شد
به نزدیک آن خسته ی بند شد
ز بند گرانش رها کرد پای
سوی آمل آوردش از تنگ جای
بکردار دیوی شده تیره روی
گرفته سر و روی و گردنش موی
چو تن بهره ور کردش از آب گرم
چو بادام گفتی برون شد ز چرم
فرستاد نزدش بخور و جلاب
می روشنش داد و مرغ و کباب
یکی جامه پوشیدش از نقش چین
به خوشّی چو گاه بهاران زمین
همی بود یک ماه با رود و می
چنین تا بر او نرم شد چرم وی
وزآن پس بدو گفت کای نیکخواه
ندانم کسی را بدین رنگ و خوی
مگر دیوزاد، آن بدِ زشتروی
کزآن دیو چهران بسی بتّر است
دلیر و ستمکار و کین گستر است
مرا در دل آید همی این پسند
که برگیرم اکنون از آن دیو، بند
بیارم به خانه بیارایمش
دلش خوش کنم سخت بستایمش
سراسر بدو بخشم این بوم و بر
سپاهش دهم با کلاه و کمر
بکوشد شب و روز با دشمنان
ز بُن برکَنَد بیخ آهرمنان
به مردم کند کشور آباد و گنج
تن آسان کند مردمان را ز رنج
مر این مرز را کس نبندد میان
جز آن دیوچهر اژدهای دمان
بزرگان همه خواندند آفرین
بر آن دادگر شهریار زمین
که رای تو برتر ز چرخ بلند
جهان را تو هستی پناه از گزند
مرآن دشمنان را جز این چاره نیست
بترتر ز کوش ایچ پتیاره نیست
بفرمود تا قارن پاکرای
از آمل به اسب اندر آورد پای
به یک هفته سوی دماوند شد
به نزدیک آن خسته ی بند شد
ز بند گرانش رها کرد پای
سوی آمل آوردش از تنگ جای
بکردار دیوی شده تیره روی
گرفته سر و روی و گردنش موی
چو تن بهره ور کردش از آب گرم
چو بادام گفتی برون شد ز چرم
فرستاد نزدش بخور و جلاب
می روشنش داد و مرغ و کباب
یکی جامه پوشیدش از نقش چین
به خوشّی چو گاه بهاران زمین
همی بود یک ماه با رود و می
چنین تا بر او نرم شد چرم وی
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۵۶ - کوش در پیشگاه فریدون
چو یک سال در کاخ قارن بماند
فریدون فرّخ ورا پیش خواند
چو چشمش برآمد به تاج کیی
بدید آن بزرگی و فرّخ پیی
به رخساره بپسود روی زمین
همی خواند بر تاج شاه آفرین
بخندید در روی او شاه و گفت
که بخت تو بنمود روی از نهفت
از این پس نبینی جز از کام خویش
چو آغاز یابی سرانجام خویش
چو از شاه بشنید کوش این نواخت
زمین را ببوسید و سر برافراخت
همی گفت کای نیکدل شهریار
خردپرور و راد و آمرزگار
از این پس یکی بنده باشمت پیش
پشیمانم از کار و کردار خویش
اگر شاه پاداش کردار من
بفرماید اندر خور و کار من
سرِ دار باشد مرا جایگاه
مگر بر من آمرزش آید ز شاه
فریدون فراوانش بنواخت و گفت
که با رای تو راستی باد جُفت
بخوبی سوی خانه کردش گُسی
فرستاد با او بزرگان بسی
فرستاد نزدش ز هرگونه ساز
ز دینار و اسبان گردنفراز
چو روز آمد، او را بخوبی بخواند
به کرسی زر پیکرش برنشاند
یکی خوان شاهانه آراستند
بخوردند و پس جام می خواستند
به مستی بدو گفت شاه بلند
که زندان به از پیشگاه بلند!
تو آن سختی از خوی بد یافتی
که از راه ما روی برتافتی
کنون آن همه سختی اندر گذشت
گذشته بد و نیک چون باد دشت
از این پس بیابی ز ما آرزوی
چو از مغز بیرون کنی تیره خوی
زمین را به رخساره بپسود کوش
بدو گفت کای خسرو پاک هوش
بدین مهربانی و نیکودلی
روا دارم ار جان من بگسلی
سزد گر به زیر پی اسب شاه
ازاین پس کنم خویشتن را تباه
که بخشایش آورد ازآن پس که من
گنهکار دیدم همی خویشتن
چو من بنده را، بند و زندان سزاست
چه زندان، مرا تیغ برّان جزاست
بدان تا کس از بندگان سترگ
نتابد ز فرمان شاه بزرگ
ولیکن بدان شهریارا، که من
گنهکار دیدم همی خویشتن
نبودم دلیری که آیم برت
ببوسم سر و خسروی افسرت
کنون گر بیازاریم کام توست
وگر خود ببخشاییم نام توست
چو دیدم بزرگی و آرام شاه
گر از من کنون درگذاری گناه
از این پس یکی بنده باشم به در
کمر بسته پیش شه تاجور
بخندید در روی او شهریار
بدو گفت اندیشه در دل مدار
همه در گذارم من از تو گناه
به گردون رسانمت از این پس کلاه
ز پرده چو پیدا شدند اختران
ز باده سر سرکشان شد گران
خرد چون گریزان شد از جام می
سوی خانه رفتند از آن بزم کی
ز پرده چو بنمود روی آفتاب
به می کرد مغز دلیران شتاب
فریدون فرّخ ورا پیش خواند
چو چشمش برآمد به تاج کیی
بدید آن بزرگی و فرّخ پیی
به رخساره بپسود روی زمین
همی خواند بر تاج شاه آفرین
بخندید در روی او شاه و گفت
که بخت تو بنمود روی از نهفت
از این پس نبینی جز از کام خویش
چو آغاز یابی سرانجام خویش
چو از شاه بشنید کوش این نواخت
زمین را ببوسید و سر برافراخت
همی گفت کای نیکدل شهریار
خردپرور و راد و آمرزگار
از این پس یکی بنده باشمت پیش
پشیمانم از کار و کردار خویش
اگر شاه پاداش کردار من
بفرماید اندر خور و کار من
سرِ دار باشد مرا جایگاه
مگر بر من آمرزش آید ز شاه
فریدون فراوانش بنواخت و گفت
که با رای تو راستی باد جُفت
بخوبی سوی خانه کردش گُسی
فرستاد با او بزرگان بسی
فرستاد نزدش ز هرگونه ساز
ز دینار و اسبان گردنفراز
چو روز آمد، او را بخوبی بخواند
به کرسی زر پیکرش برنشاند
یکی خوان شاهانه آراستند
بخوردند و پس جام می خواستند
به مستی بدو گفت شاه بلند
که زندان به از پیشگاه بلند!
