عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر دوم
بخش ۳۴ - انکار فلسفی بر قرائت ان اصبح ماکم غورا
مقری‌یی می‌خواند از روی کتاب
ماؤکم غورا، ز چشمه بندم آب
آب را در غورها پنهان کنم
چشمه‌ها را خشک و خشکستان کنم
آب را در چشمه که آرد دگر
جز من بی‌مثل و با فضل و خطر؟
فلسفی منطقی مستهان
می‌گذشت از سوی مکتب آن زمان
چون که بشنید آیت، او از ناپسند
گفت آریم آب را ما با کلند
ما به زخم بیل و تیزی تبر
آب را آریم از پستی زبر
شب بخفت و دید او یک شیرمرد
زد طپانچه، هر دو چشمش کور کرد
گفت زین دو چشمهٔ چشم ای شقی
با تبر نوری برآر ار صادقی
روز برجست و دو چشم کور دید
نور فایض از دو چشمش ناپدید
گر بنالیدی و مستغفر شدی
نور رفته از کرم ظاهر شدی
لیک استغفار هم در دست نیست
ذوق توبه نقل هر سرمست نیست
زشتی اعمال و شومی جحود
راه توبه بر دل او بسته بود
از نیاز و اعتقاد آن خلیل
گشت ممکن امر صعب و مستحیل
هم‌چنین برعکس آن، انکار مرد
مس کند زر را و صلحی را نبرد
دل به سختی همچو روی سنگ گشت
چون شکافد توبه آن را بهر کشت؟
چون شعیبی کو که تا او از دعا
بهر کشتن خاک سازد کوه را؟
یا به دریوزه‌ی مقوقس از رسول
سنگ‌لاخی مزرعی شد با اصول
کهربای مسخ آمد این دغا
خاک قابل را کند سنگ و حصا
هر دلی را سجده هم دستور نیست
مزد رحمت قسم هر مزدور نیست
هین به پشت آن مکن جرم و گناه
که کنم توبه، درآیم در پناه
می‌بباید تاب و آبی توبه را
شرط شد برق و سحابی توبه را
آتش و آبی بباید میوه را
واجب آید ابر و برق این شیوه را
تا نباشد برق دل وابر دو چشم
کی نشیند آتش تهدید و خشم؟
کی بروید سبزهٔ ذوق وصال؟
کی بجوشد چشمه‌ها زآب زلال؟
کی گلستان راز گوید با چمن؟
کی بنفشه عهد بندد با سمن؟
کی چناری کف گشاید در دعا؟
کی درختی سر فشاند در هوا؟
کی شکوفه آستین پر نثار
بر فشاندن گیرد ایام بهار؟
کی فروزد لاله را رخ همچو خون؟
کی گل از کیسه برآرد زر برون؟
کی بیاید بلبل و گل بو کند؟
کی چو طالب فاخته کوکو کند؟
کی بگوید لکلک آن لک‌لک به جان؟
لک چه باشد؟ ملک توست ای مستعان
کی نماید خاک اسرار ضمیر؟
کی شود بی‌آسمان بستان منیر؟
از کجا آورده‌اند آن حله‌ها؟
من کریم من رحیم کلها
آن لطافت‌ها نشان شاهدی‌ست
آن نشان پای مرد عابدی‌ست
آن شود شاد از نشان کو دید شاه
چون ندید او را، نباشد انتباه
روح آن کس کو به هنگام الست
دید رب خویش و شد بی‌خویش مست
او شناسد بوی می، کو می بخورد
چون نخورد او می، چه داند بوی کرد
زان که حکمت همچو ناقه‌ی ضاله‌ست
همچو دلاله شهان را داله‌ست
تو ببینی خواب در یک خوش‌لقا
کو دهد وعده و نشانی مر تو را
که مراد تو شود وینک نشان
که به پیش آید تو را فردا فلان
یک نشانی آن که او باشد سوار
یک نشانی که تو را گیرد کنار
یک نشانی که بخندد پیش تو
یک نشان که دست بندد پیش تو
یک نشانی آن که این خواب از هوس
چون شود فردا، نگویی پیش کس
زان نشان هم زکریا را بگفت
که نیایی تا سه روز اصلا به گفت
تا سه شب خامش کن از نیک و بدت
این نشان باشد که یحییٰ آیدت
دم مزن سه روز اندر گفت و گو
کین سکوت است آیت مقصود تو
هین میاور این نشان را تو به گفت
وین سخن را دار اندر دل نهفت
این نشان‌ها گویدش همچون شکر
این چه باشد؟ صد نشانی دگر
این نشان آن بود کان ملک و جاه
که همی جویی؟ بیابی از الٰه
آن که می‌گریی به شب‌های دراز
وان که می‌سوزی سحرگه در نیاز
آن که بی آن روز تو تاریک شد
همچو دوکی گردنت باریک شد
وانچه دادی هرچه داری در زکات
چون زکات پاکبازان رخت‌هات
رخت‌ها دادی و خواب و رنگ رو
سر فدا کردی و گشتی همچو مو
چند در آتش نشستی همچو عود
چند پیش تیغ رفتی همچو خود
زین چنین بیچارگی‌ها صد هزار
خوی عشاق است و ناید در شمار
چون که شب این خواب دیدی، روز شد
از امیدش روز تو پیروز شد
چشم گردان کرده‌یی بر چپ و راست
کان نشان و آن علامت‌ها کجاست؟
بر مثال برگ می‌لرزی که وای
گر رود روز و نشان ناید به جای
می‌دوی در کوی و بازار و سرا
چون کسی کو گم کند گوساله را
خواجه خیر است، این دوادو چیستت؟
گم شده این‌جا که داری کیستت؟
گویی‌اش خیر است، لیکن خیر من
کس نشاید که بداند غیر من
گر بگویم، نک نشانم فوت شد
چون نشان شد فوت، وقت موت شد
بنگری در روی هر مردی سوار
گویدت منگر مرا دیوانه‌وار
گویی‌اش من صاحبی گم کرده‌ام
رو به جست و جوی او آورده‌ام
دولتت پاینده بادا ای سوار
رحم کن بر عاشقان، معذور دار
چون طلب کردی به جد، آمد نظر
جد خطا نکند، چنین آمد خبر
ناگهان آمد سواری نیک بخت
پس گرفت اندر کنارت سخت سخت
تو شدی بی‌هوش و افتادی به طاق
بی‌خبر گفت اینت سالوس و نفاق
او چه می‌بیند درو؟ این شور چیست؟
او نداند کان نشان وصل کیست
این نشان در حق او باشد که دید
آن دگر را کی نشان آید پدید؟
هر زمان کز وی نشانی می‌رسید
شخص را جانی به جانی می‌رسید
ماهی بیچاره را پیش آمد آب
این نشان‌ها تلک آیات الکتاب
پس نشانی‌ها که اندر انبیاست
خاص آن جان را بود کو آشناست
این سخن ناقص بماند و بی‌قرار
دل ندارم، بی‌دلم، معذور دار
ذره‌ها را کی تواند کس شمرد؟
خاصه آن کو عشق عقل او ببرد
می‌شمارم برگ‌های باغ را
می‌شمارم بانگ کبک و زاغ را
در شمار اندر نیاید، لیک من
می‌شمارم بهر رشد ممتحن
نحس کیوان یا که سعد مشتری
ناید اندر حصر، گرچه بشمری
لیک هم بعضی ازین هر دو اثر
شرح باید کرد، یعنی نفع و ضر
تا شود معلوم آثار قضا
شمه‌یی مر اهل سعد و نحس را
طالع آن کس که باشد مشتری
شاد گردد از نشاط و سروری
وان که را طالع زحل، از هر شرور
احتیاطش لازم آید در امور
اذکروالله شاه ما دستور داد
اندر آتش دید ما را، نور داد
گفت اگرچه پاکم از ذکر شما
نیست لایق مر مرا تصویرها
لیک هرگز مست تصویر و خیال
در نیابد ذات ما را بی‌مثال
ذکر جسمانه خیال ناقص است
وصف شاهانه از آن‌ها خالص است
شاه را گوید کسی جولاه نیست؟
این چه مدح است؟ این مگر آگاه نیست؟
مولوی : دفتر دوم
بخش ۳۵ - انکار کردن موسی علیه السلام بر مناجات شبان
دید موسیٰ یک شبانی را به راه
کو همی گفت ای خدا و ای الٰه
تو کجایی تا شوم من چاکرت؟
چارقت دوزم، کنم شانه سرت؟
جامه‌ات شویم، شپش‌هایت کشم
شیر پیشت آورم، ای محتشم
دستکت بوسم، بمالم پایکت
وقت خواب آید، بروبم جایکت
ای فدای تو همه بزهای من
ای به یادت هی هی و هیهای من
این نمط بیهوده می‌گفت آن شبان
گفت موسیٰ با کی است این ای فلان؟
گفت با آن کس که ما را آفرید
این زمین و چرخ ازو آمد پدید
گفت موسیٰ های بس مدبر شدی
خود مسلمان ناشده کافر شدی
این چه ژاژ است، این چه کفر است و فشار؟
پنبه‌‌یی اندر دهان خود فشار
گند کفر تو جهان را گنده کرد
کفر تو دیبای دین را ژنده کرد
چارق و پاتابه لایق مر تو راست
آفتابی را چنین‌ها کی رواست؟
گر نبندی زین سخن تو حلق را
آتشی آید، بسوزد خلق را
آتشی گر نامده‌ست، این دود چیست؟
جان سیه گشته، روان مردود چیست؟
گر همی دانی که یزدان داور است
ژاژ و گستاخی تو را چون باور است؟
دوستی بی‌خرد، خود دشمنی‌ست
حق تعالیٰ زین چنین خدمت غنی‌ست
