عبارات مورد جستجو در ۳۴۴۱ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۹۲
در کاروان نواخت درای آهنگ
شب برکشید پرده نیلی رنگ
عوا دلیل ره شد تا شعری
سازد درون خیمه شب آهنگ
خورشید در ترازو شد پنهان
بی آنکه هیچ سنجد از او جو سنگ
شد با نقوش زر تن و روی چرخ
آراسته چو کارگه ارژنگ
گفتی سپهر سفره شترنگ است
سیارگان چو مهره بر این شترنگ
ماهست پادشاهی با فره
برجیس چون وزیری با فرهنگ
چون اسب گرم پویه شود رامی
چون پیل راه کج سپرد خرچنگ
در قطبها سهیل و سها چون رخ
هر یک بکف گرفته لوای جنگ
بهرام و تیر و زهره و کیوان نیز
بسته پیاده وار میانها تنگ
پران شهب تو گوئی داود است
کوبد چکاد خصم بقلماسنگ
بر ساوش از سوئی چون سلحشوران
خونین سری نموده ز دار آونگ
پروین چنان نمود که پنداری
بیجاده تاک راست زرین پاشنگ
چون دو نگار سیمین دو پیکر
چون هفت شمع زرین هفت رنگ
من در سرا ز هجر رخ جانان
بی جان چو در ممالک چین سترنگ
دل پر ز باد و سینه پر از آذر
سر پر ز شور و چهره پر از آژنگ
کاین آسمان چرا کند این بازی
نیرنگ را چگونه زند بیرنگ
گرنه مشعبد است چرا هر دم
آرد هزار شعبده و نیرنگ
گه ماه را نشاند بر کرسی
گه مهر را کشاند بر اورنگ
گه تیر را گذارد در لوح
گه زهره را سپارد در کف چنگ
برخاستم بباده نهادم زین
پس تنگ بر کشیدم از او بر تنگ
ساز سفر نمودم همچون باد
در زیر ران من رهی آن شبرنگ
نارالقری فروخت در آن صحرا
نارالحباجبش که جهید از سنگ
تا سوی میهمان کده ام تا زد
از بیشه شیر غژمان وز که رنگ
بستم متاع دانش بر فتراک
و افروختم چراغ ره از فرهنگ
راهی ببر گرفتم بی پایان
چون کهکشان بکنید مینا رنگ
تاریک دره ها بنور دیدم
پهنا درازناشان صد فرسنگ
تا قله شان ز دامنه هر جا بود
آهوی وهم و طایر فکرت لنگ
بادم پزشگ وار بچشم اندر
از خاک ریخت داروی رنگارنگ
گفتی به عمد برهمن هندو
ریزد غبار سوختگان در کنگ
یا بر جراحتی بخطا سایند
سنباده جای مرهم شکر سنگ
پاسی ز شب نرفت که بر بالا
ابری دمید هایل و تاری رنگ
بارید لاله را بشکم باران
افشاند سبزه را بجبین افشنگ
هر چشمه ز سیل بشد دریا
هر حفره زنوژان شد آلنگ
گفتی که خاک را بتن اندر تب
افتاد و ابر آوردش پاشنگ
شخسار آنچنان شد کاندر گل
اسب و سوار ماندی تا آرنگ
شب برکشید پرده نیلی رنگ
عوا دلیل ره شد تا شعری
سازد درون خیمه شب آهنگ
خورشید در ترازو شد پنهان
بی آنکه هیچ سنجد از او جو سنگ
شد با نقوش زر تن و روی چرخ
آراسته چو کارگه ارژنگ
گفتی سپهر سفره شترنگ است
سیارگان چو مهره بر این شترنگ
ماهست پادشاهی با فره
برجیس چون وزیری با فرهنگ
چون اسب گرم پویه شود رامی
چون پیل راه کج سپرد خرچنگ
در قطبها سهیل و سها چون رخ
هر یک بکف گرفته لوای جنگ
بهرام و تیر و زهره و کیوان نیز
بسته پیاده وار میانها تنگ
پران شهب تو گوئی داود است
کوبد چکاد خصم بقلماسنگ
بر ساوش از سوئی چون سلحشوران
خونین سری نموده ز دار آونگ
پروین چنان نمود که پنداری
بیجاده تاک راست زرین پاشنگ
چون دو نگار سیمین دو پیکر
چون هفت شمع زرین هفت رنگ
من در سرا ز هجر رخ جانان
بی جان چو در ممالک چین سترنگ
دل پر ز باد و سینه پر از آذر
سر پر ز شور و چهره پر از آژنگ
کاین آسمان چرا کند این بازی
نیرنگ را چگونه زند بیرنگ
گرنه مشعبد است چرا هر دم
آرد هزار شعبده و نیرنگ
گه ماه را نشاند بر کرسی
گه مهر را کشاند بر اورنگ
گه تیر را گذارد در لوح
گه زهره را سپارد در کف چنگ
برخاستم بباده نهادم زین
پس تنگ بر کشیدم از او بر تنگ
ساز سفر نمودم همچون باد
در زیر ران من رهی آن شبرنگ
نارالقری فروخت در آن صحرا
نارالحباجبش که جهید از سنگ
تا سوی میهمان کده ام تا زد
از بیشه شیر غژمان وز که رنگ
بستم متاع دانش بر فتراک
و افروختم چراغ ره از فرهنگ
راهی ببر گرفتم بی پایان
چون کهکشان بکنید مینا رنگ
تاریک دره ها بنور دیدم
پهنا درازناشان صد فرسنگ
تا قله شان ز دامنه هر جا بود
آهوی وهم و طایر فکرت لنگ
بادم پزشگ وار بچشم اندر
از خاک ریخت داروی رنگارنگ
گفتی به عمد برهمن هندو
ریزد غبار سوختگان در کنگ
یا بر جراحتی بخطا سایند
سنباده جای مرهم شکر سنگ
پاسی ز شب نرفت که بر بالا
ابری دمید هایل و تاری رنگ
بارید لاله را بشکم باران
افشاند سبزه را بجبین افشنگ
هر چشمه ز سیل بشد دریا
هر حفره زنوژان شد آلنگ
گفتی که خاک را بتن اندر تب
افتاد و ابر آوردش پاشنگ
شخسار آنچنان شد کاندر گل
اسب و سوار ماندی تا آرنگ
ادیب الممالک : قصاید عربی
شمارهٔ ۳
رات جارتی فودی من الشیب ضاحکا
کروض اریض نورته ثغامته
علی عارضی شیخ یذب علی العصا
محدبه من حادث الدهر قامته
کحربآء ملتف علی فرع تنضب
و حین طلوع الشمس تلمع لامته
و کوز من الخمر الروی و قرقف
الشهی بهار کالبهار غمامته
فقالت لنسوان جلسن حذائها
اری رجلا کالصبح تسفر هامته
و ذلک عصفور رای بازیا علی
مقام غراب ثم شالت نعامته
علیه غرام لو مننت بقبله
علیه و ما یسلی علی غرامته
کروض اریض نورته ثغامته
علی عارضی شیخ یذب علی العصا
محدبه من حادث الدهر قامته
کحربآء ملتف علی فرع تنضب
و حین طلوع الشمس تلمع لامته
و کوز من الخمر الروی و قرقف
الشهی بهار کالبهار غمامته
فقالت لنسوان جلسن حذائها
اری رجلا کالصبح تسفر هامته
