عبارات مورد جستجو در ۷۱۰ گوهر پیدا شد:
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۸۹ - و قال ایضاً یمدح الصّاحب شهاب الدّین عزیزان الساوی
ای جناب تو قبلۀ احرار
مملکت را برایت استظهار
صدر عالم شهاب ملّت و دین
کر کفت غوطه می خورند بحار
لطف تو همچو ابرآب چکان
قهر تو همچو برق آتش بار
دست گردون قراضه های نجوم
کرده در پای همت تو نثار
کار یک شهر چون نگار شده
زان خط همچو صدهزار نگار
می دود چست با صفیر صریر
خامۀ تو که هست شیرین کار
برده لطف تو آب روی ختن
زده خلق تو کاروان تتار
جز زانگشت لطف تو نگشاد
پرده از چهرۀ عروس بهار
جز زبیم سخات بسته نشد
خون یاقوت در دل احجار
چرخ در جست و جوی پایۀ تو
آهنین پای گشته چون پرگار
مهر درآرزوی دیدارت
چشم زرین نهاده نرگس وار
گر کند روی در چمن خصمت
آورد شاخ نار آبی بار
مرغ جان را برون کشد ز قفس
باز قهرت چو در خلد منقار
بنهد آفتاب تیغ شعاع
گر کند هیبتت بروانکار
خنجر از دست بید بستاند
گر اشارت کنی بدست چنار
ای ز جاه تو آسمان برپای
وی ز رای تو روشنان برکار
اهل این خطّه را زدولت تو
یک زبانست و شکر صد خروار
کس ندادی نشان عمرانات
گرنبودی عنایتت معمار
حال من نیز نشنو از سر لطف
وآنگه آنرا فسانه یی پندار
منم آن طوطیی که گاه سخن
نادر افتد چو من شکر گفتار
از فنون هنر نیم خالی
وز علوم جهان کنم اخبار
مایه از شرع دارم ار چه مرا
هست در صفّ شاعران بازار
همچو صیت هنر نوازی تو
ذکر من سایرست در اقطار
نیست عیبم جز این که بر در کس
نکنم عرض خویشتن را خوار
شاعری قانعم بخود مشغول
خود و خلقی عیال و طفل چهار
نه فضولی کنم نه فتنه گری
نه سلام طمع نه قصد نقار
آن نگویم ز بهر کس هرگز
که بران واجب آید استغفار
سالها دام انتظار نهم
تا کنم هر مراد خویش شکار
بی سبب رنج خاطر چو منی
کس ندارد روا، تو نیز مدار
چیست این بی عنایتی با من ؟
چون تویی اهل فضل را غمخوار
عالم و شاعر و فقیه و ادیب
از تو دارند راتب و ادرار
من که این هر چهارم ،از تو چرا
خوف و تهدید دارم و آزار
هیچ سرور نگفت شاعر را
کانک دیگر کست بداد بیار
بخدایی که بر خزینۀ ملک
پاسبان کردن دولت بیدار
کانک گفتند حاسدان بغرض
در حق من زاندک و بسیار
همه کذب صریح و بهتانست
ورنه از فضل و دانشم بیزار
مفسدان خود کننده تسویلات
تو بخود راهشان مده زنهار
مال اصحابنا طمع نرزد
خویشتن را ازآن منزّه دار
خود چه کار خزینه راست شود
از دو سه کهنه جبّه و دستار
نام من در جریدۀ صلتست
در دواوین خواجگان کبار
چون نویسند اندرین دیوان
در وجوه مصادرات و قرار
همّت صاحبی ز روی خرد
نه همانا پسندد این کردار
خیره احسب که مجرمست رهی
از پی کیست حلم و عفو و وقار؟
تو بزر میخری ثنا زآنها
که عیال منند در اشعار
بخر از من برایگان باری
وین زیانرا زسود کم مشمار
عوض زر ز من گهر بستتان
قیمتی تر ز گوهر شهوار
آمدم با حدیث موش که او
کرد خبث درون خویش اظهار
خود بیندازم از بغل گریه
کنم از ماجرای موش اخبار
گربۀ روزه دار بود آن موش
هم فریبنده شکل و هم طرار
موش چن منقلب شود شومست
شومی او بکرد اثر ناچار
ظنّم آن بد که شیر مردانرا
بشکنم خرد پنجۀ در پیکار
در خیالم نبد که خیره مرا
قصد موشی چنین کند افکار
هر کجا موش اژدها گردد
عندلیبان شوند بوتیمار
گر ایادی همه قروض بود
نیست قرضی بترز قرض الفار
دوسوارم بحیله بفرستاد
تا فرستد بدان سبب سه سوار
خود گرفتم که فاره المسکست
که ز غمّازیش نیاید عار
هم بیاید شکافن شکمش
تا برون اوفتد از او اسرار
بخدایی که او ز عطسۀ خوک
موش را کرد در جهان دیدار
برسولی که فتوی شرعش
موش را کرد هم طویلۀ مار
واجب القتل کرد موشانرا
ور بودشان درون کعبه قرار
کآنچه گفتند مفسدان بغرض
بر ضمیر رهی نکرد گذار
بشنو از بنده نکته یی سر تیز
که خلیدست در دلم چون خار
گرچه دندان موش بس تیزست
تیزتر زان زبان من صدبار
تو بحق نایب سلیمانی
حق هر یک بجای خود بگزار
کارموشان برآسمان بردی
جانب بلبلان فرو مگذار
باد تا انقراض دور فلک
ذات پاکت ز ملک برخوردار
مملکت را برایت استظهار
صدر عالم شهاب ملّت و دین
کر کفت غوطه می خورند بحار
لطف تو همچو ابرآب چکان
قهر تو همچو برق آتش بار
دست گردون قراضه های نجوم
کرده در پای همت تو نثار
کار یک شهر چون نگار شده
زان خط همچو صدهزار نگار
می دود چست با صفیر صریر
خامۀ تو که هست شیرین کار
برده لطف تو آب روی ختن
زده خلق تو کاروان تتار
جز زانگشت لطف تو نگشاد
پرده از چهرۀ عروس بهار
جز زبیم سخات بسته نشد
خون یاقوت در دل احجار
چرخ در جست و جوی پایۀ تو
آهنین پای گشته چون پرگار
مهر درآرزوی دیدارت
چشم زرین نهاده نرگس وار
گر کند روی در چمن خصمت
آورد شاخ نار آبی بار
مرغ جان را برون کشد ز قفس
باز قهرت چو در خلد منقار
بنهد آفتاب تیغ شعاع
گر کند هیبتت بروانکار
خنجر از دست بید بستاند
گر اشارت کنی بدست چنار
ای ز جاه تو آسمان برپای
وی ز رای تو روشنان برکار
اهل این خطّه را زدولت تو
یک زبانست و شکر صد خروار
کس ندادی نشان عمرانات
گرنبودی عنایتت معمار
حال من نیز نشنو از سر لطف
وآنگه آنرا فسانه یی پندار
منم آن طوطیی که گاه سخن
نادر افتد چو من شکر گفتار
