عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۵ گوهر پیدا شد:
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۴۹ - زبان حال علیا جاه سکینه خاتون با اسب بی صاحب پدر
پدر کشته دخت رسول انام
سکینه، شکیب روان امام
به عناب نسرین که بی آب خست
بیافکند بر گردن باره دست
بگفتا: که ای اسب فرخنده شاه
تو آن دم که رفتی سوی رزمگاه
نبودت چنین ساز یاقوتگون
نبودت چنین یال و بر، غرق خون
تو در سایه ی شیر یزدان بدی
که را زهره؟ تا با تو سازد بدی؟
بگو: از چه باز آمدی بی سوار
مگر کشته شد آن جهان شهریار؟
چو می رفت آن شه بسی تشنه بود
چو یاقوت من بود لعلش کبود
چو از کوهه ات کوه ایمان فتاد
خدا را بگو کس به وی آب داد؟
و یا زآبگون دشنه سیراب شد
در آن بستم گرم در خواب شد
در آن دم که می شست از خویش دست
بگو تا جهان بین او را که بست؟
کسی بست زخم تن روشنش؟
که سوده نگردد بدان جوشنش
و یا دشمنش برد رخت وکلاه؟
بشد مرهمش خاک آوردگاه
خدا را، به بالین، سرش جای داشت
و یا شمر آن را به نی برفراشت؟
وز آن پس بنالید و برسر بزد
چنان کز پدر کشته گان می سزد
به افغان همی گفت: کای باب من
فروغ جهان بین بی خواب من
کجا دور شد سایه ات از سرم
به تاراج شد باره و معجرم
دریغ ای پدر کردی آواره ام
چه باشد بگو بعد از این چاره ام
دریغا از این رنج و راه دراز
که از آن رهایی نیابیم باز
چو لختی چنین گفت، خاموش شد
بیفتاد از پا و بیهوش شد
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۵۰ - زبان حال حضرت زینب (س) با مرکب غرقه به خون برادر
سر بانوان بهشت برین
مهین پرده گی دخت ضرغام دین
گرفتش روان کرده از دیده آب
به دستی عنان و به دستی رکاب
همی زار گفت ای سمند نبی
سرافراز اسب شه یثربی
ایا باد پیمای بیدای عشق
ایا رفرف عرش پیمای عشق
بلند آسمانی که بودت به زین
چرا پشتش انداختی بر زمین؟
چو دوشت تهی ماند از بار عشق
چرا دور گشتی ز سالار عشق
نگشتی چرا سایبان برسرش
که کمتر بسوزد زخور پیکرش
نماندی چو نهاد برخاک، سر
کشی از برش، ناوک چارپر
گمانم بدین در از آن تاختی
بر و یال خود غرق خون ساختی
که گویی مرا کشته شد شاه تو
فتاد از سپهر مهی، ماه تو
از این آمدن بردی آرام من
که باز آمدی بی دل آرام من
بیا تا زنم بوسه ات بر رکاب
که از خون شاه است بروی خضاب
ببویم همی موی دلجوی تو
که بوی حسین (ع) آید از موی تو
دریغا به چشمم نمانده است آب
که شویم تو را یال از خون خضاب
نماندی مرا کاشکی روزگار
که اینگونه بینم تو را بی سوار
چنین روز اگر دیدمی من به خواب
از این پیش رفتی مرا صبر و تاب
کنونم که پیش آمده، چون کنم؟
مگر رو چو مجنون به هامون کنم
ولیکن چه سازم به طفلان شاه
که دیگر ندارند جز من پناه
ایا چرخ دیگر مگردم به سر
ایا خاک برخود مخواهم گذر
چه سان بی برادر کنم زنده گی؟
سرآید مرا کاش پاینده گی
همانا در این روز پر شور و شر
ز نو گشته ام بی نیا و پدر
از این پیش در سایه ی فرشاه
زمن جست هر بی پناهی پناه
کنون در زمانه پناهم نماند
شدم بنده چون پادشاهم ماند
ندانم از این پس مرا چاره چیست
که از محرمی برسرم سایه نیست
چو لشگر بتازد سوی خیمه گاه
چه سازم بدین خردسالان شاه
چو آن شیون افتاد در بانوان
سمند شهنشاه زار و نوان
دگر باره آمد سوی قتلگاه
به بدرود زد بوسه بر پای شاه
خداوند خود را چو بدرود کرد
چو سیل دمان سر سوی رودکرد
بیفکند خود را به آب فرات
وز آن سو برون رفت و شد در فلات
کسی دیگر او را به گیتی ندید
تو گفتی مگر سوی گردون پرید
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۵۱ - به یغما بردن آن سپاه، لباس امام شهید و غارت ایشان خیمه هارا
بگویم کنون کان بد اختر سپاه
چه کردند چون کشته گردید شاه
نخستین تنی چند شیطانپرست
به تاراج رختش گشودند دست
زدرع و ز خفتان و پیراهنش
نهشتند یکباره اندر تنش
به جز ذوالفقارش یکی تیغ بود
یکی نهشلی مرد او را ربود
ددی نام او جابربن یزید
ز سر برد دستار شاه شهید
عمر پور سعد تبه روزگار
ز تن برد دراعه ی شهریار
ز خز جامه ای داشت سلطان دین
کجا اشعث قیس بردش زکین
یکی خفر می برد پیراهنش
که اسحاق بد نام و ابرص تنش
یکی کرد از پای نعلش به در
که اسود بدش نام و خالد پدر
یکی داشت بند ازاری بدیع
ربودش از او اسود بن ودیع
پس از شاه مردم تیره بخت
ز دیگر شهیدان ببردند رخت
نوشتند اینگونه اهل خبر
که هر کس از آن مردم بد سیر
ز رخت شهنشاه چیزی گرفت
گرفتار آمد به دردی شگفت
چو از اهل کین آن بدن های پاک
برهنه تن افتاد بر روی خاک
عمر زاده ی سعد گفت: ای گروه
دل من از این کوشش آمد ستوه
زنید آشتی اندرین خیمه ها
و زین رنج سازید خود را رها
بسوزید یکسر در آن هر چه هست
اگر کودک، ارزن، اگر خواسته است
یکی زان میان گفت: هان ای عمر
ز پادافره ایزدی کن حذر
بکشتی ز آل رسول انام
بسی نوجوانان جوینده نام
نیامد دلت سیر از بغض و کین
کنون با زنان بر زدی آستین
تبار نبی را زکین سوختن
بود بهر خود آتش افروختن
نترسی که بر جای این کار بد
زمین، این سپه را به دم درکشد
بد اندیش از آن کار اندیشه کرد
دگرگونه نامردمی پیشه کرد
بگفتا: چو این رای نبود درست
به تاراج روی آورید از نخست
برید آنچه در خیمه ها هست چیز
زن و کودکان رابر آرید نیز
پس آنگاه آتش فروزید زود
ز خرگاه ایشان بر آرید دود
که در پیش داریم راهی دراز
بباید از این رزمگه رفت باز
به فرمان او لشگر کینه خواه
سوی خیمه ی شه گرفتند راه
برآمد غو کوس و فریاد مرد
رخ خور بپوشید ز انبوه گرد
نشسته زنان گرد هم مویه گر
به سوگ شه از دیده ریزان گهر
شنیدند آن شورش و بانگ و غو
بگفتند کامد یکی سوگ نو
بجستند از جای، آسیمه سار
بدیدند بر خود ز آهن حصار
برآمد از آن بی کسان رستخیز
نجوشیدشان دیده ی اشک ریز
به هر سو دویدند طفلان شاه
کشیدند فریاد و اغربتاه
لبان پر ز افغان و دل پر نهیب
چو از هیبت باز، کبک نحیب
چو دیدند بر خویشتن بسته راه
همی برد هر یک به دیگر پناه
یکی گفت: ای وای کو باب من؟
که برهاندم از بد اهرمن
یکی گفتی ای شه به فریاد رس
که بر ما جهان تنگ شد چون قفس
سر بیکسان گرم آه و فغان
که دشمن در آمد چو سیل دمان
سرایی که بد پرده دارش سروش
شد از بانگ اهریمنان پر خروش
بشد کعبه ی پاک، پامال پیل
چه کعبه؟پرستنده اش جبرییل
بساط سلیمان بشد جای دیو
زشیطان بشد عرش حق پر غریو
به یغما گشودند دست ستم
ببردند بود آنچه از بیش و کم
همه لرزه بر جان و خونابه ریز
نه پای گریز و نه دست ستیز
ز خرگه به خرگاه اندر فرار
ندیدند از بغدمنش زینهار
چو پردخته شد خیمه از خواسته
نشد هیچ از کینشان کاسته
بدان بیکسان، دست کین آختند
سرو بر ز پوشش تهی ساختند
نه خلخال ماندند و نی گوشوار
نه تعریض باز و نه طوق و سوار
بسی چاک شد از ستم گوش ها
زخون گشته یاقوتگون دوش ها
بسی پشت کز تازیانه بخست
هم از پشت شمشیر و از چو بدست
تن ناز پرورد طفلان شاه
به زیر پی افتاده چون خاک راه
بناگوش هاشان ز سیلی کبود
جهان گشته از آهشان پر زدود
تن کودکان گشته لرزان چو بید
رخ نوگلان گشته چون شنبلید
به هر سو روان بانوان پر هراس
که صد داس روکرده برباغ یاس
یکی یا علی (ع) گفتی آن یا رسول (ص)
یکی یاوری خواستی از بتول (س)
نیامد به دیدار، یک چاره ساز
شدی دم به دم رنج ایشان دراز
بیامد یکی سوی دخت امام
که بنهاده بودش پدر نام مام
به پا داشت بانو دو خلخال زر
ستم پیشه افکند بر وی نظر
گرفت و برآوردش اوم را ز پای
ولی بود گرینده آن زشت رای
بدو گفت بانو که این مویه چیست؟
شما را دم شادی و خرمی است
بگفتا از آن اشکبارم که من
برآرم چنان زیورت را ز تن
نه تو زاده ی پاک پیغمبری
دریغ آمدم از چنین داوری
بگفتش: گر آگاهی از حال من
نما دست کوته ز خلخال من
بگفت: ارمنش برگذارم به جای
دگر کس تو را می برآرد ز پای
