عبارات مورد جستجو در ۳۶۴۲ گوهر پیدا شد:
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
هر که از خون جگر چون لاله ساغر می کشد
منت احسان کی از چرخ ستمگر می کشد
زآستان بی نیازی تا کف خاکی بجاست
کی سر ما خاکساران ناز افسر می کشد
میرود گرد یتیمی، کی بشستن از گهر؟
منت خشگی دلم از دیده تر می کشد
عزت دنیا هماغوشست با حسن سلوک
رشته هموار سر از جیب گوهر می کشد
با ضعیفان دشمنی، دارد خطرها در کمین
انتقام شمع را از شعله، صرصر می کشد
منت صیقل مرا بر دل گران آمد طبیب
زنگ را آئینه من سنگ در بر می کشد
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
چه دامست این که هر مرغی که می گردد گرفتارش
نمی آید بخاطر پرگشودنهای گلزارش
عجب نبود ز خاکش تا قیامت بوی خون آید
بیابانی که آب از دیده من می خورد خارش
ندارد آگهی از محنت شبهای مهجوران
کسی کو شب براحت خفته باشد در بر یارش
مگیر از ساقی دوران قدح گر زندگی خواهی
که از زهر جفا لبریز باشد جام سرشارش
درین بستان بود طبع من آن طوطی که می ریزد
بجای شهد زهر و جای شکر خون منقارش
طبیب از دولت وصل تو کامش کی شود حاصل
همان بهتر که باشد با غم هجری سرو کارش
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۹۹ - خطاب به شاهنشاه ایران
بترس ای جهان جوی ایران خدای
که بعد از تو خیزند مردم به پای
بنالند از دست جور و ستم
بگویند با ناله ی زیر و بم
که ایزد همی تا جهان آفرید
کسی زین نشان شهریاری ندید
که جز کشتن و بستن و درد رنج
گرفتن هم از کهتران مال و گنج
ندانست و آزرم کس را نداشت
همی این برآن آن برین بر گماشت
نه جان سپاهی ازو شاد گشت
نه یک ذره زو کشور آباد گشت
نماند ایچ در ملک جایی درست
همه کار کشور ازو گشت سست
به کار رعیت نپرداخت هیچ
پرستید گه گربه، گاهی منیج
درین مدت سال پنجاه باز
که بر تخت می زیست با عز و ناز
همه جان مردم ازو شد غمی
به هر شعبه از ملک آمد کمی
خزینه تهی گشت و ملت گدا
زبیداد او دست ها بر خدا
سه نوبت شتابید سوی فرنگ
نیفزود او را به دل عار و ننگ
چو مست شکار است و محو خوشی
کجا داند آیین لشکر کشی
نخواهیم بر تخت از این تخمه کس
زخاکش به یزدان پناهیم و بس
کزین شه ستمکارتر کس ندید
نه از نامداران پیشین شنید
همه ملک ایران ازو شد به باد
به خاک آمد آن افسر کیقباد
خدایا روانش به آتش بسوز
دل بنده ی مستحق بر فروز
وگر دادگر باشی ای شهریار
بمانی و نامت بود یادگار
به نیکی بیارند یاد تو را
پرستند مردم نژاد تو را
تن خویش را شاه بیدادگر
جز از گور و نفرین نیارد بسر
اگر چند بد کردن آسان بود
به فرجام زو دل هراسان بود
الا ای شه نامدار کهن
سزد گر زسعدی پذیری سخن
«نه در بند آسایش خویش باش
که خاطر نگهدار درویش باش»
«نیا ساید اندر دیار تو کس
چو آسایش خویش خواهی و بس»
زمن بشنو این نکته شاها درست
نباید شهی چون تو بیداد جست
تو را هست فرهنگ و رای و هنر
ندارد هنر شاه بیدادگر
که بیدادگری ز بیچارگ است
به بیدادگر بر بباید گریست
ز بیدادگر کیست بدبخت تر
که بیدادش آید به خود سخت تر
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۱۰۱ - افتخاریه در مقام تحدیث نعمت گوید
ندیدی تو این خامه ی تیز من؟
نیندیشی از کلک خونریز من؟
که من از سنان قلم روز کین
بدوزم بلند آسمان بر زمین
هم از نیروی کلک آتش فشان
شرار افکنم در دل بد نشان
مرا خامه ای هست خارا شکاف
که نوکش شکافد دل کوه قاف
همان از سخن های با آب و تاب
زبانم بسوزد دل آفتاب
مرا هست کلک سیاسی صریر
که آوای او بگذرد از اثیر
چو آرم سوی خامه ی تیز دست
به البرز کوه اندر آرم شکست
مرا هست آثار آفاق شوب
مرا هست بازوی نامردکوب
چو من نیزه ی خامه سازم شلال
بلرزانم آن دستگاه جلال
فرازم اگر اژدهای بیان
چو موسی کنم غرقه فرعونیان
مرا هست طبعی چو چرخ بلند
فشاند فروغ و رساند گزند
من آنم که هنگام نطق و خطاب
«کنم کوه آهن چو دریای آب»
بیفروزم از خامه یک لکتریک
که در جان شه افکند تاک و تیک
یکی شعله از کلک افروختم
تن ناصرالدوله را سوختم
من از اژدهای قلم آن کنم
که بر تو دل چرخ بریان کنم
منم کوه آتش فشان سخن
به من تازه شد داستان کهن
شهابی فشانم اگر از بنان
بسوزم همه جان اهریمنان
من این شاعران را نگیرم به چیز
نیرزد به من شعرشان یک پشیز
