عبارات مورد جستجو در ۷۳۷ گوهر پیدا شد:
سعدی : باب اول در سیرت پادشاهان
حکایت شمارهٔ ۱۶
یکی از رفیقان شکایت روزگار نامساعد به نزد من آورد که کفاف اندک دارم و عیال بسیار و طاقت بار فاقه نمی‌آرم و بارها در دلم آمد که به اقلیمی دیگر نقل کنم تا در هر آن صورت که زندگانی کرده شود کسی را بر نیک و بد من اطلاع نباشد
بس گرسنه خفت و کس ندانست که کیست
بس جان به لب آمد که برو کس نگریست
باز از شماتت اعدا بر اندیشم که به طعنه در قفای من بخندند و سعی مرا در حق عیال بر عدم مروّت حمل کنند و گویند
مبین آن بی حمیّت را که هرگز
نخواهد دید روی نیکبختی
که آسانی گزیند خویشتن را
زن و فرزند بگذارد به سختی
و در علم محاسبت چنان که معلومست چیزی دانم و گر به جاه شما جهتی معین شود که موجب جمعیت خاطر باشد بقیت عمر از عهده شکر آن نعمت برون آمدن نتوانم گفتم عمل پادشاه ای برادر دو طرف دارد امید و بیم یعنی امید نان و بیم جان و خلاف رای خردمندان باشد بدان امید متعرض این بیم شدن
کس نیاید به خانه درویش
که خراج زمین و باغ بده
یا به تشویش و غصه راضی باش
یا جگر بند پیش زاغ بنه
گفت این مناسب حال من نگفتی و جواب سؤال من نیاوردی نشنیده‌ای که هر که خیانت ورزد پشتش از حساب بلرزد
راستی موجب رضای خداست
کس ندیدم که گم شد از ره راست
و حکما گویند چار کس از چار کس به جان برنجند حرامی از سلطان و دزد از پاسبان و فاسق از غماز و روسپی از محتسب و آن را که حساب پاک است از محاسب چه باک است.
مکن فراخ روی در عمل اگر خواهی
که وقت رفع تو باشد مجال دشمن تنگ
تو پاک باش و مدار از کس ای برادر باک
زنند جامه ناپاک گازران بر سنگ
گفتم حکایت آن روباه مناسب حال تست که دیدندش گریزان و بی خویشتن افتان و خیزان کسی گفتش چه آفت است که موجب مخافت است گفتا شنیده‌ام که شتر را به سخره می‌گیرند
گفت ای سفیه شتر را با تو چه مناسبت است و ترا به دو چه مشابهت گفت خاموش که اگر حسودان به غرض گویند شترست و گرفتار آیم کرا غم تخلیص من دارد تا تفتیش حال من کند و تا تریاق از عراق آورده شود مارگزیده مرده بود ترا همچنین فضل است و دیانت و تقوی و امانت امّا متعنتان در کمین اند و مدّعیان گوشه نشین اگر آن چه حسن سیرت تُست بخلاف آن تقریر کنند و در معرض خطاب پادشاه افتی در آن حالت مجال مقالت باشد پس مصلحت آن بینم که ملک قناعت را حراست کنی و ترک ریاست گویی
به دریا در منافع بی شمار است
و گر خواهی سلامت بر کنار است
رفیق این سخن بشنید و به هم بر آمد و روی از حکایت من درهم کشید و سخن‌های رنجش آمیز گفتن گرفت یکی چه عقل و کفایت است و فهم و درایت قول حکما درست آمد که گفته‌اند دوستان به زندان به کار آیند که بر سفره همه دشمنان دوست نمایند.
دوست مشمار آن که در نعمت زند
لاف یاری و برادر خواندگی
دوست آن دانم که گیرد دست دوست
در پریشان حالی و درماندگی
دیدم که متغیّر می‌شود و نصیحت به غرض می‌شنود به نزدیک صاحب دیوان رفتم به سابقه معرفتی که در میان ما بود و صورت حالش بیان کردم و اهلیت و استحقاقش بگفتم تا به کاری مختصرش نصب کردند چندی برین بر آمد لطف طبعش را بدیدند و حسن تدبیرش را بپسندیدند و کارش از آن در گذشت و به مرتبتی والاتر از آن متمکن شد همچنین نجم سعادتش در ترقی بود تا به اوج ارادت برسید و مقرّب حضرت و مشارٌ الیه و معتمدٌ علیه گشت بر سلامت حالش شادمانی کردم و گفتم
ز کار بسته میندیش و دل شکسته مدار
که آب چشمه حیوان درون تاریکی است
الا لا یجأرَنَّ اخو البلیّة
فللرّحمنِ الطافٌ خَفیّه
منشین ترش از گردش ایام که صبر
تلخ است و لیکن بر شیرین دارد
در آن قربت مرا با طایفه ای یاران اتفاق سفر افتاد چون از زیارت مکه باز آمدم دو منزلم استقبال کرد ظاهر حالش را دیدم پریشان و در هیأت درویشان گفتم چه حالت است گفت آن چنان که تو گفتی طایفه ای حسد بردند و به خیانتم منسوب کردند و ملک دام مُلکُه در کشف حقیقت آن استقصا نفرمود و یاران قدیم و دوستان حمیم از کلمه حق خاموش شدند و صحبت دیرین فراموش کردند.
نبینی که پیش خداوند جاه
نیایش کنان دست بر برنهند
اگر روزگارش در آرد ز پای
همه عالمش پای بر سر نهند
فی الجمله به انواع عقوبت گرفتار بودم تا درین هفته که مژده سلامت حجاج برسید از بند گرانم خلاص کرد و ملک موروثم خاص گفتم آن نوبت اشارت من قبولت نیامد که گفتم عمل پادشاهان چون سفر دریاست خطرناک و سودمند یا گنج برگیری یا در طلسم بمیری.
یا زر بهر دو دست کند خواجه در کنار
یا موج روزی افکندش مرده بر کنار
مصلحت ندیدم از این بیش ریش درونش به ملامت خراشیدن و نمک پاشیدن به دین کلمه اختصار کردیم.
ندانستی که بینی بند بر پای
چو در گوشت نیامد پند مردم
دگر ره چون نداری طاقت نیش
مکن انگشت در سوراخ گژدم
سعدی : باب اول در سیرت پادشاهان
حکایت شمارهٔ ۲۴
ملک زوزن را خواجه ای بود کریم النفس نیک محضر که همگان را در مواجهه خدمت کردی و در غیبت نکویی گفتی اتفاقاً از او حرکتی در نظر سلطان ناپسند آمد مصادره فرمود و عقوبت کرد و سرهنگان ملک به سوابق نعمت او معترف بودند و به شکر آن مرتهن در مدت توکیل او رفق و ملاطفت کردندی و زجر و معاقبت روا نداشتندی
صلح با دشمن اگر خواهی هر گه که ترا
در قفا عیب کند در نظرش تحسین کن
سخن آخر به دهان می‌گذرد موذی را
سخنش تلخ نخواهی دهنش شیرین کن
آن چه مضمون خطاب ملک بود از عهده بعضی بدر آمد و ببقیتی در زندان بماند آورده‌اند که یکی از ملوک نواحی در خفیه پیامش فرستاد که ملوک آن طرف قدر چنان بزرگوار ندانستند و بی عزّتی کردند اگر رای عزیز فلان احسن الله خلاصه به جانب ما التفاتی کند در رعایت خاطرش هر چه تمام تر سعی کرده شود و اعیان این مملکت به دیدار او مفتقرند و جواب این حرف را منتظر.
خواجه برین وقوف یافت و از خطر اندیشید و در حال جوابی مختصر چنان که مصلحت دید بر قفای ورق نبشت و روان کرد یکی از متعلقان واقف شد و ملک را اعلام کرد که فلان را که حبس فرمودی با ملوک نواحی مراسله دارد ملک به هم بر آمد و کشف این خبر فرمود قاصد را بگرفتند و رسالت بخواندند نبشته بود که
حسن ظنّ بزرگان بیش از فضیلت ماست و تشریف قبولی که فرمودند بنده را امکان اجابت نیست به حکم آن که پرورده نعمت این خاندان است و به اندک مایه تغیر با ولی نعمت بی وفایی نتوان کرد چنان که گفته‌اند
آن را که به جای تست هر دم کرمی
عذرش بنه ار کند به عمری ستمی
ملک را سیرت حق شناسی از او پسند آمد و خلعت و نعمت بخشید و عذر خواست که خطا کردم ترا بی جرم و خطا آزردن گفت یا خداوند بنده درین حالت مر خداوند را خطا نمی‌بیند تقدیر خداوند تعالی بود که مرین بنده را مکروهی برسد پس به دست تو اولی تر که سوابق نعمت برین بنده داری و ایادی منت و حکما گفته‌اند
گر گزندت رسد ز خلق مرنج
که نه راحت رسد ز خلق نه رنج
از خدا دان خلاف دشمن و دوست
کین دل هر دو در تصرف اوست
گر چه تیر از کمان همی‌گذرد
از کمان دار بیند اهل خرد
سعدی : باب اول در سیرت پادشاهان
حکایت شمارهٔ ۲۹
یکی از وزرا پیش ذوالنون مصری رفت و همت خواست که روز و شب به خدمت سلطان مشغولم و به خیرش امیدوار و از عقوبتش ترسان ذوالنّون بگریست و گفت اگر من خدای را عزّوجلّ چنین پرستیدمی که تو سلطان را از جمله صدّیقان بودمی
ور وزیر ازخدا بترسیدی
همچنان کز ملک، ملک بودی
سعدی : باب اول در سیرت پادشاهان
حکایت شمارهٔ ۴۰
یکی را از ملوک کنیزکی چینی آوردند خواست تا در حالت مستی با وی جمع آید کنیزک ممانعت کرد ملک در خشم رفت و مرو را به سیاهی بخشید که لب زبرینش از پره بینی در گذشته بود و زیرینش به گریبان فرو هشته. هیکلی که صخرالجن از طلعتش برمیدی و عین القطر از بغلش بگندیدی. چنان که ظریفان گفته‌اند
آنگه بغلی نعوذ بالله
مردار به آفتاب مرداد
...