از فنون هنر نیم خالی
وز علوم جهان کنم اخبار
مایه از شرع دارم ار چه مرا
هست در صفّ شاعران بازار
همچو صیت هنر نوازی تو
ذکر من سایرست در اقطار
نیست عیبم جز این که بر در کس
نکنم عرض خویشتن را خوار
شاعری قانعم بخود مشغول
خود و خلقی عیال و طفل چهار
نه فضولی کنم نه فتنه گری
نه سلام طمع نه قصد نقار
آن نگویم ز بهر کس هرگز
که بران واجب آید استغفار
سالها دام انتظار نهم
تا کنم هر مراد خویش شکار
بی سبب رنج خاطر چو منی
کس ندارد روا، تو نیز مدار
چیست این بی عنایتی با من ؟
چون تویی اهل فضل را غمخوار
عالم و شاعر و فقیه و ادیب
از تو دارند راتب و ادرار
من که این هر چهارم ،از تو چرا
خوف و تهدید دارم و آزار
هیچ سرور نگفت شاعر را
کانک دیگر کست بداد بیار
بخدایی که بر خزینۀ ملک
پاسبان کردن دولت بیدار
کانک گفتند حاسدان بغرض
در حق من زاندک و بسیار
همه کذب صریح و بهتانست
ورنه از فضل و دانشم بیزار
مفسدان خود کننده تسویلات
تو بخود راهشان مده زنهار
مال اصحابنا طمع نرزد
خویشتن را ازآن منزّه دار
خود چه کار خزینه راست شود
از دو سه کهنه جبّه و دستار
نام من در جریدۀ صلتست
در دواوین خواجگان کبار
چون نویسند اندرین دیوان
در وجوه مصادرات و قرار
همّت صاحبی ز روی خرد
نه همانا پسندد این کردار
خیره احسب که مجرمست رهی
از پی کیست حلم و عفو و وقار؟
تو بزر میخری ثنا زآنها
که عیال منند در اشعار
بخر از من برایگان باری
وین زیانرا زسود کم مشمار
عوض زر ز من گهر بستتان
قیمتی تر ز گوهر شهوار
آمدم با حدیث موش که او
کرد خبث درون خویش اظهار
خود بیندازم از بغل گریه
کنم از ماجرای موش اخبار
گربۀ روزه دار بود آن موش
هم فریبنده شکل و هم طرار
موش چن منقلب شود شومست
شومی او بکرد اثر ناچار
ظنّم آن بد که شیر مردانرا
بشکنم خرد پنجۀ در پیکار
در خیالم نبد که خیره مرا
قصد موشی چنین کند افکار
هر کجا موش اژدها گردد
عندلیبان شوند بوتیمار
گر ایادی همه قروض بود
نیست قرضی بترز قرض الفار
دوسوارم بحیله بفرستاد
تا فرستد بدان سبب سه سوار
خود گرفتم که فاره المسکست
که ز غمّازیش نیاید عار
هم بیاید شکافن شکمش
تا برون اوفتد از او اسرار
بخدایی که او ز عطسۀ خوک
موش را کرد در جهان دیدار
برسولی که فتوی شرعش
موش را کرد هم طویلۀ مار
واجب القتل کرد موشانرا
ور بودشان درون کعبه قرار
کآنچه گفتند مفسدان بغرض
بر ضمیر رهی نکرد گذار
بشنو از بنده نکته یی سر تیز
که خلیدست در دلم چون خار
گرچه دندان موش بس تیزست
تیزتر زان زبان من صدبار
تو بحق نایب سلیمانی
حق هر یک بجای خود بگزار
کارموشان برآسمان بردی
جانب بلبلان فرو مگذار
باد تا انقراض دور فلک
ذات پاکت ز ملک برخوردار
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۱۲ - وله ایضاً
نکبت دانش است دولت موش
اینت عزّت که یافت ذّلت موش
چکنم وصف نیک ذاتی او؟
نیست محتاج شرح دخلت موش
سخت دورست از طریف خرد
مردمی جستن از جبلّت موش
هرکسی دین و ملّتی دارد
خبث و افساد، دین و ملّت موش
کشتنش واجبست در کعبه
خود همین بس بود فضیلت موش
زن او کرد پرزایر کسان
هر دو سوراخ خود بدولت موش
می شنیدم که مار می گیرد
گاه گاهی بوقت غفلت موش
سگ بر آن گنده شرف دارد
که تن اندر دهد بوصلت موش
راست ماند بسبلت گربه
سبلت موش گاه صولت موش
مرجع موش هست سوی پنیر
مرجع گوزهاست سبلت موش
صاحبا چون تو آگهی که کسی
نیست آگه زمکر و حیلت موش
چون روا داری از خرد که کنی
قصد آزار کس بعلّت موش؟
گر بود دسترس بکوب سرش
که پسندیده نیست مهلت موش
اینت عزّت که یافت ذّلت موش
چکنم وصف نیک ذاتی او؟
نیست محتاج شرح دخلت موش
سخت دورست از طریف خرد
مردمی جستن از جبلّت موش
هرکسی دین و ملّتی دارد
خبث و افساد، دین و ملّت موش
کشتنش واجبست در کعبه
خود همین بس بود فضیلت موش
زن او کرد پرزایر کسان
هر دو سوراخ خود بدولت موش
می شنیدم که مار می گیرد
گاه گاهی بوقت غفلت موش
سگ بر آن گنده شرف دارد
که تن اندر دهد بوصلت موش
راست ماند بسبلت گربه
سبلت موش گاه صولت موش
مرجع موش هست سوی پنیر
مرجع گوزهاست سبلت موش
صاحبا چون تو آگهی که کسی
نیست آگه زمکر و حیلت موش
چون روا داری از خرد که کنی
قصد آزار کس بعلّت موش؟
گر بود دسترس بکوب سرش
که پسندیده نیست مهلت موش
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۱۵ - وله ایضاً فی صفة الفرس
ای ز انعام های گوناگون
کرده جودت بر اهل فضل اسباغ
نیست بر چهرۀ عروس سخن
جز ز خطّ مسلسلت اصداغ
تا برو موکب تو پی سپرد
همه دل روی گشت لالۀ راغ
تا که گوید دعای دولت تو
گشت سوسن همه زبان در باغ
سرفرازا ز حال مرکب خویش
لاغی آورده ام ظریف و چه لاغ
دارم اسبی کش استخوان در پوست
هست چون در جوال هیزم تاغ
قطرۀ خون از او بصد نشتر
بر نیارد ز لاغری برّاغ
کوب خورده ز پهلویش مهماز
سوخته بر سرین او دل داغ
خشک ریشش چو شمع تو بر تو
حشو پشتش فتیله همچو چراغ
زان گشاده دست مهرۀ پشتش
که عصبهاش سست شد چو کناغ
موی بروی نرسته جز که نمد
پوست بروی نمانده جز که جناغ
گشته از خرقهای گوناگون
پشت ریشش چو کلبۀ صبّاغ
کرده باکاهلی ز یک منزل
خبر نتن متن خویش ابلاغ
گر بدار الجلود برگذرد