که تاب و توان از سخن برده اند
یکی سفره ی چرب گسترده اند
گر این چاپلوسان نبودی به دهر
نمی گشت شیرین به کام تو زهر
تو کلک سیاسی کجا دیده ای؟
که بانگ چنان خامه نشنیده ای
به بینی کنون کلک بیسمارکی
همان دبسکور و کلی آرکی
مرا از شمار دگر کس مگیر
تو سیمرغ را هم چو کرکس مگیر
ابا چرب گویان نباشم به هم
که من کوه آهن بسوزم به دم
نترسم من از بانگ باد و بروت
زجا برکنم ریشه ی دیسپوت
چو بر باره ی نثر گردم سوار
برآرم من از جان دشمن دمار
وگر رزم پیلان برآرم بسیج
الاغ الملک را نگیرم هیچ
فروغ بیانم فروزد جهان
صریر بنانم بسوزد نهان
بباشد سخنهای من رعد و برق
که سیل دمان آورم سوی شرق
مبادا که آذرگشسب دلم
دمد از دم اژدهای قلم
سراسر جهان را بهم بر زند
همه بیخ نامردمان بر کند
«ازین گفتم این شعرهای بلند
که تا شاه گیرد ازین نامه پند»
دگر مردمان را نیازارد او
هم آیین شاهی نگهدارد او
کسی را که باشد فداکار دین
نیازارد از خویشتن این چنین
نگر تا چه گوید سخنگوی بلخ
که باشد سخن گفتن راست تلخ
هر آن کس که آهوی شاهان بگفت
همه راستی ها گشاد از نهفت
همیدون به جانست او را خطر
مگر شاه باشد بسی دادگر
من از بهر ترویج آیین خود
فدا کرده ام جان شیرین خود
از آن روی دادم سر خود به باد
که تا خود نباشم به بیگانه شاد
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۳۱
این خسیسان کز طمع طفل سخن می پرورند
سربسر ابلیس طبع اند ار چه آدم پیکرند
همچو بیژن در بن چاه ضلالت مانده اند
گر چه در پرویزن ایام چون خس بر سرند
در فریب عامه همچون صبح کاذب چابک اند
لیک همچون صبح صادق ستر خاصان می درند
موش مقلوبند و هرجا کز پلنگ روز و شب
بر دلی زخمی رسد خاکی بر آنجا گسترند
همچو اشترشان سزای گه کشی دان در هنر
وآن مبین کایشان چو راه کهکشان در زیورند
شیشه سان بر سنگ از آن زد گنبد نارنج رنگ
کز نسب چون شیشه روشن روی و تاری گوهرند
آهنین دارند رخ چون آینه زانک از تری
زیر این هفت آینه جز خویشتن را ننگرند
آستین در رشک من تر کرده اند از اشگ چشم
تا ز لوح خاطرم نقش معانی بسترند
طبع من کانست و دل دریا و این بی دولتان
چون کف دریا همه تر دامن و خس پرورند
شیر سگ خوردند و با من روبهی زان می کنند
زآتش طبعم گریزند ار همه شیر نرند
در جدل شیرند وین خوشتر که چون گاو ابلهند
در هنر گاوند وین بتر که چون شیرابخرند
همجو مورند از پی خونم میان بر بسته باز
ریزه های خوان طبع من چو موران می برند
عودشان بیدست ازیشان دود برخیزد نه بوی
تا بر آتش مانده زین سیماب گون نه مجمرند
راوق صرف صفا من خوردم اندر جام جم
وین حریفان بین که از جان در دراوق می خورند
باد ریسه ست آسمان در همت من، وین خسان
همچو دوک از حرص یعنی ریسمان در حنجرند
روزم از دیدارشان چون چشم آهو گشت از آنک
من چو مسجد پاک و ایشان همچو سگ بد محضرند
لعبت آسا از برون خوب از درون سو مرده اند
لاجرم تصحیف لعبت را چو شیطان در خورند
گر قصب پیچند می شاید که مصری مذهبند
ور قبا بندند می زیبد که ترکی مخبرند
آب در سنگم از آن روشن دلم و ایشان همه
سنگ در آیند از آن هم خشک خاطر هم ترند
غم غرابند ار چه سرتاسر بیان چون بلبل اند
هم غلامند ار چه لب تا لب زبان چون خنجرند
همچو کرم پیله زاطلس چشم و ابرو کرده اند
لیک در چشم خرد چون چین ابرو منکرند
مغزشان در کاسه سر آتش شهوت بسوخت
کز پی آب سکره تر صفت چون ساغرند
راست خواهی جمله کژگویان اعور خاطرند
نیک پرسی جمله بدفعلان خنثی منظرند
دخلشان همچون چراغ از سوی پس بد پیش ازین
وین عجبتر کاین زمان چون شمع صاحب افسرند
طشت زرینشان وبال جان ایشان دان از آنک
شمع را هر لحظه سر در طشت زرین می برند
نعلشان در آتشست از نظم سحرآسای من
هر زمان چون نعل از آن در چارمیخ دیگرند
دست دل را دسته های نستر آمد شعر من
وین دغل بازان دین بازوی جان را نشترند
زآدمیشان نشمرد عقل ار چه در جمعند از آنک
صفر بنگارند در اعداد لیکن نشمرند
نقش ایشان نقش گرمابه است و می دان کز جهان
با زنی چشم و جسم الا جنب در نگذرند
دین ابراهیمشان در دیده مسمارست از آنک
هم دروگر هم دروع آور بسان آزرند
تیر من آه سحرگاهست و تیغ من زبان
بشکنم صفشان به تیر و تیغ اگر صد لشکرند
ملک جم در ظلمت دلشان بکف شد لاجرم
چشمه جان را نه خضر ندای عجب اسکندرند!
