عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۶
امیرزاده مهین فتح سلطنت چون شد
که گشت وعده دیدار من فراموشش
گوزن شیر شکارست و چرخ روبه باز
دچار کرده ز افسون به خواب خرگوشش
و یا نگاری سیمین بر و بدیع جمال
به غمزه برده ز دل دانش وز سر هوشش
و یا نگاه پریچهره ای ز نرگس مست
فکنده است به یکباره مست و مدهوشش
و یا چشیده می عشق و رفته است ز یاد
همه حمایت امروز و وعده دوشش
و یا مهی بشبستان شدش فروغ افروز
گرفت تنگ چو جان در کنار و آغوشش
چنان بخواب فروشد که برنینگیزد
درون قافله بانگ درای چاوشش
ایا نسیم صبا گر رسی به درگه وی
ز قول بنده بگو محرمانه در گوشش
ز حال خسته نپرسیدی و ندانستی
که گشته ساغر پر زهر جام پر نوشش
ازین علیل عیادت نکردی ای سرور
بشکر خود نگشودی زبان خاموشش
خلاصه غفلتت از حال بنده ای نه نکوست
که گشته سنگین از بار منتت دوشش
عزیز دار چنین بنده را و قدر شناس
گران خریده ای ارزان بغیر مفروشش
بیا ز من بشنو قصه شهان جهان
چو کیقباد و چو کیخسرو و سیاوشش
بیا زمن بشنو راز آنکه کرده خراب
دکان بقال از صلح گربه و موشش
کتاب شیخ حجازی و پوستین و کمند
کلاه زعفر جنی و چتر و پاپوشش
ز استخاره زاهد بزیر خرقه کید
ز دیگ جوش فقیر و درون پر جوشش
اگر خطا و گناهی ز بنده ات دیدی
بپوش و ستر کن از دامن خطا پوشش
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۷ - در صفحه ۲۶۱ از کتاب تاریخ مختصر الدول
کهن موبد پارسی دوش خواند
ز تاریخ تازی مر این تازه حرف
که چون معتمد بست رخت رحیل
ز ملک جهان معتضد بست طرف
خمارویه ترک را در سرای
یکی دختری بود مخمور طرف
پریچهره «قطرالندی » نام داشت
به لب شکر افشان به بالا شگرف
بدیدار روشن مهی تابناک
به فرهنگ و دانش همی پهن و ژرف
به کابین همی خواستش معتضد
دل و جان بدیدار او کرد صرف
دواج خلافت ازو یافت زیب
چو صهبای روشن به سیمینه ظرف
عقیقش بران تشنه برفاب داد
بسالیکه تاریخ آن گشت «برف »
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۴
ارشدالدوله ای که پیش لبت
با زبان فصیح خاموشم
روز جمعه فرامشم نکنی
ای که هرگز نه ای فراموشم
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۶
مرا یکسال افزون شد که از لطف
نمودی وعده بفرستی الاغم
اگر خود راست گفتی زود بفرست
که اینک عازم ساوجبلاغم
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۶۷
مدار غصه که خون منت حلال بود
مشو غمین که نیاید ز حلق کشته صدا
اگر نه باورت آید ز بعد کشته شدن
مرا مخوان که به جان پاسخت دهم به ندا
ز جان تهی باد آن دل که از غم تو تهی
ز تن جدا باد آن سر که از در تو جدا
اگر به آدم قلنا اهبطو رسید ز حق
پس از خطاب کلا حیث شئتمار غدا
مرا به خاک درت جاودانه فردوسی است
که جانم از وی پیوند نگسلد ابدا
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۷۲
پیمان شکسته یار و، شده دهر نابکار
پیوند در گسسته حبیبت رضاقلی
از کثرت جراحت و درد از علاج آن
مأیوس گشته است طبیبت رضاقلی
از این سفر بجای معاش و رسوم و دخل
حرمان و ناله گشت نصیبت رضاقلی
اردنگ رو به قبله ز بس خورده بنده ات
مازندران هزار جریبت رضاقلی
از شاخ و دمب و ناخن و سبلت بسان غول
شد هیکل عجیب و غریبت رضاقلی
قطران و دوده بر رخ خود سوده زبیم
یا میخ گشته شکل مهیبت رضاقلی
از شدت فلاکت و ادبار و افتضاح
رم کرده از تو خویش و قریبت رضاقلی
بینم یکی دو هفته دگر زیر منتشا
در خانه جناب نقیبت رضاقلی
دردت بجان آن پدر مهربان خورد