و ذلک عصفور رای بازیا علی
مقام غراب ثم شالت نعامته
علیه غرام لو مننت بقبله
علیه و ما یسلی علی غرامته
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۳۴
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۴۹
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۵۵
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۶۲ - عرق
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۶۶ - چائی
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۸۲ - چاقو
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۸ - بند هشتم
ای آنکه گفتار ترا هوش و روان پاسخ بود
وز آتش عشقت دلم تابنده چون دوزخ بود
مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن
بلبل به تقطیع رجز گویا بشاخ و شخ بود
دوزخ شمر تاریک را و آن شولمن دوزخ بود
مانند آباد این پسر خود عالم برزخ بود
پروز نژاد است و نسب بازیره یک حصه ز شب
پنک است و اودس یک وجب فرسنگ خود فرسخ بود
سیخ تباهه باب زن کش خوانده برخی تاب زن
پاشنگ باشد آبزن جلاب خود آکخ بود
نسترون آمد نسترن پروین همی باشد پرن
هم زلزله شد بومهن دیگر تلوسه چخ بود
در غاله شعب کوه دان رنجیده را بستوه دان
بسیار را انبوه دان اشکاف و انده رخ بود
حنظل کبست آمد همی ظاهر و غست آمد همی
نشپیل شست آمد همی دام و نژنک آن فخ بود
قند سپید ابلوج شد آبی همانا توج شد
هم گردنه نغروج شد هم خودسری بر مخ بود
مغ جایگاه ژرف دان هلتاک را خود برف دان
نغز نکو اشگرف دان خوب و بلند آوخ بود
مشعلچی آمد روشنگ شاهسپرم شد ونجنگ
مفرق هباک و کف هبک وردان وژخ آزخ بود
وستاخها گستاخها دونان و شومان ماخها
خالیگران طباخها هم پختگه مطبخ بود
زنبور منج و پشه بق وت پوستین و خوی عرق
دیگر جواب و پاورق این هر دوان پاسخ بود
حمام و جامستی کدوخ آن فارتین دان پارگین
آتشگه گرمابها گلخن و یا گولخ بود
باشد فراشالرزه تب پیسی بر ص پریون جرب
پرهیختن یعنی ادب رحل کتب گیرخ بود
کچ فلس ماهی سب صدف دفزک سطبر و تاب تف
سابور هاله پره صف اسب روان هیدخ بود
دان ساتگین پیمانه را و آن دلبر جانانه را
میدان سفاهن شانه را زوبین همان ناچخ بود
آرایش آزین آمده ریشیده رنگین آمده
جد وار پرپین آمده و آن پرپهن فرفخ بود
تاتاست لکنت در زبان تاتول باشد کژدهان
هم ترجمان شد تاجمان هم چشم بد چشزخ بود
برق آذرخش آمد همی تقسیم بخش آمد همی
آغاز وخش آمد همی خوب و خجسته دخ بود
متاره چرمین چغل تنسخ نفیس و کل کچل
پر بر کلاه آمد کلل په په همان بخ بخ بود
شد سخت باز و شخ کمان رون باعث ورون امتحان
فرش و نهالی ریسمان هم گاو آهن نخ بود
نانو همی دان نکره سکوی بیرون پاخره
هم غلبکن شد پنجره هم دامن که شخ بود
نرموره بانوچ آمده تاج خره خوچ آمده
مرد دوبین لوچ آمده لاغر بدن لخ لخ بود
زائیچ و خهر آمد وطن گور است و مدفن مرغزن
پندار بد شید اهرمن آه و فسوس آوخ بود
دیوار میدان لادرا ریواز میخوان داد را
بنیادگو بن لاد را چسبنده و آتش مخ بود
فرتاب وحی و تاب فر فرزین جری فرزان هنر
آنگه تبرزین و تبردیگر نخ ناچخ بود
جهمرز می باشد زنا با عفت آمد پارسا
باطل تبه تا با طلا لر، جوی و پهلوپخ بود
باشد قطایف فرخشه منحوس و ضایع مرخشه
جنگ و خصومت خرخشه دیگر تسیز و چخ بود
ماریره شد مادند را هم ماد باشد مادرا
خال، دایی و عم، افدرادخ دخت و دادا اخ بود
دست آورنجن یاره دان پر گاله لخت و پاره دان
زشت و دده پتیاره دان آب فسرده یخ بود
گو خاکروبه رشت را هم محو و حک دان گشت را
انبست و انبه مشت را مضراب و زخمه زخ بود
لک هرزه و لمتر کلان پیچه سیان و پرسیان
سغری گفل ترسا، سه خوان زنارشان موسخ بود
انبه شدن زحمت شمر ماژیستان عصمت شمر
آز و شره نهست شمر کشتارگه مسلخ بود
وز آتش عشقت دلم تابنده چون دوزخ بود
مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن
بلبل به تقطیع رجز گویا بشاخ و شخ بود
دوزخ شمر تاریک را و آن شولمن دوزخ بود
مانند آباد این پسر خود عالم برزخ بود
پروز نژاد است و نسب بازیره یک حصه ز شب
پنک است و اودس یک وجب فرسنگ خود فرسخ بود
سیخ تباهه باب زن کش خوانده برخی تاب زن
پاشنگ باشد آبزن جلاب خود آکخ بود
نسترون آمد نسترن پروین همی باشد پرن
هم زلزله شد بومهن دیگر تلوسه چخ بود
در غاله شعب کوه دان رنجیده را بستوه دان
بسیار را انبوه دان اشکاف و انده رخ بود
حنظل کبست آمد همی ظاهر و غست آمد همی
نشپیل شست آمد همی دام و نژنک آن فخ بود
قند سپید ابلوج شد آبی همانا توج شد
هم گردنه نغروج شد هم خودسری بر مخ بود
مغ جایگاه ژرف دان هلتاک را خود برف دان
نغز نکو اشگرف دان خوب و بلند آوخ بود
مشعلچی آمد روشنگ شاهسپرم شد ونجنگ
مفرق هباک و کف هبک وردان وژخ آزخ بود
وستاخها گستاخها دونان و شومان ماخها
خالیگران طباخها هم پختگه مطبخ بود
زنبور منج و پشه بق وت پوستین و خوی عرق
دیگر جواب و پاورق این هر دوان پاسخ بود
حمام و جامستی کدوخ آن فارتین دان پارگین
آتشگه گرمابها گلخن و یا گولخ بود
باشد فراشالرزه تب پیسی بر ص پریون جرب
پرهیختن یعنی ادب رحل کتب گیرخ بود
کچ فلس ماهی سب صدف دفزک سطبر و تاب تف
سابور هاله پره صف اسب روان هیدخ بود
