عبارات مورد جستجو در ۴۴۱۰ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۱۵ - در منقبت حضرت امیرالمؤمنین علی ابن طالب علیه الصلواة و السلام
هزار شکر که سرمستم از شراب طهور
بری است شیشه ام از خاره و می ام از انگور
رساست مستی ام از جام همت سرشار
سزاست ساغرم از کاسهٔ سر فغفور
ز سنگسار غم از استخوان سوده تنم
به زخمهای درون بسته مرهم کافور
چه دل نهی به غم روزگار شرمت باد
که از تو خانه اندوه شد سرای سرور
مشو به وادی ظلمت سرای تن خرسند
ترا که در کف دل داده اند شمع شعور
به سرخ و زرد جهان دل منه که پیوسته
مزاج مرد نفور است از متاع غرور
سرور خاطرت از آسمان امید مدار
زمهربانی تو خاطری نشد مسرور
چو دستگیر ضعیفانی از بلا مهراس
بس است پردهٔ افت به خرمن از پر مور
ترا ز پهلوی خود گر رسد گزند سزاست
دلت زجوش هوس گشته خانهٔ زنبور
ز راز سینهٔ دلمردگان شدن آگاه
بود به دیدهٔ اهل تمیز کشف قبور
اگر چه پای دلم سوده گشت تا زانو
ولی به رفتن از خود ندارمش معذور
تو چون به کعبهٔ رفتن ز خویش ره بردی
به حیرتم که دگر آمدن به خود چه ضرور
ز درد عشق توام داغ حرز بازوی دل
ز فیض یاد تو غم در حریم سینه سرور
بیا مرو که دل غم کشیدهٔ ما را
بود ز آمدن و رفتن تو ماتم و سور
به هر خرابه که سرو تو در خرام آید
شود ز خانهٔ چشم نظارگی معمور
به زور گریه، دل یار را به درد آرم
که آب جا به دل سنگ می کند به مرور
کدام شب که نه از جذب نشتر مژه اش
رگم ز پوست برون جسته چون رگ طنبور
رخت ز پهلوی زلف است پر به دل نزدیک
که پیش پای نماید شبانگه آتش دور
به رنگ جوهر آئینه از رخ و زلفش
به پیچ و تاب اسیرم میان ظلمت و نور
ز گردن تو عیار است خون ناحق خلق
به رنگ بادهٔ لعل از صراحی بلور
برد ز یک گل رخسار صد گلستان فیض
کند نسیم نگه بر گل رخت چو عبور
چه حکمت است که نزدیک می شود با دل
بود مزاج تو چندانکه از مروت دور
ترا کسی که در آغوش خویش گیرد تنگ
بود چو کسوت فانوس گردآور نور
سفیدبختی عشاق صورتی دارد
اگر ز تیرگی آید برون شب دیجور
گره ز رشتهٔ تقدیر از نتوان کرد
شود کفت همه یک ناخن ار چو سم ستور
قماش خلعت هستی است اینکه می نگری
چو تار و پود بهم درشده سنین و شهور
ز فیض باطل دیوانگان مشو غافل
کز آتش دل ما روشن است شمع شعور
اگرچه سرمه شد او من غبار راه شدم
سزد که جوش زند خون رشک از رگ طور
نشد ز مهر بما نرم شانه گردد یار
کشیده ام ببرش چون کمان همیشه به زور
خوشا دلی که به ارباب درد می جوشد
مجو ز خاطر مسرور خلق فیض سرور
همیشه باد گرفتار درد بی دردی
دلی که نیست ز بیداد عافیت رنجور
به روی خاک نشین زنگ غم نمی باشد
اگر تو دیده وری آینه است نعل ستور
ز آسیا چه رسد دانه را به غیر شکست
مدار از فلک بی مدار چشم حضور
نشسته بر دلم از بس ز چرخ گرد ملال
چو شمع خلوت فانوس رفته زنده به گور
فلک به قصد گزندم به ثابت و سیار
کدام شب که نشوریده خانهٔ زنبور
گه کنایه مرا ریزه خوانی اغیار
فشانده سونش الماس در دل ناسور
کجا روم به که گویم که گشته است دلم