ماده اند از از روی معنی لیک هنگام سخن
طبعشان معنی نزاید زانکه از صورت نرند
بهر دق مصریند اندر تب دق لاجرم
لب کبود و دیده تر چون نیل و چون نیلوفرند
کیمیای خاطرم خاک سخن را کرد زر
وین خران چون صورت گچ مرده یک جو زرند
سکه شان برد آسمان تا همچو زر شش سری
همدم جوقی همه مردار مردم پیکرند
دست دست تست با مشتی دغاهان ای مجیر!
داوشان در کن که با زحمت همه در ششدرند
در جهان امروز صاحب ذوق و معنی طبع تست
وین که خصمانند دعوی دار یا دعوت گرند
بر تو صد دشمن به یک جو تا تو در صف سخن
عیسی وقتی و ایشان سر بسر کون خرند
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۳۶
این خر جبلتان که قدم بر قدم نهند
بی معنی اند و در ره معنی قدم نهند
ناشسته هیچ یک حدث جهل وین عجب
کاغاز هر سخن ز حدوث و قدم نهند
جام شکسته زیر کف پای خاطرند
خود را ز خاطر ار چه همه جام جم نهند
بی سایه اند گر چه جهان در جهان زنند
بی مایه اند گر چه درم بر درم نهند
لاشی ء و شی ء در عدمند ار چه در وجود
خود را نظام عقد وجود و عدم نهند
بیش اند و کم چو خاک ز بی آبی آنچنانک
من بیشتر ز بیش و مرا کم ز کم نهند
اهل قلم نه بلکه قلمدان شدند از آنک
سر بر خط قلم نه بر اهل قلم نهند
نم ز آفتابه شان نشود یک نفس جدا
گر طشت آتشین همه را بر شکم نهند
چون مرگ سرخ و مار سیاهند کز حسد
شاخ امل برند و بنای الم نهند
از پشت گاو، بدعت هر یک گذشته دان
تا ساق عرش گر چه قسم بر قسم نهند
سردند و پرده در چو دم صبح و در صفا
ترجیح خویش بر نفس صبحدم نهند
با من برابرند به معنی ولی چنانک
شاخ خسک برابر باغ ارم نهند
ایشان و من مگوی که در شرع نیست راست
مصحف در آبخانه و بت در حرم نهند
من غم برای جان خورم ایشان ز بهر نان
آری هموم خلق به قدر همم نهند
دعوت گرند جمله و صاحبقران کفر
تا دعوة الکواکب و قرآن بهم نهند
لا زان شدست نیم گره تا گه عطا
بندی ز دست بخل ز لا بر نعم نهند
صفرند جای یافته در صدر و هم رواست
کاندر حساب، صفر به جای رقم نهند
انعام عام پرورا عمی دلند از آنک
هر عامه را به مرتبه خال و عم نهند
آبستن اند چون شب و روزی نهند بار
کز نفخ صور بر همه شان یار غم نهند
حسان لقب شدند و کسی در عرب نماند
کاین نام بر کسی ز خسان عجم نهند
گفت آن غراب خو که چه مرغی است این مجیر
کورا درون دایره مدح و ذم نهند
سیمرغ عزلتی است که ناسفتگان چرخ
در گنج خاطرش همه در حکم نهند
ایشان کیند؟ یافه درایان که بهر صیت
خود را به زور در دهن زیر و بم نهند
بوجهل سیرتان و همه بوالحکیم نام
کایین چو رفت نام همه بوالحکم نهند
رستم ز رخش باز ندانند روز باک
گر داغ رخش بر کتف روستم نهند
تر دامنند همچو سحاب ار چه چون سپهر
بر آستین مجره به جای علم نهند
دعوی کرم کنند و کریمند اگر کرام
تر دامنی نه تر سخنی از کرم نهند
بیرون شوند چون من ازین حلقه گربه سر
سر بر خط خطاب امام امم نهند
شاه صفا امیر معانی که شرع و عقل
اندر خلاف حکمت و شرعش حکم نهند
قطب زمانه ناصر دین کز صفای او
هر صبح بار قهر ضیا بر ظلم نهند
گردون به شکل اوست نه چون او که شاخ بید
نبود بقم اگر چه در آب بقم نهند
گر آسمان نه اوست چرا شکل آسمان؟
دلق کبود در پس پشتی بخم نهند
چندان بقاش باد که در صفه صفا
گردون و خواجه خرقه نیلی بهم نهند
عمرش ز حد جذر اصم در گذشته باد
تا مشکل عدو همه جذر اصم نهند
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۴۳
نداست سوی من از دل به هر نفس صد بار
که پای مرغ قناعت به دام صبر در آر
چو سایه خاک در کس مبوس از آنکه ترا
