عبارات مورد جستجو در ۱۰۹۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان قناعت
با قناعت ساز دایم ای پسر
گرچه هیچ از فقر نبود تلختر
هر سحر برخیز و استغفار کن
فرصتی اکنون که داری کار کن
همنشین خویش را غیبت مکن
غیر شیطان بر کسی لعنت مکن
چون شود هر روز در عالم جدید
از گناهان تو به میباید گزید
هر کرا ترسی نباشد از خدا
حق بترساند زهر چیزی ورا
تا توانی حاجت مسکین برآر
تا برآرد حاجتت را کردگار
هست مالت جمله در کف عاریت
گر بماند از تو باشد زاریت
عاریت را باز میباید سپرد
هیچ کس دیدی که زر با خود ببرد
حاصل از دنیا چه باشد ای امین
نه گزی کرباس و دو سه گز زمین
هرچه دادی در ره حق آن تست
هر که با اندک ز حق راضی شود
هر که با اندک ز حق راضی شود
حاجت او را خدا قاضی شود
هست دنیا بر مثال جیفهٔ
بگذر از وی گر تو خو مردانهٔ
هست دنیا بر مثال قطرهٔ
بگذر از وی زانکه داری بهرهٔ
هر که سازد بر سر پل خانهٔ
نیست عاقل او بود دیوانهٔ
از خدا نبود روا جستن غنا
هست مؤمن را غنا رنج و عنا
فقر و درویشی شفای مؤمن است
زانکه اندر وی صفای مؤمن است
مال و اولادت بمعنی دشمنند
گرچه نزدیک تو چشم روشنند
انما اولادکم را یاد گیر
مال و ملک این جهان را یادگیر
مرد ره را بود دنیا سود نیست
هرگزش اندیشهٔ نابود نیست
هر کرا از صدق دل صافی بود
خرقهٔ و لقمهٔ کافی بود
آنکه در بند زیادت میشود
دور از اهل سعادت میشود
بندگان حق چو جان را باختند
اسب همت تا ثریا تاختند
تا نبازی در ره حق آنچه هست
آنچه میباید کجا آید بدست
گرچه هیچ از فقر نبود تلختر
هر سحر برخیز و استغفار کن
فرصتی اکنون که داری کار کن
همنشین خویش را غیبت مکن
غیر شیطان بر کسی لعنت مکن
چون شود هر روز در عالم جدید
از گناهان تو به میباید گزید
هر کرا ترسی نباشد از خدا
حق بترساند زهر چیزی ورا
تا توانی حاجت مسکین برآر
تا برآرد حاجتت را کردگار
هست مالت جمله در کف عاریت
گر بماند از تو باشد زاریت
عاریت را باز میباید سپرد
هیچ کس دیدی که زر با خود ببرد
حاصل از دنیا چه باشد ای امین
نه گزی کرباس و دو سه گز زمین
هرچه دادی در ره حق آن تست
هر که با اندک ز حق راضی شود
هر که با اندک ز حق راضی شود
حاجت او را خدا قاضی شود
هست دنیا بر مثال جیفهٔ
بگذر از وی گر تو خو مردانهٔ
هست دنیا بر مثال قطرهٔ
بگذر از وی زانکه داری بهرهٔ
هر که سازد بر سر پل خانهٔ
نیست عاقل او بود دیوانهٔ
از خدا نبود روا جستن غنا
هست مؤمن را غنا رنج و عنا
فقر و درویشی شفای مؤمن است
زانکه اندر وی صفای مؤمن است
مال و اولادت بمعنی دشمنند
گرچه نزدیک تو چشم روشنند
انما اولادکم را یاد گیر
مال و ملک این جهان را یادگیر
مرد ره را بود دنیا سود نیست
هرگزش اندیشهٔ نابود نیست
هر کرا از صدق دل صافی بود
خرقهٔ و لقمهٔ کافی بود
آنکه در بند زیادت میشود
دور از اهل سعادت میشود
بندگان حق چو جان را باختند
اسب همت تا ثریا تاختند
تا نبازی در ره حق آنچه هست
آنچه میباید کجا آید بدست
عطار نیشابوری : پندنامه
در علامتهای سخت دل
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳
زغفلت تو ترا صد حجاب در پیش است
صفای چهرهٔ جانرا نقاب در پیش است
بسی کتاب بخواندی کتاب خویش بخوان
زکردهای تو جانرا کتاب در پیش است
حساب کردهٔ خود کن حساب در چه کنی
که ماند از پس و روز حساب در پیش است
عذاب روح مکن بهر مال دنیی دون
عذاب قبر و سوال و جواب در پیش است
زبهر آنچه زپس ماندت چه میسوزی
زمین و حشر و تف آفتاب در پیش است
جواب پرسش اعمال خود مهیا کن
شدن ز شرم و خجالت چو آب در پیشست
توانی ار بعبادت شبی بروز آری
بکن بکن که بهشت و ثواب در پیشست
توانی ار نکنی معصیت بدار فنا
مکن مکن که جحیم و عقاب در پیش است
زمانی ارنکنی خواب در دل شب ها
شود که در لحدت وقت خواب در پیش است
نصیحت تو یکی فیض در دلت نگرفت