ز وضع اهل زمان تنگتر ز دیدهٔ مور
حذر ز محفل یاران این زمانه حذر
حذر ز خانهٔ زنبور یعنی از شر و شور
همه بدست و زبان در پی گزند هم اند
نه دوستی نه نمکخوارگی بود منظور
جدا ز هم چو شوند این جماعت از غیت
بهم زنند ز دنبال نیش چون زنبور
ز همگنان چنینم خدا نگهدارد
که جمله دیو سرشتند وز آدمیت دور
نظر به باطن شان حق به جانب همه است
که طبع شان بود از یکدگر همیشه نفور
شما که خوب توانید شد به صحبت خوب
ز همنشینی او باش بد شدن چه ضرور
قسم به صدق و صفای سحر که نبود و نیست
به جز نصیحت ازین گفتگو مرا منظور
خداگو است که من خیرخواهم احبابم
به خاطرم بدی هیچکس نکرده خطور
مرا که داده خدا منصب سخندانی
به غیر مدح سرائی چرا کنم مذکور
دگر ز ذکر که شمع زبان مرا افروخت
که طعنه زن شد ازو بر سحر شب دیجور
نسیم لطف خدیوی مگر وزید کزو
شنیده بودی دم عیسوی دل رنجور
شهنشهی که پی سجدهٔ درش هر شام
نهاد مهر سر بندگی به خاک از دور
شهنشهی که به درگاه قدر او فغفور
ز سر به خاک مذلت نهاد تاج غرور
شهنشهی که گرههای بیضهٔ فولاد
گشاده می شود از حکم او به ناخن مور
به رنگ غنچه زبان لخت خون به کاهش باد
کسی که شد به لبش غیر یاعلی مذکور
ز بیم شحنهٔ نهی تو تا به صبح نشور
غنوده دختر رز در مشیمهٔ انگور
به چشم صبح که گنجور نقد خورشید است
کشیده اند ز خاک در تو سرمهٔ نور
بدور شحنهٔ عدل تو می سزد که کند
چو مهره جا بسر مار بیضهٔ عصفور
رسد به عالم دل پیروت به آسانی
که گنج مخفی اسرار را تویی گنجور
سفیدبختی اعدای تیره باطن تو
نمونه ای بود از پرده های دیدهٔ کور
به جنب رای تو بی نور دیدهٔ خورشید
به پیش خلق تو صد خلد معترف به قصور
به جز ولای تو صوم و زکات مجزی نیست
به غیر مهر تو نبود نماز و ححج منظور
مخالف تو اگر در حیرم کعبه شود
چنان بود که به دیوار دست مالد کور
به ریگ بحر و بیابان محاسبان قضا
فضایل تو شمردند و ماند نامحصور
من فقیر ز فضلت چه می توانم گفت
به غیر اینکه شوم معترف به عجز و قصور
که داد مدح سرائیت می تواند داد
ز دامن صفتت کوته است دست شعور
ز حضرت تو الهی امید میدارم
که صبح روز جزا با وجود فسق و فجور
به دوزخم نفرستی که دوزخ دگر است
مرا به دشمن آل نبی شدن محشور
ز شعر و شاعریم اینقدر نتیجه بس است
که در زمانه به مداحی توام مشهور
بس است جایزهٔ نظم من همین جویا
که روز حشر شوم با سگان او محشور
جویای تبریزی : مثنویات
شمارهٔ ۳
روایت کند سید نامدار
یگانه در بحر هشت و چهار
که در عهد مروانیان لعین
یکی زان مکان خصومت گزین
بسی آرزومند فرزند بود
به فرزند بس آرزومند بود
چنین نذر کرد آن شقاوت ماب
که گردد ز فرزند اگر کامیاب
زند دایم آن پور بر شر و شین
ره زائران شه دین حسین
قضا را دلش زین غم آزاد شد
به دیدار فرزند دل شاد شد
چو آن طفل آمد به سرحد هوش
به ایفای عهدش بمالید گوش
مدام آن جوان ز حق بی خبر
عمل خواست کردن به پند پدر
به ایفای نذر پدر روز و شب
همی در کمین بود فرصت طلب
بناگه یکی کاروانی شنید
که آمد به طوف امام شهید
