عبارات مورد جستجو در ۳۱۶ گوهر پیدا شد:
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۱۵ - حکایت شیخ سری
نقل آمد از کبار اولیا
از سری آن سرور اهل صفا
رهنمای سالکان را ه دین
آن ولی خاص رب العالمین
داشت در بغداد روزی مجلسی
جمع گشته خاص و عام آنجا بسی
بود او مشغول وعظ و پند خلق
بهر حق نه از برای نان و دلق
از ندیمان خلیفه یک جوان
با رخ چون ماه و قد دلستان
خادمان و نایبان از پیش و پس
با تجمل او سواره بر فرس
بود احمد نام آن زیبا جوان
می گذشت از پیش آن مجلس چنان
باش گفتا تا درین مجلس رویم
پند این مرد خدا را بشنویم
ما به جایی که نمی باید شدن
خود بسی رفتیم بهر شغل تن
دل از آنجا این زمان بگرفته است
می رویم آنجا که جان آشفته است
پس فرود آمد در آن مجلس نشست
مستمع گشت و در گفتار بست
شیخ مشغول نصیحت بود و پند
جان خلقان می رهانی د از گزند
در میان آ ن سخنها شیخ گفت
کاندرین عالم هویدا و نهفت
در ضعیفی همچو انسان هیچ نیست
گر چه در معنی جهان زو در کمی است
همچو انسان با خدا از نوع خلق
کس نشد عاصی ز بهر فرج و دلق
هست انسان قابل هر نیک و بد
زان شود گاهی فرشته گاه دد
چون نکو گردد چنان گردد نکو
که ملک را رشک آید هم از او
حاش للّه چونکه بد شد آدمی
از همه دیو و دد آمد در کمی
بل اضل در شأن او نازل بود
از همه انعام او پستر شود
ننگ آید جمله را از صحبتش
می شمارد دیو و دد بی غیرتش
زانکه انسان بهر عرفان آمدست
ترک آن کرده پی شهوت شدست
چون که او مقصود خلقت را گذاشت
رایت عصیان به عالم برفراشت
او ز فطرت از هوی سر زیر شد
کار آن بیچاره بی تدبیر شد
سلطنت بگذاشت اکنون کد کند
نیک پندار د و لیکن بد کند
زین عجبتر نیست در عالم یقین
بنگر آخر گر تو داری درد دین
کز خدا با این ضعیفی آدمی
چون نمی ترسد شود عاصی همی
این سخن بر جان احمد همچو تیر
از کمان شیخ آمد دلپذیر
گریه ها کرد آنکه تا بیهوش شد
همچو مستان واله و مدهوش شد
بعد از آن برخاست زار و ناتوان
سوی خانۀ خویش شد گریه کنان
آن شب و آن روز را از سوز و درد
هم نگفت او هیچ و هم چیزی نخورد
روز دیگر خود پیاده آمد او
با دل اندوهگین و زرد رو
با دل پر درد در مجلس نشست
بود مخمور و دگر شد باز مست
چونکه مجلس گشت آخر بیقرار
شد به سوی خانه، دل پردرد یار
سرد او را شد دل از کار جهان
بود کارش در جهان ناله و فغان
آمد آن بیخود دگر روز سیم
پا و سر در راه عشقش کرده گم
با رخ چون زعفران و دیده تر
بود تنها و پیاده بیخبر
اندر آن مجلس میان خلق باز
آمد و بنشست با سوز و نیاز
داشت گوش و هوش با گفتار شیخ
تا مگر بویی برد ز اسرار شیخ
چونکه مجلس شد تمام آ مد به پیش
تا کند با شیخ عرض حال خویش
گفت ای استاد استادان دین
پیشوای جمله ارباب یقین
روز اول چونکه گفتی این سخن
گشت اندر گردنم همچون رسن
آن سخن کلی مرا بگرفته است
با دل م صد راز پنهان گفته است
کار دنیا بر دل من سرد شد
جان عشر ت جوی من پر درد شد
من همی خواهم که گیرم خلوتی
وز همه خلقان بجویم عزلتی
دیده را بر بندم از کار جهان
ترک گویم مال و ملک و خان و مان
شرح راه فقر و سیر سالکان
بازگو اطوار و درد رهروان
شیخ گفت او را چه ره جویی بجو
یا شریعت یا طریقت بازگو
یا طریق خاص گویم یا که عام
هر چه می خواهی بخواه ای نیکنام
گفت راز هر دو کن با من بیان
تا مگر گردم ز هر دو رازدان
گفت راه عام اول گویمت
در شریعت ز آب رحمت شویمت
رو نماز پنج وقت ای مرد کار
بی تعلل با جماعت می گزار
گر بود مالت زکوة مال ده
روزۀ سی روزه ای از خود بنه
استطاعت گر بود بگزار حج
ور نباشد نیست بر تو خود حرج
ور تو راه خاص جویی ای پسر
ترک دنیای دنی گو سربسر
دست از کار جهان کلی بشوی
اندک و بسیار از دنیا مجوی
ترک فرزند و زن و احباب گو
ترک مال و جملۀ اسباب گو
ترک خودبینی کن و بینام باش
بگذر از آسا ی ش و رعنا مباش
گر دهندت مال و دنیای بسی
رد کن و مپذیر چیزی از ک س ی
دایماً می باش با یاد خدا
ساز از درد و غمش جان را فدا
با تو گفتم من بیان هر دو راه
خود تو دانی این بود راه اله
چون شنید احمد ز مرشد این بیان
آمد او بیرون از آنجا در زمان
بیخودانه روی در صحرا نهاد
فارغ از غم با خیال دوست شاد
روز دیگر ناگه ان یک پیره زن
مو کنان و رو خراشان نعره زن
پیش شیخ آمد بگفتا ای امام
رهبر خلق جهان از خاص و عام
بود فرزندی مرا تازه جوان
با قد و بالای چون سرو روان
بود عالی همت و بس با حیا
خوب روی و خوب خلق و باصفا
آمد او روزی خرامان شاد بخت
یک زمان در مجلس وعظت نشست
هم از آن مجلس گدازان بازگشت
خود نگفت او هیچ با ما سرگذشت
چند روزی شد که اکنون غایب است
شوق او بر جان و بر دل غالب است
من نمی دانم چه شد احوال او
گشته ام جویای او من کوبکو
زنده و مرده نمی یابم نشان
چیست تدبیر من ای شیخ جهان
سوخت جانم در فراق او تمام
چارۀ کارم بکن ای نیکنام
کرد زن بسیار زاری و فغان
گشت آب از چشمۀ چشمش روان
رحم آمد شیخ را بر گریه اش
گفت ای مادر مشو ناخوش منش
هیچ دلتنگی مکن جز خیر نیست
حال فرزند تو من گویم که چیست
دامنش درد طلب بگرفته است
جانش از سودای عشق آشفته است
او ز کار و بار دنیا سیر شد
از وجود خود بکل دلگیر شد
ترک دنیا و اهل دنیا گفته است
سالک راه حقیقت گشته است
چونکه آید پیش ما بار دگر
کس فرستم تا ترا گوید خبر
پیره زن شد سوی خانه بیقرار
از غ م فرزند گریان زار زار
تو چه دانی حال زار عاشقان
درد بیدرمان و سوز بیدلان
قدر اهل درد داند اهل درد
هر کرا دردی نباشد نی ست مرد
هر که گردد مبتلا اندر فراق
او شناسد سوز ودرد اشتیاق
گر چنین حالی شود پیدا ترا
با تو گوید شرح درد بیدوا
درد و سوز عشق را درمان مجوی
پیش عاشق از سرو سامان مگوی
یکزمان بگذار شرح درد عشق
بازگو سوز دل آن مرد عشق
آن جوان از درد و سوز شوق حق
روز و شب در گریه و آه و قلق
در فراق آن جوان پاکباز
پیره زن پیوسته در سوز و گ د از
تو که بیدردی چه دانی درد را
عاشقان را درد بهتر از دوا
عاشق حق گشته آن یک بی سخن
عاشق عاشق شده آن پیر ه زن
هر یکی گشته ز دیگر جام مست
هر یکی را باده نوعی دیگر است
چون برآمد مدتی آمد نهان
پیش شیخ خویشتن آن نوجوان
رنگ گلنارش شده چون زعفران
از ریاضت بس ضعیف و ناتوان
گشته گردآلود روی مهوشش
درهم و ژولیده موی دلکشش
در بر افکنده پلاس کهنه ای
کرده غم دیوار عمرش رخنه ای
گشته بالای چو سرو او دوتا
چهرۀ او دوستان را غم فزا
آب حسرت از دو چشم او روان
از غمش شست ه دل از جان و جهان
گفت خادم را سری کای مرد کار
اول احمد را به پیش من بیار
پس برو آن پیره زن را گو خبر
تا بیاید بنگرد روی پسر
خادم آوردش روان در پیش پیر
ساختش از خوان احسان بهره گیر
بعد از آن آن زال را کرده خبر
آمدند اهل و عیالش سر به سر
احمد آنجا می شنید گفت و گوی
زان نفس می داد دل را شستشوی
کآمدش صو ت کسان خود به گ وش
کز فراق او همی کردند جوش
خواس ت احمد سوی صحرا بازگشت
زانکه جا بودش در آن صحرا و دشت
گفت زن او را مرا در زندگی
بیوه کردی نیستت شرمندگی
س ا ختی فرزند دلبندم یتیم
کی پسندد اینچنین کاری کریم
چون پسر خواهد ترا من چون کنم
دیده و دل تا به کی پر خون کنم
من ندارم طاقت این دردسر
گر نمی آیی پسر با خود ببر
احمدش گفتا مشو اندوهگین
می برم فرزند تو فارغ نشین
جامۀ نیکو برون کرد از پسر
پس پلاس کهنه افکندش ببر
کهنه زنبیلی به دست او نهاد
با پسر گفتا روان شو همچو باد
مادر فرزند چون آن حال دید
سخت بیطاقت شد وعقلش پرید
گفت با احمد که فرزندم گذار
من ندارم طاقت این کار و بار
در زمان فرزند خود را در ربود
بس عجایب حالت او را رخ نمود
زن چو احمد را به راه عشق حق
دید از خلق جهان برده سبق
عشق او چون دید هر دم بر مزید
کردکلی آن زمان قطع امید
درد احمد در دل زن کار کرد
شددلش زین گفت و گو یکباره سرد
گفت زن گیرم وکیلت بی سخن
تا ا گر خواهی گشاید پای من
خود جواب زن بگفت و بازگشت
روی بر صحرا نهاد و کوه و دشت
مدتی رفت و نیامد زو خبر
کس ندانست او کجا دارد مقر
بعد ماه چند در پیش سری
یک شبی آمد فقیری بر دری
گفت ای شیخ زم ا ن احمد مرا
گفت رو با شیخ گو ای پیشوا
جان به لب آمد مرا دریاب زود
گر چه نبود وقت مردن چاره سود
زنده بودم در جهان از بوی تو
جان سپارم عاقبت بر روی تو
در زمان برخاست شیخ نامدار
رفت تا بیند که او را چیست کار
اوفتاده دید احمد را به خاک
در درون گور خانه دردناک
نی به زیرش فرش و نی بالین به سر
آمده جان بر لب و تشنه جگر
شیخ آمد بر سرش بنشست زود
از غم احمد دلش پر درد بود
بود جانش بر لب و جنبان زبان
مستمع شد تا چه می گوید نهان
می شنید آهسته می گفت آن زمان
بهر روزی اینچنین کردم چنان
پس سرش ا ز خاک شیخ اوستاد
پاک کرد و بر کنار خود نهاد
چشم را بگشاد احمد شیخ دید
گفت ای استاد وقت آن رسید
کز غم دنیا بکل یابم فراغ
درکشم از بادۀ شادی ایاغ
می برم جان زین جهان پر جفا
همرهم همت کن ای کان وفا
احمد آمد پیش شیخ اوستاد
دست و پای شیخ را او بوسه داد
گفت شیخا آن چنان که جان ما
وارهانیدی از این ظلمت سرا
جان و دل از رنج در راحت فتاد
در دو عالم حق ترا راحت دهاد
شیخ و احمد هر دو مشغول سخن
ناگهان آ مد دوان آن پیره زن
بود احمد را عیال و یک پسر
بود سالش پنج و شش یا بیشتر
هر دو را آورد با خود آن زمان
هر سه با هم گریه و زاری کنان
چشم مادر چونکه بر احمد فتاد
پس عجب حالی در آندم دست داد
دید فرزندی چنان خوب و لطیف
موی ژولیده رخش زرد و نحیف
آنچنان تازه جوانی همچو جان
همچو مویی گشته زار و ناتوان
نعره زد خود را به پایش درفکند
گفت آخر جان مادر تا به چند
می بسوزی جان این بیچاره را
رحم ناری بر خود و بر ما چرا
مادر از سویی چنان گریه کنان
زن ز یک سوی دگر نعره زنان
کودک از سویی به فریاد وفغان
رفته آه هر یکی تا آسمان
کودکش افتاد در پای پدر
شد سری گریان ز حال آن پسر
اهل مجلس جمله گریان زار و زار
شد در آن ساعت قیامت آشکار
آتشی افتاد در جان همه
در خروش آمد ملک زین دمدمه
کوشش بسیار کرده تا دمی
آورند او را سوی خانه همی
خود نکرد آ ن قول ایشان را قبول
بلکه از گفتار ایشان شد ملول
هر که دارد این طلب در راه حق
می برد از طالبان بی شک سبق
این چنین در راه حق باید شدن
ترک کردن خانه و فرزند و زن
هر چه از حق دور می سازد ترا
بت شمار آنرا تو در راه خدا
هر چه گردد مانع راه خدا
گر نگویی ترک آن باشد خطا
گفت احمد شیخ دین را ای امام
مقتدا و رهنمای خاص و عام
از چه فرمودید ایشان را خبر
کار ما خواهد زیان شد سر بسر
شیخ فرمودند مادر پیش ازین
آمد و می کرد زاریها چنین
رحمم آمد پس پذیرفتم ازو
تا ترا با او نمایم روبرو
این خبر کردن کجا بی حکمت است
هر چه کامل کرد عین رحمت است
می کند تعلیم سالک پیر راه
یعنی ار تو می روی را اله
همت عالی چنین باید ترا
تا شوی لایق به توحید خدا
این بگفت و شد نفس زو منقطع
شد حجاب تن ز روحش مرتفع
پس سری نالان و گریان و حزین
رفت سوی شهر با جان غمین
تا بسازد ساز تجهیز و کفن
آن شهید عشق جانان را به فن
دید خلقی را که می آید برون
از درون شهر دل پر درد و خون
شیخ پرسید از یکی کآخر کجا
می روند این خلق برگو ماجرا
گفت او مر شیخ را کای پرهنر
نیست گویی خود شما را این خبر
دوش آمد ز آسمان شیخا ندا
هر که خواهد بر ولی خاص ما
تا گزارد او نماز ی گو برو
سوی گورستان شود ویرانه جو
جلمه خلق شهر با سوز و گداز
می روند آنجا که بگزارند نماز
اینچنین شد حال آ ن مردانه مرد
در طلب جان را به حق تسلیم کرد
چون درین ره کرد ترک آرزو
داستان شد در طریقت جست او
این چه عشق است و چه ذوق است و طلب
این چه سوز است و نیاز بوالعجب
طالبان را این سخن پیر رهست
این کسی داند که جانش آگهست
تو گمان داری که مرد طالبی
بر طلبکاران عالم غالبی
کو ترا ترک هوی ها و هوس
کو خلاف نفس در ره یکنفس
ترک عجب و کبر و خودیینیت کو
نیستی و عجز و مسکینیت کو
ترک خورد روز و خواب شب کجاست
آه سرد و نالۀ یا رب کجاست
نالۀ جانسوز و دردآلود کو
روی زرد و اشک خون پالود کو
زاری و درد و فغان و آه کو
ترک ملک و حرص مال و جاه کو
هر که غالب گشت بر نفس و هوی
اوست بی شک طالب راه خدا
هر که درد عشق سوزد دامنش
جان و دل بگرفته از ما و منش
هر کرا درد ریاضت تافته است
هر که بی شرک است ایمان یافته است
گر ز وصل دوست خواهی برگ و ساز
هر چه داری در ره جانان بباز
هستی خود ساز وقف نیستی
نیست چون گشتی بدانی کیستی
رو فدای عشق او کن جان و دل
عاشقانه خودپرستی را بهل
از سری آن سرور اهل صفا
رهنمای سالکان را ه دین
آن ولی خاص رب العالمین
داشت در بغداد روزی مجلسی
جمع گشته خاص و عام آنجا بسی
بود او مشغول وعظ و پند خلق
بهر حق نه از برای نان و دلق
از ندیمان خلیفه یک جوان
با رخ چون ماه و قد دلستان
خادمان و نایبان از پیش و پس
با تجمل او سواره بر فرس
بود احمد نام آن زیبا جوان
می گذشت از پیش آن مجلس چنان
باش گفتا تا درین مجلس رویم
پند این مرد خدا را بشنویم
ما به جایی که نمی باید شدن
خود بسی رفتیم بهر شغل تن
دل از آنجا این زمان بگرفته است
می رویم آنجا که جان آشفته است
پس فرود آمد در آن مجلس نشست
مستمع گشت و در گفتار بست
شیخ مشغول نصیحت بود و پند
جان خلقان می رهانی د از گزند
در میان آ ن سخنها شیخ گفت
کاندرین عالم هویدا و نهفت
در ضعیفی همچو انسان هیچ نیست
گر چه در معنی جهان زو در کمی است
همچو انسان با خدا از نوع خلق
کس نشد عاصی ز بهر فرج و دلق
هست انسان قابل هر نیک و بد
زان شود گاهی فرشته گاه دد
چون نکو گردد چنان گردد نکو
که ملک را رشک آید هم از او
حاش للّه چونکه بد شد آدمی
از همه دیو و دد آمد در کمی
بل اضل در شأن او نازل بود
از همه انعام او پستر شود
ننگ آید جمله را از صحبتش
می شمارد دیو و دد بی غیرتش
زانکه انسان بهر عرفان آمدست
ترک آن کرده پی شهوت شدست
چون که او مقصود خلقت را گذاشت
رایت عصیان به عالم برفراشت
او ز فطرت از هوی سر زیر شد
کار آن بیچاره بی تدبیر شد
سلطنت بگذاشت اکنون کد کند
نیک پندار د و لیکن بد کند
زین عجبتر نیست در عالم یقین
بنگر آخر گر تو داری درد دین
کز خدا با این ضعیفی آدمی
چون نمی ترسد شود عاصی همی
این سخن بر جان احمد همچو تیر
از کمان شیخ آمد دلپذیر
گریه ها کرد آنکه تا بیهوش شد
همچو مستان واله و مدهوش شد
بعد از آن برخاست زار و ناتوان
سوی خانۀ خویش شد گریه کنان
آن شب و آن روز را از سوز و درد
هم نگفت او هیچ و هم چیزی نخورد
روز دیگر خود پیاده آمد او
با دل اندوهگین و زرد رو
با دل پر درد در مجلس نشست
بود مخمور و دگر شد باز مست
چونکه مجلس گشت آخر بیقرار
شد به سوی خانه، دل پردرد یار
سرد او را شد دل از کار جهان
بود کارش در جهان ناله و فغان
آمد آن بیخود دگر روز سیم
پا و سر در راه عشقش کرده گم
با رخ چون زعفران و دیده تر
بود تنها و پیاده بیخبر
اندر آن مجلس میان خلق باز
آمد و بنشست با سوز و نیاز
داشت گوش و هوش با گفتار شیخ
تا مگر بویی برد ز اسرار شیخ
چونکه مجلس شد تمام آ مد به پیش
تا کند با شیخ عرض حال خویش
گفت ای استاد استادان دین
پیشوای جمله ارباب یقین
روز اول چونکه گفتی این سخن
گشت اندر گردنم همچون رسن
آن سخن کلی مرا بگرفته است
با دل م صد راز پنهان گفته است
کار دنیا بر دل من سرد شد
جان عشر ت جوی من پر درد شد
من همی خواهم که گیرم خلوتی
وز همه خلقان بجویم عزلتی
دیده را بر بندم از کار جهان
ترک گویم مال و ملک و خان و مان
شرح راه فقر و سیر سالکان
بازگو اطوار و درد رهروان
شیخ گفت او را چه ره جویی بجو
یا شریعت یا طریقت بازگو
یا طریق خاص گویم یا که عام
هر چه می خواهی بخواه ای نیکنام
گفت راز هر دو کن با من بیان
تا مگر گردم ز هر دو رازدان
گفت راه عام اول گویمت
در شریعت ز آب رحمت شویمت
رو نماز پنج وقت ای مرد کار
بی تعلل با جماعت می گزار
گر بود مالت زکوة مال ده
روزۀ سی روزه ای از خود بنه
استطاعت گر بود بگزار حج
ور نباشد نیست بر تو خود حرج
ور تو راه خاص جویی ای پسر
ترک دنیای دنی گو سربسر
دست از کار جهان کلی بشوی
اندک و بسیار از دنیا مجوی
ترک فرزند و زن و احباب گو
ترک مال و جملۀ اسباب گو
ترک خودبینی کن و بینام باش
بگذر از آسا ی ش و رعنا مباش
گر دهندت مال و دنیای بسی
رد کن و مپذیر چیزی از ک س ی
دایماً می باش با یاد خدا
ساز از درد و غمش جان را فدا
با تو گفتم من بیان هر دو راه
خود تو دانی این بود راه اله
چون شنید احمد ز مرشد این بیان
آمد او بیرون از آنجا در زمان
بیخودانه روی در صحرا نهاد
فارغ از غم با خیال دوست شاد
روز دیگر ناگه ان یک پیره زن
مو کنان و رو خراشان نعره زن
پیش شیخ آمد بگفتا ای امام
رهبر خلق جهان از خاص و عام
بود فرزندی مرا تازه جوان
با قد و بالای چون سرو روان
بود عالی همت و بس با حیا
خوب روی و خوب خلق و باصفا
آمد او روزی خرامان شاد بخت
یک زمان در مجلس وعظت نشست
هم از آن مجلس گدازان بازگشت
خود نگفت او هیچ با ما سرگذشت
چند روزی شد که اکنون غایب است
شوق او بر جان و بر دل غالب است
من نمی دانم چه شد احوال او
گشته ام جویای او من کوبکو
زنده و مرده نمی یابم نشان
چیست تدبیر من ای شیخ جهان
سوخت جانم در فراق او تمام
چارۀ کارم بکن ای نیکنام
کرد زن بسیار زاری و فغان
گشت آب از چشمۀ چشمش روان
رحم آمد شیخ را بر گریه اش
گفت ای مادر مشو ناخوش منش
هیچ دلتنگی مکن جز خیر نیست
حال فرزند تو من گویم که چیست
دامنش درد طلب بگرفته است
جانش از سودای عشق آشفته است
او ز کار و بار دنیا سیر شد
از وجود خود بکل دلگیر شد
ترک دنیا و اهل دنیا گفته است
سالک راه حقیقت گشته است
چونکه آید پیش ما بار دگر
کس فرستم تا ترا گوید خبر
پیره زن شد سوی خانه بیقرار
از غ م فرزند گریان زار زار
تو چه دانی حال زار عاشقان
درد بیدرمان و سوز بیدلان
قدر اهل درد داند اهل درد
هر کرا دردی نباشد نی ست مرد
هر که گردد مبتلا اندر فراق
او شناسد سوز ودرد اشتیاق
گر چنین حالی شود پیدا ترا
با تو گوید شرح درد بیدوا
درد و سوز عشق را درمان مجوی
پیش عاشق از سرو سامان مگوی
یکزمان بگذار شرح درد عشق
بازگو سوز دل آن مرد عشق
آن جوان از درد و سوز شوق حق
روز و شب در گریه و آه و قلق
در فراق آن جوان پاکباز
پیره زن پیوسته در سوز و گ د از
تو که بیدردی چه دانی درد را
عاشقان را درد بهتر از دوا
عاشق حق گشته آن یک بی سخن
عاشق عاشق شده آن پیر ه زن
هر یکی گشته ز دیگر جام مست
هر یکی را باده نوعی دیگر است
چون برآمد مدتی آمد نهان
پیش شیخ خویشتن آن نوجوان
رنگ گلنارش شده چون زعفران
از ریاضت بس ضعیف و ناتوان
گشته گردآلود روی مهوشش
درهم و ژولیده موی دلکشش
در بر افکنده پلاس کهنه ای
کرده غم دیوار عمرش رخنه ای
گشته بالای چو سرو او دوتا
چهرۀ او دوستان را غم فزا
آب حسرت از دو چشم او روان
از غمش شست ه دل از جان و جهان
گفت خادم را سری کای مرد کار
اول احمد را به پیش من بیار
پس برو آن پیره زن را گو خبر
تا بیاید بنگرد روی پسر
خادم آوردش روان در پیش پیر
ساختش از خوان احسان بهره گیر
بعد از آن آن زال را کرده خبر
آمدند اهل و عیالش سر به سر
احمد آنجا می شنید گفت و گوی
زان نفس می داد دل را شستشوی
کآمدش صو ت کسان خود به گ وش
کز فراق او همی کردند جوش
خواس ت احمد سوی صحرا بازگشت
زانکه جا بودش در آن صحرا و دشت
گفت زن او را مرا در زندگی
بیوه کردی نیستت شرمندگی
س ا ختی فرزند دلبندم یتیم
کی پسندد اینچنین کاری کریم
چون پسر خواهد ترا من چون کنم
دیده و دل تا به کی پر خون کنم
من ندارم طاقت این دردسر
گر نمی آیی پسر با خود ببر
احمدش گفتا مشو اندوهگین
می برم فرزند تو فارغ نشین
جامۀ نیکو برون کرد از پسر
پس پلاس کهنه افکندش ببر
کهنه زنبیلی به دست او نهاد
با پسر گفتا روان شو همچو باد
مادر فرزند چون آن حال دید
سخت بیطاقت شد وعقلش پرید
گفت با احمد که فرزندم گذار
من ندارم طاقت این کار و بار
در زمان فرزند خود را در ربود
بس عجایب حالت او را رخ نمود
زن چو احمد را به راه عشق حق
دید از خلق جهان برده سبق
عشق او چون دید هر دم بر مزید
کردکلی آن زمان قطع امید
درد احمد در دل زن کار کرد
شددلش زین گفت و گو یکباره سرد
گفت زن گیرم وکیلت بی سخن
تا ا گر خواهی گشاید پای من
خود جواب زن بگفت و بازگشت
روی بر صحرا نهاد و کوه و دشت
مدتی رفت و نیامد زو خبر
کس ندانست او کجا دارد مقر
بعد ماه چند در پیش سری
یک شبی آمد فقیری بر دری
گفت ای شیخ زم ا ن احمد مرا
گفت رو با شیخ گو ای پیشوا
جان به لب آمد مرا دریاب زود
گر چه نبود وقت مردن چاره سود
زنده بودم در جهان از بوی تو
جان سپارم عاقبت بر روی تو
در زمان برخاست شیخ نامدار
رفت تا بیند که او را چیست کار
اوفتاده دید احمد را به خاک
در درون گور خانه دردناک
نی به زیرش فرش و نی بالین به سر
آمده جان بر لب و تشنه جگر
شیخ آمد بر سرش بنشست زود
از غم احمد دلش پر درد بود
بود جانش بر لب و جنبان زبان
مستمع شد تا چه می گوید نهان
می شنید آهسته می گفت آن زمان
بهر روزی اینچنین کردم چنان
پس سرش ا ز خاک شیخ اوستاد
پاک کرد و بر کنار خود نهاد