گفت اگر در مفاوضه او شبی تأخیر کردی چه شدی که من او را افزون از قیمت کنیزک دلداری کردمی گفت ای خداوند روی زمین نشنیده‌ای
ملحد گرسنه در خانه خالی بر خوان
عقل باور نکند کز رمضان اندیشد
هرگز آن را به دوستی مپسند
که رود جای ناپسندیده
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۰
فرصت نظاره تا مژگان گشودن درگذشت
تیغ برقی بود هستی آمد و از سر گذشت
وحشتی زین‌بزم چون‌شمعم به خاطر درگذشت
چین دامن آنقدرها موج زد کز سرگذشت
بربنای ما فضولی خشت تمکینی نچید
آرزو چون فربهی زین پهلوی لاغرگذشت
امتحان هرجا عیار قدر رعنایی گرفت
سرنگونی صد سر و گردن ز ما برتر گذشت
آب آب‌ گوهر، آتش آتش یاقوت شد
هرچه آمد بر سر ما از گذشتن ‌درگذشت
یافتم آخر ز مقصدکوشی توفیق عجز
لغزش پایی‌که پروازش به ز‌یر پرگذشت
قدر بحر رحمت از کم‌همتی نشناختیم
از غرور خشکی دامن جبینها ترگذشت
عبرتی می‌خواست مخمور زلال زندگی
آب شد آیینه و از چشم اسکندرگذشت
مشق اسرار دبستان ادب پر نازک‌ست
نام لغزش تا نوشتی خامه از مسطر گذشت
می‌چکد خون دو عالم از نگاه واپسین
بیخبر از خود مگو می‌باید از دلبر گذشت
سخت‌بیرن‌است شوق از ساز وحشتها مپرن
عمر پروازم به جست و جوی بال و پر گذشت
می‌روم ‌بی ‌دست و پا چون ‌شمع و از هر عضو من
آبله‌ گل می‌کند، تا عرضه دارد سرگذشت
با دل جمعم‌کنون مأیوس باید زبستن
سیر دریا دور موجی داشت از گوهر گذشت
ضعف بیمار محبت تا کجا دارد اثر
ناله هم امشب به پهلوی من از بستر گذشت
بیدل از جمعیت دل بی‌نیاز عالمم
گوهر از یک قطره پل بستن ز دریا در گذشت
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۰ - د‌ر ستایش امیرزاد‌ه شیرد‌ل ارغون میرزا ابن شجاع ا‌لسلطنه گوید
به ‌گوش از هاتف غیبم سحرگه این ندا آمد
که‌وقت عشرت جانبخش و جشن جانفزا آمد
به سالاری سپهسالار دارای تهمتن تن
گو سهراب دل شهزاده ارغون میرزا آمد
ظفرمندی‌که هندی اژدهای اژدر اوبارش
به فرق بدکنش آتش‌فشان چون اژدها آمد
عدوبندی‌که خطی رمح او در پهنهٔ هیجا
دم آهنج اژدری بیجان و ماری جانگزا آمد
به ‌نزد خضر دانش مؤبدان این بس شگفتی زو
که زندان سکندر منبع آب بقا آمد
شگفتی اینکه قیرآگین نیام ظلمت‌آیینش
به کام تیره‌بختان چشمهٔ آب فنا آمد
به شکل عین از آ‌نرو آمد از روز ازل تیغش
که عین عون و عین فعل و عین مدعا آمد
کشد در دیده خاک راه آهو از شرف ضیغم
به‌ گیتی عدل او تا حاکم و فرمانروا آمد
سکندر خوانمش زانروکه از رای جهان‌آرا
نمایان مظهر آیینهٔ‌ گیتی‌نما آمد
وگر افراسیابش نیز خوانم بس عجب نبود
که آهن‌خود و آهن‌جوشن و آهن‌قبا آمد
دلش سرچشمه فیض و نوال و بخشش و احسان
کفش کان عطا و ریزش و جود و سخا آمد
عبیر خلق او را تالی مشک ختن خواندم
خرد چین بر جبین افکند کاین عین خطا آمد
تعالی‌الله بنام ایزد زهی ای آسمان قدری
که حکم نافذت پهلوزن امر قضا آمد
به تیر راست رو خم کرده پشت بدسگالان را
ک‌مانت‌ کز ازل چو‌ن پشت نه‌گردون دو تا آمد
نهنگی اژدها شکلست شمشر شرربارت
که‌ هم‌ خود بحر خون‌ آورد و هم‌ خود آشنا آمد
فکر سرسام‌ جست‌ از صدمهٔ ‌گرزت‌ از آن بر تن
صلیب‌افکن ز خط قطب و خط استوا آمد
ر‌باید مغفر از فرق دلیران تیغ رخشانت
خهی آهن سلب اعجوبیی کاهن‌ ‌ربا آمد
شها خصم پدرت آن تیره بخت بدکنش‌‌کایدر
سرش بر تن گران از کید و دیوش‌ رهنما آمد
بسیج رزم را سازد که با وی ‌کینه آغازد
نداندکاو بت از داور خداگان خدا آمد
ز بهر دفع او اکنون بر آن تازی‌نسب بنشین
که در دشت دغا همپویه با باد صبا آمد
دمی زن با پدرت آن شر‌زه شیر‌ بیشهٔ مردی
که از گرزش تن الوند و ثهلان توتیا آمد
که هان ای شاه لختی بر به جان‌افشان تابین
که روز آزمون ما به میدان دغا آمد
عنان ‌در دست ‌ما بگذار و خود بنشین ‌رکابی زن
یکی بر جوهر ما بین که وقت کارها آمد
نه آخر بچهٔ شیر ژیان شیر ژیان‌ردد
نه آخر زادهٔ نر ا‌ژدها نر اژدها آ‌مد
زبان از مدح دارای جهان بربند قاآنی
که هان وقت ثنا ‌بگذشت و هنگام دعا آمد
الا تا از مسیر هفت نجم و سیر نه گردون
گهی‌عیش‌ و طرب حاصل ‌گهی رنج و عنا آمد
چنان پاینده بادا دولتت کاندر جهان مردم
بهم گویند این دولت مگر بی انتها آمد
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۸ - در ستایش شاهزاده مبرور شجاع السلطنه حسنعلی میرزا گوید
قضا چو مسند اقبال در جهان افکند
به عزم داوری شاه‌کامران افکند
ابو الشجاع حسن‌ شه که شیر گردون را
مهابتش تب و لرز اندر استخوان افکند
تهمتنی ‌که به یک چین چهره سطوت او
هزار لرزه بر اندام آسمان افکند
دلاوری‌که ز یک خم خام پر خم و تاب
هزار سلسله بر بال‌کهکشان افکند
به نیم‌کاوش فکرت ز رای موی‌شکاف
هزار رخنه در ابداع کن‌فکان افکند
ز قطره‌ای‌ که چکد ز ابر دست او بر خاک
توان بنای دوصد بحر بیکران افکند
فتد زکاخ وی ار سنگ‌ریزه‌یی به زمین
ازو اساس جهان دگر توان افکند
تنی که کرد خیال خلاف او به ضمیر
اجل به دودهٔ او مرگ ناگهان افکند
ز بس که دهرهٔ او بحر بهرمان آورد
به دهر طنطنه در کان بهرمان افکند
گره‌ گشود ز کار زمانه شمشیرش
گره چو در خم ابروی جانستان افکند
فلک‌ ز بهر زمین‌بوس آستانهٔ او
به لابه خود را در پای پاسبان افکند
بر آستان ز فرومایگی چو بار نیافت
به عذر فعل خطا خاک در دهان افکند
تویی ‌که ابر کفت دودهٔ دنائت را
ز یک افاضهٔ فیضی ز خانمان افکند
تویی‌که نسخهٔ دیباچهٔ جلادت تو
حدیث رستم دستان ز داستان افکند
اساس فتنه برافتاد آن زمان ز جهان
که جوش جیش تو آشوب در جهان افکند
سنان قهر تو در خرق و التیام فلک
حکیم فلسفه را باز درگمان افکند
نبود خون عدو آنچه روزکین بر خاک
پرند قهر تو چون نقش پرنیان افکند
حسامت از تب لازم چو گشت لاغر و زرد
پی علاج خو‌د از چهره ناردان افکند
فضای درگهت از نه فلک وسیع‌ترست
عجب ‌که وقعه درین تیره خاکدان افکند
نیام تیغ تو آن برغمان تیره دلست
که‌گاه‌کینه‌وری دوزخ از دهان افکند
بلارک تو اگر نیست خیره‌سر بهمن
گذر ز بهر چه در کام برغمان افکند
زمانه عرض غلامان درگهت می‌داد
سپهر خود را دزدیده در میان افکند
شها ز قهر پرندوشت آتشین آهم
شرار در دل ابنای انس و جان افکند
روا مدار که خلقی زنند شکرخند
