عبارات مورد جستجو در ۵۴۳۰ گوهر پیدا شد:
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۳۶ - و قال ایضاً یمدح سلطان الشّریعهٔ رکن الدّین
ای بزرگی که چو من راه مدیحت سپرم
همه بر شارع اقبال بود رهگذرم
مهر و کین تو نهد قاعدۀ کون و فساد
کرد صدباره ازین منهی فکرت خبرم
چون نهد روی بدین گنبد پیروزه نمای
دان که اندیشۀ مدح تو بود راهبرم
سیم در چشم حسود تو فرو شد ، یعنی:
کز شبیخون کف سیم کشت برخذرم
کیست دریا که دهد زحمت دستت؟ بگذار
این چنینها را با همسری چشم ترم
خاکساریست ، چه گویم سخن کان که ز بخل
خانه در سر کنمش تا دهد از بیم زرم
من نه عقلم که بنانت را خوانم خورشید
یا گهر را زعداد سخنانت شمرم
خود از آن شرم که گفتم کف رادت دریاست
همچو اعدای تو با حالی از بدبترم
حاش لله که نهم قدر تو را همبر چرخ
دانم این قدر تفاوت بمثل ، گرچه خرم
کز حقارت صفت خصم تو دارد گردون
اگر از بام جلال تو بدو در نگرم
تا که شد مقصد من بنده جناب تو ، شدند
هفت سیّارۀ افلاک دوان بر اثرم
گفت کیوان که زمن کار دگر ناید ، لیک
هندویی ام ز پی پاس ببام تو پرم
مشتری گفت منم نایب تو روز قضا
ور کنم فخر بر اجرام بس است این قدرم
گفت : بهرام که من گورکن خصم تو ام
باورت نیست ، ببین بیلک و بنگر تبرم
گفت : خورشید کزان تیغ شدم من همه تن
تا چو سایه نکند همّت تو پی سپرم
زهره در بزم فلک دی بترنّم میگفت :
کاشکی قطعه یی از مدح تو بودی زبرم
بارها گفت عطارد که زلفظت گهری
گر بیابم بکمربند دو پیکر بخرم
ماه گفتا که سوی قد تو دارم آهنگ
زین سبب زرد و گدازان زعنای سفرم
سرفرازا! بوفا بر تو که اصغا فرمای
حسب حال من دلخسته که خون شد جگرم
درگهت را زفلک باز نمیدانم هیچ
بس که آسیمه سر از اختر بیداد گرم
زابلهی چهره چو زر کردم در عهد سخات
لاجرم بی خطرم نزد تو و بر خطرم
ترسم آواره چو صیت تو شوم در عالم
کز پریشانی چون بخشش تو دربدرم
مهر تو تعبیه در طّی ضمیرم بیند
روزگار ار چه کند صدره زیر و زبرم
در سرم هست که تاجی کنم از خاک درت
همّتم سخت بزرگ آمد خود مختصرم
رتبت خود زبر چرخ ببینم بعیان
گر دهد گرد سمند تو جلای بصرم
سخت بی آب و خرابست سواد طللم
مشکلم حلّ کن آخر که محلّ نظرم
زیر این گلشن دوّار چنان دلتنگم
که بهر بادی چون غنچه گریبان بدرم
چشمۀ مهر ببندد چو بر آید نفسم
دیدۀ چرخ بسوزد چو بجنبد شررم
با مان در کنف همّتت امد، ورنی
بستدی چرخ سزای خود از آه سحرم
چون من غمر نهم نام فلک بندۀ تو
باز نشناسد خود را و دهد دردسرم
نیست درصدر توام جای، مگر حادثه ام
هیچ در چشم تو می نابم، گویی سهرم
زانک با خاک برابر شده ام در نظرت
هر زمان در غلط افتم که زرم یا گهرم
نه گه غیب تشریف تفّقد یابم
نه بانگام حضور از کرمت بهره ورم
خلق و خوار و خجل در تک و پویم همه سال
راست گویی که بر رای تو شمس و قمرم
عملم دادی و بی جرمی معزول شدم
تا ز بی رونقی امروز بعالم سمرم
بقلم مشق کنم من نه برمح خطّی
لاجرم تیر جفاهای فلک را سپرم
عامل آنست درین عهد که رامح باشد
من چو اعزل بدم از عزل نباشد گزرم
گر نباشد غم تشویر و قفای بدگویی
من بیچاره درین کلبۀ احزان چه خورم؟
بندگیّ تو مرا مکتسب و موروثست
زین قبل لازم صدر تو چو بخت و ظفرم
غرس اقبال توام در چمن استعداد
تربیت بایدم، انگاه بیایی ثمرم
تو مرا وجه کفافی بده از عیش و ببین
که بسالی ز همه اهل هنر برگذرم
گر همه دعوی نزد تو مبیّن باید
فقر و حرمان دو گواهند دلیل هنرم
هم بکارآیمت از بهر اعادی روزی
خود گرفتم که سراپای ز محض ضررم
نام و ننگیست مرا پردۀ آن حشمت تست
پرده بر من بمدر تا که بدین پرده درم
آب روی از تو چو نان پاره توقّع دارم
وز معالّی تو هم دور نباشد اگرم
آفتابی توو من کوه گران سایه، سزد
کز سخای تو شود زرّین طرف کمرم
نور خور را چه زیان زانکه شود ذرّه نواز
منصب را چه خلل، زانک کند معتبرم
از تو در نعمت و جاهند بسی نا اهلان
پس من خسته بهر حال سزاوار ترم
چون صراحی کنمت از رگ گردن خدمت
تا کند جود تو سر سبز چو ساغر مگرم
پس اگر رای رفیع تو چنان فرماید
که بدین حضرت البّته همی در نخورم
گر شود خود بمثل مرگ بجانم نزدیک
دور بادا که بود رغبت جای دگرم
نیست پوشیده که در عهد صدور ماضی
رخت زی مدرسه آورد زدکّان پدرم
از کرم عذر چه خواهی که در ایّام تومن
از میان علما رخت ببازم برم
شایگان میشود این قافیه لیکن چه کنم
عذر خود گفتم ازین جای تو دانی و کرم
یا رب این دولت و حشمت به ابد مقرون دار
وین دعا را باجابت ز ازل منتظرم
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۴۰ - وله ایضا یمدحه
در ارزوی روی تو ای نو بهار چشم
از حد گذشت بر سر راه انتظار چشم
هر شب نهم ز نوک مژه تابگاه صبح
در ارزوی گلبن روی تو خار چشم
از سایۀ رخ تو بخورشید قانعست
بخشای چون رسید بدین اضطرار چشم
زان سرو قامت تو چنان تازه و ترست
کش دایم آبخور بود از جویبار چشم
تا کشت تخم مهر تو یکدم جدا نشد
از چشمه سار خون جگر آبیار چشم
از ساغر زجاحی بر یاد روی تو
دریا کشست هندوک شاد خوار چشم
صحن سرای دیده بهفت آب شسته ام
بهر خیالت آب زده رهگذار چشم
با غمزۀ شکار کش و چشم شیر گیر