چشم را بگشاد احمد شیخ دید
گفت ای استاد وقت آن رسید
کز غم دنیا بکل یابم فراغ
درکشم از بادۀ شادی ایاغ
می برم جان زین جهان پر جفا
همرهم همت کن ای کان وفا
احمد آمد پیش شیخ اوستاد
دست و پای شیخ را او بوسه داد
گفت شیخا آن چنان که جان ما
وارهانیدی از این ظلمت سرا
جان و دل از رنج در راحت فتاد
در دو عالم حق ترا راحت دهاد
شیخ و احمد هر دو مشغول سخن
ناگهان آ مد دوان آن پیره زن
بود احمد را عیال و یک پسر
بود سالش پنج و شش یا بیشتر
هر دو را آورد با خود آن زمان
هر سه با هم گریه و زاری کنان
چشم مادر چونکه بر احمد فتاد
پس عجب حالی در آندم دست داد
دید فرزندی چنان خوب و لطیف
موی ژولیده رخش زرد و نحیف
آنچنان تازه جوانی همچو جان
همچو مویی گشته زار و ناتوان
نعره زد خود را به پایش درفکند
گفت آخر جان مادر تا به چند
می بسوزی جان این بیچاره را
رحم ناری بر خود و بر ما چرا
مادر از سویی چنان گریه کنان
زن ز یک سوی دگر نعره زنان
کودک از سویی به فریاد وفغان
رفته آه هر یکی تا آسمان
کودکش افتاد در پای پدر
شد سری گریان ز حال آن پسر
اهل مجلس جمله گریان زار و زار
شد در آن ساعت قیامت آشکار
آتشی افتاد در جان همه
در خروش آمد ملک زین دمدمه
کوشش بسیار کرده تا دمی
آورند او را سوی خانه همی
خود نکرد آ ن قول ایشان را قبول
بلکه از گفتار ایشان شد ملول
هر که دارد این طلب در راه حق
می برد از طالبان بی شک سبق
این چنین در راه حق باید شدن
ترک کردن خانه و فرزند و زن
هر چه از حق دور می سازد ترا
بت شمار آنرا تو در راه خدا
هر چه گردد مانع راه خدا
گر نگویی ترک آن باشد خطا
گفت احمد شیخ دین را ای امام
مقتدا و رهنمای خاص و عام
از چه فرمودید ایشان را خبر
کار ما خواهد زیان شد سر بسر
شیخ فرمودند مادر پیش ازین
آمد و می کرد زاریها چنین
رحمم آمد پس پذیرفتم ازو
تا ترا با او نمایم روبرو
این خبر کردن کجا بی حکمت است
هر چه کامل کرد عین رحمت است
می کند تعلیم سالک پیر راه
یعنی ار تو می روی را اله
همت عالی چنین باید ترا
تا شوی لایق به توحید خدا
این بگفت و شد نفس زو منقطع
شد حجاب تن ز روحش مرتفع
پس سری نالان و گریان و حزین
رفت سوی شهر با جان غمین
تا بسازد ساز تجهیز و کفن
آن شهید عشق جانان را به فن
دید خلقی را که می آید برون
از درون شهر دل پر درد و خون
شیخ پرسید از یکی کآخر کجا
می روند این خلق برگو ماجرا
گفت او مر شیخ را کای پرهنر
نیست گویی خود شما را این خبر
دوش آمد ز آسمان شیخا ندا
هر که خواهد بر ولی خاص ما
تا گزارد او نماز ی گو برو
سوی گورستان شود ویرانه جو
جلمه خلق شهر با سوز و گداز
می روند آنجا که بگزارند نماز
اینچنین شد حال آ ن مردانه مرد
در طلب جان را به حق تسلیم کرد
چون درین ره کرد ترک آرزو
داستان شد در طریقت جست او
این چه عشق است و چه ذوق است و طلب
این چه سوز است و نیاز بوالعجب
طالبان را این سخن پیر رهست
این کسی داند که جانش آگهست
تو گمان داری که مرد طالبی
بر طلبکاران عالم غالبی
کو ترا ترک هوی ها و هوس
کو خلاف نفس در ره یکنفس
ترک عجب و کبر و خودیینیت کو
نیستی و عجز و مسکینیت کو
ترک خورد روز و خواب شب کجاست
آه سرد و نالۀ یا رب کجاست
نالۀ جانسوز و دردآلود کو
روی زرد و اشک خون پالود کو
زاری و درد و فغان و آه کو
ترک ملک و حرص مال و جاه کو
هر که غالب گشت بر نفس و هوی
اوست بی شک طالب راه خدا
هر که درد عشق سوزد دامنش
جان و دل بگرفته از ما و منش
هر کرا درد ریاضت تافته است
هر که بی شرک است ایمان یافته است
گر ز وصل دوست خواهی برگ و ساز
هر چه داری در ره جانان بباز
هستی خود ساز وقف نیستی
نیست چون گشتی بدانی کیستی
رو فدای عشق او کن جان و دل
عاشقانه خودپرستی را بهل
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۳۸ - حکایت حسن بصری
مقتدای دین حسن خیر الانام
آنکه شهر بصره شد او را مقام
داشت در همسایه یک آتشپرست
نام او شمعون و چون پروانه مست
گشت او بیمار و در نزع اوفتاد
شد از آن اگاه شیخ اوستاد
شیخ عالم قطب آفاق جهان
رفت تا شمعون ببیند در زمان
چون به بالینش شد و پرسید حال
دید زار و ناتوان همچون هلال
دود آتش کرده رویش را سیاه
عمر او رفته، شده کارش تباه
رحم آمد شیخ را بر حال او
در چنین دم زانچنان احوال او
چونکه مهر شیخ جنبیدن گرفت
بحر افضالش خروشیدن گرفت
شیخ گفتا عاقبت از حق بترس
خویش را زین فعل خود فریا د رس
در میان دود آتش سالها
کرده ای ضایع تو عمر پربها
وقت آن آمد که گردی حق پرست
ز آتش سوزنده واداری تو دست
شو مسلمان و به حق ایمان بیار
تا ببخشد بر تو فضل کردگار
گفت شمعونش که ای شیخ عزیز
باز میدارد ز اسلامم سه چیز
گر نبودی این سه مؤمن می شدم
در ره حق چون تو موقن می شدم
اول آنکه ذم دنیا می کنند
روز و شب اندر پی او می دوند
وان دگر گویند حق دان مرگ را
خود نمی ساز ن د ساز و برگ را
پس سیوم گویند دیدار خدا
مؤمنان را حق بود روز جزا
هیچ کاری که رضای حق در اوست
می نسازند از برای دید دوست
کبر مقتاً را فرامش کرده اند
تا چه باطل در خیال آورده اند
رهزن راهست قول بیعمل
گفت بیکردار را نبود محل
آنچه می گویند گر باشد چنان
فعل هم باید بود در خورد آن
گر نباشد از چه باشد گفتنش
مشکلم اینست بشنو از منش
شیخ گفتا کاین نشان آشناست
این همه بیگانگی آخر چراست
مؤمنان را هست اقراری به حق
نیست باطل بیعمل گفتار حق
بوده ای هفتاد سال آتشپرست
خودنداری غیر باد این دم به دست
حق تو آتش نمی آرد به جا
گر در آیی همچو من سوزد ترا
گر بدارد حق نخواهد سوختن
آتش سوزنده یک مویم ز تن
خوش بیا تا دست بر آتش نه اد
تا یقین گردد ازین شک وارهیم
شیخ دست خویش بر آتش نه اد
شعله ای در جان شمعون اوفتاد
یکس ر مویش نشد آزرده زان
چونکه شمعون دید احوال چنان
صبح دولت در دل شمعون دمید
ذوق ایمان گشت در جانش پدید
گفت شیخا چیست تدبیرم بگو
چاره ام کن زانکه هستم چاره جو
شیخ گفتش شو مسلمان این زمان
چارۀ تو این بود تحقیق دان
گفت شمعون شیخ را حجت بده
خط خود را هم بر آن حجت بنه
که عقوبت نبودم در آخرت
حق ببخشد جمله کفر و م ع صیت
در زمان آن شیخ خطی درنوشت
که نگیرد حق ترا ز آن فعل زشت
گفت شمعونش ع د ول بصره کو
تا گواهی ها نویسندم بر او
هم بگفت شیخ بنوشتند زود
آن زمان شمعون بسی زاری نمود
ناله ها و گریه ها بسیار کرد
آمد از افغان او دلها بدرد
دین پذیرفت و به اسلام آمد او
از صفای ذوق ایمان برد بو
پس حسن را این وصیت کرد زود
وقت مردن بین چه اخلاصی نمود
چون بمیرم گفت فرما تا مرا
پاکشویی شوید ای بحر صفا
پس مرا بر دست خود در خاک نه
خط که بنوشتی به دست من بده
تا مرا حجت بود پیش خدا
تا بود این خط امان جان مرا
شیخ گفتش این وصیتها تمام
کرده ام از تو قبول ای خوش پیام
چون شنید از شیخ شمعون این جواب
دیده ها بر هم نهاد و شد به خواب
در زمان جان را به حق تسلیم کرد
شد به حضرت با دل پر سوز و درد
صدق و اخلاصش نگر ای مرد راه
قول و فعلش هست بر حالش گواه
قول کامل بین چو کرد از جان قبول
نی چرا گفت و نه چون چون بوالفضول
هر که قول اهل حق تصدیق کرد
شاد گشت و وارهید از رنج و درد
شیخ گفتش تا بشویندش بساز
کرد بر وی شیخ و اصحابش نماز
بعد از آن کاغذ به دست او بداد
پس به دست خویش در گو ر ش نهاد
از سر اخلاص چون آ مد به راه
صدق بردش کشکشان تا پیشگاه
بدگمانی کفر باشد در طریق
صدق رهرو را بود نعم الرقیق
شیخ را ز اندیشه آن شب هیچ خواب
نامد اندر چشم و بودش اضطراب
هر زمان با خویش می گفت این چه بود
بس عجب سودا که ما را رخ نمود
من که در دریای حیرت غرقه ام
می ندانم کز کدامین فرقه ام
چون بگیرم دست دیگر غرقه را
از چه کردم حکم بر ملک خدا
چونکه در ملک خودم هم دست نیست
خط به ملک حق نوشتن بهر چیست
از چه گشتم من به راه حق فضول
بار او را من چرا گشتم حمول
اندرین اندیشه خوابش در ربود
روح او در روضه جولانی نمود
دید شمعون را خرامان در بهشت
در درون مرغزاری جانسرشت
بود تاجی از مرصع بر سرش
حلۀ نیکو و تازه در برش
شیخ پرسیدش که بر گو حال چیست
آنچه می بینم ز تو احوال چیست
گفت شمعونش چه می پرسی خبر
آنچه می بینی دو صد چندان دگر
جای ما حق در جوار خویش داد
در به روی من به فضل خود گشاد
پس ز عین لطف دیدارم نمود
کی توانم شرح دادن کان چه بود
آنچه فض ل ش کرد اندر حق من
کی به شرح و وصف آید ای حسن
فضل حق بی علت و بی غایت است
از کتاب فضلش این یک آیت است
چون برآرد بحر غفران موجها
محو گرداند گناه خلق را
از کمال رحمتت ای کردگار
مؤمن و کافر همه امیدوار
پیش کو ه عفو کاه جرم را
هیچ وزنی نیست ای رب الوری
گفت شمعون با حسن باری کنون
از ضمانی آمدی کلی برون
خط خود بستان به این حاجت نبود
هست بیحد رحمت و فضل ودود
چون حسن بیدار شد زان خواب خوش
کر د شادیها بسی زان خوش منش
در مناجات آمد و گفت ای خدا
نیست نومیدی مرا از بی رهی
جز به محض لطف و فضل کردگار
کس نمی یابد درین درگاه بار
نیست کس را اندرین درگه ز ی ان
چونکه سازی گبر را از محرمان
چونکه گبر کهنه را ره می دهی
نیست نومیدی مرا از بیرهی
بحر عفوت چونکه گردد موج زن
محو گرداند گناه مرد و زن
ناامیدی کفر دان در راه دین
آیت لاتقنطوا بشنو یقین
آیت غفاریش آمد گناه
بیگنه ظاهر نشد لطف اله
شد غنای او ز فقر ما عیان
مظهر صانع یقین مصنوع دان
ما به هم محتاج و از هم ما گزیر
آینه جودکریمان شد فقیر
آنکه شهر بصره شد او را مقام
داشت در همسایه یک آتشپرست
نام او شمعون و چون پروانه مست
گشت او بیمار و در نزع اوفتاد
شد از آن اگاه شیخ اوستاد
شیخ عالم قطب آفاق جهان
رفت تا شمعون ببیند در زمان
چون به بالینش شد و پرسید حال
دید زار و ناتوان همچون هلال
دود آتش کرده رویش را سیاه
عمر او رفته، شده کارش تباه
رحم آمد شیخ را بر حال او
در چنین دم زانچنان احوال او
چونکه مهر شیخ جنبیدن گرفت
بحر افضالش خروشیدن گرفت
شیخ گفتا عاقبت از حق بترس
خویش را زین فعل خود فریا د رس
در میان دود آتش سالها
کرده ای ضایع تو عمر پربها
وقت آن آمد که گردی حق پرست
ز آتش سوزنده واداری تو دست
شو مسلمان و به حق ایمان بیار
تا ببخشد بر تو فضل کردگار
گفت شمعونش که ای شیخ عزیز
باز میدارد ز اسلامم سه چیز
گر نبودی این سه مؤمن می شدم
در ره حق چون تو موقن می شدم
اول آنکه ذم دنیا می کنند
روز و شب اندر پی او می دوند
وان دگر گویند حق دان مرگ را
خود نمی ساز ن د ساز و برگ را
پس سیوم گویند دیدار خدا
مؤمنان را حق بود روز جزا
هیچ کاری که رضای حق در اوست
می نسازند از برای دید دوست
کبر مقتاً را فرامش کرده اند
تا چه باطل در خیال آورده اند
رهزن راهست قول بیعمل
گفت بیکردار را نبود محل
آنچه می گویند گر باشد چنان
فعل هم باید بود در خورد آن
گر نباشد از چه باشد گفتنش
مشکلم اینست بشنو از منش
شیخ گفتا کاین نشان آشناست
این همه بیگانگی آخر چراست
مؤمنان را هست اقراری به حق
نیست باطل بیعمل گفتار حق
بوده ای هفتاد سال آتشپرست
خودنداری غیر باد این دم به دست
حق تو آتش نمی آرد به جا
گر در آیی همچو من سوزد ترا
گر بدارد حق نخواهد سوختن
آتش سوزنده یک مویم ز تن
خوش بیا تا دست بر آتش نه اد
تا یقین گردد ازین شک وارهیم
شیخ دست خویش بر آتش نه اد
شعله ای در جان شمعون اوفتاد
یکس ر مویش نشد آزرده زان
چونکه شمعون دید احوال چنان
صبح دولت در دل شمعون دمید
ذوق ایمان گشت در جانش پدید
گفت شیخا چیست تدبیرم بگو
چاره ام کن زانکه هستم چاره جو
شیخ گفتش شو مسلمان این زمان
چارۀ تو این بود تحقیق دان
گفت شمعون شیخ را حجت بده
خط خود را هم بر آن حجت بنه
که عقوبت نبودم در آخرت
حق ببخشد جمله کفر و م ع صیت
در زمان آن شیخ خطی درنوشت
که نگیرد حق ترا ز آن فعل زشت
گفت شمعونش ع د ول بصره کو
تا گواهی ها نویسندم بر او
هم بگفت شیخ بنوشتند زود
آن زمان شمعون بسی زاری نمود
ناله ها و گریه ها بسیار کرد
آمد از افغان او دلها بدرد
دین پذیرفت و به اسلام آمد او
از صفای ذوق ایمان برد بو
پس حسن را این وصیت کرد زود
وقت مردن بین چه اخلاصی نمود
چون بمیرم گفت فرما تا مرا
پاکشویی شوید ای بحر صفا
پس مرا بر دست خود در خاک نه
خط که بنوشتی به دست من بده
تا مرا حجت بود پیش خدا
تا بود این خط امان جان مرا
شیخ گفتش این وصیتها تمام
کرده ام از تو قبول ای خوش پیام
چون شنید از شیخ شمعون این جواب
دیده ها بر هم نهاد و شد به خواب
در زمان جان را به حق تسلیم کرد
شد به حضرت با دل پر سوز و درد
صدق و اخلاصش نگر ای مرد راه
قول و فعلش هست بر حالش گواه
قول کامل بین چو کرد از جان قبول
نی چرا گفت و نه چون چون بوالفضول
هر که قول اهل حق تصدیق کرد
شاد گشت و وارهید از رنج و درد
شیخ گفتش تا بشویندش بساز
کرد بر وی شیخ و اصحابش نماز
بعد از آن کاغذ به دست او بداد
پس به دست خویش در گو ر ش نهاد
از سر اخلاص چون آ مد به راه
صدق بردش کشکشان تا پیشگاه
بدگمانی کفر باشد در طریق
صدق رهرو را بود نعم الرقیق
شیخ را ز اندیشه آن شب هیچ خواب
نامد اندر چشم و بودش اضطراب
هر زمان با خویش می گفت این چه بود
بس عجب سودا که ما را رخ نمود
من که در دریای حیرت غرقه ام
می ندانم کز کدامین فرقه ام
چون بگیرم دست دیگر غرقه را
از چه کردم حکم بر ملک خدا
چونکه در ملک خودم هم دست نیست
خط به ملک حق نوشتن بهر چیست
از چه گشتم من به راه حق فضول
بار او را من چرا گشتم حمول
اندرین اندیشه خوابش در ربود
روح او در روضه جولانی نمود
دید شمعون را خرامان در بهشت
در درون مرغزاری جانسرشت
بود تاجی از مرصع بر سرش
حلۀ نیکو و تازه در برش
شیخ پرسیدش که بر گو حال چیست
آنچه می بینم ز تو احوال چیست
گفت شمعونش چه می پرسی خبر
آنچه می بینی دو صد چندان دگر
جای ما حق در جوار خویش داد
در به روی من به فضل خود گشاد
پس ز عین لطف دیدارم نمود
کی توانم شرح دادن کان چه بود
آنچه فض ل ش کرد اندر حق من
کی به شرح و وصف آید ای حسن
فضل حق بی علت و بی غایت است
از کتاب فضلش این یک آیت است
چون برآرد بحر غفران موجها
محو گرداند گناه خلق را
از کمال رحمتت ای کردگار
مؤمن و کافر همه امیدوار
پیش کو ه عفو کاه جرم را
هیچ وزنی نیست ای رب الوری
گفت شمعون با حسن باری کنون
از ضمانی آمدی کلی برون
خط خود بستان به این حاجت نبود
هست بیحد رحمت و فضل ودود
چون حسن بیدار شد زان خواب خوش
کر د شادیها بسی زان خوش منش
در مناجات آمد و گفت ای خدا
نیست نومیدی مرا از بی رهی
جز به محض لطف و فضل کردگار
کس نمی یابد درین درگاه بار
نیست کس را اندرین درگه ز ی ان
چونکه سازی گبر را از محرمان
چونکه گبر کهنه را ره می دهی
نیست نومیدی مرا از بیرهی
بحر عفوت چونکه گردد موج زن
محو گرداند گناه مرد و زن
ناامیدی کفر دان در راه دین
آیت لاتقنطوا بشنو یقین
آیت غفاریش آمد گناه
بیگنه ظاهر نشد لطف اله
شد غنای او ز فقر ما عیان
مظهر صانع یقین مصنوع دان
ما به هم محتاج و از هم ما گزیر
آینه جودکریمان شد فقیر
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۵۴ - حکایت ابراهیم ادهم
گفت چون سلطان ملک معنوی
ابن ادهم مقتدای متقی
ترک ملک بلخ و جاه و سلطنت
کرد و روی آورد سوی معرفت
مدتی در کوه نیشابور بود
پس از آنجا رفت سوی مکه زود
شد مجاور در حرم آن شاه دین
تا که شد آخر امام المتقین
آن زمان کو ترک سلطانی نمود
یک پسر بودش و لیکن طفل بود
چونکه قابل گشت و با تمییز شد
حافظ قرآن و با پرهیز بود
کرد از مادر سئوالی آن پسر
که چگونه شد بگو حال پدر
این زمان او خود کجا باشد بگو
تا ز سر سازم قدم در جست و جو
در جوابش گفت مادر دیر شد
تا پدر از ملک و شاهی سیر شد
مدتی پیدا نشد از وی نشان
این زمان در مکه دارد او مکان
ترک ملک و پادشاهی و سپاه
گفت و پا بنهاد در راه اله
او ز مادر این سخن را چون شنید
مرغ روحش در هوای او پرید
آتشی در جانش از مهر پدر
اوفتاد و گشت پیدا زو شرر
درفراقش بیش ازین طاقت نماند
آیت یا حسرتی بر خویش خواند
صبر و طاقت ز اشتی اق ت طاق شد
شوق او دستان هر آفاق شد
گفت سوی مکه می باید روان
تا مگر آنجا بیابم زو نشان
پس بفرمود او که در رستا و شهر
تا کند آنجا منادی خود به جهر
رغبت حج هر که دارد این زمان
زاد و مرکب گو ب یا از من ستان
شاهزاده چون روان شد سوی حج
عالمی آمد به جست و جوی حج
خلق بیحد همره شهزاده شد
چونکه زاد و راحله آماده شد
راویان گفتند خلق ده هزار
همرهی کردند با آن شهریار
بر امید آنکه دیدار پدر
اندر آنجا بو که ب ین د آن پسر
جمله را او داد زاد و راحله
پس روان شد سوی حج آن قافله
مادر شهزاده همراه پسر
شد روانه اندر آن راه سفر
روز و شب از شوق دیدار پدر
می ندانست آ ن پسر پا را ز سر
بانشاط و عیش در ره می شدند
با خیال وصل اوشاد ا ن بدند
مایۀ شادی و غم گشته خیال
عشقبازی با خیال آمد وصال
از خیالش من عجب سوداییم
در فراق روی او شیداییم
نیست ما را بیش از این تاب فراق
طاقت و صبر م ز هجرش گشت طاق
وای بر من گر تو ننمایی جمال
زندگی بی روی تو باشد محال
یک نفس دو ر ی ز روی همچو ماه
پ یش عاشق می نماید سال و ماه
دوزخ عاشق فراق یار دان
وصل و جانان شد بهشت جاودان
من کجا و صبر در هجران کجا
یا بکش یا هر زمان رویم نما
بی جمال جانفزای روی یار
نیست عاشق را نه صبر و نی قرار
تا توانم دید هر دم روی دوست
همچو خاک افتاده ا م در کوی دوست
عشق گوید هر دمم در گوش دل
ح ال خود گو آن حکایت را بهل
من نمی گویم مرا با من گذار
شرح حال ما برونست از شمار
شمه ای از حال من در ضمن آن
گوش کن ای مونس جان و روان
آن جماعت چون به مکه آمدند
در پی و جوی ا ی آ ن سلطان شدند
دید شهزاده مرقع پوش چند
گفت ایشان مردم صوفی وشند
شاید ایشان را خبر باشد از او
حال او ز ایش ا ن کنم من جست وجو
رفت پیش صوفیان آن رشک خور
جست ز ابراهیم ادهم او خبر
صوفیان گفتند شیخ ماست او
گر نشان جویی از او از ما بجو
گفت با ایشان که این دم او کجاست
حال آ ن سلطان دین گویید راست
گفت ش این دم او به صحرا شد روان
تا بیارد هیزم و بفروشد آن
بهر درویشان خرد او نان چاشت
این ریاضت را خدا بر وی گماشت
زین سخ ن شهزاده را جوشید خون
با دل پر خون به صحرا شد درون
نی مجال آن که گوید حا ل خویش
نه دلی کآرد قرار و صبر پیش
گر همی خواهی که بینی حال ما
حال آن سر گشته بین در صد بلا
تو چه دانی حال زار عاشقان
وای بر جانی که نبود عاشق آن
می ب بای د ذوق عشقش را مذاق
چون مذاقت نیست رو هذا فراق
سوی صحرا رفت آن شهزاده زود
دید او از دور شکل بی نمود
نزد او رفت و نظر بر وی گماشت
دید پیری هیزمی بر پشت داشت
سوی شهر آهسته می آ مد به راه
می ن کرد او هیچ جز در ره نگاه
گری ه بر شهزاده افتاد آ ن زمان
لیک کرد او گریه را در دم نهان
در پی آن پیر آ مد سوی شهر
با دل پر خون و جان پر ز قهر
چون به بازار آم د آن پیر صفا
پادشاه ملک تمکین و فنا
بانگ زد من یشتری حطباً بطیب
زانمیانه نانوایی بس لبیب
هیزم او را خرید و نان بداد
پیش اصحاب خود آن نانها نهاد
در نماز استاد آ ن سلطان دین
نان همی خوردند اصحاب گزین
چونکه سلطان گشت فارغ از نماز
گفت با اصحاب خود آن بحر راز
دیده را از ا مر دان و ز زنان
هان نگهدارید در فاش و نهان
زان ک ه هر آفت که بر دل می رسد
چون ببینی اکثر از دیده بود
خاصه این ساعت کز اطراف جهان
آمدند از بهر حج صد کاروان
چون زلیخا دلبران بیشمار
همچو یوسف خوبرویان صد هزار
دیده بردوز ید هان ای سالکان
تا نیفتید از نظر در صد زیان
سالکان را هر چه از حق مانعست
در حقیقت دان که کفر شایعست
با مریدان گفت پیر راهبر
هان بپرهیزید ز آفات نظر
چون نبودند آن مریدان بوالفضول
پند پیر از جان ودل کردند قبول
حاجیان چون آمدند اندر طواف
از سر اخلاص نه از روی گزاف
با مریدان آن شه عالی مقام
بود اندر طوف با سعی تمام
در طواف آمد پسر سوی پدر
کرد آن شه نیک در رویش نظر
در تعجب آن مریدان زان نظر
کو چه می بیند بروی آن پسر
می د هد پند مریدن پیر ما
از نظاره مهر جان جانفزا
خود تماشا می کند روی نکو
کی بود این شیوۀ مرشد بگو
کی بود مقبول قول بی عمل
کبر مقتاً گفت حق عز و جل
از طواف کعبه چون فارغ شدند
آن مریدان جمله پیشش آمدند
پس بگفتندش که ای سلطان دین
از خدا بادا ترا صد آفرین
می کنی منع کسان از روی خوب
می بترسانی مریدان از وجوب
خود نظا ره می کنی اندر طواف
روی آن حوریوش از روی گزاف
چون ترا طاعت شد وما را گناه
حکمت این بازگو ای پیر راه
با مریدان گفت سلطان کرم
آن زمان کز بلخ بیرون آ مدم
شیرخواره طفلکی بگذاشتم
این پسر را من همان پنداشتم
من چنان دانم ک ه هست این آن پسر
زین سبب کردم به روی او نظر
روز دیگر از مریدانش یکی
رفت تا پرسد شود دفع شکی
در م یان قافله بلخ و هرات
چون درآمد گشت ناظر از جهات
خیمه ای خوش دید از دیبا زده
خلق گرداگرد او جمع آمده
دید کرسی در میان خیمه او
بر سر کرسی نشسته ماهرو
دور قرآن را زبر می خواند او
اشک گرم از دیده می افشاند او
چونک آن درویش آن حالت بدید
در دل او مهر نورش شد پدید
بار جست و رفت پیش او نشست
باز می پرسید احوالی که هست
گفت ای شهزادۀ نیکو خصال
