عبارات مورد جستجو در ۳۹۰ گوهر پیدا شد:
صفایی جندقی : نوحه‌ها
شمارهٔ ۲۶
به من ای صبا ز رحمت پدارنه یک نظر کن
نظری به چشم رأفت سوی طفل بی پدر کن
غم و سوز و درد و انده الم و گزند و زاری
تب و تاب و حسرتم را بشنو تمام و برکن
چو شدی ز سرگذشت دل دردمندم آگه
پس از آن به پای پویا سوی کربلا گذر کن
پدر و برادرم را بنشان و یک زمانی
ز زبان این ستمکش بنشین و قصه سر کن
مگر از سر ترحم برسد یکی به دادم
به نوا اخا اخا گو به فغان پدر پدر کن
بر هر یک از غم من سخنی بران مفصل
و گرش ملالت آرد بسرای و مختصر کن
ز ملالت احبا ز ملامت اعادی
به من آنچه رفته یکسر همه را از آن خبر کن
گهی اشک دیده ات را چو سحاب قطره زن جو
گهی آه سینه ات را چو شهاب شعله ور کن
ز فغان شعله پرور رخ چرخ چیره تاری
ز سرشک لجه پرور دل خاک تیره تر کن
به کمند هجر تا چند اسیر و بسته باشم
نگهی به حال این مرغ شکسته بال و پر کن
به شکنج غم گرفتار و به دام غصه تا کی
به نجاتم ای پدر دستی از آستین بدر کن
به مدینه تا خود از جان رمقی مراست در تن
سوی ای غریب رنجور ز کربلا سفرکن
به سرم گذار پایی و تفقدی به رحمت
ز من شکسته دل خسته روان خون جگر کن
چو شدند آن دوآگه، ز بیان حالم آن گه
قدمی به خیمگه نه، نفسی بلندتر کن
بر عمه ها و اعمام اسفی بسوز بر خوان
بر مام و خواهرانم گله ای به ناله سر کن
گهی از تن نزارم همه دست غم به سرزن
گهی از دل فگارم همه آه با اثر کن
همه جا خراب و ویران ز سرشک سیل پرور
همه را کباب و بریان ز فغان پر شرر کن
به جبین ز چشم حسرت همه آب ها بیفشان
ز زمین به دست ماتم همه خاک ها به سر کن
به فغان ره شکایت زن و چنگ در گریبان
غم این حدیث خونین بسرود جامه در کن
چو به عرض محشر آیند صف گناهکاران
به صفایی از تفضل ز دو دیده یک نظر کن
صفایی جندقی : نوحه‌ها
شمارهٔ ۲۸
ای شه مظلوم حسین وای وای
بی کس و محروم حسین وای وای
در ره تسلیم و رضا جز توکیست
جان به وفا کرده فدا جز تو کیست
بر سر بازار ولا جز تو کیست
مشتری جنس بلا جز تو کیست
غرقه ی دریای فنا وای وای
تشنه ی صحرای بلا وای وای
سر ز بدن مانده جدا وای وای
رفته سوی ملک بقا وای وای
خیل زنا صف به صف آراستند
قتل ترا یک تنه برخاستند
حرمت و جاه تو فروکاستند
ذل تو عزت خود خواستند
خسرو اقلیم الم وای وای
سرور بی خیل و حشم وای وای
کشته ی شمشیر ستم وای وای
تشنه لب وادی غم وای وای
قودم دغا قدر تو نشناختند
رایت حرب تو برافراختند
نخل تو از پای در انداختند
اسب ستم بر بدنت تاختند
یوسف گل پیرهنم وای وای
کشته خونین کفنم وای وای
بلبل شیرین سخنم وای وای
طوطی شکر شکنم وای وای
اهل جفا بهر تو اندوختند
هر چه جفا و ستم آموختند
ز آتش خشمی که برافروختند
خیمه و خرگاه ترا سوختند
میر علمدار توکو وای وای
لشکر و انصار توکو وای وای
مادر غم خوار تو کو وای وای
باب وفادار تو کو وای وای
چون تو به سوادی غم افتاده کیست
درد و بلا را چو تو آماده کیست
تن به دواهی همه در داده کیست
دل به شهادت چو تو بنهاده کیست
شاه ملایک سپهم وای وای
غرقه به خون بی گنهم وای وای
سر به زیر خاک رهم وای وای
خفته به خاک سپهم وای وای
رخش به عزم جدل انگیختی
گرد عزا بر رخ ما ریختی
خاک به خون بدن آمیختی
خاک سیه بر سر ما بیختی
بی تو چه سازدم به جهان وای وای
کز توصبوری نتوان وای وای
خاک مرا بر سر جان وای وای
زیست کنم بی تو چسان وای وای
روی بدان وجه خدایی کنم
زین پس از آن باب گدایی کنم
در غم او نوحه سرایی کنم
نوحه سرایی چو صفایی کنم
تا ز غمم باز خرد وای وای
بنده ی خویشم شمرد وای وای
از سر جرمم گذرد وای وای
نام گناهم نبرد وای وای
صفایی جندقی : نوحه‌ها
شمارهٔ ۳۵
سوی یثرب از زمین کربلا آمد حمامی
پای تا سر غرق خون از کشتگان دارد پیامی
آن سلامت سوز قتل عام عرصه نینوا را
بر بیاض بال و پر از خون رقم دارد سلامی
طرح بست و قتل و شرح نفی و سلب استی سراپا
گر به دل دارد خطوری یا به لب راندکلامی
طعن و ضرب تیغ و نی آسیب پیکان بود و خنجر
گر نشانی دارد از اکبر یا ز اصغر برد نامی
گر بپیمایی سراپا رزمگاه کربلا را
دید خواهی غرقه در خون یا امیری یا امامی
از حرم تا نینوا از نینوا تا خاک یثرب
بر اسیران حجازی هر درنگی هر خرامی
زخم بر جان طعن بر تن هر نفس غوغای کوفه
بند بر پا تیغ بر سر هر قدم آشوب شامی
هر نفس خون ها ز خاک ار موج ها تازد به گردون
هم چنان این قتل را صورت نبندد انتقامی
رزم و رفع و نفی و نهب و بست و قتل شاه دین را
نه یهود آراست لشکر نه نصارا ازدحامی
خاست از جیش مسلمان جست اگر پایی رکابی
بود از خیل نواصب سود اگر دستی لگامی
اف بر آن وارون خلافت کاندرو بی هیچ حشمت
سفله ی بی دولتی مشرک نهادی کفر کامی
فرق نگذارد عزیز مصطفی را با کنیزی
باز نشناسد امام خویشتن را از غلامی
ای زغن کردار چرخ ای زاغ گوهر آخشیجان
تا کجا بی مغز و مایه تا به کی بی ننگ و نامی
بر به جغدان خرابات دمشق آبی و دانه
بر همایون فال مرغان حرم بندی و دامی
نظم سست و ناله ی سختم صفایی تا چه ارزد
ای دریغا بازوی پر زور و تیغ بی نیامی
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲ - امیرحسن دهلوی فرماید
ای سرزلف تو سراسر بلا
هر دو لبت نیز بلا بر بلا
در جواب او
ای قد سنجاب سراسر بلا
صوف ببالاش بلا بر بلا
رخت طلا دوز که میسوزیش
میرسدش از جهت زر بلا
هر که بتشریف کتان دوخت چشم
ماند زتشویش طمع در بلا
ترک کلاه نمد خود مگوی
تانکشی از پی افسر بلا
موزه تنگست دمادم تعب
پیچش دستار سراسر بلا
دامک و سربند بگویم که چیست
نام یکی آفت و دیگر بلا
بهر قدک میکشم از رنگرز
جور زقاری و زگازر بلا
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۱۱ - در مرثیه حضرت شاهزاده علی اکبر
روایت است که چون ماند سیدالشهدا
میان قوم ستم پیشه بی کس وتنها
به جا نماند ز یاران او کس دیگر
به جز جوان دو نه ساله اش علی اکبر
بخواست تا که به میدان کارزار رود
به جنگ قوم جفا جوی نابکار رود
چو دید شبه رسول خدا علی اکبر
که عزم رفتن میدان نموده است پدر
ز اشک دیده بسی در ز نوک مژگان سفت
بشاه تشنه لبان با دو چشم گریان گفت
که اف به غیرت من باد و بر جوانی من
مباد بی تو دمی عمر و زندگانی من
کجا رواست که من زنده تو شهید شوی
شهید تشنه لب از کینه یزید شوی
بگوی اذن که در خدمت تو سربازم
بخاک پای عزیز تو سر فدا سازم
ز سوز این سخنان شد به گریه شاه شهید
به گوش پرده نشینان صدای گریه رسید
سکینه خواهر مظلومه اش دوید برون
ز دیده کرد روان صد هزار دجله خون
بگریه گفت که این شور و اضطراب از چیست؟!