بس شیر مرد را که تو کردی شکار چشم
اندیشه ز آب ریختگی بود در غمت
خون ریختن نبود خود اندر شمار چشم
زان تا خیال تو شب تیره عبر کند
پل بسته ام ز ابرو بر چشمه سار چشم
در چشم تو چگونه توان آمدن که هست
از حاجبان غمزه ترا تنگ بار چشم
مرد افکنی همی کند این چشم ناتوان
چون طفل اگر چه لعبت بازیست کار چشم
در پس روی روی تو چون چشم یک دلم
تا نوک غمزۀ تو بود پیشکار چشم
افتاد در سواد دو چشمت فتور ازین
آهخت تیغ غمزۀ خنجر گزار چشم
آمد بباغ نرگس مخمور سرگران
تا بشکند ز نرگس مستت خمار چشم
خون ریز شد ز پردلی این چپشم دل سیاه
زنهار تا رخت ندهد زینهار چشم
در پردۀ زجاجیم از قطره های اشک
قرّابه هاست پر گهر شاهوار چشم
رشّاشه از سرشک کند شانه از مژه
پیش رخ تو هندوی آیینه دار چشم
کردست دل بدریا در بخشش گهر
گویی که طبع خواجه شد آموزگار چشم
ناچار فیضی از کف صدر جهان برد
ورنه نباشد این همه در در یسار چشم
خورشید همّتی که جهان غرق جود اوست
چندانکه بنگرم زیمین و یار چشم
از ریشۀ قصبچۀ درّی کلک اوست
این کسوت سیاه که آمد شعار چشم
پرچین نهاد از مژه و آب در فکند
خصم ار نهیب سطوتش اندر حصار چشم
بی استقامت نی کلکش نشد پدید
اندر حدیقۀ عنبی برگ و بار چشم
در دام عنکبوت کی افتد ذباب عین؟
گر عدل او نظر کند اندر دیار چشم
ای حاکمی که دیدل وهمت بیک نظر
بیند نهان دل همه چون آشکار چشم
بی نور آفتاب لقای مبارکت
جام جهان نمای نیاید بکار چشم
گر سایۀ تواضع برداری از نظر
خورشید هیبت تو برآرد دمار چشم
جایی رسید قدر تو کآنجا نمی رسد
این ره نورد ساکن، اعنی سوار چشم
تا نیست حزم و عزم تو بیخواب و بیقرار
صورت همی نبندد خواب و قرار چشم
چشم ارنه روزگار بچشم تو بیندی
تیره چو مسندت شودی روزگار چشم
طرفیست کز سخای تو بر بسته اند خلق
این بیضه شکل حقّۀ گوهر نگار چشم
دارد ز روی صورت و معنی تن عودت
هم انحنای ابرو و هم انکسار چشم
دیده حدیقه ایست سنایی که اندرو
منظوم گشت مثنوی آبدار چشم
نی نی مجلّدیست ز دیوان مدح تو
مقله سواد کرده برو اختیار چشم
بی فرّ طلعتت نبود افتخار شرع
بی نور باصره نبود اعتبار چشم
مصباح باصره ز زجاجی نزد شعاع
تا رای روشن تو نشد دستیار چشم
صدرا! بدان خدای که دست لطایفش
کردست نور هفت طبق را نثار چشم
آورد چرخ و مردم و خورشید و روز شب
پیدا درین مشبّکۀ مستدار چشم
از عاج و آبنوس وزکافور و مشک ناب
ترتیب داد قدرت او پودوتار چشم
بر ساخت از دو ریشۀ جفتین لطفین او
درکارگاه صنع شعار و دثار چشم
گر دیدۀ سپید و سیاه زمانه یافت
انسان عین، به ز تو از کردگار چشم
ای مخبر تو گاه بیان گلستان طبع
وی منظر تو وقت عیان نوبهار چشم
برساختم بفرّ تو از لفظ پاک خویش
کحل الجواهری که بود یادگار چشم
مدح ترا بناز نهادم بچشم بر
زین روی آبدار شد اندر دجوار چشم
درّ یتیم لفظ ملیح مرا گوش دار از آنک
پرورده ام بخون دلش برکنار چشم
معنیّ عذب و لفظ ملیح آورم کنون
کآمیخت بحر شعر من اندر بحار چشم
درج فلک ز گوهر بحرین پر شود
تا لفظ من بود بمدیح تو یار چشم
بس چشم ها که پس رو این شعر تر بود
تازین نمط که راست کند کار و بار چشم
چشم بدان ز طلعت خوب تو دور باد
تا هست بر سیاهی نقطه مدار چشم
تا در جهان بروی شناسی معیّن اند
این ساده دل دو لعبت هندو نجار چشم
باد از نهیب قهر تو مستور غنچه وار
خصم ترا دو نرگسۀ نابکار چشم
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۴۵ - وقال ایضا یمدح الصدر السّعید رکن الدّین صاعد
زهی کشیده جلال تو بر فلک دامن
زفرّ دولت تو عرصۀ جهان گلشن
خدایگان شریعت که جمله تاجروان
نهاده اند چو نرگس بحکم تو گردن
همه چو سرو در آزادی تو یک دستند
هرآن کجا که زبان آوریست چون سوسن
اگر تو سایه ازین خاک توده برداری
نگرددش پس از این آفتاب پیرامن
از آنکه سیم بصورت نوشته چون ستمست
گرفت طبع کریم تو سیم را دشمن
عبارتیست ز لفظ تو چشمۀ حیوان
کنایتیست زخلقت نسیم مشک ختن
تو همچو شمع زبان آوری از آن گردون
فتاده است بپای تو اندرون چو لگن
لطافت تو و جان همچو شیرومی با هم
سپهر و قدر تو با هم چو آب با روغن
ز عشق آنکه شود روی زین مرکب تو
زشکل انجم کیمخت چرخ شد چوسفن
تنور خاطر تو گرم دید خور دربست
فطیر خویش ، از آن گشت وجه او روشن
اگر چه هر نفس از هیبت تو باد صبا
زره در آب همی پوشد از پی مأمن
بیمن عدل تو زین پس شگفت نیست اگر
زمانه برکشد از سفت ماهیان جوشن
همیشه هست پراکنده دانۀ دل خصم
از آنکه بأس تو دادش بباد بر خرمن
چو شد زکوفتگی استخوانش آرد ، سزد
مسامش از متخلخل شود چو پرویزن
ز بخشش تو خداوند زرشد ار نی گل
نداشت هرگز جز پاره پاره پیراهن
سیاست تو اگر بانگ بر زمانه زد
بنات نعش بهم برفتدبشکل پرن
نسیم لطف تو گر بگذرد بگورستان
بخویش بر بدرد مرده همچو غنچه کفن
چو شمع از پی آویختن حسود ترا
بگردن اندر حبل الورید گشت رسن
زشوق آنکه نگارند نام تو بروی
بشست چهره بخون جگر عقیق یمین
زکلک تو که نظام امور عالم ازوست
نماند هیچ پراکنده جز که درّ عدن
ز فرط چرب زبانی چر پسته دلداری
زخنده رانی همواره باز مانده دهن
ز انقباض چو غنچه فراهم آید گل
گر از خلاف تو بویی برد صبا بچمن
بزرگوارا ! صدرا ! خدای داند و بس
