عبارات مورد جستجو در ۲۹۰ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۲
گذشتم از سر عشقت من و خیال دگر
گل دگر چمن دگر و نهال دگر
بس است در شب هجر توام توانایی
همین قدر که زحالی روم بحال دگر
امیدوار به عفوم، چنانکه می ترسم
مباد بیم گناهم شود و بال دگر
نشست تا به دلم چون نگین بر انگشتر
فزوده جوهر حسن ترا جمال دگر
ز آه ما که شد امروز تیره آینه ات
کشیده ایم ز روی تو انفعال دگر
ز قید نفس رهایی بسعی ممکن نیست
ز دام خویش پریدن توان به بال دگر
شنیدن خبر مرگ همگنان جویا
بس است هر دل زنده گوشمال دگر
گل دگر چمن دگر و نهال دگر
بس است در شب هجر توام توانایی
همین قدر که زحالی روم بحال دگر
امیدوار به عفوم، چنانکه می ترسم
مباد بیم گناهم شود و بال دگر
نشست تا به دلم چون نگین بر انگشتر
فزوده جوهر حسن ترا جمال دگر
ز آه ما که شد امروز تیره آینه ات
کشیده ایم ز روی تو انفعال دگر
ز قید نفس رهایی بسعی ممکن نیست
ز دام خویش پریدن توان به بال دگر
شنیدن خبر مرگ همگنان جویا
بس است هر دل زنده گوشمال دگر
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۶۴
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۳۰ - رباعی
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
گریه در بزم یار، بی ادبی است
خنده هم ز این قرار، بی ادبی است
اتحادم به امر مطلوب است
ورنه بوس و کنار بی ادبی است
ستم و جور درد عشقش را
باز با او شمار بی ادبی است
در جهانی که افتقار سزاست
از جهان افتخار بی ادبی است
حاکم امر و نهی چون حق است
گله از روزگار بی ادبی است
هر کجا پابرهنگان باشند
سرکشی های خار بی ادبی است
هر کجا آن نگار بی نقش است
باز نقش و نگار بی ادبی است
از خیالی که آه نتوان کرد
نالهٔ زار زار بی ادبی است
عاشقی مفلسی و جانبازی است
تن زنی در قمار بی ادبی است
ای سعیدا محبتی در دل
غیر حب نگار بی ادبی است
خنده هم ز این قرار، بی ادبی است
اتحادم به امر مطلوب است
ورنه بوس و کنار بی ادبی است
ستم و جور درد عشقش را
باز با او شمار بی ادبی است
در جهانی که افتقار سزاست
از جهان افتخار بی ادبی است
حاکم امر و نهی چون حق است
گله از روزگار بی ادبی است
هر کجا پابرهنگان باشند
سرکشی های خار بی ادبی است
هر کجا آن نگار بی نقش است
باز نقش و نگار بی ادبی است
از خیالی که آه نتوان کرد
نالهٔ زار زار بی ادبی است
عاشقی مفلسی و جانبازی است
تن زنی در قمار بی ادبی است
ای سعیدا محبتی در دل
غیر حب نگار بی ادبی است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
به هر وادی که آبادی است آن وادی جفا دارد
در آن صحرا که معموری نمی باشد صفا دارد
تهی چون شد ز خود نی زیر و بم را ساز می گردد
نوای عیش و عشرت را در این جا بینوا دارد
تسلی، ناشکیبایی، جفا، پیمان شکستن، عهد بربستن
چه گویم این جهان بی وفا با خود چها دارد
نه شادی دارد از بودن نه غم دارد ز نابودن
که در شهر تعلق پادشاهی را گدا دارد
تنی لاغر نه بردارد ز فرش هیچ کس منت
که از پهلوی خود با خویش، نقش بوریا دارد
ندیدم همچو دل کامل عیاری دوربین یاری
که از هر جا چو می پرسم جوابی آشنا دارد
سعیدا طبع وحشی سایهٔ دیوارکی خواهد
دل دیوانهٔ ما رم ز نقش بوریا دارد
در آن صحرا که معموری نمی باشد صفا دارد
تهی چون شد ز خود نی زیر و بم را ساز می گردد
نوای عیش و عشرت را در این جا بینوا دارد
