عبارات مورد جستجو در ۴۲۷ گوهر پیدا شد:
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۹
به خود چند ای دل بیطاقت از افسانهها پیچی
چو موی دیده آتش هر زمان بر شانهها پیچی
گریبان لباس کعبه دل میتوان گشتن
چرا بر دست و پا چون دامن دیوانهها پیچی
برآید تا ز دستت مجلسی روشن کن از عارض
چو دود شمع تا کی بر پر پروانهها پیچی
چو تار عنکبوت آخر در این ماتمسرا تا کی
ز غفلت بر در و دیوار این ویرانهها پیچی
بجو راهی که تا از خویشتن بیرون نهی پا را
به خود چون دود تا کی در درون خانهها پیچی
چو خم در گوشهگیری باش و ناپیدا بمان تا کی
ز بیمغزی چو بوی باده در میخانهها پیچی
در این باغ جهان قصاب بیرون کن سر از جایی
چو کرم تار تا کی خویش را در لانهها پیچی
چو موی دیده آتش هر زمان بر شانهها پیچی
گریبان لباس کعبه دل میتوان گشتن
چرا بر دست و پا چون دامن دیوانهها پیچی
برآید تا ز دستت مجلسی روشن کن از عارض
چو دود شمع تا کی بر پر پروانهها پیچی
چو تار عنکبوت آخر در این ماتمسرا تا کی
ز غفلت بر در و دیوار این ویرانهها پیچی
بجو راهی که تا از خویشتن بیرون نهی پا را
به خود چون دود تا کی در درون خانهها پیچی
چو خم در گوشهگیری باش و ناپیدا بمان تا کی
ز بیمغزی چو بوی باده در میخانهها پیچی
در این باغ جهان قصاب بیرون کن سر از جایی
چو کرم تار تا کی خویش را در لانهها پیچی
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۶
خواجه حسن مؤدب گوید رحمة اللّه علیه که چون آوازۀ شیخ در نشابور منتشر شد، کی پیر صوفیان آمده است از میهنه و مجلس میگوید، و از اسرار بندگان خدای تعالی خبر باز میدهد، و من صوفیان را خوار نگریستمی، گفتم صوفی علم نداند چگونه مجلس گوید؟ و علم غیب خدای تعالی بهیچ کس نداد بر سبیل امتحان به مجلس شیخ شدم و پیش تخت او بنشستم، جامهای فاخر پوشیده و دستار فوطۀ طبری در سر بسته، با دلی پر انکار و داوری. شیخ مجلس میگفت، چون مجلس بآخر آورد، از جهت درویشی جامۀ خواست، مرا در دل آمد که دستار خویش بدهم، باز گفتم با دل خویش کی مرا این دستار از آمل هدیه آوردهاند، و ده دینار نشابوری قیمت اینست، ندهم. دیگر بار شیخ حدیث دستار کرد، مرا باز در دل افتاد کی دستار بدهم، باز اندیشه را رد کردم و همان اندیشۀ اول در دل آمد. پیری در پهلوی من نشسته بود، سؤال کرد ای شیخ حقّ سبحانه و تعالی با بنده سخن گوید؟ شیخ گفت، از بهر دستارطبری دوبار بیش نگوید. بازآن مرد که در پهلوی تو نشسته است دوبار گفت که این دستار کی در سر داری بدین درویش ده، او میگوید ندهم کی قیمت این ده دینار است و مرا از آمل هدیه آوردهاند. حسن مؤدب گفت چون من آن سخن شنودم لرزه بر من افتاد، برخاستم و فرا پیش شیخ شدم و بوسه بر پای شیخ دادم و دستار و جامه جمله بدان درویش دادم و هیچ انکار و داوری با من نمانده، بنو مسلمان شدم و هر مال و نعمت کی داشتم در راه شیخ فدا کردم و به خدمت شیخ باستادم. و او خادم شیخ ما بوده است، و باقی عمر در خدمت شیخ بیستاد و خاکش بمیهنه است.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۵۲
آوردهاند کی روزی شیخ با جماعتی متصوفه در نشابور، بسر کوی عدنی کویان رسید. قصابی بود بر سر کوی، چون شیخ با جماعت بوی رسیدند، قصاب با خود گفت ای مادر و زن اینها! مشتی افسوس خواران، سرو گردن ایشان نگر، چون دنبۀ علفی! و دشنام چند بگفت چنانک هیچ مخلوق نشنود. و شیخ را از راه فراست برآن اطلاع بود. حسن مؤدب را گفت ای حسن آن قصاب را بیار. حسن بر قصاب شد و گفت ترا شیخ میخواند. مرد بترسید،. شیخ صوفی را پیش حسن فرستاد و گفت او را به گرمابه برید. حسن او را به گرمابه فرستاد و به خدمت شیخ آمد. شیخ گفت به بازار شو و کرباسی باریک و جفتی کفش و دستاری کتان طبری بخر و بدر گرمابه رو و صوفیی دورا آنجا برتا او را مغمزی کنند. حسن دو صوفی را به گرمابه به خدمت او فرستاد و حالی به بازار شد و آنچ شیخ فرموده بود بیاورد. شیخ صوفیان را گفت زود پیراهن و ایزار بدوزید. چون جامهها بردوختند شیخ گفت برو و دران مردپوشان و صددرم بوی ده و او را بگوی که همان سخن کی میگفتی میگوی. چون سیمت نماند بیا تادیگر بدهم. حسن بفرموده برفت و همه بجای آورد. قصاب درگریستن آمد و به خدمت شیخ باستاد و مرید شیخ شد.