که چون همی می گذرد حال من بسّر و علن
نیست حال من از هیچگونه نظم پذیر
ضرورتست مرا نظم حال خود کردن
منم بطاس فلک در عقیب هر لقمه
هزاران زخم بخاطر رسیده چون هاون
عجبتر آنکه چو خاییده گشت این لقمه
برون کند زدهانم برای دیگر تن
ز روزگار کناری گرفته ام زیراک
ضعیف حالم و دامن دراز چون سوزن
بسان قطره بخاک اوفتد ز جور فلک
چو ابر هر که ترقّی کند ز بحر سخن
نمی خوری غم کارم از آنکه گه گاهی
بدان فلکت با می فتد دامن
بجز من از کرمت هرکه هست محفوظست
لطیف طبع و گران جان وزیرک و کودن
زمن چه نادره صادر شدست تا دانم
که از چه رویم مستوجب فنون محن
دعا و مدحت بیگاه و گاه من بگذار
حقوق خدمت موروث و مکتسب بفکن
درن سفر که درو آن چنان که معلومست
بسی کشیدم رنج دل و عنای بدن
زگونه گونه مشقّت کشیده ام آنها
که ذکر آن بود از روی عقل مستهجن
پس از دو سال که در خدمتت تو پوییدم
بحسن عهد تو هرگز نداشتم این ظن
که چون لواحق خدمت شود بسابقه ضم
بود نصیب من از خدمت تو کرم و حزن
نگشت نان من افزون و حرمتم اینست
که نیست نزد تو بی آب تر زمن یک تن
تفقّدیم نفرموده یی که خود چونی؟
چه میخوری و کجایی ؟ چه کاره بی ؟ بچه فن
بدین امید پیمودم این نشیب و فراز
بدین هوس ببریدم من از دیار و وطن
امید ثانی حال از کجا بود چو مرا
زجام جور تو دردی دهند اوّل دن
فراغتیست ترا این زمانه بحمدالله
ز زندگانی و از مرگ صد هزار چو من
نهال جاه تو سر سبز و تازه می باشد
زمانه گو زجهان بیخ هستیم برکن
چو آب داد فلک تیغ سروریّ ترا
چه غم خوری که کند بار هیت قلب مجن
چو خاک باید خوردن مرا بمسکن خویش
رها کنم ، بروم. خاک بر سر مسکن
که دوست کام بغربت بمردن اولیتر
که با شماتت اعدامیان اهل و وطن
مراد من ز سپاهان تویی و گرنه مرا
نه خانه است در این شهر و نه ضیاع و نه زن
بخضرت تو چو باد قبول من بنشست
چه گرد خیزدم اکنون ازین دیار و دمن
ز عرض خوار همه کار خوار می گردد
مرا ز غزّت نفس است این همه شیون
نیم سبک سرو شادم بدین سخن زیراک
چو وزن دارد با زر برابرست آهن
زخدمتت نیم آخر بقوّت ارزانی
زهی کران مرغی کان نیرزدت ارزن
عروس طبعم دانی که جز برین صفّه
ندید سایۀ او آفتاب از روزن
چو پیش هرکس امروز من بعرض بروم
نه از من آید خوب و نه از تو مستحسن
دراز شد سخن ای مرد قصّه کوته کن
دعای فرض رها کرده یی زبهر سنن
برسم تهنیت آمد بدرگه عالی
هلال عید چو من قامتش گرفته شکن
مبارکت باد این روز عید چون شب قدر
شب زمانه بروز مرادت آبستن
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۴۹ - ایضاً له یمدح الصّاحب تاج الدّین شرف الملک علی بن کریم الشرق
جهان شداز نفحات نسیم،مشک افشان
چنانکه ازدم مجمرغلالۀ جانان
گشاد ماشطۀ صنع روی بند عدم
بدست لطف زرخسارخیّرات حسان
سر از دریچۀ هستی همی کند بیرون
هرآن لطیفه که بد در مشیمۀ امکان
چولاله خیمه بصحرا زن ار دلی داری
که دل همی بگشایدهوای لاله ستان
بصحن باغ بجز زی رسروبن منشین
بنزد خویش بجز یار سرو قدمنشان
ز روزگارکناری اگرهمی طلبی
که رسته باشی ازموج لجّۀ حدثان
کنارآب وکنار بتان ز دست مده
وزین کنارهمی روبدان کنارجهان
مپیچ درخود وچون غنچه تنک دل منشین
چوگل زپوست برون آی خرّم وخندان
برو به بین که چه زیبا کشیددست بهار
زگونه گونه دراطراف باغ شادروان
گهی ز دست نسیمست آب در زنجیر
گهی زشکل حبابست باد در زندان
عقود شبنم بربرگ لاله پنداری
نگار من لب خود را گرفت بر دندان
ز زحمت نم باران وجنبش دم باد
اساس گنبدگل زود می شود ویران
لبالبست زخون جگر دل لاله
زبس که بلبل بیچاره می کندافغان
درازکردزبان سوسن وبجای خودست
بودهرآینه آزاده را دراز زبان
چنان نمود مراغنچه های نیم شکفت
که بوته های زراندرمیان آتشدان
فقاع کوزۀ مشکین دمست غنچۀ گل
که بهرنرگس مخمور بست بستانبان
بهردوگام صبا دم زندسه جای وهنوز
زناتوانی بروی همی فتدخفقان
چنانک برسپر خیزران پشیزۀ سیم
حباب ودایرۀ آب وقطرۀ باران
لباس گل راصددامنست وجیب یکی
مگرکه کسوت حورست وحلّۀ رضوان
نهادغنچۀ مستور ونرگس مخمور
بچشم فکرت می بینم ازقیاس وگمان
یکی گشاده چومعشوق شوخ،چشم طمع
یکی چوعاشق بی سیم،تنگ بسته دهان
ز تنگ حوصله یی دان نشاط غنچه بدین
که چندخرده زرش تعبیه است درخلقان
زبیم حودخداوند خواجه پنداری
همی کندزر خود را بپوست درپنهان
پناه وپشت امم قهرمان تیغ وقلم
جهان لطف وکرم خواجۀ زمین وزمان
ملک صفت،شرف الملک،تاج ملّت ودی
نظام سلک ممالک،وزیر شاه نشان
درمدینۀ دانش علی که تعبیه کرد
خدای درقلم اوکلید امن وامان
کریم شرق،چه گفتم؟کریم هفت اقلیم
که درجهان کرم زوهمی دهند نشان
به سنگ حلم وترازوی عدل دولت او
چنانک زرّ زده راست کرد،کارجهان
زبیم کفش رهاک رد ظلم شهر آشوب
کلاه گوشۀ انصاف او چودید عیان
گناه را کرم او به از هزار شفیع
امید را قلم اوبه ازهزار ضمان
بفتوی قلمش خون لعل گشت مباح
به مذهب کرمش سودمال هست زیان
زبس که مایۀ کانها ببادداد کفش
بدان رسیدکه گویند، بودروزی کان
سرملوک جهان راشرف ازین تاجست
که گشت دست وزارت ازوبلند مکان
بعهدها وزرا بوده اند دست نشین
ولیک تاج بحق برسرآمدازهمگان
زهی شکسته خطت، پشت زلف مهرویان
