عبارات مورد جستجو در ۵۰۸ گوهر پیدا شد:
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۱۹۶
الهی از آرندهٔ غم پشیمانی در دلهای آشنایان و ای افگنده سُوز در دل تایبان ای پذیرندهٔ گناهکاران و معترفان ف کسی باز نیامد تا باز نیاوردی و کسی راه نیافت تا دست نگرفتی، دستگیر که چون تو دستگیر نیست دریاب که جُز تو پناه نیست و پرسش ما را جُز تو جواب نیست و درد ما را جُز تو دوا نیست و از این غم جُز تو ما را راحت نیست.
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۱۹۸
الهی تو دوستان خود را به لطف پیدا گشتی تا قومی را بشراب انس مست کردی، قومی را به دریای دهشت غرق کردی، ندا از نزدیک شنوانیدی و نشان از دور دادی ف رهی را باز خواندی و آنگاه خود نهان گشتی از وراء پرده خود را عرضه کردی و به نشان بزرگی خود را جلوه نموده تا آن جوانمردانرا در وادی دهشت گم کردی، و ایشان را در بیتابی و بی توانی سر گردان کردی ف داور آن داد خواهان تویی و داد ده آن فریاد کنان تویی و دیت آن کشتگان تویی، تا آن گُم شده کی به راه آید و آن غرق شده کُجا به کران افتد، و آن جانهای خسته کُجا بیاسایند، و این قصهٔ نهانی را کی جواب آید و شب انتظار آنان را کی بامداد آید ؟
یار از غم من خبر ندارد گویی
یا خواب به من گُذر ندارد گویی
تاریک تر است هر زمانی شب من
یارب شب من سحر ندارد گویی
یار از غم من خبر ندارد گویی
یا خواب به من گُذر ندارد گویی
تاریک تر است هر زمانی شب من
یارب شب من سحر ندارد گویی
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۲۰۴
الهی ای داننده هر چیز و سازنده هر کار و دارنده هر کس، نه کس را با تو انبازی و نه کس را از تو بی نیازی. کار به حکمت می اندازی و به لطف می سازی، نه بیداد است و نه بازی. بار خدایا بنده را نه چون و چرا در کار تو دانشی و نه کسی را بر تو فرمایشی، سزاها همه تو ساختی و نواها همه تو ساختی. نه از کس به تو نه از تو به کس، همه از تو به تو، همه تویی و بس. خلایق فانی و حق یکتا به خود باقیست.
نام تو شنید بنده دل داد به تو
چون دید رُخ تو دل داد به تو
نام تو شنید بنده دل داد به تو
چون دید رُخ تو دل داد به تو
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۲۲۵
الهی در یافتی خود یاری و یادگاری، معنی دعوی صادقانی، فروزندهٔ نفسهای دوستانی آرام دل غریبانی چون در میان جانی، از بیدلی میگویم که کُجایی جان را زندگی می باید تو آنی به خود و از خود ترجمانی، به حق تو بر حودت که ما را در سایهٔ غرور ننشانی و به عز وصال خود رسانی.
چشمم همی بخواهد دیدارت
گوشم همی بخواهد گفتارت
همت بلند کردند این هر دو
هر چند نیستند سزاوارت
چشمم همی بخواهد دیدارت
گوشم همی بخواهد گفتارت
همت بلند کردند این هر دو
هر چند نیستند سزاوارت
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۲۵۶
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۲۶۲
الهی به برکت صدیقان درگاه تو، الهی به برکت پاکان درگاه تو که حاجت این بیچارهٔ درمانده را و مهمات جمیع مومنین ومومنان را برآورده بگردانی و آنچه امید می داریم به عافیت و دوستکامی برسانی و پیش از مرگ توبهٔ نصُوح کرامت نمایی و ختم کار ها به کلمهٔ شهاد فرمایی، یا آله العالمین و خیر الناصرین بفضلک و کَرَمک یا اکرم الاکرمین و یا ارحم الراحمین و صلی الله علی مُحمد (ص) و آله اجمعین.
صامت بروجردی : کتاب المناجات با قاضی الحاجات
شمارهٔ ۱ - کتاب المناجات با قاضی الحاجات
ای پرده پوش معصیت عاصیان تمام
بر درگه تو دیده امید خاص و عام
کار تو عفو بخشش و انعام روز و شب
شغل تو فضل و رحمت و اکرام صبح و شام
جز معصیت نکرده و خواهم ز تو بهشت
ای خاک بر سر من و این آرزوی خام
یا ساترالعیوب و یا غافرالذنوب
یا خالق العباد و یا باعث الانام
انشاتنی به فضلک یا منشی النفوس
احییتنی بصنعک یا محبی العظام
راضی مشو به شعله نیران شوم مقیم
یا در میان آتش سوزان کنم مقام
سازی اگر ترحم و در افکنی نظر
به ختم شود مساعد و کارم شود به کام
یا رب بهار عمر و جوانی تمام شد
خورشید عمر ساخته منزل به کنج بام
عمریست تا کشاکش نفس او فکنده است
مراغ اطاعت من گمگشته را بدام
از ما که غیر جرم و خطا سرنمیزند
گیرم که سازد از این بیشتر دوام
انعام عام تو مگر آخر بدل کند
این جرم مابه طاعت و این ننگ ما به نام
ورنه همین خجالت اعمال میکند
باغ بهشت و ملک جهان را به ما حرام
برداری ار حجاب ز افعال زشت ما
یا آوری بکرده ما دست انتقام
آن کسی که پردهپوش گناهان بود کجاست
یا آنکه از عذاب تو بخشد امان کدام
یا رب به حق جمله خاصان درگهت
یا رب به حق رتبه پیغمبر و امام