تو آن سختی از خوی بد یافتی
که از راه ما روی برتافتی
کنون آن همه سختی اندر گذشت
گذشته بد و نیک چون باد دشت
از این پس بیابی ز ما آرزوی
چو از مغز بیرون کنی تیره خوی
زمین را به رخساره بپسود کوش
بدو گفت کای خسرو پاک هوش
بدین مهربانی و نیکودلی
روا دارم ار جان من بگسلی
سزد گر به زیر پی اسب شاه
ازاین پس کنم خویشتن را تباه
که بخشایش آورد ازآن پس که من
گنهکار دیدم همی خویشتن
چو من بنده را، بند و زندان سزاست
چه زندان، مرا تیغ برّان جزاست
بدان تا کس از بندگان سترگ
نتابد ز فرمان شاه بزرگ
ولیکن بدان شهریارا، که من
گنهکار دیدم همی خویشتن
نبودم دلیری که آیم برت
ببوسم سر و خسروی افسرت
کنون گر بیازاریم کام توست
وگر خود ببخشاییم نام توست
چو دیدم بزرگی و آرام شاه
گر از من کنون درگذاری گناه
از این پس یکی بنده باشم به در
کمر بسته پیش شه تاجور
بخندید در روی او شهریار
بدو گفت اندیشه در دل مدار
همه در گذارم من از تو گناه
به گردون رسانمت از این پس کلاه
ز پرده چو پیدا شدند اختران
ز باده سر سرکشان شد گران
خرد چون گریزان شد از جام می
سوی خانه رفتند از آن بزم کی
ز پرده چو بنمود روی آفتاب
به می کرد مغز دلیران شتاب
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۸۶ - رای زدن فریدون با قارن
بفرمود تا قارن آمد برش
سر پهلوان همه لشکرش
بدو گفت گفتم تو را من ز پیش
که از ره بتابد چنان زشت کیش
چو آمدش گنج و بزرگی به دست
شد از گوهر خویش یکباره مست
بدو گفت قارن که شاه جهان
ندیده ست از او آشکار و نهان
گناهی جز آن کاندر این چندگاه
نیامد همی باز نزدیک شاه
بهانه همی سازد آن دیوزاد
که بر کشور و مرز بردم بکار
وگر راست خواهی سخن راست گفت
همه باختر با بهشت است جفت
چنان کردش آباد چون من شنود
که هرگز بدین آبداری نبود
چو اندیشه ی شاه در دل بماند
به نامه به درگاه بایدش خواند
اگر سر بتابد، نیاید به در
به پیگار او من ببندم کمر
بفرمود تا رفت پوینده پیش
به قارن بگفت آن همه کمّ و بیش
چنان کز دبیران خسرو شنید
همی پهلوان لب به دندان گزید
سر پهلوان همه لشکرش
بدو گفت گفتم تو را من ز پیش
که از ره بتابد چنان زشت کیش
چو آمدش گنج و بزرگی به دست
شد از گوهر خویش یکباره مست
بدو گفت قارن که شاه جهان
ندیده ست از او آشکار و نهان
گناهی جز آن کاندر این چندگاه
نیامد همی باز نزدیک شاه
بهانه همی سازد آن دیوزاد
که بر کشور و مرز بردم بکار
وگر راست خواهی سخن راست گفت
همه باختر با بهشت است جفت
چنان کردش آباد چون من شنود
که هرگز بدین آبداری نبود
چو اندیشه ی شاه در دل بماند
به نامه به درگاه بایدش خواند
اگر سر بتابد، نیاید به در
به پیگار او من ببندم کمر
بفرمود تا رفت پوینده پیش
به قارن بگفت آن همه کمّ و بیش
چنان کز دبیران خسرو شنید
همی پهلوان لب به دندان گزید
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۹۷ - کوش بار دیگر دعوی خدایی می کند
بدانگه که فرمود بر او به چین
بفرمود تا موبدان زمین
به هر خانه ای در بُتی ساختند
نگارش به آیین بپرداختند
به آیین و دیدار کوش سترگ
بتی پیش بنهاد خُرد و بزرگ
ز بستر چو برخاستی مرد و زن
شدی پیش ایشان بسان شمن
نهادی سر از پیش او بر زمین
فراوان بر او خواندی آفرین
همی گفت با مردم تیره هوش
ستمکار و بیداد جوینده کوش
که پروردگار این جهان را منم
که آباد ویران چو خواهم کنم
همه زندگانی به دست من است
همه مرگ در تیغ و شست من است
ز من نیکی آید، هم از من بدی
درشتی ز من، هم ز من بخردی
کرا خواهم از خود توانگر کنم
که از گوهر و زرّش افسر کنم
کرا خواهم او را رسانم گزند
ز تختش برآرم به خاک نژند
چو بشنید گفتار او مرد و زن
همی یاوری دادشان اهرمن
بپذرفت مردم همه کیش اوی
اگر بود بیگانه، ار خویش اوی
گروهی ز نادانی و خیرگی
برآمد به راه بد و تیرگی
گروهی ز بیم و یکی از هوا
همی داشت آیین او را روا
گروهی بدان دل همی شاد کرد
که گیتی بدان گونه آباد کرد
به فرمان او بت پرستان شدند
ز جام می دیو مستان شدند
کرا یافت کاو بُت ندارد به پیش
سر از تن جدا کردش آن تیره کیش
همه باختر گشت ازاو بت پرست
ندارم چنین کس چه دارد به دست
فریدون چو آگاه شد زین سخن
بدو تازه شد رنجهای کهن
بخندید و گفت این سترگ پلید
سر از راه یزدان به یک سو کشید
همانا که مردم ز ره دور کرد
دل من دگرباره رنجور کرد
بدان بدکنش بر مباد آفرین
تهی باد از آن دیو روی زمین
هرآن کس که آگاهی از کوش یافت
که از شاه و فرمان او سر بتافت
ز ضحاکیان و ز بدگوهران
به درگاه او شد سپاهی گران
چنان پیش او لشکر انبوه شد
که دشت و در باختر کوه شد
بفرمود تا موبدان زمین
به هر خانه ای در بُتی ساختند
نگارش به آیین بپرداختند
به آیین و دیدار کوش سترگ
بتی پیش بنهاد خُرد و بزرگ
ز بستر چو برخاستی مرد و زن
شدی پیش ایشان بسان شمن
نهادی سر از پیش او بر زمین
فراوان بر او خواندی آفرین
همی گفت با مردم تیره هوش
ستمکار و بیداد جوینده کوش
که پروردگار این جهان را منم
که آباد ویران چو خواهم کنم
همه زندگانی به دست من است
همه مرگ در تیغ و شست من است
ز من نیکی آید، هم از من بدی
درشتی ز من، هم ز من بخردی
کرا خواهم از خود توانگر کنم
که از گوهر و زرّش افسر کنم
کرا خواهم او را رسانم گزند
ز تختش برآرم به خاک نژند
چو بشنید گفتار او مرد و زن
همی یاوری دادشان اهرمن
بپذرفت مردم همه کیش اوی
اگر بود بیگانه، ار خویش اوی
گروهی ز نادانی و خیرگی
برآمد به راه بد و تیرگی
گروهی ز بیم و یکی از هوا
همی داشت آیین او را روا
گروهی بدان دل همی شاد کرد
که گیتی بدان گونه آباد کرد
به فرمان او بت پرستان شدند
ز جام می دیو مستان شدند
کرا یافت کاو بُت ندارد به پیش
سر از تن جدا کردش آن تیره کیش
همه باختر گشت ازاو بت پرست
ندارم چنین کس چه دارد به دست
فریدون چو آگاه شد زین سخن
بدو تازه شد رنجهای کهن
بخندید و گفت این سترگ پلید
سر از راه یزدان به یک سو کشید
همانا که مردم ز ره دور کرد
دل من دگرباره رنجور کرد
بدان بدکنش بر مباد آفرین
تهی باد از آن دیو روی زمین
هرآن کس که آگاهی از کوش یافت
که از شاه و فرمان او سر بتافت
ز ضحاکیان و ز بدگوهران
به درگاه او شد سپاهی گران
چنان پیش او لشکر انبوه شد
که دشت و در باختر کوه شد
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۰۱ - نامه بردن فاروق به جانب مرز خوبان به کوش و اظهار فرمانبرداری
هم اندر زمان نامه ای کرد زود
همه لابه کز لابه ها دید سود
سر نامه گفت ای جهانگیر شاه
جهان را مکن بیش خیره تباه
که گر باد را اندر آری به بند
هم از گردش چرخ یابی گزند
نیای تو ضحاک جنگی کجاست
که از خون تیغش همی موج خاست!
