عبارات مورد جستجو در ۱۱۷۸ گوهر پیدا شد:
اقبال لاهوری : پیام مشرق
تو ای کودک منش خود را ادب کن
تو ای کودک منش خود را ادب کن
مسلمان زاده ئی ترک نسب کن
برنگ احمر و خون و رگ و پوست
عرب نازد اگر ، ترک عرب کن
اقبال لاهوری : پیام مشرق
بهشت
کجا این روزگاری شیشه بازی
بهشت این گنبد گردون ندارد
ندیده درد زندان یوسف او
زلیخایش دل نالان ندارد
خلیل او حریف آتشی نیست
کلیمش یک شرر در جان ندارد
به صرصر در نیفتد زورق او
خطر از لطمهٔ طوفان ندارد
یقین را در کمین بوک و مگر نیست
وصال اندیشهٔ هجران ندارد
کجا آن لذت عقل غلط سیر
اگر منزل ره پیچان ندارد
مزی اندر جهانی کور ذوقی
که یزدان دارد و شیطان ندارد
اقبال لاهوری : جاویدنامه
غزل زنده رود
به آدمی نرسیدی ، خدا چه میجوئی
ز خود گریخته ئی آشنا چه می جوئی
دگر بشاخ گل آویز و آب و نم در کش
پریده رنگ ز باد صبا چه می جوئی
دو قطره خون دلست آنچه مشک مینامند
تو ای غزال حرم در ختا چه میجوئی
عیار فقر ز سلطانی و جهانگیری است
سریر جم بطلب ، بوریا چه می جوئی
سراغ او ز خیابان لاله میگیرند
نوای خون شدهٔ ما ز ما چه میجوئی
نظر ز صحبت روشندلان بیفزاید
ز درد کم بصری توتیا چه میجوئی
قلندریم و کرامات ما جهان بینی است
ز ما نگاه طلب ، کیمیا چه می جوئی
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
ادب پیرایه نادان و داناست
ادب پیرایه نادان و داناست
خوشنکو از ادب خود را بیاراست
ندارمن مسلمان زاده را دوست
که در دانش فزو دود رادب کاست
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
بخود باز او دامان دلی گیر
بخود باز او دامان دلی گیر
درون سینه خود منزلی گیر
بده این کشت را خونابهٔ خویش
فشاندم دانه من تو حاصلی گیر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰
در بی‌زری ز جبههٔ اخلاق چین‌گشا
هرچند آستین‌گره آرد جبین‌گشا
از سایلان‌، دریغ نشاید تبسمت
گیرم‌کفت تهی‌ست‌، لب آفرین‌گشا
آب حیات جوی جسد جوهر سخاست
راه تراوشی چو ظروف‌گلین‌گشا
منعم اگر به تنگی خلق است نا زجاه
چین‌دارتر ز نقش نگین آستین‌گشا
گر لذت از مآل حلاوت نبرده‌ای
باری ز اشک شمع سر انگبین‌گشا
افسانه‌های بیژن و رستم به طاق نه
گر مرد قدرتی دلت از بندکین‌گشا
حیف است طبع مرد زغیبت قفا خورد
یاران حذرکنید ز حیز سرین گشا
باغ و بهار بستهٔ سیر تغافلی‌ست
مژگان به هم نه و نظر دوربین‌گشا
ازنقب سنگ‌، نقش نگین فتح باب یافت
ای نامجوتو هم ره زبرزمین‌گشا
تحقیق هر قدر دهدت مهلت نفس
گوهر به سوزن نگه واپسین‌گشا
بیدل به‌هرچه عزم‌کنی وصل مقصد است
اینجا نشانه‌هاست‌، تو شست ازکمین‌گشا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۵
هرچه از مدت هست و بود است
دیرها پیش خرام زود است
نفیت اثبات حقیقت دارد
خاک گشتن همه جا موجود است
اگر از بندگی اگاه شوی
هر طرف سجده کنی معبود است
چشم شبنم همه اشک است اینجا