با که می‌گویی تو این؟ با عم و خال؟
جسم و حاجت در صفات ذوالجلال؟
شیر او نوشد که در نشو و نماست
چارق او پوشد که او محتاج پاست
ور برای بنده‌ش است این گفت تو
آن که حق گفت او من است و من خود او
آن که گفت انی مرضت لم تعد
من شدم رنجور، او تنها نشد
آن که بی‌یسمع و بی‌یبصر شده‌ست
در حق آن بنده این هم بیهده‌ست
بی ادب گفتن سخن با خاص حق
دل بمیراند، سیه دارد ورق
گر تو مردی را بخوانی فاطمه
گرچه یک جنسند مرد و زن همه
قصد خون تو کند تا ممکن است
گرچه خوش‌خو و حلیم و ساکن است
فاطمه مدح است در حق زنان
مرد را گویی، بود زخم سنان
دست و پا در حق ما استایش است
در حق پاکی حق آلایش است
لم یلد لم یولد او را لایق است
والد و مولود را او خالق است
هرچه جسم آمد، ولادت وصف اوست
هرچه مولود است، او زین سوی جوست
زان که از کون و فساد است و مهین
حادث است و محدثی خواهد یقین
گفت ای موسیٰ دهانم دوختی
وز پشیمانی تو جانم سوختی
جامه را بدرید و آهی کرد تفت
سر نهاد اندر بیابانی و رفت
مولوی : دفتر دوم
بخش ۳۶ - عتاب کردن حق تعالی موسی را علیه السلام از بهر آن شبان
وحی آمد سوی موسیٰ از خدا
بندهٔ ما را ز ما کردی جدا
تو برای وصل کردن آمدی
یا برای فصل کردن آمدی؟
تا توانی پا منه اندر فراق
ابغض الاشیاء عندی الطلاق
هر کسی را سیرتی بنهاده‌ام
هر کسی را اصطلاحی داده‌ام
در حق او مدح و در حق تو ذم
در حق او شهد و در حق تو سم
ما بری از پاک و ناپاکی همه
از گران جانی و چالاکی همه
من نکردم امر تا سودی کنم
بلکه تا بر بندگان جودی کنم
هندوان را اصطلاح هند مدح
سندیان را اصطلاح سند مدح
من نگردم پاک از تسبیحشان
پاک هم ایشان شوند و درفشان
ما زبان را ننگریم و قال را
ما روان را بنگریم و حال را
ناظر قلبیم اگر خاشع بود
گرچه گفت لفظ ناخاضع رود
زان که دل جوهر بود، گفتن عرض
پس طفیل آمد عرض، جوهر غرض
چند ازین الفاظ و اضمار و مجاز؟
سوز خواهم سوز، با آن سوز ساز
آتشی از عشق در جان برفروز
سر به سر فکر و عبارت را بسوز
موسیا آداب‌دانان دیگرند
سوخته جان و روانان دیگرند
عاشقان را هر نفس سوزیدنی‌ست
بر ده ویران خراج و عشر نیست
گر خطا گوید، ورا خاطی مگو
گر بود پر خون شهید، او را مشو
خون شهیدان را ز آب اولیٰ‌تر است
این خطا از صد صواب اولی‌تر است
در درون کعبه رسم قبله نیست
چه غم ار غواص را پاچیله نیست؟
تو ز سرمستان قلاووزی مجو
جامه‌چاکان را چه فرمایی رفو؟
ملت عشق از همه دین‌ها جداست
عاشقان را ملت و مذهب خداست
لعل را گر مهر نبود، باک نیست
عشق در دریای غم غمناک نیست
مولوی : دفتر دوم
بخش ۳۷ - وحی آمدن موسی را علیه السلام در عذر آن شبان
بعد ازان در سر موسیٰ حق نهفت
رازهایی گفت کان ناید به گفت
بر دل موسیٰ سخن‌ها ریختند
دیدن وگفتن به هم آمیختند
چند بی‌خود گشت و چند آمد به خود
چند پرید از ازل سوی ابد
بعد ازین گر شرح گویم، ابلهی‌ست
زان که شرح این ورای آگهی‌ست
ور بگویم، عقل‌ها را برکند
ور نویسم، بس قلم‌ها بشکند
چون که موسیٰ این عتاب از حق شنید
در بیابان در پی چوپان دوید
بر نشان پای آن سرگشته راند
گرد از پره‌ی بیابان برفشاند
گام پای مردم شوریده خود
هم ز گام دیگران پیدا بود
یک قدم چون رخ ز بالا تا نشیب
یک قدم چون پیل رفته بر وریب
گاه چون موجی بر افرازان علم
گاه چون ماهی، روانه بر شکم
گاه بر خاکی نبشته حال خود
همچو رمالی که رملی برزند
عاقبت دریافت او را و بدید
گفت مژده ده که دستوری رسید
هیچ آدابی و ترتیبی مجو
هرچه می‌خواهد دل تنگت بگو
کفر تو دین است و دینت نور جان
ایمنی، وز تو جهانی در امان
ای معاف یفعل الله ما یشا
بی‌محابا رو، زبان را برگشا
گفت ای موسیٰ از آن بگذشته‌ام
من کنون در خون دل آغشته‌ام
من ز سدره‌ی منتهیٰ بشکفته‌ام
صد هزاران ساله زان سو رفته‌ام
تازیانه بر زدی، اسبم بگشت
گنبدی کرد و ز گردون برگذشت
محرم ناسوت ما لاهوت باد
آفرین بر دست و بر بازوت باد
حال من اکنون برون از گفتن است
این چه می‌گویم نه احوال من است
نقش می‌بینی که در آیینه‌یی‌ست
نقش توست آن، نقش آن آیینه نیست
دم که مرد نایی اندر نای کرد
درخور نایست، نه درخورد مرد
هان و هان گر حمد گویی، گر سپاس
همچو نافرجام آن چوپان شناس
حمد تو نسبت بدان گر بهتر است
لیک آن نسبت به حق هم ابتر است
چند گویی چون غطا برداشتند
کین نبوده‌ست آن که می‌پنداشتند
این قبول ذکر تو از رحمت است
چون نماز مستحاضه رخصت است
با نماز او بیالوده‌ست خون
ذکر تو آلودهٔ تشبیه و چون
خون پلید است و به آبی می‌رود
لیک باطن را نجاست‌ها بود
کان به غیر آب لطف کردگار
کم نگردد از درون مرد کار
در سجودت کاش رو گردانی‌یی
معنی سبحان ربی دانی‌یی
کی سجودم چون وجودم ناسزا
مر بدی را تو نکویی ده جزا
این زمین از حلم حق دارد اثر
تا نجاست برد و گل‌ها داد بر
تا بپوشد او پلیدی‌های ما
در عوض برروید از وی غنچه‌ها
پس چو کافر دید کو در داد و جود
کمتر و بی‌مایه‌تر از خاک بود
از وجود او گل و میوه نرست
جز فساد جمله پاکی‌ها نجست
گفت واپس رفته‌ام من در ذهاب
حسرتا یا لیتنی کنت تراب
کاش از خاکی سفر نگزیدمی
همچو خاکی دانه‌‌یی می‌چیدمی
چون سفر کردم، مرا راه آزمود
زین سفر کردن ره‌آوردم چه بود؟
زان همه میلش سوی خاک است کو
در سفر سودی نبیند پیش رو
روی واپس کردنش آن حرص و آز
روی در ره کردنش صدق و نیاز
هر گیا را کش بود میل علا
در مزید است و حیات و در نما
چون که گردانید سر سوی زمین
در کمی و خشکی و نقص و غبین
میل روحت چون سوی بالا بود
در تزاید مرجعت آن‌جا بود
ور نگوساری، سرت سوی زمین
آفلی، حق لا یحب الآفلین
مولوی : دفتر دوم
بخش ۳۸ - پرسیدن موسی از حق سر غلبهٔ ظالمان را
گفت موسیٰ ای کریم کارساز
ای که یک دم ذکر تو عمر دراز
نقش کژمژ دیدم اندر آب و گل
چون ملایک اعتراضی کرد دل
که چه مقصود است نقشی ساختن
واندرو تخم فساد انداختن؟
آتش ظلم و فساد افروختن؟
مسجد و سجده‌کنان را سوختن؟
مایهٔ خونابه و زردآبه را
جوش دادن از برای لابه را؟
من یقین دانم که عین حکمت است
لیک مقصودم عیان و رؤیت است
آن یقین می‌گویدم، خاموش کن
حرص رؤیت گویدم نه، جوش کن
مر ملایک را نمودی سر خویش
کین چنین نوشی همی ارزد به نیش
عرضه کردی نور آدم را عیان
بر ملایک گشت مشکل‌ها بیان
حشر تو گوید که سر مرگ چیست
میوه‌ها گویند سر برگ چیست
سر خون و نطفه حسن آدمی‌ست
سابق هر بیشی‌یی آخر کمی‌ست
لوح را اول بشوید بی‌وقوف
آن‌گهی بر وی نویسد او حروف
خون کند دل را و اشک مستهان
بر نویسد بر وی اسرار آن‌گهان
وقت شستن لوح را باید شناخت
که مر آن را دفتری خواهند ساخت
چون اساس خانه‌یی می‌افکنند
اولین بنیاد را بر می‌کنند
گل بر آرند اول از قعر زمین
تا به آخر برکشی ماء معین
از حجامت کودکان گریند زار
که نمی‌دانند ایشان سر کار
مرد خود زر می‌دهد حجام را
می‌نوازد نیش خون آشام را
می‌دود حمال زی بار گران
می‌رباید بار را از دیگران
جنگ حمالان برای بار بین
این چنین است اجتهاد کاربین
چون گرانی‌ها اساس راحت است
تلخ‌ها هم پیشوای نعمت است