تو آیین شاهان پیشین سپر
مکن هیچ از آیین شاهان گذر
که هر شهریاری که بود از نخست
چو با شهریاری دگر رزم جست
بدو نامه کردی و دادیش پند
که این است آیین شاه بلند
اگر آمدی آرزویش بجای
وگرنه سوی رزم بودیش رای
کس از شهریاران پیش آن ندید
که سالار عجلسکس از تو کشید
چو نزدیک عجلسکس آمد سپاه
به رزم اندر آمد هم از گَرد راه
تو نه نامه کردی، نه دادیش پند
ببارید بر تختش ابر بلند
وزآن پس که شد با سپه در حصار
ندادی مر او را به جان زینهار
بکشتی و ایوان او سوختی
ز شهرش چنان آتش افروختی
چه مایه زن و کودک بیگناه
به شمشیر بیداد کردی تباه
دو کشور شده چون بیابان تهی
شده دور از او فرّهی و بهی
کنون شاه اگر دارد آهنگ ما
همی آرزو آیدش جنگ ما
ندانم من از خویشتن آن گناه
کزآن یافت آزار، فرخنده شاه
اگر رای ویرانی آمدش و کین
همه پیش شاه است روی زمین
نیاید کسی پیش تو بی گمان
جز آن کس که بر وی سرآید زمان
وگر خواهی ای شاه گیتی پرست
که هر خسروی را کنی زیر دست
بگو تا بدانیم و فرمان کنیم
به کام تو جان را گروگان کنیم
بدین کشور اندر میاور سپاه
که ویران شود کار و گردد تباه
که ما بنده ی شاه نیک اختریم
ز فرمان، وز رای تو نگذریم
به پاسخ همی چشم دارم کنون
که بادا درودت ز یاران فزون
شتابان فرستاده ی راست دار
همی رفت تا پیش سالار بار
مر او را ببردند نزدیک شاه
بدید آن بزرگی و آن پیشگاه
رخ پاک بر خاک تیره نهاد
بسی آفرین کرد و نامه بداد
چو آن نامه ی شاه برخواندند
فرستاده در پیش بنشاندند
همه راز و پیغام با او بگفت
دل کوش با خرّمی گشت جفت
همه لابه کز لابه ها دید سود
سر نامه گفت ای جهانگیر شاه
جهان را مکن بیش خیره تباه
که گر باد را اندر آری به بند
هم از گردش چرخ یابی گزند
نیای تو ضحاک جنگی کجاست
که از خون تیغش همی موج خاست!
تو آیین شاهان پیشین سپر
مکن هیچ از آیین شاهان گذر
که هر شهریاری که بود از نخست
چو با شهریاری دگر رزم جست
بدو نامه کردی و دادیش پند
که این است آیین شاه بلند
اگر آمدی آرزویش بجای
وگرنه سوی رزم بودیش رای
کس از شهریاران پیش آن ندید
که سالار عجلسکس از تو کشید
چو نزدیک عجلسکس آمد سپاه
به رزم اندر آمد هم از گَرد راه
تو نه نامه کردی، نه دادیش پند
ببارید بر تختش ابر بلند
وزآن پس که شد با سپه در حصار
ندادی مر او را به جان زینهار
بکشتی و ایوان او سوختی
ز شهرش چنان آتش افروختی
چه مایه زن و کودک بیگناه
به شمشیر بیداد کردی تباه
دو کشور شده چون بیابان تهی
شده دور از او فرّهی و بهی
کنون شاه اگر دارد آهنگ ما
همی آرزو آیدش جنگ ما
ندانم من از خویشتن آن گناه
کزآن یافت آزار، فرخنده شاه
اگر رای ویرانی آمدش و کین
همه پیش شاه است روی زمین
نیاید کسی پیش تو بی گمان
جز آن کس که بر وی سرآید زمان
وگر خواهی ای شاه گیتی پرست
که هر خسروی را کنی زیر دست
بگو تا بدانیم و فرمان کنیم
به کام تو جان را گروگان کنیم
بدین کشور اندر میاور سپاه
که ویران شود کار و گردد تباه
که ما بنده ی شاه نیک اختریم
ز فرمان، وز رای تو نگذریم
به پاسخ همی چشم دارم کنون
که بادا درودت ز یاران فزون
شتابان فرستاده ی راست دار
همی رفت تا پیش سالار بار
مر او را ببردند نزدیک شاه
بدید آن بزرگی و آن پیشگاه
رخ پاک بر خاک تیره نهاد
بسی آفرین کرد و نامه بداد
چو آن نامه ی شاه برخواندند
فرستاده در پیش بنشاندند
همه راز و پیغام با او بگفت
دل کوش با خرّمی گشت جفت
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۰۵ - گفتگوی فریدون با قارن در کار کوش
غمی شد فریدون چو آگاه شد
سوی چاره ی رزم بدخواه شد
بفرمود تا قارن آمدش پیش
بدو گفت کای پهلو خوب کیش
چو سستی نمودیم با دیوزاد
کلاه از بر چرخ گردون نهاد
ز هر کشوری بهره ای بستده ست
زمین خلایق بهم بر زده ست
ستاند همی باژ یک نیمه روم
جهان گشت زیر نگینش چو موم
سپه سوی خود خواند و روزی بداد
در گنج و تیغ و زره برگشاد
چو تو کارها را نگیری نگاه
شود کارت از دست و گردد تباه
سپهدار قارن همی ساز کرد
در گنج پُرمایه را باز کرد
سپه سوی خود خواند و روزی بداد
در گنج و شمشیر کین برگشاد
چو در کار گردون نگه کرد شاه
ستاره شمر گشت بیگاه و گاه
همه کامه ی کوش بدخواه دید
سر تاج او برتر از ماه دید
چو با او چخیدن ندید ایچ رای