کسی را که شد پرده بردیده، آز
نداند ره از چاه با چشم باز
مرآن را که در چشم دل نیست نور
به راه خدا هست با دیده، کود
چنین گفت آن بانوی نو عروس
که برمن جهان شد چو چشم خروس
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۵۲ - روایت فاطمه ی نو عروس در غارت خیمه گاه گوید
زخرگه برون آمدم با شتاب
دلی پر ز آتش دو دیده پر آب
به ناگه بیفتادم آن دم نگاه
سوی کشته ی شاه و یاران شاه
بدیدم بدن هایی از نور پاک
فتاده همه غرقه در خون و خاک
به نزدیک هم خفته بی سر، تنا
چو قربانی حاجیان در منا
درآندم به اندیشه رفتم فرو
همی داشتم با خود این گفتگو
که امروز این مردم زشت نام
بکشتند مردان ما را تمام
که بودند مرد افکن و تیغ زن
چه سازند با ما که هستیم زن
چو مردان بریزند اگر خون ما
بود یاری بخت وارون ما
از این زندگی، مرگ بهتر بسی
که افتد به ما چشم هر ناکسی
من استاده، حیران زکار سپهر
که از ما چرا پاک ببریده مهر؟
به ناگه یکی خصم چون پیل مست
بیامد یکی نیزه او را به دست
رخش تیره و سهمگین سرخ موی
دو چشمش کبود و پر از چین به روی
گرازان و تازان چو گرگ دژم
گریزان ز وی آهوان حرم
رسیدی به هر یک از آن بانوان
بیازردی او را به چوب و سنان
کشیدی به سختی زسر معجرش
گرفتی ازو رخت و هم زیورش
سراسیمه از بیم آن زشت گرگ
همی خرد جستی پناه از بزرگ
من از دیدنش سخت ترسان شدم
گریزان به سوی بیابان شدم
چو دیدم گریزنده آن زشت مرد
زدنبال من اندر آمد چو گرد
بن نیزه بر دوش من کوفت سخت
فتادم به رو همچو برگ از درخت
ربود از سرم معجر آن نابکار
به گوشم بدید اندرون گوشوار
گرفت و چنانش به سختی کشید
کز آن پرده ی گوش من بر درید
روان گشت بر چهر خونم زگوش
زآسیب آن زخم رفتم زهوش
فتادم چو بر خاک بی توش وتاب
همی تافت بر پیکرم آفتاب
چو لختی برآمد به هوش آمدم
خروشی زبالین به گوش آمدم
یکی برسرم گریه می کرد زار
کشیدی زدل ناله همچون هزار
چو کردم نگه دیدم آن زینب (س) است
که از بهر من روز او چون شب است
چو دید آنکه آمد روانم به تن
بفرمود کای مونس جان من
مرا کاشکی تن شدی بی روان
نمی دیدم اینسان تو را بی توان
به پاخیز وزین بیش ایدر مپای
منت می برم گر تو را نیست پای
که آشفته ام بهر طفلان شاه
دگر بهر آن خسته ی بی پناه
ندانم کز آن قوم بیدادگر
مرآن بیکسان را چه آمد به سر
بگفتم: که ای بانوی غمگسار
چه سان سر برهنه شوم رهسپار؟
یکی جامعه ی کهنه آور به من
که با آن بپوشم سر خویشتن
به من گفت بانو بسی پر ز آه
مرا بین وزان پس زمن جامه خواه
به چیزی اگر دسترس داشتم
سر خود برهنه بنگذاشتم
چو دیدم نکو عصمت کردگار
نبودش چو من چادر و گوشوار
به جز موی چیزیش برسر نبود
بر و دوشش از تازیانه کبود
چو دیدم چنان از سرم هوش شد
غم خویشم از دل فراموش شد
از آنجا برفتیم پس با شتاب
سوی خیمه بر چهره از کف نقاب
چو رفتم بدیدم که درخیمه گاه
نمانده به جا غیر خاک سیاه
شهنشاه بیمار در آستان
بیفتاده برخاک و خفته سنان
تن نازکش تفته ازتاب تب
ز بی آبی اش خشک گردیده لب
نشستیم بر گرد او مویه گر
که ما را از تن این پس چه آید به سر؟
زتاراج خرگاه زین العباد
ستم ها که آن شاه دید از عناد
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۵۶ - رفتن بجدل ابن سلیم به قتلگاه و بیداد آن گمراه روسیاه
نبد هیچ کس نزد آن کشتگان
نه دشمن، نه غمخوار و نه پاسبان
بیامد ددی بد رگ و زشت خیم
که بد ناماو بجدل ابن سلیم
همی گشت در قتلگه بیدرنگ
که افتد مگر چیزی او را به چنگ
چو نومید شد بازگشت او به خشم
که ناگه فتادش سوی شاه چشم
به انگشت او دید انگشتری
درخشان چو در آسمان مشتری
بکوشید کارد ز دستش برون
نیامد که بد خشک گشته به خون
سر اهرمن از غضب خیره گشت
هم از آز چشم خرده تیره گشت
یکی خنجر آبگون برکشید
برآن قفل بر بسته، کردش کلید
شدی کاشکی خشک انگشت من
و یا خون شدی کلک در مشت من
مرا این جانگزا قصه ننوشتمی
که اندر جهان تخم غم کشتمی
دریغا از آن داور جم خدم
که از کف نگین داد و انگشت هم
اگر باب او در ره بی نیاز
یک انگشتری داد اندر نماز
مر این پور راد از کرم گستری
ببخشید انگشت و انگشتری
کشیدی چو او دست از هر چه هست
نه سر ماند برجا نه انگشت دست
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۵۷ - اسب تاختن ده سوار بر اجساد پاک شهیدان
پس از غارت خیمه ی شهریار
ز لشگر سپهدار بد روزگار
گزین کرددونی بداندیش و گفت:
یکی آرزو دارم اندر نهفت
برآید اگر از شما کام من
روان برشما گردد انعام من
بتازید بر پشت اسبان، سوار
زده نعل نو برسم راهوار
بکوبید با نعل تازی سمند
تن کشتگان را به هم بند بند
به فرمان او ده نفر روسیاه
برفتند و کردند دین را تباه
تنی را که همسنگ تنزیل بود
بر و پوشش از پر جبریل بود
خورش یافته از زبان رسول
تن و جانش از جسم و جان رسول
نمودند با سم اسب ستیز
همه استخوان اندران ریز ریز
دمی کز پی باره ی باد پای
شکستند صندوق علم خدای
شگفتا که صندوق رخشنده مهر
نیفتاد از پیش طاق سپهر
تن کشتگان را به سم سمند
چو سودمند آن قوم ناهوشمند
سر بخت خود را نگون ساختند
بر زاده ی سعد دون تاختند
بگفتند: ای میر گوهر بسنج
که ما را سزد گنج ها پای رنج
نمودیم ما عرش را پایمال
بسودیم خورشید را از هلال
بدیشان بگفتا بد اندیش مرد
که از دل نشد آتش کینه سرد
مرا آرزو بود در دل چنان
کز ایشان نماند به گیتی نشان
بباید که این لشگر کینه خواه
بر ایشان بتازند فردا، پگاه
بسایید زانگونه اندامشان
که بر جا نماند به جز نامشان
ز اندیشه ی مرد ناهوشمند
چو آگاه شد زینب (س) ارجمند
بپیچید بر خویش و بگریست زار
بدانگونه گردید آسیمه سار
که آثار مرگ از رخش شد پدید
چو بانوی خود را چنان، فضه دید
بگفتا: که ای بانوی سرفراز
زاندیشه خود را جگر خون مساز
اگر دستگیریم و آواره ایم
نه چندان زبونیم و بیچاره ایم
شنیدم یکی برده ی پاکدین
که آزاد بود از رسول امین
به سالی سفر را به دریا نشست
برآمد یکی موج و کشتی شکست
بیفکند موجی به خشکی زآب
در آن دشت بنهاد سر با شتاب
بیامد یکی نیستانش به پیش
هژبری درآن خفته چون گاومیش
بر او راه بست آن گرسنه هژبر
خروشید بروی چو غرنده ابر
بگفتا بدو بنده ی پاکدین
که ای شیر غرنده ی خمشگین
منم بنده ی پادشاه انام
تو را خون یاران او شد حرام
ز گفتار او شیر شد لابه گر
به پایش بمالید از مهر سر
به پشت خودش بر نشانید و تفت
به آباد بومش رسانید و رفت
مرا نیز دوش اندر اینجا به گوش
ز شیر ژیان اندر آمد خروش
اگر هست فرمان، روم سوی او
بگویم بر او حال شه مو به مو
بیارمش تا در بر قتلگاه
که او پاسبانی کند تا پگاه
نماند که این مردم نابکار
بگردند بر آرزو کامگار
بدان کار بانو چو دستور داد
بشد فضه سوی نیستان چو باد
بیامد دمان تا به بنگاه شیر
یکی شیر دیدش جوان و دلیر
چو خفته هیونی و رنگش چو قار
سرش کوه آسا، دهان همچو غار
بدو گفت آن شیر حق را رهی
که ای دد مگر نیستت آگهی؟
که با زاده ی شیر یزدان چه رفت؟
چه خسبی؟ به یاریش بشتاب تفت
مهل تا که این قوم ناهوشمند
بسایند جسمش به نعل سمند
مهل تا که این قوم ناهوشمند
بسایند جسمش به نعل سمند
به گفتار او دد فرا داد گوش
برآورد پس رعد آسا خروش
بجنبید از جای و آمد روان
شده مویش از خشم همچون سنان
خروشان و گریان چو ابر سیاه
بیامد همی تا بر قتلگاه
تن کشتگان را ببویید زار
همی بود جوینده ی شهریار
بر کشته ی شاه دین چون رسید
تن بی سرش را به خون غرقه دید
بر و سینه و چهر و چنگال و یال
زخون خداوند خود کرد آل
ببویید صد پاره اندام او
ببوسید آن جسم گلفام او
به چنگال و دندان هم تیرکین
کشید از تن چاک دارای دین
همه شب خروشید تا صبحدم
سپیده که خورشید برزد علم
برفتند آن لشگر نابکار
به ساییدن پیکر شهریار
بیفتادشان دیده برآن هژبر
