عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۲۴ - قتّالی خوارزمی عَلَیهِ الرّحمةُ
اسم شریفش پهلوان محمود مشهور به پوریای ولی. بین الخواص و العوام مشهور و معروف و به فضایل صوری و معنوی موصوف. احوال فرخنده مالش در کتب تواریخ و تذکرهٔ شعرا و عرفا مذکور. گویند کسی در قوت و قدرت با وی برابری نکرده. بعضی او را پسر بوریای ولی دانسته و برخی این لقب را بر خود آن جناب بسته. هذا اصح بایّ تقدیر عارفی کامل و کاملی واصل بوده. حقایق و معارفی بسیار از وی بروز و ظهور نموده. مثنوی کنز الحقایق از منظومات آن جناب است. بعضی از اشعار آن کتاب و گلشن به هم آمیخته، غالباً از کنز الحقایق بوده باشد. زیرا که کتاب کنزالحقایق در سنهٔ ۷۰۳ صورت اتمام یافته و شیخ شبستری هفده سال بعد از آن گلشن راز را منظوم نموده. وفاتش در سنهٔ ۷۲۲، مزارش در خیوق خوارزم است. گویند در شبی که وفات یافت این رباعی را گفت و علی الصباح بر سجاده‌اش یافتند:
رباعی
امشب ز سر صدق و صفایِ دل من
در میکده آن هوش ربایِ دل من
جامی به کفم داد که بستان و بنوش
گفتم نخورم گفت برای دلِ من
٭٭٭
بهشت و دوزخت با تست در پوست
چرا بیرون زخود می‌جویی ای دوست
٭٭٭
مِنْمثنوی کنز الحقایق
اگر تو خوی خوش داری به هر کار
از آن خویت بهشت آید پدیدار
وگر خویِ بدت اندر رباید
از آن جز دوزخت چیزی نیاید
دهان تو کلیدانی است هموار
زبان تو کلید آن نگه دار
بهشت و دوزخت را یک کلیدست
کلید این چنین هرگز که دیدست
کزو گه گل دهد در باغ و گه خار
گهی جنت گشاید زو گهی نار
زبانت را کلیدی همچنان دان
بدان کت آرزو باشد بگردان
به خیری گر بگردانی نعیم است
به شری گر بجنبانی جحیم است
در این عالم مزن از نیک و بد دم
که هم ابلیس می‌باید هم آدم
٭٭٭
چه نیکو گفت آن مرد سخن دان
بدان صوفیِ سرگردانِ حیران
که صوفی و امام و شیخ و زاهد
سه ماهه دار و خلوت شین عابد
همه گشتی و کارت شد به سامان
کنون وقت است اگر گردی مسلمان
مسلمانی ورای این و آن است
که آن از علم خاص الخاصِ جانست
به کس مپسند آنچت نیست درخور
مسلمانی همین است ای برادر
رباعیات
آنیم که پیل برنتابد لت ما
بر چرخ زنند نوبتِ شوکتِ ما
گر در صف ما مورچه‌ای گیرد جای
آن مورچه شیر گردد از دولتِ ما
٭٭٭
گر مردِ رهی نظر به ره باید داشت
خود را نگه از هراز چَه باید داشت
در خانهٔ دوستان چو محرم گشتی
دست و دل و دیده را نگه باید داشت
٭٭٭
با قوّت پیل مور می‌باید بود
با ملک دو کون عور می‌باید بود
این طرفه نگر که عیب هر آدمئی
می‌باید دید و کور می‌باید بود
٭٭٭
جز دست تو زلف تو نیارست کشید
جز پای تو سوی تو نیارست دوید
از رویِ تو چشم من نظر زان ببرید
کان روی بجز چشم تو نتواند دید
٭٭٭
سه نقطه یکی شدند در اصلِ وجود
تا آدم بیچاره در آمد به سجود
عشق و می و جام هر سه یاری کردند
تا طاعت ابلیس نگردد مردود
٭٭٭
گر کارِ جهان به زور بودی و نبرد
مرد از سرِنامرد برآوردی گرد
این کار جهان چو کعبتین است و چونرد
نامرد ز مردمی برو چتوان کرد
٭٭٭
آنم که دل از کون و مکان برکندم
وز خوان جهان به لقمه‌ای خرسندم
کندم ز سر کوه قناعت سنگی
آوردم و بر رخنهٔ آز افکندم
٭٭٭
گر بر سرِ نفسِ خود امیری مردی
ور بر دگری نکته نگیری مردی
مردی نبود فتاده را پای زدن
گر دست فتاده‌ای بگیری مردی
٭٭٭
از دفتر عشق راز می‌خوان و مگوی
مرکب پیِ این طایفه می‌ران و مگوی
خواهی که دل و دین به سلامت ببری
می‌بین و مکن ظاهر و می‌دان و مگوی
٭٭٭
تا بر سر کبر و کینه هستی پستی
تا پیرو نفسِ بت پرستی مستی
از فکر جهان و قید و اندیشهٔ او
چون شیشهٔ آرزو شکستی رستی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۲۵ - قادری هندوستانی
اسمش محمد، لقبش داراشکوه، پسر بزرگ و ولیعهد شاه جهان پادشاه هندوستان بوده. بالاخره اورنگ زیب برادر کوچک وی برو خروج کرده، پس از استیلا او را به قتل آورده. اگرچه سلطان و سلطان زاده بوده، اما تحصیل مقامات عرفانیه می‌نمود. با سعیدای سرمد دوستی داشت و با ملاشاه بدخشانی ارادت و اخلاص می‌ورزید و چون سلسلهٔ ملاشاه و میان شاه میرلاهوری به طریقهٔ قادریه منسوب بود، قادری تخلص می‌نمود. رساله‌ای در توحید شطحیات اهل یقین مرقوم آورده، آن را حسنات العارفین نام کرده. سفینة الاولیا نیز از مؤلفات اوست. به هر صورت گاهی به نظم مبادرت می‌فرمود و این دو بیت و قطعه و رباعیات از نتایج طبع اوست:
هر خم و پیچی که شد، از تارِ زلف یار شد
دام شد، زنجیر شد، تسبیح شد، زنار شد
٭٭٭
با دوست رسیدیم چو از خویش گذشتیم
از خویش گذشتن چه مبارک سفری بود
٭٭٭
جهان چیست ماتم سرایی در او
نشسته دو سه ماتمی رو برو
جگر پاره‌ای چند بر خوانِ او
جگرخواره‌ای چند مهمانِ او
رباعی
از اصل حقیقت چوخبر دار شدی
از یار بدان جمله که هشیار شدی
چون فاعل خیر و شر خدا را دیدی
دیدی گنه از خویش و گنه کار شدی
٭٭٭
کی کار تو در شمار حق می‌آید
یا قلب تو در عیارِ حق می‌آید
باید که تو عینِ خویش دانی حق را
فانی شدنت چه کار حق می‌آید
٭٭٭
عارف دل و جان تو معین سازد
خاری که کند بجاش گلشن سازد
کامل همه را ز نقص بیرون آرد
یک شمع هزار شمع روشن سازد
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۲۷ - قطب جامی قُدِّسَ سِرُّهُ
و هُوَ شیخ قطب الدین محمدبن شمس الدین مطهر بن شیخ ابونصر احمد جامی. از اکابر مشایخ بوده. گاهی محمد و گاهی ابن مطهر و گاهی قطب تخلص می‌نموده. چون غالباً قطب تخلص کرده. درین حرف ثبت شد. از اشعار آن جناب نوشته شد:
دل از دنیا به کلی بسته دارید
سراندر راه حق پیوسته دارید
دلی را کو نشد دیوانهٔ عشق
به زنجیر شریعت بسته دارید
چو در میدان وحدت کرد جولان
عنان مرکبش آهسته دارید
٭٭٭
کی بود کز دست نفس شوم سرکش وارهم
وز هوایِ این جهان تنگِ ناخوش وارهم
جامِ می از دست ساقیِ اجل گیرم چوقطب
درکشم آزاده‌وار از هر کشاکش وارهم
رباعی
وقت است که دل کمِ دو عالم گیرد
حاصل شدن مرادِ ما کم گیرد
شادی چو به دست می‌نیاید زین پس
اُمیدِ بریده دامنِ غم گیرد
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۲۸ - کمال خجندی نَوَّرَ اللّهُ مَرْقَدَهُ
نام شریفش شیخ کمال الدین مسعود، از اعاظم خجند بوده و از فیض صحبت اهل حال و ارباب کمال علایق و عوایق دنیوی را ترک نموده، به خدمت عرفا مشغول و از یاد غیر معزول، به زیارت مکّهٔ معظمه رفته و پس از مراجعت در تبریز توطن گرفته. مدتها مجمعش مرجع عرفاء و فضلا بود و جمعی کثیر را تربیت نمود. عاقبت توقتیمش خان ترک به تبریز آمد. شیخ را به همراه خود به سرای ترکستان برد. او بعد از چهار سال، دیگرباره به تبریز مراجعت نمود. سلطان حسین ابن اویس جلایر در تبریز به جهت او منزلی نیکو ترتیب داد و شیخ به عبادت مشغول شد. میران شاه بن تیمور به دیدن وی رفت و در اثنای سیر باغچهٔ او میوه‌ای از آن باغ خورده هزار دینار قرض شیخ را داد. وفاتش در تبریز در سنهٔ ۷۹۲ و بعضی در سنهٔ ۸۰۳ گفته‌اند. این اشعار از اوست:
مِنْغزلیّاتِه
فرمان خرد بر دل هشیار نویسند
حکمی نبود بر سر دیوانه قلم را
٭٭٭