تو هم به مطلب خود می رسی شتاب از چیست؟!
برادرم ز فراق تو طاقتم طاق است
بروزگار دمی بی تو زیستن شاق است
ندانم از غم هجرت به دل چه چاره کنم
چو غنچه بی گل روی تو جامه پاره کنم
قسم بجان تو کز جان خود بجانم من
مرو که بی تو صبوری نمی توانم من
چو اهل بیت طهارت به گریه و شیون
یکان یکان بنمودند منعش از رفتن
که نوجوانی و کامی ندیده ای به جهان
خدای را بگذر ز این سفر مرو میدان
بیا و رحم به احوال ما غریبان کن
ترحمی به دل زار غم نصیبان کن
فتاد با دل پر خون به دست و پای پدر
زبان گشود و چنین گفت با دو دیده تر
که از چه منع کنند اهل بیتم از رفتن
مگر که قابل قربانیت نباشم من
نگه به روی تو آخر نفس چرا نکنم
به خاک پای توام از چه ره فدا نکنم
مگر نه قابل دامان تو بود سر من
ز صدر زین بزمین اوفتد چو پیکر من
خدای را بدم اذن رفتن میدان
که تا به راه تو سربازم و سپارم جان
پدر چو دید پسر عزم آخرت دارد
به شوق دیدن جدش ز دیده خون بارد
به آه و ناله شهنشاه تشنه لب ناچار
بداد رخصت حربش به لشکر کفار
به اهل بیت بفرمود دست از او دارید
سلاح بهر تن ناز پرورش آرید
که برده شوق شهادت ورا قرار از دل
کنم چه چاره که بر آخرت بود مایل
یکی به گریه سلاح از برایش آوردی
یکی بسر زد و حیف از جوانیش خوردی
یکی به خاطر محزون و با دل پر درد
برای گیسوی او عطر و شانه می آورد
یکی بر آتش غم سوخت خویش را چو سپند
که تا ز چشم بد او در امان بود ز گزند
روایت است که با دست خویش شاه شهید
سلاح بر تن فرزند خویش پوشانید
سوار شد چو به اسب عقاب آن سرور
رکابش مادر گرفت پس عنان خواهر
چو شاهزاده بمیدان رزم گشت پدید
شد از فروغ رخش تیره طلعت خورشید
سپاه کفر بدیدند نوجوانی را
به قد صنوبری از چهره ارغوانی را
به رو فتاده دو گیسویش از یسار و یمین
چو سنبلی که زند سایه بر سر نسرین
نرسته سبزه خط گرد چشمه نوشش
کشیده ابروی پیوسته تا بنا گوشش
هنوز هاله ندیده است ماه تابانش
گذر نموده ز جوشن سیاه مژگانش
چو عابدین ستم کش دو چشم او بیمار
چو بخت زینب غمدیده گیسوانش تار
خمیده ابروی او همچو قامت بابش
ز قحط آب بخشکیده شکر نابش
ز دیدن رخ نورانیش ز قوم شریر
بلند گشت بر افلاک ناله تکبیر
ز پای تا سر او جمله محو پا تا سر
تبارک الله گویان ز صنعت داور
چو روزگار خود آن کافران بر آشفتند
به ابن سعد ستم پیشه با فغان گفتند
که این جوان که به میدان رزم آمده کیست؟!
که کس بطلعت و شوکت چو او مصور نیست؟! 
فرشته ای است همانا به صورت آدم
که آدمی نه چنین آمده است در عالم
به رزم این گل بستان کیست آمده است؟!
سرور بخش دل و جان کیست کامده است؟!
که باشد او که فرستی بجنگ او ما را
رضا مشو که شود کشته ای دل از خارا
چو ابن سعد ستم پیشه نیک درنگریست
ز غم به آن همه سنگین دلی که داشت گریست
صدا بلند نمود و بگفت با لشکر
که هست شبه رسول خدا علی اکبر
یقین که کار بسی بر حسین آمده تنگ
که نور دیده خود را روانه کرده بجنگ
چو شیر بچه یزدان میان میدان شد
عنان کشید و به آن قوم دون رجز خوان شد
طلب نمود مبارز هر آنچه از ایشان
کسی ز لشکر کفار نامدش میدان
ببرد دست و کشید از نیام خود شمشیر
نمود حمله ز هر سو به آن گروه شریر
به هر طرف که توجه نمود از کفار
ز کشته پشته همی ساخت از یمین و یسار
از آن گروه جفا جوی کافر ناپاک
فکنده بود صد و بیست تن به خاک هلاک
که تشنه کامی شهزاده گشت آه شدید
هم از محاربه هم از حرارت خورشید
چه گویم آه که با کام خشک و دیده تر
نمود جهد و رسانید خویش را به پدر
فتاد با مژه خاک از ره پدر می رُفت
به آه و ناله به آن شاه تشنه لب می گفت
که ای پدر ز تف تشنگی هلاکم وای
ز تشنگی جگرم سوخت چاره ای فرمای
بدان رسیده که از تشنگی نمایم غش
کنون هلاک شوم ای پدر ز سوز عطش
شنید شاه شهید از پسر چو این سخنان
چنان گریست که گویی سحاب در نیسان
به برکشید چو جان پس سرور جانش را
گذاشت در دهن خشک خود زبانش را
که ای سرور دل و جان و پاره جگرم
کنم چه چاره، تو از من، من از تو تشنه ترم
گذاشت در دهن خشک وی بدیده تر
ز لطف داده بدش خاتمی که پیغمبر
به ناله گفت: که ای روشنی دیده من
تسلی دل زار ستم رسیده من
برو به جنگ که اینک شراب از کوثر
بنوشی از کف جدت کَنَنده خیبر
زخدمت پدر خود به چشم خون آلود
دوباره جانب میدان معاودت فرمود
طلب نمود مبارز از آن سپاه شریر
بسی بیامد و شد کشته از دم شمشیر
هر انکه را به کمر تیغ زد دو نیمش کرد
ز پشت مرکب خود واصل جحیمش کرد
چو حمله کرد به آن قوم کافر گمراه
فکند شصت نفر را به روی خاک سیاه
ز کشته بس که از آن قوم پشته ها افتاد
بلند گشت به هفتم سپهرشان فریاد
چو این مشاهده بنمود ابن سعد لعین
چنین بگفت به آن قوم کافر بی دین
که ای جماعت این بیشتر ز طفلی نیست
دهید زحمت بی جا به خویشتن از چیست
دو ده هزار شمایید و او بود تنها
ز کینه نخل قدش را در آورید از پا
بر او تمام به یکباره حمله آوردند
هر آنچه جور برآمد ز دستشان کردند
یکی به خنجر بران و دیگری با تیر
یکی به نیزه یکی آه با دم شمشیر
چنان ز کینه نمودند پاره پاره تنش
که شد چو سرخ مشبک سلاح بر بدنش
ز بس که تیر همی خورده بود اسب عقاب
عقاب بال و پر آورده بود همچو عقاب
ولی به آن بدن چاک چاک با ایشان
هنوز جنگ همی کرد همچو شیر ژیان
که منقذ پسر مره آن سگ کافر
فکند تیغ به فرق شریف آن سرور
چنان شکافت سرش را به تیغ آن بی دین
که اوفتاد به روی و سرش رسید زمین
چو دید مرکب طاقت ز کینه گشتش پی
گرفت یال عقاب و عنان گذاشت به وی
عقاب دید چو گردید صاحبش بی جان
نهاد روی به صحرا و بردش از میدان
چو دید شاه شهیدان که نوجوان پسرش