زهی ببرده لبت،آب چشمۀ حیوان
بلطف وعنف تویی خصم بندوقلعه گشای
بکلک وتیغ تویی تاج بخش وملک ستان
حریم جاه ترا،آفتاب درسایه
نفاذ امر ترا، روزگار در فرمان
زنندسنگ وقارت بسربر، آنکس را
که بردباری نسبت کندبکوه گران
لطایف کرمت در مزاج اهل هنر
همان کند که نم اندر معاطف اغصان
تواضعی است ترا، لا اله الّا الله
درین بلندی رتبت که کس ندید چنان
من آفتاب ندیدم که همچوسایه کند
بخوش حریفی ذرّات خاک را مهمان
بخادمی تو برخاست چرخ ازرق پوش
چو رای پیر ترا شدمرید بخت جوان
چنانک باد بشیر علم کند بازی
وشاق خیل توب ازی کند بشیرژیان
سنان نیزه نه مردزبان خامۀ تست
بطیره سر ز چه برمیزند بسنگ فسان
نشست آب ز رشک لطافتت درخاک
چنانکه باد بر آتش زنعل آن یکران
تکاوری که بیک حمله زیرپای آرد
گر از درازی اومید باشدش میدان
زعزم تیرتو نعلش درآتش است مگر
که خودسکون نشناسد چوعادت دوران
زمین نورد،چوشوق وفراخ روچو هوس
سبک گذر،چوجوانی وقیمتی چوروان
تناورست چوکوه وتکاورست چوباد
شناوراست چوماهی وهمچوقطره دوان
چوسرعت حرکات زبان زحرف بحرف
کند ز شرق بغرب انتقال در جولان
ضمیرعزم تو درگوش حسّ او گوید
اشارتی که به پهلوی او کند خم ران
بگاه همرهیش پای آب آبله شد
حباب نام نهادند بروی اهل بیان
سمش صلابت سندان نمود واین عجبست
که گاه پویۀ او باد می برد سندان
سپهر،مایۀ سرعت برشوه می دهدش
که گاه عزم تو با اوشود شریک عنان
چوسایه بر زبر آب بگذرد چابک
چوآفتاب بدیوار بر شود آسان
رسد بهرچه بودجانور چوروزی،لیک
دراوکسی نرسد همچوآرزوی جهان
سوی فراز زپستی چنان کندحرکت
که برمعارج افلاک فکرت انسان
سوی نشیب ز بالا بدان خوشی آید
که کار صاحب عادل،زگنبد گردان
زهی مبادی خشم تو مقطع آجال
زهی مساحت کلک تومنبع احسان
غباردرگه تو رفته آفتاب بچشم
هوای خدمت توصبحدم خریده بجان
گرفت عدل تودرخام دست وقبضۀ تیغ
فکندهیبت توعقده برزبان سنان
هنرچو هاء هنرهردوچشم برتونهاد
کرم چومیم کرم بردرت ببست میان
کسیکه بودچوزه تنگ عیش وگوشه نشین
بدست کردزجودتوخانه هاچو کمان
ز بخشش توسراپای درگهرغرقست
چوتیغ هرکه بمدح توتیز کردزبان
رود چوقوس قزح درلباس گوناگون
هرآنکه آمد،چون صبح نزدتو عریان
ز دولت توبمن میرسد عطای هنیّ
ندیده ذلّ سؤال و گرانی در بان
جهان پناها گفتم بفرّ مدحت تو
قصیده یی که نظیرش بسالها نتوان
ز رشک لفظ ومعانیّ او شود هردم
کنار بحر پرازاشک لؤلؤ و مرجان
سخن ستایش خود خود کند،ازو بشنو
که لافها که من ازخود زنم بود هذیان
روابود که بعهد تو با چنین هنری
سگان زنعمت تو نان خورند ومن غم نان
چو طوطیان را وردست سورة الاخلاص
مرا تو طوطی واخلاص وردمن می دان
بپای مدح رهی برجناب تو نرسد
مگر بقوت پرّ دعاکندطیران
هزار سال ونباشد هزار سال بسی
بحکم کام دل وکارمملکت میران
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۵۱ - و قال ایضا و ارسل الیه
سلام علیک ای بزر گ جهان
سلامی ز خورشید و سایه نهان
سلامی نه برپشت باد هوا
سلامی نه بر دست گوش و زبان
سلامی چو دوشیزگان بهشت
کشیده تن از صحبت انس وجان
سلامی که نبود بر اطراف او
ز صوت و حروف تقطّع نشان
سلامی منزّه حواشی او
ز آلایش نقش کلک و بنان
سلامی که بر قصر ادراک او
نیفکند فکرت کمند گمان
سلامی که در جلوه گاه ظهور
ندارد گذر بر مضیق دهان
سلامی که گر در ره او نفس
بجنبد، ز غیرت بتابد عنان
سلامی که در خلوت عصمتش
نخواهم که باشم من اندر میان
سلامی نه کورا سیه کرده روی
نمایند رسوا به ببینندگان
سلامی نه کورا بدست قلم
برآرند در شهر گیسوکشان
سلامی نوشته بخطّ خدای
که او را نباشد قلم ترجمان
قلم دو زبانست و کاغذ دوروی
نباشند محرم درین سو زیان
سلامی که تنگ آید از موکبش
فضای زمان و حدود مکان
سلامی که شوقش ز سوز نیاز
رساند بسمع دل از مغز جان
سلامی که بی زحمت گفت و گوی
بسمع مبارک رسد هر زمان
سلامی نهان از دهان جهان
سلامی روان از روان تا روان
سلامی شب قدر تا روز حشر
بهندویی او ببسته میان
سلامی کزو دل برد زندگی
سلامی کزو جان شود شادمان
سلامی جنیبت کش باد صبح
سلامی سراپردۀ گلستان
سلامی که از وی حکایت کند
باواز خوش در چمن زند خوان
سلامی پر از سوسنش آستین
سلامی پر از عنبرش بادبان
سلامی چو اخلاق تو مشک بوی
سلامی چو الفاظ تو درفشان
سلامی چو فضل تو نامنتهی
سلامی چو انعام تو بی کران
سلامی چو طبع تو با اهل فضل
سلامی چو خلق تو با این و آن
سلامی چو در مدح تو نظم من
سلامی چو لفظ تو گاه بیان
سلامی هزاران دعاو ثنا
شده در رکابش بحضرت روان
برآن طلعت و فرّه ایزدی
برآن خاطر و فکرت غیب دان
برآن روی ورای و برآن عزم و حزم
برآن فرّو زیب و برآن شکل و سان
بر آن قد و بالا که براخمصش
بود بوسه جای لب فرقدان
بران رای روشن که خورشید از او
سیه روی چون سایه شد جاودان
برآن حلم ثابت که در جنب اوست
سبک سارو بی سنگ کوه گران
برآن عزم قاطع که گاه نفوذ
درخشیست از گوهر کن فکان
بران دست بخشنده کز فرط جود
شد از دست او چون کف دست کان
بران کلک جادو که سیراب کرد
به آب دهان روضه های جنان
بران طبع موزون که تعدیل یافت
ز لطفش سهی سرو در بوستان
زهی عرضه داده سر کلک تو
بیک نکته اندر علوم جهان