ترا زگفتهٔ خود صد حجاب در پیش است
صفای چهرهٔ جانرا نقاب در پیش است
بسی کتاب بخواندی کتاب خویش بخوان
زکردهای تو جانرا کتاب در پیش است
حساب کردهٔ خود کن حساب در چه کنی
که ماند از پس و روز حساب در پیش است
عذاب روح مکن بهر مال دنیی دون
عذاب قبر و سوال و جواب در پیش است
زبهر آنچه زپس ماندت چه میسوزی
زمین و حشر و تف آفتاب در پیش است
جواب پرسش اعمال خود مهیا کن
شدن ز شرم و خجالت چو آب در پیشست
توانی ار بعبادت شبی بروز آری
بکن بکن که بهشت و ثواب در پیشست
توانی ار نکنی معصیت بدار فنا
مکن مکن که جحیم و عقاب در پیش است
زمانی ارنکنی خواب در دل شب ها
شود که در لحدت وقت خواب در پیش است
نصیحت تو یکی فیض در دلت نگرفت
ترا زگفتهٔ خود صد حجاب در پیش است
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۸
یار را با تو کار خواهد بود
کارها را شمار خواهد بود
هر چه پنهان بود شود پیدا
لیل جانرا نهار خواهد بود
آنکه خفته است شب چه روز شود
آگه و هوشیار خواهد بود
هر که کاری نمیکند امروز
حال فرداش زار خواهد بود
کار اگر زار باشدت فردا
با خودت کار زار خواهد بود
بیحسابی که میکنی یک یک
در حساب و شمار خواهد بود
هر که با نفس خود جهاد نکرد
حسرتش بیشمار خواهد بود
هر که در کارهای خود نرسید
سخرهٔ انتظار خواهد بود
هر که میران کار خود سنجید
خاطرش را قرار خواهد بود
هر که مست شراب دنیا شد
تا ابد در خمار خواهد بود
هر که مشتاق آخرت باشد
رحمت او را نثار خواهد بود
اختیار ار بحق سپرد اینجا
مالک اختیار خواهد بود
ور بود اختیار را مالک
سخرهٔ اختیار خواهد بود
در ازل شرم اگر نشد روزیش
تا ابد شرمسار خواهد بود
این غزل در جواب مولانا
فیض را یادگار خواهد بود
کارها را شمار خواهد بود
هر چه پنهان بود شود پیدا
لیل جانرا نهار خواهد بود
آنکه خفته است شب چه روز شود
آگه و هوشیار خواهد بود
هر که کاری نمیکند امروز
حال فرداش زار خواهد بود
کار اگر زار باشدت فردا
با خودت کار زار خواهد بود
بیحسابی که میکنی یک یک
در حساب و شمار خواهد بود
هر که با نفس خود جهاد نکرد
حسرتش بیشمار خواهد بود
هر که در کارهای خود نرسید
سخرهٔ انتظار خواهد بود
هر که میران کار خود سنجید
خاطرش را قرار خواهد بود
هر که مست شراب دنیا شد
تا ابد در خمار خواهد بود
هر که مشتاق آخرت باشد
رحمت او را نثار خواهد بود
اختیار ار بحق سپرد اینجا
مالک اختیار خواهد بود
ور بود اختیار را مالک
سخرهٔ اختیار خواهد بود
در ازل شرم اگر نشد روزیش
تا ابد شرمسار خواهد بود
این غزل در جواب مولانا
فیض را یادگار خواهد بود
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۹
زنده دل از چه رو بدن عالم نور میرود
جاهل مرده دل ز گور هم سوی گور میرود
طالب نشأه بقا سوی خدا روان شود
دستهٔ نشأه فنا سوی ثبور میرود
هرکه درین سرا بدید نشأه آخرت، بدید
در ره او ز پیش و پس رایت نور میرود
وانکه ز نشأه دگر کور بود درین سرا
چون برود ازین سرا هم کر و کور میرود
هر که ز تقویش لباس افسر علم بر سرش
وانکه بمعصیت تنید ناقص و عور میرود
هرکه ز کینه و حسد آتش خشم بر فروخت
او ز تنور آتشی سوی تنور میرود
سوی بهشت میرود هرکه باختیار مرد
قعر جحیم جا کند آنکه بزور میرود
هرکه بخشم مبتلا راست چو مار میشود
و آنکه اسیر حرص شد خوار چو مور میرود
غفلت فیض بین که چون غره گفتگو شده
ماتم خود گذاشته در پی سور میرود
جاهل مرده دل ز گور هم سوی گور میرود
طالب نشأه بقا سوی خدا روان شود
دستهٔ نشأه فنا سوی ثبور میرود
هرکه درین سرا بدید نشأه آخرت، بدید
در ره او ز پیش و پس رایت نور میرود
وانکه ز نشأه دگر کور بود درین سرا
چون برود ازین سرا هم کر و کور میرود
هر که ز تقویش لباس افسر علم بر سرش
وانکه بمعصیت تنید ناقص و عور میرود
هرکه ز کینه و حسد آتش خشم بر فروخت
