عبارات مورد جستجو در ۴۳۳۷ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان ورع
در ورع ثابت قدم باش ای پسر
گر همی خواهی که گردی معتبر
خانهٔ دین گردد آباد از ورع
لیک میگیرد خرابی از طمع
هر که از علم ورع گیرد سبق
دور باید بودنش از غیر حق
ترسکاری از ورع پیدا شود
هر که باشد بی ورع رسوا شود
با ورع هر کس که خود را کرد راست
جنبش و آرامش از بهر خداست
آنکه از حق دوستی دارد طمع
در محبت کاذبش دان بی ورع
چیست تقوی ترک شهوت و حرام
از لباس و از شراب و از طعام
هرچه افزونست اگر باشد حلال
نزد ارباب ورع باشد وبال
چون ورع شد یار با علم و عمل
حسن اخلاصت بباید بی خلل
ناگهان ای بنده گر کردی گناه
توبه کن درحال و عذر آن بخواه
چون گناهت نقد آید در وجود
توبهٔ نسیه ندارد هیچ سود
در انابت کاهلی کردن خطاست
بر امید زندگی کان بی وفاست
گر همی خواهی که گردی معتبر
خانهٔ دین گردد آباد از ورع
لیک میگیرد خرابی از طمع
هر که از علم ورع گیرد سبق
دور باید بودنش از غیر حق
ترسکاری از ورع پیدا شود
هر که باشد بی ورع رسوا شود
با ورع هر کس که خود را کرد راست
جنبش و آرامش از بهر خداست
آنکه از حق دوستی دارد طمع
در محبت کاذبش دان بی ورع
چیست تقوی ترک شهوت و حرام
از لباس و از شراب و از طعام
هرچه افزونست اگر باشد حلال
نزد ارباب ورع باشد وبال
چون ورع شد یار با علم و عمل
حسن اخلاصت بباید بی خلل
ناگهان ای بنده گر کردی گناه
توبه کن درحال و عذر آن بخواه
چون گناهت نقد آید در وجود
توبهٔ نسیه ندارد هیچ سود
در انابت کاهلی کردن خطاست
بر امید زندگی کان بی وفاست
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان تعظیم مهمان
ای برادر دار مهمان را عزیز
تا بیابی رحمت از رحمن تو نیز
مؤمنی کو داشت مهمان را نکو
حق گشاید باب رحمت را برو
هر کرا شد طبع از مهمان ملول
از وی آزارد خدا و هم رسول
بندهٔ کو خدمت مهمان کند
خویش را شایستهٔ رحمن کند
هر که مهمان را بر وی تازه دید
از خدا الطاف بی اندازه دید
از تکلف دور باش ای میزبان
تا گرانی نبودت از میهمان
میهمان هست از عطاهای کریم
هر که زو پنهان شود باشد لییم
خیره بر خوان کسی مهمان مشو
چون رسد مهمان ازو پنهان مشو
هر که مهمانت شود از خاص و عام
پیش او میباید آوردن طعام
زانکه داری اندک و بیش ای پسر
برد باید پیش درویش ای پسر
نان بده با جایعان بهر خدای
تا دهندت در بهشت عدن جای
هر که ثوبی بر تن عاری دهد
در دو عالم ایزدش یاری دهد
گر بر آری حاجت محتاج را
بر سر از اقبال یابی تاج را
هر که باشد او ز دولت بخت یار
خیر ورزد در نهان و آشکار
ای پسر هرگز مخور نان بخیل
کم نشین در عمر بر خوان بخیل
نان ممسک جمله رنجست و عنا
میشود نان سخی جمله ضیا
تا نخوانندت بخوان کس مرو
وز پی مردار چون کرکس مرو
چشم نیکی از خسیس دون مدار
سقف او را هم تو بی استون شمار
گر کنی خیری تو آن از خود مبین
هرچه بینی نیک ببین و بد مبین
تا بیابی رحمت از رحمن تو نیز
مؤمنی کو داشت مهمان را نکو
حق گشاید باب رحمت را برو
هر کرا شد طبع از مهمان ملول
از وی آزارد خدا و هم رسول
بندهٔ کو خدمت مهمان کند
خویش را شایستهٔ رحمن کند
هر که مهمان را بر وی تازه دید
از خدا الطاف بی اندازه دید
از تکلف دور باش ای میزبان
تا گرانی نبودت از میهمان
میهمان هست از عطاهای کریم
هر که زو پنهان شود باشد لییم
خیره بر خوان کسی مهمان مشو
چون رسد مهمان ازو پنهان مشو
هر که مهمانت شود از خاص و عام
پیش او میباید آوردن طعام
زانکه داری اندک و بیش ای پسر
برد باید پیش درویش ای پسر
نان بده با جایعان بهر خدای
تا دهندت در بهشت عدن جای
هر که ثوبی بر تن عاری دهد
در دو عالم ایزدش یاری دهد
گر بر آری حاجت محتاج را
بر سر از اقبال یابی تاج را
هر که باشد او ز دولت بخت یار
خیر ورزد در نهان و آشکار
ای پسر هرگز مخور نان بخیل
کم نشین در عمر بر خوان بخیل
نان ممسک جمله رنجست و عنا
میشود نان سخی جمله ضیا
تا نخوانندت بخوان کس مرو
وز پی مردار چون کرکس مرو
چشم نیکی از خسیس دون مدار
سقف او را هم تو بی استون شمار
گر کنی خیری تو آن از خود مبین
هرچه بینی نیک ببین و بد مبین
عطار نیشابوری : پندنامه
در علامتهای اهل جنت
هر کرا باشد سه خصلت در سرشت
باشد آن کس بی شک از اهل بهشت
شکر در نعما و صبر اندر بلا
میدهد آیینهٔ دل را جلا
هر که مستغفر بود اندر گناه
حق زنار دوزخش دارد نگاه
هر که ترسد از آله خویشتن
خواهد او عذر گناه خویشتن
معصیت را هر که پی در پی کند
ایزدش از اهل رحمت کی کند
ای پسر دایم باستغفار باش
وز بدان و مفسدان بیزار باش
باشد آن کس بی شک از اهل بهشت
شکر در نعما و صبر اندر بلا
میدهد آیینهٔ دل را جلا
هر که مستغفر بود اندر گناه
حق زنار دوزخش دارد نگاه
هر که ترسد از آله خویشتن
خواهد او عذر گناه خویشتن
معصیت را هر که پی در پی کند
ایزدش از اهل رحمت کی کند
ای پسر دایم باستغفار باش
وز بدان و مفسدان بیزار باش
عطار نیشابوری : اشترنامه
برآمدن بر منبر وحدت از راه دل
یک زمان ای روح روحانی قدس
پای بیرون نه ازین دیر سدس
خیمه دل ماورای دیر زن
بود با نابود کلّ سیر زن
این بت و رهبان طبعی خوار کن
بعد از آن تو ترک پنج و چار کن
بشکن این بتهای نقش آزری
چند باشی در مقام کافری
این مهار اشتران بگسل ز هم
بگذر آنگه از وجود و از عدم
کعبه مقصود دل کن نیستی
هرچه پیش آید درو وانیستی
در درون کعبه خود را محو کن
راز جانان میشنو تو بیسخن
شرب جان را از بحار دل طلب
تا ترا آبی دهد ای خشک لب
از حیات طیبه جانی بیاب
صورت مایی بکن یکسر خراب
چون وصال کعبه دل یافتی
راز معشوق از میان دریافتی
کعبه همچون ذات کل یکسان نمود
شش جهت یک سوی را میدان نمود
ذات مخفی دان یقین اندر صفات
گاه اندر ذات و گه در کاینات
صورت و معنی یکی گردان بهم
تا زنی برکاینات دل علم
این صفات از عکس نور ذات خاست
عکس بر هر گوشه ذرات خاست
آن یکی بد این دو شد اسم عدد
این عدد پیدا نبود اندر احد
پرده دار نورها بد هفت قسم
گشته یکسر لیک هر یک برده اسم
پرده اول قمر دارد مقام
تیر گشته بر دوم صاحب مقام
بر سیم زهره شده از هر صور
بر چهارم شمس گشته تاج ور
پنجمین مریخ را باشد ببین
از برای جان تو در خشم و کین
مشتری جامه کبود اندر ششم
پای تا سر در تحیر گشته گم
در سلوک هفتمین دایم زحل
تاکند او مشکلات چرخ حل
هشتمین وادی توحید آمده
این همه آنجای با دید آمده
هر یکی در گردش از بهر تواند
روز و شب در کینه و مهر تواند
هر زمان در منزلی دیگر شوند
در طلب حیران درین ره میروند
با تو اند و بی تواند آنجایگاه
صورت مایی ترا گم کرده راه
در تک این دیر حیران ماندهٔ
چون کم در بند و زندان ماندهٔ
از وجود خویش فانی شو دمی
تادل ریشت بیابد مرهمی
بت پرستی میکنی در دیر تو
وین همه گردان شده در سیر تو
بت پرستی میکنی ای بی خبر
هر زمان بر صورتی داری نظر
بت پرستی میکنی و کافری
تو مگر مزدور نقش آزری
هرچه داری در نظر بت آن بود
بت پرستی مر ترا لابد بود
برشکن بتها چو ابراهیم دین
تا زنی دم لا احب الافلین
ملکت نمرود را گردان خراب
رو ز ابراهیم یک دم بر متاب
بر مشو سوی فلک نمرود وار
ورنه افتی در نجاست زار و خوار
در نجاست اوفتی تو سرنگون
آنگهت ابلیس باشد رهنمون
ای گرفتار بلای جان و تن
مانده سرگردان طبع خویشتن
این فلک سرگشته تر از آسیاست
اختران گردان گرداب بلاست
جامه ماتم بپوشیده ازین
در گمان و در خیال و در یقین
سالها گردیده در شیب و فراز
تا زمانی پی برد در صنع راز
هم حکیمان جهان حیران شدند
همچو او در فکر سرگردان شدند
هر کسی کرده کتابی در نجوم
یادگاری ساخته بهر علوم
برتر از جا ماسب کی خواهی شدن
همچو او در حکم کی خواهی بدن
عاقبت عقرب مرورا نیش زد
او بدید از پس و لیک از پیش زد
این همه نقشی بود چون بنگری
جهد کن تا یک زمان زین بگذری
در دم آخر بدانی کاین چه بود
این نمودارت ازینجا مانده بود
پس همانجا باش و آنجا گم مشو
از ره نفس و طبیعت دور شو
تو نمیدانی که بهر چیستی
اندرین ره از برای کیستی
این همه بهر تو پیدا کردهاند
دایماً حیران پس این پرده اند
صورت تو زاده ایشان شدست
جان تو در پردهها پنهان شدست
در پس این پردهها بازی مکن
در هوای خویش طنّازی مکن
پردهها را بردران پرده مدر
برگذر زین پردههای پرده در
چند خواهی بود اینجا پرده باز
یک زمانی برفکن این پرده باز
پای بیرون نه ازین دیر سدس
خیمه دل ماورای دیر زن
بود با نابود کلّ سیر زن
این بت و رهبان طبعی خوار کن
بعد از آن تو ترک پنج و چار کن
بشکن این بتهای نقش آزری
چند باشی در مقام کافری
این مهار اشتران بگسل ز هم
بگذر آنگه از وجود و از عدم
کعبه مقصود دل کن نیستی
هرچه پیش آید درو وانیستی
در درون کعبه خود را محو کن
راز جانان میشنو تو بیسخن
شرب جان را از بحار دل طلب
تا ترا آبی دهد ای خشک لب
از حیات طیبه جانی بیاب
صورت مایی بکن یکسر خراب
چون وصال کعبه دل یافتی
راز معشوق از میان دریافتی
کعبه همچون ذات کل یکسان نمود
شش جهت یک سوی را میدان نمود
ذات مخفی دان یقین اندر صفات
گاه اندر ذات و گه در کاینات
صورت و معنی یکی گردان بهم
تا زنی برکاینات دل علم
این صفات از عکس نور ذات خاست
عکس بر هر گوشه ذرات خاست
آن یکی بد این دو شد اسم عدد
این عدد پیدا نبود اندر احد
پرده دار نورها بد هفت قسم
گشته یکسر لیک هر یک برده اسم
پرده اول قمر دارد مقام
تیر گشته بر دوم صاحب مقام
بر سیم زهره شده از هر صور
بر چهارم شمس گشته تاج ور
پنجمین مریخ را باشد ببین
از برای جان تو در خشم و کین
مشتری جامه کبود اندر ششم
پای تا سر در تحیر گشته گم
در سلوک هفتمین دایم زحل
تاکند او مشکلات چرخ حل
هشتمین وادی توحید آمده
این همه آنجای با دید آمده
هر یکی در گردش از بهر تواند
روز و شب در کینه و مهر تواند
هر زمان در منزلی دیگر شوند
در طلب حیران درین ره میروند
با تو اند و بی تواند آنجایگاه
صورت مایی ترا گم کرده راه
در تک این دیر حیران ماندهٔ
چون کم در بند و زندان ماندهٔ
از وجود خویش فانی شو دمی
تادل ریشت بیابد مرهمی
بت پرستی میکنی در دیر تو
وین همه گردان شده در سیر تو
بت پرستی میکنی ای بی خبر
هر زمان بر صورتی داری نظر
بت پرستی میکنی و کافری
تو مگر مزدور نقش آزری
هرچه داری در نظر بت آن بود
بت پرستی مر ترا لابد بود
برشکن بتها چو ابراهیم دین
تا زنی دم لا احب الافلین
ملکت نمرود را گردان خراب
رو ز ابراهیم یک دم بر متاب
بر مشو سوی فلک نمرود وار
ورنه افتی در نجاست زار و خوار
در نجاست اوفتی تو سرنگون
آنگهت ابلیس باشد رهنمون
ای گرفتار بلای جان و تن
مانده سرگردان طبع خویشتن
این فلک سرگشته تر از آسیاست
اختران گردان گرداب بلاست
جامه ماتم بپوشیده ازین
در گمان و در خیال و در یقین
سالها گردیده در شیب و فراز
تا زمانی پی برد در صنع راز
هم حکیمان جهان حیران شدند
همچو او در فکر سرگردان شدند
هر کسی کرده کتابی در نجوم
یادگاری ساخته بهر علوم
برتر از جا ماسب کی خواهی شدن
همچو او در حکم کی خواهی بدن
عاقبت عقرب مرورا نیش زد
او بدید از پس و لیک از پیش زد
این همه نقشی بود چون بنگری
جهد کن تا یک زمان زین بگذری
در دم آخر بدانی کاین چه بود
این نمودارت ازینجا مانده بود
پس همانجا باش و آنجا گم مشو
از ره نفس و طبیعت دور شو
تو نمیدانی که بهر چیستی
اندرین ره از برای کیستی
این همه بهر تو پیدا کردهاند
دایماً حیران پس این پرده اند
صورت تو زاده ایشان شدست
جان تو در پردهها پنهان شدست
در پس این پردهها بازی مکن
در هوای خویش طنّازی مکن
پردهها را بردران پرده مدر
برگذر زین پردههای پرده در
چند خواهی بود اینجا پرده باز
یک زمانی برفکن این پرده باز
عطار نیشابوری : اشترنامه
رسیدن سالك با پرده پنجم
راه میبرید تا جائی رسید
خود در آنجا گاه ناگه پرده دید
پردهٔ دید او عجب آراسته
پر ز زینت نقش او پیراسته
پردهٔ بد سرخ رنگ و نیلگون
اندران پرده عجایب موج خون
موج میزد از درون پرده هم
دید اندر فوق ناگه یک علم
یک علم از نور برافراشته
بر سر پرده عجب بفراشته
پردهٔ دید او عجایب سرخ رنگ
بد فراخ امّا درونش گشته تنگ
رفعت او از بلندی ساز داشت
در درون پرده یک آواز داشت
بودآوازی درون پرده در
بی خود آواز آمدی ز آنجا بدر
بر سر آن خیمه در زیر علم
دید پیری ترک روی دل دژم
ابرویش پرچین و نورانی ولی
پیش او استاده بودی یک تنی
نور رویش شعله در زیر علم
میزدی چون برق هر دم دم بدم
سایه نورش چنان گسترده بود
اوفتاده در تمامت پرده بود
بر سیاست سهمگن بدرای او
زیر پرده بد ستاده جای او
از کمال و رفعت او آنجا یگاه
داشت تیغی تیز در دستش نگاه
هر زمان کردی بهر سوئی نظر
هیچ بالاتر نبد زو یکدگر
یک تنی افتاده سر در پیش او
تن شده بی جان ز زخم نیش او
آن تن افتاده بخون در زار زار
اوفتاده پیش پرده تن نزار
هر زمان در خون طپیدی تن برش
سر نهان گشتی هم از پیش سرش
نور روی او بگرد تن شدی
تادر آن ساعت وجودش بستدی
محو گشتی و دگر باز آمدی
پیر آنجا گه بخود شیدا شدی
تیغ لرزان در کف او همچو آب
بوده سبز و آبدار و چون سذاب
هرکه این رمز و معانی بر گشاد
گشت بی سر تن به پیش سر نهاد
هرکه زین اسرار ما آگاه شد
در درون پرده مرد راه شد
هرکه زین اسرار بی سر شد ز تن
او بیابد کل و جزو خویشتن
گر کلاه عشق خواهی سر ببر
وز خود و هر دو جهان یکسر ببر
وین عجب چون سر بگشتی هر زمان
زندهٔ میگشتی به پیشش ناگهان
گرد سر در تیغ او گردان شدی
پرده از هیبت برو لرزان شدی
طول و عرض آن نبد پیدا سرش
لیک تن پنداشتی هر دم برش
سر به پیش تیغ گردان آمدی
تن درافتادی و بی جان آمدی
راه بین از پیش و پس کردی نگاه
هیچ چیزی می ندید آنجایگاه
نور رویش خیره کرده چشم او
پر سیاست پر نهیب از خشم او
او بچشم خود نگاهی کرد باز
دید او یک تن درون پرده باز
دید شخصی تن ضعیف و ناتوان
ایستاده بدنه تن نه دل نه جان
دید شخصی جسم و دل بگداخته
جان خود در راه حیرت باخته
ترسناک از خوف او استاده بود
چشم سوی روی او بنهاده بود
روی سوی او بکردی هر زمان
حالتی پیدا شدی اندر نهان
این همیشه ترسناک استاده زار
تن ضعیف ودل نحیف و جان نزار
چون نظر در روی او افکند او
سستیی بر حال او افکند او
رفت از ترس و سلامی کرد وی
پس جوابی داد ترک نیک پی
گفت ای شیخ از کجائی هان بگو
از برای چه شدی در جست و جو
جست و جوی تو بگو از بهر چیست
کل مقصودت بگو از بهر کیست
از برای چه در اینجا آمدی
در نبود و بود پیدا آمدی
چه طلب داری تو در این جایگاه
چه همی جویی تو اندر پرده گاه
با من این راز نهانی باز گوی
آنچه هست و آنچه میجویی بجوی
ترسناک استاده بد آن راه بین
گفت خاموش و سخن شد زویقین
تاب هوش آمد از آن بد ترسناک
گفت پیر او را مدار از هیچ باک
تو چرا ترسانی از من تو مترس
آنچه خواهی گفت بر گوی و مترس
من ندارم کار با تو از عزیز
راز خود بر گوی با من تا چه چیز
تو چه خواهی زین مقام خوفناک
از برای چیستی تو ترسناک
رأی خود برگوی تا من بشنوم
بعد از آن مقصود تو حاصل کنم
پس زبان بگشاد مرد راه بین
گفت ای نور عیان عین الیقین
من چه گویم با تو در این جایگاه
این زمانم هست این جا عزم راه
راه بسیاری که اینجا کردهام
همچنان مانده درون پردهام
اوستاد اینجا مرا آورده است
لیک راه عشق ما گم کرده است
من طلب کارم که بینم روی او
راه کردم بی حد اندر کوی او
منزلی بی حد درین ره کردهام
همچنان استاده پیش پردهام
سوی استادم کنون راهی نمای
این گره از بند جانم برگشای
گفت ای پرسنده این اسرار تو
زین سخن گفتی و در گفتار تو
من بدانستم یقینت این زمان
تا چه افتادت در این دور زمان
دور چرخ اکنون چو در کارت فکند
بر برون پرده یکبارت فکند
آمدی این جایگاه ای راه بین
از من این اسرار دل آگاه بین
راه بسیاری بکردی در نهان
در درون پرده گشتی ناتوان
این ره بی حدّ و غایت آمدست
پردههایش بی نهایت آمدست
اوستادم چرخ اینجا ساختست
پردهها از عزّ خود پرداختست
پرده درانیم و ما در پردهایم
همچو تو ما نیز ره گم کردهایم
ما طلب کاریم سوی اوستاد
آنکه این بنیاد کلی اونهاد
هیچکس در پرده او ره نبود
هیچکس از وقت او آگه نبود
کس ندیدم من طلب کار یقین
این زمان دیدم ترا ای راه بین
بس کسازین راه آمد در گذشت
لیک زین راه دراز آگه نگشت
نیست از فرسنگ او آگاه کس
نیست اندر راه او همراه کس
گر نکواستی تو در این جایگاه
بو که ناگاهی بری در پرده راه
راه تو بالای پرده اوفتاد
این چنین راز تو کی بتوان گشاد
من بسی دیدم درین راه دراز
کامدند و درگذشتند از فراز
چون برفتند عاقبت گشتند پس
چون نبدشان بر سر اودست رس
راه میدیدند پایان ناپدید
درد میبردند درمان ناپدید
چون برفتند و بدیدند روی او
بی دل آنگه بازگشتند سوی او
ای بسا جانها کزین راه یقین
اوفتاده در چه حسرت ببین
تو کجا خواهی شدن رو باز گرد
هم بسوی کوی خود پر ساز گرد
باز گرد و تو مروزان جایگاه
تا که گردی همچو ایشان بازراه
باز گرد و سوی دلبر کن قرار
تا مگر افتد ترا مه درکنار
ای بسا روزا که من شب کردهام
همچو تو مانده درون پردهام
در درون پرده دستم بست بست
اوفتاده اندرین پرده زدست
اندرین پرده عجایب بی حدست
تانپینداری که راهی بیخود است
حدندارد راه تو روباز شو
گرچه گنجشکی کنون شهباز شو
راه خود رو ره سلامت پیش گیر
که ترا گفتست این ره پیش گیر
روی سوی راز خود کن این زمان
تا نباشی بازمانده در جهان
در جهان سفل کن کلّی قرار
تانگردی اندرین ره سوکوار
روی سوی پیر نورانی کنی
تو که این رجعت بویرانی کنی
بازگرد و راز من بپذیر و رو
نفقهٔ از ذات من برگیر و رو
ورنه اینجا گاه همچون من بباش
ره رو و در راه بس ایمن بباش
گفت من خواهم شدن در راه باز
لیک ز آنجا هم بخواهم گشت باز
من بدین امید در راه آمدم
خود ندانستم ز ناگاه آمدم
هرکه سوی یار شد او بازگشت
تو یقین دان کوزره ناساز گشت
میروم گر راه بی حد باشدم
هرچه باشد بر تن خود باشدم
خوف چه بود بازگشتن از وجود
تخم ما اینجای کشتن از چه بود
من نخواهم گشتن از اینجای باز
میروم اینک عزیزان برفراز
تا دگر چه پیش آید مرمرا
زین خوشم چون بیش آید مرمرا
هرچه آن استاد داند او کند
هرچه نه استاد خواهد بشکند
کار من با اوستادست از یقین
من ناندیشم کنون از کفر و دین
راه خواهم کرد تا استا شوم
گر هزاران سال اندر ره بوم
عاقبت هم بوی از آنجا در رسد
عاقبت حال مرا هم بنگرد
پیر گفتش بر امیدی این زمان
کام خود یابی زمانها در زمان
چون امید تو باستاد آمدست
پای بست تو به بنیاد آمدست
چون امیدی آمدی پیشش کنون
می نه اندیشی تو از بیشش کنون
هرکه او صبری کند در عاقبت
پیشش آید عاقبت هم عافیت
همچو ما گر تو چنین جان میدهی
جان خود در راه تاوان مینهی
اوستاد این دوست دارد بی خلاف
تا نه پنداری که این کاری گزاف
کشتهٔ او زنده گردد جاودان
گردد آسوده بکلی در جهان
زنده است این کشته در آنجایگاه
همچو تو او نیز بودست او براه
کشته او شو تو تا زنده شوی