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۴۵ - قصیده
بار دگر زمانه مراد دلم بداد
گردون ز کار بسته من بندها گشاد
هر چند یکدو روز ز گلزار مکرمت
دورم فکند و بر سر آن خارها نهاد
بازم بسوی مرکز عز و شرف رساند
یعنی جناب داور و دارای دین و داد
نوئین عهد خسرو عادل که وصف او
سطح بسیط خاک بپیمود همچو باد
والا جلال دولت و ملت که داد او
کام دل ستمکش آزادگان بداد
گیتی بعهد معدلت وجود او گذاشت
نام و نشان حاتم و نوشیروان زیاد
شهباز همتش چو بپرواز بر شود
با فر او همای بود بیخطر چو خاد
بر باد و بر جهان دمد از خلق او دمی
گردد ز شرم غرق بزیر عرق زباد
تا دیدم آن جلالت و رتبت کزو خجل
گردد روان خسرو جمشید و کیقباد
با عقل گفتم ار چه شود دال قافیه
میخوان و میدم از سر اخلاص ان یکاد
ایسروری که مادر ارکان بصد قران
مانند تو بسیرت و صورت پسر نزاد
با دست در فشان تو ابر بهار را
ناید پسند عقل که گویند هست راد
بر رغم دشمنان منم از جانت دوستدار
وین طشت مدتیست که از بام اوفتاد
تا کی غم زمانه بابن یمین رسد
وقتست اگر بعهد تو گردد ز بخت شاد
تا رأی پیر مونس بخت جوان بود
بخت جوانت همنفس رأی پیر باد
بادا قضای مبرم گردون بحکم تو
پیوسته مستفید چو شاگرد از او استاد
گردون ز کار بسته من بندها گشاد
هر چند یکدو روز ز گلزار مکرمت
دورم فکند و بر سر آن خارها نهاد
بازم بسوی مرکز عز و شرف رساند
یعنی جناب داور و دارای دین و داد
نوئین عهد خسرو عادل که وصف او
سطح بسیط خاک بپیمود همچو باد
والا جلال دولت و ملت که داد او
کام دل ستمکش آزادگان بداد
گیتی بعهد معدلت وجود او گذاشت
نام و نشان حاتم و نوشیروان زیاد
شهباز همتش چو بپرواز بر شود
با فر او همای بود بیخطر چو خاد
بر باد و بر جهان دمد از خلق او دمی
گردد ز شرم غرق بزیر عرق زباد
تا دیدم آن جلالت و رتبت کزو خجل
گردد روان خسرو جمشید و کیقباد
با عقل گفتم ار چه شود دال قافیه
میخوان و میدم از سر اخلاص ان یکاد
ایسروری که مادر ارکان بصد قران
مانند تو بسیرت و صورت پسر نزاد
با دست در فشان تو ابر بهار را
ناید پسند عقل که گویند هست راد
بر رغم دشمنان منم از جانت دوستدار
وین طشت مدتیست که از بام اوفتاد
تا کی غم زمانه بابن یمین رسد
وقتست اگر بعهد تو گردد ز بخت شاد
تا رأی پیر مونس بخت جوان بود
بخت جوانت همنفس رأی پیر باد
بادا قضای مبرم گردون بحکم تو
پیوسته مستفید چو شاگرد از او استاد
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴١
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ١۵٢
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢٨۶
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣٠٠
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣۵٢
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۵٢١
پیشتر زین روزگاری داشتم الحق چنانک
بود حالم و بالم از وی با رفاغ و با فراغ
از پی عشرت براغ اندر مزارع داشتم
وز برای عیش بودم کاخها در صحن باغ
با حریفان موافق عمر میبردم بسر
در تماشا و تفرج گه بباغ و گه براغ