و آن عمه فقیر نجیبت رضاقلی
گر یک دو روز پیش بماندی در آن دیار
میکرد خصم زیب صلیبت رضاقلی
از آن بلا اگر نفراریدی این زمان
تلقین همی سرود خطیبت رضاقلی
گفتم مکن زیاده بدر پای از گلیم
از یاد رفت پند ادیبت رضاقلی
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۷۳
گفتی ای دوست مرا با چه سمت می شمری
من چگویم که تو از حال دلم آگاهی
کار من چاکری و کار تو فرماندهی است
سمت بنده غلامی سمت تو شاهی
بنده چون گشتم هم تابعم و هم خاضع
شاه چون گشتی هم آمری و هم ناهی
دستم از دامن الطاف تو کوته بادا
گر ز امر تو کنم یک سر مو کوتاهی
جز غم عشق تو کار دگرم بدنامی است
جز سر کوی تو راه دگرم گمنامی است
بولای تو ز اخلاص کنم جانبازی
به خیال تو ز اخلاص کنم همراهی
با تو دلشاد چو در باغ بهاران بلبل
بی تو افسرده چو بر ریک بیابان ماهی
هر کجا پای نهی سر نهم اندر قدمت
جان فشانم برهت ای صنم خرگاهی
نشود یکسر مو کاسته از بندگیم
گر بیفزائی بر راتبه ام ورکاهی
ای امیری اگر از حال تو غافل شده دوست
تو مکن غفلت و اهل می خواهی
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۸۰ - به مستشار عدلیه بالبداهة نگاشته
ز من ایصبا نهانی تو به مستشار برگو
سحر آمدم به کویت به شکار رفته بودی
خبر از وزیر جستم که نبود در رکابت
تو که سگ نبرده بودی بچه کار رفته بودی
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۰۱
دلبر ماه پیکر خود را
دیدم اندر چمن که گل میچید
خار گل دست آن پریرخ را
کرد مجروح و او همی خندید
گفتمش خنده چیست با من گفت
گل به از خود نمی تواند دید
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۱۸ - در ۱۲۳۴ خطاب به رضاقلیخان رفیع الملک
رضاقلیخان ای خواجه ای که از سر صدق
فکنده امر تو چون بنده حلقه در گوشم
هنوز می وزدم بوی مشک و گل به مشام
از آن شبی که چو جان بودی اندر آغوشم
بغیر بندگی و مهر و صدق و یک رنگی
چه کرده ام که ز دل کرده ای فراموشم
مرا بهیچ فروشی ولی خورم سوگند
که موئی از تو بتاج ملوک نفروشم
مرا چو بربط خود دان کت آید اندر گوش
ترا نه از زدن زخم و مالش گوشم
اگر نه بربطم ای جان چرا زخم حبیب
ترانه خوانم و از کس ترانه ننیوشم
اگر نه بربطم ای دل چرا به زانوی تو
سخن سرایم و دور از تو بر تو خاموشم
اگر نه بربطم این تار زرد و موی سپید
ز چیست ریخته بر دامن از بناگوشم
جهانیان را رگ زیر پوست باشد و من
چو بربطم که به رگ پوست را همی پوشم
چو بربطم که دلم آشنای زخم تو شد
چو بربطم که چو بنوازیم تو بخروشم
تو روز و شب پی آزار من بکوش که من
پی رضای تو از جان و دل همی کوشم
مخر فسانه این آسمان حیلت باز
ز راه حیله میفکن بخواب خرگوشم
چو بره باش و چو بزغاله شیطنت مفزا
که بهرت از بز نر، شیر مرغ می دوشم
تو شیر شو که من اندر برابرت گورم
تو گربه باش که من در مقابلت موشم
ولی اگر همه افراسیاب ترک شوی
منت چو بیژنم ایدون مخوان سیاوشم
از آن دقیقه که کفگیر خورده به ته دیگ
چو دیگ بر سر آتش نشسته می جوشم
فرامش ارنشدت دوش وعده ای دادی
هنوز منتظر وعده شب دوشم
بیاد زلف تو و سیم تار عبدالله
کزین دو تا بصف حشر مست و مدهوشم
به پنجه سینه خراشم ز دل ترانه کشم
ز دیده اشک فشانم بلب قدح نوشم
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۳۶
بر نثار خاک راهت ای نگار سنگدل
چند چیز آورده ام کز نامشان هستم خجل
سکر از شکر شراب از شعر و مشک از نوک کلک
لؤلؤ از اشگ وزر از رخسار و لعل از خون دل
ادیب الممالک : مثنویات