از برش با روح پاینده شوی
زنده است این کشته در آنجایگاه
بر مثال تو همی برند راه
اندرین ره همچو تورازش فتاد
در مقام عشق او سازش فتاد
اندرین ره آمد و بر میگذشت
راه استاد حقیقی مینوشت
سالها در ناله و درد رد بود
بی کس و بی جفت و در حق فرد بود
نزد ما دل سالها بر راز داشت
عاقبت استاد او را باز داشت
راز او گر تو نمیدانی مپرس
گرچه استاد جهان دانی مپرس
راز تو چون راز او اندر یقین
در گمانی مانده مرد راه بین
راه کن بی حد تو اندر کوی یار
داشت اسرار نهانی بی شمار
هیچکس از راه او آگه نبد
عاقبت بر باد داد او جان خود
خال خودبرگفت و تن بر باد داد
هرچه خرمن بد همه بر باد داد
خرمن اعزاز کل درباخت او
قیمت این سرّ دل بشناخت او
جان خود درباخت اسرارش چه سود
من ندانم تا که انوارش چه بود
راز او من در نبردم در جهان
تاکه خود چه بود در آنجا گه عیان
چه عیانی بود پیدائی او
از چه بُد آن راز سودایی او
ناگهان یک روز همچون تو براه
در رسید از دور در آنجایگاه
سست بود از عشق نه هشیار بود
همچو تو داننده اسرار بود
نه چو تو خاموش بود و ترسناک
نه چو تو آنجای آمد خوفناک
نه چو تو بر جان خود ترسید او
نه چو تو برجسم خود لرزید او
نه چو تو گفتار با من ساز کرد
نه چو تو این رفعت و اعزاز کرد
بود سوزی در نهادش بلعجب
من ازین درماندهام اندر تعب
او یقین اندر گمان آورده بود
گرچه همچون تو درون پرده بود
پرده او بر درید آنجایگاه
گرچه بی حد کرد اندر پرده راه
چون رسید آنجای مستی ساز کرد
بال و پر مرغ هستی باز کرد
گفت ای دردی که درمان منی
اندرین ره کفر و ایمان منی
ای درون پردهام اندر برون
من برونم هم مقیم اندر درون
من درین پرده ترا پرده درم
چند داری اندرین پرده درم
چندسازی پرده پرده باز کن
یک دمم در پرده هم آواز کن
راز من از پرده در بیرون فکن
زار بکشم آنگهی در خون فکن
پردهٔ ما را تو بیش از حد مدر
کار ما را بیش از این از حد مبر
چند باشم من ترا حیران شده
در میان پرده سرگردان شده
چون ترا آنجایگه بشناختم
این همه راهت بهرزه ساختم
مر مرا مقصود دل روی تو بود
زانکه اندر پرده ره سوی تو بود
مر مرا در پرده راز جان توئی
کلّ مقصود من از دوجهان توئی
پردهٔ تو پرده ما میدرد
چشم تو خود سوی جانم ننگرد
راز تو من دانم و تو راز من
این زمان دانی توکلّی ساز من
راز من در پرده از رازت گشاد
عاقبت مقصود من آن جا بداد
چون درون پرده هم در پردهٔ
از چه ما را اندرین ره کردهٔ
چون درون پردهٔ هم از برون
چند آیم از چنین پرده برون
پرده ما زان تست و تو ز من
من ز تو پیدا شده هم پرده من
چون منم پرده تو برقع برفکن
پیش جان من مگر دان سر زتن
بفکن و کلی بمقصودم رسان
چو تو مقصودی بمعبودم رسان
چون دوی نبود نباشد پرده هم
تو یقین و من گمان گم کردهام
گم بشد اینجا چو جویان آمدم
در زبان تو چو گویان آمدم
تو منی و پرده در ره حاجبست
پرده عجزم درینجا کاذبست
پرده بردار و تو در پرده مشو
همچو دیگر بارگم کرده مشو
پرده رازم در اینجا فاش کن
روی سوی بی دل غمهاش کن
کام من اینجایگه کلّی برآر
یاد من از جان من کلّی برآر
تا شوم فانی بتو واصل شوم
تا قیامت بی تن و بی دل شوم
من نباشم پردهٔ تویی خلاف
گفت و گویم کم شود نبود گزاف
من نباشم من تو باشی جزو و کل
پرده عزّت تو داری بی حبل
پرده کلی من بر هم در ان
مرمر ازین کار کلّی وارهان
چون مرا اینجا یقین شد روی تو
بی خود و بی دل دویدم سوی تو
چند باشی پرده باز و پرده در
پرده بردار و مرا درخود نگر
من نباشم چون تو باشی بی شکی
چون یقین باشد کجا باشد شکی
چون یقین باشد گمانی نبودم
اندرین پرده نهانی نبودم
چون تو با من هر دو یکسانی کنیم
این همه تعجیل آسانی کنیم
وارهان و وارهان و وارهان
پردهام در پردهام پرده دران
تو پس پرده منم خونخوار دل
این چنین گشتم چنان از کاردل
دل حجاب پرده اندر ره عتاب
راه تو اینجا ندارد جز حساب
چون ترا راهست بی پایان شده
هم در آنجا بایدم جویان شده
جان خود ایثار سازم در رهت
تا شود آسان مرادر درگهت
راه خود آسان کنم در نزد خود
کز تو نیکی دیدهام از خویش بد
راه خود بر من کنون آسان بکن
پرده بازی بیش از این چندین مکن
راه خود برمن مکن چندین دراز
تا مرا پیداشود آنجای راز
راه خود گرچه نهانی ساختی
هرچه خود کردی گمانی ساختی
راز خود هم خود بخود پوشیدهٔ
روی خود بر پردهها پوشیدهٔ
پرده از رویت بر افکن رخ نمای
رنگ از آئینه دل برزدای
پرده از رخ یک زمانی باز کن
یک نفس در پردهام همراز کن
از رخت پرده بکلّی بر گسل
بیش ازینم زار و سرگردان مهل
پرده از جان برگشای ای جان و دل
روی خود اینجا مرابنما بدل
پردهٔ جان من اینجا چاک کن
زنگ وحشت ازدل من پاک کن
راه اینجا نیک محکم کردهٔ
خویش را در پردهها گم کردهٔ
در درون پرده راز جسم و جان
در نهان اندر نهان و در عیان
ای عیان تو نهان در پردهها
روی خود کرده عیان در پردهها
راه خود گم کرده و در پردهٔ
پرده دل را کنون ره بردهٔ
مستی رمز حقیقی باز کن
این زمان رمز رموزم راز کن
چند گویم چند جویم چون توئی
در درون پرده میبینم دوی
این دویی از احولی من شدست
بند را هم در دوئی پرده بدست
زود بردار از بر من این دویی
چون همی دانم که یکسان کل تویی
راز تو من دانم از عین الیقین
اندرین ره چون شدم من پیش بین
پیش بینم این زمان در پیشگاه
مر مرا این پیشگاه آمد پناه
پیش ایشان دیدم آن روی ترا
راز بشنید ستم آن موی ترا
های و هویی میزنم در هر نفس
تامگر حاصل شود کلّی نفس
های و هوئی میزنم در پردهات
لیک رازت بی برو گم کرده است
های و هوئی میزنم از شوق تو
راز اعیان میکنم در ذوق تو
های تو با هوی من شد پرده را
برفکن از روی این گم کرده را
چون شناسای خودش آنجا کنی
راز پنهانی من پیدا کنی
راز من با ساز کل کن آشکار
این زمان این از تو کردم اختیار
اختیار عشق من از راز تست
این همه آهنگ من از ساز تست
این زمان اعیان عشقت حاصلم
گشت پیدا راز پنهان واصلم
حاصلت این بُد که من حاصل شوم
زین همه برهان دمی واصل شوم
راه هردم میکنی گم مر مرا
من ترا میبینم اکنون مر ترا
راه من تو گم مکن چون ره شدم
از کمال صنع خود آگه شدم
ای کمال لایزالت بی صفت
یافتم از راه صنعت معرفت
راز خود باتو نهادم در میان
ای مرا پرده شده راز عیان
زهره آنم کجاباشدهمی
تابگویم پردهٔ درجان دمی
گوی از این پرده داران میبرم
در فضای بار عزّت میپرم
میبرم من پردهٔ عشق ترا
وارهان جانم ز اندوه و جفا
چون ز پرده اول و آخر تویی
چون ز پرده باطن و ظاهر تویی
خلق کلی در تو حیران ماندهاند
در درون پرده پنهان ماندهاند
کیست تا او نیست در پرده ترا
راه کلّی جمله گم کرده ترا
کیست تا او نه گرفتار تو است
کیست تانه نقش اسرار تو است
کیست تا نه پرده دار راز تست
کیست تا نه در نهان بیمار تست
کیست تا او نه ز جان شد بندهات
کیست تا آنکس نبد افکندهات
کیست تا او نه طلب کار تو است
اندرین ره در نهان یار تو است
کیست تا نه دم ز حکمت میزند
کیست تا نه رأی حکمت میکند
کیست تا نه سر ترا درباختست
کیست تانه مر ترا نشناختست
کیست تا نه بستهٔ دیدار تست
تا نه سنگ و چوب غرق کار تست
کیست تا نه جان دهد در کار تو
چون شود از جان ودل در کار تو
کیست تا نه پرده داری میکند
کیست تا نه پایداری میکند
کیست تا نه وی چو خود دربازد او
در مقام عشق خود در بازد او
کیست تا نه با تو است و تو باو
میکنی هر لحظهٔ صد گفت و گو
گفت و گوی تو درین دامم فکند
در برون نقش خرگاهم فکند
پرده بازی تو دیدم سالها
تا از آن معلوم کردم حالها
حال من آنست کاندر پردهات
سرنهادم آمده اندر رهت
من زگفت تو درین پرده شدم
گرچه اول راز گم کرده شدم
من ز گفت تو بدیدم روی تو
این زمان هستیم رویا روی تو
اب روی من مریز اینجایگاه
مرمرا تو سر مبر اینجایگاه
راز تو اینک درین لوح دلم
گشت پیدا گرچه بُد این مشکلم
مشکلم از لوح برخواند کنون
نیک از روی تو دیدم کن فکون
مشکلم چون حل شد اکنون بیش ازین
در گمان مفکن مرا از ره یقین
مشکلم حل کن بکلی بی صفت
تابگویم بیش از این در معرفت
این زمان جمله همی دانم تویی
آشکارا پردهها پنهان تویی
آشکارایی و پنهان چون کنم
چون عیان اندر عیانی چون کنم
آشکارا چون شود پنهان من
چون کنم او را بپنهان زین سخن
هستی تو گشت پیدا در دلم
راز مشکل گشت اینجا حاصلم
واصلم گردان در آنجا مرمرا
چند گردانم زبان بر ماجرا
اولی در ظاهر و در باطنی
لیک اینجا ظاهری و باطنی
نور تست اینجا رفیع پردهها
لیک برهانت بدیع پردهها
رفعت و اعزاز از آن کردم تمام
تامرادر دین بیفزاید مقام
گر نمایی رخ تمامم بی حجاب
گفت و گوی من شود اندر حساب
گر تمام این کار آید راست را
راز من گردد بکلی خواست را
خواست دارم تا مرادر روی خود
راز پیدایی کند در سوی خود
راز پنهانی من پیدا بکن
این همه پرده بکل پیدا بکن
تا حجاب از پیش برداری مرا
در میان پرده نگذاری مرا
هاتفی غیبی ز ناگاهان مرا
داد آوازی که تا کی ماجرا
جان خود در باز و بیش از این مگو
راز ما در پرده چندینی مجو
چون تو واصل گشتهٔ اینجایگاه
بیش را در بیشتر چندین مخواه
چون ترا کردیم در اینجا نظر
هم نباشد مر ترا زینجا گذر
چون ترا آگاه کردیم از نخست
کار تو زانجا برآید زود چست
کار تو اینجا تمامت ما کنیم
هرچه باید این زمان پیدا کنیم
تو که جان در راه ما بازی تمام
پرده عزّت برافتد از مقام
وصل ما اینجایگه واصل شود
آنچه میجوئی ترا حاصل شود
تا بکلّی راه بگشایم ترا
آنگهی من روی بنمایم ترا
تا بکلّی گم شوی در اسم من
این چنین است اندر اینجا قسم من
هرچه کردم و آنچه خواهم آن کنم
لیک آنگاهی ترا تاوان کنم
برتر آئی از مقام پردهها
کم شود آنگاه این سودا ترا
آنگهی گفت آن بزرگ پاک رای
هرچه میخواهی بکن راهم نمای
چون شوم قربان و هم جان باز تو
بعد از آن آگه شوم از راز تو
هرچه خواهی کن که من زان توام
این زمان در عشق حیران توام
هرچه خواهی کن که اکنون بندهام
سر بپای عزّ کل افکندهام
هرچه خواهی کن که من خواهم ترا
سرفکنده پیش، کم کن ماجرا
هرچه خواهی کن که ما را این حیات
هست بی تو در درون همچون ممات
این زمان فانی بکن قربان مرا
ای یقین تو شده چون جان مرا
این زمان فانی بکن کلی مرا
ای فنای تو بکل عین بقا
این زمان از خود گذشتم بی حجاب
هرچه خواهی کن تو از روی حساب
این بگفت و جان خود ایثار کرد
خویش را در راه کل بردار کرد
من عجب ماندم درین گفتار او
حیرتم آمد عجب در کار او
ناگهان آمد خطاب از روی کون
کین بزن شمشیر خود را لون لون
این سر او را بکلی در فکن
پره از کارش بکلی بر فکن
زود باش و زخم شمشیری بزن
من چو بشنیدم خطاب این سخن
از خطاب بیخودی حیران شدم
اندرین احوال سرگردان شدم
پس زدم شمشیر اندر گرندش
سرفکندم در زمانی از تنش
این چنین سالک بشد هالک بکل
اوفتاده این چنین در عین ذل
پیش من افتاده است این بی خبر
هر زمان برخود بجنبد بی اثر
من نمیدانم یقین احوال او
تاکه چون باشد بکلی حال او
حال این بودم که از بر کردهام
پیش تو معلوم یکسر کردهام
من نمیدانم رموز این کمال
من نمیدانم گه چون بودست حال
حال او این بود من گفتم ترا
بیش دیگر نیست زینسان ماجرا
حال او این بود و این سر زان او
اوفتاده اندر آنجا گفت و گو
راه بین از گفت او خیره بماند
بعد از آن زانجا فرس تازان براند
در گمان و در یقین افتاده بود
سر بسوی راه کل بنهاده بود
ای دل آخر جان خود ایثار کن
چند خواهی بود اینجا کار کن
چند خواهی بود جان در باز تو
دروصال جان جان میناز تو
چند سازی قصه راه دراز
چند باشی در نشیب و در فراز
چندخواهی بود برجان ترسناک
چند خواهی بود آخر خوفناک
جان خود ایثار کن در راه او
بیش ازین تا چند سازی گفت و گو
عاشقان جانهای خود ردرباختند
سوی یار خویشتن بشتافتند
مطبخ عشقست اینجا سر ببر
از همه خلق جهان یکسر ببر
تا دمی واصل شوی در خاک و خون
چند خواهی ماند از پرده برون
از درون پرده کس آگاه نیست
زانک کس را اندرآنجا راه نیست
راه کل پایان ندارد در نظر
چون برفتی از صور یابی خبر
چون برون آیی ز صورت در زمان
روی یار خویشتن بینی عیان
راه کل راهیست دشوار و دراز
گرچه در پیشی تو چندینی مناز
ترک خود گیر و برون شو از صور
من مگو تا وقت آید کارگر
تو همه حق بین و جز حق را مبین
چون گذشتی بر ره حق شو یقین
چون که حق بینی نگهدار این کمال
تا نیفتی در سلوک بی زوال
این سلوک راه کی باطل شود
راه باید کردتا تن دل شود
چون دل تو محو گردد در صفات
تافتن گیرد ز حضرت نورذات
دیده چون از اشک پرنم باشدت
هرچه میخواهی در آن دم باشدت
درگذر از کون و اندر ره مایست
زانکه اول تا باخر هم یکیست
چون یکی باشد زبانت تا بسر
کی تواند یافت این نقش بشر
نقش برگیر از میان آزاد کن
بس یقین رادر میان بنیاد کن
در میان عشق کل میناز تو
جان خود در راه او در باز تو
پختگی حاصل شود آنجا ترا
ورنه تا تو زندهٔ چون و چرا
راه پرسی از کسی کوره ندید
یک تنی زین راه دل آگه ندید
راه کی از کور بینا گرددت
گر بود دل کار شیدا گرددت
راه را از راه دان باید شنود
تا شود این کار یکباره نمود
آنکه ره را دید باشد ذوفنون
او شود در راه عشقت رهنمون
راه تو از راه دیده کل شود
گر ندانی کار راهت ذل شود
راه بینان جهان اندر رهند
دایما زین راه کلّی آگهند
جمله ذرّات در راهند کل
اوفتاده جملگی در عین ذلّ
راه بینانی که صادق آمدند
عاشق و پیر و موافق آمدند
جان خود در راه عشقش باختند
هرچه شان بد جملگی درباختند
جمله ذرّات گردان آمدند
اندرین ره راز جویان آمدند
گرچه تو چون ذرّه اندره پردهٔ
راه رفتی راه خود گم کردهٔ
ره نبردی همچنان ای بی خبر
از وجود کل نمییابی اثر
اندرین ره هر که آمد مرد شد
سالک ره مرد صاحب درد شد
هرکه دردی داشت او آمد براه
درد باید تارسی آنجایگاه
هر کرا دردیست درمانش مباد
هرکه درمان خواهد او جانش مباد
درد باید درد بی حد از فراق
هر زمان در راه او پر اشتیاق
درد باید تا که درمان باشدت
جان دهی امید جانان باشدت
درد باید تا ببینی تو دوا
درد درمانست در عین جفا
ای بسا دردی که آمد جمله را
بو که بتوان گفت کلّی ماجرا
درد عشقست از کمال شوق او
هست درمان دایما در ذوق او
درد باید تا ترا درمان رسد
ناگهان امید از جانان رسد
راه عشق از درد پیدا گشت کل
راه پردردست اندر عین ذل
بی حدست آنجا تو راز خود بپوش
راز با تست و کجا باشد خموش
تو چنین راهی ببازی کردهٔ
خویش را عین مجازی کردهٔ
تو کجایی یار توآخر کجاست
ره روان این راه را رفتند راست
تو ببازی کی رسی در یار خود
چونکه هستی بی خبر از کار خود
تو کجا ز اسرار عشقش ره بری
هر زمان از راه او واپس تری
راه دورست و پر آفت راه کن
لی مع اللْه دل زوقت آگاه کن
سر ما با اوفتادست این سخن
تا همه اسرار گردد سر به بن
این رموز ما کجا داند کسی
فهم دارد گر بخواند او بسی
این رموز من معانی آمدست
سرّ این راز آن جهانی آمدست
تو کجا دریابی این اسرار من
لیک اکنون گوش کن گفتار من
رمز ما از این سخنها باز دان
آنگهی اندر رموزم راز دان
نفس این اسرار نتواند شنود
بی نصیی گوی نتواند ربود
این یقین بر جان ودل باید شنود
نه بنقش آب و گل باید شنود
هرکه این برخواند او آگه شود
عاشق آسا آنگهی در ره شود
هرکه این را فهم دارد بی حجاب
بی حساب خواندن روی کتاب
هر که این اسرار کلّی فهم کرد
هر چه گفتم راز با وی فهم کرد
سرّ من ز اسرار آمد آن ز نور
پای تا سر جمله آمد غرق نور
از رموز ما تو چون آگه شوی
آنگهی دستار خوان ره شوی
ترک خور کین چشمهٔ روشن شدست
از رموز پارسی من شدست
گر بسی خوانی تو هر بار این سخن
بازدانی رمز و اسرار کهن
هرکه این اسرار روحانی بخواند
هر زمانی سرّ این تکرار راند
این سخن معنی نه طامات آمدست
نه ز هر فصلی مقامات آمدست
جمله یک رازست اما در نهان
هر زمانی میشود عین عیان
گر تو عمری در جهان باشی دمی
این کتاب من بخوانی هر دمی
رمز کل ز اینجایگه حاصل کنی
جان خود هم زین سبب واصل کنی
معنی و ترکیب این گفتار بین
هر دم از نوعی دگر اسرار بین
هست اسرار نهانی همچو گنج
زانکه مخفی ماند بردم سعی و رنج
ای بسی شب کاندرین پرده براز
گفتم اسرار نهانی جمله باز
خود بخود این رازها کردم عیان
کی تواند بود هرگز این نهان
این رموز عاشقانست از یقین
نه گمان باشد نه اینجا کفر و دین
این رموز از عالم پاک آمدست
در میان زهر تریاک آمدست
گر بسی خواندن میسّر باشدت
بی شکی هر بار خوشتر باشدت
هرکه این برخواند ره را پیش کرد
هر زمانی رونق دل بیش کرد
هرکه این معنی ما را رخ نمود
کفر را ازدل بزودی بر زدود
عاشق آن باشد که بی درمان بود
درد او هر لحظه دیگر سان بود
درد او را تو چه دانی اندرین
ای گمان دیده کجا دانی یقین
درد او خوشتر ز درمان نوش کن
هر زمان در درد جان بیهوش کن
خون صدیقان ازین حسرت بریخت
آسمان بر فرق ایشان خاک بیخت
جملهٔ جانها از آن آید بکار
تا بریزد خون جانها زار زار
گر تو از کشتن همی ترسی مرو
زین سخن تا چند میپرسی برو
کشتن او دان حیات جاودان
بگذری تو زین جهان و آن جهان
گرچه اکنون در درون پردهٔ
پای تا سر در درون پردهٔ
عاقبت زین پرده بیرون اوفتی
تا ندانی تو که خود چون اوفتی
پرده رازت در آنجا برگشای
تاترا مر عشق باشد رهنمای
چون رهت در عشق آمد پایدار
راه عشق اینست ازمن گوش دار
راه بین چون راه عشق آید بوی
کام او خود زود بردارد زوی
راز را انجام نیست آغاز هم
لیک باید بود با همراز هم
چون ترا همراز نبود زین میان
تاترا باشد در آنجا ترجمان
ترجمان عشق ره برد اندرین
تا رساند مر ترا در ره یقین
این زمان در راه بسیاری شدند
گرچه اندر راه بسیاری بدند
راه خود چون خود روی ره گم کنی
قطره هرگز در کجا قلزم کنی
هر که قلزم قطرهٔ وحدت کند
او کجا آهنگ هر کثرت کند
راه استغناست تو مردانه باش
در جنون عشق کل دیوانه باش
گر ترا مر شاه بنماید نظر
ازکمال او بیابی تو خبر
گر کمال او بکل حاصل کنی
اول از پندار دل باطل کنی
اولت این عقل برباید فکند
طیلسان از روی برباید فکند
اندرین پرده عجایب رهنمون
آید از پرده بهر پرده برون
همچو تو در پرده ایشان راز جوی
سرّ خود با این کسان دیگر مگوی
چون کسی در خویشتن مانده بود
راز تو زو کی همی خوانده بود
چون طبیبی را بخود هرگز دوا
می نداند کردن او زین ماجرا
کی ترا درمان کند هم خود بگوی
بیش ازین درمان خود ازوی مجوی
درد خود با یار خود نه در میان
تاترا بکند دوا اندر زمان
درد تو او هم مداوایی کند
هم زحکمت مرترا دانی کند
ای بسا کس کاندرین ره باز ماند
دایماً سرگشتهٔ این راز ماند
ای بسا کس کاندرین سودا برفت
گرچه بسیاری بره تنها برفت
نیست کس را از حقیقت آگهی
جمله میمیرند با دست تهی
هیچکس اندر پس این پرده نیست
کو بزاری راه دل گم کرده نیست
هیچکس این راه را منزل نکرد
کو درین ره خون خود چندین نخورد
راه ما پایان ندارد بی خلاف
تا نپنداری که دامست از گزاف
سالها زین راه معبودم که بود
زین مقالت کل مقصودم چه بود
تا یقین حاصل شود بی شک مرا