او ز تنور آتشی سوی تنور میرود
سوی بهشت میرود هرکه باختیار مرد
قعر جحیم جا کند آنکه بزور میرود
هرکه بخشم مبتلا راست چو مار میشود
و آنکه اسیر حرص شد خوار چو مور میرود
غفلت فیض بین که چون غره گفتگو شده
ماتم خود گذاشته در پی سور میرود
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۲
عبرت بگیر ای دل ازین دهر پر غصص
ز احوال انبیا و سلاطین شنو قصص
بنگر چها ز قوم کشیدند انبیا
بس جرعهای خون که کشیدند از غصص
حق کرد بر خواص مو کل بلای خویش
قسمت زیاده داده کسی را که بود اخص
شاهان نگر که با دل پر حسرت از جهان
رفتند سوی گور ز قصر مشید جص
دانا در اینجهان ننهد دل تنش در و
چون جان اوست در تن چون مرغ در قفص
بر راستی کار جهان این دلیل بس
کو کرد بر جفاش بکردار خویش نص
فریاد میکند که من اینم مخور فریب
از بهر خود مجوی در آمیزشم رخص
پنهان نمیکند بدی خود چو اهل غدر
پیدا و روشن است بدیهاش چون برص
ای فیض قسمتیست معدّل نعیم و غم
بر اهل نشأتین مساوی بود حصص
ز احوال انبیا و سلاطین شنو قصص
بنگر چها ز قوم کشیدند انبیا
بس جرعهای خون که کشیدند از غصص
حق کرد بر خواص مو کل بلای خویش
قسمت زیاده داده کسی را که بود اخص
شاهان نگر که با دل پر حسرت از جهان
رفتند سوی گور ز قصر مشید جص
دانا در اینجهان ننهد دل تنش در و
چون جان اوست در تن چون مرغ در قفص
بر راستی کار جهان این دلیل بس
کو کرد بر جفاش بکردار خویش نص
فریاد میکند که من اینم مخور فریب
از بهر خود مجوی در آمیزشم رخص
پنهان نمیکند بدی خود چو اهل غدر
پیدا و روشن است بدیهاش چون برص
ای فیض قسمتیست معدّل نعیم و غم
بر اهل نشأتین مساوی بود حصص
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۰
نحم خیالت گردد چو طالع
در چرخ آیند اهل صوامع
رو مینماید دل میرباید
لیکن نپاید چون برق لامع
آن هم بوقتی بر نیک بختی
کو کرده باشد رفع موانع
گه دل رباید گه جان فزاید
گه غم زداید دارد منافع
دلخستگانیم بر خاک کویت
تا تو کرائی بختست و طالع
بر درگه تو بهر شفاعت
جز تو نداریم خود باش شافع
دیگر نگوئی ای فیض الا
شعری که باشد اندر مجامع
در چرخ آیند اهل صوامع
رو مینماید دل میرباید
لیکن نپاید چون برق لامع
آن هم بوقتی بر نیک بختی
کو کرده باشد رفع موانع
گه دل رباید گه جان فزاید
گه غم زداید دارد منافع
دلخستگانیم بر خاک کویت
تا تو کرائی بختست و طالع
بر درگه تو بهر شفاعت
جز تو نداریم خود باش شافع
دیگر نگوئی ای فیض الا
شعری که باشد اندر مجامع
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۱
گذشت عمر و نکردیم هیچ کار دریغ
نه روزگار بماند و نه روزگار دریغ
برفت عمر بافسانه و فسون افسوس
گذشت وقت به بیهوده و خسار دریغ
نکردهام همهٔ عمر یک عمل حاصل
نبودهام نفسی با تو هوشیار دریغ
هر آنچه گفتم و کردم تمام ضایع بود
بهرزه رفت مرا روز و روزگار دریغ
بپار گفتم کامسال کار خواهم کرد
گذشت عمر من امسال همچو پار دریغ
زهر خموشی بیباد تو هزار افسوس
زهر سخن که نه حرف تو صد هزار دریغ
زهر چه بینم و رویت در آن نمیبینم
هزار بار فسوس و هزار بار دریغ
نه یک فسوس و ده و صد که بیحساب افسوس
نه صد دریغ و هزاران که بیشمار دریغ
غنیمتی شمر این یکدو دم که ماند ای فیض
بکار کوش نگو رفت وقت کار دریغ
نه روزگار بماند و نه روزگار دریغ
برفت عمر بافسانه و فسون افسوس
گذشت وقت به بیهوده و خسار دریغ
نکردهام همهٔ عمر یک عمل حاصل
نبودهام نفسی با تو هوشیار دریغ
هر آنچه گفتم و کردم تمام ضایع بود
بهرزه رفت مرا روز و روزگار دریغ
بپار گفتم کامسال کار خواهم کرد
گذشت عمر من امسال همچو پار دریغ
زهر خموشی بیباد تو هزار افسوس
زهر سخن که نه حرف تو صد هزار دریغ
زهر چه بینم و رویت در آن نمیبینم
هزار بار فسوس و هزار بار دریغ
نه یک فسوس و ده و صد که بیحساب افسوس