بوی این ‌گلشن عبرت دود است
رنگ این باغ شکستی دارد
برگ گل دامن چین‌آلود است
خود فروشی اگرت مطلب نیست
به شکست آینه دادن جود است
بی‌تکلف به هوس باید سوخت
چوب تعلیم محبت‌، عود است
سر خط حسن‌که دازد امروز
لوح آیینه بهاراندود است
آنکه آن سوی جهاتش خوانی
تا تو محو جهتی محدود است
بیدل از ظاهر و مظهر بگذر
جلوه‌، تا آینه‌، نامشهود است
سعدی : باب دوم در اخلاق درویشان
حکایت شمارهٔ ۳۷
فقیهی پدر را گفت هیچ ازین سخنان رنگین دلاویز متکلمان در من اثر نمی‌کند به حکم آن که نمی‌بینم مر ایشان را فعلی موافق گفتار
ترک دنیا به مردم آموزند
خویشتن سیم و غلّه اندوزند
عالمی را که گفت باشد و بس
هر چه گوید نگیرد اندر کس
عالم آن کس بود که بد نکند
نه بگوید به خلق و خود نکند
اَتَأمُرونَ الناسَ بِالبِرِّ وَ تَنْسَونَ اَنفُسَکُم
عالم که کامرانی و تن پروری کند
او خویشتن گمست که را رهبری کند
پدر گفت ای پسر به مجرد خیال باطل نشاید روی از تربیت ناصحانبگردانیدن و علما را به ضلالت منسوب کردن و در طلب عالم معصوم از فواید علم محروم ماندن همچو نابینایی که شبی در وحل افتاده بود و می‌گفت آخر یکی از مسلمانان چراغی فرا راه من دارید زنی فارجه بشنید و گفت تو که چراغ نبینی به چراغ چه بینی. همچنین مجلس وعظ چو کلبه بزّازست آنجا تا نقدی ندهی بضاعتی نستانی و اینجا تا ارادتی نیاری سعادتی نبری
گفت عالم به گوش جان بشنو
ور نماند بگفتنش کردار
باطلست آن چه مدّعی گوید
خفته را خفته کی کند بیدار
مرد باید که گیرد اندر گوش
ور نوشته است پند بر دیوار
صاحبدلی به مدرسه آمد ز خانقاه
بشکست عهد صحبت اهل طریق را
گفتم میان عالم و عابد چه فرق بود
تا اختیار کردی از آن این فریق را
گفت آن گلیم خویش بدر می‌برد ز موج
وین جهد می‌کند که بگیرد غریق را
سعدی : باب سوم در فضیلت قناعت
حکایت شمارهٔ ۷
یکی از حکما پسر را نهی همی‌کرد از بسیار خوردن که سیری مردم را رنجور کند گفت ای پدر گرسنگی خلق را بکشد نشنیده‌ای که ظریفان گفته‌اند به سیری مردن به که گرسنگی بردن.
گفت اندازه نگهدار، کُلوا وَ اشرَبوا وَ لا تُسْرِفوا
نه چندان بخور کز دهانت بر آید
نه چندان که از ضعف ، جانت برآید
با آن که در وجود طعامست عیش نفس
رنچ آورد طعام که بیش از قدر بود
گر گل شكر خوری به تکلف زیان کند
ور نان خشک دیر خوری گل شکر بود
معده چو کج گشت و شکم درد خاست
سود ندارد همه اسباب راست
رنجوری را گفتند دلت چه خواهد گفت آنکه دلم چیزی نخواهد
معده چو کج گشت و شکم درد خاست
سود ندارد همه اسباب راست
سعدی : باب هفتم در تأثیر تربیت
حکایت شمارهٔ ۵
پارسا زاده‌ای را نعمت بی کران از ترکه عمان به دست افتاد فسق و فجور آغاز کرد مبذّری پیشه گرفت فی الجمله نماند از سایر معاصی منکری که نکرد و مسکری که نخورد. باری به نصیحتش گفتم ای فرزند دخل آب روانست و عیش آسیای گردان یعنی خرج فراوان کردن مسلم کسی را باشد که دخل معین دارد.