حفت الجنه بمکروهاتنا
حفت النیران من شهواتنا
تخم مایه‌ی آتشت شاخ تر است
سوخته‌ی آتش قرین کوثر است
هر که در زندان قرین محنتی‌ست
آن جزای لقمه‌یی و شهوتی‌ست
هر که در قصری قرین دولتی‌ست
آن جزای کارزار و محنتی‌ست
هر که را دیدی به زر و سیم فرد
دان که اندر کسب کردن صبر کرد
بی سبب بیند چو دیده شد گذار
تو که در حسی، سبب را گوش دار
آن که بیرون از طبایع جان اوست
منصب خرق سبب‌ها آن اوست
بی سبب بیند، نه از آب و گیا
چشم چشمه‌ی معجزات انبیا
این سبب همچون طبیب است و علیل
این سبب همچون چراغ است و فتیل
شب چراغت را فتیل نو بتاب
پاک دان زین‌ها چراغ آفتاب
رو تو کهگل ساز بهر سقف خان
سقف گردون را ز کهگل پاک دان
اه که چون دلدار ما غم‌سوز شد
خلوت شب درگذشت و روز شد
جز به شب جلوه نباشد ماه را
جز به درد دل مجو دلخواه را
ترک عیسیٰ کرده، خر پروده‌یی
لاجرم چون خر برون پرده‌یی
طالع عیسی‌ست علم و معرفت
طالع خر نیست ای تو خر صفت
نالهٔ خر بشنوی، رحم آیدت
پس ندانی خر خری فرمایدت
رحم بر عیسیٰ کن و بر خر مکن
طبع را بر عقل خود سرور مکن
طبع را هل تا بگرید زار زار
تو ازو بستان و وام جان گزار
سال‌ها خر بنده بودی، بس بود
زان که خربنده ز خر واپس بود
ز اخروهن مرادش نفس توست
کو به آخر باید و عقلت نخست
هم‌مزاج خر شده‌ست این عقل پست
فکرش این که چون علف آرم به دست؟
آن خر عیسیٰ مزاج دل گرفت
در مقام عاقلان منزل گرفت
زان که غالب عقل بود و خر ضعیف
از سوار زفت گردد خر نحیف
وز ضعیفی عقل تو ای خر بها
این خر پژمرده گشته‌ست اژدها
گر ز عیسیٰ گشته‌یی رنجوردل
هم ازو صحت رسد، او را مهل
چونی ای عیسی عیسی‌دم ز رنج؟
که نبود اندر جهان بی‌مار گنج
چونی ای عیسی ز دیدار جهود؟
چونی ای یوسف ز مکار و حسود؟
تو شب و روز از پی این قوم غمر
چون شب و روزی مددبخشای عمر
چونی از صفراییان بی‌هنر؟
چه هنر زاید ز صفرا؟ درد سر
تو همان کن که کند خورشید شرق
ما نفاق و حیله و دزدی و زرق
تو عسل، ما سرکه در دنیا و دین
دفع این صفرا بود سرکنگبین
سرکه افزودیم ما قوم زحیر
تو عسل بفزا، کرم را وا مگیر
این سزید از ما، چنان آمد ز ما
ریگ اندر چشم چه افزاید؟ عما
آن سزد از تو ایا کحل عزیز
که بیابد از تو هر ناچیز چیز
زآتش این ظالمانت دل کباب
از تو جمله اهد قومی بد خطاب
کان عودی، در تو گر آتش زنند
این جهان از عطر و ریحان آگنند
تو نه آن عودی کز آتش کم شود
تو نه آن روحی کاسیر غم شود
عود سوزد، کان عود از سوز دور
باد کی حمله برد بر اصل نور؟
ای ز تو مر آسمان‌ها را صفا
ای جفای تو نکوتر از وفا
زان که از عاقل جفایی گر رود
از وفای جاهلان آن به بود
گفت پیغامبر عداوت از خرد
بهتر از مهری که از جاهل رسد
مولوی : دفتر دوم
بخش ۴۰ - اعتماد کردن بر تملق و وفای خرس
اژدهایی خرس را در می‌کشید
شیر مردی رفت و فریادش رسید
شیر مردانند در عالم مدد
آن زمان کافغان مظلومان رسد
بانگ مظلومان ز هر جا بشنوند
آن طرف چون رحمت حق می‌دوند
آن ستون‌های خلل‌های جهان
آن طبیبان مرض‌های نهان
محض مهر و داوری و رحمتند
همچو حق بی‌علت و بی‌رشوتند
این چه یاری می‌کنی یک بارگیش؟
گوید از بهر غم و بیچارگیش
مهربانی شد شکار شیرمرد
در جهان دارو نجوید غیر درد
هر کجا دردی، دوا آن‌جا رود
هر کجا پستی‌ست، آب آن‌جا رود
آب رحمت بایدت، رو پست شو
وان‌گهان خور خمر رحمت، مست شو
رحمت اندر رحمت آمد تا به سر
بر یکی رحمت فرو مآی پسر
چرخ را در زیر پا آر ای شجاع
بشنو از فوق فلک بانگ سماع
پنبهٔ وسواس بیرون کن ز گوش
تا به گوشت آید از گردون خروش
پاک کن دو چشم را از موی عیب
تا ببینی باغ و سروستان غیب
دفع کن از مغز و از بینی زکام
تا که ریح الله درآید در مشام
هیچ مگذار از تب و صفرا اثر
تا بیابی از جهان طعم شکر
داروی مردی کن و عنین مپوی
تا برون آیند صد گون خوب‌روی
کندهٔ تن را ز پای جان بکن
تا کند جولان به گردت انجمن
غل بخل از دست و گردن دور کن
بخت نو دریاب در چرخ کهن
ور نمی‌توانی، به کعبه‌ی لطف پر
عرضه کن بیچارگی بر چاره‌گر
زاری و گریه قوی سرمایه‌یی‌ست
رحمت کلی قوی‌تر دایه‌یی‌ست
دایه و مادر بهانه‌جو بود
تا که کی آن طفل او گریان شود
طفل حاجات شما را آفرید
تا بنالید و شود شیرش پدید
گفت ادعوا الله بی‌زاری مباش
تا بجوشد شیرهای مهرهاش
هوی هوی باد و شیرافشان ابر
در غم مایند، یک ساعت تو صبر
 فی السماء رزقکم بشنیده‌یی
اندرین پستی چه بر چفسیده‌یی؟
ترس و نومیدیت دان آواز غول
می‌کشد گوش تو تا قعر سفول
هر ندایی که تو را بالا کشید
آن ندا می‌دان که از بالا رسید
هر ندایی که تو را حرص آورد
بانگ گرگی دان که او مردم درد
این بلندی نیست از روی مکان
این بلندی‌هاست سوی عقل و جان
هر سبب بالاتر آمد از اثر
سنگ و آهن فایق آمد بر شرر
آن فلانی فوق آن سرکش نشست
گرچه در صورت به پهلویش نشست
فوقی‌یی آن جاست از روی شرف
جای دور از صدر باشد مستخف
سنگ و آهن زین جهت که سابق است
در عمل فوقی این دو لایق است
وان شرر از روی مقصودی خویش
زآهن و سنگ است زین رو پیش و پیش
سنگ و آهن اول و پایان شرر
لیک این هر دو تنند و جان شرر
در زمان شاخ از ثمر سابق‌تر است
در هنر از شاخ او فایق‌تر است
چون که مقصود از شجر آمد ثمر
پس ثمر اول بود، آخر شجر
خرس چون فریاد کرد از اژدها
شیرمردی کرد از چنگش جدا
حیلت و مردی به هم دادند پشت
اژدها را او بدین قوت بکشت
اژدها را هست قوت، حیله نیست
نیز فوق حیلهٔ تو حیله‌یی‌ست
حیلهٔ خود را چو دیدی، باز رو
کز کجا آمد؟ سوی آغاز رو
هر چه در پستی‌ست آمد از علا
چشم را سوی بلندی نه هلا
روشنی بخشد نظر اندر علی
گرچه اول خیرگی آرد بلی
چشم را در روشنایی خوی کن
گر نه خفاشی، نظر آن سوی کن
عاقبت‌بینی نشان نور توست
شهوت حالی حقیقت گور توست
عاقبت‌بینی که صد بازی بدید
مثل آن نبود که یک بازی شنید
زان یکی بازی چنان مغرور شد
کز تکبر زاوستادان دور شد
سامری‌وار آن هنر در خود چو دید
او ز موسیٰ از تکبر سر کشید
او ز موسیٰ آن هنر آموخته
وز معلم چشم را بر دوخته
لاجرم موسیٰ دگر بازی نمود
تا که آن بازی و جانش را ربود
ای بسا دانش که اندر سر دود
تا شود سرور بدان، خودسر رود
سر نخواهی که رود؟ تو پای باش
در پناه قطب صاحب‌رای باش
گرچه شاهی، خویش فوق او مبین
گرچه شهدی، جز نبات او مچین
فکر تو نقش است و فکر اوست جان
نقد تو قلب است و نقد اوست کان
او تویی، خود را بجو در اوی او
کو و کو گو، فاخته شو سوی او
ور نخواهی خدمت ابنای جنس
در دهان اژدهایی همچو خرس
بوک استادی رهاند مر تو را
وز خطر بیرون کشاند مر تو را
زاری‌یی می‌کن چو زورت نیست، هین
چون که کوری، سر مکش از راه‌بین
تو کم از خرسی؟ نمی‌نالی ز درد؟
خرس رست از درد، چون فریاد کرد
ای خدا این سنگ دل را موم کن
نالۀ ما را خوش و مرحوم کن
مولوی : دفتر دوم
بخش ۴۳ - گفتن موسی علیه السلام گوساله‌پرست را کی آن خیال‌اندیشی و حزم تو کجاست
گفت موسی با یکی مست خیال
کی بداندیش از شقاوت وز ضلال
صد گمانت بود در پیغامبریم
با چنین برهان و این خلق کریم