اول بهلوح کرده (صامت) بکش قلم
وانگه نمای منزل او وادی السلام
بر درگه تو دیده امید خاص و عام
کار تو عفو بخشش و انعام روز و شب
شغل تو فضل و رحمت و اکرام صبح و شام
جز معصیت نکرده و خواهم ز تو بهشت
ای خاک بر سر من و این آرزوی خام
یا ساترالعیوب و یا غافرالذنوب
یا خالق العباد و یا باعث الانام
انشاتنی به فضلک یا منشی النفوس
احییتنی بصنعک یا محبی العظام
راضی مشو به شعله نیران شوم مقیم
یا در میان آتش سوزان کنم مقام
سازی اگر ترحم و در افکنی نظر
به ختم شود مساعد و کارم شود به کام
یا رب بهار عمر و جوانی تمام شد
خورشید عمر ساخته منزل به کنج بام
عمریست تا کشاکش نفس او فکنده است
مراغ اطاعت من گمگشته را بدام
از ما که غیر جرم و خطا سرنمیزند
گیرم که سازد از این بیشتر دوام
انعام عام تو مگر آخر بدل کند
این جرم مابه طاعت و این ننگ ما به نام
ورنه همین خجالت اعمال میکند
باغ بهشت و ملک جهان را به ما حرام
برداری ار حجاب ز افعال زشت ما
یا آوری بکرده ما دست انتقام
آن کسی که پردهپوش گناهان بود کجاست
یا آنکه از عذاب تو بخشد امان کدام
یا رب به حق جمله خاصان درگهت
یا رب به حق رتبه پیغمبر و امام
اول بهلوح کرده (صامت) بکش قلم
وانگه نمای منزل او وادی السلام
صامت بروجردی : کتاب المناجات با قاضی الحاجات
شمارهٔ ۲ - و برای او همچنین
ای خالقی که صانع ارض و سما توئی
معبود کائنات ز شاه و گدا تویی
چشم امید سوی دارند ممکنات
آن کسی که بوده است و بود با بقا توئی
در ورطه مهالک و آلام صعب سخت
یاری دهنده همه در هر کجا توئی
در روز حشر وقت حساب و دم صراط
دیان دین و حاکم یومالجزا توئی
بر عاصیان بیسروپا از طریق لطف
از راه توبه جانب خود رهنما توئی
جرم و گه ز ما و عطا و کرم ز تو
بیگانگی ز ما و بما آشنا توئی
بر بیکسان مضطر و درمانده و ضعیف
گوش زبان و چشم و دل و دست و پا توئی
ما مجریم و مذنب و مردود و تیرهبخت
بخشنده معاصی و جرم و عطا توئی
شخص تو از گناه و ثوابست بینیاز
محتاج کی به فعل بد و نیک ما تویی
کبر و ریا به خرج تو هرگز نمیرود
تا بر بساط کبر و ریا کبریا توئی
تو خیر محضی و من بدنام شر محض
چن رو سیاه تر ز مس و کیمیا توئی
دنیای ما گره زده در کار آخرت
بگشا گر ز کار که مشکلگشا توئی
طبعم مریض کشمکش روزگار شد
یا رب به دردهای نهانی دوا توئی
غیر از تو گر خدای دگر بود سوی او
میبردمی پناه ولیکن خدا توئی
هم ترسم از تو هم به تو هستم امیدوار
مقصود از نتیجه خوف و رجا توئی
بر ما مبین اگر همه در خواب غفلتیم
بر خود ببین که رافع هر ابتلا توئی
ما در پناه آل عبا جا نمودهایم
بگذر ز ما که حامی آل عبا توئی
امید ما به دوستی دوستان تو است
بر دوستان قرین بصدق و صفا توئی
واخجلتا ز معصیت (صامت) ای خدا
رسوا مکن مرا که قدیم العطا توئی
معبود کائنات ز شاه و گدا تویی
چشم امید سوی دارند ممکنات
آن کسی که بوده است و بود با بقا توئی
در ورطه مهالک و آلام صعب سخت
یاری دهنده همه در هر کجا توئی
در روز حشر وقت حساب و دم صراط
دیان دین و حاکم یومالجزا توئی
بر عاصیان بیسروپا از طریق لطف
از راه توبه جانب خود رهنما توئی
جرم و گه ز ما و عطا و کرم ز تو
بیگانگی ز ما و بما آشنا توئی
بر بیکسان مضطر و درمانده و ضعیف
گوش زبان و چشم و دل و دست و پا توئی
ما مجریم و مذنب و مردود و تیرهبخت
بخشنده معاصی و جرم و عطا توئی
شخص تو از گناه و ثوابست بینیاز
محتاج کی به فعل بد و نیک ما تویی
کبر و ریا به خرج تو هرگز نمیرود
تا بر بساط کبر و ریا کبریا توئی
تو خیر محضی و من بدنام شر محض
چن رو سیاه تر ز مس و کیمیا توئی
دنیای ما گره زده در کار آخرت
بگشا گر ز کار که مشکلگشا توئی
طبعم مریض کشمکش روزگار شد
یا رب به دردهای نهانی دوا توئی
غیر از تو گر خدای دگر بود سوی او
میبردمی پناه ولیکن خدا توئی
هم ترسم از تو هم به تو هستم امیدوار
مقصود از نتیجه خوف و رجا توئی
بر ما مبین اگر همه در خواب غفلتیم
بر خود ببین که رافع هر ابتلا توئی
ما در پناه آل عبا جا نمودهایم
بگذر ز ما که حامی آل عبا توئی
امید ما به دوستی دوستان تو است
بر دوستان قرین بصدق و صفا توئی
واخجلتا ز معصیت (صامت) ای خدا
رسوا مکن مرا که قدیم العطا توئی
صامت بروجردی : کتاب المناجات با قاضی الحاجات
شمارهٔ ۳ - و برای او همچنین
یا رب مرا به چنگ بلا مبتلا مکن
دست مرا ز دامن لطفت جدا مکن
از حد گذشته گرچه گناه و خطای ما
چشم از گنه بپوش و نظر بر خطا مکن
افعال ما به وفق و رضا تو گر که نیست
بر ما ز لطف سد طریق رضا مکن
ما در خورعذاب و تو شایسته کرم
غیر از کرم سلوک به احوال ما مکن
گرچه گناه پرده ما را دریده است
از کار ما به رحمتخود پرده وامکن
ستاریست شیوه تو چون به هر دو کون