زکین شهید شد و گشت غائب از نظرش
ز جای اسب برانگیخت با دو صد افغان
رسید جانب میدان و یا علی گویان
به هر طرف که نظر می فکند از چپ و راست
نیامدش به نظر آنچه او دلش می خواست
که ناگه از طرفی مرکب علی اکبر
گذشت از بر آن پادشاه تشنه جگر
امام از پس و زین واژگون عقاب از پیش
ببرد تا به مکانی که بود صاحب خویش
چگویم آه که آن دم چو دید شاه شهید
بریده باد زبانم چو پیش آمد و دید
که کشته گشته زکین آه نوجوان پسرش
سرور جان ودل روشنی چشم ترش
ز باد فتنه ز پا اوفتاده شمشادش
ز دست رفته سهی قد جوان ناشادش
به سان طایر بسمل طپان به خون شده است
ز خون رخ چو مهش آه لاله گون شده است
ولی هنوز به صد پاره جسم جانش بود
چرا که منتظر باب مهربانش بود
به چهره خاک ره از مقدم پدر می رُفت
به صد هزار فغان گوئی اینچنین می گفت
که ای پدر ستم قوم بابکارم کشت
نیامدی به سرم درد انتظارم گشت
بیا بیا که ز اندوه دوریت مردم
به خاک حسرت محرومی از رخت بردم
اگر نکشته مرا زخم نیزه و شمشیر
کنونه غم تو به کشتن نمی کند تقصیر
چو این مشاهده فرمود آن امام شهید
پیاده گشت و سرش را به سینه چسبانید
ز روی چون مه او خاک و خون چو پاک نمود
بگفت این سخن و رودخون ز دیده گشود
که از فراق تو ای نوجوان چه چاره کنم
به جز که جامه جان را چو غنچه پاره کنم
به حیرتم که زداغ تو چون کنم به جهان
تو چون روی ز جهان خاک باد بر سر آن
ز بار غصه چرا نخل قامتت شده خم
تو نوجوانی و اندر جهان چه داری غم
پریده رنگ ز رخسار چون گلت از چیست
برفته تاب ز گیسوی سنبل از چیست
فتاده سرو قدت از چه سایه سان به زمین
چرا ز لعل لبت رفته آب و رنگ چنین
که پاره پاره ز کین کرده است پیکر تو
نخورده غصه به حال سکینه خواهر تو
کدام سنگدل این گونه کرده آزارت
نکرده رحم به احوال عمه زارت
چنین شکافت که از کین به تیغ تیز سرت
ترحمی نه به مادر نمود نه پدرت
چو از پدر بشنید این سخن علی اکبر
گشود چشم و چنین گفت با دو دیده تر
که ای پدر ز چه این گونه زار و غمگینی
ستاده است پیمبر مگر نمی بینی
دوجام باشدش اندر کف از می کوثر
یکی سپرده به من خواهم آن یک دیگر
بگویمش که مرا تشنه کامی است شدید
بگویدم که بود این یک از حسین شهید
روم کنون به سفر ای پدر خداحافظ
اگر رخ تو ندیدم دگر خداحافظ
اگر که رفته خطائی ز من حلالم کن
بیا نیامده اندر جهان خیالم کن
به تن به هر نفسم کاش بدهزاران جان
که هر نفس به رهت می نمودمی قربان
بگفت این سخن و جان به راه جانان داد
چگویم آه که آن نوجوان چه سان جان داد
بریده باد زبانم چو دید شاه شهید
که مرغ روح عزیزش ز کالبد بپرید
چو جان به سینه کشید و به خیمه گاهش برد
ولی به زاری و افغان و دود آهش برد
رسید چون به سراپرده شاه تشنه لبان
به ناله گفت علی اکبر آمد از میدان
روایت است که بی پرده عمه اش زینب
ز پرده گشت برون با هزار رنج و تعب
به آه و ناله همی گفت نور عینم وای
فروغ شمع دل و دیده حسینم وای
سکینه خواهر از سرفکند معجر را
چو کشته دید ز تیغ جفا برادر را
به گریه گفت که ای نوجوان برادر من
تو رفتی از بر من خاک باد بر سر من
ز تشنگی جگرم سوخت خیز و آبم ده
خجل مشو اگرت آب نی جوابم ده
بدند اهل حرم موکنان و مویه کنان
به حالتی که نه ممکن بود حکایت آن
یکی به سر زد وا فغان و وا اخا میکرد
یکی لباس صبوری به تن قبا می کرد
یکی ز چهره او خاک و خون نمودی پاک
یکی به ماتم او می فشاند بر سر خاک
در ان میانه ستمدیده مادرش به فغان
کشید پیکر وی را به سینه همچون جان
به داغ رود دو صد رود خون ز دیده گشود
به روی نعش وی افتاده بود و می فرمود
که ای ز پای در افتاده تازه شمشادم
ندیده کام به دوران جوان ناشادم
ز کین قوم دغ کشته گشته رودم وای
به خون خویشتن آغشته گشته رودم وای
رخت ز خون گلو گشته لاله گون از چیست
ز پای تا به سرت گشته غرق خون از چیست
ندیده کام علی اکبر ای جوانم رود
سرور جان و دل مادر ای جوانم رود
ز چیست چون دل من کاکلت پریشان است
به خاک و خون بدنت از چه رو است غلطان است
ز چیست لعل لبت این چنین شده است کبود
شهید قوم یزید ای ندیده کامم رود
چرا به مادر زارت سخن نمی گویی
چرا غم دل خود را به من نمیگوئی
سکینه تشنه آب است خیز و آبش ده
سؤال از تو کند عمه ات جوابش ده
چه خفته ای نبود هیچ آگهی مگرت
که گشته بی کس و بی یار و اقربا پدرت
کجا رواست که تو کشته من صبور شوم
که تا بینمت این سان ز دیده کور شدم
روایت است که طفلی به چهره چونخ ورشید
ز خیمه گشت برون و چو بید می لرزید
که هانی ابن بعیث آن لعین بی ایمان
جدا ز لشکر کفار شد بکشتن آن
چنان به تیغ زدش آن نکرده از حق بیم
که اوفتاد به روی و نمود جان تسلیم
شهید تشنه لبان با دو چشم خون آلود
از این مشاهده با آه و ناله می فرمود
که ای فلک ز جفای تو صد هزاران داد
ز جور کینه دیرینه ات دو صد فریاد
چه کینه ای است که با آل مصطفی داری
ندیده ام چو تو کس درجهان به غداری
بلند اقبال : متفرقات
شمارهٔ ۱ - در مرثیه بر شهیدان کربلا
از دست ظلم شمر ستمگر به کربلا
گریان شدند مؤمن وکافر به کربلا
هرگز کسی ندیده ونشنیده درجهان
جوری که شد به آل پیمبر به کربلا
پنداشتی قیامت کبری پدید گشت
کافتاده بود شورش محشر به کربلا
افغان العطش زچه میرفت بر فلک
میبود اگر که ساقی کوثر به کربلا
خورشید منکسف شد ومهگشت منسخف
از شرم ظلم شمر بداختر به کربلا
برنیزه رفت بسکه سر سروان دین
طالع شد آفتاب ز هر سر به کربلا
مسدود بود راه نظر طایران تیر
از بسکه میزدند همی پر به کربلا
مجنون شوم به حالت لیلا در آن زمان
کز کین شهید شد علی اکبر به کربلا
