عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۱
هر که غافل را نصیحت می کند دیوانه است
خواب غفلت برده را طبل رحیل افسانه است
نفس خائن زندگی را تلخ بر من کرده است
وای بر آن کس که دزدش در درون خانه است
ماتم و سور جهان با یکدگر آمیخته است
صاف و درد این چمن چون لاله یک پیمانه است
نیست در فکر گلستان بلبل بی درد ما
بس که در کنج قفس مشغول آب و دانه است
تا دهن بازست روزی می رسد از خواب غیب
عقد دندانها کلید رزق را دندانه است
اختر اقبال بی برگان بلند افتاده است
هر که را شمع و چراغی هست از پروانه است
هر چه غیر از نقطه وحدت درین دفتر بود
دیده بالغ نظر را ابجد طفلانه است
حسن نتواند ز فرمان سرکشیدن عشق را
شمع با آن سرکشی زیر پر پروانه است
برنیاید زاهد از فکر بهشت و جوی شیر
نقل خواب آلودگان شیرینی افسانه است
گوهر ارزنده ای گر هست آب تلخ را
در بساط دلفریبی گریه مستانه است
بلبلان در زیر پر سیر گلستان می کنند
برگ عیش غنچه خسبان در درون خانه است
در مقام خویش هر زشتی بود صائب نکو
می برد چون خال دل تا جغد در ویرانه است
خواب غفلت برده را طبل رحیل افسانه است
نفس خائن زندگی را تلخ بر من کرده است
وای بر آن کس که دزدش در درون خانه است
ماتم و سور جهان با یکدگر آمیخته است
صاف و درد این چمن چون لاله یک پیمانه است
نیست در فکر گلستان بلبل بی درد ما
بس که در کنج قفس مشغول آب و دانه است
تا دهن بازست روزی می رسد از خواب غیب
عقد دندانها کلید رزق را دندانه است
اختر اقبال بی برگان بلند افتاده است
هر که را شمع و چراغی هست از پروانه است
هر چه غیر از نقطه وحدت درین دفتر بود
دیده بالغ نظر را ابجد طفلانه است
حسن نتواند ز فرمان سرکشیدن عشق را
شمع با آن سرکشی زیر پر پروانه است
برنیاید زاهد از فکر بهشت و جوی شیر
نقل خواب آلودگان شیرینی افسانه است
گوهر ارزنده ای گر هست آب تلخ را
در بساط دلفریبی گریه مستانه است
بلبلان در زیر پر سیر گلستان می کنند
برگ عیش غنچه خسبان در درون خانه است
در مقام خویش هر زشتی بود صائب نکو
می برد چون خال دل تا جغد در ویرانه است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۶
بی اجابت آه مرغ آشیان گم کرده ای است
ناله بی فریادرس تیر نشان گم کرده ای است
هر عزیزی را که می بینم درین آشوبگاه
یوسف خود در میان کاروان گم کرده ای است
در نیابد هر که چون پروانه ذوق سوختن
در دل دوزخ بهشت جاودان گم کرده ای است
هر که در آغاز خط از گلرخان غافل شود
در بهاران عندلیب گلستان گم کرده ای است
این علف خواران که هر یک جانبی دارند روی
گله در دامن صحرا شبان گم کرده ای است
بی نصیبان جستجوی رزق بیجا می کنند
نیست چون قسمت، طلب دست دهان گم کرده ای است
دل که در زلف پریشان تو می جوید قرار
در شب تاریک مرغ آشیان گم کرده ای است
رهنوردی را که نبود رهبر ثابت قدم
در بیابان طلب سنگ نشان گم کرده ای است
زیر گردون هر که را می بینم از صاحبدلان
دست و پا در زیر تیغ بی امان گم کرده ای است
در صراط المستقیم عشق، عقل خرده بین
در دل شب راه در ریگ روان گم کرده ای است
هر دل بی درد کز درد طلب افتاد دور
از نفس گیری درای کاروان گم کرده ای است
هر که بهر دانه گردد گرد این سنگین دلان
شاهراه آسیای آسمان گم کرده ای است
هر جوانمردی که سر می پیچد از فرمان پیر
در صف مردان کماندار کمان گم کرده ای است
آن که دارد موی آتش دیده را در پیچ و تاب
خویش را چون تاب در موی میان گم کرده ای است
هر که غافل از ظهور حق بود در ممکنات
بوی یوسف در میان کاروان گم کرده ای است
هست در گم کردن خود، هست اگر آرامشی
هر که خود را یافت مرغ آشیان گم کرده ای است
نیست هر کس را که صائب نفس در فرمان عقل
بر فراز توسن سرکش عنان گم کرده ای است
ناله بی فریادرس تیر نشان گم کرده ای است
هر عزیزی را که می بینم درین آشوبگاه
یوسف خود در میان کاروان گم کرده ای است
در نیابد هر که چون پروانه ذوق سوختن
در دل دوزخ بهشت جاودان گم کرده ای است
هر که در آغاز خط از گلرخان غافل شود
در بهاران عندلیب گلستان گم کرده ای است
این علف خواران که هر یک جانبی دارند روی
گله در دامن صحرا شبان گم کرده ای است
بی نصیبان جستجوی رزق بیجا می کنند
نیست چون قسمت، طلب دست دهان گم کرده ای است
دل که در زلف پریشان تو می جوید قرار
