عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲
زلف را بر هر دو رخ جا می کنی
غارت جان، قصد دلها می کنی
می دهی ساغر ز چشم پرخمار
سالکان را مست و شیدا می کنی
در جهان از زلف و رخسار این قمر!
هر زمان صد فتنه پیدا می کنی
کرده ای آیینه ما را و در او
صورت خود را تماشا می کنی
پرده برمی داری از روی چو ماه
گنج حق را آشکارا می کنی
گوشه گیران مرقع پوش را
بت پرست عشق و رسوا می کنی
دانه می سازی ز خال عنبرین
دام دل زلف سمن سا می کنی
می کنی با عاشقان ناز و عتاب
مدعی را آفرین ها می کنی
بیدلی را هردم ای لیلی چو من
عاشق و مجنون و شیدا می کنی
مشکل هردو جهان حل می شود
چون ز گیسو یک گره وا می کنی
کس ندیده است این قیامت ها که تو
در جهان ای سدره بالا! می کنی
اهل معنی را به دور زلف و خال
همچو نقطه بی سر و پا می کنی
طور سینای تجلی توییم
ای که ما را طور سینا می کنی
ای نسیمی از دم روح القدس
مردگان را حشر و احیا می کنی
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
اگر میرم ز ناز نازنینی
برافشانم ز شادی آستینی
غلام نکهت آن زلف گردم
که سنبل هست پیشش خوشه چینی
روم در گوشه ای چون مردم چشم
در آن خلوت برآرم اربعینی
به قصد ماست چشمت زیر ابرو
نشسته همچو ترکی در کمینی
خرد سر دهان او نداند
شنیدم این سخن از خرده بینی
نثار خاتم لعلش توان کرد
اگر ملکی بود زیر نگینی
نسیمی همچو جان دارد گرامی
گرش روزی بدست افتد قرینی
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۶
پاک دار آینه ات آینه اللهی
گر در آیینه جان صورت حق می خواهی
گر شوی خاک نشین بر در میخانه چو ما
ملک جاوید بدست آری و شاهنشاهی
هر که را آتش سودای تو در دل نگرفت
کی چو شمع از دل عاشق بودش آگاهی
شده ام عاشق آن چهره که با حسن رخش
مهر و مه را نرسد دعوی صاحب جاهی
پایه قدرت اگر بگذرد از فرق فلک
روی بر خاک درش تا ننهی در چاهی
کشوری کان رخ زیبای تو دارد در حسن
کمترین قطعه اش از ماه بود تا ماهی
هر که را بخت به کوی تو هدایت نکند
نبود حاصل عمرش بجز از گمراهی
دامن زلف سیاهت به کف آرم روزی
اگرم دست سعادت نکند کوتاهی
بیش از آن ناز کی و حسن و جمال است تو را
که گلی گویمت ای جان جهان! یا ماهی
گرچه دلق عسلی نیستم اما چون شمع
کرده ام ز آتش دل چهره گلگون کاهی
ای نسیمی! تو برو خاک در میکده باش
چون یقین شد که نظر یافته درگاهی
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۸
از می عشقش کنون مستم نه هی
بی می عشقش دمی هستم نه هی
جز کمند زلف عنبرچین او
نقش زناری دگر بستم نه هی
ای که می گویی به جان رستی ز عشق
من ز جان از عشق او رستم نه هی
دل ز جوی عشق می گوید بجه
من حریف این چنین جستم نه هی
با سر زلفش دلم عهدی که بست
بشنوی روزی که بشکستم نه هی
چون بدارم دامن وصلش ز دست
من در آن سودا از آن دستم نه هی
عروة الوثقی است آن گیسوی او
چون توانم گفت بگسستم نه هی
عهد «قالوا» بسته ام روز الست