تسلی، ناشکیبایی، جفا، پیمان شکستن، عهد بربستن
چه گویم این جهان بی وفا با خود چها دارد
نه شادی دارد از بودن نه غم دارد ز نابودن
که در شهر تعلق پادشاهی را گدا دارد
تنی لاغر نه بردارد ز فرش هیچ کس منت
که از پهلوی خود با خویش، نقش بوریا دارد
ندیدم همچو دل کامل عیاری دوربین یاری
که از هر جا چو می پرسم جوابی آشنا دارد
سعیدا طبع وحشی سایهٔ دیوارکی خواهد
دل دیوانهٔ ما رم ز نقش بوریا دارد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۱
ای کرده وطن تن، به سوی جان سفری کن
از جان گذر و جانب جانان نظری کن
بر خنجر و شمشیر زبان های فضولان
مانند کر از گوش تغافل، سپری کن
تا منزل مقصود خودی راه درست است
برخیز و به جان منت از این رهگذری کن
دارد خبری گر ز خرابات نگاهی
از بی خبری بی خبران را خبری کن
خواهی ز جهان کام چو ابنای زمان شو
رو در پی دیو و دد و تسخیر پری کن
در هر قدم از خویش نشان مان و بیاز باز
آن گاه به گم کرده رهان راهبری کن
گر سیم بری سیمبری سیمبر آید
برخیز سعیدا و برو فکر زری کن
از جان گذر و جانب جانان نظری کن
بر خنجر و شمشیر زبان های فضولان
مانند کر از گوش تغافل، سپری کن
تا منزل مقصود خودی راه درست است
برخیز و به جان منت از این رهگذری کن
دارد خبری گر ز خرابات نگاهی
از بی خبری بی خبران را خبری کن
خواهی ز جهان کام چو ابنای زمان شو
رو در پی دیو و دد و تسخیر پری کن
در هر قدم از خویش نشان مان و بیاز باز
آن گاه به گم کرده رهان راهبری کن
گر سیم بری سیمبری سیمبر آید
برخیز سعیدا و برو فکر زری کن
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۸
تلخی کند به کام خضر آب زندگی
بیدار چون شود ز شکر خواب زندگی
از غفلت است این همه عمر دراز خضر
بدتر ز خواب مرگ بود خواب زندگی
چون تیغ گرم در پی تحصیل آبروی
من بارها گذشته ام از آب زندگی
شب های تار عمر به غفلت گذشته است
فیضی مگر بریم ز مهتاب زندگی
آخر سرش ز کثرت خمیازه شد حباب
آن کس که داشت خواهش دریاب زندگی
هر روز تار عمر نهد رو به کوتهی
بیکار نیست دست رسن تاب زندگی
جان سخت تر ز خضر سعیدا کسی ندید
آورده است تا به چه حد تاب زندگی
بیدار چون شود ز شکر خواب زندگی
از غفلت است این همه عمر دراز خضر
بدتر ز خواب مرگ بود خواب زندگی
چون تیغ گرم در پی تحصیل آبروی
من بارها گذشته ام از آب زندگی
شب های تار عمر به غفلت گذشته است
فیضی مگر بریم ز مهتاب زندگی
آخر سرش ز کثرت خمیازه شد حباب
آن کس که داشت خواهش دریاب زندگی
هر روز تار عمر نهد رو به کوتهی
بیکار نیست دست رسن تاب زندگی
جان سخت تر ز خضر سعیدا کسی ندید
آورده است تا به چه حد تاب زندگی
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۳۵
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۷۶
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۲۲ - بیرون آمدن جوان خارکن از معبد خود و رفتن به سراپرده ی سلطان
در بر آن خار کن با صد نیاز
گاه کردندش سلام و گه نیاز
قامتش کردند از پا تا بسر
غرق مروارید و یاقوت و گهر
خرقه ی پشمینه اش انداختند
سندس و دیبا طرازش ساختند
پس کشیدندش جنیبت زیر ران
کوه پیکر زین مرصع زرعنان
خار کن چون بر جنیبت شد سوار
در رکابش شد دوان صد شهریار
با شکوه کوه فر کیقباد
شهر را از مقدم خود رتبه داد
شهریارانش قطار اندر قطار