این بُده مقصود من بی ماجرا
عاقبت چون راه آمد در سلوک
شمس را این ره بسی کرد آن دلوک
هیچ سالک اندرین ره نامدست
کو بنومیدی ازین ره بازگشت
سالکان این پرده از هم بردرند
در یقین افتند و از شک بگذرند
تا یقین هرگز نگردد حاصلت
کی توانی یافت بویی از دلت
تا یقین رخ هر دمی ننمایدت
از کجا این راز دربگشایدت
تا یقین باشد گمان نبود ترا
قد چون سروت کمان نبود ترا
چون یقین گردد یکی باشد همه
آنچه اندیشی شکی باشد همه
گر یقین ناگاه افتد در نظر
هر دو عالم رخ نماید سر بسر
گر یقین بر روی دل ننمایدت
از کجا این راز دل بگشایدت
معرفت را گر بسی حاصل کنی
زین همه تو خویش کی واصل کنی
معرفت ره در سلوکت آورد
تامگر ره در دلوکت آورد
معرفت راهیست در آشیانهاش
تو مگرد از وی نظر کن خانهاش
معرفت راهیست بی پایان همه
معرفت هم راز بگشاید همه
معرفت بسیار لیکن معرفت
کی تواند بود در شرح و صفت
معرفت بسیار و شرح او بسی
کی تواند گفت این راهر کسی
معرفت راهی بحکمت یافتست
زان بهر جانب همی بشتافتست
گر نبودی معرفت در کاینات
کی شدی هرگز عیان این صفات
گر نبودی معرفت هرگز کجا
راه گر دیدی سلوک انبیا
گر نبودی معرفت در جزو و کل
عزّها کلی بدل گشتی بذلّ
گر نبودی معرفت ز آغاز کار
کی بُدی هرگز عددها در شمار
گر نبودی معرفت در روی دهر
نوش بودی نزد مردم همچو زهر
گر نبودی معرفت آدم همی
کی فتادی در مقام خرمی
گر نبودی معرفت ابلیس را
کی بکردی این همه تلبیس را
گر نبودی معرفت مر نوح را
کی بکردی کشتی او فتوح را
گر نبودی معرفت با شیث هم
کی زدی در راه بی منزل قدم
گر نبودی معرفت هم با خلیل
کی بکردی جان و دل در ره سبیل
گر نبودی معرفت ایوب را
این همه زحمت کجا بودی ورا
گر نبودی معرفت اسحق را
کی بُدی کشتن بجان مشتاق را
گر نبودی معرفت با زکریا
جان کجا کردی در آن دم او فدا
گر نبودی معرفت موسی یقین
کی شدی نور تجلّی راه بین
گر نبودی معرفت عیسی کجا
یافتی در آسمان چندین بقا
گر نبودی معرفت با مصطفی
کی شدی هرگز بدین نور و صفا
اوست سلطان تمامت انبیا
اوست اول تا بآخر مقتدا
شرح این ره ازوجودش شد پدید
ذات پاکش از سجودش شد پدید
شرح این ره او تمامت باز یافت
شرح این ره اول از شه باز یافت
او اگر این ره نکردی در بیان
کی بدانستی مرین ره را عیان
گر نبودی راه کل و عقل کل
جملگی بودی یقین خود عین ذل
گر نبودی نور پاکش رهنما
خود نبودی انبیا و اولیا
گر نه او کردی صفت در هر صفت
کی بدی هر ذرّهٔ را معرفت
گرنه او بودی که کردی شرح راه
جملگی ماندی اسیر آنجایگاه
عقل از نقل این سخنها آورد
لیک هرگز کی کند کی آورد
عقل کل باشد نمودار یقین
تا شود در پیش مرد راه بین
راه بینی همچو او دیگر نزاد
همچو او دیگر کسی دادی نداد
اوست داننده درین پرده شده
اولین و آخرین پرده بده
آنچه از اسرار دانست او یقین
مرتضی دانست دیگر راه بین
آنچه از اسرار دانست ازکمال
نیست راه دین وی هرگز زوال
آنچه او از راه شرح کل بگفت
در رموز او کجا داند نهفت
آنچه او را داد هرگز کس نداد
داد این اسرار او آنجا بداد
هرکسی فهمی کند از راز او
کی بداند هر کسی این ساز او
انبیا این ره نبردند از نخست
راه و شرح راه از وی شد درست
انبیا زین راه بسیاری شدند
عاقبت از ما عرفنا دم زدند
او رموز کل بگفت و راز گفت
آن رموز او با علی خود باز گفت
آنچه او را بود آن، کس را نبود
زانکه او بود و ازو بد هرچه بود
بود او باشد نداری فهم دان
تا رموز او کند شرح و بیان
او رموز اندر رموز آورده است
زانکه او را در درون پرده است
رمز او هرگز کجا آید ز نقل
زانکه کان نقل باشد هم ز عقل
نقل را با عقل باشد هم صفت
لیک اشیا برترست و معرفت
عقل بر اشیا محیطست اندکی
راز دان او را بداند بی شکی
عقل کل شرح صفات او نیافت
راز کل رمز و رموز او نیافت
لی مع اللّه او مقام کل شناخت
هر صفت را از کمال ذل شناخت
گر ریاضت نبودت کی ره بری
کی بگو تو ره بدین درگه بری
عقل از راهت بیندازد همی
کی نهد بر جان ریشت مرهمی
عقل اگر از معرفت بویی برد
کی ازین دانش بگو بویی برد
عقل تحقیقی رموز اینجا نیافت
گرچه بسیاری درین معنی شناخت
در سلوک خود بسی هم راز کرد
خویشتن با خویشتن دمساز کرد
شرح بسیاری بگفت از هر صفت
از کمال عقل خود بر معرفت
شرح بسیاری بگفت از کائنات
عاقبت ره را نبرد او سوی ذات
شرح بسیار بگفت و بر طپید
هر دم او اندر مقامی بر جهید
چون نبد راهی کجا او ره برد
گرچه بسیاری از آنجا ره برد
گرچه بسیاری بگشت از پیش و پس
هم نکرد از اشتیاقش هیچ بس
عشق از وی زاد گر چه ره نبرد
درکمال خویشتن راهی سپرد
آنچنان مشتاق آمد در وجود
بود اما در صور پنهان ببود
آنچنان محبوب بود از عشق دوست
کورها دیگر نکرده مغز و پوست
آنچنان احوال خود معلوم کرد
آنچنان کلی خود مفهوم کرد
جوهری آمد عجایب در عجیب
او بدی از کاینات جان حسیب
او همه تصویر وحدت راست کرد
هم ز معشوق عیان درخواست کرد
او گره از کار کلی برگشاد
او اساس وحدت و عرفان نهاد
هر زمانی رای دیگر ساز کرد
هر دمی اسرار جان آغاز کرد
در درون جان بجانان راه یافت
این کمال از شوق الااللّه یافت
او کمال خود برتبت پیش کرد
راه خود ز اندازه هر دم بیش کرد
او کمال خود بدانست از یقین
زانکه بد او راه بین و پیش بین
تو مباش اصلا کمال این باشدت
چون شوی کم پس وصالت باشدت
این کمال لایزال از خود طلب
عشق بنماید ترا کلی سبب
عشق بد مغز تمامت کاینات
راه برده در صفات نورذات
عشق بد مر عقل را آموزگار
او برفت و این بماند از روزگار
این بماند و او برفت آنجایگاه
او بدید و این بماند اینجا ز شاه
عقل اندر پرده دل بازماند
عشق هر دم بر کمالی ساز راند
عشق خود میبیند او از هر صفت
زانکه او ماندست اندر معرفت
عشق جز حق را ندید آنجایگاه
جست او اندر عیان حق پناه
او عیان خود تمامی بازدید
عقل چون گنجشک آن شهباز دید
راز خود با عاشقان خود بگفت
هرکسی برگونهٔ این در بسفت
درّ دریای حقیقی باز یافت
همچو او دیگر کسی هرگز نیافت
هرکسی بر عکس یاران گشتهاند
هر یکی تخمی ازینسان کشتهاند
گر همی کاری تو تخمی را بکار
کان بود پیوسته باتو پایدار
گر همی کاری تو تخمی راست کن
کان مراد تو بود هم بی سخن
چند با هر کس تو راز خود نهی
چند اینجا دام و ساز تن نهی
راز را با ساز اگر یکسان شود
جان ذاتت رهبر جانان شود
هر کسی بر عقل نقلی کردهاند
لیک همچون عقل اندر پردهاند
راه بر خود میروی کی پی بری
تو نمیدانی که هر دم پس تری
راه بر خود میروی پر ره زن است
جان تو اینجایگه چون ایمنست
ره زنان بر راه تو بس خفتهاند
راه را هرگز نه زینسان رفتهاند
راه آنکس یافت کو با آه شد
عشق با وی اندرین همراه شد
عشق راهت مینماید بر قبول
تو نمیدانی مرین ره را اصول
تو بخود هرگز کجا این ره کنی
کی تو خود را زین سخن آگه کنی
عشق مغزی مینماید سوی دوست
تو بماندی در میانه جمله پوست
عشق بنماید ترا اسرار تو
عقل بنماید ترا گفتار تو
عشق اول مشتق از عقل آمدست
گرچه اینجاگاه بر نقل آمدست
زینت عقلست دنیا سر بسر
لیک از راه حقیقی بی خبر
آمدست اینجا فضولی میکند
آنچه از وی شد اصولی میکند
گر ترا خود عقل و جان باشد قبول
کی شوی درعشق تو صاحب وصول
ای ز عشق لایزالی گم شده
از جمادی نفس تو مردم شده
صورت عقلست در نقلی از آن
کی خبر یابی ز سرّ بی نشان
بس کتب کز عقل باشد پایدار
کی بود هرگز ترا آن پایدار
بس کتب کز عقل صورت ساختند
هرچه آن میخواستند آن ساختند
راحت جان عقل کی بویی رسد
چون ترا زانحال آهویی رسد
چون بماندی در مقام عقل تو
گوش کن از هر کسی هر نقل تو
چند گردی گرد عقل ای بی خبر
زان نمییابی تو زین بوئی اثر
عقل کل چون مر ترا صورت بدید
در مقام جمع حشمت آرمید
چون تو بر عقل این ره کل میروی
پای بسته در بن ذل میروی
ای ترا هر دم ز عقلت پردهٔ
کی ترا باشد یقین از کردهٔ
کرد. تو پیش چشم تو خوشست
راه تو دورست و هم بر آتشست
آتشی در پیش و راهی سخت دور
تن ضعیف ودل شده از وی نفور
آتش طبعی بکش اینجایگاه
تا نسوزد آتشت آنجایگاه
هر که زین آتش بسوزد بی خبر
هم از آن آتش شود او کارگر
آتش طبعیت پر از مشعله
در دل تو اوفکنده ولوله
آتش طبعیت پر مکر و حیل
هر زمانت میکند برجان خلل
آتش طبعیت بارای و هوس
زان بماندی در پس پرده ز پس
آتش طبعیت دشمن مر ترا
چند داری دشمنت را بر قفا
آتش طبعیت تلبیس جهان
خویش از دست طبیعت وارهان
آتش طبعیت رهزن مر ترا
کی توانی بود ازو بی ماجرا
آتش طبعیت ابلیس دژم
هر زمان مکری بسازد لاجرم
آتش طبعیت بر عکس دلت
زان شده راز حقیقی مشکلت
آتش طبعیت ره زن تن شده
در میان جسم در هر فن شده
آتش طبعیت آنجا برفسوس
میکند بر معنی دل پرفسوس
آتش طبعی برادر کین تو
میکند آنجا خراب آئین تو
آتش طبعی فسرده کن دمی
تا نماید آینه اینجا دمی
یک دمی از آتش تن دور باش
بعد از آن اندر میان نور باش
اندر آتش هیچکس چون خوش بود
زآنکه آتش در زمستان خوش بود
این نه آن آتش که او سرما کشد
عاشقان کشته و شیدا کشد
هست این آتش عجب افروخته
هر زمانی عالمی را سوخته
هر زمانی عالمی میسوزد او
هر زمانی راه سر آموزد او
هست ابلیس از تف آن آتشست
جسم تو آنجا بگو تا چون خوشست
خوش تو اندر راستی خوش خوشی
پای تا سر در درون آتشی
خواب در آتش کنی هر لحظه تو
کی توانی کرد راه پرده تو
ای دریغا آتشت در راه شد
همرهی ناخوش ترا همراه شد
ای دریغا آتشت در بسترست
جای تو در آتش و خاکسترست
عاشقان در آتش معنی شدند
نه چو تو در آتش دعوی شدند
آتش معنی نوزد عاشقان
لیک عاشق خویش را سوزد در آن
آتش معنی طلب کن از یقین
تف اور ا کن قبول ازدل یقین
انبیا را آتش معنی بدست
لیک ایشان را درآن دعوی بدست
آتش معنی چو ابراهیم یافت
خویش را آنجایگه تسلیم یافت
آتش عشقست آنجا معنوی
هست روحانی و دل زو شد قوی
آتش عشقست بی وصف وصفت
آن نیاید هرگز اندر معرفت
خود در آنجا گاه ناگه پرده دید
پردهٔ دید او عجب آراسته
پر ز زینت نقش او پیراسته
پردهٔ بد سرخ رنگ و نیلگون
اندران پرده عجایب موج خون
موج میزد از درون پرده هم
دید اندر فوق ناگه یک علم
یک علم از نور برافراشته
بر سر پرده عجب بفراشته
پردهٔ دید او عجایب سرخ رنگ
بد فراخ امّا درونش گشته تنگ
رفعت او از بلندی ساز داشت
در درون پرده یک آواز داشت
بودآوازی درون پرده در
بی خود آواز آمدی ز آنجا بدر
بر سر آن خیمه در زیر علم
دید پیری ترک روی دل دژم
ابرویش پرچین و نورانی ولی
پیش او استاده بودی یک تنی
نور رویش شعله در زیر علم
میزدی چون برق هر دم دم بدم
سایه نورش چنان گسترده بود
اوفتاده در تمامت پرده بود
بر سیاست سهمگن بدرای او
زیر پرده بد ستاده جای او
از کمال و رفعت او آنجا یگاه
داشت تیغی تیز در دستش نگاه
هر زمان کردی بهر سوئی نظر
هیچ بالاتر نبد زو یکدگر
یک تنی افتاده سر در پیش او
تن شده بی جان ز زخم نیش او
آن تن افتاده بخون در زار زار
اوفتاده پیش پرده تن نزار
هر زمان در خون طپیدی تن برش
سر نهان گشتی هم از پیش سرش
نور روی او بگرد تن شدی
تادر آن ساعت وجودش بستدی
محو گشتی و دگر باز آمدی
پیر آنجا گه بخود شیدا شدی
تیغ لرزان در کف او همچو آب
بوده سبز و آبدار و چون سذاب
هرکه این رمز و معانی بر گشاد
گشت بی سر تن به پیش سر نهاد
هرکه زین اسرار ما آگاه شد
در درون پرده مرد راه شد
هرکه زین اسرار بی سر شد ز تن
او بیابد کل و جزو خویشتن
گر کلاه عشق خواهی سر ببر
وز خود و هر دو جهان یکسر ببر
وین عجب چون سر بگشتی هر زمان
زندهٔ میگشتی به پیشش ناگهان
گرد سر در تیغ او گردان شدی
پرده از هیبت برو لرزان شدی
طول و عرض آن نبد پیدا سرش
لیک تن پنداشتی هر دم برش
سر به پیش تیغ گردان آمدی
تن درافتادی و بی جان آمدی
راه بین از پیش و پس کردی نگاه
هیچ چیزی می ندید آنجایگاه
نور رویش خیره کرده چشم او
پر سیاست پر نهیب از خشم او
او بچشم خود نگاهی کرد باز
دید او یک تن درون پرده باز
دید شخصی تن ضعیف و ناتوان
ایستاده بدنه تن نه دل نه جان
دید شخصی جسم و دل بگداخته
جان خود در راه حیرت باخته
ترسناک از خوف او استاده بود
چشم سوی روی او بنهاده بود
روی سوی او بکردی هر زمان
حالتی پیدا شدی اندر نهان
این همیشه ترسناک استاده زار
تن ضعیف ودل نحیف و جان نزار
چون نظر در روی او افکند او
سستیی بر حال او افکند او
رفت از ترس و سلامی کرد وی
پس جوابی داد ترک نیک پی
گفت ای شیخ از کجائی هان بگو
از برای چه شدی در جست و جو
جست و جوی تو بگو از بهر چیست
کل مقصودت بگو از بهر کیست
از برای چه در اینجا آمدی
در نبود و بود پیدا آمدی
چه طلب داری تو در این جایگاه
چه همی جویی تو اندر پرده گاه
با من این راز نهانی باز گوی
آنچه هست و آنچه میجویی بجوی
ترسناک استاده بد آن راه بین
گفت خاموش و سخن شد زویقین
تاب هوش آمد از آن بد ترسناک
گفت پیر او را مدار از هیچ باک
تو چرا ترسانی از من تو مترس
آنچه خواهی گفت بر گوی و مترس
من ندارم کار با تو از عزیز
راز خود بر گوی با من تا چه چیز
تو چه خواهی زین مقام خوفناک
از برای چیستی تو ترسناک
رأی خود برگوی تا من بشنوم
بعد از آن مقصود تو حاصل کنم
پس زبان بگشاد مرد راه بین
گفت ای نور عیان عین الیقین
من چه گویم با تو در این جایگاه
این زمانم هست این جا عزم راه
راه بسیاری که اینجا کردهام
همچنان مانده درون پردهام
اوستاد اینجا مرا آورده است
لیک راه عشق ما گم کرده است
من طلب کارم که بینم روی او
راه کردم بی حد اندر کوی او
منزلی بی حد درین ره کردهام
همچنان استاده پیش پردهام
سوی استادم کنون راهی نمای
این گره از بند جانم برگشای
گفت ای پرسنده این اسرار تو
زین سخن گفتی و در گفتار تو
من بدانستم یقینت این زمان
تا چه افتادت در این دور زمان
دور چرخ اکنون چو در کارت فکند
بر برون پرده یکبارت فکند
آمدی این جایگاه ای راه بین
از من این اسرار دل آگاه بین
راه بسیاری بکردی در نهان
در درون پرده گشتی ناتوان
این ره بی حدّ و غایت آمدست
پردههایش بی نهایت آمدست
اوستادم چرخ اینجا ساختست
پردهها از عزّ خود پرداختست
پرده درانیم و ما در پردهایم
همچو تو ما نیز ره گم کردهایم
ما طلب کاریم سوی اوستاد
آنکه این بنیاد کلی اونهاد
هیچکس در پرده او ره نبود
هیچکس از وقت او آگه نبود
کس ندیدم من طلب کار یقین
این زمان دیدم ترا ای راه بین
بس کسازین راه آمد در گذشت
لیک زین راه دراز آگه نگشت
نیست از فرسنگ او آگاه کس
نیست اندر راه او همراه کس
گر نکواستی تو در این جایگاه
بو که ناگاهی بری در پرده راه
راه تو بالای پرده اوفتاد
این چنین راز تو کی بتوان گشاد
من بسی دیدم درین راه دراز
کامدند و درگذشتند از فراز
چون برفتند عاقبت گشتند پس
چون نبدشان بر سر اودست رس
راه میدیدند پایان ناپدید
درد میبردند درمان ناپدید
چون برفتند و بدیدند روی او
بی دل آنگه بازگشتند سوی او
ای بسا جانها کزین راه یقین
اوفتاده در چه حسرت ببین
تو کجا خواهی شدن رو باز گرد
هم بسوی کوی خود پر ساز گرد
باز گرد و تو مروزان جایگاه
تا که گردی همچو ایشان بازراه
باز گرد و سوی دلبر کن قرار
تا مگر افتد ترا مه درکنار
ای بسا روزا که من شب کردهام
همچو تو مانده درون پردهام
در درون پرده دستم بست بست
اوفتاده اندرین پرده زدست
اندرین پرده عجایب بی حدست
تانپینداری که راهی بیخود است
حدندارد راه تو روباز شو
گرچه گنجشکی کنون شهباز شو
راه خود رو ره سلامت پیش گیر
که ترا گفتست این ره پیش گیر
روی سوی راز خود کن این زمان
تا نباشی بازمانده در جهان
در جهان سفل کن کلّی قرار
تانگردی اندرین ره سوکوار
روی سوی پیر نورانی کنی
تو که این رجعت بویرانی کنی
بازگرد و راز من بپذیر و رو
نفقهٔ از ذات من برگیر و رو
ورنه اینجا گاه همچون من بباش
ره رو و در راه بس ایمن بباش
گفت من خواهم شدن در راه باز
لیک ز آنجا هم بخواهم گشت باز
من بدین امید در راه آمدم
خود ندانستم ز ناگاه آمدم
هرکه سوی یار شد او بازگشت
تو یقین دان کوزره ناساز گشت
میروم گر راه بی حد باشدم
هرچه باشد بر تن خود باشدم
خوف چه بود بازگشتن از وجود
تخم ما اینجای کشتن از چه بود
من نخواهم گشتن از اینجای باز
میروم اینک عزیزان برفراز
تا دگر چه پیش آید مرمرا
زین خوشم چون بیش آید مرمرا
هرچه آن استاد داند او کند
هرچه نه استاد خواهد بشکند
کار من با اوستادست از یقین
من ناندیشم کنون از کفر و دین
راه خواهم کرد تا استا شوم
گر هزاران سال اندر ره بوم
عاقبت هم بوی از آنجا در رسد
عاقبت حال مرا هم بنگرد
پیر گفتش بر امیدی این زمان
کام خود یابی زمانها در زمان
چون امید تو باستاد آمدست
پای بست تو به بنیاد آمدست
چون امیدی آمدی پیشش کنون
می نه اندیشی تو از بیشش کنون
هرکه او صبری کند در عاقبت
پیشش آید عاقبت هم عافیت
همچو ما گر تو چنین جان میدهی
جان خود در راه تاوان مینهی
اوستاد این دوست دارد بی خلاف
تا نه پنداری که این کاری گزاف
کشتهٔ او زنده گردد جاودان
گردد آسوده بکلی در جهان
زنده است این کشته در آنجایگاه
همچو تو او نیز بودست او براه
کشته او شو تو تا زنده شوی
از برش با روح پاینده شوی
زنده است این کشته در آنجایگاه
بر مثال تو همی برند راه
اندرین ره همچو تورازش فتاد
در مقام عشق او سازش فتاد
اندرین ره آمد و بر میگذشت
راه استاد حقیقی مینوشت
سالها در ناله و درد رد بود
بی کس و بی جفت و در حق فرد بود
نزد ما دل سالها بر راز داشت
عاقبت استاد او را باز داشت
راز او گر تو نمیدانی مپرس
گرچه استاد جهان دانی مپرس
راز تو چون راز او اندر یقین
در گمانی مانده مرد راه بین
راه کن بی حد تو اندر کوی یار
داشت اسرار نهانی بی شمار
هیچکس از راه او آگه نبد
عاقبت بر باد داد او جان خود
خال خودبرگفت و تن بر باد داد
هرچه خرمن بد همه بر باد داد
خرمن اعزاز کل درباخت او
قیمت این سرّ دل بشناخت او
جان خود درباخت اسرارش چه سود
من ندانم تا که انوارش چه بود
راز او من در نبردم در جهان
تاکه خود چه بود در آنجا گه عیان
چه عیانی بود پیدائی او
از چه بُد آن راز سودایی او
ناگهان یک روز همچون تو براه
در رسید از دور در آنجایگاه
سست بود از عشق نه هشیار بود
همچو تو داننده اسرار بود
نه چو تو خاموش بود و ترسناک
نه چو تو آنجای آمد خوفناک
نه چو تو بر جان خود ترسید او
نه چو تو برجسم خود لرزید او
نه چو تو گفتار با من ساز کرد
نه چو تو این رفعت و اعزاز کرد
بود سوزی در نهادش بلعجب
من ازین درماندهام اندر تعب
او یقین اندر گمان آورده بود
گرچه همچون تو درون پرده بود
پرده او بر درید آنجایگاه
گرچه بی حد کرد اندر پرده راه
چون رسید آنجای مستی ساز کرد
بال و پر مرغ هستی باز کرد
گفت ای دردی که درمان منی
اندرین ره کفر و ایمان منی
ای درون پردهام اندر برون
من برونم هم مقیم اندر درون
من درین پرده ترا پرده درم
چند داری اندرین پرده درم
چندسازی پرده پرده باز کن
یک دمم در پرده هم آواز کن
راز من از پرده در بیرون فکن
زار بکشم آنگهی در خون فکن
پردهٔ ما را تو بیش از حد مدر