خروشان و جوشان چو غرنده ابر
که می گشت گریان به گرد امام
بر و یالش از خون شه لعل فام
برایشان بغرید و بگشود دم
همه بارگی کرد یکباره رم
بسا اسب، کافکند از خود سوار
سوی دشت بگرفت راه فرار
سواران از آن شیر ترسان شدند
برمیر لشگر، هراسان شدند
بگفتند با او ز کردار شیر
سر مرد بد گوهر آمد به زیر
بگفتا مجویید با وی ستیز
مر این راز پوشیده دارید نیز
گذشتند ناچار از آن کار زشت
که هرگز نبینند روی بهشت
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۶۱ - جا دادن حریم دلسوخته ی امام علیه السلام
چو از غارت خیمه های حرم
بپرداخت سالار اهل ستم
تن آسان بیامد به خرگاه خویش
نشست و سران را نشانید پیش
دل آسوده از کار ناورد و جنگ
بشستند از خاک و خون تیغ و چنگ
وزان سوی آل رسول امین
پراکنده ماندند در دشت کین
خلیده به پار خار و سر پر زخاک
زسوز عطش گشته لب چاک چاک
برهنه سر و پا و رخ بی نقاب
به سرشان همی تافتی آفتاب
نه فرش و نه خرگه نه آب و نه نان
زسوگ پدردست بر سر زنان
تنی چند زان مردم دل سیاه
بگفتند با مهتر کینه خواه
که با این اسیران برگشته بخت
پس از قتل مردان و تاراج رخت
بگو تا تو را در دل اندیشه چیست؟
از این بیش بیداد، شایسته نیست
اگر زنده شان ماند باید به جای
بباید یکی خیمه کردن به پای
در آن سایه ی خیمه شان جای داد
درآب و نان نیز بر رخ گشاد
و گرنه نیارند با رنج و تاب
بمیرند از گرمی آفتاب
دل سنگ وی نرم شد زان سخن
همی شرم کرد از رخ انجمن
بفرمود تا خیمه ی نیم سوز
نمودند بر پا به پایان روز
نمودندشان گرد در زیر آن
پدرکشته و تشنه لب کودکان
چنان جوجه ی مرغ از هر کنار
به دامان زینب (س) غنودند زار
زآب و زنان وز فرش و چراغ
نبود اندر آن خیمه جز درد و داغ
برهنه تن کودکان تابناک
بدی چون ستاره درون تیره خاک
همی تا دل شب پی نان و آب
نشد چشم آن کودکان گرم خواب
چو دید آنچنان خواهر شهریار
بپیچید از غم چو موی از شرار
به دخت پدر ام کلثوم گفت:
تو را نیز، بیننده امشب نخفت
بیا تا من و تو به هر سو یکی
در این دشت روی آوریم اندکی
مگر آوریم آب و نانی به دست
که نومیدی از داد یزدان بد است
دو فرخنده خواهر به پا خاستند
همی یاوری از خدا خواستند
بگفتا بدان بانوان فضه نیز
که ای صد چو مریم شما را کنیز
برآورده باشد بر دادگر
یکی کام من زو بخواهم اگر
نویدم بدین داده بد شاه ما
ولیکن نبود آرزو راه ما
ازو خواستن جز ورا کی سزید
کنونم به یاد آمدم از آن نوید
اگر هست دستوری از بانوان
بیایم از این خیمه بیرون نوان
بگیرم از این انجمن گوشه ای
بخواهم ز یزدان خود توشه ای
امیدم چنان است از کردگار
نگردم از این کودکان شرمسار
دو بانو برون آمدند اشکریز
زدنبالشان آن خجسته کنیز
برفتند هر یک به سویی فراز
همی چاره جوینده از چاره ساز
چو یک لخت زینب (س) بپیمود راه
به ناگه بیفتاد او را نگاه
به مردی که از قبله آید همی
به نزدیک بانو گراید همی
بزد بانگ بانو که ای رهنورد
خدا را بدین سوی هامون مگرد
که ما عترت پاک پیغمبریم
زنانیم یکسر، برهنه سریم
بسی گفت و آن کس نمی داد گوش
همی گشت نزدیک و چیزی به دوش
به هرسو که رو کردی آن پناه
همی دیدی آن مرد در پیش راه
خروشید بانو که برجا بایست
بگفتا بدو رهنورد و گریست
که از آشنایان چه جویی گریز
ولیکن تو را نیس بیغاره نیز
ببستت غمان دیده ی روشنا
که بیگانه نشناسی از آشنا
بگفت این و برداشت از رخ نقاب
تو گفتی که بی ابر گشت آفتاب
چو بانو به رویش نکوتر بدید
فروزنده روی برادر بدید
دوید و بیفتاد او را به پای
بگفتش: کجا بودی ای رهنمای؟
چه سان یاد کردی از این بی کسان
ندیدی که برما چه رفت از خسان
همی گفت راز دل و می گریست
بدو گفت شه جای گفتار نیست
کنون در بر سید المرسلین
بدم من به گلزار خلد برین
به من داد این کاسه ی پر طعام
بفرمود زیدر به دنیا خرام
رسانش بر زینب (س) داغدار
که در کار طفلان فرو مانده زار
بگفت این و داد آن خورش را به وی
نهان گشت از چشم بانوی حی
گرفت آن خورش را سر بانوان
بر ام کلثوم آمد دوان
بگفتا بدو آنچه از شاه دید
ز دل، ام کلثوم آهی کشید
بسی داد از غم شکیبایی ام
سترد اشک از پیش بینایی ام
وز آنسوی فضه به آه و فغان
به قربانگاه شاه دین شد روان
نشست از بر کشته ی شاه فرد
ببوسید و بگریست وانگه به درد
پریشان نمود اندر آن شام تار
دو پیچیده گیسوی کافور بار
بگفت: ای خداوند بالا و پست
روانبخش و روزی ده هر چه هست
بدین پیکر بی سر شهریار
بدان کس که پروردش اندرکنار
برآور یکی آرزوی مرا
سپید آر از این کار روی مرا
عطا کن یکی مائده همچنان
کزین پیش دادی مرا ز آسمان
دراین بود کامد ورا بر مشام
درآن دشت بوی بهشتی طعام
یکی گفتش: ای بنده ی فاطمه (س)
بر آورده شد آرزویت همه
فرستاده یزدان برایت طعام
که چون دخت عمرانی اندر مقام
نگه کرد و در بر یکی طاس دید
پر از گرم و خوشبو تریدی سپید
بیفتاد بر خاک، بهر سپاس
سپس رفت و برد آن بیا کنده طاس
نهادش بر خردسالان شاه
که نک، تحفه ی ایزدی بارگاه
بخوردند آل علی (ع) زان غذا
همی تا به یثرب نهادند پا
در این شب یکی رفت در قتلگاه
به سر وقت جسم همایون شاه
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۷۰ - بریدن سرهای شهیدان
چو آن زاری از آل احمد (ص) بدید
ز رخ پرده ی شرم یکسو کشید
ز ایمان خود شست یکباره دست
همه نام اسلام را کرد پست
بفرمود تا پیش چشم زنان
برآرند تیغ ستم از میان
سر گشتگان را ببرند خوار
هم آنسان که او گفت کردند کار
سر پور فرخ به دامان مام
بریدند و آن کین نیامد تمام
شگفت آیدم کز چنان زشت کار
چرا شور محشر نگشت آشکار؟
چو سرها ز تنها همه دور گشت
شمردندشان بود هفتاد و هشت
وز آنها به هر فرقه ای بهرها
بدادند کارند زی شهرها
حرم را پس آن لشگر پر غرور
ز جسم شهیدان نمودند دور
به همراه آن شاه بیمار زار
سوی کوفه بودند اشتر سوار
چو زان کاروان خاست بانگ درای
تن بی سر داور رهنمای
سوی قبله با هر دو زانو نشست
به درگاه یزدان بیفراشت دست
بر آورد از نای بانگ اذان
به بدرود آن بینوا کاروان
ز تکبیر آن مهتر قافله
بیفتاد در کاروان غلغله
اسیران زغم درخروش آمدند
به کردار دریا به جوش آمدند
ز افغان جانسوز آن بانوان
جرس گشت خامش شتر در فغان
سر بانوان، زینب مبتلا
همی گفت زار ای زمین بلا
به خون خفته شاهی به دامان توست
عزیزش نگهدار، مهمان توست
تویی آن سپهری که چون در ناب
به تو خفته هفتاد و هشت آفتاب
ندارند بر جسم بی تن کفن
تو از گردشان ساز پو شش به تن
تویی چون تن و پیکر شاه جان
نهان دار در خویش جان جهان
تن خسته اش را به آغوش گیر
مهل تا بر او برخلد نوک تیر
بپوشانش از گرمی آفتاب
بنوشانش ار دست یابی به آب
زخون علی اصغر بی گناه
نروید زتو غیر لاله، گیاه
بکن چهره از خون داماد رنگ
چو جانش بکش اندر آغوش تنگ
ز خون علی اکبر نوجوان
به دامان خود جوی ها کن روان
تن کشتگان را همه پاس دار
فزون از همه پاس عباس دار
که دست آن دلاور ندارد به تن
کند تا پرستاری خویشتن
تویی روز و شب چون هم آغوش شاه
فرستم به سویت چومن پیک آه
خبر ده ز من دلنواز مرا
بگو با برادر تو راز مرا
بدان خون که روی تو را کرد آل
به عرش برین روز محشر ببال
بگفت این و همراه آن کاروان
به ناچار شد سوی کوفه روان
چو در باختر گشت، مهر منیر
به چنگال اهریمن شب اسیر
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۷۳ - بردن اهل بیت طهارت را از کربلاو چگونگی آن
همانا که فرزند آن شهریار
که بد سالیان شاه درآن دیار
دگر باره آهنگ آنجا کند
که بر تختگاه نیا، جا کند
به همراه وی بانوان حرم
که بودند درکوفه بس محترم
همه کوفیانش پذیره شوند
ابا نای و سنج و تبیره شوند
پی دیدن روی سالار نو
ز هر برزن و کوی بر پاست غو
زن و مرد کوفه به شادی درند