چنین گفت با قارن نیکرای
که هرچ اندر این آسمان اختر است
پرستنده ی کوش بداختر است
چنان است صد سال و هشتاد سال
که او را به گیتی نباشد همال
نه آسیب یابد ز چرخ بلند
نه از هیچ روی آید او را گزند
ز پیگار بگشاد قارن میان
سوی خانه رفتند ایرانیان
وزآن روی شاهی همی راند کوش
گهی رزم در پیش و گه نای و نوش
به شمشیر بگشاد سقلاب و روم
زمین گشت پیشش چو بر مُهر موم
سوی چاره ی رزم بدخواه شد
بفرمود تا قارن آمدش پیش
بدو گفت کای پهلو خوب کیش
چو سستی نمودیم با دیوزاد
کلاه از بر چرخ گردون نهاد
ز هر کشوری بهره ای بستده ست
زمین خلایق بهم بر زده ست
ستاند همی باژ یک نیمه روم
جهان گشت زیر نگینش چو موم
سپه سوی خود خواند و روزی بداد
در گنج و تیغ و زره برگشاد
چو تو کارها را نگیری نگاه
شود کارت از دست و گردد تباه
سپهدار قارن همی ساز کرد
در گنج پُرمایه را باز کرد
سپه سوی خود خواند و روزی بداد
در گنج و شمشیر کین برگشاد
چو در کار گردون نگه کرد شاه
ستاره شمر گشت بیگاه و گاه
همه کامه ی کوش بدخواه دید
سر تاج او برتر از ماه دید
چو با او چخیدن ندید ایچ رای
چنین گفت با قارن نیکرای
که هرچ اندر این آسمان اختر است
پرستنده ی کوش بداختر است
چنان است صد سال و هشتاد سال
که او را به گیتی نباشد همال
نه آسیب یابد ز چرخ بلند
نه از هیچ روی آید او را گزند
ز پیگار بگشاد قارن میان
سوی خانه رفتند ایرانیان
وزآن روی شاهی همی راند کوش
گهی رزم در پیش و گه نای و نوش
به شمشیر بگشاد سقلاب و روم
زمین گشت پیشش چو بر مُهر موم
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۰۶ - بخش کردن فریدون زمین را بین سلم و تور و ایرج
چو بگذشت صد سال و هشتاد و یک
دگر باره سورش نمود از فلک
فریدون فرّخ سه فرزند داشت
که از مهر هر سه به دل بند داشت
بر ایشان زمین را به سه بخش کرد
ز شاهی رخ هر یکی رخش کرد
به سلم دلیر آمد از بخش روم
همه کشور خاور و مرز و بوم
دگر ماورالنهر و ترکان و چین
به تور دلیر اوفتاد آن زمین
وزآن بخش ایران به ایرج رسید
کجا تخت ایران مر او را سزید
ز جیحون برو تا به دریای پارس
همان کوفه از مرز ایران شناس
دگر آذرآبادگان هرچه هست
از ایران شمارد هشیوار و مست
دگر باره سورش نمود از فلک
فریدون فرّخ سه فرزند داشت
که از مهر هر سه به دل بند داشت
بر ایشان زمین را به سه بخش کرد
ز شاهی رخ هر یکی رخش کرد
به سلم دلیر آمد از بخش روم
همه کشور خاور و مرز و بوم
دگر ماورالنهر و ترکان و چین
به تور دلیر اوفتاد آن زمین
وزآن بخش ایران به ایرج رسید
کجا تخت ایران مر او را سزید
ز جیحون برو تا به دریای پارس
همان کوفه از مرز ایران شناس
دگر آذرآبادگان هرچه هست
از ایران شمارد هشیوار و مست
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۲۵ - در رای زدن تور و سلم در آشتی با کوش
چنین گفت گوینده ی باستان
که از راستان آمد این داستان
که چون تور و سلم آن بدی ساختند
که گیتی از اریج بپرداختند
به بیهوده شد کُشته ی دست تور
فریدون شد از خواب، وز خورد دور
رخ شاه فرّخ شد از درد زرد
شب و روز نفرین همی یاد کرد
همی گفت کای داد ده کردگار
توانا و دانا و پروردگار
تو از پُشت ایرج یکی نامور
بده تا بدین کین ببندد کمر
که بر بی گناه آمد او را گزند
به بیهوده شد کُشته آن مستمند
به تور دلیر آن زمان سلم گفت
که این داستان بیش نتوان نهفت
یکی دشمن از خویش برداشتیم
اگر چند تخم بدی کاشتیم
کنون دشمنی ماند ما را دگر
به پیگار او بست باید کمر
پی دیوزاده از زمین کم کنیم
وزآن پس دل خویش بی غم کنیم
بدو تور گفت ای برادر مگوی
از این داستان رازها بازجوی
اگر ما بدین رزم رای آوریم
سرخویشتن زیر پای آوریم
شود با فریدون یکی دیوزاد
از این در سخن در نباید گشاد
که او کوه طارق گرفته نشست
سپاهی فراوان و جایی درست
چو داند که ما رزم خواهیم جُست
کند آستین با فریدون درست
ز یک روی کوش و ز یک روی شاه
شود پادشاهی به ما بر تباه
همان به که ما پیشدستی کنیم
ز شاه سرافراز مُستی کنیم
ره راستی بازجوییم از اوی
سخن جز به خوبی نجوییم از اوی
بدو بازداریم یکباره دست
همه پادشاهیش چندان که هست
چو با ما به سوگند پیمان کند
همانا که سوگند ما نشکند
هم از ما شود ایمن و هم ز شاه
بر او شاه دیگر نیارد سپاه
و دیگر که خویشی ست ما را میان