شمارهٔ ۱ - شادروان شاپور
شبی با گلعذاری مست و مخمور
گذر کردم بشادروان شاپور
کنار چشمه ای دیدم در آن کاخ
درختی برزده بر آسمان شاخ
به هر شاخش گلی خوشبوی و خوشرنگ
به هر گل بلبلی در ساز و آهنگ
درون چشمه عکس ماه و پروین
پراکنده گهر بر دیبه چین
همی غلطید عکس مه به هر سو
ز چوگان هوا در آب چون گو
مرا از این تماشا شد دل از دست
ز بانگ مرغ و بوی گل شدم مست
گرفتم دست یار نازنین را
ز روی عجز بوسیدم زمین را
که در این سایه لختی گسترد رخت
نشنید چون گل اندر زمردین تخت
گهی نو شد قدح، گاهی دهد می
شود او از قدح مست و من از وی
نگارم همچو گل زین گفته بشگفت
تقاضای مرا از دل پذیرفت
به روی آن چمن با هم نشستیم
بزنجیر محبت عهد بستیم
زدم جامی و دادم ساتگینی
کشیدم ناز حسن نازنینی
شده هوش از سر و رفته دل از دست
دل از دلدار یغما سر ز می مست
بناگه ناله ای آمد بگوشم
که از سر برد یکسر عقل و هوشم
تو گفتی خسته ای را دست دشمن
خلاند خار در دل تیر در تن
نظر کردم به هر سوی اندران دشت
ندیدم هیچ کس در باغ و گلگشت
ندانستم که این سوز از کجا بود
برآمد از کدامین آتش این دود
شدم آشفته و دیوانه از هول
دمیدم هر زمان بر خویش لاحول
دگر بار آمدم آن ناله در گوش
چنان کز خویشتن کردم فراموش
نگارم گفت کاین سوز از درخت است
درخت سبز مانا تیره بخت است
چو این گفت آن پری بر پا ستادم
بر آن آهنگ سوزان گوش دادم
یقینم شد از آن لحن شرربار
که آید از درخت آن ناله زار
بدو گفتم که ای شاخ برومند
مرا آه تو آتش در دل افکند
بجای آنکه همچون سرو بالی
چرا چون استن حنانه نالی
درخت بیزبان چون نخله طور
سخنگو شد بشادروان شاپور
بگفتا قصه من بس دراز است
یکی بشنو گرت سودای راز است
یقین دانم شنیدستی که شاپور
به روم آمد ز ایران از رهی دور
به روی مردم آن ملک دربست
پس تسخیر قسطنطین کمر بست
به قیصر از هجومش تنگ شد کار
که با آن شه نبودش باب پیکار
بناگه مرغ زیرک رفت دربند
قضا شاپور را در چنبر افکند
ادب را پوست از تن برکشیدند
تن شه را بچرم اندر کشیدند
درون شد شاه ما چون مغز در پوست
فرو شد تیر دشمن در دل دوست
بایران راند قیصر لشگر خویش
که از دشمن ستاند کیفر خویش
بهرجا یافت آبادی در ایران
زد آتش کند از بن کرد ویران
ز بن بر کند هر جا بد درختی
بدار آویخت هر جا شوربختی
پراکندند مسکینان ز مسکن
زدند آتش کریمان را بخرمن
ولی زانجا که در این راه باریک
بود روز ستم کوتاه و تاریک
بسی نگذشت کایزد جل شانه
ز دود از چهر ایران رنگ اندوه
برون آمد ز چرم گا و شاپور
بایران زد علم پیروز و منصور
بخاک رودبار آمد شبانگاه
و زانجا سوی ششتر شد ز بیراه
شبیخون زد به لشگرگاه قیصر
تکاور راند در خرگاه قیصر
شکارش کرد و بستش دست و بازو
ستم با کیفر آمد هم ترازو
سپس امر آمد از دربار شاپور
که معمار آوردند از روم و مزدور
ز آب روم و خاک روم گلها
طرازند از پی تعمیر دلها
درخت میوه دار از روم آرند
درون گلشن ایران بکارند
سراهای کهن از نو طرازند
همه ویرانه ها آباد سازند
چنین کردند و روزی چند نگذشت
که هامون باغ شد ویرانه گلگشت
هنوز از خاک قسطنطین در آن دشت
یکی تل است در دامان گلگشت
که خواندندش حریفان تل رومی
نباشد خاک آن چون خاک بومی
مرا رزبان شاپور اندرین بوم
بباغ شهریار آورد از روم
نهالی خرد بودم نازک و تر
که گشتم دور از پیوند مادر
در این خاک آب خوردم ریشه کردم
ز شاخ خود چمن را بیشه کردم
کنون از عمرم اندر روزگاران
گذشته سالها بیش از هزاران
بزرگان در پناهم آرمیدند
مهان در سایه قدم خمیدند