رسوا مرا ز جرم به روز جزا مکن
هر معصیت که باعث حبس دعای ماست
نادیده بین ز بخشش ورد دع مکن
امیدوار لطف و عطای تو بودهایم
قطع امیدواری ما ای خدا مکن
ما را به غیر جرم و خطا نیست پیشهای
ما را رها به خویش از این ماجرا مکن
ذات تو از عبادت خلق است بینیاز
ای بینیاز شیوه خود را رها مکن
«ادعونی استجب لکم» اندر کلام تو است
از جرم ما ز وعده قرآن ابا مکن
در هر دو کون دست گنهکار ما جدا
از دامن مودت آل عبا مکن
در آفتاب گرم قیامت مرا برون
از سایه لوای شه لافتی مکن
از خدمت ائمه اثنی عشر بحشر
ما را جدا به حق شه کربلا مکن
تعجیل کن برای ظهور امام عصر
زین بیش طول غیبت آن مقتدا مکن
اسلام منهدم شد زین بیشتر دگر
منع ظهور مهدی صاحب لوا مکن
(صامت) بود سک در سلطان اولیا
او را ز جای خویش دیگر جابجا مکن
دست مرا ز دامن لطفت جدا مکن
از حد گذشته گرچه گناه و خطای ما
چشم از گنه بپوش و نظر بر خطا مکن
افعال ما به وفق و رضا تو گر که نیست
بر ما ز لطف سد طریق رضا مکن
ما در خورعذاب و تو شایسته کرم
غیر از کرم سلوک به احوال ما مکن
گرچه گناه پرده ما را دریده است
از کار ما به رحمتخود پرده وامکن
ستاریست شیوه تو چون به هر دو کون
رسوا مرا ز جرم به روز جزا مکن
هر معصیت که باعث حبس دعای ماست
نادیده بین ز بخشش ورد دع مکن
امیدوار لطف و عطای تو بودهایم
قطع امیدواری ما ای خدا مکن
ما را به غیر جرم و خطا نیست پیشهای
ما را رها به خویش از این ماجرا مکن
ذات تو از عبادت خلق است بینیاز
ای بینیاز شیوه خود را رها مکن
«ادعونی استجب لکم» اندر کلام تو است
از جرم ما ز وعده قرآن ابا مکن
در هر دو کون دست گنهکار ما جدا
از دامن مودت آل عبا مکن
در آفتاب گرم قیامت مرا برون
از سایه لوای شه لافتی مکن
از خدمت ائمه اثنی عشر بحشر
ما را جدا به حق شه کربلا مکن
تعجیل کن برای ظهور امام عصر
زین بیش طول غیبت آن مقتدا مکن
اسلام منهدم شد زین بیشتر دگر
منع ظهور مهدی صاحب لوا مکن
(صامت) بود سک در سلطان اولیا
او را ز جای خویش دیگر جابجا مکن
صامت بروجردی : کتاب المناجات با قاضی الحاجات
شمارهٔ ۴ - و برای او همچنین
یا رب اگر ز کرده ما پرده واکنی
ما را به خجلت ابدی مبتلا کنی
ابلیس وار جامه طغیان ببر کنید
گر یک نفس به خویش کسی را رها کنی
هر کس به جان خویش جفا بیشتر کند
به روی تو بیشتر ز ترحم وفا کنی
روزی دهی به مردم بیگانه صد هزار
کز صدهزار یک نفری آشنا کنی
از فعل خویش عارف و عامی کنند شرم
روزی که دستگاه عدالت بپا کنی
کسرا مجالچون و چرا در بر تو نیست
با بندگان هر آنچه نمایی بجا کنی
گر گبر رو کند بدرت بهر التجا
هر دم ز مهر حاجت او را روا کنی
هر کس بهر لباس که با عجز و التماس
در حضرت تو رو کند او را رضا کنی
چندین هزار مجرم و عاصی و روسیاه
در یک نفس ز آتش دوزخ رها کنی
غیر از تو نیست راه پناهی برای خلق
باید تو روی لطف به احوال ما کنی
جز تو طبیب نیست امید است هر دو کون
این دردهای بیحد ما را دوا کنی
یا رب تو قبلهگاه امیدی و چون کنم
گر دست ما ز دامن لطف جدا کنی
باشد امید ما بدرت آن که جمله را
از دوستان درگه آل عبا کنی
اندر شمار ما همه را در صف شمار
از شیعیان پادشه لافتی کنی
در روز رستخیز قیامت شفیع ما
سر خیل کائنات و شه انبیاء کنی
شایسته محبت لطف تو گرنهایم
رحمی به ما به خاطر شیر خدا کنی
یا رب همین بس است تمنای ما که تو
هنگام مرگ مدفن ما کربلا کنی
در آفتاب گرم قیامت مقام ما
زیر لوای احمد صاحب لوا کنی
از لطف بیحساب تو یا رب بعید نیست
گر رحمتی (به صامت) بیدست و پا کنی
ما را به خجلت ابدی مبتلا کنی
ابلیس وار جامه طغیان ببر کنید
گر یک نفس به خویش کسی را رها کنی
هر کس به جان خویش جفا بیشتر کند
به روی تو بیشتر ز ترحم وفا کنی
روزی دهی به مردم بیگانه صد هزار
کز صدهزار یک نفری آشنا کنی
از فعل خویش عارف و عامی کنند شرم
روزی که دستگاه عدالت بپا کنی
کسرا مجالچون و چرا در بر تو نیست
با بندگان هر آنچه نمایی بجا کنی
گر گبر رو کند بدرت بهر التجا
هر دم ز مهر حاجت او را روا کنی
هر کس بهر لباس که با عجز و التماس
در حضرت تو رو کند او را رضا کنی
چندین هزار مجرم و عاصی و روسیاه
در یک نفس ز آتش دوزخ رها کنی
غیر از تو نیست راه پناهی برای خلق
باید تو روی لطف به احوال ما کنی
جز تو طبیب نیست امید است هر دو کون
این دردهای بیحد ما را دوا کنی
یا رب تو قبلهگاه امیدی و چون کنم
گر دست ما ز دامن لطف جدا کنی
باشد امید ما بدرت آن که جمله را
از دوستان درگه آل عبا کنی
اندر شمار ما همه را در صف شمار
از شیعیان پادشه لافتی کنی
در روز رستخیز قیامت شفیع ما
سر خیل کائنات و شه انبیاء کنی
شایسته محبت لطف تو گرنهایم