ازآن پایه بگذشته یی در کمال
که مدّاح گوید چنین و چنان
کجا پای دست تو دارد سحاب ؟
و گر خود کشد سر سوی آسمان
ز عدل توممکن که شهپّر باز
شود بچۀ کبک را سایه بان
ز سهم تو زدا که بیرون نهد
کژی رخت از خانه های کمان
چو دندان نماید سر کلک تو
شهادت بگوید زبان سنان
ز صوب ایادّی تو می رسد
بشهر امل کاروان کاروان
چو مدح تو خوانند در خانه یی
درآن خانه دولت کند آشیان
چو برخاک پای تو مالند روی
برآن روی آتش شود مهربان
صبا را دو خاصیّت عیسویست
چو جنبان شود زان بلند آستان
یکی آنکه زنده کند مرده را
چو با لفظ تو کرده باشد قران
دوم آنکه روشن کند چشم کور
چو سازد ز خاک درت سرمه دان
ایا صدر اسلام وپشت هنر
امام جهان شافعّی الزمان
تویی تو که نام هنر می بری
درین باتوکس نیست همداستان
منم از بقایای اهل هنر
اگر باورت نیست رو بازدان
اگر بخت را بویی آید ز من
خود اندازدم سوی آن خاکدان
بمدح تو روشن کنم جان چو شمع
وگر خود نهد آتشم در زبان
کنم جای سودای تو در دماغ
چو کلک ار رسد تیغ بر استخوان
و گر آستین گیردم بخت بد
تو از من درودی بدانش رسان
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۸۴ - وله فی مرثیة الصّدر رئیس الدّین محمود رحمه الله
دریغا که پژمرده شد ناگهانی
گل باغ دولت بروز جوانی
بحسرت برفت از جهان رادمردی
که بودش بر اقلیم دین قهرمانی
سپیده دم روز اقبال بودش
بدین تیره شب خود کرا بدگمانی؟
دریغا چنان کامرانی که ناگه
شکستند در کام او کامرانی
ز تابوت کردست اجل تخته بندش
چو سرو سهی قامت پهلوانی
نهالی سرافراز بد لیک گردون
نداد آبش از چشمۀ زندگانی
ز گلبرگ او چون بر آمد بنفشه
ز آفت برو جست باد خزانی
بوقتی که آمد گل از غنچه بیرون
شد اندر کفن همچو غنچه نهانی
جهانا ترا شرم ناید که بی او
کنی عرضه بر ما گل بوستانی
به پیرانه سر خودجوانی کنی، پس
بقهر از جوانان جوانی ستانی
چو کشتی بباد فنا شمع دین را
چراغ گل از خار بر می دمانی
نبخشودی آخر بر آن سرو قامت
چه سنگین دلیّ و چه نامهربانی!
چه انگام سرسبزی تست، شهری
سیه گشته زین ماتم ناگهانی؟
چه رنگ آورد ارغوان، کرده خلقی
ز خون جگر جامه ها ارغوانی؟
لب لالۀ دل سبک چند خندد
نمی ترسد آخر از این دلگرانی
ز باد فنا ریخت در دامن گل
گلی تازه تر از گل بوستانی
فرو بسته او همچو غنچه دهن خشک
بسوسن نه لایق بودتر زبانی
خرامنده سروا! نگویی چه بودت؟
که امروز گرد چمن ناچمانی
چو نرگس یکی دیده از خواب بگشا
ز بیماری ار چند بس ناتوانی
نشستست صدر جهان بار داده
تو غایب چرایی؟ همانا ندانی
نه زی بارگاه برادر خرامی
نه ما را سوی حضرت خویش خوانی
نه یکران آسوده را بر نشینی
نه جعد بشولیده را بر نشانی
بساجان که دادند دی در قدومت
یکی از نهیب و دگر مژدکانی
پس از انتظار دراز تو الحق
نه این چشم می داشتند ارمغانی
نمد زینت از یک سفر ناشده خشک
بدین گرمی آخر کجا می داونی؟
رهی دور در پیش داری و ترسم
که این نوبت اندر سفر دیرمانی
تو بس چابکی در سواری و لیکن
چو بین بود مرکبت چون برانی؟
ز بالای چرخست نام تو گرچه
ز زیر زمین می دهندت نشانی
چو آنجا مقام تو محمود آمد
نگردی درین خاکدان ایرمانی
بنالید ای دوستان و بگریید
بر آن طلعت خوب و فرّ کیانی
بخند ای بداندیش او از وفاتش
ز چنگال مرگ ار برستن توانی
چه شادی کنی ای بد اندیش کاخر
دهد دور گردونت از این دوستکانی
همیشه پی شادمانی غم آرد
چنین بود تا بود گیتیّ فانی
هم از صبر جوشن کنیم ار چه سستست
گشاده چو شد ناوک آسمانی
بحمدالله ار چه ستاره فرو شد
بجایست خورشید چرخ معانی
امام جهان، رکن دین، صدر عالم
سرافراز ایّام، نعمان ثانی
چو بر جا بود رکن، باطل نگردد
ز نقصان یک خشت اصل مبانی
ایا سرفرازی که این هفت گردون
کند بام قدر ترا نردبانی
مبینام یک روزت از جای رفته
که تو قطب اقبال این خاندانی
تو خورشید شرعی و او ماه ملّت
شده روشن از هر دو چشم امانی
میان شما خاک چون حایل آمد
قمر منخسف شد، تو جاوید مانی
ترا واپسین انده این باد و آنرا
که شادست ازین، واپسین شادمانی
نه بر وفق ذوقست این شعر لیکن
مرامی نیاید ز من هم نهانی
خدایا! درین ساعت از گنج رحمت
هزاران لطیفه بخاکش رسانی
ز فرزند و جاه و جوانی و دولت
تمتّع ده این خواجه را جاودانی
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۹۱ - وله فی مدیحه و یصف الرّمد
ای آنکه نکرد عقل دانایی
جز خدمت درگهت تمنّایی
وی آنکه ندید ذات پاکت را
گردون هزار دیده همتایی
رای تو چو مهر عالم افروزی
قهر تو چو چرخ عمر فرسایی
با دولت تو سپهر دیرینه
پیریست شده زبون بر نایی
نابوده مدبّران علوی را
بی خاطر تو نهان و پیدایی
ناخاسته کارگاه سفلی را
استاد تر از تو کارفرمایی
با خلق تو مشک دود اندودی
با وجود تو ابر باد پیمایی
با سنگ وقار تو کجا یارد
نه کَفۀ چرخ زیر بالایی
بفزوده لباس احتشام تو
از اطلس نه سپهر پهنایی
تابنده زرای سال خورد تو
چون غرّۀ آفتاب سیمایی
ای چون تو نزاده دهر فرزندی
وی چون تو ندیدیه شرع دارایی
بی لطف تو زنده مانده ام ماهی
الحق نبود چو من شکیبایی
افتاده بدرد چشم کنجی
در آرزوی فزای صحرایی
در هر نفسیم تعبیه آهی
در هر سخنیم مندرج وایی
