عبارات مورد جستجو در ۳۴۴۱ گوهر پیدا شد:
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۳۹ - در مدح ابودلف هنگام شکست دادن دشمن در قلعه نخجوان
خزان ببرد ز بستان هر آن نگار که بود
هوا خشن شد و کهسار خشک و آب کبود
نگارهای نو آئین ز گلستان بسترد
پرندهای بهاری ز بوستان بربود
ز کله های بهاری نه بوی ماند و نه رنگ
ز حله های بهاری نه تار ماند و نه پود
نهفته نار پدیدار گشت و گل بنهفت
غنوده نرگس بیدار گشت و گل بغنود
لباس گردون مانند چادر ترساست
فراش هامون مانند طیلسان یهود
درست گوئی کردند نارو سیب نبرد
ز زخم در تن هر دو رخ و جگر بشخود
ز درد سیب دل نار گشت خون آگند
ز زخم نار رخ سیب گشت خون آلود
چو چشم جانان نرگس بباغ چشم گشاد
چو روی عاشق خیری بباغ رخ بنمود
چو سوگوار بداندیش شاه نیلوفر
در آب غرقه و رخسار زرد و جامه کبود
بلای مختلفان شهر یار بودلف آن
کز او عدو را شادی بکاست غم بفزود
بروز بخشش او بر درم بگرید گنج
بزوز کوشش او بر عدو بنالد خود
ز بسکه کشت عدو گوشه های تیغ بریخت
ز بسکه بست عدو حلقه های بند بسود
همیشه خوبی او گفت هرکه گفت و شنید
همیشه نیکی او کشت هرکه کشت و درود
ز گرد رنج برامش دل ولی بسترد
ز زنگ از ره بخشش غم ولی بزدود
هر آن شهی که سپه سوی او کشد بنبرد
بخون خویش و بخون سپه شود مأخوذ
ایا شهی که بود وعده های رنج تو دیر
ایا مهی که بود وعده های بر تو زود
گزیده نیست هر آنکس که مر ترا نگزید
ستوده نیست هرآنکس که مر ترا نستود
عدوت راه بپیمود و رأی جنگ تو کرد
برفت و باز دلش کیل گشت و غم پیمود
همی شکستن تو خواست خویشتن بشکست
همی غنودن تو خواست خویشتن بغنود
ز حرب شاه نگونسار باز گشت چنان
که باز گشت ز حرب خدا ما نمرود
همان کسی که نبخشود هیچ با مردم
چنان برفت که دشمن همی بر او بخشود
ز بیم آتش تیغت چه روز رفت بشب
مرادش آنکه بشب مجلست نبیند دود؟
نه نخجوان طمعش بود تاکنون اکنون
برفت و کرد بی کار نخجوان بدرود
مرا کسی کن شاها که از نشستن من
مرا زیان بود و مر ترا نباشد سود
همیشه تا به نبیداند راست خوشحالی
همیشه تا بسرود اندر است رامش ورود
مباد دست تو بی زلف یار و جام نبید
مباد گوش تو بی بانگ عود و رود و سرود
هوا خشن شد و کهسار خشک و آب کبود
نگارهای نو آئین ز گلستان بسترد
پرندهای بهاری ز بوستان بربود
ز کله های بهاری نه بوی ماند و نه رنگ
ز حله های بهاری نه تار ماند و نه پود
نهفته نار پدیدار گشت و گل بنهفت
غنوده نرگس بیدار گشت و گل بغنود
لباس گردون مانند چادر ترساست
فراش هامون مانند طیلسان یهود
درست گوئی کردند نارو سیب نبرد
ز زخم در تن هر دو رخ و جگر بشخود
ز درد سیب دل نار گشت خون آگند
ز زخم نار رخ سیب گشت خون آلود
چو چشم جانان نرگس بباغ چشم گشاد
چو روی عاشق خیری بباغ رخ بنمود
چو سوگوار بداندیش شاه نیلوفر
در آب غرقه و رخسار زرد و جامه کبود
بلای مختلفان شهر یار بودلف آن
کز او عدو را شادی بکاست غم بفزود
بروز بخشش او بر درم بگرید گنج
بزوز کوشش او بر عدو بنالد خود
ز بسکه کشت عدو گوشه های تیغ بریخت
ز بسکه بست عدو حلقه های بند بسود
همیشه خوبی او گفت هرکه گفت و شنید
همیشه نیکی او کشت هرکه کشت و درود
ز گرد رنج برامش دل ولی بسترد
ز زنگ از ره بخشش غم ولی بزدود
هر آن شهی که سپه سوی او کشد بنبرد
بخون خویش و بخون سپه شود مأخوذ
ایا شهی که بود وعده های رنج تو دیر
ایا مهی که بود وعده های بر تو زود