دان ساتگین پیمانه را و آن دلبر جانانه را
میدان سفاهن شانه را زوبین همان ناچخ بود
آرایش آزین آمده ریشیده رنگین آمده
جد وار پرپین آمده و آن پرپهن فرفخ بود
تاتاست لکنت در زبان تاتول باشد کژدهان
هم ترجمان شد تاجمان هم چشم بد چشزخ بود
برق آذرخش آمد همی تقسیم بخش آمد همی
آغاز وخش آمد همی خوب و خجسته دخ بود
متاره چرمین چغل تنسخ نفیس و کل کچل
پر بر کلاه آمد کلل په په همان بخ بخ بود
شد سخت باز و شخ کمان رون باعث ورون امتحان
فرش و نهالی ریسمان هم گاو آهن نخ بود
نانو همی دان نکره سکوی بیرون پاخره
هم غلبکن شد پنجره هم دامن که شخ بود
نرموره بانوچ آمده تاج خره خوچ آمده
مرد دوبین لوچ آمده لاغر بدن لخ لخ بود
زائیچ و خهر آمد وطن گور است و مدفن مرغزن
پندار بد شید اهرمن آه و فسوس آوخ بود
دیوار میدان لادرا ریواز میخوان داد را
بنیادگو بن لاد را چسبنده و آتش مخ بود
فرتاب وحی و تاب فر فرزین جری فرزان هنر
آنگه تبرزین و تبردیگر نخ ناچخ بود
جهمرز می باشد زنا با عفت آمد پارسا
باطل تبه تا با طلا لر، جوی و پهلوپخ بود
باشد قطایف فرخشه منحوس و ضایع مرخشه
جنگ و خصومت خرخشه دیگر تسیز و چخ بود
ماریره شد مادند را هم ماد باشد مادرا
خال، دایی و عم، افدرادخ دخت و دادا اخ بود
دست آورنجن یاره دان پر گاله لخت و پاره دان
زشت و دده پتیاره دان آب فسرده یخ بود
گو خاکروبه رشت را هم محو و حک دان گشت را
انبست و انبه مشت را مضراب و زخمه زخ بود
لک هرزه و لمتر کلان پیچه سیان و پرسیان
سغری گفل ترسا، سه خوان زنارشان موسخ بود
انبه شدن زحمت شمر ماژیستان عصمت شمر
آز و شره نهست شمر کشتارگه مسلخ بود
ادیب الممالک : شورشنامه
بخش ۲ - رفتن حسنخان به دربار ظل السطان در شکایت از بانوی خود
خروشان و جوشان و گریان و زار
روان شد سوی درگه شهریار
بغلطید بر خاک و نالید سخت
که ای در خور تاج و دارای تخت
که ای شاه با عدل فرو نگین
به درگاه تو صد چون طغرل تگین
بمردی ستان داد من از زنی
بخوان از بر افسون اهریمنی
من آنم که از عمر تنگ آمدم
گرفتار زندان ننگ آمدم
مهیا کن امروز مرگ مرا
و یا خرمی بخش برگ مرا
نمانده است دیگر مرا آبروی
چه آب رخ من چه آن آب جوی
فرو خواند بر شاهزاده بسی
بسوزاند آهش دل هر کسی
روان شد سوی درگه شهریار
بغلطید بر خاک و نالید سخت
که ای در خور تاج و دارای تخت
که ای شاه با عدل فرو نگین
به درگاه تو صد چون طغرل تگین
بمردی ستان داد من از زنی
بخوان از بر افسون اهریمنی
من آنم که از عمر تنگ آمدم
گرفتار زندان ننگ آمدم
مهیا کن امروز مرگ مرا
و یا خرمی بخش برگ مرا
نمانده است دیگر مرا آبروی
چه آب رخ من چه آن آب جوی
فرو خواند بر شاهزاده بسی
بسوزاند آهش دل هر کسی
آذر بیگدلی : قصاید
شمارهٔ ۲۴ - در مدح مسیح عهد و بطلمیوس عصر اقلیدس دوران میرزا محمد نصیر طبیب فرموده
فرود آمد چو شاه اختران، زین نیلگون توسن
افق را نعل سیمین هلال افتاد بر دامن
شب آمد شد سلیمان فلک در خلوت مغرب
فروزان حلقه ی انگشتری ز انگشت اهریمن
گریزان شد ز ضحاک فلک، جمشید خور اینک؛
تهی جام جهان افروزش اندر ظرف نیلی دن
مه نو، چون منیژه تن نزار و، قد خم افتاده؛
بطرف چاه مغرب، مهرش اندر چاه چون بیژن
نهفت اندر شفق رخ مهر، چون مجنون اشک افشان
به پشت کوه شد خورشید چون فرهاد خارا کن
گسست از ساعد لیلی، سوار سیم در وادی؛
فتاد از ساق شیرین، زر نشان خلخال در ارمن
فروخفت آتش خور، گویی اندر طور و پیدا شد
نشان نعل نعلین شبان وادی ایمن
و یا چون شد ید بیضاش، در جیب افق پنهان؛
سر ناخن هنوزش مانده نور افشان فروغ افگن
و یا از غارت بیگانه سوزش گشت قارون را
بخاک اندر نهان مخزن، عیان مفتاح آن مخزن
بمغرب، گوی زرین فلک غلطان و میدیدم
سر چوگان سیمینش، رها از دست چوگان زن
ز نوک خنجر بهرام، بودش بره بیم جان؛
نبود از آیه ی نورش، اگر تعویذ در گردن
عیان یک نیمه ی کف الخضیب و، نیمه اش پنهان؛
چو ساغر، کش نگارین دست مهرویان سیمین تن
سر بن بره، کش طوق زرافشان بود، شد پنهان؛
شد از عکس سر وی گاو سیمین سم، افق روشن
بعین الثور چون افتاد چشمم در فلک دیدم
بعینه چشمه ی روشن، میان سبزه ی گلشن
ز کوهانش، فروآویخته غژغاوی از پروین؛
که گویی غژ کشیدش مهر زرین تاب بر پرون
خرامان شد سوی گاو زمین، گاو فلک از پی
دو پیکر چون دو یکدل دوست با هم دست در گردن
فروغ مشتری، در گردن جوزا؛ چنان گویی
پریزادی بود، یاقوت زردش گوی پیراهن
بمغرب گشته مایل، از میان آسمان سرطان؛
چنان کآید سراشیب از تطاول شاخ نسترون،
دو شعری، جون دو روشن شمع، در شام و یمن خندان
سهیل شوخ چشم، از منظر فیروزه چشمک زن
دمان شیری ز پی شرزه، دمش چون اژدر گرزه؛
کزان گاو زمین، لرزه فتادش بر توانا تن
وزان پس، خوشه یی در مرغزار آسمان دیدم
کش از هر دانه این دهقان پیر انباشت صد خرمن
بوزن خوشه یی ریزان، شده میزانی آویزان؛
رحل در کفه ی میزان، چنان کالماس در معدن
ز سیمش کفه، وز زر رشته، وز سیماب شاهینش؛
از آن موزون جواهر بیش از قنطار، کم از من
عیان دیدم بر اکلیل مکلل، دیده بان عقرب؛
تو گویی اژدهایی کرده مسکن بر سر مخزن
ز پی، ناوک زنی سرکش، زرافشان تیر درکش؛
کمان سیمین، زهش زرکش؛ برآمد ناگه از مکمن!