منع کمال از عاشقی جان برادر تا به کی
پندِ پدر مانع نشد رسوای مادرزاد را
٭٭٭
گفتی کمال چون رست از تیره روزگاری
سر برزد آفتابی از مطلعِ عنایت
٭٭٭
این تکلف‌های من در شعر من
کَلِّمِینْی یا حُمَیرایِ من است
٭٭٭
نیست او را دهن اما سخنی ساخته‌اند
سخنی ساخته شیرین‌ترازین نتوان ساخت
٭٭٭
اندیشه ز سر نیست که شد در سرِکارش
اندیشه از آن است که با ماش سری نیست
٭٭٭
به فرشتگانِ رحمت برم این شکایت از تو
که مرا حبیب کشت و به مزار من نیاید
٭٭٭
هرگل که ز خاک من بروید
عاشق شود ار کسی ببوید
٭٭٭
دوست داران بجز از دوست نخواهند زدوست
که نباشد به از او آنچه ازو می‌طلبند
٭٭٭
ما خانه خراب کردگان را
در دل غمِ خانمان نگنجد
یا دوست گزین کمال یا جان
یک خانه دو میهمان نگنجد
٭٭٭
شده از ساقیِ لطف تو جهانی سیراب
همچنان بحر کرم موج زنان مالامال
٭٭٭
من نه به اختیار خود می‌روم از قفایِ او
کان دو کمند عنبرین می‌کشدم کشان کشان
و له
خرقه‌های صوفیان در دورِ چشمِ مستِ تو
سالها باید که از رهنِ شراب آید برون
با همه تقوی و زهد ار بشنود نامت کمال
از درون خانقه مست و خراب آید برون
وله
تا خلوتِ جان خالی از اغیار نیابی
بام و درِ این خانه پر از یار نیابی
آنجا که شد او یافته خود را نتوان یافت
غم نیست چو سر یابی و دستار نیابی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۲۹ - گلشن دهلوی رَحْمةُ اللّهِ عَلَیهِ
اسمش سعداللّه، ملقب به شاه گلشن بوده و ارادت خود را در خدمت مولانا شیخ عبدالاحد، نوادهٔ جناب شیخ احمد سرهندی تربیت نموده، گویند با وجود تأثیر و تصرف در نفوس مشیخه قبول نمی‌نموده و در نهایت تجرد به سر می‌برد. چنانکه یک جامهٔ خشن را دوازده سال تغییر نداد. وقتی قریب به غروب از دهلی بیرون شده. مدتها مفقودالاثر بود. پس از ظهور و حضور سبب غیبت را پرسیدند. گفت: شنیده بودم که احمدآبادِ گجرات را وقت غروب خوشی است. رفتم، دیدم و حال برگردیدم. غرض، از متأخرین مجردان و موحدان محسوب می‌گردد. فوتش در سنهٔ ۱۱۴۱ واقع شده. اشعار بسیاری دارد و در شاعری طریقهٔ اهل هندوستان را می‌سپارد. به هر صورت این بیت از آن جناب قلمی گردید:
برآ از ظلمت تن تا که نور جان شود پیدا
زجان بگذر دلاچون من که تاجانان شودپیدا
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۳۱ - کوهی شیرازی
نام شریف آن جناب محمد و شیخعلی نیز گفته‌اند و از قدمای مشایخ بوده است و در خدمت و صحبت اصحاب کمال اکتساب علوم معنوی نموده. صاحب تاریخ گزیده او را از مریدان شیخ عبداللّه خفیف شیرازی دانسته و برادر پیر حسین شیروانی شمرده. گویند سببِ هدایت وی آن بوده که به دختر پادشاه زمان خود عاشق شد و چون به هیچ وجه وصال منظور به جهت وی متصور و ممکن نبود از روی مصلحت در کوه خارج شهر به عبادت و صلاح مشغول شد. اهالی شهر از حالت و طاعت او خبر یافتند و به تواتر صیت زهد او گوشزد سلطان شد. سلطان به صومعهٔ او رفته و اعتقادی به او به هم رسانید. او را به مصاهرت خود تکلیف نمود. چو چاشنی عبادت و ایمان در مذاق آن جناب شیرین آمده و تقلیدش به تحقیق بدل شده بود، از قبول ابا نمود و قرب معشوق حقیقی را بر وصل محبوب مجازی اختیار نمود. بِناءً عَلیه پایهٔ معرفت و عبادت آن جناب به مدارج اقصی و معارج اعلی رسید و جذبهٔ محبت آن عاشق صادق محبوب صوری خود را به جانب خود کشید. گویند که هر دو در آن کوه به عبادت مشغول بودند تا در سنهٔ ۴۴۲ رحلت نمودند. لهذا به بابای کوهی مشهور است. سعدی در بوستان می‌گوید: شنیدی که بابای کوهی چه گفت.
اینک مزارش در دامن کوه شیراز تکیه گاه اهل نیاز است و جمعی از هنود وی را نانک شاه خوانند. دیوانش دیده شده. «کوهی» تخلص می‌نماید و این اشعار از اوست:
روح بحریست که عالم همه غرقند در او
بس عجب دانم اگر جسمِ کف دریا نیست
ظاهر وباطنِ ذرات جهان اوست همه
نیست اشیا اگر او عین همه اشیانیست
٭٭٭
بویِ توحید ز مستانِ خدا نشنیده است
خار و گل در نظر عارف اگر یکسان نیست
٭٭٭
گر صد هزار شاهدِ رعنا نمود رخ
بنگر به روی جمله که آن دلستان یکی است
٭٭٭
یکی را گر به صد ره برشماری
یکی باشد عددها بی شمار است
تا ببیند ذات اسماء و صفات خویش را
حضرت بی مثل را مرآت انسان آرزوست
به غیر هستی حق هیچ روی ننماید
ترا که دیدهٔ دل روشن و مصفا شد
٭٭٭
هرکه را زلف چو زنجیر تو دیوانه کند
ز آشنایانِ جهانش همه بیگانه کند
٭٭٭
چو ختمِ آفرینش آدمی بود
به آخر نوعِ انسان آفریدند
٭٭٭
دلا در بوتهٔ عشقش چو زر بگدازوصافی شو
وگرنه قلب می‌مانی و آن صراف می‌آید
٭٭٭
ز نورِ طلعت او سوخت هرچه موجود است
به غیرِ زلف که بر رویِ او نقاب شود
٭٭٭
یک عین که جز اونیست در ظاهر و درباطن
هفتاد و دوملت شد ترسا ویهودآمد
٭٭٭
عاقبت سیل سرشکیِ بِبَرَد بنیادش
هرکه بر گریهٔ اربابِ نظر می‌خندد
٭٭٭
کامِ دل هیچ کس از لعل تو هرگز نگرفت
نام آن لب همه را کام و دهان می‌سوزد
٭٭٭
بی جان و تن دلم شد در وصل یار واصل
تحصیل یار کردیم عمری و بود حاصل
٭٭٭
عرش و کرسی و آسمان و زمین
غرقه در بحرِ بی‌کرانهٔ دل
همه در دل چو بی نشان شده‌اند
ندهد هیچ کس نشانهٔ دل
٭٭٭
می‌نگنجد در زمین و عرش و کرسی آه آه
جز دل پرخون نمی‌بینیم جایی جای او
٭٭٭
ای که از فرط بزرگی می‌نگنجی در جهان
در دلم کان قطرهٔ خونیست چون جاکرده‌ای
٭٭٭
کشف شد سر ازل تا به ابد چون یک دم
بر من از عالم اسرار گشودند دری
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۳۲ - کاتبی ترشیزی
نامش محمدبن عبداللّه، از علوم صوریه و معنویه آگاه. از شعرای مشهور و از معاصرین تیمور به خدمت سید شهید سید سیمی رسید و ارادتش گزید و به تجرید کوشید و بادهٔ توحید نوشید. بر مواقف واقف و به معارف عارف گردید. در مناقب و حقایق اشعار آبدار فرمود. مثنوی ذوبحرین و ذوقافیتین موسوم به مجمع البحرین منظوم کرده و مثنوی دیگر مُسمّی به محب و محبوب به قید نظم آورده. دیوانی نیز دارد. غرض، از ارباب سلوک و عرفان و اصحاب مجاهده و ایقان بود و در سنهٔ ۸۳۸ در استرآباد رحلت نمود. چند بیتی از مثنوی و غزلیاتش قلمی می‌شود:
ای شده از قدرت تو ماء و طین
لوحهٔ دیباچهٔ دنیا و دین
قهر تو بی برگیِ ساز جهان
پیشِ تو پیدا همه رازِ نهان
طالبِ تو از همه دارد فراغ
در شب تار از جگر آرد چراغ
مسکن عشاق تو شهرِ بلاست
شربتِ مشتاق تو زهرِ فناست
طالبِ این گلشن دنیا مباش
خاره‌یی اندر رهِ عُقبی مباش
در گذر از لالهٔ باغ امل
سوزش دل بنگر و داغ اجل
واصل انسان همه پیچ است و پیچ
حاصلِ دوران همه هیچ است هیچ
حاتم و آن بخشش عامش کجاست
طی شده آن نامه و نامش هباست
نسخهٔ این عالم کل را بمان
نامهٔ پیچ و خم دل را بخوان
بادهٔ این مصطبه قهر است و بس
شربت این مشربه زهر است و بس
غزلیات
ما کاروانی‌ایم و جهان کاروانسراست
در کاروانسرا نکند کاروان سرا
٭٭٭
هیچ کس یک سرِ مو از دهنت آگه نیست
دم از آنجا نتوان زد که سخن را ره نیست
٭٭٭
چو خیر و شر نه به دست منست یک سر موی
اگر ثواب ندارم مرا گناهی نیست
٭٭٭
دلا جان باختن دعوی مکن چندان که یار آید