من جز آن «قالوا» و آن لستم نه هی
دام زلفش هست شست حوت جان
دل به تنگ آید از آن شستم نه هی
چون قدش را سرو گفتم یا بلند
در ره همت چنین پستم نه هی
تا نسیمی حق نشد سر تا قدم
یک زمان از پای ننشستم نه هی
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۹
ز سودای سر زلفش سرم دنگ است و سودایی
بیا ای دنگه سر صوفی! ببین تا در چه سودایی
تو دنگ باده و بنگی نه از عشق خدا دنگی
از آن پیوسته دلتنگی به غفلت عمر فرسایی
تو را سودای سیم و زر، مرا آن سرو سیمین بر
اسیر و مبتلا کرده ربوده عقل و دانایی
جهان از فتنه حسنش پرآشوب است و پرغوغا
چرا زین فتنه ای غافل چرا در جنگ و غوغایی
حجاب خویشتن بینی ز ره بردار و بیخود شو
که نتوان حسن حق دیدن به خود بینی و خودرایی
جمال حق در این عالم، ببین امروز و حق بین شو
که فردا کور خواهی بود اگر موقوف فردایی
یکی را دیده احول ز کج بینی دو می بیند
ببینی گر نه ای احول به تنهایی که تنهایی
به خط و خال و زلف او شد اشیا جمله پیموده
تو تا کی ز آتش شهوت ز شش سو بادپیمایی
برو مجنون شو ار خواهی که بینی روی لیلی را
که لیلی را نمی بیند بجز مجنون شیدایی
به چشمش دل چرا دادی نگر در من، نگر در من
که عاشق چون نگه دارد دل از ترکان یغمایی
بیا ای صورت رحمان! که آمد روز آن دولت
که مشتاقان رویت را نقاب از چهره بگشایی
شب اسراست آن گیسو و قوسین اسم آن ابرو
بیا حق را در این اسرا ببین گر مرد اسرایی
شدم در قلزم سودا چو گیسوی تو غرق اما
در این دریا تو هرکس را کجا چون در بدست آیی
دلم پرخون شد از سودا، بیا قیفال دل بگشا
که شوقت آتش محض است و ذات عشق صفرایی
صفات ذات مطلق را تویی آیینه صورت
به معنی گرچه از وجه دگر اسمای حسنایی
از آنرو قبله رویت هدی للعالمین آمد
که حق را مظهر کلی و گنج سر اسمایی
تو آن یوسف لقا ماهی که در مصر الوهیت
عزیز حقی و حق را هم اسم و هم مسمایی
ملک شد عاشق رویت از آنرو می کند سجده
چه حسن است این تعالی الله بدین خوبی و زیبایی
تو آن خورشید تابانی که در دنیی و در عقبی
به رخسار آفت جانها به زلف آرام دلهایی
به حسن و صورت و معنی تویی آن واحد مطلق
که چون ذات الوهیت بخوبی فرد و یکتایی
ندید از اول فطرت جهان تا آخر خلقت
چو رویت صورتی زانرو که بی مانند و همتایی
ز اشیا چون جدا دانم تو را ای عین اشیا؟ چون
محیطی بر همه اشیا و عین جمله اشیایی
وجود هرچه می بینم تویی در ظاهر و باطن
چه عالی گوهری یارب! چه بی اندازه دریایی
تویی آن عالم وحدت که هستی منشاء کثرت
از آن در جا نمی گنجی که هم در جا و بی جایی
نهان چون گویم ای دلبر تو را از دیده، چون اعمی
که در هر ذره می بینم که چون خورشید پیدایی
بیا ای بی نظیر من که خوبان دو عالم را
به حسن خود غنی سازی چو روی خود بیارایی
سرای هر دو عالم را لقا بنمای و جنت کن
که رضوان حریر اندام و حور سدره بالایی
نسیمی نفحه عیسی در اشیا می دمد هردم
بیا ای زنده گر مشتاق انفاس مسیحایی