نه صد دریغ و هزاران که بیشمار دریغ
غنیمتی شمر این یکدو دم که ماند ای فیض
بکار کوش نگو رفت وقت کار دریغ
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۷
گذر کن ز بیغولهٔ نام و ننگ
بشه راه مردان درآبی درنگ
رسوم سفیهان ابله بمان
که رسم سفیهان کند کار تنگ
فراخست و هموار راه خرد
در اینراه نه خار باشد نه سنگ
بدست آوری گر تو میزان عقل
نباشد ترا با خود و غیر جنگ
چو آهنگ جان تو آرد هوا
به حبل هوای خدا زن تو چنگ
هوس بر سرت چون نزول آورد
فرو بر هوس را بدم چون نهنگ
بقدر ضرورت ز دنیا بگیر
مکن بار بر خود گران و ملنگ
کمی مال افزونی راحت است
کمی جاه آسایش از نام و ننگ
پذیرفتی این نکته را گرچه فیض
وگرنه سر خالی از عقل و سنگ
بشه راه مردان درآبی درنگ
رسوم سفیهان ابله بمان
که رسم سفیهان کند کار تنگ
فراخست و هموار راه خرد
در اینراه نه خار باشد نه سنگ
بدست آوری گر تو میزان عقل
نباشد ترا با خود و غیر جنگ
چو آهنگ جان تو آرد هوا
به حبل هوای خدا زن تو چنگ
هوس بر سرت چون نزول آورد
فرو بر هوس را بدم چون نهنگ
بقدر ضرورت ز دنیا بگیر
مکن بار بر خود گران و ملنگ
کمی مال افزونی راحت است
کمی جاه آسایش از نام و ننگ
پذیرفتی این نکته را گرچه فیض
وگرنه سر خالی از عقل و سنگ
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۱
بود بدتر زهر زهری مزیدن
سرانگشت پشیمانی گزیدن
چرا عاقل کند کاری که باید
سرانگشت پشیمانی گزیدن
نخست اندیشه میکن تا نیاید
سرانگشت پشیمانی گزیدن
بجز بحر گنه لایق نباشد
سرانگشت پشیمانی گزیدن
برای معصیت باشد عقوبت
سرانگشت پشیمانی گزیدن
چوبد کردی نباشد چاره الا
سرانگشت پشیمانی گزیدن
چرا باید گنه کردن پس آنگه
سر انگشت پشیمانی گزیدن
بنازم طاعت حق کان ندارد
سر انگشت پشیمانی گزیدن
ز من بشنو که کار جاهلانست
سر انگشت پشیمانی گزیدن
چو واقع شد زیان سودی ندارد
سر انگشت پشیمانی گزیدن
لکیلاتاسون کی میگذارد
سر انگشت پشیمانی گزیدن
چو بر وفق قضا آمد چه حاصل
سر انگشت پشیمانی گزیدن
بس است ای فیض تن زن تا نباید
سر انگشت پشیمانی گزیدن
سخن که میکشد جائی که باید
سر انگشت پشیمانی گزیدن
سرانگشت پشیمانی گزیدن
چرا عاقل کند کاری که باید
سرانگشت پشیمانی گزیدن
نخست اندیشه میکن تا نیاید
سرانگشت پشیمانی گزیدن
بجز بحر گنه لایق نباشد
سرانگشت پشیمانی گزیدن
برای معصیت باشد عقوبت
سرانگشت پشیمانی گزیدن
چوبد کردی نباشد چاره الا
سرانگشت پشیمانی گزیدن
چرا باید گنه کردن پس آنگه
سر انگشت پشیمانی گزیدن
بنازم طاعت حق کان ندارد
سر انگشت پشیمانی گزیدن
ز من بشنو که کار جاهلانست
سر انگشت پشیمانی گزیدن
چو واقع شد زیان سودی ندارد
سر انگشت پشیمانی گزیدن
لکیلاتاسون کی میگذارد
سر انگشت پشیمانی گزیدن
چو بر وفق قضا آمد چه حاصل
سر انگشت پشیمانی گزیدن
بس است ای فیض تن زن تا نباید
سر انگشت پشیمانی گزیدن
سخن که میکشد جائی که باید
سر انگشت پشیمانی گزیدن
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۹
از هوس بگذر و دل پاک از آلایش کن
ترک باطل کن و جانرا بحق افزایش کن
سر و تن را بزر و سیم چه میآرائی
دل و جانرا بکمال و هنر آرایش کن
بار دنیا که بصد رنج گرفتی بر دوش
بیکی عزم بیفکن ز خود آسایش کن
نان گندم بجوین جامهٔ نو ده بکهن
از قناعت بستان زیور و پیرایش کن
بس کن از حرف به و سیب و انار و انگور
ترک مداحی میوالی و آرایش کن
قوت ابدان چه رفیع و چه دنی هر دو یکیست
قوت ارواح بدست آور و آسایش کن
از خدا گوی و ز پیغمبر و قرآن و حدیث
طاعت حضرت حق پاک ز آلایش کن
مایهٔ غم نبود جز سخن بیهوده
لب به بند از سخن بیهده آسایش کن
ماتم روز پسین گیر به پیشین یکچند
خون دلرا بدو چشم آور و پالایش کن
فیض تا چند دهی پند و نگیری در گوش
بگذر از گفتن و در معرفت افزایش کن
ترک باطل کن و جانرا بحق افزایش کن