بگریزد ز گند او دبّاغ
نیست یک لحظه فارغ و خالی
شکم و پشت او ز استفراغ
تختۀ گردنش کند ایمن
مرد را از گرفت و گیر الاغ
من چو مرهم نشسته بر سر ریش
همچو محدث فراز بیت فراغ
میروم مفرد و سلیمان وار
بر سرم صف کشیده باشه وزاغ
چند باشد نشسته بر مردار
بلبل مدحت تو همچو کلاغ
رحمتی کن که در مقاساتش
کیسۀ صبر کرده ام افراغ
گر زتو مرکبی دگر طلبم
که شدستم عظیم گنده دماغ
این توقّع زمن بدیع مدار
که شدستم عظیم کنده دماغ
کرده جودت بر اهل فضل اسباغ
نیست بر چهرۀ عروس سخن
جز ز خطّ مسلسلت اصداغ
تا برو موکب تو پی سپرد
همه دل روی گشت لالۀ راغ
تا که گوید دعای دولت تو
گشت سوسن همه زبان در باغ
سرفرازا ز حال مرکب خویش
لاغی آورده ام ظریف و چه لاغ
دارم اسبی کش استخوان در پوست
هست چون در جوال هیزم تاغ
قطرۀ خون از او بصد نشتر
بر نیارد ز لاغری برّاغ
کوب خورده ز پهلویش مهماز
سوخته بر سرین او دل داغ
خشک ریشش چو شمع تو بر تو
حشو پشتش فتیله همچو چراغ
زان گشاده دست مهرۀ پشتش
که عصبهاش سست شد چو کناغ
موی بروی نرسته جز که نمد
پوست بروی نمانده جز که جناغ
گشته از خرقهای گوناگون
پشت ریشش چو کلبۀ صبّاغ
کرده باکاهلی ز یک منزل
خبر نتن متن خویش ابلاغ
گر بدار الجلود برگذرد
بگریزد ز گند او دبّاغ
نیست یک لحظه فارغ و خالی
شکم و پشت او ز استفراغ
تختۀ گردنش کند ایمن
مرد را از گرفت و گیر الاغ
من چو مرهم نشسته بر سر ریش
همچو محدث فراز بیت فراغ
میروم مفرد و سلیمان وار
بر سرم صف کشیده باشه وزاغ
چند باشد نشسته بر مردار
بلبل مدحت تو همچو کلاغ
رحمتی کن که در مقاساتش
کیسۀ صبر کرده ام افراغ
گر زتو مرکبی دگر طلبم
که شدستم عظیم گنده دماغ
این توقّع زمن بدیع مدار
که شدستم عظیم کنده دماغ
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۱ - وله ایضا
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۶ - وله ایضا
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۵۸ - ایضا له
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۸۲ - ایضا له
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۲۲ - ایضا له
دانی که طمع چه گفت با من؟
بشنو که ز لطف و ظرف باشد
با خواجه اگر تو برف اوّل
بر کار کنی شگرف باشد
تا تتماجی کنیم ترتیب
چون روغن و آرد و ترف باشد
گفتم که نیاورم این که ترسم
کان موجب جور و حرف باشد
لیکن بفرستم ار تو خواهی
شعری که به جای برف باشد
مقصود به هر چه حاصل آید
از مرد کریم حرف باشد
ای آنکه به چشم فکر غوّاص
بحر کرم تو ژرف باشد
این شعر مرا به برف برگیر
پیداست که خود چه صرف باشد
لطفی کن و هر چه میفرستی
باید که سه چار ظرف باشد
بشنو که ز لطف و ظرف باشد
با خواجه اگر تو برف اوّل
بر کار کنی شگرف باشد
تا تتماجی کنیم ترتیب
چون روغن و آرد و ترف باشد
گفتم که نیاورم این که ترسم
کان موجب جور و حرف باشد
لیکن بفرستم ار تو خواهی
شعری که به جای برف باشد
مقصود به هر چه حاصل آید
از مرد کریم حرف باشد
ای آنکه به چشم فکر غوّاص
بحر کرم تو ژرف باشد
این شعر مرا به برف برگیر
پیداست که خود چه صرف باشد
لطفی کن و هر چه میفرستی
باید که سه چار ظرف باشد
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۲۹ - ایضا له
صدرا ز برای خدمت تو
گر بذل کنیم جان چه باشد؟
تا مدحت تست بر زبانم
شیرین تر ازین زبان چه باشد؟
جز خصمی دولت تو کردن
بدبختی جاودان چه باشد؟
بنیوش حکایتی که با آن
صد قصّه و داستان چه باشد؟
مهمان من آمدند قومی
وین بنده ز میهمان چه باشد؟
گر لاف زنم ز تیره روزی
روشنتر ازین نشان چه باشد؟
افلاس و خمار و این حریفان
زین بدتر در جهان چه باشد؟
سرد و ترش اندرین چنین جای
الّا رخ میزبان چه باشد؟
ایشان همه در حدیث مطرب
انده مخور ای فلان چه باشد؟
بسیار فتد چنین زیانها
خرج دو سه قلتبان چه باشد؟
من عذر همی کنم که تان خود
بر ذوق لب و دهان چه باشد؟
وز زیر دو لب همی کنم جنگ
کین محنت ناگهان چه باشد؟
تن در دادم چو در فتادم
حاصل ز غم و فغان چه باشد؟
کردم کرم آنچه بود حاصل
در خانۀ مفلسان چه باشد؟
چون ظاهرم این بود تجمّل
پیداست که در نهان چه باشد
نان نیز چو نانوا نیارد
بر سفره و گرد خوان چه باشد؟
از گوشت حدیث بر ندارم
در کارد باستخوان چه باشد؟
ور نقل طلب کنند از من
جز عربده آن زمان چه باشد؟
روشن ز میانه وجه باده است
تا خود پس از ینمان چه باشد؟
در خشم مشو که این گران بین
بفرست سبک، گران چه باشد؟
زنهار در آن مکن توقّف
در خورد توان آنچه باشد
گر بذل کنیم جان چه باشد؟
تا مدحت تست بر زبانم
شیرین تر ازین زبان چه باشد؟
جز خصمی دولت تو کردن
بدبختی جاودان چه باشد؟
بنیوش حکایتی که با آن
صد قصّه و داستان چه باشد؟
مهمان من آمدند قومی
وین بنده ز میهمان چه باشد؟
گر لاف زنم ز تیره روزی
روشنتر ازین نشان چه باشد؟
افلاس و خمار و این حریفان
زین بدتر در جهان چه باشد؟
سرد و ترش اندرین چنین جای
الّا رخ میزبان چه باشد؟
ایشان همه در حدیث مطرب
انده مخور ای فلان چه باشد؟
بسیار فتد چنین زیانها
خرج دو سه قلتبان چه باشد؟
من عذر همی کنم که تان خود
بر ذوق لب و دهان چه باشد؟