در شب تاریک مرغ آشیان گم کرده ای است
رهنوردی را که نبود رهبر ثابت قدم
در بیابان طلب سنگ نشان گم کرده ای است
زیر گردون هر که را می بینم از صاحبدلان
دست و پا در زیر تیغ بی امان گم کرده ای است
در صراط المستقیم عشق، عقل خرده بین
در دل شب راه در ریگ روان گم کرده ای است
هر دل بی درد کز درد طلب افتاد دور
از نفس گیری درای کاروان گم کرده ای است
هر که بهر دانه گردد گرد این سنگین دلان
شاهراه آسیای آسمان گم کرده ای است
هر جوانمردی که سر می پیچد از فرمان پیر
در صف مردان کماندار کمان گم کرده ای است
آن که دارد موی آتش دیده را در پیچ و تاب
خویش را چون تاب در موی میان گم کرده ای است
هر که غافل از ظهور حق بود در ممکنات
بوی یوسف در میان کاروان گم کرده ای است
هست در گم کردن خود، هست اگر آرامشی
هر که خود را یافت مرغ آشیان گم کرده ای است
نیست هر کس را که صائب نفس در فرمان عقل
بر فراز توسن سرکش عنان گم کرده ای است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۹
با رخ خندان او گل چهره نگشوده ای است
برق با جولان شوخش پای خواب آلوده ای است
می کشد در خاک و خون نظارگی را دیدنش
سبز تلخ من عجب شمشیر زهرآلوده ای است
گردش پرگارش از مرکز بود آسوده تر
عالم حیرت، عجایب عالم آسوده ای است
چشم عبرت بین به خواب نوبهاران رفته است
ورنه هر برگ خزانی دست بر هم سوده ای است
تلخکامی های ما از لب گشودنهای ماست
ورنه پر شکر بود هر جالب نگشوده ای است
خاطر آسوده در وحشت سرای خاک نیست
هست در زیر زمین، اینجا اگر آسوده ای است
جاده چون زنجیر می پیچد به پای رهروان
در پی این کاروان گویا قدم فرسوده ای است
در شبستانی که من پروانه او گشته ام
دولت بیدار، صائب چشم خواب آلوده ای است
برق با جولان شوخش پای خواب آلوده ای است
می کشد در خاک و خون نظارگی را دیدنش
سبز تلخ من عجب شمشیر زهرآلوده ای است
گردش پرگارش از مرکز بود آسوده تر
عالم حیرت، عجایب عالم آسوده ای است
چشم عبرت بین به خواب نوبهاران رفته است
ورنه هر برگ خزانی دست بر هم سوده ای است
تلخکامی های ما از لب گشودنهای ماست
ورنه پر شکر بود هر جالب نگشوده ای است
خاطر آسوده در وحشت سرای خاک نیست
هست در زیر زمین، اینجا اگر آسوده ای است
جاده چون زنجیر می پیچد به پای رهروان
در پی این کاروان گویا قدم فرسوده ای است
در شبستانی که من پروانه او گشته ام
دولت بیدار، صائب چشم خواب آلوده ای است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۰
هر زمان در شهر بند عقل، سور و ماتمی است
جز جهان عشق نبود گر جهان بی غمی است
دیدن خلق است بیماری و وادیدست نکس
عید و نوروز از برای بی دماغان ماتمی است
رفته و آینده اهل حال را منظور نیست
از حیات جاودانی خضر را قسمت دمی است
هر که در دریا شود اهل بصیرت چون حباب
هر نظر محو جمالی، هر نفس در عالمی است
گفتگوی عشق را هر گوش نتواند شنید
نیست جز چاه ذقن، این راز را گر محرمی است
حسن هیهات است نادم گردد از خوانخوارگی
می پرد چشم و دل خورشید هر جا شبنمی است
از درشتی های خط خوبان ملایم می شوند
ما جراحت دیدگان را خط مشکین مرهمی است
نقطه موهوم کز خردی نمی آید به چشم
پیش چشم خرده بین ما سود اعظمی است
بس که صائب دیدم از نادیدگان نادیدنی
زنگ بر آیینه طبعم بهار خرمی است
جز جهان عشق نبود گر جهان بی غمی است
دیدن خلق است بیماری و وادیدست نکس
عید و نوروز از برای بی دماغان ماتمی است
رفته و آینده اهل حال را منظور نیست
از حیات جاودانی خضر را قسمت دمی است
هر که در دریا شود اهل بصیرت چون حباب
هر نظر محو جمالی، هر نفس در عالمی است
گفتگوی عشق را هر گوش نتواند شنید
نیست جز چاه ذقن، این راز را گر محرمی است
حسن هیهات است نادم گردد از خوانخوارگی
می پرد چشم و دل خورشید هر جا شبنمی است
از درشتی های خط خوبان ملایم می شوند
ما جراحت دیدگان را خط مشکین مرهمی است
نقطه موهوم کز خردی نمی آید به چشم
پیش چشم خرده بین ما سود اعظمی است
بس که صائب دیدم از نادیدگان نادیدنی
زنگ بر آیینه طبعم بهار خرمی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۷
دل به نور شمع نتوان در گذار باد بست
ساده لوح آن کس که دل بر عمر بی بنیاد بست
می شود نام بزرگان از هنرمندان بلند
طرف شهرت بیستون از تیشه فرهاد بست
