عبارات مورد جستجو در ۱۰۹۸ گوهر پیدا شد:
اقبال لاهوری : پیام مشرق
خرده (۱۲)
اقبال لاهوری : زبور عجم
اگر به بحر محبت کرانه می خواهی
اگر به بحر محبت کرانه می خواهی
هزار شعله دهی یک زبانه میخواهی
مرا ز لذت پرواز آشنا کردند
تو در فضای چمن آشیانه میخواهی
یکی به دامن مردان آشنا آویز
ز یار اگر نگه محرمانه می خواهی
جنون نداری و هوئی فکنده ئی در شهر
سبو شکستی و بزم شبانه می خواهی
تو هم به عشوه گری کوش و دلبری آموز
اگر ز ما غزل عاشقانه می خواهی
هزار شعله دهی یک زبانه میخواهی
مرا ز لذت پرواز آشنا کردند
تو در فضای چمن آشیانه میخواهی
یکی به دامن مردان آشنا آویز
ز یار اگر نگه محرمانه می خواهی
جنون نداری و هوئی فکنده ئی در شهر
سبو شکستی و بزم شبانه می خواهی
تو هم به عشوه گری کوش و دلبری آموز
اگر ز ما غزل عاشقانه می خواهی
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
به روی عقل و دل بگشای هر در
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
نکو میخوان خط سیمای خود را
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
پریدن از سر بامی به بامی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶
گل بر رختگشود نقابکشیده را
آیینه آب داد ز روی تو دیده را
عمریست درسماز لبلعل خموش تست
یعنی شنیدهام سخن ناشنیده را
ماییم و حیرتی و سر راه انتظار
امید منقطع نشود دام چیده را
نتوان به وحشت از سر آسودگیگذشت
دام ره استگوش صدای رمیده را
خالیست بزم صحبت ما ورنه در میان
فرصتکجاست اشک ز مژگان چکیده را
اندیشه فال وهم زد و عمر نامکرد
گرد رم به دام نفس واتپیده را
گرداب را نشد خس و خاشاک عیبپوش
مژگان ندوخت چاک گریبان دیده را
دردسر زبان مده از حرف نارسا
از خم برون میار می نارسیده را
در زیر چرخ یک مژه راحت طمع مدار
آفتشناس سایهٔ سقف خمیده را
کرد آب بیزبانی مینای بسملم
در موج خون صداستگلوی بریده را
خواری جزای پای ز دامنکشیدن است
دریاب اشک از مژه بیرون دویده را
تا زندگیست عمر اقامت نصیب نیست
وحشت شکسته دامن صبح دمیده را
در دام اضطرابکشد عشق را هوس
آرام نیست آتش خاشاک دیده را
بیدل به دام سبحه محال است فکر صید
بیموج باده طایر رنگ پریده را
آیینه آب داد ز روی تو دیده را
عمریست درسماز لبلعل خموش تست
یعنی شنیدهام سخن ناشنیده را
ماییم و حیرتی و سر راه انتظار
امید منقطع نشود دام چیده را
نتوان به وحشت از سر آسودگیگذشت
دام ره استگوش صدای رمیده را
خالیست بزم صحبت ما ورنه در میان
فرصتکجاست اشک ز مژگان چکیده را
اندیشه فال وهم زد و عمر نامکرد
گرد رم به دام نفس واتپیده را
گرداب را نشد خس و خاشاک عیبپوش
مژگان ندوخت چاک گریبان دیده را
دردسر زبان مده از حرف نارسا
از خم برون میار می نارسیده را
در زیر چرخ یک مژه راحت طمع مدار
آفتشناس سایهٔ سقف خمیده را
کرد آب بیزبانی مینای بسملم
در موج خون صداستگلوی بریده را
خواری جزای پای ز دامنکشیدن است
دریاب اشک از مژه بیرون دویده را
تا زندگیست عمر اقامت نصیب نیست
وحشت شکسته دامن صبح دمیده را
در دام اضطرابکشد عشق را هوس
آرام نیست آتش خاشاک دیده را
بیدل به دام سبحه محال است فکر صید
بیموج باده طایر رنگ پریده را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴
مآلکار چه بیندکسی نظر به هوا
نمیتوان خبر پاگرفت سر به هوا
درتن چمن ز جنونکاری خیال مپرس
به خاکریشه وگل میکند ثمر به هوا
زمین مزرعایجاد بسکه تنگ فضاست
نمونکاشته تخم شرر مگربه هوا
بهعافیتگه خاکسترم چو شعله سریست
مباد ذوق فضولیکند خبر به هوا
نه مقصدیست معین نه مطلبی منظور