کمان از ابروی یارش به، ندیده لاغر از فربه
نشانده ناوک اندر زه، زمین را کرده تیر آژن
شبان تا دیده بزغاله، چران هر ماه هر ساله؛
گهی برد مرتع لاله، گهی در منبت سوسن
دو سر آورده رو یکسر، بقصد جدی تن پرور؛
یکی زد مخلبش ز ابسر، یکی منقارش از ایمن
چو درج لؤلؤم، شد برج دلو، اندر نظر پیدا؛
در آن چون ماه کنعان، زهره ی تابنده را مسکن
شناور اندرین دریای اخضر حوت و تیر آنجا
چو یونس صبحدم مشغول ذکر ایزد ذوالمن
شبان شب، همانا از قفای گله یی گشتی
که گاوش عنبر افشان بود و آهو مشک و بزدلان
بجزع دختران شوخ چشم اختران آن شب
دهد تا زیب زال چرخ، سودی سرمه در هاون!
کواکب بود بس تابنده، برچیدن توانستی؛
گدای کور، دینار و درم از کوچه و برزن
براه خود روان، از ثابت و سیاره هر کوکب؛
بسیر روشنان، در ظلمت شب مانده حیران من
همه شب، چشم چون چشم ستاره داشتم حیران
که تا بینم چه فتنه زاید این فرتوت آبستن؟!
بناگه، حقه مشکین، که چرخش بود بازیگر؛
شکست و سوده ی کافور افق را ریخت بر دامن!
سیاووش شب، از افراسیاب روز شد رنجه؛
به طشت نیلی اش چون خور جدا کردند سر از تن
همان خون است جوشان، این شفق در مشرق و مغرب؛
بصبح و شام و، مرغان سحر از سوک در شیون
ز جنبش، بال مرغان شد نوازن؛ یا بود لرزان
بساق و ساعد لیلی وشان، خلخال و اورنجن
بمشرق تا نهد تکبیرخوانان بیضه ی زرین
خروس صبح، برچید از افق بس سیمگون ارزن
ز قندیل کواکب، شد شبستان جهان خالی؛
فروغ مشعل خور سر برون آورد از روزن
نهان بگریست، بانوی حبش، با نرگسش غمزه؛
عیان خندید خاتون ختن، با غنچه ی روشن!
کند تا چشم یعقوب فلک روشن، ز بویش ؛ زد
زلیخای صبا بر یوسف خور چاک پیراهن
همایون، اول روز، اول ماه، اول سالم؛
که با من شد صباحی در صباح آن صبوحی زن
صبوحی، صحبت شعر و صباح آغاز فروردین؛
صباحی همدمی کز صبح دارد پاکتر دامن
در آن فرخنده ساعت، کز پی عیش حریفان شد؛
فلک، از ابر میناوش، زمین از سبزه مینوون
حریفان، هر یکی، در فکر کار خود ز نیک و بد؛
ظریفان، هر یکی، در یاد یار خود، ز مرد و زن
گرفته دست هم، ما و صباحی رفته در باغی؛
نشیمن کرده در پای درختی سبزه پیرامن!
همان ناگشته از جام صبوحی شاهدان سرخوش
همان ناکرده شمع صبح را زال فلک روشن
شده از بیخودی، در پای مینا، سست هر ساقی؛
زده از روشنی بر طور سینا طعنه هر برزن
مگر در باغ و صحرا، ریختی شب ابر آزاری؛
ایاغ غنچه را صهبا، چراغ لاله را روغن
نم ابر بهاری، شسته گرد از دامن صحرا؛
دم باد شمالی، رفته خار از ساحت گلشن!
زمین را ابر آذاری، پی مشاطگی آمد؛
سفیدابش ز نسرین سوده بررو غازه از روبن
شکوفه، چون ستاره ریخته هر شاخ و، از شبنم
فگنده گوشوار و مرسله بر گوش و بر گردن
بباغ و بوستان، اندر زد ازهار و ریاحین سر؛
چه گوناگون قبا در بر، چه رنگارنگ پیراهن؟!
عیان هر گوشه صد مجلس، بهر مجلس دو تن مونس؛
بریحان دید بان نرگس، بلاله همزبان سوسن
یکی را جبه ی اخضر، یکی را کله ی اصفر
یکی را حله ی احمر، یکی را کرته ی ادکن
سحاب، از طارم هر شاخ، باران بر سمن گویی
که در ناب دانه دانه میریزد ز پالادن
نسیم از رخمه ی هر برگ، رقصان در چمن، گویی
که مشک سوده، توده توده می بیزد ز پرویزن
فگنده هر شمر چین بر جبین از باد نوروزی
و یا پوشیده داود پیمبر سیمگون جوشن
تذرو و سرو در بازی، گل و بلبل بدمسازی؛
دو تن در ناز و طنازی، دو تن در ناله و شیون!
قدح پر راح ریحانی، حریفم یار روحانی؛
زبان در گوهر افشانی، چو دست خازن از مخزن
گهی از قصه ی عشاق، سرکردی حکایت او؛
گهی از انفس و آفاق میکردم روایت من
منش می گفتم: از هر کار، در دنیاست عشق اولی؛
مرا میگفت او: از هر چه در گیتی است حسن احسن
مرا میگفت: اوراق شکوفه ریخت، لاتضحک
منش میگفتم: اینک آمد از پی میوه لاتحزن!
مرا میگفت : اختر گشت با ما رام لاتبکی،
منش میگفتم: از چشم بد ایام لاتأمن
ز غیبم هاتفی خواند این قصیده ناگه از هاتف
بنامیزد معانی بدیع، الفاظ مستحسن!
قصیده نه، خجسته دسته یی از سنبل جنت؛
قصیده نه، همایون نغمه یی از بلبل گلشن
صباحی چون شنید آن نغمه، دید آن دسته گل گفتا:
بحمدالله که استادی درین فن، بلکه در هر فن
چه باشد گر کشی در گوشم، از آوازه آویزه
چه باشد گر کنی چشم من از دسته گلی روشن
بگفتم: دل برد این دسته و، جان بخشد این نغمه؛
که بستش دستیار تو، سرودش هم نوای من!
بدین سان، باغبانان دگر هم دسته ها بسته؛
باین آهنگ هم بالیده بس مرغان دستان زن
ز من این دسته گل جویی، مجو باز و مفرسایم
بمن زان لحن خوش گویی، مگو؛ منقار من مشکن!
تو ای دمساز نوپرواز، کاوازی از آن بلبل
شنیدی و گلی دیدی، پریدی تازه در گلشن
همایی بس همایون فر، حمامی بس مبارک پر؛
ولی جز آشیان دیگر نبودت هیچ جا مسکن
بدامی در نیفتادی، پرت نشکسته صیادی؛
قفس نادیده آزادی، ندیدی آنچه دیدم من!
توانم گرچه من هم دسته یی بستن، ازین گلها؛
توانم گرچه منهم ناله یی کردن، درین گلشن؛
هر انگشتم، نگارد نقش مانی، در نگارستان؛
هر آهنگم، گذارد باربد را طوق در گردن!
دریغ اما، که هم بست آسمان دستم ز هر کاری؛
همم راه نفس، کز دست او بر ناورم شیون!
خصوص اکنون، که در باغ آشیانم خالی افتاده
من اینجا در قفس مرغی غریبم پرفشان تن زن
صفاهان باغ و، منزل آشیان، من بینوا بلبل؛
قفس بیرون شهر اصفهان، از گلشن و گلخن!