بر چشم من اشک را شبیخونی
در سینۀ من زدرد غوغایی
هر ساعتم از سپهر تشویشی
هر لحظه ز آفتابم ایذایی
چندانکه قفای دردها خورده
چشمم چو ضعیفی از توانایی
تن در زده، دیده کرده نادیده
آموخته هم زحملت اغضایی
گه لعبت چشم من گرانجانی
گه دیدۀ من زبان گویایی
گاهی زعصا کنم قلاووزی
هیهات ! که کرددیده از پایی؟
در آرزوی تو می پزم زینسان
با مردم چشم خویش سودایی
چشمم که زروشنایی آسودی
وزوی بودی همه مواسایی
امروز میانشان چنان خونست
کش نیست بسوی روشنی رایی
گویی زچه خاست این همه وحشت
گر زانک نرفت مردمی جایی
چون بوهم از آفتاب متواری
از خلق نهان شده چو عنقایی
بردوخته چشم همچو شاهینم
با آنکه چو طوطیم شکر خایی
خورشید جلالتا! نگویی خود
خفاش چگونه گشت حربایی؟
از درد بسی بجان بگردیدم
تا خود که کند مرا مداوایی
هم عاقبتم زسمّ اسب تو
دادند نشان تو تیاسایی
این مردم چشم من که بدطبعش
بر علم نظر چو ژرف دریایی
از خاطر نیز ، نکته اندیشی
وزطبع لطیف راحت افزایی
در مسند تیره بادلی روشن
همچون صدف از درون گهرزایی
در کود بروی خود فراز اکنون
چون دید که نیست وقع دانایی
گفتند که هست درد بی پرستش
اوّل که رمد نمود مبدایی
امروز یقین شدم که مولانا
کردست بدین حدیث ایمایی
خود یاد نکرد خاطر عالی
کش هرگز بود بنده یی جایی
هرچند کنون زرامش و شادی
باغم زدکانت نیست پروایی
زین بیش طلب مرا که کم یابی
مانندۀ بنده مدحت آرایی
تشریف تفقّد سلیمانی
چون بود نصیب هدهد آسایی
من بنده عیادت از نیرزیدم
ارزید حضور من تقاضایی
با پشت دوتا بر آستان تو
پیوسته همی زنیم برتایی
در پیش تو کار من چنین نازل
وانگاه ببین چه خوش تماشایی
کز دور و سیلتم همی سازد
نزدیک تو ابلهی تبه رایی
اعمی بود آری صاحب الحاجه
وین نیز رهیست هم معمّایی
این آن مثلست که رازیان گویند
کوری کته به دست نوینایی
با دت بزمان عمر مستغرق
هر امروزی که هست فردایی
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۵ - ایضا له
فنون لطف خداوند صدر مجدالملک
نداده هیچ بهایی غلام کرد مرا
شدم ز خامة بیمار او خجل که هنوز
مرا ز دور ندیده قیام کرد مرا
نداده خم چو صراحی بخدمتش کردن
دهان ز خنده لبالب چو جام کرد مرا
چه جادویست سر کلک او؟ که عاشق خویش
چنین بواسطۀ یک کلام کرد مرا
بحضرتش چو مرا راه انبساط نبود
اگر چه آرزوی آن مقام کرد مرا
تواضعش به سر انگشت مردمی از دور
برای سبق فضیلت سلام کرد مرا
خطاب عالی او چون مرا بلندی داد
ز حد گذشته فلک احترام کرد مرا
به نوک کلک که نظّام گوهر هنرست
چو عقد، کارکها با نظام کرد مرا
چو آفتاب شکوهش ز دور بر من تافت
هلال بودم، بدر تمام کرد مرا
نوازشی که بدان کرد بنده را مخصوص
رهین منّت انعام عام کرد مرا
چه عذر خواهم از این تربیت که در حق اوست
ز جور دور فلک انتقام کرد مرا
به یک سلام که فرمود و یاد کرد از من
همه سلامت گیتی بنام کرد مرا
چو صبح دولت او در رخم تبسّم کرد
کنار پرز ستاره چو شام کرد مرا
زبان عذر ندارم من اندرین معرض
که دست عجز بسر بر لگام کرد مرا
امید هست که در شکر او بنظم آرم
که لطف او همه کاری بکام کرد مرا
صداع حضرت عالی فزون ازین ندهم
که اوستاد ادب این پیام کرد مرا
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۰ - وله ایضا
ای به یاد خلق تو در بزم چرخ
زهره نوشیده فراوان جامها
ساعد کلک تو از چاه دوات
می برآرد آرزو را کامها
داده بر دست سعادت هر زمان
سعد اکبر سوی تو پیغامها
هست احسان تو از انواع لطف
بر ره دلها نهاده دامها
از بن دندان شکسته قهر تو
حاسدان را کامها در کامها
نوک ناوک می شود از سهم تو
دشمنان را موی بر اندامها
نامداران در جهان هستند لیک
سعد دین اصلست و دیگر نامها
مملکت را می دهد هر ساعتی
جنبش کلکت ز نو آرامها
می کند پیوسته جود عام تو
در حق اهل هنر انعامها
با دعا گو نیز هم فرموده یی
نوع انعامی درین ایّامها
نیست بر رای منوّر مختفی
کاصل اتمامست در اکرامها
گرچه بر من واجبست از روی طبع
احتراز از جنس این اقدامها
گر ز تو مجری نگردد این برات
ما و شعر و زحمت و ابرامها
ور جزینت زحمتی دیگر دهم
پس تو دانی آنگه و دشنامها
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۳ - ایضا له
مخدوم بزرگ، صدر منعم
ای پایۀ تو ورای القاب
مظلومم و هیچ یاورم نیست
کار من دلشکسته دریاب
من کد یه کنم به شعر و بخشش
از من ببرد بزرگ اصحاب
این نیست کفایتی ولیکن
ننگ سلفست و عار اعقاب
گر تو نرسی مرا بفریاد
پس ما و شب دراز و محراب
دانم بکند عزیز وهّاب
دفع ستم عزیز نهاب
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۴۰ - بمدح الملک شمس الدّین ایتغمش
خسرو تاج بخش شاه جهان
که زتیغش زمانه بر حذرست
تحفۀ چرخ سوی او هردم
مژدۀ فتح و دولتی دگرست
رای او پیرو دولتش برناست
دست او بحر و خنجرش گهرست
خاک پایش زهاب اقبالست
عکس تیغش طلیعۀ ظفرست
چه عجب گرچه زر شود از بیم
دشمنی کز ملک بدو نظرست
هست او آفتاب و خصمش خاک
خاک در تاب آفتاب زرست
نه به تیغ و کمر جهانگیرست
نه به نیروی پنجه تاجورست
پنجه سرو و چنار هم دارند
کوه را نیز تیغ بر کمرست
بخشش ایزدیست دولت او
لاجرم هر زمان فزوده ترست