چوگردباد همین بستهامکمر به هوا
جهانگرفت به رنگینی پر طاووس
غبار منکه ندانمکه داد سر به هوا
حدیث سرکشی از قامت بلندکه داشت
که لبگزیدهگرهبند نیشکر به هوا
چو شبنمیکهکند از مزاج صبح بهار
به راهت آینهها بسته چشم تر به هوا
ز ساز قافلهٔ عمر جمعدار دلت
که محمل نفسی دارد این سفر به هوا
به دستگاه رعونت درین بساط مناز
که رفته است سرشمع بیشتر به هوا
چه تنگی این همه افشرد دشت امکان را
که ابر بیضه شکستهست زیر پر به هوا
دل فسرده اگر سد راه نیست چرا
گشودهاند چو صبحت هزار در به هوا
تعلق دونفس ما ومن غنیمتگیر
که این غبار نیابی دم دگر به هوا
به غیروصل عدم چیست مدعا بیدل
که هر نفس نفس اینجاست نامه بر به هوا
نمیتوان خبر پاگرفت سر به هوا
درتن چمن ز جنونکاری خیال مپرس
به خاکریشه وگل میکند ثمر به هوا
زمین مزرعایجاد بسکه تنگ فضاست
نمونکاشته تخم شرر مگربه هوا
بهعافیتگه خاکسترم چو شعله سریست
مباد ذوق فضولیکند خبر به هوا
نه مقصدیست معین نه مطلبی منظور
چوگردباد همین بستهامکمر به هوا
جهانگرفت به رنگینی پر طاووس
غبار منکه ندانمکه داد سر به هوا
حدیث سرکشی از قامت بلندکه داشت
که لبگزیدهگرهبند نیشکر به هوا
چو شبنمیکهکند از مزاج صبح بهار
به راهت آینهها بسته چشم تر به هوا
ز ساز قافلهٔ عمر جمعدار دلت
که محمل نفسی دارد این سفر به هوا
به دستگاه رعونت درین بساط مناز
که رفته است سرشمع بیشتر به هوا
چه تنگی این همه افشرد دشت امکان را
که ابر بیضه شکستهست زیر پر به هوا
دل فسرده اگر سد راه نیست چرا
گشودهاند چو صبحت هزار در به هوا
تعلق دونفس ما ومن غنیمتگیر
که این غبار نیابی دم دگر به هوا
به غیروصل عدم چیست مدعا بیدل
که هر نفس نفس اینجاست نامه بر به هوا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۵
نفس را الفت دل پیچ و تابست
گره در رشتهٔ موج از حبابست
درین محفل ز قحط نشئهٔ درد
اثر لب تشنهٔ اشک کبابست
درنگ از فرصت هستی مجویید
متاع برق در رهن شتابست
صفا آیینهٔ زنگار دارد
فلک دود چراغ آفتابست
به روی خویش اگر چشمی کنی باز
زمین تا آسمانت فتح بابست
دلی داریم نذر مه جبینان
دیار حسن را آیینه بابست
ز چشم سرمه آلودش مپرسید
زبان اینجا چو مژگان بیجوابست
هزار آیینه در پرداز زلفش
ز جوهر شانهٔ مژگان در آبست
تماشای چمن بی نشئه ای نیست
زگل تا سبزه یک موج شرابست
نمیدانم جمال مدعا چیست
ز هستی تا عدم عرض نقابست
کم آب است آنقدر دریای هستی
کزو تا دست میشویی سرابست
بیابان طلب بحری است بیدل
که آنجا آبله جوش حبابست
گره در رشتهٔ موج از حبابست
درین محفل ز قحط نشئهٔ درد
اثر لب تشنهٔ اشک کبابست
درنگ از فرصت هستی مجویید
متاع برق در رهن شتابست
صفا آیینهٔ زنگار دارد
فلک دود چراغ آفتابست
به روی خویش اگر چشمی کنی باز
زمین تا آسمانت فتح بابست
دلی داریم نذر مه جبینان
دیار حسن را آیینه بابست
ز چشم سرمه آلودش مپرسید
زبان اینجا چو مژگان بیجوابست
هزار آیینه در پرداز زلفش
ز جوهر شانهٔ مژگان در آبست
تماشای چمن بی نشئه ای نیست
زگل تا سبزه یک موج شرابست
نمیدانم جمال مدعا چیست
ز هستی تا عدم عرض نقابست
کم آب است آنقدر دریای هستی
کزو تا دست میشویی سرابست
بیابان طلب بحری است بیدل
که آنجا آبله جوش حبابست
سعدی : باب اول در سیرت پادشاهان
حکایت شمارهٔ ۹
یکی از ملوک عرب رنجور بود در حالت پیری و امید زندگانی قطع کرده که سواری از در درآمد و بشارت داد که فلان قلعه را به دولت خداوند گشادیم و دشمنان اسیر آمدند و سپاه و رعیت آن طرف بجملگی مطیع فرمان گشتند ملک نفسی سرد بر آورد و گفت این مژده مرا نیست دشمنانم راست یعنی وارثان مملکت.