چو دخلت نیست، خرج آهسته تر کن
که می گویند ملاحان سرودی
اگر باران به کوهستان نبارد
به سالی دجله گردد، خشک رودی
عقل و ادب پیش گیر و لهو و لعب بگذار که چون نعمت سپری شود سختی بری و پشیمانی خوری. پسر از لذت نای و نوش این سخن در گوش نیاورد و بر قول من اعتراض کرد و گفت راحت عاجل به تشویش محنت آجلمنغص کردن خلاف رأی خردمندست:
برو شادی کن ای یار دل فروز
غم فردا نشاید خورد امروز
هر که علم شد به سخا و کرم
بند نشاید که نهد بر درم
دیدم که نصیحت نمیپذیرد و دم گرم من در آهن سرد او اثر نمیکند ترک مناصحت گرفتم و روی از مصاحبت بگردانیدم و قول حکما کار بستم که گفته‌اند بلِّغ ما عَلیکَ فانَ لَم یَقبلو ما عَلیک
گر چه دانی که نشنوند بگوی
هرچه دانی ز نیک و پند
زود باشد که خیره سر بینی
به دو پای اوفتاده اندر بند
تا پس از مدتی آنچه اندیشه من بود از نکبت حالش به صورت بدیدم که پاره پاره به هم بر میدوخت و لقمه لقمه همی‌اندوخت دلم از ضعف حالش به هم بر آمد، مروّت ندیدم در چنان حالی ریش به ملامت خراشیدن و نمک پاشیدن پس با دل خود گفتم:
حریف سفله اندر پای مستی
نیندیشد ز روز تنگدستی
درخت اندر بهاران بر فشاند
زمستان لاجرم بی برگ ماند
سعدی : باب هفتم در تأثیر تربیت
حکایت شمارهٔ ۱۳
هندوی نفط اندازی همی‌آموخت حکیمی گفت ترا که خانه نیینست بازی نه این است
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۱۹
پادشه باید که تا بحدی خشم بر دشمنان نراند که دوستان را اعتماد نماند. آتش خشم اول در خداوند خشم اوفتد پس آنگه که زبان به خصم رسد یا نرسد.
نشاید بنی آدم خاک زاد
که در سر کند کبر و تندی و باد
تو را با چنین گرمی و سرکشی
نپندارم از خاکی از آتشی
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۴۵
کشتن بندیان تأمل اولی تر است به حکم آن که اختیار باقیست توان کشت و توان بخشید و گر بی تأمل کشته شود محتمل است که مصلحتی فوت شود که تدارک مثل آن ممتنع باشد
نیک سهل است زنده بی جان کرد
کشته را باز زنده نتوان کرد
شرط عقلست صبر تیر انداز
که چو رفت از کمان نیاید باز
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۴۸
جوهر اگر در خلاب افتد همچنان نفیسست و غبار اگر به فلک رسد همان خسیس. استعداد بی تربیت دریغ است و تربیت نامستعد ضایع. خاکستر نسبی عالی دارد که آتش جوهر علویست ولیکن چون به نفس خود هنری ندارد با خاک برابر است و قیمت شکر نه از نی است که آن خود خاصیت وی است.
چو کنعان را طبیعت بی هنر بود
پیمبر زادگی قدرش نیفزود
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۶۸
تلمیذ بی ارادت عاشق بی زرست و رونده بی معرفت مرغ بی پر و عالم بی عمل درخت بی بر و زاهد بی علم خانه بی در. مراد از نزول قرآن تحصیل سیرت خوبست نه ترتیل سورت مکتوب. عامی متعبد پیاده رفته است و عالم متهاون سوار خفته. عاصی که دست بر دارد به از عابد که در سر دارد. یکی را گفتند عالم بی عمل به چه ماند؟ گفت به زنبور بی عسل.
زنبور درشت بی مروت راگوی
باری چو عسل نمی‌دهی نیش مزن
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۷۳
هر آنچه دانی که هر آینه معلوم تو گردد به پرسیدن آن تعجیل مکن که هیبت سلطنت را زیان دارد.