سر و تن را بزر و سیم چه میآرائی
دل و جانرا بکمال و هنر آرایش کن
بار دنیا که بصد رنج گرفتی بر دوش
بیکی عزم بیفکن ز خود آسایش کن
نان گندم بجوین جامهٔ نو ده بکهن
از قناعت بستان زیور و پیرایش کن
بس کن از حرف به و سیب و انار و انگور
ترک مداحی میوالی و آرایش کن
قوت ابدان چه رفیع و چه دنی هر دو یکیست
قوت ارواح بدست آور و آسایش کن
از خدا گوی و ز پیغمبر و قرآن و حدیث
طاعت حضرت حق پاک ز آلایش کن
مایهٔ غم نبود جز سخن بیهوده
لب به بند از سخن بیهده آسایش کن
ماتم روز پسین گیر به پیشین یکچند
خون دلرا بدو چشم آور و پالایش کن
فیض تا چند دهی پند و نگیری در گوش
بگذر از گفتن و در معرفت افزایش کن
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۲۸ - در دیر راهب
به نزد بحر دیری دید مینا
کشیشی چون پیر چون کیوان در آنجا
شد آن خورشید رخ در دیر کیوان
ازو پرشسد حال چرخ گردان
جوابش و داد و گفت احوال گردون
نداند کس به جز دانای بیچون
اگر خواهی خلاص از موج دریا
چو ما باید کناری جستن از ما
گهر جویی؟ بیا در ما سفر کن
امان خواهی؟ ز بحر ما حذر کن
دگر پرسید: «ای پیر خردمند
مرا اندر تجارت ده یکی پند
بگو تا مایه خود زین بضاعت
چه سازم در جهان؟» گفتا: «قناعت
قناعت کن کز آن با بست شد باز
که کرد اندر هوای آز پرواز
از آن سلطان مرغان گشت عنفا
که در قاف قناعت کرد ماوا
طلب کن عین عزت را از آن قاف
که هست این عین را منبع بر آن قاف
تو وقتی سر عنقا را بدانی
که عنقا را به کلی باز خوانی»
سیم نوبت سرشک از دیده بارید
چو گردون از غم گردون بنالید
که: «مهر آسمان با ما به کین است
فلک دایم به قصدم در کمین است
جهان را حوادث میگشاید
فلک نقش مخالف مینماید»
ملک را در دو بیت آن پیر بخرد
جواب خوب موزون داد و تن زد:
کشیشی چون پیر چون کیوان در آنجا
شد آن خورشید رخ در دیر کیوان
ازو پرشسد حال چرخ گردان
جوابش و داد و گفت احوال گردون
نداند کس به جز دانای بیچون
اگر خواهی خلاص از موج دریا
چو ما باید کناری جستن از ما
گهر جویی؟ بیا در ما سفر کن
امان خواهی؟ ز بحر ما حذر کن
دگر پرسید: «ای پیر خردمند
مرا اندر تجارت ده یکی پند
بگو تا مایه خود زین بضاعت
چه سازم در جهان؟» گفتا: «قناعت
قناعت کن کز آن با بست شد باز
که کرد اندر هوای آز پرواز
از آن سلطان مرغان گشت عنفا
که در قاف قناعت کرد ماوا
طلب کن عین عزت را از آن قاف
که هست این عین را منبع بر آن قاف
تو وقتی سر عنقا را بدانی
که عنقا را به کلی باز خوانی»
سیم نوبت سرشک از دیده بارید
چو گردون از غم گردون بنالید
که: «مهر آسمان با ما به کین است
فلک دایم به قصدم در کمین است
جهان را حوادث میگشاید
فلک نقش مخالف مینماید»
ملک را در دو بیت آن پیر بخرد
جواب خوب موزون داد و تن زد:
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۶۰ - غزل
برو به کار خود ای واعظ این چه فریاد است؟
مرا فتاده دل از ره ترا چه افتادست؟
به کام تا نرساند مرا لبش چو نای
نصیحت همه عالم به گوش من بادست
دلا منال ز بیداد و جور یار که یار
ترا نصیب نصیب همین کرده است و این دادست
اگر چه مستی عشقم خراب کرد ولی
اساس هستی ما ز آن خراب آبادست
میان او که خدا آفریده است از هیچ
دقیقه ایست که هیچ آفریده نگشادست
برو فسانه مخوان و فسون مدم بسیار
کزین فسانه و افسون بسی مرا یادست
گدای کوی تو از هشت خلد مستغنی است
اسیر بند تو از جمله عالم آزادست
دمم کم ده که دم آتش فروزد
چو چربی بیند آتش بیش سوزد
بدین دم ترک این سودا نگیرم
رها کن تا درین آتش بمیرم
تنم چون خاک اگر در خاک ریزد
ز کوی دوست گردم بر نخیزد
چو گفتار ملک بنشیند مهراب
فرو بارید مژگانش ز مهر آب
به جم گفت: «این زمان تدبیر باید
که بی تدبیر کاری بر نیاید
چو دولت بر تو اکنون گشت لازم
شدن بر درگه قیصر ملازم