دستیار و پیشکار و تنقطار
شهریاران در برزن و بازار و بام
آن یکی آورد لام و این نیام
چون قدم در بارگاه شه نهاد
آمدش از روزگار خویش یاد
روزگار ذلت و پستی خویش
بینوایی و تهی دستی خویش
روزهای گرم و آن هیزم کشی
شامهای سرد و آن بی آتشی
نکبت و ادبار بیش از بیش خود
خاطر زار و دل پر ریش خود
آن پریشانی و آن بیچارگی
از در هر خانه و آوارگی
از دل پر درد و دست کوتهش
رنج بی اندازه ی سال و مهش
ناله ی شبها و درد روزها
ساختن در روز و شب با سوزها
وانچه می خواهد ز بهر خود کنون
آنچه از وصف و بیان باشد فزون
پادشاهی از پس هیزم کشی
از پس آن ناخوشیها این خوشی
شمع و کافور و چراغ زرنگار
از پس تاریکی و شبهای تار
محفلی و گلستان در گلستان
وصل جانانی چه جانان جان جان
قصر شاهنشاهی و وصل حبیب
خلوت خالی ز اغیار و رقیب
زین تفکر روزنی بر دل گشاد
نوری از آن روزنش بر دل فتاد
فکرت آمد قفل دلها را کلید
در گشاید چون کلید آمد پدید
فکرت آمد همچو باران بهار
ساحت دلها بود چون کشت زار
فکر باش نطفه و دل زاقدان
دل چراغی هست فکرت زیب آن
فکر باشد شعله و دل چون زکال
آن زکال از شعله یابد اشتعال
فکر باشد چون نسیم صبحگاه
غنچه نشگفته دل بی اشتباه
زین سبب گفت آن رسول سرفراز
فکر یک ساعت به از سالی نماز
بلکه باشد بهتر از هفتاد سال
این سخن مهمل ندانی این همال
گاه کردندش سلام و گه نیاز
قامتش کردند از پا تا بسر
غرق مروارید و یاقوت و گهر
خرقه ی پشمینه اش انداختند
سندس و دیبا طرازش ساختند
پس کشیدندش جنیبت زیر ران
کوه پیکر زین مرصع زرعنان
خار کن چون بر جنیبت شد سوار
در رکابش شد دوان صد شهریار
با شکوه کوه فر کیقباد
شهر را از مقدم خود رتبه داد
شهریارانش قطار اندر قطار
دستیار و پیشکار و تنقطار
شهریاران در برزن و بازار و بام
آن یکی آورد لام و این نیام
چون قدم در بارگاه شه نهاد
آمدش از روزگار خویش یاد
روزگار ذلت و پستی خویش
بینوایی و تهی دستی خویش
روزهای گرم و آن هیزم کشی
شامهای سرد و آن بی آتشی
نکبت و ادبار بیش از بیش خود
خاطر زار و دل پر ریش خود
آن پریشانی و آن بیچارگی
از در هر خانه و آوارگی
از دل پر درد و دست کوتهش
رنج بی اندازه ی سال و مهش
ناله ی شبها و درد روزها
ساختن در روز و شب با سوزها
وانچه می خواهد ز بهر خود کنون
آنچه از وصف و بیان باشد فزون
پادشاهی از پس هیزم کشی
از پس آن ناخوشیها این خوشی
شمع و کافور و چراغ زرنگار
از پس تاریکی و شبهای تار
محفلی و گلستان در گلستان
وصل جانانی چه جانان جان جان
قصر شاهنشاهی و وصل حبیب
خلوت خالی ز اغیار و رقیب
زین تفکر روزنی بر دل گشاد
نوری از آن روزنش بر دل فتاد
فکرت آمد قفل دلها را کلید
در گشاید چون کلید آمد پدید
فکرت آمد همچو باران بهار
ساحت دلها بود چون کشت زار
فکر باش نطفه و دل زاقدان
دل چراغی هست فکرت زیب آن
فکر باشد شعله و دل چون زکال
آن زکال از شعله یابد اشتعال
فکر باشد چون نسیم صبحگاه
غنچه نشگفته دل بی اشتباه
زین سبب گفت آن رسول سرفراز
فکر یک ساعت به از سالی نماز
بلکه باشد بهتر از هفتاد سال
این سخن مهمل ندانی این همال
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۶
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۷۵
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۲۴
نهاد طبع لطیفت چه گوهری است کزو
هزار دریا در لحظه ئی همی زاید