چه شد گر چند روزی رفتم ای اهل وطن زآنجا؟!
کش آمد پاسبان دزد و شبان گرگ و رمه ریمن!
ز تأثیر دم جان بخش شبخیزان بفیروزی
دگر باز آیم انشاء الله از غربت سوی مسکن
چنان کز ننگ منکر، کرد عیسی رو سوی گردون؛
چنان کز چنگ قبطی، رفت موسی جانب مدین
نه از فرعون خواهم عون، خواهم از آله الحق؛
نه از شداد جویم داد، جویم ز ایزد ذوالمن
چو اسرائیلیان، در تیه غم ماندم؛ بود یا رب
ز لطف مطرب و ساقی، چه فروردین و چه بهمن
ز شاخ سرو و گل، چون قمری و بلبل برد سلوی؛
ز رشح جام مل، بر سوسن و سنبل نشیند من
ز دست انداز گردون است، غرق خون دل تنگم؛
بآیینی که از تیر تهمتن، چشم رویین تن
باین حال تبه، کز بخت ابتر گفتمت پیدا؛
باین روز سیه، کز سیر اختر کردمت روشن
غزلخوانی من، از عشق مهرویان بآن ماند؛
که گردد با جوانان پیر دست افشان و زانو زن
نمانده شوخیم در طبع، کز هزلت کنم خندان؛
نبوده کینه ام با کس، که از هجوش کنم دشمن
وگر مداحیم خواهی، بکف جزو مدیح اینک؛
نمی بینی ولی ممدوح، نه از مرد و نه از زن!
هوس را هم زند، خوانم اگر کل را سیه گیسو؛
طمع بر من تند، گویم اگر مثل را خدنگ افگن!
جهان بوده است بازیگاه طفلان، خاصه عهد ما
که حورش، گشته دیوو؛ دادگر، دد؛ زیرکش، کودن!
چه باید خواند دیو تلخ گو را، شوخ شیرین لب؟!
چرا گویم زنی روباه دل را، مرد شیر اوژن؟!
گدایی را، چه در زنبیل ریزم مخزن قارون؟!
عجوزی را،چه آویزم بباز و نیزه ی قارن؟!
چرا ابلیس را آدم شمارم، هند را مریم؛
بر اشعب چون نهم حاتم لقب، بر اژدها بهمن
نه زادان سرو دانندش، کشد گر پا ز گل گرپا
نه مردان شاه خوانندش، نهد گرزن بسر گرزن
دهندم گر بهای مدح جان، این خواجگان، بازم
رسد دعوای غبن آری فزون است از ثمن مثمن
مگر کالای خود را عرضه دارم بر خریداری
که بحر و کان ز جودش گشت ویران چون دل دشمن
مسیح عهد و بطلمیوس عصر، اقلیدس دوران؛
که از شاگردیش شادند استادان صاحب فن
نصیر الملک و المله، طبیب العیب و العله؛
انیس العز و الذله، رئیس الدین و الدیون
رخش، انوار را مطلع، دلش اسرار را منبع؛
برش ابرار را مرجع، درش احرار را مأمن
ای امید دل محزون، دلت مخزن، وفا مخزون؛
چو علم از عالمت افزون، بود خلقت ز حسن احسن
همت، از روی رخشنده بخنده گل بفروردین؛
همت، از دست بخشنده بگریه ابر در بهمن!
بتاج و تخت شاهان، گر درو لعلی بود؛ نبود
بسعی و کوشش دریا و کانت، آن گمان این ظن
شد از شرم کف نقاد و رشک طبع وقادت
روان خوی بر رخ دریا، چکان خون از دل معدن
بنظم و نثر تازی و دری، گاه سخن سنجی؛
کنی اعجاز اگر دعوی، منم ز آغاز من آمن
نباشد چشم حق بین همرهانت را چو تو، ورنه
بنور خود تو را کرده است ایزد چشم دل روشن
بلی نامحرمان، با پورعمران گر نبودندی
چو گشتی «رب ارنی » گو، ندادندیش پاسخ «لن»
اگر چه کس ندیده از ازل افلاک را عنین
عناصر را نبیند تا ابد کس گر چه استرون
کجا خواهند شد، ای گوهر یکتا بهمتایت
دگر ز ابای علوی، امهات سفلی آبستن
حکیمان جهان و، فیلسوفان زمان یکسر
چشندت جرعه از ساغر، کشندت دانه از خرمن
فلاطون وار سطالیس و لقمان، شیخ و فارابی
نشینی چون بمدرس، هم نشینانت به پیراهن
ندارندت بدرگه ره، تو دانایی و قوم ابله؛
تو بینایی و فوج اکمه، تو گویایی و جمع الکن
مرا شد رستم گردون پدر، نامهربان، اما
چو سهرابم اگر نشناسد و زخمی زند بر تن
چرا نالم چو می بینم، کزان لب نوشدارویم؛
همی بخشی گرش کاووس کی پوشید در مخزن
حسودت گشتی آگاه از هوای روضه ی خلقت
توانستی گذشتن گر جمل از رخنه ی سوزن
الا، تا دوستی و دشمنی از آسمان آید
الهی بر زمین بادا مدامت دوست و دشمن
سپهرش رام و مه بر بام و می بر جام و گل بر کف
صباحش شام و جایش دام و تلخش کام و کارش دن
افق را نعل سیمین هلال افتاد بر دامن
شب آمد شد سلیمان فلک در خلوت مغرب
فروزان حلقه ی انگشتری ز انگشت اهریمن
گریزان شد ز ضحاک فلک، جمشید خور اینک؛
تهی جام جهان افروزش اندر ظرف نیلی دن
مه نو، چون منیژه تن نزار و، قد خم افتاده؛
بطرف چاه مغرب، مهرش اندر چاه چون بیژن
نهفت اندر شفق رخ مهر، چون مجنون اشک افشان
به پشت کوه شد خورشید چون فرهاد خارا کن
گسست از ساعد لیلی، سوار سیم در وادی؛
فتاد از ساق شیرین، زر نشان خلخال در ارمن
فروخفت آتش خور، گویی اندر طور و پیدا شد
نشان نعل نعلین شبان وادی ایمن
و یا چون شد ید بیضاش، در جیب افق پنهان؛
سر ناخن هنوزش مانده نور افشان فروغ افگن
و یا از غارت بیگانه سوزش گشت قارون را
بخاک اندر نهان مخزن، عیان مفتاح آن مخزن
بمغرب، گوی زرین فلک غلطان و میدیدم
سر چوگان سیمینش، رها از دست چوگان زن
ز نوک خنجر بهرام، بودش بره بیم جان؛
نبود از آیه ی نورش، اگر تعویذ در گردن
عیان یک نیمه ی کف الخضیب و، نیمه اش پنهان؛
چو ساغر، کش نگارین دست مهرویان سیمین تن
سر بن بره، کش طوق زرافشان بود، شد پنهان؛
شد از عکس سر وی گاو سیمین سم، افق روشن
بعین الثور چون افتاد چشمم در فلک دیدم
بعینه چشمه ی روشن، میان سبزه ی گلشن
ز کوهانش، فروآویخته غژغاوی از پروین؛
که گویی غژ کشیدش مهر زرین تاب بر پرون
خرامان شد سوی گاو زمین، گاو فلک از پی
دو پیکر چون دو یکدل دوست با هم دست در گردن
فروغ مشتری، در گردن جوزا؛ چنان گویی
پریزادی بود، یاقوت زردش گوی پیراهن
بمغرب گشته مایل، از میان آسمان سرطان؛
چنان کآید سراشیب از تطاول شاخ نسترون،
دو شعری، جون دو روشن شمع، در شام و یمن خندان
سهیل شوخ چشم، از منظر فیروزه چشمک زن
دمان شیری ز پی شرزه، دمش چون اژدر گرزه؛
کزان گاو زمین، لرزه فتادش بر توانا تن
وزان پس، خوشه یی در مرغزار آسمان دیدم
کش از هر دانه این دهقان پیر انباشت صد خرمن
بوزن خوشه یی ریزان، شده میزانی آویزان؛
رحل در کفه ی میزان، چنان کالماس در معدن
ز سیمش کفه، وز زر رشته، وز سیماب شاهینش؛
از آن موزون جواهر بیش از قنطار، کم از من
عیان دیدم بر اکلیل مکلل، دیده بان عقرب؛
تو گویی اژدهایی کرده مسکن بر سر مخزن
ز پی، ناوک زنی سرکش، زرافشان تیر درکش؛
کمان سیمین، زهش زرکش؛ برآمد ناگه از مکمن!