گزیده نیست هر آنکس که مر ترا نگزید
ستوده نیست هرآنکس که مر ترا نستود
عدوت راه بپیمود و رأی جنگ تو کرد
برفت و باز دلش کیل گشت و غم پیمود
همی شکستن تو خواست خویشتن بشکست
همی غنودن تو خواست خویشتن بغنود
ز حرب شاه نگونسار باز گشت چنان
که باز گشت ز حرب خدا ما نمرود
همان کسی که نبخشود هیچ با مردم
چنان برفت که دشمن همی بر او بخشود
ز بیم آتش تیغت چه روز رفت بشب
مرادش آنکه بشب مجلست نبیند دود؟
نه نخجوان طمعش بود تاکنون اکنون
برفت و کرد بی کار نخجوان بدرود
مرا کسی کن شاها که از نشستن من
مرا زیان بود و مر ترا نباشد سود
همیشه تا به نبیداند راست خوشحالی
همیشه تا بسرود اندر است رامش ورود
مباد دست تو بی زلف یار و جام نبید
مباد گوش تو بی بانگ عود و رود و سرود
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۴۲ - در مدح ابومنصور و هسودان
زمانه روی زمین را چو رنگ دیبا کرد
طراز دیبا یاقوت کرد و مینا کرد
بهاری ابر ز دریا نهاد روی بدشت
وز آب دیده همه شب برم چو دریا کرد
هوا همی بگشاید ز سنگ خارا آب
از آن ببین که همی ز آب سنگ خارا کرد
سرشگ ابر زمین را شگفت رنگین کرد
نسیم باد هوا را شگفت بویا کرد
یکی هوا را پر تنگهای عنبر کرد
یکی زمین را پر تخت های دیبا کرد
سپهر گوئی عاشق شده است بر گلزار
که شاخ گل را پر زهره و ثریا کرد
از ابر تیره هوا همچو پشت شاهین گشت
که نوبهار زمین را چو بر ببغا کرد
شمال خاک زمین را بمشگ معجون ساخت
سحاب آب روان را همی مطرا کرد
درست گوئی با عشق ساخته است بهار
خدای گوئی عشق از بهار پیدا کرد
که هرکه ناله بلبل شنید و گل را دید
دل شکیبا در عشق ناشکیبا کرد
جهان بکام دل بلبل خوش آوا باد
که عشق خوش بجهان بلبل خوش آوا کرد
بباغ رفتن باید کنون تماشا را
که باغ را فلک اندر خور تماشا کرد
ز خانه با طرب آهنگ سوی صحرا کن
که آهو از تنگ آهنگ سوی صحرا کرد
چو بخت دشمن خسرو گرفت پستی شب
بسان همت والاش روز بالا کرد
خدایگان جهان شهریار ابومنصور
که ملک را ز بد دشمنان مصفا کرد
ز روی دانش و فرهنگ شد همه نسبت
ز روی همت یزدانش فرد و یکتا کرد
بدانش و خرد و رأی نیک والا شد
گمان مبر که جهانش از گزاف والا کرد
اگر جوادی با او بود پهلو سود
و گر سواری با او بحرب پیدا کرد
بحمله ای رخ این را ز بیم صفرا داد
ببخششی رخ آن را ز شرم حمرا کرد
بود بحال دل شاه تنگ پهنا چرخ
اگرچه ایزدش از این فراخ پهنا کرد
مخالفش راگیتی بنوش زهر آمیخت
موافقش را گردون ز خار خرما کرد
نه در نهان و نه در آشکار نیز چنو
نکرد آنچه نهان کرد و آشکارا کرد
نه شیر یارد با تیغ او برابر شد
نه ابر یارد با کف او محاکا کرد
ز روی دانش وام خرد بداد چنانک
نماند وامی کو را خرد تقاضا کرد
کسی که مدحت او کیش و خدمت آئین یافت
ز روزگار بدید آنچه او تمنا کرد
بسا اذی که بدید از عدو و هیچ نگفت
بفعل خویش عدو را خدای رسوا کرد
بدی تواند کردن بدشمن و نکند
جهانش زیرا بر کام دل توانا کرد
ایا امیری کاندر جهانت همتا نیست
سخات ما را با آفتاب همتا کرد
خدای ما را جان داد و کرد بنده تو
که دست تو سبب عیش و روزی ما کرد
فلک سخا را اندر دل تو مأوا داد
ز پیش آنکه ترا نزد خویش مأوا کرد
سنانت را بوغا چون عصای موسی خواست
زبانت را بسخن آیت مسیحا کرد
خدای عرش بنام تو کرد دنیا را
امیر میران از پیش آنکه دنیا کرد
همیشه با خرد پیر و بخت برنا باش
خدای خود خردت پیر و بخت برنا کرد
بتخت بر چو سکندر بخرمی بنشین