کار ما را بیش از این از حد مبر
چند باشم من ترا حیران شده
در میان پرده سرگردان شده
چون ترا آنجایگه بشناختم
این همه راهت بهرزه ساختم
مر مرا مقصود دل روی تو بود
زانکه اندر پرده ره سوی تو بود
مر مرا در پرده راز جان توئی
کلّ مقصود من از دوجهان توئی
پردهٔ تو پرده ما میدرد
چشم تو خود سوی جانم ننگرد
راز تو من دانم و تو راز من
این زمان دانی توکلّی ساز من
راز من در پرده از رازت گشاد
عاقبت مقصود من آن جا بداد
چون درون پرده هم در پردهٔ
از چه ما را اندرین ره کردهٔ
چون درون پردهٔ هم از برون
چند آیم از چنین پرده برون
پرده ما زان تست و تو ز من
من ز تو پیدا شده هم پرده من
چون منم پرده تو برقع برفکن
پیش جان من مگر دان سر زتن
بفکن و کلی بمقصودم رسان
چو تو مقصودی بمعبودم رسان
چون دوی نبود نباشد پرده هم
تو یقین و من گمان گم کردهام
گم بشد اینجا چو جویان آمدم
در زبان تو چو گویان آمدم
تو منی و پرده در ره حاجبست
پرده عجزم درینجا کاذبست
پرده بردار و تو در پرده مشو
همچو دیگر بارگم کرده مشو
پرده رازم در اینجا فاش کن
روی سوی بی دل غمهاش کن
کام من اینجایگه کلّی برآر
یاد من از جان من کلّی برآر
تا شوم فانی بتو واصل شوم
تا قیامت بی تن و بی دل شوم
من نباشم پردهٔ تویی خلاف
گفت و گویم کم شود نبود گزاف
من نباشم من تو باشی جزو و کل
پرده عزّت تو داری بی حبل
پرده کلی من بر هم در ان
مرمر ازین کار کلّی وارهان
چون مرا اینجا یقین شد روی تو
بی خود و بی دل دویدم سوی تو
چند باشی پرده باز و پرده در
پرده بردار و مرا درخود نگر
من نباشم چون تو باشی بی شکی
چون یقین باشد کجا باشد شکی
چون یقین باشد گمانی نبودم
اندرین پرده نهانی نبودم
چون تو با من هر دو یکسانی کنیم
این همه تعجیل آسانی کنیم
وارهان و وارهان و وارهان
پردهام در پردهام پرده دران
تو پس پرده منم خونخوار دل
این چنین گشتم چنان از کاردل
دل حجاب پرده اندر ره عتاب
راه تو اینجا ندارد جز حساب
چون ترا راهست بی پایان شده
هم در آنجا بایدم جویان شده
جان خود ایثار سازم در رهت
تا شود آسان مرادر درگهت
راه خود آسان کنم در نزد خود
کز تو نیکی دیدهام از خویش بد
راه خود بر من کنون آسان بکن
پرده بازی بیش از این چندین مکن
راه خود برمن مکن چندین دراز
تا مرا پیداشود آنجای راز
راه خود گرچه نهانی ساختی
هرچه خود کردی گمانی ساختی
راز خود هم خود بخود پوشیدهٔ
روی خود بر پردهها پوشیدهٔ
پرده از رویت بر افکن رخ نمای
رنگ از آئینه دل برزدای
پرده از رخ یک زمانی باز کن
یک نفس در پردهام همراز کن
از رخت پرده بکلّی بر گسل
بیش ازینم زار و سرگردان مهل
پرده از جان برگشای ای جان و دل
روی خود اینجا مرابنما بدل
پردهٔ جان من اینجا چاک کن
زنگ وحشت ازدل من پاک کن
راه اینجا نیک محکم کردهٔ
خویش را در پردهها گم کردهٔ
در درون پرده راز جسم و جان
در نهان اندر نهان و در عیان
ای عیان تو نهان در پردهها
روی خود کرده عیان در پردهها
راه خود گم کرده و در پردهٔ
پرده دل را کنون ره بردهٔ
مستی رمز حقیقی باز کن
این زمان رمز رموزم راز کن
چند گویم چند جویم چون توئی
در درون پرده میبینم دوی
این دویی از احولی من شدست
بند را هم در دوئی پرده بدست
زود بردار از بر من این دویی
چون همی دانم که یکسان کل تویی
راز تو من دانم از عین الیقین
اندرین ره چون شدم من پیش بین
پیش بینم این زمان در پیشگاه
مر مرا این پیشگاه آمد پناه
پیش ایشان دیدم آن روی ترا
راز بشنید ستم آن موی ترا
های و هویی میزنم در هر نفس
تامگر حاصل شود کلّی نفس
های و هوئی میزنم در پردهات
لیک رازت بی برو گم کرده است
های و هوئی میزنم از شوق تو
راز اعیان میکنم در ذوق تو
های تو با هوی من شد پرده را
برفکن از روی این گم کرده را
چون شناسای خودش آنجا کنی
راز پنهانی من پیدا کنی
راز من با ساز کل کن آشکار
این زمان این از تو کردم اختیار
اختیار عشق من از راز تست
این همه آهنگ من از ساز تست
این زمان اعیان عشقت حاصلم
گشت پیدا راز پنهان واصلم
حاصلت این بُد که من حاصل شوم
زین همه برهان دمی واصل شوم
راه هردم میکنی گم مر مرا
من ترا میبینم اکنون مر ترا
راه من تو گم مکن چون ره شدم
از کمال صنع خود آگه شدم
ای کمال لایزالت بی صفت
یافتم از راه صنعت معرفت
راز خود باتو نهادم در میان
ای مرا پرده شده راز عیان
زهره آنم کجاباشدهمی
تابگویم پردهٔ درجان دمی
گوی از این پرده داران میبرم
در فضای بار عزّت میپرم
میبرم من پردهٔ عشق ترا
وارهان جانم ز اندوه و جفا
چون ز پرده اول و آخر تویی
چون ز پرده باطن و ظاهر تویی
خلق کلی در تو حیران ماندهاند
در درون پرده پنهان ماندهاند
کیست تا او نیست در پرده ترا
راه کلّی جمله گم کرده ترا
کیست تا او نه گرفتار تو است
کیست تانه نقش اسرار تو است
کیست تا نه پرده دار راز تست
کیست تا نه در نهان بیمار تست
کیست تا او نه ز جان شد بندهات
کیست تا آنکس نبد افکندهات
کیست تا او نه طلب کار تو است
اندرین ره در نهان یار تو است
کیست تا نه دم ز حکمت میزند
کیست تا نه رأی حکمت میکند
کیست تا نه سر ترا درباختست
کیست تانه مر ترا نشناختست
کیست تا نه بستهٔ دیدار تست
تا نه سنگ و چوب غرق کار تست
کیست تا نه جان دهد در کار تو
چون شود از جان ودل در کار تو
کیست تا نه پرده داری میکند
کیست تا نه پایداری میکند
کیست تا نه وی چو خود دربازد او
در مقام عشق خود در بازد او
کیست تا نه با تو است و تو باو
میکنی هر لحظهٔ صد گفت و گو
گفت و گوی تو درین دامم فکند
در برون نقش خرگاهم فکند
پرده بازی تو دیدم سالها
تا از آن معلوم کردم حالها
حال من آنست کاندر پردهات
سرنهادم آمده اندر رهت
من زگفت تو درین پرده شدم
گرچه اول راز گم کرده شدم
من ز گفت تو بدیدم روی تو
این زمان هستیم رویا روی تو
اب روی من مریز اینجایگاه
مرمرا تو سر مبر اینجایگاه
راز تو اینک درین لوح دلم
گشت پیدا گرچه بُد این مشکلم
مشکلم از لوح برخواند کنون
نیک از روی تو دیدم کن فکون
مشکلم چون حل شد اکنون بیش ازین
در گمان مفکن مرا از ره یقین
مشکلم حل کن بکلی بی صفت
تابگویم بیش از این در معرفت
این زمان جمله همی دانم تویی
آشکارا پردهها پنهان تویی
آشکارایی و پنهان چون کنم
چون عیان اندر عیانی چون کنم
آشکارا چون شود پنهان من
چون کنم او را بپنهان زین سخن
هستی تو گشت پیدا در دلم
راز مشکل گشت اینجا حاصلم
واصلم گردان در آنجا مرمرا
چند گردانم زبان بر ماجرا
اولی در ظاهر و در باطنی
لیک اینجا ظاهری و باطنی
نور تست اینجا رفیع پردهها
لیک برهانت بدیع پردهها
رفعت و اعزاز از آن کردم تمام
تامرادر دین بیفزاید مقام
گر نمایی رخ تمامم بی حجاب
گفت و گوی من شود اندر حساب
گر تمام این کار آید راست را
راز من گردد بکلی خواست را
خواست دارم تا مرادر روی خود
راز پیدایی کند در سوی خود
راز پنهانی من پیدا بکن
این همه پرده بکل پیدا بکن
تا حجاب از پیش برداری مرا
در میان پرده نگذاری مرا
هاتفی غیبی ز ناگاهان مرا
داد آوازی که تا کی ماجرا
جان خود در باز و بیش از این مگو
راز ما در پرده چندینی مجو
چون تو واصل گشتهٔ اینجایگاه
بیش را در بیشتر چندین مخواه
چون ترا کردیم در اینجا نظر
هم نباشد مر ترا زینجا گذر
چون ترا آگاه کردیم از نخست
کار تو زانجا برآید زود چست
کار تو اینجا تمامت ما کنیم
هرچه باید این زمان پیدا کنیم
تو که جان در راه ما بازی تمام
پرده عزّت برافتد از مقام
وصل ما اینجایگه واصل شود
آنچه میجوئی ترا حاصل شود
تا بکلّی راه بگشایم ترا
آنگهی من روی بنمایم ترا
تا بکلّی گم شوی در اسم من
این چنین است اندر اینجا قسم من
هرچه کردم و آنچه خواهم آن کنم
لیک آنگاهی ترا تاوان کنم
برتر آئی از مقام پردهها
کم شود آنگاه این سودا ترا
آنگهی گفت آن بزرگ پاک رای
هرچه میخواهی بکن راهم نمای
چون شوم قربان و هم جان باز تو
بعد از آن آگه شوم از راز تو
هرچه خواهی کن که من زان توام
این زمان در عشق حیران توام
هرچه خواهی کن که اکنون بندهام
سر بپای عزّ کل افکندهام
هرچه خواهی کن که من خواهم ترا
سرفکنده پیش، کم کن ماجرا
هرچه خواهی کن که ما را این حیات
هست بی تو در درون همچون ممات
این زمان فانی بکن قربان مرا
ای یقین تو شده چون جان مرا
این زمان فانی بکن کلی مرا
ای فنای تو بکل عین بقا
این زمان از خود گذشتم بی حجاب
هرچه خواهی کن تو از روی حساب
این بگفت و جان خود ایثار کرد
خویش را در راه کل بردار کرد
من عجب ماندم درین گفتار او
حیرتم آمد عجب در کار او
ناگهان آمد خطاب از روی کون
کین بزن شمشیر خود را لون لون
این سر او را بکلی در فکن
پره از کارش بکلی بر فکن
زود باش و زخم شمشیری بزن
من چو بشنیدم خطاب این سخن
از خطاب بیخودی حیران شدم
اندرین احوال سرگردان شدم
پس زدم شمشیر اندر گرندش
سرفکندم در زمانی از تنش
این چنین سالک بشد هالک بکل
اوفتاده این چنین در عین ذل
پیش من افتاده است این بی خبر
هر زمان برخود بجنبد بی اثر
من نمیدانم یقین احوال او
تاکه چون باشد بکلی حال او
حال این بودم که از بر کردهام
پیش تو معلوم یکسر کردهام
من نمیدانم رموز این کمال
من نمیدانم گه چون بودست حال
حال او این بود من گفتم ترا
بیش دیگر نیست زینسان ماجرا
حال او این بود و این سر زان او
اوفتاده اندر آنجا گفت و گو
راه بین از گفت او خیره بماند
بعد از آن زانجا فرس تازان براند
در گمان و در یقین افتاده بود
سر بسوی راه کل بنهاده بود
ای دل آخر جان خود ایثار کن
چند خواهی بود اینجا کار کن
چند خواهی بود جان در باز تو
دروصال جان جان میناز تو
چند سازی قصه راه دراز
چند باشی در نشیب و در فراز
چندخواهی بود برجان ترسناک
چند خواهی بود آخر خوفناک
جان خود ایثار کن در راه او
بیش ازین تا چند سازی گفت و گو
عاشقان جانهای خود ردرباختند
سوی یار خویشتن بشتافتند
مطبخ عشقست اینجا سر ببر
از همه خلق جهان یکسر ببر
تا دمی واصل شوی در خاک و خون
چند خواهی ماند از پرده برون
از درون پرده کس آگاه نیست
زانک کس را اندرآنجا راه نیست
راه کل پایان ندارد در نظر
چون برفتی از صور یابی خبر
چون برون آیی ز صورت در زمان
روی یار خویشتن بینی عیان
راه کل راهیست دشوار و دراز
گرچه در پیشی تو چندینی مناز
ترک خود گیر و برون شو از صور
من مگو تا وقت آید کارگر
تو همه حق بین و جز حق را مبین
چون گذشتی بر ره حق شو یقین
چون که حق بینی نگهدار این کمال
تا نیفتی در سلوک بی زوال
این سلوک راه کی باطل شود
راه باید کردتا تن دل شود
چون دل تو محو گردد در صفات
تافتن گیرد ز حضرت نورذات
دیده چون از اشک پرنم باشدت
هرچه میخواهی در آن دم باشدت
درگذر از کون و اندر ره مایست
زانکه اول تا باخر هم یکیست
چون یکی باشد زبانت تا بسر
کی تواند یافت این نقش بشر
نقش برگیر از میان آزاد کن
بس یقین رادر میان بنیاد کن
در میان عشق کل میناز تو
جان خود در راه او در باز تو
پختگی حاصل شود آنجا ترا
ورنه تا تو زندهٔ چون و چرا
راه پرسی از کسی کوره ندید
یک تنی زین راه دل آگه ندید
راه کی از کور بینا گرددت
گر بود دل کار شیدا گرددت
راه را از راه دان باید شنود
تا شود این کار یکباره نمود
آنکه ره را دید باشد ذوفنون
او شود در راه عشقت رهنمون
راه تو از راه دیده کل شود
گر ندانی کار راهت ذل شود
راه بینان جهان اندر رهند
دایما زین راه کلّی آگهند
جمله ذرّات در راهند کل
اوفتاده جملگی در عین ذلّ
راه بینانی که صادق آمدند
عاشق و پیر و موافق آمدند
جان خود در راه عشقش باختند
هرچه شان بد جملگی درباختند
جمله ذرّات گردان آمدند
اندرین ره راز جویان آمدند
گرچه تو چون ذرّه اندره پردهٔ
راه رفتی راه خود گم کردهٔ
ره نبردی همچنان ای بی خبر
از وجود کل نمییابی اثر
اندرین ره هر که آمد مرد شد
سالک ره مرد صاحب درد شد
هرکه دردی داشت او آمد براه
درد باید تارسی آنجایگاه
هر کرا دردیست درمانش مباد
هرکه درمان خواهد او جانش مباد
درد باید درد بی حد از فراق
هر زمان در راه او پر اشتیاق
درد باید تا که درمان باشدت
جان دهی امید جانان باشدت
درد باید تا ببینی تو دوا
درد درمانست در عین جفا
ای بسا دردی که آمد جمله را
بو که بتوان گفت کلّی ماجرا
درد عشقست از کمال شوق او
هست درمان دایما در ذوق او
درد باید تا ترا درمان رسد
ناگهان امید از جانان رسد
راه عشق از درد پیدا گشت کل
راه پردردست اندر عین ذل
بی حدست آنجا تو راز خود بپوش
راز با تست و کجا باشد خموش
تو چنین راهی ببازی کردهٔ
خویش را عین مجازی کردهٔ
تو کجایی یار توآخر کجاست
ره روان این راه را رفتند راست
تو ببازی کی رسی در یار خود
چونکه هستی بی خبر از کار خود
تو کجا ز اسرار عشقش ره بری
هر زمان از راه او واپس تری
راه دورست و پر آفت راه کن
لی مع اللْه دل زوقت آگاه کن
سر ما با اوفتادست این سخن
تا همه اسرار گردد سر به بن
این رموز ما کجا داند کسی
فهم دارد گر بخواند او بسی
این رموز من معانی آمدست
سرّ این راز آن جهانی آمدست
تو کجا دریابی این اسرار من
لیک اکنون گوش کن گفتار من
رمز ما از این سخنها باز دان
آنگهی اندر رموزم راز دان
نفس این اسرار نتواند شنود
بی نصیی گوی نتواند ربود
این یقین بر جان ودل باید شنود
نه بنقش آب و گل باید شنود
هرکه این برخواند او آگه شود
عاشق آسا آنگهی در ره شود
هرکه این را فهم دارد بی حجاب
بی حساب خواندن روی کتاب
هر که این اسرار کلّی فهم کرد
هر چه گفتم راز با وی فهم کرد
سرّ من ز اسرار آمد آن ز نور
پای تا سر جمله آمد غرق نور
از رموز ما تو چون آگه شوی
آنگهی دستار خوان ره شوی
ترک خور کین چشمهٔ روشن شدست
از رموز پارسی من شدست
گر بسی خوانی تو هر بار این سخن
بازدانی رمز و اسرار کهن
هرکه این اسرار روحانی بخواند
هر زمانی سرّ این تکرار راند
این سخن معنی نه طامات آمدست
نه ز هر فصلی مقامات آمدست
جمله یک رازست اما در نهان
هر زمانی میشود عین عیان
گر تو عمری در جهان باشی دمی
این کتاب من بخوانی هر دمی
رمز کل ز اینجایگه حاصل کنی
جان خود هم زین سبب واصل کنی
معنی و ترکیب این گفتار بین
هر دم از نوعی دگر اسرار بین
هست اسرار نهانی همچو گنج
زانکه مخفی ماند بردم سعی و رنج
ای بسی شب کاندرین پرده براز
گفتم اسرار نهانی جمله باز
خود بخود این رازها کردم عیان
کی تواند بود هرگز این نهان
این رموز عاشقانست از یقین
نه گمان باشد نه اینجا کفر و دین
این رموز از عالم پاک آمدست
در میان زهر تریاک آمدست
گر بسی خواندن میسّر باشدت
بی شکی هر بار خوشتر باشدت
هرکه این برخواند ره را پیش کرد
هر زمانی رونق دل بیش کرد
هرکه این معنی ما را رخ نمود
کفر را ازدل بزودی بر زدود
عاشق آن باشد که بی درمان بود
درد او هر لحظه دیگر سان بود
درد او را تو چه دانی اندرین
ای گمان دیده کجا دانی یقین
درد او خوشتر ز درمان نوش کن
هر زمان در درد جان بیهوش کن
خون صدیقان ازین حسرت بریخت
آسمان بر فرق ایشان خاک بیخت
جملهٔ جانها از آن آید بکار
تا بریزد خون جانها زار زار
گر تو از کشتن همی ترسی مرو
زین سخن تا چند میپرسی برو
کشتن او دان حیات جاودان
بگذری تو زین جهان و آن جهان
گرچه اکنون در درون پردهٔ
پای تا سر در درون پردهٔ
عاقبت زین پرده بیرون اوفتی
تا ندانی تو که خود چون اوفتی
پرده رازت در آنجا برگشای
تاترا مر عشق باشد رهنمای
چون رهت در عشق آمد پایدار
راه عشق اینست ازمن گوش دار
راه بین چون راه عشق آید بوی
کام او خود زود بردارد زوی
راز را انجام نیست آغاز هم
لیک باید بود با همراز هم
چون ترا همراز نبود زین میان
تاترا باشد در آنجا ترجمان
ترجمان عشق ره برد اندرین
تا رساند مر ترا در ره یقین
این زمان در راه بسیاری شدند
گرچه اندر راه بسیاری بدند
راه خود چون خود روی ره گم کنی
قطره هرگز در کجا قلزم کنی
هر که قلزم قطرهٔ وحدت کند
او کجا آهنگ هر کثرت کند
راه استغناست تو مردانه باش
در جنون عشق کل دیوانه باش
گر ترا مر شاه بنماید نظر
ازکمال او بیابی تو خبر
گر کمال او بکل حاصل کنی
اول از پندار دل باطل کنی
اولت این عقل برباید فکند
طیلسان از روی برباید فکند
اندرین پرده عجایب رهنمون
آید از پرده بهر پرده برون
همچو تو در پرده ایشان راز جوی
سرّ خود با این کسان دیگر مگوی
چون کسی در خویشتن مانده بود
راز تو زو کی همی خوانده بود
چون طبیبی را بخود هرگز دوا
می نداند کردن او زین ماجرا
کی ترا درمان کند هم خود بگوی
بیش ازین درمان خود ازوی مجوی
درد خود با یار خود نه در میان
تاترا بکند دوا اندر زمان
درد تو او هم مداوایی کند
هم زحکمت مرترا دانی کند
ای بسا کس کاندرین ره باز ماند
دایماً سرگشتهٔ این راز ماند
ای بسا کس کاندرین سودا برفت
گرچه بسیاری بره تنها برفت
نیست کس را از حقیقت آگهی
جمله میمیرند با دست تهی
هیچکس اندر پس این پرده نیست
کو بزاری راه دل گم کرده نیست
هیچکس این راه را منزل نکرد
کو درین ره خون خود چندین نخورد
راه ما پایان ندارد بی خلاف
تا نپنداری که دامست از گزاف
سالها زین راه معبودم که بود
زین مقالت کل مقصودم چه بود
تا یقین حاصل شود بی شک مرا
این بُده مقصود من بی ماجرا
عاقبت چون راه آمد در سلوک
شمس را این ره بسی کرد آن دلوک
هیچ سالک اندرین ره نامدست
کو بنومیدی ازین ره بازگشت
سالکان این پرده از هم بردرند
در یقین افتند و از شک بگذرند
تا یقین هرگز نگردد حاصلت
کی توانی یافت بویی از دلت
تا یقین رخ هر دمی ننمایدت
از کجا این راز دربگشایدت
تا یقین باشد گمان نبود ترا
قد چون سروت کمان نبود ترا
چون یقین گردد یکی باشد همه
آنچه اندیشی شکی باشد همه
گر یقین ناگاه افتد در نظر
هر دو عالم رخ نماید سر بسر
گر یقین بر روی دل ننمایدت
از کجا این راز دل بگشایدت
معرفت را گر بسی حاصل کنی
زین همه تو خویش کی واصل کنی
معرفت ره در سلوکت آورد
تامگر ره در دلوکت آورد
معرفت راهیست در آشیانهاش
تو مگرد از وی نظر کن خانهاش
معرفت راهیست بی پایان همه
معرفت هم راز بگشاید همه
معرفت بسیار لیکن معرفت
کی تواند بود در شرح و صفت
معرفت بسیار و شرح او بسی
کی تواند گفت این راهر کسی
معرفت راهی بحکمت یافتست
زان بهر جانب همی بشتافتست
گر نبودی معرفت در کاینات
کی شدی هرگز عیان این صفات
گر نبودی معرفت هرگز کجا
راه گر دیدی سلوک انبیا
گر نبودی معرفت در جزو و کل
عزّها کلی بدل گشتی بذلّ
گر نبودی معرفت ز آغاز کار
کی بُدی هرگز عددها در شمار
گر نبودی معرفت در روی دهر
نوش بودی نزد مردم همچو زهر
گر نبودی معرفت آدم همی
کی فتادی در مقام خرمی
گر نبودی معرفت ابلیس را
کی بکردی این همه تلبیس را
گر نبودی معرفت مر نوح را
کی بکردی کشتی او فتوح را
گر نبودی معرفت با شیث هم
کی زدی در راه بی منزل قدم
گر نبودی معرفت هم با خلیل
کی بکردی جان و دل در ره سبیل
گر نبودی معرفت ایوب را
این همه زحمت کجا بودی ورا
گر نبودی معرفت اسحق را
کی بُدی کشتن بجان مشتاق را
گر نبودی معرفت با زکریا
جان کجا کردی در آن دم او فدا
گر نبودی معرفت موسی یقین
کی شدی نور تجلّی راه بین