رحمی به ما به خاطر شیر خدا کنی
یا رب همین بس است تمنای ما که تو
هنگام مرگ مدفن ما کربلا کنی
در آفتاب گرم قیامت مقام ما
زیر لوای احمد صاحب لوا کنی
از لطف بیحساب تو یا رب بعید نیست
گر رحمتی (به صامت) بیدست و پا کنی
صامت بروجردی : مختصری از اشعار افصح الشعراء (میرزا حاجب بروجردی)
شمارهٔ ۱۱ - در شکرگذاری از خدمتگزاری این کتاب از جنابان حاج اسدالله و حاج سید حسن زید توفیقها
هزار شکر که از لطف حضرت دادار
بگشت نخل امیدم در این جهان پادار
چو کرد صامت از ین وادی فنا رحلت
به قرب خویش خدایش بداد قرب جوار
ز صالحات ریاض الشهاده بنهاده
که مخزنیست پر از در و لولو شهوار
همه ز مدح نبی و علی و اولادش
همه مصائب جانسوز عترت اطهار
ز لوح سینه غلمان بیاض او بهتر
گرفته طره حور از سواد او معیار
خدای خواست که این نسخه منطبع گردد
شوند منتفع از فیض واوصغار و کبار
گزید از اهل صفاهان یکی جوانمردی
بلندهمت و پاک اعتقاد و نیک شعار
گلی بود به حقیقت ز گلستان صفا
که کردن خطه دارالسرور را گلزار
چراغ ضوء وفا در ضمیر او روشن
کمال صدق و صفا در متون او متوار
جهان مجد و محیط سخا وجود و کرم
به عصر خویش چوقا آن معن در گفتار
سمی شیر خداوند حاجی اسدالله
که اوست زبده ابرار و نخبه التّجار
ز دست جودش این فیض عام جاری شد
خدایا جر جمیلیش دهد بروز شمار
نخست خواست یکی از ملازمان درش
کند حقوق نمک بر موالیش اظهار
چو دید فیض بزرگی است بهر مولایش
روای داشت که از وی بماند این آثار
عجب جوان نکواعتقاد و خوش رائیست
به حسن نیت او میکند خرد اقراز
صفات او همه مستحسن و پسندیده
خجسته طینت و پاکیزه خوی و خوشرفتار
ز فرط حسن مسمی شده به حاج حسن
ز حسن خلق مزکا برای ز عیب و عوار
برای نشر چنین فیض عام طبع کتاب
نمود سعی فراوان و کوشش بسیار
سبب نمود خدا این وجود را به جهان
به نزد همت والای قدوه الاخیار
دهد خدای جهان در جهان به این دو وجود
دوام دولت و اقبال و عمر و عز و وقار
ز لطف خویش کند هر دو را خدا محشور
به حشر و نشر بحب ولای هشت و چهار
امان دهد ز بلا دوستان ایشان را
عدویشان همه خوار و ذلیل و زار و نزار
بود وظیفه (حاجب) همیشه بگشاید
زبان به ذکر و دعا ال و ماه و لیل و نهار
بگشت نخل امیدم در این جهان پادار
چو کرد صامت از ین وادی فنا رحلت
به قرب خویش خدایش بداد قرب جوار
ز صالحات ریاض الشهاده بنهاده
که مخزنیست پر از در و لولو شهوار
همه ز مدح نبی و علی و اولادش
همه مصائب جانسوز عترت اطهار
ز لوح سینه غلمان بیاض او بهتر
گرفته طره حور از سواد او معیار
خدای خواست که این نسخه منطبع گردد
شوند منتفع از فیض واوصغار و کبار
گزید از اهل صفاهان یکی جوانمردی
بلندهمت و پاک اعتقاد و نیک شعار
گلی بود به حقیقت ز گلستان صفا
که کردن خطه دارالسرور را گلزار
چراغ ضوء وفا در ضمیر او روشن
کمال صدق و صفا در متون او متوار
جهان مجد و محیط سخا وجود و کرم
به عصر خویش چوقا آن معن در گفتار
سمی شیر خداوند حاجی اسدالله
که اوست زبده ابرار و نخبه التّجار
ز دست جودش این فیض عام جاری شد
خدایا جر جمیلیش دهد بروز شمار
نخست خواست یکی از ملازمان درش
کند حقوق نمک بر موالیش اظهار
چو دید فیض بزرگی است بهر مولایش
روای داشت که از وی بماند این آثار
عجب جوان نکواعتقاد و خوش رائیست
به حسن نیت او میکند خرد اقراز
صفات او همه مستحسن و پسندیده
خجسته طینت و پاکیزه خوی و خوشرفتار
ز فرط حسن مسمی شده به حاج حسن
ز حسن خلق مزکا برای ز عیب و عوار
برای نشر چنین فیض عام طبع کتاب
نمود سعی فراوان و کوشش بسیار
سبب نمود خدا این وجود را به جهان
به نزد همت والای قدوه الاخیار
دهد خدای جهان در جهان به این دو وجود
دوام دولت و اقبال و عمر و عز و وقار
ز لطف خویش کند هر دو را خدا محشور
به حشر و نشر بحب ولای هشت و چهار
امان دهد ز بلا دوستان ایشان را
عدویشان همه خوار و ذلیل و زار و نزار
بود وظیفه (حاجب) همیشه بگشاید
زبان به ذکر و دعا ال و ماه و لیل و نهار
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۳
ای دل حکایت غم خود با صبا بگو
با بار آشنا سخن آشنا بگو
چون بگذری به منزل بار ای نسیم صبح
از روی لطف شمه ای از حال ما بگو
سوزی که هست در دل من شرح آن بده
حالی که رفت بر سر این بلا بگو
تا کوه در خروش و فغان آید از غمم
رمزی ز درد و محنت من با صدا بگو
القصه مجملی ز تفاصیل درد من
گر باشدت مجال سخن ای صبا بگو
چون بشنوی جواب کمال از کمال لطف
لفظ به لفظ هرچه شنیدی بیا بگو
با بار آشنا سخن آشنا بگو
چون بگذری به منزل بار ای نسیم صبح
از روی لطف شمه ای از حال ما بگو
سوزی که هست در دل من شرح آن بده
حالی که رفت بر سر این بلا بگو
تا کوه در خروش و فغان آید از غمم