رو به هر مطلب که آرد، می زند نقش مراد
صفحه رویی که نقش از سیلی استاد بست
پرده دار دیده عاشق حجاب او بس است
چشم ما را بی سبب آن غمزه جلاد بست
ناله کردن در حریم وصل، کافر نعمتی است
در بهاران عندلیب ما لب از فریاد بست
می تراود حسرت آغوش از آغوش ما
زخم را نتوان دهان از شکوه بیداد بست
کوه را از جا درآرد شوخی تمثال حسن
نقش شیرین را به سنگ خاره چون فرهاد بست؟
ناخن تدبیر سر از کار ما بیرون نبرد
این رگ پیچیده، دست نشتر فصاد بست
روزگار آن سبکرو خوش که مانند شرار
تا نظر وا کرد، چشم از عالم ایجاد بست
چون توانم زیست ایمن، کز برای کشتنم
تیغ از جوهر کمر در بیضه فولاد بست
دل دو نیم از درد چون شد، شاهراه آفت است
چون توان صائب ره غم بر دل ناشاد بست؟
ساده لوح آن کس که دل بر عمر بی بنیاد بست
می شود نام بزرگان از هنرمندان بلند
طرف شهرت بیستون از تیشه فرهاد بست
رو به هر مطلب که آرد، می زند نقش مراد
صفحه رویی که نقش از سیلی استاد بست
پرده دار دیده عاشق حجاب او بس است
چشم ما را بی سبب آن غمزه جلاد بست
ناله کردن در حریم وصل، کافر نعمتی است
در بهاران عندلیب ما لب از فریاد بست
می تراود حسرت آغوش از آغوش ما
زخم را نتوان دهان از شکوه بیداد بست
کوه را از جا درآرد شوخی تمثال حسن
نقش شیرین را به سنگ خاره چون فرهاد بست؟
ناخن تدبیر سر از کار ما بیرون نبرد
این رگ پیچیده، دست نشتر فصاد بست
روزگار آن سبکرو خوش که مانند شرار
تا نظر وا کرد، چشم از عالم ایجاد بست
چون توانم زیست ایمن، کز برای کشتنم
تیغ از جوهر کمر در بیضه فولاد بست
دل دو نیم از درد چون شد، شاهراه آفت است
چون توان صائب ره غم بر دل ناشاد بست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۶
تا فشاندم دست بر دنیا جهان آمد به دست
از سبکدستی مرا رطل گران آمد به دست
یافتم در سینه گرم آن بهشتی روی را
در دل دوزخ بهشت جاودان آمد به دست
چشم پوشیدن ز دنیا چشم دل را باز کرد
دولت بیدار ازین خواب گران آمد به دست
چون هما مغز من از اندیشه روزی گداخت
تا مرا از خوان قسمت استخوان آمد به دست
دامن زلفش به دستم در سیه مستی فتاد
رفته بود از کار دستم چون عنان آمد به دست
سالها گردن کشیدم چون هدف در انتظار
تا مرا تیری ازان ابرو کمان آمد به دست
صحبت یاران یکرنگ است دل را نوبهار
برگ عیش من در ایام خزان آمد به دست
سایه بال هما بر استخوان من فتاد
در کهنسالی مرا بخت جوان آمد به دست
همچو لالی از گفتگوی ظاهر اهل جهان
تا زبان بستم مرا چندین زبان آمد به دست
در کمند پیچ و تاب افتاد از آزادگی
هر که را سررشته کار جهان آمد به دست
قامت خم عذر ایام جوانی را نخواست
رفت تیر از شست بیرون چون کمان آمد به دست
زین جهان آب و گل را هم به دل صائب فتاد
یوسفی آخر مرا زین کاروان آمد به دست
از سبکدستی مرا رطل گران آمد به دست
یافتم در سینه گرم آن بهشتی روی را
در دل دوزخ بهشت جاودان آمد به دست
چشم پوشیدن ز دنیا چشم دل را باز کرد
دولت بیدار ازین خواب گران آمد به دست
چون هما مغز من از اندیشه روزی گداخت
تا مرا از خوان قسمت استخوان آمد به دست
دامن زلفش به دستم در سیه مستی فتاد
رفته بود از کار دستم چون عنان آمد به دست
سالها گردن کشیدم چون هدف در انتظار
تا مرا تیری ازان ابرو کمان آمد به دست
صحبت یاران یکرنگ است دل را نوبهار
برگ عیش من در ایام خزان آمد به دست
سایه بال هما بر استخوان من فتاد
در کهنسالی مرا بخت جوان آمد به دست
همچو لالی از گفتگوی ظاهر اهل جهان
تا زبان بستم مرا چندین زبان آمد به دست
در کمند پیچ و تاب افتاد از آزادگی
هر که را سررشته کار جهان آمد به دست
قامت خم عذر ایام جوانی را نخواست
رفت تیر از شست بیرون چون کمان آمد به دست
زین جهان آب و گل را هم به دل صائب فتاد
یوسفی آخر مرا زین کاروان آمد به دست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۷
نیست جز غفلت مرا از عمر بی حاصل به دست
از دل روشن ندارم غیر مشتی گل به دست
بزم عشرت حلقه ماتم بود بر بیدلان
شمع روشن اشک و آهی دارد از محفل به دست
گل چو شاخ افتد به گلچین می رساند خویش را
خون ما می آرد آخر دامن قاتل به دست
نعل وارونی است در ظاهر مرا این پیچ و تاب
ورنه من چون راه دارم دامن منزل به دست
باد دستی گر شود با خاطر آزاده جمع