ز مادر که هستیم ضحاکیان
اگر شاه با ما کند داوری
دهد کوش ما را بسی یاوری
وگر خود نیارد به یاری سپاه
روا باشد اندی کی نزدیک شاه
نه گردد نه لشکر فرستدش نیز
نه نیرو فزاید مر او را بنیز
که از راستان آمد این داستان
که چون تور و سلم آن بدی ساختند
که گیتی از اریج بپرداختند
به بیهوده شد کُشته ی دست تور
فریدون شد از خواب، وز خورد دور
رخ شاه فرّخ شد از درد زرد
شب و روز نفرین همی یاد کرد
همی گفت کای داد ده کردگار
توانا و دانا و پروردگار
تو از پُشت ایرج یکی نامور
بده تا بدین کین ببندد کمر
که بر بی گناه آمد او را گزند
به بیهوده شد کُشته آن مستمند
به تور دلیر آن زمان سلم گفت
که این داستان بیش نتوان نهفت
یکی دشمن از خویش برداشتیم
اگر چند تخم بدی کاشتیم
کنون دشمنی ماند ما را دگر
به پیگار او بست باید کمر
پی دیوزاده از زمین کم کنیم
وزآن پس دل خویش بی غم کنیم
بدو تور گفت ای برادر مگوی
از این داستان رازها بازجوی
اگر ما بدین رزم رای آوریم
سرخویشتن زیر پای آوریم
شود با فریدون یکی دیوزاد
از این در سخن در نباید گشاد
که او کوه طارق گرفته نشست
سپاهی فراوان و جایی درست
چو داند که ما رزم خواهیم جُست
کند آستین با فریدون درست
ز یک روی کوش و ز یک روی شاه
شود پادشاهی به ما بر تباه
همان به که ما پیشدستی کنیم
ز شاه سرافراز مُستی کنیم
ره راستی بازجوییم از اوی
سخن جز به خوبی نجوییم از اوی
بدو بازداریم یکباره دست
همه پادشاهیش چندان که هست
چو با ما به سوگند پیمان کند
همانا که سوگند ما نشکند
هم از ما شود ایمن و هم ز شاه
بر او شاه دیگر نیارد سپاه
و دیگر که خویشی ست ما را میان
ز مادر که هستیم ضحاکیان
اگر شاه با ما کند داوری
دهد کوش ما را بسی یاوری
وگر خود نیارد به یاری سپاه
روا باشد اندی کی نزدیک شاه
نه گردد نه لشکر فرستدش نیز
نه نیرو فزاید مر او را بنیز
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۲۶ - نامه فرستادن تور و سلم بنزد کوش و پینشهاد بخش کردن زمین بین کوش و تور و سلم
پسندیده آمد سخنهای تور
یکی نامه کردش دلارای تور
سر نامه از تور و سلم سترگ
بنزد جهاندیده کوش بزرگ
بدان ای نبرده شه نامدار
که با شاه ما را بدافتاد کار
همان کرد با ما کجا با تو کرد
ز کردار بی روی و گفتار سرد
بیفگند ما را از آن مرز و بوم
یکی را به تُرک و یکی را به روم
به ایرج سپرد آنگهی تاج و تخت
پسندد چنین مردم نیکبخت!
بدین بد بسنده نکرده ست باز
همی خواست از ما دو تن ساو و باز
کجا گفت و شاید چنین داوری
که فرزند کهتر کند مهتری
چو با ما نمودند خوی پلنگ
خود از خویشتن دور کردیم ننگ
جهان را از ایرج بپرداختیم
کنون رای و رَسم دگر ساختیم
چو ضحاک ما را نیاز بربند
همی بگسلد زیر چرم کمند
ز مادر تویی خویش و هم خال ما
به تو سخت گردد بر و یال ما
چو ما هر دو یکدل شدیم اندر این
ز شاه بد آیین بخواهیم کین
چو ما را شود کوه و هامون و شهر
ببخشیم روی زمین بر سه بهر
بهین بهر، بخش تو باد از زمین
گر ایران و گر هند و گر ترک و چین
وگر باختر هرچه داری به دست
تو را باد از آن به نیاری به دست
یکی بهره ایران و چین است و هند
همان کشور نیمروز است و سند
به سلم دلاور دهیم آن همه
شبان گردد و نامداران رمه
دگر بهره سقلاب و روم است باز
همه مرز ترکان و چین و طراز
همان خاور و ماورالنّهر نیز
ز گیتی مرا باشد آن بهر نیز
سوم بهره شام است و مصر و یمن
سراسر همه تازیان تا عدن
همه باختر هرچه در پیش توست
تورایست کآن جا کم و بیش توست
بدان منگر اکنون که سلم جوان
کمر بست بر رزم تو با گوان
فراوان از آن رنج دیدی به دشت
که آن روزگاران کنون درگذشت
که ما هر دو با دل پر از خون بُدیم
همه زیر بند فریدون بُدیم
به فرمان او کرد بایست کار
کنون درگذشت آن چنان روزگار
تو امروز گیر، آن گذشته مگیر
ز ما هر دو خویشان درودی پذیر
نهادند بر نامه هر دو نگین
فرستاده بسپرد روی زمین
یکی نامه کردش دلارای تور
سر نامه از تور و سلم سترگ
بنزد جهاندیده کوش بزرگ
بدان ای نبرده شه نامدار
که با شاه ما را بدافتاد کار
همان کرد با ما کجا با تو کرد
ز کردار بی روی و گفتار سرد
بیفگند ما را از آن مرز و بوم
یکی را به تُرک و یکی را به روم
به ایرج سپرد آنگهی تاج و تخت
پسندد چنین مردم نیکبخت!