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
ببرد آرام و صبر از من پری پیکر دلارایی
چه باشد چاره کارم؟ نمی دانم، دل آرایی
ز سودای سیه چشمان مکن عیب من، ای ناصح
که در سر می پزد هرکس، بقدر خویش سودایی
حدیث طوبی، ای دانا! برو بگذار با فردا
که در سر دارم این ساعت، هوای سرو بالایی
به چشم سر توان دیدن خدا را در رخ خوبان
سر دیدار اگر داری طلب کن چشم بینایی
مرا چون تن ز جان، ای جان! مدار امروز دور از خود
(که پیوند تو با جانم نه امروز است و فردایی)
(نگنجم در همه عالم من بی مسکن مسکین)
چو خاکم بر سر کویت، سعادت گر دهد جایی
گرفت از روی چون ماه تو اشکم رنگ گلگونی
چه رنگ است این، کز او گیرد چنین رنگ آب دریایی
سواد طوطی خطت زبان نطق می بندد
عجب گر در جهان باشد بدین خوبی شکرخایی
طریق سالک عشقت چه داند ساکن خلوت
قدم چون در ره مردان نهد هر سست پیمایی
ز نور طاعت ار خواهی منور دیده دل را
بیا و قبله جان کن رخ خورشید سیمایی
نسیمی گشت سودایی ز زلف او و جز سودا
ز فکر بی سر و پایی چه بندد: بی سر و پایی
نسیمی : قصاید
شمارهٔ ۹
غلام روی آن ماهم که مهر آسمانستی
جمال او به زیبایی حیات جاودانستی
چو حق بنوشت بر رویش تمامی اصل قرآن را
رخ او مصحف خوبی و خطش ترجمانستی
چو حق خوب است خوبان را از آنرو دوست می دارد
به خوبی شد چنان پیدا که از خود در نهانستی
همه خوبی از او دارند و او خوبی ز نطق خود
به خوبی زلف و خط دال است و نون ابروانستی
به جان ابروی او گر زد ز غمزه سوی دل تیری
همی نالم ز ابرویش که تیر اندر کمانستی
چو جفت ابرویش طاق است بر بالای چشمانش
برم سجده بر ابرویش که چشمش سرگرانستی
به هر چیزی که رو آرم برابر هست روی او
همه اشیا شده روشن چو او جمله عیانستی
ندانم چون دهد اشیا نشان از نقش روی او
که رویش را ز پیدایی نشانش بی نشانستی
خط رویش بود دایم نماز و سجده خود را
چو قامت زان قد و قامت قیامت آن زمانستی
چو او در صورت جویا همی جوید ز خود خود را
همان چیزی که جوینده همی جوید همانستی
همه یک ذات سی و دو یکی عاشق یکی دلبر
چو باشد سی و دو یک شی ء چه جای این و آنستی
شد اینجا سی و دو دلبر شد آنجا سی و دو عاشق
چو هر دو سی و دو هستند همان یک غیب دانستی
از آن است سی و دو عاشق به روی سی و دو دایم
که سی و دو ز سی و دو دل و هم دلستانستی
بود آن سی و دو آدم که هست از بیست و هشت پیدا
که هست آن احمد مرسل که سلطان دو کانستی
چو شد این بیست و هشت منشق از او شد سی و دو ظاهر
ز احمد شد عیان آدم، چو اصل جسم و جانستی
بیا بشنو دگر مطلع ز وصف احمد امی
که این مطلع از آن بهتر که وصفش بی کرانستی
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
طوف سر کوی یار طاعات من است
اوصاف جمال او مناجات من است
در من نگرد کسی که او را طلبد
کایینه ذات و صفتش ذات من است
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۵۴
از خال و خط تو، ای بت بی خط و خال