چون صنوبر می توان آورد چندین دل به دست
دست و پایی می زنم چون مرغ بسمل زیر تیغ
بر امید آن که آرم دامن قاتل به دست
خاتم فرمانروایی را مثنی می کند
مور عاجز را اگر آرد سلیمان دل به دست
نیست این وحشت سرا جای عمارت، ورنه من
دارم از گرد یتیمی همچو گوهر گل به دست
نعمت دنیا نسازد سیر چشم حرص را
هست در دریای پر گوهر صدف سایل به دست
می توان از دل زدودن پیچ و تاب عشق را
جوهر از فولاد اگر صائب شود زایل به دست
از دل روشن ندارم غیر مشتی گل به دست
بزم عشرت حلقه ماتم بود بر بیدلان
شمع روشن اشک و آهی دارد از محفل به دست
گل چو شاخ افتد به گلچین می رساند خویش را
خون ما می آرد آخر دامن قاتل به دست
نعل وارونی است در ظاهر مرا این پیچ و تاب
ورنه من چون راه دارم دامن منزل به دست
باد دستی گر شود با خاطر آزاده جمع
چون صنوبر می توان آورد چندین دل به دست
دست و پایی می زنم چون مرغ بسمل زیر تیغ
بر امید آن که آرم دامن قاتل به دست
خاتم فرمانروایی را مثنی می کند
مور عاجز را اگر آرد سلیمان دل به دست
نیست این وحشت سرا جای عمارت، ورنه من
دارم از گرد یتیمی همچو گوهر گل به دست
نعمت دنیا نسازد سیر چشم حرص را
هست در دریای پر گوهر صدف سایل به دست
می توان از دل زدودن پیچ و تاب عشق را
جوهر از فولاد اگر صائب شود زایل به دست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۷
پشتم از بار گنه بر یکدگر خواهد شکست
عاقبت این شاخ از جوش ثمر خواهد شکست
می شوم صد پیرهن از مومیایی نرمتر
گر چنین پیری مرا بر یکدگر خواهد شکست
در گشاد در کند گر باغبان سنگین دلی
جوش گل این گلستان را زود در خواهد شکست
الفت اضداد با هم یک دو روزی بیش نیست
آخر این هنگامه ها بر یکدگر خواهد شکست
از گرانسنگی تمام آید به میزان حساب
هر که را سنگ ملامت بیشتر خواهد شکست
ظرف گردون بر نمی آید به استیلای عشق
زور می این شیشه را بر یکدگر خواهد شکست
عاقبت این شاخ از جوش ثمر خواهد شکست
می شوم صد پیرهن از مومیایی نرمتر
گر چنین پیری مرا بر یکدگر خواهد شکست
در گشاد در کند گر باغبان سنگین دلی
جوش گل این گلستان را زود در خواهد شکست
الفت اضداد با هم یک دو روزی بیش نیست
آخر این هنگامه ها بر یکدگر خواهد شکست
از گرانسنگی تمام آید به میزان حساب
هر که را سنگ ملامت بیشتر خواهد شکست
ظرف گردون بر نمی آید به استیلای عشق
زور می این شیشه را بر یکدگر خواهد شکست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۰
چون شود فربه، نماند روح پنهان زیر پوست
می درد، چون مغز کامل شد، گریبان زیر پوست
غیرتی کن از لباس چرخ مینایی برآی
تا به کی چون غنچه بتوان بود پنهان زیر پوست؟
زنگ غفلت از دلش نتوان به صیقل ها زدود
هر که باشد همچو مغز پسته پنهان زیر پوست
پخته شو چون مغز در دریای شکر غوطه زن
چند بتوان بود از خامی به زندان زیر پوست؟
پاکدامانی و مشرب جمع کردن مشکل است
سهل باشد گل برآید پاکدامان زیر پوست
فارغ است از پوست خند عیبجویان جهان
هر که از شرم و حیا دارد نگهبان زیر پوست
هر قدر دل با صفا باشد ز عزلت چاره نیست
مغز با آن لطف می آید به سامان زیر پوست
هست در شرع ادب خونش هدر چون گوسفند
هر که چون مجنون رود در کوی جانان زیر پوست
در خزان سیر بهاران می کند بی انتظار
هر که از داغ نهان دارد گلستان زیر پوست
از سهیل و منت رنگین او آسوده ام
من که چون مینای می دارم بدخشان زیر پوست
زود باشد در به رویش وا شود از شش جهت
هر که باشد همچو برگ غنچه پیچان زیر پوست
معنی انسان نگنجد از بزرگی در جهان
ساده لوح آن کس که گوید هست انسان زیر پوست
پوست زندان است چون زور جنون غالب شود
چون بسر می برد مجنون در بیابان زیر پوست؟
از صفاهان چون برآید جوهرش ظاهر شود
هست همچون مغز صائب در صفاهان زیر پوست
می درد، چون مغز کامل شد، گریبان زیر پوست
غیرتی کن از لباس چرخ مینایی برآی
تا به کی چون غنچه بتوان بود پنهان زیر پوست؟
زنگ غفلت از دلش نتوان به صیقل ها زدود
هر که باشد همچو مغز پسته پنهان زیر پوست
پخته شو چون مغز در دریای شکر غوطه زن
چند بتوان بود از خامی به زندان زیر پوست؟
پاکدامانی و مشرب جمع کردن مشکل است
سهل باشد گل برآید پاکدامان زیر پوست
فارغ است از پوست خند عیبجویان جهان
هر که از شرم و حیا دارد نگهبان زیر پوست