در برکشید مشک خطان را ز بس همی
ز آنروی خاک گشته معطر به کربلا
یا رب به آه وناله دلهای دردناک
ما رانصیب کن که درآنجا شویم خاک
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۳ - تجدید مطلع
حلقه ی گیسوی آن شه عروة الوثقای دین شد
طُرّه ی نیکوی او حبل المتینی بس متین شد
این عجب نبود، که نبود سایه سرو قامتش را
زانکه خورشید و مه اندر سایه ی سروش مکین شد
ماهتاب از صیقل نعل نعالش یافت پرتو
آفتاب از پرتو روی بلالش خوشه چین شد
تا سرایم مدح آن شه از زمین و آسمانم
صد هزاران آفرین بر خامه ی سحر آفرین شد
قصّه ی شقّ القمر نبود عجب از قدرت او
قدرتش را، می سزد گفت از بلالش این چنین شد
هرکسی را، بوذرش خواهد ز آذر، می رهاند
این عجب نبود اگر آن شه شفیع المذنبین شد
یک نگاه لطف از سلمان او شد بر سلیمان
کش چنین دیو و دد و جنّ و پری زیر نگین شد
گر، بر ابراهیم بن آذر گلستان گشت آذر
بود از آن کش نور احمد آشکارا، در جبین شد
پور عمران ذرّه یی از خاک پاک آستانش
داشت بر کف کش ید بیضا برون از آستین شد
وصف قدر ذات او بالاتر است از هرچه گویم
مدحتش این بس که دامادش امیرالمؤمنین شد
آن امیرالمؤمنینی کش گروهی در خدایی
می ستایند، او محمّد را وصیّ و جانشین شد
یا اباالقاسم به حق هر دو سبط و حق زهرا
هم به حق مرتضی انکو امام راستین شد
راست گویم شد «وفایی» در معاصی قامتش خم
زیر بار معصیت از لطف عامت مستعین شد
از معاصی توبه امّا از مظالم چاره نبود
هم مگر انعام عامت باید آنها را، ضمین شد
کافری را گر، ز رحمت دست گیری می تواند
او شفاعت خواه خلق اوّلین و آخرین شد
من که مدّاح توام دیگر چه غم دارم به عالم
هرکه مدّاح تو شد دیگر، نمی باید غمین شد
جز غم فرزند دلبندت حسین آن شاه بی کس
کز سموم تشنگی در سینه آهش آتشین شد
تا قیامت داغم، از بی یاری و تنهایی او
کاندران دشت بلا، در ناله ی هل مِن معین شد
بعد قتل نوجوانان چون نبودش یار و یاور
تا شود او را معین بی تاب زین العابدین شد
نیزه بر کف همچو آه بی کسان برخاست از جا
لیکن او از ضعف بیماری نگون اندر، زمین شد
با محمّد (ص) من چگویم سرگذشت کربلا را
آنچه بر فرزند دلبندت حسین از ظلم و کین شد
در زمین کربلا، شد بر حسینت ظلم چندان
آنچنان ظلمی که شمر از کرده ی خود شرمگین شد
تشنه لب کشتند آن دریای فیض رحمت حق
آنکه خود لب تشنگان را، معنی ماء معین شد
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۵ - تجدید مطلع
ای با، قدم حدوث وجود تو همسرا
وی صادر نُخست تویی اصل مصدرا
بالله پس از خدا، تو خداوند عالمی
نه غالی ام ترا و نه منکر، به داورا
در حیرتم خدا، به چه می شد شناخته
گر شخص کامل تو نبودیش مظهرا
بالله که واجب است وجود تو در جهان
ورنه چگونه گشتی واجب مصوّرا
هم دست کردگاری و هم روی کردگار
هم سرّ کردگاری و هم روی داورا
در تیغ آبدار تو هست آتشی نهان
کان را، کسی نداند جز عمرو کافرا
دارد کتاب فضل تو چندین هزار، باب
یک باب از آن بیان شده در باب خیبرا
وصف تو نیست رجعت خورشید ز آسمان
مدح تو، نی دریدن در، مهد اژدرا
با، یک اشاره شیر فلک بردری زهم
زیر و زبر کنی به هم این چرخ چنبرا
حکم قضا، به امر و رضای تو برقرار
کار قَدر، به حکم تو گردد مقدّرا
بی حکم تو نمیرد، یک نفس در جهان
بی امر تو نزاید، یک طفل مادرا
بی اذن تو نبارد، یک قطره بر زمین
بی رأی تو نیاید از بحر گوهرا
بی لطف تو نروید، یک گل ز گلستان
بی مهر تو نباشد در باغ ضیمرا
بی امر تو نریزد، یک برگ از درخت
بی حکم تو نخیزد یکمو به پیکرا
بی یاد تو نجنبد، جنبنده یی ز جا
بی قهر تو نسوزد سوزنده اخگرا
یک شمه یی ز خُلق تو هر هشت باغ خُلد
یک ذرّه یی ز مهر تو هر هفت اخترا
یا مظهرالعجایب و یا مرتضی علی
خواندن ترا، به یاری از هر چه بهترا
هستم دخیل قنبرت ای شاه لافتی
فریادرس تو ما را، فضلاً لقنبرا
شاها امیدوار چنانم که خوانی ام
از سلک چاکران غلامان این درا
گر شعر من قبول تو افتد، مرا رسد
فخر ار، کنم به اهل دو عالم سراسرا
به به چه خوش بود، که بخوانند دوستان
این شعر را، پس از من تا روز محشرا
کز، زنگ قنبر آید و هم از حَبش بلا
از روم هم مُهیب و «وفایی» ز شوشترا
دانم که این نه حدّ من است و نه جای من
لیکن اگر تو خواهی از اینم فزونترا
بعد از ثنا، به یاد من آمد حسین تو
آن تشنه لب شهید، به خون غرقه پیکرا
لب تشنه بود، بر لب آب فُرات و بود
آب فرات یکسره اش مهر مادرا
بی کس حسین، غریب حسین، بینوا حسین
نه مادرش بسر، نه پسر، نی برادرا
امّا برادرش سرو دستش ز تن جدا
عبّاس تشنه کام علمدار لشگرا
امّا پسر که بود، شبیه پیمبرا
شد پاره پاره از دم شمشیر و خنجرا
کردند تشنه لب همه اصحاب او شهید
از کوچک و بزرگ چه اکبر چه اصغرا
اموالشان تمام به تاراج کینه رفت
از گوهر و لباس و زر و زیب و زیورا
زینب کجا و مجلس آل زنا کجا
زینب کجا و بزم یزید ستمگرا
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۳۳ - در مدح حضرت زینب سلام الله علیها
نمی دانم چه بر سر خامه ی عنبر فشان دارد
که خواهد سرّی از اسرار پنهانی عیان دارد
به مدح دختر زهرا مگر خواهد سخن گوید
که با نغمات منصوری اناالحق بر زبان دارد
به آهنگ حسینی مدح بانوی حجازی را
به صد شور و نوا خواهد به عالم رایگان دارد
چه بانو آنکه او را، نور حق در آستین باشد
چه بانو آنکه جبریلش سر اندر آستان دارد
حیا، بند نقاب او بود عفّت حجاب او
ز عصمت آفتاب او مکان در لامکان دارد
بیا عصمت تماشا کن که از بهر خریداری
در این بازار یوسف هم کلاف و ریسمان دارد
نبوّت شأن پیغمبر ولایت در خور حیدر