«از مویه شدم چو موی از ناله چو نال »
شب ها به سر سوزن اندیشه کشم
بر کارگه دیده خیالت به خیال
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۷۰
دلبر چو به تیغ دست می یازد بین
برخیز و بیا و بر سر پای نشین
وانگاه به لطف گو که نوشم بادا
از دست نگار شربت روز پسین
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۷۱
ای آیت نور، پرتو غبغب تو
تفسیر دخان دو گیسوی چون شب تو
اشیاست مرکب شده از سی و دو حرف
وان سی و دو حرف نیست الا لب تو
نسیمی : اشعار عربی و ملمع
شمارهٔ ۳
رأیت وجهک من تحت شعرک لیلا
بنور وجهک یا ذالجلال والاکرام
اذا فنیت فقل لی بفضلک فضلا
وجدت وجه بقایی بفی و ضاد و لام
نسیمی : اشعار عربی و ملمع
شمارهٔ ۴
بده ساقی شراب لایزالی
به دست عاشقان لاابالی
تموج فی سفینة بحر خمر
کأن الشمس فی جوف الهلال
مبادا چشم ما بی باده روشن
مبادا جان ما از عشق خالی
همه چیزی زوالی دارد آخر
فقط عشقک تبرا عن زوال
اگر در آب باشم یا در آتش
خیالک مونسی فی کل حال
و ما تنظر علی عینی و دمعی
و ما فی البحر اشتاق اللالی
دلت سخت است و مهرت اندکی سست
دگرها هرچه گویم بر کمالی
تزد مالا و مالی غیر قلبی
و هذاالقلب فی دنیای مالی
چنان مستم ندانم روز از شب
و ما اعرف یمینی عن شمالی
(چرا از دوستان دل برگرفتی
وگرنه در تو دشمن جان حلالی) (؟)
به گوشت گر رسانم ناله زار
ز سوز ناله زارم بنالی
فقد حملت حملا غیر حملی
و ما لی طاقتی عن احتمال
لب لعل تو را خواندم شرابی
«سقاهم ربهم خمرا» زلالی
بده ساقی شرابی با نسیمی
شرابک اسقنی واشرب حلالی
نسیمی : اضافات
شمارهٔ ۲ - مستزاد
ای حسن تو دردانه چو ک . . . بنند اعلا
چون نقطه فردی
و آن نقطه ذات است ز «با» گشته هویدا
در دیده مردی
شری است ترا در همه گنجینه دل ها
ای مخزن اسرار
شوری است ترا در همه سر نسبت غوغا
هر سوی که گردی
آنها که زنند از می عشق تو دم و دم
از نفخه عیسی
حاصل شده آن دم همه را چون من شیدا
از عشق تو دردی
خورشید مدام از غم تو گردد و تابد
ای نور دو عالم
چون مردمک دیده به هر منزل و هر جا
بی فایده گردی
این نه فلک خرقه کبود از غم عشقت
ای شمع دل افروز
در خون بکشیدند همه دامان قباها
بر خورشید زردی (؟)
زین نه پدر و چهار ام و سه پسر را
ای حامله دم
پرورده چو جان ز آتش و آب و گل ما را
در غنچه چو وردی
بیچاره نسیمی چو از این چاره فنا شد
ناچار فراقت
باید شدنش از غم بیهوده دنیا
وز هر دل سردی
نسیمی : اضافات
شمارهٔ ۳ - مخمس ترکیب
ای مطلع خوبی رخ چون ماه تمامت
برخاسته غوغای قیامت ز قیامت
در دور رخت تا نبود هیچ ندامت
ماییم و غم عشق و سر کوی ملامت
گم کرده ز بی خویشتنی راه سلامت
یا روی تو چه گویم که چه ماهی است پرآشوب
یا هندوی زلفت چه سیاهی است پرآشوب
از مردم چشمت که سپاهی است پرآشوب
شهری است پر از فتنه و راهی است پرآشوب
نه جای سفرکردن و نه روی اقامت
حاصل ز دو عالم چو غم عشق تو دارم
جز تخم غم عشق تو در سینه چه کارم
