عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۸۱
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۶ - غضب شاه
ماندهام در شکنج رنج و تعب
زبن بلا وارهان مرا یارب
دلم آمد درین خرابه به جان
جانم آمد درین مغاک به لب
شد چنان سخت زندگی که مدام
شدهام از خدای مرگ طلب
ای دریغا لباس علم و هنر
ای دریغا متاع فضل و ادب
که شد آوردگاه طنز و فسوس
که شد آماجگاه رنج و تعب
آه غبنا و اندها که گذشت
عمر در راه مسلک و مذهب
وای دردا و حسرتاکه نگشت
زندگی صرف مطعم و مشرب
غم فرزندگان و اهل و عیال
روز عیشم سیه نمود چو شب
با قناعت کجا توان دادن
پاسخ پنج بچه مکتب
بخت بدبین که با چنین حالی
پادشا هم نموده است غضب
من کیم، چیستم، تنی لاغر
ناتوان تر ز تارهای قصب
کیست گنجشک تا عقاب دلیر
به تعصب بر او زند مخلب
نه بلوچم من و نه کرد و نه ترک
نه رئیس لرم نه شیخ عرب
کیستم، شاعری قصیده سرای
چیستم؟ کاتبی بهار لقب
چیست جرمم که اندرین زندان
درد باید کشید و گرم و کرب
به یکی تنگنای مانده درون
چون به دیوار، در شده مثقب
تنگنایی سه گام در سه به دست
خوابگاهی دو گام درد و وجب
روز، محروم دیدن خورشید
شام، ممنوع رؤیتِ کوکب
از یکی روزنک همی بینم
پارهای ز آسمان به روز و به شب
شب نهبینم همی از آن روزن
جز سر تیر و جز دم عقرب
تنگ سمجی چو خانهٔ خرگوش
گنده جایی چو آغل ثعلب
چون یکی خنب اوفتاده ستان
همچو آهن بر او دری زخشب
پس پشتش یکی عفن مبرز
مرده ریک هزار دزد جلب
دزد آزاد و اهل خانه به بند
داوری کردنی است سخت عجب
زبن بلا وارهان مرا یارب
دلم آمد درین خرابه به جان
جانم آمد درین مغاک به لب
شد چنان سخت زندگی که مدام
شدهام از خدای مرگ طلب
ای دریغا لباس علم و هنر
ای دریغا متاع فضل و ادب
که شد آوردگاه طنز و فسوس
که شد آماجگاه رنج و تعب
آه غبنا و اندها که گذشت
عمر در راه مسلک و مذهب
وای دردا و حسرتاکه نگشت
زندگی صرف مطعم و مشرب
غم فرزندگان و اهل و عیال
روز عیشم سیه نمود چو شب
با قناعت کجا توان دادن
پاسخ پنج بچه مکتب
بخت بدبین که با چنین حالی
پادشا هم نموده است غضب
من کیم، چیستم، تنی لاغر
ناتوان تر ز تارهای قصب
کیست گنجشک تا عقاب دلیر
به تعصب بر او زند مخلب
نه بلوچم من و نه کرد و نه ترک
نه رئیس لرم نه شیخ عرب
کیستم، شاعری قصیده سرای
چیستم؟ کاتبی بهار لقب
چیست جرمم که اندرین زندان
درد باید کشید و گرم و کرب
به یکی تنگنای مانده درون
چون به دیوار، در شده مثقب
تنگنایی سه گام در سه به دست
خوابگاهی دو گام درد و وجب
روز، محروم دیدن خورشید
شام، ممنوع رؤیتِ کوکب
از یکی روزنک همی بینم
پارهای ز آسمان به روز و به شب
شب نهبینم همی از آن روزن
جز سر تیر و جز دم عقرب
تنگ سمجی چو خانهٔ خرگوش
گنده جایی چو آغل ثعلب
چون یکی خنب اوفتاده ستان
همچو آهن بر او دری زخشب
پس پشتش یکی عفن مبرز
مرده ریک هزار دزد جلب
دزد آزاد و اهل خانه به بند
داوری کردنی است سخت عجب
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۳۶ - تهران آفتی است
ای عجب این خلق را هر دم دگرسان حالتی است
گاه زیبا، گاه زشت، الحق که انسان آیتی است
اندرین کشور تبه گشت آسمانی گوهرم
لعل را کی در دل کوه بدخشان قیمتی است
وعدهٔ باغ وگلستانم مده کاز فرط یاس
بر دلم از باغ داغی، وز گلستان حسرتی است
منع می کردن چه حاصل کان بود درمان درد
درد را بزدای ازین دل، ورنه درمان آلتی است
هیچ تدبیری ازین کشور نگرداند بلا
از بزرگان گویی اندر حق ایران لعنتی است
آفت دینست و دانش، آفت ننگست و نام
الحذر ای عاقل از طهران، که طهران آفتی است
هفت سال اینجا به خدمت جان شیرین کندهام
حاصل این کم، هر زمان درکندن جان رغبتیست
صحبت من زحمتی شد بهر این بیدانشان
صحبت دانا بلی از بهر نادان زحمتی است
نی هوادار تعین، نی مرید اعتبار
نی بودشان مبدئی در فکر و نیشان غایتی است
بندهٔ وقتند، بی بیم بد و امید نیک
جمله را هر دم هیولایی و هرآن صورتی است
گر ز احسان ضربتی ز آنان بگردانی به مهر
حاصلت زان قوم در پاداش احسان، ضربتی است
کر یکی ز آنان زند راه حقیقت، حقه ایست
ورکسی زایشان کند دعوی وجدان، حیلتی است
فیالحقیقتشان ز انعام و ز احسان نفرتی است
بالسویتشان به دشنام و به بهتان شهوتی است
از رفیق، این ناکسان را پند و حکمت نقمتی
وز عدو این سفلگان را بند و زندان نعمتی است
ناصح ار پندی دهدگویند در آن حیلهایست
ظالم ار ظلمی کند گویند در آن حکمتی است
بسکه این دونان عدوی خویش و یار دشمنند
دشمن ار زانان کشد یک تن، در آنان عشرتیست
بسکه اندر ذلت و بی دولتی خو کردهاند
در نظرشان شنعت و دشنام سلطان رأفتی است
در جرایدشان یکی بنگر که از سر تا به بن
با به دونان مرحبایی، یا به پاکان شنعتی است
از دماوند و ورامین بیخبر، لیک اندر آن
گه ز ژاپون مدحتی، گه ز انگلستان غیبتیست
ور دهد سودانیئی زر، در ستونها پرکنند
کامّ درمان عرش اعلائی و سودان جنتی است
کینهها توزند با هم بر سر یک دانک سیم
کز دنی طبعی به برشان پنج تومان مکنتی است
جملگی دزدند و از دزدی اگر قارون شوند
باز دزدی کرده گویند اندرین نان برکتی است
چون سگ، ار ز انبان رشوهٔ مشته کوبیشان به سر
باز پندارند اینان، کاندر انبان رشوتی است
جمله مظلومند و ظالم، وین دو خوی نابکار
در طبایعشان ز میراث نیاکان خصلتی است
روز عجز و بینوایی همچو موش مرده، لیک
روز قدرتشان بسان زنده پیلان صولتی است
راست گویی کز برای ورشکست اورمزد
اندرین بیغوله از ابنای شیطان شرکتی است
فترت دیگر ملل در قرنها یکبار هست
واندرین کشور به هر عشری از اقران فترتیست
گاه زیبا، گاه زشت، الحق که انسان آیتی است
اندرین کشور تبه گشت آسمانی گوهرم
لعل را کی در دل کوه بدخشان قیمتی است
وعدهٔ باغ وگلستانم مده کاز فرط یاس
بر دلم از باغ داغی، وز گلستان حسرتی است
منع می کردن چه حاصل کان بود درمان درد
درد را بزدای ازین دل، ورنه درمان آلتی است
هیچ تدبیری ازین کشور نگرداند بلا
از بزرگان گویی اندر حق ایران لعنتی است
آفت دینست و دانش، آفت ننگست و نام
الحذر ای عاقل از طهران، که طهران آفتی است
هفت سال اینجا به خدمت جان شیرین کندهام
حاصل این کم، هر زمان درکندن جان رغبتیست
صحبت من زحمتی شد بهر این بیدانشان
صحبت دانا بلی از بهر نادان زحمتی است
نی هوادار تعین، نی مرید اعتبار
نی بودشان مبدئی در فکر و نیشان غایتی است
بندهٔ وقتند، بی بیم بد و امید نیک
جمله را هر دم هیولایی و هرآن صورتی است
گر ز احسان ضربتی ز آنان بگردانی به مهر
حاصلت زان قوم در پاداش احسان، ضربتی است
کر یکی ز آنان زند راه حقیقت، حقه ایست
ورکسی زایشان کند دعوی وجدان، حیلتی است
فیالحقیقتشان ز انعام و ز احسان نفرتی است
بالسویتشان به دشنام و به بهتان شهوتی است
از رفیق، این ناکسان را پند و حکمت نقمتی
وز عدو این سفلگان را بند و زندان نعمتی است
ناصح ار پندی دهدگویند در آن حیلهایست
ظالم ار ظلمی کند گویند در آن حکمتی است
بسکه این دونان عدوی خویش و یار دشمنند
دشمن ار زانان کشد یک تن، در آنان عشرتیست
بسکه اندر ذلت و بی دولتی خو کردهاند
در نظرشان شنعت و دشنام سلطان رأفتی است
در جرایدشان یکی بنگر که از سر تا به بن
با به دونان مرحبایی، یا به پاکان شنعتی است
از دماوند و ورامین بیخبر، لیک اندر آن
گه ز ژاپون مدحتی، گه ز انگلستان غیبتیست
ور دهد سودانیئی زر، در ستونها پرکنند
کامّ درمان عرش اعلائی و سودان جنتی است
کینهها توزند با هم بر سر یک دانک سیم
کز دنی طبعی به برشان پنج تومان مکنتی است
جملگی دزدند و از دزدی اگر قارون شوند
باز دزدی کرده گویند اندرین نان برکتی است
چون سگ، ار ز انبان رشوهٔ مشته کوبیشان به سر
باز پندارند اینان، کاندر انبان رشوتی است
جمله مظلومند و ظالم، وین دو خوی نابکار
در طبایعشان ز میراث نیاکان خصلتی است
روز عجز و بینوایی همچو موش مرده، لیک
روز قدرتشان بسان زنده پیلان صولتی است
راست گویی کز برای ورشکست اورمزد
اندرین بیغوله از ابنای شیطان شرکتی است
فترت دیگر ملل در قرنها یکبار هست
واندرین کشور به هر عشری از اقران فترتیست
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۴۳ - غم
گویی علامت بشر اندر جهان، غم است
آن کس که غم نداشت نه فرزند آدم است
شاعر پیمبری است خداوند او شعور
کاو از خدای خویش همه روزه ملهم است
هستم فدای طرفه خدایی که بر قلوب
الهامها فرستد و جبریل او غم است
بر گردن حیات بپیچیده عقل و عشق
این هر دو مار با همه کس یار و همدم است
ماریست عقل، یکدم و چندین هزار سر
یعنی که عقل با غم بسیار توام است
ماریست عشق، یکسر و چندین هزار دم
یعنی غمی که بر همه غمها مقدم است
هر زندهای که نیست گرفتار این دوبند
او آدمی نه، بل حیوان مسلم است
نزدیک من حیات به جز رنج و درد نیست
رنج است و غصه زندگی ار بیش و ار کم است
دیدم به عمق جنگل هندوستان، بهار
جوکی گرفته ماتم و بوزینه خرم است
آن کس که غم نداشت نه فرزند آدم است
شاعر پیمبری است خداوند او شعور
کاو از خدای خویش همه روزه ملهم است
هستم فدای طرفه خدایی که بر قلوب
الهامها فرستد و جبریل او غم است
بر گردن حیات بپیچیده عقل و عشق
این هر دو مار با همه کس یار و همدم است
ماریست عقل، یکدم و چندین هزار سر
یعنی که عقل با غم بسیار توام است
ماریست عشق، یکسر و چندین هزار دم
یعنی غمی که بر همه غمها مقدم است
هر زندهای که نیست گرفتار این دوبند
او آدمی نه، بل حیوان مسلم است
نزدیک من حیات به جز رنج و درد نیست
رنج است و غصه زندگی ار بیش و ار کم است
دیدم به عمق جنگل هندوستان، بهار
جوکی گرفته ماتم و بوزینه خرم است
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۴۴ - مرغ خموش
یک مرغ سر به زیر پر اندر کشیده است
مرغی دگر نوا به فلک برکشیده است
یک مرغ سر به دشنهٔ جلاد داده است
یک مرغ از آشیانه خود سرکشیده است
یک مرغ، جفت و جوجه به شاهین سپرده است
یک مرغ جفت و جوجه ببر درکشیده است
یک مرغ، پر شکسته و افتاده در قفس
یک مرغ، پر به گوشهٔ اختر کشیده است
یک مرغ صید کرده و یک مرغ صید او
از پنجهاش به قهر و به کیفرکشیده است
مرغی به آشیانه کشیده است آب و نان
ای مرغ آشیانه در آذرکشیده است
مرغی جفای حادثه دیدهاست روز و شب
مرغی جفای حادثه کمتر کشیده است
مرغی ز وصل گل شده سرمست و مرغکی
ز آسیب خار، ناله مکررکشیده است
قربان مرغکی که ز سودای عشق گل
از زخم نوک خار، بهخون برکشیده است
یا چون بهار از لطمات خزان جور
سر زبر پر نهفته و دم درکشیده است
مرغی دگر نوا به فلک برکشیده است
یک مرغ سر به دشنهٔ جلاد داده است
یک مرغ از آشیانه خود سرکشیده است
یک مرغ، جفت و جوجه به شاهین سپرده است
یک مرغ جفت و جوجه ببر درکشیده است
یک مرغ، پر شکسته و افتاده در قفس
یک مرغ، پر به گوشهٔ اختر کشیده است
یک مرغ صید کرده و یک مرغ صید او
از پنجهاش به قهر و به کیفرکشیده است
مرغی به آشیانه کشیده است آب و نان
ای مرغ آشیانه در آذرکشیده است
مرغی جفای حادثه دیدهاست روز و شب
مرغی جفای حادثه کمتر کشیده است
مرغی ز وصل گل شده سرمست و مرغکی
ز آسیب خار، ناله مکررکشیده است