از کجایی گو تمامی شرح حال
گفت ای درویش هستم من ز بلخ
چون چه پرسی حال عیشم هست تلخ
می کنم من ح ا ل خود را آشکار
چونکه بیصبرم مرا معذور دار
داد شهزاده جوابی با زحیر
که ندیدم من پدر را ای فقیر
شاهزاده آن زمان بگریست زار
گفت پیری دیده ام من بس نزار
می ندانم اوست یا نه آن پدر
چون کنم چون از که پرسم زوخبر
خود همی ترسم اگر گویم به کس
باز بگریزد زما اندر قف س
زانکه او از ملک و از فرزند و زن
د و ر شد کز جمله مفروشد به فن
تا تواند او جمال دوست دید
دامن از ملک دو عالم در کشید
آتشی افتاد در جان همه
زان ف غ ان و زاری و زان زمزمه
گریۀ بسیار کرد او آن زمان
گفت تا کی حال خود دارم نهان
هست آ ن سلطان دین ما را پدر
آنکه شد مر سالکان را راهبر
آنکه ابراهیم ادهم نام اوست
عرصۀ عالم پر از انعام اوست
ما به بویش عزم کعبه کرده ایم
جان غ مگین را نیاز آورده ایم
مادرم همراه شد از مرحمت
روز و شب با ماست او از عاطفت
گفت درویشش که سلطان پیر ماست
ظاهرش با باطنش تدبیر ماست
وقت دید ا رست برخیزید زو
تا برم این دم شما را سوی او
مادر و شهزاده همراهش شدند
تا به پیش شا ه دین می آ مدند
با مریدان خوش نشسته بود شاه
در بر رکن یمانی همچو ماه
چونکه زن دیدار سلطان را بدید
عقل و صبرش رفت و آه ی برکشید
ناله و زاری بر آمد تا فلک
آتشی افتاد درملک و ملک
مادر و فرزند در پای پدر
هر دو افتادندو گشته بیخبر
وه چه عیش است اینکه بعد از روزگار
عاشق بیدل ببیند روی یار
مبتلای درد هجران عاقبت
یابد از وصل نگارش عافیت
طالبی آخر به مطلوبی رسد
روح رفته باز آید در جسد
مادر و فرزند و جمله حاضران
گریۀ بسیار کردند و ف غ ان
مدتی بودند پیشش مرده وار
در تجلی جمال ان نگار
چون به هوش آمد ز بیهوشی پسر
در کنار خود گرفت او را پدر
گفت با وی در چه دینی بازگو
گفت بر دین محمد گفت او
شکر ایزد را که دادت دین حق
ره نمودت مذهب و آیین حق
گفت قرآن خوانده ای یا نی بگو
گفت آری کرده ام حفظش نکو
گفت چیزی از علوم آموختی
از کمال نفس هیچ اند و ختی
گفت آری نیستم زو بی نصیب
شاد شد سلطان ز گفتار عجیب
شکر حق گفت و بسی بنواختش
جان غم پروده بیغم ساختش
خواست آن سلطان رود از پیششان
وارهاند جان خود از پیش شان
آن پسر بگرفت دامان پدر
من ندارم گفت دست از تو دگر
مادرش آمد بزاری و فغان
کرد سلطان سر به سوی آسمان
کر اغثنی یا الهی او ز جان
شد دعایش مستجاب اندر زمان
شاهزاده در کنار شه فتاد
آه سردی برکشید و جان بداد
آن پسر چون جان به حق تسلیم کرد
گشت عالم تیره زان اندوه درد
آن مریدان با دل اندوهگین
جمله گفتند این چه بود ای شاه دین
کشف گردان سر این حالت شها
حکمت این را مکن پنهان ز ما
شاه گفتا چون مر او را در کنار
تنگ بگرفتم چو یار غمگسار
مهر او جنبید در جان و دلم
حب او بسرشت در آب و گلم
از خدا آمد ندا در جان ما
در محبت می روی راه جفا
می کنی دعوی که بر ما عاشقی
در طریق عشق ورزی صادقی
غیر ما را دوست می داری چرا
در محبت شرک کی باشد روا
یکدل و دو دوستی نبود نکو
عاشق مایی به ترک غیر گو
می نمایی منع یاران از نظر
خود تماشا می کنی روی پسر
چون شنیدم این ندا از حضرتش
در مناجات آمدم از غیرتش
کای خداوند سبب ساز کریم
صاحب الطاف و احسان عمیم
کاین دلم را دوستی این پسر
باز می دارد ز تو ای دادگر
پیش از آن کز عشق می یاب م نجات
روی آرم باز سوی ترهات
جان من بستان به حق دوستی
یا ستان جانش به من گر دوستی
مستجاب آمد دعا در حق او
جان او شد واصل دیدار هو
درنگر در غیرت اهل خدا
می کند فرزند در راهش فنا
هر که زین حالت بماند در عجب
او چه داند حال ارباب طلب
هر دو ابراهیم فرزندان نثار
کرده اند آخر به راه کردگار
تو نه ای واقف به حال عاشقان
زان عجب مانی ز حال این و آن
گر وصال دوست می خواهی دلا
جان فدا کن جان فدا کن جان فدا
در محبت گر قدم خواهی نهاد
جان و دل بر یاد جانان ده به باد
من ندارم طاقت درد فراق
بهر وصلت جان دهم از اشتیاق
چون بود در راه جانان جان حجاب
چیست فرزند و زن اینجا بازیاب
مال و ملک و خانه و فرزند و زن
در طریق عشق باشد راهزن
الحذر ز ی ن رهزنان ای راهرو
گر درین ره می روی ایمن مشو
پیش و پس میکن نظا ره در طریق
تا بدانی چیست حال آن فریق
گر همی خواهی ز هجرانش نجات
ترک خود کن تا رهی از ترهات
هر چه مشغولت کند از یاد او
کفر راهش دان تو ترک آن بگو
وارهان خود را ز پندار خودی
جمله اویی چون ز خود بیرون شدی
از مقام هستی خود شو برون
پس درآور بزم وصل او درون
هر چه غیر دوست ، دشمن می شمار
دوست خواهی در رهش جان کن نثار
پردۀ پندار تو هستی توست
از خودی بگذر که کارت شد درست
گر ز قید خود برون آیی تمام
پر ز خود بینی دو عالم والسلام
وقت آن آمد که شبهای دراز
بر پرم زین آشیان بهر فراز
در هوای وصل پروازی کنم
خویش را با یار دمسازی کنم
بلبل آسا زین قفس پران شوم
جسم بگذارم بکلی جان شوم
همچو عنقا در عدم مأوا کنم
در مقام قاف قربش جا کنم
بی نشان گردم ز هر نام و نشان
ز آفت هستی خود یابم امان
از مکان و لامکان بیرون شوم
چند و چون بگذارم و بیچون شوم
در فضای آسمان جول ا ن کنم
بر فراز نه فلک طیران کنم
وارهانم خویش را زین ما و من
تا نماید غیر من در انجمن
نیست سازم هستی موهوم را
تا کنم یکرنگ زنگ و روم را
چون برافتد از جمال او نقاب
از پس هر ذره تابد آفتاب
هستی عالم شود یکباره نیست
روی بنماید پس این پرده کیست
صاف گردد ز آینه این زنگها
صلح بینم در میان جنگها
ز آتش سوداش چون آیم به جوش
از دل سوزان بر آرم صد خروش
چون برون آیم ز نام و ننگها
پس به یکرنگی بر آید رنگها
تا بخود بینی گرفتاری چنین
کی شوی واقف ز اسرار یقین
هستی تو هست فرسنگی عجب
پاک کن راه خود از خود حق طلب
تا تو پیدایی خدا باشد نهان
تو نهان شو تا خدا آید عیان
جان ما را بی لقایش ص بر نیست
بیجمال دوست باری صبر کیست
صبر و هوش از عقل می گوید نشان
هست بیصبری نشان عاشقان
عشق هر جا آتشی افروخته است
صبر و عقل و هوش یکدم سوخته است
عاشقان را شد فرج دیدار دوست
دردمندان را دوا رخسار اوست
چونکه من دیوانه ام از عشق او
صبر مفتاح الفرج با ما مگو
بیجمال دوست صبر آمد گناه
بی تو یکدم گر زیم واحسرتاه
هست نیکو صبر در کار جهان
لیک بد باشد ز روی همچو جان
یک نفس بی دوست بودن پیش ما
کفر باشد اندرین ره عاشقا
صبر باید کرد از غیر خدا
صبر از دیدار او باشد خطا
گشت بیصبری دلیل عشق یار
صبر را با جان عاشق نیست کار
من کجا و صبر هجران از کجا
یا بکش یا ره به وصل او نما
گر بهای وصل بی شک جان نهد
جان به امید وصالش جان دهد
بی تو گر ما را بود صبر و قرار
زین گنه ای جان دمار از من برآر
صبر بی روی تو شد کفر طریق
حاش للّه گر پسندد این فریق
عشق هر ساعت گریبانم درد
کش کشانم سوی جانان می برد
ابن ادهم مقتدای متقی
ترک ملک بلخ و جاه و سلطنت
کرد و روی آورد سوی معرفت
مدتی در کوه نیشابور بود
پس از آنجا رفت سوی مکه زود
شد مجاور در حرم آن شاه دین
تا که شد آخر امام المتقین
آن زمان کو ترک سلطانی نمود
یک پسر بودش و لیکن طفل بود
چونکه قابل گشت و با تمییز شد
حافظ قرآن و با پرهیز بود
کرد از مادر سئوالی آن پسر
که چگونه شد بگو حال پدر
این زمان او خود کجا باشد بگو
تا ز سر سازم قدم در جست و جو
در جوابش گفت مادر دیر شد
تا پدر از ملک و شاهی سیر شد
مدتی پیدا نشد از وی نشان
این زمان در مکه دارد او مکان
ترک ملک و پادشاهی و سپاه
گفت و پا بنهاد در راه اله
او ز مادر این سخن را چون شنید
مرغ روحش در هوای او پرید
آتشی در جانش از مهر پدر
اوفتاد و گشت پیدا زو شرر
درفراقش بیش ازین طاقت نماند
آیت یا حسرتی بر خویش خواند
صبر و طاقت ز اشتی اق ت طاق شد
شوق او دستان هر آفاق شد
گفت سوی مکه می باید روان
تا مگر آنجا بیابم زو نشان
پس بفرمود او که در رستا و شهر
تا کند آنجا منادی خود به جهر
رغبت حج هر که دارد این زمان
زاد و مرکب گو ب یا از من ستان
شاهزاده چون روان شد سوی حج
عالمی آمد به جست و جوی حج
خلق بیحد همره شهزاده شد
چونکه زاد و راحله آماده شد
راویان گفتند خلق ده هزار
همرهی کردند با آن شهریار
بر امید آنکه دیدار پدر
اندر آنجا بو که ب ین د آن پسر
جمله را او داد زاد و راحله
پس روان شد سوی حج آن قافله
مادر شهزاده همراه پسر
شد روانه اندر آن راه سفر
روز و شب از شوق دیدار پدر
می ندانست آ ن پسر پا را ز سر
بانشاط و عیش در ره می شدند
با خیال وصل اوشاد ا ن بدند
مایۀ شادی و غم گشته خیال
عشقبازی با خیال آمد وصال
از خیالش من عجب سوداییم
در فراق روی او شیداییم
نیست ما را بیش از این تاب فراق
طاقت و صبر م ز هجرش گشت طاق
وای بر من گر تو ننمایی جمال
زندگی بی روی تو باشد محال
یک نفس دو ر ی ز روی همچو ماه
پ یش عاشق می نماید سال و ماه
دوزخ عاشق فراق یار دان
وصل و جانان شد بهشت جاودان
من کجا و صبر در هجران کجا
یا بکش یا هر زمان رویم نما
بی جمال جانفزای روی یار
نیست عاشق را نه صبر و نی قرار
تا توانم دید هر دم روی دوست
همچو خاک افتاده ا م در کوی دوست
عشق گوید هر دمم در گوش دل
ح ال خود گو آن حکایت را بهل
من نمی گویم مرا با من گذار
شرح حال ما برونست از شمار
شمه ای از حال من در ضمن آن
گوش کن ای مونس جان و روان
آن جماعت چون به مکه آمدند
در پی و جوی ا ی آ ن سلطان شدند
دید شهزاده مرقع پوش چند
گفت ایشان مردم صوفی وشند
شاید ایشان را خبر باشد از او
حال او ز ایش ا ن کنم من جست وجو
رفت پیش صوفیان آن رشک خور
جست ز ابراهیم ادهم او خبر
صوفیان گفتند شیخ ماست او
گر نشان جویی از او از ما بجو
گفت با ایشان که این دم او کجاست
حال آ ن سلطان دین گویید راست
گفت ش این دم او به صحرا شد روان
تا بیارد هیزم و بفروشد آن
بهر درویشان خرد او نان چاشت
این ریاضت را خدا بر وی گماشت
زین سخ ن شهزاده را جوشید خون
با دل پر خون به صحرا شد درون
نی مجال آن که گوید حا ل خویش
نه دلی کآرد قرار و صبر پیش
گر همی خواهی که بینی حال ما
حال آن سر گشته بین در صد بلا
تو چه دانی حال زار عاشقان
وای بر جانی که نبود عاشق آن
می ب بای د ذوق عشقش را مذاق
چون مذاقت نیست رو هذا فراق
سوی صحرا رفت آن شهزاده زود
دید او از دور شکل بی نمود
نزد او رفت و نظر بر وی گماشت
دید پیری هیزمی بر پشت داشت
سوی شهر آهسته می آ مد به راه
می ن کرد او هیچ جز در ره نگاه
گری ه بر شهزاده افتاد آ ن زمان
لیک کرد او گریه را در دم نهان
در پی آن پیر آ مد سوی شهر
با دل پر خون و جان پر ز قهر
چون به بازار آم د آن پیر صفا
پادشاه ملک تمکین و فنا
بانگ زد من یشتری حطباً بطیب
زانمیانه نانوایی بس لبیب
هیزم او را خرید و نان بداد
پیش اصحاب خود آن نانها نهاد
در نماز استاد آ ن سلطان دین
نان همی خوردند اصحاب گزین
چونکه سلطان گشت فارغ از نماز
گفت با اصحاب خود آن بحر راز
دیده را از ا مر دان و ز زنان
هان نگهدارید در فاش و نهان
زان ک ه هر آفت که بر دل می رسد
چون ببینی اکثر از دیده بود
خاصه این ساعت کز اطراف جهان
آمدند از بهر حج صد کاروان
چون زلیخا دلبران بیشمار
همچو یوسف خوبرویان صد هزار
دیده بردوز ید هان ای سالکان
تا نیفتید از نظر در صد زیان
سالکان را هر چه از حق مانعست
در حقیقت دان که کفر شایعست
با مریدان گفت پیر راهبر
هان بپرهیزید ز آفات نظر
چون نبودند آن مریدان بوالفضول
پند پیر از جان ودل کردند قبول
حاجیان چون آمدند اندر طواف
از سر اخلاص نه از روی گزاف
با مریدان آن شه عالی مقام
بود اندر طوف با سعی تمام
در طواف آمد پسر سوی پدر
کرد آن شه نیک در رویش نظر
در تعجب آن مریدان زان نظر
کو چه می بیند بروی آن پسر
می د هد پند مریدن پیر ما
از نظاره مهر جان جانفزا
خود تماشا می کند روی نکو
کی بود این شیوۀ مرشد بگو
کی بود مقبول قول بی عمل
کبر مقتاً گفت حق عز و جل
از طواف کعبه چون فارغ شدند
آن مریدان جمله پیشش آمدند
پس بگفتندش که ای سلطان دین
از خدا بادا ترا صد آفرین
می کنی منع کسان از روی خوب
می بترسانی مریدان از وجوب
خود نظا ره می کنی اندر طواف
روی آن حوریوش از روی گزاف
چون ترا طاعت شد وما را گناه
حکمت این بازگو ای پیر راه
با مریدان گفت سلطان کرم
آن زمان کز بلخ بیرون آ مدم
شیرخواره طفلکی بگذاشتم
این پسر را من همان پنداشتم
من چنان دانم ک ه هست این آن پسر
زین سبب کردم به روی او نظر
روز دیگر از مریدانش یکی
رفت تا پرسد شود دفع شکی
در م یان قافله بلخ و هرات
چون درآمد گشت ناظر از جهات
خیمه ای خوش دید از دیبا زده
خلق گرداگرد او جمع آمده
دید کرسی در میان خیمه او
بر سر کرسی نشسته ماهرو
دور قرآن را زبر می خواند او
اشک گرم از دیده می افشاند او
چونک آن درویش آن حالت بدید
در دل او مهر نورش شد پدید
بار جست و رفت پیش او نشست
باز می پرسید احوالی که هست
گفت ای شهزادۀ نیکو خصال
از کجایی گو تمامی شرح حال
گفت ای درویش هستم من ز بلخ
چون چه پرسی حال عیشم هست تلخ
می کنم من ح ا ل خود را آشکار
چونکه بیصبرم مرا معذور دار
داد شهزاده جوابی با زحیر
که ندیدم من پدر را ای فقیر
شاهزاده آن زمان بگریست زار
گفت پیری دیده ام من بس نزار
می ندانم اوست یا نه آن پدر
چون کنم چون از که پرسم زوخبر
خود همی ترسم اگر گویم به کس
باز بگریزد زما اندر قف س
زانکه او از ملک و از فرزند و زن
د و ر شد کز جمله مفروشد به فن
تا تواند او جمال دوست دید
دامن از ملک دو عالم در کشید
آتشی افتاد در جان همه
زان ف غ ان و زاری و زان زمزمه
گریۀ بسیار کرد او آن زمان
گفت تا کی حال خود دارم نهان
هست آ ن سلطان دین ما را پدر
آنکه شد مر سالکان را راهبر
آنکه ابراهیم ادهم نام اوست
عرصۀ عالم پر از انعام اوست
ما به بویش عزم کعبه کرده ایم
جان غ مگین را نیاز آورده ایم
مادرم همراه شد از مرحمت
روز و شب با ماست او از عاطفت
گفت درویشش که سلطان پیر ماست
ظاهرش با باطنش تدبیر ماست
وقت دید ا رست برخیزید زو
تا برم این دم شما را سوی او
مادر و شهزاده همراهش شدند
تا به پیش شا ه دین می آ مدند
با مریدان خوش نشسته بود شاه
در بر رکن یمانی همچو ماه
چونکه زن دیدار سلطان را بدید
عقل و صبرش رفت و آه ی برکشید
ناله و زاری بر آمد تا فلک
آتشی افتاد درملک و ملک
مادر و فرزند در پای پدر
هر دو افتادندو گشته بیخبر
وه چه عیش است اینکه بعد از روزگار
عاشق بیدل ببیند روی یار
مبتلای درد هجران عاقبت
یابد از وصل نگارش عافیت
طالبی آخر به مطلوبی رسد
روح رفته باز آید در جسد
مادر و فرزند و جمله حاضران
گریۀ بسیار کردند و ف غ ان
مدتی بودند پیشش مرده وار
در تجلی جمال ان نگار
چون به هوش آمد ز بیهوشی پسر
در کنار خود گرفت او را پدر
گفت با وی در چه دینی بازگو
گفت بر دین محمد گفت او
شکر ایزد را که دادت دین حق
ره نمودت مذهب و آیین حق
گفت قرآن خوانده ای یا نی بگو
گفت آری کرده ام حفظش نکو
گفت چیزی از علوم آموختی
از کمال نفس هیچ اند و ختی
گفت آری نیستم زو بی نصیب
شاد شد سلطان ز گفتار عجیب
شکر حق گفت و بسی بنواختش
جان غم پروده بیغم ساختش
خواست آن سلطان رود از پیششان
وارهاند جان خود از پیش شان
آن پسر بگرفت دامان پدر
من ندارم گفت دست از تو دگر
مادرش آمد بزاری و فغان
کرد سلطان سر به سوی آسمان
کر اغثنی یا الهی او ز جان
شد دعایش مستجاب اندر زمان
شاهزاده در کنار شه فتاد
آه سردی برکشید و جان بداد
آن پسر چون جان به حق تسلیم کرد
گشت عالم تیره زان اندوه درد
آن مریدان با دل اندوهگین
جمله گفتند این چه بود ای شاه دین
کشف گردان سر این حالت شها
حکمت این را مکن پنهان ز ما
شاه گفتا چون مر او را در کنار
تنگ بگرفتم چو یار غمگسار
مهر او جنبید در جان و دلم
حب او بسرشت در آب و گلم
از خدا آمد ندا در جان ما
در محبت می روی راه جفا
می کنی دعوی که بر ما عاشقی
در طریق عشق ورزی صادقی
غیر ما را دوست می داری چرا
در محبت شرک کی باشد روا
یکدل و دو دوستی نبود نکو
عاشق مایی به ترک غیر گو
می نمایی منع یاران از نظر
خود تماشا می کنی روی پسر
چون شنیدم این ندا از حضرتش
در مناجات آمدم از غیرتش
کای خداوند سبب ساز کریم
صاحب الطاف و احسان عمیم
کاین دلم را دوستی این پسر
باز می دارد ز تو ای دادگر
پیش از آن کز عشق می یاب م نجات
روی آرم باز سوی ترهات
جان من بستان به حق دوستی
یا ستان جانش به من گر دوستی
مستجاب آمد دعا در حق او
جان او شد واصل دیدار هو
درنگر در غیرت اهل خدا
می کند فرزند در راهش فنا
هر که زین حالت بماند در عجب
او چه داند حال ارباب طلب
هر دو ابراهیم فرزندان نثار
کرده اند آخر به راه کردگار
تو نه ای واقف به حال عاشقان
زان عجب مانی ز حال این و آن
گر وصال دوست می خواهی دلا
جان فدا کن جان فدا کن جان فدا
در محبت گر قدم خواهی نهاد
جان و دل بر یاد جانان ده به باد
من ندارم طاقت درد فراق
بهر وصلت جان دهم از اشتیاق
چون بود در راه جانان جان حجاب
چیست فرزند و زن اینجا بازیاب
مال و ملک و خانه و فرزند و زن
در طریق عشق باشد راهزن
الحذر ز ی ن رهزنان ای راهرو
گر درین ره می روی ایمن مشو
پیش و پس میکن نظا ره در طریق
تا بدانی چیست حال آن فریق
گر همی خواهی ز هجرانش نجات
ترک خود کن تا رهی از ترهات
هر چه مشغولت کند از یاد او
کفر راهش دان تو ترک آن بگو
وارهان خود را ز پندار خودی
جمله اویی چون ز خود بیرون شدی
از مقام هستی خود شو برون
پس درآور بزم وصل او درون
هر چه غیر دوست ، دشمن می شمار
دوست خواهی در رهش جان کن نثار
پردۀ پندار تو هستی توست
از خودی بگذر که کارت شد درست
گر ز قید خود برون آیی تمام
پر ز خود بینی دو عالم والسلام
وقت آن آمد که شبهای دراز
بر پرم زین آشیان بهر فراز
در هوای وصل پروازی کنم
خویش را با یار دمسازی کنم
بلبل آسا زین قفس پران شوم
جسم بگذارم بکلی جان شوم
همچو عنقا در عدم مأوا کنم
در مقام قاف قربش جا کنم
بی نشان گردم ز هر نام و نشان
ز آفت هستی خود یابم امان
از مکان و لامکان بیرون شوم
چند و چون بگذارم و بیچون شوم
در فضای آسمان جول ا ن کنم
بر فراز نه فلک طیران کنم
وارهانم خویش را زین ما و من
تا نماید غیر من در انجمن
نیست سازم هستی موهوم را
تا کنم یکرنگ زنگ و روم را
چون برافتد از جمال او نقاب
از پس هر ذره تابد آفتاب
هستی عالم شود یکباره نیست
روی بنماید پس این پرده کیست
صاف گردد ز آینه این زنگها
صلح بینم در میان جنگها
ز آتش سوداش چون آیم به جوش
از دل سوزان بر آرم صد خروش
چون برون آیم ز نام و ننگها
پس به یکرنگی بر آید رنگها
تا بخود بینی گرفتاری چنین
کی شوی واقف ز اسرار یقین
هستی تو هست فرسنگی عجب
پاک کن راه خود از خود حق طلب
تا تو پیدایی خدا باشد نهان
تو نهان شو تا خدا آید عیان
جان ما را بی لقایش ص بر نیست
بیجمال دوست باری صبر کیست
صبر و هوش از عقل می گوید نشان
هست بیصبری نشان عاشقان
عشق هر جا آتشی افروخته است
صبر و عقل و هوش یکدم سوخته است
عاشقان را شد فرج دیدار دوست
دردمندان را دوا رخسار اوست
چونکه من دیوانه ام از عشق او
صبر مفتاح الفرج با ما مگو
بیجمال دوست صبر آمد گناه
بی تو یکدم گر زیم واحسرتاه
هست نیکو صبر در کار جهان
لیک بد باشد ز روی همچو جان
یک نفس بی دوست بودن پیش ما
کفر باشد اندرین ره عاشقا
صبر باید کرد از غیر خدا
صبر از دیدار او باشد خطا
گشت بیصبری دلیل عشق یار
صبر را با جان عاشق نیست کار
من کجا و صبر هجران از کجا
یا بکش یا ره به وصل او نما
گر بهای وصل بی شک جان نهد
جان به امید وصالش جان دهد
بی تو گر ما را بود صبر و قرار
زین گنه ای جان دمار از من برآر
صبر بی روی تو شد کفر طریق
حاش للّه گر پسندد این فریق
عشق هر ساعت گریبانم درد
کش کشانم سوی جانان می برد
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب سی وچهارم - در فتوَّت
قالَ اللّهُ تَعالی اِنَّهُم فِتْیَةٌ آمَنُوا بِرَبِّهِمْ.
بدانک اصل فتوّت آن بود که بنده دائم در کار غیر خویش مشغول بود. پیغامبر گفت صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ که همیشه خداوند عَزَّوَجَلّ در روایی حاجت بنده بود تا بنده در حاجت برادر مسلمان بود.
و زیدبن ثابت رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ از رسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ همین خبر روایت کند.
و از جُنَید حکایت کنند که گفت فتوّت بشام است و زبان بعراق و صدق بخراسان.
فضیل گوید فتوّت اندر گذاشتن عَثَرات بود از برادران.
و گفته اند فتوّت آن بود که خویش را بر کسی فضیلتی نبینی.
ابوبکر ورّاق گوید جوانمرد آن بود که او را خصمی نباشد بر کسی.
محمّدبن علی الترمذی گوید که فتوّت آن بود که خصم باشی از خدای عَزَّوَجَلَّ بر خویشتن.
استاد ابوعلی دقّاق گوید رَحِمَهُ اللّهُ کمال این خلق رسول راست صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ که روز قیامت همگنان گویند نَفْسی نَفْسی ورسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گوید اُمَّتی اُمَّتی.
از نصر آبادی حکایت کنند گفت اصحاب الکهف را جوانمردان خواند، از آنکه ایمان آوردند بخدای عَزَّوَجَلَّ بی واسطه.