روان، بمجلس مانوس او بیاراید
بصر، بطلعت میمون او بیاساید
خرد چسان کمر عشق برمیان بندد
عروس فکرت او چون نقاب بگشاید
بر اسب فکرت چون رای او سوار شود
ز نفس ناقه گوی کمال برباید
بیادگار ز من شعر خواست بیتی چند
نوشتم ار چه، از آن بهترک همی باید
در اینمقام خرده خرده ئی همی گیرد
که از حلاوت آن جان همی بیفزاید
کران نباشد غواص درّ بحر سخن
صدف بساحل عمان برد نکو ناید
ولیک از سر آن در گذشتم از پی آن
همی گذر نتوان کرد از آنچه فرماید
ستوده خاطر فرمانبر اثیرالدین
چو آتشی است که آب حیات ازاوزاید
در خزانه علم است فکرتش گوئی
که هر زمان بکلید کلام بگشاید
هزار کوکب معنی ز چرخ خاطر او
بنفس ناطقه هر لحظه روی بنماید
بلطف طبع ز روی کرم مرا بستود
از آنکه طبع کرم از کرم بیاساید
چو بنگریدم دروی زنکته های بدیع
مرا چه گفت خرد: نظم ازاین نمط باید
زشرق شمع مرا فکرت آفتابی شد
کز آسمان خرد، میغ جهل بزداید
هم از بحار غم فضل او بباغ دلم
نمیرسید کز او روح نامی افزاید
کنون ز شاخ هنر طوبئی بشد بالم
شکار نکته ز شاهین نظم برباید
عجب نباشد اگر دُر برم بسوی عدن
که جزو جزو سوی کل خویش بگراید
یقین بدان که بمعیار علم کیل سخن
خرد بسنجد هرکس که باد پیماید
هزار دریا در لحظه ئی همی زاید
روان، بمجلس مانوس او بیاراید
بصر، بطلعت میمون او بیاساید
خرد چسان کمر عشق برمیان بندد
عروس فکرت او چون نقاب بگشاید
بر اسب فکرت چون رای او سوار شود
ز نفس ناقه گوی کمال برباید
بیادگار ز من شعر خواست بیتی چند
نوشتم ار چه، از آن بهترک همی باید
در اینمقام خرده خرده ئی همی گیرد
که از حلاوت آن جان همی بیفزاید
کران نباشد غواص درّ بحر سخن
صدف بساحل عمان برد نکو ناید
ولیک از سر آن در گذشتم از پی آن
همی گذر نتوان کرد از آنچه فرماید
ستوده خاطر فرمانبر اثیرالدین
چو آتشی است که آب حیات ازاوزاید
در خزانه علم است فکرتش گوئی
که هر زمان بکلید کلام بگشاید
هزار کوکب معنی ز چرخ خاطر او
بنفس ناطقه هر لحظه روی بنماید
بلطف طبع ز روی کرم مرا بستود
از آنکه طبع کرم از کرم بیاساید
چو بنگریدم دروی زنکته های بدیع
مرا چه گفت خرد: نظم ازاین نمط باید
زشرق شمع مرا فکرت آفتابی شد
کز آسمان خرد، میغ جهل بزداید
هم از بحار غم فضل او بباغ دلم
نمیرسید کز او روح نامی افزاید
کنون ز شاخ هنر طوبئی بشد بالم
شکار نکته ز شاهین نظم برباید
عجب نباشد اگر دُر برم بسوی عدن
که جزو جزو سوی کل خویش بگراید
یقین بدان که بمعیار علم کیل سخن
خرد بسنجد هرکس که باد پیماید
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۸۰
فضولی : مقطعات
شمارهٔ ۳۵
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۱۹ - مرثیه
فغان ز گردش این چرخ کوژپشت کهن
سپهر کژ حرکات و ستاره ی ریمن
سپهر باشد مانند باغی از ازهار
ستاره تابد همچون چراغی از روزن
نه کس درین باغ آرد شمیم گل بمشام
نه زین چراغ یکی خانه در جهان روشن
زمانه ما را چون گاو بسته بر گردون
ازین ره است که بنهاده یوغ بر گردن
چو مرغ خانگی اندر قفای پیرزنان
ببام و برزن تازیم بهر یک ارزن
بجای دانه ارزن همیشه بر سرمان
کلوخ بارد از بام و سنگ از برزن
کسی که خواهد ازین چرخ شادمانی دل
کسیکه جوید ازین روزگار راحت تن
همی ببیزد بیهوده آب در غربال
همی ساید بیغاره باد در هاون
نگویمت که ز تاریخ باستان برخوان
حدیث های شگرف و فسانهای کهن