صد هزاران معجزه دیدی ز من
صد خیالت می‌فزود و شک و ظن
از خیال و وسوسه تنگ آمدی
طعن بر پیغامبری‌ام می‌زدی
گرد از دریا برآوردم عیان
تا رهیدیت از شر فرعونیان
زآسمان چل سال کاسه و خوان رسید
وز دعایم جوی از سنگی دوید
این و صد چندین و چندین گرم و سرد
از تو ای سرد آن توهم کم نکرد؟
بانگ زد گوساله‌یی از جادویی
سجده کردی که خدای من تویی
آن توهم‌هات را سیلاب برد
زیرکی باردت را خواب برد
چون نبودی بد گمان در حق او؟
چون نهادی سر چنان ای زشت‌خو؟
چون خیالت نامد از تزویر او؟
وز فساد سحر احمق‌گیر او؟
سامری‌یی خود که باشد ای سگان
که خدایی بر تراشد در جهان؟
چون درین تزویر او یک‌دل شدی
وز همه اشکال‌ها عاطل شدی
گاو می‌شاید خدایی را به لاف
در رسولی‌ام تو چون کردی خلاف؟
پیش گاوی سجده کردی از خری
گشت عقلت صید سحر سامری
چشم دزدیدی ز نور ذوالجلال
اینت جهل وافر و عین ضلال
شه بر آن عقل و گزینش که تو راست
چون تو کان جهل را کشتن سزاست
گاو زرین بانگ کرد آخر چه گفت
کاحمقان را این همه رغبت شکفت؟
زان عجب‌تر دیده‌ایت از من بسی
لیک حق را کی پذیرد هر خسی؟
باطلان را چه رباید؟ باطلی
عاطلان را چه خوش آید؟ عاطلی
زان که هر جنسی رباید جنس خود
گاو سوی شیر نر کی رو نهد؟
گرگ بر یوسف کجا عشق آورد؟
جز مگر از مکر، تا او را خورد
چون ز گرگی وارهد، محرم شود
چون سگ کهف از بنی آدم شود
چون ابوبکر از محمد برد بو
گفت هذا لیس وجه کاذب
چون نبد بوجهل از اصحاب درد
دید صد شق قمر، باور نکرد
دردمندی کش ز بام افتاد طشت
زو نهان کردیم، حق پنهان نگشت
وان که او جاهل بد از دردش بعید
چند بنمودند و او آن را ندید
آینه‌ی دل صاف باید تا درو
واشناسی صورت زشت از نکو
مولوی : دفتر دوم
بخش ۴۴ - ترک کردن آن مرد ناصح بعد از مبالغهٔ پند مغرور خرس را
آن مسلمان ترک ابله کرد و تفت
زیر لب لاحول گویان باز رفت
گفت چون از جد و پندم وز جدال
در دل او پیش می‌زاید خیال
پس ره پند و نصیحت بسته شد
امر اعرض عنهم پیوسته شد
چون دوایت می‌فزاید درد، پس
قصه با طالب بگو، برخوان عبس
چون که اعمی طالب حق آمده‌ست
بهر فقر او را نشاید سینه خست
تو حریصی بر رشاد مهتران
تا بیاموزند عام از سروران
احمدا دیدی که قومی از ملوک
مستمع گشتند، گشتی خوش که بوک
این رئیسان یار دین گردند خوش
بر عرب این‌ها سرند و بر حبش
بگذرد این صیت از بصره و تبوک
زان که الناس علی دین الملوک
زین سبب تو از ضریر مهتدی
رو بگردانیدی و تنگ آمدی
کندرین فرصت کم افتد این مناخ
تو ز یارانی و وقت تو فراخ
مزدحم می‌گردی‌ام در وقت تنگ
این نصیحت می‌کنم نز خشم و جنگ
احمدا نزد خدا این یک ضریر
بهتر از صد قیصر است و صد وزیر
یاد الناس معادن هین بیار
معدنی باشد فزون از صد هزار
معدن لعل و عقیق مکتنس
بهتر است از صد هزاران کان مس
احمدا این‌جا ندارد مال سود
سینه باید پر ز عشق و درد و دود
اعمی‌یی روشن‌دل آمد، در مبند
پند او را ده، که حق اوست پند
گر دو سه ابله تو را منکر شدند
تلخ کی گردی چو هستی کان قند؟
گر دو سه ابله تو را تهمت نهد
حق برای تو گواهی می‌دهد
گفت از اقرار عالم فارغم
آن که حق باشد گواه، او را چه غم؟
گر خفاشی را ز خورشیدی خوری‌ست
آن دلیل آمد که آن خورشید نیست
نفرت خفاشکان باشد دلیل
که منم خورشید تابان جلیل
گر گلابی را جعل راغب شود
آن دلیل ناگلابی می‌کند
گر شود قلبی خریدار محک
در محکی‌اش درآید نقص و شک
دزد شب خواهد نه روز، این را بدان
شب نیم، روزم که تابم در جهان
فارقم، فاروقم و غلبیروار
تا که از من که نمی‌یابد گذار
آرد را پیدا کنم من از سبوس
تا نمایم کین نقوش است آن نفوس
من چو میزان خدایم در جهان
وانمایم هر سبک را از گران
گاو را داند خدا گوساله‌یی
خر خریداری و درخور کاله‌یی
من نه گاوم تا که گوساله‌م خرد
من نه خارم کاشتری از من چرد
او گمان دارد که با من جور کرد
بلکه از آیینهٔ من روفت گرد
مولوی : دفتر دوم
بخش ۴۶ - سبب پریدن و چرخیدن مرغی با مرغی کی جنس او نبود
آن حکیمی گفت دیدم هم‌تکی
در بیابان زاغ را با لکلکی
در عجب ماندم، بجستم حالشان
تا چه قدر مشترک یابم نشان
چون شدم نزدیک من، حیران و دنگ
خود بدیدم هر دوان بودند لنگ
خاصه شهبازی که او عرشی بود
با یکی جغدی که او فرشی بود
آن یکی خورشید علیین بود
وین دگر خفاش کز سجین بود
آن یکی نوری ز هر عیبی بری
وین یکی کوری، گدای هر دری
آن یکی ماهی که بر پروین زند
وین یکی کرمی که در سرگین زید
آن یکی یوسف‌رخی، عیسی‌نفس
وین یکی گرگی و یا خر با جرس
آن یکی پران شده در لامکان
وین یکی در کاهدان، همچون سگان
با زبان معنوی گل با جعل
این همی‌گوید که ای گنده‌بغل
گر گریزانی ز گلشن، بی‌گمان
هست آن نفرت کمال گلستان
غیرت من بر سر تو دورباش
می‌زند کی خس از این‌جا دور باش
ور بیامیزی تو با من ای دنی
این گمان آید که از کان منی
بلبلان را جای می‌زیبد چمن
مر جعل را در چمین خوش تر وطن
حق مرا چون از پلیدی پاک داشت
چون سزد بر من پلیدی را گماشت؟
یک رگم زیشان بد و آن را برید
در من آن بدرگ کجا خواهد رسید؟
یک نشان آدم آن بود از ازل
که ملایک سر نهندش از محل
یک نشان دیگر آن که آن بلیس
ننهدش سر که منم شاه و رئیس
پس اگر ابلیس هم ساجد شدی
او نبودی آدم، او غیری بدی
هم سجود هر ملک میزان اوست
هم جحود آن عدو برهان اوست
هم گواه اوست اقرار ملک
هم گواه اوست کفران سگک
این سخن پایان ندارد، بازگرد
تا چه کرد آن خرس با آن نیک مرد
مولوی : دفتر دوم
بخش ۴۸ - رفتن مصطفی علیه السلام به عیادت صحابی و بیان فایدهٔ عیادت
از صحابه خواجه‌یی بیمار شد
وندر آن بیماری‌اش چون تار شد
مصطفی آمد عیادت سوی او
چون همه لطف و کرم بد خوی او
در عیادت رفتن تو فایده‌ست
فایده‌ی آن باز با تو عایده‌ست
فایده‌ی اول که آن شخص علیل
بوک قطبی باشد و شاه جلیل
چون دو چشم دل نداری ای عنود
که نمی‌دانی تو هیزم را ز عود
چون که گنجی هست در عالم مرنج
هیچ ویران را مدان خالی ز گنج
قصد هر درویش می‌کن از گزاف
چون نشان یابی به جد، می‌کن طواف
چون تو را آن چشم باطن‌بین نبود
گنج می‌پندار اندر هر وجود
ور نباشد قطب یار ره بود
شه نباشد، فارس اسپه بود
پس صله‌ی یاران ره لازم شمار
هر که باشد، گر پیاده، گر سوار
ور عدو باشد، همین احسان نکوست
که به احسان بس عدو گشته‌ست دوست
ور نگردد دوست، کینش کم شود
زان که احسان کینه را مرهم شود
بس فواید هست غیر این، ولیک
از درازی خایفم ای یار نیک
حاصل این آمد که یار جمع باش
همچو بتگر از حجر یاری تراش
زان که انبوهی و جمع کاروان
ره‌زنان را بشکند پشت و سنان
مولوی : دفتر دوم
بخش ۴۹ - وحی کردن حق تعالی به موسی علیه السلام کی چرا به عیادت من نیامدی
آمد از حق سوی موسی این عتاب
کی طلوع ماه دیده تو ز جیب
مشرقت کردم ز نور ایزدی
من حقم، رنجور گشتم، نامدی
گفت سبحانا، تو پاکی از زیان
این چه رمز است؟ این بکن یارب بیان
باز فرمودش که در رنجوری‌ام
چون نپرسیدی تو از روی کرم؟
گفت یارب نیست نقصانی تو را
عقل گم شد، این سخن را برگشا