زجا جست و بربست محکم میان
به آهنگ تاراج آن کاروان
بیامد دوان تا کنار فرات
چنین دید آن سر براه نجات
کزان بحر بگذشته آن کاروان
چو از دیده اشک ستم دیدگان
چو کام از تکاپو نشد حاصلش
چنین یافت اندیشه ره در دلش
که هنگام برگشتن کاروان
بگیرد سر راه بر زایران
درین فکر ناگاه خوابش ربود
بیاسود از قید گفت و شنود
ز خواب گران چون در آرام شد
به رویای صادق دلش رام شد
چنان دید کامد قیامت پدید
بجوشید درهم شقی و سعید
نشسته به کرسی قرب اله
محمد شهنشاه امت پناه
ملایک ز هر سو در آن حشر عام
کمر بستهٔ حکم خیر الانام
که تا نیک و بد را به لطف و گزند
سوی پیشگاه نبوت برند
شوند آنکه از حکم آن شهریار
سعید و شقی داخل خلد و نار
در آن عرصه ز اشرار بیدادگر
درآمد نبی را یکی در نظر
بگفت این شقی را به فضل کریم
نشاید فرستیم سوی جحیم
گذارش مگر روزی از روزها
فتاده است بر وادی کربلا
غباری از آن تربت مشکبو
نشسته است بر وادی کربلا
کنون تا بود بر رخش زان غبار
برون باشد از زمرهٔ اهل نار
گران قدر زان خاک شد در نظر
رخش چون ز گرد یتیمی گهر
به رویی که پر گرد درگاه ا وست
مگو خاک کان سربسر آبروست
پس آنگاه ملاک قهر و عذاب
بگفتند در خدمت آن جناب
که شوییم از رویش آن خاک پاک
بریمش سوی آتش سوزناک
دگر بار آن سایهٔ کردگار
وجودش همه لطف پروردگار
شعار شفاعتگری تازه کرد
ترحم زیاده ز اندازه کرد
بزد فال رحمت به حسن مقال
که این خادمان حریم جلال
ز رخسار این بندهٔ شرمسار
به شستن زد و دید اگر آن غبار
چه سازید کافتاده چشمش ز دور
سوی گنبدی کآمده رشک طور
چه گنبد که کرده است از برتری
سعادات کونین گردآوری
از آن گنج رحمت چو معمور گشت
چو فانوس آبستن نور گشت
هر آنکس که از دیدنش یافت کام
بود آتش دوزخ او را حرام
پس آنگه به حکم شه دین پناه
بهشت برینش شد آرامگاه
چو بینندهٔ خواب بیدار گشت
دلش مخزن گنج اسرار گشت
ز مستی غفلت چو هشیار شد
چو بخت خود از خواب بیدار شد
ز نور حقیقت بسی بهره یافت
بر آن ذره خورشید ایمان بتافت
به حکم در بحر عز و شرف
غلام به اخلاص شاه نجف
ز جان دوستدار سر سروران
خلیل شه دین براهیم خان
ز جویای رنگین سخن این کلام
پذیرفته کیفیت اختتام
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۲
در بتکده و کعبه نباشد جویا
مطلوب به جز معرفت ذات خدا
مقصود یکی است مؤمن و کافر را
منظور یکی است دیده گو باش دو تا
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۵
ای سید عالم بده انعام مرا
زیبای قبای صحت اندام مرا
خواهم کنی ای سید کونین به لطف
شیرین از شربت صفا کام مرا
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲
انسان که ز جسم طوطیی در قفس است
در آمدن و رفتش الله بس است
از موج نفس شیشه زهم می پاشد
با آنکه بنای صنعتش بر نفس است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۴
عنان کار نه دردست مصلحت بین است
عنان بدست قضاده که مصلحت این است
به سر حسن تو ای مه نمیرسد همه کس
رخ تو آینه دیده خدا بین است