قربان مرغکی که ز سودای عشق گل
از زخم نوک خار، بهخون برکشیده است
یا چون بهار از لطمات خزان جور
سر زبر پر نهفته و دم درکشیده است
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۴۷ - یکی هست و دو تا نیست
گویند حکیمان که پس ازمرگ، بقا نیست
ور هست بقا، فکرت و اندیشه بجا نیست
ما را که برنجیم از این زندگی امروز
در سر هوس زیستن و شوق بقا نیست
گر زندگی از بهر غم و رنج و عذابست
دردی است که جز نیستیش هیچ دوا نیست
وین عقل و شعوری که از او رنج برد روح
بیش و کم او جز که عذاب حکما نیست
بودا که ره نیستی آموخت به اصحاب
خوش گفت که: هستی به جز از رنج و عنانیست
آسایش جاوبد از آن سوی حیات است
زین سو به جز از رنج و غم و درد و بلا نیست
آیین بقا سردی و خاموشی مرگ است
کاین گرمی و جنبش جز ازین آب و هوا نیست
بر آب و هوایی که بود سخت موقت
خوش بودن و دل باختن از عقل و ذکا نیست
هستی به همآهنگی ذرات قدیمست
در جمعیت و تفرقه و جذب و نما نیست
گر جان و روان جلوه گه صنع الهی است
از چیست که این جلوه به ارض و به سما نیست
کس فلسفهٔ زیست ندانست به تحقیق
و ز جان سخنی هست که هیچش سر و پا نیست
گویند که انسان به خطا یافته تولید
زیرا به نهاد بشری غیرخطا نیست
در اصل بشر ظن بزرگان همه نیکو است
وین ظن بد ازگفتهٔ «مانی» است زمانیست
خوش گفت که ایجاد جهان وینهمه آشوب
زآمیختن ظلمت و نوراست وروا نیست
تا نور زظلمت نشود فرد و مجزی
در عرصهٔ هستی خبر از صلح و صفا نیست
تا گوهر واحد نگریزد ز تراکیب
بالمره گزیر از الم و بغی و شقا نیست
من نیز برآنم که سعادت بود آندم
کاویخته زین قبه، قنادیل طلا نیست
تا یکسره ذرات نمانند ز جنبش
نور ازلی را ز صور عقده گشا نیست
تا چنگ صور قطع نگردد ز هیولی
ایجاد، ز سرپنجهٔ آشوب رها نیست
خوش باش، کزین هستی موهوم مزور
تا چشم بهم برزدهای شکل و نما نیست
خورشید فرو میرد و منظومه برافتد
و آثار و نشانی ز سهیل و ز سها نیست
وین تودهٔ غبرا و حیات و حرکاتش
ناگه رود آنجا که من و ما و شما نیست
دریای ثوابت ز تف قهر شود خشک
وین زورق گردان ابدالدهر بپا نیست
ارواح نباتی و نفوس حیوانی
برقیاست کهجزیک نفسش نورو ضیا نیست
دوزخ بود اینجا و بهشت است هم اینجا
هم نیز جز اینجا سخن از خوف و رجا نیست
کثرت چو برافتاد دوبینی رود از بین
توحید همین است، یکی هست و دوتا نیست
در باغچهای خرمن گل دیدم وگفتم
فرداست کز این توده گل غیر هبا نیست
بلبل ز دل تنگ بنالیدکه هشدار
کامروزکسی منکر این لطف و صفا نیست
عشق است که صورتگر این حسن و جمالست
پس عشق بجایست اگر حسن بجا نیست
توحید بیندوزکه با دیدهٔ تحقیق
چون درنگری عشق هم از حسن جدا نیست
حیرتزده می گشت بهار از پی اسرار
گفتند مروکاین روش مرد خدا نیست
ور هست بقا، فکرت و اندیشه بجا نیست
ما را که برنجیم از این زندگی امروز
در سر هوس زیستن و شوق بقا نیست
گر زندگی از بهر غم و رنج و عذابست
دردی است که جز نیستیش هیچ دوا نیست
وین عقل و شعوری که از او رنج برد روح
بیش و کم او جز که عذاب حکما نیست
بودا که ره نیستی آموخت به اصحاب
خوش گفت که: هستی به جز از رنج و عنانیست
آسایش جاوبد از آن سوی حیات است
زین سو به جز از رنج و غم و درد و بلا نیست
آیین بقا سردی و خاموشی مرگ است
کاین گرمی و جنبش جز ازین آب و هوا نیست
بر آب و هوایی که بود سخت موقت
خوش بودن و دل باختن از عقل و ذکا نیست
هستی به همآهنگی ذرات قدیمست
در جمعیت و تفرقه و جذب و نما نیست
گر جان و روان جلوه گه صنع الهی است
از چیست که این جلوه به ارض و به سما نیست
کس فلسفهٔ زیست ندانست به تحقیق
و ز جان سخنی هست که هیچش سر و پا نیست
گویند که انسان به خطا یافته تولید
زیرا به نهاد بشری غیرخطا نیست
در اصل بشر ظن بزرگان همه نیکو است
وین ظن بد ازگفتهٔ «مانی» است زمانیست
خوش گفت که ایجاد جهان وینهمه آشوب
زآمیختن ظلمت و نوراست وروا نیست
تا نور زظلمت نشود فرد و مجزی
در عرصهٔ هستی خبر از صلح و صفا نیست
تا گوهر واحد نگریزد ز تراکیب
بالمره گزیر از الم و بغی و شقا نیست
من نیز برآنم که سعادت بود آندم
کاویخته زین قبه، قنادیل طلا نیست
تا یکسره ذرات نمانند ز جنبش
نور ازلی را ز صور عقده گشا نیست
تا چنگ صور قطع نگردد ز هیولی
ایجاد، ز سرپنجهٔ آشوب رها نیست
خوش باش، کزین هستی موهوم مزور
تا چشم بهم برزدهای شکل و نما نیست
خورشید فرو میرد و منظومه برافتد
و آثار و نشانی ز سهیل و ز سها نیست
وین تودهٔ غبرا و حیات و حرکاتش
ناگه رود آنجا که من و ما و شما نیست
دریای ثوابت ز تف قهر شود خشک
وین زورق گردان ابدالدهر بپا نیست
ارواح نباتی و نفوس حیوانی
برقیاست کهجزیک نفسش نورو ضیا نیست
دوزخ بود اینجا و بهشت است هم اینجا
هم نیز جز اینجا سخن از خوف و رجا نیست
کثرت چو برافتاد دوبینی رود از بین
توحید همین است، یکی هست و دوتا نیست
در باغچهای خرمن گل دیدم وگفتم
فرداست کز این توده گل غیر هبا نیست
بلبل ز دل تنگ بنالیدکه هشدار
کامروزکسی منکر این لطف و صفا نیست
عشق است که صورتگر این حسن و جمالست
پس عشق بجایست اگر حسن بجا نیست
توحید بیندوزکه با دیدهٔ تحقیق
چون درنگری عشق هم از حسن جدا نیست
حیرتزده می گشت بهار از پی اسرار
گفتند مروکاین روش مرد خدا نیست
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۶۹ - بهار اگر بگذارد!
صبر کنم انتظار اگر بگذارد
کام برم روزگار اگر بگذارد
پیش فتم بخت بد اگر نکشد پس
خدعه کنم اشتهار اگر بگذارد
نام من آید فراز قائمه ی رای
قائمه ی ذوالفقار اگر بگذارد
دادهام اول قرار کار وکالت
مملکت بیقرار اگر بگذارد
مهرهام آید برون ز ششدر حیرت
این ورق چارچار اگر بگذارد
رأی تمام از من است، کاتب آراء
چند نقط بر هزار اگر بگذارد
«تربت جامم» بس است، هیئت نظار
نیت خود را کنار اگر بگذارد
از پی خود کسب اعتبار نمایم
گیتی بیاعتبار اگر بگذارد
بنده وکیلم به رأیهای دروغی
همهمهٔ نوبهار اگر بگذارد
خواهم ازین نقطه من امید ببرم
این دل امیدوار اگر بگذارد
کوس وکالت زنم به حیله و تزویر
سابقهٔ بیشمار اگر بگذارد
مردم بیچاره را فریب دهم زود
کلک صدیق بهار اگر بگذارد
کام برم روزگار اگر بگذارد
پیش فتم بخت بد اگر نکشد پس
خدعه کنم اشتهار اگر بگذارد
نام من آید فراز قائمه ی رای
قائمه ی ذوالفقار اگر بگذارد
دادهام اول قرار کار وکالت
مملکت بیقرار اگر بگذارد
مهرهام آید برون ز ششدر حیرت
این ورق چارچار اگر بگذارد
رأی تمام از من است، کاتب آراء
چند نقط بر هزار اگر بگذارد
«تربت جامم» بس است، هیئت نظار
نیت خود را کنار اگر بگذارد
از پی خود کسب اعتبار نمایم
گیتی بیاعتبار اگر بگذارد
بنده وکیلم به رأیهای دروغی
همهمهٔ نوبهار اگر بگذارد
خواهم ازین نقطه من امید ببرم
این دل امیدوار اگر بگذارد
کوس وکالت زنم به حیله و تزویر
سابقهٔ بیشمار اگر بگذارد
مردم بیچاره را فریب دهم زود
کلک صدیق بهار اگر بگذارد
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۷۴ - زن شعر خداست
خانم آن نیست که جانانه و دلبر باشد
خانم آنست که باب دل شوهر باشد
بهترست از زن مه طلعت همسرآزار
زن زشتی که جگرگوشه همسر باشد
زن یکی بیش مبر زآنکه بود فتنه و شر
فتنه آن به که در اطراف توکمتر باشد
زن شیرین به مذاق دل ارباب کمال
گرچه قند است نبایدکه مکرر باشد
کی توان داد میان دو زن انصاف درست
کاینچنین مرتبه مخصوص ییمبر باشد
حاجتی را که تو داری به مونث زان بیش
حاجت جنس مونث به مذکر باشد
با چنین علم به احوال زن ای مرد غیور
چونیسندی که زنت عاجز و مضطر باشد
زن بود شعر خدا، مرد بود نثر خدا
مرد نثری سره و زن غزلیتر باشد
نثر هر چند به تنهایی خود هست نکو
لیک با نظم چو پیوست نکوتر باشد
زن یکی، مرد یکی خالق و معبود یکی
هر یک از این سه، دو شد مهره بششدر باشد
زن خائن تبه و مرد دوزن بیخرد ست
وانکه دارد دو خدا مشرک و کافر باشد
کی پسندی که نشانی به حرم قومی را
که یکایک ز تو شان قلب مکدر باشد
وز پی پاس زنان، گرد حرمخانهٔ تو
چند خادم به شب و روز مقرر باشد
نسل این فرقهٔ محبوس حسود غماز
به سوی مام کشد خاصه که دختر باشد
میشوند آلتحرص و حسد وکینه وکذب
نسلها، چون به یکی خانه دو مادر باشد
ربشهٔ تربیت و اصل فضیلت مهرست
مهرکی با حسد وکینه برابر باشد
گر شنیدی که برادر به برادر خصمست
باکه خواهر بهجهان دشمن خواهر باشد
علت واقعی آنست که گفتم، ورنه
کی برادر به جهان خصم برادر باشد
نشود منقطع ازکشور ما این حرکات
تاکه زن بسته وپیچیده به چادر باشد
حفظناموس ز معجر نتوانخواست «بهار»
که زن آزادتر اندر پس معجر باشد
خانم آنست که باب دل شوهر باشد
بهترست از زن مه طلعت همسرآزار
زن زشتی که جگرگوشه همسر باشد
زن یکی بیش مبر زآنکه بود فتنه و شر
فتنه آن به که در اطراف توکمتر باشد
زن شیرین به مذاق دل ارباب کمال
گرچه قند است نبایدکه مکرر باشد
کی توان داد میان دو زن انصاف درست
کاینچنین مرتبه مخصوص ییمبر باشد
حاجتی را که تو داری به مونث زان بیش
حاجت جنس مونث به مذکر باشد
با چنین علم به احوال زن ای مرد غیور
چونیسندی که زنت عاجز و مضطر باشد
زن بود شعر خدا، مرد بود نثر خدا
مرد نثری سره و زن غزلیتر باشد
نثر هر چند به تنهایی خود هست نکو
لیک با نظم چو پیوست نکوتر باشد
زن یکی، مرد یکی خالق و معبود یکی
هر یک از این سه، دو شد مهره بششدر باشد
زن خائن تبه و مرد دوزن بیخرد ست
وانکه دارد دو خدا مشرک و کافر باشد
کی پسندی که نشانی به حرم قومی را
که یکایک ز تو شان قلب مکدر باشد
وز پی پاس زنان، گرد حرمخانهٔ تو
چند خادم به شب و روز مقرر باشد
نسل این فرقهٔ محبوس حسود غماز
به سوی مام کشد خاصه که دختر باشد
میشوند آلتحرص و حسد وکینه وکذب
نسلها، چون به یکی خانه دو مادر باشد
ربشهٔ تربیت و اصل فضیلت مهرست
مهرکی با حسد وکینه برابر باشد
گر شنیدی که برادر به برادر خصمست
باکه خواهر بهجهان دشمن خواهر باشد
علت واقعی آنست که گفتم، ورنه
کی برادر به جهان خصم برادر باشد
نشود منقطع ازکشور ما این حرکات
تاکه زن بسته وپیچیده به چادر باشد
حفظناموس ز معجر نتوانخواست «بهار»
که زن آزادتر اندر پس معجر باشد
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۷۶ - وداع
به روی روز چو از خون اثر پدید آمد
سپاه شب را روی ظفر پدید آمد
چو آفتاب، سنانهای زر به خاک افکند
مه دو هفته چو سیمین سپر پدید آمد
همی تو گفتی خورشید در تنور افتاد
که از قفایش چندان شرر پدید آمد
تنور مغرب چون سرد شد ز شعلهٔ خور
به خوان مشرق قرص قمر پدید آمد
عقیدت از پی تردید و شک عیان کردید
عزیمت از پس بوک و مگر پدید آمد
ستارگان را هولی عظیم رفت به دل
چو جرم ماه به چندان خطر پدید آمد
شدند پیدا هریک چو نیمدانگی سیم
خلاف زهره که چون تاج زر پدید آمد
نجوم تافتهٔ نعش برکمرگه چرخ
چو تکمهبند دوال کمر پدید آمد
نبسته رخت سفر خادمم درست هنوز
که آن بدیع نگاربن، ز در پدید آمد
چه گفت؟ گفت که ای از سفر نیاسوده
مگر چه رفت که بازت سفر پدید آمد
بتان مصری و خوزی نه بس که اندر دلت
هوای سیمبران خزر پدید آمد
مگر به بغداد ایدون شنیدهای که بتی