ای سرو گل اندام سمنبر! ز کنارم
رفتی و مپندار که دست از تو بدارم
دست من و دامان تو تا روز قیامت
من چون به در کعبه مقصود رسیدم
از قافله وارستم و از راه رهیدم
با ید قلم نسخ بر آن بیت کشیدم
من پند رفیقان موافق نشنیدم
زانرو شدم آماجگه تیر ملامت
ای صوفی پشمینه! لباس عسلی پوش
زان خم که خرد می زند از شوق میش جوش
بگذر تو از این خرقه و سجاده و می نوش
کانکس که نصیحت ز بزرگان نکند گوش
بسیار بخاید سر انگشت ندامت
گر طالب آنی که بماند ز تو نامی
از خانه ناموس برون نه دو سه گامی
قربان شو و بشنو ز لب یار پیامی:
عیار چو منصور شود بر همه کامی
آن است که بر دار کشندش به علامت
گر در چمن آن سرو سهی راه برآرد
هیهات که قد سرو به دلخواه برآرد
چون آه نسیمی به سحرگاه برآرد
هرگه که جلال از غم دل آه برآرد
سکان سماوات بنالند تمامت
نسیمی : اضافات
شمارهٔ ۵ - مسمط
هرکس که دید خال و خط و موی و روی تو
آشفته شد چو موی تو بر گرد روی تو
در جست و جوی وصل تو و گفت و گوی تو
سرگشته ام به هر طرف از آرزوی تو
ناقابل است آن که بنامد به کوی تو
آن کس که در گذار تو افتاد قابل است
روز ازل که مهر ترا در خور آمدم
چون دانه ای فتاد از آن بر سر آمدم
یک چند به خوشه رفتم و گوهر آمدم (؟)
آخر به دور داس فلک چون درآمدم
چندان که گرد خرمن هستی برآمدم
کاهی نیافتم که ز ذکر تو غافل است
بردار از رخ ای مه نامهربان! نقاب
تا منفعل شود ز جمال تو آفتاب
دارم بیان حلقه زلفت هزار تاب
در آتش فراق تو دل می شود کباب
از آرزوی روت تشنه بمیرم ننگرم به آب (؟)
آب حیات بی تو مرا زهر قاتل است
روی تو شمع مجلس مستان آشناست
آیینه جمال تو جام جهان نماست
محراب ابروی تو مرا قبله دعاست
در دور چشم مست توام می نصیب ماست
هر صوفی ای که باده ننوشید بی صلاست
هر عالمی که عشق نورزید جاهل است
آبی اگر ز کتم عدم آیدت به یاد
از آب و خاک و آتش تن بگذری چو باد
کیخسرو و سکندر و کاووس و کیقباد
بر منزل جهان زدند خیمه مراد
روزی اگر به کوی مرادی رسی عماد!
آنجا مقام توست گذر کن که منزل است
نسیمی : اضافات
شمارهٔ ۱۲
سر زلفش دو عالم را به یک جو برنمی آرد
بیا ای خواجه! گر هستت سر سودای بازارش
بیا و خرمن تقوی به باد عاشقی بر ده
که دارد آتش موسی شراب ناب اسرارش
نسیمی عهد دلداری نبسته است آنچنان با تو
که در دنیا و در عقبی بود غیر از تو بازارش
نسیمی : اضافات
شمارهٔ ۱۷
ای «سقاهم ربهم » نام لبت
آب حیوان جرعه جام لبت
روح قدسی دردی آشام لبت
خون عاشق ریختن کام لبت
نسیمی : اضافات
شمارهٔ ۲۱
ای جهان عشق بی رویت حرام
هردم از ما بر رخ و زلفت سلام
مصحف روی تو می خوانم تمام
مژه و ابرو و زلفینت کلام
نسیمی : اضافات
شمارهٔ ۲۳
ای نسیم سحری! غالیه بار آمده ای
مگر از سلسله سنبل یار آمده ای
گر نداری هوس ریختن خون هزار
چیست ای غنچه! که با خنجر خار آمده ای
ای گل! ار سرخ برآیی عجبی نیست که تو
شرمسار رخ آن لاله عذار آمده ای