فکر دستی تو خدمت لیک دانی
تو رسم و خوی شاهان نیک دانی
چو قیصر رسم و ایین تو بیند
همانا با تو پیوندی گزیند
به دامادی خود نامت بر آرد
مرادت بخشد و کامت برآرد
هنوز اسباب سلطانیت بر جاست
اساس القاب جمشیدیت مهیاست
سپاه است و درم اسباب شاهی
هنوزت هست زین چندان که خواهی
هنوزت شمع دولت نامدارست
درختت سبز و تیفت آبدارست
هنوزت باد پایانند زینی
هنوزت ماهرویانند پینی
به هر کاری ردم در دست باید
که از دست تهی کاری نیاید
ببین کز صحبت خور مهره گل
چه مایه زر و گوهر کرد حاصل
حلال آخر شود خود بدر چون ماه
رود در مرکب خورشید هر ماه
چنان کارش فروغ نور گیرد
که از نورش جهان رونق پذیرد
ملک چون غصه از مهراب بنشید
صلاح حال خود حالی در آن دید
از آن کهسار چون ابر بهاران
فرود آمد سرشک از دیده باران
چو ماه آراست برج خویشتن را
منور کرد با آن انجمن را
از آن پس چینیان کردند یکسر
بسیج خدمت درگاه قیصر
زر و یاقوت را ترکیب کردند
چو خورشید افسری ترتیب کردند
مرا فتاده دل از ره ترا چه افتادست؟
به کام تا نرساند مرا لبش چو نای
نصیحت همه عالم به گوش من بادست
دلا منال ز بیداد و جور یار که یار
ترا نصیب نصیب همین کرده است و این دادست
اگر چه مستی عشقم خراب کرد ولی
اساس هستی ما ز آن خراب آبادست
میان او که خدا آفریده است از هیچ
دقیقه ایست که هیچ آفریده نگشادست
برو فسانه مخوان و فسون مدم بسیار
کزین فسانه و افسون بسی مرا یادست
گدای کوی تو از هشت خلد مستغنی است
اسیر بند تو از جمله عالم آزادست
دمم کم ده که دم آتش فروزد
چو چربی بیند آتش بیش سوزد
بدین دم ترک این سودا نگیرم
رها کن تا درین آتش بمیرم
تنم چون خاک اگر در خاک ریزد
ز کوی دوست گردم بر نخیزد
چو گفتار ملک بنشیند مهراب
فرو بارید مژگانش ز مهر آب
به جم گفت: «این زمان تدبیر باید
که بی تدبیر کاری بر نیاید
چو دولت بر تو اکنون گشت لازم
شدن بر درگه قیصر ملازم
فکر دستی تو خدمت لیک دانی
تو رسم و خوی شاهان نیک دانی
چو قیصر رسم و ایین تو بیند
همانا با تو پیوندی گزیند
به دامادی خود نامت بر آرد
مرادت بخشد و کامت برآرد
هنوز اسباب سلطانیت بر جاست
اساس القاب جمشیدیت مهیاست
سپاه است و درم اسباب شاهی
هنوزت هست زین چندان که خواهی
هنوزت شمع دولت نامدارست
درختت سبز و تیفت آبدارست
هنوزت باد پایانند زینی
هنوزت ماهرویانند پینی
به هر کاری ردم در دست باید
که از دست تهی کاری نیاید
ببین کز صحبت خور مهره گل
چه مایه زر و گوهر کرد حاصل
حلال آخر شود خود بدر چون ماه
رود در مرکب خورشید هر ماه
چنان کارش فروغ نور گیرد
که از نورش جهان رونق پذیرد
ملک چون غصه از مهراب بنشید
صلاح حال خود حالی در آن دید
از آن کهسار چون ابر بهاران
فرود آمد سرشک از دیده باران
چو ماه آراست برج خویشتن را
منور کرد با آن انجمن را
از آن پس چینیان کردند یکسر
بسیج خدمت درگاه قیصر
زر و یاقوت را ترکیب کردند
چو خورشید افسری ترتیب کردند
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۸۹ - غزل
عشق مرا از هزار کار برآورد
گرد جهانم هزار بار برآورد
یار مرا خوی تنگ بود به غایت
عشق دلم را به خوی یار بر آورد
لشکر سودای عشق بر سر من تاخت
از تن خاکی من غبار برآورد
خیز و بیا چشم روزگار برآور
کز تو مرا چشم روزگار برآورد
با تو بیا تا دمی به کام برآیم
همان که فراقت زما دمان برآورد
کام من جان به لب رسیده برآورد
ز آن لب شیرین کزین هزار برآورد
بس که مرا چون صبا هوای خیالت
گرد گلستان و لاله زار برآورد
قد تو در چشم من به جلوه درآمد
سرو سهی را ز جویبار برآورد
به پاسخ گفت با بانو جهاندار
نخست اندیشه می باید در این کار
نیابی خیر از آن شاخ برومند
که سازد با درخت خشک پیوند
چرا در خاک سیمی را کنم گم
که می شاید به کحل چشم مردم؟
بری طوبی ز خلد جاودانی
بری در غیر ذی زرعش نشانی