رمزی ز درد و محنت من با صدا بگو
القصه مجملی ز تفاصیل درد من
گر باشدت مجال سخن ای صبا بگو
چون بشنوی جواب کمال از کمال لطف
لفظ به لفظ هرچه شنیدی بیا بگو
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
مپسند تشنه لب، دل اندوه پیشه را
یارب ز سنگ فتنه نگهدار شیشه را
ظاهر شدی به عالمیان، عجز کوهکن
گر می فتاد با دل ماکار، تیشه را
عشق است چاره هوس خام و پخته ام
آتش بود حریف، تر و خشک بیشه را
نتوانم از غم تو بریدن که در دلم
محکم نموده، تازه نهال تو ریشه را
گر نبودت خبر ز شهیدان، ببین حزین
رنگین به خون ما نگه جور پیشه را
یارب ز سنگ فتنه نگهدار شیشه را
ظاهر شدی به عالمیان، عجز کوهکن
گر می فتاد با دل ماکار، تیشه را
عشق است چاره هوس خام و پخته ام
آتش بود حریف، تر و خشک بیشه را
نتوانم از غم تو بریدن که در دلم
محکم نموده، تازه نهال تو ریشه را
گر نبودت خبر ز شهیدان، ببین حزین
رنگین به خون ما نگه جور پیشه را
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۴۰
حزین لاهیجی : چمن و انجمن
بخش ۲ - کف نیاز به دربار بی نیاز به دعا گشودن و گوهر مدعا از نیسان عطا ربودن
خداوندا درین دیرینه منزل
دری نشناختم غیر از در دل
ندانستم رهی جز راه عشقت
گواه من، دلِ آگاه عشقت
برین در، حلقه کردم چشم امّید
ازین در، رخ نخواهم تافت جاوید
توبه را از جانب مغرب دری
نه رَه پیدا بود نه راه پیما
مرا شد روز دیر و دور فرسنگ
گران افتاده بار و بارکش لنگ
چه آید از کف بی دست و پایی؟
ز رَه واماندهٔ سرگشته رایی
کنون دریاب، کار افتاده ای را
زبون مگذار، زار افتادهای را
ز پا افتاده ای از خاک بردار
دل ازکف دادهای را زار مگذار
چنین رسم است، نخجیرافکنان را
که چون خستند، صید ناتوان را
ز خاکش، چُست برگیرند و چالاک
کنندش زینت آغوش فتراک
درین وادی من آن صید زبونم
که تیغت ازترحّم ریخت خونم
تپان در خاک و خونم، مضطرب حال
زبان از شرم ناشایستگی لال
چو شمع ازپای تا سر، اشک و آهی
به راه مرحمت، عاجز نگاهی
که گردد سایه گستر نخل آمال
گشاید پر، همای اوج اقبال
به این خوش می کنم کام دل خویش
که خواهی برگرفتن، بسمل خویش
ولیکن صبر کم، دل ناشکیباست
درین یک قطره خون آشوب دریاست
دلی کز داغ دوری ریش باشد
اگر زاری کند عذریش باشد
به دوری ساختن، کاری ست دشوار
دلی یا رب مباد از هجر افگار
چو خود برداشتی اول ز خاکم
دمیدی درگریبان، روح پاکم
به راز خود امانت دار کردی
دلم را مخزن اسرار کردی
در آخر هم، ز خاک تیره برگیر
رَهِ عاجز نوازی ها ز سرگیر
نمودی شرط، مسکین پروری را
رسانیدی به شاهی، لشکری را
چه نعمت ها کشیدی بی قیاسم
به کام حقِّ نعمت ناشناسم
چه گوهرها که از بحر سخایت
فروبارید، نیسان عطایت
تراوش های فیضت را کران نیست
شمار نعمتت حدِّ زبان نیست
ز خواب نیستی بیدار کردی
کرم بی حد، عطا بسیار کردی
دلی دادی چو جام جم، مصفّا
جمال غیب را مجلای اوفا
تنی آراستی زیبا و طنّاز
طلسمی ساختی بر مخزن راز
به خاک انباشتم آیینهٔ خویش
نپالم خون چه سان از سینهٔ خویش؟
شکاف افتاده در کاخ تن از رنج
شکستم گر طلسم، انباشتم گنج
خوش آنکو بشکند زندان تن را
ولی چیند به گلشن انجمن را
من بی طاقت، آن کج نغمه زاغم
که مردود قفس، محروم باغم
تنم از ناتوانی گشته رنجور
بود سرپنجه ام چون بهله، بی زور
ز کار افتاده شست ناوک انداز
ز ساعد شاهبازم کرده پرواز
میسر نیست دیگر صید کامم
نمی گردد شکاری، گرد دامم
چه باشد حال آن سرگشته صیّاد
که عمر از کف دهد در وحشت آباد؟
اجل چون گرددش غافل گلوگیر
نفس گردد به کیش سینه اش تیر
تهی باشد کفش، از صید مقصود
کمین بیهوده، سعیش جمله نابود
به رنگی اشک سرخ از دیده جاری ست
که رشک افزای گلهای بهاری ست
غبار خاطرم گردیده انبوه
غمی دارم درون سینه چون کوه
چه فیض از زندگانی می توان دید؟
که نگشاید دری، از صبح امّید
چه حاصل ازتماشای رخ حور؟
به چشمی چون چراغ صبح بی نور
چه لذت کام را از شکر و شیر؟
که باشد زهر جانکاهش گلوگیر
چه آسایش، تن بیمار دارد؟
که پهلو بر گُل بی خار دارد
کجا گیرد قرار آشفته بلبل؟
که دارد درگریبان خرمن گل
چه آتش کرده ساقی در ایاغم
که مرهم، گشته زنهاری ز داغم
مزن بر شیشهٔ بیناییم سنگ
که آگاهی ز احوال دل تنگ
حلاوت بخش، زهر فرقتم را
تسلّی کن دل بی طاقتم را
وصالت می کند دل را تسلی
بود مهر لب موسی، تجلی
به عالم قطره را باشد همین کام
که در آغوش دریا گیرد آرام
زبانم را ازین گستاخ گویی
به عفو خود عطا کن سرخ رویی
چه شد، گر نیستم لایق به جودت؟
که مقصود از خریدن نیست، سودت
کرم ها کرده ای بر ناپسندان
نوازشهاستت، با مستمندان
چه باک از ناقبولیهای خویشم؟
که هستی بی نیاز از کفر و کیشم