که دشمنان ترا چرخ جفت دارا کرد
تو با بتان دل آرام باش و شاد بزی
که بد سگال ترا روزگار شیدا کرد
محب تو بجنان نعیم مأوا ساخت
حسود را بجهنم ز بغض دل جا کرد
طراز دیبا یاقوت کرد و مینا کرد
بهاری ابر ز دریا نهاد روی بدشت
وز آب دیده همه شب برم چو دریا کرد
هوا همی بگشاید ز سنگ خارا آب
از آن ببین که همی ز آب سنگ خارا کرد
سرشگ ابر زمین را شگفت رنگین کرد
نسیم باد هوا را شگفت بویا کرد
یکی هوا را پر تنگهای عنبر کرد
یکی زمین را پر تخت های دیبا کرد
سپهر گوئی عاشق شده است بر گلزار
که شاخ گل را پر زهره و ثریا کرد
از ابر تیره هوا همچو پشت شاهین گشت
که نوبهار زمین را چو بر ببغا کرد
شمال خاک زمین را بمشگ معجون ساخت
سحاب آب روان را همی مطرا کرد
درست گوئی با عشق ساخته است بهار
خدای گوئی عشق از بهار پیدا کرد
که هرکه ناله بلبل شنید و گل را دید
دل شکیبا در عشق ناشکیبا کرد
جهان بکام دل بلبل خوش آوا باد
که عشق خوش بجهان بلبل خوش آوا کرد
بباغ رفتن باید کنون تماشا را
که باغ را فلک اندر خور تماشا کرد
ز خانه با طرب آهنگ سوی صحرا کن
که آهو از تنگ آهنگ سوی صحرا کرد
چو بخت دشمن خسرو گرفت پستی شب
بسان همت والاش روز بالا کرد
خدایگان جهان شهریار ابومنصور
که ملک را ز بد دشمنان مصفا کرد
ز روی دانش و فرهنگ شد همه نسبت
ز روی همت یزدانش فرد و یکتا کرد
بدانش و خرد و رأی نیک والا شد
گمان مبر که جهانش از گزاف والا کرد
اگر جوادی با او بود پهلو سود
و گر سواری با او بحرب پیدا کرد
بحمله ای رخ این را ز بیم صفرا داد
ببخششی رخ آن را ز شرم حمرا کرد
بود بحال دل شاه تنگ پهنا چرخ
اگرچه ایزدش از این فراخ پهنا کرد
مخالفش راگیتی بنوش زهر آمیخت
موافقش را گردون ز خار خرما کرد
نه در نهان و نه در آشکار نیز چنو
نکرد آنچه نهان کرد و آشکارا کرد
نه شیر یارد با تیغ او برابر شد
نه ابر یارد با کف او محاکا کرد
ز روی دانش وام خرد بداد چنانک
نماند وامی کو را خرد تقاضا کرد
کسی که مدحت او کیش و خدمت آئین یافت
ز روزگار بدید آنچه او تمنا کرد
بسا اذی که بدید از عدو و هیچ نگفت
بفعل خویش عدو را خدای رسوا کرد
بدی تواند کردن بدشمن و نکند
جهانش زیرا بر کام دل توانا کرد
ایا امیری کاندر جهانت همتا نیست
سخات ما را با آفتاب همتا کرد
خدای ما را جان داد و کرد بنده تو
که دست تو سبب عیش و روزی ما کرد
فلک سخا را اندر دل تو مأوا داد
ز پیش آنکه ترا نزد خویش مأوا کرد
سنانت را بوغا چون عصای موسی خواست
زبانت را بسخن آیت مسیحا کرد
خدای عرش بنام تو کرد دنیا را
امیر میران از پیش آنکه دنیا کرد
همیشه با خرد پیر و بخت برنا باش
خدای خود خردت پیر و بخت برنا کرد
بتخت بر چو سکندر بخرمی بنشین
که دشمنان ترا چرخ جفت دارا کرد
تو با بتان دل آرام باش و شاد بزی
که بد سگال ترا روزگار شیدا کرد
محب تو بجنان نعیم مأوا ساخت
حسود را بجهنم ز بغض دل جا کرد
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۰ - در مدح ابومنصور وهسودان
که بست از مشگ چندین بند گرد آن گل خندان
که چندان کاندر او بند است دلها برده صد چندان
نگاری زینت مجلس بتی پیرایه لشگر
بمجلس شمع جانسوزان بلشگر شاه دلبندان
لبش ماننده پسته برش ماننده سوسن
بزیر پسته اش لؤلؤ بزیر سوسنش سندان
اگر عنبر همی خواهی بنزد خویش کش زلفش
وگر شکر همی خواهی لبش با لب بپیوندان
چه زلفست این که یک ساعت بجای خود نیارامد
بود گه بر مه روشن بود گه بر گل خندان