چو لقمان دید کاندر دست داوود
همی آهن به معجز موم گردد
نپرسیدش چه می‌سازی که دانست
که بی پرسیدنش معلوم گردد
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۴ - د‌ر تهنیت عید غدیر و ستایش وزریر بی‌نظیر صدراعظم میرزا آقاخان دا‌م اقباله
شراب تاک ننوشم دگر ز خمّ عصیر
شراب پاک خورم زین سپس ز خم غدیر
به مهر ساقی‌کوثر از آن شراب خورم
که دُرد ساغر او خاک را کند اکسیر
از آن شراب‌کزان هرکه قطره‌یی بچشد
شود ز ماحصل سرّ کاینات خبیر
به جان خواجه چنان مست آل‌یاسینم
که آید از دهنم جای باده بوی عبیر
دوصد قرابه شراب ار به یک نفس بخورم
که مست‌تر شوم اصلا نمی‌کند توفیر
عجب مدار که‌ گوهرفشان شوم امروز
که صد هزارم دریا ست در درون ضمیر
دمیده صبح جنونم چنانکه بروی دم
ز قل اعوذ برب الفلق دمد زنجیر
بر آن مبین ‌که چو خورشید چرخ عریانم
بر آن نگر که جهان را دهم لباس حریر
نهفته مهر نبی‌گنج فقر در دل من
که گنج نقره نیرزد برش به نیم نقیر
فقیر را به زر و سیم و گنج چاره‌ کنند
ولی علاج ندارد چو گنج‌ گشت فقیر
اگر چه عید غدیرست و هر گنه‌ که‌ کنند
ببخشد از کرم خویش‌ کردگار قدیر
ولیک با دهن پاک و قلب پاک اولی است
که نعت حیدر کرّار را کنم تقریر
نسیم رحمت یزدان قسیم جنت و نار
خدیو پادشهان پادشاه عرش سریر
دروغ باشد اگر گویمش نظیری هست
ولیک شرک اگر گویمش ‌که نیست نظیر
لباس واجبی از قامتش بلندترست
ولیک جامهٔ امکان ز قد اوست قصیر
اگر بگویم حق نیست ‌گفته‌ام ناحق
وگر بگویم حقست ترسم از تکفیر
بزرگ آینه‌یی هست در برابر حق
که‌هرچه هست سراپا دروست عکس‌پذیر
نبد ز لوح مشیت بزرگتر لوحی
که نقش‌بند ازل صورتش‌کند تصویر
دمی‌ که رحمتش از خلق سایه برگیرد
هماندم از همه اشیا برون رود تاثیر
زهی به درگه امر تو کاینات مطیع
زهی به ربقهٔ حکم تو ممکنات اسیر
چه جای قلعهٔ خیبر که روز حملهٔ تو
به عرش زلزله افتد چو برکشی تکبیر
تویی یدالله و آدم صنیع رحمت تست
که‌کرده‌ای‌گل او را چهل صباح خمیر
گمانم افتد کابلیس هم طمع دارد
که عفو عام تو آخر ببخشدش تقصیر
به هیچ خصم نکردی قفا مگر آندم
که عمروعاص قفا برزد از ره تزویر
شد از غلامی تو صدر شه امیر جهان
بلی غلام تو بر کاینات هست امیر
خجسته خواجهٔ اعظم جمال دولت و دین
که‌ کمترین اثر قدر اوست چرخ اثیر
به دل رؤوف و به دین کامل و به عدل تمام
به ‌کف جواد و به رخ ثاقب و به رای بصیر
هزار ملک منظم‌کند به یک‌گفتار
هزار شهر مسخر کند به یک تدبیر
نظیر ضرب ‌کسورست سعی حاسد او
که هر چه‌ کوشد تقلیل یابد از تکثیر
به خواب صدرا دیشب بهشت را دیدم
بهشت روی تو بودش سحرگهان تعبیر
به مصحف آیت یحیی‌ العظام برخواندم
به زنده‌ کردن جود تو کردمش تعبیر
مدیح رای منیرت زبر توانم خواند
ولی نیارم خواندن‌گرش‌کنم تحریر