دهانم چون صدف، از بی نوایی
ز نیسان، قطرهای دارد گدایی
به عالم تا در فیض تو باز است
کف امّیدواری ها فراز است
اگر بگذاریم در قهر جاوید
نمی گردد دلم، یک ذره نومید
به امّیدی،که در جان و دل از توست
به آشوبی که در آب و گل از توست
که بخشایی دلم را فیض سرمد
به سر خیل سرافرازان، محمّد
دری نشناختم غیر از در دل
ندانستم رهی جز راه عشقت
گواه من، دلِ آگاه عشقت
برین در، حلقه کردم چشم امّید
ازین در، رخ نخواهم تافت جاوید
توبه را از جانب مغرب دری
نه رَه پیدا بود نه راه پیما
مرا شد روز دیر و دور فرسنگ
گران افتاده بار و بارکش لنگ
چه آید از کف بی دست و پایی؟
ز رَه واماندهٔ سرگشته رایی
کنون دریاب، کار افتاده ای را
زبون مگذار، زار افتادهای را
ز پا افتاده ای از خاک بردار
دل ازکف دادهای را زار مگذار
چنین رسم است، نخجیرافکنان را
که چون خستند، صید ناتوان را
ز خاکش، چُست برگیرند و چالاک
کنندش زینت آغوش فتراک
درین وادی من آن صید زبونم
که تیغت ازترحّم ریخت خونم
تپان در خاک و خونم، مضطرب حال
زبان از شرم ناشایستگی لال
چو شمع ازپای تا سر، اشک و آهی
به راه مرحمت، عاجز نگاهی
که گردد سایه گستر نخل آمال
گشاید پر، همای اوج اقبال
به این خوش می کنم کام دل خویش
که خواهی برگرفتن، بسمل خویش
ولیکن صبر کم، دل ناشکیباست
درین یک قطره خون آشوب دریاست
دلی کز داغ دوری ریش باشد
اگر زاری کند عذریش باشد
به دوری ساختن، کاری ست دشوار
دلی یا رب مباد از هجر افگار
چو خود برداشتی اول ز خاکم
دمیدی درگریبان، روح پاکم
به راز خود امانت دار کردی
دلم را مخزن اسرار کردی
در آخر هم، ز خاک تیره برگیر
رَهِ عاجز نوازی ها ز سرگیر
نمودی شرط، مسکین پروری را
رسانیدی به شاهی، لشکری را
چه نعمت ها کشیدی بی قیاسم
به کام حقِّ نعمت ناشناسم
چه گوهرها که از بحر سخایت
فروبارید، نیسان عطایت
تراوش های فیضت را کران نیست
شمار نعمتت حدِّ زبان نیست
ز خواب نیستی بیدار کردی
کرم بی حد، عطا بسیار کردی
دلی دادی چو جام جم، مصفّا
جمال غیب را مجلای اوفا
تنی آراستی زیبا و طنّاز
طلسمی ساختی بر مخزن راز
به خاک انباشتم آیینهٔ خویش
نپالم خون چه سان از سینهٔ خویش؟
شکاف افتاده در کاخ تن از رنج
شکستم گر طلسم، انباشتم گنج
خوش آنکو بشکند زندان تن را
ولی چیند به گلشن انجمن را
من بی طاقت، آن کج نغمه زاغم
که مردود قفس، محروم باغم
تنم از ناتوانی گشته رنجور
بود سرپنجه ام چون بهله، بی زور
ز کار افتاده شست ناوک انداز
ز ساعد شاهبازم کرده پرواز
میسر نیست دیگر صید کامم
نمی گردد شکاری، گرد دامم
چه باشد حال آن سرگشته صیّاد
که عمر از کف دهد در وحشت آباد؟
اجل چون گرددش غافل گلوگیر
نفس گردد به کیش سینه اش تیر
تهی باشد کفش، از صید مقصود
کمین بیهوده، سعیش جمله نابود
به رنگی اشک سرخ از دیده جاری ست
که رشک افزای گلهای بهاری ست
غبار خاطرم گردیده انبوه
غمی دارم درون سینه چون کوه
چه فیض از زندگانی می توان دید؟
که نگشاید دری، از صبح امّید
چه حاصل ازتماشای رخ حور؟
به چشمی چون چراغ صبح بی نور
چه لذت کام را از شکر و شیر؟
که باشد زهر جانکاهش گلوگیر
چه آسایش، تن بیمار دارد؟
که پهلو بر گُل بی خار دارد
کجا گیرد قرار آشفته بلبل؟
که دارد درگریبان خرمن گل
چه آتش کرده ساقی در ایاغم
که مرهم، گشته زنهاری ز داغم
مزن بر شیشهٔ بیناییم سنگ
که آگاهی ز احوال دل تنگ
حلاوت بخش، زهر فرقتم را
تسلّی کن دل بی طاقتم را
وصالت می کند دل را تسلی
بود مهر لب موسی، تجلی
به عالم قطره را باشد همین کام
که در آغوش دریا گیرد آرام
زبانم را ازین گستاخ گویی
به عفو خود عطا کن سرخ رویی
چه شد، گر نیستم لایق به جودت؟
که مقصود از خریدن نیست، سودت
کرم ها کرده ای بر ناپسندان
نوازشهاستت، با مستمندان
چه باک از ناقبولیهای خویشم؟
که هستی بی نیاز از کفر و کیشم
دهانم چون صدف، از بی نوایی
ز نیسان، قطرهای دارد گدایی
به عالم تا در فیض تو باز است
کف امّیدواری ها فراز است
اگر بگذاریم در قهر جاوید
نمی گردد دلم، یک ذره نومید
به امّیدی،که در جان و دل از توست
به آشوبی که در آب و گل از توست
که بخشایی دلم را فیض سرمد
به سر خیل سرافرازان، محمّد
حزین لاهیجی : تذکرة العاشقین
بخش ۲ - در مناجات باری تعالی عزّ اسمهُ
یا رب، به نشید سینه ریشان
یا رب به نیاز مهرکیشان
کز لطف دهی زبان گفتار
نطقی به ستایشت سزاوار
افسانه ای از مجاز خالی
پیرایهٔ نکته های حالی
بیداری بخش هر مغفّل
چون زلف سمنبران مسلسل
فکری به رسایی، آسمان سیر
آزاده ز آب و خاک این دیر
در صیدگه، سخن قوی دست
نگشاده به هر شکار دون، شست
صیدافکنیش به کلک چالاک
شیران حقایقش به فتراک
ای شعله زنِ کباب جانان
وی آب روان تشنه کامان