که ذره را ز نظر شاه خاوران افکند
کسی‌که معدن چندین هزار فضل بود
نشایدش به چنین رنج بیکران افکند
ز من جهانی در خنده زانکه سطوت تو
به سرخ چهرهٔ من رنگ زعفران افکند
ز یک شکنج به روی مهابت تو به من
دو قوم را به‌گمان عقل نکته‌دان افکند
یکی بر آنکه به ظاهر ز بهر سود نهان
به‌نام او ملک این قرعهٔ زیان افکند
برای برتری پایه سایه بر سر او
همای تربیت شاه‌کامران افکند
یکی بر آنکه به باطن شه از ظهور خطا
مرا ز چشم مقیمان آستان افکند
ز قهر بارخدایی بسان بارخدای
چو پست پایه عزازیلش از جنان افکند
به‌راستی‌که خود اندر تحیرم‌که ملک
به من ز بهر چه این خشم ناگهان افکند
خلاصه کز پی تشکیک خلق از در لطف
به ناتوان تن من خلعتی توان افکند
به دهر تاکه سرایند ان‌س و جان‌که رسول
صلای دین شریعت در انس و جان افکند
ز امن عدل تو افکنده باد رسم ستم
چنانکه معدلت‌کسری از جهان افکند
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۲ - در زمان ولیعهدی شاهنشاه ماضی محمد شاه غا‌زی طاب‌لله ثراه گوید
الحمد خدا را که ولیعهد مظفر
شد ناظم ملک پدر و دین پیمبر
شد منتظم از همت او ملت احمد
شد مشتهر از نصرت او مذهب جعفر
اقلیم خراسان که در آن شیر هراسان
یک ره چو خور آسان بدو مه ‌کرد مسخر
چون خو‌ر که جهان ‌گیرد بی‌نصرت انجم
بگرفت جهان را همه بی‌یاری لشکر
ای ‌گرز تو چون بخت نکوخواه تو فربه
ای تیغ تو چون جسم بداندیش تو لاغر
در فصل زمستان‌ که‌ کس ازکنج شبستان
گر مرغ شود سوی‌گلستان نزند پر
بستی و شکستی سپه خصم تناتن
رفتی و گرفتی ‌کرهٔ خاک سراسر
صدباره به یکباره ترا گشت مسلم
صد بقعه به یک وقعه تراگشت مقرر
تو بحر خروشانی و شاهان همه قطره
با بحر خروشان نشود قطره برابر
یک دشت پلنگستی و یک چرخ ستاره
یک‌ بحرنهنگشی‌ و یک بیشه‌ غضنفر
البرز بر برز تو و گرز تو گویی
کاهیست محقر به برکوه موقر
با سطوت تو شیر اَجَم ‌کلب معلم
با رایت تو مهر فلک ماه منور
با هوش فلاطونی و با توش فریدون
با عزم سلیمانی و با رزم سکندر
از عدل تو آهو بره درکام پلنگان
ایمن تر از آن طفل ‌که در دامن مادر
در روز وغا از تف شمشیر توگردون
ماند به یکی آهن تفتیده در آذر
از ناچخ تو نامی و ولوال به سقسین‌ا
از خنجر تو یادی و زلزال به‌کشمر
آنکو که بر البرز ندیدست دماوند
گو گرز تو بیند ز بر زین تکاور
از سطوت تو ویله به خوارزم و بخارا
از صولت تو مویه به ‌کشمیر و لهاور
شبرنگ‌‌گر‌ان‌سنگ سبک‌هنگ تو در جنگ
کوهیست‌ که با باد وزان‌ گشته مخمر
آنگونه ‌که بر چرخ بود حکم تو غالب
نه باز به کبکست و نه شاهین به کبوتر
از زخم خدنگت تن افلاک مشبک
وز گرد سمندت رخ اجرام مجدر
با خشم تو خشتیست فلک در ره سیلاب
با قهر تو خاریست جهان در ره صرصر
در دولت تو حال من و حالت دهقان
یکسان بود ای شاه ملک خوی فلک‌فر
لیکن بر شه جز سخن راست نشاید
با حالت من حالت دهقان نزند بر
او داس به‌کف دارد و من ‌کلک در انگشت
او تخم به‌گل‌ کارد و من شعر به دفتر
او تخم فشاند که به یک سال خورد بار
من مدح نمایم ‌که به یک عمر برم بر
او حاصل ‌کشتش نه به جز گندم و ارزن
من حاصل‌گفتم نه به جز لولو وگوهر
هم تقویت ‌کشت وی از آب بهاری
هم تربیت شخص من از شاه سخنور
خود قابل مداحی و خدمت نیم اما
تضمین‌کنم ازگفت خود این قطعه مکرر
تو ابری و چون ابر زند کله به‌گردون
تو مهری و چون مهر کند جلوه ز خاور
زان شاخ گل و برگ گیا هر دو مطرا
زین قصر شه و کوی ‌گدا هر دو منور
تا آب به حیلت نشود سوده به هاول
تا باد به افسون نشود بسته به چنبر
بخت تو فروزنده‌تر از بیضهٔ بیضا
تخت تو فرازنده‌تر از گنبد اخضر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۵ - و له ایضاً فی مدحه
شه قبای خ‌ریشتن بخشد به صاحب اختیار
و او قبای خود به من بخشد ز لطف بیشمار
شه گر او را جامه بخشد او مرا نبود عجب
من غلام خاص اویم او غلام شهریار
اوکند خدمت به خسرو من کنم مدحت براو
او ملک را جان‌نثار آمد من او را جان نثار
شه قبای خویشتن بخشد بدو زیراکه او
نهرهای آب جاری‌ کرده است از هر کنار
او قبای خود به من بخشد که منهم‌ کرده‌ام
جاری از دریای طبع خویش شعر آبدار
آبروی هردو را آبست فرق اینست و بس
کاب من در نطق جاری آب او در جویبار
آب او لب تشنه را سیراب سازد واب من
تشنه‌تر سازد به خود آن را که بیند هوشیار
بوی آب نهر او از سنبل تر در چمن
بوی آب شعر من از سنبل زلف نگار
آب نهر او همی غلطان دود در پای‌ گل
آب شعر من همی غلطان دود در روی یار
آب شعر من فزاید در بهار روی دوست
آب نهر او فزون گردد به فصل نوبهار
او در انهار آورد آبی چو زمزم با صفا
من ز اشعار آ‌ورم آبی چو کوثر خوشگوار
او ز سی فرسنگی آب آرد به تخت پادشه
من به صد فرهنگ آب آرم به عون ‌کردگار
آب من از مشک زلف دلبران باید بخور
آب او از تاب مهر آسمان‌ گردد بخار
جویبار آب شعر من دواتست و قلم
جویبار آب نهر او جبالست و قفار
زنده ماند ز آب نهر او روان جانور
تازه‌ گردد ز آب شعر من روان هوشیار
باغهای شهر را از آب نهر او ثمر
باغهای فضل را از آب شعر من ثمر
ز آب نهر او دمد در بوستان ریحان و گل
زآب شعر من به طبع دوستان حلم و وقار
او ز آب نهر پادشه جست آبرو
من ز آب شعر جستم در بروی اعتبار
او ز آب نهر آند بر امیران مفتخر
من ز آب شعر دارم بر ادیبان افتخار
شعر من چو‌ن صیت او ساری بود اندر جهان
حکم‌او چون شعر من جاری بود در روزگار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۷ - د‌ر ستایش شاه‌زادهٔ رضوان و ساده شجاع‌السلطنه حسنعلی میرزا طاب‌ثراه
چیست آن اژدها نهاد نهنگ
که ز پیریش چهره پر آژنگ
هم ازو در ایاق دوست شراب
هم ازو در مذاق خصم شرنگ
هم به‌ کابل ازو نهیب و خروش
هم به زابل ازو غریو و غرنگ
هم ازو ویله در اراضی روم
هم ازو مویه در نواحی زنگ
هم ولاول ازو به خلخ و چین
هم زلازل ازو به تبت و تنگ
گاه آردگذر به تارک شیر
گاه سازد مقر به‌کام پلنگ
رنگ مرآت‌گون او به مصاف
جز به خون عدو نگیرد زنگ
گردن شیر تابد از پیکار
ز نخ دیو پیچد از نیرنگ
گر به خرچنگ دیده‌یی مه نو
در مه نو نظاره‌ کن خرچنگ
حامی دین چنان‌که یارد ساخت
کعبه را درکلیسیای فرنگ
کسوت جان نگیرد از دشمن
تا نگردد برهنه در صف جنگ