کمان از ابروی یارش به، ندیده لاغر از فربه
نشانده ناوک اندر زه، زمین را کرده تیر آژن
شبان تا دیده بزغاله، چران هر ماه هر ساله؛
گهی برد مرتع لاله، گهی در منبت سوسن
دو سر آورده رو یکسر، بقصد جدی تن پرور؛
یکی زد مخلبش ز ابسر، یکی منقارش از ایمن
چو درج لؤلؤم، شد برج دلو، اندر نظر پیدا؛
در آن چون ماه کنعان، زهره ی تابنده را مسکن
شناور اندرین دریای اخضر حوت و تیر آنجا
چو یونس صبحدم مشغول ذکر ایزد ذوالمن
شبان شب، همانا از قفای گله یی گشتی
که گاوش عنبر افشان بود و آهو مشک و بزدلان
بجزع دختران شوخ چشم اختران آن شب
دهد تا زیب زال چرخ، سودی سرمه در هاون!
کواکب بود بس تابنده، برچیدن توانستی؛
گدای کور، دینار و درم از کوچه و برزن
براه خود روان، از ثابت و سیاره هر کوکب؛
بسیر روشنان، در ظلمت شب مانده حیران من
همه شب، چشم چون چشم ستاره داشتم حیران
که تا بینم چه فتنه زاید این فرتوت آبستن؟!
بناگه، حقه مشکین، که چرخش بود بازیگر؛
شکست و سوده ی کافور افق را ریخت بر دامن!
سیاووش شب، از افراسیاب روز شد رنجه؛
به طشت نیلی اش چون خور جدا کردند سر از تن
همان خون است جوشان، این شفق در مشرق و مغرب؛
بصبح و شام و، مرغان سحر از سوک در شیون
ز جنبش، بال مرغان شد نوازن؛ یا بود لرزان
بساق و ساعد لیلی وشان، خلخال و اورنجن
بمشرق تا نهد تکبیرخوانان بیضه ی زرین
خروس صبح، برچید از افق بس سیمگون ارزن
ز قندیل کواکب، شد شبستان جهان خالی؛
فروغ مشعل خور سر برون آورد از روزن
نهان بگریست، بانوی حبش، با نرگسش غمزه؛
عیان خندید خاتون ختن، با غنچه ی روشن!
کند تا چشم یعقوب فلک روشن، ز بویش ؛ زد
زلیخای صبا بر یوسف خور چاک پیراهن
همایون، اول روز، اول ماه، اول سالم؛
که با من شد صباحی در صباح آن صبوحی زن
صبوحی، صحبت شعر و صباح آغاز فروردین؛
صباحی همدمی کز صبح دارد پاکتر دامن
در آن فرخنده ساعت، کز پی عیش حریفان شد؛
فلک، از ابر میناوش، زمین از سبزه مینوون
حریفان، هر یکی، در فکر کار خود ز نیک و بد؛
ظریفان، هر یکی، در یاد یار خود، ز مرد و زن
گرفته دست هم، ما و صباحی رفته در باغی؛
نشیمن کرده در پای درختی سبزه پیرامن!
همان ناگشته از جام صبوحی شاهدان سرخوش
همان ناکرده شمع صبح را زال فلک روشن
شده از بیخودی، در پای مینا، سست هر ساقی؛
زده از روشنی بر طور سینا طعنه هر برزن
مگر در باغ و صحرا، ریختی شب ابر آزاری؛
ایاغ غنچه را صهبا، چراغ لاله را روغن
نم ابر بهاری، شسته گرد از دامن صحرا؛
دم باد شمالی، رفته خار از ساحت گلشن!
زمین را ابر آذاری، پی مشاطگی آمد؛
سفیدابش ز نسرین سوده بررو غازه از روبن
شکوفه، چون ستاره ریخته هر شاخ و، از شبنم
فگنده گوشوار و مرسله بر گوش و بر گردن
بباغ و بوستان، اندر زد ازهار و ریاحین سر؛
چه گوناگون قبا در بر، چه رنگارنگ پیراهن؟!
عیان هر گوشه صد مجلس، بهر مجلس دو تن مونس؛
بریحان دید بان نرگس، بلاله همزبان سوسن
یکی را جبه ی اخضر، یکی را کله ی اصفر
یکی را حله ی احمر، یکی را کرته ی ادکن
سحاب، از طارم هر شاخ، باران بر سمن گویی
که در ناب دانه دانه میریزد ز پالادن
نسیم از رخمه ی هر برگ، رقصان در چمن، گویی
که مشک سوده، توده توده می بیزد ز پرویزن
فگنده هر شمر چین بر جبین از باد نوروزی
و یا پوشیده داود پیمبر سیمگون جوشن
تذرو و سرو در بازی، گل و بلبل بدمسازی؛
دو تن در ناز و طنازی، دو تن در ناله و شیون!
قدح پر راح ریحانی، حریفم یار روحانی؛
زبان در گوهر افشانی، چو دست خازن از مخزن
گهی از قصه ی عشاق، سرکردی حکایت او؛
گهی از انفس و آفاق میکردم روایت من
منش می گفتم: از هر کار، در دنیاست عشق اولی؛
مرا میگفت او: از هر چه در گیتی است حسن احسن
مرا میگفت: اوراق شکوفه ریخت، لاتضحک
منش میگفتم: اینک آمد از پی میوه لاتحزن!
مرا میگفت : اختر گشت با ما رام لاتبکی،
منش میگفتم: از چشم بد ایام لاتأمن
ز غیبم هاتفی خواند این قصیده ناگه از هاتف
بنامیزد معانی بدیع، الفاظ مستحسن!