بهتازگی به «فرشوادگر» پدید آمد
و یا به پهنه مازندران گلی تازه
که نیست هرگز مثلش دگر،پدید آمد
درین سفر نچنی هرگز آن گلی کاینک
میان خانهات اندر حضر پدید آمد
حدیث او به دلم بر شراره زد وآنگاه
قوی بخاری از آن شرر پدید آمد
از آن بخار به مغز اندرم سحابی خاست
وز آن سحاب ز چشمم مطر پدید آمد
همی چگویم کاندر دلم چه تاثیری
از آن نگارین و آن چشم تر پدید آمد
ز تندباد عتابش غباری از آزرم
بهروی چهرهٔ خوی کرده بر پدید آمد
جواب دادم و یزدان گواست کاندر آن
هرآنچه بود همه سربسرپدید آمد
همی چه گفتم؟ گفتم که ای نگارینروی
به صانعی که ز صنعش بشر پدید آمد
درون جانست آن عهد استوار، کجا
میان ما و تو زبن پیشتر پدید آمد
گمان مبر که دگرگون کنم به خواهش دل
تعلقی که به خون جگر پدید آمد
در آزمایش من جهد کردهای بسیار
بیار تا چه ازبن رهگذر پدید آمد
مصاحبان را پیوسته امتحان نکنند
از آن سپس که یکی راگهر پدید آمد
اگر ببستم رخت سفر به خوزستان
هزار تجربت از این سفر پدید آمد
دو دیگر آنکه ز دیدار کارخانه نفت
رضایت ملک دادگر پدید آمد
سپاه شب را روی ظفر پدید آمد
چو آفتاب، سنانهای زر به خاک افکند
مه دو هفته چو سیمین سپر پدید آمد
همی تو گفتی خورشید در تنور افتاد
که از قفایش چندان شرر پدید آمد
تنور مغرب چون سرد شد ز شعلهٔ خور
به خوان مشرق قرص قمر پدید آمد
عقیدت از پی تردید و شک عیان کردید
عزیمت از پس بوک و مگر پدید آمد
ستارگان را هولی عظیم رفت به دل
چو جرم ماه به چندان خطر پدید آمد
شدند پیدا هریک چو نیمدانگی سیم
خلاف زهره که چون تاج زر پدید آمد
نجوم تافتهٔ نعش برکمرگه چرخ
چو تکمهبند دوال کمر پدید آمد
نبسته رخت سفر خادمم درست هنوز
که آن بدیع نگاربن، ز در پدید آمد
چه گفت؟ گفت که ای از سفر نیاسوده
مگر چه رفت که بازت سفر پدید آمد
بتان مصری و خوزی نه بس که اندر دلت
هوای سیمبران خزر پدید آمد
مگر به بغداد ایدون شنیدهای که بتی
بهتازگی به «فرشوادگر» پدید آمد
و یا به پهنه مازندران گلی تازه
که نیست هرگز مثلش دگر،پدید آمد
درین سفر نچنی هرگز آن گلی کاینک
میان خانهات اندر حضر پدید آمد
حدیث او به دلم بر شراره زد وآنگاه
قوی بخاری از آن شرر پدید آمد
از آن بخار به مغز اندرم سحابی خاست
وز آن سحاب ز چشمم مطر پدید آمد
همی چگویم کاندر دلم چه تاثیری
از آن نگارین و آن چشم تر پدید آمد
ز تندباد عتابش غباری از آزرم
بهروی چهرهٔ خوی کرده بر پدید آمد
جواب دادم و یزدان گواست کاندر آن
هرآنچه بود همه سربسرپدید آمد
همی چه گفتم؟ گفتم که ای نگارینروی
به صانعی که ز صنعش بشر پدید آمد
درون جانست آن عهد استوار، کجا
میان ما و تو زبن پیشتر پدید آمد
گمان مبر که دگرگون کنم به خواهش دل
تعلقی که به خون جگر پدید آمد
در آزمایش من جهد کردهای بسیار
بیار تا چه ازبن رهگذر پدید آمد
مصاحبان را پیوسته امتحان نکنند
از آن سپس که یکی راگهر پدید آمد
اگر ببستم رخت سفر به خوزستان
هزار تجربت از این سفر پدید آمد
دو دیگر آنکه ز دیدار کارخانه نفت
رضایت ملک دادگر پدید آمد
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۹۱ - گناه آدم و حوا
صبح چون شاه فلک بر تختگه مأوی کند
حاجب مشرق حجاب نیلگون بالا کند
بهر دفع جادوییهای شب فرعون کیش
موسی صبح از بغل بیرون ید بیضا کند
خود مگر زرتشت با فّر فروغ اورمزد
چارهٔ پتیارهٔ اهریمن شیدا کند
یاور هران دلاور در دل ابر سیاه
با مشعشع رمح، قصد جان اژدرها کند
روشنانش را برون ریزد سپهر از آستین
چون که زان فرزانگان روشنتری پیدا کند
چون سترون بانویی کز شرم درپوشد پلاس
باز چون فرزند زاید جامه از دیبا کند
نی خطا گفتم که شب دارد بسی فرزند خرد
چون فزون شد بچه، دل آشفته و در واکند
صبح خوش خندد که یک فرزند دارد، لیک شب
در غم طفلان، چو من پیوسته واوبلا کند
شب سیهشد زان که چون من کودکان دارد بسی
همچو من آخر سر خویش اندرین سوداکند
*
*
صبح چون بنشینم وخواهم نویسم چیزکی
در دود پروانه وز من خواهش قاقاکند
وان دو ماهه مهرداد اندر کنار مادرش
دم بدم عرعر نماید، متصل هرا کند
دختر شش سالهام کاو را ملک دختست نام
بر در صندوقخانه محشری برپاکند
ظهر چون شد خرسواران در رسند از مدرسه
خانه از آشوبشان زلزالها پیدا کند
محشر خر راست گردد زان گروه کرهخر
آنیکی جفتک زند وین نعره، وآن آواکند
گه ملک هوشنگ از مامک رباید خوردنی
گاه مامک با ملکدخت از حسد دعواکند
نعرهٔ خاتون پی تسکین آنان بیشتر
مرمرا کالیوه و آسیمه و شیدا کند
هرتنی ز آنان به سالی ثروتی بدهد بهباد
هرکی ز ایشان به ماهی خانهای یغما کند
هریک اندر هفته جفتی کفش را ساید بهپای
هریک اندر ماه دستی جامه از سر واکند
هرچه از خاتون بجا ماند خورند این کرّگان
خادمات و خادمین راکیست کاستقصاکند
کودکان دایم کلان گردند و بابا پیر و زار
چون که کودک شدکلان کی رحم بر باباکند
ازکلاه و کفش و کسوت، کاغذ و کلک و کتاب
نیست کافی گر دوصدکاف دگر انشاکند
گوش شیطان کر، که بانو هست حسناء ولود
همچو من سوداویئی چون منع آن حسناکند
گشته ملزم تا به هر سالی بزاید کودکی
وز برای خیل شه فوجی جوان برپاکند
گویم آخر نان این قوم ازکجاگردد روان
گوید آن کاو داد دندان، نان همو اعطاکند
طرفه اصلی در توکل دارد این خاتون بهٔاد
آن دل و آن زهره کوکاین اصل را حاشاکند
راستی دانایی هر چیز بیش از آدمی است
کیست آن کوچند و چون با مردم دانا کند
*
*
چیستباریفایدت جز حسرت و تیمار و غم
گر جهان را همت آبا پر از ابنا کند
تا درنگی افتد اندر این موالید دورنگ
چار مام ای کاش پشت خود به هفت آبا کند
این گناه از آدم و حوا پدید آمد نخست
کیست کاینک داوری با آدم و حوا کند
حاجب مشرق حجاب نیلگون بالا کند
بهر دفع جادوییهای شب فرعون کیش
موسی صبح از بغل بیرون ید بیضا کند
خود مگر زرتشت با فّر فروغ اورمزد
چارهٔ پتیارهٔ اهریمن شیدا کند
یاور هران دلاور در دل ابر سیاه
با مشعشع رمح، قصد جان اژدرها کند
روشنانش را برون ریزد سپهر از آستین
چون که زان فرزانگان روشنتری پیدا کند
چون سترون بانویی کز شرم درپوشد پلاس
باز چون فرزند زاید جامه از دیبا کند
نی خطا گفتم که شب دارد بسی فرزند خرد
چون فزون شد بچه، دل آشفته و در واکند
صبح خوش خندد که یک فرزند دارد، لیک شب
در غم طفلان، چو من پیوسته واوبلا کند
شب سیهشد زان که چون من کودکان دارد بسی
همچو من آخر سر خویش اندرین سوداکند
*
*
صبح چون بنشینم وخواهم نویسم چیزکی
در دود پروانه وز من خواهش قاقاکند
وان دو ماهه مهرداد اندر کنار مادرش
دم بدم عرعر نماید، متصل هرا کند
دختر شش سالهام کاو را ملک دختست نام
بر در صندوقخانه محشری برپاکند
ظهر چون شد خرسواران در رسند از مدرسه
خانه از آشوبشان زلزالها پیدا کند
محشر خر راست گردد زان گروه کرهخر
آنیکی جفتک زند وین نعره، وآن آواکند
گه ملک هوشنگ از مامک رباید خوردنی
گاه مامک با ملکدخت از حسد دعواکند
نعرهٔ خاتون پی تسکین آنان بیشتر
مرمرا کالیوه و آسیمه و شیدا کند
هرتنی ز آنان به سالی ثروتی بدهد بهباد
هرکی ز ایشان به ماهی خانهای یغما کند
هریک اندر هفته جفتی کفش را ساید بهپای
هریک اندر ماه دستی جامه از سر واکند
هرچه از خاتون بجا ماند خورند این کرّگان
خادمات و خادمین راکیست کاستقصاکند
کودکان دایم کلان گردند و بابا پیر و زار
چون که کودک شدکلان کی رحم بر باباکند
ازکلاه و کفش و کسوت، کاغذ و کلک و کتاب
نیست کافی گر دوصدکاف دگر انشاکند
گوش شیطان کر، که بانو هست حسناء ولود
همچو من سوداویئی چون منع آن حسناکند
گشته ملزم تا به هر سالی بزاید کودکی
وز برای خیل شه فوجی جوان برپاکند
گویم آخر نان این قوم ازکجاگردد روان
گوید آن کاو داد دندان، نان همو اعطاکند
طرفه اصلی در توکل دارد این خاتون بهٔاد
آن دل و آن زهره کوکاین اصل را حاشاکند
راستی دانایی هر چیز بیش از آدمی است
کیست آن کوچند و چون با مردم دانا کند
*
*
چیستباریفایدت جز حسرت و تیمار و غم
گر جهان را همت آبا پر از ابنا کند
تا درنگی افتد اندر این موالید دورنگ
چار مام ای کاش پشت خود به هفت آبا کند
این گناه از آدم و حوا پدید آمد نخست
کیست کاینک داوری با آدم و حوا کند
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۹۸ - حبسیه
پانزده روز است تا جایم در این زندان بود
بند و زندان کی سزاوار خردمندان بود
کار نامردان بود سرپنجه با ارباب فقر
آنکه زد سرپنجه با اهل غنا، مرد آن بود
همت آن باشد که گیری دستی از افتادهای
بر سر افتادگان پاکوفتن آسان بود
کار هر جولاهه باشد کینه راندن وقتخشم
آنکه خشم خویش تاند خورد، او سلطان بود
کینهجویی نیست باری درخور مردان مرد
کاین صفت دور از بزرگان شیوهٔ دونان بود
گر زبردستی کشد از زبردستان انتقام
سرنگون گردد اگر خود رستم دستان بود
چون ظفرجستی ببخشا، چون توانستی مکش
خاصه آن کس را که با فکر تو همدستان بود
شاه اگر هر ناصوابی را دهد زندان جزا
جای تنگ آید گر ایران سر به سر زندان بود
خاصه چون من بنده کز دل دوستار خسروم
وندرین معنی مرا صد حجت و برهان بود
گیرم از رنجی مرا در دل غباری شد پدید
رنج را با رنج شستن ریشهٔ عصیان بود
آن که او از یک نگه خوشدل شود زجرش خطاست
عقده چون خود وا شود کی حاجت دندان بود
گر گناهی کردهام، هم کردهام خدمت بسی
گر گنه پیدا بود خدمت چرا پنهان بود
صد مقالت بیش دارم در مدیح شهریار
یکبهٔک پیش آورم ازشاه اگر فرمان بود
اولین دفتر که نفرین کرد بر شاه قجر
نوبهار است آنکه نام من بر او عنوان بود
گرخطایی دیگران کردند برمن بحثنیست
گر فلان جرمی کند کی بحث بر بهمان بود
خودگرفتم اینکه بیپایان بود جرم رهی
عفو و اغماض شهنشه نیز بیپایان بود
راست گر خواهی گناهم دانش و فضل من است
در قفس ماند بلی چون مرغ خوش الحان بود
چاپلوس و دزد و حیز آزاد و من در حبس و رنج
زانکه فکرم را به گرد معرفت جولان بود
گر نه نادانی ازین زندان بتر بودی همی
بنده کردی آرزو تا کاشکی نادان بود
مستراح و محبسی با هم دو گام اندر سه گام
کاندر آن خوردن همی باریستن یکسان بود
شستشوی و خورد و خواب و جنبش و کار دگر
جمله در یک لانه! کی مستوجب انسان بود
یا کم از حیوان شناسد مردمان را میر شهر
یا که میر شهر خود باری کم از حیوان بود
خاصه همچون من که جرمم حفظ قانونست و بس
کی بدان جرمم سزا این کلبهٔ احزان بود
دزد و خونی بگذرند آزاد در دهلیز حبس
لیک ما را منع بیرون شد ازین زندان بود
مجرمین در شب فرو خسبند زیر آسمان
وین ضعیف پیر در این کلبه در بندان بود
پیش روبش آب روشن جوشد اندر آبگیر
او در اینجا با تن تفتیدهٔ عطشان بود
گر بخواهم دست و روبی شویم اندر آبدان
ره فروبندد مرا مردی که زندانبان بود
چون شب آید پشه سرنازن شود من چنگ زن
کار ساس و کیک رقص و کار من افغان بود
روز و شب از سورت گرما بسان قوم نوح
هردم از سیل عرق بر گرد من طوفان بود
گر ببندم در، حرارت، ور گشایم در، هوام
هر دو سر هم سنگ چون دو کفهٔ میزان بود
شاعری بیمار و کنجی گنده و تاریک و تر
خاصه کاین توقیف در گرمای تابستان بود
موشکان هر شب برون آیند و مشغولم کنند
همنشین موش گشتن، رتبتی شایان بود!