از شررباریش گریزانست
پیل از میل و شیر از فرسنگ
جان شیرین ز خصم‌گیرد از آن
فوج موران درو زنند کُرنگ
مسکنش دست خسروست آری
بحر زیبد قرارگاه نهنگ
خسرو راستین حسن‌شه راد
که خرد را ز رای او فرهنگ
آنکه از فرط عدل او شاهین
لب پر از شکوه دارد از تو رنگ
شیر عزمش به چرخ داده شتاب
وقر حزمش به‌خاک داده درنگ
فرق ناکرده بزم را از رزم
می‌ندانسته جشن را از جنگ
نال نایش به‌گوش نالهٔ نای
شور شورش به مغر نغمهٔ چنگ
سطوت او کند ثریا را
بس پراکنده‌تر ز هفت اورنگ
داده جودش حشیش بُخل بر آب
زده عدلش زجاج فتنه به سنگ
چون برد دست بر به ‌گرز گران
چون زند شست بر به تیر خدنگ
تن بشوید به آب مرگ فرود
رخ بپوشد به خاک تیره پشنگ
مدحت آرد به محرمان دارا
بذله‌گوید به پیلتن ارژنگ
خسروا ای ز یمن معدلتت
روی‌گیتی سراچهٔ ارژنگ
مُلک را از نگار رأفت تو
طعنها بر نگارخانهٔ‌گنگ
با توان تو دست دوران شل
با سمند تو پای‌ گردون لنگ
چون نهی‌پای‌، در چه در میدان
چون‌ کنی جای‌،‌بر چه بر اورنگ
بر یکی اشقری دو صد کاموس
بر یکی مسندی دوصد هوشنگ
روزکین‌کز خروش شندف و نای
کر شود گوش روزگار از عنگ
نه به سرها ز ترس ماند هوش
نه به تنها ز بیم ماند هنگ
هر هژبری عیان به‌کوههٔ دیو
هر نهنگی نهان به چرم پلنگ
چون تو بیرون خرامی از مکمن
شیرسان بر نشسته بر شبرنگ
سفته یاقوت را به مروارید
تیغ الماس گون ‌گرفته به چنگ
در زمین وغا ز خون یلان
رود نیل آوری به یک آهنگ
خاک را لعل سازی از الماس
چرخ را پر وزن ‌کنی ز پرنگ
خسروا ای‌که زهره در بزمت
به نوای طرب زند آهنگ
عقل اگر با تو لاف فهم زند
کودکانش همی زنند به سنگ
شاهی اندر قفای تو پویان
ورنه شخص ترا ز شاهی ننگ
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۹ - ‌در ستایش ولیعهد مغفور عباس شاه طاب‌الله ثراه می‌فرماید
الحمدکه از تربیت مهر درخشان
از لاله و گل‌ گشت چمن‌ کوه بدخشان
صحرای ختن شد چمن از سبزهٔ بویا
کهسار یمن شد دمن از لالهٔ نعمان
هامون ز ریاحین چو یکی طبلهٔ عنبر
بستان ز شقایق چو یکی حقهٔ مرجان
از باد سحر راغ دم عیسی مریم
از شاخ شجر باغ ‌کف موسی عمران
سرو سهی از باد بهاری متمایل
چون از اثر نشوهٔ می قامت جانان
از برگ سمن طرف چمن معدن الماس
از ابر سیه روی فلک چشمهٔ قطران
بر سرو سهی نغمه‌سرا مرغ شباهنگ
آنگونه‌که داود بر اورنگ سلیمان
در چنگ بت ساده بط باده توگویی
این لعل بدخشان بود آن ماه درخشان
از ماهرخان تا سپری ساحت گلشن
از سروقدان تا نگری عرصهٔ بستان
آن‌یک چو سپهری بود آکنده به انجم
این ‌یک چو بهشتی بود آموده به غلمان
سختم عجب آید که چرا شاخ شکوفه
نارسته دمد موی سپیدش ز زنخدان
پیریش همانا همه زانست‌که چون من
هیچش نبود بار به درگاه جهانبان
دارای جوان‌بخت ولیعهدکه در مهد
بر دولت اوکودک یک‌روزه ثناخوان
شاهی‌که برد خنجر او حنجر ضیغم
ماهی که درد دهرهٔ او زهرهٔ ثعبان
بر کوههٔ رهوار پلنگست به بربر
در پهنه پیکار نهنگست به عمان
ترکی ز کلاه سیهش چرخ مدور
تاری ز لباس حشمش مهر فروزان
جودیست مجسم چوکند جای بر اورنگ
فتحیست مصور چو نهد پای به یکران
ای دست تو درگاه عطا ابر به بهمن
ای تیغ تو هنگام وغا برق به نیسان
در جسم‌گرنمایه دل راد توگویی
درکوه احد بحر محیط آمده پنهان
کوهی تو ولی‌کوه نپوشد چو تو جوش
بحری تو ولی بحر نبندد چو تو خفتان
شاها نکند زلزله باکوه دماوند
کاری‌ که تو امسال نمودی به خراسان
فغفور به صد سال‌ گرفتن نتواند
ملکی‌که به شش ماه‌ گرفتی چو خور آسان
هر تن که نبرد تو شنیدست و ندیدست
درطع‌و شکرخنده‌که‌هست ‌این همه بهتان
آری چکند فطرتش آن‌گنج ندارد
کاین رزم‌کشن را شمرد درخور امکان
قومی‌ که به چنگ اندرشان سنگ سیه موم
اینک همه در جنگ تو چون موم به فرمان
این بوم همان بوم‌ که خشتش همه زوبین
این مرز همان مرز که خارش همه پیکان
از عدل تو آن‌ کان یمن‌ گشته ز لاله
از داد تو این دشت ختن‌گشته ز ریحان
این‌ دشت همان‌دشت ‌که‌بر ساحت‌او چرخ
یک روز نشد رهسپر الا که هراسان
از فر تو امسال چنان‌گشته‌که در وی
هر روزکند مهر چو آهوبره جولان
این خیل همان خیل‌که دلشان همه فولاد
این فوج همان فوج‌ که تنشان همه سندان
اینکه همه از عجز رخ آورده به درگاه
اینکه همه از شرم سرافکنده به ‌دامان
از ایمنی اینک همه را عزم تفرج
از خوشدلی ایدون همه را رای‌ گلستان
این عرصه ‌همان‌ عرصهٔ ‌خونخوار که ‌خوردی
از طفل دبستانش قفا رستم دستان
میران جوان بخت‌کهن‌سال وی اینک
درکاخ تو منقادتر از طفل دبستان
این خلق همان خلق خشن‌پوش که گفتی
تنشان همه قیرست و بدنشان همه قطران
از جود تو اینک همه در قاقم و سنجاب
از فر تو ایدون همه در توزی وکتان
ای شاه شنیدم ‌که یکی پشهٔ لاغر
کرد از ستم باد شکایت به سلیمان
جمشید به احضار صبا کرد اشارت
باد آمد و شد پشه به یکبار گریزان
اکنون تو سلیمانی و من پشه فلک باد
بادی‌ که ‌کم از پشه برش پیل ‌گرانجان
چون پشه من افغان‌کنم ازکشمکش چرخ
او بادصفت راندم از درگه سلطان
گر عرض مرام است همین نکته تمامست
شایان نبود طول سخن نزد سخن دان
تا تقویت روح دهد راح مروّق
تا تربیت خاک کند باد بهاران
از همت تو تقویت ملت احمد
از شوکت تو تربیت دولت ایران
احباب تو چون برق همه‌روزه به خنده
اعدای تو چون رعد همه‌ساله در افغان
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۸ - و من افکار طبعه فی‌المدیحه
تاج دولت رکن دین غیث زمین غوث زمان
شاه عادل خسرو باذل شهنشاه جهان
مرگ را در مشت‌گیرد اینک این تیغش دلیل
مار در انگشت دارد وینک آن رمحش نشان
خشم او یارد ز هم بگسستن اعضای سپهر
حزم او تاند بهم پیوستن اجزای زمان
چون نماید یاد تیغش آتشین‌ گردد خیال
چون سراید وصف گرزش آهنین گردد زبان
بسکه اسرار نهان از نور رایش روشنست
آرزو از دل پدیدارست و معنی از بیان
ملک ملک اوست تا هر جا که تابد آفتاب
دور دور اوست تا هرجا که‌ گردد آسمان
ناخدا تا داستان عزم و حزم او شنید
گفت زین پس مرمرا این لنگرست آن بادبان
حقه‌باز و ساحرم خوانند مردم زانکه من
در مدیح شه ‌کنم هردم گفتیها عیان
یاد تیغ اوکنم دوزخ فشانم از ضمیر
نام خشم او برم آتش برآرم از زبان
رعد غرّد گر بگویم ‌کوس او هست اینچنین