و گفته اند جوانمرد آن بود که بت بشکند چنانک در قصّۀ ابراهیم عَلَیْهِ السَّلامُ می آید. سَمِعْنَافَتیً یَذْکُرُهُمْ یُقالَ لَهُ اِبْراهیمُ و بت هرکس نفس اوست هر که هوای خویشتن را مخالفت کند او جوانمرد بحقیقت بود.
حارث محاسبی گوید جوانمردی آن بود که داد بدهد و داد نخواهد.
عمروبن عثمان المکّی گوید جوانمردی خوی نیکوست.
جُنَید را پرسیدند از جوانمردی گفت آنست که با درویشان تفاخر نکنی و با توانگران معارضه نکنی.
نصرابادی گوید مروّت شاخی است از فتوّت و آن برگشتن است از هر دو عالم و هرچه دروست و ننگ داشتن از آن هر دو.
محمدبن علی التّرمذی گوید جوانمردی آنست که راه گذری و مقیم، نزدیک تو هر دو یکی باشد.
عبداللّه بن احمدبن حَنْبَل گوید از پدر پرسیدم از جوانمردی گفت دست بداشتن از آنچه دوست داری از بهر آن که ازو ترسی.
کسی دیگر را پرسیدند از جوانمردی گفت آنکه تمیز نکنی بطعام خویش که کافری خورد یا ولیّی.
جُنَید گوید رنج باز داشتن است و آنچه داری بذل کردن.
سهل بن عبداللّه گوید فتوّت متابعت سنّت بود.
و گفته اند فتوّت آنست که چون سائلی بدیدار آید ازو بنگریزی.
و گفته اند فضل کردن است و خویشتن اندر آن نادیدن.
و نیز گفته اند فتوّت آنست که هیچ چیز باز پس ننهی و عذر نخواهی.
و گفته اند فتوّت آشکارا داشتن نعمت است و پنهان داشتن محنت.
و گفته اند فتوّت آنست که اگر ده تن را بخوانی نه تن آیند یا یازده تن از جای بنشوی.
احمد خضرویه گفت بزن خویش گفتم امّ علی، کی مرا مُرادست که سر همه عیّاران را مهمان کنم گفت تو دعوت ایشان راه فرا ندانی گفت چاره نیست تا این کار کرده نیاید، آن زن گفت اگر میخواهی که این دعوت کنی باید که بسیاری از گوسفند و گاو و خر بیاری و همه بکشی و از درسرای ما تا درسرای عیّار همه بیفکنی، احمد گفت این گاو و گوسفند دانستم، این خر باری چیست گفت جوانمردی را مهمان کنی کم از آن نباشد که سگان محلّت را از آن نصیب بود.
گویند کسی دعوتی ساخت و اندر میان ایشان، پیری بود شیرازی، چو طعام بخوردند اندر سماع شدند، خواب برایشان افتاد پیر شیرازی گفت این میزبانرا ندانم چه سبب است این خواب که در میان سماع پیدا آمد گفت هیچ چیز ندانم اندر همه چیزها استقصا کرده ام مگر درین بادنجان که ازان نپرسیده ام چون بامداد بادنجان فروش را پرسید از بادنجان، مرد گفت مرا بادنجان نبود بفلان زمین شدم، و بادنجان دزدیدم و بتو فروختم این مرد را نزدیک خداوند زمین بردند تا ویرا حلالی خواهد، این مرد گفت از من هزار بادنجان می خواهید من آن جمله زمین و جفتی گاو و خری و هر آلت که در برزیگری بکار باید به وی بخشیدم تا وی نیز چنین نکند.
مردی زنی خواست، پیش از آن که زن بخانه شوهر آمد ویرا آبله برآمد و یک چشم وی بخلل شد، مرد نیز چون آن بشنید گفت مرا چشم درد آمد پس از آن گفت نابینا شدم، آن زن بخانۀ وی آوردند و بیست سال با آن زن بود آنگاه زن بمرد، مرد چشم باز کرد گفتند این چه حالست گفت خویشتن نابینا ساخته بودم تا آن زن از من اندوهگن نشود گفتند تو بر همه جوانمردان سبقت کردی.
ذوالنّون مصری گفت هر که خواهد که جوانمردان نیکو بیند ببغداد شود و سقّایان بغداد را ببیند گفتند چگونه گفت اندر آن وقت که مرا منسوب کردند نزدیک خلیفه بردند مرا، سقّائی دیدم، عمامۀ نیکو بر سر نهاده و دستار مصری برافکنده و کوز های سفالین باریک و نو، اندر دست گفتم این سقّای سلطانست گفتند نه که سقّای عامست، کوزه از وی فراستدم و آب خوردم و کسی با من بود ویرا گفتم دیناری فرا وی ده، بنستد گفت تو اینجا اسیری و از جوانمردی نبود از تو چیزی ستدن.
و گفته اند از جوانمردی نبود بر دوستان سود کردن.
یکی بود از دوستان ما، نام وی احمدبن سهل التّاجر از وی حُزمۀ کاغذ خریدم و بها ستد سرمایه، و سود نخواست گفتم سود نستانی گفت بها بستانم و سود البتّه، نه از آن که با تو خلقی کرده باشم ولیکن از جوانمردی نبود بر دوستان سود کردن.
گویند مردی دعوی جوانمردی کردی بنشابور، وقتی به نسا شد مردی او را مهمان کرد و گروهی جوانمردان با وی بودند چون طعام بخوردند کنیزکی بیرون آمد و آب بر دست ایشان میریخت نشابوری دست نشست گفت از جوانمردی نبود که زنان آب بر دست مردان ریزند یکی از ایشان گفت چندین سالست تا درین سرای میرسم ندانسته ام که آب بر دست ما زنی می کند یا مردی.
از منصور مغربی شنیدم که گفت مردی خواست که نوح عیّار را بیازماید، بنشابور کنیزکی فروخت ویرا، برسان غلامی و گفت این غلامیست و کنیزک نیکو روی بود، نوح عیّار آن کنیزک را بغلامی بخرید و یک چندی نزدیک نوح بود گفتند کنیزک را که داند که تو کنیزکی گفت هرگز دست وی بمن نرسیده است و وی می پندارد که من غلامی ام.
حکایت کنند یکی از عیّاران اندر طلب غلامی بود که آن غلام خدمت سلطان کردی آن مرد را بگرفتند و هزار تازیانه بزدند اتّفاق چنان افتاد که چون شب آمد این عیّار را احتلام افتاد و سرمائی سخت بود و بامداد بآب سرد غسل کرد او را گفتند مخاطرۀ جان کردی گفت شرم داشتم از خدای تعالی که صبر کنم بر هزار تازیانه، از بهر مخلوقی و صبر نکنم بر کشیدن رنج سرما و غسل کردن از برای او.
گویند کسی بود و دعوی جوانمردی کردی، گروهی از جوانمردان بزیارت او آمدند، این مرد گفت ای غلام سفره بیار، نیاوردند دو سه بار بگفت نیاورد این مردمان در یکدیگر می نگریستند گفتند جوانمردی نبود خدمت فرمودن بکسی که چندین بار تقاضای سفره باید کرد غلام هنگامی که سفره آورد این خواجه ویرا گفت چرا سفره دیر آوردی غلام گفت مورچه اندر سفره شده بودند و از جوانمردی نبود سفره پیش جوانمردان آوردن که بر آن مورچه باشد و از جوانمردی نبود مورچه را از سفره بیفکندن، بایستادم تا ایشان خود بشدند و سفره بیاوردم همه گفتند یا غلام باریک آوردی، چون تویی باید که خدمت جوانمردان کند.
مردی، بمدینه بخفت از حاجیان، چون برخاست پنداشت که همیان وی بدزدیدند زود بیرون آمد و امام جعفرصادق عَلَیْهِ السَّلامُ را دید، اندر وی آویخت و گفت همیان من تو بردی گفت چند بود اندر وی گفت هزار دینار، جعفر او را بسرای خویش آورد و هزار دینار سخت به وی داد چون مرد با سرای آمد و در خانه شد همیان وی در خانه بود، بعذر بنزدیک امام جعفر آمد و هزار دینار باز آورد جعفر، دینار فرا نستد گفت چیزی که از دست بدادیم باز نستانیم، مرد پرسید که این کیست گفتند جعفر صادق.
گویند شقیق بلخی، جعفربن محمّد الصّادق را از فتوّت پرسید، فرا شقیق گفت تو چگویی گفت اگر دهند شکر کنیم و اگر منع کنند صبر کنیم جعفر گفت سگان مدینۀ ما همین کنند، شقیق گفت یَا ابْنَ رَسولِ اللّهِ پس فتوّت چیست نزدیک شما گفت اگر دهند ایثار کنیم و اگر ندهند صبر کنیم.
جُرَیْری گوید ابوالعبّاس بن مسروق شبی ما را دعوت کرد بخانۀ خویش دوستی پیش ما باز آمد، ویرا گفتم بازگرد که ما مهمان این شیخیم گفت مرا نخوانده است، گفتیم ما استثناء همی کنیم، چنانک رسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ کرد بعایشه، او را بازگردانیدیم چون بدر سرای شیخ رسیدیم، او را خبر دادیم از آنچه رفته بود بازان مرد، شیخ گفت مرا در دل خویش چندان جای کردی که ناخوانده بخانه من آمدی، بر منست از خدای عَزَّوَجَلَّ عهد، که تو از خانۀ من نروی، بخانه خویش الّا بر روی من و الحاح بسیار بکرد و روی بر زمین نهاد و آن مرد برگرفتند بدو کس، تا پای بر روی وی نهاد چنانک روی وی درد نکرد تا بخانۀ او.
و بدانک فتوّت فرا پوشیدن عیب برادران باشد و اظهار ناکردن، برایشان آنچه دشمنان برایشان شادکامی کنند.
از شیخ ابوعبدالرّحمن سلمی شنیدم که نصر آبادی را بسیار گفتندی که علی قوّال بشب شراب خورد و به روز بمجلس تو آید، قول ایشان بر وی نشنیدی تا روی اتّفاق افتاد که می شد و یکی با وی، از آنک این سخن گفتی بر علی قوّال، او را یافت افتاده، جائی بر خاک که اثر مستی برو پیدا بود و بحالی بود که دهن وی می بایست شستن این مرد گفت چند گویم شیخ را باور نمی کند از ما، اینک علی قوّال برین صفت افتاده است. نصرآبادی در وی نگرست و این ملامت کننده را گفت او را بر گردن خویش گیر و باز خانۀ او بر، چاره نبود تا چنان کرد که فرمود.
مرتعش گوید با ابوحفص حدّاد بعیادت بیماری شدیم و ما جماعتی بودیم شیخ ابوحفص بیمار را گفت خواهی که بهتر شوی گفت خواهم ابوحفص اصحابنا را گفت هر کسی پارۀ ازین بیمار برگیرید، بیمار اندر ساعت درست شد و با ما بیرون آمد دیگر روز ما همه بر بستر افتادیم و مردمان بعیادت ما همی آمدند.
بدانک اصل فتوّت آن بود که بنده دائم در کار غیر خویش مشغول بود. پیغامبر گفت صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ که همیشه خداوند عَزَّوَجَلّ در روایی حاجت بنده بود تا بنده در حاجت برادر مسلمان بود.
و زیدبن ثابت رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ از رسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ همین خبر روایت کند.
و از جُنَید حکایت کنند که گفت فتوّت بشام است و زبان بعراق و صدق بخراسان.
فضیل گوید فتوّت اندر گذاشتن عَثَرات بود از برادران.
و گفته اند فتوّت آن بود که خویش را بر کسی فضیلتی نبینی.
ابوبکر ورّاق گوید جوانمرد آن بود که او را خصمی نباشد بر کسی.
محمّدبن علی الترمذی گوید که فتوّت آن بود که خصم باشی از خدای عَزَّوَجَلَّ بر خویشتن.
استاد ابوعلی دقّاق گوید رَحِمَهُ اللّهُ کمال این خلق رسول راست صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ که روز قیامت همگنان گویند نَفْسی نَفْسی ورسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گوید اُمَّتی اُمَّتی.
از نصر آبادی حکایت کنند گفت اصحاب الکهف را جوانمردان خواند، از آنکه ایمان آوردند بخدای عَزَّوَجَلَّ بی واسطه.
و گفته اند جوانمرد آن بود که بت بشکند چنانک در قصّۀ ابراهیم عَلَیْهِ السَّلامُ می آید. سَمِعْنَافَتیً یَذْکُرُهُمْ یُقالَ لَهُ اِبْراهیمُ و بت هرکس نفس اوست هر که هوای خویشتن را مخالفت کند او جوانمرد بحقیقت بود.
حارث محاسبی گوید جوانمردی آن بود که داد بدهد و داد نخواهد.
عمروبن عثمان المکّی گوید جوانمردی خوی نیکوست.
جُنَید را پرسیدند از جوانمردی گفت آنست که با درویشان تفاخر نکنی و با توانگران معارضه نکنی.
نصرابادی گوید مروّت شاخی است از فتوّت و آن برگشتن است از هر دو عالم و هرچه دروست و ننگ داشتن از آن هر دو.
محمدبن علی التّرمذی گوید جوانمردی آنست که راه گذری و مقیم، نزدیک تو هر دو یکی باشد.
عبداللّه بن احمدبن حَنْبَل گوید از پدر پرسیدم از جوانمردی گفت دست بداشتن از آنچه دوست داری از بهر آن که ازو ترسی.
کسی دیگر را پرسیدند از جوانمردی گفت آنکه تمیز نکنی بطعام خویش که کافری خورد یا ولیّی.
جُنَید گوید رنج باز داشتن است و آنچه داری بذل کردن.
سهل بن عبداللّه گوید فتوّت متابعت سنّت بود.
و گفته اند فتوّت آنست که چون سائلی بدیدار آید ازو بنگریزی.
و گفته اند فضل کردن است و خویشتن اندر آن نادیدن.
و نیز گفته اند فتوّت آنست که هیچ چیز باز پس ننهی و عذر نخواهی.
و گفته اند فتوّت آشکارا داشتن نعمت است و پنهان داشتن محنت.
و گفته اند فتوّت آنست که اگر ده تن را بخوانی نه تن آیند یا یازده تن از جای بنشوی.
احمد خضرویه گفت بزن خویش گفتم امّ علی، کی مرا مُرادست که سر همه عیّاران را مهمان کنم گفت تو دعوت ایشان راه فرا ندانی گفت چاره نیست تا این کار کرده نیاید، آن زن گفت اگر میخواهی که این دعوت کنی باید که بسیاری از گوسفند و گاو و خر بیاری و همه بکشی و از درسرای ما تا درسرای عیّار همه بیفکنی، احمد گفت این گاو و گوسفند دانستم، این خر باری چیست گفت جوانمردی را مهمان کنی کم از آن نباشد که سگان محلّت را از آن نصیب بود.
گویند کسی دعوتی ساخت و اندر میان ایشان، پیری بود شیرازی، چو طعام بخوردند اندر سماع شدند، خواب برایشان افتاد پیر شیرازی گفت این میزبانرا ندانم چه سبب است این خواب که در میان سماع پیدا آمد گفت هیچ چیز ندانم اندر همه چیزها استقصا کرده ام مگر درین بادنجان که ازان نپرسیده ام چون بامداد بادنجان فروش را پرسید از بادنجان، مرد گفت مرا بادنجان نبود بفلان زمین شدم، و بادنجان دزدیدم و بتو فروختم این مرد را نزدیک خداوند زمین بردند تا ویرا حلالی خواهد، این مرد گفت از من هزار بادنجان می خواهید من آن جمله زمین و جفتی گاو و خری و هر آلت که در برزیگری بکار باید به وی بخشیدم تا وی نیز چنین نکند.
مردی زنی خواست، پیش از آن که زن بخانه شوهر آمد ویرا آبله برآمد و یک چشم وی بخلل شد، مرد نیز چون آن بشنید گفت مرا چشم درد آمد پس از آن گفت نابینا شدم، آن زن بخانۀ وی آوردند و بیست سال با آن زن بود آنگاه زن بمرد، مرد چشم باز کرد گفتند این چه حالست گفت خویشتن نابینا ساخته بودم تا آن زن از من اندوهگن نشود گفتند تو بر همه جوانمردان سبقت کردی.
ذوالنّون مصری گفت هر که خواهد که جوانمردان نیکو بیند ببغداد شود و سقّایان بغداد را ببیند گفتند چگونه گفت اندر آن وقت که مرا منسوب کردند نزدیک خلیفه بردند مرا، سقّائی دیدم، عمامۀ نیکو بر سر نهاده و دستار مصری برافکنده و کوز های سفالین باریک و نو، اندر دست گفتم این سقّای سلطانست گفتند نه که سقّای عامست، کوزه از وی فراستدم و آب خوردم و کسی با من بود ویرا گفتم دیناری فرا وی ده، بنستد گفت تو اینجا اسیری و از جوانمردی نبود از تو چیزی ستدن.
و گفته اند از جوانمردی نبود بر دوستان سود کردن.
یکی بود از دوستان ما، نام وی احمدبن سهل التّاجر از وی حُزمۀ کاغذ خریدم و بها ستد سرمایه، و سود نخواست گفتم سود نستانی گفت بها بستانم و سود البتّه، نه از آن که با تو خلقی کرده باشم ولیکن از جوانمردی نبود بر دوستان سود کردن.
گویند مردی دعوی جوانمردی کردی بنشابور، وقتی به نسا شد مردی او را مهمان کرد و گروهی جوانمردان با وی بودند چون طعام بخوردند کنیزکی بیرون آمد و آب بر دست ایشان میریخت نشابوری دست نشست گفت از جوانمردی نبود که زنان آب بر دست مردان ریزند یکی از ایشان گفت چندین سالست تا درین سرای میرسم ندانسته ام که آب بر دست ما زنی می کند یا مردی.
از منصور مغربی شنیدم که گفت مردی خواست که نوح عیّار را بیازماید، بنشابور کنیزکی فروخت ویرا، برسان غلامی و گفت این غلامیست و کنیزک نیکو روی بود، نوح عیّار آن کنیزک را بغلامی بخرید و یک چندی نزدیک نوح بود گفتند کنیزک را که داند که تو کنیزکی گفت هرگز دست وی بمن نرسیده است و وی می پندارد که من غلامی ام.
حکایت کنند یکی از عیّاران اندر طلب غلامی بود که آن غلام خدمت سلطان کردی آن مرد را بگرفتند و هزار تازیانه بزدند اتّفاق چنان افتاد که چون شب آمد این عیّار را احتلام افتاد و سرمائی سخت بود و بامداد بآب سرد غسل کرد او را گفتند مخاطرۀ جان کردی گفت شرم داشتم از خدای تعالی که صبر کنم بر هزار تازیانه، از بهر مخلوقی و صبر نکنم بر کشیدن رنج سرما و غسل کردن از برای او.
گویند کسی بود و دعوی جوانمردی کردی، گروهی از جوانمردان بزیارت او آمدند، این مرد گفت ای غلام سفره بیار، نیاوردند دو سه بار بگفت نیاورد این مردمان در یکدیگر می نگریستند گفتند جوانمردی نبود خدمت فرمودن بکسی که چندین بار تقاضای سفره باید کرد غلام هنگامی که سفره آورد این خواجه ویرا گفت چرا سفره دیر آوردی غلام گفت مورچه اندر سفره شده بودند و از جوانمردی نبود سفره پیش جوانمردان آوردن که بر آن مورچه باشد و از جوانمردی نبود مورچه را از سفره بیفکندن، بایستادم تا ایشان خود بشدند و سفره بیاوردم همه گفتند یا غلام باریک آوردی، چون تویی باید که خدمت جوانمردان کند.
مردی، بمدینه بخفت از حاجیان، چون برخاست پنداشت که همیان وی بدزدیدند زود بیرون آمد و امام جعفرصادق عَلَیْهِ السَّلامُ را دید، اندر وی آویخت و گفت همیان من تو بردی گفت چند بود اندر وی گفت هزار دینار، جعفر او را بسرای خویش آورد و هزار دینار سخت به وی داد چون مرد با سرای آمد و در خانه شد همیان وی در خانه بود، بعذر بنزدیک امام جعفر آمد و هزار دینار باز آورد جعفر، دینار فرا نستد گفت چیزی که از دست بدادیم باز نستانیم، مرد پرسید که این کیست گفتند جعفر صادق.
گویند شقیق بلخی، جعفربن محمّد الصّادق را از فتوّت پرسید، فرا شقیق گفت تو چگویی گفت اگر دهند شکر کنیم و اگر منع کنند صبر کنیم جعفر گفت سگان مدینۀ ما همین کنند، شقیق گفت یَا ابْنَ رَسولِ اللّهِ پس فتوّت چیست نزدیک شما گفت اگر دهند ایثار کنیم و اگر ندهند صبر کنیم.
جُرَیْری گوید ابوالعبّاس بن مسروق شبی ما را دعوت کرد بخانۀ خویش دوستی پیش ما باز آمد، ویرا گفتم بازگرد که ما مهمان این شیخیم گفت مرا نخوانده است، گفتیم ما استثناء همی کنیم، چنانک رسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ کرد بعایشه، او را بازگردانیدیم چون بدر سرای شیخ رسیدیم، او را خبر دادیم از آنچه رفته بود بازان مرد، شیخ گفت مرا در دل خویش چندان جای کردی که ناخوانده بخانه من آمدی، بر منست از خدای عَزَّوَجَلَّ عهد، که تو از خانۀ من نروی، بخانه خویش الّا بر روی من و الحاح بسیار بکرد و روی بر زمین نهاد و آن مرد برگرفتند بدو کس، تا پای بر روی وی نهاد چنانک روی وی درد نکرد تا بخانۀ او.
و بدانک فتوّت فرا پوشیدن عیب برادران باشد و اظهار ناکردن، برایشان آنچه دشمنان برایشان شادکامی کنند.
از شیخ ابوعبدالرّحمن سلمی شنیدم که نصر آبادی را بسیار گفتندی که علی قوّال بشب شراب خورد و به روز بمجلس تو آید، قول ایشان بر وی نشنیدی تا روی اتّفاق افتاد که می شد و یکی با وی، از آنک این سخن گفتی بر علی قوّال، او را یافت افتاده، جائی بر خاک که اثر مستی برو پیدا بود و بحالی بود که دهن وی می بایست شستن این مرد گفت چند گویم شیخ را باور نمی کند از ما، اینک علی قوّال برین صفت افتاده است. نصرآبادی در وی نگرست و این ملامت کننده را گفت او را بر گردن خویش گیر و باز خانۀ او بر، چاره نبود تا چنان کرد که فرمود.
مرتعش گوید با ابوحفص حدّاد بعیادت بیماری شدیم و ما جماعتی بودیم شیخ ابوحفص بیمار را گفت خواهی که بهتر شوی گفت خواهم ابوحفص اصحابنا را گفت هر کسی پارۀ ازین بیمار برگیرید، بیمار اندر ساعت درست شد و با ما بیرون آمد دیگر روز ما همه بر بستر افتادیم و مردمان بعیادت ما همی آمدند.