گر نبودی معرفت عیسی کجا
یافتی در آسمان چندین بقا
گر نبودی معرفت با مصطفی
کی شدی هرگز بدین نور و صفا
اوست سلطان تمامت انبیا
اوست اول تا بآخر مقتدا
شرح این ره ازوجودش شد پدید
ذات پاکش از سجودش شد پدید
شرح این ره او تمامت باز یافت
شرح این ره اول از شه باز یافت
او اگر این ره نکردی در بیان
کی بدانستی مرین ره را عیان
گر نبودی راه کل و عقل کل
جملگی بودی یقین خود عین ذل
گر نبودی نور پاکش رهنما
خود نبودی انبیا و اولیا
گر نه او کردی صفت در هر صفت
کی بدی هر ذرّهٔ را معرفت
گرنه او بودی که کردی شرح راه
جملگی ماندی اسیر آنجایگاه
عقل از نقل این سخنها آورد
لیک هرگز کی کند کی آورد
عقل کل باشد نمودار یقین
تا شود در پیش مرد راه بین
راه بینی همچو او دیگر نزاد
همچو او دیگر کسی دادی نداد
اوست داننده درین پرده شده
اولین و آخرین پرده بده
آنچه از اسرار دانست او یقین
مرتضی دانست دیگر راه بین
آنچه از اسرار دانست ازکمال
نیست راه دین وی هرگز زوال
آنچه او از راه شرح کل بگفت
در رموز او کجا داند نهفت
آنچه او را داد هرگز کس نداد
داد این اسرار او آنجا بداد
هرکسی فهمی کند از راز او
کی بداند هر کسی این ساز او
انبیا این ره نبردند از نخست
راه و شرح راه از وی شد درست
انبیا زین راه بسیاری شدند
عاقبت از ما عرفنا دم زدند
او رموز کل بگفت و راز گفت
آن رموز او با علی خود باز گفت
آنچه او را بود آن، کس را نبود
زانکه او بود و ازو بد هرچه بود
بود او باشد نداری فهم دان
تا رموز او کند شرح و بیان
او رموز اندر رموز آورده است
زانکه او را در درون پرده است
رمز او هرگز کجا آید ز نقل
زانکه کان نقل باشد هم ز عقل
نقل را با عقل باشد هم صفت
لیک اشیا برترست و معرفت
عقل بر اشیا محیطست اندکی
راز دان او را بداند بی شکی
عقل کل شرح صفات او نیافت
راز کل رمز و رموز او نیافت
لی مع اللّه او مقام کل شناخت
هر صفت را از کمال ذل شناخت
گر ریاضت نبودت کی ره بری
کی بگو تو ره بدین درگه بری
عقل از راهت بیندازد همی
کی نهد بر جان ریشت مرهمی
عقل اگر از معرفت بویی برد
کی ازین دانش بگو بویی برد
عقل تحقیقی رموز اینجا نیافت
گرچه بسیاری درین معنی شناخت
در سلوک خود بسی هم راز کرد
خویشتن با خویشتن دمساز کرد
شرح بسیاری بگفت از هر صفت
از کمال عقل خود بر معرفت
شرح بسیاری بگفت از کائنات
عاقبت ره را نبرد او سوی ذات
شرح بسیار بگفت و بر طپید
هر دم او اندر مقامی بر جهید
چون نبد راهی کجا او ره برد
گرچه بسیاری از آنجا ره برد
گرچه بسیاری بگشت از پیش و پس
هم نکرد از اشتیاقش هیچ بس
عشق از وی زاد گر چه ره نبرد
درکمال خویشتن راهی سپرد
آنچنان مشتاق آمد در وجود
بود اما در صور پنهان ببود
آنچنان محبوب بود از عشق دوست
کورها دیگر نکرده مغز و پوست
آنچنان احوال خود معلوم کرد
آنچنان کلی خود مفهوم کرد
جوهری آمد عجایب در عجیب
او بدی از کاینات جان حسیب
او همه تصویر وحدت راست کرد
هم ز معشوق عیان درخواست کرد
او گره از کار کلی برگشاد
او اساس وحدت و عرفان نهاد
هر زمانی رای دیگر ساز کرد
هر دمی اسرار جان آغاز کرد
در درون جان بجانان راه یافت
این کمال از شوق الااللّه یافت
او کمال خود برتبت پیش کرد
راه خود ز اندازه هر دم بیش کرد
او کمال خود بدانست از یقین
زانکه بد او راه بین و پیش بین
تو مباش اصلا کمال این باشدت
چون شوی کم پس وصالت باشدت
این کمال لایزال از خود طلب
عشق بنماید ترا کلی سبب
عشق بد مغز تمامت کاینات
راه برده در صفات نورذات
عشق بد مر عقل را آموزگار
او برفت و این بماند از روزگار
این بماند و او برفت آنجایگاه
او بدید و این بماند اینجا ز شاه
عقل اندر پرده دل بازماند
عشق هر دم بر کمالی ساز راند
عشق خود میبیند او از هر صفت
زانکه او ماندست اندر معرفت
عشق جز حق را ندید آنجایگاه
جست او اندر عیان حق پناه
او عیان خود تمامی بازدید
عقل چون گنجشک آن شهباز دید
راز خود با عاشقان خود بگفت
هرکسی برگونهٔ این در بسفت
درّ دریای حقیقی باز یافت
همچو او دیگر کسی هرگز نیافت
هرکسی بر عکس یاران گشتهاند
هر یکی تخمی ازینسان کشتهاند
گر همی کاری تو تخمی را بکار
کان بود پیوسته باتو پایدار
گر همی کاری تو تخمی راست کن
کان مراد تو بود هم بی سخن
چند با هر کس تو راز خود نهی
چند اینجا دام و ساز تن نهی
راز را با ساز اگر یکسان شود
جان ذاتت رهبر جانان شود
هر کسی بر عقل نقلی کردهاند
لیک همچون عقل اندر پردهاند
راه بر خود میروی کی پی بری
تو نمیدانی که هر دم پس تری
راه بر خود میروی پر ره زن است
جان تو اینجایگه چون ایمنست
ره زنان بر راه تو بس خفتهاند
راه را هرگز نه زینسان رفتهاند
راه آنکس یافت کو با آه شد
عشق با وی اندرین همراه شد
عشق راهت مینماید بر قبول
تو نمیدانی مرین ره را اصول
تو بخود هرگز کجا این ره کنی
کی تو خود را زین سخن آگه کنی
عشق مغزی مینماید سوی دوست
تو بماندی در میانه جمله پوست
عشق بنماید ترا اسرار تو
عقل بنماید ترا گفتار تو
عشق اول مشتق از عقل آمدست
گرچه اینجاگاه بر نقل آمدست
زینت عقلست دنیا سر بسر
لیک از راه حقیقی بی خبر
آمدست اینجا فضولی میکند
آنچه از وی شد اصولی میکند
گر ترا خود عقل و جان باشد قبول
کی شوی درعشق تو صاحب وصول
ای ز عشق لایزالی گم شده
از جمادی نفس تو مردم شده
صورت عقلست در نقلی از آن
کی خبر یابی ز سرّ بی نشان
بس کتب کز عقل باشد پایدار
کی بود هرگز ترا آن پایدار
بس کتب کز عقل صورت ساختند
هرچه آن میخواستند آن ساختند
راحت جان عقل کی بویی رسد
چون ترا زانحال آهویی رسد
چون بماندی در مقام عقل تو
گوش کن از هر کسی هر نقل تو
چند گردی گرد عقل ای بی خبر
زان نمییابی تو زین بوئی اثر
عقل کل چون مر ترا صورت بدید
در مقام جمع حشمت آرمید
چون تو بر عقل این ره کل میروی
پای بسته در بن ذل میروی
ای ترا هر دم ز عقلت پردهٔ
کی ترا باشد یقین از کردهٔ
کرد. تو پیش چشم تو خوشست
راه تو دورست و هم بر آتشست
آتشی در پیش و راهی سخت دور
تن ضعیف ودل شده از وی نفور
آتش طبعی بکش اینجایگاه
تا نسوزد آتشت آنجایگاه
هر که زین آتش بسوزد بی خبر
هم از آن آتش شود او کارگر
آتش طبعیت پر از مشعله
در دل تو اوفکنده ولوله
آتش طبعیت پر مکر و حیل
هر زمانت میکند برجان خلل
آتش طبعیت بارای و هوس
زان بماندی در پس پرده ز پس
آتش طبعیت دشمن مر ترا
چند داری دشمنت را بر قفا
آتش طبعیت تلبیس جهان
خویش از دست طبیعت وارهان
آتش طبعیت رهزن مر ترا
کی توانی بود ازو بی ماجرا
آتش طبعیت ابلیس دژم
هر زمان مکری بسازد لاجرم
آتش طبعیت بر عکس دلت
زان شده راز حقیقی مشکلت
آتش طبعیت ره زن تن شده
در میان جسم در هر فن شده
آتش طبعیت آنجا برفسوس
میکند بر معنی دل پرفسوس
آتش طبعی برادر کین تو
میکند آنجا خراب آئین تو
آتش طبعی فسرده کن دمی
تا نماید آینه اینجا دمی
یک دمی از آتش تن دور باش
بعد از آن اندر میان نور باش
اندر آتش هیچکس چون خوش بود
زآنکه آتش در زمستان خوش بود
این نه آن آتش که او سرما کشد
عاشقان کشته و شیدا کشد
هست این آتش عجب افروخته
هر زمانی عالمی را سوخته
هر زمانی عالمی میسوزد او
هر زمانی راه سر آموزد او
هست ابلیس از تف آن آتشست
جسم تو آنجا بگو تا چون خوشست
خوش تو اندر راستی خوش خوشی
پای تا سر در درون آتشی
خواب در آتش کنی هر لحظه تو
کی توانی کرد راه پرده تو
ای دریغا آتشت در راه شد
همرهی ناخوش ترا همراه شد
ای دریغا آتشت در بسترست
جای تو در آتش و خاکسترست
عاشقان در آتش معنی شدند
نه چو تو در آتش دعوی شدند
آتش معنی نوزد عاشقان
لیک عاشق خویش را سوزد در آن
آتش معنی طلب کن از یقین
تف اور ا کن قبول ازدل یقین
انبیا را آتش معنی بدست
لیک ایشان را درآن دعوی بدست
آتش معنی چو ابراهیم یافت
خویش را آنجایگه تسلیم یافت
آتش عشقست آنجا معنوی
هست روحانی و دل زو شد قوی
آتش عشقست بی وصف وصفت
آن نیاید هرگز اندر معرفت
عطار نیشابوری : اشترنامه
رسیدن سالك وصول با پرده ششم
عاقبت آن سالک اندر پردهها
بود و میشد از یقین در پردهها
تا ششم پرده رسید آنگاه او
بعد از آن چون شد دگر آگاه او
دید ناگه پرده سبز و لطیف
در پس پرده یکی پیر شریف
ایستاده در بر آن پرده او
دم بدم میکرد در خود پرده او
پرده را در گرد او زین نور بود
گرچه آن پرده تمامت نور بود
پردهٔ بد سبز اما چون بهار
روی های او بمانند نگار
نورها از پردهها تابان شده
عکس آن بگرفته و تابان شده
نور او اسفید رنگ و رنگ رنگ
گرد خود پیچیده بود آن پرده تنگ
برکف دستش نهاده مهرهٔ
جوهری بی حد عجایب شهرهٔ
اندران مهره بسی خط داشته
برصفت آن لمعهها بفراشته
جوهری بد عکس آنجا خطها
گشته پیدا بر مثال استوا
گرد آن جوهر فراوان مرغ بود
عکس آن بر چشم ره بین مینمود
جملگی بر زنده بر روی افق
از برون پرده کرده یک تتق
یک تتق مانندهٔ خورشید بود
روشنی مانندهٔ ناهید بود
آنچنان پیر عزیز کامکار
جوهر اندر دست گشته نامدار
هر زمان آن جوهر پر عکس نور
از کف خود افکنیدی دور دور
بازگشتی جوهر اندر جای خود
پس طلب کردی همی مأوای خود
بازجای خود شدی جوهر همی
روشنی دادی در آنجا عالمی
پردهای بر عکس جوهر تابدار
گشته بود از پرتو خود پرنگار
روی پیرش بر مثل چون ماه بود
در درون پرده در آگاه بود
جوهر اندر دست کردی سرنگون
آمدی از روی جوهر نقش خون
درچکیدی خون ز جوهر ناگهان
محو گشتی خون جوهر در زمان
جوهر اندر خون برنگ خون شدی
عکس او نه خون ولی چون خون شدی
مرغکان چون آن بکردندی نگاه
آمدندی پیش آن جوهر براه
هرتنی زان مرغکان خون داشتند
گرچه یکسر دل پر از خون داشتند
خون گرفتندی زجوهر در زمان
درچکیدی هر زمان خون از دهان
پیر ناپیدا شدی در عکس آن
راه بین چون دید حیران گشت از آن
برفراز پیردید او یک شجر
برگشاده بود آنجا بال و پر
پهن بودش هر ورق چون آفتاب
جملهٔ رنگش چو نور ماهتاب
میوه او بود سر آویخته
اندر آن اشجارها بگسیخته
بود رنگ ساق او مانند خون
بال او رفته از آن پرده برون
گرچه زان سر دید اوآوازها
بانگ میکردند پر از رازها
بانگ میکردند بر آواز مرد
خود همی بودند اندر راز خود
راه بین آواز ایشان میشنود
لیک از گفتارشان آگه نبود
او نمیدانست تا چه گفتشان
بود ایشان را از آن کام و دهان
بود صندوقی نهاده پیش پیر
پر زجوهر عکس آن چون مه منیر
بس منوّر بود همچون آفتاب
خوش همی تابید از وی نور و تاب
نور آن صندوق اندر پرده را
اوفتاده بود روشن کرده را
نور آن بالای اشجار آمده
پیر اندر آن بتکرار آمده
هر زمانی یکسری ز آنجا بزار
اوفتادی پیر را اندر کنار
در کنارش چون سر افتاده شدی
پیر آن را ناگهان خود بستدی
بر سر صندوق کرده باز رو
پس نهادی سر در آنجا باز او
خوش نظر کردی بسوی آن درخت
اندر آن حیران بماندی مرد سخت
بار دیگر چون که بگذشتی از آن
یکسر دیگر در افتادی از آن
پیر بار دیگر آن صندوق را
در نهادی و فرو بستی ورا
آن سر از صندوق خاموش آمدی
چون کسی درخواب بیهوش آمدی
تن زدندی آن سران در پیش او
بار دیگرشان نبودی گفت و گو
مرغکان درگرد سرها بی خلاف
میپریدند اندر آنجا بی مصاف
روی سرها پیش پیر نامدار
بود هر یک بیقرار و زار زار
هر زمان آن پیر خوش بگریستی
اندر آن سرها همی نگریستی
زار میگفتی که ای دانای حال
تو همی دانی مرا راز از سئوال
تو همی دانی و بس من چون کنم
تا ازین احوال سر بیرون کنم
سالها شد تا مرا اینجایگاه
داشتی اندر میان پرده گاه
من چه دانستم که این پیش آیدم
این چنین احوال ها پیش آیدم
سرّ این گرچه نکردم آشکار
بی قرارم بی قرارم بی قرار
بی قراری میکنم این جایگاه
باز ماندم در درون پرده گاه
بیقراری میکنم اینجا دژم
بازمانده اندرین راه عدم
تو مرا اینجایگه آوردهٔ
چون نمیدانم کدامین پردهٔ
از برون پردهٔ یا از درون
هم درون و هم برونی هر دو چون
چون تویی در اول و آخر همی
بر دل ریشم بنه یک مرهمی
سوختم زانگه که دیدم راز تو
هم نگه دارم نگویم راز تو
هم مرا اینجایگه بنشاندهٔ
عاقبت از جایگاهم راندهٔ
این رموزم آشکارا کردهٔ
این دلم را پر ز سودا کردهٔ
این چنین رمزی کرا گویم ز تو
هم ترا و هم ترا جویم ز تو
تا کی این سر را ز اسرار آوری
مر مرا اینجا نه تنها بنگری
خون دلها اندر اینجا ریختم
ای بسا سرها که از تن ریختم
حکم حکم تست تو دانی همه
می بکن تو آنچه بتوانی همه
هم امیدی دارم اندر پردهات
هم مرا اینجا رسانی از رهت
من چنین ز اندوه دیدت سالها
این چنین زار ونحیف از حالها
گفت امید ترا حاصل کنم
عاقبت آنجایگه واصل کنم
آنچه گفتی راز من کن آشکار
تا کنم جان خود اندر ره نثار
اینک آمد آنچه تو فرمودهٔ
راست گفتی هرچه تو فرمودهٔ
پیک راه آمد مرا آگاه کرد
یک زمانم جان ز تن بیراه کرد
سوی تو خواهم کنون من آمدن
بی من آنجا خواهم آنجا من شدن
من نمانم تو بمان کلّی مرا
تا کنم تسلیم جان و تن فدا
این رموز تو یقین گردیده کل
بازدارم زین همه هستی و ذل
مر مرا زین پردهها بیرون فکن
همچو این سرها میان خون فکن
پیک آمد اینک آمد در حجاب
بی خلاف آمد برون او از حساب
راست کارم من کنون در باختم
چون بسی بازار نو برساختم
رازدار تو منم در پرده راز
پرده را از روی خود برگیر باز
من ترا خواهم ترا جویم ترا
سهل گردان هم مرا این ماجرا
سهل کن کارم بکلّی وارهان
ای مرا تو نور دیده هم عیان
جان خود ایثار راه تو کنم
خویشتن را در پناه تو کنم
راز منرا خود تومیدانی و بس
باز بستان این نفس را هم نفس
وارهان ما را ازین پرده تو کل
چون گرفتارم میان عزّ و ذل
جان خود در راه خواهم باختن
تا برون پرده خواهم تاختن
پرده از رویم تو بردارو یقین
روی خود بنما بنزد راه بین
این زمان جان من حیران ببر
کار من آسان کن ای میر بشر
این زمان کل تو گشتم چون کنم
تا که این پرده ز خود بیرون کنم
پردهام در ره حجابست و زوال
زان نمییابم وصال آن جمال
پرده بر در وارهان ای پرده در
پرده از کارم برافکن بی خبر
تا شوم مستغرق عزّ و جلال
لم یزالی لم یزالی لایزال
مرد سالک راه بین اندر زمان
چون بدیده راز او را بر عیان
در عجب اینجا بماند و لال شد
همچون آن پیر دگر بی حال شد
شد زبانش لال از آن گفت سؤال
در تفکّر مانده بود و در خیال
او بمانده زار و حیران در جنون
تا چه آید از پس پرده برون
بشنو این اسرار دیگر بی خلاف
محو شو تا وارهی از این گزاف
هرکه این اسرار دیگر بشنود
رازدان صانع اکبر شود
در زمان آن سالک صاحب نظر
ایستاده کرده بد بر وی نظر
در نظر آنجا بماند او ای عجب
تن ضعیف و زار مانده در تعب
آتشی آمد برون از آن درخت
شاخ او را پس بسوزانید سخت
جمله شاخ آن درخت و سر بسوخت
بار دیگر آتشی را بر فروخت
آتشی در کل آن پرده فتاد
بعد از آن روی خودآنجا گه نهاد
راه رو در حیرت آنجا گشت گم
خویش را در خویشتن میکرد گم
دهشت آتش چنان شد خوفناک
تا بنای راه بین گردد هلاک
گشت گرد آن شجر تا پاک گشت
همچو خاکستر شد و چون خاک گشت
سوی آن صندوق آتش در گرفت
هرچه بود آنجا بخشک و تر گرفت
آنچنان سرها که در صندوق بود
آتشی افتاد وبانگی میشنود
بانگ میکردند از صندوق راز
مرد ره بین گشت از آن اسرار باز
هر زمان از دهشت اسرار آن
میچمید از هر سویی آن رازدان
آمد از صندوق آوازی دگر
گفت خوش میباش تو ای بیخبر
چند باشی نیز سرگردان شده
اندرین اسرار تو حیران شده
خوش بایست اینجا و از آتش مترس
زین چنین رمز و معانی خوش مترس
چند خواهی بود از آتش رمان
گر بجوشد هم بیابی تو امان
لیک اسرار دگر در راه هست
گر نمیدانی زمانی کن نشست
تا ببینی سرّ اسرار قدم
هیچکس آگاه نبود لاجرم
چون تو میبینی زمانی صبر کن
تا شود پیدا مرین راز کهن
صبر کن یک دم مترس ای ناتوان
تا ببینی راز پرده بر عیان
آنچه تو دیدی رموز دیگرست
آنچه من دانم که از آن آگهست
من ترا این جایگاه آوردهام
لیک این ساعت ترا گم کردهام
عاقبت هم باز آن جایت برم
در مقام و جایو ماوایت برم
تو بدین دهشت کجا بینی مرا
تو کجا یابی مرا بی جان فدا
راز منهم من بدانم در نهان
کی ترا گردد چنین رازی عیان
گرچه بسیاری کشیدی رنج راه
صبر کن یکدم تو نیز این جایگاه
تاترا رازی دگر حاصل کنم
مر ترا از یک جهت واصل کنم
هرکسی را از ره دیگر برم
گه بپای آرم گهی از سر برم
آنچه من دانم نداند هر کسی
تا شود اسرار من برتر بسی
آنچه گفتی آنچه دیدی من بدم
من ترا آوردم و من تو بدم
صبر کن تا تو بمقصودی رسی
زانکه اندر پرده مانده درپسی
عاقبت از پرده بیرونت آورم
در میان صحن گردونت آورم
چند و چند آخر بخود میبنگری
تا تو خود بینی کجا این ره بری
تاترا اینجا ندیدم مرد کار
بر تو این سر کی بگشتی آشکار
تا ترا یک ذرّه خودبینی بود
آنچه میجوئی کجا حاصل شود
تا ترا این صورتست اندر برت
کی توانی یافت سرّ رهبرت
من ترا گشتم باول خواستار
عاقبت گردانمت سرّ آشکار
لیک حال صبر باید اندرین
راه کن تا خود رسی اندر یقین
آنچه دیدی بیشکی در راه تو
کی شوی از رمز من آگاه تو
آنچه تو دیدی درون پردهها
من بدم امّا کجا بینی مرا
آنچه من دیدم ترا از صادقی
در کمال عشق ما تو لایقی
من ترا گشتم باول خواستار
سرّ خود کردم ترا من آشکار
آخرین هم من ترا واصل کنم
عاقبت مقصود تو حاصل کنم
چون تو در پرده فروماندی کنون
پیش آرم مر ترا یک رهنمون
تا تماشای صفات ماکنی
آنگهی آهنگ ذات ما کنی
چون صفات من ترا معلوم گشت
هر چه جوئی مر ترا مفهوم گشت
در صفات من شوی تو بی صفات
ذات من گردی اگر گردی تو ذات
عاشق آسا آمدی در سوی من
هم بدیدی رمزهای کوی من
آنچه در مفهوم تو آمد یقین
همچنان راهست توهم راه بین
آن کمال از این نهانی آمدست
کان کمال آن جهانی آمدست
آن کمال دیگرست اندر جهان
در میان پردهها گشته نهان
هرچه دیدی پرتویست از آن کمال
هرچه گویی لامحالست آن محال
واصلم آنجا ندانم راز خود
گفتهام با تو بدان ای بی تو خود
بود و میشد از یقین در پردهها
تا ششم پرده رسید آنگاه او
بعد از آن چون شد دگر آگاه او
دید ناگه پرده سبز و لطیف
در پس پرده یکی پیر شریف
ایستاده در بر آن پرده او
دم بدم میکرد در خود پرده او
پرده را در گرد او زین نور بود
گرچه آن پرده تمامت نور بود
پردهٔ بد سبز اما چون بهار
روی های او بمانند نگار
نورها از پردهها تابان شده
عکس آن بگرفته و تابان شده
نور او اسفید رنگ و رنگ رنگ
گرد خود پیچیده بود آن پرده تنگ
برکف دستش نهاده مهرهٔ
جوهری بی حد عجایب شهرهٔ
اندران مهره بسی خط داشته
برصفت آن لمعهها بفراشته
جوهری بد عکس آنجا خطها
گشته پیدا بر مثال استوا
گرد آن جوهر فراوان مرغ بود
عکس آن بر چشم ره بین مینمود
جملگی بر زنده بر روی افق
از برون پرده کرده یک تتق
یک تتق مانندهٔ خورشید بود
روشنی مانندهٔ ناهید بود
آنچنان پیر عزیز کامکار
جوهر اندر دست گشته نامدار
هر زمان آن جوهر پر عکس نور
از کف خود افکنیدی دور دور
بازگشتی جوهر اندر جای خود
پس طلب کردی همی مأوای خود
بازجای خود شدی جوهر همی
روشنی دادی در آنجا عالمی
پردهای بر عکس جوهر تابدار
گشته بود از پرتو خود پرنگار
روی پیرش بر مثل چون ماه بود
در درون پرده در آگاه بود