در آن چاه زنخدان کرده زلفش اندر اشگفتم
که یوسف هست یا زلفین زنخدان هست یا زندان
چو دندان و لبش بینم تبه گردد دل و دینم
بفرساید ز عشق او لب زیرینم از دندان
شود بر ناز هجرش پیر و پیر از وصل او برنا
چو خلق از کینه و مهر خداوند خداوندان
سر میران ابومنصور وهسودان کجا هست او
سر شاهان و جباران مه خویشان و پیوندان
اگر گیتی در ارزاق بر مردم فرو بندد
کف رادش نمی باشد برزق خلق در بندان
در آن سالی کجا روید ز سنگ خاره بر نعمت
ز خشم او بشهر خصم باشد قحط و در بندان
بمهرش جان نیفروزند جز پاکان نیک اختر
بکینش دل نیفروزند جز با سنگ و با سندان
بتارک بر نهد توقیع تو دائم شه خلخ
بچشم اندر کشد گرد بساط تو شه هندان
فنای خویشتن خواهند پیش او خردمندان
که قارون زیر خاک اندر بود دائم همی زندان
بود شاهان بملک خویشتن خوشنود در گیتی
بود گیتی بدو خوشنود و خلق از اوست خرسندان
تو با شاهان دیگر آنچنان باشی بهر بابی
که شیران همبر گوران و بازان همبر جغدان
سپاه روزه پیش آمد بکام خویش یک چندی
بگیر از سیم غبغب حور قندین بوسه چندان
بپیروزی بقا بادات چندانی که با دیده
ببینی عیش فرزندان فرزندان فرزندان
که چندان کاندر او بند است دلها برده صد چندان
نگاری زینت مجلس بتی پیرایه لشگر
بمجلس شمع جانسوزان بلشگر شاه دلبندان
لبش ماننده پسته برش ماننده سوسن
بزیر پسته اش لؤلؤ بزیر سوسنش سندان
اگر عنبر همی خواهی بنزد خویش کش زلفش
وگر شکر همی خواهی لبش با لب بپیوندان
چه زلفست این که یک ساعت بجای خود نیارامد
بود گه بر مه روشن بود گه بر گل خندان
در آن چاه زنخدان کرده زلفش اندر اشگفتم
که یوسف هست یا زلفین زنخدان هست یا زندان
چو دندان و لبش بینم تبه گردد دل و دینم
بفرساید ز عشق او لب زیرینم از دندان
شود بر ناز هجرش پیر و پیر از وصل او برنا
چو خلق از کینه و مهر خداوند خداوندان
سر میران ابومنصور وهسودان کجا هست او
سر شاهان و جباران مه خویشان و پیوندان
اگر گیتی در ارزاق بر مردم فرو بندد
کف رادش نمی باشد برزق خلق در بندان
در آن سالی کجا روید ز سنگ خاره بر نعمت
ز خشم او بشهر خصم باشد قحط و در بندان
بمهرش جان نیفروزند جز پاکان نیک اختر
بکینش دل نیفروزند جز با سنگ و با سندان
بتارک بر نهد توقیع تو دائم شه خلخ
بچشم اندر کشد گرد بساط تو شه هندان
فنای خویشتن خواهند پیش او خردمندان
که قارون زیر خاک اندر بود دائم همی زندان
بود شاهان بملک خویشتن خوشنود در گیتی
بود گیتی بدو خوشنود و خلق از اوست خرسندان
تو با شاهان دیگر آنچنان باشی بهر بابی
که شیران همبر گوران و بازان همبر جغدان
سپاه روزه پیش آمد بکام خویش یک چندی
بگیر از سیم غبغب حور قندین بوسه چندان
بپیروزی بقا بادات چندانی که با دیده
ببینی عیش فرزندان فرزندان فرزندان
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۱ - در مدح امیر جوانشیر
ای آنکه تو بر ساعد اقبال سواری
ای آنکه تو بر مرکب فرهنگ سواری
آرام دل شهری و کام دل شاهی
خورشید بزرگانی و امید تباری
نام تو جوانشیر نه بیهوده نهادند
زیرا که تو شمشیر زن و شیر شکاری
جان را تعب افزائی چون جنگ سگالی
دل راطرب انگیزی چون باده گساری
ای روی تو تابنده بسان قمر و شمس
ای خوی تو بوینده تر از عود قماری
تا کی بود از رفتن و این آمدن تو
تا کی بود این خلق بدشواری و خواری
آرامش این لشگر و این شهر توئی بس
بی تو دل زاری کند و جسم نزاری
گه شهر بگرید که ره قلعه نوردی