سلیم تهرانی : مثنویات
شمارهٔ ۹ - داستان حاتم طایی
بسم الله الرحمن الرحیم
هست عصای ره طبع سلیم
راوی افسانه ی اهل کرم
طوطی پر ریخته، یعنی قلم
نقل کند کز پی سامان کار
قافله ای جمع شد از هر دیار
خاسته چون مهر ز مشرق تمام
عزم سفر کرد به سرحد شام
قافله ای مردم او با صواب
گشته جهان را همه چون آفتاب
نقد خرد، مایه ی بازارشان
جنس هنر بود همه بارشان
از رخشان نور سعادت عیان
بر سرشان بال هما سایبان
شاد و شکفته همه با یکدگر
خنده ی هریک چو گل از روی زر
خیمه زده هرکه سزاوار خود
همچو شکوفه به سر بار خود
غیر جرس هیچ دلی در جهان
ناله نمی کرد در آن کاروان
سایه کن خیمه ای از هر کنار
برطرف دشت چو ابر بهار
مهر چو سر در پس کهسار برد
قافله دستی ز پی بار برد
گشت روان از پی هم کاروان
همچو سرشک از مژه ی عاشقان
هر جرسی زمزمه آغاز کرد
گمشدگان را به ره آواز کرد
کف به لب از مستی بسیار داشت
ناقه ندانم که چه در بار داشت
رفت به تعجیل ز آرامگاه
قافله چون یک دو سه فرسنگ راه
دهر شد از ظلمت شب ناگهان
سرمه کش دیده ی سیارگان
بود شبی چون دل گمره سیاه
تیره درو چون مژه شمع نگاه
رفته خور از عالم و در مرگ او
گشته سیه پوش جهان دورو
گشته ز بس ظلمت شب، روی ماه
همچو رخ صفحه ی مشقی سیاه
برده شبیخون به سر زلف یار
کرده صف لشکر او تار و مار
چون شب هجران ز سحر ناامید
از مه نو زنگی ابرو سفید
شبپره جولانگر این کهنه کاخ
مرغ چمن، غنچه بر اطراف شاخ
چرخ سیه دل، همه دم از شهاب
تیر فکنده ز پی آفتاب
ظلمت شب گشته ز بیم خطر
سرمه ی خاموشی مرغ سحر
زیر فلک همچو زمین مصاف
خفته جهانی به ته یک لحاف
کرد ز بس ظلمت شب اشتلم
قافله سررشته ی ره کرد گم
گشت در آن وادی ظلمت نشان
زنگی شب رهزن آن کاروان
در طلب راه ز نزدیک و دور
قافله سرگشته تر از خیل مور
دست و دل جمله چو از کار شد
آتشی از دور نمودار شد
روی نهادند روان بی قرار
جانب آتش همه پروانه وار
بر اثر شعله در آن روی دشت
یک دوسه فرسنگ چو پیموده گشت
روضه ای آمد به نظر همچو نور
سنگ بنایش همه از کوه طور
فیض ز کثرت شده ظاهر درو
جود و سخا گشته مجاور درو
جمله قنادیل وی و شمعدان
چون دل عاشق شده وقف کسان
دیده ز بس فیض ز هر منظرش
کعبه شده حلقه به گوش درش
شمع درو گشته علم در سخا
داده به دشمن سر خود بارها
جانب آن روضه کسی در زمان
رفت که پرسد خبری زان مکان
گفت به او شخصی ازان سرزمین
مقبره ی حاتم طایی ست این
بار گشودند در آن خوش مکان
بر در او حلقه شد آن کاروان
بیهده گویی ز میان گروه
گفت که ای حاتم دریاشکوه
قافله ی ما شده مهمان تو
چشم نهاده همه بر خوان تو
زود پی مایده تدبیر کن
قافله ی گرسنه را سیر کن
بود هنوز این سخنش بر زبان
کز پی سر گریه کنان ساربان
گفت که خورد آن شتر برق تاز
مهره به دل از فلک حقه باز
این سخنش کرد چو در گوش راه
جست سراسیمه چو از سینه آه
گفت که برند سرش را ز تن
تا که شود مایده ی انجمنم
مردم آن قافله را خاص و عام
داد صلا بر سر خوان طعام
از غم جمازه دل تنگ داشت
با کرم حاتم طی جنگ داشت
رفت سوی تربت او سرگران
چون نگه یار سوی عاشقان
گفت که ای حاتم صاحب کرم
خواستم از جود تو فیضی برم
طوف مزار تو به من شوم شد
همت تو بر همه معلوم شد
یافتم اکنون که چه سان بوده است
جود تو از مال کسان بوده است
چند زنی لاف کرم چون سحاب؟
به که نبخشی دگر از بحر آب
چند کنی ای به سخاوت علم
همچو می از کیسه ی مردم کرم
او شده در طعنه زنی بی قرار
روح کرم پیشه ازو شرمسار
بود خوی افشان ز خجالت به راه
همچو تهیدست بر قرض خواه
صبح که این ناقه ی گیتی نورد
از طرف دشت برانگیخت گرد
صاحب جمازه پی کار خود
گشت فرومانده تر از بار خود
بود سراسیمه که از یک کنار
خاست غباری چو خط از روی یار
شد چو به آن قافله نزدیک تر
ناقه سواری شد ازان جلوه گر
بار شتر اطعمه ی بی کران
ناقه ی دیگر به ردیفش روان
کشت عیان زان دو قوی تن جمل
از طرف بادیه کوه و کتل
ناقه ی صرصرروش خوش تکی
کوه به پشت وی و کوهان یکی
برق عنانی که چو فیل سحاب
هیکل گردن بودش آفتاب
از اثر تندی آن خوش نشان
خاک به رفتار چو ریگ روان
گفتی ازان سان که سبکتاز بود
همچو شترمرغ به پرواز بود
از عرق شرم به گاه درنگ
آینه ی زانوی او بسته زنگ
کوه، شکسته کمر از ران او
جل شده ابر سر کوهان او
چیست به دستش جرس نغمه ساز
شاهد مستی که شود زنگباز
سالکی آزاده ز سامان راه
سینه ی خود در بغلش نان راه
از خورش و مایده ی روزگار
شعله صفت کرده قناعت به خار
کف به لب آورده ز مستی و جوش
بر صفت صوفی پشمینه پوش
بیم وی از دوری منزل نبود
گرچه شتر بود، شتردل نبود
کرده نمایان جل رنگین به ناز
همچو عروسی که نماید جهاز
راند به سرعت شتر آن نوجوان
گشت چو نزدیک به آن کاروان
رفت سوی روضه نخستین چو باد
کرد طوافی ز سر اعتقاد
پس به سر قافله ی بی شمار
سایه فکن گشت چو ابر بهار
مردم آن قافله را جابه جا
داد سوی تربت حاتم صلا
سفره پی مایده ترتیب داد
جانب آن طایفه برد و گشاد
سفره ای از مایده آراسته
یافته دل هرچه درو خواسته
سفره چو برداشته شد از میان
عذرطلب گشت ازیشان جوان
قاعده ی لطف و کرم تازه کرد
رو به سوی صاحب جمازه کرد
گفت گلی از چمن حاتمم
همچو زبان بر سخن حاتمم
دوش ز اندیشه چو خوابم ربود
شعله صفت گرم به چشمم نمود
گفت که امشب ز قضا ناگهان
قافله ای گشت مرا میهمان
مقدمشان گرچه خوش آهنگ بود
وقت چودست و دل من تنگ بود
یک شتر اکنون ز همان کاروان
قرض گرفتم پی ترتیب خوان
خیز که هنگام خور و خواب نیست
در لحدم از پی این، تاب نیست
مایده ای درخور احسان من
آنچه تو دیدی به سر خوان من
همره یک ناقه ی رهوار، زود
جانب آن قافله بر همچو دود
چون رسی آنجا که بود کاروان
پیش رو و مایده را بگذران
معذرت من همه را تازه ده
ناقه به آن صاحب جمازه ده
مردم آن قافله را این سخن
شور برآورد ز جان و ز تن
هرکسی از بهر مرادی چو باد
رو به سوی تربت حاتم نهاد
صاحب جمازه هم انداز کرد
گریه کنان معذرت آغاز کرد
گفت که ای شمع شبستان جود
وی کف تو ابر گلستان جود
بی ادبی کرده ام از حد به در
تو ز ادب کردن من درگذر
چون زدمت دست به دامان چو خار
دامن خود جمع مکن غنچه وار
همچو دلت، روح تو مسرور باد
همچو رخت، خاک تو پرنور باد
هست عصای ره طبع سلیم
راوی افسانه ی اهل کرم
طوطی پر ریخته، یعنی قلم
نقل کند کز پی سامان کار
قافله ای جمع شد از هر دیار
خاسته چون مهر ز مشرق تمام
عزم سفر کرد به سرحد شام
قافله ای مردم او با صواب
گشته جهان را همه چون آفتاب
نقد خرد، مایه ی بازارشان
جنس هنر بود همه بارشان
از رخشان نور سعادت عیان
بر سرشان بال هما سایبان
شاد و شکفته همه با یکدگر
خنده ی هریک چو گل از روی زر
خیمه زده هرکه سزاوار خود
همچو شکوفه به سر بار خود
غیر جرس هیچ دلی در جهان
ناله نمی کرد در آن کاروان
سایه کن خیمه ای از هر کنار
برطرف دشت چو ابر بهار
مهر چو سر در پس کهسار برد
قافله دستی ز پی بار برد
گشت روان از پی هم کاروان
همچو سرشک از مژه ی عاشقان
هر جرسی زمزمه آغاز کرد
گمشدگان را به ره آواز کرد
کف به لب از مستی بسیار داشت
ناقه ندانم که چه در بار داشت
رفت به تعجیل ز آرامگاه
قافله چون یک دو سه فرسنگ راه
دهر شد از ظلمت شب ناگهان
سرمه کش دیده ی سیارگان
بود شبی چون دل گمره سیاه
تیره درو چون مژه شمع نگاه
رفته خور از عالم و در مرگ او
گشته سیه پوش جهان دورو
گشته ز بس ظلمت شب، روی ماه
همچو رخ صفحه ی مشقی سیاه
برده شبیخون به سر زلف یار
کرده صف لشکر او تار و مار
چون شب هجران ز سحر ناامید
از مه نو زنگی ابرو سفید
شبپره جولانگر این کهنه کاخ
مرغ چمن، غنچه بر اطراف شاخ
چرخ سیه دل، همه دم از شهاب
تیر فکنده ز پی آفتاب
ظلمت شب گشته ز بیم خطر
سرمه ی خاموشی مرغ سحر
زیر فلک همچو زمین مصاف
خفته جهانی به ته یک لحاف
کرد ز بس ظلمت شب اشتلم
قافله سررشته ی ره کرد گم
گشت در آن وادی ظلمت نشان
زنگی شب رهزن آن کاروان
در طلب راه ز نزدیک و دور
قافله سرگشته تر از خیل مور
دست و دل جمله چو از کار شد
آتشی از دور نمودار شد
روی نهادند روان بی قرار
جانب آتش همه پروانه وار
بر اثر شعله در آن روی دشت
یک دوسه فرسنگ چو پیموده گشت
روضه ای آمد به نظر همچو نور
سنگ بنایش همه از کوه طور
فیض ز کثرت شده ظاهر درو
جود و سخا گشته مجاور درو
جمله قنادیل وی و شمعدان
چون دل عاشق شده وقف کسان
دیده ز بس فیض ز هر منظرش
کعبه شده حلقه به گوش درش
شمع درو گشته علم در سخا
داده به دشمن سر خود بارها
جانب آن روضه کسی در زمان
رفت که پرسد خبری زان مکان
گفت به او شخصی ازان سرزمین
مقبره ی حاتم طایی ست این
بار گشودند در آن خوش مکان
بر در او حلقه شد آن کاروان
بیهده گویی ز میان گروه
گفت که ای حاتم دریاشکوه
قافله ی ما شده مهمان تو
چشم نهاده همه بر خوان تو
زود پی مایده تدبیر کن
قافله ی گرسنه را سیر کن
بود هنوز این سخنش بر زبان
کز پی سر گریه کنان ساربان
گفت که خورد آن شتر برق تاز
مهره به دل از فلک حقه باز
این سخنش کرد چو در گوش راه
جست سراسیمه چو از سینه آه
گفت که برند سرش را ز تن
تا که شود مایده ی انجمنم
مردم آن قافله را خاص و عام
داد صلا بر سر خوان طعام
از غم جمازه دل تنگ داشت
با کرم حاتم طی جنگ داشت
رفت سوی تربت او سرگران
چون نگه یار سوی عاشقان
گفت که ای حاتم صاحب کرم
خواستم از جود تو فیضی برم
طوف مزار تو به من شوم شد
همت تو بر همه معلوم شد
یافتم اکنون که چه سان بوده است
جود تو از مال کسان بوده است
چند زنی لاف کرم چون سحاب؟
به که نبخشی دگر از بحر آب
چند کنی ای به سخاوت علم
همچو می از کیسه ی مردم کرم
او شده در طعنه زنی بی قرار
روح کرم پیشه ازو شرمسار
بود خوی افشان ز خجالت به راه
همچو تهیدست بر قرض خواه
صبح که این ناقه ی گیتی نورد
از طرف دشت برانگیخت گرد
صاحب جمازه پی کار خود
گشت فرومانده تر از بار خود
بود سراسیمه که از یک کنار
خاست غباری چو خط از روی یار
شد چو به آن قافله نزدیک تر
ناقه سواری شد ازان جلوه گر
بار شتر اطعمه ی بی کران
ناقه ی دیگر به ردیفش روان
کشت عیان زان دو قوی تن جمل
از طرف بادیه کوه و کتل
ناقه ی صرصرروش خوش تکی
کوه به پشت وی و کوهان یکی
برق عنانی که چو فیل سحاب
هیکل گردن بودش آفتاب
از اثر تندی آن خوش نشان
خاک به رفتار چو ریگ روان
گفتی ازان سان که سبکتاز بود
همچو شترمرغ به پرواز بود
از عرق شرم به گاه درنگ
آینه ی زانوی او بسته زنگ
کوه، شکسته کمر از ران او
جل شده ابر سر کوهان او
چیست به دستش جرس نغمه ساز
شاهد مستی که شود زنگباز
سالکی آزاده ز سامان راه
سینه ی خود در بغلش نان راه
از خورش و مایده ی روزگار
شعله صفت کرده قناعت به خار
کف به لب آورده ز مستی و جوش
بر صفت صوفی پشمینه پوش
بیم وی از دوری منزل نبود
گرچه شتر بود، شتردل نبود
کرده نمایان جل رنگین به ناز
همچو عروسی که نماید جهاز
راند به سرعت شتر آن نوجوان
گشت چو نزدیک به آن کاروان
رفت سوی روضه نخستین چو باد
کرد طوافی ز سر اعتقاد
پس به سر قافله ی بی شمار
سایه فکن گشت چو ابر بهار
مردم آن قافله را جابه جا
داد سوی تربت حاتم صلا
سفره پی مایده ترتیب داد
جانب آن طایفه برد و گشاد
سفره ای از مایده آراسته
یافته دل هرچه درو خواسته
سفره چو برداشته شد از میان
عذرطلب گشت ازیشان جوان
قاعده ی لطف و کرم تازه کرد
رو به سوی صاحب جمازه کرد
گفت گلی از چمن حاتمم
همچو زبان بر سخن حاتمم
دوش ز اندیشه چو خوابم ربود
شعله صفت گرم به چشمم نمود
گفت که امشب ز قضا ناگهان
قافله ای گشت مرا میهمان
مقدمشان گرچه خوش آهنگ بود
وقت چودست و دل من تنگ بود
یک شتر اکنون ز همان کاروان
قرض گرفتم پی ترتیب خوان
خیز که هنگام خور و خواب نیست
در لحدم از پی این، تاب نیست
مایده ای درخور احسان من
آنچه تو دیدی به سر خوان من
همره یک ناقه ی رهوار، زود
جانب آن قافله بر همچو دود
چون رسی آنجا که بود کاروان
پیش رو و مایده را بگذران
معذرت من همه را تازه ده
ناقه به آن صاحب جمازه ده
مردم آن قافله را این سخن
شور برآورد ز جان و ز تن
هرکسی از بهر مرادی چو باد
رو به سوی تربت حاتم نهاد
صاحب جمازه هم انداز کرد
گریه کنان معذرت آغاز کرد
گفت که ای شمع شبستان جود
وی کف تو ابر گلستان جود
بی ادبی کرده ام از حد به در
تو ز ادب کردن من درگذر
چون زدمت دست به دامان چو خار
دامن خود جمع مکن غنچه وار
همچو دلت، روح تو مسرور باد
همچو رخت، خاک تو پرنور باد
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۳۴ - آگاهی ورقه از مکرعم
بحی اندرون بد یکی دلبری
یکی حور چهره پری پیکری
بد از حال گلشاه او را خبر
از آن راز آگاه بد سر به سر
ببخشود بر ورقهٔ تنگ دل
ز بس نالهٔ زار آن سنگ دل
به دل گفت برهانم او را ز بند
که بس زاروارست و بس مستمند
ز گلشاه او نیست او را خبر
که اینجا نیابد ز گلشه اثر
بر ورقه آمد پری روی راد
بگفتار با او زبان برگشاد
بگفتا که چندین چه جوشی همی
چرا بر صبوری نکوشی همی
ز نزدیک خود ورقه اش دور کرد
دلش را به گفتار رنجورکرد
بگفتا هلا دور باش از برم
نخواهم که در هیچ زن بنگرم
کنیزک بگفت ای سر سرکشان
ز گلشه نخواهی کی یابی نشان؟
ترا مژه دارم ز گلشاه تو
تراره نمایم بر ماه تو
چو ورقه ازو نام گلشه شنید
چو آشفتگان زی کنیزک دوید
بگفتا چه گویی؟ دگر ره بگوی!
بکن کار من خوب، ای خوب روی!
چه داری خبر ز آن دلارام من
از آن دل گسل ماه پدرام من
کنیزک همه رازهای نهفت
همه هرچ دانست او را بگفت
از احوال شامی و حال هلال
وز آن دل گسل لعبت مشک خال
وزان ز رق وز حال آن گوسفند
پدیدار کردش بر آن مستمند
بگفتش کز احوال آن سرو بن
نمی خواستم راند با تو سخن
بدان تا دل از عشق بی غم کنی
کنی صبر و زاری و غم کم کنی
چو حال تو هر روز دیدم بتر
ترا کردم آگه ز حال و خبر
کنون سوی شامست گلشاه تو
حقیقت نمودم به تو راه تو
و گر استوارم نداری برین
سر گور بگشای و نیکو ببین
عجب ماند ورقه ز گفتار اوی
از آن مهربانی و کردار اوی
پدیرفت بسیار منت ازوی
کجا دید راه سلامت ازوی
گشاد آن زمان ورقهٔ مستمند
سر گور و دیداندرو گوسفند
شد آگه که بشکست پیمان اوی
عمش خورد زنهار بر جان اوی
از آن گور برگشت مسکین خجل
سراسیمه و خسته و برده دل
به نزدیک عم آمد آن دل فکار
بدو گفت ای عم ناباک دار
بدادی نگار مرا تو بشوی
بکردی جهانی پر از گفت و گوی
ز حال تو کردند آگه مرا
نمودند زی آن صنم ره مرا
بگفتند در تیره خاک نژند
نهادست عمت یکی گوسفند
برو گور آن باز کن بنگرا
ببین گوسفندی بدو اندرا
برفتم، بکردم، بدیدم ببند
به گور اندرون کشتهٔک گوسفند
درین خاک کرده نهان ای عجب
نگویی مرا تو ز حال و سبب؟
ز گلشه چه داری تو اکنون خبر
که در خاک ازو می نبینی اثر
بیا تا ببینی تو این گوسفند
به کرباس پیچیده کرده ببند
ازین کردهٔ خود ترا شرم نیست؟
کسی را به نزد تو آزرم نیست؟
کی فرزند خود را تو بفروختی
به ننگ اندرون دوده اندوختی
تو گفتی مرا شو به نزدیک خال
کی گردد ز خالت ترا نیک حال
چو رفتم بر خال خود ای عجب
بسی رنج دیدم ز درد و تعب
مرا خال بنواخت و در برگرفت
بسی مردمیها بکرد ای شگفت
همه مال خالم مرا داد و گفت
چو گلشاه گردد ترا نیک جفت
دگر پاره باز آی و دیگر ببر
بگفتم ترا این سخن مختصر
به گیتی چنین کار هرگز کی کرد
که کردی تو ای ناخردمند مرد
چه گویی تو پیش خداوند خویش
که بشکستی این عهد و پیوند خویش
نگویم به کس من ز کردار تو
بدانند آخر مهان کار تو
به کرباس پیچیده آن گوسفند
فگندش به پیش عم آن مستمند
سوی مام گلشاه رفت و بگفت
سخنها که بودش سراسر نهفت
از آن حیلت و مکر و آن گوسفند
که بودند در خاک کرده ببند
بگفتا نترسیدی از کردگار
که کردی تو گلشاه را دل فکار
یکی حور چهره پری پیکری
بد از حال گلشاه او را خبر
از آن راز آگاه بد سر به سر
ببخشود بر ورقهٔ تنگ دل
ز بس نالهٔ زار آن سنگ دل
به دل گفت برهانم او را ز بند
که بس زاروارست و بس مستمند
ز گلشاه او نیست او را خبر
که اینجا نیابد ز گلشه اثر
بر ورقه آمد پری روی راد
بگفتار با او زبان برگشاد
بگفتا که چندین چه جوشی همی
چرا بر صبوری نکوشی همی
ز نزدیک خود ورقه اش دور کرد
دلش را به گفتار رنجورکرد
بگفتا هلا دور باش از برم
نخواهم که در هیچ زن بنگرم
کنیزک بگفت ای سر سرکشان
ز گلشه نخواهی کی یابی نشان؟
ترا مژه دارم ز گلشاه تو
تراره نمایم بر ماه تو
چو ورقه ازو نام گلشه شنید
چو آشفتگان زی کنیزک دوید
بگفتا چه گویی؟ دگر ره بگوی!
بکن کار من خوب، ای خوب روی!
چه داری خبر ز آن دلارام من
از آن دل گسل ماه پدرام من
کنیزک همه رازهای نهفت
همه هرچ دانست او را بگفت
از احوال شامی و حال هلال
وز آن دل گسل لعبت مشک خال
وزان ز رق وز حال آن گوسفند
پدیدار کردش بر آن مستمند
بگفتش کز احوال آن سرو بن
نمی خواستم راند با تو سخن
بدان تا دل از عشق بی غم کنی
کنی صبر و زاری و غم کم کنی
چو حال تو هر روز دیدم بتر
ترا کردم آگه ز حال و خبر
کنون سوی شامست گلشاه تو
حقیقت نمودم به تو راه تو
و گر استوارم نداری برین
سر گور بگشای و نیکو ببین
عجب ماند ورقه ز گفتار اوی
از آن مهربانی و کردار اوی
پدیرفت بسیار منت ازوی
کجا دید راه سلامت ازوی
گشاد آن زمان ورقهٔ مستمند
سر گور و دیداندرو گوسفند
شد آگه که بشکست پیمان اوی
عمش خورد زنهار بر جان اوی
از آن گور برگشت مسکین خجل
سراسیمه و خسته و برده دل
به نزدیک عم آمد آن دل فکار
بدو گفت ای عم ناباک دار
بدادی نگار مرا تو بشوی
بکردی جهانی پر از گفت و گوی
ز حال تو کردند آگه مرا
نمودند زی آن صنم ره مرا
بگفتند در تیره خاک نژند
نهادست عمت یکی گوسفند
برو گور آن باز کن بنگرا
ببین گوسفندی بدو اندرا
برفتم، بکردم، بدیدم ببند
به گور اندرون کشتهٔک گوسفند
درین خاک کرده نهان ای عجب
نگویی مرا تو ز حال و سبب؟
ز گلشه چه داری تو اکنون خبر
که در خاک ازو می نبینی اثر
بیا تا ببینی تو این گوسفند
به کرباس پیچیده کرده ببند
ازین کردهٔ خود ترا شرم نیست؟
کسی را به نزد تو آزرم نیست؟
کی فرزند خود را تو بفروختی
به ننگ اندرون دوده اندوختی
تو گفتی مرا شو به نزدیک خال
کی گردد ز خالت ترا نیک حال
چو رفتم بر خال خود ای عجب
بسی رنج دیدم ز درد و تعب
مرا خال بنواخت و در برگرفت
بسی مردمیها بکرد ای شگفت
همه مال خالم مرا داد و گفت
چو گلشاه گردد ترا نیک جفت
دگر پاره باز آی و دیگر ببر
بگفتم ترا این سخن مختصر
به گیتی چنین کار هرگز کی کرد
که کردی تو ای ناخردمند مرد
چه گویی تو پیش خداوند خویش
که بشکستی این عهد و پیوند خویش
نگویم به کس من ز کردار تو
بدانند آخر مهان کار تو
به کرباس پیچیده آن گوسفند
فگندش به پیش عم آن مستمند
سوی مام گلشاه رفت و بگفت
سخنها که بودش سراسر نهفت
از آن حیلت و مکر و آن گوسفند
که بودند در خاک کرده ببند
بگفتا نترسیدی از کردگار
که کردی تو گلشاه را دل فکار
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۴۴ - دیدن فرامرز،بازارگان و گفتن او به فرامرز از سیمرغ
ببندد دری کردگار جهان
که بگشایدت صد در اندر نهان
زداد هرگز مشو نا امید
دل راست را سوی او ده نوید
که فیروز بخت است وفیروز گر
نماند تو را روز سختی زبر
همانگه پدیدآمد از ناگهان
یکی پر خرد مرد بازارگان
بیامد به پیش سپهدار گرد
به رخ پیش او مر زمین را سترد
نوازید و بنواختش نامدار
بدو گفت ای مرد پاکیزه کار
تو چون اوفتادی بدین جایگاه
کجا یافتی اندرین مرز راه
همه سرگذشتت بگو پیش من
یکی تازه گردان دل ریش من
چنین داد پاسخ بدو مرد باز
که ای شیروش گرد گردن فراز
چنان دان که بازارگانی بدم
یکی مایه ور کاروانی بدم
زبهر فزونی و سود وزیان
برآراستم بر سوی زنگیان
زناگاه باد کج آمد پدید
همه مال مردم بشد ناپدید
بیفتادم از ناگهان بی گزاف
به یک پاره تخته سوی کوه قاف
وزآن جای بر خشک رفتم بسی
برآن راه یارم نبودی کسی
زمینی پر از سختی و رنج وآز
پر از هول وبی آب وراه دراز
به دریای مغرب شدم بی درنگ
رسیدم از آن پس به شهر فرنگ
وزآن جا به کشتی نشستم دگر
به جان،راه جوی و به دل،چاره گر
چو چندی برفتیم بر روی آب
سربختمان اندرآمد به خواب
به راهی برون رفت کشتی که کس
نبود اندر آن راه،فریاد رس
زناگاه،کشتی زباد بلا
بپیچید و شد در دم اژدها
چنین گفت داننده پیر کهن
چواز بند بگشاد پای سخن
که اندر همه کارها شکر گوی
که از بد،بتر هست کاید به روی
چوشد غرق کشتی زباد دمان
به یک تخته ماندم به دل با غمان
بدیدم به دریا درختی بلند
بزرگیش بگذشته از چون و چند
درختی کزآن شاخ گفتی چهان
شدست از بر سایه او نهان
همی بر کشیده سر اندر سپهر
زشاخش خراشیده رخسار مهر
چنین گفت دانادل برهمن
کزآن جا فروزد سهیل یمن
یکی رشته بالای او ده کمند
زابریشم خام کرده به بند
همی داشتم با خودم بی گمان
که روزی به کار آیدم در جهان
چو تخته بیامد به زیر درخت
بینداختم رشته ناگه زبخت
به شاخ اندر انداختم آن کمند
بپیچید و بر شاخ شد سخت بند
زدم اندرو دست بر سان باد
روان بر شدم از بر شاخ شاد
چه خوش گفت داننده پیش بین
که اندر همه کار،یزدان گزین
برآن شاخ بودم نشسته سه روز
چهارم چو خورشید گیتی فروز
برآمد جهان گشت روشن ازو
زمین گشت یکباره گلشن ازو
یکی مرغ دیدم چو کوه گران
که از هیبتش خیره گشتی روان
جهانی دراز است پهنای او
سیه گشته گیتی ز پهنای او
برآمد نشست از برآن درخت
به شاخ اندرون کرد چنگال سخت
نگه کردم از نامور پای او
فراخی بر و چنگ و پهنای او
چنان بد که گر سی و چل آدمی
برو بر نشستی نگشتی غمی
من اندیشه کردم بسی اندر آن
که یابم رهایی از آنجا به جان
برفتم نشستمش بر پشت پای
درآمد دمان مرغ پران به جای
به پرواز بر شد سوی تیره ابر
زپرش خروش آمدی چون هژبر
بدان گونه بر شد به چرخ برین
که چون بنگریدم به روی زمین
زمین پیش چشمم یکی مهره بود