که هرچه خوانی از آن تازه تر نخواهد بود
که گوش هوش گشائی و بشنوی از من
امین دولت ماضی که تا بگیتی زیست
معین دولت و دین بود و یار شرع و سنن
ز روی خوبش تابنده بود مهر منیر
ز خوی پاکش زاینده بود مشک ختن
ز نامه اش رخ آفاق جسته تاب و فروغ
ز خامه اش خط خوبان گرفته چین و شکن
نه در دلش بجز از مردمی رسیده خیال
نه بر لبش بجز از راستی گذشته سخن
ز فضل داشت شعار و ز عقل یافت دثار
ز علم داشت قبا و ز حلم پیراهن
همه کریمان چون قطره ای از آن دریا
همه حکیمان چون خوشه ای از آن خرمن
عزیز مصر هنر بود و از شکنج قضا
بسان یعقوب آمد اسیر بیت حزن
عقیم بود از او مادر زمانه و گشت
ز پیکرش شکم خاک تیره آبستن
گرفت تیر غمش جا درون خاطر ما
چنانکه تیر تهمتن بچشم روئین تن
چو او برفت برفت از جهان کمال و هنر
چو او بشد بشد از روزگار فضل و منن
شهید گشت مروت غریب گشت هنر
ذلیل گشت معارف یتیم گشت وطن
گریست در غم وی دیده ای که از خارا
چنانکه سوخت ز داغش دلی که از آهن
فلک چو ابر بهاران بر او فشاند اشک
ستاره چون زن ثکلی بر او کند شیون
فلک چو ابر بهاران بر او فشاند اشک
ستاره چون زن ثکلی بر او کند شیون
نوای سوگ وطن آید از غمش در گوش
چو مویه عرب اندر هوای طل و دمن
بلی بدست قضا دستگیر و مقهورند
سپهبدان و دلیران گرد شیر اوژن
چو تیغ یازد بی فایدت بود اسپر
چو تیر بارد بی خاصیت شود جوشن
هزار مرتبه من آزموده ام که فلک
بمرد دانا نیکو نداده پاداشن
کسیکه فکرت او راست کردگار جهان
خمیده شد قدش از گردش دی و بهمن
دریغ از آن سر کآسوده شد بخاک لحد
دریغ از آن تن کآواره شد بملک کفن
کجاست عیسی کز غم رهاند این بیمار
کجاست رستم کز چه برآرد این بیژن
ولی پس از همه افسوس و درد و آه و دریغ
سپاس باید از الطاف قادر ذوالمن
که گر درخت تنومندی اوفتاد از پای
یکی نهال برومند سر زده بچمن
ورا نهفتن خورشید تیره گشته جهان
ز نور مه شب تاریک ما بود روشن
مهین پسرش همانند اوست در همه کار
بطبع دلکش و رای رزین و خلق حسن
کلام او بسراید همی بروز و بشب
کمال او بنماید همی بسرو علن
سخنش خوب و بخوبی چو گفته اش هنجار
گهرش پاک و بپاکی چو گوهرش دامن
خدای عزوجل جاودانه دور کناد
تعب ز جانش و انده ز دل گزند از تن
که سلک دانش بگسسته چون بنات النعش
هم او برشته کشد باز همچو عقد پرن
سپهر کژ حرکات و ستاره ی ریمن
سپهر باشد مانند باغی از ازهار
ستاره تابد همچون چراغی از روزن
نه کس درین باغ آرد شمیم گل بمشام
نه زین چراغ یکی خانه در جهان روشن
زمانه ما را چون گاو بسته بر گردون
ازین ره است که بنهاده یوغ بر گردن
چو مرغ خانگی اندر قفای پیرزنان
ببام و برزن تازیم بهر یک ارزن
بجای دانه ارزن همیشه بر سرمان
کلوخ بارد از بام و سنگ از برزن
کسی که خواهد ازین چرخ شادمانی دل
کسیکه جوید ازین روزگار راحت تن
همی ببیزد بیهوده آب در غربال
همی ساید بیغاره باد در هاون
نگویمت که ز تاریخ باستان برخوان
حدیث های شگرف و فسانهای کهن
که هرچه خوانی از آن تازه تر نخواهد بود
که گوش هوش گشائی و بشنوی از من
امین دولت ماضی که تا بگیتی زیست
معین دولت و دین بود و یار شرع و سنن
ز روی خوبش تابنده بود مهر منیر
ز خوی پاکش زاینده بود مشک ختن
ز نامه اش رخ آفاق جسته تاب و فروغ
ز خامه اش خط خوبان گرفته چین و شکن
نه در دلش بجز از مردمی رسیده خیال
نه بر لبش بجز از راستی گذشته سخن