گه قلعه بنالد چو ره شهر گذاری
گاه آن را خواری کنی و این را دردی
گاه این را دردی کنی و آن را خواری؟
چون ماه بهر ماه ز ما روی بپوشی
تا ماه نشاط دل ما باری داری
رفتی و نشستی بحصار اندر خرم
تو شاد بقلعه قدح و باده شماری
دانند همه کس که خداوند منی تو
بیروی خداوند بود بنده بزاری
آنکس که ز هجران بسی زاری دارد
از هجر خداوند فزون تر دارد زاری
تا دشت نبو روز کند فرش معنبر
تا کوه بدیماه کند برف گذاری
هرگز نکناد از تو تهی گیتی گردون
هرگز نکناد از تو جدا عالم باری
ای آنکه تو بر مرکب فرهنگ سواری
آرام دل شهری و کام دل شاهی
خورشید بزرگانی و امید تباری
نام تو جوانشیر نه بیهوده نهادند
زیرا که تو شمشیر زن و شیر شکاری
جان را تعب افزائی چون جنگ سگالی
دل راطرب انگیزی چون باده گساری
ای روی تو تابنده بسان قمر و شمس
ای خوی تو بوینده تر از عود قماری
تا کی بود از رفتن و این آمدن تو
تا کی بود این خلق بدشواری و خواری
آرامش این لشگر و این شهر توئی بس
بی تو دل زاری کند و جسم نزاری
گه شهر بگرید که ره قلعه نوردی
گه قلعه بنالد چو ره شهر گذاری
گاه آن را خواری کنی و این را دردی
گاه این را دردی کنی و آن را خواری؟
چون ماه بهر ماه ز ما روی بپوشی
تا ماه نشاط دل ما باری داری
رفتی و نشستی بحصار اندر خرم
تو شاد بقلعه قدح و باده شماری
دانند همه کس که خداوند منی تو
بیروی خداوند بود بنده بزاری
آنکس که ز هجران بسی زاری دارد
از هجر خداوند فزون تر دارد زاری
تا دشت نبو روز کند فرش معنبر
تا کوه بدیماه کند برف گذاری
هرگز نکناد از تو تهی گیتی گردون
هرگز نکناد از تو جدا عالم باری
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۹ - در مدح ابوالخلیل جعفر
پوشیده مشگ ز ابر سیه چرخ چنبری
کافور بر گرفت ز که باد عنبری
از گل زمین شده چو تذروان هندوی
وز ابر آسمان چو پلنگان بربری
از سنگ خاره گشت گلاب و عرق روان
بر خاره بر شگفت گل و باشد آذری
گویند رستخیز به آدار در بود
بل رستخیز لاله و گل باشد آذری
هر بامداد لؤلؤ بر لاله گسترد
ابری که بود کارش کافور گستری
کز باد او بمسکن خویش آمدند باز
گلهای ریخته شده از باد آذری
بلبل بسان مطرب بی دل فراز گل
گه پارسی نوازد و گاهی زند دری
از بس شکوفه باغ بلؤلؤ توانگر است
وز بوی او بمشگ صبا را توانگری
آراسته درخت بسرخ و سپید و سبز
چون گاه عرض موکب سلطان لشگری
حور و پری بباغ بنزهت شوند و باغ
از حور حله بستد و پیرایه از پری
اکنون چو رو کنی به بیابان براه بر
جز در میان سوسن و شمشاد نگذری
شمشاد همچو زلف نکویان تبتی
سوسن بسان جعد غلامان قیصری
از لاله و بنفشه سحرگه نگاه کن
پالیز لاجوردی و صحرا معصفری
پیروزه پوش گشته همه دشت نیلگون
مرجان فروش گشته همه کوه مرمری
بر سبزه شنبلید شگفته چو ریخته
دینار جعفری زبر سبز ششتری
نرگس میان باغ چو شمعی و شش چراغ
یا چون میان پروین ناهید و مشتری
یا همچو چشم آن صنم مشتری جبین
کش من شدم بجان و دل و دیده مشتری
هر ساعتی صنوبر من چنبری کند
زان چنبریش طره و قد صنوبری
دارد دلم چو نار دو گلنار عارضش
دو نار بربرش ز روان داردم بری
لؤلؤش زیر بسد و سوسنش زیر گل
هر دو بلون و طعم عقیقی و شکری
ای سعتری بتی که چو با مشگ سعترند
با روی تو بتان دلارای سعتری
اندر کمند تست کمر بسته جادوئی
زیر کمان تست کمین کرده ساحری
از نواش خوشتری بوصال اندرون ولیک
هنگام هجر دلرا چون نوک نشتری
هر چند جان و دیده و دلرا همی خلی