شود معلوم کار هرکسی چون وقت کار آید
٭٭٭
ز چشم اهل نظر کسب کن حیات ابد
که آبِ خضر ازین جویبار می‌گذرد
٭٭٭
پیِ درد تو مهمانخانه‌ای ساخت
چو برهم زد قضا آب و گِل من
٭٭٭
آن گنج که جستم ز کسان درگه و بی گاه
بی منت کس یافتم المنّةُ لِلّه
٭٭٭
پس از هلاک چو هر ذره‌ام فتد جایی
بود به مهر تو هر ذره را تماشایی
٭٭٭
جانم فدای آنکه شد جانش فدای چون تویی
گر جان فدا سازد کسی باری برای چون تویی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۳۳ - لطف اللّه نیشابوری
اسم شریفش مولانا لطف اللّه. سالکی است صاحب جاه در زمان امیر تیمور و شاهرخ میرزا بوده. جناب شاه نورالدین نعمت اللّه را ملاقات نموده. شیخ آذری طوسی در جواهرالاسرار یکی از رباعیات مصنوعهٔ وی را نگاشته. در قدم گاه امام ثامن ضامنؑزاویه‌ای داشته، در سنهٔ ۷۸۶ وفات یافت و به روضهٔ رضوان شتافت. غالب اشعارش در مدایح ائمهٔ اطهار است:
قصیده در مذمّت دنیا
حجابِ ره آمد جهان و مدارش
ز ره تا نیندازدت بر مدارش
به باد دی و تابِ تیرش نیرزد
نعیمِ خزان و نسیمِ بهارش
نه با راحت وصل او رنج هجرش
نه با نوشِ خرمای او نیشِ خارش
رخِ دل ز معشوقِ دنیا بگردان
مکن منتظر دیده در انتظارش
که هست و بُوَد روز و شب کُشْته کُشْته
به هر گوشه همچون تو عاشق هزارش
چه بینی یکی گندَه پیرِ جوان طبع
اگر درکشی چادرش از عذارش
همه غَنج و رنج است فن و فریبش
همه رنگ و بویست نقش و نگارش
که دل بردن و بی وفایی است خویش
جگر خوردن و جان گدازیست کارش
نماند ز دستانِ این زال ایمن
تنی کو بود زورِ اسفندیارش
کنار از میان تو آن روز گیرد
که خواهی بگیری میان در کنارش
کسی را که او معتبر کرد روزی
به روزِ دگر کرد بی اعتبارش
چو می‌جویدت رنج، راحت مجویش
چو می‌داردت خوار،عزت مدارش
به دنیای دون مرد بی دین کند فخر
دلِ مردِ دیندار ز دنیاست عارش
به کارِ خداوند مشکل تواند
توجه نمودن خداوندگارش
صد اقداحِ نوشین نوشش نیرزد
به یک جرعه زهر ناخوشگوارش
مر او راست تمکین و تشریف و عزت
که نوشید و پاشید و می‌داشت چارش
خنک آنکه شادان وغمگین ندارد
دل از بود ونابود ناپایدارش
بپرهیزد او از متاعی که نبود
قبولِ خردمند پرهیزگارش
قبول خرد گر بدی رد نکردی
شه اولیاء صاحب ذوالفقارش
سلامِ خداوندِ دادارِ داور
بر اولاد او باد و آل و تبارش
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۳۵ - مُحْی الدِّین اندلسی عَلَیهِ الرَّحمةُ
وَهُوَ أَوْحَدُ الْمُوَحِّدیْنَ مُحْی الدِّیْنِ مُحَمَّدُ بنُ علّی العربیّ الطائیّ الحاتَمِیّ الأَنْدَلُسِیِّ. اندُلس به ضم اول و ثالث و لام و سکون سین، نام شهری است در حدودِ مغرب و شیخ از اعاظم محققین و از اماجد موحدین است. قاضی نوراللّه شوشتری در مجالس المؤمنین نوشته که خرقهٔ وی به یک واسطه به حضرت خضر می‌رسد و آنچه بر مؤلّف این کتاب معلوم شده و در صورت شجرهٔ سلسلهٔ ارادت و اجازت دیده، وی مرید شیخ ابوالحسن علی از خلفای شیخ محی الدین عبدالقادر جیلانی است و سلسلهٔ ایشان به واسطهٔ معروف کرخی به حضرت امام ثامن علی بن موسی الرضا علیه التحیّة و الثنّا می‌رسد و آنچه ازتصریحات اکابر است قدوهٔ قائلین به وحدت وجود جناب شیخ بوده. او گفته که وجود مطلق حق است و به این سخن برخی از عرفا و جمعی از علما وی را تکفیر نموده‌اند. زیرا که کلام او را حمل نموده‌اند به اینکه جناب اقدس الهی را کلی طبیعی یا مثل او می‌داند وممکنان را افراد او می‌شمرد. تَعالَی عَنْذلکَ عُلُّواً کَبیراً. جناب شیخ علاء الدّولهٔ سمنانی در حواشی فتوحات به وی گفته: اَیُّها الصِدّیقُ وَاَیُّها الْوَلیُّ واَیُهّا العارفُ الْحَقّانیِّ خطاب کرده. اما در آنکه حق را وجود مطلق گفته، بر وی برآشفته و در میان او شیخ عبدالرزاق کاشی در این باب مکتوب‌ها رد و بدل شده که مشهور است. و در اغلب کتب خاصه نفحات صورت آن مسطور است. مجملاً جمعی از اهل حال را در این مسأله قال است و همانا آنچه علاءالدوله و امثال او فهم کرده‌اند مراد شیخ نبوده است و ازعبارات مقدّمهٔ فتوحات معلوم می‌شود که شیخ به غایت تنزیه ذات قائل است و از آن اشارات است: تَعالی أَنْتَحِلَّهُ الْحَوادِثُ اَوْیَحِلَّها و طَرِیْقُهُ أَسْلَمُ. واحد دانستن وجود ومتعدددانستن موجود است. لهذا جمعی کثیر از متأخرین این طریقه را قبول و به ذوق المتألهین موسوم ساخته‌اند. یافعی در ارشاد گفته که شیخ عزالدین عبدالسلام دمشقی گفتی که شیخ زندیق است. اتفاقاً روزی صحبت قطب در میان بود. یاران گفتند که ما خواهیم که قطب را دیده باشیم و اشاره به شیخ محی الدین کرد. گفتند تو در وی طعن می‌کردی. گفت: آن از بابت نگه‌داری ظاهر شرع است. ولادتش در سنهٔ ستین و خمس مائه و وفاتش در سنهٔ ثلث و ثلاثین و ستّمائه. مضجعش در ظاهر دمشق است که اکنون به صالحیه معروف است. تألیفات مجملاً و کتبش بین العرفا مشهور و این ابیات از اوست:
مِنْاَشعارِهِ
یَقُولُونَ أَبْدانُ المُحِبّینَ نَضْوةٌ
وَأَنْتَ سَمِینٌ لَسْتَ إلّا مُرائِیاً
فَقُلْتُ لأَنَّ الْحُبَّ خالَفَ طَبْعَهُمْ
وَوَافَقَهُ طَبْعی فَصَارَ غذائِیا
٭٭٭
رَقَّ الزُّجاجُ وَرَقَّتِ الْخَمْرُ
وَتَشَابَهَا وَتشَاکَلَ الأَمْرُ
فَکأنَّما خَمْرٌ وَلاَ قَدَحُ
فَکَأَنَّما قَدَحٌ وَلاَخَمْرٌ
تَوَهَّمْتُ قِدْمَاً قَبْلَ أَنْیُکْشَفُ الغِطا
اَخالُ کأَنِّی ذاکِرٌ لَکَ شاکِرٌ
فَلَمَّا تَجَلَّی الصُّبحُ اَصْبحْتُ عارفاً
بأَنَّکَ مَذْکورٌ وَذِکرٌ و ذاکِرُ
٭٭٭
کَیْفَ الْوٌصُولُ إلَی سُعادَ وَدُوْنَها
قُللُ الجبالِ وَدُوْنَهُنَّ حُتُوْفُ
وَالرِّجلُ حافِیّةٌوَمَالِیَ مَرْکَبٌ
وَالْکَفُّ صَفْرٌ وَالطَّرِیْقُ مَخُوْفٌ
٭٭٭
فلا خَلْقَ أعْنی مِنْجَمادٍ وَبَعْدُ
نباتٍ عَلَی قَدَرٍ یَکُوْنُ وَأوْزَانٍ
وَبْعَد النَّبت ذُوْالْحِسِّ وَالْکُلُّ عاقٌّ
بِخلافة کَشْفاًوَایضاحِ بُرْهانِ
وَأَمَّا الْمُسَمَیَّ آدَمُ فَمُقَیَّدٌ
بِفکْرٍ وعَقْلٍ أوْقِلادُهُ اِیْمانُ
قُطْبِی قَلْبِی و قَالِبی لَبَنانٌ
سِرِّی خِضْری وَعِیْسی عِرْفانُ
هرونِی جِسْمِی وَکَلِیْمی رُوْحِی
فِرْعَونی نَفسِی وَالْهَوَی هامانُ
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۳۶ - مجدالدین بغدادی
وهو ابوسعید شرف بن مؤید بن ابوالفتح بغدادی. بعضی او را از بغدادک خوارزم شمرده‌اند. مرید حضرت شیخ نجم الدین کبری است. وقتی در حالت سکر و غلبهٔ حال گفته که بیضهٔ بط بودیم بر کنار دریا افتاده و شیخ ما مرغی بود ما را در زیر بال گرفت تا از بیضه بیرون آمدیم و چون بیضهٔ بط بودیم ما به دریا رفتیم و شیخ ما به ساحل ماند. شیخ نجم الدین این سخن شنود و متغیر شد. گفت: در دریا میراد. مجدالدین عذر خواست. شیخ فرمود ایمان به سلامت بردی، اما سر سپردی. مصداق این مقال این که شیخ مجدالدین را به حکم سلطان محمد خوارزم شاه در دجله انداخته، هلاک کردند و شیخ نجم الدین پس از اطلاع، خوارزم شاه را نفرین کرد و فتنهٔ چنگیزی ظاهر شد و سرها در سَرِ سَرِ مجدالدین بر باد رفت و خود نجم الدین هم در آن فتنه شهید شد. چنانکه تفصیل آن در کتب ثبت است. شهادت شیخ مجدالدین در سنهٔ ۶۰۶ اتفاق افتاد. این چند رباعی منسوب به آن جناب است:
فردا که شود مدت عالم کم و کاست
سرها همه از خاک برآید چپ و راست
بیچاره تنِ شهیدِ من غرقه به خون
از خاکِ سر کویِ تو خواهد برخاست
٭٭٭
از شبنم عشق خاک آدم گل شد
صد فتنه و شور در جهان حاصل شد
سر نشترِ عشق بر رگِ روح زدند
یک قطره فرو چکید و نامش دل شد
٭٭٭
شمعی است رخِ خوب تو پروانه منم
دل خویشِ غم تواست و بیگانه منم
زنجیر سر زلف تو بر گردن تست
در گردنِ من فکن که دیوانه منم
این رباعی که نوشته خواهد شد صاحب آتشکده در احوال شمس الدین محمد به نام مجدالدین یزدی نوشته. آنچه از نفحات و مجالس العشاق و مجالس المؤمنین و سایر کتب معلوم شد از جناب شیخ مجدالدین است:
در بحر محیط غوطه خواهم خوردن
یا غرق شدن یا گهری آوردن
کار تو مخاطره است خواهم کردن
یا سرخ کنم روی بدان یا گردن
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۳۷ - محمد غزالی طوسی قُدِّسَ سِرُّهُ
کنیت و نام آن جناب ابوحامد محمد و لقبش حجة الاسلام. از مشاهیر علما و محققین عرفاست. وی برادر مهتر شیخ احمد غزالی است. معارضات ایشان مشهور است و در کتب متداوله مذکور. به قول ابن خلکان از قُرای طوس است و اگرچه در اوایلِ حال، جناب شیخ طالب علم قال و سالب طریق حال می‌بود ولیکن آخرالامر به حقیقت حال اهل ذوق پی برده، به حقیقت طریقهٔ عارفین اقرار آورده و صاحب مقامات عالیه گردید.خود گفته است که با اینکه من به اغلب و اکثر علوم عالم بودم تا به خدمت جناب شیخ ابوعلی فارمدی و سایر اهل حال رجوع ننمود، حلِّ غوامض و بسط قبایض من حاصل نگردید. غرض، جناب شیخ رحمة اللّه علیه محققی است بی بدیل و مدققی است بی عدیل. گویند عدد رسالاتش به نهصد ونود و نه رسیده. احیای علوم و کیمیای سعادت از اوست. پنجاه و چهار سال عمر یافت و در سنهٔ ۵۰۵ به جنت شتافت. از اوست:
گفتم دلاتو چندین بر خویشتن چو پیچی
با یک طبیب محرم این راز در میان نه
گفتا که هم طبیبی فرموده است این را
گر مهرِ یار داری صدمُهر بر زبان نه
٭٭٭
کس را پسِ پردهٔ قضا راه نشد
وز سِرِّ قدر هیچ کس آگاه نشد
هر کس ز سر قیاس چیزی گفتند
معلوم نگشت و قصه کوتاه نشد
٭٭٭
ما جامه نمازی به سر خم کردیم
وز خاک خرابات تیمم کردیم
شاید که درین میکده‌ها دریابیم
آن یار که در صومعه‌ها گم کردیم
٭٭٭
خاکِ در کس مشو که گردت خوانم
گر خود همه آتشی که سردت خوانم
تا تشنه‌تری به خلق محتاج تری
سیر از همه شو تا سره مردت خوانم
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۳۸ - معین چشتی هروی قُدِّسَ سِرُّهُ
وهُوَ خواجه معین الدین حسن سنجری. اصل آن جناب از قریهٔ چشت مِنْتوابع هرات بوده، و لهذا این سلسله به نام وی به چشتی شهرت نموده. ناهج مناهج حقیقت و سالک مسالک طریقت است. آن جناب در هندوستان مروج دین نبوی و طریقهٔ علوی گردید. صاحب کرامات و مقامات و خوارق عادات. تربیت از خواجه عثمان هروی یافته بوده، قطب الدین بختیار کاکی و ضیاءالدین بلخی و شهاب الدین غوری وشمس الدین غوری از مریدان آن جنابند. تیمّناً و تبرّکاً از اشعار او قلمی می‌شود:
مِنْغزلیّاتِهِ
به حق او که به کونین دیده نگشایم
که تا نخست نبینم جمالِ مولی را
اگر در آتش عشقت بسوختم چه عجب
که کوه تاب نیاورد این تجلی را
معین به چشم خرد حسن دوست ننماید
ببین به دیدهٔ مجنون جمالِ لیلی را
٭٭٭
سیل را نعره از آن است که از بحر جداست
وانکه با بحر درآمیخته خاموش آمد
نکته‌ها دوش لبم گفت وشنید از لب یار
که نه هرگز به زبان رفت و نه در گوش آمد
هرکه را هوش و قراریست می‌اش ده ساقی
که مُعینش ز ازل بی خود و مدهوش آمد
٭٭٭
ای ترا بر طور دل هر دم تجلای دگر
طالبِ دیدار تو هر گوشه موسای دگر
یک دو حرفی خوانده‌ام در پیش استاد ازل
تاابد بر دل رسد هر لحظه معنای دگر
رباعی
عاشق همه دم فکرِ رخ دوست کند
معشوق کرشمه‌ای که نیکوست کند
ما جرم و خطا کنیم و او لطف و عطا
هرکس چیزی که لایق اوست کند
٭٭٭
ای بعد نبی بر سر تو تاجِ نبی
وی داده شهان ز صولتت باج نبی
آنی تو که معراج تو بالاتر شد
یک قامت احمدی ز معراجِ نبی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۴۳ - مغربی تبریزی قُدِّسَ سِرُّهُ
اسم شریف آن جناب مولانا محمد شیرین و از فحول موحدین. با شاهرخ بن تیمور معاصر بود و با کمال خجندی ملاقات نمود. جناب شیخ بهاءالدین عاملی در کشکول نوشته که وی مرید شیخ اسماعیل سمنانی و او مرید شیخ نورالدین عبدالرحمن اسفراینی است. گویند خرقه از شیخ محی الدین عربی پوشیده و به طریقهٔ توحید کوشیده. بعضی گفته‌اند مولدش قریهٔ نائین و مرقدش در اصطهبانات فارس است. بعضی گفته‌اند در سرخاب تبریز است. همان چون شیخ مغربی نام متعدد بوده‌اند مردم اشتباه نموده‌اند. غالباً در باب تعیین مضجع آن جناب قول اول مقرون به صواب باشد. غرض، شیخی مجرد و عارفی موحد است. وفاتش در سنهٔ ۸۰۹. دیوانش مطالعه شد و این اشعار از آن جناب نوشته شد:
مِنْغزلیّاتِهِ
ز روی ذات برافکن نقاب اسما را
نهان به اسم مکن چهرهٔ مسما را
اگرچه سایهٔ عنقای مغربست جهان
ولیک سایه حجاب آمده است عنقا را
٭٭٭
گدا سلطان شود گر زانکه سلطان
نشاند بر سریرِ خود گدا را
٭٭٭
ای از دو جهان نهان، عیان کیست
ای عین عیان پس این نهان کیست
گفتی که همیشه من خموشم
گویا شده پس به هر زبان کیست
گفتی که نهانم از دو عالم
پیدا شده در یکان یکان کیست
گفتی که ز جسم و جان برونم
پوشیده لباس جسم و جان کیست
گفتی که نه اینم و نه آنم
پس آنکه هم این بود هم آن کیست
٭٭٭
گرچه برخیزد ز آب بحر موجِ بی شمار
کثرت اندر موج باشدلیک آبی بیش نیست
٭٭٭
دو عالم چیست نقش صورت دوست
چه جای نقشِ صورت بلکه خود اوست
٭٭٭
هرکه را دشمن همی پنداشتم
آخرالامرش بدیدم بود دوست
٭٭٭
گر ترا دیدار او باید برآ بر طورِ دل
حاجت رفتن چو موسی سویِ کوه طور نیست
٭٭٭
اگر ز روی براندازد او نقابِ صفات
دو کون سوخته گردد ز تابِ پرتوِ ذات
٭٭٭
اگر زمان نبوت گذشت و دور رسل
ولی ظهورِ ولایت در این زمانهٔ ماست
٭٭٭
هر آنکه طالب آن حضرتست مطلوبست
محب دوست به تحقیق عین محبوب است
٭٭٭
چشم حق بین بجز از حق نتواند دیدن
باطل اندر نظر مردم باطل بین است
٭٭٭
بیرون دوید یار ز خلوتگهِ شهود
خود را به شکل جملهٔ جهان خودبه خود نمود
با آنکه شد غنی همه عالم ز گنجِ او
یک جُو ازو نکاست نه در وی جُوِی فزود
٭٭٭
ساختی از عین خود غیری که عالم این بود
نقشی آوردی پدیداز خود که آدم این بود
٭٭٭
اگر اودیده‌ای دادت که دیدارش به او بینی
طلب کن دیدهٔ دیگر که دیدارِ دگر دارد
اگر هر ساعتی صد بار رخسارش به صددیده
همی بینی مشو قانع که رخسار دگر دارد
٭٭٭
کسی که هستی خود را به حق بپوشاند
دگر کسش بجز از کردگار کی داند
٭٭٭
دل همه دیده شد ودیده همه دل گردید
تا مراد دل و دیده همه حاصل گردید
٭٭٭
کجا شود به حقیقت عیان جمالِ حقیقت
اگر مظاهر و آئینهٔ مجاز نباشد
٭٭٭
آنکس که نهان بود ز ما آمد و ما شد
آنکس که نه ما بود و شما ما و شما شد