نه این دارد نه آن امّا نشان از این و آن دارد
تکلّم کردنش را هر که دیدی فاش می گفتی
لسان حیدری گویا که در طیّ لسان دارد
بود ناموس حق آن عصمت مطلق که از رفعت
کمینه چاکر او پا به فرق فرقدان دارد
بود نُه کرسی افلاک کمتر پایه ی قدرش
اگر گویم که قصر قدر و جاهش نردبان دارد
ز شرم روی او باشد که این مهر درخشان را
به دامان زمینش آسمان هر شب نهان دارد
نبیند تا که عقرب پرتوی از ماه رخسارش
فلک از قوس بهر کوری اش تیر و کمان دارد
به جرم اینکه نرگس دیده اش باز است در گلشن
ز شرمش تا قیامت رخ به رنگ زعفران دارد
نیفتد تا نظر بر سایه اش خورشید تابان را
به چشم خویش از خطّ شعاعی صد سنان دارد
نگویم من بود مریم کنیز مادرش زهرا
اگر راضی شود او مریمش منّت به جان دارد
زنی با این همه شوکت ندیده دیده ی گردون
زنی با این همه سطوت به عالم کی نشان دارد
چرا با این همه جاه و جلال و عصمتش دوران
میان کوچه و بازار در هر سو عیان دارد
خرد گفتا خموش ای بی خبر از سرّ این معنی
که هرکس قُربش افزون تر فزونتر امتحان دارد
ندارم باور ار گویند دیدش دیده ی مردم
که دود آه خویشش مخفی از نامحرمان دارد
اگر مستوره ی ایجاد چون خورشید رخشنده
نه بر سر چادر و نه ساتر و نه سایبان دارد
تجلّی کرد تا ظاهر شود حق ورنه در باطن
ز بال قدسیان هم ساتر و هم سایبان دارد
در این محفل بود زهرای اطهر حاضر و ناضر
و گرنه گفتمی زینب چه آذرها به جان دارد
سخن آهسته تر باید که شاید نشود زهرا
وگرنه سوز آهش صد خطر بر حاضران دارد
صبا، رو در نجف برگو تو با آن شیریزدانی
که زینب در دمشق و کوفه چشم خونفشان دارد
بگو از داغ مرگ نوجوانان پیر شد زینب
به زیر بار محنت سرو قدّی چون کمان دارد
خصوص از مرگ اکبر تا قیامت داغ و چون قمری
به پای سرو قدّش ز اشک خود جویی روان دارد
پس از قتل حسین با یک جهان غم چون کند زینب
کز اطفال صغیر و تشنه لب یک کاروان دارد
اگر خواهم ز غمهایش بیان یک داستان سازم
به هر یک داستان از غم هزاران داستان دارد
بود بهر شفاعت هر کسی را حجّتی بر کف
«وفایی» حجّتی قاطع از این تیغ زبان دارد
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۴۰ - تجدید مطلع
خواهد اگر، به جلوه آن روی منوّر آورد
آینه ی جمال خورشید مکدّر آورد
جز رخ و زلف و قامت معتدلش در این جهان
کس نشنیده سرو را، سنبل و گل بر آورد
برگذرد، به هر زمین با قد و قامتی چنین
تا به قیامت از زمین سرو و صنوبر آورد
گیسوی چون کمندش افکنده زدوش تا کمر
تا به کمند و بند خورشید به چنبر آورد
وه چه علی اکبری آنکه چو مهر خاوری
برگذرد ز چرخ اگر، هی به تکاور آورد
برگذرد زچرخ و از سمّ سمند تیز تک
شکل هلال و اختر و ماه مصوّر آورد
درگه رزم، رمحش از رامح چرخ بگذرد
نیزه ی او شکست بر، گنبد اخضر آورد
الحذر الحذر، به گردون رسد از نبرد او
بانگ امان والامان گوش جهان کر آورد
العجل العجل زتیغش به قتال دشمنان
قابض روح را، در آن مرحله مضطر آورد
تا شده زعفرانی از خوف رخ عدوی او
چهره ی او ز تیغ چون لاله ی احمر آورد
در صف کارزار، با شوکت و سطوت نبی
بر همه ظاهر و عیان صولت حیدر آورد
شور شهادتش به سر بود، وگرنه کی توان
تیغ به تارکش فرو منقذ کافر آورد
بهر طراز نیزه می خواست که بر سر سنان
کاکل غرقه خون و آن جُعد معنبر آورد
چون ز شراره ی عطش لعل لبش کبود شد
خواست گلوی تشنه ی خویش زخون تر آورد
خواست شود فدایی کوی پدر، به کربلا
تا که به عرصه ی جزا، برکف خود سر آورد
بر کف خود سرآورد، بهر چه از برای آن
تا به گلوی تشنگان آب ز کوثر آورد
آب ز کوثر آورد، بهر که از برای آن
کس که ز آب دیده رخساره ی خودتر آورد
خواهد اگر رقم کند قصّه ی تشنه کامی اش
کلک «وفایی» از غمش شعله ی آذر آورد
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۴۳ - تجدید مطلع
به حکم شاه دین بر کوفه رفتن چون مصمّم شد
بساط خرّمی برچیده و ماتم فراهم شد
حرام اندر جهان گردید عیش و عشرت و شادی
چو او ساز سفر بنمود آغاز محرّم شد
به وصف قدر و جاه او همین بس کز همه یاران
پی تبلیغ فرمان حسین مسلم مسلّم شد
به پیش اهل دانش چون مسلّم بود در رفعت
به معراج شهادت از برای شاه سلّم شد
به فرد جان نثاری فرد بود از همگنان یکسر
که در ثبت شهادت از همه یاران مقدّم شد
سزد، بر ممکناتش افتخار اندر نسب کاو را
حسین بن علی بن ابیطالب پسر عمّ شد
به جز با ابن عمّش شاه دین تمثیل قدر او
مثال ذرّه و خورشید یا دریا و شبنم شد
مقام تختِ بخت او به رفعت برتر از کرسی
اساس قصر قدرش در فراز عرش اعظم شد
به میزان خرد با ذرّه یی از قدر و مقدارش
دو عالم را بسنجیدم به وزن از، ارزنی کم شد
ندانم پایه ی جاه و جلالش را ولی دانم
پی تعظیم پیش رفعتش پشت فلک خم شد
وجود و بود او نُه چنبر افلاک را مرکز
نوال جود او در قسمت ارزاق مقسم شد
امیری شیرگیری آنکه در رزم پلنگانش
به گاه صید شیر چرخ چون کلب معلّم شد
قدر پیوسته هم پرواز شد با طایر تیرش
اجل با تیغ خونریزش به روز رزم همدم شد
همانا تیغ در دستش بسان آتش سوزان
همانا نیزه در شستش بسان مار ارقم شد
سراسر در جهان دشمن فرو نگذاشتی یک تن
به میدانی که پای عزم او در رزم محکم شد
میان فرق خصم و برق تیغش فرق نتوانم
که حرف حرقِ برق تیغ او با فرق مدغم شد
عدو گردید یکدم جرعه نوش ساغر تیغش
به کامش تا به روز حشر شهد زندگی سمّ شد
به هرکس صرصر تیغش وزیدی می توان گفتن
اگر از اهل جنّت بود، واصل بر جهنّم شد
رُخش جنّت قدش طوبی لبش کوثر دلش دریا
به هر عضوی ز سر تا پا بهشتی را مجسّم شد
کفش کافی دلش صافی به عهد خویشتن وافی