کوه برّد گر بگویم رخش او هست آنچنان
نام خُلقِ او برم خیزد ز خاک شوره ‌گل
وصف جود او کنم ‌بخشم به‌سنگ خاره جان
نام حزمش بر زبان آرم فلک ماند ز سیر
ذکر عزمن در مبان آرم زمین‌گردد روان
شر‌ح رزم او دهم ‌گردد جوان از غصه پیر
یاد بزم اوکنم پیر از طرب‌گردد جوان
ای سنین عمر تو چون دور اختر بیشمار
وی رسول ‌عدل ‌تو چون ‌صنع داور بیکران
بسکه در عهد تو شایع ‌گشته رسم راستی
شاید ار مرد کمانگر ساخت نتواند کمان
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷۲ - د‌ر ستایش ‌دو شاهزاده آزاده حسینعلی میرزای فرمانفرما و حسنعلی میرزا شجاع السلطنه گوید
دو خورشد جهانگیرند از یک آسان نابان
یکی در ملک فرمانده یکی بر چرخ فرمان‌ران
یکی سلطان‌حسین آنکو ز قهرش بفسرد دریا
یکی دیگر حسن شه کز بلارک بشکرد ثعبان
مر آن‌ کاموس پهلو را بدرّد روز کین پهلو
مر این‌یک پور دستان را ببندد در وغا دستان
ز عدل آن نظر کن غرم را با شیر هم‌پایه
ز داد این چکاوک را نگر با باز هم‌دستان
ز جود آن بری گردید هر ویران ز ویرانی
ز بذل این عری‌گشتند خلق از جامهٔ خلقان
ببندد آن دو دست گیو را چون سنگ در هیجا
در آرد این ‌سر نُه ‌چرخ را چون ‌گوی در چوگان
اشارتهای جود آن بشوید فضل را دفتر
قوانین عطای این بسوزد معن را دیوان
نهد بر عرشهٔ عرش آن ز رتبت پایهٔ کرسی
نهد بر سفت کیوان این ز عزت اختر کاوان
ز جود بی‌حساب آن روانی نیست پژمرده
ز عدل بی‌قیاس این نباشد خاطری پژمان
به ترک حکم آن‌ ترک فلک دارد غم تاریک
خلاف امر این دهر ار کند مویی شود مویان
ابر ادلال عدل آن جهان را ایمنی شاهد
ابر اثبات جود این غنای مردمان برهان
بود از ایمن آن سائلان دهر را ایسر
بود از ایسر این ساکنان چرخ را ایمان
ز وقر حزم آن باشد به ‌گیتی خاک را رامش
ز سیر عزم این آمد به دوران چرخ را دوران
بود بر خوان آن از ریزه‌خواران صد به‌از حاتم
بود برکاخ این از زله‌جویان صد به از قاآن
ببرد آن قبای ایمنی بر قامت‌گیتی
بدوزد این لباس چرخ را از سوزن امکان
نهد آن از علو پایه پا بر تارک فرقد
کشد این بارهٔ اقبال را بر بارهٔ‌کیوان
اگر آن امر فرماید نبارد ابر بر معدن
وگر این حکم بنماید نتابد قرص خور برکان
گشاد دست آن وانک ببندد در صدف گوهر
نهاد طبع این وینک بروید از زمین مرجان
ببرّد آن به هندی تیغ رومی ‌جوشن قیصر
بدرد این به طوسی اصل چینی مغفر خاقان
همای عدل آن زاغ ستم را بسترد چنگل
نهنگ تیغ این شیر اجم را بشکرد دندان
شد از انعام دست آن خزاین خالی از گوهر
شد از جودی جود این سفاین ایمن از طوفان
مر آن را هست رخشی آب سیر و خاک آرامش
مر این را هست خنگی بادرفتار آتشین‌جولان
ابا تازی‌نژاد آن نباشد وهم هم پویه
ابا ختلی نهاد این نگردد آسمان پویان
عطای دست آن ابری ولیکن ابر پرمایه
سخای طبع این بحری ولیکن بحر بی‌پایان
ز رشک همت آن ابر آذارست در آذر
ز حقد نعمت این بحر خزرانست در خذلان
مر آن‌یک از زمردگونه اژدر بشکرد افعی
مر این یک اژدها را صید سازد ز افعی پیچان
هم از پیکان تیر آن تن پرویز پرویزن
هم از چگال قهر این طغان چرخ پرریزان
به خاک آن‌ کرد بنیانیّ و شد بنیان چرخ از هم
به طوس افکند از فتحی مر این بنیاد را بنیان
ز تف قهر آن خیزد به ‌گردون شعلهٔ آتش
ز آب لطف این جوشد ز خارا چشمهٔ حیوان
به دربار حسن شه بهر مداحی شدم روزی
دو لعل دلکشش بودی بدین اندر سخن ‌گویان
که من از فارس ‌گردیدم ز اشفاق مهین داور
کمیت بخت را فارس سمند چرخ را تازان
اگر خودکوکبی بودم ز قربش ماه‌گردیدم
وگر بودم مه نو گشتم از وی بدر بی‌نقصان
وگر هم بدر بودم مهر تابانی شدم اینک
وگر هم مهر بودم مهر بی‌کس شدم اینسان
اگر خاور خدا بودم خداوند جهان‌گشتم
وگر بودم خداوند جهان‌گشتم فلک سامان
اگر ببری بدم‌ گشتم ز عونش ببر اژدرکش
اگر ابری بدم‌گشتم ز فیضش ابر در باران
غرض زینسان ستایشها بسی فرمود شاهنشه
که من زان اندکی دارم به یاد ازکثرت نسیان
حبیبا چون ز مدح ‌آن دو دارا دم نشاید زد
ز دارای جهانشان مسأ‌لت ‌کن عمر جاویدان
الا تا بر مرام آن بتابد مهر رخشنده
الا تا بر مراد این بگردد گنبد گردان
بگردد تا قیامت عزم آن بر ساحت‌ گیتی
بتابد تا به محشر رای این بر تودهٔ‌ گیهان
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰۱ - وله فی المدیحه
عیدست و آن ابرو کمان دلدادگان را درکمین
هم پیش تیغش دل نشان هم پیش‌ تیرش دلنشین
عیدست و آن سیمین بدن ‌هر گه چمان اندر چمن
از جلو‌ه رشک نارون از چهره شرم یاسمین
عیدست وپوشد بر شنح جوشن زموج می قدح
کاید بامداد فرح با غازیان غم به‌کین
بر دامن ‌خاک‌ از نخست ‌هر خس که کردی جای چست
قصاروش یکباره شست از آب باران فرودین
محبوس بهشی دلگشا می‌کوثری انده زدا
پیمانه نوشان اتقیا غلمان عذاران حور عین
از ساعد و سیب ذقن ساق و سرین سیمتن
وز سینه و سر ماه من‌ گسترده خوان هفت سین
رامشگر از آهنگ شد غوغافکن در چارحد
بر لب سرود باربد در چنگ چنگ رامتین
می زاهدی فرخنده خو روشن روانی سرخ‌رو
چون چله داران در سبو تسبیح‌ خوان یک اربعین
مینا کلیمی پاک تن پر ز آتش طورش بدن
بر دفع فرعون محن بیضا نما از آستین
نی رشک عیبی از نفس جانبخش‌ موتی از نفس
بربط مسیحا از نفس بزمش سپهر چارمین
غم گشته صبح ‌‌کاذبی و اندوه نجم غاربی
صهبا شهاب ثاقبی وان هردو شیطان لعین
گر آب حیوان در جهان مغرب زمینش شد مکان
می آب حیوانست و هان در مشرق مینا مکین
مینا چه‌ طفلی ساده رو کش گریه‌ گیرد در گلو
هرگه که‌قلاشان کودستی کشندش بر سرین‌
دف کودکی منکر صدا دف زن ادیبی خوش ادا
بر دف زند هردم قفا کاموزدش لحنی حزین
گردون بساطی ساخته شطرنج عشرت باخته
طرح نشاط انداخته در بزم شاه راستین
صف بسته اندر گاه بار در بارگاه شهریار
گردان ‌کردان از یسار میران اتراک از یمین
از هرکران افکنده بال رادان‌کبخسرو همال
هریک به شوکت چون ینال هریک به مکنت چون تکین
یکسو امین‌الملک راد هم نیک زی هم‌نیکزاد
هم‌ خلق و هم ‌خلقش جواد هم اسم و هم رسمش امین
یکسو وزیر خضر رای عیسی دم و هارون لقا
موسی صفت معجز نمای از خامه سحر آفرین
اندر رزانت بس فرید اندر حصانت بس وحید
سدی که چون رایش سدید حصنی که چون حزمش حصین
کلکش که خضری نیک ذات پویان به ظلمات دوات