جوهر اندر دست کردی سرنگون
آمدی از روی جوهر نقش خون
درچکیدی خون ز جوهر ناگهان
محو گشتی خون جوهر در زمان
جوهر اندر خون برنگ خون شدی
عکس او نه خون ولی چون خون شدی
مرغکان چون آن بکردندی نگاه
آمدندی پیش آن جوهر براه
هرتنی زان مرغکان خون داشتند
گرچه یکسر دل پر از خون داشتند
خون گرفتندی زجوهر در زمان
درچکیدی هر زمان خون از دهان
پیر ناپیدا شدی در عکس آن
راه بین چون دید حیران گشت از آن
برفراز پیردید او یک شجر
برگشاده بود آنجا بال و پر
پهن بودش هر ورق چون آفتاب
جملهٔ رنگش چو نور ماهتاب
میوه او بود سر آویخته
اندر آن اشجارها بگسیخته
بود رنگ ساق او مانند خون
بال او رفته از آن پرده برون
گرچه زان سر دید اوآوازها
بانگ میکردند پر از رازها
بانگ میکردند بر آواز مرد
خود همی بودند اندر راز خود
راه بین آواز ایشان میشنود
لیک از گفتارشان آگه نبود
او نمیدانست تا چه گفتشان
بود ایشان را از آن کام و دهان
بود صندوقی نهاده پیش پیر
پر زجوهر عکس آن چون مه منیر
بس منوّر بود همچون آفتاب
خوش همی تابید از وی نور و تاب
نور آن صندوق اندر پرده را
اوفتاده بود روشن کرده را
نور آن بالای اشجار آمده
پیر اندر آن بتکرار آمده
هر زمانی یکسری ز آنجا بزار
اوفتادی پیر را اندر کنار
در کنارش چون سر افتاده شدی
پیر آن را ناگهان خود بستدی
بر سر صندوق کرده باز رو
پس نهادی سر در آنجا باز او
خوش نظر کردی بسوی آن درخت
اندر آن حیران بماندی مرد سخت
بار دیگر چون که بگذشتی از آن
یکسر دیگر در افتادی از آن
پیر بار دیگر آن صندوق را
در نهادی و فرو بستی ورا
آن سر از صندوق خاموش آمدی
چون کسی درخواب بیهوش آمدی
تن زدندی آن سران در پیش او
بار دیگرشان نبودی گفت و گو
مرغکان درگرد سرها بی خلاف
میپریدند اندر آنجا بی مصاف
روی سرها پیش پیر نامدار
بود هر یک بیقرار و زار زار
هر زمان آن پیر خوش بگریستی
اندر آن سرها همی نگریستی
زار میگفتی که ای دانای حال
تو همی دانی مرا راز از سئوال
تو همی دانی و بس من چون کنم
تا ازین احوال سر بیرون کنم
سالها شد تا مرا اینجایگاه
داشتی اندر میان پرده گاه
من چه دانستم که این پیش آیدم
این چنین احوال ها پیش آیدم
سرّ این گرچه نکردم آشکار
بی قرارم بی قرارم بی قرار
بی قراری میکنم این جایگاه
باز ماندم در درون پرده گاه
بیقراری میکنم اینجا دژم
بازمانده اندرین راه عدم
تو مرا اینجایگه آوردهٔ
چون نمیدانم کدامین پردهٔ
از برون پردهٔ یا از درون
هم درون و هم برونی هر دو چون
چون تویی در اول و آخر همی
بر دل ریشم بنه یک مرهمی
سوختم زانگه که دیدم راز تو
هم نگه دارم نگویم راز تو
هم مرا اینجایگه بنشاندهٔ
عاقبت از جایگاهم راندهٔ
این رموزم آشکارا کردهٔ
این دلم را پر ز سودا کردهٔ
این چنین رمزی کرا گویم ز تو
هم ترا و هم ترا جویم ز تو
تا کی این سر را ز اسرار آوری
مر مرا اینجا نه تنها بنگری
خون دلها اندر اینجا ریختم
ای بسا سرها که از تن ریختم
حکم حکم تست تو دانی همه
می بکن تو آنچه بتوانی همه
هم امیدی دارم اندر پردهات
هم مرا اینجا رسانی از رهت
من چنین ز اندوه دیدت سالها
این چنین زار ونحیف از حالها
گفت امید ترا حاصل کنم
عاقبت آنجایگه واصل کنم
آنچه گفتی راز من کن آشکار
تا کنم جان خود اندر ره نثار
اینک آمد آنچه تو فرمودهٔ
راست گفتی هرچه تو فرمودهٔ
پیک راه آمد مرا آگاه کرد
یک زمانم جان ز تن بیراه کرد
سوی تو خواهم کنون من آمدن
بی من آنجا خواهم آنجا من شدن
من نمانم تو بمان کلّی مرا
تا کنم تسلیم جان و تن فدا
این رموز تو یقین گردیده کل
بازدارم زین همه هستی و ذل
مر مرا زین پردهها بیرون فکن
همچو این سرها میان خون فکن
پیک آمد اینک آمد در حجاب
بی خلاف آمد برون او از حساب
راست کارم من کنون در باختم
چون بسی بازار نو برساختم
رازدار تو منم در پرده راز
پرده را از روی خود برگیر باز
من ترا خواهم ترا جویم ترا
سهل گردان هم مرا این ماجرا
سهل کن کارم بکلّی وارهان
ای مرا تو نور دیده هم عیان
جان خود ایثار راه تو کنم
خویشتن را در پناه تو کنم
راز منرا خود تومیدانی و بس
باز بستان این نفس را هم نفس
وارهان ما را ازین پرده تو کل
چون گرفتارم میان عزّ و ذل
جان خود در راه خواهم باختن
تا برون پرده خواهم تاختن
پرده از رویم تو بردارو یقین
روی خود بنما بنزد راه بین
این زمان جان من حیران ببر
کار من آسان کن ای میر بشر
این زمان کل تو گشتم چون کنم
تا که این پرده ز خود بیرون کنم
پردهام در ره حجابست و زوال
زان نمییابم وصال آن جمال
پرده بر در وارهان ای پرده در
پرده از کارم برافکن بی خبر
تا شوم مستغرق عزّ و جلال
لم یزالی لم یزالی لایزال
مرد سالک راه بین اندر زمان
چون بدیده راز او را بر عیان
در عجب اینجا بماند و لال شد
همچون آن پیر دگر بی حال شد
شد زبانش لال از آن گفت سؤال
در تفکّر مانده بود و در خیال
او بمانده زار و حیران در جنون
تا چه آید از پس پرده برون
بشنو این اسرار دیگر بی خلاف
محو شو تا وارهی از این گزاف
هرکه این اسرار دیگر بشنود
رازدان صانع اکبر شود
در زمان آن سالک صاحب نظر
ایستاده کرده بد بر وی نظر
در نظر آنجا بماند او ای عجب
تن ضعیف و زار مانده در تعب
آتشی آمد برون از آن درخت
شاخ او را پس بسوزانید سخت
جمله شاخ آن درخت و سر بسوخت
بار دیگر آتشی را بر فروخت
آتشی در کل آن پرده فتاد
بعد از آن روی خودآنجا گه نهاد
راه رو در حیرت آنجا گشت گم
خویش را در خویشتن میکرد گم
دهشت آتش چنان شد خوفناک
تا بنای راه بین گردد هلاک
گشت گرد آن شجر تا پاک گشت
همچو خاکستر شد و چون خاک گشت
سوی آن صندوق آتش در گرفت
هرچه بود آنجا بخشک و تر گرفت
آنچنان سرها که در صندوق بود
آتشی افتاد وبانگی میشنود
بانگ میکردند از صندوق راز
مرد ره بین گشت از آن اسرار باز
هر زمان از دهشت اسرار آن
میچمید از هر سویی آن رازدان
آمد از صندوق آوازی دگر
گفت خوش میباش تو ای بیخبر
چند باشی نیز سرگردان شده
اندرین اسرار تو حیران شده
خوش بایست اینجا و از آتش مترس
زین چنین رمز و معانی خوش مترس
چند خواهی بود از آتش رمان
گر بجوشد هم بیابی تو امان
لیک اسرار دگر در راه هست
گر نمیدانی زمانی کن نشست
تا ببینی سرّ اسرار قدم
هیچکس آگاه نبود لاجرم
چون تو میبینی زمانی صبر کن
تا شود پیدا مرین راز کهن
صبر کن یک دم مترس ای ناتوان
تا ببینی راز پرده بر عیان
آنچه تو دیدی رموز دیگرست
آنچه من دانم که از آن آگهست
من ترا این جایگاه آوردهام
لیک این ساعت ترا گم کردهام
عاقبت هم باز آن جایت برم
در مقام و جایو ماوایت برم
تو بدین دهشت کجا بینی مرا
تو کجا یابی مرا بی جان فدا
راز منهم من بدانم در نهان
کی ترا گردد چنین رازی عیان
گرچه بسیاری کشیدی رنج راه
صبر کن یکدم تو نیز این جایگاه
تاترا رازی دگر حاصل کنم
مر ترا از یک جهت واصل کنم
هرکسی را از ره دیگر برم
گه بپای آرم گهی از سر برم
آنچه من دانم نداند هر کسی
تا شود اسرار من برتر بسی
آنچه گفتی آنچه دیدی من بدم
من ترا آوردم و من تو بدم
صبر کن تا تو بمقصودی رسی
زانکه اندر پرده مانده درپسی
عاقبت از پرده بیرونت آورم
در میان صحن گردونت آورم
چند و چند آخر بخود میبنگری
تا تو خود بینی کجا این ره بری
تاترا اینجا ندیدم مرد کار
بر تو این سر کی بگشتی آشکار
تا ترا یک ذرّه خودبینی بود
آنچه میجوئی کجا حاصل شود
تا ترا این صورتست اندر برت
کی توانی یافت سرّ رهبرت
من ترا گشتم باول خواستار
عاقبت گردانمت سرّ آشکار
لیک حال صبر باید اندرین
راه کن تا خود رسی اندر یقین
آنچه دیدی بیشکی در راه تو
کی شوی از رمز من آگاه تو
آنچه تو دیدی درون پردهها
من بدم امّا کجا بینی مرا
آنچه من دیدم ترا از صادقی
در کمال عشق ما تو لایقی
من ترا گشتم باول خواستار
سرّ خود کردم ترا من آشکار
آخرین هم من ترا واصل کنم
عاقبت مقصود تو حاصل کنم
چون تو در پرده فروماندی کنون
پیش آرم مر ترا یک رهنمون
تا تماشای صفات ماکنی
آنگهی آهنگ ذات ما کنی
چون صفات من ترا معلوم گشت
هر چه جوئی مر ترا مفهوم گشت
در صفات من شوی تو بی صفات
ذات من گردی اگر گردی تو ذات
عاشق آسا آمدی در سوی من
هم بدیدی رمزهای کوی من
آنچه در مفهوم تو آمد یقین
همچنان راهست توهم راه بین
آن کمال از این نهانی آمدست
کان کمال آن جهانی آمدست
آن کمال دیگرست اندر جهان
در میان پردهها گشته نهان
هرچه دیدی پرتویست از آن کمال
هرچه گویی لامحالست آن محال
واصلم آنجا ندانم راز خود
گفتهام با تو بدان ای بی تو خود
عطار نیشابوری : اشترنامه
سؤال سالك وصول از پیر
راه بین گفتا که ای جان جهان
ای مرا تو آمده عین عیان
چون ندانی واصلی آنجایگاه
هم تویی و نه تویی اینجایگاه
راز تو دریافتم چون گفتهٔ
درّ معنی اندرین ره سفتهٔ
راز خود اکنون تو پنهان میکنی
بر من مسکین چه تاوان میکنی
چون تو آوردی مرا اینجایگاه
هم مرا بنمای اکنون کل راه
تامراد خود دمی حاصل کنم
همچو تو من نیز خود واصل کنم
گفت آن هاتف تو خود دیدی همی
کی کجا یابی وصالم یک دمی
خود مبین حق بین که تا تو حق شوی
پس ندایی کن ندایی بشنوی
در نگر کاین سرهم از خود رفته است
تو چنان دانی که از خود رفته است
این زمان هم باخود وهم بیخودست
در مقام کل فتاده بی خودست
سالها اینجا مقیم راز ماست
اندر آنجاگاه او دمساز ماست
این درخت و مرغ و صندوق و گهر
رازها دارد درین ره راهبر
راز ما میداند او اینجایگاه
بازمانده در درون پرده گاه
این زمان مقصود او حاصل کنم
این زمانش دمبدم واصل کنم
راز ما میداند و از خود شدست
یک نظر دیدست و او بیخود شدست
همچنان ناپخته است اینجایگاه
عاقبت دریافت وصل پادشاه
صبر کن تا راز او را بنگری
تا تو نیز از راز او هم برخوری
صبر کن تا راز بنمائیم ما
راز خود بر راز بگشائیم ما
آنچه ما دانیم آن پیدا کنیم
راز پنهانی بدو پیدا کنیم
این زمان اندر نظر او بیهش است
در چنان بیهوشی او خوش خوشست
این زمان اندر وجودست و عدم
میزند اینجایگه کلی قدم
یک نظر کردیم سوی پیر ما
این چنین گشتست حیران پیر ما
از کمال خود نظر کلّی کنیم
جزو او را این زمان کلّی کنیم
از کمال این پیر ره واصل کنم
عاقبت مقصود او حاصل کنم
یک زمان واایست اینجا و مترس
تا بدانی کاین چه رازست و مترس
برق استغنا چنان آید ز دور
آتشی گردد در آنجا همچو نور
خودببینی آنچه اینجا دیدنیست
بازدانی آنچه اینجا کرد نیست
عشق ما اینست هم در عاقبت
ره ندانی تا که جویی عافیت
عشق ما اینست و ما پیداکنیم
آنچه پنهانست ما پیدا کنیم
عشق ما هرگز نداند عقل بین
در گمان هرگز کجا باشد یقین
تا نسازی و نسوزی پاک تو
کی توانی گشت نور پاک تو
این زمان ما یک نظر خواهیم کرد
از جلال خود نظر خواهیم کرد
تا شود فانی وباقی گردد او
این زمان کلّی تمامت گفت و گو
بشنو این اسرار جان گر آگهی
بشنوی از جان گر مرد رهی
رمز من نه عقل داند اندرین
در گمانت عقل کی یابد یقین
رمز من شوریدگان دانند و بس
رمز من سرّیست از اللّه و بس
رمز من کلّی حقیقت آمدست
اوّلت این عقل باید کرد پست
تا کمال لامکان حاصل شود
جان تو از این سخن واصل شود
بوی این گر هیچ بتوانی شنود
گوی از کونین بتوانی ربود
این رموز از لامکانست ای عزیز
سرّ این دریاب ناگردی عزیز
ناگهی از حضرت عزت ز ذات
ناگهانی یک علم زد نور ذات
پیر در ساعت در آنجا گه بسوخت
اندر آن آتش بکلی برفروخت
آتشش از پای تا سر در گرفت
خوش همی سوزید و خاکستر گرفت
تا تمامت گشت خاکستر وجود
گوییا این پیر خود هرگز نبود
همچنان آواز میآمد یقین
این رموزم هم بدان ای راه بین
همچنان از شوق بودی نعره زن
همچنان از ذوق بود اندر سخن
همچنان در عشق پا تا سر ببود
بودآوازش ولی صورت نبود
همچنان میگفت ای کلّی شده
کام خود در عاقبت تو بستده
هم گمان من یقین گشته ز تو
پای تا سر راه بین گشته ز تو
نیستم هستم کنون در نیستی
هستی تو شد یقینم نیستی
هست گشتم نیستم در پرده من
پردهها کرده همی برگرد من
نیست گشتم هست گشتم جاودان
هست وخواهم بود و هستم جاودان
وارهیدم من ازین رنج و الم
بی وجودم روح پاکم در عدم
نیست در هستم یقین اندر عیان
هم جهانی نه جهانم در جهان
نه عیانم هم عیانم شد که من
نیستم اما توی کلی و من
درتو گم گشتم تویی اکنون مرا
در درون تو شدم بیرون مرا
راز من کلّی تو میدانی تویی
هرچه گفتم بر زبان کلّی تویی
بود من بود تو بُد چندین که بود
گوییا اکنون نمودم بود بود
آینه گشتم بکلی آینه است
روی من با روی تو هر آینه است
کان قلبی کالغوادی من فتوح
انت قلبی انت عینی انت روح
الصباحی فی منامی حالتی
ثم ضعت فی فوادی ضالتی
حالتی مجلی فوادی ظاهری
این زمان در باطنی و ظاهری
جزو گشتی کل بدیدی جاودان
چون نهان گشتی عیان دیدی نهان
من توم راهت تمامت پردهام
نه چو پرده اولین گم کردهام
واصلم کلی بکن اکنون تمام
تا نمانم من تو مانی والسّلام
واصلم گردان خودی خودنمای
جان جانی تو مرا جانم نمای
اول و آخر یقینم کن یقین
تا شود عین عیان عین یقین
در تن و بی تن چو تنها گشتهام
این زمان بی تن بخون آغشتهام
واصلم کن عین گردانم عیان
جان کنون و جسم رفتم ازمیان
این دگر خواهم که داری حاصلم
هم ز فضلت تو بگردان واصلم
واصلم گردان ازین ما و منی
تا یکی گردم درین سر بی تنی
راز دیدم هم بگویم مر ترا
چون تو من گشتی شنو کل ماجرا
در تو گم گشتم چو تنها آمدم
بی تنم اما چو شیدا آمدم
نه محیطم هم محیطم بر همه
نه شبانم هم شبانم بر رمه
نه دلم اما یقین دل گشتهام
اندرین ی خود خودی دل گشتهام
ره شدم نه ره شدم همره شدم
با توام نه بی توام آگه شدم
عاشقم تا روی تو دیدم عیان
عشق شد معشوقه گشتم جاودان
پردهام نه پردهام در پردهام
نه چو سالک این زمان ره کردهام
بی تنم هم بی تنم هم با تنم
روشنم نه روشنم هم روشنم
صورتم نه صورتم نه سیرتم
نه بمعنی ن ه بتقوی سیرتم
عاقلم نه عاقلم هم عاقلم
صادقم در عاشقی هم صادقم
من توام یا تو منی هم من توام
هر دو یکی گشته و نه من دوام
در وجودم در سجودم در خودم
در مقام عشق اکنون بی خودم
راز دارم ازتو امّا در نهان
بی خودم اما حقیقت بر عیان
راز تو هم باتو خواهم گفت باز
رازدار من تویی ای بی نیاز
راز تو بر من عیان شد بی وجود
بود من کلی هم از بود توبود
راز دانی راز دانی رازدان
هم عیانی هم عیانی هم عیان
در عیان تو نهانی آمدست
در نهان تو عیانی آمدست
این نهان تو عیان را آشکار
کس نهان هرگز ندیده آشکار
در نهانی من عیان میبینمت
در عیانی جان جان میبینمت
راز هر دو کون گشته از تو فاش
هر دو کون از ذات نوشد جمله فاش
واصلم در ذات توفانی شده
از برون پرده اعیانی شده
واصلم در ذات تو افتاده من
سر بسوی حکم تو بنهاده من
واصلم در ذات تو مستغرقم
در جلال تو عیان مطلقم
ذات تو باقی و بنده فانیست
عین دانائی من نادانیست
راز تو بشناختم بر شش جهت
جمله یکی گشتم از روی صفت
بی صفت گشتم صفت بگذاشتم
از صفات تو دمی پنداشتم
من صفات تو کجا دانم صفت
کز صفت مستغنی و از معرفت
عقل و جان ایثار کردم زین مقام
تا شدم در ذات تو فانی تمام
عقل بیرون ماند و شد در پرده او
همچو تو، من خویشتن گم کرده او
عقل پنهان گشت و او را پرده است
در میان پردهها خو کرده است
بر سلوک خود هوسها میپزد
هرچه میخواهد زسودا میپزد
آخر الامرم وصولی راست شد
گرچه افزون بود علمم کاست شد
کل رازم فهم شد در جای خود
نیست چیزی دیگرم همتای خود
هیچ دیگر در خیالم راه نیست
هیچکس از وقت من آگاه نیست
این زمان از عشق ذاتت سوختم
هرچه بودم جمله کلّی سوختم
در وجود ودرعدم کلی شدم
این زمانه بی عدد کلی شدم
سوختم از آتش عشق تو من
سوخته کی گوید آخر این سخن
تو منی و من ترا خواهم ز تو
گشته افزونم نکاهم من ز تو
بر جمال لایزالت عاشقم
میزنم یک دم که صبح صادقم
صبح گشتم شب شدم هم روز من
از وصال تو شدم فیروز من
این دلم شد محو ازکل نهان
دل بدل شد جان بجان ای جان جان
جان جانی هم عیانی در نظر
باخبر هستم ز عشقت بی خبر
مفلسم لیکن همه زان منست
نقش اشیا جملگی زان منست
هیچ در دستم ولی در دست من
از فراق بیخودی هم مست من
آفتابم نور او هم از منست
آفتاب از نور رویم روشن است
ماهم و افتاده اندر تف و تاب
همچنان مستغرقم در فتح باب
آسمان لیکن نیم گردان شده
کوکبم اما نیم حیران شده
گردش اشیا همه ذات منست
مصحف کل نقش آیات منست
آتشم وز آتش غم سوختم
این چنین نور یقین افروختم
زادم و بر باد دادم زندگی
زنده گشتم من زروی مردگی
آب لطف تو بدم گشته روان
این زمان بر باد دادم آن مکان
حال آن خاکستر اکنون گشته گل
عین کل گشتیم اندر عین ذل
بحرم از شوق تو این ساعت بجوش
تا ابد هرگز نخواهم شد خموش
کوهم امّا کوه غم بگذاشتم
بهره از روی یقین برداشتم
جبرئیلم نه ز جبریل آمدم
کام دل از جبرئیلم بستدم
هستم اسرافیل و صورم در دمست
افکننده صورتم در دم دمست
من ز میکائیل عزت یافتم
از وجود رزق حرمت یافتم
هم ز عزرائیل جان دارم کنون
از غم صورت که آزادم کنون
نه شبم نه روز هم روز و شبم
بی تو اکنون در میان ماتمم
ابرم و از رعد غرّان گشتهام
برقم و از تف سوزان گشتهام
در وجودم از عدم دارم الم
در دلم دارم کرم اما عدم
در نهانم آشکارم از همه
این زمان چون بردبارم از همه
حاصلم شد واصلی بی حاصلم
ازکمال شوق گفتن واصلم
با تومیگویم همه من خود توام
من نخواهم این زمان چون من توام
بی تو کی باشد تمامت جزو و کل
پردههای بی صفت با عین ذل
رفت عقل و رفت صبر و کل شدم
این زمان معشوقهٔ بی دل شدم
کل و جزوم جزو و کل دریافتم
تا که ذاتت بی صفت بشناختم
ذات خواهم گشت در ذات تو من
تا شود منزلگه ذات تو من
من نمانم من نمانم من توام
بی توام اما یقین اندر توام
در زمانم بی زمانم بی مکان
هم زمان بی مکان اندر عیان
هرچهار آمد برون از هر چهار
صد هزار آمد فزون از صد هزار
بحر گردون موج گردم لاجرم
عرش گشتم در درون فرش هم
فرشم و عرش تو گشتم پایدار
این زمان در عرش هستم گوشوار
فرشم و الارض کل مایدون
فرش را دادی شرف از مایدون
گشته کلی راز تو اعیان کنم
تا تو مانی تو برین بر جان کنم
در مقامات تو کلّم بی خلاف
این زمان گفتم حدیث بی گزاف
عارفم مستغنی از کل شده
اولم در آخر تو گم بُده
بودم و هرگز نبودم بی خلاف
این زمان گفتم حدیث بی گزاف
گرچه بسیاری بخواهم گفت باز
هم دُر اسرار خواهم سفت باز
از توجستم وز تو گفتم هرچه هست
هم تو گشتم هم تو هستم هرچه هست
غیر نیست اندر درون ذات تو
غیر هم نبود صفات ذات تو
هیچ غیری نیست کل سیر تو بود
دیدهام این جملگی دیر توبود
چون یقینی پس چرا اندر گمان
داشتی در پرده خویشم نهان
چون یقینی پس چرا بگذاشتی
هم مرا اندر جفا میداشتی
از وفای تو جفا آمد برم
عاقبت محو تمام آمد برم
از تو دارم درد درمانم تویی
آشکارا این زمان دانم تویی
آشکارایی ولی گشته نهان
بگذرم من از نهانت بر عیان
از نهان و از عیان هر دو یکم
در تمامت جزو و کل مستغرقم
کاشکی اول چو آخر بودمی
یعنی از باطن بظاهر بودمی
کاشکی اول مرا من همچنین
بودمی اندر عیان او یقین