پری رویان زمینم بوسه دادند
بتان چون سایه در پایم فتادند
شهان در سایه پهن و فراخم
ز بند خیمه فرسودند شاخم
ولی اکنون دلی دارم مشوش
ز چرخ کج مدار و بخت سرکش
اگر چه زاده اندر خاک رومم
هوا پرورده این مرز و بومم
بر این خاکی که در وی ریشه دارم
ز جور آسمان اندیشه دارم
ادیب الممالک : مثنویات
شمارهٔ ۲۱
ای تازه عروس مهربانم
وصل تو حیات جاودانم
خورشید سپهر اقتدارم
پیرایه بزم افتخارم
مهر تو نشسته در دل من
عشق تو سرشته با گل من
تو سرو حدیقه بتولی
نوباوه گلشن رسولی
اصل طرب و نهال عیشی
فرزند پیمبر قریشی
مه طلعت و آینه ضمیری
همخوابه و همسر امیری
با من به نژاد و اصل جفتی
کز گلبن احمدی شگفتی
از شرم تو ای امیر بانو
خورشید به خاک سوده زانو
ای گلبن باغ و شمع محفل
ای مونس جان و راحت دل
تا از تو شدم جدا و مهجور
بیمارم و ناتوانم و رنجور
بی روی تو در سرا و گلشن
تنگ است دلم چو چشم سوزن
نه صبر و توان و تاب دارم
نه راحت و خورد و خواب دارم
همچون مرغی کز آشیانه
پرد بهوای آب و دانه
پیوسته دلم در آرزویت
پرواز همی کند بسویت
گوئی رخت ای چراغ روشن
مغناطیس است و من چو آهن
خواهم ز خدا که تا قیامت
باشی بسعادت و سلامت
در مهد امان و تخت اقبال
از گردش چرخ فارغ البال
از روی امیر شاد و خرم
مسعود و معزز و مکرم
باشید بهم انیس و مونس
چون لاله آبدار و نرگس
اندر لب جو چو سرو آزاد
در باغ چو ارغوان و شمشاد
رخشنده چو آفتاب انور
مجموع چو پیکر دو پیکر
با یار قرین چو غمزه با چشم
اما تهی از ملامت و خشم
تو ماهی و جفت آفتابی
شاهینی و همسر عقابی
خواهم که ازین عقاب و شاهین
باز آید بیضه های زرین
هر جوجه آن بسان شهباز
گیرد سوی اوج چرخ پرواز
مهپاره ازین دو شاه زاید
سیاره ازین دو ماه زاید
تا هست زمین ماه و انجم
خورشید چو جام و آسمان خم
جام طرب از می جوانی
پرکن بنشاط و کامروانی
روزت فیروز و شب به از روز
شام تو چو بامداد نوروز
نوروز تو بهتر از شب قدر
روی تو نکوتر از مه بدر
شه گفته اقدس السیاده
مفتاح خزائن المساده
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۱ - حمایل
ای آنکه ترا چو مه شمایل باشد
جانم به شمایل تو مایل باشد
اندر عوض دست من این رشته‌ ی زر
بگذار به گردنت حمایل باشد
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۲
ای آنکه خوش است در فراقت مردن
در هجر تو چاره نیست جز غم خوردن
آن رشته حمایل تو را افکندم
چون رشته ی مهربانیت در گردن
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۳ - انگشتر
ای وصل تو از ملک سلیمان خوشتر
دادم ز برای تو یکی انگشتر
از حلقه‌ی او حال دل من بشناس
وز گوهر او لعل لب خود بنگر
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۵ - گوشواره
زر در رهت از چهره نثار آوردم
گوهر ز دو چشم اشکبار آوردم
گر باد صبا رساند اندر گوشت
از آه شبانه گوشوار آوردم
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۸
ای آنکه به هجران تو از جان سیرم
وز دوری رویت از جهان دلگیرم
از غیر تو دست بنده دستم بربست
وز مهر تو خلخال به‌پا زنجیرم
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۹ - سیب
ای قد تو در گلشن جان نخل امید
خطت چو بنفشه ای که در باغ دمید
دادم به حضور تو به صد روسیهی
سیبی که چو رخسار تو سرخ است و سفید
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۱۲
ای آنکه به درگاه غمت رو کردم
خونها به دل رقیب بدگو کردم
بازوبندی که داده بودی ز وفا
چون رقعه مهر حرز بازو کردم