فتاده پرتو خورشید فقر بر دیوار
زمانه حادثه زایی است پیش او منشین
که بار بر تو نهد گر نهد به پیش تو بار
گذر کن از فلک ایرا که بر سرای نجات
دری است جرم فلک لیک آتشین مسمار
ترا ز صحبت گردون کرانه به زیرا
تو زشت رویی و او صوفیی است آینه دار
طلاق نامه نیابی ز خود چنین که تویی
دراز امید و سیه دل نشسته چون طومار
ز باغ عالمت ار میوه تلخ و ترش دهند
بخور که شاخ خسک زعفران نیارد بار
مرا ندای دل ار چند گوشمال ده است
به گوش جان شوم این پند را پذیرفتار
ز روی صورت و معنی جهان خوش است ولی
چنانکه پای ورم کرده فربهی است نزار
نواله چون به دلت در دهد؟ که طوطی را
فتد ز طعم شکر خون تازه در منقار
مرا چو معده شد از هفت ابای عزلت سیر
دلم به گرسنگان کرد هشت خلد ایثار
جهان و نان همه چون دایره ست و من نشوم
ز عشق هر دو دهن باز کرده چون پرگار
نشان حرص ز دل هم به دل شود زیرا
که زهر مار شود دفع هم به مهره مار
تو مرد کار نیی زان سبب که در ره فقر
چو مویی از سر تو رفت رفتی از سر کار
ببند لب ز سخن تا به مرگ میری از آنک
زه کمان خورد از لب گشادگی، سوفار
مباش بسته صورت که موم رنگین است
شکوفه ای که برد نخل بند در بازار
بهار عالمی و کوتهست عمر تو زانک
دراز روز بهاری بود نه عمر بهار
شب امید تو آبستن آنگهی گردد
که عقل تو ز عروس جهان شود بیزار
ترا چو مرد یقین چون کنی شکار نجات؟
که درجهان نکند کس به باز مرده شکار
مباش زنده مردار اگر کسی از حرص
که آن سگست که هم زنده است و هم مردار
جهان تیره به چشم تو روشن آمد از آنک
سر تو هست برون از دریچه پندار
تو تا تویی نروی راه و دست در نکشی
که پا یکی است ترا چون درخت و دست هزار
برو که جای تو هم خاک به که معقد صدق
از آنکه جای جعل پارگین به از گلزار
مدار چشم و ببین و مگوی چون بینم؟
که پر نداشت و بپرید جعفر طیار
ز مرغزار قناعت قدم مبر کانجا
نبات روح نوازست وآب نوشگوار
هر آنچه نیک تو شد بد شمر که بیضه قز
تراست جامه ولی کرم پیله راست حصار
سپر ز عافیت اولیتر اندرین منزل
که موش قلعه گشای است و پشه نیز مگذار
خلیفه را پسری! گر چه بر خلاف پدر
به جای تن دل و دیوان شده خلیفه شعار
خلاف شرع مگو همچو چنگ تا نشوی
گلو بریده به ده جای راست چون مزمار
ز خاک، عقل نجوید موافقت که درو
جهت شش آمد و حس پنج و امهات چهار
مگیر انس که راحت نماند در صحبت
مجوی مشگ که آهو نماند در تاتار
عنان دل به کف صدق ده که انجم چرخ
سپیده دم همه بر صبح صادقست نثار
زمانه دیده راحت بسوخت نیست عجب
که داشت پیل و پلاس از شهاب در شب تار
جهان به پرده کژ گوهر دل تو شکست
تو با شکسته دلی پرده بند موسیقار
که خورد جرعه راحت به زیر جام فلک
که همچو جرعه ندید آب روی ریخته خوار
قرین ثابته کی گشت فکرت از شهوت
معید مدرسه کی شد چکاوک از تکرار
حیات حاصل هر صورتی مدان زیرا
که نفس نقش بود زین حساب در فرخار
سماک رامح گردون کشید نیزه چو دید
که حلقه ایست جهان زیر گنبد دوار
تو سر ز حلقه بکش پیش از آن که رمح سماک
درون حلقه کند حلق هستی تو فگار
برید خاطر من صبحدم ندا در داد
که زین نشیمن خاکی نظر ببر زنهار
سبل گرفته ببین چشم آسمان ز شفق
از آنکه دیده برین مرکز افگند هر بار
چو عیسی ار هوست چشمه سار گردونست
گیای دهر بدین خر طببعتان بگذار
بهای یکشبه وصل عدم، سه روح بده
که رایگان به خسان رخ نمی نماید یار
مباش همدم کس چون دم تو یافت صفا
که آینه، سیه از همنفس شود ناچار
به دیده خار، همه گل نگر که اندر چشم
شناسی این قدر آخر که گل بهست از خار
مبین به کبک که او فاسقی است در خرقه