هرگز که شنیده است چنین طرفه که یک کس
هم خانهٔ خویش آمد و هم خانه خدا شد
آن گوهر پاکیزه و آن دُرِّ یگانه
چون جوش برآورد زمین گشت و سمال شد
٭٭٭
به پیش دیدهٔ ما عین و غین هر دو یکیست
چنین نظر کند آن کس که با یقین باشد
٭٭٭
چون تواند دم ز آزادی زدن آنکس که یار
هر زمانش می‌کشد در بند گیسوی دگر
من به یک رو چون شوم قانع که حسنِ روی او
می‌نماید هردم از هر رو مرا روی دگر
٭٭٭
نخست دیده طلب کن پس آنگهی دیدار
از آنکه یار کند جلوه بر أولوالابصار
٭٭٭
آئینه‌ای بساخت ز مجموعِ کاینات
در وی بدید عکس جمال و جلالِ خویش
٭٭٭
مرا از روی هر دلبر تجلی می‌کند رویش
نه از یک سوی می‌بینم که می‌بینم زهرسویش
منم چون محو در ذاتش صفاتش را کجا یابم
صفاتش را کسی یابد که نبودمحو در ذاتش
٭٭٭
بسیار ز احوال و مقامات ملافید
با ما که ز احوال و مقامات گذشتیم
با ما سخن از کشف و کرامات مگویید
چون ما زسرِ کشف و کرامات گذشتیم
دیدیم که این‌ها همگی خواب و خیال است
مردانه ازین خواب و خیالات گذشتیم
٭٭٭
گه از رویِ تو مجموعم گه از زلفت پریشانم
ازین در ظلمتِ کفرم، وزان در نورِ ایمانم
٭٭٭
تو یقینی و جهان جمله گمان من به یقین
مدتی شد که یقین را به گمان می‌بینم
٭٭٭
هیچکسی به خویشتن ره نبرد به سوی او
بلکه به پایِ او رود هرکه رود به کوی او
تا که ازو نبد طلب طالب او کسی نشد
این همه جستجوی ما هست ز جست و جوی او
٭٭٭
ز روی اوست این همه مؤمن عیان شده
وز موی اوست این همه کفار آمده
اینجا چه جای وصف حلولست و اتحاد
کاین یک حقیقت است به دیدار آمده
٭٭٭
ساقی و باده چونیست الا یکی پس از چه
در هر طرف فتاده مستی است از شرابی
نقش و نگار نقش نگار است بی گمان
مانی نهان شده است درین نقش مانوی
رباعی
مردان همه در سماع ونی پیدا نیست
مستان همه ظاهرند و می پیدا نیست
صد قافله پیشتر در این ره رفتند
وین طرفه که هیچگونه پی پیدا نیست
٭٭٭
نابرده به صبح در طلب شامی چند
ننهاده برون ز خویشتن گامی چند
در کسوت خاص آمده عامی چند
بد نام کنندهٔ نکو نامی چند
گنجی که طلسم اوست عالم ماییم
ذاتی که صفاتِ اوست آدم ماییم
ای آنکه تویی طالبِ اسم اعظم
از ما مگذر که اسم اعظم ماییم
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۴۴ - مجذوب تبریزی
اسمش میرزا محمد و از افاضل شهر مذکور و به محامد پسندیده و صفات حمیده مشهور. معاصر سلاطین صفویه. دیوانش ملاحظه شد. تخمیناً پنج هزار بیت متجاوز است. قصاید بسیار در مدایح حضرات ائمهٔ اطهار به نظم آورده. مثنویات نیز دارد از جملهٔ: مثنوی در بحر خفیف مسمی به شاه راه نجات در بیان طریقت و سلوک دارد. از اشعار اوست:
خانقاهی که به خرجش نکند دخل وفا
صرفهٔ وقت در آن است که میخانه شود
تَمثیلٌ مِنْمثنویّاتِهِ عَلَیهِ الرَّحْمةِ
گره بسته‌ای داشت طفلی به دست
بیفکند و اندر کمینش نشست
روان طفل دیگر ربودش ز جا
چو بگشود در وی نبد جز هوا
گره بسته دنیا و طفل آن دنی است
بگویش که چیزی در آن بسته نیست
٭٭٭
آتشی شب در نیستانی فتاد
سوخت چون عشقی که در جانی فتاد
شعله تا مشغول کار خویش شد
هر نیی شمعِ مزار خویش شد
نی به آتش گفت کاین آشوب چیست
مر ترا زین سوختن مطلوب چیست
گفت آتش بی سبب نفروختم
دعوی بی معنی‌ات را سوختم
زانکه می‌گفتی نی‌ام با صد نمود
همچنان دربند خود بودی که بود
با چنین دعوی چرا ای کم عیار
برگ خود می‌ساختی هر نوبهار
مرد را دردی اگر باشد خوش است
درد بی دردی علاجش آتش است
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۴۷ - محمد دهلوی عَلَیهِ الرحّمةُ
نام شریف آن جناب سید محمد گیسودراز مشهور به غریب نواز. از سادات حسینی و از اکابر سلسلهٔ چشتیه و از مریدان شیخ نصیرالدین دهلوی. در گلبرگهٔ دکن ساکن بوده و آشنایان را تربیت می‌نموده. کتاب اسرار الاسماء از اوست:
از چشمهٔ لاهوتیم هر سو روان بحری ببین
وز قطرهٔ ناسوتیم در هر طرف نهری ببین
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۴۸ - مؤذّن خراسانی
اسمش شیخ محمد علی. از اکابر فضلا و اماجد عرفاست. شیخِ شیخ نجیب الدین رضا و مرید جناب شیخ حاتم از مشایخ سلسلهٔ علیه ذهبیهٔ کبرویه است. با شاه عباس صفوی معاصر و رسالهٔ تحفة العباسیه را به نام وی نوشته. تصانیف و مدایح ائمهٔ اطهار بسیار دارد. از اوست:
مگو که موجهٔ دریا و بحر غیرهمند
که موج چون بنشیند بگوییش دریا
٭٭٭
چو یار گفت یُحبِوُّنَه به ما ز ازل
وجود یافت دو عالم ز پرتو دل ما
٭٭٭
موسی صفتی کز خود مردانه برون آید
از جیب عیان بیند سرِّ ید بیضا را
٭٭٭
هر یک از شیوهٔ جانانه به نوعی مستند
مطرب عشق گواه است که پیمانه یکی است
٭٭٭
عارف اسرار یار می‌شود آن شیرمرد
کز سخن نیک و بد گشت به عالم خموش
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۴۹ - مجنون عامری عَلَیهِ الرَّحمهُ
اسمش قیس بن مزاحم بن قیس و اصلش از قبیلهٔ بنی عامر بود و او به غایت مشهور است و دیوانی دارد معروف. و قیسْنام در عرب متعدد بوده‌اند. از آن جمله بوده قیس بن زریح صاحب لُبْنی و او برادر رضاعی حضرت امام همام حسن بن علیؑبوده. وی نیز از مشاهیر اهل ذوق و عشق است. گویند بر لُبْنی بنت جناب که از قبیلهٔ بنوکعب بوده عاشق شده. بعد از بی قراری بسیار و مشقت بی شمار به اشارهٔ لازم البشاره حضرت امام پدرش دختر خود لُبْنی را به قیس داد. پس از چندی والدین قیس به اقسام مختلفه و اصرار بلیغه قیس را برای طلاق لُبْنی بازداشتند. قیس پس از طلاق و فراق پریشان حال گردید و طریقهٔ بی تابی و جنون ورزید. آخرالامر لُبْنی درگذشت. قیس بر سر قبر او رفته، جزع و فزع بسیار نمود و او را غش و بیخودی روی داد و به اندک فاصله بمرد و به نزدیک قبر لُبْنی به خاکش سپردند و حال این دو قیس با یکدیگر اختلاط یافته. بر بعضی مشتبه شده است. قیس لُبْنی نیز اشعار خوب داشته و قیس عامری دیوانه شد. لاجرم عقلای زمان او را مجنون خوانند. چنانکه حکایت وی افسانهٔ محافل و در السنه و افواه افاضل مذکور شد. مجملاً عشق مجازی به جهت وی قنطرهٔ محبت حقیقی گردید و روی از خلق تافته، راه بیابان گرفت و به کمال رسید. چنانکه مکرر انالیلی گفتی. گویند چون از فوت لیلی خبر یافت گفت من آن لیلی را خواهم که نمیرد. همانا مجنون لیلای حقیقی بوده و لیلی مجازی را بهانه نموده. مدت عمرش چهل و پنج سال. حالات و مقالاتش مشهور است و این چند بیت از آن جناب است:
من اشعاره
تَوَهَّمْتُ قِدْماً أَنَّ لَیلَی تَبَرْقَعَتْ
وَأَنَّ لَنافی الْبَیْنِ مَا یَمْنَعُ اللَّثما
فَلاحَتْوَلاواللّهِ ثَمَّتَ مانِعُ
سِوَی اَنَّ عَیْنِی کانَ مِنْحُسْنِهِ أَعْمَا
٭٭٭
لَوْصادَفَ نُوْحُ دَمْعِ عَیْنی غَرَقا
لَوْحالَ بِمُهْجتِی خلیلٌ احْتَرَقَا
لَوْحَامَلَتِ الجبالُ عِشقی رَکَعَتْ
مالَتْوتَمْلمَلَتْوَخَرَّتْصَعِقا
٭٭٭
لا آدمُ فی الْکَونِ وَلا اِبْلیسُ
لامُلْکُ سلیمانَ و لابلقیسُ
العالَمُ صُورةٌ وَانتَ المَعْنَی
یا مَنْهُوَ فی الْقلوبِ مِغْناطیسُ
٭٭٭
مَجْنُونُکَ فی زَاویةِ الْهَجْرِ غَریق
قَدْجَدَّ وَلَمْیَجِدْإِلَی الْوَصلِ طَریْق