ز عارضت مژه خون فشان چه گل چیند
که ای چمن چو منش صدهزار گلچین است
بجان دوست که بهر تو دشمن خویشم
کمال دوستی و حد دشمنی این است
از آن دهان که بتنگ از حدیث تلخ آید؟
که تلخ گفتن او به ز جان شیرین است
نگاهدار دل ایشیخ دین پرست از عشق
که عشق روی بتان آفت دل و دین است
سگ در تو ز روز نخست شد اهلی
مرانش از در خود کاشنای دیرین است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴۷
خوشیم با ستم و محنتی که میخواهی
سگ توییم بهر صورتی که میخواهی
زمانه خصم و اجل در کمین تو هم برخیز
که نیست بهتر ازین فرصتی که میخواهی
دلا مجوی ازین بحر قطره رحمت
که زحمت تو بود رحمتی که میخواهی
به یاد لعل لبش خون ز دیده بار که بخت
بخون دل دهد آنشربتی که میخواهی
بهشت، صحبت حوری وشان بود ایشیخ
ز در درآ و به بین جنتی که میخواهی
براه کعبه چه حاجت که خونخوری اهلی
ز کوی میکده جو حاجتی که میخواهی
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۳۱ - ایضا در جام شاه گوید
ساقیا جام تو از آب حیاتش چه کم است
می حیات ابد و ساغر می جام جم است
اینچه جام است و می صاف که از پرتو اوست
عکس خورشید که در آینه صبحدم است
اینچه نقشست و رقم اینچه سوادست و بیاض
که سواد نظرم سوخته این رقم است
اینچه خط است که سرچشمه حرفیکه دروست
چشمه آب حیاتی ز صفای قلم است
دوستکامی به ازین نیست که می نوش کنی
کوری دیده دشمن که گرفتار غم است
یارب این جام فرحناک مبادا خالی
از کف شاه که سرچشمه فیض کرم است
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۳۴ - در توحید و موعظه گوید
منت ایزد را که صنع او ز گل خار آورد
خاک ما از قطره آبی پدیدار آورد
از هوا در گنبد سرها صدایی افکند
تا به حکمت مشت خاکی را بگفتار آورد
قدرت او ساخت در ترکیب تن هر گوشه یی
مفصلی گردان که چونگردون برفتار آورد
در خیال صورتی کز قطره آب آفرید
نقشبندان خرد را رو بدیوار آورد
نیست از صنعش عجب گر مریم از باد هوا
همچو عیسی نشاه خورشید رخسار آورد
شربت آبی کز کرم بخشد نبات تشنه را
چون رسد در کام نیشکر بار آورد
تا نسازد روشن از کحل هدایت چشم دل
بوالحکم بر مهجز پیغمبر انکار آورد
غیرت او گر کشد تیغ مهابت از غلاف
گردن فرعون را دربند اقرار آورد
گر بدرد پرده ناموس بر اهل صلاح
بایزیدان را برون از خرقه زنار آورد
خود فروشی گر کند یوسف بحسن خویشتن
او چون غلامانش ببازار آورد
عارف خود را کند مستغنی از نقش کتاب
جوهر صافی دلش آیینه کردار آورد
هر یکی را نوبتی داد ارچه باهم آفرید
احمد مختار را در وقت مختار آورد
لایق هر کس بهر کس داد چیزی لاجرم
ذوالفقاری بایدش جنگی که کرار آورد
نشکند غیر از دلی کو را خریداری کند
گوهر قابل شکستن هم خریدار آورد
گر رود افتاده یی را پاز جای خویشتن
کیست تا بر جای خود جز لطف جبار آورد
پرده قاتل برای مصلحت قهرش درد
ورنه لطفش جمله را در ظل ستار آورد
دشمنان دوزخی را گر بسوزد در جهان
مرغ را فرمان دهد کاتش بمنقار آورد
جای حیرت نیست کر نمرود را سوزد بنار