تماشای شه را به بام و درند
دریغا که این نوجوان شهریار
علیل است و بیمار و غمگین و زار
ز اسباب شاهی بود بی نوا
نه خرگاه دارد نه تاج و لوا
نه طوق و نه یاره نه چتر وکلاه
جهان گشته از دود آهش سیاه
حریمش برهنه سر و سوگوار
ز دنبال او بر شترها سوار
فرادار گوش ار تو راهست تاب
که درکوفه آمد چه سان آن جناب
سحرگه چو بنشست عریان بدن
به نیلی عماری عروس ختن
سر شاه را خولی خیره سر
بیاورد زی لشگر بد گهر
ز آل علی (ع) هیجده سر چو ماه
به نیزه زدند آن بد اختر سپاه
حرم را سپس بر شترها سوار
نمودند بی پوشش و بی مهار
به زنجیربسته شهنشاه دین
به گردن نهاده غل و آهنین
همه کودکان شه تاجور
به یک رشته بسته چو عقد گهر
بر هودج زینب(س) داغدار
به نیزه سر حجت کردگار
بر چشم لیلی سر نوجوان
چو خورشید بد جلوه گر بر سنان
بر محمل ام کلثوم زار
به نیزه سر ساقی نامدار
به جلوه برمحمل نو عروس
سرتازه داماد شه ای فسوس
بردیده ی دختر شهریار
به نیزه سر کودک شیرخوار
بدینسان بر هر یک از بانوان
سری جلوه گر بود اندر سنان
برهنه سر بانوان از حجاب
ز شرم آستین کرده بر رخ نقاب
به پیش اندر، آن فوج خنیاگران
پس و پشت آنها سپاه گران
زهر سوی ره، با نی و رود و دف
کشیده زنان سیه کار صف
جهان پرشد از بانگ شیپور و نای
شگفتا چه سان ماند گردون به پای
بدین ساز و سان آن بد اختر سپاه
سوی کوفه شادان سپردند راه
وزان سوی، این گفته ابن زیاد
که تا مردم کوفه ی پر فساد
یکایک به راهش گذارند روی
ببندند آیین به بازار و کوی
زن و مرد از خانه بیرون شوند
پذیره شدن را به هامون شوند
به پیمان که کس برنگیرد سلیح
که ترسم به کین باز گردد مریح
هم از بیم یاران دارای دین
ده و دو هزار از دلیران کین
فرستاد تا راه بازار و کوی
بگیرند برمردم فتنه جوی
زکوفه چنان بانگ و غوغابخاست
که گفتی مگر شور محشر به پاست
همه بام و در پرشد از مرد و زن
یکی پای کوب و یکی دست زن
زهر جا سرودی به پا خاستی
تو گفتی مگر عید ترساستی
به ناگه برآمد غو برق و کوس
بشد گرد تا گنبد آبنوس
پدیدار شد از ره کربلا
یکی کاروان بسته بار از، بلا
سرآهنگ آن کاروان بر سنان
سری نام یزدانش، ورد زبان
قلاووز سر بر افراشته
بر آن کاروان دیده بگماشته
ز دنبال او بر سنان چند سر
که از رویشان خیره گشتی نظر
چه سرها؟ که گر، دست می یافت مهر
به پای یکایک، همی سود چهر
شترها بسی بی مهار و جهاز
برآنها حریم رسول حجاز
برهنه بسی دختر مه جبین
ز آرزم هشته به رخ آستین
زبانگ دف و چنگ رامشگران
تو گفتی شود گوش گردون گران
زحال غم انگیز آن کاروان
برآمد غو ماتم از کوفیان
دل سنگ ایشان برآمد ز جای
گرستند برآن ستم، های های
چنان شد که از آن سپاه ستم
برآمد پس شادی آوای غم
بر محمل دخت شیر خدای
یکی شیون ازکوفیان شد به پای
چو ناموی پروردگار این بدید
شد آثار خشم از جبینش پدید
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۷۴ - خطبه خواندن حضرت زینب (س) در خارج کوفه
سر از برج محمل چو مهر از سپهر
برون کرد و گفتا پر از خشم چهر
که هان ای گروه تبه روزگار
که پیوسته تان بر کژی رفته کار
چه دارید افغان و زاری؟ خموش
ببندید دم باز دارید گوش
ز فرمان بانو، سپاه ستم
بماندند برجای خود بسته دم
گره کوس را نعره شد درگلوی
دهان بست، شیپور ازهای و هوی
زبان جرس لال شد در دمش
علم، خشک شد در هوا پرچمش
گلوگاه ها بسته شد بر نفس
فتاد از هوا بانگ پر مگس
توگفتی که آفاق، ویرانه گشت
روان ها زتن، پاک، بیگانه گشت
سپس بانوی دین سخن ساز کرد
به نام خدا خطبه آغاز کرد
تو گفتی مگر باب او حیدر است
که برپاک یزدان ستایشگر است
خداوند و باب و نیا را ستود
بدانسان که از وی سزاوار بود
سپس گفت: ای کوفیان دو رنگ
که کردار تان جمله ریو است و رنگ
برآرید از آل احمد (ص) دمار
پس آنگه برایشان بگریید زار
مبادا تهی چشمهاتان زاشک
که برچشم بی گریه آرید رشک
همه کارتان رنج و اندوه باد
به گیتی نمانید یک روز شاد
شما را چو آن زن بود داستان
که سازد همی پنبه را ریسمان
چه بدها که نفس و هوای شما
نهاده است در پیش پای شما
روا برشما گشته خشم خدای
به دوزخ شما راست پیوسته جای
مرا این ناله و گریه از بهر کیست؟
شما را به خود زار باید گریست
بخندید اندک بگریید بیش
از این ننگ کامد شما را به پیش
گر ازگریه سازید خود را هلاک
نگردید از رنگ این ننگ، پاک
سر نامتان اندر آمد به خواب
نشوید چنین ننگ را هیچ آب
که برسبط احمد کشیدند تیغ
نخوردید بر رهبر خود دریغ
که شد کشته با تیر و زوبین و خشت
سر نوجوانان خرم بهشت
دلیری نمودید با شاه خویش
پناه و نماینده ی راه خویش
به جاه بلند پیمبر، شکست
فکندید و شد نام اسلام پست
سرا پرده اش را زکین سوختید
وزآن بهر خود آتش افروختید
بدا روزگار شما، زین گناه
که شد رنجتان در ره دین تباه
همه سودتان با زیان بر، یکی است
شما را به خود زار باید گریست
برید از خدا، دست های شما
بشد خشم یزدان سزای شما
هلا کوفیان خاک غمتان به سر
که هستید ازکار خود بی خبر
یکی نیک بینید درکار خویش
چه کردند با شاه و سالار خویش
ببینید تا خود ز خیرالابشر
بریدید ازکین، کدامین جگر؟
چه کردند با پرده گی های او؟
ببردید از خود چه سان آبرو؟
چه خون ها که از وی فرو ریختند؟
چه آشوب در دین برانگیختند؟
از این کرده ی زشت نادل پسند
چه لب ها که مردم به دندان گزند
شگفتی نباشد که از این ستم
شکافد زمین، کوه، پاشد زهم
و یا آسمان خون ببارد به خاک
ز اندوه این ماتم دردناک
ولیکن بود کیفر آن جهان
بسی سخت تر، نیست بر ما نهان
که فردا ندارید فریاد رس
رسد خشم یزدان چو از پیش و پس
نباشید خوشدل بدین روز چند
که بینید کامی ز چرخ بلند
که پیش خدا از دمی کمتر است
کسی از بر داد یزدان نرست
خدا درکمین ستمکارهاست
ورا با بد اندیش دین کارهاست
چو گفتار بانو درآمد به بن
ازآن نغز گفتار و محکم سخن
هر آنکس که بشنید شد درشگفت
سرانگشت حیرت به دندان گرفت
یکی مرد پیر از میان گروه
بگریید چون ابر نیسان به کوه
به زاری بگفتا: که ای دخت شاه
سخن راست گفتی و هستم گواه
فدای شما باب و مامم که هست
مقام شما برتر از هر چه هست
جوانتان زهر نوجوان بهتر است
به هر پیر پیرانتان مهتر است
از این کار ما را یکی ننگ خاست
که آن داستان تا قیامت به جاست
بدا حال ما کوفیان، زین گناه
که شد روی ما در دو گیتی سیاه
سپس فاطمه دختر شهریار
که از خون داماد بودش نگار
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۷۸ - خطبه ی حضرت سیدالساجدین دربیرون شهر کوفه
که هان ای گروه ستمگر خموش
یکی سوی من باز دارید گوش
بشد بسته دم ها ز فرمان اوی
فتادند یکسر از آن های و هوی
شهنشاه دین خطبه ای خواند نغز
ز توحید یزدان سخن راند نغز
به پیغمبر پاک گفتا درود
بدانسان که از وی سزاوار بود
سپس گفت هر کس شناسد مرا
شناسد که هست از که ام گوهرا
هر آنکس که نشناسدم، گو شناس
منم پور آن پیشوایان ناس
خداوند دین را منم نور عین
منم پور سبط پیمبر، حسین (ع)
منم پور آن شه که نزد فرات
لب تشنه از اسب افتاد مات
همان شه که اموال او را به باد
بدادند و از حق نکردند یاد
منم پور آنکس که دشوار و سخت
بشد کشته زادش ببردند و رخت
همان شه که آن کشته گشتن براو
بیفزود بر عزت و آبرو
شمایش بدین سوی با صد نیاز
بخواندید در نامه های دراز
چو آمد شکستید پیمان خویش
گذشتید از رسم و ایمان و کیش
ندانم چه سان بررخ مصطفی (ص)
ببینید ای مردم بی حیا
در آن دم که درخون اولاد خویش
شما را به خواری براند ز پیش
نباشد شگفت ار بکشتید زار
حسین (ع) را، کزو حیدر نامدار
فزون بود در رتبه و ز تیغ کین
بکشتید او را در این سرزمین
ز گفتار آن خسرو ناتوان
به زاری گرستند پیر و جوان
بگفتند: کای شهریار زمن
بفرما که سازیم ما انجمن
برآریم شمشیرها از نیام
کشیم از بد اندیش تو انتقام