گفت آری، بندهٔ خاص گزین
گشت رنجور، او منم، نیکو ببین
هست معذوریش معذوری من
هست رنجوریش رنجوری من
هر که خواهد هم‌نشینی خدا
تا نشیند در حضور اولیا
از حضور اولیا گر بسکلی
تو هلاکی زان که جزوی بی‌کلی
هر که را دیو از کریمان وابرد
بی‌کسش یابد، سرش را او خورد
یک بدست از جمع رفتن یک زمان
مکر دیو است، بشنو و نیکو بدان
مولوی : دفتر دوم
بخش ۵۱ - رجعت به قصهٔ مریض و عیادت پیغامبر علیه السلام
این عیادت از برای این صله‌ست
وین صله از صد محبت حامله‌ست
در عیادت شد رسول بی‌ندید
آن صحابی را به حال نزع دید
چون شوی دور از حضور اولیا
در حقیقت گشته‌یی دور از خدا
چون نتیجه‌ی هجر همراهان غم است
کی فراق روی شاهان زان کم است؟
سایهٔ شاهان طلب هر دم شتاب
تا شوی زان سایه بهتر زآفتاب
گر سفر داری بدین نیت برو
ور حضر باشد، ازین غافل مشو
مولوی : دفتر دوم
بخش ۵۳ - حکایت
خانه‌یی نو ساخت روزی نو مرید
پیر آمد خانهٔ او را بدید
گفت شیخ آن نو مرید خویش را
امتحان کرد آن نکو اندیش را
روزن از بهر چه کردی ای رفیق؟
گفت تا نور اندر آید زین طریق
گفت آن فرع است، این باید نیاز
تا ازین ره بشنوی بانگ نماز
بایزید اندر سفر جستی بسی
تا بیابد خضر وقت خود کسی
دید پیری با قدی همچون هلال
دید در وی فرو گفتار رجال
دیده نابینا و دل چون آفتاب
همچو پیلی دیده هندستان به خواب
چشم بسته، خفته بیند صد طرب
چون گشاید، آن نبیند ای عجب
بس عجب در خواب روشن می‌شود
دل درون خواب روزن می‌شود
آن که بیدار است و بیند خواب خوش
عارف است او، خاک او در دیده کش
پیش او بنشست و می‌پرسید حال
یافتش درویش و هم صاحب‌عیال
گفت عزم تو کجا ای بایزید؟
رخت غربت را کجا خواهی کشید؟
گفت قصد کعبه دارم از پگه
گفت هین، با خود چه داری زاد ره؟
گفت دارم از درم نقره دویست
نک ببسته سخت بر گوشه‌ی ردی‌ست
گفت طوفی کن به گردم هفت بار
وین نکوتر از طواف حج شمار
و ان درم‌ها پیش من نه ای جواد
دان که حج کردی و حاصل شد مراد
عمره کردی، عمر باقی یافتی
صاف گشتی، بر صفا بشتافتی
حق آن حقی که جانت دیده است
که مرا بر بیت خود بگزیده است
کعبه هرچندی که خانه‌ی بر اوست
خلقت من نیز خانه‌ی سر اوست
تا بکرد آن کعبه را در وی نرفت
وندرین خانه به جز آن حی نرفت
چون مرا دیدی، خدا را دیده‌یی
گرد کعبه‌ی صدق بر گردیده‌‌یی
خدمت من طاعت و حمد خداست
تا نپنداری که حق از من جداست
چشم نیکو باز کن، در من نگر
تا ببینی نور حق اندر بشر
بایزید آن نکته‌ها را هوش داشت
همچو زرین حلقه‌اش در گوش داشت
آمد از وی بایزید اندر مزید
منتهی در منتها آخر رسید
مولوی : دفتر دوم
بخش ۵۴ - دانستن پیغامبر علیه السلام کی سبب رنجوری آن شخص گستاخی بوده است در دعا
چون پیمبر دید آن بیمار را
خوش نوازش کرد یار غار را
زنده شد او چون پیمبر را بدید
گوییا آن دم مر او را آفرید
گفت بیماری مرا این بخت داد
کآمد این سلطان بر من بامداد
تا مرا صحت رسید و عافیت
از قدوم این شه بی‌حاشیت
ای خجسته رنج و بیماری و تب
ای مبارک درد و بیداری شب
نک مرا در پیری از لطف و کرم
حق چنین رنجوری‌یی داد و سقم
درد پشتم داد هم تا من ز خواب
برجهم هر نیم‌شب لابد شتاب
تا نخسپم جمله شب چون گاومیش
دردها بخشید حق از لطف خویش
زین شکست، آن رحم شاهان جوش کرد
دوزخ از تهدید من خاموش کرد
رنج گنج آمد، که رحمت‌ها دروست
مغز تازه شد، چو بخراشید پوست
ای برادر موضع تاریک و سرد
صبر کردن بر غم و سستی و درد
چشمهٔ حیوان و جام مستی است
کان بلندی‌ها همه در پستی است
آن بهاران مضمر است اندر خزان
در بهار است آن خزان، مگریز ازان
همره غم باش و با وحشت بساز
می‌طلب در مرگ خود عمر دراز
آنچه گوید نفس تو کین‌جا بد است
مشنوش چون کار او ضد آمده‌ست
تو خلافش کن که از پیغامبران
این چنین آمد وصیت در جهان
مشورت در کارها واجب شود
تا پشیمانی در آخر کم بود
حیله‌ها کردند بسیار انبیا
تا که گردان شد برین سنگ آسیا
نفس می‌خواهد که تا ویران کند
خلق را گمراه و سرگردان کند
گفت امت مشورت با کی کنیم؟
انبیا گفتند با عقل امام
گفت گر کودک درآید یا زنی
کو ندارد عقل و رای روشنی؟
گفت با او مشورت کن، وانچه گفت
تو خلاف آن کن و در راه افت
نفس خود را زن شناس، از زن بتر
زان که زن جزوی‌ست، نفست کل شر
مشورت با نفس خود گر می‌کنی
هرچه گوید، کن خلاف آن دنی
گر نماز و روزه می‌فرمایدت
نفس مکار است، مکری زایدت
مشورت با نفس خویش اندر فعال
هرچه گوید، عکس آن باشد کمال
برنیایی با وی و استیز او
رو بر یاری، بگیر آمیز او
عقل قوت گیرد از عقل دگر
نیشکر کامل شود از نیشکر
من ز مکر نفس دیدم چیزها
کو برد از سحر خود تمییزها
وعده‌ها بدهد تو را تازه به دست
که هزاران بار آن‌ها را شکست
عمر گر صد سال خود مهلت دهد
اوت هر روزی بهانه‌ی نو نهد
گرم گوید وعده‌های سرد را
جادوی مردی ببندد مرد را
ای ضیاء الحق حسام الدین بیا
که نروید بی‌تو از شوره گیا
از فلک آویخته شد پرده‌یی
از پی نفرین دل آزرده‌یی
این قضا را هم قضا داند علاج
عقل خلقان در قضا گیج است گیج
اژدها گشته‌ست آن مار سیاه
آن که کرمی بود، افتاده به راه
اژدها و مار اندر دست تو
شد عصا، ای جان موسیٰ مست تو
حکم خذها لا تخف دادت خدا
تا به دستت اژدها گردد عصا
هین، ید بیضا نما ای پادشاه
صبح نو بگشا ز شب‌های سیاه
دوزخی افروخت در وی دم فسون
ای دم تو از دم دریا فزون
بحر مکار است، بنموده کفی
دوزخ است، از مکر بنموده تفی
زان نماید مختصر در چشم تو
تا زبون بینیش، جنبد خشم تو
هم‌چنان که لشکر انبوه بود
مر پیمبر را به چشم اندک نمود
تا بریشان زد پیمبر بی‌خطر
ور فزون دیدی، از آن کردی حذر
آن عنایت بود و اهل آن بدی
احمدا ورنه تو بددل می‌شدی
کم نمود او را و اصحاب ورا
آن جهاد ظاهر و باطن خدا
تا میسر کرد یسریٰ را برو
تا ز عسریٰ او بگردانید رو
کم نمودن مر ورا پیروز بود
که حقش یار و طریق‌آموز بود
آن که حق پشتش نباشد از ظفر
وای اگر گربه‌ش نماید شیر نر
وای اگر صد را یکی بیند ز دور
تا به چالش اندر آید از غرور
زان نماید ذوالفقاری حربه‌یی
زان نماید شیر نر چون گربه‌یی
تا دلیر اندر فتد احمق به جنگ
وندر آردشان بدین حیلت به چنگ
تا به پای خویش باشند آمده
آن فلیوان جانب آتش کده
کاه برگی می‌نماید تا تو زود
پف کنی، کو را برانی از وجود
هین، که آن که کوه‌ها برکنده است
زو جهان گریان و او در خنده است
می‌نماید تا به کعب این آب جو
صد چو عاج ابن عنق شد غرق او
می‌نماید موج خونش تل مشک
می‌نماید قعر دریا خاک خشک
خشک دید آن بحر را فرعون کور
تا درو راند از سر مردی و زور
چون درآید در تک دریا بود
دیدهٔ فرعون کی بینا بود؟
دیده بینا از لقای حق شود
حق کجا هم‌راز هر احمق شود؟
قند بیند، خود شود زهر قتول
راه بیند، خود بود آن بانگ غول
ای فلک در فتنهٔ آخر زمان
تیز می‌گردی، بده آخر زمان
خنجر تیزی تو اندر قصد ما
نیش زهرآلوده‌یی در فصد ما
ای فلک از رحم حق آموز رحم
بر دل موران مزن چون مار زخم
حق آن که چرخهٔ چرخ تو را
کرد گردان بر فراز این سرا