زمهره تو گفتی که کمتر نمود
ز پرواز او دیده ام خیره شد
زمین و زمان پیش من تیره شد
زبالا به سوی زمین کرد سر
چو کشتی بیامد سوی رهگذر
بیامد روان تا بدین جایگاه
که می بینی ای گرد لشکر پناه
هنوز از هوا تا به روی زمین
فزون مانده بودی ارش ای گزین
که من خویشتن را بینداختم
جز این چاره ای نیز نشناختم
فتادم به تن خسته بر روی خاک
به خشنود دارنده یزدان پاک
تن مرده را زندگی باز داد
از آن خاک برخاستم همچو باد
ستایش کنان راه را بر ساختم
دل از رنج رفته بپرداختم
رسیدم بدین شهر،بیچاره وار
بدین سان که بینی به بد روزگار
دو سالست شاها فزون تر که من
گرفتار گشتم در این انجمن
چنین زار و بیچاره و سوگوار
پریشان و سر گشته و دل فکار
نه راه و نه یار و نه کس رهنمون
دلم پر زدرد و جگر پر ز خون
مگر پاک یزدان فرمان روا
مرا داد خواهد ز سختی رها
که همچون تو گردی ز کشتی به باد
به ناگه بدین مرز اندر فتاد
بدان تا من از روزگار بلا
به فرو به بخت تو گردم رها
فرامرز یل مانند ازو در شگفت
از آن گفته او شگفتی گرفت
ازآن پس بدو گفت دلشاد وار
همه رنج بگذشته را باد دار
فراوان سپاه من و سرکشان
که هستند هر یک به گیتی نشان
به دریا هم از موج واز باد تیز
زمن گم شدستند چون رستخیز
پذیرفتم از پاک جان آفرین
که گر من به فر جهان آفرین
ببینم رخ پهلوانان خویش
ستوده گوان و جوانان خویش
به بخت فروزنده فرخ شوم
جهانبان مگر یاوری بخشدم
از این ژرف دریا بیابم گذار
به من بازگردد همان روزگار
نگهدارمت همچو یاران خویش
مگر کت رسانم به آرام خویش
چو بشنیدآن مرد بس آفرین
برو خواند و بنهاد سر بر زمین
بدو گفت از آن پس یل پهلوان
که ای مرد دانای روشن روان
برو پیش آن مردمان وگروه
سخن گو کز اندیشه گشتم ستوه
ازیشان سخن بازپرس اندکی
مگر چاره دانند زی مایکی
که ما جستجوی سپه چون کنیم
مگر کز دل اندیشه بیرون کنیم
دوان آمد از پیش آن نامدار
بشد تا بر مردم آن دیار
بپرسید پس مرد بازارگان
از آن اسب چهران بی مایگان
بیان کرد رازی که بود از نهفت
همه کارلشکر بدان ها بگفت
چنین پاسخ آورده شد زان گروه
کز ایدر به ده روز یک برزکوه
به پیش آیدت کز بلندی ندید
بدان گونه کوهی نه کس هم شنید
برو بر یکی مرغ با رای وکام
جهان دیده،سیمرغ گوید به نام
چنین کارها زوبرآید مگر
که او نیست گمراه را راهبر
شما را بر مرغ باید شدن
چنین داستان ها بر او زدن
که او سخت دانا و زیرک دلست
همه دانشی نزد او حاصل است
چو بشنید ازیشان هم اندر زمان
بیامد بر پهلوان جهان
سخن های ایشان بدو بازگفت
زکوه و ز سیمرغ و راز نهفت
سپهبد پراندیشه شد زین سخن
به یاد آمدش داستان کهن
که گرد جهان پهلوان زال زر
ز سیمرغ بستد هم او چند پر
که روزی که از روزگار دژم
به پیش آیدش سختی و درد وغم
به هنگام کوشش که با روزگار
همی گنج و لشکر نیاید به کار
یکی لخت از آن مو به آتش زند
مگر کز زمانه خلاصی دهد
از آن پر سیمرغ،مر زال زر
دو پر داده بودی بدان نامور
که روزی که کاری بود سخت تر
به عود اندر آتش نه ودرنگر
نگه کن که آن مرغ گیتی فروز
بیاید برت با دل مهرسوز
برآرد همی هرچه باشدت کام
کند توسن چرخ،نزد تو رام
که بگشایدت صد در اندر نهان
زداد هرگز مشو نا امید
دل راست را سوی او ده نوید
که فیروز بخت است وفیروز گر
نماند تو را روز سختی زبر
همانگه پدیدآمد از ناگهان
یکی پر خرد مرد بازارگان
بیامد به پیش سپهدار گرد
به رخ پیش او مر زمین را سترد
نوازید و بنواختش نامدار
بدو گفت ای مرد پاکیزه کار
تو چون اوفتادی بدین جایگاه
کجا یافتی اندرین مرز راه
همه سرگذشتت بگو پیش من
یکی تازه گردان دل ریش من
چنین داد پاسخ بدو مرد باز
که ای شیروش گرد گردن فراز
چنان دان که بازارگانی بدم
یکی مایه ور کاروانی بدم
زبهر فزونی و سود وزیان
برآراستم بر سوی زنگیان
زناگاه باد کج آمد پدید
همه مال مردم بشد ناپدید
بیفتادم از ناگهان بی گزاف
به یک پاره تخته سوی کوه قاف
وزآن جای بر خشک رفتم بسی
برآن راه یارم نبودی کسی
زمینی پر از سختی و رنج وآز
پر از هول وبی آب وراه دراز
به دریای مغرب شدم بی درنگ
رسیدم از آن پس به شهر فرنگ
وزآن جا به کشتی نشستم دگر
به جان،راه جوی و به دل،چاره گر
چو چندی برفتیم بر روی آب
سربختمان اندرآمد به خواب
به راهی برون رفت کشتی که کس
نبود اندر آن راه،فریاد رس
زناگاه،کشتی زباد بلا
بپیچید و شد در دم اژدها
چنین گفت داننده پیر کهن
چواز بند بگشاد پای سخن
که اندر همه کارها شکر گوی
که از بد،بتر هست کاید به روی
چوشد غرق کشتی زباد دمان
به یک تخته ماندم به دل با غمان
بدیدم به دریا درختی بلند
بزرگیش بگذشته از چون و چند
درختی کزآن شاخ گفتی چهان
شدست از بر سایه او نهان
همی بر کشیده سر اندر سپهر
زشاخش خراشیده رخسار مهر
چنین گفت دانادل برهمن
کزآن جا فروزد سهیل یمن
یکی رشته بالای او ده کمند
زابریشم خام کرده به بند
همی داشتم با خودم بی گمان
که روزی به کار آیدم در جهان
چو تخته بیامد به زیر درخت
بینداختم رشته ناگه زبخت
به شاخ اندر انداختم آن کمند
بپیچید و بر شاخ شد سخت بند
زدم اندرو دست بر سان باد
روان بر شدم از بر شاخ شاد
چه خوش گفت داننده پیش بین
که اندر همه کار،یزدان گزین
برآن شاخ بودم نشسته سه روز
چهارم چو خورشید گیتی فروز
برآمد جهان گشت روشن ازو
زمین گشت یکباره گلشن ازو
یکی مرغ دیدم چو کوه گران
که از هیبتش خیره گشتی روان
جهانی دراز است پهنای او
سیه گشته گیتی ز پهنای او
برآمد نشست از برآن درخت
به شاخ اندرون کرد چنگال سخت
نگه کردم از نامور پای او
فراخی بر و چنگ و پهنای او
چنان بد که گر سی و چل آدمی
برو بر نشستی نگشتی غمی
من اندیشه کردم بسی اندر آن
که یابم رهایی از آنجا به جان
برفتم نشستمش بر پشت پای
درآمد دمان مرغ پران به جای
به پرواز بر شد سوی تیره ابر
زپرش خروش آمدی چون هژبر
بدان گونه بر شد به چرخ برین
که چون بنگریدم به روی زمین
زمین پیش چشمم یکی مهره بود
زمهره تو گفتی که کمتر نمود
ز پرواز او دیده ام خیره شد
زمین و زمان پیش من تیره شد
زبالا به سوی زمین کرد سر
چو کشتی بیامد سوی رهگذر
بیامد روان تا بدین جایگاه
که می بینی ای گرد لشکر پناه
هنوز از هوا تا به روی زمین
فزون مانده بودی ارش ای گزین
که من خویشتن را بینداختم
جز این چاره ای نیز نشناختم
فتادم به تن خسته بر روی خاک
به خشنود دارنده یزدان پاک
تن مرده را زندگی باز داد
از آن خاک برخاستم همچو باد
ستایش کنان راه را بر ساختم
دل از رنج رفته بپرداختم
رسیدم بدین شهر،بیچاره وار
بدین سان که بینی به بد روزگار
دو سالست شاها فزون تر که من
گرفتار گشتم در این انجمن
چنین زار و بیچاره و سوگوار
پریشان و سر گشته و دل فکار
نه راه و نه یار و نه کس رهنمون
دلم پر زدرد و جگر پر ز خون
مگر پاک یزدان فرمان روا
مرا داد خواهد ز سختی رها
که همچون تو گردی ز کشتی به باد
به ناگه بدین مرز اندر فتاد
بدان تا من از روزگار بلا
به فرو به بخت تو گردم رها
فرامرز یل مانند ازو در شگفت
از آن گفته او شگفتی گرفت
ازآن پس بدو گفت دلشاد وار
همه رنج بگذشته را باد دار
فراوان سپاه من و سرکشان
که هستند هر یک به گیتی نشان
به دریا هم از موج واز باد تیز
زمن گم شدستند چون رستخیز
پذیرفتم از پاک جان آفرین
که گر من به فر جهان آفرین
ببینم رخ پهلوانان خویش
ستوده گوان و جوانان خویش
به بخت فروزنده فرخ شوم
جهانبان مگر یاوری بخشدم
از این ژرف دریا بیابم گذار
به من بازگردد همان روزگار
نگهدارمت همچو یاران خویش
مگر کت رسانم به آرام خویش
چو بشنیدآن مرد بس آفرین
برو خواند و بنهاد سر بر زمین
بدو گفت از آن پس یل پهلوان
که ای مرد دانای روشن روان
برو پیش آن مردمان وگروه
سخن گو کز اندیشه گشتم ستوه
ازیشان سخن بازپرس اندکی
مگر چاره دانند زی مایکی
که ما جستجوی سپه چون کنیم
مگر کز دل اندیشه بیرون کنیم
دوان آمد از پیش آن نامدار
بشد تا بر مردم آن دیار
بپرسید پس مرد بازارگان
از آن اسب چهران بی مایگان
بیان کرد رازی که بود از نهفت
همه کارلشکر بدان ها بگفت
چنین پاسخ آورده شد زان گروه
کز ایدر به ده روز یک برزکوه
به پیش آیدت کز بلندی ندید
بدان گونه کوهی نه کس هم شنید
برو بر یکی مرغ با رای وکام
جهان دیده،سیمرغ گوید به نام
چنین کارها زوبرآید مگر
که او نیست گمراه را راهبر
شما را بر مرغ باید شدن
چنین داستان ها بر او زدن
که او سخت دانا و زیرک دلست
همه دانشی نزد او حاصل است
چو بشنید ازیشان هم اندر زمان
بیامد بر پهلوان جهان
سخن های ایشان بدو بازگفت
زکوه و ز سیمرغ و راز نهفت
سپهبد پراندیشه شد زین سخن
به یاد آمدش داستان کهن
که گرد جهان پهلوان زال زر
ز سیمرغ بستد هم او چند پر
که روزی که از روزگار دژم
به پیش آیدش سختی و درد وغم
به هنگام کوشش که با روزگار
همی گنج و لشکر نیاید به کار
یکی لخت از آن مو به آتش زند
مگر کز زمانه خلاصی دهد
از آن پر سیمرغ،مر زال زر
دو پر داده بودی بدان نامور
که روزی که کاری بود سخت تر
به عود اندر آتش نه ودرنگر
نگه کن که آن مرغ گیتی فروز
بیاید برت با دل مهرسوز
برآرد همی هرچه باشدت کام
کند توسن چرخ،نزد تو رام
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۸ - یافتن آتبین کوش را
دگر روز چون آتبین با سپاه
ز بهر شکار آمد آن جایگاه
از آن بیشه آواز کودک شنید
به نزدیک او تاخت، او را بدید
فرو ماند خیره ز دیدار اوی
روانش پر اندیشه از کار اوی
همی هر زمان گفت با خویشتن
که این نیست جز بچّه ی اهرمن
پرستنده را گفت تا برگرفت
به سوی سراپرده ره برگرفت
بینداخت و افگند در پیش سگ
گریزان شد از وی سگ تیزتگ
برِ شیر افگند و شیرش نخورد
رخ آتبین گشت از آن هول زرد
بر آتش نهادند و آتش نسوخت
رخ هرکس از خیرگی برفروخت
کرا پاک دادار دارد نگاه
به شمشیر و آتش نگردد تباه
بفرمود کاو را به در افگنند
وگرنه سرش را ز تن برکنند
زنش گفت: ای نامور شهریار
ستیزه مکن خیره با کردگار
بود کاندر این کار، رازی بود
که او در جهان سرفرازی بود
به من بخش تا همچو جان دارمش
یکی دایه ی مهربان آرمش
نیرزد بدو گفت پروردنش
نبینی چو خوکان سر و گردنش؟
ز بهر شکار آمد آن جایگاه
از آن بیشه آواز کودک شنید
به نزدیک او تاخت، او را بدید
فرو ماند خیره ز دیدار اوی
روانش پر اندیشه از کار اوی
همی هر زمان گفت با خویشتن
که این نیست جز بچّه ی اهرمن
پرستنده را گفت تا برگرفت
به سوی سراپرده ره برگرفت
بینداخت و افگند در پیش سگ
گریزان شد از وی سگ تیزتگ
برِ شیر افگند و شیرش نخورد
رخ آتبین گشت از آن هول زرد
بر آتش نهادند و آتش نسوخت
رخ هرکس از خیرگی برفروخت
کرا پاک دادار دارد نگاه
به شمشیر و آتش نگردد تباه
بفرمود کاو را به در افگنند
وگرنه سرش را ز تن برکنند
زنش گفت: ای نامور شهریار
ستیزه مکن خیره با کردگار
بود کاندر این کار، رازی بود
که او در جهان سرفرازی بود
به من بخش تا همچو جان دارمش
یکی دایه ی مهربان آرمش
نیرزد بدو گفت پروردنش
نبینی چو خوکان سر و گردنش؟
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۶۰ - پژوهش شاه چین برای شناسایی فرزند
یکی نامور خواهم از انجمن
که او را دهم جوشن و اسب من
زبان پارسی دارد و پهلوی
ندارد سر تندی و بدخوی
شود پیش او از میان سپاه
بخواهد مر او را به آوردگاه
درنگ آورد چون به پیش آیدش
به گفتار شیرین چو خویش آیدش
مدارا کند پس بخواهد نشان
چو دارد نشان بچّه ی سرکشان
چو باد آید از پشت مرکب فرود
رساند بدو از زبانم درود
بگوید که هستی تو فرزند من
گرامی تر از هرچه پیوند من
چو من بر تو بیداد کردم پدید
ز تو نیز بیداد بر من رسید
چو در تو نگه کردم پدید
ز تو نیز بیداد بر من رسید
چو در تو نگه کردم و چهرتو
ز تندی بشستم دل از مهر تو
ز شرم بزرگانت برداشتم
فگندمت بردشت و بگذاشتم
گنهکار گشتم سوی کردگار
گناهم پشیمانی آورد بار
تو را گر نیفگندمی من به خاک
نگشتی ز نیواسب جان را هلاک
کنون کرد پاداش من کردگار
که نیواسب شد کشته در کارزار
ز مرگش چنان سوگوارم هنوز
که از دیده خوناب بارم هنوز
نه خوردم، نه خفتم زمانی به کام
چنانم که مرغی گرفتار دام
دریغا گرامی یل شهریار
ستون سپاه و گزین تبار
کنون روزگار وی اندر گذشت
مرا پشت از اندوه آن کوژ گشت
زمان تا زمانم سرآید زمان
چنین آمد از گردش آسمان
جز از تو مرا نیست فرزند هیچ
به شادی و خوبی سوی ره بسیچ
گر از تخت چون بگسلد پای من
جز از تو نگیرد کسی جای من
چو اندر رسیدی، در آیی به گاه
سپارم تو را تخت و تاج و کلاه
به یزدان کنم نیز سوگند یاد
به ماه و به مهر و به تخت و به داد
که از کام و رای تو من نگذرم
سپارم به تو لشکر و کشورم
چرا بندگی کرد باید تو را
کسی را که خود بنده شاید تو را
بود چون نشستی تو بر تخت چین
هزارانت بنده به از آتبین
تو تا بوده ای همچو گرگ و پلنگ
نکردی در آباد جایی درنگ
بیابان همی بینی و دشت و کوه
که از دیدنش دیو گردد ستوه
چو گلشن ببینی و خرّم سرای
می و رود و رامشگر خوش سرای
شبستان و خوبان آراسته
به رخساره چون ماه ناکاسته
به پیوند ایشان شوی مست و شاد
به باغ و به ایوان خرّم نهاد
ببینی تو این مایه ور شهر خویش
بیابی تو از کام دل بهر خویش
دریغ آیدت آن چنان زندگی
که در بیشه کردی بدین بندگی
چو گرگان گهی گرسنه گاه سیر
چو مرغان گهی بر هوا گاه زیر
ز هرگونه گویدش گفتار گرم
مگر گرددش دل به گفتار، نرم
به گفتار شیرین ز سوراخ مار
برون آورد مردم هوشیار
گر آید برِ ما ز آوردگاه
شود دور یکباره ز ایران سپاه
شکسته شود پشت ایرانیان
سواری نبندد کمر بر میان
یکایک ببندیمشان دست و پای
فرستیمشان پیش گیتی خدای
که او را دهم جوشن و اسب من
زبان پارسی دارد و پهلوی
ندارد سر تندی و بدخوی
شود پیش او از میان سپاه
بخواهد مر او را به آوردگاه
درنگ آورد چون به پیش آیدش
به گفتار شیرین چو خویش آیدش
مدارا کند پس بخواهد نشان
چو دارد نشان بچّه ی سرکشان
چو باد آید از پشت مرکب فرود
رساند بدو از زبانم درود
بگوید که هستی تو فرزند من
گرامی تر از هرچه پیوند من
چو من بر تو بیداد کردم پدید
ز تو نیز بیداد بر من رسید
چو در تو نگه کردم پدید
ز تو نیز بیداد بر من رسید
چو در تو نگه کردم و چهرتو
ز تندی بشستم دل از مهر تو
ز شرم بزرگانت برداشتم
فگندمت بردشت و بگذاشتم
گنهکار گشتم سوی کردگار
گناهم پشیمانی آورد بار
تو را گر نیفگندمی من به خاک
نگشتی ز نیواسب جان را هلاک
کنون کرد پاداش من کردگار
که نیواسب شد کشته در کارزار
ز مرگش چنان سوگوارم هنوز
که از دیده خوناب بارم هنوز
نه خوردم، نه خفتم زمانی به کام
چنانم که مرغی گرفتار دام
دریغا گرامی یل شهریار
ستون سپاه و گزین تبار
کنون روزگار وی اندر گذشت
مرا پشت از اندوه آن کوژ گشت
زمان تا زمانم سرآید زمان
چنین آمد از گردش آسمان
جز از تو مرا نیست فرزند هیچ
به شادی و خوبی سوی ره بسیچ
گر از تخت چون بگسلد پای من
جز از تو نگیرد کسی جای من
چو اندر رسیدی، در آیی به گاه
سپارم تو را تخت و تاج و کلاه
به یزدان کنم نیز سوگند یاد
به ماه و به مهر و به تخت و به داد
که از کام و رای تو من نگذرم
سپارم به تو لشکر و کشورم
چرا بندگی کرد باید تو را
کسی را که خود بنده شاید تو را
بود چون نشستی تو بر تخت چین
هزارانت بنده به از آتبین
تو تا بوده ای همچو گرگ و پلنگ
نکردی در آباد جایی درنگ
بیابان همی بینی و دشت و کوه
که از دیدنش دیو گردد ستوه
چو گلشن ببینی و خرّم سرای
می و رود و رامشگر خوش سرای
شبستان و خوبان آراسته
به رخساره چون ماه ناکاسته
به پیوند ایشان شوی مست و شاد
به باغ و به ایوان خرّم نهاد
ببینی تو این مایه ور شهر خویش
بیابی تو از کام دل بهر خویش
دریغ آیدت آن چنان زندگی
که در بیشه کردی بدین بندگی
چو گرگان گهی گرسنه گاه سیر
چو مرغان گهی بر هوا گاه زیر
ز هرگونه گویدش گفتار گرم
مگر گرددش دل به گفتار، نرم
به گفتار شیرین ز سوراخ مار
برون آورد مردم هوشیار
گر آید برِ ما ز آوردگاه
شود دور یکباره ز ایران سپاه
شکسته شود پشت ایرانیان
سواری نبندد کمر بر میان
یکایک ببندیمشان دست و پای
فرستیمشان پیش گیتی خدای
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۶۲ - آگاه شدن کوش پیل دندان از نسب خویش
ز گفتار او گشت به مردشاد
فرود آمد از اسب مانند باد
فراوان ببوسید پیشش زمین
چنین گفت کای شاه ایران و چین
تو فرزند شاهی و ما کهتریم
زمین جز به فرمان تو نسپریم
ز راز تو آگه نبودیم کس
پدر بودت آگاه و یزدان و بس
چو دی با تو آن تنگدل شهریار
هماورد شد در صف کارزار
برافگند دیدار بر چهر تو
برآورد جوش از دلش مهر تو
به من گفت رو، زو نشان خواه و بس
که جز من نشانش ندیده ست کس
چو با تو بگوید نشانِ درست
فراوان دِه از من درودش نخست
بگویش که هر کس که با کردگار
ستیزه نماید، بد آیدْش کار
چو خستو نیاید به کردار او
بود درد و غم او و آزار او
چو بیداد بود آن که بر تو رسید
که تا از تو آن رنج بایست دید
نه ما را ز افگندن تو گناه
نه بر تو نکوهش بود نیز راه
همین است کردار گردان سپهر
اگر داد و بیداد، اگر کین و مهر
تو را چهره یزدان چنین آفرید
مرا دیو وارون بدین ره کشید
که چندان به من بر گران شد عنان
که تا روز روشن ندادم زمان
ز شرم بزرگان و از نام و ننگ
به بیشه فگندمْت پیش پلنگ
هم از بهر من داشت یزدان نگاه
تو را تا شدی مرد و زیبای گاه
به پادافره آنچه بر تو رسید
دلم دردِ نیواسب فرّخ کشید
برار از یزدان چو بشتافتم
ببین تا چه پاداش از او یافتم
کنون آن همه رنجها درگذشت
بدو نیک باد است، چون در گذشت
تو را تا بدیدم دلم گشت خَوش
تو نیز ای سرافراز، گردن مکش
که چون شاه خاور بود باب تو
به بیشه چه باید خور و خواب تو
فرود آمد از اسب مانند باد
فراوان ببوسید پیشش زمین
چنین گفت کای شاه ایران و چین
تو فرزند شاهی و ما کهتریم
زمین جز به فرمان تو نسپریم
ز راز تو آگه نبودیم کس
پدر بودت آگاه و یزدان و بس
چو دی با تو آن تنگدل شهریار
هماورد شد در صف کارزار
برافگند دیدار بر چهر تو
برآورد جوش از دلش مهر تو
به من گفت رو، زو نشان خواه و بس
که جز من نشانش ندیده ست کس
چو با تو بگوید نشانِ درست
فراوان دِه از من درودش نخست
بگویش که هر کس که با کردگار
ستیزه نماید، بد آیدْش کار
چو خستو نیاید به کردار او
بود درد و غم او و آزار او
چو بیداد بود آن که بر تو رسید
که تا از تو آن رنج بایست دید
نه ما را ز افگندن تو گناه
نه بر تو نکوهش بود نیز راه
همین است کردار گردان سپهر
اگر داد و بیداد، اگر کین و مهر
تو را چهره یزدان چنین آفرید
مرا دیو وارون بدین ره کشید
که چندان به من بر گران شد عنان
که تا روز روشن ندادم زمان
ز شرم بزرگان و از نام و ننگ
به بیشه فگندمْت پیش پلنگ
هم از بهر من داشت یزدان نگاه
تو را تا شدی مرد و زیبای گاه
به پادافره آنچه بر تو رسید
دلم دردِ نیواسب فرّخ کشید
برار از یزدان چو بشتافتم
ببین تا چه پاداش از او یافتم
کنون آن همه رنجها درگذشت
بدو نیک باد است، چون در گذشت
تو را تا بدیدم دلم گشت خَوش
تو نیز ای سرافراز، گردن مکش
که چون شاه خاور بود باب تو
به بیشه چه باید خور و خواب تو
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۴۱ - آگهی یافتن طیهور از برگزیدن آتبین فرارنگ را
فرع پیش شاه اندر آمد ز راه
که را برگزید از میان گفت شاه
بدو گفت آن را که دارد نشان
خود او بود در خورد با سرکشان
چنانچون تو گفتی از آن بهتر است
ز خورشید رخشنده روشنتر است
لبانت همه ساله پرنوش باد
دل بدسگال تو بیهوش باد
به درویش بخشید بسیار چیز
فرع را بسی چیز داد او بنیز
چو دایه بر شاه طیهور شد
دل شاه از او سخت رنجور شد
بپرسید از او شاه، گفت آتبین
که را کرد از این دخترانم گزین
بدو دایه گفت ای گزین شهریار
ز دادار گیتی شگفت است کار
کسی را که یزدان بود رهنمای
بر او رنگ و چاره نیاید بجای
چو شیر اندر آمد میان رمه
فرارنگ را برگزید از همه
بدان زشتی او را بیاراستم
نخواهد خدای آنچه من خواستم
بلرزید بر جای کاو را بدید
رخش گشت ماننده ی شنبلید
ترنجی بدادش ز یاقوت و زر
ز سر تا به پایش همی تافت فر
فرارنگ بستد، ببوسید تفت
به دل شادمان بازگشت و برفت
چو بشنید طیهور برگشت زرد
بپیچید و از غم دلش کرد درد
اگر هرچه فرزند من بود گفت
شدی او هم امروز با خاک جفت
به من بر گرانتر نبودی از این
که کرد این نبهره مر او را گزین
به کاخ اندرون شد، یله کرد تخت
نوان گشت و نالان و بگریست سخت
نه خورد و نه خفت او سه روز و سه شب
نه با کس گشاد از غم و درد، لب
نه کس را بر خویشتن داد بار
نشسته دژم چون کسی سوگوار
ز درد فرارنگ، وز مهر اوی
که روزی جدا گردد از چهر اوی
فرع چون ز کار وی آگاه شد
همان گه شتابان برِ شاه شد
زمین را ببوسید و کرد آفرین
بدو گفت کای شهریار زمین
تو شاهی بزرگ و بلند اختری
ز شاهان گیتی تو داناتری
نزیبد ز تو کار نابخردان
که نپسندد از تو کس از موبدان
چو کاری نکردی که باشی به درد
همی غم چرا خیره بایدت خورد
چو از راه یزدان تو آگه نه ای
همی رنج بر دل چرا بر نهی
تو بر پادشا پادشاهی مکن
اگر بنده ای پس خدایی مکن
بدانچ او دهد، شاه خرسند باد
همه ساله این کار پیوند باد
کنون خانه ی آتبین و آنِ شاه
یکی گشت و ایدر نه دور است راه
برِ شاه باشد فرارنگ بیش
فزونتر که در خانه ی شوی خویش
نه جایی تواندْش برد آتبین
نه بیرون تواند شدن زین زمین
بباشد همه بودنی بی گمان
تو خواهی دژم باش و خواه شادمان
که دانست کز سی بت دل گسل
فرارنگ را برگزیند به دل
نبشته چنین بود، شاها، درست
چو یزدان بپیوست نتوان گسست
سخنهای آن نیکدل بند شد
همی گفت تا شاه خرسند شد
ز پند فرع شادمان گشت سخت
برون آمد از کاخ و برشد به تخت
که را برگزید از میان گفت شاه
بدو گفت آن را که دارد نشان
خود او بود در خورد با سرکشان
چنانچون تو گفتی از آن بهتر است
ز خورشید رخشنده روشنتر است