نگر به مور که او مؤمنی است با زنار
ترا عزیمت عزلت درست کی گردد؟
که همچو زر شده ای ز آرزوی زر بیمار
شگفت نیست اگر بر دل تو زر گذرد
که زر نخست محک بیند آنگهی معیار
کف ترازو اگر پر زرست شاید از آنک
ستاند و دهد او بی دروغ و بی آزار
چو زر به دست تو افتاد دست و روی بشوی
که هست صورت شش مرده بر یکی دینار
مجیر تا ز عدم بر بساط خاک نشست
چو حقه خسته دل است و چو مهره کج رفتار
ز چار شهر طبیعت نجات یافت چنانک
به خلوه خانه روحانیان گرفت قرار
رساند گوی سخن تا به ساق عرش مجید
ز پای بوسی خورشید آسمان آثار
طلسم بند مجسطی گشای شمس الدین
که دین به پشتی او تازه روست چون گلنار
وحید عصر براهیم احمد آنکه ازوست
ثبات شرع براهیم و احمد مختار
به بارگاه دل طاهرش ز رحمت فیض
چنان شده ست که روح القدس نیابد بار
ز کلک مصری هندو نمایش این عجب است
که شب به فتوی او هندویست مصری خوار
نماست مصر از آنجا به بهشت ادرش
عطاردش قلم آورد و مشتری دستار
سوار کردش ازل بر سیه سپید علوم
بلی بر ابلق صبح، آفتاب گشت سوار
مجره، نامه حکمیست با بنات النعش
به نیکی سخنش هر دو کرده اند اقرار
سیاه رویم ازو کرباند مده
شود سیاه ز شمس آنکه بیندش بسیار
بدان خدای که بالای خاک در شش روز
ببست قدرت او هفت پرده زنگار
به طبع پاک تو ای درس گوی مکتب شرع
که همچو لوح ازل واقفست بر اسرار
که این شکسته دل از آرزوی خدمت تو
چو چشم حور و چو مژگان سیه دلست و نزار
نو افرید ز خاطر شعار مدحت تو
از آنکه شیوه نو کار اوست در اشعار
دعا به مدح بپیوست وین هم آزادیست
که مهر خاتم قرآن نشاید استغفار
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۶۱
تا دستخوش جهان شدم من
در دست قناعتم ممکن
خود را به هزار فن گسستم
از همدمی جهان پر فن
تا پیشرو آتش اثیرست
ناسوخته کم گذاشت خرمن
در مرکز خاک تیره تا اوست
کس آب کسی ندید روشن
بگریزم ازو که من غریبم
وین بی سر و بن غریب دشمن
صفریست جهان و طوطیی را
یک صفر نه بس بود نشیمن
بی سر بزیم چو جیب و ننهم
بر پای زمانه سر چو دامن
تا کی بینم به مردم چشم؟
نامردمی از همه جهان من
خصم فلک است از آنکه هستم
من مادر عیسی او سترون
اکنون شده ام حریف ایام
کورا همه درد مانده در دن
بربا بزنم چو مرغ از آن کرد
کز دانه دل شدم مسمن
شاید که چو ثقل خوارم ایراک
پالود ز من زمانه روغن
محنت شودم سپر از محنت
کاهن شود آینه ز آهن
هم کنج چو خسته گشت خاطر
هم طوس چو بسته ماند بیژن
غم برد ز من شراب و حدت
ترس از دل موسی آب مدین
شب دوست از آن شدم که در شب
خورشید نیایدم به روزن
شمع فلک ار نسازدم قوت
چون شمع کنم نواله از تن
از خود ز برای خود بسازم
ماننده عنکبوت مسکن
حلوای زمانه چون خورم؟ کو
خونی است فسرده از دم من
بر سفره هر آنکه خورد حلوا
چون سفره شود رسن به گردن
تا خار خسان شدم مرا سوخت
چون خار و خس این کبود گلشن
نپذیرم اگر اثیر و گردون
بر تارک من نهند گر زن
خود شکل اثیر و آسمان چیست؟
گرمابه ازرق است و گلخن
نی نی غلطم ز روی صورت
این هست تنور و آن نهنبن
ملکی چه کنم که اندرو، هست
پیکی ملک اشقری تهمتن
وین پیک ز بهر غارت عمر
هر صبح برون جهت ز مکمن
میدان عجب است و گوی زرین
من کودک و اسب عمر توسن
شادم که شدست گردن دهر
از گوهر نظم من مزین
سنگ سخن از مجره بگذشت
تا یافت ز طبع من فلاخن
بر من لب زر نکرد افسون
بر زنده فلک نکرد شیون
ماهی همه زخم از آن خورد کو
پوشد ز درم در آب جوشن
دنیا نخرم به دین که موسی
نخرید به من بواد ایمن
مرغان معانی آفرین راست
از خرمن خاطر من ارزن