ز انقلاب روزگار چون زغن نر ماده طبع
این زمانم بر کلوخ ملک بنشیند کلاغ
بود چون باز سفیدم پیش از اینکسوت حریر
در سیه پیکر گلیمی میروم اکنون چو زاغ
از برای قوت دل گر بخواری بایدم
صندل و سندل نیابم غیر چوب ارس و تاغ
پیش از این یارستمی در روز شمع افروختن
اینزمان شب می نیارم کرد روغن در چراغ
بودم امیدی که روزی اینشب حبلی من
دولتی زاید خود او هم شد ببخت من ستاغ
بر مثال اسب دزدیده که تا نتوان شناخت
روزگارم هر زمان داغی نهد بالای داغ
از دل پر سوز و چشم اشگبار خویشتن
گه در آتش چون سمندر گه در آبم همچو ماغ
منکه چون عیسی نیارم بی خری رفتن براه
هر زمانی دیگرم گیرد چو اسب یام الاغ
رشته صبرم که بودش قوت حبل المتین
اختلاف روزگار از ضعف کردش چون کماغ
ای نسیم صبحدم ابن یمین آمد بجان
لطف کن احوال او را در گه خلوت بلاغ
عرضه کن بر شاه گیتی و تدارک بر تو نیست
خود نباشد هیچ واجب بر رسول الا بلاغ
سایه حق آنکه اسبش را چو خنک آسمان
از مه نو زین و از خورشید میزیبد جناغ
در دماغ من نگنجد جز باو بردن نیاز
تا بود در سر دماغم باشد اینم در دماغ
بود حالم و بالم از وی با رفاغ و با فراغ
از پی عشرت براغ اندر مزارع داشتم
وز برای عیش بودم کاخها در صحن باغ
با حریفان موافق عمر میبردم بسر
در تماشا و تفرج گه بباغ و گه براغ
ز انقلاب روزگار چون زغن نر ماده طبع
این زمانم بر کلوخ ملک بنشیند کلاغ
بود چون باز سفیدم پیش از اینکسوت حریر
در سیه پیکر گلیمی میروم اکنون چو زاغ
از برای قوت دل گر بخواری بایدم
صندل و سندل نیابم غیر چوب ارس و تاغ
پیش از این یارستمی در روز شمع افروختن
اینزمان شب می نیارم کرد روغن در چراغ
بودم امیدی که روزی اینشب حبلی من
دولتی زاید خود او هم شد ببخت من ستاغ
بر مثال اسب دزدیده که تا نتوان شناخت
روزگارم هر زمان داغی نهد بالای داغ
از دل پر سوز و چشم اشگبار خویشتن
گه در آتش چون سمندر گه در آبم همچو ماغ
منکه چون عیسی نیارم بی خری رفتن براه
هر زمانی دیگرم گیرد چو اسب یام الاغ
رشته صبرم که بودش قوت حبل المتین
اختلاف روزگار از ضعف کردش چون کماغ
ای نسیم صبحدم ابن یمین آمد بجان
لطف کن احوال او را در گه خلوت بلاغ
عرضه کن بر شاه گیتی و تدارک بر تو نیست
خود نباشد هیچ واجب بر رسول الا بلاغ
سایه حق آنکه اسبش را چو خنک آسمان
از مه نو زین و از خورشید میزیبد جناغ
در دماغ من نگنجد جز باو بردن نیاز
تا بود در سر دماغم باشد اینم در دماغ
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۵٩٣
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶٢٩
مدتی در پی هوی و هوس
عرصه بر و بحر پیمودم
روز ننشستم از طلب نفسی
شب زمانی ز فکر نغنودم
چون برین مدت مدید گذشت
که ز اندیشه مغز پالودم
گشت مرآت دل چنان روشن
که یکی نقش راست بنمودم
صیقلی ساخت ز جوهر عقل
پس ز زنگ هواش بزدودم
صورت خیر و شر در آن دیدم
چشم عبرت بر او چو بگشودم
شد یقین ز انقلاب احوالم
که نه من بودم آنکه من بودم
کارم از کارخانه دگرست
نه بخود کاستم نه افزودم
بر بدو نیک چون نیم قادر
پس دل از غم بهرزه فرسودم
بعد ازین اقتدا بابن یمین