کارد به کف آب حیات از نقش الفاظ متین
گر چشم خشمش بر نعیم ور روی لطفش ‌ر جحیم
آن اخگرش درّ یتیم ا‌ین سلسبیلش پارگین
وز یک طرف منظور شه کز منظرش تابنده مه
ساینده بر کیوان ‌کله از فر اقبال ‌گزین
با چهر همچون مهر او دارا به ایما راز گو
این رازگو آن رازجو این ناز کش آن نازنین
راوی ستاده پیش صف اشعار قاآنی به‌ کف
کوهرفشان همچون صدف در مدح دارای مهین
هم صاحب تاج و کمر هم چاره‌ساز خیر و شر
هم حکمران بحر و بر هم قهرمان ماء و طین
کنندآوران و ترک جان شصتش چو یازد در قران
گردان و بدرود جهان دستش چو با بیلک قرین
اورنگ جم بر پشت باد چون بر سمند دیوزاد
طوفان باد و قوم عاد چون با اعادی خشمگین
خونریز تیغش را اجل نعم‌المعین بئس‌ البدل
جون خمصمش را زحل نعم‌البد‌ل بئس المعین
بینی نهنگ صف شکن در موج دریا غوطه‌زن
در رزم چون پوشد به تن خفتان و درع آهنین
بر دعوی اقبال و فر بختش‌ گواه معتبر
بر دعوت فتح و ظفر رایانش آبات مبین
چول درع رومی در برش چون خود چینی بر سرش
خاقان و قیصر بر درش تاج آورند از روم و چین
برپشت رخش تیزتک مهریست تابان بر فلک
برکوههٔ فولاد رگ‌ کوهیست بر باد وزین
هم مور تیغش مردخوار هم مار رمحش جان شکار
زین پیکر دشمن نزار زان بازوی دولت سمین
راند چو هندی اژدها بر تارک خصم دغا
چرخش سراید مرحبا مردانش گویند آفرین
کاخش که شاهان را پناه بر اوج عرشش دستگاه
از وی هزاران ساله راه تا پایهٔ چرخ برین
از نام شمشیرش چنان آسیمه خصم بی‌نشان
کز دل‌ کند بدرود جان هرگه نیوشد حرف شین
ای ‌کاخ نو رشک بهشت از خشت جاویدش سرشت
با نزهتش جنت کنشت با رفعتش گردون زمین
آنانکه خصمت را دلیل قهرت نماند جز فتیل
از صلب بابکشان سبیل از ناف ما مکشان جنین
لفظ تو را خواندم گهر شد خیره بر رویم قدر
کای خیره سر بر من نگر کای تیره دل زی من ببین
درّی ‌که تابان‌تر ز مه سازی شبیهش با شبه
آخر بگو وجه شبه چبود میان آن و این
هر کاو ترا‌ گردید ضد کم زد و فاقت را به جد
آفات بر فوتش ممد آلام بر موتش معین
ای‌ کت ز والا گوهری‌‌ گردیده چرخ چنبری
چون حلقهٔ انگشری‌ گردان در انگشت‌ کهین
طبعت به‌ هنگام‌ عطا لطفت به ‌هنگام رضا
از خاک سازدکمیا از حنظل آرد انگبین
ای شاه قاآنی منم فردوسی ثانی منم
آزرم خاقانی منم از فکرت ورای رزین
تا چون تو شاهی را ثنا گویم ز جان صبح و مسا
کت چارک غزنی خداکت بنده یک طغر لتکین
شایدکه شوید انوری دیباچهٔ دانشوری
بایدکه ساید عنصری بر پشت پای من جبین
تا بزم‌ گردون پر ز نور هر صبح و شام از ماه و هور
هر روزی از ماهت شهور هر ماهی از سالت سنین
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰۷ - در ستایش شاهزاده مبرور فریدون میرزای فرمانفرما فرماید
دوش چو بنهفت نوعروس ختن رو
شاهد زنگی‌ گره‌ گشاد ز ابرو
ترک من آمد ز ره چو شعلهٔ آتش
گرم و دم آهنج و تند و توسن و بدخو
چون سر زلف دو صد شکنج به عارض
چون خم جعدش دو صد ترنج بر ابرو
خم خم و چین چین گره ‌گره سر زلفش
از بر دوش اوفتاده تا سر زانو
تاب به مویش چنانکه بوی به عنبر
تاب به رویش چنانکه رنگ به لولو
زلف پریشیده بر عذارش چو نانک
بال ‌گشاید در آفتاب پرستو
چهرهٔ رخشنده از میان دو زلفش
تافت بدانسان‌ که ‌گرد مه ز ترازو
یا نه تو گفتی به نزد خواجهٔ رومی
زایمن و ایسرستاده‌اند دو هندو
جستم و بنشاندمش به صدر و فشاندم
گرد رهش به آستین ز طلعت نیکو
مانا نگذشت یک‌دو لمحه‌ که بگذشت
آهش از آسمان و اشک ز مشکو
چهرش بغدادگشت و مژگان دجله
رویش خوارزم‌ گشت و دیده قراسو
در عوض مویه چشمه راند ز هر چشم
بر صفت دیده مویه‌کرد ز هر مو
گشت بدانگونه موی موی‌ که‌ گفتی
در بن هر موی‌کرده تعبیه آمو
چهر سپیدش ز اشک چشم سیاهش
یاد ز خوارزم کرد و آب قراسو
گفتمش ای مه به جان من ز چه مویی
گفت ز بیداد شهریار جفا جو
گفتمش ای ترک ترک هذیان می‌کن
خیز و صداعم مده وداعم می‌گو
مهلا مهلا سخن مگو به درشتی
کت خرده خرده دان ندارد معفو
نام ستم بر شهی منه‌که به عهدش
بازگریزد زکبک و شیر ز راسو
طعن جفا بر شهی مزن‌که به‌دورش
بیضه نهد درکنام شاهین تیهو
گفت زمانی زمام منع فروکش
دست ز تقلید ناصواب فروشو
ظلم فراتر ازین‌که شاه جهانم
ساخته رسوا به هر دیار و به هرکو
جور ازین بین‌کاو ز درگه خویشم
نیک به چوگان قهر راند چون ‌گو
سرو بود برکنار جوی و من اینک
سروم و جاریست درکنار مراجو
گرچه به شه مایلم ازو بهراسم
اینت شگبفتی اخاف منه و ارجو
گرچه به شه عاشقم ازو به ملالم
اینت عجب‌کز وی استغیث وادنو
شه ز چه هر مه برون رود پی نخجیر
آهو اگر باید دو چشم من آهو
گو نچمد از قفای‌گور به هر دشت
گو ندود در هوای ‌کبک به هر سو
بهرگوزنان به دشت وکه نبرد راه
بهر تذروان به راغ و کو ننهد رو
کبک و تذروش منم به خنده و رفتار
رنج‌ کمان‌ گو مخواه و زحمت بازو
گور وگوزنش منم به دیده و دیدار
گو منما در فراز و شیب تکاپو
گورکمند افکنم‌گوزن‌کمان‌کش
کبک قدح خواره‌ام تذر و سخنگو
گفتمش ای ترک حق به سوی تو بینم
چون تو بسی شاکی‌اند از ستم او
سیم‌کند ناله زر نماید فریاد
بحر کند نوحه‌ کان نماید آهو
لیک ز روی ادب به شاه جهاندار
مرد خردمند می‌نگیرد آهو
ظلم چنین خوش‌تر از هزاران انصاف
درد چنین بهتر از هزاران دارو
شاه فریدون خدایگان جهانست
اوست‌ که قدرش بر آسمان زده پهلو
گنج نبالد چو او به تخت دل‌افروز
ملک ببالد چو او به رخش جهان‌پو
حزمش مبرم‌تر از هزاران باره
رایش محکم‌تر از هزاران بارو
بر در قصرش هزار بنده چو ارغون
در بر بارش هزار برده چو منکو
صولت چنگیزخان شکسته به یاسا
پردهٔ تیمور شه دریده به یرغو
تیغ تو هنگام وقعه‌کرد به دشمن
تیر تو در وقت‌ کینه‌ کرد به بدگو
آنچه فرامرز یل نمود به سرخه
آنچه نریمان‌گو نمود به‌کاکو
ای‌که بنالد ز زخم‌گرز تو رستم
ویکه به موید ز بیم بر ز تو برزو
خشم تو از شاخ ارغوان ببرد رنگ
مهر تو از برگ ضیمران ببرد بو
رنگین‌گردد ز تاب روی تو محفل
مشکین ‌گردد ز بوی خلق تو مشکو
بس‌ که به مدحت رقم زدند دفاتر
قیمت عنبر گرفت دوده و مازو
برق حسامت به هر دمن‌ که بتابد
روید از آن تا به حشر لالهٔ خودرو
ابر عطایت به هر چمن‌که ببارد
خوشهٔ خرما دمد ز شاخهٔ ناژو
نقش توانی زدن بر آب به قدرت