خون مخورم از خسان و نشگفت
گر تیشه خورد گهر به معدن
قارون صفتان که با من از کین
بر ساخته اند جنگ قارن
قومی شده از ضلالت و جهل
معیوب تبار و نیک برزن
نی هاون داروند و، هستند
پر بانگ میان تهی چو هاون
مدهوش دلان نه صاح و نی مست
عنین صفتان نه مرد و نی زن
با من دوو زبان بسان مقراض
یک چشم به عیب خود چو سوزن
چون شمع زبان دراز لیکن
همچون لگن از معانی الکن
ای مرهم خستگان حرمان
بر حسن عنایتت معین
دانی که مجیر خاک پاشی است
آزرده دل از جهان ریمن
گر نیست تنش مطیع بگداز
ور هست دلش درست بشکن
کم عمر کنش چو گل که هست او
با تو همه تن زبان چو سوسن
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
می در فگن به جام که مست شبانه ایم
ما را سه گانه ده که درین ره یگانه ایم
زان جام آبگینه به رغم زمانه زود
آبی بده که تشنه به خون زمانه ایم
از زلف و خال، دانه و دامی بساز از آنگ
ما صید عالم از پی این دام و دانه ایم
ار نقل و شمع نیست ز لب نقل ما بساز
ما خود چو شمع از آتش دل در میانه ایم
از مدح شاه و جام می لعل چاره نیست
تا پای بست گردش این جام خانه ایم
شه زاده پهلوان که همی گویدش جهان
مقصود کاینات تویی ما بهانه ایم
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۱۲
در گلشن ایام نسیمی ز وفا نیست
در دیده افلاک نشانی ز حیا نیست
بر خوانچه این سبز فلک خود همه قرصی است
و آن هم ز پی گرسنه چشمان چو ما نیست
آسایش و سیمرغ دو نام است که معنیش
یا هست و در ادراک نمی آید و یا نیست
کمتر بود از یکنفس امید فراغت
گر هست ترا حاصل بالله که مرا نیست
روی دل ازین شاهد بد مهر بگردان
کانجا که جمالست نشانی ز وفا نیست
زین عالم خونخواره دلی خون ز تغابن
دانم که کرا هست ندانم که کرا نیست؟
پایی و سری نیست به زیر فلک دون
گر دست فلک همچو فلک بی سر و پا نیست
کس نوش نکردست ز خمخانه دوران
یک جام صفا کاخر او درد جفا نیست
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۱
جمال طبلکی! سگ بهتر از تست
که نشناسد کسی زرق و فنت را
بدی با هر که در عالم کسی هست
که نیکی باد لیکن دشمنت را
ز تیغ پهلوان امید دارم
که بدهد گوشمالی گردنت را
مرا گفتی که از عالم چه دانی؟
چه حاصل طبع و رای روشنت را؟
مرا نادان مخوان زیرا که گر تو
ز من پرسی تبار و برزنت را
از اینجا تا بکوهستان بگویم
که این ساعت که . . . زنت را؟
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۲
شاها جمال طبلکی این زن وفاست کو
نحس زحل دهد به وجود اورمزد را
او نرد خدمتت به دغا هفت سال برد
دریاب کار این دغل مهره دزد را
در عمر خویش یک بزه دانم که کرده ای
مردی بکن زبان ببر این زن بمزد را
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۶
عیسی وقت ما رئیس الدین
مایه مرکز هنر باشد
پسر بوالیمین خری است عجب
کز همه علم بی خبر باشد
آن خرست این مسیح و پیش خرد
عیسی از خر طبیب تر باشد
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۵۱
صفاهان خرم و خوش می نماید
بسان پَرّ شهرآرای طاووس
ولی زین زاغ طبعان کاهل شهرند
نجس شد بال خوش سیمای طاووس
یقین می دان که مجموع سپاهان
چو طاووس است و اینها پای طاووس
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۶۷
این قوم نگر که باز هستند
در ملک قوام بی قوامان
از خبث عقیده زرد رویان
وز خون پیاله سرخ فامان
از دم سردی فقاع طبعان
یخ در بغلان بی نظامان
چون شام سیاه کاسه رنگان
چون صبح دوم فراخ گامان
ای دهر ترا تمام دستی است
در همدستی ناتمامان