گواهش در صفا رکن و مقام و حجر و زمزم شد
ولی با اینهمه جاه و جلال و قوّت و قدرت
اسیر کوفیان گردید و توام با دو صد غم شد
چو سوی کوفه شد بگرفت عهد و بیعت از کوفی
ولیکن بستن و بشکستن آن عهد با هم شد
در اوّل از وفا بستند عهد آن ناکسان امّا
در آخر از جفا آن عهد، عهد قتل و ماتم شد
وفا ز اهل جهان هرگز مجو کاسم وفاداری
به عالم ناقص و کم چون منادای مرخّم شد
ز بس جور و ستم زان بی وفایان رفت بر مسلم
دل زار «وفایی» در غمش پیمانهٔ غم شد
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۴۴ - در شهادت حضرت قاسم (ع)
زبان خامه در این داستان بود الکن
وگرنه دادمی اندر زمانه داد سخن
سخن چگونه سرایم که نیست بی توفیق
عنان یک سخن اندر کف کفایت من
نُخست فیض طلب کرد باید از در دوست
که از عنایت او چشم دل شود روشن
اگرچه خامه ی من بر شکست چرخ از کین
ولیک چاره نباشد مرا، ز دُر سفتن
رهایی من از این واژگونه طاس فلک
بود معاینه همچون حدیث مور و لگن
مرا، دلیست پر از غم ز گردش گردون
مرا دلیست پر از خون ز دست چرخ کهن
چه کارها که نکرد او به دستیاری مکر
چه کارها که نکرد او به پافشاری فن
بسا، بساط که از وی به باد حادثه رفت
بسا، نگین که فکند او به دست اهریمن
بسا نشاط که آغشته شد به غصّه و غم
بسا سرور که آلوده شده به رنج و محن
فسرده کرد بسی لاله زار و سوسن گل
خزان نموده بسی نونهال و سرو سمن
بسا جوان که به ناکام از او به حجله ی گور
به جای رخت عروسی به بر نموده کفن
ولی نیامده هرگز جوان نا شادی
چو شاهزاده ی آزاده قاسم بن حسن
به دشت ماریه کرد او عروسیی که هنوز
از آن رسد به فلک بانگ ناله و شیون
چو دید بی کسی عمّ تاجدارش را
دلش نماند که غم اندر او کند مسکن
اجازه خواست که تا جان کند نثار رهش
نداد رخصت میدانش آن امام زمن
بگفت گرچه مرا جان نه لایق است ولی
پی نثار تو باقیست در سراچه ی تن
به هر دو پای وی افتاد و بوسه داد از شوق
به هر دو دست بپیچید شاه را دامن
به عجز و لابه و الحاح و گریه و زاری
گرفت رخصت حرب از حسین بوجه حسن
ز برج خیمه برآمد چو کوکب رخشان
سهیل سر زده گفتی مگر ز سمت یمن
ز خیمگاه به میدان کین روان گردید
رخی چو ماه تمام و قدی چو سرو چمن
کلاه، خُود، به سر برنهاد از کاکل
به بر نمود ز گیسوی خویشتن جوشن
گرفت تیغ عدو سوز را به کف چو هلال
نمود در برخود پیرهن به شکل کفن
میان معرکه جا کرد با رخی چون ماه
شد از جمال دلارای او جهان روشن
فراز قلّه ی سینای زین چو جلوه نمود
زمین ماریه شد رشک وادی ایمن
کلیم اگر «ارنی» گفت «لن ترانی» یافت
ولیک هیچ کس آندم نیافت پاسخ لن
به حیرتم که چرا، قبطیان کوفه وشام
نتافت بر دلشان نور قادر ذوالمن
پس آن نبیره و فرزند حیدر کرّار
ز برق تیغ زد آتش به خرمن دشمن
چنان بکشت شجاعان و اوفکند به خاک
که زال چرخ ورا گفت صد هزار احسن
ولی چو خواست شود جان نثار کوی حسین
نبود چاره ی کارش به غیر کشته شدن
ز خون سر به کف دست خویش بست حنا
به نوعروس شهادت نهاد در گردن
ندانم آه در آندم چگونه بود حسین
که شاهزاده به خاک اوفتاد از توسن
به خاک ماریه آن آفتاب طلعت را
به غیر سایه ی شمشیرها، نبد مأمن
به ناله گفت که داماد خویش را دریاب
ببین که قاتل من ایستاده بر سر من
پی تلافی خون من و علی اکبر
ز روزگار تو بنیاد خصم را، بر کن
شد از شهادت جانسوز حضرت قاسم
جهان به چشم «وفایی» تمام بیت حزن
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۴۵ - در مدح و مرثیه بزرگان دین علیهم سلام الله
آل پیغمبر که ایشان نور حق را مظهرند
باعث ایجاد عالم شافعان محشرند
هر چه باشد از طفیل هستی ایشان بود
ما سوی الله را عرض می دان که ایشان جوهرند
عروة الوثقای دین حبل المتین مؤمنین
دُرج دین را گوهرند و عرش حق را زیورند
امر و نهی ماضی و مستقبل کون و مکان
جملگی مشتق از ایشانند و ایشان مصدرند
گرچه عین حق نیند ایشان ولی عین حقند
در حقیقت اصل منظورند امّا ناظرند
وصف ذات قدر ایشان را نباشد منتهی
عارفان حیران در اینجا عقل ها کور و کرند
حیرتی دارم چرا بعضی از ایشان تشنه کام
شد قتیل از کینه امّا ساقیان کوثرند
زورق آل عبا شد غرقه ی بحر بلا
با وجود آنکه نُه فُلکِ فلک را لنگرند
نوح در کشتی نشست و یافت از طوفان نجات
لیکن اندر بحر خون ایشان به طوفان اندرند
شاه مظلومان خلیل و اکبر اسمعیل او
زینب ولیلایش از پی هر یکی چون هاجرند
روز عاشورا شنیدستی قیامت شد بلی
قامت اکبر قیامت بود و عدوان منکرند
آتش کین در زمین کربلا افروختند
با خبر از کفر خویش و بی خبر از کیفرند
گاه شد آویز? دروازه گاهی بر سنان
رأس آن شاهی که شاهان جهانش چاکرند
خواهران بی برادر دختران بی پدر
چون بنات النّعش سرگردان بدور آن سرند
سر به راه دوست دادن نیست کاری سرسری
عاشقان در اوّلین گام از سر خود بگذرند
ای «وفایی» جای اشک از دیده خون دل ببار
بر شهیدانی که هر یک شافع صد محشرند
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۴۶ - در مصیبت سالار شهیدان (ع)
باز از نو خامه همچون نی نوا سر می کند
یا حدیث نینوا را زیب دفتر می کند
مطرب محفل هم آواز صفیر خامه است
کز نواها فتنه بر پا شور بر سر می کند
گه کشد سوی عراقم گه برد سوی حجاز
مطرب ما، هر زمان آهنگ دیگر می کند
گه به آهنگ حسینی در مقام راستی
می سُراید نغمه یی کاشوب محشر می کند
محشر ار، یک محشر است این حشر را افغان نی
دمبدم ساعت به ساعت هی مکرّر می کند
نشئه ی عشق حسین گویا به مزمر مضمر است
کاین چنین مست و خرابم بانگ مزمر می کند
بند بند نی بسوزد بندبندم دمبدم
چون حکایت از لبان خشگ اصغر می کند