ز روی تو ای شاه شرمنده ایم
از این پس به فرمان تو بنده ایم
شه ناتوان همچو ابر بهار
ز گفتار ایشان بگریید زار
بفرمود: ای مردم کینه ور
که برفتنه دارید بسته کمر
شما با علی (ع)، شیر جان آفرین
ببستید پیمان و آنگه زکین
سرش را به شمشیر زهر آبدار
بریدید تشنه بر رود بار
پس آنگاه پورش حسن (ع) رابه ران
زدید از ره کینه زخمی گران
به یغما ببردید اموال او
بگفتید پس ناسزا روبرو
پس ازوی در حیله کردید باز
نمودید با باب من،کینه، ساز
بدین سو به مهمانی اش خواندید
چو آمد، بدوتیغ کین را ندید
بکشتید فرزند و لشگرش را
به نیزه نمودید پس سرش را
کنون گاه من گوییا شد فراز
که نیرنگ با من نمایید ساز
تفو برشما باد و پیمانتان
درآتش بسوزد تن و جانتان
چو این گفته شد با دلی پر زخون
ببردند شه را به شهر اندرون
یکی مرد گچکار، مسلم به نام
که بد پیرو آل خیرالانام
چنین گفت: کان روز من بی خبر
به کاخ امارت بدم کارگر
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۸۰ - حاضر نمودن ابن زیاد بد بنیاد اهل بیت پیغمبر
نشست از بر تخت آن زشت کیش
سران را زهر دوده بنشاند پیش
ز هر دسته ای نیز قومی فزون
ستاده به پا از درون و برون
سرشاه را دریکی طشت زر
نهادند در پیش آن بد گهر
چو آن انجمن گشت زانگونه راست
اسیران آل علی (ع) را بخواست
ببستند شان در یکی پالهنگ
ببردند چون برده گان فرنگ
چو دید آنچنان بانوی راستین
بپوشید رخساره با آستین
میان کنیزان به کنجی نشست
بدیدش ولی مرد شیطان پرست
بگفتا: که این پر منش زن که بود؟
که بر ما نیاورد رای درود
چو نامش بگفتند و او را شناخت
پی سرزنش، زشت آوا فراخت
بگفتا: بدان پاک یزدان درود
که از کارتان پرده برداشت، زود
همه هیچ شد ریو و رنگ شما
برستند مردم ز ننگ شما
دل بانو از گفتش آمد به جوش
ز جای اندر آمد بگفتا: خموش
ستایش بدان پاک داور رواست
که بر پاکی ما، کلامش گواست
نیای مرا داد پیغمبری
ز بد داشت اولاد او را بری
گنهکار رسوا شود در جهان
دروغ است سرمایه ی گمرهان
تویی آن، نه ماییم ای بد گهر
که از خشم یزدان نداری خبر
دگر باره گفتش بد اندیش مرد
که دیدی خدا با شما خود چه کرد؟
برادرت و یاران او را به سر
چه آمد زپاداش از دادگر؟
بفرمود بانو که ازکردگار
ندیدم به جز نیکویی هیچ کار
خدا از نخست اینچنین داشت خواست
که ما کشته گردیم بر راه راست
حسین (ع) رانیا داده بود آگهی
کز این کشتن او را رسد فرهی
برادرم دانسته بهر بلا
بیامد بزد خیمه درکربلا
سر و مال و فرزند و خویش و تبار
فدا کرده در راه پروردگار
تو را نیز این راه باشد و به پیش
به زودی روی سوی بنگاه خویش
چو یزدان به پیش آورد داوری
بیندیش، تا خود چه عذر آوری
برآشفت چون گفت بانو شنفت
شدش خشم، باکین دیرینه جفت
به دژخیم گفتا: که با تیغ تیز
نشان برسر نطع و خونش بریز
چو دیدند این، خردسالان شاه
هم آوا کشیدند، افغان و آه
گرفتند با مویه پیرامنش
زهر سوی چسبیده بر دامنش
ازایشان چو عمر و حریث این بدید
دل سنگش از غم ز جا بر دمید
بگفتا: کسی بر زنان ای امیر
نگیرد به ویژه زنان اسیر
تو دانی که این را چه آمد به سر
ز مرگ برادر ز داغ پسر
بپذیرفت ازو گمره پر ستیز
به دژخیم گفتا که خونش مریز
دگر باره بی شرمی آغاز کرد
به آزار بانو سخن، ساز کرد
بگفتا: خداوند یزدان پاک
چو بنمود پور علی (ع) را هلاک
چنان دان که شد کام هایم روا
همه درد دیرینه ام شد دوا
رها گشتم از بیم آشوب او
که شاهی طلب بود و آشوب جو
دگرباره آن بانوی سرفراز
به پاسخ بدو گفت: کمتر بناز
که کشتی شهی را که پیغمبرش
چو جان داشتی روز و شب دربرش
دراین کارت ار بود داروی درد
بدا روزگار تو ناپاک مرد
یکی درد از این کار اندوختی
کز آن خویش را تا ابد سوختی
بد اختر بپیچید از گفت اوی
ز بانو پر از خشم برتافت روی
نگه کرد بر پور شاه انام
بگفتا: که این ناتوان را چه نام؟
بگفتند: پور شه کربلاست
علی(ع) نامش و پایمال بلاست
بگفتا: که در کربلا آن پسر
شنیدم که شد کشته پیش پدر
بگفتند: او خود علی اکبر است
که درروی و خو همچو پیغمبر است
برآورد سر، گفت شاه زمن
که آری بدان شاه مهتر زمن
به یزدان که فردا ز بدخواه او
خداوند دین است پیکار جو
چو بشنید گفتار زین العباد
دلش پر ز خشم آمد ابن زیاد
بگفتا: که باشد هنوزت به تن
توانی که گویی بدینسان سخن
هنوز این سخن ها نشد باورت
هوای برگی است خود در سرت
به دژخیم پس گفت آن بدگهر
که بردار از این جسم بیمار، سر
چو گفتار او بانوی دین شنید
تن ناتوانش به بر در کشید
بگفتا: مگر نیست سیری تو را
ز خونریزی آل پیغمبرا
بسی ناروا خون آل رسول
روان کردی و نیست جانت ملول
بخواهی اگر ریختن خون او
نبخشی براین جان محزون او
زنان را بکش پیش از این ناتوان
که محرم نداریم جز این جوان
بشد نرم از زاری اش سنگدل
گذشت ازسر خون آن تنگدل
یکی چوب بودش به دست آن پلید
جز این چاره ی خشم خود را ندید
که برزد به دندان و لب شاه را
بیازرد دل های آگاه را
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۸۳ - گفتگوی عبدالله بن عفیف علیه الرحمه در مسجد کوفه
چو ابلیس دون جا به منبر نمود
خدا و پیمبرش را بر ستود
وزان پس بگفتا: خدا را سپاس
که اسلام را داشت از فتنه پاس
یزید آن شهنشاه آیین وکیش
بشد کامران بربداندیش خویش
چراغ علی(ع)، شاه اهل دروغ
شد از کشتن پور او بی فروغ
در آنجای بد پیر مرید ضعیف
ورا نام، عبدالله ابن عفیف
به صفین و جنگ جمل، نیک رای
دو بیننده داده به راه خدای
به مسجد شب و روز بد جای او
به درگاه یزدان همی سود رو
چو بشنید گفتار ناپاک مرد
دل حق پرستش در آمد به درد
به پا خاست در آن بزرگ انجمن
بگفتا: که ای پور بدکاره زن
تو و آنکه برخود پدر دانی اش
دگر آنکه دارای دین خوانی اش
دروغ است آیین و کار شما
بود اهرمن شهریار شما
نشینی ابا دشمن کردگار
براین جای پیغمبر تاجدار
بگویی به اولاد او ناسزا
خدا چون بدین کار باشد رضا
بر آوردی از خاندانی تو دود
که جان آفرینشان به پاکی ستود
هنوزت دراسلام باشد امید
کسی اینچنین خیره رویی ندید
کشی پور و آنگاه چشم بهی
بداری زبابش، زهی ابلهی
مجو از پسر کشتگان آشتی
شکر کی خوری، حنظل ار کاشتی
دریغا کجایند شیران نر؟
ز اولاد و یاران خیرالبشر
که جویند از تو زنازاده کین
نمانند، مانی به روی زمین
بد اختر ز گفتار آن را مرد
دلش گشت از خشم، لبریز درد
بگفتا: که این بی خرد مرد کیست؟
که از ما، و را دردل آزرم نیست
بگیرید و بندید او را که هم
سزای و را در کنارش نهم
غلامان گرفتند پیرامنش
که بندند بازوی شیر افکنش
ازو گوهران را بجوشید خون
ببردند او را ز مسجد برون
نهشتند تا بروی آید گزند
که بد در ازل مهتری ارجمند
به ایوان زمسجد چو شد بد نهاد
دلی پر ز خشم و سری پر زیاد
سپاهی بیاراست ز آل مضر
همه کینه جویان پرخاشخور
به سالاری پور اشعث که بود
زکین علی (ع) سینه اش پر ز دود
بکوشید گفتا که این مرد پیر
بیارید نزد منش دستگیر
برفتند آن مردم دیو سار
سوی جان عبدالله نامدار
ازو گوهران آگاهی بافتند
به رزم بد اندیش بشتافتند
گروهی هم از مردمان یمن
برایشان پیوست دشمن شکن
به نزدیک کاشانه ی پیرمرد
به هم باز خوردند و برخاست گرد
به گردون بر آمد غو گیر و دار
بکردند مردان یکی کارزار
که گفتی فلک تیغ بارد همی
هوا بر زمین نیزه کارد همی
چو شد از دو سو کشته بسیار مرد
دگرگونه گردون یکی کار کرد
ازو رای زد لشگر کفرکیش
که بودند از ایشان از اندازه بیش
چو شد پر ازو بسته دست ستیز
گرفتند در پیش راه گریز
در خانه ی پیر را با تبر
شکستند کند آوران مضر
یکی دخترش بود چون آن بدید
خروشید کای باب، دشمن رسید
هم ایدون شوی کشته یا دستگیر
دریغا که من نیز گردم اسیر
مرا کاشکی بود نیروی جنگ
که بر دشمنت کردمی کار تنگ
بدوگفت عبدالله سرفراز