چون خلیل الله برون بی زحمت از نار آورد
وای برما زینهمه زهری که شیطان میدهد
گرنه تریاک کرم غفران غفار آورد
نون رحمن کشتی نوح است و رنی چونکس
طاقت یک موج قهر از بهر قهار آورد
گر سرو زر مومنان دارند در راهش دریغ
از پی تاراجشان کافر ز تاتار آورد
چرخ هم سر گشته چون پرگار در فرمان اوست
چون تواند کسکه کار کس بپرگار آورد
راستی را نیک و بد وابسته تقدیر اوست
چونکند مدبر که خود در سلک ابرار آورد
جمله یکذاتند در اصل وجود ایشان ولی
گه عزیز آرد برون از بطن و گخ خوار آورد
زر که یکجوهر بود گه قفل فرج استرست
گه چو میل سرمه ره در چشم دلدار آورد
اوکه بندد در مشیمت زشت و زیبا قادرست
که ز فاجر صالح و صالح ز فجار آورد
هیچ بیخیری مبین یعنی که شر محض نیست
زهر دیدی مهره را بنگر که هم مار آورد
هر چه جزوی بینی اش خاصیت کلی در اوست
عنکبوت ایزد برای پرده غار آرود
ای بسا زشتی که باشد خوبیی را واسطه
دیو نفس است آنکه اینشکل پریوار آورد
رحمت حق از پی لب تشنگان محنت است
لاجرم شربت طبیب از بهر بیمار آورد
خدمت حقکن غم روزی مخور کز خوان رزق
قسمت هرکس وکیل رزق ناچار آورد
در سوار فقر باشد روشناییها بسی
مردمان دیده را ظلمت در انوار آورد
گر نباشد نیستی در حضرت هستی متاع
مالک دینار باشد هر که دینار آورد
پیر معنی مرد را باید چو فانوس خیال
کز چراغ دل درون در سیراطور آورد
نگذرد از جای خود سالک که چشمش بسته اند
گرد و صددوران بسر چون گاو عصار آورد
نربیت جایی اثر دارد که جوهر قابل است
کی بکوشش نارون چون ناربن بار آورد
عاشقان مست را دست از تکلیف بسته اند
کی سر مجنون کسی در بند دستار آرود
تا وبال جان بود نفست بلا بینی ز جان
گنج را تامار باشد رنج و تیمار آورد
دل که غیر از دوست خواهد دوست نتوان داشتن
دشمنست آندوستی کو رو به اغیار آورد
ز آرزوی شاهدان خود رامیفکن در عذاب
کآخرت این آرزو بیزار بیزار آورد
چون دلت می خواهد و معشوقه و آواز چنگ
گر ملک باشی که فی الحالت نگونسار آورد
لذت خورد و خورش جانت اسیر نفس کرد
دانه خوردن مرغ را در دام طرار آورد
شهوت از سیر حقیقت روح باز آرد که مرغ
ز آرزوی دانه اندر دام طرار آورد
از لجام نفس و شهوت مرد ره آزاده است
شیر از آن نبود که سر در قید افسار آورد
کی بمردار جهان شیران حق رغبت کنند
هم سگ نفس خسیسان رو به مردار آورد
نفس کافر دشمنست از وی حذر کن زینهار
یا بکش یا جهد چندانکن که زنهار آورد
زاری نادان بغیر از آرزوی نفس نیست
شیر جستن طفل را در گریه زار آورد
گر مجرد همچو عیسی نیستی زحمت مکش
هرکه بار دل برد همچون خران بار آورد
راحت از هر یار نتوان دید یار خویش باش
ای بسا محنت که یاری بر سر یار آورد
غایت حکمت بود وحشت ز خلق روزگار
ورنه افلاطون چرا رو سوی کهسکار آورد
طبع را کم کن بد آموزی بهر جزوی، مباد
ناگهان در کلیی این شیوه در کار آورد
از طریق شرع بیرون رفتن از گمراهی است
کمتر از موری مشو کو ره بهنجار آورد
جز کلام حق مکن تعویذ خود نا دیو نفس
زیر فرمان تو این تعویذ و طومار آورد