ناخن زنِ سینه های رنجور
الماس تراش زخم ناسور
زآنجا که مقام عاشقان است
بی دردی ما، به ما گران است
بخشای دلی، به درد، دمساز
صد چاک ز سینه بر رخش باز
سیلی خور عشق شورش انگیز
خوبان به جراحتش، نمک ریز
ناوک گَهِ غمزهٔ کماندار
پیکانش گشاده جا به سوفار
قهرش به مذاق جان، شکرخند
با جور تو، لطف آرزومند
زخمش همه خنده ریز چون گل
میدانگه صد سپه تغافل
از تیغ جفای عشق بسمل
سیلش به محیط گشته واصل
ای نور دل بلند بینان
وی شمع طراز شب نشینان
تاریک شبم، ببخش نوری
آشفته دلم، بده حضوری
آب وگل من سرشتهٔ توست
وین تخم امید، کشتهٔ توست
بر کِشت دل امیدواران
باران عطای خود بباران
بشنو خونین ترانه ام را
در خاک مسوز دانه ام را
باشد که ز آب و گل کشد سر
نعت شَهِ انبیا دهد بَر
یا رب به نیاز مهرکیشان
کز لطف دهی زبان گفتار
نطقی به ستایشت سزاوار
افسانه ای از مجاز خالی
پیرایهٔ نکته های حالی
بیداری بخش هر مغفّل
چون زلف سمنبران مسلسل
فکری به رسایی، آسمان سیر
آزاده ز آب و خاک این دیر
در صیدگه، سخن قوی دست
نگشاده به هر شکار دون، شست
صیدافکنیش به کلک چالاک
شیران حقایقش به فتراک
ای شعله زنِ کباب جانان
وی آب روان تشنه کامان
ناخن زنِ سینه های رنجور
الماس تراش زخم ناسور
زآنجا که مقام عاشقان است
بی دردی ما، به ما گران است
بخشای دلی، به درد، دمساز
صد چاک ز سینه بر رخش باز
سیلی خور عشق شورش انگیز
خوبان به جراحتش، نمک ریز
ناوک گَهِ غمزهٔ کماندار
پیکانش گشاده جا به سوفار
قهرش به مذاق جان، شکرخند
با جور تو، لطف آرزومند
زخمش همه خنده ریز چون گل
میدانگه صد سپه تغافل
از تیغ جفای عشق بسمل
سیلش به محیط گشته واصل
ای نور دل بلند بینان
وی شمع طراز شب نشینان
تاریک شبم، ببخش نوری
آشفته دلم، بده حضوری
آب وگل من سرشتهٔ توست
وین تخم امید، کشتهٔ توست
بر کِشت دل امیدواران
باران عطای خود بباران
بشنو خونین ترانه ام را
در خاک مسوز دانه ام را
باشد که ز آب و گل کشد سر
نعت شَهِ انبیا دهد بَر
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۱۰ - مناجات
خدایا به جاه خداوندیت
که بخشی مقام رضامندیت
طمع نیست از کشت بی حاصلم
به خشنودیت کار دارد دلم
بسی شرمسارم ز نفس فضول
ز طاعت مکدّر، ز عصیان ملول
که نیک و بدم هر دو نبود روا
چو عصیان بود طاعتم ناسزا
ندارم بجز عفو چیزی به کف
شد از کف مرا نقد فرصت تلف
نبخشید سودی جگرخوارگی
من و دست و دامان بیچارگی
به درگاهت آورده ام عجز خویش
سر از شرم بی برگی افکنده پیش
نگیری چسان دست افتاده ای
که خود از کرم هستیش داده ای؟
به یک عمر در نعمتت زیستم
گدای درت نیستم، کیستم؟
اگر هست بنما دَرِ دیگرم
وگرنه به حرمان مران زین درم
در افتادگی از که خواهم مدد؟
مدد از کِه افتادگان را رسد؟
خروشان خراشم جگر در قفس
کسی نیست غیر از تو فریادرس
ز چاک قفس ارمغان بهار
فرستم صفیر دل سوگوار
شکیب از دلم رفته نیرو ز چنگ
برم مانده چون سبزه در زیر سنگ
نماندهست امیدم به چیزی مگر
به چاک گریبان و دامان تر
که عصیان به کوی کریمان برند
گنه هدیه آرند و غفران برند
به هر حاجتم از تو امّیدوار
که هم فیض بخشی هم آمرزگار
که بخشی مقام رضامندیت
طمع نیست از کشت بی حاصلم
به خشنودیت کار دارد دلم
بسی شرمسارم ز نفس فضول
ز طاعت مکدّر، ز عصیان ملول
که نیک و بدم هر دو نبود روا
چو عصیان بود طاعتم ناسزا
ندارم بجز عفو چیزی به کف
شد از کف مرا نقد فرصت تلف
نبخشید سودی جگرخوارگی
من و دست و دامان بیچارگی
به درگاهت آورده ام عجز خویش
سر از شرم بی برگی افکنده پیش
نگیری چسان دست افتاده ای
که خود از کرم هستیش داده ای؟
به یک عمر در نعمتت زیستم
گدای درت نیستم، کیستم؟
اگر هست بنما دَرِ دیگرم
وگرنه به حرمان مران زین درم
در افتادگی از که خواهم مدد؟
مدد از کِه افتادگان را رسد؟
خروشان خراشم جگر در قفس
کسی نیست غیر از تو فریادرس
ز چاک قفس ارمغان بهار
فرستم صفیر دل سوگوار
شکیب از دلم رفته نیرو ز چنگ
برم مانده چون سبزه در زیر سنگ
نماندهست امیدم به چیزی مگر
به چاک گریبان و دامان تر
که عصیان به کوی کریمان برند
گنه هدیه آرند و غفران برند
به هر حاجتم از تو امّیدوار
که هم فیض بخشی هم آمرزگار
حزین لاهیجی : خرابات
بخش ۱۶ - حکایت از تاریخ دهقان در صعوبت صحبت احمقان
رقم کرده با نوک کلک دبیر
به نامه، جهاندیده دهقان پیر
که از عهد شیث و کیومرث و جم
چنین است رسم ملوک عجم
که چون خشم گیرند بر عاقلان
نشانندشان همسرِ جاهلان
غضب چون نمایند بر بخردی
به زندان کنند اندرش با ددی
نه آن دد که مردم دری کار اوست
همان دد که از مردم سفله خوست
بتر زین نباشد عذابی الیم
که با احمقی همسر افتد حکیم
کریمی که جفت لئیمان شود