آنراست غلام خواجه دولت
کو آب دهن شد از غلامان
هر نان درست کاسمان راست
هست از قبل شکسته نامان
وآتش صفتان ز چرخ اطلس
در اطلس آتشی خرامان
سامانی و سروری به نسبت
وانگه همه را نه سر نه سامان
عیسی نفسان پاک دامن
پامال خسان شده چو دامان
صد دیگ به زیر کاسه چرخ
پخته ست ولی برای خامان
مندیش مجیر و کام خوش کن
از هجو خسان و خویش کامان
مجیرالدین بیلقانی : ترکیبات
شمارهٔ ۹
شه زاده رفت شور به عالم درافگنید
وین طاس سرنگون فلک خرد بشکنید
خاتون هفت کشور و زهر ای هشت خلد
جان داد و دم شمرد شما دم چه می زنید؟
آخر نه این عزیزه جگر گوشه شه است؟
بی او زمانه را به جگر خون در افگنید
او شد به زیر خاک و شما نیز بعد ازو
هم خاک در دو دیده گردون پراکنید
ای روزگار کینه کش و چرخ خیره کش
هر دو به خون مرد و زن آلوده دامنید
آن طفل را که روی جهان را ندید سیر
با خاک دوستی چه دهید ار نه دشمنید؟
ای اختران روشن این چه واقعه است؟
تاریک شد جهان ز شما گر چه روشنید
خاتون خلد و رابعه روزگار کو؟
او در گل و شما ز چه در سبز گلشنید؟
خیزید جمله تا به دم گرم آتشین
آتش زنیم در فلک ار همدم منید
دردا! که شد سلاله خاتون به زیر خاک
در حضرت خدای جهان برد جان پاک
مجیرالدین بیلقانی : ترکیبات
شمارهٔ ۱۵
تا عالم است امید کسی زو وفا نشد
تا خاک بود درد دلی را دوا نشد
کس دانه ای نیافت ازین خرمن کبود
تا همچو دانه بسته دام فنا نشد
دهر دو رنگ و چرخ دو کیسه چه کار کرد؟
کان هر چه بد صواب به آخر خطا نشد
بر ساحل سعادت کلی که اوفتاد؟
آنکس که از مشیمه عالم جدا نشد
سر می برد معاینه گردون به دست قهر
جز بر سر بریده قد او دو تا نشد
گردن کسی که کرد یکی لحظه چون رباب
تا گوشمال یافته چون گردنا نشد
عالم به قول هیچ کس از فتنه سر نتافت
آهن به جد هیچ کسی کیمیا نشد
تا در میان خون کله سرکشان ندید
گردون به شرط تعزیه نیلی قبا شد
سیری طلب مکن که کس اندر نشیب خاک
جز تشنه لب نیامد و جز ناشتا نشد
هان ای مجیر! همدم عالم مشو که او
با همدم مسیح دوم آشنا نشد
یعنی دوای جان، فلکی کز جلال او
عین الکمال کرد ستم بر کمال او
یک دل ز تیر حادثه بی غم که یافتست؟
یک دم ز صرف دهر مسلم که یافتست؟
زیر سپهر آینه گردان چو آینه
صافی دلی موافق و همدم که یافتست؟
هر تخم غم که گم شد ازین آسیای سبز
جز در میان تخمه آدم که یافتست؟
من تا منم ز غم دلی ایمن نیافتم
گویی به رغم من دل بی غم که یافتست؟
در عالم وجود سفینه نجات نیست
ور هست در جزیره عالم که یافتست؟
زیر فلک مگوی که صد خسته یافتم
یک خسته را بگوی که مرهم که یافتست؟
گم گشت صد هزار دل اندر میان خون
تا در دو کون یک دل خرم که یافتست؟
کس در زمانه مردم و راحت بهم نیافت
در شهر کور و آینه با هم که یافتست؟
از هر بنا که ماند ز ایام یادگار
الا بنای حادثه محکم که یافتست؟
روی مجیر پر خط خونین ز اشگ چشم
جز در وفات صدر مکرم که یافتست؟
یعنی دوای جان فلکی کز جلال او
عین الکمال کرد ستم بر کمال او
آخر دوای جان ز جهان ناپدید شد
سرو سخن ز باغ بیان ناپدید شد
خورشید لطف بر سر کوه فنا رسید
آب صفا ز جوی جهان ناپدید شد
آنکو ز نفس ناطقه جانها به خلق داد
از نکبت زمانه چو جان ناپدید شد
در گشت در میانه عقد جلال و باز
بگسست عقد و در ز میان ناپدید شد
او در دو دست دهر مشعبد چو مهره بود
زین دست و رخ نمود، وزان ناپدید شد
معنی طلب مکن که امیر سخن نماند
گوهر طمع مدار که کان ناپدید شد
بر شاهراه فیض نشان بود خاطرش
فیض از راه اوفتاد و نشان ناپدید شد
عقلش زبان قدس همی خواند و زین سبب