چون تو بودی من که بودم لاجرم
این کمال از تو شدم پیدا عدم
چون تو بودی و تو باشی جاودان
هم تو خواهی بود آنجا کاروان
جاودانی جاودانی جان شده
گشته پیدا وز نظر پنهان شده
دیدهٔ سر مر ترا هرگز ندید
یدرک الابصار خود هرگز ندید
نحن اقرب راستی را بر حضور
پای تا سر گر شده نور تو نور
نحن اقرب نی صفا تست و نه ذات
میکنی کلی صفات بی صفات
نحن اقرب سخت نزدیک گلی
آتشی و باد نه آب و گلی
جمله و از جمله فارغ آمدی
بر همه عالم تو عاشق آمدی
نحن اقرب خویشتن بشناختی
هم کمال خود زعشقت باختی
چون تو بودی این همه اشیا چه بود
چون نهانی این همه پیدا چه بود
هم نهانی و تو پیدا آمدی
آشکارا آشکارا آمدی
آشکارا بودی وپنهان شده
هم ز پیدائی خود یکسان شده
چون نبودم من تو بودی در جهان
هم نبودی محدث ودر جان نهان
کی مکان تو شود پیدا چنین
بی مکان هرگز مکان گردد یقین
این مکان و این زمان چون باشدت
در برون و در درون چون باشدت
فهم کن تو و هومعکم زین سخن
کی گمانی بود بر تو این سخن
و هومعکم ذات پاک تو بود
هرچه هست کلی چو خاک تو بود
اصلی اما فرع را بگذاشته
فرع فرع تو همه بگماشته
آب با برف آمده بسته شده
هر دو یکی گشته و پشته شده
آب چون در گل شود نبود خراب
فهم از این سان باشدت فهم کلاب
آب چون با گل شود در یک جهت
رنگ وبوی گل شود در معرفت
رنگ گل با بوی تو شد همنشین
آب چون گل گشت از روی یقین
بوی او دارد همیشه بوی تو
زانکه خو کرده است او باخوی تو
هر دو یکسان گشت بر کل گوهری
هردو یک بویست چون بوی آوری
هر دو یک بویست از آثار کل
علو کلی میشود آنجای کل
چون یکی گردد یکی به بی صفت
چون توانم کرد کلی معرفت
چون یکی گشتم همه یکی شویم
از دو بینی آن زمان کلی شویم
کل کل گشتیم و در ذات آمدیم
کل کل هستیم و کُلات آمدیم
جزو بودیم این زمان کل گشتهام
گرچه بسیاری ابر ذل گشتهایم
بر صفت گشتم چنین من بی صفت
هم خودی خود بدیدم بی صفت
در صفات خود صفت بگذاشتم
هر چه فانی بد بکل بگذاشتم
من نهانیام نهانی بر عیان
بر عیانم بر عیانم بر عیان
در عیان گشتم نهانی زین غرض
تا نداند راز و حالم بد غرض
واقفم بر جملهٔ اسرار کل
این زمان بگذاشتم من عین ذل
ذات خواهم گشت اندر نور تو
تا شوم کلی تمامت نور تو
آن زمان یکی بود هم بیشکی
کی بود شکی گمان اندر یکی
چون یکی گشتم نه بینم من دویی
هرچه میگفتم تویی وهم تویی
این همه از تو بگفتم هم بتو
از تو میگویم عیان هم من بتو
با تو خواهم گفت یکی گشتهام
گرچه راهت کل بدو کل گشتهام
من یکی خوانم یکی دانم ترا
هم یکی خواهم شدن بی ماجرا
من یکی ام قل هواللّه احد
چو عدد یکی شود کل عدد
چون یکی گشتم نماندستم دویی
من نمانم این زمان جمله تویی
در ره توحید فانی گشتهام
غرق آب زندگانی گشتهام
جمله یکی گشتهام من بی صفت
جملگی چون اوست نیستم معرفت
معرفت شد جمله در یکی تمام
این زمان یکی ترا بینم مدام
جمله یک چیزست اما من نیم
پای تا سر محو گشتم من نیم
ای مرا تو آمده عین عیان
چون ندانی واصلی آنجایگاه
هم تویی و نه تویی اینجایگاه
راز تو دریافتم چون گفتهٔ
درّ معنی اندرین ره سفتهٔ
راز خود اکنون تو پنهان میکنی
بر من مسکین چه تاوان میکنی
چون تو آوردی مرا اینجایگاه
هم مرا بنمای اکنون کل راه
تامراد خود دمی حاصل کنم
همچو تو من نیز خود واصل کنم
گفت آن هاتف تو خود دیدی همی
کی کجا یابی وصالم یک دمی
خود مبین حق بین که تا تو حق شوی
پس ندایی کن ندایی بشنوی
در نگر کاین سرهم از خود رفته است
تو چنان دانی که از خود رفته است
این زمان هم باخود وهم بیخودست
در مقام کل فتاده بی خودست
سالها اینجا مقیم راز ماست
اندر آنجاگاه او دمساز ماست
این درخت و مرغ و صندوق و گهر
رازها دارد درین ره راهبر
راز ما میداند او اینجایگاه
بازمانده در درون پرده گاه
این زمان مقصود او حاصل کنم
این زمانش دمبدم واصل کنم
راز ما میداند و از خود شدست
یک نظر دیدست و او بیخود شدست
همچنان ناپخته است اینجایگاه
عاقبت دریافت وصل پادشاه
صبر کن تا راز او را بنگری
تا تو نیز از راز او هم برخوری
صبر کن تا راز بنمائیم ما
راز خود بر راز بگشائیم ما
آنچه ما دانیم آن پیدا کنیم
راز پنهانی بدو پیدا کنیم
این زمان اندر نظر او بیهش است
در چنان بیهوشی او خوش خوشست
این زمان اندر وجودست و عدم
میزند اینجایگه کلی قدم
یک نظر کردیم سوی پیر ما
این چنین گشتست حیران پیر ما
از کمال خود نظر کلّی کنیم
جزو او را این زمان کلّی کنیم
از کمال این پیر ره واصل کنم
عاقبت مقصود او حاصل کنم
یک زمان واایست اینجا و مترس
تا بدانی کاین چه رازست و مترس
برق استغنا چنان آید ز دور
آتشی گردد در آنجا همچو نور
خودببینی آنچه اینجا دیدنیست
بازدانی آنچه اینجا کرد نیست
عشق ما اینست هم در عاقبت
ره ندانی تا که جویی عافیت
عشق ما اینست و ما پیداکنیم
آنچه پنهانست ما پیدا کنیم
عشق ما هرگز نداند عقل بین
در گمان هرگز کجا باشد یقین
تا نسازی و نسوزی پاک تو
کی توانی گشت نور پاک تو
این زمان ما یک نظر خواهیم کرد
از جلال خود نظر خواهیم کرد
تا شود فانی وباقی گردد او
این زمان کلّی تمامت گفت و گو
بشنو این اسرار جان گر آگهی
بشنوی از جان گر مرد رهی
رمز من نه عقل داند اندرین
در گمانت عقل کی یابد یقین
رمز من شوریدگان دانند و بس
رمز من سرّیست از اللّه و بس
رمز من کلّی حقیقت آمدست
اوّلت این عقل باید کرد پست
تا کمال لامکان حاصل شود
جان تو از این سخن واصل شود
بوی این گر هیچ بتوانی شنود
گوی از کونین بتوانی ربود
این رموز از لامکانست ای عزیز
سرّ این دریاب ناگردی عزیز
ناگهی از حضرت عزت ز ذات
ناگهانی یک علم زد نور ذات
پیر در ساعت در آنجا گه بسوخت
اندر آن آتش بکلی برفروخت
آتشش از پای تا سر در گرفت
خوش همی سوزید و خاکستر گرفت
تا تمامت گشت خاکستر وجود
گوییا این پیر خود هرگز نبود
همچنان آواز میآمد یقین
این رموزم هم بدان ای راه بین
همچنان از شوق بودی نعره زن
همچنان از ذوق بود اندر سخن
همچنان در عشق پا تا سر ببود
بودآوازش ولی صورت نبود
همچنان میگفت ای کلّی شده
کام خود در عاقبت تو بستده
هم گمان من یقین گشته ز تو
پای تا سر راه بین گشته ز تو
نیستم هستم کنون در نیستی
هستی تو شد یقینم نیستی
هست گشتم نیستم در پرده من
پردهها کرده همی برگرد من
نیست گشتم هست گشتم جاودان
هست وخواهم بود و هستم جاودان
وارهیدم من ازین رنج و الم
بی وجودم روح پاکم در عدم
نیست در هستم یقین اندر عیان
هم جهانی نه جهانم در جهان
نه عیانم هم عیانم شد که من
نیستم اما توی کلی و من
درتو گم گشتم تویی اکنون مرا
در درون تو شدم بیرون مرا
راز من کلّی تو میدانی تویی
هرچه گفتم بر زبان کلّی تویی
بود من بود تو بُد چندین که بود
گوییا اکنون نمودم بود بود
آینه گشتم بکلی آینه است
روی من با روی تو هر آینه است
کان قلبی کالغوادی من فتوح
انت قلبی انت عینی انت روح
الصباحی فی منامی حالتی
ثم ضعت فی فوادی ضالتی
حالتی مجلی فوادی ظاهری
این زمان در باطنی و ظاهری
جزو گشتی کل بدیدی جاودان
چون نهان گشتی عیان دیدی نهان
من توم راهت تمامت پردهام
نه چو پرده اولین گم کردهام
واصلم کلی بکن اکنون تمام
تا نمانم من تو مانی والسّلام
واصلم گردان خودی خودنمای
جان جانی تو مرا جانم نمای
اول و آخر یقینم کن یقین
تا شود عین عیان عین یقین
در تن و بی تن چو تنها گشتهام
این زمان بی تن بخون آغشتهام
واصلم کن عین گردانم عیان
جان کنون و جسم رفتم ازمیان
این دگر خواهم که داری حاصلم
هم ز فضلت تو بگردان واصلم
واصلم گردان ازین ما و منی
تا یکی گردم درین سر بی تنی
راز دیدم هم بگویم مر ترا
چون تو من گشتی شنو کل ماجرا
در تو گم گشتم چو تنها آمدم
بی تنم اما چو شیدا آمدم
نه محیطم هم محیطم بر همه
نه شبانم هم شبانم بر رمه
نه دلم اما یقین دل گشتهام
اندرین ی خود خودی دل گشتهام
ره شدم نه ره شدم همره شدم
با توام نه بی توام آگه شدم
عاشقم تا روی تو دیدم عیان
عشق شد معشوقه گشتم جاودان
پردهام نه پردهام در پردهام
نه چو سالک این زمان ره کردهام
بی تنم هم بی تنم هم با تنم
روشنم نه روشنم هم روشنم
صورتم نه صورتم نه سیرتم
نه بمعنی ن ه بتقوی سیرتم
عاقلم نه عاقلم هم عاقلم
صادقم در عاشقی هم صادقم
من توام یا تو منی هم من توام
هر دو یکی گشته و نه من دوام
در وجودم در سجودم در خودم
در مقام عشق اکنون بی خودم
راز دارم ازتو امّا در نهان
بی خودم اما حقیقت بر عیان
راز تو هم باتو خواهم گفت باز
رازدار من تویی ای بی نیاز
راز تو بر من عیان شد بی وجود
بود من کلی هم از بود توبود
راز دانی راز دانی رازدان
هم عیانی هم عیانی هم عیان
در عیان تو نهانی آمدست
در نهان تو عیانی آمدست
این نهان تو عیان را آشکار
کس نهان هرگز ندیده آشکار
در نهانی من عیان میبینمت
در عیانی جان جان میبینمت
راز هر دو کون گشته از تو فاش
هر دو کون از ذات نوشد جمله فاش
واصلم در ذات توفانی شده
از برون پرده اعیانی شده
واصلم در ذات تو افتاده من
سر بسوی حکم تو بنهاده من
واصلم در ذات تو مستغرقم
در جلال تو عیان مطلقم
ذات تو باقی و بنده فانیست
عین دانائی من نادانیست
راز تو بشناختم بر شش جهت
جمله یکی گشتم از روی صفت
بی صفت گشتم صفت بگذاشتم
از صفات تو دمی پنداشتم
من صفات تو کجا دانم صفت
کز صفت مستغنی و از معرفت
عقل و جان ایثار کردم زین مقام
تا شدم در ذات تو فانی تمام
عقل بیرون ماند و شد در پرده او
همچو تو، من خویشتن گم کرده او
عقل پنهان گشت و او را پرده است
در میان پردهها خو کرده است
بر سلوک خود هوسها میپزد
هرچه میخواهد زسودا میپزد
آخر الامرم وصولی راست شد
گرچه افزون بود علمم کاست شد
کل رازم فهم شد در جای خود
نیست چیزی دیگرم همتای خود
هیچ دیگر در خیالم راه نیست
هیچکس از وقت من آگاه نیست
این زمان از عشق ذاتت سوختم
هرچه بودم جمله کلّی سوختم
در وجود ودرعدم کلی شدم
این زمانه بی عدد کلی شدم
سوختم از آتش عشق تو من
سوخته کی گوید آخر این سخن
تو منی و من ترا خواهم ز تو
گشته افزونم نکاهم من ز تو
بر جمال لایزالت عاشقم
میزنم یک دم که صبح صادقم
صبح گشتم شب شدم هم روز من
از وصال تو شدم فیروز من
این دلم شد محو ازکل نهان
دل بدل شد جان بجان ای جان جان
جان جانی هم عیانی در نظر
باخبر هستم ز عشقت بی خبر
مفلسم لیکن همه زان منست
نقش اشیا جملگی زان منست
هیچ در دستم ولی در دست من
از فراق بیخودی هم مست من
آفتابم نور او هم از منست
آفتاب از نور رویم روشن است
ماهم و افتاده اندر تف و تاب
همچنان مستغرقم در فتح باب
آسمان لیکن نیم گردان شده
کوکبم اما نیم حیران شده
گردش اشیا همه ذات منست
مصحف کل نقش آیات منست
آتشم وز آتش غم سوختم
این چنین نور یقین افروختم
زادم و بر باد دادم زندگی
زنده گشتم من زروی مردگی
آب لطف تو بدم گشته روان
این زمان بر باد دادم آن مکان
حال آن خاکستر اکنون گشته گل
عین کل گشتیم اندر عین ذل
بحرم از شوق تو این ساعت بجوش
تا ابد هرگز نخواهم شد خموش
کوهم امّا کوه غم بگذاشتم
بهره از روی یقین برداشتم
جبرئیلم نه ز جبریل آمدم
کام دل از جبرئیلم بستدم
هستم اسرافیل و صورم در دمست
افکننده صورتم در دم دمست
من ز میکائیل عزت یافتم
از وجود رزق حرمت یافتم
هم ز عزرائیل جان دارم کنون
از غم صورت که آزادم کنون
نه شبم نه روز هم روز و شبم
بی تو اکنون در میان ماتمم
ابرم و از رعد غرّان گشتهام
برقم و از تف سوزان گشتهام
در وجودم از عدم دارم الم
در دلم دارم کرم اما عدم
در نهانم آشکارم از همه
این زمان چون بردبارم از همه
حاصلم شد واصلی بی حاصلم
ازکمال شوق گفتن واصلم
با تومیگویم همه من خود توام
من نخواهم این زمان چون من توام
بی تو کی باشد تمامت جزو و کل
پردههای بی صفت با عین ذل
رفت عقل و رفت صبر و کل شدم
این زمان معشوقهٔ بی دل شدم
کل و جزوم جزو و کل دریافتم
تا که ذاتت بی صفت بشناختم
ذات خواهم گشت در ذات تو من
تا شود منزلگه ذات تو من
من نمانم من نمانم من توام
بی توام اما یقین اندر توام
در زمانم بی زمانم بی مکان
هم زمان بی مکان اندر عیان
هرچهار آمد برون از هر چهار
صد هزار آمد فزون از صد هزار
بحر گردون موج گردم لاجرم
عرش گشتم در درون فرش هم
فرشم و عرش تو گشتم پایدار
این زمان در عرش هستم گوشوار
فرشم و الارض کل مایدون
فرش را دادی شرف از مایدون
گشته کلی راز تو اعیان کنم
تا تو مانی تو برین بر جان کنم
در مقامات تو کلّم بی خلاف
این زمان گفتم حدیث بی گزاف
عارفم مستغنی از کل شده
اولم در آخر تو گم بُده
بودم و هرگز نبودم بی خلاف
این زمان گفتم حدیث بی گزاف
گرچه بسیاری بخواهم گفت باز
هم دُر اسرار خواهم سفت باز
از توجستم وز تو گفتم هرچه هست
هم تو گشتم هم تو هستم هرچه هست
غیر نیست اندر درون ذات تو
غیر هم نبود صفات ذات تو
هیچ غیری نیست کل سیر تو بود
دیدهام این جملگی دیر توبود
چون یقینی پس چرا اندر گمان
داشتی در پرده خویشم نهان
چون یقینی پس چرا بگذاشتی
هم مرا اندر جفا میداشتی
از وفای تو جفا آمد برم
عاقبت محو تمام آمد برم
از تو دارم درد درمانم تویی
آشکارا این زمان دانم تویی
آشکارایی ولی گشته نهان
بگذرم من از نهانت بر عیان
از نهان و از عیان هر دو یکم
در تمامت جزو و کل مستغرقم
کاشکی اول چو آخر بودمی
یعنی از باطن بظاهر بودمی
کاشکی اول مرا من همچنین
بودمی اندر عیان او یقین
چون تو بودی من که بودم لاجرم
این کمال از تو شدم پیدا عدم
چون تو بودی و تو باشی جاودان
هم تو خواهی بود آنجا کاروان
جاودانی جاودانی جان شده
گشته پیدا وز نظر پنهان شده
دیدهٔ سر مر ترا هرگز ندید
یدرک الابصار خود هرگز ندید
نحن اقرب راستی را بر حضور
پای تا سر گر شده نور تو نور
نحن اقرب نی صفا تست و نه ذات
میکنی کلی صفات بی صفات
نحن اقرب سخت نزدیک گلی
آتشی و باد نه آب و گلی
جمله و از جمله فارغ آمدی
بر همه عالم تو عاشق آمدی
نحن اقرب خویشتن بشناختی
هم کمال خود زعشقت باختی
چون تو بودی این همه اشیا چه بود
چون نهانی این همه پیدا چه بود
هم نهانی و تو پیدا آمدی
آشکارا آشکارا آمدی
آشکارا بودی وپنهان شده
هم ز پیدائی خود یکسان شده
چون نبودم من تو بودی در جهان
هم نبودی محدث ودر جان نهان
کی مکان تو شود پیدا چنین
بی مکان هرگز مکان گردد یقین
این مکان و این زمان چون باشدت
در برون و در درون چون باشدت
فهم کن تو و هومعکم زین سخن
کی گمانی بود بر تو این سخن
و هومعکم ذات پاک تو بود
هرچه هست کلی چو خاک تو بود
اصلی اما فرع را بگذاشته
فرع فرع تو همه بگماشته
آب با برف آمده بسته شده
هر دو یکی گشته و پشته شده
آب چون در گل شود نبود خراب
فهم از این سان باشدت فهم کلاب
آب چون با گل شود در یک جهت
رنگ وبوی گل شود در معرفت
رنگ گل با بوی تو شد همنشین
آب چون گل گشت از روی یقین
بوی او دارد همیشه بوی تو
زانکه خو کرده است او باخوی تو
هر دو یکسان گشت بر کل گوهری
هردو یک بویست چون بوی آوری
هر دو یک بویست از آثار کل
علو کلی میشود آنجای کل
چون یکی گردد یکی به بی صفت
چون توانم کرد کلی معرفت
چون یکی گشتم همه یکی شویم
از دو بینی آن زمان کلی شویم
کل کل گشتیم و در ذات آمدیم
کل کل هستیم و کُلات آمدیم
جزو بودیم این زمان کل گشتهام
گرچه بسیاری ابر ذل گشتهایم
بر صفت گشتم چنین من بی صفت
هم خودی خود بدیدم بی صفت
در صفات خود صفت بگذاشتم
هر چه فانی بد بکل بگذاشتم
من نهانیام نهانی بر عیان
بر عیانم بر عیانم بر عیان
در عیان گشتم نهانی زین غرض
تا نداند راز و حالم بد غرض
واقفم بر جملهٔ اسرار کل
این زمان بگذاشتم من عین ذل
ذات خواهم گشت اندر نور تو
تا شوم کلی تمامت نور تو
آن زمان یکی بود هم بیشکی
کی بود شکی گمان اندر یکی
چون یکی گشتم نه بینم من دویی
هرچه میگفتم تویی وهم تویی
این همه از تو بگفتم هم بتو
از تو میگویم عیان هم من بتو
با تو خواهم گفت یکی گشتهام
گرچه راهت کل بدو کل گشتهام
من یکی خوانم یکی دانم ترا
هم یکی خواهم شدن بی ماجرا
من یکی ام قل هواللّه احد
چو عدد یکی شود کل عدد
چون یکی گشتم نماندستم دویی
من نمانم این زمان جمله تویی
در ره توحید فانی گشتهام
غرق آب زندگانی گشتهام
جمله یکی گشتهام من بی صفت
جملگی چون اوست نیستم معرفت
معرفت شد جمله در یکی تمام
این زمان یکی ترا بینم مدام
جمله یک چیزست اما من نیم
پای تا سر محو گشتم من نیم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴
اگر فضل خدای ما بجنبش جا دهد ما را
بعشق او دهیم از جان و دل فردوس اعلا را
بآب چشم و رنگ زرد و داع بندگی بر دل
که در کاراست ما را نیست حاجت حقتعالی را
بود تاویل این مصراع حافظ آنچه من گفتم
باب ورنگ وخال وخط چه حاجت روی زیبا را
نباشد لطف او با ما چه سود از زهد و از تقوی
چوباشد لطف اوبا ما چه حاصل زهدوتقوی را
ولی ما را بباید طاعت و تقوی و اخلاصی
ادب باید رعایت کرد امر حق تعالی را
بلی ما را نباشد کار بارّد و قبول او
که او بهتر شناسد خبث و طیب و طینت ما را
بترس از آنچه در اول مقدر شد برای تو
باهل معرفت بگذار بس حل معما را
بیاخاموش شو ای فیض از این اسرار و دم در کش
که کس نگشود و نگشاید بحکمت این معما را
بعشق او دهیم از جان و دل فردوس اعلا را
بآب چشم و رنگ زرد و داع بندگی بر دل
که در کاراست ما را نیست حاجت حقتعالی را
بود تاویل این مصراع حافظ آنچه من گفتم
باب ورنگ وخال وخط چه حاجت روی زیبا را
نباشد لطف او با ما چه سود از زهد و از تقوی
چوباشد لطف اوبا ما چه حاصل زهدوتقوی را
ولی ما را بباید طاعت و تقوی و اخلاصی
ادب باید رعایت کرد امر حق تعالی را
بلی ما را نباشد کار بارّد و قبول او
که او بهتر شناسد خبث و طیب و طینت ما را
بترس از آنچه در اول مقدر شد برای تو
باهل معرفت بگذار بس حل معما را
بیاخاموش شو ای فیض از این اسرار و دم در کش
که کس نگشود و نگشاید بحکمت این معما را
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸
بنواز دل شکستهای را
رحمی بنمای خستهای را
میکن چو گذر کنی نگاهی
برخاک رهت نشستهای را
بیگانه مشو به خویش پیوند
از هر دو جهان گسستهای را
سهلست کنی گر التفاتی
دل بر کرم تو بستهای را
مگذار به دام نفس افتد
از چنگل دیو جستهای را
با بار فتد به چنگ ابلیس
با خیل ملک نشستهای را
مگذار شود به کام دشمن
دل در غم دست بستهای را
مپسند دگر شود گرفتار
بهر تو زخویش رستهای را
بی دانه و آب زار مگذار
مرغ پر و پا شکستهای را
یا رب چه شود که دست گیری
از پای فتاده خستهای را
فیض است وغم تو و دگر هیچ
وصلی از خود گسستهای را
بسته است دل شکسته در تو
بپذیر شکسته بستهای را
رحمی بنمای خستهای را
میکن چو گذر کنی نگاهی
برخاک رهت نشستهای را
بیگانه مشو به خویش پیوند
از هر دو جهان گسستهای را
سهلست کنی گر التفاتی
دل بر کرم تو بستهای را
مگذار به دام نفس افتد
از چنگل دیو جستهای را
با بار فتد به چنگ ابلیس
با خیل ملک نشستهای را
مگذار شود به کام دشمن
دل در غم دست بستهای را
مپسند دگر شود گرفتار
بهر تو زخویش رستهای را