در میان سور و شادی صور ماتم می دمد
پاره پاره قاسم از شمشیر و خنجر می کند
نوعروس زار او بر ناقه می سازد سوار
داغدیده مادرش را تیره معجر می کند
امّ لیلا این گمان از بخت خود هرگز نداشت
کاسمان او را جدا از وصل اکبر می کند
آب گوهر را مکید اکبر ز تاب تشنگی
چاره ی این تشنگی دل را پُر آذر می کند
گشت یاقوت لبش آبی ز تاب تشنگی
فاش می گویم ولی این را که باور می کند
در لب آب روان روح روان شاه دین
تشنه لب سر می دهد با تشنگی سر می کند
زینب غمدیده کی بودش خبر از بخت خویش
کز غم مرگ برادر تیره معجر می کند
ای فلک ظلمی که کردی بر عزیزان خدا
کافری کی این چنین ظلمی به کافر می کند
زین مصیبت گر بگرید فاش چشم مصطفی
سیل اشکش سر بسر روی زمین تر می کند
آه از آن ساعت که در روز جزا خیرالنساء
شکوه از این ماجرا در پیش داور می کند
تا «وفایی» نوحه خوان از بهر شاه کربلاست
کی دگر تشویش و بیم از خوف محشر می کند
وفایی شوشتری : مسمطات
شمارهٔ ۴ - در توسّل به حضرت سیدالشهدا (ع) جهت رفع مرض طاعون
ای کرببلا مشرق انوار خدایی
زین بارگهت هم صفت عرش علایی
از شش جهت و چارطرف روح فزایی
تا مقتل شاهنشه خیل شهدایی
سر منزل اندوه و غم و کرب و بلایی
یک دل نبود از تو دمی شاد در ایّام
شهر تو بود غمکده و دشت خطرناک
تلخ است هواهای تو در کام چو تریاک
روئیده ز زهر، است به خاکت خس و خاشاک
چون زاده ی زهرا خلف سیّد لولاک
کشتی چه جوانان و نبودت ز کسی باک
کز آب فراتت همه را تشنه بدی کام
در دشت تو ای کرببلا هیچ پیمبر
ننهاد قدم اینکه نشد زار و مکدّر
آگه ز بلیّات تو گشتند سراسر
بر سبط رسول آنچه شده ثبت به دفتر
در ماتم این شه همه بر چهر منوّر
کردند روان لؤلؤ لالا ز دو بادام
روزی که به صحرای تو آمد ز مدینه
این خسرو بی لشگر و بی شبهه و قرینه
با اهل حرم خاصه دل افسرده سکینه
در شطّ تو با آنکه روان بود سفینه
بودند همه خشگ لب و سوخته سینه
از جور و ستمکاری اعدای بدانجام
تا آنکه به روز دهم ماه محرّم
شد لشگر بسیار در این دشت فراهم
یکسر زپی قتل حسین گشته مصمّم
پس شمر به بیداد و ستم گشت مقدّم
نه بیم ز یزدان نه ز پیغمبر خاتم
کرد آنچه نیاید به گمان در همه اوهام
چون تشنه لب از خنجر او کشته شد این شاه
آفاق پر از غلغله شد تا فلک ماه
شه را چو زدند آتش بیداد به خرگاه
جبریل گهی زد به سر و گاه کشید آه
با کینه ببردند پس آن لشگر گمراه
اولاد علی را چو اسیران به سوی شام
تا شاد نمایند ز خود آل زنا را
کردند، به یکباره فراموش خدا را
ز اندازه بکردند فزون جوروجفا را
کشتند زکین پنجمی آل عبا را
کز بهر چنین روز شفیع آید ما را
هم روز قیامت به بر ایزد علّام
یا شاه شهیدان نظری کن به گدایان
کاندر حرمت گشته زغم نوحه سرایان
زین طرفه بلایی که ندارد حد و پایان
بر اهل نجف زمره ی بی برگ و نوایان
ای قبله ی مقصود همه بار خدایان
کن حکم بلا را رود از ساحت اسلام
بر درگه خلاّق جهان قادر یکتا
ما را تو شفیعی چه به دنیا چه به عقبی
ای بنده ی جان بخش دمت صد چو مسیحا
این مرده دلان را به کلامی بکن احیا
یکره به شفاعت لب جان پرور بگشا
ز آسیب بلا شهر نجف را بکن آرام
شش ماه فزونست که این مایه ی ماتم
غالب شده بر قالب ذریّه ی آدم
این است بلایی که مبین باشد و مبرم
یک روز کشد بیش و دگر روز کشد کم
زین طرفه بلا داد، که ماننده ی ضیغم
افتاده میان گلّه ی آهو و اغنام
اهل نجف از بیم وبا طعنه ی طاعون
مجموع پریشان و غمین حال و جگر خون
گردیده فراری چه به دشت و چه به هامون
ما سوی تو بشتافته با حال دگرگون
خاک درت از آب مژه ساخته جیحون
تا آنکه نمایی نظری از ره اکرام
بر پیر و جوان دوستی ات حصن حصین است
امر تو روان هم به سما هم به زمین است
در هر دو جهان مهر تو سرمایه ی دین است
بر خلق ولای تو همان حبل متین است
ما را ز تولاّی تو مقصود همین است
کاین حادثه را دور کنی از همه اجسام
ای روز ازل داده به درگاه خداوند
جان و تن و اموال و عیال و زن و فرزند
بر خاک نشینان ره این واقعه مپسند
تا خصم از این غصّه بیفتد به دلش بند
زان لعل لبانت به شفاعت دو شکرخند
بنمای و بکن شاد دل خاص و دل عام
این جامه ی$ ارزنده تر از درّ بهایی
باشد ز پی پاسخ گفتار «وفایی»
آن شاعر کامل که به تائید خدایی
ختم است بر او مرتبه ی مدح سرایی
هرگز ز چنین رتبه مباداش جدایی
کز «مشتری» او یاد کند در همه هنگام
وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
بند اول
در کربلا چو محشر کبری شد آشکار
گشتند دوزخیّ و بهشتی به هم دچار
بودند خیل دوزخی آن روز شادکام
امّا بهشتیان همه لب تشنه و فکار
اهل بهشت را جگر از قحط آب، آب
در کام اهل دوزخ و نار، آب خوشگوار
آن ساقیان کوثر و آن شافعان حشر
گشتند تشنه طعمه ی شمشیر آبدار
آتش به خیمگاه زدند این روا نبود
کز دوزخی به کاخ بهشتی فتد شرار
پس دختران فاطمه یکسر شکسته دل
هر یک چو آفتاب به جمّازه یی سوار
هر یک سوار ناقه ی عریان که ناگهان
برگشتگان بی کفن افتادشان گذار
هر پیکری چو کوکب رخشنده در فلک
یا چون فلک ز زخم فراوان ستاره بار
زینب چو دید پیکر صد پاره ی حسین
غلطان به خاک ماریه با قلب داغدار
بررُخ نمود ناخن بی صبری آشنا
کرد از هلال چهره ی خورشید را نگار
از سوز دل به آن تن بی سر خطاب کرد
نوعی که زد، به خرمن هفت آسمان شرار
گفتا تویی برادر زینب تویی حسین
آیا تویی که از تو مرا بود اعتبار
دیدی تو اعتبارم و اکنون نظاره کن
بی اعتباری ام که چها کرده روزگار
پس روی خویش سوی نجف کرد و باز گفت
کای باب تاجدار من ای شیر کردگار
آخر مگر نه ما همه ذرّیه ی توایم