منظرم دیوار و موشم مونس و کیکم ندیم
باد زن آه پیاپی، شمع سوز جان بود
گر کتابی آورد از خانه بهرم خادمی
روی میز میر محبس، روزها مهمان بود
جزو جزوش را مفتش باز بیند تا مباد
کاندر آنجا نردبان و نیزهای پنهان بود
ور خورش آرند بهرم، لابلایش وارسند
تا مگر خود نامهای در جوف بادمجان بود
چیست جرمش؟ کرده چندی پیش، از آزادی حدیت
تا ابد زبن جرم مطرود در سلطان بود
نی خطا گفتم که سلطان بی گناهست اندرین
کاین بلا بر جان من از جانب یزدان بود
چون خدا خواهد که گردد ملتی عاصی، تباه
گرکسش یاری کند مستوجب خذلان بود
ناگهش دردست آن مردم فرو گیرد خدای
کش فرو کوبند تا اندر تنش ستخوان بود
خوش سزای خدمتش را بر کف دستش نهند
داستانهایی ز حکمت اندربن دستان بود
چون که قومی در جهان از فیض حق محروم ماند
هادیش گر نوح باشد بستهٔ حرمان بود
انبیاء قوم اسرائیل را بین کز قضا
دشمن ایشان هم از پیراهن ایشان بود
افتخار تیرهٔ عدنان رسول هاشمی است
دشمن او هم ز نسل و تیرهٔ عدنان بود
هفتصد سال است کایران شاعری چون من ندید
وین سخن ورد زبان مردم ایران بود
از پس سعدی و حافظ کز جلال معنوی
پایهٔ ایوانشان بر تارک کیوان بود
آن اساتید دگر هستند شاگرد بهار
گر«امامی» گر«همام» ار «سیف» گر«سلمان» بود
بند و زندان کی سزاوار خردمندان بود
کار نامردان بود سرپنجه با ارباب فقر
آنکه زد سرپنجه با اهل غنا، مرد آن بود
همت آن باشد که گیری دستی از افتادهای
بر سر افتادگان پاکوفتن آسان بود
کار هر جولاهه باشد کینه راندن وقتخشم
آنکه خشم خویش تاند خورد، او سلطان بود
کینهجویی نیست باری درخور مردان مرد
کاین صفت دور از بزرگان شیوهٔ دونان بود
گر زبردستی کشد از زبردستان انتقام
سرنگون گردد اگر خود رستم دستان بود
چون ظفرجستی ببخشا، چون توانستی مکش
خاصه آن کس را که با فکر تو همدستان بود
شاه اگر هر ناصوابی را دهد زندان جزا
جای تنگ آید گر ایران سر به سر زندان بود
خاصه چون من بنده کز دل دوستار خسروم
وندرین معنی مرا صد حجت و برهان بود
گیرم از رنجی مرا در دل غباری شد پدید
رنج را با رنج شستن ریشهٔ عصیان بود
آن که او از یک نگه خوشدل شود زجرش خطاست
عقده چون خود وا شود کی حاجت دندان بود
گر گناهی کردهام، هم کردهام خدمت بسی
گر گنه پیدا بود خدمت چرا پنهان بود
صد مقالت بیش دارم در مدیح شهریار
یکبهٔک پیش آورم ازشاه اگر فرمان بود
اولین دفتر که نفرین کرد بر شاه قجر
نوبهار است آنکه نام من بر او عنوان بود
گرخطایی دیگران کردند برمن بحثنیست
گر فلان جرمی کند کی بحث بر بهمان بود
خودگرفتم اینکه بیپایان بود جرم رهی
عفو و اغماض شهنشه نیز بیپایان بود
راست گر خواهی گناهم دانش و فضل من است
در قفس ماند بلی چون مرغ خوش الحان بود
چاپلوس و دزد و حیز آزاد و من در حبس و رنج
زانکه فکرم را به گرد معرفت جولان بود
گر نه نادانی ازین زندان بتر بودی همی
بنده کردی آرزو تا کاشکی نادان بود
مستراح و محبسی با هم دو گام اندر سه گام
کاندر آن خوردن همی باریستن یکسان بود
شستشوی و خورد و خواب و جنبش و کار دگر
جمله در یک لانه! کی مستوجب انسان بود
یا کم از حیوان شناسد مردمان را میر شهر
یا که میر شهر خود باری کم از حیوان بود
خاصه همچون من که جرمم حفظ قانونست و بس
کی بدان جرمم سزا این کلبهٔ احزان بود
دزد و خونی بگذرند آزاد در دهلیز حبس
لیک ما را منع بیرون شد ازین زندان بود
مجرمین در شب فرو خسبند زیر آسمان
وین ضعیف پیر در این کلبه در بندان بود
پیش روبش آب روشن جوشد اندر آبگیر
او در اینجا با تن تفتیدهٔ عطشان بود
گر بخواهم دست و روبی شویم اندر آبدان
ره فروبندد مرا مردی که زندانبان بود
چون شب آید پشه سرنازن شود من چنگ زن
کار ساس و کیک رقص و کار من افغان بود
روز و شب از سورت گرما بسان قوم نوح
هردم از سیل عرق بر گرد من طوفان بود
گر ببندم در، حرارت، ور گشایم در، هوام
هر دو سر هم سنگ چون دو کفهٔ میزان بود
شاعری بیمار و کنجی گنده و تاریک و تر
خاصه کاین توقیف در گرمای تابستان بود
موشکان هر شب برون آیند و مشغولم کنند
همنشین موش گشتن، رتبتی شایان بود!
منظرم دیوار و موشم مونس و کیکم ندیم
باد زن آه پیاپی، شمع سوز جان بود
گر کتابی آورد از خانه بهرم خادمی
روی میز میر محبس، روزها مهمان بود
جزو جزوش را مفتش باز بیند تا مباد
کاندر آنجا نردبان و نیزهای پنهان بود
ور خورش آرند بهرم، لابلایش وارسند
تا مگر خود نامهای در جوف بادمجان بود
چیست جرمش؟ کرده چندی پیش، از آزادی حدیت
تا ابد زبن جرم مطرود در سلطان بود
نی خطا گفتم که سلطان بی گناهست اندرین
کاین بلا بر جان من از جانب یزدان بود
چون خدا خواهد که گردد ملتی عاصی، تباه
گرکسش یاری کند مستوجب خذلان بود
ناگهش دردست آن مردم فرو گیرد خدای
کش فرو کوبند تا اندر تنش ستخوان بود
خوش سزای خدمتش را بر کف دستش نهند
داستانهایی ز حکمت اندربن دستان بود
چون که قومی در جهان از فیض حق محروم ماند
هادیش گر نوح باشد بستهٔ حرمان بود
انبیاء قوم اسرائیل را بین کز قضا
دشمن ایشان هم از پیراهن ایشان بود
افتخار تیرهٔ عدنان رسول هاشمی است
دشمن او هم ز نسل و تیرهٔ عدنان بود
هفتصد سال است کایران شاعری چون من ندید
وین سخن ورد زبان مردم ایران بود
از پس سعدی و حافظ کز جلال معنوی
پایهٔ ایوانشان بر تارک کیوان بود
آن اساتید دگر هستند شاگرد بهار
گر«امامی» گر«همام» ار «سیف» گر«سلمان» بود
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۰۵ - پند پدر
نوروز و اورمزد و مه فرودین رسید
خورشید از نشیب سوی اوج سر کشید
سال هزار و سیصد و هشت از میان برفت
سال هزار و سیصد و نه از کران رسید
سالی دگر ز عمر من و تو به باد شد
بگذشت هرچه بود، اگر تلخ اگر لذیذ
بگذشت بر توانگر و درویش هرچه بود
از عیش و تلخکامی، وز بیم و از امید
ظالم نبرد سود، که یک سال ظلم کرد
مظلوم هم بزیست که سالی جفا کشید
لوحی است در زمانه که در وی فرشتهای
بنمود نقش هرچه ز خلق زمانه دید
این لوح در درون دل مرد پارساست
وان گنج بسته راست زبان و خرد کلید
جام جم است صفحهٔ تاریخ روزگار
مانده به یادگار، ز دوران جمشید
آنجا خط مُزوّر ناید همی به کار
کایزد ورا ز راستی و پاکی آفرید
خوب و بد آنچه هست، نویسند اندرو
بی گیر و دار منهی و اشراف و بازدید
تقویم کهنهایست جهنده جهان که هست
چندین هزار قرن ز هر جدولش پدید
هرچند کهنه است، به هر سال نو شود
کهنه بدین نوی به جهان گوش کی شنید
هست اندر آن حدیث برهما و زردهشت
هست اندر آن نشان اوستا و ریک وید
گوید حدیث قارون و افسانهٔ مسیح
کاین رنج برد و آن دگری گنج آکنید
عیسی چه بد؟ مروت و قانون چه بود؟ حرص
کاین در زمین فروشد و آن به آسمان پرید
کشت ارشمید را سپه مرسلوس لیک
شد مرسلوس فانی و باقیست ارشمید
چون عاقبت برفت بباید ازین سرای
آزاده مرد آن که چنان رفت کان سزید
دردا گر از نهیب تو آهی ز سینه خاست
غبنا گر از جفای تو اشکی به ره چکید
بستر گر از توگردی بر خاطری نشست
برکش گر ازتو خاری در ناخنی خلید
چین جبین خادم و دربان عقوبتیست
کز وی عذار دلکش مخدوم پژمرید
کی شد زمانه خامش، اگر دعویئی نکرد
کی خفت شیرشرزه، که مژگان بخوابنید
محنت فرارسد چو ز حد بگذرد غرور
سستی فزون شود چو ز حد بگذرد نبید
یادآر از آن بلای زمستان که دست ابر
ازبرف و یخ به گیتی نطعی بگسترید
دژخیموار بر زبر نطع او به خشم
آن زاغ بر جنازهٔ گلها همی چمید
واینک نگاه کن که ز اعجاز نامیه
جانی دگر به پیکر اشجار بردمید
آن لاله بر مثال یکی خیل نیزهدار
از دشت بردمید و به کهسار بر دوید
آزاده بود سوسن، گردن کشید از آن
نرگس که بود خودبین، پشتش فرو خمید
بنگر بدان بنفشه که گویی فتاده است
پروانهای مرصع اندر میان خوید
گویی که ارغوان را ز آسیب بید برگ
زخمی به سر رسید و براندام خون چکید
وآن سنبل کبو نگر کز میان کشت
با سنبل سپید به یک جای بشکفید
چون پارهای ابر رده بسته بر هوا
وندر میانش جای به جای آسمان پدید
یاس سپید هست، اگر نیست یاسمین
خیری زرد هست، اگرنیست شنبلید
وین جلوهها فرو گسلد چون خدنگ مهر
از چله یه کمان مه تیر سرکشید
نه ضیمران بماند و آن مطرف کبود
نه یاسمین بماند و آن صدرهٔ سپید
آن گاه مرد رزبان لعل عنب گزد