لبانت همه ساله پرنوش باد
دل بدسگال تو بیهوش باد
به درویش بخشید بسیار چیز
فرع را بسی چیز داد او بنیز
چو دایه بر شاه طیهور شد
دل شاه از او سخت رنجور شد
بپرسید از او شاه، گفت آتبین
که را کرد از این دخترانم گزین
بدو دایه گفت ای گزین شهریار
ز دادار گیتی شگفت است کار
کسی را که یزدان بود رهنمای
بر او رنگ و چاره نیاید بجای
چو شیر اندر آمد میان رمه
فرارنگ را برگزید از همه
بدان زشتی او را بیاراستم
نخواهد خدای آنچه من خواستم
بلرزید بر جای کاو را بدید
رخش گشت ماننده ی شنبلید
ترنجی بدادش ز یاقوت و زر
ز سر تا به پایش همی تافت فر
فرارنگ بستد، ببوسید تفت
به دل شادمان بازگشت و برفت
چو بشنید طیهور برگشت زرد
بپیچید و از غم دلش کرد درد
اگر هرچه فرزند من بود گفت
شدی او هم امروز با خاک جفت
به من بر گرانتر نبودی از این
که کرد این نبهره مر او را گزین
به کاخ اندرون شد، یله کرد تخت
نوان گشت و نالان و بگریست سخت
نه خورد و نه خفت او سه روز و سه شب
نه با کس گشاد از غم و درد، لب
نه کس را بر خویشتن داد بار
نشسته دژم چون کسی سوگوار
ز درد فرارنگ، وز مهر اوی
که روزی جدا گردد از چهر اوی
فرع چون ز کار وی آگاه شد
همان گه شتابان برِ شاه شد
زمین را ببوسید و کرد آفرین
بدو گفت کای شهریار زمین
تو شاهی بزرگ و بلند اختری
ز شاهان گیتی تو داناتری
نزیبد ز تو کار نابخردان
که نپسندد از تو کس از موبدان
چو کاری نکردی که باشی به درد
همی غم چرا خیره بایدت خورد
چو از راه یزدان تو آگه نه ای
همی رنج بر دل چرا بر نهی
تو بر پادشا پادشاهی مکن
اگر بنده ای پس خدایی مکن
بدانچ او دهد، شاه خرسند باد
همه ساله این کار پیوند باد
کنون خانه ی آتبین و آنِ شاه
یکی گشت و ایدر نه دور است راه
برِ شاه باشد فرارنگ بیش
فزونتر که در خانه ی شوی خویش
نه جایی تواندْش برد آتبین
نه بیرون تواند شدن زین زمین
بباشد همه بودنی بی گمان
تو خواهی دژم باش و خواه شادمان
که دانست کز سی بت دل گسل
فرارنگ را برگزیند به دل
نبشته چنین بود، شاها، درست
چو یزدان بپیوست نتوان گسست
سخنهای آن نیکدل بند شد
همی گفت تا شاه خرسند شد
ز پند فرع شادمان گشت سخت
برون آمد از کاخ و برشد به تخت
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۸۵ - آگاهی یافتن کوش از گرفتار شدن ضحّاک بر دست فریدون و گریختن کوش
بترسید طیهور و نومید شد
شب و روز لرزنده چون بید شد
سگالش همی کرد با مهتران
که او را دهد گنج و هم دختران
چو نومید شد مردم از روزگار
ببخشایدش بی گمان کردگار
همی تا ببندی میان را کمر
زمانه بگردد به رنگی دگر
همی تا برون آری انگشتری
جهان را دگرسان شود داوری
چو طیهور نومید گشت از جهان
چنین گفت با سرکشان و مهان
که من گنجها هرچه دارم به بند
سپارم بدین دشمن پر گزند
همه دختران را فرستم بدوی
مگر روی برتابد این کینه جوی
براین بود و از غم همه شب نخفت
چو خورشید بنمود روی از نهفت
ز دریا یکی کشتی آمد برون
سه مرد دلاور به کشتی درون
ز کشتی سوی کوش بشتافتند
مر او را چو بی انجمن یافتند
از ایشان یکی گفت باید که شاه
ز دشمن تن خویش دارد نگاه
که ضحّاک شه را فریدون ببست
بیامد به تخت مهی برنشست
فزون از هزاران تبارش بکشت
بر او بخت یکبارگی شد درشت
دل کوش گفتی ز تن برپرید
بلرزید و بر کس نکرد او پدید
چو شب گشت با ویژگان برنشست
گریزان به دریای چین درنشست
بماندند رخت و سپاه و بنه
نه از میسره یاد و نز میمنه
تنی پنج شش زآن اسیران کوه
که از بند بودند گشته ستوه
سوی شاه طیهور رفتند تیز
که شد پیل دندان به راه گریز
تو ایدر چرایی نشسته دژم
که یزدان سرآورد بر تو ستم
شب و روز لرزنده چون بید شد
سگالش همی کرد با مهتران
که او را دهد گنج و هم دختران
چو نومید شد مردم از روزگار
ببخشایدش بی گمان کردگار
همی تا ببندی میان را کمر
زمانه بگردد به رنگی دگر
همی تا برون آری انگشتری
جهان را دگرسان شود داوری
چو طیهور نومید گشت از جهان
چنین گفت با سرکشان و مهان
که من گنجها هرچه دارم به بند
سپارم بدین دشمن پر گزند
همه دختران را فرستم بدوی
مگر روی برتابد این کینه جوی
براین بود و از غم همه شب نخفت
چو خورشید بنمود روی از نهفت
ز دریا یکی کشتی آمد برون
سه مرد دلاور به کشتی درون
ز کشتی سوی کوش بشتافتند
مر او را چو بی انجمن یافتند
از ایشان یکی گفت باید که شاه
ز دشمن تن خویش دارد نگاه
که ضحّاک شه را فریدون ببست
بیامد به تخت مهی برنشست
فزون از هزاران تبارش بکشت
بر او بخت یکبارگی شد درشت
دل کوش گفتی ز تن برپرید
بلرزید و بر کس نکرد او پدید
چو شب گشت با ویژگان برنشست
گریزان به دریای چین درنشست
بماندند رخت و سپاه و بنه
نه از میسره یاد و نز میمنه
تنی پنج شش زآن اسیران کوه
که از بند بودند گشته ستوه
سوی شاه طیهور رفتند تیز
که شد پیل دندان به راه گریز
تو ایدر چرایی نشسته دژم
که یزدان سرآورد بر تو ستم
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۰۱ - نامه فرستادن نستوه به نزد کوش پیل دندان
یکی نامه فرمود نزدیک کوش
همه داوری و همه جنگ و جوش
که دانم که آگاه گشتی ز کار
که چون بست ضحاک را شهریار
شنیدی که با دیوسازان چه کرد
کز آن تخمه یکسر برآورد گرد
به بندی که آن مارفش بسته شد
جهان از بد جاودان رسته شد
از آن تخمه جز تو نمانده ست کس
تو را نیز مرگ آمد از پیش و پس
از آیین تو چون شد آگاه شاه
وز این رنج بر زیردست و سپاه
بدانم فرستاد تا هم زمان
بلای تو بردارم از مردمان
کنون گر به فرمان شاه اندری
مرا با تو کوته شود داوری
میان بندگی را ببند و مپای
یکی با سواران خویش ایدر آی
گر ایدر بیایی، شوی نزد شاه
بگو تا دهم نزد ایرانت راه
که بخشایش شاه از آن برتر است
فراوان چو تو چاکرش بر در است
بدارد تو را نیز چون دیگران
یکی مهتری باشی از مهتران
که شاه همایون چو ضحّاک نیست
ستمکاره خونریز و ناباک نیست
چو آمرزش آری ببخشایدت
از آن پس چنان کن که نگزایدت
کنم نامه نزدیک شاه زمین
که چون ما رسیدیم در مرز چین
ز فرمان تو کوش گردن نتافت
یله کرد شهر و به درگه شتافت
بیامرزدت بی گمان شهریار
که بخشنده شاهی ست و آمرزگار
وگر خود نخواهی که آیی به پیش
بترسی همی خیره بر جان خویش
به راهی برون رفت باید نهان
گرفتن یکی گوشه ای زین جهان
برو، پیش از آن کاین گزیده سپاه
بیایند و بر تو ببندند راه
وز آن پس من از بیم شاه جهان
رها کی کنم تا که گردی نهان
نه بر پوزش آن را توانی بشست
نه گر چاره ای جویی آید بدست
پشیمانی آن گه نداردت سود
همان به که دریابی این کار زود
نویسنده از نامه چون گشت سیر
سخنگوی مردی جوان و دلیر
گزین کرد و نامه بدو داد و گفت
که با باد باید که باشی تو جفت
شتابان فرستاده ی تیزهوش
برفت و رسانید نامه به کوش
سخنها بر او ترجمان چون بخواند
ز گفتار نستوه خیره بماند
برآشفت و آن نامه اندر ربود
بدرّید و بسیار تندی نمود
فرستاده را گفت کای بدنژاد
سر خویشتن داده بودی بباد
مرا گر نبودی چنان آرزوی
که تو پاسخ من رسانی بدوی
سرت بی گمان دور گشتی ز تن
هم امروز در پیش این انجمن
فرستاده گفت ای خردمند شاه
مرا گر کنی بی گناهی تباه
نه ترسد فریدون از این زشت کار
نه نستوه برگردد از کارزار
همه داوری و همه جنگ و جوش
که دانم که آگاه گشتی ز کار
که چون بست ضحاک را شهریار
شنیدی که با دیوسازان چه کرد
کز آن تخمه یکسر برآورد گرد
به بندی که آن مارفش بسته شد
جهان از بد جاودان رسته شد
از آن تخمه جز تو نمانده ست کس
تو را نیز مرگ آمد از پیش و پس
از آیین تو چون شد آگاه شاه
وز این رنج بر زیردست و سپاه
بدانم فرستاد تا هم زمان
بلای تو بردارم از مردمان
کنون گر به فرمان شاه اندری
مرا با تو کوته شود داوری
میان بندگی را ببند و مپای
یکی با سواران خویش ایدر آی
گر ایدر بیایی، شوی نزد شاه
بگو تا دهم نزد ایرانت راه
که بخشایش شاه از آن برتر است
فراوان چو تو چاکرش بر در است
بدارد تو را نیز چون دیگران
یکی مهتری باشی از مهتران
که شاه همایون چو ضحّاک نیست
ستمکاره خونریز و ناباک نیست
چو آمرزش آری ببخشایدت
از آن پس چنان کن که نگزایدت
کنم نامه نزدیک شاه زمین
که چون ما رسیدیم در مرز چین
ز فرمان تو کوش گردن نتافت
یله کرد شهر و به درگه شتافت
بیامرزدت بی گمان شهریار
که بخشنده شاهی ست و آمرزگار
وگر خود نخواهی که آیی به پیش
بترسی همی خیره بر جان خویش
به راهی برون رفت باید نهان
گرفتن یکی گوشه ای زین جهان
برو، پیش از آن کاین گزیده سپاه
بیایند و بر تو ببندند راه
وز آن پس من از بیم شاه جهان
رها کی کنم تا که گردی نهان
نه بر پوزش آن را توانی بشست
نه گر چاره ای جویی آید بدست
پشیمانی آن گه نداردت سود
همان به که دریابی این کار زود
نویسنده از نامه چون گشت سیر
سخنگوی مردی جوان و دلیر
گزین کرد و نامه بدو داد و گفت
که با باد باید که باشی تو جفت
شتابان فرستاده ی تیزهوش
برفت و رسانید نامه به کوش
سخنها بر او ترجمان چون بخواند
ز گفتار نستوه خیره بماند
برآشفت و آن نامه اندر ربود
بدرّید و بسیار تندی نمود
فرستاده را گفت کای بدنژاد
سر خویشتن داده بودی بباد
مرا گر نبودی چنان آرزوی
که تو پاسخ من رسانی بدوی
سرت بی گمان دور گشتی ز تن
هم امروز در پیش این انجمن
فرستاده گفت ای خردمند شاه
مرا گر کنی بی گناهی تباه
نه ترسد فریدون از این زشت کار
نه نستوه برگردد از کارزار
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۵۵ - پیر فرزانه از خاندان جمشید است
چو گیتی سیه گشت همرنگ دود
ستاره یکی روشن او را نمود
بدو گفت کاین را گذرگاه کن
فرود آی روز و به شب راه کن
تو یک هفته در بیشه می دار رنج
که بر نگذرد روز بر بیست و پنج
که باز آن به آباد کشور شوی
چو بودی تو با تخت و افسر شوی
مکن دیو را دست بر خود دراز
که از ماست یزدان ما بی نیاز
بدو گفت کوش ای سر راستان
مرا با تو مانده یکی داستان
بگو تا تو ایدر چرا آمدی
ز تخم که ای وز کجا آمدی؟
چنین پاسخش داد فرزانه پیر
که کار من آیدت نادلپذیر
من از تخم جمشید دارم نژاد
که مهتر پسر را چنین پند داد
که دل در سرای سپنجی مبند
که نوششش کَبَست است و بارش گزند
به دانش بری رنج، بهتر بود
کجا بارِ دانش بدان سر بود
بدان جاودانه جهان بر تو رنج
که هست این جهان چون سرای سپنج
اگر زن کنید آرزو از تبار
بجویید نامی زنی هوشیار
چو فرزند گردد میانه پدید
یکی دامن از وی بباید کشید
میان بستن از پیش یزدان پاک
نمودن پرستش به امّید و باک
کرا آرزو نیست فرزند و زن
ز مردم شود دور و از انجمن
ز گیتی یکی گوشه آرد به دست
شود تا بود زنده یزدان پرست
از ایشان یکی باز پستر منم
که بگداخت زین سان که بینی تنم
ز شهری کجا سوگوارانش نام
برفتم من ایدر گرفتن کنام
ز خویشان شدم دور وز شهر خویش
خرد مر مرا باد بر زهر بیش
از ایدر بدان شهر ده روزه راه
همه بیشه ی ژرف و آب و گیاه
به هر چند سالی ز خویشان من
بیایند ازآن پاک کیشان من
ز دانش بپرسند و گردند باز
همین است کار و همین است راز
ببوسید پس دستِ فرزانه، کوش
پسودش دو رخساره بر یال و گوش
ستاره یکی روشن او را نمود
بدو گفت کاین را گذرگاه کن
فرود آی روز و به شب راه کن
تو یک هفته در بیشه می دار رنج
که بر نگذرد روز بر بیست و پنج
که باز آن به آباد کشور شوی
چو بودی تو با تخت و افسر شوی
مکن دیو را دست بر خود دراز
که از ماست یزدان ما بی نیاز
بدو گفت کوش ای سر راستان
مرا با تو مانده یکی داستان
بگو تا تو ایدر چرا آمدی
ز تخم که ای وز کجا آمدی؟
چنین پاسخش داد فرزانه پیر
که کار من آیدت نادلپذیر
من از تخم جمشید دارم نژاد
که مهتر پسر را چنین پند داد
که دل در سرای سپنجی مبند
که نوششش کَبَست است و بارش گزند
به دانش بری رنج، بهتر بود
کجا بارِ دانش بدان سر بود
بدان جاودانه جهان بر تو رنج
که هست این جهان چون سرای سپنج
اگر زن کنید آرزو از تبار
بجویید نامی زنی هوشیار
چو فرزند گردد میانه پدید
یکی دامن از وی بباید کشید
میان بستن از پیش یزدان پاک
نمودن پرستش به امّید و باک
کرا آرزو نیست فرزند و زن
ز مردم شود دور و از انجمن
ز گیتی یکی گوشه آرد به دست
شود تا بود زنده یزدان پرست
از ایشان یکی باز پستر منم
که بگداخت زین سان که بینی تنم
ز شهری کجا سوگوارانش نام
برفتم من ایدر گرفتن کنام
ز خویشان شدم دور وز شهر خویش
خرد مر مرا باد بر زهر بیش
از ایدر بدان شهر ده روزه راه
همه بیشه ی ژرف و آب و گیاه
به هر چند سالی ز خویشان من
بیایند ازآن پاک کیشان من
ز دانش بپرسند و گردند باز
همین است کار و همین است راز
ببوسید پس دستِ فرزانه، کوش
پسودش دو رخساره بر یال و گوش
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۶۱ - نیرنگ کوش، و ساختن صندوق و فواره
یکی کرد صندوق رویین بساخت
دگر نغز فوّاره ای برفراخت
یکی قفل پولاد برزد بر اوی
که نتوان گشادن کس از هیچ روی
چو پردخته شد کوش ازآن آگهی
یکی جوی بنهاد بر هر دهی
پس آن ژرف صندوق را جایگاه
بفرمود کردن ز کوه سیاه
همی بود تا آفتاب از حمل
برآمد وز او دورتر شد رحل
سطرلاب آن گاه برداشت و گفت
به نام خداوند بی یار و جفت
نهاد اندرون جای صندوق سخت
به دست خود آن شاه پیروز بخت
ز صندوق برجَست هم در زمان
یکی آب برشد سوی آسمان
ز فوّاره بر شد بسوی هوا
از آن شاد شد شاه فرمانروا
به جوی اندر افتاد و شد سوی ده
همی شادمان شاه و سالار و مه
بگشتی برآن آب دو آسیا
ز نیرنگ آن شاه پُر کیمیا
پس آن ژرف صندوق در کوهسار
به آیین فروبست سخت استوار
چنان کرد جایش که از هیچ جای
برآن جا نشایست رفتن به پای
به نوبت بفرمود شاه آنگهی
که یک روز و یک شب بَرَد هر دهی
نگهبان صندوق بگماشتند
که از دیو و مردم نگهداشتند
بدان ده که آن آب باز ایستد
مگر مهترش دارد آیین بد
بیایند مردان آن ده همه
پراگنده چون بی شبانان رمه
یکایک همه کوزه ای پُر ز آب
به فوّاره اندر کننده شباب
بجنباند آن گاه قفلش سه بار
به نام خداوند بی جفت و یار
هرآن کس که آبش برآید به نام
شود مهتر ده بدو شادکام
بپرداخت صندوق و لشکر براند
شب و روز جز نام یزدان نخواند
دگر نغز فوّاره ای برفراخت
یکی قفل پولاد برزد بر اوی
که نتوان گشادن کس از هیچ روی
چو پردخته شد کوش ازآن آگهی
یکی جوی بنهاد بر هر دهی
پس آن ژرف صندوق را جایگاه
بفرمود کردن ز کوه سیاه
همی بود تا آفتاب از حمل
برآمد وز او دورتر شد رحل
سطرلاب آن گاه برداشت و گفت
به نام خداوند بی یار و جفت
نهاد اندرون جای صندوق سخت
به دست خود آن شاه پیروز بخت
ز صندوق برجَست هم در زمان
یکی آب برشد سوی آسمان
ز فوّاره بر شد بسوی هوا
از آن شاد شد شاه فرمانروا
به جوی اندر افتاد و شد سوی ده
همی شادمان شاه و سالار و مه
بگشتی برآن آب دو آسیا
ز نیرنگ آن شاه پُر کیمیا
پس آن ژرف صندوق در کوهسار
به آیین فروبست سخت استوار
چنان کرد جایش که از هیچ جای
برآن جا نشایست رفتن به پای
به نوبت بفرمود شاه آنگهی
که یک روز و یک شب بَرَد هر دهی
نگهبان صندوق بگماشتند
که از دیو و مردم نگهداشتند
بدان ده که آن آب باز ایستد
مگر مهترش دارد آیین بد
بیایند مردان آن ده همه
پراگنده چون بی شبانان رمه
یکایک همه کوزه ای پُر ز آب
به فوّاره اندر کننده شباب
بجنباند آن گاه قفلش سه بار
به نام خداوند بی جفت و یار
هرآن کس که آبش برآید به نام
شود مهتر ده بدو شادکام
بپرداخت صندوق و لشکر براند
شب و روز جز نام یزدان نخواند
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۸۲ - حکایت مدرسی که به جهت حضور شخصی که او را عالم تصور کرد درس نگفت
جمله شاگردانش اندر حاشیه
بود او چوپان و ایشان ماشیه
از در آمد ناگهان باکش و فش
یک هیولایی موقر شیخ وش
بر سرش عمامه ای چون گرز سام
در برش هم جبه ای کافور فام
آمد از در چست و بر مسند نشست
رنگ از روی مدرس رخت بست
کاین حریف من مگر رسطاستی
یا ابونصر است یا قسطاستی
از پی تعظیم او از جای جست
هر دو زانو را دوته کرد و نشست
هم خبر هم مبتدا فرموش کرد
پس زبان از کیف و کم خاموش کرد
از ادب با بیم ترک درس گفت
لب فرو بستند از گفت و شنفت
چون به استادی رسی خاموش باش
لب ببند و پای تا سر گوش باش
دم مزن در نزد استاد هنر
پیش جالینوس نام طب مبر
از شجاعت در بر حیدر ملاف
بی محابا پا منه اندر مصاف
در بر لوطی تو رقاصی مکن
با نهنگ بحر غواصی مکن
تا حریف خویش نشناسی درست
حمله سوی او مکن چالاک و چست
آن مدرس ساعتی خاموش بود
هم ز رنج و درد پا در جوش بود
عاقبت رو کرد سوی آن حریف
سر فرو افکند با نطق لطیف
گفت مولینا چرا دارد سکوت
می نبخشد روح ما را هیچ قوت
نیست قوت روحها قوت خلیص
زینت جان نی سراویل و قمیص
روحها را شد حیات از فضل و علم
زیور آنها حیا و جود و حلم
گفت گویم از چه ای شیخ جهان
گفت دانی آنچه روشن کن بیان
ما همه گوشیم بر فرمان تو
تشنه لب بر جرعه ی عنوان تو
گفت مولینا که ای استاد فرد
روزه را کی می توان افطار کرد
گفت هنگام غروب آفتاب
هست افطار صیام آنگه صواب
گفت آیا چیست حکم آن جناب
تا سحرگه گر کسی ماند بخواب
گفت باید روزه بودن تا سحر
کاشکی کردی سخن سر زودتر
گفت آیا با چنین فضل و کمال
شیخ ما را در چه باشد اشتغال
گفت من شرع شریف ساوه ام
با همه فضل اندر آنجا یاوه ام
گفت اندر کمره ام شرع شریف
با همه فضل و هنر آنجا نحیف
بود او چوپان و ایشان ماشیه
از در آمد ناگهان باکش و فش
یک هیولایی موقر شیخ وش
بر سرش عمامه ای چون گرز سام
در برش هم جبه ای کافور فام
آمد از در چست و بر مسند نشست
رنگ از روی مدرس رخت بست
کاین حریف من مگر رسطاستی
یا ابونصر است یا قسطاستی
از پی تعظیم او از جای جست
هر دو زانو را دوته کرد و نشست
هم خبر هم مبتدا فرموش کرد
پس زبان از کیف و کم خاموش کرد
از ادب با بیم ترک درس گفت
لب فرو بستند از گفت و شنفت
چون به استادی رسی خاموش باش
لب ببند و پای تا سر گوش باش
دم مزن در نزد استاد هنر
پیش جالینوس نام طب مبر
از شجاعت در بر حیدر ملاف
بی محابا پا منه اندر مصاف
در بر لوطی تو رقاصی مکن
با نهنگ بحر غواصی مکن
تا حریف خویش نشناسی درست
حمله سوی او مکن چالاک و چست
آن مدرس ساعتی خاموش بود
هم ز رنج و درد پا در جوش بود
عاقبت رو کرد سوی آن حریف
سر فرو افکند با نطق لطیف
گفت مولینا چرا دارد سکوت
می نبخشد روح ما را هیچ قوت
نیست قوت روحها قوت خلیص
زینت جان نی سراویل و قمیص
روحها را شد حیات از فضل و علم
زیور آنها حیا و جود و حلم
گفت گویم از چه ای شیخ جهان
گفت دانی آنچه روشن کن بیان
ما همه گوشیم بر فرمان تو
تشنه لب بر جرعه ی عنوان تو
گفت مولینا که ای استاد فرد
روزه را کی می توان افطار کرد
گفت هنگام غروب آفتاب
هست افطار صیام آنگه صواب
گفت آیا چیست حکم آن جناب
تا سحرگه گر کسی ماند بخواب
گفت باید روزه بودن تا سحر
کاشکی کردی سخن سر زودتر
گفت آیا با چنین فضل و کمال
شیخ ما را در چه باشد اشتغال
گفت من شرع شریف ساوه ام
با همه فضل اندر آنجا یاوه ام
گفت اندر کمره ام شرع شریف
با همه فضل و هنر آنجا نحیف
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۱۴ - در بیان حکایت میرفندرسکی و کفار روم و فرنگ
آن شنیدستی که میرفندرسک
کش بود یا رب ختام روح و مسک
در سیاحت بود در پهنای هند
تا به شهری آمد از اقصای هند
شهر آبادان چه فردوس نعیم
ساکنانش لیک سکان جحیم
سجده بت می نمودند آشکار
بت پرستی اهل آنجا را شعار
اندر آن بتخانه های زرنگار
خارج از تعداد و افزون از شمار
چون به آن شهر آمد آن میرسترگ
کرد آمیزش بهر خرد و بزرگ
آشنایی با همه بنیاد کرد
راجه و رای بر همن شاد کرد
روزی از بهر تماشا رفت پیر
جانب بتخانه ی اعظم دلیر
قبه ای دید از رصاص و از رخام
بر ستونهای سراسر سنگ خام
قبه ای چون قبه ی گردون رفیع
ساختش چون پهنه ی هامون وسیع
مانده برجا دیرگاه از داستان
محکم آسایش چو عهد راستان
سقف آن را تا فلک افراشته
از طلا و لاجورد انباشته
کرده بنیادش ز فولاد رصین
جمله درها و شباکش آهنین
در و یاقوت آنچه آنجا رفته کار
از حساب افزون و بیرون از شمار
همچو فرعونش برون زیب و بها
واندران آکنده از قهر خدا
از اکابر خلقی انبوه اندر آن
بهر خدمت بسته دامان برمیان
خلق دیگر از سر عجز و نیاز
از برای بت در آنجا در نماز
اندر آمد میر با تمکین نشست
پشت کفر از بار تمکینش شکست
بت پرستان دور او گشتند جمع
همچو آن پروانه اندر گرد شمع
پس سخن از هر طرف آغاز شد
گفتگوها در ز هرسو باز شد
تا سخن آمد به آیین و علل
هر طرف گفتند برهان دلل
بت پرستان را ز بس فرمود میر
شد بلند از بت پرستان وای ویر
یک برهمن زان میان لب باز کرد
پس به این نکته سخن آغاز کرد
جمله فرسادان پیشین و پسین
آمد استمرار برهان متین
واقعیت حافظ است هرچیز را
زود گردد چیز بی منشأ هبا
سالها افزون بود از دو هزار
تا که این بیت الصنم شد استوار
از مرور دهر و دوران کس ندید
در بنایش رخنه ای آمد پدید
مسجد اسلامیان پنجاه و شصت
بگذرد آید بنایش را شکست
بودی ار حق دین اسلام این بنا
کی شدی از گردش دوران فنا
ور نبودی اصل آنها سست و مست
همچو آن بتخانه ها ماندی درست
پاسخش داد اینچنین میر جلیل
عکس می بخشد نتیجه این دلیل
زانکه آن نامی که گر خوانی به کوه
ریزد از هم کوه با فر و شکوه
بر بسیط خاک اگر خواهد جلال
نی از آن ماند دها و نی تلال
از جلالش آسمان در اضطراب
مهر نورافشان از آن در التهاب
بشکند پشت و کمر افلاک را
کی گذارد مشت و خشت و خاک را
طاعتی کان را فلک ناورد تاب
کوه از تحمیل آن کرد اضطراب
کی تواند سنگ و گل آن را کشید
مسجد و محراب زان نیرو خمید
کی شود بر پشه ای پیلی سوار
کی توان کردن به موری کوه بار
این شکست مسجد و محرابها
باشد از نام جلال کبریا
ان ذا القرآن لو کان نزل
من قباب الکبریاء للجبل
لرأیته قد تصدع خاشعاً
ضارعا من خشیة الله خاضعا
نور این نام گران بر طور تافت