گر شوی شب زنده دار از مکر شیطان ایمنی
دزد را کی زهره کو رو سوی بیدار آورد
پیرو حق شو که دست سامری کوته شود
چون کلیم الله دست معجز آثار آورد
همچو آدم خاک شو پندار شیطانی بهل
تانه چون او گردنت در طوق پندار آورد
نقش هستی را بدست خود فروشو تاترا
جبرییل عشق در معراج اسرار آورد
کعبه جان جای تست آنجا به هشیاری رسی
مست ره گمکرده اندر خانه هشیار آورد
در طواف کعبه دلهای ارباب صفا
گر کنی سعیی طوافت چرخ دوار آورد
جان به رقص آورز و جددل که تن کز پا فتاد
در سماعش بار دیگر چرخ فخار آورد
ایمن از عالم مشو گر شد بسر طوفان نوح
ای بسا موجی چنان کان بحر خونخوار آورد
گرچه حلاجی برون کن پنبه غفلت ز گوش
زانکه این همکاسه سر را بر سر دار آورد
راست شو با حق که حق با راستان در راستیست
مکر او کجبازی اندر کار مکار آورد
راستی را قلب بازی، بازی خود دادن است
کآسمان دربند دایم دست عیار آورد
سایه داری از خسان کم جو که کی گردد شجر
گر گیاهی خویش را بالا به اشجار آورد
در کمال ناکسان کی بوی خاصیت بود
خار صحرا هم گل بی نفع بسیار آورد
شرکت معنی بصورت نیست کز انجم سهیل
فیض او رنگ عقیق و رنگ بلغار آورد
بی غرض گوید سخن اعلی از آن قدرش بود
ورنه باقدر سخن سنجان چه مقدار آورد
شعرا گر باشد لباس شاهد معنی نکوست
ورنه عاقل فخر کی هرگز به اشعار آورد
شعر رنگین از تکلیف نقش چین و آب جوست
رو بدریا کن که گوهر بحر ذخار آورد
اینچنین نقد روانی را که در میزان نظم
هز یک از روی نکته معنا بمعیار آورد
مخزن المعنیش خوان بلکه معانی، با خرد
هم زنام اعداد تاریخش بتذکار آورد
خواهم از عین کرم آنکسکه چون آبحیات
چشمه خود را بظلمات شب تار آورد
قابل روشندلان گر داند این نظم حقیر
قایلش را از کرم در سلک اخیار آورد
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۶۸ - در مدح گوید
کهن داغ جگر را تازهمیسازد مگر لاله
که از داغش دمادم میرود آتش بسر لاله
ز بهر داغ سواد میکند فصدش حکیم دهر
از آن خون سیه ریز در درون طشت زر لاله
چه خون دل مجنون بجای باده در صحرا
درون آتش اندازد ز بهر او جگر لاله
ز فعل چرخ پر حیلت هرآنکس تو عجب دارد
که مه چون بر شفق گیرد گشاید چشم بر لاله
نهانست آفتاب گل مگر در غنچه کز هر سو
برافکندست طرف آفتابی را ز سر لاله
تو گویی جام مینایی بمیل از کوره آتش
برون می آرد از باد هوا چون شیشه گر لاله
بدان ماند که آتش در میان آتش افتاد
صبات میسازد از هر گوشه اش زوشن دگر لاله
چو مجنون آتش شیقش بموی سر در افتاد
از آن آتش ندارد از سر خودهم خبر لاله
خم زر بر سر مینا نهد نرگس که پر سازد
قدح بهر چراغ دیده اهل هنر لاله
نسیم نو بهار از باغ عیشش تاوزد دایم
فلک شد سبزه و اختر شکوفه شمع خور لاله
گهی از باد قهر او بخاک افتاده چتر گل
گه از فیض نسیم لطف او شد تا جور لاله
چو طفل مکتبی تعلیم تا گیرد ز کلک او
بآب ژاله شوید صبحدم لوح بصر لاله
دلیلش دود دل آمد که در تکرار درس او
بزیر کاسه شب دارد چراغی تا سحر لاله
اگر بی امر او از سر بپا برگی بیندازد