وز زیر دو لب همی کنم جنگ
کین محنت ناگهان چه باشد؟
تن در دادم چو در فتادم
حاصل ز غم و فغان چه باشد؟
کردم کرم آنچه بود حاصل
در خانۀ مفلسان چه باشد؟
چون ظاهرم این بود تجمّل
پیداست که در نهان چه باشد
نان نیز چو نانوا نیارد
بر سفره و گرد خوان چه باشد؟
از گوشت حدیث بر ندارم
در کارد باستخوان چه باشد؟
ور نقل طلب کنند از من
جز عربده آن زمان چه باشد؟
روشن ز میانه وجه باده است
تا خود پس از ینمان چه باشد؟
در خشم مشو که این گران بین
بفرست سبک، گران چه باشد؟
زنهار در آن مکن توقّف
در خورد توان آنچه باشد
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۶۸ - وله ایضا
قدری شراب از رضیّ الّدین بخواستم
میداد وعده مدّتهای مدید بود
ناگاه دوش وعدة خود را وفا نمود
والحق ز خرّمی شب من روز عید بود
دیدم غلامکی و یکی ظرف مختصر
وانگه چگونه مختصری نامفید بود
آبی به بوی گنده ولیکن به طعم بد
بدرنگ همچو جرعۀ جام صدید بود
آغشته بد به دردی و خاشاک گفتیی
در بول اسب ریزۀ سرکین ترید بود
گفتم همین زمان بر او باز برهلا
گو این مروّت از کرم تو بعید بود
این بادۀ چنین ز بتر جای آورند
گفتا آری از خم خواجه حمید بود
میداد وعده مدّتهای مدید بود
ناگاه دوش وعدة خود را وفا نمود
والحق ز خرّمی شب من روز عید بود
دیدم غلامکی و یکی ظرف مختصر
وانگه چگونه مختصری نامفید بود
آبی به بوی گنده ولیکن به طعم بد
بدرنگ همچو جرعۀ جام صدید بود
آغشته بد به دردی و خاشاک گفتیی
در بول اسب ریزۀ سرکین ترید بود
گفتم همین زمان بر او باز برهلا
گو این مروّت از کرم تو بعید بود
این بادۀ چنین ز بتر جای آورند
گفتا آری از خم خواجه حمید بود
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۹۲ - وله ایضا
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۳۵ - وله ایضا فی استدعاالّتبن
بدرگاه خواجه شدم دی سوار
بدان تا ز دیدار او برخوردم
ز بهر عمارت بدان پیشگاه
یکی تودة خاک آمد برم
دو سه توبره کاه در پیش او
که شایستی ار بودی آن بر سرم
به لفظی که دانند آنرا خران
همی گفت در زیر لب استرم
چه بودی گر این خاک من بودمی
من آن بخت نیک از کجا آوردم
از این خاکم اندر دهان آمد آب
سزد گر دگر خاک را نسپرم
از این پس تو بر خاک ره می نشین
که آن بهتر از لاشۀ لاغرم
که هم آب و هم کاه دارد ببر
من از دور باد هوا می خورم
برو خواجه را از زبانم بگوی
که ای چشمۀ جود و کان کرم
مرا نیز از کاه پر کن شکم
که آخر نه از خاک ره کمترم
رسولم ز استر بنزدیک تو
ادا کردم و دردسر می برم
بدان تا ز دیدار او برخوردم
ز بهر عمارت بدان پیشگاه
یکی تودة خاک آمد برم
دو سه توبره کاه در پیش او
که شایستی ار بودی آن بر سرم
به لفظی که دانند آنرا خران
همی گفت در زیر لب استرم
چه بودی گر این خاک من بودمی
من آن بخت نیک از کجا آوردم
از این خاکم اندر دهان آمد آب
سزد گر دگر خاک را نسپرم
از این پس تو بر خاک ره می نشین
که آن بهتر از لاشۀ لاغرم
که هم آب و هم کاه دارد ببر
من از دور باد هوا می خورم
برو خواجه را از زبانم بگوی
که ای چشمۀ جود و کان کرم
مرا نیز از کاه پر کن شکم
که آخر نه از خاک ره کمترم
رسولم ز استر بنزدیک تو
ادا کردم و دردسر می برم
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۳۹ - ایضا له
من از تشریف مولانا چنان تنگ آمدم الحق
که در وی می گمان بردم که من ماهی در شستم
از آن دراعّۀ تنگم قبای صبر تنگ آمد
بلی چون تنگ روزیّم به رزق خویش پیوستم
چو شرط آمد که هر ظرفی بود از جنس مظروفش
ضرورت آستینم تنگ و کوته بود چون دستم
ز تنگی سینه و حلقم چنان افشرده شد درهم
که در وی چون بسرفیدم زده جا درز بگسستم
همه اجزای او پر شد چو آکندم درو خود را
روان شد از شکم گوزم چو خود را اندران بستم
نه خلعت بد مضیقی بد که در وی کرد محبوسم
شکنجه ست این نه دراعّه که پهلو خرد بشکستم
چو بوقی تنگ بود و من شکم ور چون دهل بودم
دهل در بوق پنهان کرد مشکل می توانستم
نرفتم پیش از این در بند تشریف تو من هرگز
کنون باری ز سر تا پای اندر بند آن هستم
همی گفتم که تا آنرا نپوشم من بننشینم
کنون از تنگیش تا آن بپوشیدم بننشستم
لباسی پنج گز بالا که دوزی از دوگز جامه
فرا خایش تو خود دانی، بدادم شرح و وارستم
اگر چه صورت نزعست بر کندن چنین جامه
ز تن کردم برون آخر وزین زندان برون جستم
که در وی می گمان بردم که من ماهی در شستم
از آن دراعّۀ تنگم قبای صبر تنگ آمد
بلی چون تنگ روزیّم به رزق خویش پیوستم
چو شرط آمد که هر ظرفی بود از جنس مظروفش
ضرورت آستینم تنگ و کوته بود چون دستم
ز تنگی سینه و حلقم چنان افشرده شد درهم
که در وی چون بسرفیدم زده جا درز بگسستم
همه اجزای او پر شد چو آکندم درو خود را
روان شد از شکم گوزم چو خود را اندران بستم
نه خلعت بد مضیقی بد که در وی کرد محبوسم
شکنجه ست این نه دراعّه که پهلو خرد بشکستم
چو بوقی تنگ بود و من شکم ور چون دهل بودم
دهل در بوق پنهان کرد مشکل می توانستم
نرفتم پیش از این در بند تشریف تو من هرگز
کنون باری ز سر تا پای اندر بند آن هستم
همی گفتم که تا آنرا نپوشم من بننشینم
کنون از تنگیش تا آن بپوشیدم بننشستم