در چنگ خصم همچو اسیران زنگبار
آخر مگر نه این تن بیسر حسین تست
کافتاده پاره پاره در این دشت فتنه بار
یکدم بزن به قائمه ی ذوالفقار دست
برکش پی تلافی از این قوم دون دمار
در نظم و نثر مرثیه ات گر مدد کنند
مزدت همین بس است «وفایی» به روزگار
وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
بند دوم
میزان حُسن و عشق چو با هم قرین فتاد
سهم بلای او به امام مبین فتاد
عشقش عنان کشید ز یثرب به کربلا
کوشید تا که کار، به عین الیقین فتاد
در دشت عشق تاخت سمند آنقدر که کار
از عشق درگذشت و به عشق آفرین فتاد
از تاب تشنه کامی اطفال شد چنان
کز تاب، پیچ و تاب به حبل المتین فتاد
او را چو سنگ کین زجفا بر جبین زدند
از بهر سجده شکرکنان بر زمین فتاد
ساکن شد آسمان و زمین گشت بی سکون
از زین چو بر زمین شه دنیا و دین فتاد
در خاک و خون ز سوز جراحات و زخم تیر
گه جانب یسار و گهی بر یمن فتاد
از کینه گشت سر به سر نیزه اش بلند
عریان به خاکش آن بدن نازنین فتاد
خاتم برفت از کفش انسان که جبرئیل
برزد فغان زدست سلیمان نگین فتاد
شمر شریر در حرمش برزد آتشی
کز آن شرار برفلک هفتمین فتاد
غلمان و حور سربسر، آنچه سر شدند
چون بانگ این خبر به بهشت برین فتاد
زین العباد زار کز او ماند یادگار
بر گردنش ز کینه غُل آهنین فتاد
یکسر حریم او چو اسیران زنگبار
هر یک چو آفتاب به جمّازه یی سوار
وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
بند دهم
ای کرب و بلا منزل جانان من استی
یعنی تو مقام شه گل پیرهن استی
خود گلشن طاهایی و باغ گل زهرا
کاینسان چمن اندر چمن از یاسمن استی
زان پیکر زیبا که به خاک تو دفین است
تا چشم کند کار پر از نسترن استی
این نکهت سیب از تو از آن سیب بهشتی است
یا بسکه نهان در تو ز سیب ذقن استی
صد طعنه زند خاک تو بر حقّه ی یاقوت
پر خون بسی اندر تو ز دُرج دهن استی
گلزار و چمن را نشنیدیم غم اندوز
چون است که خون گلشن و بیت الحزن استی
ای کرب و بلا این چه جلال است که نامت
با نام حسین در همه جا مقترن استی
بس طُرّه ی مشکین به تو از اکبر و اصغر
بس جُعد معنبر به تو از مرد و زن استی
بس زلف خم اندر خم و دلهای شکسته
کاندر تو نهان است شکن در شکن استی
از نافه ی پرخون غزالان حجازی
خود غیرت تاتار و خطا و ختن استی
خون جگر و پاره ی دل بس به تو آغشت
خاک و گِل تو رشک عقیق یمن استی
هفتاد و دو تن در تو همه سیم تنانند
بر هر یک از ایشان نگرم بی کفن استی
بهر جگر تشنه لبان تا به قیامت
هر صبح نسیم سحری بادزن استی
شور دگرت باز به سر هست «وفایی»
این باده که خوردی مگر از قعر دن استی
گر شور حسین بر سر تو نیست پس از چیست
این شهد که امروز ترا در سخن استی
وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
بند سیزدهم
دگر چو نوبت آن کودک صغیر آمد
ز چرخ پیر خروش ملک به زیر آمد
به جان نثاری بابا، ز گاهواره ی ناز
نخورد شیر تو گفتی چو بچه شیر آمد
که گر، به جثّه صغیرم ولی به رتبه کبیر
کبیر را ندهند آب چون صغیر آمد
اگر به کار پدر نامد این پسر روزی
درست آمده امروز اگر چه دیر آمد
ولی چو گوهر بی آب را بهایی نیست
پی نثار تو این دُر بسی حقیر آمد
گرفت مادر و آوردش او به نزد پدر
که این پسر دگر از جان خویش سیر آمد
ز تشنگی نه به تن جان نه شیر در پستان
مرا دل از غم این طفل در نفیر آمد
نگر عقیق لبش کز کبودی است سیاه
نگر که لعل بدخشان به رنگ قیر آمد
گرفت بر سر دستش چو گوهری غلطان
به سوی معرکه ناچار و ناگزیر آمد
به روی دست پدر در میانه ی میدان
برای کشته شدن او بسی دلیر آمد
کشید ناله حسین کای سپاه کوفه و شام
خود این پسر زرسولیست کو بشیر آمد
بود نبیره و فرزند پادشاه رسل
که او بشیر و نذیر است و بی نظیر آمد
اگر به نزد شما قدر او حقیر بود
ولی به نزد خدا قدر او کبیر آمد
به غیر قطره ی آبی نخواهد او ز شما
حقیر نیست ولی خواهشش حقیر آمد
نمی کنید به طفلان اشک من رحمی
کنید رحم به این طفل کو صغیر آمد
برای کودک بی شیر، آب می طلبید
که تیر حرمله ی ملحد شریر آمد
به جای شیر طلب کرد، آب آن مظلوم
به جای آب شرار از خدنگ تیر آمد
رسید آب ز پیکان به حلق تشنه ی او
چو مرغ بسمل در خون زوی صفیر آمد
پی تسلّی بابا تبسّمی بنمود
که سوز تیر به حلقم چه دلپذیر آمد
بگو به مادر زارم اگر که کودک تو
ز شیر سیر نشد خود زتیر سیر آمد
دگر بگو به «وفایی» به ماتم فرزند
صبور باش که عمر جهان قصیر آمد
حسین سبط رسول است و نور چشم بتول
ببین چه بر سرش از دست چرخ پیر آمد
دلی که در غم فرزند بوتراب بود
به روز حشر دگر فارغ از عذاب بود
وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
بند چهاردهم
شمر لعین چو خنجر کین از کمر کشید
جبریل مضطرب زجگر نعره بر کشید
آن بی حیا ز روی پیمبر نکرد شرم
خنجر زکین به حنجر آن محتضر کشید
خورشید منکسف شد و آفاق پر زشور
چون آفتابش از افق نیزه سر کشید
جسمش به روی خاک و سرش بر سر سنان
زینب چو دید ناله ی زار از جگر کشید
آنگه ز خوف خصم چو مرغ شکسته بال
طفلان بی پدر همه در زیر پر کشید
هر بار محنتی که تصوّر کند خیال
زینب هزار بار از آن بیشتر کشید
از کربلای غم چو سفر کرد سوی شام
داند خدای او که چه در این سفر کشید
شمرش میان کوچه و بازار شهر شام
چون آفتاب بر سر هر رهگذر کشید
آه از دمی که آل نبی را به ریسمان
آن بدگهر تمام چو عقد گهر کشید
در مجلس یزید کشید آن ستم کشان
حوران باغ خلد به سوی سقر کشید
بنگر که کار پردگیان حریم قُدس
از جور روزگار به نظّاره گر کشید
ای روزگار از تو به غیر از جفا نشد
کامی روا نکردی و کامت روا نشد