که تو خویش را جای انده مساز
بنه دسته ی تیغ در چنگ من
سپس دیده بگشای بر جنگ من
زهر سو که تازد به من کینه خواه
تو بیننده ام باش و بنمای راه
بدو داد شمشیر و از چپ و راست
همی گفت دختش که دشمن کجاست
زمانی چنین گرم پیکار شد
بسی کشت و آخر گرفتار شد
چو دختش چنین دید و بگریست زار
بگفتا: فسوسا که گشتیم خوار
کسی نیست تا جویم از وی پناه
که بستند باب مرا بی گناه
بسی گفت از اینسان و برزد خروش
ندادند بر زاری اش هیچ گوش
ببردند آن پیر را بسته دست
بر پور مرجانه ی خود پرست
بدو گفت مرد سیه روزگار
که ازمن ستایش به پروردگار
که اینسان تو را نزد من خوار کرد
ز من دور اندوه و تیمار کرد
بگفتا: دریغا که این روزگار
دراین پیری و کوری ام شد دچار
گرم بود بیننده ی روشنا
نبودی تو را چیره گی بر منا
دگر باره گفتا بر او نابکار
که برکوری ای دشمن کردگار
که درحال عثمان تو را چیست رای؟
به مینو و یا دوزخ او راست جای
به پاسخ بدو گفت داننده مرد
چه پرسی زمن تاکه عثمان چه کرد؟
گروهی بر او تیغ کین تاختند
ز روی جهانش برانداختند
کند چون عیان داوری، دادگر
دهد کیفر مرد بیدادگر
تو از باب و از مادر خویشتن
بپرس ازمن اکنون که گویم سخن
تو را مادری بود نستوده کار
پدر نیز، اما برون از شمار
هم ار خواهی از باب و مام یزید
نمایم کهن داستان را جدید
بگفتا بدو بد گهر با تو من
نگویم دگر جز زکشتن سخن
بخندید وگفتا بدو پیر پاک
نباشد زکشتن مرا بیم و باک
مرا سالیان بود این آرزوی
که یابم شهادت شوم سرخ روی
چو درچشم من تیرگی شد پدید
شدم از چنین دولتی ناامید
به یزدان سپاسم که پایان کار
بداد آنچه از وی بدم خواستار
ز گفتار او شد بداختر به خشم
بگفتا: نرفت از تو بیهوده چشم
هر آنکو چو تو مرد استیزه جوست
دوچشمان او بهر گویی نکوست
سپس گفت تا خون او ریختند
تنش را ز داری برآویختند
بدان پیر بخشایش کردگار
که در راه دیدن کرد مردانه کار
از آن پس نویسنده را پیش خواند
سخن ها که بایست با وی براند
یکی نامه بنوشت سوی یزید
از آن کینه جستن ز شاه شهید
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۸۵ - فرستادن ابن زیاد اسرا و سرهای اهل بیت
یکی نامه آمد به ابن زیاد
ز نزد یزید آن سر هر فساد
که سرهای آل علی (ع) را تمام
ابا اهل بیتش سوی شهر شام
روان ساز با مردمی هوشمند
که در ره نیاید برایشان گزند
به امر یزید آن بد اندیش دین
یکی لشگر آراست از اهل کین
سپرد آن سران و زنان اسیر
به ضجر بن قیس و به شمر شریر
دگر محسن شوم ناپاک زاد
که بد تغلبه باب آن بد نژاد
به نیزه برافراختند آن سپاه
سر پاک شه را و یاران شاه
زنان حریم رسول خدای
برهنه سر و بر شتر بسته پای
زکوفه سپردند یک لخت راه
به نزدیک رود فرات آن سپاه
گزیدند منزل به ویرانه ای
نه ویرانه ای بلکه غمخانه ای
سر شاه و یاران آن شاه را
که بودند پرتو فکن، ماه را
به دیوار ویرانه آویختند
فلک را به سر خاک غم بیختند
وزآن پس به می برگشودند دست
چو از باده ی ناب گشتند مست
بدیدند آن مردمان پلید
شد از غیب ناگاه دستی پدید
به کلکی ز فولا د با خون نوشت
به دیوار، کای مردم بد سرشت
به دشت بلا تشنه با تیغ کین
بکشتید سبط رسول امین
همانا شما راست، زان شهریار
امید شفاعت به روز شمار؟
به پا خاستند آن گروه شریر
که شاید بگیرند دست دبیر
ز بیننده ی آن سپاه پلید
مرآن دست فرخنده شد ناپدید
دگر ره چو زان کار لختی گذشت
همان دست غیبی پدیدار گشت
نوشت آن کسانی که کشتند زار
لب تشنه، شه را لب رودبار
نگردند روز جزا کامیاب
خداشان به دوزخ نماید عذاب
دگر ره سوی دست بردند دست
نهان گشت زان قوم شیطان پرست
از آن کار، پر بیم گشت آن سپاه
همان دم از آنجا گرفتند راه
به نزدیک تکریت چون آمدند
پذیرنده مردم برون آمدند
درآنجا گروهی زترسا بدند
که درکیش و دین مسیحا بدند
زنی چند دیدند اشتر سوار
سری چند بر نیزه ها استوار
پژوهش نمودند کاین قوم زار
اسیران رومند یا زنگبار؟
بگفتند: خود آل پیغمبرند
که اشتر سوار و برهنه سرند
چو بر حال ایشان شناسا شدند
همان دم به سوی کلیسا شدند
تعجب کنان دست بر سر زدند
همی زار ناقوس غم بر زدند
که فرزند پیغمبر خویش را
بکشتند و شادند زین ماجرا
کنون آل او را برهنه، سوار
نمودند بر ناقه ها سوگوار
شمارند خود را مسلمان همی
بدانند از اهل ایمان همی
تفو باد بر رسم و آیینشان
کند داور پاک، نفرینشان
خدایا تو ما را بدیشان مگیر
که هستیم از کار این قوم سیر
ز تکریت چون آن گروه لئام
برفتند با آل خیرالانام
به صحرای نخله خروش و فغان
شنیدند از لشگر جنیان
که بودند در ماتم شهریار
خروشان و گریان چو ابر بهار
رسیدند چون آن بد اختر سپاه
شتابان به مرشاد از گرد راه
زن و مرد آنجا ز پیر و جوان
چو دیدند سرها و آن بانوان
بدادند با گریه و مویه سر
درود فراوان به خیرالبشر
به بدخواه دین امیر عرب
پیاپی به نفرین گشودند لب
به حران درون چون سپاه آمدند
تن آسوده از رنج راه آمدند
به تلی یکی مرد موسی پرست
بدش خانه و جایگاه نشست
ز حق آن سرافراز فرخ نهاد
بدش نام یحیی و نیکو نژاد
چو دید آن سپه را و چندین اسیر
برای تماشا بیامد به زیر
سر شاه را دید کاندر سنان
دمادم همی جنبد او را لبان
چو نیکو نیوشید آن سرفراز
همی خواند قرآن به لحن حجاز
زلشگر بپرسید: کاین سر زکیست؟
دگر باب و مام ورا نام چیست؟
چو گفتند و بشناخت او شاه را
پدرش آن شه عرش خرگاه را
ز دینی که خود داشت پیچید سر
درآمد به آیین خیرالبشر
زسر، پاک دستار خود راد مرد
بیفکند آن را، سپس پاره کرد
به هر زن یکی پاره چون زان بداد
یکی جامه ی خز بدش پاکزاد
بیاورد آن را به نزد امام
بگفتا: که ای پور خیرالانام
مر این جامه ی نغز و دینار چند
مرا هست، بپذیر از این مستمند
چو دیدند کردار آن نیکبخت
سپه نعره ها برکشیدند سخت
که ای مرد زین جا برو برکنار
تو را چیست با دشمن شاه کار؟
چو این دید یحیی کشید از میان
سبک تیغ و زد بر صف کوفیان
بسی کشت و شد کشته در راه دین
به جانش درود از جهان آفرین
به حران مر او را یکی بارگاه
بود تاکنون همچو در چرخ، ماه
پناه خلایق بود در گهش
به رتبت، بر، ازچرخ، خاک رهش
از آن جایگه چون سپردند راه
به سوی نصیبین کوفه سپاه
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۸۶ - رسیدن کاروان اهل بلا به نصیبین
به نزدیک منصور الیاس بر
فرستاده ای رفت و دادش خبر
که بد آدمی شوم و ناپاکدین
امیر از یزید، اندر آن سرزمین
به فرمان وی مردم آن دیار
ببستند آیین به هر رهگذر
سپه چون به شهر اندر آمد ز راه
برآمد به ناگاه ابری سیاه
بغرید و برقی از آن شد پدید
توگفتی جهنم نفس در کشید
از آن برق پس آتشی برفروخت
ز مردم یکی نیم با شهر سوخت
ز مرد و زن شهر نیم دگر
هراسنده گشتند و آسیمه سر
که برما ببارید خشم خدای
ز بیداد این مردم تیره رای
از آن حال، آن قوم ناپاکدین
هراسنده گشتند و اندوهگین
به زودی از آن شهر بیرون شدند
ابا آن اسیران به هامون شدند
چو لختی برفتند زانجا فراز
یکی قلعه و مرز دیدند باز
یکی مرد شوم از نژاد حرام
که او بد سلیمان یوسف به نام
در آن جایگه بود فرمانگزار
برادر یکی بودش آن نابکار
که با وی در آن قلعه انباز بود
به دل با علی (ع) کینه پرداز بود
همی خواست هر یک از آن دو شریر
که آن لشگر و کاروان اسیر
ز دروازه ی وی در آید به شهر
که او را شود اجر آن کار بهر
از آن گفتگو آن دو ناپاکدین
کشیدند بر روی هم تیغ کین
به تیغ برادر به پایان کار
سلیمان بشد کشته درکارزار
یکی سخت پیکار آمد پدید
چو زانگونه شعر بداختر بدید
بپیچید از آنجا سر کاروان
شتابان به سوی حلب شد روان
چو از راه، آن ناکسان عرب
رسیدند نزدیک شهر حلب
در آن جایگه بود یک کوهسار
که گرگش، جمل را نمودی شکار
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۹۱ - در ذکر اعجازی که از سر مطهر امام(ع)درراه شام بظهور رسیده بروایت ابن لهیعه