کوه توانی ز جای ‌کند به نیرو
چرخ بود همچو بزم عیش تو هیهات
راغ و چمن دیر وکعبه‌گلخن و مینو
یا چو ضمیرت بود ستاره علی‌الله
مهر و سها لعل و خاره شکر و مینو
شاخی‌ گوهر دهد چو کلک تو نه‌ کی
حاشا کلّا چسان چگوهه ‌کجا کو
عزم تو بر آب ریخت آب سکندر
حزم تو بر باد داد خاک ارسطو
گو نفرازد عدو به بزم تو رایت
گو نکند خصم در بر تو هیاهو
مرغ نیی‌کت بود هراس زمحندار
طفل نیی ‌کت بود نهیب ز لولو
پیکر گردون شود ز تیر تو غربال
سینهٔ‌ گردان شود ز تیر تو ماشو
دادگر تا مراست مدح تو آیین
بس‌ که‌ کنم سخره بر امامی و خواجو
خواجهٔ خواجویم و امام امامی
شاعر سحارم و سخنور و جادو
نیست شگفتی‌که همچو صیت نوالت
صیت‌کمالم فتد به طارم نه تو
بس کن قاآنیا چه هرزه درایی
رو که به درگاه شه ‌کم از همه‌یی تو
مدحت خسرو چه ‌گویی ای همه‌‌ گستاخ
چرخ نیاید به ذرع و بحر به مشکو
اهل جهان را به‌ گوش تا عجب آید
واقعهٔ اندروس‌اا و قصهٔ هارو
خصم ز بأس تو بیند آنچه همی دید
دولت مستعصم از نهیب هلاکو
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱۷ - در مدح شاهزاده ی مبرور شجاع السلطنه مغفور حسنعلی میرزا فرماید
عبدس و ساقی در قدح‌، صهبا ز مینا ریخته
در گوهر الماس‌گون لعل مصفا ریخته
کرده پی اکسیر جان در طلق زرنیخ روان
در ساغر سیماب‌سان‌ گوگرد حمرا ریخته
آب از سر‌اب انگیخه آتش ز آب انگیخته
زآتش حباب انگیخته وز جرعه دریا ریخته
می موج ‌زن در مشربه زان موج فوج غم تبه
اندر هلال یکشبه عقد ثریا ریخته
پیمانه ‌کأس من معین غلمان عذاران حو‌ر عین
در بزم چون خلد برین طرح ثما را ریخته
مجلس به‌خوبی ‌چون ارم زرین پیاله جام‌جم
زنجیرها بر پای غم از موج صهبا ریخته
خم مریم تهمت زده دوشیزه آبستن شده
وز طفل می در میکده آب مسیحا ریخته
دف بر شبیه دایره در چنبرش صد چنبره
با هم به طرح مشوره طرح مواسا ریخته
چنگست زالی پشت خم در پی عقابی متهم
هردم ز بانگ زیر و بم بنیاد غوغا ریخته
صهبا به سیمین بلبله بکری به شادی حامله
از نقش زرین مشعله نیرنگ بیضا ریخته
خنیاگران بربسته صف در چنگ‌چنگ و نای و دف
طرح نشاط از هر طرف در بزم دارا ریخته
دارای‌اسکندر حشم هوشنگ طهمورث‌خدم
کز ابرکف‌گاه‌کرم لولوی لالا ریخته
صبحست‌و بر طرف‌افق‌خونست عمدا ریخته
یا اطلس چینی فلک بر فرش دیبا ریخته
شنگرف بر قرطاس بین بیجاده بر الماس بین
گرد زمزد طاس بین یاقوت حمرا ریخته
تیغ سحر پرتاب شد نجم از فلک پرتاب شد
زان زهرهٔ شب آب شد وز زهره صفرا ریخته
افراخت فروردین علم شد لشکر وی منهزم
صبح از شفق آتش ز دم بر دفع سرما ریخته
رخشان سیه شد ناگهان کز وی سوادی ‌شد عیان
از نشتر خور آسمان بر دفع سودا ریخته
یانی شجاع‌السلطنه چون شیر دشت ارجنه
خون دلیران یک‌تنه در دشت هیجا ریخته
آنکو ز تیغ جانستان وانکو ز قدر بیکران
هم خون سلطان ارسلان هم آب بغرا ریخته
رمخش چو ماری جان‌گزا آتش‌فشان چون اژدها
بر پیکر خصم دغا زان زهر افعی ریخته
تیغش‌سمندرطینتی‌طوسیَ هندی‌فطرتی
رومیّ زنگی‌ هیأ‌تی آتش ز اعضا ریخته
آتشدل‌ و پولادرگ وانگه به هیات چون ‌کجک
وز فرق پیلان یک به یک خون پیل بالا ریخته
اقبال‌و دولت شایقش تایید و نصرت عاشقش
پیوسته اشک وامقش بر روی عذرا ریخته
جرم‌ کو‌اکب‌ نیست هان ‌چون‌ گوهر از هرسو عیان
رشحی ‌ز دست درفشان بر طلق خضرا ریخته
طبعش نهالی بارور جودش شکوفه لطف‌بر
پیوسته در شاخش ثمر در باغ دیبا ریخته
هم پایش از دانشوری بر فرق مهر و مشتری
هم آب ابر آذری از طبع والا ریخته
رمحش به قتل دشمنان با زهر آلوده سنان
لیکن به‌ کام دوستان زان زهر حلوا ریخته
در قعر دریا شد صدف‌ بر خجلت خود معترف
باشد لآلی ز ابر کف شرقا و غربا ریخته
تیغش هلال‌آساستی از لمعه چون بیضاستی
برجش تن اعداستی زان شکل جوزا ریخته
در عهدش اصنام ستم افتاد بر خاک عدم
چونانکه از طاق حرم شد لات و عزّی ریخته
ای حرز جانها نام تو دور طرب ایام تو
دست فلک در جام تو شهد مصفا ریخته
از سده‌ات نازان زمین بر سدهٔ عرش برین
بر فره‌ات جان‌آفرین فر موفا ریخته
تیغت به خون آبستنی وز خو‌ن ‌کنارش ‌گلشنی
صد رود خون از هر تنی روز محابا ریخه
کلکت‌کشیدس‌از رقم بر نقش انگلیون قلم
در قالب موتی ز دم روح معلا ریخته
زان هندی دریانشین تیر فلک عزلت‌گزین
سر برده اندر آستین‌ گوهر ز شهلا ریخته
ماری بود خوش خال و خط بر وی ز هر زنگی نقط
درکام خصم بی‌غلط زهر آشکارا ریخته
مشک ‌آورند از ملک‌ چین‌ او رفته‌ در مغرب‌ زمین
مشک ارمغان آورده بین در چین طغرا ریخته
گه رفته در هندوستان آلوده از عنبر دهان
طوطی‌صفت درکام جان شکر ز آوا ریخته
روزی‌ که از گرد سپه جلباب بندد مهر مه
گردد ز هرسو خاک ره در چشم بینا ریخته
هامون شود آمون خون صحرا شود سیحون خون
وز هر جهت ‌جیحون‌ خون ‌بر خاک ‌و خارا ریخته
اندر زمین دست فلک بر آتش افشاند نمک
سیماب درگوش ملک بینی ز هرا ریخته
پولاد سنجان در وغا بر بارهٔ پولاد خا
هریک ز هندی اژدها چون پیل بالا ریخته
هنگام رزم از هرکران‌گردد ز تیغ خونفشان
خون از تن قربانیان چون عید اضحی ریخته
هر صارم هندی ‌نسب پوشد به ‌تن چینی سلب
ناری شود ذات لهب برکشت جانها ریخته
چون تو برون آیی ز صف کف بر لب و خنجر به کف
بر چهر چون ماهت‌ کلف ازگرد غبرا ریخه
از خون خصم بوالهوس جاری کند رود ارس
تیغت‌ که‌ اندر یک‌ نفس صد خون به تنها ریخته
هرکس پی اخذ بقا کالا فشاند در وغا
از ابلهی خصم دغا جان جای کالا ریخته
ای ‌خنگ‌ گردون ‌مرکبت ‌نصرت ‌روان‌ در موکبت
بر طور جانها کوکبت نور تجلی ریخته
مانا به مرگ ناگهان تیغت بود جان در میان
کز بدکنش بگرفته جان خونش مفاجا ریخته
با همتت ای دادگر دریای اعظم در نظر
آبیست اندر رهگذر از مشک سقا ریخته
پیرار فروردین‌به‌ری‌کردی چو جشن عید طی
زی‌ملک‌‌ خور راندی‌به ری طرح تماشا ریخته
هم پار در آتشکده آراسته جشن سده
از قهر نار موصده بر جان اعدا ریخته
در شثن‌طراز امسال‌هم دادی طراز جشن جم
در کام جانها از کرم نقل مهنا ریخته
ساغر ز می اندوخته‌ کُندر به‌ کُندر سوخته
در مجمرهٔ افروخته عود مطرّا ریخته
مانی‌به‌عشرت‌همچنین‌تاسال دیگر طرح دین
از نصرت جان ‌آفرین اندر بخارا ریخته
ای شاه قاآنی منم خاقانی ثانی منم