هر قدر دل با صفا باشد ز عزلت چاره نیست
مغز با آن لطف می آید به سامان زیر پوست
هست در شرع ادب خونش هدر چون گوسفند
هر که چون مجنون رود در کوی جانان زیر پوست
در خزان سیر بهاران می کند بی انتظار
هر که از داغ نهان دارد گلستان زیر پوست
از سهیل و منت رنگین او آسوده ام
من که چون مینای می دارم بدخشان زیر پوست
زود باشد در به رویش وا شود از شش جهت
هر که باشد همچو برگ غنچه پیچان زیر پوست
معنی انسان نگنجد از بزرگی در جهان
ساده لوح آن کس که گوید هست انسان زیر پوست
پوست زندان است چون زور جنون غالب شود
چون بسر می برد مجنون در بیابان زیر پوست؟
از صفاهان چون برآید جوهرش ظاهر شود
هست همچون مغز صائب در صفاهان زیر پوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۶
جز پریشان خاطری در عالم ایجاد چیست؟
غیر مشتی خاروخس در خانه صیاد چیست؟
بحر عشق است این که موجش می شکافد کوه را
ای حباب سست بنیاد این سر پر باد چیست؟
عقل معذورست می کوشد اگر در نفی عشق
از رخ زیبا نصیب کور مادرزاد چیست؟
ریخت اوراق حواسم آخر از باد نفس
جز پریشانی، گل جمعیت اضداد چیست؟
از نسب کردن تفاخر بر حسب سگ سیرتی است
غیر مشتی استخوان در دست از اجداد چیست؟
مرغ زیرک در جبین دانه بیند دام را
دام را در خاک پنهان کردن ای صیاد چیست؟
تیشه هر کس زد به پای خصم، زد بر پای خویش
کوشش پرویز در خونریزی فرهاد چیست؟
گرنه نقاشی است آتشدست در صلب وجود
پیچ و تاب زلف جوهر در دل فولاد چیست؟
جز غبار خاطر و گرد کدورت هر نفس
قسمت صائب ازین دیر خراب آباد چیست؟
غیر مشتی خاروخس در خانه صیاد چیست؟
بحر عشق است این که موجش می شکافد کوه را
ای حباب سست بنیاد این سر پر باد چیست؟
عقل معذورست می کوشد اگر در نفی عشق
از رخ زیبا نصیب کور مادرزاد چیست؟
ریخت اوراق حواسم آخر از باد نفس
جز پریشانی، گل جمعیت اضداد چیست؟
از نسب کردن تفاخر بر حسب سگ سیرتی است
غیر مشتی استخوان در دست از اجداد چیست؟
مرغ زیرک در جبین دانه بیند دام را
دام را در خاک پنهان کردن ای صیاد چیست؟
تیشه هر کس زد به پای خصم، زد بر پای خویش
کوشش پرویز در خونریزی فرهاد چیست؟
گرنه نقاشی است آتشدست در صلب وجود
پیچ و تاب زلف جوهر در دل فولاد چیست؟
جز غبار خاطر و گرد کدورت هر نفس
قسمت صائب ازین دیر خراب آباد چیست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۸
جان عاشق قدر داغ و درد می داند که چیست
سکه کامل عیاران مرد می داند که چیست
پایکوبان رفت ازین صحرای وحشت گردباد
قدر تنهایی بیابانگرد می داند که چیست
چهره زرین گشاید آب رحم از دیده ها
مهر تابان قدر رنگ زرد می داند که چیست
خط ز راه خاکساری حسن را تسخیر کرد
رتبه افتادگی را گرد می داند که چیست
نه ز بیدردی است گر عاشق نداند قدر درد
هر که شد بی درد، قدر درد می داند که چیست
درد جانکاه مرا دور از حضور دوستان
هر که گردیده است بی همدرد می داند که چیست
صائب از دل زنگ ظلمت را زدودن سهل نیست
صبح صادق قدر آه سرد می داند که چیست
سکه کامل عیاران مرد می داند که چیست
پایکوبان رفت ازین صحرای وحشت گردباد
قدر تنهایی بیابانگرد می داند که چیست
چهره زرین گشاید آب رحم از دیده ها
مهر تابان قدر رنگ زرد می داند که چیست
خط ز راه خاکساری حسن را تسخیر کرد
رتبه افتادگی را گرد می داند که چیست
نه ز بیدردی است گر عاشق نداند قدر درد
هر که شد بی درد، قدر درد می داند که چیست
درد جانکاه مرا دور از حضور دوستان
هر که گردیده است بی همدرد می داند که چیست
صائب از دل زنگ ظلمت را زدودن سهل نیست
صبح صادق قدر آه سرد می داند که چیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۰
حسن بی پروا ز شور عندلیبان فارغ است
غنچه این باغ، دل خوردن نمی داند که چیست
ریخت خون کوهکن را تیشه از دهشت به خاک
شیرخوار آداب می خوردن نمی داند که چیست
ناقصان آسوده اند از غم که ماه ناتمام
تا نگردد بدر، دل خوردن نمی داند که چیست
این جواب آن که می گوید نظیری در غزل
هر که دل را باخت دل بردن نمی داند که چیست
داغ عمر رفته افسردن نمی داند که چیست
آتش این کاروان مردن نمی داند که چیست
شعله را اشک کباب از سوختن مانع نشد
آتش سوزان نمک خوردن نمی داند که چیست
خار نتواند گرفتن دامن ریگ روان
رهنورد شوق، افسردن نمی داند که چیست