قصیده نه، خجسته دسته یی از سنبل جنت؛
قصیده نه، همایون نغمه یی از بلبل گلشن
صباحی چون شنید آن نغمه، دید آن دسته گل گفتا:
بحمدالله که استادی درین فن، بلکه در هر فن
چه باشد گر کشی در گوشم، از آوازه آویزه
چه باشد گر کنی چشم من از دسته گلی روشن
بگفتم: دل برد این دسته و، جان بخشد این نغمه؛
که بستش دستیار تو، سرودش هم نوای من!
بدین سان، باغبانان دگر هم دسته ها بسته؛
باین آهنگ هم بالیده بس مرغان دستان زن
ز من این دسته گل جویی، مجو باز و مفرسایم
بمن زان لحن خوش گویی، مگو؛ منقار من مشکن!
تو ای دمساز نوپرواز، کاوازی از آن بلبل
شنیدی و گلی دیدی، پریدی تازه در گلشن
همایی بس همایون فر، حمامی بس مبارک پر؛
ولی جز آشیان دیگر نبودت هیچ جا مسکن
بدامی در نیفتادی، پرت نشکسته صیادی؛
قفس نادیده آزادی، ندیدی آنچه دیدم من!
توانم گرچه من هم دسته یی بستن، ازین گلها؛
توانم گرچه منهم ناله یی کردن، درین گلشن؛
هر انگشتم، نگارد نقش مانی، در نگارستان؛
هر آهنگم، گذارد باربد را طوق در گردن!
دریغ اما، که هم بست آسمان دستم ز هر کاری؛
همم راه نفس، کز دست او بر ناورم شیون!
خصوص اکنون، که در باغ آشیانم خالی افتاده
من اینجا در قفس مرغی غریبم پرفشان تن زن
صفاهان باغ و، منزل آشیان، من بینوا بلبل؛
قفس بیرون شهر اصفهان، از گلشن و گلخن!
چه شد گر چند روزی رفتم ای اهل وطن زآنجا؟!
کش آمد پاسبان دزد و شبان گرگ و رمه ریمن!
ز تأثیر دم جان بخش شبخیزان بفیروزی
دگر باز آیم انشاء الله از غربت سوی مسکن
چنان کز ننگ منکر، کرد عیسی رو سوی گردون؛
چنان کز چنگ قبطی، رفت موسی جانب مدین
نه از فرعون خواهم عون، خواهم از آله الحق؛
نه از شداد جویم داد، جویم ز ایزد ذوالمن
چو اسرائیلیان، در تیه غم ماندم؛ بود یا رب
ز لطف مطرب و ساقی، چه فروردین و چه بهمن
ز شاخ سرو و گل، چون قمری و بلبل برد سلوی؛
ز رشح جام مل، بر سوسن و سنبل نشیند من
ز دست انداز گردون است، غرق خون دل تنگم؛
بآیینی که از تیر تهمتن، چشم رویین تن
باین حال تبه، کز بخت ابتر گفتمت پیدا؛
باین روز سیه، کز سیر اختر کردمت روشن
غزلخوانی من، از عشق مهرویان بآن ماند؛
که گردد با جوانان پیر دست افشان و زانو زن
نمانده شوخیم در طبع، کز هزلت کنم خندان؛
نبوده کینه ام با کس، که از هجوش کنم دشمن
وگر مداحیم خواهی، بکف جزو مدیح اینک؛
نمی بینی ولی ممدوح، نه از مرد و نه از زن!
هوس را هم زند، خوانم اگر کل را سیه گیسو؛
طمع بر من تند، گویم اگر مثل را خدنگ افگن!
جهان بوده است بازیگاه طفلان، خاصه عهد ما
که حورش، گشته دیوو؛ دادگر، دد؛ زیرکش، کودن!
چه باید خواند دیو تلخ گو را، شوخ شیرین لب؟!
چرا گویم زنی روباه دل را، مرد شیر اوژن؟!
گدایی را، چه در زنبیل ریزم مخزن قارون؟!
عجوزی را،چه آویزم بباز و نیزه ی قارن؟!
چرا ابلیس را آدم شمارم، هند را مریم؛
بر اشعب چون نهم حاتم لقب، بر اژدها بهمن
نه زادان سرو دانندش، کشد گر پا ز گل گرپا
نه مردان شاه خوانندش، نهد گرزن بسر گرزن
دهندم گر بهای مدح جان، این خواجگان، بازم
رسد دعوای غبن آری فزون است از ثمن مثمن
مگر کالای خود را عرضه دارم بر خریداری
که بحر و کان ز جودش گشت ویران چون دل دشمن
مسیح عهد و بطلمیوس عصر، اقلیدس دوران؛
که از شاگردیش شادند استادان صاحب فن
نصیر الملک و المله، طبیب العیب و العله؛
انیس العز و الذله، رئیس الدین و الدیون
رخش، انوار را مطلع، دلش اسرار را منبع؛
برش ابرار را مرجع، درش احرار را مأمن
ای امید دل محزون، دلت مخزن، وفا مخزون؛
چو علم از عالمت افزون، بود خلقت ز حسن احسن
همت، از روی رخشنده بخنده گل بفروردین؛
همت، از دست بخشنده بگریه ابر در بهمن!
بتاج و تخت شاهان، گر درو لعلی بود؛ نبود
بسعی و کوشش دریا و کانت، آن گمان این ظن
شد از شرم کف نقاد و رشک طبع وقادت
روان خوی بر رخ دریا، چکان خون از دل معدن
بنظم و نثر تازی و دری، گاه سخن سنجی؛
کنی اعجاز اگر دعوی، منم ز آغاز من آمن
نباشد چشم حق بین همرهانت را چو تو، ورنه
بنور خود تو را کرده است ایزد چشم دل روشن
بلی نامحرمان، با پورعمران گر نبودندی
چو گشتی «رب ارنی » گو، ندادندیش پاسخ «لن»
اگر چه کس ندیده از ازل افلاک را عنین
عناصر را نبیند تا ابد کس گر چه استرون
کجا خواهند شد، ای گوهر یکتا بهمتایت
دگر ز ابای علوی، امهات سفلی آبستن
حکیمان جهان و، فیلسوفان زمان یکسر
چشندت جرعه از ساغر، کشندت دانه از خرمن
فلاطون وار سطالیس و لقمان، شیخ و فارابی
نشینی چون بمدرس، هم نشینانت به پیراهن
ندارندت بدرگه ره، تو دانایی و قوم ابله؛
تو بینایی و فوج اکمه، تو گویایی و جمع الکن
مرا شد رستم گردون پدر، نامهربان، اما
چو سهرابم اگر نشناسد و زخمی زند بر تن
چرا نالم چو می بینم، کزان لب نوشدارویم؛
همی بخشی گرش کاووس کی پوشید در مخزن
حسودت گشتی آگاه از هوای روضه ی خلقت
توانستی گذشتن گر جمل از رخنه ی سوزن
الا، تا دوستی و دشمنی از آسمان آید
الهی بر زمین بادا مدامت دوست و دشمن
سپهرش رام و مه بر بام و می بر جام و گل بر کف
صباحش شام و جایش دام و تلخش کام و کارش دن
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
نهم بر خاک پهلو شب، باین امید در کویت
که ننشیند کسی از هم نشینان روز پهلویت
فغان، کامشب که دارم راه در بزم تو، از غیرت
بسوی غیر باید بنگرم، تا ننگرد سویت!