ز فضل داشت شعار و ز عقل یافت دثار
ز علم داشت قبا و ز حلم پیراهن
همه کریمان چون قطره ای از آن دریا
همه حکیمان چون خوشه ای از آن خرمن
عزیز مصر هنر بود و از شکنج قضا
بسان یعقوب آمد اسیر بیت حزن
عقیم بود از او مادر زمانه و گشت
ز پیکرش شکم خاک تیره آبستن
گرفت تیر غمش جا درون خاطر ما
چنانکه تیر تهمتن بچشم روئین تن
چو او برفت برفت از جهان کمال و هنر
چو او بشد بشد از روزگار فضل و منن
شهید گشت مروت غریب گشت هنر
ذلیل گشت معارف یتیم گشت وطن
گریست در غم وی دیده ای که از خارا
چنانکه سوخت ز داغش دلی که از آهن
فلک چو ابر بهاران بر او فشاند اشک
ستاره چون زن ثکلی بر او کند شیون
فلک چو ابر بهاران بر او فشاند اشک
ستاره چون زن ثکلی بر او کند شیون
نوای سوگ وطن آید از غمش در گوش
چو مویه عرب اندر هوای طل و دمن
بلی بدست قضا دستگیر و مقهورند
سپهبدان و دلیران گرد شیر اوژن
چو تیغ یازد بی فایدت بود اسپر
چو تیر بارد بی خاصیت شود جوشن
هزار مرتبه من آزموده ام که فلک
بمرد دانا نیکو نداده پاداشن
کسیکه فکرت او راست کردگار جهان
خمیده شد قدش از گردش دی و بهمن
دریغ از آن سر کآسوده شد بخاک لحد
دریغ از آن تن کآواره شد بملک کفن
کجاست عیسی کز غم رهاند این بیمار
کجاست رستم کز چه برآرد این بیژن
ولی پس از همه افسوس و درد و آه و دریغ
سپاس باید از الطاف قادر ذوالمن
که گر درخت تنومندی اوفتاد از پای
یکی نهال برومند سر زده بچمن
ورا نهفتن خورشید تیره گشته جهان
ز نور مه شب تاریک ما بود روشن
مهین پسرش همانند اوست در همه کار
بطبع دلکش و رای رزین و خلق حسن
کلام او بسراید همی بروز و بشب
کمال او بنماید همی بسرو علن
سخنش خوب و بخوبی چو گفته اش هنجار
گهرش پاک و بپاکی چو گوهرش دامن
خدای عزوجل جاودانه دور کناد
تعب ز جانش و انده ز دل گزند از تن
که سلک دانش بگسسته چون بنات النعش
هم او برشته کشد باز همچو عقد پرن
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۷
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
نشاط اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲
زیباترین اشیا فرخ ترین اعیان
از هر چه هست پیدا و ز هر چه هست پنهان
از مرغها هزار است از وقتها سحرگه
از فصلها بهار است از نوعهاست آسان
از عهدها شباب است از آبها شراب است
از انجم آفتاب است از ماههاست نیسان
از سنگها دل دوست از عیشها غم اوست
از تیغهاست ابرو از دشنه هاست مژگان
از زیبهاست افسر از طیبهاست عنبر
از عضوهاست دیده از خلقهاست احسان
از اولیاست حیدر از حوضهاست کوثر
از شاخهاست طوبا از باغهاست رضوان
از انبیا محمد از شهر ها مدینه
از خسروان شهنشه از ملکهاست ایران
از بحرهاست آن دل از ابرهاست آن کف
از روحهاست آن تن از عقلهاست آن جان
از هر چه هست پیدا و ز هر چه هست پنهان
از مرغها هزار است از وقتها سحرگه
از فصلها بهار است از نوعهاست آسان
از عهدها شباب است از آبها شراب است
از انجم آفتاب است از ماههاست نیسان
از سنگها دل دوست از عیشها غم اوست
از تیغهاست ابرو از دشنه هاست مژگان
از زیبهاست افسر از طیبهاست عنبر
از عضوهاست دیده از خلقهاست احسان
از اولیاست حیدر از حوضهاست کوثر
از شاخهاست طوبا از باغهاست رضوان
از انبیا محمد از شهر ها مدینه
از خسروان شهنشه از ملکهاست ایران
از بحرهاست آن دل از ابرهاست آن کف
از روحهاست آن تن از عقلهاست آن جان