چون باغبان ز حسرت، انگشت و لب گزید
هان ای پسر به پند پدر دل سپار کاو
این گوهرگران را با نقد جان خرید
ده گوش با نصیحت استاد، ورنه چرخ
گوشت به تیغ مکر بخواهد همی برید
هرکس به پند مشفق یک رنگ داد گوش
گلهای رنگ رنگ ز شاخ مراد چید
من خود به کودکی چو تو نشنیدم این حدیث
تا دست روزگار گریبان من درید
پند پدر شنیدم و گفتم ملامت است
زینرو از آزمایش آن طبع سر کشید
وانگاه روزگار مرا در نشاند پیش
یکدم ز درس و پند و نصیحت نیارمید
چل سال درس خواندم در نزد روزگار
تا گشت روز من سیه و موی من سپید
چندی کتاب خواندم و چندی معاینه
دیدم خرام گیتی از وعد و از نوید
بخشی ز پندهای پدر شد درست، لیک
بسیار از آن بماند که پیری فرا رسید
دیدم که پندهای پدر نقد عمر بود
کان مهربان به طرح به من بر پراکنید
این عمرها به تجربت ماکفاف نیست
ناداشته به تجربت دیگران امید
خوش آن که در صباوت قدر پدر شناخت
شاد آنکه در جوانی پند پدر شنید
خورشید از نشیب سوی اوج سر کشید
سال هزار و سیصد و هشت از میان برفت
سال هزار و سیصد و نه از کران رسید
سالی دگر ز عمر من و تو به باد شد
بگذشت هرچه بود، اگر تلخ اگر لذیذ
بگذشت بر توانگر و درویش هرچه بود
از عیش و تلخکامی، وز بیم و از امید
ظالم نبرد سود، که یک سال ظلم کرد
مظلوم هم بزیست که سالی جفا کشید
لوحی است در زمانه که در وی فرشتهای
بنمود نقش هرچه ز خلق زمانه دید
این لوح در درون دل مرد پارساست
وان گنج بسته راست زبان و خرد کلید
جام جم است صفحهٔ تاریخ روزگار
مانده به یادگار، ز دوران جمشید
آنجا خط مُزوّر ناید همی به کار
کایزد ورا ز راستی و پاکی آفرید
خوب و بد آنچه هست، نویسند اندرو
بی گیر و دار منهی و اشراف و بازدید
تقویم کهنهایست جهنده جهان که هست
چندین هزار قرن ز هر جدولش پدید
هرچند کهنه است، به هر سال نو شود
کهنه بدین نوی به جهان گوش کی شنید
هست اندر آن حدیث برهما و زردهشت
هست اندر آن نشان اوستا و ریک وید
گوید حدیث قارون و افسانهٔ مسیح
کاین رنج برد و آن دگری گنج آکنید
عیسی چه بد؟ مروت و قانون چه بود؟ حرص
کاین در زمین فروشد و آن به آسمان پرید
کشت ارشمید را سپه مرسلوس لیک
شد مرسلوس فانی و باقیست ارشمید
چون عاقبت برفت بباید ازین سرای
آزاده مرد آن که چنان رفت کان سزید
دردا گر از نهیب تو آهی ز سینه خاست
غبنا گر از جفای تو اشکی به ره چکید
بستر گر از توگردی بر خاطری نشست
برکش گر ازتو خاری در ناخنی خلید
چین جبین خادم و دربان عقوبتیست
کز وی عذار دلکش مخدوم پژمرید
کی شد زمانه خامش، اگر دعویئی نکرد
کی خفت شیرشرزه، که مژگان بخوابنید
محنت فرارسد چو ز حد بگذرد غرور
سستی فزون شود چو ز حد بگذرد نبید
یادآر از آن بلای زمستان که دست ابر
ازبرف و یخ به گیتی نطعی بگسترید
دژخیموار بر زبر نطع او به خشم
آن زاغ بر جنازهٔ گلها همی چمید
واینک نگاه کن که ز اعجاز نامیه
جانی دگر به پیکر اشجار بردمید
آن لاله بر مثال یکی خیل نیزهدار
از دشت بردمید و به کهسار بر دوید
آزاده بود سوسن، گردن کشید از آن
نرگس که بود خودبین، پشتش فرو خمید
بنگر بدان بنفشه که گویی فتاده است
پروانهای مرصع اندر میان خوید
گویی که ارغوان را ز آسیب بید برگ
زخمی به سر رسید و براندام خون چکید
وآن سنبل کبو نگر کز میان کشت
با سنبل سپید به یک جای بشکفید
چون پارهای ابر رده بسته بر هوا
وندر میانش جای به جای آسمان پدید
یاس سپید هست، اگر نیست یاسمین
خیری زرد هست، اگرنیست شنبلید
وین جلوهها فرو گسلد چون خدنگ مهر
از چله یه کمان مه تیر سرکشید
نه ضیمران بماند و آن مطرف کبود
نه یاسمین بماند و آن صدرهٔ سپید
آن گاه مرد رزبان لعل عنب گزد
چون باغبان ز حسرت، انگشت و لب گزید
هان ای پسر به پند پدر دل سپار کاو
این گوهرگران را با نقد جان خرید
ده گوش با نصیحت استاد، ورنه چرخ
گوشت به تیغ مکر بخواهد همی برید
هرکس به پند مشفق یک رنگ داد گوش
گلهای رنگ رنگ ز شاخ مراد چید
من خود به کودکی چو تو نشنیدم این حدیث
تا دست روزگار گریبان من درید
پند پدر شنیدم و گفتم ملامت است
زینرو از آزمایش آن طبع سر کشید
وانگاه روزگار مرا در نشاند پیش
یکدم ز درس و پند و نصیحت نیارمید
چل سال درس خواندم در نزد روزگار
تا گشت روز من سیه و موی من سپید
چندی کتاب خواندم و چندی معاینه
دیدم خرام گیتی از وعد و از نوید
بخشی ز پندهای پدر شد درست، لیک
بسیار از آن بماند که پیری فرا رسید
دیدم که پندهای پدر نقد عمر بود
کان مهربان به طرح به من بر پراکنید
این عمرها به تجربت ماکفاف نیست
ناداشته به تجربت دیگران امید
خوش آن که در صباوت قدر پدر شناخت
شاد آنکه در جوانی پند پدر شنید
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۲۰ - خانواده
دادم دو پسر خدای و سه دختر
هر پنج بزاده از یکی مادر
هوشنگی و مامی و ملک دختی
چارم پروانه مهرداد آخر
امید که زندگی کنند این پنج
نه چون دو پسر که مرد و یک دختر
هوشنگ به هشت سالگی باشد
بالنده و خوبروی و خوش مخبر
وان دخترکان به باغ زیبایی
شاداب چو شاخهای سیسنبر
هوشنگ به درس، هوشش افزونست
وز هوش بود نشاطش افزونتر
وان دخترکان کنند ازو تقلید
کوهست به خیل کودکان رهبر
وز شیطنت و فساد و عیاری
آنان همه کهترند و او مهتر
وان خاتون کوست مادر اطفال
کدبانوی منزلست و نیک اختر
زیر نظر وی است هر چیزی
از مطبخ و از اطاق و از دفتر
در ضبط خزینه و هزینهٔ اوست
چیزی که به خانه آید از هر در
هم ناظر خانه است و هم بندار
هم مالک منزلست و هم سرور
زبر قلم وی است و در دستش
خرج خود و خانواده و شوهر
خود زاید و خود بپرورد اطفال
خود شیر به کودکان دهد یکسر
در حفظ مزاج کودکان کوشد
مانند یکی پزشک دانشور
از مدرسه کودکان چو برگردند
بنشسته و درسشان کند از بر
زان پیش که درس و مشقشان باشد
یک دم نهلد به بازی دیگر
دشنام و دروغشان نیاموزد
و آموزد آنچه باشد اندر خور
آزاد بود به خانه و برزن
مانند یک امیر در کشور
هرگز ننهد ز خانه بیرون پای
جز بهر لقای مادر و خواهر
یا بهر خرید چیزکی کان را
ستوار نداشته است بر نوکر
انسی به دخان ندارد و باده
وز هر دوبود نفورتا محشر
زانروست که هست قد و اندامش
مانندهٔ سرو رسته درکشمر
شاد است بهامر و نهی و فرمانش
بر نوکر و برکنیز و خالیگر
فریاد زند به وقت کژخلقی
چون فرمانده به عرصهٔ لشکر
ز آغاز طلوع تا به نیمهٔ شب
درکار بود چو مرد جادوگر
بردمش شبی به سینما مهمان
با سه بچه و کنیزک و چاکر
آمد ز قضا به خانهام دزدی
برداشت سه دست رخت و جست از در
خاتونچو بهخانه بازگشتازغبن
انگشت گزید و کرد نفرین سر
گفت ار بنرفتمی بدین گردش
زین دزد نبردمی چنین کیفر
یک روز دگر به قلهکش بردم
از شهر، در آن هوای جانپرور
جمعیت بود و مردم بسیار
مرکوب کم وگران و بس منکر
چون باز شدم به خانه پرسیدم
کامیدکهخوش گذشت بر همسر
گفتا نگذشت بد ولی شد صرف
افزون ز حسابصرفه، سیم و زر
مردم چومعیل گشت وکودک دار
بایدکه نظر بدوزد از منظر
مانند یکی حکیم فرزانه
بینمش به آزمودن از هر در
مادرشو پدرش هردو در اخلاق
بودند دو پاکزاد هم بستر
چو مُرد پدرش کودکان او
ماندند به دامن مهین مادر
وان شیرزن از شهامت و غیرت
گشتست به کودکان حضانت گر
وین خاتون بیست ساله بدکامد
دوشیزه به خانه بهار اندر
آمخته ز مادر این فضایل را
و آموزاند به مادر دیگر
اطفال به دست مادران مومند
سازند ز موم گونه گون پیکر
گاهی گل و سرو و بلبل و طاوس
گه کژدم و مار و ناوک و خنجر
گه آدمیئی فریشته صورت
گه اهرمنی قبیح و هولآور
در دامن مادر است پنداری
آسایش خلد و نقمت آذر
رضوان بهشت و مالک دوزخ
هستند دو مام خوب و بدگوهر
زانرو شقی و سعید امت را
بر این دو حواله داد پیغمبر
جنت چه بود؟ زنی امانت کیش
دزوخ چه بود؟ زنی خیانت گر
آن غاشیه چیست در سقر؟ بشنو
روی زن نابکار در معجر
وان طوبی چیست درجنان؟ دریاب
جفتی که بود مطاوع شوهر
خاک در اوست جنت فردوس
آب رخ اوست چشمه کوثر
طفلان ویند حوری و غلمان
هریک ز یکی دگر گرامیتر
طوبیلک اگر چنین بود جفتت
ویل لک اگر بود چو آن دیگر
خوش باش اگر ترا زنی نیکست
ور نیست نکو برون کنش از در
دردا که زنان خطهٔ ایران
ماندند به زیر نیلگون چادر
یک نیمه خراب مشرب دیرین
یک نیمه خراب مسلک نوبر