تیغ را گوتو درنیام بخسب
که خود اقبال شاه کارگرست
آسمان دوش با خرد می گفت :
که بنزدیک ما چنین خبرست
کو بگیرد بتیغ چون خورشید
هرچه خورشید را بران گذرست
خردش گفت خه ، تو پنداری
عرصۀ ملک او همین قدرست؟
نی، که در جنب پادشاهی او
هفت گردون هنوز مختصرست
باش تا صبح دولتش بدهد
کین اثرها هنوز از سحرست
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۴۸ - وله ایضا
فلک جنابا در تو کجا رسد سخنم
که کنه مدح تو از قدرت بیان بیشست؟
معالی تو ز حدّ قیاس بیرون است
مکارم تو ز اندازۀ گمان بیشست
به گام فکر بپیموده ام جناب ترا
به اند گام ز پهنای آسمان بیشست
جهان به خرج سخایت وفا چگونه کند؟
سراسر تر و خشکش ز بحر و کان بیشست؟
مبذّران جهان ابرو کان و دریا اند
کمینه فیض سخایت ز همگنان بیشست
اساس دولتت از مبدء فلک پیشست
چنانکه مدّت عمرت ز جاودان بیشست
فلک که باشد کز طاعت تو سر بکشد؟
بر آستان تو صد بندۀ چنان بیشست
من ار بگویم ورنه همه جهان دانند
که وجود و لطف تو از هر که در جهان بیشست
تو از لطافت گنجیده یی درین عالم
وگرنه ذات تو از حیّز مکان بیشست
ز دوستی تو گر صد فن آشکاره کنم
هنوز آنچه بماندست در نهان بیشست
خدای داند و دانم تو نیز می دانی
که مهر خدمت تو در دلم ز جان بیشست
حدیث شوق به خدمت چگویمت؟ کان نیز
همان چنان که کرمهات هر زمان بیشست
چگونه عذر خداوندی تو دانم خواست؟
که این حدیث خود از گفتن زبان بیشست
دهان چگونه گشایم ؟ که آب الطافت
مرا گذشت ز لبها و از دهان بیشست
چو عذرهای جهان پیش چشم می دارم
کمینه لطف که فرموده یی از آن بیشست
جهان بکام تو بادا که خود بقاء ترا
دراز ییست کز اومید عاقلان بیشست
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۵۷ - وله ایضا
بزگوارا هر چند طبع من در نظر
به رتبتیست که افلاک زیر پایة اوست
ز روزگار به حالیست هر چه رسواتر
و گر چه پردة نام نکو وقایة اوست
من این چنین و خداوند جاه و مال شده
کسی که دزدی اشعار بنده مایة اوست
همای سایه فکن این چنین بود که منم
خود استخوان خورد و ملک زیر سایة اوست
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۲۹ - ایضا له
صدرا ز برای خدمت تو
گر بذل کنیم جان چه باشد؟
تا مدحت تست بر زبانم
شیرین تر ازین زبان چه باشد؟
جز خصمی دولت تو کردن
بدبختی جاودان چه باشد؟
بنیوش حکایتی که با آن
صد قصّه و داستان چه باشد؟
مهمان من آمدند قومی
وین بنده ز میهمان چه باشد؟
گر لاف زنم ز تیره روزی
روشنتر ازین نشان چه باشد؟
افلاس و خمار و این حریفان
زین بدتر در جهان چه باشد؟
سرد و ترش اندرین چنین جای
الّا رخ میزبان چه باشد؟
ایشان همه در حدیث مطرب
انده مخور ای فلان چه باشد؟
بسیار فتد چنین زیانها
خرج دو سه قلتبان چه باشد؟
من عذر همی کنم که تان خود
بر ذوق لب و دهان چه باشد؟
وز زیر دو لب همی کنم جنگ
کین محنت ناگهان چه باشد؟
تن در دادم چو در فتادم
حاصل ز غم و فغان چه باشد؟
کردم کرم آنچه بود حاصل
در خانۀ مفلسان چه باشد؟
چون ظاهرم این بود تجمّل
پیداست که در نهان چه باشد
نان نیز چو نانوا نیارد
بر سفره و گرد خوان چه باشد؟
از گوشت حدیث بر ندارم
در کارد باستخوان چه باشد؟
ور نقل طلب کنند از من
جز عربده آن زمان چه باشد؟
روشن ز میانه وجه باده است
تا خود پس از ینمان چه باشد؟
در خشم مشو که این گران بین
بفرست سبک، گران چه باشد؟
زنهار در آن مکن توقّف
در خورد توان آنچه باشد
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۴۰ - ایضا له
زهی تازه رویی که خلق لطیفت
ز سندان به دی ماه گل بشکفاند
به بستان چو بلبل دبستان بسازد
بجز مدحت از دفتر گل نخواند
صبا گر ز انصافت آگاه گردد
نیارد که پیراهن گل دراند
طبقهای زر چیست بر دست گلبن؟
بدان تا که در خاک پایت فشاند
کسی کو چو غنچه دل اندر تو بندد
ز تو تازه رو همچو گلبرگ ماند
ز شرم تو گل رنگ برچهره آرد
ز خلق تو لاله قدح می ستاند
گل خلق تو چون بخندد بیک دم
ز دل بسته غنچه را وارهاند
قضا گلشن چرخ را در رکابت
قبا بسته چون غنچگان می دواند
به گل چیدن آمد به باغ سخایت
رهی گر چه گستاخیی می نداند
چو گل باتو درعشرت اندرچه افتاد
زمین بوس هردم چو گل می رساند
چو گل انبساطی کنم با تو زیراک
کف در فشانت به گل نیک ماند
گرفت آتشی چو گل اندر نهادم
رخم همچو گل زان عرق می چکاند
توقّع به لطفت چنانست کاین دم
به آب گل این شعله را وانشاند
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۵۲ - وله ایضا
از رضی الملک الحق شرمساری حاصلست
بس که اندر حقّ من لطف و کرمها می کند
لیک تا فصل خزان آغاز دم سردی نهاد
گوییا کآن دم سرایت با تن ما می کند
در خوی خجلت غرق گردد سراپایم همی
کز تو خادم زاده رسم خود تقاضا می کند
گر چه اندر خدمت تو این سخن جزوی بود
گر تو دستوری دهی بگذارمش تا می کند
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۹۱ - ایضا له
این واقعۀ هایل جانسوز ببینید
وین حادثۀ صعب جگر سوز ببینید
بر باز ببینید ستم کردن گنجشگ
بر شیر شغالان شده پیروز ببینید
آن سلطنت و قاعده و حکم که دی بود
وین عجز و پریشانی امروز ببینید
از دود دل خلق درین ماتم خون بار