لباسی پنج گز بالا که دوزی از دوگز جامه
فرا خایش تو خود دانی، بدادم شرح و وارستم
اگر چه صورت نزعست بر کندن چنین جامه
ز تن کردم برون آخر وزین زندان برون جستم
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۵۴ - ایضا له
من بی برگ از تو این یک بار
شاخ بی برگ و بار می خواهم
خرد و در هم شکسته بی سببی
دست و پایی هزار می خواهم
زان درختی که در زمستانها
میوه آرد ببار می خواهم
میوۀ آن درخت نار بود
دان که من خود چه نار می خواهم
تا از این لفظ فهم آن نکنی
کز تو دار چنار می خواهم
تخت مرّیخ شاه می جویم
اسب آتش سوار می خواهم
وین هم از غایت خریّ منست
که ز گلزار خار می خواهم
مرکب تند و تیز آتش را
علفی خوشگوار می خواهم
در سرای من ارچه هست عزیز
صلتی سخت خوار می خواهم
تر و خشک آنچه هست در همه حال
خالی از انتظار می خواهم
شاخ بی برگ و بار می خواهم
خرد و در هم شکسته بی سببی
دست و پایی هزار می خواهم
زان درختی که در زمستانها
میوه آرد ببار می خواهم
میوۀ آن درخت نار بود
دان که من خود چه نار می خواهم
تا از این لفظ فهم آن نکنی
کز تو دار چنار می خواهم
تخت مرّیخ شاه می جویم
اسب آتش سوار می خواهم
وین هم از غایت خریّ منست
که ز گلزار خار می خواهم
مرکب تند و تیز آتش را
علفی خوشگوار می خواهم
در سرای من ارچه هست عزیز
صلتی سخت خوار می خواهم
تر و خشک آنچه هست در همه حال
خالی از انتظار می خواهم
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۶۵ - وله ایضا
آن که سخت نشده هرگز سیر
نیست الّا شکم خواجه فلان
وان که بر خیر نشد هرگز چیر
نیست الّا قلم خواجه فلان
وان که روی از نظر کس ننهفت
نیت الّا حرم خواجه فلان
وان که چشم طمعش نقش ندید
نیست الّا درم خواجه فلان
وان که افزون ز همه چیز آنست
نیست الّا ستم خواجه فلان
وان که در عالم از آن کمتر نیست
نیست الّا کرم خواجه فلان
وان که شومست بر ارباب هنر
نیست الّا قدم خواجه فلان
وان که زان نیست مبارکتر هیچ
نیست الّا عدم خواجه فلان
وان که شادند همه اهل کمال
نیست الّا به غم خواجه فلان
نیست الّا شکم خواجه فلان
وان که بر خیر نشد هرگز چیر
نیست الّا قلم خواجه فلان
وان که روی از نظر کس ننهفت
نیت الّا حرم خواجه فلان
وان که چشم طمعش نقش ندید
نیست الّا درم خواجه فلان
وان که افزون ز همه چیز آنست
نیست الّا ستم خواجه فلان
وان که در عالم از آن کمتر نیست
نیست الّا کرم خواجه فلان
وان که شومست بر ارباب هنر
نیست الّا قدم خواجه فلان
وان که زان نیست مبارکتر هیچ
نیست الّا عدم خواجه فلان
وان که شادند همه اهل کمال
نیست الّا به غم خواجه فلان
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۶۹ - ایضا له
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۰۰ - ایضا له
ای بر محکّ عقل وجود تو ناسره
ای مجمع مساوی اخلاق یکسره
گر بگذری بر آنکه ز مویی ضعیف تر
چیزی از وتراش کنی همچو استره
گر چه خری تر از خری هیچ نقص نیست
تا مر تراست سیم بخروار در خره
اقبال بین که روی نهادست سوی تو
او را چه می کنی؟ که تو گولی و غتفره
گر خاطر تو تیره و طبعت نبهره است
هم آب تست روشن و هم سیم تو سره
ریشت جوال گوز و بروتت جوال دوز
جمله شکم چو خنب و دهان همچو خنبره
از دست تو برون نتوان کرد زر به دوز
کان دست مرد ریکت قفلست وزر بره
اندر دهان نگیری از بخل آب خویش
از تشنگی اگر رسدت جان به غرغره
شاید کز اهل فضل فزونی به جاه و مال
زیرا که هم گرانی و هم سرد مسخره
هر کو تهی ترست بمعنی به عهد ما
او را بلند تر بود ایوان و منظره
اکنون کز اهل فضل خران بر سر آمدند
تو بر سر آمدی ز خران همچو تو بره
ای مجمع مساوی اخلاق یکسره
گر بگذری بر آنکه ز مویی ضعیف تر
چیزی از وتراش کنی همچو استره
گر چه خری تر از خری هیچ نقص نیست
تا مر تراست سیم بخروار در خره
اقبال بین که روی نهادست سوی تو
او را چه می کنی؟ که تو گولی و غتفره
گر خاطر تو تیره و طبعت نبهره است
هم آب تست روشن و هم سیم تو سره
ریشت جوال گوز و بروتت جوال دوز
جمله شکم چو خنب و دهان همچو خنبره
از دست تو برون نتوان کرد زر به دوز
کان دست مرد ریکت قفلست وزر بره
اندر دهان نگیری از بخل آب خویش
از تشنگی اگر رسدت جان به غرغره
شاید کز اهل فضل فزونی به جاه و مال
زیرا که هم گرانی و هم سرد مسخره
هر کو تهی ترست بمعنی به عهد ما
او را بلند تر بود ایوان و منظره
اکنون کز اهل فضل خران بر سر آمدند
تو بر سر آمدی ز خران همچو تو بره
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۳۲ - ایضا له
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۴۸ - ایضا له
ای آنکه از افاضت انوار معنوی
خورشید را ز خاطر خود وام داده یی
از لطف طبع تربیت روح کرده یی
وز لفظ پاک طیرة اجرام داده یی
از نوک کلک خویش به اجرام نظم و نثر
تشویر نوک سوزن نظّام داده یی
راه معالی از همه جانب سپرده یی
داد معانی از همه اقسام داده یی
از تو جواب شعر توقّع نداشتم
تو خود جوابم از سر انعام داده یی
این مدح نیست! اینکه فرستاده یی مرا
زهر هلاهلست که بی جام داده یی
اندر لباس مدح مرا همچو گفته یی
ما مدح گفته ایم و تو دشنام داده یی