ماتَعْلَمُ کَیْفَ کَوْنُهُ فی الفُرْقَةِ
اِسْتَغْرَقَ فی الْبِحارِ و القلبُ حَریق
٭٭٭
الجسمُ بِبابِ حُبِّکُمْمَطْرُوحُ
وَالْقَلْبُ بِسَیْفِ هَجْرِ کُمْمَذْبُوحُ
الْعَیْنُ لِشِدَّةِ اَلْبُکا مَجْرُوْحُ
یاقومُ عَلَی الْغَرِیْبِ نُوحُوا نُوْحُوا
٭٭٭
فی زاویةِ الْهَجرِ أنیسِی عُوْدِی
والمُهْجَةُ فَوْقَ نارِ قَلْبی عُوْدی
مَانِلْتُ مَقاصِدِی وَلا مُوْعُوْدِی
یَا عَافِیَتی عَجَزْتُ عُوْدِی عُودِی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۵۰ - محمود شبستری قدّس سرّه
زبدهٔ محققین و قدوهٔ موحدین و از اهل شبستر و شبستر قریه‌ایست به سمت غربی تبریز، به مسافت هشت فرسخ. شیخ جامع بوده میان علوم عقلیه و نقلیه. درعهدِ دولت الجایتوسلطان و ابوسعید خان در تبریز مرجع فضلا و علماء ومسائل غامضه از خدمت وی منحل می‌شده. میرحسینی سادات هروی از خراسان نامه‌ای مشتمل بر هفده سؤال منظوم به وی فرستاده. شیخ محمود به اشارهٔ شیخ خود بهاءالدین یعقوب تبریزی در همان مجلس هربیتی را بیتی جواب داده، ارسال داشت. بعد از آن ابیات متعدده بر هر یکی افزود و به مثنوی گلشن راز موسوم نمود و فضلا بر آن شروح نوشتند و مقبول ترین شرح مفاتیح الاعجاز شیخ محمد لاهیجی نوربخشی است. صاحب مجالس العشاق نوشته که جناب شیخ را به جوانی از اقارب شیخ اسماعیل بستی تعلق بوده و رسالهٔ شاهدنامه را در محبت تصنیف نموده. مخفی نماند که رسالهٔ شاهدنامه از آن جناب دیده نشده است. شاید اشعاری که در اواخر گلشن در وصف شاهد گفته منظورش او بوده باشد یا آن فقرات را شاهدنامه نام کرده باشند. رسالهٔ منثورهٔ مشهوره موسوم به حق الیقین از اوست و آن رساله مشتمل بر حقایق و دقایق عرفانیه است. هم رسالهٔ منظوم بر وزن حدیقهٔ حکیم مرحوم به سعادت نامه موسوم دارند. قلیلی از آن دیده شد.صاحب ریاض السیّاحه نوشته اورا در کرمان نکاحی واقع شده واحفادآن جناب در آن شهر بسیار و به خواجگان اشتهار دارند. وفات شیخ در سنهٔ ۷۲۰، سی و سه سال عمر داشته. بعضی اشعار گلشن راز تیمّناً و تبرّکاً قلمی شد:
مِنْمثنوی گلشن راز
جهان خلق و امر از یک نفس شد
که هم آن دم که آمد باز پس شد
ولی از جایگه آمد شدن نیست
شدن چون بنگری جز آمدن نیست
تعالی اللّه قدیمی کو به یک دم
کند آغاز و انجام دو عالم
جهان خلق و امر آنجا یکی شد
یکی بسیار و بسیار اندکی شد
همه از وهم تست این صورت غیر
که نقطه دایره است از سرعت سیر
درین ره انبیا چون ساربانند
دلیل و رهنمای کاروانند
وز ایشان سید ما گشته سالار
هم او اول هم او آخر دراین کار
ز احمد تا احد یک میم فرق است
جهانی اندر آن یک میم غرق است
در این ره اولیا باز از پس و پیش
نشانی می‌دهند ازمنزل خویش
سخن‌ها چون به وفق منزل افتاد
در افهامِ خلایق مشکل افتاد
معانی هرگز اندر حرف ناید
که بحرِ قلزم اندر ظرف ناید
چو ما از حرف خود در تنگناییم
چرا حرف دگر بر وی فزاییم
وَلَهُ اَیضاً قُدِّسَ سِرُّهُ
محقق را چو از وحدت شهود است
نخستین نظره بر نور وجود است
دلی کز معرفت نور و صفا دید
به هر چیزی که دید اول خدا دید
زهی نادان که او خورشید تابان
به نور شمع جوید در بیابان
جهان جمله فروغ نور حق دان
حق اندر وی ز پیداییست پنهان
بود در ذات حق اندیشه باطل
محال محض دان تحصیل حاصل
چو آیات است روشن گشته از ذات
نگردد ذات او روشن ز آیات
نگنجد نور حق اندر مظاهر
که سبحات جلالش هست قاهر
چو مبصر با بصر نزدیک گردد
بصر ز ادراک او تاریک گردد
چو چشم سر ندارد طاقت و تاب
توان خورشید تابان دید در آب
عدم آیینهٔ هستی است مطلق
کزو پیداست عکسِ تابشِ حق
شد این کثرت از آن وحدت پدیدار
یکی را چون شمردی گشت بسیار
جز او معروف عارف نیست دریاب
ولیکن خاک می‌یابد زخود تاب
جهان را سر به سر در خویش می‌بین
هر آنچت کاخر آید پیش می‌بین
چو هست مطلق آمد در عبارت
به لفظ من کنند از وی اشارت
من و تو عارض ذات وجودیم
مشبک‌های مشکات شهودیم
همه یک نور دان اشباح و ارواح
گه از آیینه پیدا گه ز مصباح
من و تو برتر از جان و تن آمد
که این هر دو ز اجزای من آمد
بود هستی بهشت امکان چو دوزخ
من و تو در میان مانند برزخ
چو برخیزد ترا این پرده ازپیش
نماند نیز حکم مذهب و کیش
همه ذرات عالم همچو منصور
تو خواهی مست گیر و خواه مخمور
روا باشد اناالحق از درختی
چرا نبود روا از نیک بختی
حلول و اتحاد اینجا محال است
که در وحدت دویی عین ضلال است
تعین بود کز هستی جدا شد
نه حق شد بنده نه بنده خدا شد
جز از حق نیست دیگر هستی الحق
هووالحق گوی خواهی یا اناالحق
وصال حق ز خلقیت جداییست
ز خود بیگانه گشتن آشناییست
چو ممکن گرد امکان برفشاند
بجز واجب دگر چیزی نماند
ز من بشنو حدیث بی کم و بیش
زنزدیکی تو دورافتادی از خویش
ترا از آتش دوزخ چه باک است
که ازهستی تن و جان تو پاک است
ترا غیر تو چیزی نیست در پیش
ولیکن از وجود خود بیندیش
تو می‌گویی مرا خود اختیار است
تن من مرکب و جانم سوار است
ندانی کاین رهِ آتش پرستی است
همه این آفت شومی ز هستی است
کدامین اختیار ای مردِ جاهل
کسی را کو بود بالذات باطل
چو بودِ تست یکسر همچو نابود
نگویی کاختیارت از کجا بود
مؤثر حق شناس اندر همه جای
منه بیرون ز حد خویشتن پای
هر آنکس را که مذهب غیر جبر است
نبی فرمود کان مانند گبر است
چنان کان گبر یزدان وا هرمن گفت
مر این نادان احمق ما و من گفت
به ما افعال را نسبت مجازی است
نسب خود در حقیقت لهوو بازی است
مقدر گشته پیش از جان و از تن
برای هر کسی کاری معین
جناب کبریایی لاابالی است
منزه از قیاسات خیالی است
چه بود اندر ازل ای مرد نااهل
که این یک شد محمد وان ابوجهل
کسی کو با خدا چون و چرا گفت
چو مشرک حضرتش را ناسزا گفت
خداوندی همه در کبریاییست
نه علت لایق فعل خدایی است
کرامت آدمی را ز اضطرار است
نه زان کو را نصیبی ز اختیار است
ندارد اختیار و گشته مأمور
زهی مسکین که شد مختار مجبور
به شرعت زان سبب تکلیف کردند
که از ذات خودت تعریف کردند
چو از تکلیف حق عاجز شوی تو
به یک بار از میان بیرون روی تو
به کلیت رهایی یابی از خویش
غنی گردی به حق ای مرد درویش
برو جان پدر تن در قضا ده
به تقدیرات یزدانی رضا ده
چو عریان گردی از پیراهنِ تن
شود عیب و هنر یک باره روشن
وَلَهُ اَیضاً قُدِّسَ سِرُّهُ
تنت باشد ولیکن بی کدورت
که بنماید درو چون آب صورت
دگر باره به وفق عالمِ خاص
شود اخلاق تو اجسام و اشخاص
همه اخلاق تو در عالمِ جان
گهی انوار گردد گاه نیران
تعین مرتفع گردد ز هستی
نماند در نظر بالا و پستی
کند هم نور حق در تو تجلی
ببینی بی جهت حق را تعالی
دو عالم را همه بر هم زنی تو
ندانم تا چه مستی‌ها کنی تو
سَقاهُمْرَبُّهُمْچِبوَد بیندیش
طَهُوْرا چیست صافی گشتن از خویش
خوشا آن دم که ما بی خویش باشم
غنیِّ مطلق و درویش باشیم
نه دین نه عقل نه تقوی نه ادراک
فتاده مست و بی خود بر سر خاک
چو رویت دیدم و خوردم از آن می
ندانم تا چه خواهد شد پس از وی
پس از هر مستی‌ای باشد خماری
درین اندیشه دل خون گشت باری
هر آن چیزی که درعالم عیان است
چو عکسی ز آفتاب آن جهان است
جهان چون زلف و خط و خال و ابروست