در این گلشن، که هر مرغی گلی جوید، من آن مرغم
که بینم روی هر گل، آیدم یاد از گل رویت
نیم آزرده از برگشتن کویت، اگر بینم
که جز من دیگری آزرده بر می گردد از کویت
به افسونت زبان بستم، ببزم غیر و میترسم؛
که باشد با کسی در گفتگو چشم سخن گویت
پس از رنجش، بسویت میکشد هر دم دلم، اما
بدامن میکشم پا، میکنم چون یاد از خویت!
کشی چون تیغ کین، از شوق جان دادن مرا خوشتر؛
که از قتلم خدا ناکرده گردد رنجه بازویت
در آن مجلس نداند تا کسی احوال من، باید
که بینم یک نظر سوی رقیبان، یک نظر سویت
ز لطفت تا شود قطع امید غیر یکباره
بکویت هر سحر شب نالد آذر چون سگ کویت
که ننشیند کسی از هم نشینان روز پهلویت
فغان، کامشب که دارم راه در بزم تو، از غیرت
بسوی غیر باید بنگرم، تا ننگرد سویت!
در این گلشن، که هر مرغی گلی جوید، من آن مرغم
که بینم روی هر گل، آیدم یاد از گل رویت
نیم آزرده از برگشتن کویت، اگر بینم
که جز من دیگری آزرده بر می گردد از کویت
به افسونت زبان بستم، ببزم غیر و میترسم؛
که باشد با کسی در گفتگو چشم سخن گویت
پس از رنجش، بسویت میکشد هر دم دلم، اما
بدامن میکشم پا، میکنم چون یاد از خویت!
کشی چون تیغ کین، از شوق جان دادن مرا خوشتر؛
که از قتلم خدا ناکرده گردد رنجه بازویت
در آن مجلس نداند تا کسی احوال من، باید
که بینم یک نظر سوی رقیبان، یک نظر سویت
ز لطفت تا شود قطع امید غیر یکباره
بکویت هر سحر شب نالد آذر چون سگ کویت
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
کشته ی عشقت ننالید از تو، آهی هم نکرد
وقت جان دادن نزد حرفی، نگاهی هم نکرد
آنچه کردی با چو من درویش از جور ای پسر
راست گویم، با گدایی پادشاهی هم نکرد
آنکه یک دم نیستم غافل ز یادش، دم به دم
گر نکرد او یاد من سهل است گاهی هم نکرد
تا رخ خود را به کس ننماید آن ماه تمام
بر نیامد شب به بامی، سیر ماهی هم نکرد
بس که بیخود در تمام عمر بود آذر ز عشق
سر نزد از وی ثوابی و گناهی هم نکرد
وقت جان دادن نزد حرفی، نگاهی هم نکرد
آنچه کردی با چو من درویش از جور ای پسر
راست گویم، با گدایی پادشاهی هم نکرد
آنکه یک دم نیستم غافل ز یادش، دم به دم
گر نکرد او یاد من سهل است گاهی هم نکرد
تا رخ خود را به کس ننماید آن ماه تمام
بر نیامد شب به بامی، سیر ماهی هم نکرد
بس که بیخود در تمام عمر بود آذر ز عشق
سر نزد از وی ثوابی و گناهی هم نکرد
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
گفتا که: بسینه ز منت کینه نماند؟!
گفتم که: نه، این سینه بآن سینه نماند!
بیش از همه شب، در شب آدینه کشم می؛
در میکده می تا شب آدینه نماند!
آیا بچه رو می نگری سوی من آن روز
کز خجلت خط، در کفت آیینه نماند؟!
کی جان برم از میکده، گر رخت برم؟ کاش
من مانم و این خرقه ی پشمینه نماند!
جز راز محبت، که شد آذر ز دلم فاش
کس گنج ندیده است بگنجینه نماند!
گفتم که: نه، این سینه بآن سینه نماند!
بیش از همه شب، در شب آدینه کشم می؛
در میکده می تا شب آدینه نماند!
آیا بچه رو می نگری سوی من آن روز
کز خجلت خط، در کفت آیینه نماند؟!
کی جان برم از میکده، گر رخت برم؟ کاش
من مانم و این خرقه ی پشمینه نماند!
جز راز محبت، که شد آذر ز دلم فاش
کس گنج ندیده است بگنجینه نماند!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
شد از دو چشم توام، چشم خونفشان هر دو؛
چه کرده اند، باین هر دو بنگر آن هر دو!
دو چشم نه، دوز بابل رسیده سحرورند؛
که باشد از فن هاروتشان نشان هر دو!
دو چشم نه، دو نکو نرگش گلستانند؛
که گشته در چمن دل نگاهبان هر دو!
دو چشم نه، دو بلا جاودان خونخوارند؛
که خورده خون کسان، گشته ناتوان هر دو!
دو چشم نه، دو عجب سحر پیشه غمازند
که کرده جان بتن سامری روان هر دو!
دو چشم نه، دو سیه مست ترک بیرحم اند؛
که بسته خنجر خونریز بر میان هر دو!
دو چشم نه، دو جفاپیشه دزد طرارند
که میبرند نهان دل ز مردمان هر دو!
دو چشم نه، دو نظر باز رند عیارند؛
که می کنند بسی فتنه ها عیان هر دو!
دو چشم نه، دو سخن ساز طفل خاموشند؛
که میزنند بسی حرف و بی زبان هر دو!
دو چشم نه، دو غزال سفید دل سیهند؛
که میچرند ز شوخی بگلستان هر دو!
دو چشم نه، دو حریفند صید کش، آذر
که کشته صید حرم را در آشیان هر دو!
ز گیسوان مسلسل بدست هر دو کمند
ز ابروان مقرس، بکف کمان هر دو
چه کرده اند، باین هر دو بنگر آن هر دو!
دو چشم نه، دوز بابل رسیده سحرورند؛
که باشد از فن هاروتشان نشان هر دو!
دو چشم نه، دو نکو نرگش گلستانند؛
که گشته در چمن دل نگاهبان هر دو!
دو چشم نه، دو بلا جاودان خونخوارند؛
که خورده خون کسان، گشته ناتوان هر دو!
دو چشم نه، دو عجب سحر پیشه غمازند
که کرده جان بتن سامری روان هر دو!
دو چشم نه، دو سیه مست ترک بیرحم اند؛
که بسته خنجر خونریز بر میان هر دو!
دو چشم نه، دو جفاپیشه دزد طرارند
که میبرند نهان دل ز مردمان هر دو!
دو چشم نه، دو نظر باز رند عیارند؛
که می کنند بسی فتنه ها عیان هر دو!
دو چشم نه، دو سخن ساز طفل خاموشند؛
که میزنند بسی حرف و بی زبان هر دو!
دو چشم نه، دو غزال سفید دل سیهند؛
که میچرند ز شوخی بگلستان هر دو!
دو چشم نه، دو حریفند صید کش، آذر
که کشته صید حرم را در آشیان هر دو!
ز گیسوان مسلسل بدست هر دو کمند
ز ابروان مقرس، بکف کمان هر دو
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۵۰ - و له قطعه
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۵
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۴۰