یک بهره ذلیل جهل جان اوبار
یک بهره اسیر فسق جان اوبر
یک طایفه الف لیلهشان هادی
قومی سه تفنگدارشان رهبر
این کرده ز مهر شوی، دل خالی
وان داده به خورد جفت، مغزخر
آن گمره زرق دلهٔ محتال
وین فتنهٔ برق عینک دلبر
انداخته کرب و شین در خانه
تا رخت کرب دوشین کند در بر
وانگاه بلاله زار درتازد
کرمک ربزد به غمزه در معبر
یا رفته به روضهخوانی و تاشام
فریاد کشیده و زده بر سر
وانگه ز جهود خواسته افسون
تا وسنی را براند از محضر
غافل که در آستان آزادی
صدقست و وفا دو پاسبان در
حجاب و بند عصمت و ناموس
صد نکته بود بدین سخن مضمر
هر پنج بزاده از یکی مادر
هوشنگی و مامی و ملک دختی
چارم پروانه مهرداد آخر
امید که زندگی کنند این پنج
نه چون دو پسر که مرد و یک دختر
هوشنگ به هشت سالگی باشد
بالنده و خوبروی و خوش مخبر
وان دخترکان به باغ زیبایی
شاداب چو شاخهای سیسنبر
هوشنگ به درس، هوشش افزونست
وز هوش بود نشاطش افزونتر
وان دخترکان کنند ازو تقلید
کوهست به خیل کودکان رهبر
وز شیطنت و فساد و عیاری
آنان همه کهترند و او مهتر
وان خاتون کوست مادر اطفال
کدبانوی منزلست و نیک اختر
زیر نظر وی است هر چیزی
از مطبخ و از اطاق و از دفتر
در ضبط خزینه و هزینهٔ اوست
چیزی که به خانه آید از هر در
هم ناظر خانه است و هم بندار
هم مالک منزلست و هم سرور
زبر قلم وی است و در دستش
خرج خود و خانواده و شوهر
خود زاید و خود بپرورد اطفال
خود شیر به کودکان دهد یکسر
در حفظ مزاج کودکان کوشد
مانند یکی پزشک دانشور
از مدرسه کودکان چو برگردند
بنشسته و درسشان کند از بر
زان پیش که درس و مشقشان باشد
یک دم نهلد به بازی دیگر
دشنام و دروغشان نیاموزد
و آموزد آنچه باشد اندر خور
آزاد بود به خانه و برزن
مانند یک امیر در کشور
هرگز ننهد ز خانه بیرون پای
جز بهر لقای مادر و خواهر
یا بهر خرید چیزکی کان را
ستوار نداشته است بر نوکر
انسی به دخان ندارد و باده
وز هر دوبود نفورتا محشر
زانروست که هست قد و اندامش
مانندهٔ سرو رسته درکشمر
شاد است بهامر و نهی و فرمانش
بر نوکر و برکنیز و خالیگر
فریاد زند به وقت کژخلقی
چون فرمانده به عرصهٔ لشکر
ز آغاز طلوع تا به نیمهٔ شب
درکار بود چو مرد جادوگر
بردمش شبی به سینما مهمان
با سه بچه و کنیزک و چاکر
آمد ز قضا به خانهام دزدی
برداشت سه دست رخت و جست از در
خاتونچو بهخانه بازگشتازغبن
انگشت گزید و کرد نفرین سر
گفت ار بنرفتمی بدین گردش
زین دزد نبردمی چنین کیفر
یک روز دگر به قلهکش بردم
از شهر، در آن هوای جانپرور
جمعیت بود و مردم بسیار
مرکوب کم وگران و بس منکر
چون باز شدم به خانه پرسیدم
کامیدکهخوش گذشت بر همسر
گفتا نگذشت بد ولی شد صرف
افزون ز حسابصرفه، سیم و زر
مردم چومعیل گشت وکودک دار
بایدکه نظر بدوزد از منظر
مانند یکی حکیم فرزانه
بینمش به آزمودن از هر در
مادرشو پدرش هردو در اخلاق
بودند دو پاکزاد هم بستر
چو مُرد پدرش کودکان او
ماندند به دامن مهین مادر
وان شیرزن از شهامت و غیرت
گشتست به کودکان حضانت گر
وین خاتون بیست ساله بدکامد
دوشیزه به خانه بهار اندر
آمخته ز مادر این فضایل را
و آموزاند به مادر دیگر
اطفال به دست مادران مومند
سازند ز موم گونه گون پیکر
گاهی گل و سرو و بلبل و طاوس
گه کژدم و مار و ناوک و خنجر
گه آدمیئی فریشته صورت
گه اهرمنی قبیح و هولآور
در دامن مادر است پنداری
آسایش خلد و نقمت آذر
رضوان بهشت و مالک دوزخ
هستند دو مام خوب و بدگوهر
زانرو شقی و سعید امت را
بر این دو حواله داد پیغمبر
جنت چه بود؟ زنی امانت کیش
دزوخ چه بود؟ زنی خیانت گر
آن غاشیه چیست در سقر؟ بشنو
روی زن نابکار در معجر
وان طوبی چیست درجنان؟ دریاب
جفتی که بود مطاوع شوهر
خاک در اوست جنت فردوس
آب رخ اوست چشمه کوثر
طفلان ویند حوری و غلمان
هریک ز یکی دگر گرامیتر
طوبیلک اگر چنین بود جفتت
ویل لک اگر بود چو آن دیگر
خوش باش اگر ترا زنی نیکست
ور نیست نکو برون کنش از در
دردا که زنان خطهٔ ایران
ماندند به زیر نیلگون چادر
یک نیمه خراب مشرب دیرین
یک نیمه خراب مسلک نوبر
یک بهره ذلیل جهل جان اوبار
یک بهره اسیر فسق جان اوبر
یک طایفه الف لیلهشان هادی
قومی سه تفنگدارشان رهبر
این کرده ز مهر شوی، دل خالی
وان داده به خورد جفت، مغزخر
آن گمره زرق دلهٔ محتال
وین فتنهٔ برق عینک دلبر
انداخته کرب و شین در خانه
تا رخت کرب دوشین کند در بر
وانگاه بلاله زار درتازد
کرمک ربزد به غمزه در معبر
یا رفته به روضهخوانی و تاشام
فریاد کشیده و زده بر سر
وانگه ز جهود خواسته افسون
تا وسنی را براند از محضر
غافل که در آستان آزادی
صدقست و وفا دو پاسبان در
حجاب و بند عصمت و ناموس
صد نکته بود بدین سخن مضمر
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۳۹ - شکواییه
شریر، قاضی و رهزن، امین و دزد، عسس!
ازبن دیار بباید برون جهاند فرس؛
فتاده کارکسان با جماعتی که بوند
همه عوان و همه خونی و همه ناکس!
زمام جمله سپرده هوس به چنگ هوی
مهار جمله سپرده هوی به دست هوس!
.. .... ...... .................
که از نهیبش برخاست ناله از هرکس!
به خانه اندر نادیده چهر مام و پدر
به مکتب اندر ناخوانده قل اعوذ و عبس
.. ... ...... ....... ... .... ... ..
چو قوم موسی درساخته به سیر وعدس
.. .... ...... .... ... ... .... .. ..
که بر ویند و از ویند چون سگان مگس
مگر فریشته یاری کند وگرنه به دهر
نیند با سپه دیو، خیل مردم بس
ستادهاند به تاراج بندگان خدای
چنان که رزبان در باغ رز به وقت هرس
نه از خداشان بیم و نه از بشرشان شرم
نعوذ بالله از این سگان هرزه مرس
ز خائنان و ز دزدان که بر سرکارند
شد این امین خزانه، شد آن امیر حرس
نیند غافل از آزار مرد و زن یکدم
چنان پزشک زبردست از شمار مجس
نشان شکوه بدی و به محبس افتادی
کس ار کشیدی باری یکی بلند نفس
کسان به محبس ایمنترند تا به سرای
اگرچه زنده به گورند مردم محبس
مرا ز محبس این سفلگان حکایتهاست
که کرده پایم روی زمین زندان مس
درون زندان دیدم نکرده جرم بسی
زگنده پیرکهن تا به کودک نورس
یکی اسیر، که گفت ای اجل نجاتم ده
یکی به بند، که گفت ای خدا به دادم رس
یکی به حبس، که از شهرخود به میر بلد
عریضه کرد و بنالید از عوان و عسس
یکی به ایران باز آمده ز کشور روس
یکی از ایران کرده گذر به رود ارس
یکی نوشته کتابی به تاجر دهلی
یکی گرفته جوابی ز عامل مدرس
یکی شکایت کردست کز چه روی امسال
مرکبات گران است وگوجهها نارس
یکی به محضر جمعی سروده با میرآب
که باد لعنت بر خولی و سنان عنس
یکی به عهد مدرس به نزد او رفته است
شده است با وی همره ز خانه تا مدرس
گناه بنده هم از این قبل گناهان بود
بگویم ار ندهی نسبت گزافه ز پس
به هشت سال ازین پیش شعله نامی داد
به من سلامی و دادم سلام او واپس
به سالها پس از آن، شعله اشتراکی شد
وزو به چند رفیق جوان فتاد قبس
بدین گناه شدم پنج ماه زندانی
سپس به شهر صفاهان فتادم از محبس
کنون اسیر و غریبم به شهر اصفاهان
جدا ز من زن و فرزند چون ز غژم، تگس
همی بنالم هر دم به یاد یار و دیار
سری به زیر پر اندر، چو مرغ تنگنفس
به هر طرف نگرانم در آرزوی نجات
چو مردگمشده در آرزوی بانگ جرس
نه پرسشم را پاسخ، نه نالشم راگوش
سپهرگوبی کر است و روزگار اخرس
سپهر، تلخی بارد به جان من گوبی
که پر شرنگ است این آبگینهٔ املس
به عمر خویش نشاندیم بیخ فضل و ادب
ولی دربغ که حنظل دمید ازین مغرس
زمانه بر تن ما شوخکن پلاس افکند
به جرم آنکه دریدیم جامهٔ اطلس
*
* *
همیشه تا که بود جعد زنگیان پرتاب
هماره تا که بود انف چینیان افطس
همیشه تاکه بود مار همقرین با مور
هماره تا که بود خار همنشین با خس
تن شریر به خاک و سرش به نوک سنان
بنای ظلمش ویران و رایتش منکس
ازبن دیار بباید برون جهاند فرس؛
فتاده کارکسان با جماعتی که بوند
همه عوان و همه خونی و همه ناکس!
زمام جمله سپرده هوس به چنگ هوی
مهار جمله سپرده هوی به دست هوس!
.. .... ...... .................
که از نهیبش برخاست ناله از هرکس!
به خانه اندر نادیده چهر مام و پدر
به مکتب اندر ناخوانده قل اعوذ و عبس
.. ... ...... ....... ... .... ... ..
چو قوم موسی درساخته به سیر وعدس
.. .... ...... .... ... ... .... .. ..