که هر چیزی به جای خویش نیکوست
صفات حق تعالی لطف و قهر است
رخ و زلف بتان را زان دو بهراست
مپرس از من حدیثِ زلف پرچین
مجنبانید زنجیر مجانین
وَلَهُ اَیضاً نَوَّرَ اللّهُ مَضْجَعَهُ
همه دل ها ازو گشته مسلسل
همه جان‌ها ازو گشته مغلغل
معلق صد هزاران دل ز هر سو
نشد یک دل برون از حلقهٔ او
اگر زلفین خود را برفشاند
به عالم در یکی کافر نماند
اگر بگذاردش پیوسته ساکن
نماند در جهان یک نفس مؤمن
چو دام فتنه می‌شد چنبر او
به شوخی باز کرد از تن سر او
اگر زلفش بریده شد چه غم بود
که گر شب کم شد اندر روز افزود
نیابد زلف او یک لحظه آرام
گهی صبح آورد گاهی کند شام
ز رویِ زلف خود صد روز و شب کرد
بسی بازیچه‌های بوالعجب کرد
دلِ ما دارد از زلفش نشانی
که خود ساکن نمی‌گردد زمانی
ز چشمش خاست بیماری و مستی
ز لعلش نیستی بر شکل هستی
ز چشم او همه دلها جگرخوار
لب لعلش شفایِ جان بیمار
ز چشمش خونِ ما درجوش دایم
ز لعلش جان ما مدهوش دایم
به غمزه چشم او دل می‌رباید
به بوسه لعل او جان می‌فزاید
ازو یک غمزه و جان دادن از ما
ازو یک بوسه و استادن از ما
مگر رخسار او سبع المثانی است
که هر حرفی ازو بحر معانی است
ندانم خال او عکس دلِ ماست
و یا دل عکس روی خال زیباست
اگر هست این دلِ ما عکسِ آن خال
چرا می‌باشد آخر مختلف حال
گهی چون چشم مخمورش خرابست
گهی چون زلف او در اضطرابست
گهی مسجد بود گاهی کنشت است
گهی دوزخ بود گاهی بهشت است
کسی کو افتد از درگاه حق دور
حجاب ظلمت او را بهتر از نور
که آدم را ز ظلمت صد مدد شد
ز نور ابلیس مردود ابد شد
همه عالم چو یک خمخانهٔ اوست
دل هر ذره‌ای پیمانهٔ اوست
یکی از بویِ دردش ناقل آمد
یکی از رنگ صافش عاقل آمد
یکی دیگر فرو برده به یک بار
خم و خمخانه و ساقی و میخوار
کشیده جمله و مانده دهن باز
زهی دریادل رند سرافراز
شده فارغ ز زهد خشک و طامات
گرفته دامن پیر خرابات
خرابات از جهان بی مثالی است
مقام عاشقان لاابالی است
گروهی اندرو بی پا و بی سر
همه نه مؤمن و نه نیز کافر
گهی از روسیاهی رو به دیوار
گهی از سرخ رویی بر سرِ دار
ز سر بیرون کشیده دلق ده توی
مجرد گشته از هر رنگ و هر بوی
گرفته دامنِ رندانِ خمار
ز شیخی و مریدی گشته بیزار
چه شیخی و مریدی این چه قید است
چه جای زهد و تقوی این چه شید است
اگر روی تو باشد در که و مه
بت و زنار و ترسایی ترا به
چو اشیااند هستی را مظاهر
از آن جمله یکی بت باشد آخر
نکو اندیشه کن ای مردِ عاقل
که بت از روی معنی نیست باطل
وجود آنجا که باشد محض خیرست
اگر شریست در وی آن ز غیرست
مسلمان گر بدانستی که بت چیست
یقین کردی که دین در بت پرستیست
وگر مشرک ز دین آگاه بودی
کجا در دینِ خود گمراه بودی
ندید او از بت اِلّا خلق ظاهر
بدین علت شد اندر شرع کافر
تو هم گر زو نبینی حق پنهان
به شرع اندر نخوانندت مسلمان
ز اسلام مجازی گشت بیزار
که را کفر حقیقی شد پدیدار
درونِ هر بتی جانی است پنهان
به زیر کفر ایمانی است پنهان
همیشه کفر در تسبیح حق است
وَاِنْمِنْشَیْئیٍ گفت اینجا چه دق است
چه می‌گویم که دور افتادم از راه
قدر هم بَعْدَ مَا جَائَتْقُلِ اللّه
بدین خوبی رخ بت را که آراست
که گشتی بت پرست ار حق نمی‌خواست
هم او کرد و هم او گفت و هم او بود
نکو کرد و نکو گفت و نکو بود
یکی بین و یکی دان و یکی خوان
بدین ختم آمد اصل و فرعِ قرآن
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۵۱ - مختوم نیشابوری قُدِّسَ سِرُّه
وهُوَ السید المظلوم الامیر المختوم. جدش از سادات مدینهٔ طیبه بوده. به عزم زیات مشهد مقدس رضوی به خراسان توجه نمود. در نیشابور متأهل گردید. سید در آنجا متولد و به نیشابوری مشتهر شد. پس از تکمیل علوم و تحصیل رسوم به خدمت جناب امیر شاه قاسم الانوار تبریزی رسید و در خدمت آن جناب به مقامات بلند و حالات ارجمند وصول یافت. اهل خراسان به خدمتش اعتقاد و اعتماد تمام داشتند و نقش اخلاص و ارادت وی بر لوحهٔ خاطر می‌نگاشتند. وی را با امیر غیاث الدین علی ترخان تعلقی ظاهر گردید و رسالهٔ محبت نامه به جهت وی در سلک انتظام و اختتام کشید. بالاخره صاحب غرضانِ زمان، جناب سید را تکفیر نموده حسب الامر شاهرخ بن تیمور اذیت و آزار موفورش رسانیدند و بعد ازمحبوسی‌های بسیار از حبس رهانیدند و اخراج بلد کردند و روغن گداخته بر فرقش ریختند و روشنی آن شمع را به کثرت روغن خاموش کردند. آن جناب در سنهٔ ۸۳۰ وفات یافت و به جنت شتافت. شاه قاسم انوار مرثیه‌ای در فوت وی فرمود. غرض، از اعاظم اصفیا و عرفاست. تیمّناً و تبرّکاً بعضی از اشعارش نوشته شد:
قَصیدةٌ فی الحَقائِق و المَعارفِ الحَقّانیّةِ و المَقاصِدِ العِرْفانیَّةِ
وجودازعشق شد پیدا، زهی عشق جهان آرا
بدان،این رمز را پنهان مگوباهیچ کس عمدا
زعقل و نفس عشق آمد که اوحدوسط دارد
برو ختم ولادت شد که در ترکیب بد مبدا
وجود عقل والا تابش نور هویت دان
ظور نفس از عقل است گویم با تو ای دانا
الف از نقطه پیدا شد درودانا و بینا شد
به هر اسمی مسما شد به حکم عَلَّمَ الاَسْماء
هِویّت نقطهٔ اصل است و نقطه بی عدد آمد
عدد نبود هویت را که بد عین همه اشیا
الف شد مبدء فطرت که شکلش مستقیم آمد
سه‌نقطه‌درالف‌عقل است و نفس و روح ای مولا
قلم‌عقل است و کاتب روح و نفست چون مداداو
بیان اسم و فعل و حرف روشن گشت زین معنا
پس آنگه عالم تألیف و ترکیب است پیوسته
مرکب همچو امواج ومفرد هست چون دریا
همه چون عاشق و معشوق،رودرروی یکدیگر
یکی فانی، یکی باقی، یکی اعلا، یکی ادنا
همه چون نقطهٔ پرگار، گردِ خویشتن گردان
به کار خود شده مشغول و در خود گشته ناپیدا
حقیقت در همه ساری به سان آب در بستان
شده هر یک به ذات خویشتن یکتای بی همتا
همه یک نقطه دان ای دل که دارد در همه منزل
گهی لیلی گهی مجنون گهی وامق گهی عذرا
اگر اصل همه اشیا یکی نبود تأمّل کن
به کل خویش کی بودی معاد جملهٔ اجزا
معاد ذر‌ه‌ای آن ذرهٔ دیگر که غالب شد
برین ترتیب می‌دان و برو تا علت اولی
ولایت هم نبوت را معاد و بازگشت آمد
ولایت را الوهیت همیشه مرجع و ملجا
مدار نقطهٔ وحدت چه باشد هستی مطلق
رجوع کل بدو باشد اگر امروز اگر فردا
معاد کل دو قسم آمد یکی نازل یکی عالی
یکی منزل طبیعت دان ودیگر گوهر والا
رجوع‌ارواح قدسی را به روح خاتم است ای دل
درین معنی تأمل کن که این بد مقصد اقصا
مثال نقطهٔ وحدت نه او را اول و آخر
برون ازفهم عقل وبرتر است ازوهم واستقصا
همه اعداد ازوپیدا و او را خود عدد نبود
نگنجد هیچ موجودی مقام قُرْب اَوْاَدنی
چو قطره سوی بحر آمد بلاشک عین دریا شد
اناالحق گوید آن قطره تو بشنو این سخن از ما
اگر خواهی که بشناسی معاد خویشتن اکنون
نگه کن در درون دل چه دارد در دلت مأوا
اگر دردل خداداری نگردی زو جدا هرگز
وگر در دل هواداری به دوزخ می‌روی حقا
مشو غافل ز حال خود مآل خویش را بنگر
چنان مستغرق خود شو که ایمن گردی از غوغا
به دانش گر شوی زنده بمانی جاودان ای دل
معاد روح این باشد به نزد مردم دانا
چه باشد دانش ای دانا، سجود جزو مرکل را
کمال سالک آن باشد که با کامل شودیکتا