از جان ودیده و دل بسیار خوشتری
عشق من از سرین تو دزدیده فربهی
صبر من از میان تو دزدیده لاغری
با عشق تو ندارد پائی دلم چنانک
با دست میر جعفر دینار جعفری
شاهنشه جلیل جهانگیر بوالخلیل
آن چون خلیل فتنه و آشوب کافری
دادش خدای فر فرویدن و جاه جم
دشمن چو بیند او را گوید ز دل فری
کردار او ستوده و گفتار او صواب
پیمان او مبارک و فرمان او جری
چون راستی همیشه شیمهای او سره
خلق جهان چو دیده بدیدار او سری
خالی روان او ز هوسهای بیهده
فارغ زبان او ز سخنهای سرسری
هنگام نثر خیره از او طبع اصمعی
هنگام نظم عاجز از او جان بحتری
ای خسرو مظفر و پیروز و کامگار
ایزد سرشته زاهن تیغت مظفری
میران ترا مسخر و شاهان ترا مطیع
تو دست را مطیعی و دل را مسخری
با ما نشسته ای بسعادت بتخت بر
وز همت بلند بچرخ برین بری
هولت بروم و بیم بترک و فزع بهند
هرچند تو نشسته بپیروزی ایدری
خواهنده را برادی سازنده جواب
بدخواه را بمردی سوزان چو آذری
با کید و کین و کفران پیوسته دشمنی
با داد و دین و دانش دائم برادری
گر صد خطا کنم بیکی نشمری ولیک
ناکرده خدمتی را صد بار بشمری
خورشید سیرتی و عطارد فراستی
جمشید مخبری و منوچهر منظری
گیتی براستی و برادی شد آن تو
رادی و راستیست همی کیمیاگری
تیمار دوستان را از جود داروئی
خصمان خویشتن را از داد داوری
ایزد ترا همیشه بهر کار یاور است
از بهر آن که دل سوی بیداد ناوری
آن را که کردگار جهان یاوری کند
ناید بهیچ خلق نیازش بیاوری
ملکت صدف شده است و تو برسان لؤلؤی
گیتی تن آمده است و تو ماننده سری
مدحت همی ستانی و گوهر همیدهی
اینت بزرگ پیشه مردان گوهری
از بهر خیل دشمن و از بهر خیل دوست
هنگام جنگ و آشتی افسار و افسری
دامی و کام و ناز و نیاز و نشاط و غم
شهد و شرنگ و نیک و بدو دار و منبری
آثارهای تو همه چون معجز نبی است
ماننده سلیمان شاه و پیمبری
نوروز بر تو فرخ و فیروزه تا مدام
از بخت داد یابی و از ملک برخوری
بیداد روزگار بود از تو دور از آنک
تو شهریار دادگر و دادگستری
مردم باسم و جسم بسان تواند ولیک
ایشان بفضل دیگر و تو باز دیگری
فعل تو هست راست بر فعل دیگران
چون صنع ایزدی ببر صنع آز ری
از بهر نیکخواهان تابنده مشعلی
در جان بدسگالان سوزنده اخگری
در ملک شهریار و خداوند و مالکی
از بخت فر خجسته و فرخنده اختری
بادت مدام چرخ بکام و زمانه رام
وز دولت سعادت و اقبال برخوری
بر خسروان عالم بادات برتری
بر سروران گیتی بادات سروری
تا چنبر و صنوبر باشند کژ و راست
تا رنج و ناز را ندهد کس برابری
بادا صنوبری تن یاران تو بناز
وز رنج باد پشت حسودانت چنبری
کافور بر گرفت ز که باد عنبری
از گل زمین شده چو تذروان هندوی
وز ابر آسمان چو پلنگان بربری
از سنگ خاره گشت گلاب و عرق روان
بر خاره بر شگفت گل و باشد آذری
گویند رستخیز به آدار در بود
بل رستخیز لاله و گل باشد آذری
هر بامداد لؤلؤ بر لاله گسترد
ابری که بود کارش کافور گستری
کز باد او بمسکن خویش آمدند باز
گلهای ریخته شده از باد آذری
بلبل بسان مطرب بی دل فراز گل
گه پارسی نوازد و گاهی زند دری
از بس شکوفه باغ بلؤلؤ توانگر است
وز بوی او بمشگ صبا را توانگری
آراسته درخت بسرخ و سپید و سبز
چون گاه عرض موکب سلطان لشگری
حور و پری بباغ بنزهت شوند و باغ
از حور حله بستد و پیرایه از پری
اکنون چو رو کنی به بیابان براه بر
جز در میان سوسن و شمشاد نگذری
شمشاد همچو زلف نکویان تبتی
سوسن بسان جعد غلامان قیصری