از آن‌ سبب‌ که‌ چو خورشید سطر مدحت آن
به هیچ چشم نیاید ز بسکه هست منیر
به عید قربان از حال این فدایی خویش
چرا خبر نشدی ای ز راز دهر خبیر
تو آفتابی و بر آفتاب عاری نیست
که هم به ذره بتابد اگر چه هست حقیر
همیشه تا که به پیری مثل بود عالم
فدای بخت جوان تو باد عالم پیر
هماره پیش سریر ملک دو کار بکن
به دوستان سریر و به دشمنان شریر
بگو بیار بیاور بده ببخش و بپاش
بکش بکوب بسوزان بزن ببند بگیر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱۹ - در ستایش جناب حاجی آقاسی رحمه ا‌لله
هر وجودی ‌را به ‌وهم اندر توان ‌جستن همال
جز وجود مهتری ‌کاو را همالستی محال
روی دین پشت هدی غیث‌ کرم غوث امم
چرخ فر قطب ظفر اصل هنر فصل‌ کمال
قهرمان ملک و ملت حاجی آقاسی‌ که هست
جان پاکش غوطه‌زن در بحر فیض لایزال
عقل افزون از شهودش داد نتواند خبر
وهم بیرون از وجودش دید نتواند مجال
گر ز عدل او به بازو هیکلی بندد مریض
ز انحراف طبع بگراید به سوی اعتدال
ور به پیشانی نگارد نام بختش آفتاب
تا شباهنگام روز حشر نپذیرد زوال
عقل را ماند که با هر نفس دارد اقتران
روح را ماند که با هر جسم دارد اتصال
هستی صرفست پنداری‌کزاو پوشیده نیست
هیچ عیبی در برون و هیچ علمی در خیال
صورت عقل‌است از آن ذاتش نگنجد در بیان
معنی روحست از آن وهمش نسنجد در مقال
کوه خارا از شرار خشمش افروزد چنانک
قبضهٔ‌ گوگرد کز آتش پذیرد اشتعال
وصف مهرش چون‌کنم‌طبعم‌ببالد همچو سرو
شرح قهرش چون‌ کنم‌ کلکم بنالد همچو نال
قدر او را بدر گفتم عقل‌ گفتا ای شگفت
بدر دیدستی ‌که روزافزون بود همچون هلال
دست او را ابر خواندم وهم‌ گفتا ای عجب
ابر دیدستی ‌که بی‌سعی صدف بخشد لآل
مدح هرچیزی‌ که‌ گویی‌در حقیقت مدح اوست
زانکه بر هر جزو باشد نفس‌کل را اشتمال
مدح قدر اوست مدح چرخ ‌گردان از علوّ
وصف جود اوست وصف ابر نیسان در نوال
نعت ذات او صفات او به از مردم ‌کند
بی‌نزاع‌گفتگوی و بی‌صدای قیل و قال
گل به بوی خویش معروف است بی‌رنج دلیل
مه به نور خویش موصوفست بی‌غنج و دلال
هست با شه ارتباطش ارتباط جان و دل
جان و دل را جز به وهم اندر نیابی انفصال
نی خطا گفتم براست از اتحاد جان و دل
اتحاد اینست‌ کان هرگز نگنجد در مثال
دوش از انعام عامش شکوه‌یی می‌کرد عقل
نرم‌ نرمک زیر لب چون‌ گفتگوی اهل حال
از تعصب موی من چون نوک ناچخ شد درشت
جستم از جا تا به پای عقل بربندم عقال
گفت بنشین خشم بنشان ‌گوش ده خاموش باش
تا در این معنی ترا سازم به استدلال لال
گفتمش برهان چه داری ‌گفت‌ کز بدو وجود
تا به عهد جود او با جان برابر بود مال
گوهر از عزت به جایی بود کاندر جشنها
زیور تاج تکین بد زینت فرق ینال
و اینک از خواری ‌گهر را گر به دریا افکنی
زانزجار قرب او پهلو فرو دزدد زبال
گفتش ای عقل از پیری به جایی بینمت.