ز کوفه همی تا به شهر دمشق
شگفتی بسی از سر شاه عشق
عیان شد به هر منزل و هر دیار
دراین نامه گفتم یکی از هزار
چه بسیار جا کز محبان شاه
ندادند بر لشگر کفر راه
ببستند در، بر سیاه شریر
براندند از خویش با تیغ و تیر
من آن جمله را کوته انداختم
به پیوستن آن نپرداختم
شنو این یک اعجاز را از امام
کز آن پس بگوییم ازشهر شام
چنین گفته پور لهیعه که من
بدم روزی اندر حرم دور زن
بدیدم یکی مردک تیره رنگ
ابر پرده ی خانه یازیده چنگ
همی گفتی ای دادگر داورا
ببخشا گناه فزون مرا
اگر چند دانم که چونین گناه
نه درخورد بخشایش است ای اله
نگیرم ازین آستان من سرا
اگر چند دانم نبخشی مرا
بدو گفتم ای مرد کوتاه کن
بترس از خدا شرمی از این سخن
ز بخشایش حق مشو ناامید
دهد تا امیدی به آتش نوید
اگر بنده دارد گنه بی شمار
خدا مهربان است و آمرزگار
مرا گفت آن مرد با اشک و آه
که من خویش دانم چه کردم گناه
از اینجا به یکسو بیا تا که من
بگویم تو را از بد خویشتن
چو رفتیم از آنجا به کنجی فراز
چنین پرده بگرفت از روی راز
که من زان گروهم که در راه شام
برفتیم با آل خبر الانام
من و چند تن زان سپه نابکار
که بودیم پنجاه تن نیزه دار
سر پاک شه را نگهبان بدیم
شب و روز مست و غزلخوان بدیم
به شب می نمودیم سر را نهان
به صندوقی و خویش برگرد آن
نشستیم درشادی و درطرب
همی باده خوردیم تا نیم شب
ز شب ها شبی من نخوردم شراب
چو گشتند آنقوم مست و خراب
بدیدم دری ز آسمان باز شد
همه روی گیتی پرآواز شد
همی دم به دم آن صدا می فزود
تو گفتی مگر غرش رعد بود
بشد درهوا روشنی ها پدید
تو گفتی مگر برق ها می جهید
به ناگاه آوای مرد و سمند
به گوش آمدم از سپهر بلند
بدیدم خروشان سپاه ملک
به سوی زمین آمدند از فلک
مکاییل برآن سپه پیشرو
به ناگه دگرباره برخاست غو
یکی گفت اینک رسول امین
رسد از بلند آسمان بر زمین
به همراه او آدم و جبرییل
ذبیح است و نوح و مسیح و خلیل
چو کروبیان و رسولان پاک
به سوی سمک آمدند از سماک
در افتاد در توده ی خاک جوش
ز خیل ملایک برآمد خروش
ز صندوق در بسته روح المین
برآورد پر خون سرشاه دین
ببوسید و بر سینه اش بر نهاد
تزلزل بر افلاک در اوفتاد
همه قدسیان و رسولان پاک
فشاندند برسر زغم تیره خاک
بدادند بوسه بدان پاک سر
رسولان و افلاکیان مویه گر
وز آنان فزون شاه بطحا دیار
ببوسیدش از دیده ها اشکبار
همی زار گفت ای جگر بند من
نهال برومند، فرزند من
به دامانم ای پور، شمر پلید
سر از پیکر چاک چاکت برید
بر دیده ی من بزد بر سنان
سر پر ز خونت بداختر سنان
سپس گفت با ناله ی دردناک
به افلا کیان و رسولان پاک
که بینید ای پاک جان، انجمن
چه کردند امت به فرزند من
خروشان و جوشان چو دریای نیل
چنین گفت با مصطفی (ص) جبرییل
که دستوری ام بخش ای شهریار
که گیرم هم اکنون زمین را مهار
به یک جنبش آنرا کنم باژگون
نماند تنی زنده زین قوم دون
بدانسان که کردم ازین پیشتر
همه امت لوط زیر و زبر
بگفتا بدین کیفرم نیست رای
نهم کار ایشان به دیگر سرای
نمود آن زمان شهریار حجاز
بدان پاک سر با ملایک نماز
درآندم به سوی زمین از فلک
بیامد گروه دگر از ملک
به دست اندر دشت ها آتشین
بگفتند با شاه دنیا و دین
که فرموده ما را چنین کردگار
که سوزیم پنجه تن نیزه دار
ترا چیست فرمان، بفرمود من
نگویم بر امر یزدان سخن
ببارید فرمان داور به جای
سروشان بفرموده ی رهنمای
یکی آتش از خنجر افروختند
تن آن پلیدان همه سوختند
یکی از سروشان به من حمله کرد
بماندم من از بیم برجای سرد
بجستم ز دارای دوران امان
به من گفت آن شاه آخر زمان
برو بر تو نفرین پروردگار
پس از مرگ بادت به دوزخ قرار
من از بیم جان اوفتادم ز پای
پس از لختی آمد چو هوشم به جای
ندیدم زیاران به جا هیچکس
یکی توده خاکستر آنجا و بس
ابا این گنه کامد از من پدید
نباشم ز رحمت چسان ناامید
چو اهل حریم شهنشاه عشق
رسیدند نزدیک شهر دمشق
بپیمود زجر بن قیس از سپاه
به درگاه پور معاویه راه
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۹۳ - آذین بستن شهر دمشق را برای ورود اهل بیت پیغمبر
گه شادمانی است نی روز پند
زبان را این گفتگوها ببند
سپس گفت آن مرد بی آبروی
که بندند آذین به بازار و کوی
همه مردم شهر بیرون روند
سپاه ستم را پذیره شوند
به شهر اندرون شد روان خواسته
همه کوی و بر زن شد آراسته
سر بام ها پرشد ازمرد و زن
جوانان غزلخوان و طنبور زن
یکی نیمه مردم ز برنا و پیر
بپوشیده تن در لباس حریر
صد و بیست رایت بر افراختند
ز بهر پذیره برون تاختند
ببردند با خویش خنیاگران
ز بانگ دهل گوش ها شد گران
دورویه کشیدند بر راه صف
برآورده آوا نی و رود و دف
به ناگه برآمد غو گاو دم
رسیدند سرها و اهل حرم
به بی پرده محمل حریم رسول
نشسته همه اشکبار و ملول
همه کودکان مو پریشان و زار
برهنه به پشت شترها سوار
شه چارمین سیدالساجدین
بدیدند آن قوم ناپاکدین
سرشاه و یارانش اندر سنان
زنان حرم را عنان بر عنان
چو آل رسول امین را چنین
به زنجیر بر بسته زار و حزین
همه بسته دربند و زنجیرها
ز شادی کشیدند تکبیرها
به ناگاه گوینده ای در هوا
به تازی زبان برکشیدند این نوا
که ای سبط پیغمبر کامیاب
سر توست کارندش ازخون خضاب
نرفته به پیغمبر نیکبخت
چو امروز روزی غم انگیز و سخت
چنان دانم امروز او کشته شد
به خون تو ریش وی آغشته شد
پیمبر بشد کشته امروز فاش
ز قتل تو از امت بی وفاش
ز خوشحالی الله اکبر زنند
همان به ز غم دست برسر زنند
که شد کشته الله اکبر کنون
که شد پیکر تو زخون لعلگون
به شمر پلید ام کلثوم گفت
چو آن شور و غوغای مردم شنفت
که ای شمر یک ره به مردی گرای
بیندیش از پرسش آن سرای
بگو تا سر شاه و یاران شاه
که نزدیک آرند با ما به راه
برند از دگر راه کاین مردمان
نه بینند بر روی ما هر زمان
نپذیرفت آن خواهش از دخت شاه
که بودش دل ازکین حیدر سیاه
برو پر زچین کرد و برکاشت روی
ز بد گوهران مردمی خود مجوی
به لشگر بگفتا که با این زنان
ببایست سرها رود همعنان
تفو باد بر روی آن بد نژاد
که چون وی ستمگر ز مادر نژاد
یک داستان گفته سهل ابن سعد
شنو تا زنی ناله مانند رعد
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۹۵ - مسلمان شدن مرد نصارا به اعجاز مطهر امام(ع)و شهادت آن با سعادت
همی خواست آن مرد فرخنده پی
سوی بیت مقدس کند راه طی
بد استاده آنجا و کردی نظر
چو بشنید قرآن از آن پاک سر
مرا گفت کای یار بنگر شگفت
که دیده سر بی تن آید به گفت
بکن آگه از نام این سر مرا
گمانم که او هست پیغمبرا
بگفتم نه خود پور پیغمبر است
که ما را به اسلام او رهبر است
یکی تیغ برنده آن نیکبخت
همیشه نهان داشت در زیر رخت
چو بشنید گفتار من بی دریغ
مسلمانی آورد و بگرفت تیغ
بزد بر سپه خویش را بی درنگ
بیالود از خونشان تیغ و چنگ
به پایان بشد کشته در کار زار
چو دید آنچنان ام کلثوم زار
بدو سخن بگریست از روی درد
ستودش بدان کار نیکو که کرد
بگفت ای عجب مرد عیسی پرست
پی یاری ما برآورده دست
ولی رو سیه امت مصطفی (ص)
نجویند با ما به غیر از جفا
چو شد کشته ترسا برفتم روان
همی تا به نزد شه ناتوان
بدیدمش بسته به زنجیر پای
سرش بی عمامه تنش بی ردای
شدم پیش و بوسیدمش پا و دست
بپرسید نامم شه حق پرست
بدادمش از نام خود آگهی
هم از خدمتی کامد از این رهی
بفرمود کز جامه با خویشتن
چه داری بیاور به نزدیک من
ز پوشش مرا هر چه بودی به بر
برون کردم از تن ز پا تا به سر
نهشتم که چیزی بماند به جای
ببردم به نزدیک آن رهنمای
بپذیرفت آن را شه دادراست
مرا مزد نیک از خداوند خواست
به اهل حرم آن خداوند راد
به هریک یکی بهره زان جامه داد
وزان پاره ای خویش بر سر ببست
که بودش برهنه سرحقپرست
سوی شهر زان پس گرفتند راه