غمّازی و فساد و حسد جمع کرده یی
وان را جواب قطعۀ من نام داده یی
محتاج این فضول نبودی ولی مرا
از حال اندرون خود اعلام داده یی
خورشید را ز خاطر خود وام داده یی
از لطف طبع تربیت روح کرده یی
وز لفظ پاک طیرة اجرام داده یی
از نوک کلک خویش به اجرام نظم و نثر
تشویر نوک سوزن نظّام داده یی
راه معالی از همه جانب سپرده یی
داد معانی از همه اقسام داده یی
از تو جواب شعر توقّع نداشتم
تو خود جوابم از سر انعام داده یی
این مدح نیست! اینکه فرستاده یی مرا
زهر هلاهلست که بی جام داده یی
اندر لباس مدح مرا همچو گفته یی
ما مدح گفته ایم و تو دشنام داده یی
غمّازی و فساد و حسد جمع کرده یی
وان را جواب قطعۀ من نام داده یی
محتاج این فضول نبودی ولی مرا
از حال اندرون خود اعلام داده یی
کمالالدین اسماعیل : مثنویات
شمارهٔ ۲ - و قال ایصاً فی هجو شهاب الدّین عمر اللنبانی (مثنوی)
تا زبانم بکام جنبانست
در ثنای رئیس لنبانست
چه رئیس؟ آن خسیس پرتلیس
مایهٔ ظلم و سایهٔ ابلیس
از بخیلی نکردد آن با زن
... خود را تمام در ... زن
آنکه نامش زن ننگ پیدا نیست
در بدی و ددیش همتا نیست
آنکه او پیشوای دزدانست
سرو سر خیل زن بمزد انست
مردکی زشت روی گنده بغل
پای تا سر همه دروغ و دغل
بی حفاظ و گدا و قحبه زنست
کیسه پرد از و دزد و نقب زنست
طبع او لوم و شغل نامعلوم
صحبتش شوم و سیرتش هذموم
آن سیه کار، کو؛ روز سپید
روشنایی بدزدد از خورشید
ببرد هر کجا که کرد گذار
آهن از چوب و کاه از دیوار
کند از جامه همچو باد خزان
شاخها را بیک نفس عریان
گر نظر بروی افکند نرگس
کند او را ز سیم و زر مفلس
کیسهٔ غنچه گر نهی بر او
خرده خرده بدزدد از زر او
ور بشاخ شکوفه بر گذرد
سیم او پاک در هوا ببرد
خرمنی کاه آن خر از سرپای
ببرد جو بجو چو کاه ربای
دست نا پاک چون دراز کند
بمثل گر سوی پیاز کند
یک بیک جامه هاش بستاند
همچو سیرش برهنه گر داند
ور ببوید گل سمن بود را
کند از بوی بینوا او را
بگشاید ز غایت غمری
طوق قمری ز گردن قمری
گر نه بلبل بر آورد غلغل
پیرهن بر کند ز غنچهٔ گل
ور نه در بانگ و نعره افزاید
تاج فرق خروه برباید
ور درآرد کبوتری بکنار
کند از پای او برون شلوار
هدهدی گر ببام او بپرد
ر زمانش کله ز سر ببرد
دم طاوس ارش به دست دهی
کندش زان همه درست تهی
دست شوم ار بتیغ دریازد
مغز او از گهر بپردازد
کف دست ار بدو فرود آرد
توز را برکمان بنگذارد
مهره مار از دهان ببرد
کمر مور از میان ببرد
کمر کوه را خطر باشد
هر گهی کش بروگذر باشد
گر درستی زرش دهی در حال
در کم و کاست اوفتد چو هلال
ور بدست تو دست او پیوست
ببرد نیمه یی ز ناخن دست
جمله دزدست آن سراسیمه
کاج راضی بدی بیک نیمه
بزر و سیم مردمان اندر
هست بر اعتقاد بلقندر
هرکرا اعتقاد این باشد
خود تو دانی که چون امین باشد
باز نتواند ستد ز دستش هیچ
زانکه بس ممسکست و پیچاپیچ
هیچ چیزش بکس نپردازد
هرچه یابد بتو براندازد
از خسیسی که اوست گر بزید
بخورد هر چه بعد از این برید
از بخیلی که هست و امساکش
گر ببّرند دست ناپاکش
نیست ممکن که نیم قطرهٔ خون
آید از دست مدبرش بیرون
این امین ببین که برگزیدم من
تا از او دیدم آنچه دیدم من
دو سفط پر ز زرّ و ابریشم
روز روشن ببرد از پیشم
چشم من با دو لب پر از نفرین
روز و شب در قفاش هست چنین
برد و برخورد حلال میداند
عثراتم هنوز می خواند
وز شماری که خودبخود کردست
باقیی نیز بر من آوردست
این چنین فعل کو بکف دارد
سگ مرده بر او شرف دارد
هست دم سردتر ز باد خزان
زان چو یادش کنم بلرزم از آن
دارد از خوک عاریت دندان
تا خورد بر دروغ سوگندان
نخورد غم که میشود بزه مند
بی تحاشی همی خورد سوگند
نیست نزدیک او علی الاطلاق
هیچ خوش خوارتر مگر سه طلاق
گرگ نابست نیک در نگرش
ناب گرگ درنده در ز فرش
شکم او جوال سیر و پیاز
دهن او غلاف پشک گراز
کس ندیدست از هنرمندان
... خواره زنی بدین دندان
گر ببینی تو شکل دندانی
تو زبانی دوزخش خوانی
هیچ هرگز ندارد او آزرم
هیچ در چشم او نیاید شرم
سخت سستست در مسلمانی
دست او سخت تر ز پیشانی
گر بگردی بلاد ایمانرا
کافرستان و ملحد ستانرا
در بدی وددی و سگ رویی
دوم او نیابی ار جویی
هست در چشم عقل ناخوشتر
صورت و سیرتش ز یکدیگر
قلتبانی بود که چندین سال
می ستاند زر از حرام و حلال
که جوی زان به هیچ کس ندهد
وانچه بگرفت باز پس ندهد
طرفه تر آنکه با هنرمندان
سرد گوید بدان لب و دندان
نه ز دست دگر خسیسانست
نام و ننگ همه رئیسانست
روش و سیرتش بدین صفتست
وانگهش آرزوی معرفتست
هست در صحبت دغا بازان
طاق و جفتش بگوز انباران
گر نبودی مضارب و انباز
سفرهٔ او شکم نگردی باز
چون بجایست کافری کافر
چون بره رفت فاجری فاجر
گه بروت مهین، شهاب عمر
آن بغا و خسیسک وزن غر
نه روا باشد این سخن راندن
سایهٔ دیو را عمر خواندن
صیت عدل عمر فراوانست
ظلم این صد هزار چند انست
کی شود رهنمون بحرف صواب
بسته بودند دیو بیم شهاب
نام او خود زننگش آزردست
لقبش باری از چه در خوردست
هرکرا کار استراق بود
او سزاوار احتراق بود
از در منصب وریاست نیست
او بجز بابت سیاست نیست
شاد باش ای رئیس ده مهتر
ای بتحقیق، سگ ز تو بهتر