هر آنکو کرد با ناجنس پیوند
قرین بد گزید از بهر فرزند
به جای نور چشم خویش بد کرد
بدست خویش قصد جان خود کرد
اگرچه قطره زاد از ابر لیکن
به بحر افتاد و شد در بحر ساکن
به لطف خویش بحر او را بپرورد
یتیم بحر نام خویشتن کرد
بزرگی و هنر از یم در آموخت
هنرهای بزرگان زو هم آموخت
چو صاحب مکنت و صاحب هنر شد
سزای گوشوار و تاج و زر شد
تو یک مه گر به لطفش می بخوانی
به خورشید جهانتابش رسانی
تو خورشید جمالی او مه نو
نظر می دارد از لطف تو پرتو
گرفتم خود نه از فغفور چین است
خردمندیش ما را خود یقین است
همه شب بود با قیصر دراین زار
همی راند از غم و شادی سخن باز
گرد جهانم هزار بار برآورد
یار مرا خوی تنگ بود به غایت
عشق دلم را به خوی یار بر آورد
لشکر سودای عشق بر سر من تاخت
از تن خاکی من غبار برآورد
خیز و بیا چشم روزگار برآور
کز تو مرا چشم روزگار برآورد
با تو بیا تا دمی به کام برآیم
همان که فراقت زما دمان برآورد
کام من جان به لب رسیده برآورد
ز آن لب شیرین کزین هزار برآورد
بس که مرا چون صبا هوای خیالت
گرد گلستان و لاله زار برآورد
قد تو در چشم من به جلوه درآمد
سرو سهی را ز جویبار برآورد
به پاسخ گفت با بانو جهاندار
نخست اندیشه می باید در این کار
نیابی خیر از آن شاخ برومند
که سازد با درخت خشک پیوند
چرا در خاک سیمی را کنم گم
که می شاید به کحل چشم مردم؟
بری طوبی ز خلد جاودانی
بری در غیر ذی زرعش نشانی
هر آنکو کرد با ناجنس پیوند
قرین بد گزید از بهر فرزند
به جای نور چشم خویش بد کرد
بدست خویش قصد جان خود کرد
اگرچه قطره زاد از ابر لیکن
به بحر افتاد و شد در بحر ساکن
به لطف خویش بحر او را بپرورد
یتیم بحر نام خویشتن کرد
بزرگی و هنر از یم در آموخت
هنرهای بزرگان زو هم آموخت
چو صاحب مکنت و صاحب هنر شد
سزای گوشوار و تاج و زر شد
تو یک مه گر به لطفش می بخوانی
به خورشید جهانتابش رسانی
تو خورشید جمالی او مه نو
نظر می دارد از لطف تو پرتو
گرفتم خود نه از فغفور چین است
خردمندیش ما را خود یقین است
همه شب بود با قیصر دراین زار
همی راند از غم و شادی سخن باز
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
اذا اراد الله بقوم خیراً ابتلاهم، فصل فی الضحی والبکاء
تا توانی به خنده لب بگشای
سردندان به خنده در منمای
خندهٔ هرزه آبروی برد
راز پنهان میان کوی برد
با پسر اینچنین مثل زد سام
گریه بهتر زخندهٔ بی هنگام
گریهٔ ابر بین وخندهٔ برق
درنگر تا که چیست اینجا فرق
ابر از آن گریه نعمت اندوزد
برق از آن خنده آتش افروزد
ابلهی از گزا ف میخندید
زیرکی آن بدید و نپسندید
گفت ای بی حیا و بی آزرم
اینچنین خندی و نداری شرم
گریهٔ تو زظلم و بیدادی
به که بی وقت خنده و شادی
خندهٔ هرزه آیت جهل است
مرد بیهوده خند، نا اهل است
هان و هان تا نخندی ای خیره
که بسی خنده دل کند تیره
هیچ شک نیست اندرین گفتار
گریه آید زخندهٔ بسیار
سردندان به خنده در منمای
خندهٔ هرزه آبروی برد
راز پنهان میان کوی برد
با پسر اینچنین مثل زد سام
گریه بهتر زخندهٔ بی هنگام
گریهٔ ابر بین وخندهٔ برق
درنگر تا که چیست اینجا فرق
ابر از آن گریه نعمت اندوزد
برق از آن خنده آتش افروزد
ابلهی از گزا ف میخندید
زیرکی آن بدید و نپسندید
گفت ای بی حیا و بی آزرم
اینچنین خندی و نداری شرم
گریهٔ تو زظلم و بیدادی
به که بی وقت خنده و شادی
خندهٔ هرزه آیت جهل است
مرد بیهوده خند، نا اهل است
هان و هان تا نخندی ای خیره
که بسی خنده دل کند تیره
هیچ شک نیست اندرین گفتار
گریه آید زخندهٔ بسیار
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
فصل فی العافیه
در جهان هر چه هست عاریت است
بهترین نعمتیش عافیت است
هست اندر جهان جسمانی
عافیت ملکت سلیمانی
هر که در عافیت بداند پست
قدر این مملکت شناسد چیست
خشک نانی به عافیت زجهان