اسیران ز دنبال و در پیش شاه
من او را همی رفتم اندر رکاب
شتابان به سرخاک و دو دیده آب
به ناگه یکی غرفه آمد پدید
دران پنج زن جمله زشت و پلید
وز آنان مهین تر یکی پیر زال
بداندیش و از تخمه ی بد سگال
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۱۰۱ - مکالمه ی بطریق روم با یزید
کسی باسر بی تن آورده جنگ؟
ز تو نام شاهان درآمد به ننگ
همین سرکه با چوب آزاری اش
گمانم که چون خویش پنداری اش
بد او زیب آغوش خیرالبشر
بپرورده زهرا (س) چو جانش ببر
یکی داستان دارم از وی به یاد
شنو تا بدانی که از تو چه زاد
به بازرگانی از این پیش تر
نمودم به یثرب زمین من مقر
بخود گفتم آن به که در این دیار
به بازارگانی گشادم چو بار
برم ارمغانی به سالارشان
شوم آگه ازحال و کردارشان
ببینم که این مرد پیغمبر است
و یا پادشاه است و خود سروراست
پژوهش نمودم که آن کامگار
چه خوش دارد از تحفه ی روزگار
بگفتند او را خوش آید بسی
گرش بوی خوش هدیه آرد کسی
بسی مشک و عنبر گرفتم زبار
برفتم پی دیدن شهریار
در آن روز پیغمبر انس و جان
بدش حجره ی ام سلمه مکان
چو رفتم مرا داد برخویش بار
بدیدم چو آن چهره ی نور بار
مرا گشت روشن دل از چهر او
بشد جان من بسته ی مهر او
نهادم به نزدیکش آن ارمغان
بگفتم که ای داور مهربان
مر این هدیه ی خرد را زین حقیر
ز راه بزرگی خود در پذیر
بفرمود بپذیری ار دین من
ز دل اندر آیی به آیین من
پذیرم ورا ورنه سازش تو دور
زگفتار او در دلم تافت نور
برفت از دلم زنگ و بی اختیار
مسلمان شدم پیش آن شهریار
بپرسید از نامم آنگاه شاه
بگفتم بود عبد شمس ای پناه
بفرمود این نام زشت است و خام
نهادم منت عبدوهاب نام
درآندم خداوند این سر رسید
چو از دور او را پیمبر بدید
رخش چون گل از بالش خور شکفت
پسر گفت جد را درودی شگفت
پیمبر چو جان تنگ اندر برش
کشید و ببوسید چشم و سرش
لبش را ببوسید از روی مهر
همی گفتی ای زاده ی پاک چهر
کسی کو بود دشمن جان تو
بدو باد نفرین یزدان تو
کسانی که ریزند خونت به خاک
خداشان کشد کیفر دردناک
خود آن روز بگذشت و روز دگر
چو خورشید تابان برآمد به سر
زخانه برفتم پی فرض دین
به مسجد به نزد رسول امین
بدیدم دو فرزند فخر زمن
حسین (ع) و برادرش فرخ حسن (ع)
رسیدند و هر دو به آغوش شاه
نشستند و گفتند درگوش شاه
که ما هر دو خواهیم ای موتمن
بگیریم کشتی در این انجمن
که بینی تو چون است نیروی ما
کدامین تواناست بازوی ما
به ایشان بفرمود آن شهریار
که کشتی نیاید شما را به کار
به نام شما نیست شایسته این
که مالید خود را بروی زمین
نویسید هر یک خطی بر حریر
هر انکس که باشد خطش دلپذیر
فزون است نیروی او زان دگر
به فرمان آن شه نهادند سر
به زودی برفتند و باز آمدند
به نزد یک آن سر فراز آمدند
نوشته به یک جا دو خط دلپذیر
بگفتند ای شاه اندازه گیر
فرو ماند ازان کار شه اندکی
نمی خواست آزرد زان دو یکی
بگفت ای شهان دیار بهشت
نیاتان نخواند و نه هرگز نوشت
برید این نوشته به نزد پدر
که هست از بدو نیک خط با خبر
چو رفتند ایشان سوی باب، تفت
ز مسجد پیمبر سوی خانه رفت
چو شب گشت و بیرون شد از خیمه ماه
عیان گشت خورشید دیدار شاه
به مسجد روان گشت شاه از سرا
به همراهش آن پارسی پارسا
به من آشنا بود سلمان راد
گفتم که ای بر نیکو نژاد
گو تا چه شد کار شهزاده ها
ز این آرزو ساز جانم رها
چنین گفت سلمان که شیر خدا
چو آگاه گردید زان ماجرا
ندادش دل او نیز کز آن دوتن
یکی گردد آزرده گفتا که من
ندارم زمان بهر این بازدید
به نزدیک فرخنده مامش برید
که وی آورد داوری را تمام
برفتند شهزاده گان نزد مام
بگفتند کای بانوی کامیاب
فرستاده ما را به نزد تو باب
که از این دو بنگاشته برپرند
بگویی کدامین بود دل پسند
درآن کار زهرای (س) حورا کنیز
فرو ماند چون شوهر و باب نیز
دراندیشه لختی سرافکند پیش
سپس گفت با آن دو دلبند خویش
که عقدی است در گردنم از گهر
بود اندر آن هفت لؤلؤی تر
ندارم چو آگاهی از خط فزون
بدین کارتان میکنم آزمون
پراکنده سازم مران عقد زود
از آن دانه ها هر که افزون ربود
گمانم بود خط او دل پسند
بگفت این و بگسیخت از عقد بند
پراکند آن دانه ها بر زمین
ربودند هر یک سه در ثمین
میان دو گوهر یکی دانه ماند
یکی گل میان دو ریحانه ماند
دو ماه اوفتادند بر روی خاک
ز هر یکی اختر تابناک
فتادند با خنده بر روی هم
به تاب اندرافکنده بازوی هم
که ناگه ز وی خدای جلیل
خطاب اینچنین رفت بر جبرییل
که ای باز عرشی بچم در زمین
بزن پر بدان دانه در ثمین
دو نیمش بکن تا که هریک یکی
ربایند و گردند شاد اندکی
که ما هیچ یک زین دو را ای امین
نیاریم آزرده دید و غمین
زهم طایر سدره پر باز کرد
زگردون سوی خاک پرواز کرد
بزد پر بدان گوهر تابناک
دو نیمش بیفکنده بر روی خاک
یکی را حسن (ع) بر دو دیگر حسین (ع)
بشد شادمان بانوی عالمین
چو یک چند ماندم برشاه من
به رومم بیفکند حب الوطن
به پایه همه روز برتر شدم
همین شد که دستور قیصر شدم
زوی داشتم کیش خود را نهان
همی تا پیمبر برفت از جهان
شنیدم به محراب پس مرتضی (ع)
بشد کشته از تیغ یک ناسزا
غمی گشتم و دم نیارست زد
شب و روز بودم به غم نامزد
وزان پس شنیدم که بابت به زهر
بپرداخت از مجتبی (ع) روی دهر
بیفزود از آن بر غم من غمی
نبودم جدایی انده دمی
کنون بینم ای مرد بی دین و داد
که چون تو ستمگر به گیتی مباد
شهی را بکشتی که جان آفرین
نمی خواشتش یک دم اندوهگین
به پا داشتی نزد نامحرمان
عیال شهنشاه آخر زمان
یقینم که هستید بیرون ز کیش
تو و هر که خواند ترا شاه خویش
ز گفتار آن مرد دانش پژوه
برآمد هیاهویی از آن گروه
ز غوغا بترسید برخود یزید
که نفرین بر او باد هردم مزید
بگفتا که ای مرد ترسای شوم
وزیر ار نبودی به دارای روم
سر آوردمی بر تو ایدون زمان
که غوغا نیانگیزی از مردمان
بدو اینچنین گفت آن مرد راد
که آزرمی ایشاه بی دین و داد
بداری مرا این چنین محترم
که یک تن فرستاده از قیصرم
کشی تشنه لب پور آن شاه را
کزو داری این رتبه و جاه را
خدای جهان برتو نفرین کناد
پیمبر به نفرینش آمین کناد
ز گفتار او خشمگین شد پلید
بگفتا کز اینجاش بیرون کشید
که ترسم چو گردید خشمم فزون
بریزم از این یاوه گو نیز خون
غلامان دویدند از هر کنار
کشیدند او را از آنجای خوار
چو بطریق را از برخود براند
اسیران غم را به نزدیک خواند
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۱۰۲ - مکالمه ی یزید با اهل بیت و پاسخ حضرت سکینه خاتون اورا
ببردندشان بسته دریک کمند
همه زار و گریان و بازو به بند
بپوشیده با آستین روی خویش
فکنده سر از شرم دشمن بپیش
یکایک از ایشان بپرسید نام
همی تا رسید او به دخت امام
بپرسید کاین دخت موینده کیست
گرفته برخ دست خود بهر چیست
چو فرخ سکینه زوی آن شنفت
خروشید و زارید و با وی بگفت
که ما را زکین تو ای زشت رای
کهن چادری هم نمانده به جای
که با وی توان روی خود را ببست
رخ خود بپوشیم زانرو به دست
که هستیم در نزد نامحرمان
به ما دوخته دیده ها مردمان
ز گفتار او شد بد اختر غمین
بگریید و گفتا به بانو چنین
سیه روی فرزند مرجانه باد
که او داد این خاندان را به باد
ولیکن از این کار ناچار بود
که باب تو با ما به پیکار بود
بکوشید از بهر ملک و شهی
ندانست بختش و او را شکست
بدو گفت نوباوه ی شاه دین
که ای دشمن سیدالمرسلین
ز یزدان بکن شرم و چندی مناز
که کشتی حسین (ع) پور شاه حجاز
پدرم از خداوند در این جهان
بدین شاه بود آشکار و نهان
به مرگش چنین شادمانی مکن
که گیتی تو را هم برآرد ز بن
بیندیش تا روز محشر جواب
چه گویی به پیغمبر کامیاب
گمانت که او خون فرزند خویش
دگر آنهمه یارو پیوند خویش
نجوید ز تو ای زنا زاده مرد
بسا زود کز تو برآرند گرد
چو دید اینچنین خواهر شهریار
سر بانوان زینب داغدار