بی دانه و آب زار مگذار
مرغ پر و پا شکستهای را
یا رب چه شود که دست گیری
از پای فتاده خستهای را
فیض است وغم تو و دگر هیچ
وصلی از خود گسستهای را
بسته است دل شکسته در تو
بپذیر شکسته بستهای را
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹
گنج ابدی پیروی حق و عبادت
مفتاح در خیر نمازی بجماعت
معنای نمازست حضور دل و اخیات
زنهار بصورت مکن ایدوست قناعت
راضی مشو از بندگی تا ننمائی
آداب و شرایط همه را نیک رعایت
هر چند که وسواس کنی سود ندارد
خود را ندهی تا بدل و جان بعبادت
خواهی بعبادت خللی راه نیابد
میکن دلت از وسوسهٔ دیو حمایت
خواهی که زدستت نرود وقت فضیلت
مگذار که تا کار کشد وقت طهارت
از دست مده راتبهٔ ورد شبانروز
تا آنکه نویسند ترا ز اهل عبادت
برخیزی و وتری بگذاری بسحرگاه
مفتوح شود بر رخت ابواب سعادت
هرگز نتوانی که تلافی کنی آنرا
گر از تو شود فوت نمازی بجماعت
طاعت نپزیرند در آن نیست چه تقوی
زنهار مکن معصیتی داخل طاعت
این کار بعادت نشود راست خدا را
هنگام عبادات به پرهیز ز عادت
هر رنج که در راه عبادت کشی ای فیض
در آخرت آن یابد تبدیل براحت
مفتاح در خیر نمازی بجماعت
معنای نمازست حضور دل و اخیات
زنهار بصورت مکن ایدوست قناعت
راضی مشو از بندگی تا ننمائی
آداب و شرایط همه را نیک رعایت
هر چند که وسواس کنی سود ندارد
خود را ندهی تا بدل و جان بعبادت
خواهی بعبادت خللی راه نیابد
میکن دلت از وسوسهٔ دیو حمایت
خواهی که زدستت نرود وقت فضیلت
مگذار که تا کار کشد وقت طهارت
از دست مده راتبهٔ ورد شبانروز
تا آنکه نویسند ترا ز اهل عبادت
برخیزی و وتری بگذاری بسحرگاه
مفتوح شود بر رخت ابواب سعادت
هرگز نتوانی که تلافی کنی آنرا
گر از تو شود فوت نمازی بجماعت
طاعت نپزیرند در آن نیست چه تقوی
زنهار مکن معصیتی داخل طاعت
این کار بعادت نشود راست خدا را
هنگام عبادات به پرهیز ز عادت
هر رنج که در راه عبادت کشی ای فیض
در آخرت آن یابد تبدیل براحت
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸
مگو که چهره او را نقاب در پیشست
ترا زهستی و همی حجاب در پیشست
حجاب دیدن آن روی شرک و خودبینی است
زهستی تو رخش را نقاب در پیشست
وجود او بمثل همچو آب و تو ماهی
خبر زآب نداری و آب در پیشست
گهی به پرده دنیی دری گهی عقبی
بسی زظلمت و نورت حجاب در پیشست
نماید آنکه بود او نه اوست غره مشو
تو تا به آب رسی بس سراب در پیشست
نظر باو نتوان کرد چون زعکس رخش
بدور باش هزار آفتاب در پیشست
نگه باو نتواند رسید چون برهش
زتار زلف بسی پیچ و تاب در پیشست
کتاب حسن بتان صورت است و او معنی
بهوش باش گرت این کتاب در پیشست
چو هوش ماند چون جلوه کرد اینمعنی
اگر محیط شوی اضطراب در پیشست
بس است فیض زاین فن سخن که سامع را
ز شبهه صد سخن بیحساب در پیشست
ترا زهستی و همی حجاب در پیشست
حجاب دیدن آن روی شرک و خودبینی است
زهستی تو رخش را نقاب در پیشست
وجود او بمثل همچو آب و تو ماهی
خبر زآب نداری و آب در پیشست
گهی به پرده دنیی دری گهی عقبی
بسی زظلمت و نورت حجاب در پیشست
نماید آنکه بود او نه اوست غره مشو
تو تا به آب رسی بس سراب در پیشست
نظر باو نتوان کرد چون زعکس رخش
بدور باش هزار آفتاب در پیشست
نگه باو نتواند رسید چون برهش
زتار زلف بسی پیچ و تاب در پیشست
کتاب حسن بتان صورت است و او معنی
بهوش باش گرت این کتاب در پیشست
چو هوش ماند چون جلوه کرد اینمعنی
اگر محیط شوی اضطراب در پیشست
بس است فیض زاین فن سخن که سامع را
ز شبهه صد سخن بیحساب در پیشست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶
نیست از ما غیر نامی اوست خود را دوست دوست
نیست ما را مائی اگر مائی هست اوست اوست
هر چه در عالم بود او راست مغز و پوستی
مغز او معلای او و صورت او پوست پوست
صورت ار چه شد هویدا لیک سرتا پا قفاست
معنی ار چه شد نهان لیکن سراسر روست روست
معنی هر چیز تسبیح خدا و حمد او
صورت او پرده او سر معنی اوست اوست
با زبان فطرت اصلی است تسبیح همه
نیست تکلیفی برایشان طبعشانرا خوست خوست
عارفانند اهل معنی مغز می بینند مغز
جاهلانند اهل صورت ناظران پوست پوست
من نیم از عارفان و نیستم از جاهلان
ازکف بحر معانی روزی من جوست جوست
چون ندارم ره بدریا کرده ام با جوی خوی
چون ندارم ره بمجلس مسکن من کوست کوست
فیض را دیدم بگلزار حقیقت در طواف
گفتمش دریافتی گفتا نصیب بوست بوست
نیست ما را مائی اگر مائی هست اوست اوست
هر چه در عالم بود او راست مغز و پوستی
مغز او معلای او و صورت او پوست پوست
صورت ار چه شد هویدا لیک سرتا پا قفاست
معنی ار چه شد نهان لیکن سراسر روست روست
معنی هر چیز تسبیح خدا و حمد او
صورت او پرده او سر معنی اوست اوست
با زبان فطرت اصلی است تسبیح همه
نیست تکلیفی برایشان طبعشانرا خوست خوست
عارفانند اهل معنی مغز می بینند مغز
جاهلانند اهل صورت ناظران پوست پوست
من نیم از عارفان و نیستم از جاهلان
ازکف بحر معانی روزی من جوست جوست
چون ندارم ره بدریا کرده ام با جوی خوی
چون ندارم ره بمجلس مسکن من کوست کوست
فیض را دیدم بگلزار حقیقت در طواف
گفتمش دریافتی گفتا نصیب بوست بوست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴
هر آنکسکه خود را پسندیده باشد
بهر مویش ابلیس خندیده باشد
نباشد پسندیده جز آنکه حقش
در آیات قرآن پسندیده باشد
ز انوار ایمان و اسرار عرفان
فروغی بسیماش تابیده باشد
ز دیدار او حق به دیدار آید
که نور خدا زو تراویده باشد
در آئینه روی آن صاحب دل
خدای جهان را عیان دیده باشد
بحق بسته باشد دل غیب بین را
ز بیگانه و خویش ببریده باشد
بود بهر حق جنبش آن زنده دل را
نفرموده باشد نجنبیده باشد
خلایق ز حق سوی باطل گرایند
ز حق سوی حق او گرائیده باشد
بود مردمان را همه ترس از هم
خدا بین ز جز خود نترسیده باشد
بخسبد دو چشم دوبینان همه شب
یکی بین دو چشمش نخسبیده باشد
پسندیدهٔ دشمنان نیز باشد
ز بس دوست او را پسندیده باشد
خنک آنکه چون فیض گلهای قدسی
ز گلزار لاهوت میچیده باشد
بهر مویش ابلیس خندیده باشد
نباشد پسندیده جز آنکه حقش
در آیات قرآن پسندیده باشد
ز انوار ایمان و اسرار عرفان
فروغی بسیماش تابیده باشد
ز دیدار او حق به دیدار آید
که نور خدا زو تراویده باشد
در آئینه روی آن صاحب دل
خدای جهان را عیان دیده باشد
بحق بسته باشد دل غیب بین را
ز بیگانه و خویش ببریده باشد
بود بهر حق جنبش آن زنده دل را
نفرموده باشد نجنبیده باشد
خلایق ز حق سوی باطل گرایند
ز حق سوی حق او گرائیده باشد
بود مردمان را همه ترس از هم
خدا بین ز جز خود نترسیده باشد
بخسبد دو چشم دوبینان همه شب
یکی بین دو چشمش نخسبیده باشد
پسندیدهٔ دشمنان نیز باشد
ز بس دوست او را پسندیده باشد
خنک آنکه چون فیض گلهای قدسی
ز گلزار لاهوت میچیده باشد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۲
گاه شود جلوهگر مهر رخش در کسان
صوفی از آن در هواش چرخ زند ذره سان
گفت نبی اطلبوا جاحتکم عندهم
قبله ما زانسبب گشت وجوه خسان
زاهد کی خیره سر منع کند از نظر
چشم ندارد مگر آه از این ناکسان
چهره دلها کند ریش بچنگال پند
کرده زره ریش را کرده سپر طیلسان
ترس خدا کن سپر عشوهٔ دنیا مخر
صیغه و مرد خدا جیفه و این کرکسان
پیرو غولان مشو و ز پی دیوان مرو
دست بدار از هوس پای بکش از خسان
ای خنگ آنکو گرفت بار کسان را بدوش
وای بر آنکو نهاد بار بدوش کسان
گر ندهی تن ببار زار کشندت بدار
کرد خدا اغنیا بارکش مفلسان
فیض بهستی گرو همچون کرانان مشو
بار که بر دوش تست زود بمنزل رسان
صوفی از آن در هواش چرخ زند ذره سان
گفت نبی اطلبوا جاحتکم عندهم
قبله ما زانسبب گشت وجوه خسان
زاهد کی خیره سر منع کند از نظر
چشم ندارد مگر آه از این ناکسان
چهره دلها کند ریش بچنگال پند
کرده زره ریش را کرده سپر طیلسان
ترس خدا کن سپر عشوهٔ دنیا مخر
صیغه و مرد خدا جیفه و این کرکسان
پیرو غولان مشو و ز پی دیوان مرو
دست بدار از هوس پای بکش از خسان
ای خنگ آنکو گرفت بار کسان را بدوش
وای بر آنکو نهاد بار بدوش کسان
گر ندهی تن ببار زار کشندت بدار
کرد خدا اغنیا بارکش مفلسان
فیض بهستی گرو همچون کرانان مشو
بار که بر دوش تست زود بمنزل رسان
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۸
نخست آید بدل پیک شنیدن
کشد آنگه شنیدن سوی دیدن
بصیرت را چو دیدن حاصل آید
رسیدن را رسد وقت رسیدن
رسیدن چون شود حاصل روانرا
رسد هنگام واصل را ندیدن
چو از دیدار واصل بسته شد چشم
شود هم بسته از دیدن رسیدن
چو از دید رسیدن دیده بستی
نشستی در مقام آرمیدن
چو آرامید جان در بزم وصلش
میسر شد ز لعل می مکیدن
کشی چون می ز وصلش حاصل آید
روانرا لذت مستی چشیدن
شدی چون مست و آن لذهٔ چشیدی
رسد هنگام هستی را ندیدن
چو مستی را و هستی را ندیدی
ندیدن را شود وقت ندیدن
ندیدن هم ز تو چون دست برداشت
نه تو مانی و نه هم ره بریدن
ز سر تا پای گردی چشم حیرت
همه دیدن شوی بی دید دیدن
ترا آن نیستی در عین هستی
بود آرام در عین طپیدن
بمقصود از طلب چون در رسیدی
رسیدی در مزید و در مزیدن
مزید اندر مزید اندر مزید است
هنیئاً مزیدش را مزیدن
مگو این قصه را ای فیض هر جا
که هر فهمش به نتواند رسیدن
کشد آنگه شنیدن سوی دیدن
بصیرت را چو دیدن حاصل آید
رسیدن را رسد وقت رسیدن
رسیدن چون شود حاصل روانرا
رسد هنگام واصل را ندیدن
چو از دیدار واصل بسته شد چشم
شود هم بسته از دیدن رسیدن
چو از دید رسیدن دیده بستی
نشستی در مقام آرمیدن
چو آرامید جان در بزم وصلش
میسر شد ز لعل می مکیدن
کشی چون می ز وصلش حاصل آید
روانرا لذت مستی چشیدن
شدی چون مست و آن لذهٔ چشیدی
رسد هنگام هستی را ندیدن
چو مستی را و هستی را ندیدی
ندیدن را شود وقت ندیدن
ندیدن هم ز تو چون دست برداشت
نه تو مانی و نه هم ره بریدن
ز سر تا پای گردی چشم حیرت
همه دیدن شوی بی دید دیدن
ترا آن نیستی در عین هستی
بود آرام در عین طپیدن
بمقصود از طلب چون در رسیدی
رسیدی در مزید و در مزیدن
مزید اندر مزید اندر مزید است
هنیئاً مزیدش را مزیدن
مگو این قصه را ای فیض هر جا
که هر فهمش به نتواند رسیدن
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۰
الهی ز عصیان مرا پاک کن
در اعمال شایسته چالاک کن
چو بآبی بسر ریزم از بهر غسل
دلم را چو اعضای تن پاک کن
هجوم شیاطین ز دل دوردار
قرین دلم خیل املاک کن
شراب طهوری بکامم رسان
سراپای جانرا طربناک کن
کند شاد اگر سازدم العیاذ
پشیمانیم بخش و غمناک کن
بگریان مرا در غم آخرت
ازین درد آهم بر افلاک کن
ز خوفت بخون دلم ده وضو
ز احداث باطن دلم پاک کن
بریزان ز من اشک تا اشک هست
چو آبم نماند مرا خاک کن
و قلبی ففزعه عمن سواک
دهانم بذکراک مسواک کن
بعصیان سراپای آلودهام
سراپا ز آلودگی پاک کن
چو پاکیزه گردد ز لوث گنه
دلم آینه صاف ادراک کن
دلم را بده عزم بر بندگی
نه چون بیغمانم هوسناک کن
بخاک درت گر نیارم سجود
مکافات آن بر سرم خاک کن
دلم راز پندار دانش بشوی
بجان قایل ما عرفناک کن
بعجب عمل مبتلایم مساز
زبان ناطق ما عبدناک کن
نگه دارم از شر آفات نفس
بتلبیس ابلیس دراک کن
نشاطی بده در عبادت مرا
دل لشکر دیو غمناک کن
بحشرم بده نامه در دست راست
ز هولم در آنروز بی باک کن
ز یمن ولای علی فیضرا
قرین مکرم بلولاک کن
در اعمال شایسته چالاک کن
چو بآبی بسر ریزم از بهر غسل
دلم را چو اعضای تن پاک کن
هجوم شیاطین ز دل دوردار
قرین دلم خیل املاک کن
شراب طهوری بکامم رسان
سراپای جانرا طربناک کن
کند شاد اگر سازدم العیاذ
پشیمانیم بخش و غمناک کن
بگریان مرا در غم آخرت
ازین درد آهم بر افلاک کن
ز خوفت بخون دلم ده وضو
ز احداث باطن دلم پاک کن
بریزان ز من اشک تا اشک هست
چو آبم نماند مرا خاک کن
و قلبی ففزعه عمن سواک
دهانم بذکراک مسواک کن
بعصیان سراپای آلودهام
سراپا ز آلودگی پاک کن
چو پاکیزه گردد ز لوث گنه
دلم آینه صاف ادراک کن
دلم را بده عزم بر بندگی
نه چون بیغمانم هوسناک کن
بخاک درت گر نیارم سجود
مکافات آن بر سرم خاک کن
دلم راز پندار دانش بشوی
بجان قایل ما عرفناک کن
بعجب عمل مبتلایم مساز
زبان ناطق ما عبدناک کن
نگه دارم از شر آفات نفس
بتلبیس ابلیس دراک کن
نشاطی بده در عبادت مرا
دل لشکر دیو غمناک کن
بحشرم بده نامه در دست راست
ز هولم در آنروز بی باک کن
ز یمن ولای علی فیضرا
قرین مکرم بلولاک کن
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۵
خدایا دلم را گشادی بده
دکان غمم را کسادی بده
بده شادئی از پی شادئی
گشادی پس هر گشادی بده
چو دادی مرا کشتی اهل بیت
سوی کعبه خویش یادی بده
دلم لوح و الهام حق کلک آن
ز امداد لطفت مدادی بده
ز قرآن بدستم خطی دادهٔ
بچشمم ازین خط سوادی بده
ره آخرت بس دراز است و دور
بقدر درازیش زادی بده
ز پا اوفتد گر نگیریش دست
ز توفیق دلرا سنادی بده
دلم لرزد از خوف روز جزا
ز امید فضل اعتمادی بده
ز حکم خرد سرکشی میکند
هوا را بلطف انقیادی بده
بسی میرود بر من از من ستم
مرا یا رب از خویش دادی بده
مرا دایم از من فراموش دار
ز خود هر نفس تازه یادی بده
ندانم ترا بندگی چون کنم
ز عشق خودت اوستادی بده
ز عقلم عقالیست بر پای دل
بعشقت دلم را گشادی ده
هدایت چو کردی بحق فیض را
باحکام شرعش قیادی بده
دکان غمم را کسادی بده
بده شادئی از پی شادئی
گشادی پس هر گشادی بده
چو دادی مرا کشتی اهل بیت
سوی کعبه خویش یادی بده
دلم لوح و الهام حق کلک آن
ز امداد لطفت مدادی بده
ز قرآن بدستم خطی دادهٔ
بچشمم ازین خط سوادی بده
ره آخرت بس دراز است و دور
بقدر درازیش زادی بده
ز پا اوفتد گر نگیریش دست
ز توفیق دلرا سنادی بده
دلم لرزد از خوف روز جزا
ز امید فضل اعتمادی بده
ز حکم خرد سرکشی میکند
هوا را بلطف انقیادی بده
بسی میرود بر من از من ستم
مرا یا رب از خویش دادی بده
مرا دایم از من فراموش دار
ز خود هر نفس تازه یادی بده
ندانم ترا بندگی چون کنم
ز عشق خودت اوستادی بده
ز عقلم عقالیست بر پای دل
بعشقت دلم را گشادی ده
هدایت چو کردی بحق فیض را
باحکام شرعش قیادی بده
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۸
خوشا دلی که ز غیر خداست آسوده
ضمیر خویش ز وسواس دیو پالوده
خوش آنکه جان گرامی بحق فدا کرده
تنش به بندگی مخلصانه فرسوده
ز حق چه بهره برد آنکه روش با غیرست
خدا قلالله و ذرهم ببنده فرموده
دمی چگونه تواند بیاد حق پرداخت
که نیست یکنفس از فکر غیر آسوده
دلا بیا که ز غیر خدا بپردازیم
کنیم سر خود از یاد غیر پالوده
دل از جهان بکنیم و بحق دهیم، جهان
وفا ندارد و تا بوده بیوفا بوده
اگر نه قابل درگاه حق تعالائیم
که گشتهایم ز سر تا بپای آلوده
زنیم دست ارادت بدامن آنکو
بخاک پای عزیزان جبین خود سوده
مگر نسیم صبا را ز صبح در یابیم
که هست بکر وز انفاس خلق پالوده
بیا که از یمن جان کشیم بوی خدا
بنیمشب که همه دیدهاست بغنوده
فریب کاسهٔ دنیا مخور که دارد زهر
خوش آنکسیکه بدین کاسه لب نیاسوده
مباش یکنفس ایمن بروی توده خاک
که صد هزار اسیرند زیر این توده
برای توشه بعلم و عمل قیام نمای
که عنقریب قیامت نقاب بگشوده
هزار شکر که فیض از هدای آل نبی
غبار شرک و ضلالت ز سینه بزدوده
به یمن دوست اهل بیت پیغمبر
بسوی خلد ره مستقیم پیموده
ضمیر خویش ز وسواس دیو پالوده
خوش آنکه جان گرامی بحق فدا کرده
تنش به بندگی مخلصانه فرسوده
ز حق چه بهره برد آنکه روش با غیرست
خدا قلالله و ذرهم ببنده فرموده
دمی چگونه تواند بیاد حق پرداخت
که نیست یکنفس از فکر غیر آسوده
دلا بیا که ز غیر خدا بپردازیم
کنیم سر خود از یاد غیر پالوده
دل از جهان بکنیم و بحق دهیم، جهان
وفا ندارد و تا بوده بیوفا بوده
اگر نه قابل درگاه حق تعالائیم
که گشتهایم ز سر تا بپای آلوده
زنیم دست ارادت بدامن آنکو
بخاک پای عزیزان جبین خود سوده
مگر نسیم صبا را ز صبح در یابیم
که هست بکر وز انفاس خلق پالوده
بیا که از یمن جان کشیم بوی خدا
بنیمشب که همه دیدهاست بغنوده
فریب کاسهٔ دنیا مخور که دارد زهر
خوش آنکسیکه بدین کاسه لب نیاسوده
مباش یکنفس ایمن بروی توده خاک
که صد هزار اسیرند زیر این توده
برای توشه بعلم و عمل قیام نمای
که عنقریب قیامت نقاب بگشوده
هزار شکر که فیض از هدای آل نبی
غبار شرک و ضلالت ز سینه بزدوده
به یمن دوست اهل بیت پیغمبر
بسوی خلد ره مستقیم پیموده
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۹
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۴ - در نعت پیامبر (ص)
ز رحمت انبیا را آفریده
وز ایشان مصطفی را برگزیده
امام سیصد و شصت و شش اخبار
سپهر هر دو شش ماه ده و چار
شهشنشاه سریر ملک لولاک
سوار عرصه میدان افلاک
محمد عالم علم یقین است
محمد رحمه للعالمین است
به معنی قره العین دو عالم
به صورت پشت و روی نسل آدم
ز فتح مقدمش در طاق کسری
بسی کسر آمده وانگه چو کسری
همان دم آتش کفر از جهان جست
زمین از موج سیلاب بلا رست
به دارالملک سلمان آن فرو مرد
زمین شهر ما این را فرو برد
گهی جبریل باشد میر بارش
زمانی عنکبوتی پرده دارش
شد از شوق بنانش لاغر و زرد
قلم کو چون قمر شق قصب کرد
بنانش تیف بر گردون کشیده
به ایمانی صف مه بر دریده
کسی کو داشت در تن گوهر بد
چو تیغ انصاف او بر گردنش زد
کس او کی تواند کرد تقبیح؟
که آرد سنگ خارا را به تسبیح
کجا برد براق او منازل
خر عیسی فتد با بار در گل
اگر گوید کسی کاندر رهی خر
رود با مرکب تازی زهی خر!
کلیم آنجا که معجز را بیان کرد
دو و دو چشمه از سنگی روان کرد
کجا احمد زند بر آب رنگی
کلیم آنجا بود بیآب و سنگی
کجا ساییده چترش سر بر افلاک
به جای سایه مهر افتاده بر خاک
گهی سر در گلیم فقر برده
گهی این اطلس خضرا سپرده
وز ایشان مصطفی را برگزیده
امام سیصد و شصت و شش اخبار
سپهر هر دو شش ماه ده و چار
شهشنشاه سریر ملک لولاک
سوار عرصه میدان افلاک
محمد عالم علم یقین است
محمد رحمه للعالمین است
به معنی قره العین دو عالم
به صورت پشت و روی نسل آدم
ز فتح مقدمش در طاق کسری
بسی کسر آمده وانگه چو کسری
همان دم آتش کفر از جهان جست
زمین از موج سیلاب بلا رست
به دارالملک سلمان آن فرو مرد
زمین شهر ما این را فرو برد
گهی جبریل باشد میر بارش
زمانی عنکبوتی پرده دارش
شد از شوق بنانش لاغر و زرد
قلم کو چون قمر شق قصب کرد
بنانش تیف بر گردون کشیده
به ایمانی صف مه بر دریده
کسی کو داشت در تن گوهر بد
چو تیغ انصاف او بر گردنش زد
کس او کی تواند کرد تقبیح؟
که آرد سنگ خارا را به تسبیح
کجا برد براق او منازل
خر عیسی فتد با بار در گل
اگر گوید کسی کاندر رهی خر
رود با مرکب تازی زهی خر!
کلیم آنجا که معجز را بیان کرد
دو و دو چشمه از سنگی روان کرد
کجا احمد زند بر آب رنگی
کلیم آنجا بود بیآب و سنگی
کجا ساییده چترش سر بر افلاک
به جای سایه مهر افتاده بر خاک
گهی سر در گلیم فقر برده
گهی این اطلس خضرا سپرده