اهل صورت از خزان بی دماغی فارغند
غنچه تصویر، پژمردن نمی داند که چیست
گشت ذوق وعده سد راه جست و جو مرا
دست و پا گم کرده، پی بردن نمی داند که چیست
کشته تیغ شهادت در دو عالم زنده است
محو آب زندگی، مردن نمی داند که چیست
غنچه این باغ، دل خوردن نمی داند که چیست
ریخت خون کوهکن را تیشه از دهشت به خاک
شیرخوار آداب می خوردن نمی داند که چیست
ناقصان آسوده اند از غم که ماه ناتمام
تا نگردد بدر، دل خوردن نمی داند که چیست
این جواب آن که می گوید نظیری در غزل
هر که دل را باخت دل بردن نمی داند که چیست
داغ عمر رفته افسردن نمی داند که چیست
آتش این کاروان مردن نمی داند که چیست
شعله را اشک کباب از سوختن مانع نشد
آتش سوزان نمک خوردن نمی داند که چیست
خار نتواند گرفتن دامن ریگ روان
رهنورد شوق، افسردن نمی داند که چیست
اهل صورت از خزان بی دماغی فارغند
غنچه تصویر، پژمردن نمی داند که چیست
گشت ذوق وعده سد راه جست و جو مرا
دست و پا گم کرده، پی بردن نمی داند که چیست
کشته تیغ شهادت در دو عالم زنده است
محو آب زندگی، مردن نمی داند که چیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۲
حسن قدر دیده تر را چه می داند که چیست
طفل آب و رنگ گوهر را چه می داند که چیست
نیست دست خشک را از نبض جانها آگهی
شانه آن زلف معنبر را چه می داند که چیست
غنچه هرگز عندلیبی را دهن پر زر نکرد
بی بصیرت مصرف زر را چه می داند که چیست
هر که را بر سینه عاشق نیفتاده است راه
گرمی صحرای محشر را چه می داند که چیست
هر که زیر زلف آن رخسار انور را ندید
آفتاب سایه پرور را چه می داند که چیست
پیش بلبل جای گل هرگز نمی گیرد گلاب
تشنه دیدار، کوثر را چه می داند که چیست
سطحیان را نیست از مغز حقیقت اطلاع
کف ضمیر بحر اخضر را چه می داند که چیست
طشت آتش هر که را نگذاشت بر سر آفتاب
قدر نخل سایه گستر را چه می داند که چیست
نیست آگاهی ز حال تشنگان سیراب را
خضر احوال سکندر را چه می داند که چیست
تلخرویان را نمی باشد ز خلق خوش نصیب
بحر عمان قدر عنبر را چه می داند که چیست
هر که صائب مصرعی در عمر خود موزون نکرد
درد جانکاه سخنور را چه می داند که چیست
طفل آب و رنگ گوهر را چه می داند که چیست
نیست دست خشک را از نبض جانها آگهی
شانه آن زلف معنبر را چه می داند که چیست
غنچه هرگز عندلیبی را دهن پر زر نکرد
بی بصیرت مصرف زر را چه می داند که چیست
هر که را بر سینه عاشق نیفتاده است راه
گرمی صحرای محشر را چه می داند که چیست
هر که زیر زلف آن رخسار انور را ندید
آفتاب سایه پرور را چه می داند که چیست
پیش بلبل جای گل هرگز نمی گیرد گلاب
تشنه دیدار، کوثر را چه می داند که چیست
سطحیان را نیست از مغز حقیقت اطلاع
کف ضمیر بحر اخضر را چه می داند که چیست
طشت آتش هر که را نگذاشت بر سر آفتاب
قدر نخل سایه گستر را چه می داند که چیست
نیست آگاهی ز حال تشنگان سیراب را
خضر احوال سکندر را چه می داند که چیست
تلخرویان را نمی باشد ز خلق خوش نصیب
بحر عمان قدر عنبر را چه می داند که چیست
هر که صائب مصرعی در عمر خود موزون نکرد
درد جانکاه سخنور را چه می داند که چیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۳
معنی توفیق غیر از همت مردانه چیست؟
انتظار خضر بردن ای دل فرزانه چیست؟
قدر عزلت را چه می دانند صحبت دوستان؟
گنج می داند حضور گوشه ویرانه چیست
خصم را از خامه رنگین سخن کردم ادب
غیر چون گل علاج مردم دیوانه چیست؟
بر در دارالامان نیستی استاده ای
شمع من، از بیم جان این گریه طفلانه چیست؟
عارفان خال سویدا را ز دل حک می کنند
اینقدر ای ساده دل نقش و نگار خانه چیست؟
تلخ کردی زندگی بر آشنایان سخن
اینقدر صائب تلاش معنی بیگانه چیست؟
انتظار خضر بردن ای دل فرزانه چیست؟
قدر عزلت را چه می دانند صحبت دوستان؟
گنج می داند حضور گوشه ویرانه چیست
خصم را از خامه رنگین سخن کردم ادب
غیر چون گل علاج مردم دیوانه چیست؟
بر در دارالامان نیستی استاده ای
شمع من، از بیم جان این گریه طفلانه چیست؟
عارفان خال سویدا را ز دل حک می کنند
اینقدر ای ساده دل نقش و نگار خانه چیست؟
تلخ کردی زندگی بر آشنایان سخن
اینقدر صائب تلاش معنی بیگانه چیست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۴
لاله ای جز داغ در صحرای امکان نیست نیست