بدین بد بسنده نکرده ست باز
همی خواست از ما دو تن ساو و باز
کجا گفت و شاید چنین داوری
که فرزند کهتر کند مهتری
چو با ما نمودند خوی پلنگ
خود از خویشتن دور کردیم ننگ
جهان را از ایرج بپرداختیم
کنون رای و رَسم دگر ساختیم
چو ضحاک ما را نیاز بربند
همی بگسلد زیر چرم کمند
ز مادر تویی خویش و هم خال ما
به تو سخت گردد بر و یال ما
چو ما هر دو یکدل شدیم اندر این
ز شاه بد آیین بخواهیم کین
چو ما را شود کوه و هامون و شهر
ببخشیم روی زمین بر سه بهر
بهین بهر، بخش تو باد از زمین
گر ایران و گر هند و گر ترک و چین
وگر باختر هرچه داری به دست
تو را باد از آن به نیاری به دست
یکی بهره ایران و چین است و هند
همان کشور نیمروز است و سند
به سلم دلاور دهیم آن همه
شبان گردد و نامداران رمه
دگر بهره سقلاب و روم است باز
همه مرز ترکان و چین و طراز
همان خاور و ماورالنّهر نیز
ز گیتی مرا باشد آن بهر نیز
سوم بهره شام است و مصر و یمن
سراسر همه تازیان تا عدن
همه باختر هرچه در پیش توست
تورایست کآن جا کم و بیش توست
بدان منگر اکنون که سلم جوان
کمر بست بر رزم تو با گوان
فراوان از آن رنج دیدی به دشت
که آن روزگاران کنون درگذشت
که ما هر دو با دل پر از خون بُدیم
همه زیر بند فریدون بُدیم
به فرمان او کرد بایست کار
کنون درگذشت آن چنان روزگار
تو امروز گیر، آن گذشته مگیر
ز ما هر دو خویشان درودی پذیر
نهادند بر نامه هر دو نگین
فرستاده بسپرد روی زمین
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۴۴ - فریب دادن کوش، کاووس شاه را
همی تاخت تا پیش کاووس شاه
ببردندش و برگشادند راه
ببوسید پس پایه ی تخت اوی
بسی آفرین خواند بربخت اوی
ز شاهانش بستود و بردش نماز
همی گفت کای خسرو سرفراز
به چهر تو اندر فلک ماه نیست
به فرّ تو اندر زمین شاه نیست
به جایی تو را رهنمونی کنم
که در گنج و گاهت فزونی کنم
همه سنگ او زمرد و لعل پاک
بجای گیا زرّ روید ز خاک
نه گرماش گرم و نه سرماش سرد
شده زآن هوا مردم ایمن ز درد
پس از زمرد و لعل صد پاره بیش
برون کرد و بر تخت او ریخت پیش
که یک مُهره زآن گوهر وز آن نشان
ندیدند شاهان و گردنکشان
چو آن دید کاووسِ کی خیره ماند
وزآن روشنی چشم او تیره ماند
همی گفت با دل کز این سرزمین
که زرّش گیا باشد و سنگ این
مرا دید باید به دیده بسی
که دل برگشایم برآن اندکی
ببردندش و برگشادند راه
ببوسید پس پایه ی تخت اوی
بسی آفرین خواند بربخت اوی
ز شاهانش بستود و بردش نماز
همی گفت کای خسرو سرفراز
به چهر تو اندر فلک ماه نیست
به فرّ تو اندر زمین شاه نیست
به جایی تو را رهنمونی کنم
که در گنج و گاهت فزونی کنم
همه سنگ او زمرد و لعل پاک
بجای گیا زرّ روید ز خاک
نه گرماش گرم و نه سرماش سرد
شده زآن هوا مردم ایمن ز درد
پس از زمرد و لعل صد پاره بیش
برون کرد و بر تخت او ریخت پیش
که یک مُهره زآن گوهر وز آن نشان
ندیدند شاهان و گردنکشان
چو آن دید کاووسِ کی خیره ماند
وزآن روشنی چشم او تیره ماند
همی گفت با دل کز این سرزمین
که زرّش گیا باشد و سنگ این
مرا دید باید به دیده بسی
که دل برگشایم برآن اندکی
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۴۶ - پیروزی شاه مازندران و نجات ایرانیان به دست رستم
بماندند بیچاره چون بیهشان
میان دو کوه آن همه سرکشان
چنان رنج دیدند شاه و سپاه
که مانند کوران ندیدند راه
به ایران زمین اندر افتاد شور
که دیو سپید آن سپه کرد کور
هرآن کس که او کوش را دیده بود
وگر نام زشتیش بشنیده بود
همی گرفت کان، دیو بود، این شگفت
که کاووس کی را برآن ره گرفت
که لشکر کشید او به مازندران
کنون کور شد با همه سرکشان
بماندند تا رتسم تاجبخش
ببخشودشان واندر آمد به رخش
ز زاول بیامد دلی پُر ز درد
ز جان سیاهان برآورد گرد
نه سنجه بماند و نه دیو سپید
نه ارژنگ و غندی و نه باربید
ازآن بیکران لشکر سرفراز
یکی سوی خانه نرفتند باز
چنان دان که گوینده ی باستان
بسی رمز گفت اندر این داستان
چنین گفت کز خون دیو سپید
بود شاه را روشنایی امید
چو کُشته شد آن مرد ناهوشیار
ازآن تیرگی رَسته شد شهریار
خرد چون به گفتارها بنگرد
چو بشماردش سرسری برخورد
.....................................
.....................................
چو بگشاد کوش آن ستون کیان
برون رفت کاووسِ کی زآن میان
گوهر داد هرگونه چندانش کوش
که نتوان کشیدن به یک پیل زوش
سوی اندلس رفت ازآن آگهی
که شد کوش با برز و با فرّهی
ز هر جای لشکر بدو کرد روی
فراوان سپه کرد و شد پیش اوی
.....................................
.....................................
میان دو کوه آن همه سرکشان
چنان رنج دیدند شاه و سپاه
که مانند کوران ندیدند راه
به ایران زمین اندر افتاد شور
که دیو سپید آن سپه کرد کور
هرآن کس که او کوش را دیده بود
وگر نام زشتیش بشنیده بود
همی گرفت کان، دیو بود، این شگفت
که کاووس کی را برآن ره گرفت
که لشکر کشید او به مازندران
کنون کور شد با همه سرکشان
بماندند تا رتسم تاجبخش
ببخشودشان واندر آمد به رخش
ز زاول بیامد دلی پُر ز درد
ز جان سیاهان برآورد گرد
نه سنجه بماند و نه دیو سپید
نه ارژنگ و غندی و نه باربید
ازآن بیکران لشکر سرفراز
یکی سوی خانه نرفتند باز
چنان دان که گوینده ی باستان
بسی رمز گفت اندر این داستان
چنین گفت کز خون دیو سپید
بود شاه را روشنایی امید
چو کُشته شد آن مرد ناهوشیار
ازآن تیرگی رَسته شد شهریار
خرد چون به گفتارها بنگرد
چو بشماردش سرسری برخورد
.....................................
.....................................
چو بگشاد کوش آن ستون کیان
برون رفت کاووسِ کی زآن میان
گوهر داد هرگونه چندانش کوش
که نتوان کشیدن به یک پیل زوش
سوی اندلس رفت ازآن آگهی
که شد کوش با برز و با فرّهی
ز هر جای لشکر بدو کرد روی
فراوان سپه کرد و شد پیش اوی
.....................................
.....................................