از لاله و بنفشه سحرگه نگاه کن
پالیز لاجوردی و صحرا معصفری
پیروزه پوش گشته همه دشت نیلگون
مرجان فروش گشته همه کوه مرمری
بر سبزه شنبلید شگفته چو ریخته
دینار جعفری زبر سبز ششتری
نرگس میان باغ چو شمعی و شش چراغ
یا چون میان پروین ناهید و مشتری
یا همچو چشم آن صنم مشتری جبین
کش من شدم بجان و دل و دیده مشتری
هر ساعتی صنوبر من چنبری کند
زان چنبریش طره و قد صنوبری
دارد دلم چو نار دو گلنار عارضش
دو نار بربرش ز روان داردم بری
لؤلؤش زیر بسد و سوسنش زیر گل
هر دو بلون و طعم عقیقی و شکری
ای سعتری بتی که چو با مشگ سعترند
با روی تو بتان دلارای سعتری
اندر کمند تست کمر بسته جادوئی
زیر کمان تست کمین کرده ساحری
از نواش خوشتری بوصال اندرون ولیک
هنگام هجر دلرا چون نوک نشتری
هر چند جان و دیده و دلرا همی خلی
از جان ودیده و دل بسیار خوشتری
عشق من از سرین تو دزدیده فربهی
صبر من از میان تو دزدیده لاغری
با عشق تو ندارد پائی دلم چنانک
با دست میر جعفر دینار جعفری
شاهنشه جلیل جهانگیر بوالخلیل
آن چون خلیل فتنه و آشوب کافری
دادش خدای فر فرویدن و جاه جم
دشمن چو بیند او را گوید ز دل فری
کردار او ستوده و گفتار او صواب
پیمان او مبارک و فرمان او جری
چون راستی همیشه شیمهای او سره
خلق جهان چو دیده بدیدار او سری
خالی روان او ز هوسهای بیهده
فارغ زبان او ز سخنهای سرسری
هنگام نثر خیره از او طبع اصمعی
هنگام نظم عاجز از او جان بحتری
ای خسرو مظفر و پیروز و کامگار
ایزد سرشته زاهن تیغت مظفری
میران ترا مسخر و شاهان ترا مطیع
تو دست را مطیعی و دل را مسخری
با ما نشسته ای بسعادت بتخت بر
وز همت بلند بچرخ برین بری
هولت بروم و بیم بترک و فزع بهند
هرچند تو نشسته بپیروزی ایدری
خواهنده را برادی سازنده جواب
بدخواه را بمردی سوزان چو آذری
با کید و کین و کفران پیوسته دشمنی
با داد و دین و دانش دائم برادری
گر صد خطا کنم بیکی نشمری ولیک
ناکرده خدمتی را صد بار بشمری
خورشید سیرتی و عطارد فراستی
جمشید مخبری و منوچهر منظری
گیتی براستی و برادی شد آن تو
رادی و راستیست همی کیمیاگری
تیمار دوستان را از جود داروئی
خصمان خویشتن را از داد داوری
ایزد ترا همیشه بهر کار یاور است
از بهر آن که دل سوی بیداد ناوری
آن را که کردگار جهان یاوری کند
ناید بهیچ خلق نیازش بیاوری
ملکت صدف شده است و تو برسان لؤلؤی
گیتی تن آمده است و تو ماننده سری
مدحت همی ستانی و گوهر همیدهی
اینت بزرگ پیشه مردان گوهری
از بهر خیل دشمن و از بهر خیل دوست
هنگام جنگ و آشتی افسار و افسری
دامی و کام و ناز و نیاز و نشاط و غم
شهد و شرنگ و نیک و بدو دار و منبری
آثارهای تو همه چون معجز نبی است
ماننده سلیمان شاه و پیمبری
نوروز بر تو فرخ و فیروزه تا مدام
از بخت داد یابی و از ملک برخوری
بیداد روزگار بود از تو دور از آنک
تو شهریار دادگر و دادگستری
مردم باسم و جسم بسان تواند ولیک
ایشان بفضل دیگر و تو باز دیگری
فعل تو هست راست بر فعل دیگران
چون صنع ایزدی ببر صنع آز ری
از بهر نیکخواهان تابنده مشعلی
در جان بدسگالان سوزنده اخگری
در ملک شهریار و خداوند و مالکی
از بخت فر خجسته و فرخنده اختری
بادت مدام چرخ بکام و زمانه رام
وز دولت سعادت و اقبال برخوری
بر خسروان عالم بادات برتری
بر سروران گیتی بادات سروری
تا چنبر و صنوبر باشند کژ و راست
تا رنج و ناز را ندهد کس برابری
بادا صنوبری تن یاران تو بناز
وز رنج باد پشت حسودانت چنبری