سنبل این باغ جز خواب پریشان نیست نیست
دانه خود را به آب رو چو گوهر تازه دار
کز مروت نم به چشم ابر احسان نیست نیست
مزرع امید را در عهد این بی حاصلان
جز تریهای فلک امید باران نیست نیست
پا به دامن کش که در درگاه این بی حاصلان
مد احسانی به غیر از چوب دربان نیست نیست
از گذشت دامن شب بیکسان عشق را
دستگیری غیر صبح پاکدامان نیست نیست
این جواب آن که فرموده است عبدالله عشق
جان من معشوق بودن سهل و آسان نیست نیست
سنبل این باغ جز خواب پریشان نیست نیست
دانه خود را به آب رو چو گوهر تازه دار
کز مروت نم به چشم ابر احسان نیست نیست
مزرع امید را در عهد این بی حاصلان
جز تریهای فلک امید باران نیست نیست
پا به دامن کش که در درگاه این بی حاصلان
مد احسانی به غیر از چوب دربان نیست نیست
از گذشت دامن شب بیکسان عشق را
دستگیری غیر صبح پاکدامان نیست نیست
این جواب آن که فرموده است عبدالله عشق
جان من معشوق بودن سهل و آسان نیست نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۷
نیست تا پاک از غرضها در سخاوت سود نیست
در تلاش نام، سیم و زر فشاندن جود نیست
خواب غفلت پرده چشم غلط بین می شود
ورنه در مهد زمین آسودگی موجود نیست
آه را از درد و داغ عشق باشد بال و پر
نگذرد از پشت لب آهی که دردآلود نیست
می کند آب و علف ضایع درین بستانسرا
هر که از گفتار و کردارش دلی خشنود نیست
سیل را از بحر بی پایان گذشتن مشکل است
سنگ راهی شوق را چون منزل مقصود نیست
بوی خون می آید از گلهای این بستانسرا
سرو این گلزار کم از تیغ زهرآلود نیست
تیغ معذورست در کوتاهی زلف ایاز
سرکشی با پادشاهان عاقبت محمود نیست
زهر را بر خود گوارا می کند نفس خسیس
جز زیان عام مردم، تاجران را سود نیست
دیده ناقص بصیرت از هنر افتد به عیب
چشم روزن را نصیب از شمع غیر از دود نیست
بوی تسلیم از گلستان رضا نشنیده است
کوته اندیشی که از وضع جهان خشنود نیست
هر چه پیش از مرگ می بخشی به سایل همت است
برگ را در برگریز از خود فشاندن جود نیست
صلح کن صائب به داغ عشق ازین عبرت سرا
در بساط آسمان گر اختر مسعود نیست
در تلاش نام، سیم و زر فشاندن جود نیست
خواب غفلت پرده چشم غلط بین می شود
ورنه در مهد زمین آسودگی موجود نیست
آه را از درد و داغ عشق باشد بال و پر
نگذرد از پشت لب آهی که دردآلود نیست
می کند آب و علف ضایع درین بستانسرا
هر که از گفتار و کردارش دلی خشنود نیست
سیل را از بحر بی پایان گذشتن مشکل است
سنگ راهی شوق را چون منزل مقصود نیست
بوی خون می آید از گلهای این بستانسرا
سرو این گلزار کم از تیغ زهرآلود نیست
تیغ معذورست در کوتاهی زلف ایاز
سرکشی با پادشاهان عاقبت محمود نیست
زهر را بر خود گوارا می کند نفس خسیس
جز زیان عام مردم، تاجران را سود نیست
دیده ناقص بصیرت از هنر افتد به عیب
چشم روزن را نصیب از شمع غیر از دود نیست
بوی تسلیم از گلستان رضا نشنیده است
کوته اندیشی که از وضع جهان خشنود نیست
هر چه پیش از مرگ می بخشی به سایل همت است
برگ را در برگریز از خود فشاندن جود نیست
صلح کن صائب به داغ عشق ازین عبرت سرا
در بساط آسمان گر اختر مسعود نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۱
آرزو بسیار و آهم در دل درویش نیست
دشت پر نخجیر و یک ناوک مرا در کیش نیست
خانه اهل تعلق شاهراه حادثه است
دزد هرگز در کمین کلبه درویش نیست
سایه از ویرانه ما می کند پهلو تهی
خانه ما از هجوم جغد پر تشویش نیست
تیر روی ترکش محشر بود مژگان او
فتنه را دلدوزتر زین ناوکی در کیش نیست
ای سکندر تا به کی حسرت خوری بر حال خضر؟
عمر جاویدان او یک آب خوردن بیش نیست!
مبحث عشق است ای زاهد خموشی پیشه کن
عرض علم موشکافیها به عرض ریش نیست!
تا ازان تنگ شکر صائب جدا افتاده ام
سایه مژگان به چشم کمتر از صد نیش نیست
دشت پر نخجیر و یک ناوک مرا در کیش نیست
خانه اهل تعلق شاهراه حادثه است
دزد هرگز در کمین کلبه درویش نیست
سایه از ویرانه ما می کند پهلو تهی
خانه ما از هجوم جغد پر تشویش نیست
تیر روی ترکش محشر بود مژگان او
فتنه را دلدوزتر زین ناوکی در کیش نیست
ای سکندر تا به کی حسرت خوری بر حال خضر؟
عمر جاویدان او یک آب خوردن بیش نیست!
مبحث عشق است ای زاهد خموشی پیشه کن
عرض علم موشکافیها به عرض ریش نیست!