کز خرافت بازنشناسی یمین را از شمال
خود تو صد ره‌‌ گفته‌یی گوهر جمادی بیش نبست
بر جمادی چون نهد عزت عزیزی ذوالجلال
او گهر را خوار دارد تا شود قدرش عزیز
زین دو عزت مر کدام اولی بیان‌کن شرح حال
مهترا مسکین‌نوازا هست سالی تاکه من
تشنه‌لب جان می‌دهم بر چشمهٔ آب زلال
تو رسول وقت خویشی من بلال وقت تو
هیچ از رحمت نفرمودی ارحنا یا بلال
نیمهٔ سالی ندانم بیشتر یاکمترست
کز تو دارم انتظار وعدهٔ یک طاقه شال
شال را بگذار حال من بدست آور که هست
در دلم صدگونه غم زین‌کهنه دیر دیرسال
قرض من چندان بودکاندر درون تست علم
گرچه شاید کاین تشابه را نکو گیرم به فال
عمر من‌گر در جهان بودی به قدر وام من
هیچکس را بر فنای من نرفتی احتمال
خلعت شاه و تو و اجرا و انعام و تیول
گرچه تعیین رفت بختم قاصر آمد در سوال
صبرکن قاآنیا بر تیر باران بلا
کز بلا راهی بود تا قاب قوسین وصال
گر توانی پنجهٔ تقدیر تابیدن بتاب
ور نتانی صبرکن وز هرچه پیش آید منال
تا ز حی لاینام اندر زبانها گفتگوست
باد بختت لاینام و باد عمرت لایزال
خوی احبابت ز طیبت مشکبو بادا چو زلف
بخت اعدایت به طینت تیره‌رو بادا چو خال
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۴
دل چو به غم شاد زیست، مهر و وفا از او طلب
غم چو گو رفت، برگ و نوا از او طلب
یا به دعا غیر درد، از در ایزدی مخواه
یا به طلب اگر خوشی، برگ و نوا از او طلب
جون روش عهد ما، کرده فلک واژگون
تشنه رسی چو خضر، زهر فنا از او طلب
آن که کشید یک شراب، زو مطلب درد و صاف
وآنکه خورد نوش زهر، درد و دوا از او طلب
از چه روی به نزد شیخ، جانب عرفیم شتاب
مطلب اگر های و هوی است، خیز و بیا از او طلب
نصرالله منشی : باب الاسد و الثور
بخش ۶
دمنه گفت: مراتب میان اصحاب مروت و ارباب همت مشترک و متنازع است. هر که نفس شریف دارد خویشتن را از محل وضیع بمنزلت رفیع می‌رساند، و هرکرا رای ضعیف و عقل سخیف است از درجت عالی برتبت خامل گراید. و بررفتن بر درجات شرف بسیار موونتست و فروآمدن از مراتب عز اندک عوارض، چه سنگ گران را بتحمل مشقت فراوان از زمین بر کتف توان نهاد و بی تجشم زیادت بزمین انداخت. و هرکه در کسب بزرگی مرد بلند همت را موافقت ننماید معذور است که
اذا عظم المطلوب قل المساعد
و ما سزاواریم بدانچه منزلت عالی جوییم وبدین خمول و انحطاط راضی نباشیم.
کلیله گفت: چیست این رای که اندیشیده ای؟
گفت: من می‌خواهم که در این فرصت خویشتن را بر شیر عرضه کنم، که تردد و تحیر بدو راه یافتست، و او را بنصیحت من تفرجی حاصل آید و بدین وسیلت قربتی و جاهی یابم.
کلیله گفت:چه می‌دانی که شیر در مقام حیرتست؟
گفت: بخرد و فراست خویش آثار و دلایل آن می‌بینم، که خردمند بمشاهدت ظاهر هیات باطن صفت را بشناسد.
کلیله گفت: چگونه قربت و مکانت جویی نزدیک شیر؟که تو خدمت ملوک نکرده ای و رسوم آن ندانی.
دمنه گفت: چون مرد دانا و توانا باشد مباشرت کار بزرگ و حمل بار گران او را رنجور نگرداند، و صاحب همت روشن رای را کسب کم نیاید، و عاقل را تنهایی و غربت زیان ندارد.
چو مرد برهنر خویش ایمنی دارد
شود پذیره دشمن بجستن پیکار