نی آب خاقانی منم زین نظم غرا ریخته
اکنون منم در شاعری قایم مقام عنصری
از نقش الفاظ دری بیرنگ معنا ریخته
تا هست ازین اشعار تر در صفحهٔ گیتی اثر
هردم ازوگنج‌گهر در سمع دانا ریخته
فرخنده‌ بادا فال تو پاینده ماه و سال تو
نور هدی بر حال تو زاسماء حسنی ریخته
کاخ ریاست منزلت بزم‌ کیاست محفلت
فیض‌کرامت بر دلت ایزد تعالی ریخته
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳۲ - در ستایش شاهزاده آزاده حسنعلی میرزای شجاع السلطنه فرماید
دوش درآمد از درم آن مه برج دلبری
سود بر آسمان سرم از در ذرّه‌پروری
از دوکمندگیسوان وز دوکمان ابروان
بسته‌ دو دست جاودان داده به‌چرخ چنبری
گر به دو زلفکان او شاه طغان نظرکند
همچو‌ کبوتران زند بر در او کبوتری
سینهٔ‌صاف چون‌سمن‌عارض‌تر چو یاسمن
مقصد شیخ و برهمن رشک بتان آزری
ماه فلک ز روی او خاک ‌نشین ‌کوی او
سنگ سیه ز موی او جسته رواج عنبری
غیرت سو و یاسمن آفت جان مرد و زن
غارت عقل و هوش من حسرت ماه و مشتری
گفت ‌که ای اسیر تب خسته ی محنت و کرب
چند به پویهٔ تعب پایهٔ مرگ بسپری
شکوه بر از غم زمان پیش سکندر جهان
تا نخوری ز بیم جان هر قدمی سکندری
شاه جهان حسنعلی فارس عرصه ی یلی
غازی دشت پر دلی مهر سپهر سروری
آنکه به‌ گاه حشمتش شمس نموده شمه‌ای
وآنگه به بزم عشرتش‌کرده هلال ساغری
وآنکه چو پور آتبین کرده زگرز گاوسر
مغز سر ده‌آک‌ را طعمهٔ مار حمیری
آهوی چرخ رام او شیر فلک به دام او
ملک فلک به‌کام او بر ملکش بهادری
آتش زارتشت اگر ، قبله ی خاص و عام شد
خاک سرای شاه بین معبد آدم و پری
رومی روز در برش همچو غلام خلخی
زنگی شام بر درش همچو سیاه بربری
بود اگر به طوس در اژدر اهرمن شکر
تا به حسام سام یل زود نمودش اسپری
شاه‌به‌طو‌س اندرون‌ بست و درید و ریخت خون
هر که ز طالع زبون کرد ز کینه اژدری
رستم یل ز خستگی تافت ز روی تن عنان
بر لب رود هیرمند با همهٔ دلاوری
گفت‌ که نیست ‌کارگر تیر و سنانش بر بدن
زانکه نموده بر تنش زار دهشت ساحری
هان به‌ کجاست روی تن تا ز خدنگ پادشه
کالبدش زره شود با همه روی پیکری
ای شه آسمان حثبم‌ کارگشای ملک جم
داور کشور عجم وارث تاج نوذری
چرخ به پیش موکبت غاشیه برکتف‌کشد
ماه نوت شود عنان چرخ‌ کند تکاوری
خصم تو مار جانگزا تیر تو آتشین قبا
شن تو هوشهنگ‌سا جن چرا نگستری
تات چو مرکز آسمان جا به‌کنار خود دهد
زاوٌل شکل خویشتن خواست به هیأت ‌کری
نی غلطم ‌که آسمان پیش تو هست نقطه‌سان
وز پی صولجان تو کرده چو گو مدوری
پادشهی ترا سزد ورنه بغیر لاغ نه
کوکبهٔ ملکشهی حشمت و جاه سنجری
دست ‌کریمت از کرم غیرت ابر بهمنی
طبع همیمت از همم رشک سحاب آذری
مهرهٔ بخت درکفت داو به روی داوکش
تا ببری به دس خون‌ داو فلک به شثدری
رونق دین جعفری‌ گرچه به تیغ داده‌ای
لیک ز بذل برده‌یی رونق جود جعفری
مهر ز شر‌م رای تو از عرق جبین شود
غرقه به بحر چارمین گر نکند شناوری
خصم تو گر درین زمان لاف اناللهی زند
جملهٔ خلق آگهند از حرکات سامری
پادشها حبیب تو چون ز ثنات دم زند
نیست عجب ‌گر از سخن فخر کند بر انوری
لیک به جانش ز آسمان هر نفسی غمی رسد
چون شد ار ز مرحمت غم ز روانش بستری
جنس هنر کجا برد پیش توگر نیاورد
دانی کاندرین بلد تنگ شدست شاعری
تا که نجات هر تنی هست ز دین احمدی
تا که صفای هر دلی هست ز مهر حیدری
باد مخالف ترا غی و ضلال بولهب
باد موالف ترا جاه و مقام بوذری
چهرهٔ دوستان تو گونهٔ دشمنان تو
این ز فرح معصفری وآن ز الم مزعفری
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹
تا از بر چشم آن جوان رفت
بینائی چشم ما از آن رفت
رفتم که از آن کناره گیرم
هر چیز که بود از میٰان رفت
دل رفت که دوست کام گردد
بیچاره به کام دشمنان رفت
از ذوق سمٰاع در خروشم
تا نام که باز بر زبان رفت
ای از همه مانده بر سر هیچ
جهدی جهدی که کاروان رفت
خود را به کنار خود ندیدیم
تا از که حدیث در میان رفت
اندیشه کجا رسد به کنهش
بر چرخ کسی به نردبان رفت؟
دیگر ز ندامتم چه حاصل
اکنون که چو تیرم از کمان رفت
تعیین قدر نمیتوان کرد
از تیر قضا کجٰا توان رفت
از کشتن من زیان چه داری؟
حرفیست که در میان، زیان رفت
چون رفت ز بام سوی خلوت
گویی تو که ماه ز آسمٰان رفت
شد خاک رضی بر آستانش
رفته رفته بر آسمٰان رفت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۱
شرع هر دین بهرهٔ او نیست جز رفع شکوک
قبضهٔ تیغی فرنگی ساخت با دندان خوک
گرچه حکم یک نفس سازست در دیر و حرم
نالهٔ ناقوس با لبیک نتوان یافت‌کوک
از تکلف چون‌گذشتی رسم و آیین باطلست
مشرب عریانی از مجنون نمی‌خواهد سلوک
غیر خوبان قدردان دل نمی‌باشد کسی
عزت آیینه باید دید در بزم ملوک
دورگردون با مزاج‌کاملان ناراست است
رشته سست افتد اگر باشدکجی در ساز دوک
کی رسد یارب به داد ما یقین نیستی
صرف شد عمر طلب در انتظارکاش و بوک
جبریان محفل تقدیر پر بیچاره‌اند
با قضا بیدل چه سازد دست و پای لنگ و لوک
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷۷
بعد ازین از صحبت این دیو مردم رم کنم
غول چندی در بیابان پرورم آدم‌کنم
در مزاج بدرگان جز فحش کم دارد اثر
زخم سگ را بی لعاب سگ چسان مرهم‌کنم
عالمی رنج توقعهای بیجا می‌کشد
کوس شهرت انتظاران بشکنم یا نم‌کنم
چون خبیث افتاد طبع از طینت ناپاک او
خوک را حلواکشم در پیش تا ملزم‌کنم
با فساد جوهر ذاتی چه پردازد صلاح
آدمیت کو اگر از خرس مویی کم کنم
هرزه‌کاریها درین دل مردگان از حد گذشت
بعد ازین آن به که گر کاری کنم ماتم کنم
هیچم اما در طلسم قدرت نیرنگ دهر
چون عدم‌کاری‌که نتوان‌کرد اگر خواهم‌کنم
صنعتی دارد خیال من ‌که در یک دم زدن
عالمی را ذره سازم ذره را عالم‌کنم
حکم تقدیر دگر در پردهٔ‌ کلک منست
هر لئیمی راکه خواهم‌بی‌کرم حاتم‌کنم
ننگ همت‌گر نباشد پوچ بافیهای وهم
بر سماروغی نویسم جاه و چتر جم‌کنم
تا خجالت بشکند باد بروت سرکشی
موی چینی بر علمهای شهان پرچم‌کنم
از صفا آیینه‌دار یک جهان دل می‌شود
سنگ خشتی راکه من با نقش خود محرم‌کنم
بسکه در ساز کلامم فیض آگاهی است عام
محرم انصاف گرددگرکسی را ذم کنم
عبرت ایجادست بیدل تنگی آغوش شرم
بی‌گریبان نیستم هر چند مژگان خم‌کنم