می برازد ترا ز سیم بری
ترک شیرین دهان سیم بری
تو که ای در میان آدمیان
که سر خود فکنده یی بمیان؟
بسخن یا بسفره و نانت
بچه تّره نهند بر خوانت
جعلی روبگرد مزبله گرد
نه چو پروانه گرد مشعله گرد
به خری هر که چون تو معروفست
او نه معروف بلکه معلوفست
تو که از رهزنان استادی
بتجارت چگونه افتادی؟
چون ترا حرفتست جمله بری
سود ده یازده چه می شمری؟
صفت عمر و وزید جمله تر است
از برای چه میدوی چپ و راست؟
سود کردم من از تجارت تو
طرف بر بستم از بصارت تو
شرکت تو چوشرکت در یزدان
امل او چو باد سرد خزان
خیر تو لازمست همچون تب
متعدّیست شّر تو چو جرب
چون ندانی قیامت و محشر
فارغی از خدا و پیغمبر
نیست فرقی ترا حرام وحلال
کی هراست بود ز وزرووبال؟
چه خوری گرد راه و رنج سفر
بر در شهر کاروان می بر
مردم لنبه سر که بنشینند
مصلحت همچو تو درین بینند
نی خطا گفتم این، خطا گفتم
مر ترا راهزن چرا گفتم؟
بخدا کانکه اهل این کارند
از تو و سیرت تو بیزارند
از بر خواجگان برون ندرخت
تو و سرگین کشی بپای درخت
روبکار گل ای خر نادان
چون برد سیم مرد بازرگان
بتو اکنون ز کازرون و پسا
مینویسند ملحد الرّؤسا
کیسه ات شد ملا ز چیز کسان
باد ریشت خلا ز تیز کسان
زین حدیث ار چه سر بجنبانی
ننگ سر کین کشان لنبانی
از دو پاره دهی بدین سامان
ریشت از گوزدان سر از لنبان
یک ره از من نصیحتی بشنو
زر من باز ده، بدوزخ رو
چون برآوردی از زر من گرد
پوستینم چرا کنی ای سرد
بعد ازین کت زر و درم دادم
هیچ کس را ز خانه ات گاد؟
با تو من بعد از این چه بد کردم
که ترا کدخدای خود کردم
چند بر ما از ین تحکّمها
تا تو خود از کجا و ما ز کجا؟
نه و ثاق تو دیده ام هرگز
نه ترا ریش ریده ام هرگز
ننهادم بعمر خود روزی
بر بروت تو قلتبان گوزی
چه مرا در عذاب میداری؟
از چه ام در خلاب میداری؟
هر که او سفله را بزرگ کند
سعی در فربهی گرگ کند
خرس و خوکت چگونه خوانم من؟
که ترا کم زهر دو دانم من
گر چه بودست در نظر زشتم
ماجرای خود و تو بنوشتم
تا چو گویند باری از من و تو
باشد این یادگاری از من و تو
آنچه بنوشتم ارچه بسیارست
درمی از هزار دینارست
بثنایت نمی رسد سخنم
عاجزم از ثنای تو چکنم
بدعا آیم از ثنا اکنون
که سخن هرزه بود تا اکنون
تا علاج دماغ برزگران
نبود جز چماق و گرزگران
باد در گردن تو کرده بخم
طیلسانی زموی بز محکم
باد چالاک در رسن بازی
سر تو همچو کودک غازی
باد چوب شکنجه را توفیق
تا دو ساق ترا کند تلفیق
هر چه آنرا شکنجه ضم کرده
باز تیغش جدا ز هم کرده
نی فرو برده باد سر تابن
همچو دیوار رز ترا ناخن
در سیه چال مدّتی محبوس
مانده بادی ز طالع منحوس
بخلاص تو گر دهند آواز
روز ادینه باد بعد نماز
پس و پیش تو در ره بازار
در گرفته پیادگان و سوار
تو خرامان و گردن افرازان
نقره اندر قفای تو تازان
سرت آزاد کرده گردن تو
بار خود بر کرفته از تن تو
ور چه سخت آید این سخن ز منت
بعد ازین ... خر به ... زنت
زین دعا گرچه نیست سود مرا
جز بدین دسترس نبود مرا
یارب از پاسخم مکن محروم
مستجابست دعوت مظلوم
در ثنای رئیس لنبانست
چه رئیس؟ آن خسیس پرتلیس
مایهٔ ظلم و سایهٔ ابلیس
از بخیلی نکردد آن با زن
... خود را تمام در ... زن
آنکه نامش زن ننگ پیدا نیست
در بدی و ددیش همتا نیست
آنکه او پیشوای دزدانست
سرو سر خیل زن بمزد انست
مردکی زشت روی گنده بغل
پای تا سر همه دروغ و دغل
بی حفاظ و گدا و قحبه زنست
کیسه پرد از و دزد و نقب زنست
طبع او لوم و شغل نامعلوم
صحبتش شوم و سیرتش هذموم
آن سیه کار، کو؛ روز سپید
روشنایی بدزدد از خورشید
ببرد هر کجا که کرد گذار
آهن از چوب و کاه از دیوار
کند از جامه همچو باد خزان
شاخها را بیک نفس عریان
گر نظر بروی افکند نرگس
کند او را ز سیم و زر مفلس
کیسهٔ غنچه گر نهی بر او
خرده خرده بدزدد از زر او
ور بشاخ شکوفه بر گذرد
سیم او پاک در هوا ببرد
خرمنی کاه آن خر از سرپای
ببرد جو بجو چو کاه ربای
دست نا پاک چون دراز کند
بمثل گر سوی پیاز کند
یک بیک جامه هاش بستاند
همچو سیرش برهنه گر داند
ور ببوید گل سمن بود را
کند از بوی بینوا او را
بگشاید ز غایت غمری
طوق قمری ز گردن قمری
گر نه بلبل بر آورد غلغل
پیرهن بر کند ز غنچهٔ گل
ور نه در بانگ و نعره افزاید
تاج فرق خروه برباید
ور درآرد کبوتری بکنار
کند از پای او برون شلوار
هدهدی گر ببام او بپرد
ر زمانش کله ز سر ببرد
دم طاوس ارش به دست دهی
کندش زان همه درست تهی
دست شوم ار بتیغ دریازد
مغز او از گهر بپردازد
کف دست ار بدو فرود آرد
توز را برکمان بنگذارد
مهره مار از دهان ببرد
کمر مور از میان ببرد
کمر کوه را خطر باشد
هر گهی کش بروگذر باشد
گر درستی زرش دهی در حال
در کم و کاست اوفتد چو هلال
ور بدست تو دست او پیوست
ببرد نیمه یی ز ناخن دست
جمله دزدست آن سراسیمه
کاج راضی بدی بیک نیمه
بزر و سیم مردمان اندر
هست بر اعتقاد بلقندر
هرکرا اعتقاد این باشد
خود تو دانی که چون امین باشد
باز نتواند ستد ز دستش هیچ
زانکه بس ممسکست و پیچاپیچ
هیچ چیزش بکس نپردازد
هرچه یابد بتو براندازد
از خسیسی که اوست گر بزید
بخورد هر چه بعد از این برید
از بخیلی که هست و امساکش
گر ببّرند دست ناپاکش