تا ازان تنگ شکر صائب جدا افتاده ام
سایه مژگان به چشم کمتر از صد نیش نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۲
حاصل دنیای فانی جز غم و تشویش نیست
مد عمر جاودانش آه حسرت بیش نیست
پشه تا بر دیده من خواب شیرین تلخ کرد
گشت معلومم که نوش این جهان بی نیش نیست
تخم حاجتمندی دنیا به قدر آرزوست
هر که را در دل نباشد آرزو درویش نیست
کوشش بی جذبه نتواند به مقصد راه برد
ورنه در راه طلب از من کسی در پیش نیست
زان ز حرف راست لب بستم که غیر از آه سرد
در بساط سینه صبح صداقت کیش نیست
دیگران را گر به حال خویش می آرد خودی
بیخودان را لشکر بیگانه ای جز خویش نیست
شعر خود صائب مخوان بر مردم کوتاه بین
دیر می یابد سخن را هر که دوراندیش نیست
مد عمر جاودانش آه حسرت بیش نیست
پشه تا بر دیده من خواب شیرین تلخ کرد
گشت معلومم که نوش این جهان بی نیش نیست
تخم حاجتمندی دنیا به قدر آرزوست
هر که را در دل نباشد آرزو درویش نیست
کوشش بی جذبه نتواند به مقصد راه برد
ورنه در راه طلب از من کسی در پیش نیست
زان ز حرف راست لب بستم که غیر از آه سرد
در بساط سینه صبح صداقت کیش نیست
دیگران را گر به حال خویش می آرد خودی
بیخودان را لشکر بیگانه ای جز خویش نیست
شعر خود صائب مخوان بر مردم کوتاه بین
دیر می یابد سخن را هر که دوراندیش نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۵
روزگار زندگی نقش بر آبی بیش نیست
موج را قسمت ز دریا پیچ و تابی بیش نیست
گر چه شد تنگ شکر ز احسان او هر چشم مور
روزی ما زان لب شیرین جوابی بیش نیست
آنچه از خون جگر در شیشه دارد آسمان
پیش ما دریاکشان جام شرابی بیش نیست
شادی عالم، نظر با محنت بسیار او
خنده برقی نمایان از سحابی بیش نیست
گر چه تنگی می کند بر دستگاه بحر، خاک
چشم خواب آلود ما را مشت آبی بیش نیست
همت ما دست اگر از آستین بیرون کند
پرده ها آسمان طرف نقابی بیش نیست
پیش چشم هر که از غفلت نیاورده است آب
جلوه خشک جهان موج سرابی بیش نیست
باد نخوت در کلاه سرفرازان جهان
چون هوا یک لحظه افزون در حبابی بیش نیست
نیست از طوفان خطر کشتی به ساحل برده را
از جهان ما را توقع انقلابی بیش نیست
جلوه برقی است صائب روزگار خوشدلی
امتداد زندگی مد شهابی بیش نیست
موج را قسمت ز دریا پیچ و تابی بیش نیست
گر چه شد تنگ شکر ز احسان او هر چشم مور
روزی ما زان لب شیرین جوابی بیش نیست
آنچه از خون جگر در شیشه دارد آسمان
پیش ما دریاکشان جام شرابی بیش نیست
شادی عالم، نظر با محنت بسیار او
خنده برقی نمایان از سحابی بیش نیست
گر چه تنگی می کند بر دستگاه بحر، خاک
چشم خواب آلود ما را مشت آبی بیش نیست
همت ما دست اگر از آستین بیرون کند
پرده ها آسمان طرف نقابی بیش نیست
پیش چشم هر که از غفلت نیاورده است آب
جلوه خشک جهان موج سرابی بیش نیست
باد نخوت در کلاه سرفرازان جهان
چون هوا یک لحظه افزون در حبابی بیش نیست
نیست از طوفان خطر کشتی به ساحل برده را
از جهان ما را توقع انقلابی بیش نیست
جلوه برقی است صائب روزگار خوشدلی
امتداد زندگی مد شهابی بیش نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۷
درگذر زین خاکدان، گرد سپاهی بیش نیست
برشکن افلاک را، طرف کلاهی بیش نیست
تشنه چشم افتاده است آیینه اسکندری
ورنه آب زندگانی دل سیاهی بیش نیست
رهنوردان طریق کعبه مقصود را
سایه دیوار امکان خوابگاهی بیش نیست
گر ز کوه قاف باشد گفتگو سنجیده تر
پیش تمکین خموشی برگ کاهی بیش نیست
گوشه دل از عمارت کرد مستغنی مرا
مطلب صیاد از عالم، پناهی بیش نیست
در دل روشن سراسر می رود یاد بهشت
چشمه خورشید را زرین گیاهی بیش نیست
ما به داغ لاله صلح از لاله رویان کرده ایم
از جهان منظور ما چشم سیاهی بیش نیست
طی نمی گردد به شبگیر حیات جاودان
گرچه زلف او به ظاهر کوچه راهی بیش نیست
در غریبی می نماید خویش را حسن غریب
قسمت یوسف ز کنعان قعر چاهی بیش نیست
چون قلم هر چند دست از ماست، بر لوح وجود
حاصل ما از تردد مد آهی بیش نیست
با هزاران چشم روشن، چرخ نشناسد مرا
بهره مجمر ز عنبر دود آهی بیش نیست
حاصل پرواز ما چون چشم ازین چرخ خسیس
به همه روشن روانی برگ کاهی بیش نیست
چون تواند ماه پیش عارض او شد سفید؟
آفتاب اینجا چراغ صبحگاهی بیش نیست
می رسد صائب به زهرآلوده، آن هم گاه گاه
روزی ما گر چه از خوبان نگاهی بیش نیست
برشکن افلاک را، طرف کلاهی بیش نیست
تشنه چشم افتاده است آیینه اسکندری
ورنه آب زندگانی دل سیاهی بیش نیست
رهنوردان طریق کعبه مقصود را
سایه دیوار امکان خوابگاهی بیش نیست
گر ز کوه قاف باشد گفتگو سنجیده تر
پیش تمکین خموشی برگ کاهی بیش نیست
گوشه دل از عمارت کرد مستغنی مرا
مطلب صیاد از عالم، پناهی بیش نیست
در دل روشن سراسر می رود یاد بهشت
چشمه خورشید را زرین گیاهی بیش نیست
ما به داغ لاله صلح از لاله رویان کرده ایم
از جهان منظور ما چشم سیاهی بیش نیست
طی نمی گردد به شبگیر حیات جاودان
گرچه زلف او به ظاهر کوچه راهی بیش نیست
در غریبی می نماید خویش را حسن غریب
قسمت یوسف ز کنعان قعر چاهی بیش نیست
چون قلم هر چند دست از ماست، بر لوح وجود
حاصل ما از تردد مد آهی بیش نیست
با هزاران چشم روشن، چرخ نشناسد مرا
بهره مجمر ز عنبر دود آهی بیش نیست
حاصل پرواز ما چون چشم ازین چرخ خسیس
به همه روشن روانی برگ کاهی بیش نیست
چون تواند ماه پیش عارض او شد سفید؟
آفتاب اینجا چراغ صبحگاهی بیش نیست
می رسد صائب به زهرآلوده، آن هم گاه گاه
روزی ما گر چه از خوبان نگاهی بیش نیست