در کام خاک همچو زبان ناپدید شد
معجز که آورد که مؤید جهان گذاشت؟
تیر از کجا رود که کمان ناپدید شد؟
دانی که چرخ پیر چرا؟ جمله چشم گشت
کز چرخ پیر سرو روان ناپدید شد
یعنی دوای جان، فلکی کز جلال او
عین الکمال کرد ستم بر کمال او
دیدی که چرخ، شیشه زنهار چون شکست؟
کارش به دست حادثه در کار چون شکست؟
در کام عقل خرده الماس چون فشاند؟
در چشم نطق ناوک خونخوار چون شکست؟
سنگ قضا به دست فلک بود اگر نه او
بی سنگ جامخانه اسرار چون شکست؟
ای خار در دو چشم فلک رسته تا به قهر
در نرگس شکفته او خار چون شکست؟
آنجا نیم که چرخ طلسمش چگونه ساخت؟
زین دل شکسته ام که دگر بار چون شکست؟
بر روح او چهار در ارکان ببسته بود
در یک نفس نه آینه هر چار چون شکست؟
دلها بسی شکست ازین غم که آسمان
گوهر در آن دو لعل شکر بار چون شکست؟
فکرت یقین نکرد که او بال چون گشاد؟
نقطه خبر نداشت که پرگار چون شکست؟
خورشید دید و بس که نفسهای سرد او
بازار گرم صبح به آزار چون شکست؟
زنهاری زمانه که شد آنکه در نیافت؟
گو با امیر شیشه زنهار چون شکست؟
یعنی دوای جان فلکی کز جلال او
عین الکمال کرد ستم بر کمال او
هرگز که دید روح قدس در دهان خاک
هرگز که یافت قفل مجرد میان خاک
در پشت خاک خایه زرین مجوی از آنک
مرغ مسیح سیر شد از آشیان خاک
آن شب که خاک پرده او شد به ماتمش
بدرید هفت پرده گردون فغان خاک
این سقف زینهار شکن خون ز دیده ریخت
از بس که زینهار شنید از زبان خاک
تا او چو گنج در شکم خاک شد دفین
شب هندوی است از پی او پاسبان خاک
گر بود جای نکته چون در دهان او
پس در چرا نهاد فلک در دهان خاک
گیرم که از جهان بشد آخر نه باز رست؟
از سعد و نحس اختر و سود و زیان خاک
روحش فلک به روح امین داد و باز رست
کان نقد جان نه زان فلک بد نه زان خاک
بی ذات او به چشم که بیند خیال لطف؟
با مشتری امید که دارد قران خاک؟
آنکو به آفتاب سر آستین نمود
سر بین که چون نهاد برین آستان خاک
یعنی دوان جان فلکی کز جلال او
عین الکمال کرد ستم بر کمال او
تا در ز درد او به جگر در گشاده ام
صد جوی خون ز دیده اختر گشاده ام
بر روی ماه از آه جگر پرده بسته ام
وز روی زهره گوشه چادر گشاده ام
گردون دو تا شد از پی گوهر چیدن چو دید
کز دیده من طویله گوهر گشاده ام
گر باد غم ستد ز سر من کلاه صبر
شاید که من ز بی کلهی سر گشاده ام
خونی که دید ریخت خسم، گسر سترده ام
بندی که سینه بست، سگم گر گشاده ام
رعنای شوخ چشم منم ورنه در جهان
بی نور دیده دیده چرابر گشاده ام؟
گر هفت بحر هشت شود نیست طرفه زانک
بی او ز دیده قلزم دیگر گشاده ام
جوزا چو خاک خصم من آمد که من به آه
دوش از میان او کمر زر گشاده ام
از نسر آسمان بجز از بال نشکنم
اکنون که من به کین فلک پر گشاده ام
تا دیده بر جهان بزنم بی جهان لطف
در بسته ام به عزلت و دفتر گشاده ام
یعنی دوای جان فلکی کز جلال او
عین الکمال کرد ستم بر کمال او
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۵۳
چون لشکر عارضه به بد رای تو زد
بر عرض شریف عالم آرای تو زد
بودی ز شرف رسیده بر چرخ نهم
بر تو نرسید دست بر پای تو زد
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۵۶
گفتم ز سپاهان مدد جان خیزد
لعلی است مروت که از آن کان خیزد
کی دانستم کاهل سپاهان کورند؟
با آنهمه سرمه کز سپاهان خیزد
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۶۷
بر تیغ تو شاه روم سر عرضه کند
بر تیر تو نسر چرخ پر عرضه کند
نرگس که بود؟ که از سر بی مهری
در مجلس شاه سیم و زر عرضه کند