به هر وقتی چو عالم را معادی باشد ای کامل
اگر نشناختی او را چو کافر میری وترسا
بحمدِاللّه که این ساعت برآمد سکّهٔ دولت
به نام قاسم الانوار آمَنا و صَدَّقنا
مِنْغزلیّاتِهِ نَوَّرَ اللّهُ مَضْجَعَهُ
به هر صورتی گر تو خود را نمودی
مکرر نگردد مسمی ز اسما
٭٭٭
هرکس که شود عاشق هر چیز همان است
زآنجا که بیامد برود باز بدان جا
٭٭٭
آن را که در این راه شعوری و شروعی است
در هر نفس ای دوست عروجی و رجوعی است
٭٭٭
حسن عالم گیر او از بهر اظهارِ کمال
می‌نماید در هزاران آینه اما یکی است
٭٭٭
ذاتست در خفا و صفات است در ظهور
بوده است در اصول و فروع است درنمود
٭٭٭
اهل قیاس گم شده در نشاءِ حواس
جان‌های عارفان خدا همچو در شهود
٭٭٭
تا نداند هیچ مفلس سِرّ قلاشانِ عشق
مفتی معنی سوادالوجه را روپوش کرد
٭٭٭
در رهِ مردان حق نفی است کفراثبات شرک
دم مزن اینجا که حیرت عقل را مدهوش کرد
٭٭٭
ماییم و آستان خرابات و جام می
مقبول عشق گشته و مردود خاص و عام
٭٭٭
می‌رود هرکس به رسمی در طریق عشقِ دوست
راهِ ما آمد فنا و نامرادی زاد راه
آن دل که شد از هر دو جهان فارغ و آزاد
بشنید مگر از شکنِ زلف تو بویی
٭٭٭
ممتنع چیست هستی ناقص
واجب الذات کاملِ مطلق
جمع حق است و تفرقه باطل
جمع از تفرقه است با رونق
ور به عین الیقین نگاه کنی
جمع یابی همیشه باطل و حق
رباعی
کس را چه خبر ز شهرت و شاهی ما
بگرفت جهان جمله شهنشاهی ما
از معنی کون چونکه آگاه شدیم
شد جمله جهان صورتِ آگاهی ما
٭٭٭
در دایرهٔ وجود، موجود یکی است
در کعبه و در کنشت مقصود یکی است
بر صفحهٔ کاینات خطی است مبین
کای سالک ره! عابد و معبود یکی است
٭٭٭
آن کس که جز او نیست به عالم موجود
قیوم وجود است و هم او اصل وجود
در هر اسمی اگرچه خود را بنمود
از اسم کجا شود مسمی معدود
٭٭٭
موجودِ حقیقی بجز انسان نبود
بر هر فهمی این سخن آسان نبود
یک جرعه ازین شراب نابت ندهند
تا خلق و خدا پیش تو یک سان نبود
٭٭٭
تا ظن نبری که من به خود موجودم
یا این ره خونخوار به خود پیمودم
این بود و نبود من ز بود او بود
من خود کیم و کجا بدم کی بودم
٭٭٭
خواهی که ز اصلِ کار آگاه شوی
بر تختِ حیاتِ جاودان شاه شوی
در راه طلب بندهٔ درویشان باش
تا در دو جهان قبولِ اللّه شوی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۵۲ - نجم الدین خوارزمی قُدِّسَ سِرّه
وهُوَ قطب العارفین و زین الواصلین، شیخ نجم الدین احمدبن عمر الخیوقی الخوارزمی. خِیوَق به کسر خا معجمه و سکون یاء تحتانیه و واو مفتوحه قصبه‌ای بوده از مملکت خوارزم که دارالملک آن اورگنج است وبعد از خرابی اورگنج به دست مغول اکنون خِیوَق بزرگتر شهرهای خوارزم و فقیر در سفارت آن را دیده‌ام. جناب شیخ را، نجم الدین کبری از آن گفته‌اند که در اوان تحصیل با هرکه مباحثه فرمودی بر وی غالب آمدی، لهذا او را طامَّةُ الکبری لقب کردند فَحَذَفُوا الطَّامَّةَ وَلَقَّبُوْهُ بِالکُبْری کُنیَت آن جناب به فتح جیم و نون مشدده ابوالجَناب است. گویند این کنیت را در خواب از حضرت ختمی مآبؐیافته. فخر الدین رازی و شیخ، معاصر بودند و با هم ملاقات نمودند. فخرالدین از شیخ پرسید که بِمَ عَرَفْتَ رَبَّکَ قالَ بِوَارِداتٍ تَرِدُ عَلَی القَلْبِ فَتَعْجِزُ النَّفْسُ عَنْتَکْذِیْبِها آن جناب به خدمت جمعی کثیر و جمی غفیر از اکابر و اماجد اصفیا و اولیای زمان خود رسیده، ارادت شیخ جلیل محمد اسماعیل قصری را گزیده، اما اتمام کارش از جناب شیخ روزبهان مصری بوده. بعضی گویند که مرید شیخ عمار یاسر بدلیسی است. عَلَی اَیِّ حالٍ شیخی کامل و عارفی واصل است وشرح حالات و مقاماتش با کراماتش در غالب کتب متداوله مندرج و مندمج است. و جمعی از اعاظم این طایفه، حلقهٔ ارادتش در گوش جان کشیده‌اند و از فیض اخلاصش به درجات والا رسیده‌اند. مِنْجمله شیخ مجدالدین بغدادی و شیخ نجم الدین رازی و شیخ سیف الدین باخرزی و شیخ سعدالدین حموی و شیخ رضی الدین علی لالاء غزنوی و شیخ باباکمال خجندی و شیخ جمال الدین سهیل و شیخ نورالدین عبدالرحمن اسفراینی. چون به سعایت اعادی شیخ مجدالدین بغدادی به سعادت شهادت فایض شد، طبع آن جناب از خوارزم شاه ملول گردید و به اصحاب فرمود که آتشی از جانب مشرق شعله برافروخت تا نزدیک به مغرب خواهد سوخت. شما را به اوطان خود می‌باید رفت. اصحاب در دفع آن حادثه داعی و ساعی شدند. فرمود: این قضایی است مبرم و مرا نیز در این قضا شهادت خواهد بود.
اصحاب او را وداع گفته، متوجّهٔ خراسان گردیدند و لشکر تاتار کفار حسب الامر چنگیزخانِ قهّار به خوارزم رسیدند و قتل و غارت گزیدند. شیخ جهاد نموده تا او را تیرباران کردند و از پای درآوردند. در آن حال، پرچم یعنی کاکل کافری را گرفت و مرغ روحش از قفس قالب جست. پس از شهادت، چند کس خواستند که کاکل ان کافر را از چنگ شیخ خلاصی دهند، به کرامت آن جناب نتوانستند. بالاخره پرچمِ کافر را ببریدند. شهادت حضرت شیخ در سنهٔ ۶۱۸ بود وگاهی به نظم مبادرت می‌فرمود و فقیر این ابیات را به نام آن جناب دیده و به رشتهٔ ثبت کشید:
مِنْاشعاره
هرکه ما را یار شد ایزد مر او را یار باد
وانکه ما را خوار دید از عمر برخوردار باد
رباعیات
عمری همگی قرب و لقا کرده طلب
پیدا و نهان از من و ما کرده طلب
کار از دَرِ دل گشاد هم آخر کار
او بین که کجا و ماکجا کرده طلب
وله
چوننیست ز هرچه نیست جز باد به دست
چون هست به هرچه هست نقصان و شکست
پندار که هست هرچه در عالم نیست
انگار که نیست هرچه در عالم هست
٭٭٭
عقل از ره تو حدیث و افسانه برد
در کوی تو ره مردم دیوانه برد
هر لحظه چو من هزار دل سوخته را
سودای تو از کعبه به بتخانه برد
٭٭٭
حاشا که دلم از تو جدا خواهد شد
یا با کسِ دیگر آشنا خواهد شد
از مهر تو بگذرد که را دارد دوست
وز کوی تو بگذرد کجا خواهد شد
٭٭٭
در راه طلب رسیده‌ای می‌باید
دامن ز جهان کشیده‌ای می‌باید
بینایی خویش را دوا کن زیراک
عالم همه اوست دیده‌ای می‌باید
٭٭٭
چون عشق به دل رسید دل درد کند
دردِ دلِ مرد مرد را مرد کند
در آتش عشق خود بسوزد وانگاه
دوزخ ز برای دیگران سرد کند
٭٭٭
ای دیده تویی معاینه دشمن دل
پیوسته به باد بردهی خرمن دل
وز دیده به روی دلبران درنگری
وانگاه نهی گناه بر گردن دل
٭٭٭
زان باده نخورده‌ام که هشیار شوم
آن مست نبوده‌ام که بیدار شوم
یک جامِ تجلی جمال تو بس است
تا از عدم و وجود بیزار شوم
٭٭٭
گر طاعت خود نقش کنم بر نانی
وان نان بنهم پیش سگی برخوانی
وان سگ سالی گرسنه در زندانی
از ننگ بر آن نان ننهد دندانی
٭٭٭
ای دل تو بدین مفلسی و رسوایی
انصاف بده که عشق را کی شایی
عشق آتش تیز است و ترا آبی نه
خاکت بر سر که باد می‌پیمایی
٭٭٭
ای تیره شب آخر به سحر می‌نایی
غم‌های منی که خود به سر می‌نایی
ای صبحِ گران رکاب گویی که تو نیز
مقصود دل منی که بر می‌نایی
قطعه
گر یهودی قراضه‌ای دارد
خواجه‌ای نامدار و فرزانه است
وانکه دین دارد وندارد مال
گر همه بوعلی است دیوانه است
قطعه
خواجگان در زمان معزولی
همه شبلی و بایزید شوند
باز چون بر سرِ عمل آیند
همه چون شمر و چون یزید شوند