برو سختی مردن آسان شود
ازین است کز سرور کاینات
جهان معانی، علیه الصّلات
چنین است فرمان که باشد سه تن
سزای ترحّم، به دور زمَن
عزیزی که چرخش به خواری کشد
توانگر که از فقر تلخی چشد
سیم بخردی کز جفای سپهر
شود سُخرهٔ جاهل دیو چهر
خدای کرم گستر ذوالجلال
نیوشندهٔ راز و دانای حال
مرا زین سه محنت رهایی دهد
وزین بستگی، دلگشایی دهد
به نامه، جهاندیده دهقان پیر
که از عهد شیث و کیومرث و جم
چنین است رسم ملوک عجم
که چون خشم گیرند بر عاقلان
نشانندشان همسرِ جاهلان
غضب چون نمایند بر بخردی
به زندان کنند اندرش با ددی
نه آن دد که مردم دری کار اوست
همان دد که از مردم سفله خوست
بتر زین نباشد عذابی الیم
که با احمقی همسر افتد حکیم
کریمی که جفت لئیمان شود
برو سختی مردن آسان شود
ازین است کز سرور کاینات
جهان معانی، علیه الصّلات
چنین است فرمان که باشد سه تن
سزای ترحّم، به دور زمَن
عزیزی که چرخش به خواری کشد
توانگر که از فقر تلخی چشد
سیم بخردی کز جفای سپهر
شود سُخرهٔ جاهل دیو چهر
خدای کرم گستر ذوالجلال
نیوشندهٔ راز و دانای حال
مرا زین سه محنت رهایی دهد
وزین بستگی، دلگشایی دهد
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
با خویشتن فتاد مگر باز کار من
کآشفته شد چون طالع من روزگار من
زاهد کنون که پند تو در من اثر نکرد
پرهیز کن که در تو نیفتد شرار من
آهسته ساربان که زپای اوفتاده است
در زیر بار غم شتر راهوار من
روزی شود ز دام غمم مرغ دل خلاص
کز یکدگر گسسته شود پود و تار من
یا رب ترحمی که بدین پیکر ضعیف
سخت است پایداری روز شمار من
یا قطره ای ببار به خاکم ز ابر لطف
یا برمکش ز خاک، تن خاکسار من
پا تا به سر زخون دلم لاله گون شوی
گر بگذری چون اشک روان از کنار من
ای دل صبور باش که آخر به یُمن عشق
خواهد شدن به جانب کیوان غبار من
کآشفته شد چون طالع من روزگار من
زاهد کنون که پند تو در من اثر نکرد
پرهیز کن که در تو نیفتد شرار من
آهسته ساربان که زپای اوفتاده است
در زیر بار غم شتر راهوار من
روزی شود ز دام غمم مرغ دل خلاص
کز یکدگر گسسته شود پود و تار من
یا رب ترحمی که بدین پیکر ضعیف
سخت است پایداری روز شمار من
یا قطره ای ببار به خاکم ز ابر لطف
یا برمکش ز خاک، تن خاکسار من
پا تا به سر زخون دلم لاله گون شوی
گر بگذری چون اشک روان از کنار من
ای دل صبور باش که آخر به یُمن عشق
خواهد شدن به جانب کیوان غبار من
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
بگذار تا بماند چشمم برهگذاران
پاداش آنکه نشناخت قدر وصال یاران
ای ابر نوبهاری باران تبار دیگر
طوفان چشمم امروز بگرفته جای بازان
یا رب مباد کسی را حیران دو دیده چونمن
چشمی بروی منظور چشمی بناقه داران
ما بار ناقه بستیم دل ماند پیش دلدار
کارم بمشکل افتاد ایخیل همقطاران
ایساربان خدا را آهسته ران که شاید
دیگر فتد برویش چشم امیدواران
چشمی بروزگاری بودم گلعذاری
رفتیم و ماند بر چشم حسرت بروزگاران
بوکانستارۀ روز بار دگر بتابد
هر شب شمارم اختر چونچشم شب گذاران
درد دل ضعیفم ناگفته ماند با دوست
لختی عنان بدارید ای خیل رهسپاران
رفت از خزان هجران گلهای عیش بر باد
دریاب بوستانرا ایشوکت بهاران
از پا فتاده گانیم بگذر ز ما و نگذار
ما را در این بیابان ایمیر شهسواران
رحمت بروزه داران از فضل بس عجیب نیست
ای ابرهین فروبار بر فرق میگساران
گو چشم روزگاران بر حال ما بگرید
گر لطف شه نگیرد دست گناهکاران
فرمانروای محشر مینوگسار کوثر
دادار بنده پرور سالار تاجداران
باد صبا به جانان بر کو که مانده نیرّ
دور از تو با دل زار اندوه غم هزاران
پاداش آنکه نشناخت قدر وصال یاران
ای ابر نوبهاری باران تبار دیگر
طوفان چشمم امروز بگرفته جای بازان
یا رب مباد کسی را حیران دو دیده چونمن
چشمی بروی منظور چشمی بناقه داران
ما بار ناقه بستیم دل ماند پیش دلدار
کارم بمشکل افتاد ایخیل همقطاران
ایساربان خدا را آهسته ران که شاید
دیگر فتد برویش چشم امیدواران
چشمی بروزگاری بودم گلعذاری
رفتیم و ماند بر چشم حسرت بروزگاران
بوکانستارۀ روز بار دگر بتابد
هر شب شمارم اختر چونچشم شب گذاران
درد دل ضعیفم ناگفته ماند با دوست
لختی عنان بدارید ای خیل رهسپاران
رفت از خزان هجران گلهای عیش بر باد
دریاب بوستانرا ایشوکت بهاران
از پا فتاده گانیم بگذر ز ما و نگذار
ما را در این بیابان ایمیر شهسواران
رحمت بروزه داران از فضل بس عجیب نیست
ای ابرهین فروبار بر فرق میگساران
گو چشم روزگاران بر حال ما بگرید
گر لطف شه نگیرد دست گناهکاران
فرمانروای محشر مینوگسار کوثر
دادار بنده پرور سالار تاجداران
باد صبا به جانان بر کو که مانده نیرّ
دور از تو با دل زار اندوه غم هزاران