کردم و داشت راستی سودم
غایت آرزو چو دست نداد
پشت پائی زدم بیاسودم
عرصه بر و بحر پیمودم
روز ننشستم از طلب نفسی
شب زمانی ز فکر نغنودم
چون برین مدت مدید گذشت
که ز اندیشه مغز پالودم
گشت مرآت دل چنان روشن
که یکی نقش راست بنمودم
صیقلی ساخت ز جوهر عقل
پس ز زنگ هواش بزدودم
صورت خیر و شر در آن دیدم
چشم عبرت بر او چو بگشودم
شد یقین ز انقلاب احوالم
که نه من بودم آنکه من بودم
کارم از کارخانه دگرست
نه بخود کاستم نه افزودم
بر بدو نیک چون نیم قادر
پس دل از غم بهرزه فرسودم
بعد ازین اقتدا بابن یمین
کردم و داشت راستی سودم
غایت آرزو چو دست نداد
پشت پائی زدم بیاسودم
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۳۳
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱۰
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۲۲
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۷۹ - انقلاب اصفهان
دیدی تو اصفهانرا آنشهر خلد پیکر
آن سدره مقدس آن عدن روح پرور
آن بارگاه ملت وان تختگاه دولت
آن روی هفت عالم وانچشم هفت کشور
هر کوچه جویباری محکم بمهر عصمت
هر خانه سایه سایه با یکدگر مجاور
از غایت سخاوت زردار او تهی دست
وزمایه قناعت درویش او توانگر
اکنون ببین در آنخلد طوبی بیخ کنده
ولدان مو بریده حوران کشته شوهر
شهری چو چشم خوبان آراسته بمردم
خالی شده ز مردم حالی چو چشم عبهر
همچون صباح کاذب خطی ولی مبتر
همچون سراب شوره حظی ولی مزور
لطف خدای دیدی اکنون سیاستش بین
انواع لطف دیدی آثار قهربنگر
مشک از عنابچین در شد قار همچو کافور
لؤلؤ ز غصه در بحر شد قیر همچو عنبر
نحل اربداندی این ممکن که گردد از سهم
شهد شچو شحم حنظل مومشچو سنگمرمر
آتش پرست را گو برگیر نار و زنار
کایدر نماند اصلا نه مسجد و نه منبر
بنگر بدین عجایب طوفان و کوه جودی
دجال و مهد مهدی غرقاب و بیت مشعر
آن سدره مقدس آن عدن روح پرور
آن بارگاه ملت وان تختگاه دولت
آن روی هفت عالم وانچشم هفت کشور
هر کوچه جویباری محکم بمهر عصمت
هر خانه سایه سایه با یکدگر مجاور
از غایت سخاوت زردار او تهی دست
وزمایه قناعت درویش او توانگر
اکنون ببین در آنخلد طوبی بیخ کنده
ولدان مو بریده حوران کشته شوهر
شهری چو چشم خوبان آراسته بمردم
خالی شده ز مردم حالی چو چشم عبهر
همچون صباح کاذب خطی ولی مبتر
همچون سراب شوره حظی ولی مزور
لطف خدای دیدی اکنون سیاستش بین
انواع لطف دیدی آثار قهربنگر
مشک از عنابچین در شد قار همچو کافور
لؤلؤ ز غصه در بحر شد قیر همچو عنبر
نحل اربداندی این ممکن که گردد از سهم
شهد شچو شحم حنظل مومشچو سنگمرمر
آتش پرست را گو برگیر نار و زنار
کایدر نماند اصلا نه مسجد و نه منبر
بنگر بدین عجایب طوفان و کوه جودی
دجال و مهد مهدی غرقاب و بیت مشعر
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۵ - موی سپید
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۴۸ - بیچاره آدمی
جمالالدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۲۷
جمالالدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۶۰