که دگرگون گردی و رحمت کنی
پیش ازان که بیخ ما را برکنی
حق آن که دایگی کردی نخست
تا نهال ما ز آب و خاک رست
حق آن شه که تو را صاف آفرید
کرد چندان مشعله در تو پدید
آن چنان معمور و باقی داشتت
تا که دهری از ازل پنداشتت
شکر دانستیم آغاز تو را
انبیا گفتند آن راز تو را
آدمی داند که خانه حادث است
عنکبوتی نه که در وی عابث است
پشه کی داند که این باغ از کی است؟
کو بهاران زاد و مرگش در دی است
کرم کندر چوب زاید سست‌حال
کی بداند چوب را وقت نهال؟
ور بداند کرم از ماهیتش
عقل باشد، کرم باشد صورتش
عقل خود را می‌نماید رنگ‌ها
چون پری دور است از آن فرسنگ‌ها
از ملک بالاست، چه جای پری
تو مگس‌پری به پستی می‌پری
گرچه عقلت سوی بالا می‌پرد
مرغ تقلیدت به پستی می‌چرد
علم تقلیدی وبال جان ماست
عاریه‌ست و ما نشسته کآن ماست
زین خرد جاهل همی باید شدن
دست در دیوانگی باید زدن
هرچه بینی سود خود، زان می‌گریز
زهر نوش و آب حیوان را بریز
هر که بستاید تو را، دشنام ده
سود و سرمایه به مفلس وام ده
ایمنی بگذار و جای خوف باش
بگذر از ناموس و رسوا باش و فاش
آزمودم عقل دوراندیش را
بعد ازین دیوانه سازم خویش را
مولوی : دفتر دوم
بخش ۵۶ - به حیلت در سخن آوردن سایل آن بزرگ را کی خود را دیوانه ساخته بود
آن یکی می‌گفت خواهم عاقلی
مشورت آرم بدو در مشکلی
آن یکی گفتش که اندر شهر ما
نیست عاقل جز که آن مجنون‌نما
بر نیی گشته سواره نک فلان
می‌دواند در میان کودکان
صاحب رایست و آتش‌پاره‌یی
آسمان قدر است و اخترباره‌یی
فر او کروبیان را جان شده‌ست
او درین دیوانگی پنهان شده‌ست
لیک هر دیوانه را جان نشمری
سر منه گوساله را چون سامری
چون ولی‌یی آشکارا با تو گفت
صد هزاران غیب و اسرار نهفت
مر تو را آن فهم و آن دانش نبود
وا ندانستی تو سرگین را ز عود
از جنون خود را ولی چون پرده ساخت
مر ورا ای کور کی خواهی شناخت؟
گر تو را باز است آن دیده‌ی یقین
زیر هر سنگی یکی سرهنگ بین
پیش آن چشمی که باز و رهبر است
هر گلیمی را کلیمی در بر است
مر ولی را هم ولی شهره کند
هر که را او خواست، با بهره کند
کس نداند از خرد او را شناخت
چون که او مر خویش را دیوانه ساخت
چون بدزدد دزد بینایی ز کور
هیچ یابد دزد را او در عبور؟
کور نشناسد که دست او که بود
گرچه خود بر وی زند دزد عنود
چون گزد سگ کور صاحب‌ژنده را
کی شناسد آن سگ درنده را؟
مولوی : دفتر دوم
بخش ۵۷ - حمله بردن سگ بر کور گدا
یک سگی در کوی بر کور گدا
حمله می‌آورد چون شیر وغا
سگ کند آهنگ درویشان به خشم
در کشد مه خاک درویشان به چشم
کور عاجز شد ز بانگ و بیم سگ
اندر آمد کور در تعظیم سگ
کی امیر صید وی شیر شکار
دست دست توست، دست از من بدار
کز ضرورت دم خر را آن حکیم
کرد تعظیم و لقب کردش کریم
گفت او هم از ضرورت کی اسد
از چو من لاغر شکارت چه رسد؟
گور می‌گیرند یارانت به دشت
کور می‌گیری تو در کوچه به گشت
گور می‌جویند یارانت به صید
کور می‌جویی تو در کوچه به کید
آن سگ عالم شکار گور کرد
وین سگ بی‌مایه قصد کور کرد
علم چون آموخت سگ، رست از ضلال
می‌کند در بیشه‌ها صید حلال
سگ چو عالم گشت، شد چالاک زحف
سگ چو عارف گشت، شد اصحاب کهف
سگ شناسا شد که میر صید کیست
ای خدا آن نور اشناسنده چیست؟
کور نشناسد، نه از بی‌چشمی است
بلکه این زان است کز جهل است مست
نیست خود بی‌چشم‌تر کور از زمین
این زمین از فضل حق شد خصم بین
نور موسیٰ دید و موسیٰ را نواخت
خسف قارون کرد و قارون را شناخت
رجف کرد اندر هلاک هر دعی
فهم کرد از حق که یاارض ابلعی
خاک و آب و باد و نار با شرر
بی‌خبر با ما و با حق با خبر
ما به عکس آن ز غیر حق خبیر
بی‌خبر از حق و از چندین نذیر
لاجرم اشفقن منها جمله‌شان
کند شد زآمیز حیوان حمله‌شان
گفت بیزاریم جمله زین حیات
کو بود با خلق حی، با حق موات
چون بماند از خلق، گردد او یتیم
انس حق را قلب می‌باید سلیم
چون ز کوری، دزد دزدد کاله‌یی
می‌کند آن کور عمیا ناله‌یی
تا نگوید دزد او را کآن منم
کز تو دزدیدم، که دزد پرفنم
کی شناسد کور دزد خویش را
چون ندارد نور چشم و آن ضیا؟
چون بگوید هم بگیر او را تو سخت
تا بگوید او علامت‌های رخت
پس جهاد اکبر آمد عصر دزد
تا بگوید که چه برد آن زن بمزد
اولا دزدید کحل دیده‌ات
چون ستانی، بازیابی تبصرت
کالهٔ حکمت که گم کرده‌ی دل است
پیش اهل دل یقین آن حاصل است
کوردل با جان و با سمع و بصر
می‌نداند دزد شیطان را زاثر
زاهل دل جو، از جماد آن را مجو
که جماد آمد خلایق پیش او
مشورت جوینده آمد نزد او
کی آب کودک شده، رازی بگو
گفت رو زین حلقه، کین در باز نیست
باز گرد، امروز روز راز نیست
گر مکان را ره بدی در لامکان
همچو شیخان بودمی من بر دکان
مولوی : دفتر دوم
بخش ۵۹ - دوم بار در سخن کشیدن سایل آن بزرگ را تا حال او معلوم‌تر گردد
گفت آن طالب که آخر یک نفس
ای سواره بر نی این سو ران فرس
راند سوی او که هین، زوتر بگو
کاسپ من بس توسن است و تندخو
تا لگد بر تو نکوبد زود باش
از چه می‌پرسی؟ بیانش کن تو فاش
او مجال راز دل گفتن ندید
زو برون شو کرد و در لاغش کشید
گفت می‌خواهم درین کوچه زنی
کیست لایق از برای چون منی؟
گفت سه گونه زن‌اند اندر جهان
آن دو رنج و این یکی گنج روان
آن یکی را چون بخواهی، کل تو راست
وان دگر نیمی تو را، نیمی جداست
وان سیم هیچ او تو را نبود بدان
این شنودی دور شو، رفتم روان
تا تو را اسپم نپراند لگد
که بیفتی، برنخیزی تا ابد
شیخ راند اندر میان کودکان
بانگ زد باری دگر او را جوان
که بیا آخر بگو تفسیر این
این زنان سه نوع گفتی، برگزین
راند سوی او و گفتش بکر، خاص
کل تو را باشد، ز غم یابی خلاص
وان که نیمی آن تو، بیوه بود
وان که هیچ است، آن عیال با ولد
چون ز شوی اولش کودک بود
مهر و کل خاطرش آن سو رود
دور شو تا اسب نندازد لگد
سم اسب توسنم بر تو رسد
های هویی کرد شیخ و باز راند
کودکان را باز سوی خویش خواند
باز بانگش کرد آن سایل بیا
یک سوآلم ماند ای شاه کیا
باز راند این سو بگو زوتر چه بود
که ز میدان آن بچه گویم ربود؟
گفت ای شه با چنین عقل و ادب
این چه شید است؟ این چه فعل است؟ ای عجب
تو ورای عقل کلی در بیان
آفتابی در جنون، چونی نهان؟
گفت این اوباش رایی می‌زنند
تا درین شهر خودم قاضی کنند
دفع می‌گفتم، مرا گفتند نی
نیست چون تو عالمی، صاحب فنی
با وجود تو حرام است و خبیث
که کم از تو در قضا گوید حدیث
در شریعت نیست دستوری که ما
کمتر از تو شه کنیم و پیشوا
زین ضرورت گیج و دیوانه شدم
لیک در باطن همانم که بدم
عقل من گنج است و من ویرانه‌ام
گنج اگر پیدا کنم، دیوانه‌ام
اوست دیوانه که دیوانه نشد
این عسس را دید و در خانه نشد
دانش من جوهر آمد، نه عرض
این بهایی نیست بهر هر غرض
کان قندم، نیستان شکرم
هم ز من می‌روید و من می‌خورم
علم تقلیدی و تعلیمی‌ست آن
کز نفور مستمع دارد فغان
چون پی دانه نه بهر روشنی‌ست
همچو طالب‌علم دنیای دنی‌ست
طالب علم است بهر عام و خاص
نه که تا یابد ازین عالم خلاص
همچو موشی هر طرف سوراخ کرد
چون که نورش راند از در گفت برد