زند از دست نادانی بپای خود تبر لاله
و گر پا از حصار گلشن لطفش نهد بیرون
خورد بر پهلو از خار بیابان نیشتر لاله
دل کوه از نهیب قهر او خونست از آن دایم
بجای خون برون میآمد از کوه کمر لاله
الا ای دیده تابان تو آن خورشید تابانی
که از فیضت بر آرد لعل سیراب از حجر لاله
چمن اسباب بزمت تامهیا کرده گلها را
ز بهر عطر در مجمر فکنده عود تر لاله
چو در بستان نگون از باد گردد لاله ها را سر
ز بهر مجلس عیش تو فانوسی است هر لاله
برنگ گردن اسب تو خواهد دوخت ز انجامه
سقر لاط سیاه و شرخ را در یکدگر لاله
ز بس کز خون خصمت لاله گون گشتست فرش خاک
برآرد گرد باد اکنون ز خاک دشت و در لاله
ز بهر جان بد خواه تو همچون مالک دوزخ
بگرز آهنین گویا برون جست از سقر لاله
چو خواهد سوی ملک عدم با دشمنت آخر
نگه میدارد آبش برگ را بهر سفر لاله
بدفع چشم زخمت از سواد چشم و تخم مهر
سپند کشته سوزد بر سر هر رهگذر لاله
جهاندارا، او صاف تو اهلی لاله زاری گفت
که پروردش بآب دیده و خون جگر لاله
از آن پر گل کنار گلشن مدح تواش کردم
که دایم بر کنار باغ روید بیشتر لاله
چو من دارد کنار چاک لاله ودنه بایستی
که بودی دامنش از ابر لطفت پر گهر لاله
مگر همطالع من شد که از بخت سیه چون من
تنور افتاده نانی یافت قسمت از قدر لاله
همیشه تا فروغ مهر گردد بر شفق پیدا
فروزان تر از آن شبنم که باشد صبح در لاله
چراغ دولتت باد از دم روشندلان پیدا
کزین بهتر نیابد گلشن اهل نظر لاله
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۷۱ - مدح قاضی القضاه خواجه معین الدین صاعدی
هر موی ابرویت مه عیدست ای پری
شوخی تو کز هزار مه عید دل بری
از خوی نازک تو که بیند بماه عید
گر بر جبین زتندی خوچین برآوری
ما را چکار بامه عیدست و دیدنش
گر سوی ما بگوشه ابرو تو بنگری
ای عید عاشقان لبت از خنده بر گشا
نزدیک مردنم چو تو از دور بگذری
گشتم چنان ضعیف که با صد اشارتم
باریک بین چو ماه به بیند بلاغری
جاییکه سوزن است خم از سور دل چومه
چون رشته دوزد آن جگری را که میدری
پرورده ایم نخل مرادی بخون دل
زان آرزو که کام دل ما برآوری
اکنون نهال قد تو بر میدهد بغیر
پس خون ما چو آب ز بهر چه میخوری
کم کن جفا و گر نه برآریم دست داد
در حضرتی که عشق برآید به داوری
قاضی القضاه روی زمین آنکه بر فلک
صاعد شدست نام بلندش چو مشتری
معراج نام بین که به عرش برین رسید
نام معلین دین محمد به سروری
آن کو جهانیان ز فروغ جمال او
منت نمی برند ز خورشید خاوری
بر هر گدا که سایه فتادش چو آفتاب
بر بام چرخ خیمه زند از توانگری
بافر دولتش که هنوزست ماه نو
خورشید را مجال نباشد برابری
ور در بهشت آتش خشمش گذر کند
چون دوزخی فرشته ز جنت شود بری
از سهم او چنانکه خدنگ از کمان جهد
تبر شهاب میجهد از چرخ چنبری
در خیل خادمان درش خسرو فلک
فرخنده اختری است که افتد بچاکری
زان سکه قبول، زر او ز شاه یافت
کز اعتقاد پاک زر اوست جعفری
جاییکه او بنطق در آید مسیح وار
فریاد مدعی بود از غایت خری