یک شهر پر از آتش دلسوز ببینید
ور عیسی یک روزه ندیدی که سخن گفت
نقّالی این طفل نو آموز ببینید
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۹۳ - وله ایضا
زهی زرفعت تو خورده آسمان تشویر
زهی ندیده ترا چشم روزگار نظیر
پناه اهل هنر ، زین دین ، یگانه عصر
که افتخار کنند مملکت به چون تو وزیر
کمینه پایۀ قدر تو آسمان بلند
کمینه شعلۀ رای تو افتاب منیر
فسادر را نبود دست بر قواعد کون
اگر به رأی تو باشد زمانه را تدبیر
شد از نیابت تحریر تو عطارد شاد
به بندگان نرسد شادیی به از تحریر
گران رکایی حزم تو بازگرداند
عنان جنبش خاصیّت از ره تاثیر
همیشه کلک تو از بهر آن کمر بستست
که تا معایش اهل هنر کند تقریر
کفایت تو چنان با کرم زیک خانه ست
که زر ببخشد و نام نیکو کند توفیر
ز هیبت تو برفتی به باد استخفاف
اگر نکردی حلم تو کوه را توقیر
تویی که وقت هنر در مقام تیغ و قلم
چو آفتاب و عطارد مبارزی و دبیر
مخالفان ترا تیغهای همچون آب
بدست بر شود از باد هیبتت ز نجیر
ز خاک بوسی گویی که تیر آما جست
ز بس که بوسه دهد خاک درگهت را تیر
از آنکه کاغذ در عهد تودورویی کرد
همیشه باشد چون دشمنت نشانۀ تیر
اسیر دام خطت زان شدست دانۀ دل
که هست خطّ تو چون زلف نیکوان دلگیر
از آن نگین که برو نام دشمنت نقش است
گمان مبر که بود طمع موم نقش پذیر
چو صبح صادقم اندر هوایت و هر دم
فروغ مهر تو بدرخشم ز طی ضمیر
زبان عذر ندارم از آن که بس خجلم
ز نوع نوع صداع و ز گونه گون تقصیر
عروس شعر مرا لطف تو چوو خطبت کرد
بگویمت که چه بودست موجب تأخیر
سبک برفتم و با عقل مشورت کردم
که اوست عاقلة خلق و مستشار و مشیر
چو دید بررخ ناشسته زلف شوریده
مپرس خود که چه فریاد کرد و بانگ و نفیر
که این چه لایق آن حضرتست؟شرمت نیست
که دیو را پر طاووس بر نهی به سریر
اگر چه بوددر این باب حق بدست خرد
ز امتثال اشارت همم نبود گزیر
میان ببستم چون زلف و نفس لوّامه
چو چشم خوبان می کرد هر دم تعییر
به خدمت تو فرستادمش کنون ترسان
چنانکه نقد دغل پیش ناقدان بصیر
به نام و ننگش ترتیبکی بدادم هم
چنان که لایق من باشد از قلیل و کثیر
محفّه ش از قصب درّی قلم کردم
تتق ز کلّة اکون و بسترش ز حریر
ز اشک و چهرة من غرقه در زرو گوهر
ز خلق و خامة من در میان مشک و عبیر
میان ببسته به لالائیش دو صد لولو
دهان گشاده بچاووشیش زبان صربر
ز خانه ها دوسه معروف همرهش کردم
همه جوان به حقیقت ولی به صورت پیر
بکردم این همه و عاقبت همی دانم
که از ثنای تو هم خورد بایدم تشویر
توقّعست ز مشّاطۀ کرم که کنون
به جلوه گاه قبولش نکو کند تصویر
اگر چه زشت و گرانست نازنین منست
به چشم مهر نگر سوی نازنین اسیر
بناز دار چگر گوشۀ ضمیر مرا
که من به خون دلش پروریده ام نه به شیر
حلال زادگی و اصل پاک و گوهر بین
نگه مکن به سیه چردگیّ و شکل حقیر
نه چشم کابین دارد ز کس نه گوش نثار
به رایگانش از بهر بندگی بپذیر
وگرنباشد بر ذوق خاطر اشرف
تو از بزرگی خود در گذار و خرده مگیر
بساط جاه عریض تو باد چرخ بسیط
ز ذیل عمر طویل تو دست دهر قصیر










کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۹۹ - وله ایضا
منم ان چرب دست شیرین کار
کاب طبع مراست آتش بار
صورتم آشیانۀ معنی
فکرتم کنج خانه اسرار
حرکاتم چو گام عمر سبک
سخنانم چو باده نوشگوار
همچو گل عالمی بخنداند
بلبل طبع من گه گفتار
بستانم بهزل مال ملوک
بر ضعیفان کنم به حکم ایثار
زان که مقدار خویشتن دانم
باشدم پیش هر کسی مقدار
شادی آنکسی به جان جویم
که ز دل جوید او مرا آزار
نکنم تکیه بر زمانه از آنک
واقفم بر زمانة غدّار
بستانم به لطف و خوش بدهم
زانکه هستم بخوش دمی چو بهار
چون خزان بر سرم زرافشانست
زان که هستم لطیف و خوش دیدار
جان مانیّ و صورت آزر
بر سر دست من گرفته قرار
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۱۸ - وله ایضا
بزرگوارا، خّط و عبارتت ماند
به شاهدی که به رخ بر کشد نقابی خوش
کسی که چاشنیی یافت از عبارت تو
به ذوق او نبود در جهان شرابی خوش
دو دست گوهر بار و شکوه طلعت تو
چو نو بهاران باران و آفتابی خوش
چو خلق فایح تو بر ضمیر من گذرد
ز طبع من مترشّح بود گلابی خوش
پریر، زهره همی گفت، زهره نیست مرا
ز بیم حسبت تو بر زدن زبانی خوش
به بارگاه تو تا من حدیث خویش کنم
شب دراز ببایست و ماهتابی خوش
به ملک و جاه تو آیا چه نقص ره یابد؟
که گردد از تو دل ریش دردیابی خوش
عتابهای تو با بنده ناخوشیها کرد
وگرچه باشدم از تو همه عتابی خوش
نمی شود ز جگر خوردنم عتاب تو سیر
مگر بدست نمی آیدش کبابی خوش
بدان طمع که رضای تو گرددم حاصل
شدست بر دل تنگم همه عذابی خوش
هزار بار مرا عفو کرده یی و هنوز
نگشت طبع تو با من به هیچ با بی خوش
مگر که مدّت ده سال هست یا افزون
که از شماتت اعدا نخوردم آبی خوش
به لفظ شیرین از تو سؤالکی کردم
بدان طمع که کنم از تو اجتذابی خوش
گرفتم آنکه چهل سال آن نه من بودم
که شب نکردم از اندیشة تو خوابی خوش
گرفتم آنکه نه من بوده ام که ساخته ام
ز مدحت تو و اسلاف تو کتابی خوش
چنان قصیده، چو من بنده، در چنان معرض
به چون تو خواجه فرستد، کم از جوابی خوش