نزد من به زملکت خاقان
فرخ آن کو دل از جهان برکند
ببرید از جهانیان پیوند
فرخ آن کو به گوشهای بنشست
گشت فارغ زگفت وگویبرست
هرکه را این غرض میسر شد
از شرف با ملک برابر شد
شاه ایوان غلام او باشد
جرعه خواران جام او باشد
چون ترا عافیت نماید روی
پس از آن بر طریق آزمپوی
آز بگذار تا نیاز آری
کاز آرد به رویها خواری
طمع و آز را مرید مباش
بایزیدی کن و یزید مباش
از پی ملک او گزید سفر
دو جهان پیش او نداشت خطر
بزن ای پیرو جوانمردان
بر جهان پشت پای چون مردان
تا ترا بر جهان و جان نظر است
هر چه هستی توست در خطراست
برفشان آستین زجان و جهان
التفاتی مکن بدین و بدان
شاخ حرص و هوا ز بیخ بکن
کردن آز و آرزو بشکن
هر چه یابی زنعمت دنیا
برفشان بهر عزت عقبا
چون الف آنکسیکه هیچ نداشت
اندر آن هیچ بند و پیچ نداشت
دم زتجرید، آن تواند زد
که لگد بر جهان، تواند زد
در روش چون بدین مقام بود
دان که در عاشقی تمام بود
مرد این ره چو راهرو باشد
هر زمان قربتیش نو باشد
نقش کژ محو کن زتخته دل
تا شود کشف بر تو هر مشکل
هر مرادی که از تو روی بتافت
نتوان جز براستی دریافت
بهترین نعمتیش عافیت است
هست اندر جهان جسمانی
عافیت ملکت سلیمانی
هر که در عافیت بداند پست
قدر این مملکت شناسد چیست
خشک نانی به عافیت زجهان
نزد من به زملکت خاقان
فرخ آن کو دل از جهان برکند
ببرید از جهانیان پیوند
فرخ آن کو به گوشهای بنشست
گشت فارغ زگفت وگویبرست
هرکه را این غرض میسر شد
از شرف با ملک برابر شد
شاه ایوان غلام او باشد
جرعه خواران جام او باشد
چون ترا عافیت نماید روی
پس از آن بر طریق آزمپوی
آز بگذار تا نیاز آری
کاز آرد به رویها خواری
طمع و آز را مرید مباش
بایزیدی کن و یزید مباش
از پی ملک او گزید سفر
دو جهان پیش او نداشت خطر
بزن ای پیرو جوانمردان
بر جهان پشت پای چون مردان
تا ترا بر جهان و جان نظر است
هر چه هستی توست در خطراست
برفشان آستین زجان و جهان
التفاتی مکن بدین و بدان
شاخ حرص و هوا ز بیخ بکن
کردن آز و آرزو بشکن
هر چه یابی زنعمت دنیا
برفشان بهر عزت عقبا
چون الف آنکسیکه هیچ نداشت
اندر آن هیچ بند و پیچ نداشت
دم زتجرید، آن تواند زد
که لگد بر جهان، تواند زد
در روش چون بدین مقام بود
دان که در عاشقی تمام بود
مرد این ره چو راهرو باشد
هر زمان قربتیش نو باشد
نقش کژ محو کن زتخته دل
تا شود کشف بر تو هر مشکل
هر مرادی که از تو روی بتافت
نتوان جز براستی دریافت
رهی معیری : چند قطعه
پاداش نیکی
من نگویم ترک آیین مروت کن ولی
این فضیلت با تو خلق سفله را دشمن کند
تار و پودش را ز کین توزی همی خواهند سوخت
هر که همچون شمع بزم دیگران روشن کند
گفت با صاحبدلی مردی که بهمان در نهفت
قصد دارد تا به تیغت سر جدا از تن کند
نیکمردش گفت باور نایدم این گفته ز آنک
من باو نیکی نکردم تا بدی با من کند
میکنند از دشمنی نا دوستان با دوستان
آنچه آتش با گیاه و برق با خرمن کند
دور شو زین مردم نا اهل دور از مردمی
دیو گردد هر که آمیزش به اهریمن کند
منزلت خواهی مکان در کنج تنهایی گزین
گنج گوهر بین که در ویرانه ها مسکن کند
این فضیلت با تو خلق سفله را دشمن کند
تار و پودش را ز کین توزی همی خواهند سوخت
هر که همچون شمع بزم دیگران روشن کند
گفت با صاحبدلی مردی که بهمان در نهفت
قصد دارد تا به تیغت سر جدا از تن کند
نیکمردش گفت باور نایدم این گفته ز آنک
من باو نیکی نکردم تا بدی با من کند
میکنند از دشمنی نا دوستان با دوستان
آنچه آتش با گیاه و برق با خرمن کند
دور شو زین مردم نا اهل دور از مردمی
دیو گردد هر که آمیزش به اهریمن کند
منزلت خواهی مکان در کنج تنهایی گزین
گنج گوهر بین که در ویرانه ها مسکن کند
اقبال لاهوری : پیام مشرق
دلا نارائی پروانه تا کی
اقبال لاهوری : پیام مشرق
میان لاله و گل آشیان گیر
اقبال لاهوری : پیام مشرق
خرده (۶)