چون که سوی دشت و نورش ره نبود
هم در آن ظلمات جهدی می‌نمود
گر خدایش پر دهد، پر خرد
برهد از موشی و چون مرغان پرد
ور نجوید پر، بماند زیر خاک
ناامید از رفتن راه سماک
علم گفتاری که آن بی‌جان بود
عاشق روی خریداران بود
گرچه باشد وقت بحث علم زفت
چون خریدارش نباشد، مرد و رفت
مشتری من خدای‌ست او مرا
می‌کشد بالا که الله اشتریٰ
خون بهای من جمال ذوالجلال
خون بهای خود خورم کسب حلال
این خریداران مفلس را بهل
چه خریداری کند؟ یک مشت گل
گل مخور، گل را مخر، گل را مجو
زان که گل‌خوار است دایم زردرو
دل بخور، تا دایما باشی جوان
از تجلی چهره‌ات چون ارغوان
یارب این بخشش نه حد کار ماست
لطف تو لطف خفی را خود سزاست
دست گیر از دست ما، ما را بخر
پرده را بردار و پرده‌ی ما مدر
باز خر ما را ازین نفس پلید
کاردش تا استخوان ما رسید
از چو ما بیچارگان این بند سخت
کی گشاید؟ ای شه بی‌تاج و تخت
این چنین قفل گران را ای ودود
کی تواند جز که فضل تو گشود؟
ما ز خود سوی تو گردانیم سر
چون تویی از ما به ما نزدیک تر
این دعا هم بخشش و تعلیم توست
گرنه در گلخن گلستان از چه رست؟
در میان خون و روده فهم و عقل
جز ز اکرام تو نتوان کرد نقل
از دو پاره پیه این نور روان
موج نورش می‌زند بر آسمان
گوشت‌پاره که زبان آمد ازو
می‌رود سیلاب حکمت همچو جو
سوی سوراخی که نامش گوش‌هاست
تا به باغ جان که میوه‌ش هوش‌هاست
شاه‌راه باغ جان‌ها شرع اوست
باغ و بستان‌های عالم فرع اوست
اصل و سرچشمه‌ی خوشی آن است آن
زود تجری تحتها الانهار خوان
مولوی : دفتر دوم
بخش ۶۰ - تتمهٔ نصیحت رسول علیه السلام بیمار را
گفت پیغامبر مر آن بیمار را
چون عیادت کرد یار زار را
که مگر نوعی دعایی کرده‌یی
از جهالت زهربایی خورده‌یی؟
یاد آور چه دعا می‌گفته‌یی
چون ز مکر نفس می‌آشفته‌یی
گفت یادم نیست، الٰا همتی
دار با من، یادم آید ساعتی
از حضور نوربخش مصطفیٰ
پیش خاطر آمد او را آن دعا
تافت زان روزن که از دل تا دل است
روشنی که فرق حق و باطل است
گفت اینک یادم آمد ای رسول
آن دعا که گفته‌ام من بوالفضول
چون گرفتار گنه می‌آمدم
غرقه دست اندر حشایش می‌زدم
از تو تهدید و وعیدی می‌رسید
مجرمان را از عذاب بس شدید
مضطرب می‌گشتم و چاره نبود
بند محکم بود و قفل ناگشود
نی مقام صبر و نی راه گریز
نی امید توبه، نی جای ستیز
من چو هاروت و چو ماروت از حزن
آه می‌کردم که ای خلاق من
از خطر هاروت و ماروت آشکار
چاه بابل را بکردند اختیار
تا عذاب آخرت این‌جا کشند
گربزند و عاقل و ساحروش‌اند
نیک کردند و به جای خویش بود
سهل‌تر باشد ز آتش رنج دود
حد ندارد وصف رنج آن جهان
سهل باشد رنج دنیا پیش آن
ای خنک آن کو جهادی می‌کند
بر بدن زجری و دادی می‌کند
تا ز رنج آن جهانی وارهد
بر خود این رنج عبادت می‌نهد
من همی گفتم که یارب آن عذاب
هم درین عالم بران بر من شتاب
تا در آن عالم فراغت باشدم
در چنین درخواست حلقه می‌زدم
این چنین رنجوری‌یی پیدام شد
جان من از رنج بی‌آرام شد
مانده‌ام از ذکر و از اوراد خود
بی‌خبر گشتم ز خویش و نیک و بد
گر نمی‌دیدم کنون من روی تو
ای خجسته، وی مبارک بوی تو
می‌شدم از بند من یک‌بارگی
کردی‌ام شاهانه این غم‌خوارگی
گفت هی هی این دعا دیگر مکن
برمکن تو خویش را از بیخ و بن
تو چه طاقت داری ای مور نژند
که نهد بر تو چنان کوه بلند؟
گفت توبه کردم ای سلطان که من
از سر جلدی نلافم هیچ فن
این جهان تیه است و تو موسی و ما
از گنه در تیه مانده مبتلا
قوم موسی راه می‌پیموده‌اند
آخر اندر گام اول بوده‌اند
سال‌ها ره می‌رویم و در اخیر
هم چنان در منزل اول اسیر
گر دل موسیٰ ز ما راضی بدی
تیه را راه و کران پیدا شدی
ور به کل بیزار بودی او ز ما
کی رسیدی خوانمان هیچ از سما؟
کی ز سنگی چشمه‌ها جوشان شدی؟
در بیابان‌مان امان جان شدی؟
بل به جای خوان خود آتش آمدی
اندرین منزل لهب بر ما زدی
چون دودل شد موسی اندر کار ما
گاه خصم ماست و گاهی یار ما
خشمش آتش می‌زند در رخت ما
حلم او رد می‌کند تیر بلا
کی بود که حلم گردد خشم نیز؟
نیست این نادر ز لطفت ای عزیز
مدح حاضر وحشت است از بهر این
نام موسیٰ می‌برم قاصد چنین
ورنه موسیٰ کی روا دارد که من
پیش تو یاد آورم از هیچ تن؟
عهد ما بشکست صد بار و هزار
عهد تو چون کوه ثابت، برقرار
عهد ما کاه و به هر بادی زبون
عهد تو کوه و ز صد که هم فزون
حق آن قوت که بر تلوین ما
رحمتی کن ای امیر لون‌ها
خویش را دیدیم و رسوایی خویش
امتحان ما مکن ای شاه بیش
تا فضیحت‌های دیگر را نهان
کرده باشی ای کریم مستعان
بی‌حدی تو در جمال و در کمال
در کژی ما بی‌حدیم و در ضلال
بی حدی خویش بگمار ای کریم
بر کژی بی‌حد مشتی لئیم
هین که از تقطیع ما یک تار ماند
مصر بودیم و یکی دیوار ماند
البقیه، البقیه، ای خدیو
تا نگردد شاد کلی جان دیو
بهر ما نی، بهر آن لطف نخست
که تو کردی گمرهان را باز جست
چون نمودی قدرتت، بنمای رحم
ای نهاده رحم‌ها در لحم و شحم
این دعا گر خشم افزاید تو را
تو دعا تعلیم فرما مهترا
آن‌چنان کآدم بیفتاد از بهشت
رجعتش دادی که رست از دیو زشت
دیو که بود کو ز آدم بگذرد؟
بر چنین نطعی ازو بازی برد؟
در حقیقت نفع آدم شد همه
لعنت حاسد شده آن دمدمه
بازی‌یی دید و دو صد بازی ندید
پس ستون خانهٔ خود را برید
آتشی زد شب به کشت دیگران
باد آتش را به کشت او بران
چشم‌بندی بود لعنت دیو را
تا زیان خصم دید آن ریو را
خود زیان جان او شد ریو او
گویی آدم بود دیو دیو او
لعنت این باشد که کژبینش کند
حاسد و خودبین و پرکینش کند
تا نداند که هر آن که کرد بد
عاقبت باز آید و بر وی زند
جمله فرزین‌بندها بیند به عکس
مات بر وی گردد و نقصان و وکس
زان که گر او هیچ بیند خویش را
مهلک و ناسور بیند ریش را
درد خیزد زین چنین دیدن درون
درد او را از حجاب آرد برون
تا نگیرد مادران را درد زه
طفل در زادن نیابد هیچ ره
این امانت در دل و دل حامله‌ست
این نصیحت‌ها مثال قابله‌ست
قابله گوید که زن را درد نیست
درد باید، درد کودک را رهی‌ست
آن که او بی‌درد باشد، ره‌زن است
زان که بی‌دردی اناالحق گفتن است
آن انا بی‌وقت گفتن لعنت است
آن انا در وقت گفتن، رحمت است
آن انای منصور رحمت شد یقین
آن انای فرعون لعنت شد ببین
لاجرم هر مرغ بی‌هنگام را
سر بریدن واجب است اعلام را
سر بریدن چیست؟ کشتن نفس را
در جهاد و ترک گفتن تفس را
آن‌چنان که نیش گزدم برکنی
تا که یابد او ز کشتن ایمنی
برکنی دندان پر زهری ز مار
تا رهد مار از بلای سنگسار
هیچ نکشد نفس را جز ظل پیر
دامن آن نفس‌کش را سخت گیر
چون بگیری سخت، آن توفیق هو‌ست
در تو هر قوت که آید، جذب اوست
ما رمیت اذ رمیت راست دان
هر چه کارد جان، بود از جان جان
دست گیرنده وی است و بردبار
دم به دم آن دم ازو امید دار
نیست غم گر دیر بی‌او مانده‌یی
دیرگیر و سخت‌گیرش خوانده‌یی
دیر گیرد، سخت گیرد رحمتش
یک دمت غایب ندارد حضرتش
ور تو خواهی شرح این وصل و ولا
از سر اندیشه می‌خوان والضحیٰ
ور تو گویی هم بدی‌ها از وی است
لیک آن نقصان فضل او کی است؟