نیست ممکن که نیم قطرهٔ خون
آید از دست مدبرش بیرون
این امین ببین که برگزیدم من
تا از او دیدم آنچه دیدم من
دو سفط پر ز زرّ و ابریشم
روز روشن ببرد از پیشم
چشم من با دو لب پر از نفرین
روز و شب در قفاش هست چنین
برد و برخورد حلال میداند
عثراتم هنوز می خواند
وز شماری که خودبخود کردست
باقیی نیز بر من آوردست
این چنین فعل کو بکف دارد
سگ مرده بر او شرف دارد
هست دم سردتر ز باد خزان
زان چو یادش کنم بلرزم از آن
دارد از خوک عاریت دندان
تا خورد بر دروغ سوگندان
نخورد غم که میشود بزه مند
بی تحاشی همی خورد سوگند
نیست نزدیک او علی الاطلاق
هیچ خوش خوارتر مگر سه طلاق
گرگ نابست نیک در نگرش
ناب گرگ درنده در ز فرش
شکم او جوال سیر و پیاز
دهن او غلاف پشک گراز
کس ندیدست از هنرمندان
... خواره زنی بدین دندان
گر ببینی تو شکل دندانی
تو زبانی دوزخش خوانی
هیچ هرگز ندارد او آزرم
هیچ در چشم او نیاید شرم
سخت سستست در مسلمانی
دست او سخت تر ز پیشانی
گر بگردی بلاد ایمانرا
کافرستان و ملحد ستانرا
در بدی وددی و سگ رویی
دوم او نیابی ار جویی
هست در چشم عقل ناخوشتر
صورت و سیرتش ز یکدیگر
قلتبانی بود که چندین سال
می ستاند زر از حرام و حلال
که جوی زان به هیچ کس ندهد
وانچه بگرفت باز پس ندهد
طرفه تر آنکه با هنرمندان
سرد گوید بدان لب و دندان
نه ز دست دگر خسیسانست
نام و ننگ همه رئیسانست
روش و سیرتش بدین صفتست
وانگهش آرزوی معرفتست
هست در صحبت دغا بازان
طاق و جفتش بگوز انباران
گر نبودی مضارب و انباز
سفرهٔ او شکم نگردی باز
چون بجایست کافری کافر
چون بره رفت فاجری فاجر
گه بروت مهین، شهاب عمر
آن بغا و خسیسک وزن غر
نه روا باشد این سخن راندن
سایهٔ دیو را عمر خواندن
صیت عدل عمر فراوانست
ظلم این صد هزار چند انست
کی شود رهنمون بحرف صواب
بسته بودند دیو بیم شهاب
نام او خود زننگش آزردست
لقبش باری از چه در خوردست
هرکرا کار استراق بود
او سزاوار احتراق بود
از در منصب وریاست نیست
او بجز بابت سیاست نیست
شاد باش ای رئیس ده مهتر
ای بتحقیق، سگ ز تو بهتر
می برازد ترا ز سیم بری
ترک شیرین دهان سیم بری
تو که ای در میان آدمیان
که سر خود فکنده یی بمیان؟
بسخن یا بسفره و نانت
بچه تّره نهند بر خوانت
جعلی روبگرد مزبله گرد
نه چو پروانه گرد مشعله گرد
به خری هر که چون تو معروفست
او نه معروف بلکه معلوفست
تو که از رهزنان استادی
بتجارت چگونه افتادی؟
چون ترا حرفتست جمله بری
سود ده یازده چه می شمری؟
صفت عمر و وزید جمله تر است
از برای چه میدوی چپ و راست؟
سود کردم من از تجارت تو
طرف بر بستم از بصارت تو
شرکت تو چوشرکت در یزدان
امل او چو باد سرد خزان
خیر تو لازمست همچون تب
متعدّیست شّر تو چو جرب
چون ندانی قیامت و محشر
فارغی از خدا و پیغمبر
نیست فرقی ترا حرام وحلال
کی هراست بود ز وزرووبال؟
چه خوری گرد راه و رنج سفر
بر در شهر کاروان می بر
مردم لنبه سر که بنشینند
مصلحت همچو تو درین بینند
نی خطا گفتم این، خطا گفتم
مر ترا راهزن چرا گفتم؟
بخدا کانکه اهل این کارند
از تو و سیرت تو بیزارند
از بر خواجگان برون ندرخت
تو و سرگین کشی بپای درخت
روبکار گل ای خر نادان
چون برد سیم مرد بازرگان
بتو اکنون ز کازرون و پسا
مینویسند ملحد الرّؤسا
کیسه ات شد ملا ز چیز کسان
باد ریشت خلا ز تیز کسان
زین حدیث ار چه سر بجنبانی
ننگ سر کین کشان لنبانی
از دو پاره دهی بدین سامان
ریشت از گوزدان سر از لنبان
یک ره از من نصیحتی بشنو
زر من باز ده، بدوزخ رو
چون برآوردی از زر من گرد
پوستینم چرا کنی ای سرد
بعد ازین کت زر و درم دادم
هیچ کس را ز خانه ات گاد؟
با تو من بعد از این چه بد کردم
که ترا کدخدای خود کردم
چند بر ما از ین تحکّمها
تا تو خود از کجا و ما ز کجا؟
نه و ثاق تو دیده ام هرگز
نه ترا ریش ریده ام هرگز
ننهادم بعمر خود روزی
بر بروت تو قلتبان گوزی
چه مرا در عذاب میداری؟
از چه ام در خلاب میداری؟
هر که او سفله را بزرگ کند
سعی در فربهی گرگ کند
خرس و خوکت چگونه خوانم من؟
که ترا کم زهر دو دانم من
گر چه بودست در نظر زشتم
ماجرای خود و تو بنوشتم
تا چو گویند باری از من و تو
باشد این یادگاری از من و تو
آنچه بنوشتم ارچه بسیارست
درمی از هزار دینارست
بثنایت نمی رسد سخنم
عاجزم از ثنای تو چکنم
بدعا آیم از ثنا اکنون
که سخن هرزه بود تا اکنون
تا علاج دماغ برزگران
نبود جز چماق و گرزگران
باد در گردن تو کرده بخم
طیلسانی زموی بز محکم
باد چالاک در رسن بازی
سر تو همچو کودک غازی
باد چوب شکنجه را توفیق
تا دو ساق ترا کند تلفیق
هر چه آنرا شکنجه ضم کرده
باز تیغش جدا ز هم کرده
نی فرو برده باد سر تابن
همچو دیوار رز ترا ناخن
در سیه چال مدّتی محبوس
مانده بادی ز طالع منحوس
بخلاص تو گر دهند آواز
روز ادینه باد بعد نماز
پس و پیش تو در ره بازار
در گرفته پیادگان و سوار
تو خرامان و گردن افرازان
نقره اندر قفای تو تازان
سرت آزاد کرده گردن تو
بار خود بر کرفته از تن تو
ور چه سخت آید این سخن ز منت
بعد ازین ... خر به ... زنت
زین دعا گرچه نیست سود مرا
جز بدین دسترس نبود مرا
یارب از پاسخم مکن محروم
مستجابست دعوت مظلوم