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱ - فی البدیهه
عروس گل چو به طرف چمن درآمد باز
ز عشق بلبل شوریده برکشید آواز
به روی خرم گل بلبلان ادا کردند
میان باغ به نوروز نغمه های حجاز
نگار و باده ی لعلی گرت به دست آید
چو لاله فرش زمرد به پیش پای انداز
دلا! چو راز نهان آشکار خواهی کرد
خیال یار پری چهره ساز محرم راز
بمیر پیش مسافر چو بوسعید از ملک
بنه ز عشق چو محمود سر به پای ایاز
ز پا درآمدم از تاب مهر عالم سوز
ز دست رفته ام از دست یار دستان ساز
چو باز کرد شکار از برم کبوتر دل
چه باشد ار نفسی دربر من آید باز؟
چه شد که ملک دل عاشقان مشمر شد
مگر ز چشم تو برخاست فتنه در شیراز
ربوده ای دل صاحب دلان به حیله و مکر
فزوده ای هوس عاشقان به شیوه و ناز
دلم چو کعبه ی کوی تو دید، کرد طواف
تنم چو قبله ی روی تو دید، برد نماز
به مجمع تو بود عود و شمع در خور سوز
به مجلس تو بود رود و چنگ در خور ساز
به گرد کوی تو حیدر چو بگذرد، گوید
مگس به منزل سیمرغ می کند پرواز
ز عشق بلبل شوریده برکشید آواز
به روی خرم گل بلبلان ادا کردند
میان باغ به نوروز نغمه های حجاز
نگار و باده ی لعلی گرت به دست آید
چو لاله فرش زمرد به پیش پای انداز
دلا! چو راز نهان آشکار خواهی کرد
خیال یار پری چهره ساز محرم راز
بمیر پیش مسافر چو بوسعید از ملک
بنه ز عشق چو محمود سر به پای ایاز
ز پا درآمدم از تاب مهر عالم سوز
ز دست رفته ام از دست یار دستان ساز
چو باز کرد شکار از برم کبوتر دل
چه باشد ار نفسی دربر من آید باز؟
چه شد که ملک دل عاشقان مشمر شد
مگر ز چشم تو برخاست فتنه در شیراز
ربوده ای دل صاحب دلان به حیله و مکر
فزوده ای هوس عاشقان به شیوه و ناز
دلم چو کعبه ی کوی تو دید، کرد طواف
تنم چو قبله ی روی تو دید، برد نماز
به مجمع تو بود عود و شمع در خور سوز
به مجلس تو بود رود و چنگ در خور ساز
به گرد کوی تو حیدر چو بگذرد، گوید
مگس به منزل سیمرغ می کند پرواز
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۱۳ - نمودن شاپور خود را به شیرین و روانه ساختن او را به طرف مداین
چو شاپور این چنین نیرنگ بر ساخت
به غیبت آنچنان شطرنج ها باخت
یکی طومار نقاشانه بگشود
که هر نقشی که می خواهی در او بود
گرفت او یک سر راهی و بنشست
گرفته گوشه طومار در دست
نه طوماری، جهانی پر عجایب
عجایب چه غرایب در غرایب
در آن طومار بد نقش همه چیز
کشیده در میانه نقش پرویز
چو آن خوبان بدان منزل رسیدند
عنان اسبها را واکشیدند
چو شیرین نقش او وان نقشها دید
چو بید از یاد سرو خویش لرزید
بگفتش کیستی و از کجایی
که یابم از تو بوی آشنایی
چه نامی، وز کدامین سرزمینی
همانا مانیی از شهر چینی
جوابش داد شاپور سخن دان
که راز خود ندارم از تو پنهان
من آن استادم اندر نقش سازی
که مانی را دهم در نقش، بازی
مکن در صورت از مانی قیاسم
که من صورتگری معنی شناسم
تو هر صورت که بنمایی تمامش
بگویم کیست او و چیست نامش
چو شیرین دید از دلبر نشانی
فرود آمد در آن منزل زمانی
گرفت آن گوشه طومار در دست
بر شاپور شیرین کار بنشست
یکایک نقش از طومار می جست
به آب دیده آن طومار می شست
چو یک یک صورت از روی خرد دید
نظر بگشاد ناگه نقش خود دید
چنان دیوانه گردید آن پری زاد
که شد چون دود و آتش در وی افتاد
بگفتش بازگو کاین صورت کیست
کجا دارد مقام و نام او چیست
جوابش داد شاپور جهان بین
که ای تنگ شکر یعنی که شیرین
چه می پرسی، ازین صورت چه گویم
که من هم همچو تو حیران اویم
تو این کس را که پرسی هست شاهی
بود از تخمه جمشید ماهی
رخش ماهیست اما در تمامی
نویسد یوسفش خط غلامی
خطش مشکی بود لالاش عنبر
قدش سرویست خورشیدیش بر سر
سپاه کاکلش صد دل شکسته
خم زلفش هزار اشکسته بسته
به طاق ابرویش چشمان غماز
دو تا ترکند هر یک ناوک انداز
کمان ابرویش هنگام دیدن
ز من مانی نمی یارد کشیدن
به پاکی، روش، روی آب شسته
هنوزش گرد گل عنبر نرسته
دو زلف سرکشش بی راه گشته
بدان رخها کمند ماه گشته
من آن نقشی که خورشیدش غلام است
به یک ماه ارکشم کاری تمام است
اگر نی جرعه ای زان لعل خوردی
مسیحا مرده را چون زنده کردی
گه هیجا چو پا در مرکب آرد
به روی روز کردار شب آرد
چو کاووس است گاه تاجداری
و زو رستم بیاموزد سواری
نه بارویش برآید ماه و خورشید
نه کیخسرو بود چون او نه جمشید
ز مژگان خنجرش در ترکتازی
کند در روی خور، شمشیربازی
گه حمله چو دست آرد به خنجر
تن او و جهانی پر ز لشکر
خدنگش هست صد فرسنگ دلدوز
سمندش باد را باشد تک آموز
چو ناگه خاطرش صیدی پذیرد
کمندش آهوی خورشید گیرد
به چوگان بازی آید چون به میدان
برد از چرخ، گوی مه به چوگان
به نیزه چون نهد بر اسب زین را
رباید حلقه انگشترین را
چو دست اندر کمان و تیر یازد
به نوک تیر مویی را دو سازد
به زیر رانش یک اسب است گلرنگ
که هریک گام او باشد دو فرسنگ
اگر گویم که ابر است آن مدان سهل
که برقش می جهد از آتش نعل
زره چون افکند از زلف بردوش
کند مه را به خوبی حلقه در گوش
به فر و حشمت و جاه و جوانی
سلیمانی ست اندر کامرانی
به وصفش هر در، ای دلبر که سفتم
هنوز از صد هزاران یک نگفتم
بود این وصف و خسرو هست نامش
چه خسرو بلکه کیخسرو، غلامش
مقام خسروان ماوای دارد
همی تخت مداین جای دارد
به مهر توست همچون صبح صادق
شده بر چهره ات نادیده عاشق
به داغت روز و شب می سوزد از غم
ندارد روز و شب آرام یک دم
به غم خیزد همه باغم نشیند
چه خواهد کرد اگر رویت نبیند
تو را نادیده اینها شد خیالش