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۲
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۲۸
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۶۵
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۹۶
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۵
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
تن بی غم تو جان نمیخواهد
جان بی رخ تو جهان نمیخواهد
کو، کور دلی که بر دل از عشقت
مانند سگ استخوان نمیخواهد
گفتم بکن اینقدر، که جان از تو
جز یک دو نفس امان نمیخواهد
با دیده چگونه ئی که جز نقشی
از کیسه تو زیان نمیخواهد
گفتم بکنم چنین، چه میخواهی
هم چین چو دلت چنان نمیخواهد
جان میدهدت بیک نظرچندین
بندیش که رایکان نمیخواهد
سهل است اثیر چون مراعاتی
از تو به سر زبان نمیخواهد
جان بی رخ تو جهان نمیخواهد
کو، کور دلی که بر دل از عشقت
مانند سگ استخوان نمیخواهد
گفتم بکن اینقدر، که جان از تو
جز یک دو نفس امان نمیخواهد
با دیده چگونه ئی که جز نقشی
از کیسه تو زیان نمیخواهد
گفتم بکنم چنین، چه میخواهی
هم چین چو دلت چنان نمیخواهد
جان میدهدت بیک نظرچندین
بندیش که رایکان نمیخواهد
سهل است اثیر چون مراعاتی
از تو به سر زبان نمیخواهد
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
با آنکه بهشیاری همتات نمی افتد
از نخوت و جباری بامات نمی افتد
آئی و رقیبانت آیند ز پیش و پس
آخر شبی این بازی تنهات نمی افتد
بر سر بنهی دستی تا جان من مسکین
چون زلف سرافکنده در پات نمی افتد
شب تیره دمی روشن من خالی و تو فارغ
هان می فتدت در سر این تات نمی افتد
ممکن که بدل داری باشد چو تو در عالم
باری به ستمگاری همتات نمی افتد
از نخوت و جباری بامات نمی افتد
آئی و رقیبانت آیند ز پیش و پس
آخر شبی این بازی تنهات نمی افتد
بر سر بنهی دستی تا جان من مسکین
چون زلف سرافکنده در پات نمی افتد
شب تیره دمی روشن من خالی و تو فارغ
هان می فتدت در سر این تات نمی افتد
ممکن که بدل داری باشد چو تو در عالم
باری به ستمگاری همتات نمی افتد
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
پایه حسن تو آفتاب ندارد
مایه ی زلف تو مشکناب ندارد
مستی چشم خوش تودید چو نر گس
گفت که دارد خمار و خواب ندارد
ساغر لاله نمونه دهن توست
لیک چه سود است چو نشراب ندارد
نایب رخسار توست آتش لیکن
او همه رنگ است و هیچ آب ندارد
ماه که باشد که در برابر رویت
چهره ز تشویر در نقاب ندارد
عقل که مفتی است در ممالک دوران
مشکل زلف تو را جواب ندارد
چرخ چه گوید که پیش موکب حسنت
غاشیه بر دوش آفتاب ندارد
این همه را باز گوی با غم هجران
تا که مرا بیش در عذاب ندارد
منقطع است آنکه چون اثیر در این ره
رخت خطا بر خر صواب ندارد
مایه ی زلف تو مشکناب ندارد
مستی چشم خوش تودید چو نر گس
گفت که دارد خمار و خواب ندارد
ساغر لاله نمونه دهن توست
لیک چه سود است چو نشراب ندارد
نایب رخسار توست آتش لیکن
او همه رنگ است و هیچ آب ندارد
ماه که باشد که در برابر رویت
چهره ز تشویر در نقاب ندارد
عقل که مفتی است در ممالک دوران
مشکل زلف تو را جواب ندارد
چرخ چه گوید که پیش موکب حسنت
غاشیه بر دوش آفتاب ندارد
این همه را باز گوی با غم هجران
تا که مرا بیش در عذاب ندارد
منقطع است آنکه چون اثیر در این ره
رخت خطا بر خر صواب ندارد
اثیر اخسیکتی : رباعیات
شمارهٔ ۲۴
اثیر اخسیکتی : مفردات
شمارهٔ ۳