این بدی دادن کمال اوست هم
من مثالی گویمت ای محتشم
کرد نقاشی دو گونه نقش‌ها
نقش‌های صاف و نقشی بی‌صفا
نقش یوسف کرد و حور خوش‌سرشت
نقش عفریتان و ابلیسان زشت
هر دو گونه نقش استادی اوست
زشتی او نیست، آن رادی اوست
زشت را در غایت زشتی کند
جمله زشتی‌ها به گردش برتند
تا کمال دانشش پیدا شود
منکر استادی‌اش رسوا شود
ور نداند زشت کردن ناقص است
زین سبب خلاق گبر و مخلص است
پس ازین رو کفر و ایمان شاهدند
بر خداوندیش و هر دو ساجدند
لیک مؤمن دان که طوعا ساجد است
زان که جویای رضا و قاصد است
هست کرها گبر هم یزدان‌پرست
لیک قصد او مرادی دیگر است
قلعهٔ سلطان عمارت می‌کند
لیک دعوی امارت می‌کند
گشته یاغی تا که ملک او بود
عاقبت خود قلعه سلطانی شود
مؤمن آن قلعه برای پادشاه
می‌کند معمور، نه از بهر جاه
زشت گوید ای شه زشت‌آفرین
قادری بر خوب و بر زشت مهین
خوب گوید ای شه حسن و بها
پاک گردانیدی‌ام از عیب‌ها
مولوی : دفتر دوم
بخش ۶۱ - وصیت کردن پیغامبر علیه السلام مر آن بیمار را و دعا آموزانیدنش
گفت پیغامبر مر آن بیمار را
این بگو کی سهل‌کن دشوار را
آتنا فی دار دنیانا حسن
آتنا فی دار عقبانا حسن
راه را بر ما چو بستان کن لطیف
منزل ما خود تو باشی ای شریف
مؤمنان در حشر گویند ای ملک
نی که دوزخ بود راه مشترک؟
مؤمن و کافر برو یابد گذار
ما ندیدیم اندرین ره دود و نار
نک بهشت و بارگاه ایمنی
پس کجا بود آن گذرگاه دنی؟
پس ملک گوید که آن روضه‌ی خضر
که فلان جا دیده‌اید اندر گذر
دوزخ آن بود و سیاستگاه سخت
بر شما شد باغ و بستان و درخت
چون شما این نفس دوزخ‌خوی را
آتشی گبر فتنه‌جوی را
جهدها کردید و او شد پر صفا
نار را کشتید از بهر خدا
آتش شهوت که شعله می‌زدی
سبزهٔ تقویٰ شد و نور هدی
آتش خشم از شما هم حلم شد
ظلمت جهل از شما هم علم شد
آتش حرص از شما ایثار شد
وان حسد چون خار بد، گلزار شد
چون شما این جمله آتش‌های خویش
بهر حق کشتید جمله پیش پیش
نفس ناری را چو باغی ساختید
اندرو تخم وفا انداختید
بلبلان ذکر و تسبیح اندرو
خوش سرایان در چمن بر طرف جو
داعی حق را اجابت کرده‌اید
در جحیم نفس آب آورده‌اید
دوزخ ما نیز در حق شما
سبزه گشت و گلشن و برگ و نوا
چیست احسان را مکافات ای پسر؟
لطف و احسان و ثواب معتبر
نی شما گفتید ما قربانی‌ایم؟
پیش اوصاف بقا ما فانی‌ایم؟
ما اگر قلاش و گر دیوانه‌ایم
مست آن ساقی و آن پیمانه‌ایم
بر خط و فرمان او سر می‌نهیم
جان شیرین را گروگان می‌دهیم
تا خیال دوست در اسرار ماست
چاکری و جان سپاری کار ماست
هر کجا شمع بلا افروختند
صد هزاران جان عاشق سوختند
عاشقانی کز درون خانه‌اند
شمع روی یار را پروانه‌اند
ای دل آن‌جا رو که با تو روشن‌اند
وز بلاها مر تو را چون جوشن‌اند
بر جنایاتت مواسا می‌کنند
در میان جان تو را جا می‌کنند
زان میان جان تو را جا می‌کنند
تا تو را پر باده چون جامی کنند
در میان جان ایشان خانه گیر
در فلک خانه کن ای بدر منیر
چون عطارد دفتر دل وا کنند
تا که بر تو سرها پیدا کنند
پیش خویشان باش چون آواره‌یی
بر مه کامل زن ار مه پاره‌یی
جزو را از کل خود پرهیز چیست؟
با مخالف این همه آمیز چیست؟
جنس را بین نوع گشته در روش
غیب‌ها بین، عین گشته در رهش
تا چو زن عشوه خری ای بی‌خرد
از دروغ و عشوه کی یابی مدد؟
چاپلوس و لفظ شیرین و فریب
می‌ستانی، می‌نهی چون زن به جیب
مر تو را دشنام و سیلی شهان
بهتر آید از ثنای گم رهان
صفع شاهان خور، مخور شهد خسان
تا کسی گردی ز اقبال کسان
زانک ازیشان خلعت و دولت رسد
در پناه روح جان گردد جسد
هر کجا بینی برهنه و بی‌نوا
دان که او بگریخته‌ست از اوستا
تا چنان گردد که می‌خواهد دلش
آن دل کور بد بی‌حاصلش
گر چنان گشتی که استا خواستی
خویش را و خویش را آراستی
هر که از استا گریزد در جهان
او ز دولت می‌گریزد این بدان
پیشه‌یی آموختی در کسب تن
چنگ اندر پیشهٔ دینی بزن
در جهان پوشیده گشتی و غنی
چون برون آیی از این‌جا، چون کنی؟
پیشه‌یی آموز کندر آخرت
اندر آید دخل کسب مغفرت
آن جهان شهری‌ست پر بازار و کسب
تا نپنداری که کسب این‌جاست حسب
حق تعالیٰ گفت کین کسب جهان
پیش آن کسب است لعب کودکان
همچو آن طفلی که بر طفلی تند
شکل صحبت‌کن مساسی می‌کند
کودکان سازند در بازی دکان
سود نبود جز که تعبیر زمان
شب شود، در خانه آید گرسنه
کودکان رفته، بمانده یک تنه
این جهان بازی‌گه است و مرگ شب
بازگردی کیسه خالی پر تعب
کسب دین عشق است و جذب اندرون
قابلیت نور حق را ای حرون
کسب فانی خواهدت این نفس خس
چند کسب خس کنی؟ بگذار، بس
نفس خس گر جویدت کسب شریف
حیله و مکری بود آن را ردیف
مولوی : دفتر دوم
بخش ۶۴ - باز جواب گفتن ابلیس معاویه را
گفت ما اول فرشته بوده‌ایم
راه طاعت را به جان پیموده‌ایم
سالکان راه را محرم بدیم
ساکنان عرش را همدم بدیم
پیشهٔ اول کجا از دل رود؟
مهر اول کی ز دل بیرون شود؟
در سفر گر روم بینی یا ختن
از دل تو کی رود حب الوطن؟
ما هم از مستان این می بوده‌ایم
عاشقان درگه وی بوده‌ایم
ناف ما بر مهر او ببریده‌اند
عشق او در جان ما کاریده‌اند
روز نیکو دیده‌ایم از روزگار
آب رحمت خورده‌ایم اندر بهار
نی که ما را دست فضلش کاشته‌ست؟
از عدم ما را نه او برداشته‌ست؟
ای بسا کز وی نوازش دیده‌ایم
در گلستان رضا گردیده‌ایم
بر سر ما دست رحمت می‌نهاد
چشمه‌های لطف از ما می‌گشاد
وقت طفلی‌ام که بودم شیرجو
گاهوارم را که جنبانید؟ او
از که خوردم شیر غیر شیر او؟
کی مرا پرورد جز تدبیر او؟
خوی کان با شیر رفت اندر وجود
کی توان آن را ز مردم واگشود؟
گر عتابی کرد دریای کرم
بسته کی گردند درهای کرم؟
اصل نقدش داد و لطف و بخشش است
قهر بر وی چون غباری از غش است
از برای لطف عالم را بساخت
ذره‌ها را آفتاب او نواخت
فرقت از قهرش اگر آبستن است
بهر قدر وصل او دانستن است
تا دهد جان را فراقش گوشمال
جان بداند قدر ایام وصال
گفت پیغامبر که حق فرموده است
قصد من از خلق احسان بوده است
آفریدم تا ز من سودی کنند
تا ز شهدم دست‌آلودی کنند
نی برای آن که تا سودی کنم
وز برهنه من قبایی برکنم
چند روزی که ز پیشم رانده ا‌ست
چشم من در روی خوبش مانده‌ است
کز چنان رویی چنین قهر؟ ای عجب
هر کسی مشغول گشته در سبب
من سبب را ننگرم کان حادث است
زان که حادث حادثی را باعث است
لطف سابق را نظاره می‌کنم
هرچه آن حادث دوپاره می‌کنم
ترک سجده از حسد گیرم که بود
آن حسد از عشق خیزد، نز جحود
هر حسد از دوستی خیزد یقین
که شود با دوست غیری هم‌نشین
هست شرط دوستی غیرت‌پزی
همچو شرط عطسه گفتن دیر زی
چون که بر نطعش جز این بازی نبود
گفت بازی کن، چه دانم در فزود؟
آن یکی بازی که بد من باختم
خویشتن را در بلا انداختم
در بلا هم می‌چشم لذات او
مات اویم، مات اویم، مات او
چون رهاند خویشتن را ای سره
هیچ کس در شش جهت از ششدره؟
جزو شش از کل شش چون وا رهد؟
خاصه که بی‌چون مر او را کژ نهد
هر که در شش، او درون آتش است
اوش برهاند که خلاق شش است
خود اگر کفر است و گر ایمان او
دست‌باف حضرت است و آن او