چو بیند چون بود خودگوی حالش
شنیده باشی ای نور دو دیده
شنیده کی بود هرگز چو دیده
چو اینها خواند شاپور جهانسوز
تو گفتی شد شب هجران او روز
ز رویی شاد شد و ز روی دیگر
چنان شد کز غمش شد دودش از سر
که دیرست این مثل کاندر میانست
که هر چه آن سود دل، شش رازیانست
پس آنگه گشت نه مرده نه زنده
به خود پیچان چو مار تیر خورده
چنان تیر غمش در سینه بنشست
که از پای اوفتاد و رفت از دست
چو شاپور پری خوان آنچنان دید
که یکبار آن پری دیوانه گردید
بدو گفتا مشو یکباره از دست
که این کار تو را اندیشه (ای) هست
بباید رفت و کردن اولت زود
مهین بانوی را از خویش خشنود
به شرط آنکه داری راز پنهان
نباشی هیچ ازین حالت پریشان
و زو خواهی اجازه سوی نخجیر
که کارت را بجز این نیست تدبیر
چو کردی این چنین زو خواه شبدیز
بر او بنشین برو تا پیش پرویز
سپه بگدار با گنج و خزاین
برو تنها تنه، سوی مداین
تو گفتی روز را یکباره جان رفت
از آن گفت و گزارشها که شان رفت
خرد دیوانه ماند و در عجب شد
در آن گفت و شنید آن روز شب شد
به غیبت آنچنان شطرنج ها باخت
یکی طومار نقاشانه بگشود
که هر نقشی که می خواهی در او بود
گرفت او یک سر راهی و بنشست
گرفته گوشه طومار در دست
نه طوماری، جهانی پر عجایب
عجایب چه غرایب در غرایب
در آن طومار بد نقش همه چیز
کشیده در میانه نقش پرویز
چو آن خوبان بدان منزل رسیدند
عنان اسبها را واکشیدند
چو شیرین نقش او وان نقشها دید
چو بید از یاد سرو خویش لرزید
بگفتش کیستی و از کجایی
که یابم از تو بوی آشنایی
چه نامی، وز کدامین سرزمینی
همانا مانیی از شهر چینی
جوابش داد شاپور سخن دان
که راز خود ندارم از تو پنهان
من آن استادم اندر نقش سازی
که مانی را دهم در نقش، بازی
مکن در صورت از مانی قیاسم
که من صورتگری معنی شناسم
تو هر صورت که بنمایی تمامش
بگویم کیست او و چیست نامش
چو شیرین دید از دلبر نشانی
فرود آمد در آن منزل زمانی
گرفت آن گوشه طومار در دست
بر شاپور شیرین کار بنشست
یکایک نقش از طومار می جست
به آب دیده آن طومار می شست
چو یک یک صورت از روی خرد دید
نظر بگشاد ناگه نقش خود دید
چنان دیوانه گردید آن پری زاد
که شد چون دود و آتش در وی افتاد
بگفتش بازگو کاین صورت کیست
کجا دارد مقام و نام او چیست
جوابش داد شاپور جهان بین
که ای تنگ شکر یعنی که شیرین
چه می پرسی، ازین صورت چه گویم
که من هم همچو تو حیران اویم
تو این کس را که پرسی هست شاهی
بود از تخمه جمشید ماهی
رخش ماهیست اما در تمامی
نویسد یوسفش خط غلامی
خطش مشکی بود لالاش عنبر
قدش سرویست خورشیدیش بر سر
سپاه کاکلش صد دل شکسته
خم زلفش هزار اشکسته بسته
به طاق ابرویش چشمان غماز
دو تا ترکند هر یک ناوک انداز
کمان ابرویش هنگام دیدن
ز من مانی نمی یارد کشیدن
به پاکی، روش، روی آب شسته
هنوزش گرد گل عنبر نرسته
دو زلف سرکشش بی راه گشته
بدان رخها کمند ماه گشته
من آن نقشی که خورشیدش غلام است
به یک ماه ارکشم کاری تمام است
اگر نی جرعه ای زان لعل خوردی
مسیحا مرده را چون زنده کردی
گه هیجا چو پا در مرکب آرد
به روی روز کردار شب آرد
چو کاووس است گاه تاجداری
و زو رستم بیاموزد سواری
نه بارویش برآید ماه و خورشید
نه کیخسرو بود چون او نه جمشید
ز مژگان خنجرش در ترکتازی
کند در روی خور، شمشیربازی
گه حمله چو دست آرد به خنجر
تن او و جهانی پر ز لشکر
خدنگش هست صد فرسنگ دلدوز
سمندش باد را باشد تک آموز
چو ناگه خاطرش صیدی پذیرد
کمندش آهوی خورشید گیرد
به چوگان بازی آید چون به میدان
برد از چرخ، گوی مه به چوگان
به نیزه چون نهد بر اسب زین را
رباید حلقه انگشترین را
چو دست اندر کمان و تیر یازد
به نوک تیر مویی را دو سازد
به زیر رانش یک اسب است گلرنگ
که هریک گام او باشد دو فرسنگ
اگر گویم که ابر است آن مدان سهل
که برقش می جهد از آتش نعل
زره چون افکند از زلف بردوش
کند مه را به خوبی حلقه در گوش
به فر و حشمت و جاه و جوانی
سلیمانی ست اندر کامرانی
به وصفش هر در، ای دلبر که سفتم
هنوز از صد هزاران یک نگفتم
بود این وصف و خسرو هست نامش
چه خسرو بلکه کیخسرو، غلامش
مقام خسروان ماوای دارد
همی تخت مداین جای دارد
به مهر توست همچون صبح صادق
شده بر چهره ات نادیده عاشق
به داغت روز و شب می سوزد از غم
ندارد روز و شب آرام یک دم
به غم خیزد همه باغم نشیند
چه خواهد کرد اگر رویت نبیند
تو را نادیده اینها شد خیالش
چو بیند چون بود خودگوی حالش
شنیده باشی ای نور دو دیده
شنیده کی بود هرگز چو دیده
چو اینها خواند شاپور جهانسوز
تو گفتی شد شب هجران او روز
ز رویی شاد شد و ز روی دیگر
چنان شد کز غمش شد دودش از سر
که دیرست این مثل کاندر میانست
که هر چه آن سود دل، شش رازیانست
پس آنگه گشت نه مرده نه زنده
به خود پیچان چو مار تیر خورده
چنان تیر غمش در سینه بنشست
که از پای اوفتاد و رفت از دست
چو شاپور پری خوان آنچنان دید
که یکبار آن پری دیوانه گردید
بدو گفتا مشو یکباره از دست
که این کار تو را اندیشه (ای) هست
بباید رفت و کردن اولت زود
مهین بانوی را از خویش خشنود
به شرط آنکه داری راز پنهان
نباشی هیچ ازین حالت پریشان
و زو خواهی اجازه سوی نخجیر
که کارت را بجز این نیست تدبیر
چو کردی این چنین زو خواه شبدیز
بر او بنشین برو تا پیش پرویز
سپه بگدار با گنج و خزاین
برو تنها تنه، سوی مداین
تو گفتی روز را یکباره جان رفت
از آن گفت و گزارشها که شان رفت
خرد دیوانه ماند و در عجب شد
در آن گفت و شنید آن روز شب شد