بدین امید به سر شد دریغ عمر عزیز
که آنچه در دلم است از درم فراز آید
امید بسته بر آمد ولی چه فایده زانک
امید نیست که عمر گذشته باز آید
کوس رحلت بکوفت دست اجل
ای دو چشمم وداع سر بکنید
ای کف دست و ساعد و بازو
همه تودیع یکدگر بکنید
بر منِ اوفتاده دشمن کام
آخر ای دوستان گذر بکنید
روزگارم بشد بنادانی
من نکردم شما حذر بکنید
بدین امید به سر شد دریغ عمر عزیز
که آنچه در دلم است از درم فراز آید
امید بسته بر آمد ولی چه فایده زانک
امید نیست که عمر گذشته باز آید
کوس رحلت بکوفت دست اجل
ای دو چشمم وداع سر بکنید
ای کف دست و ساعد و بازو
همه تودیع یکدگر بکنید
بر منِ اوفتاده دشمن کام
آخر ای دوستان گذر بکنید
روزگارم بشد بنادانی
من نکردم شما حذر بکنید
سعدی : باب چهارم در فواید خاموشی
حکایت شمارهٔ ۲
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۶۵
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۷۶
حلم شتر چنان که معلومست اگر طفلی مهارش گیرد و صد فرسنگ برد گردن از متابعتش نپیچد اما اگر درهای هولناک پیش آید که موجب هلاک باشد و طفل آنجا به نادانی خواهد شدن زمام از کفش در گسلاند و بیش مطاوعت نکند که هنگام درشتی ملاطفت مذموم است و گویند دشمن به ملاطفت دوست نگردد بلکه طمع زیادت کند.
سخن به لطف و کرم با درشت خوی مگوی
که زنگ خورده نگردد به نرم سوهان پاک
سخن به لطف و کرم با درشت خوی مگوی
که زنگ خورده نگردد به نرم سوهان پاک
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۹۳
کسایی مروزی : دیوان اشعار
به شاهراه نیاز
کسایی مروزی : دیوان اشعار
خضاب شاعر
کسایی مروزی : دیوان اشعار
کتان و ماه
کسایی مروزی : دیوان اشعار
پنجاه سالگی شاعر
به سیصد و چهل یک رسید نوبت سال
چهارشنبه و سه روز باقی از شوال
بیامدم به جهان تا چه گویم و چه کنم
سرود گویم و شادی کنم به نعمت و مال
ستوروار بدین سان گذاشتم همه عمر
که بَرده گشتهٔ فرزندم و اسیر عیال
به کف چه دارم از این پنجَه شمرده تمام
شمارنامهٔ با صدهزار گونه وبال
من این شمار آخر چگونه فصل کنم
که ابتداش دروغ است و انتهاش مُحال
درم خریدهٔ آزم ، ستم رسیدهٔ حرص
نشانهٔ حَدَثانم ، شکار ذلّ سؤال
دریغ فر جوانی ، دریغ عمر لطیف
دریغ صورت نیکو ، دریغ حسن و جمال !
کجا شد آن همه خوبی ، کجا شد آن همه عشق ؟
کجا شد آن همه نیرو ، کجا شد آن همه حال ؟
سرم به گونهٔ شیر است و دل به گونهٔ قیر
رخم به گونهٔ نیل است و تن به گونهٔ نال
نهیب مرگ بلرزاندم همی شب و روز
چو کودکان بدآموز را نهیب دوال
گذاشتیم و گذشتیم و بودنی همه بود
شدیم و شد سخن ما فسانهٔ اطفال
ایا کسایی ، پنجاه بر تو پَنجه گذاشت
بکند بال تو را زخم پنجه و چنگال
تو گر به مال و اَمَل بیش از این نداری میل
جدا شو از امل و گوش ِ وقت ِ خویش بمال
چهارشنبه و سه روز باقی از شوال
بیامدم به جهان تا چه گویم و چه کنم
سرود گویم و شادی کنم به نعمت و مال
ستوروار بدین سان گذاشتم همه عمر
که بَرده گشتهٔ فرزندم و اسیر عیال
به کف چه دارم از این پنجَه شمرده تمام
شمارنامهٔ با صدهزار گونه وبال
من این شمار آخر چگونه فصل کنم
که ابتداش دروغ است و انتهاش مُحال
درم خریدهٔ آزم ، ستم رسیدهٔ حرص
نشانهٔ حَدَثانم ، شکار ذلّ سؤال
دریغ فر جوانی ، دریغ عمر لطیف
دریغ صورت نیکو ، دریغ حسن و جمال !
کجا شد آن همه خوبی ، کجا شد آن همه عشق ؟
کجا شد آن همه نیرو ، کجا شد آن همه حال ؟
سرم به گونهٔ شیر است و دل به گونهٔ قیر
رخم به گونهٔ نیل است و تن به گونهٔ نال
نهیب مرگ بلرزاندم همی شب و روز
چو کودکان بدآموز را نهیب دوال
گذاشتیم و گذشتیم و بودنی همه بود
شدیم و شد سخن ما فسانهٔ اطفال
ایا کسایی ، پنجاه بر تو پَنجه گذاشت
بکند بال تو را زخم پنجه و چنگال
تو گر به مال و اَمَل بیش از این نداری میل
جدا شو از امل و گوش ِ وقت ِ خویش بمال
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۱۱
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۳۵
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۴۲