که بر ویند و از ویند چون سگان مگس
مگر فریشته یاری کند وگرنه به دهر
نیند با سپه دیو، خیل مردم بس
ستادهاند به تاراج بندگان خدای
چنان که رزبان در باغ رز به وقت هرس
نه از خداشان بیم و نه از بشرشان شرم
نعوذ بالله از این سگان هرزه مرس
ز خائنان و ز دزدان که بر سرکارند
شد این امین خزانه، شد آن امیر حرس
نیند غافل از آزار مرد و زن یکدم
چنان پزشک زبردست از شمار مجس
نشان شکوه بدی و به محبس افتادی
کس ار کشیدی باری یکی بلند نفس
کسان به محبس ایمنترند تا به سرای
اگرچه زنده به گورند مردم محبس
مرا ز محبس این سفلگان حکایتهاست
که کرده پایم روی زمین زندان مس
درون زندان دیدم نکرده جرم بسی
زگنده پیرکهن تا به کودک نورس
یکی اسیر، که گفت ای اجل نجاتم ده
یکی به بند، که گفت ای خدا به دادم رس
یکی به حبس، که از شهرخود به میر بلد
عریضه کرد و بنالید از عوان و عسس
یکی به ایران باز آمده ز کشور روس
یکی از ایران کرده گذر به رود ارس
یکی نوشته کتابی به تاجر دهلی
یکی گرفته جوابی ز عامل مدرس
یکی شکایت کردست کز چه روی امسال
مرکبات گران است وگوجهها نارس
یکی به محضر جمعی سروده با میرآب
که باد لعنت بر خولی و سنان عنس
یکی به عهد مدرس به نزد او رفته است
شده است با وی همره ز خانه تا مدرس
گناه بنده هم از این قبل گناهان بود
بگویم ار ندهی نسبت گزافه ز پس
به هشت سال ازین پیش شعله نامی داد
به من سلامی و دادم سلام او واپس
به سالها پس از آن، شعله اشتراکی شد
وزو به چند رفیق جوان فتاد قبس
بدین گناه شدم پنج ماه زندانی
سپس به شهر صفاهان فتادم از محبس
کنون اسیر و غریبم به شهر اصفاهان
جدا ز من زن و فرزند چون ز غژم، تگس
همی بنالم هر دم به یاد یار و دیار
سری به زیر پر اندر، چو مرغ تنگنفس
به هر طرف نگرانم در آرزوی نجات
چو مردگمشده در آرزوی بانگ جرس
نه پرسشم را پاسخ، نه نالشم راگوش
سپهرگوبی کر است و روزگار اخرس
سپهر، تلخی بارد به جان من گوبی
که پر شرنگ است این آبگینهٔ املس
به عمر خویش نشاندیم بیخ فضل و ادب
ولی دربغ که حنظل دمید ازین مغرس
زمانه بر تن ما شوخکن پلاس افکند
به جرم آنکه دریدیم جامهٔ اطلس
*
* *
همیشه تا که بود جعد زنگیان پرتاب
هماره تا که بود انف چینیان افطس
همیشه تاکه بود مار همقرین با مور
هماره تا که بود خار همنشین با خس
تن شریر به خاک و سرش به نوک سنان
بنای ظلمش ویران و رایتش منکس
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۵۲ - پایتخت گل
در پایتخت ما بگشادند بخت گِل
شد پایتخت ما به صفت پای تخت گل
خوشگلتر از شوارع ری نیست کاندروست
صدگونه شکل هندسی از لخت لخت گل
هر گه ستور گام نهد از پی عبور
بر گرد گامهاش بروید درخت گل
گر تختی از بلور نهی برکنار راه
در نیم لحظهاش نشناسی ز تخت گل
گر بخت گل گره خورد از سعی نیمشب
عمال نیمروز گشایند بخت گل
یک رخت پاک باز نماند به شهر ری
گر آفتاب و باد نهبندند رخت گل
گر قصه موجز آمد عیبم مکن ازآنک
سخت است رد شدن ز قوافی سخت گل
شد پایتخت ما به صفت پای تخت گل
خوشگلتر از شوارع ری نیست کاندروست
صدگونه شکل هندسی از لخت لخت گل
هر گه ستور گام نهد از پی عبور
بر گرد گامهاش بروید درخت گل
گر تختی از بلور نهی برکنار راه
در نیم لحظهاش نشناسی ز تخت گل
گر بخت گل گره خورد از سعی نیمشب
عمال نیمروز گشایند بخت گل
یک رخت پاک باز نماند به شهر ری
گر آفتاب و باد نهبندند رخت گل
گر قصه موجز آمد عیبم مکن ازآنک
سخت است رد شدن ز قوافی سخت گل
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۰۶ - ای زن
جوان بخت و جهانآرایی ای زن
جمال و زینت دنیایی ای زن
صدف خانه است و صاحبخانه غواص
تو در وی گوهر یکتایی ای زن
تو یکتا گوهری در درج خانه
وزان بهتر که گوهر زایی ای زن
تو در عین لطافت زورمندی
تو هم گوهر تو هم دریایی ای زن
چو مغز اندر سر و چون هوش در مغز
به جا و لایق و شایایی ای زن
تو نور دیدهٔ روشندلانی
ازیرا درخور و دربایی ای زن
طبیعت خود چو کانی پر ز لفظ است
تو آن الفاظ را معنایی ای زن
تعالیالله که در باغ نکویی
چو گل پاکیزه و زیبایی ای زن
خطا گفتم ز گل نیکوتری تو
که هم زیبا و هم دانایی ای زن
ترا حاجت به آرایش نباشد
که خود پا تا به سر آرایی ای زن
نعیم زندگی را با تو بینم
همانا نور چشم مایی ای زن
معمای جهان حل کردی و باز
تو خود اصل معماهایی ای زن
نبودی زندگی گر زن نبودی
وجود خلق را مبدایی ای زن
بنای نیکبختی را به گیتی
تو هم معمار و هم بنایی ای زن
کواکب جمله تن کوشند، چون تو
شبانگه گرم لالالایی ای زن
بغلطد اشک انجم، چون بر طفل
تو چشم از خواب خوش بگشایی ای زن
طبیعت جذبهٔ عشق از تو آموخت
که تو خود عشق را مبنایی ای زن
طبایع گاه لطف و گاه قهرند
تو لطف از فرق سر تا پایی ای زن
بهشت واقعی جایی است کز مهر
تو با فرزندگان آنجایی ای زن
تواضع را چو خیزی پیش شوهر
همایون شاخهٔ طوبایی ای زن
دربغا گر تو با این هوش و ادراک
به جهل از این فزونتر پایی ای زن
دریغا کز حساب خود وطن را
به نیمه تن فلج فرمایی ای زن
*
*
بزرگا شهریارا! کامر فرمود
کز این بیغوله بیرون آیی ای زن
به شاه پهلوی از جان دعاگوی
اگر پنهان و گر پیدایی ای زن
ثنای بانو و شهدخت و شهپور
بکو گر پیر اگر برنایی ای زن
سوی علم و هنر بشتاب و کن شکر
که در این دورهٔ والایی ای زن
حجاب شرم و عفت بیشتر کن
کنون کازاد، رهپیمایی ای زن
به کار علم و عفت کوش امروز
که مام مردم فردایی ای زن
جمال و زینت دنیایی ای زن
صدف خانه است و صاحبخانه غواص
تو در وی گوهر یکتایی ای زن
تو یکتا گوهری در درج خانه
وزان بهتر که گوهر زایی ای زن
تو در عین لطافت زورمندی
تو هم گوهر تو هم دریایی ای زن
چو مغز اندر سر و چون هوش در مغز
به جا و لایق و شایایی ای زن
تو نور دیدهٔ روشندلانی
ازیرا درخور و دربایی ای زن
طبیعت خود چو کانی پر ز لفظ است
تو آن الفاظ را معنایی ای زن
تعالیالله که در باغ نکویی
چو گل پاکیزه و زیبایی ای زن
خطا گفتم ز گل نیکوتری تو
که هم زیبا و هم دانایی ای زن
ترا حاجت به آرایش نباشد
که خود پا تا به سر آرایی ای زن
نعیم زندگی را با تو بینم
همانا نور چشم مایی ای زن
معمای جهان حل کردی و باز
تو خود اصل معماهایی ای زن
نبودی زندگی گر زن نبودی
وجود خلق را مبدایی ای زن
بنای نیکبختی را به گیتی
تو هم معمار و هم بنایی ای زن
کواکب جمله تن کوشند، چون تو
شبانگه گرم لالالایی ای زن
بغلطد اشک انجم، چون بر طفل
تو چشم از خواب خوش بگشایی ای زن
طبیعت جذبهٔ عشق از تو آموخت
که تو خود عشق را مبنایی ای زن
طبایع گاه لطف و گاه قهرند
تو لطف از فرق سر تا پایی ای زن
بهشت واقعی جایی است کز مهر
تو با فرزندگان آنجایی ای زن
تواضع را چو خیزی پیش شوهر
همایون شاخهٔ طوبایی ای زن
دربغا گر تو با این هوش و ادراک
به جهل از این فزونتر پایی ای زن
دریغا کز حساب خود وطن را
به نیمه تن فلج فرمایی ای زن
*
*
بزرگا شهریارا! کامر فرمود
کز این بیغوله بیرون آیی ای زن
به شاه پهلوی از جان دعاگوی
اگر پنهان و گر پیدایی ای زن
ثنای بانو و شهدخت و شهپور
بکو گر پیر اگر برنایی ای زن
سوی علم و هنر بشتاب و کن شکر
که در این دورهٔ والایی ای زن
حجاب شرم و عفت بیشتر کن
کنون کازاد، رهپیمایی ای زن
به کار علم و عفت کوش امروز
که مام مردم فردایی ای زن
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۰۷ - دریغ من!
آتش کید آسمان سوخت تنم، دریغ من
ز آب دو دیده، بیخ غم برنکنم، دریغ من
من که به تن ز عافیت داشتمی لباس ها
بسعجبست کاینچنین عور تنم، دریغ من
این فلک قبا دورنگ ازسر حیله برکشید
از تن عافیت برون پیرهنم، دریغ من
دست فلک به پای دل بست مرا کمند غم
نیست کسی که پنجهاش درشکنم دریغ من
من که به کوی خرمی داشتمی وطن کنون
وادی بیکران غم شد وطنم، دریغ من
همچو گلی شکفته رخ در چمن نکوئیم
کامده باد مهرگان در چمنم، دریغ من
راغ و زغن بهبوستاننغمهسرایروز و شب
من که چو بلبلم چرا در حزنم، دریغ من
جام مراد سفلگان پر ز می نشاط و من
بهر چه ساغر طرب درفکنم، دریغ من
من که نه اینچنین بُدم بهر چهاینچنین شدم
من چه کسم خدای را کاین نه منم، دریغ من
بوالحسن است شاه من، کوی رضا پناه من
پس ز چه رو به ناکسان مفتتنم، دریغ من
خلق جهان ز کاخ او ریزهچنند و من چرا
بر در کاخ دیگران ریزه چنم، دریغ من
خاقانی شیروان گفته زبان حال من
[مصرع درست اسکن نشده] ...نم دریغ من
ز آب دو دیده، بیخ غم برنکنم، دریغ من
من که به تن ز عافیت داشتمی لباس ها
بسعجبست کاینچنین عور تنم، دریغ من
این فلک قبا دورنگ ازسر حیله برکشید
از تن عافیت برون پیرهنم، دریغ من
دست فلک به پای دل بست مرا کمند غم
نیست کسی که پنجهاش درشکنم دریغ من
من که به کوی خرمی داشتمی وطن کنون
وادی بیکران غم شد وطنم، دریغ من
همچو گلی شکفته رخ در چمن نکوئیم
کامده باد مهرگان در چمنم، دریغ من
راغ و زغن بهبوستاننغمهسرایروز و شب
من که چو بلبلم چرا در حزنم، دریغ من
جام مراد سفلگان پر ز می نشاط و من
بهر چه ساغر طرب درفکنم، دریغ من
من که نه اینچنین بُدم بهر چهاینچنین شدم
من چه کسم خدای را کاین نه منم، دریغ من
بوالحسن است شاه من، کوی رضا پناه من
پس ز چه رو به ناکسان مفتتنم، دریغ من
خلق جهان ز کاخ او ریزهچنند و من چرا
بر در کاخ دیگران ریزه چنم، دریغ من
خاقانی شیروان گفته زبان حال من
[مصرع درست اسکن نشده] ...نم دریغ من
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۵۱ - کل الصیدفی جوفالفرا
چارتن در یک زمان جستند در دوران سری
پنج نوبت کوفتند از فر شعر و شاعری
جاه و آب رودکی شد تازه زبن چار اوستاد
فرخی و عسجدی و زینتی و عنصری
درگه محمود شد زین چار شاعر پرفروغ
همچنان کز هفت اختر، گنبد نیلوفری
زر فرستادند بهر شاعران بر پشت پیل
اینت خوش بازارگانی، آنت والا مشتری
بود کار شاعران در حضرت غزنی به کام
زان کجا محمود را بد شیوه شاعر پروری
بهر خدمت هریکی نیکو غلامان داشتند
با کمرهای مرصع با قباهای زری
ایستانیده به درگه مرکبان راهوار
گسترانیده به مجلس فرشهای عبقری
در حضر همراز خسرو، در سفر همراه شاه
شوق خدمت در سر و در دست زر ششسری
چرخ بر این چارتن بگماشت چشم عاطفت
دهر براین چار پورافکند مهر مادری
با چنان حشمت که بودند آن اساتید بزرگ
مال و نعمت در کنار و فضل و حکمت بر سری
بندگان بودند و شاگردان برِ استاد طوس
زانکه بودش بر سخن سنجان دوران سروری
من عجب دارم از آن مردم که هم پهلو نهند
در سخن فردوسی فرزانه را با انوری
انوری هرچند باشد اوستادی بیبدیل
کی زند با استاد ی چو من، لاف همسری؟
سحر هرچندان قوی، عاجز شود با معجزه
چون کند با دست موسی سحرهای سامری
شاهنامه هست بیاغراق قرآن عجم
رتبهٔ دانای طوسی، رتبهٔ پیغمبری
شاعری را شعر سهل و شاعری را شعر صعب
شاعری را شعر سخته شاعری را سرسری
آن یکی پند و نصایح آن یکی عشق و مدیح
آن یکی زهد و شریعت آن یکی صوفی گری
بهترین شعری ازین اقسام در شهنامه است
از مدیح و وصف و عشق و پند، چون خوش بنگری
درمقام چارهسازی، چون پزشکی چربدست
در مقام کینهتوزی، چون پلنگ بربری
چون دم از تقدیر و از توحید یزدانی زند
روح را هر نغمهاش سازد یکی خنیاگری
داستانها بسته چون زنجیر پولادین بهم
کاندر آنها لفظ با معنا نماید همبری
باغبانوش از بر هر داستانی نو به نو