ای آسمان رفعت و معراج مکرمت
کز هر چه در خیال من آمد تو برتری
آنجا که درک و فهم تو عرض هنر کند
دیوانگی است لاف خرد از هنروری
در دستگاه علم تو چون طفل مکتبی
تکرار صرف و نحو کند صد زمخشری
در نوبهار فضل تو عقل از خزان رشک
داده ورق بباد بعنوان ابتری
هر کس که گشت از آینه خاطر تو گم
گم کرده است جام جم از تیره گوهری
کلک تو طوطیی است کز آیینه ضمیر
شکر شکن شدست ز اسرار آن سری
سر نامه یی که شاهد حسن کمال تست
دلها برد بحسن و خط و خال عنبری
نسبت بهمت تو بود کم اگر چو چرخ
با صد هزار کاسه زر خوان بگستری
بر روی آب کشتی خاک ایستاده است
تا داده کوه حلم تواش سنگ لنگری
در حزم اگر بر ابلق فکری گران رکاب
هنگام عزم بر کره باد صرصری
در بحر بیکران صفات تو عقل ما
آن به که دست و پا نزند در شناوری
اهلی بر که عرض کند گوهر سخن
در عرصه چون بغیر تو کس نیست جوهری
تا باغ چرخ از آفت هر آفتاب زرد
بازش بهار تازه دهد چرخ اختری
آفت مباد زین چمن از هیچ صورتت
زانرو که میوه دل و روح مصوری
بر نخل عمر تازه بمان تا هزار سال
ما از تو بر خوریم و تو از عمر بر خوری
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۱۰۶
پیش از این سرزنش از خلق مرا بود که تو
بهر دنیا امرا و وزرا می بینی
اهلی امروز که از صحبت این طایفه ات
حاصل دینی و دین نیست کرا می بینی
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۱۱۱
هرچند کسی علم و هنر دارد و کوشش
باید مدد بخت ز توفیق إلهی
تا بخت نباشد نشود کار کسی راست
ور بخت بود راست شود هر چه تو خواهی
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۴
یارب سگ کوی مقبلی ساز مرا
آیینه ز عشق منجلی ساز مرا
اقبال جهان مرا جوی نیست قبول
مقبول محمد و علی ساز مرا
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۶۶
می نوش که آنکه کعبه کردست و کنشت
خاک همه را مستی عشق تو سرشت
معمور بود بشاهد و باده جهان
موعود بود به کوثر و حور بهشت
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۷
از جام کرم قسمت هر کس دوریست
وین درخور مشرب ار نباشد جوریست
موسی صفت از معرف حق همه را
طوریست ولیک طور هر کس طوریست
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۱
احمد سبب وجود آدم شده است
او اول کار بود و خاتم شده است
مقصود خدا نبوت و بعثت اوست
او باعث هستی دو عالم شده است
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۶
آدم که جبلی از قضا زلت اوست
دارد مرضی که زلت از علت اوست
علم نبی این مرض شناسد نه حکیم
قانون و شفا شریعت و ملت اوست
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۷
فرزند که بی حیا و شرم و ادب است
زان است که بی نسبتیی در نسب است
عقدی که بنسبت نبود نیست مباح
استر که حرامزاده شد زان سبب است
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۳۴۸
با علم خدا عین یقین میباید
چشم و دل و عقل خرده بین میباید
هر چیز که گویی به ازین میباید
حقا که چنین نیست چنین میباید