بسته از اندرز خوش یک دسته گلبرک طری
چند روح اندر یکی شاعر به میراث اوفتاد
فیلسوفی، پادشاهی، گربزی، کندآوری
زبن طباع مختلف سر زد صفات مختلف
وان صفتها شعر شد و آن شعرها شد دفتری
شعر شاعر نغمه آزاد روح شاعر است
کی توان این نغمه را بنهفت با افسونگری
فیالمثل گر شاعری مهتر نباشد در منش
هرگز از اشعار او ناید نشان مهتری
ور نباشد شاعری اندر منش والاگهر
نشنوی از شعرهایش بوی والاگوهری
هرکلامی بازگوید فطرت گوینده را
شعر زاهد زهد گوید، شعرکافر کافری
ترجمان مخبر والای فردوسی بود
هرچه در شهنامه است آثار والا مخبری
کفت پیغمبرکه دارند اهل فردوس برین
بر زبان لفظ دری، جای زبان مادری
نی عجب گر خازن فردوس فردوسی بود
کو بود بیشبهه ربالنوع گفتار دری
عیب بر شهنامه و گویندهاش هرگز نکرد
جز کسی کش نیست عقل از وصمتنقصان بری
گر نه با افسار قانونشان بپیچانند پوز
از بر بستان دانش پشک ریزند از خری
کس بدیشان نگرود گرچه زن و فرزندشان
لاجرم خصم بزرگانند و خصمی مفتری
هرکسی مشهور شد این قوم بدخواه وبند
زانکه بوم شوم باشد دشمن کبک دری
این ددان با سعدی و حافظ همیدون دشمنند
کز چه رو معبود خلقند آن بتان آذری
. *
*
مدح فردوسی شنیدم از شعاعالملک و گشت
طبع من از خواندن شعرش بدین گفتن جری
شطری اندر شعر گفت از سال و ماه اوستاد
اینک این تاربخ نیک آید چو نیکو بشمری
سیصد و سی یا به سالی کمتر از مادر بزاد
هم به شصت وپنج کرد آغاز دستان گستری
در اوان چارصد شد اسپری شهنامهاش
یازده سال دگر شد عمر شاعر اسپری
برد سی و پنج سال اندر کتاب خویش رنج
ماند با رنجی چنان، گنجی بدین پهناوری
زر به کف ناورد، زیرا کار فرمایان بدند
بسته همچون سکه، دل بر نقش زر جعفری
جود محمودی در آغاز جهانگیریش بود
چون فزون شد گنج، رادی رفت و آمد معسری
زنده شد ایران ازین شهنامه گرچه شاعرش
خون دل خورد و ندید از بخت الا مدبری
تا به عهد پهلوی شاهنشه والاگهر
شد هزارهٔ او در انگشت جهان انگشتری
پنج نوبت کوفتند از فر شعر و شاعری
جاه و آب رودکی شد تازه زبن چار اوستاد
فرخی و عسجدی و زینتی و عنصری
درگه محمود شد زین چار شاعر پرفروغ
همچنان کز هفت اختر، گنبد نیلوفری
زر فرستادند بهر شاعران بر پشت پیل
اینت خوش بازارگانی، آنت والا مشتری
بود کار شاعران در حضرت غزنی به کام
زان کجا محمود را بد شیوه شاعر پروری
بهر خدمت هریکی نیکو غلامان داشتند
با کمرهای مرصع با قباهای زری
ایستانیده به درگه مرکبان راهوار
گسترانیده به مجلس فرشهای عبقری
در حضر همراز خسرو، در سفر همراه شاه
شوق خدمت در سر و در دست زر ششسری
چرخ بر این چارتن بگماشت چشم عاطفت
دهر براین چار پورافکند مهر مادری
با چنان حشمت که بودند آن اساتید بزرگ
مال و نعمت در کنار و فضل و حکمت بر سری
بندگان بودند و شاگردان برِ استاد طوس
زانکه بودش بر سخن سنجان دوران سروری
من عجب دارم از آن مردم که هم پهلو نهند
در سخن فردوسی فرزانه را با انوری
انوری هرچند باشد اوستادی بیبدیل
کی زند با استاد ی چو من، لاف همسری؟
سحر هرچندان قوی، عاجز شود با معجزه
چون کند با دست موسی سحرهای سامری
شاهنامه هست بیاغراق قرآن عجم
رتبهٔ دانای طوسی، رتبهٔ پیغمبری
شاعری را شعر سهل و شاعری را شعر صعب
شاعری را شعر سخته شاعری را سرسری
آن یکی پند و نصایح آن یکی عشق و مدیح
آن یکی زهد و شریعت آن یکی صوفی گری
بهترین شعری ازین اقسام در شهنامه است
از مدیح و وصف و عشق و پند، چون خوش بنگری
درمقام چارهسازی، چون پزشکی چربدست
در مقام کینهتوزی، چون پلنگ بربری
چون دم از تقدیر و از توحید یزدانی زند
روح را هر نغمهاش سازد یکی خنیاگری
داستانها بسته چون زنجیر پولادین بهم
کاندر آنها لفظ با معنا نماید همبری
باغبانوش از بر هر داستانی نو به نو
بسته از اندرز خوش یک دسته گلبرک طری
چند روح اندر یکی شاعر به میراث اوفتاد
فیلسوفی، پادشاهی، گربزی، کندآوری
زبن طباع مختلف سر زد صفات مختلف
وان صفتها شعر شد و آن شعرها شد دفتری
شعر شاعر نغمه آزاد روح شاعر است
کی توان این نغمه را بنهفت با افسونگری
فیالمثل گر شاعری مهتر نباشد در منش
هرگز از اشعار او ناید نشان مهتری
ور نباشد شاعری اندر منش والاگهر
نشنوی از شعرهایش بوی والاگوهری
هرکلامی بازگوید فطرت گوینده را
شعر زاهد زهد گوید، شعرکافر کافری
ترجمان مخبر والای فردوسی بود
هرچه در شهنامه است آثار والا مخبری
کفت پیغمبرکه دارند اهل فردوس برین
بر زبان لفظ دری، جای زبان مادری
نی عجب گر خازن فردوس فردوسی بود
کو بود بیشبهه ربالنوع گفتار دری
عیب بر شهنامه و گویندهاش هرگز نکرد
جز کسی کش نیست عقل از وصمتنقصان بری
گر نه با افسار قانونشان بپیچانند پوز
از بر بستان دانش پشک ریزند از خری
کس بدیشان نگرود گرچه زن و فرزندشان
لاجرم خصم بزرگانند و خصمی مفتری
هرکسی مشهور شد این قوم بدخواه وبند
زانکه بوم شوم باشد دشمن کبک دری
این ددان با سعدی و حافظ همیدون دشمنند
کز چه رو معبود خلقند آن بتان آذری
. *
*
مدح فردوسی شنیدم از شعاعالملک و گشت
طبع من از خواندن شعرش بدین گفتن جری
شطری اندر شعر گفت از سال و ماه اوستاد
اینک این تاربخ نیک آید چو نیکو بشمری
سیصد و سی یا به سالی کمتر از مادر بزاد
هم به شصت وپنج کرد آغاز دستان گستری
در اوان چارصد شد اسپری شهنامهاش
یازده سال دگر شد عمر شاعر اسپری
برد سی و پنج سال اندر کتاب خویش رنج
ماند با رنجی چنان، گنجی بدین پهناوری
زر به کف ناورد، زیرا کار فرمایان بدند
بسته همچون سکه، دل بر نقش زر جعفری
جود محمودی در آغاز جهانگیریش بود
چون فزون شد گنج، رادی رفت و آمد معسری
زنده شد ایران ازین شهنامه گرچه شاعرش
خون دل خورد و ندید از بخت الا مدبری
تا به عهد پهلوی شاهنشه والاگهر
شد هزارهٔ او در انگشت جهان انگشتری
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۶۳ - خواطر و آراء
ز تقوی عمر ضایع شد، خوشا مستی و خودکامی
دل از شهرت به تنگ آمد زهی رندی و گمنامی
به آزادی و گمنامی و خودکامی برم حسرت
که فردوس است آزادی و گمنامی و خودکامی
ز عمر نوح کاندر محنت طوفان به پایان شد
به کیش من مبارکتر بود یک لحظه پدرامی
بگفتا رو به رفتار خوش و نیکو مرو از ره
که بر لوح نیت بستند نقش نیک فرجامی
بزرگان را بکندی طعنه کم زن کاختر گردون
به گامی طی کند قوسی ز گردون را به آرامی
حقیقت پیشه را یک عمر بدنامی موافقتر
که شهرت پیشه را یک لحظه تشویش نکونامی
بسا رشکا که از اندیشهٔ راحت برد هردم
به یک سرگشتهٔ گمنام یک سرکردهٔ نامی
جهان را پختگی بر نوجوانان میکند کوته
که طولانی کند بر شاخ، عمر میوه را خامی
ز بازوی توانا و دل آسودهٔ محکم
به صد علامه دارد فخر، یک برزیگر عامی
ز دانش نخوتی خیزد که با دانا درآمیزد
نبردم من ز دانش کام از این رو غیر ناکامی
سواد و بیسوادی نیست شرط زندگی زیرا
دهد یک لنگ بر علامه و بیعلم، حمامی
زمانه کاسب است و نیست کاسب را به علم اندر
نه دشمن کامی حاسد نه مهرانگیزی حامی
به خلق نیک در عالم توانی زندگی کردن
که با خلق نکو رام تو گردد شیر آجامی
بهجای علم اگر اخلاق بودی درس هر مکتب
به عالم بینشان گشتی غرور و حرص و نمامی
کس ار یک بد کند ز آوازهاش صد بد پدید آید
که بر اغراق دارد خوی، طبع دانی و سامی
بد یک تن بد یک شهر باشد ز آنکه تا اکنون
دل شیعی کباب است از جفای مردم شامی
مکرر امتحان کردم که بهر زندگی کردن
به است از تندی و آشفتگی، نرمی و آرامی
ولی حس قوی جان را کند قربانی نخوت
چنان چون پیش شمشیر نصاری، حس اسلامی
*
*
بهارا همتی جو، اختلاطی کن به شعر نو
که رنجیدم ز شعر انوری و عرفی و جامی
مکرر، گر همه قند است، خاطر را کند رنجه
ز بادامم بد آید بس که خواندم چشم بادامی
دل از شهرت به تنگ آمد زهی رندی و گمنامی
به آزادی و گمنامی و خودکامی برم حسرت
که فردوس است آزادی و گمنامی و خودکامی
ز عمر نوح کاندر محنت طوفان به پایان شد
به کیش من مبارکتر بود یک لحظه پدرامی
بگفتا رو به رفتار خوش و نیکو مرو از ره
که بر لوح نیت بستند نقش نیک فرجامی
بزرگان را بکندی طعنه کم زن کاختر گردون
به گامی طی کند قوسی ز گردون را به آرامی
حقیقت پیشه را یک عمر بدنامی موافقتر
که شهرت پیشه را یک لحظه تشویش نکونامی
بسا رشکا که از اندیشهٔ راحت برد هردم
به یک سرگشتهٔ گمنام یک سرکردهٔ نامی
جهان را پختگی بر نوجوانان میکند کوته
که طولانی کند بر شاخ، عمر میوه را خامی
ز بازوی توانا و دل آسودهٔ محکم
به صد علامه دارد فخر، یک برزیگر عامی
ز دانش نخوتی خیزد که با دانا درآمیزد
نبردم من ز دانش کام از این رو غیر ناکامی
سواد و بیسوادی نیست شرط زندگی زیرا
دهد یک لنگ بر علامه و بیعلم، حمامی
زمانه کاسب است و نیست کاسب را به علم اندر
نه دشمن کامی حاسد نه مهرانگیزی حامی
به خلق نیک در عالم توانی زندگی کردن
که با خلق نکو رام تو گردد شیر آجامی
بهجای علم اگر اخلاق بودی درس هر مکتب
به عالم بینشان گشتی غرور و حرص و نمامی
کس ار یک بد کند ز آوازهاش صد بد پدید آید
که بر اغراق دارد خوی، طبع دانی و سامی
بد یک تن بد یک شهر باشد ز آنکه تا اکنون
دل شیعی کباب است از جفای مردم شامی
مکرر امتحان کردم که بهر زندگی کردن
به است از تندی و آشفتگی، نرمی و آرامی
ولی حس قوی جان را کند قربانی نخوت
چنان چون پیش شمشیر نصاری، حس اسلامی
*
*
بهارا همتی جو، اختلاطی کن به شعر نو
که رنجیدم ز شعر انوری و عرفی و جامی
مکرر، گر همه قند است، خاطر را کند رنجه
ز بادامم بد آید بس که خواندم چشم بادامی
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۶۴ - هوس شاعر
گر به کوه اندر پلنگی بودمی
سختفک و تیز چنگی بودمی
گه پی صیدگوزنی رفتمی
گاه در دنبال رنگی بودمی
گاه در سوراخ غاری خفتمی
گاه بر بالای سنگی بودمی
صیدم ازکهسار و آبم ز آبشار
فارغ از هر صلح و جنگی بودمی
گه خروشان بر کران مرغزار
گه شتابان زی النگی بودمی
یا به ابر اندر عقابی گشتمی
یا به بحر اندر نهنگی بودمی
با مزاجی سالم و اعصاب سخت
سرخوشومست وملنگیبودمی
بودمی شهدی برای خویشتن
بهر بدخواهان شرنگی بودمی
ایمن از هرکید و زرقی خفتمی
غافل از هرنام و ننگی بودمی
نه مرید شیخ و شابی گشتمی
یا خود آماج خدنگی بودمی
نه به فکر شاهد و شهد و شراب
نه به یاد رود وچنگی بودمی
ور اسیر دام و مکری گشتمی
یا خود آماج خدنگی بودمی
غرقه در خون خفتمی یا در قفس
مانده زبر پالهنگی بودمی
مر مرا خوشترکه دراین دیولاخ
خواجهٔ با ریو و رنگی بودمی
سختفک و تیز چنگی بودمی
گه پی صیدگوزنی رفتمی
گاه در دنبال رنگی بودمی
گاه در سوراخ غاری خفتمی
گاه بر بالای سنگی بودمی
صیدم ازکهسار و آبم ز آبشار
فارغ از هر صلح و جنگی بودمی
گه خروشان بر کران مرغزار
گه شتابان زی النگی بودمی
یا به ابر اندر عقابی گشتمی
یا به بحر اندر نهنگی بودمی
با مزاجی سالم و اعصاب سخت
سرخوشومست وملنگیبودمی
بودمی شهدی برای خویشتن
بهر بدخواهان شرنگی بودمی
ایمن از هرکید و زرقی خفتمی
غافل از هرنام و ننگی بودمی
نه مرید شیخ و شابی گشتمی
یا خود آماج خدنگی بودمی
نه به فکر شاهد و شهد و شراب
نه به یاد رود وچنگی بودمی
ور اسیر دام و مکری گشتمی
یا خود آماج خدنگی بودمی
غرقه در خون خفتمی یا در قفس
مانده زبر پالهنگی بودمی
مر مرا خوشترکه دراین دیولاخ
خواجهٔ با ریو و رنگی بودمی