طور را تا پشت ماهی برشکافت
رود نیل این نام نامی چون شنید
سینه او را نهیبش بردرید
آتش سوزان از این نام جلیل
سرد و سالم ماند از بهر خلیل
احمد از این نام گردون را شکافت
در شب معراج و ره بر عرش یافت
ماه را شق کرد ازین نام آن جناب
رو نمود از سطوت آن آفتاب
با چنین نامی بگو ای هوشیار
مسجد و محراب کی گیرد قرار
سنگ و خشتی را توانایی کجا
تا بماند با چنین نامی بجا
کوه را قرآن فرو ریزد ز هم
مسجدی را گر شکست آرد چه غم
ای بزرگان نام با عز و جلال
هم جلال از او هویدار هم جمال
می ستاند جان و هم جان می دهد
می رساند درد و درمان می دهد
اضطراب از او و اطمینان ازو
بحر را آرام ازو توفان ازو
می شکافد قله ی کهسار را
مطمئن سازد دل هشیار را
بلعم باعور را مردود کرد
نوح را شایسته ی معبود کرد
آن کند در کسوت قهر و جلال
این کند در پرده ی مهر و جمال
آنچه گویند از ثنا و آفرین
زیر هر لطفی بود کوهی دفین
قطره ی اشکی که ریزد چشمشان
دارد اندر بر دو صد گنج گران
آهها کاید ز دل آنجا برون
هر یکی صد شعله اش دارد فزون
چون بتابد خاک و چوب ای نیکبخت
نزد کوه و شعله ی توفان سخت
ای برهمن گو که این بیت الصنم
کاندر آنجاها نباشد در نژم
هیچ نام حق در آنجا شد بلند
عابدی سجاده ای آنجا فکند
شد جبینی اندر آنجا خاکمال
بهر تعظیم خدای ذوالجلال
هیچ قدی بهر حق آنجا خمید
ناله ای از دل بگردون سرکشید
آنچه گویند اندر این بتخانه ها
نی ورا قدری نه وزنی نی بها
لفظ بیمعنی و مشک بی شراب
دود بی آتش سؤال بی جواب
هیچ باشد هیچ هرگز هیچ هیچ
هیچ چیزی نفکند در تاب و پیچ
کی خری لنگیده از یک پر کاه
کی شکسته اشتر از بار نگاه
نام حق بتخانه هاتان گر شنود
یاکس آنجا بهر حق سجده نمود
یا در آن از سینه ی یک ارجمند
نعره ی الله اکبر شد بلند
یا در آنجا کس بگوید نام حق
یا کسی یاد آورد زایام حق
یا سری آید فرو در طاعتش
یا کفی بالا رود در حضرتش
وانگهی ماند بجا بیت الصنم
هم نریزد سقف و بنیادش ز هم
هم نگردد گنبد این واژگون
چار دیوارش نیفتد سرنگون
آن زمان می باید این گفت و شنو
تا نه بینیش این چنین غره مشو
جنگ با مردان نکرده در مصاف
از دلیری در بر مردان ملاف
تا نگردی از خود ایمن ای عمو
خوبی خود زشتی کس را مگو
تا بود در خانه خاتونت جوان
ای پسر کس را نگویی قلتبان
آن برهمن گفت کرد او را حضور
باشد از همدان ز ما دور است دور
ملک اسلام از چه نبود این دیار
دین اسلام از چه نبود آشکار
مسلمی چون تو در آن دارد گذار
و اندر آن بیت الصنم هم برقرار
با تو همره آن لب تکبیر گوی
در دهانت آن زبان نام جوی
خیز و تکبیر بلند آغاز کن
تا توانی رب خود آواز کن
گفت ببر بالا و سرآور فرود
هرچه خواهی کن رکوع و کن سجود
تا محیط آه از دل کن روان
اشک چشم خویش تا مرکز رسان
بت پرستان جمله از جا خاستند
این سخن را شاخ و برگ آراستند
تا دل مرد بزرگ آمد به جوش
غیرت اسلامش آمد در خروش
پس ز راه دین و پاک اعتقاد
کرد او بر غیرت حق اعتماد
تا رسد الهامش از یزدان پاک
لاتخف من سحرهم والق عصاک
هست آری سینه ی ارباب دین
مهبط الهام رب العالمین
گفت فردا موعد ما و شماست
روز سوگ ماتم بتخانه هاست
نام یزدان سازم اینجا آشکار
هم بت بتخانه اندازم ز کار
ریزم از هم لات و عزی و منات
آتش اندازم بجان سومنات
این بگفت و سوی منزل باز شد
با خدای رازدان در راز شد
کی خدا من می شناسم خویش را
می شناسم عجز این درویش را
من گرفتار بت نفسم هنوز
مانده ام در دست آن زار عجوز
ای خدا نفسم بتی در آذر است
وین تنم بتخانه و من بت پرست
کی توانم گفت بت خواهم شکست
یا کنم بتخانه را ویران و پست
من اگر می بودمی خود بت شکن
نفس خود بشکستمی چون کوهکن
من اگر بتخانه ویران کردمی
کی تن خود را چنین پروردمی
با برهمن آنچه من گفتم تمام
من نگفتم گفت توحید آن کلام
سر توحید از سویدای نهفت
سر برآورده بگفت او آنچه گفت
الغرض آورد آن شب را به روز
در نیاز و عجز و آه و درد و سوز
قاصد اهش پیاپی تا سَماک
کای خدا گفتی توام الق عصاک
پیک اشکش متصل سوی سمک
که تو فرمودی بزن خود بر محک
مست و سرشار آمدم از جاه تو
پس فکندستم عصا بر نام تو
روز دیگر چون خور از مشق دمید
اهل آن شهر از سیاه و از سفید
از بزرگ و کوچک و برنا و پیر
عالم و عامی و سلطان و وزیر
جمله بسپردند با طبل و علم
جانب بتخانه ی اعظم قدم
پس به توری و به دیبا و حریر
هم به در و گوهر و مشک و عبیر
آن بت بتخانه را آراستند
پس به پیش بت بپا برخاستند
بوسها دادند بر اجزای او
سجده آوردند پیش پای او
طوفها کردند گرد آن صنم
چون مسلمانان که بر گرد حرم
آفرنی خواندند او را و سپاس
خارج از تصویر و افزون از قیاس
اهل آن شهر از نساء و از رجال
در تزلزل اندر آنجا تا زوال
چشمشان بر راه پیر نیک رای
کز درآمد لب پر از ذکر خدای
قامتش خم گشته از بار خضوع
دیده اش رودی ز سیلاب دموع
پس به صدق نیت و دین درست
کرد تجدید وضو اندر نخست
رفت بر بام و اذان آغاز کرد
صد در رحمت در آنجا باز کرد
چونکه گفت الله اکبر گشت فاش
بر در و دیوار آن شهر ارتعاش
ارتعاش و شادی و وجد و نشاط
ارتعاش و شوق و رقص و انبساط
مردمان از هر طرف بی اختیار
نغمه ی تکبیر گفتند آشکار
هر تنی از هر کناری سر کشید
نعره ی الله اکبر بر کشید
پس به توحید خدا لب را گشاد
غلغل و غوغا در آن شهر اوفتاد
بلبل وحدت نوا آغاز کرد
زاغ کفر از انجمن پرواز کرد
مرغها در آشیانها ز اهتزاز
پر زدند و نغمه ها کردند ساز
کودکان پستان فکندند از دهان
محو در توحید خلاق جهان
استوران اسبان گاوان و خران
گوسفندان آهوان و اشتوران
برکشیدند از نشاط و از شعف
جملگی آوازها از هر طرف
از بهار وحدت رب مجید
اندر آن ساحت نسیمی بر وزید
هر گیاهی آمد اندر اهتزاز
لاله و نسرین شکفتن کرد باز
غنچه خندید و گلاب از گل چکید
سرو رقصید و صنوبر قد کشید
بید شد واله چنار افراخت قد
گل به تخت شاخساران تکیه زد
شد زبان سوسن از آن آزاده باز
چشم نرگس باز شد از خواب ناز
عطرافشان شد هوا بر باغ و راغ
شد زمین حزم ز هر صورت ز باغ
آبها صافی شد و عذب و زلال
بر سر هر شاخ پیدا شد یسال
آری آری هرچه آید در وجود
نور توحیدش قرین و یار بود
ابتداع جمله بر توحید او است
مغز شد توحید جز توحید پوست
شد ولی از ظلمت ظلمانیان
نور وجدت از سویداها نهان
چونکه ظلمتها قرین نور شد
نورها از چشم و دل مستور شد
سر وحدت چون بظاهر شد عیان
سر برآرد نور وحدت از نهان
چونکه گردد آشکارا نور حق
یا به یاد آرد کسی ز ایام حق
نور پنهان سر برآرد از افق
افکند بر ظاهر و باطن تتق
پرتو اندازد به اجزای وجود
پرتوش از غیب آید در شهود
مست وحدت همچو آتش در نهاد
نام حق این سنگها را چون زناد
وحدت آمد مرغی اندر آشیان
نام حق باشد صفیر همزبان
چون صفیر همزبان را بشنود
بال و پر در آشیان برهم زند
سر برارد افکند هرسو نظر
از شعف بگشاید از هم بال و پر
وحدت آن تخم است در خاکش قرار
یاد حق باران و باد نوبهار
هست توحید اندرو لعل و گهر
کرده شب پنهانشان از هر نظر
یاد حق آن صبح روشن شد که گشت
روشن از آن خانه و صحرا و دشت
غنچه باشد نور توحید الاه
یاد حق آمد نسیم صبحگاه
از اذان چون فارغ آمد آن بلال
شد مهیا از پی فرض زوال
کش بود یا رب ختام روح و مسک
در سیاحت بود در پهنای هند
تا به شهری آمد از اقصای هند
شهر آبادان چه فردوس نعیم
ساکنانش لیک سکان جحیم
سجده بت می نمودند آشکار
بت پرستی اهل آنجا را شعار
اندر آن بتخانه های زرنگار
خارج از تعداد و افزون از شمار
چون به آن شهر آمد آن میرسترگ
کرد آمیزش بهر خرد و بزرگ
آشنایی با همه بنیاد کرد
راجه و رای بر همن شاد کرد
روزی از بهر تماشا رفت پیر
جانب بتخانه ی اعظم دلیر
قبه ای دید از رصاص و از رخام
بر ستونهای سراسر سنگ خام
قبه ای چون قبه ی گردون رفیع
ساختش چون پهنه ی هامون وسیع
مانده برجا دیرگاه از داستان
محکم آسایش چو عهد راستان
سقف آن را تا فلک افراشته
از طلا و لاجورد انباشته
کرده بنیادش ز فولاد رصین
جمله درها و شباکش آهنین
در و یاقوت آنچه آنجا رفته کار
از حساب افزون و بیرون از شمار
همچو فرعونش برون زیب و بها
واندران آکنده از قهر خدا
از اکابر خلقی انبوه اندر آن
بهر خدمت بسته دامان برمیان
خلق دیگر از سر عجز و نیاز
از برای بت در آنجا در نماز
اندر آمد میر با تمکین نشست
پشت کفر از بار تمکینش شکست
بت پرستان دور او گشتند جمع
همچو آن پروانه اندر گرد شمع
پس سخن از هر طرف آغاز شد
گفتگوها در ز هرسو باز شد
تا سخن آمد به آیین و علل
هر طرف گفتند برهان دلل
بت پرستان را ز بس فرمود میر
شد بلند از بت پرستان وای ویر
یک برهمن زان میان لب باز کرد
پس به این نکته سخن آغاز کرد
جمله فرسادان پیشین و پسین
آمد استمرار برهان متین
واقعیت حافظ است هرچیز را
زود گردد چیز بی منشأ هبا
سالها افزون بود از دو هزار
تا که این بیت الصنم شد استوار
از مرور دهر و دوران کس ندید
در بنایش رخنه ای آمد پدید
مسجد اسلامیان پنجاه و شصت
بگذرد آید بنایش را شکست
بودی ار حق دین اسلام این بنا
کی شدی از گردش دوران فنا
ور نبودی اصل آنها سست و مست
همچو آن بتخانه ها ماندی درست
پاسخش داد اینچنین میر جلیل
عکس می بخشد نتیجه این دلیل
زانکه آن نامی که گر خوانی به کوه
ریزد از هم کوه با فر و شکوه
بر بسیط خاک اگر خواهد جلال
نی از آن ماند دها و نی تلال
از جلالش آسمان در اضطراب
مهر نورافشان از آن در التهاب
بشکند پشت و کمر افلاک را
کی گذارد مشت و خشت و خاک را
طاعتی کان را فلک ناورد تاب
کوه از تحمیل آن کرد اضطراب
کی تواند سنگ و گل آن را کشید
مسجد و محراب زان نیرو خمید
کی شود بر پشه ای پیلی سوار
کی توان کردن به موری کوه بار
این شکست مسجد و محرابها
باشد از نام جلال کبریا
ان ذا القرآن لو کان نزل
من قباب الکبریاء للجبل
لرأیته قد تصدع خاشعاً
ضارعا من خشیة الله خاضعا
نور این نام گران بر طور تافت
طور را تا پشت ماهی برشکافت
رود نیل این نام نامی چون شنید
سینه او را نهیبش بردرید
آتش سوزان از این نام جلیل
سرد و سالم ماند از بهر خلیل
احمد از این نام گردون را شکافت
در شب معراج و ره بر عرش یافت
ماه را شق کرد ازین نام آن جناب
رو نمود از سطوت آن آفتاب
با چنین نامی بگو ای هوشیار
مسجد و محراب کی گیرد قرار
سنگ و خشتی را توانایی کجا
تا بماند با چنین نامی بجا
کوه را قرآن فرو ریزد ز هم
مسجدی را گر شکست آرد چه غم
ای بزرگان نام با عز و جلال
هم جلال از او هویدار هم جمال
می ستاند جان و هم جان می دهد
می رساند درد و درمان می دهد
اضطراب از او و اطمینان ازو
بحر را آرام ازو توفان ازو
می شکافد قله ی کهسار را
مطمئن سازد دل هشیار را
بلعم باعور را مردود کرد
نوح را شایسته ی معبود کرد
آن کند در کسوت قهر و جلال
این کند در پرده ی مهر و جمال
آنچه گویند از ثنا و آفرین
زیر هر لطفی بود کوهی دفین
قطره ی اشکی که ریزد چشمشان
دارد اندر بر دو صد گنج گران
آهها کاید ز دل آنجا برون
هر یکی صد شعله اش دارد فزون
چون بتابد خاک و چوب ای نیکبخت
نزد کوه و شعله ی توفان سخت
ای برهمن گو که این بیت الصنم
کاندر آنجاها نباشد در نژم
هیچ نام حق در آنجا شد بلند
عابدی سجاده ای آنجا فکند
شد جبینی اندر آنجا خاکمال
بهر تعظیم خدای ذوالجلال
هیچ قدی بهر حق آنجا خمید
ناله ای از دل بگردون سرکشید
آنچه گویند اندر این بتخانه ها
نی ورا قدری نه وزنی نی بها
لفظ بیمعنی و مشک بی شراب
دود بی آتش سؤال بی جواب
هیچ باشد هیچ هرگز هیچ هیچ
هیچ چیزی نفکند در تاب و پیچ
کی خری لنگیده از یک پر کاه
کی شکسته اشتر از بار نگاه
نام حق بتخانه هاتان گر شنود
یاکس آنجا بهر حق سجده نمود
یا در آن از سینه ی یک ارجمند
نعره ی الله اکبر شد بلند
یا در آنجا کس بگوید نام حق
یا کسی یاد آورد زایام حق
یا سری آید فرو در طاعتش
یا کفی بالا رود در حضرتش
وانگهی ماند بجا بیت الصنم
هم نریزد سقف و بنیادش ز هم
هم نگردد گنبد این واژگون
چار دیوارش نیفتد سرنگون
آن زمان می باید این گفت و شنو
تا نه بینیش این چنین غره مشو
جنگ با مردان نکرده در مصاف
از دلیری در بر مردان ملاف
تا نگردی از خود ایمن ای عمو
خوبی خود زشتی کس را مگو
تا بود در خانه خاتونت جوان
ای پسر کس را نگویی قلتبان
آن برهمن گفت کرد او را حضور
باشد از همدان ز ما دور است دور
ملک اسلام از چه نبود این دیار
دین اسلام از چه نبود آشکار
مسلمی چون تو در آن دارد گذار
و اندر آن بیت الصنم هم برقرار
با تو همره آن لب تکبیر گوی
در دهانت آن زبان نام جوی
خیز و تکبیر بلند آغاز کن
تا توانی رب خود آواز کن
گفت ببر بالا و سرآور فرود
هرچه خواهی کن رکوع و کن سجود
تا محیط آه از دل کن روان
اشک چشم خویش تا مرکز رسان
بت پرستان جمله از جا خاستند
این سخن را شاخ و برگ آراستند
تا دل مرد بزرگ آمد به جوش
غیرت اسلامش آمد در خروش
پس ز راه دین و پاک اعتقاد
کرد او بر غیرت حق اعتماد
تا رسد الهامش از یزدان پاک
لاتخف من سحرهم والق عصاک
هست آری سینه ی ارباب دین
مهبط الهام رب العالمین
گفت فردا موعد ما و شماست
روز سوگ ماتم بتخانه هاست
نام یزدان سازم اینجا آشکار
هم بت بتخانه اندازم ز کار
ریزم از هم لات و عزی و منات
آتش اندازم بجان سومنات
این بگفت و سوی منزل باز شد
با خدای رازدان در راز شد
کی خدا من می شناسم خویش را
می شناسم عجز این درویش را
من گرفتار بت نفسم هنوز
مانده ام در دست آن زار عجوز
ای خدا نفسم بتی در آذر است
وین تنم بتخانه و من بت پرست
کی توانم گفت بت خواهم شکست
یا کنم بتخانه را ویران و پست
من اگر می بودمی خود بت شکن
نفس خود بشکستمی چون کوهکن
من اگر بتخانه ویران کردمی
کی تن خود را چنین پروردمی
با برهمن آنچه من گفتم تمام
من نگفتم گفت توحید آن کلام
سر توحید از سویدای نهفت
سر برآورده بگفت او آنچه گفت
الغرض آورد آن شب را به روز
در نیاز و عجز و آه و درد و سوز
قاصد اهش پیاپی تا سَماک
کای خدا گفتی توام الق عصاک
پیک اشکش متصل سوی سمک
که تو فرمودی بزن خود بر محک
مست و سرشار آمدم از جاه تو
پس فکندستم عصا بر نام تو
روز دیگر چون خور از مشق دمید
اهل آن شهر از سیاه و از سفید
از بزرگ و کوچک و برنا و پیر
عالم و عامی و سلطان و وزیر
جمله بسپردند با طبل و علم
جانب بتخانه ی اعظم قدم
پس به توری و به دیبا و حریر
هم به در و گوهر و مشک و عبیر
آن بت بتخانه را آراستند
پس به پیش بت بپا برخاستند
بوسها دادند بر اجزای او
سجده آوردند پیش پای او
طوفها کردند گرد آن صنم
چون مسلمانان که بر گرد حرم
آفرنی خواندند او را و سپاس
خارج از تصویر و افزون از قیاس
اهل آن شهر از نساء و از رجال
در تزلزل اندر آنجا تا زوال
چشمشان بر راه پیر نیک رای
کز درآمد لب پر از ذکر خدای
قامتش خم گشته از بار خضوع
دیده اش رودی ز سیلاب دموع
پس به صدق نیت و دین درست
کرد تجدید وضو اندر نخست
رفت بر بام و اذان آغاز کرد
صد در رحمت در آنجا باز کرد
چونکه گفت الله اکبر گشت فاش
بر در و دیوار آن شهر ارتعاش
ارتعاش و شادی و وجد و نشاط
ارتعاش و شوق و رقص و انبساط
مردمان از هر طرف بی اختیار
نغمه ی تکبیر گفتند آشکار
هر تنی از هر کناری سر کشید
نعره ی الله اکبر بر کشید
پس به توحید خدا لب را گشاد
غلغل و غوغا در آن شهر اوفتاد
بلبل وحدت نوا آغاز کرد
زاغ کفر از انجمن پرواز کرد
مرغها در آشیانها ز اهتزاز
پر زدند و نغمه ها کردند ساز
کودکان پستان فکندند از دهان
محو در توحید خلاق جهان
استوران اسبان گاوان و خران
گوسفندان آهوان و اشتوران
برکشیدند از نشاط و از شعف
جملگی آوازها از هر طرف
از بهار وحدت رب مجید
اندر آن ساحت نسیمی بر وزید
هر گیاهی آمد اندر اهتزاز
لاله و نسرین شکفتن کرد باز
غنچه خندید و گلاب از گل چکید
سرو رقصید و صنوبر قد کشید
بید شد واله چنار افراخت قد
گل به تخت شاخساران تکیه زد
شد زبان سوسن از آن آزاده باز
چشم نرگس باز شد از خواب ناز
عطرافشان شد هوا بر باغ و راغ
شد زمین حزم ز هر صورت ز باغ
آبها صافی شد و عذب و زلال
بر سر هر شاخ پیدا شد یسال
آری آری هرچه آید در وجود
نور توحیدش قرین و یار بود
ابتداع جمله بر توحید او است
مغز شد توحید جز توحید پوست
شد ولی از ظلمت ظلمانیان
نور وجدت از سویداها نهان
چونکه ظلمتها قرین نور شد
نورها از چشم و دل مستور شد
سر وحدت چون بظاهر شد عیان
سر برآرد نور وحدت از نهان
چونکه گردد آشکارا نور حق
یا به یاد آرد کسی ز ایام حق
نور پنهان سر برآرد از افق
افکند بر ظاهر و باطن تتق
پرتو اندازد به اجزای وجود
پرتوش از غیب آید در شهود
مست وحدت همچو آتش در نهاد
نام حق این سنگها را چون زناد
وحدت آمد مرغی اندر آشیان
نام حق باشد صفیر همزبان
چون صفیر همزبان را بشنود
بال و پر در آشیان برهم زند
سر برارد افکند هرسو نظر
از شعف بگشاید از هم بال و پر
وحدت آن تخم است در خاکش قرار
یاد حق باران و باد نوبهار
هست توحید اندرو لعل و گهر
کرده شب پنهانشان از هر نظر
یاد حق آن صبح روشن شد که گشت
روشن از آن خانه و صحرا و دشت
غنچه باشد نور توحید الاه
یاد حق آمد نسیم صبحگاه
از اذان چون فارغ آمد آن بلال
شد مهیا از پی فرض زوال
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۲۵ - راز و نیاز جوانی در مسجد به درگاه حضرت سبحان
یک جوانی بود در ایام پیش
روزگار آورد بر روزش پریش
شد تهی دست و پریشان روزگار
نی به دستش بود کسبی و نه کار
مایه ای نی تا از آن سودی کند
آتشی نه تا از آن دودی کند
نی کمانی تا شکاری افکند
تخته ای نی تا قماری افکند
روز و شب در خانه سر در زیر بال
با عیال و جفت خود اندر جدال
گه فروش کاسه کردی گه فراش
خانه گاهی رهن کردی گه خماش
تا نماندش در سرا غیر از زمین
با یکی همخوابه ی دل آهنین
تا شبی گفتش که ای بیکاره مرد
ای تو اندر کاهلی یکتا و فرد
تا بکی اندر سرایی چون زنان
رو برون فردا پی تحصیل نان
گر نداری کسب مزدوری خوش است
شاید آید نانی از مزدت به دست
چون دگر نانی نمانده در بنه
امشبی خوابیم با هم گرسنه
چونکه فردا شد زن آمد نزد شوی
گفت بیرون رو زبهر جستجوی
شد برون آن مرد مسکین از سرا
تا مگر آید گشایش از کجا
در میان کوچه لختی ایستاد
دید او را نامد از جایی گشاد
ماند حیران با دل غم از جواب
نی ذهاب او را میسر نی ایاب
مسجدی دید آمد آنجا با نیاز
با طهارت کرد رو بهر نماز
در نماز ایستاد آنجا تا به شام
گه رکوع و گه سجود و گه قیام
چونکه شب شد سوی خانه بازگشت
زن از آن جویای کشف راز گشت
هین چه آوردی بیاور ای فتی
تا بسازم هم عشا و هم غذا
گفت گشتم من در امروز ای سلیم
مزد کار کارفرمای کریم
گفت با من آن کریم دلفروز
می دهم فردا تورا مزد دو روز
شرم کردم تا طلبکاری کنم
یا سخن در حال خود جاری کنم
زن بگفتا سهل باشد ای جوان
نان بگیرم وام از همسایگان
روز دویم آن جوان باز از وثاق
شد برون چون ماه گردون از محاق
در کناری ساعتی باز ایستاد
عاقبت رو باز در مسجد نهاد
بود آنجا تا به شام اندر نماز
از برای آن کریم کارساز
شد درآمد باز سوی خانه شد
با زن خود بر سر افسانه شد
گفت فردا آن کریم باوفا
می کند مزد سه روزم را عطا
زن در آن شب هم دو قرصی کرد وام
گفت با شوهر به امید تمام
روز سیم باز آمد آن جوان
از وثاق خویش تا مسجد روان
رو به محراب نماز آورد باز
دیده اش بر راه لطف دوست باز
زن نشسته منتظر اندر سرا
مرد در مسجد به اوراد و دعا
آخر روز از بر یزدان فرد
یک فرشته با سه روزه مزد مرد
گوسفندی با یکی خروار آرد
هم برای ذبح حیوان سنگ و کارد
هم یکی انبان آکنده به زر
آمد و زد حلقه دارش را به در
گفت آن زن با سروش بی نظیر
هین سه روزه مزد شویت را بگیر
آن کریم کارفرما داد و گفت
این سه روزه مزد شوت ای نیک جفت
گو به شویت تا بیفزاید به کار
تا فزایم مزد او من بیشمار
آن عطا را زن گرفت و بازگشت
با نشاط و انبساط انباز گشت
آن غنم را کشت و نان را پخته کرد
آنچه باید کرد حاضر بهر مرد
منتظر تا کی درآید در وثاق
آن جوان نیکبخت با وفاق
مرد چون فارغ شد از فرض عشا
مدتی بنشست در ورد و دعا
بیخبر از آن عطاهای شگرف
کامد است او را از آن دریای ژرف
پس به سوی خانه ی خود شد روان
زرد روی و خسته تن آزرده جان
گه به سوی آسمان کردی نگاه
باز پیمودی به سوی خانه راه
گاه در فکر جواب جفت خویش
تا چه طرحی ریزد اندر گفت خویش
آمد و بیرون در بنشست زار
هم خجل از اشکم از زن شرمسار
چون ز شب بگذشت پاسی بس دراز
نامد آن بیچاره سوی خانه باز
زن پی تفتیش حالش در گشود
دیدش اندر پشت در زار و کبود
گردن کج کرده سر افکنده پیش
واله و حیران به کار و بار خویش
گفتش اینجا از چه هستی منتظر
از چه نایی در درون خانه در
گفت هستم منتظر اینجا مقیم
تا فرستد مزدم آن شخص کریم
گفت جانا اندرآ در خانه زود
تا ببینی بخشش آن بحر جود
اندرآ بین موج دریای کرم
می فزاید زان نشاطم دمبدم
اندرآ و هرکه را خواهی بخوان
کان کریم امشب فرستاده است خوان
کیست برگو با من آن کان کرم
می فزاید زان نشاطم دمبدم
می دهد مزد سه روز کار تو
می نگنجد آنچه در انبار تو
گفت ای زن آن کریم مطلق است
از کرمهایش جهان را رونق است
گیر و ترسا و یهود و بت پرست
جمله را بر خوان او باز است دست
هر دو عالم خوان یغمای وی است
نیک و بد هم غرق نعمای وی است
روزها خورشید خوانسالار اوست
هم به شبهای ماه مشعلدار اوست
ابر آزاری یکی سقای او
باد فرش بساط آرای او
آسمان بسته میان از کهکشان
بهر خدمتکاریش چون بندگان
رعد طبالی بود در کوی او
مهر و مه هندویی از مشکوی او
روز و شب نوبت چیان بام او
خلق عالم در صلای عام او
بحر و بر یک سفره ی شیلان اوست
هر که آمد تا ابد مهمان اوست
طایران اندر فراز شاخها
مار و مور اندر بن سوراخها
ماهیان در قعر دریاهای ژرف
وحشیان در دشتهای بس شگرف
دانه چین خرمن احسان او
لقمه خوار مطبخ شیلان او
اوست روزی بخش هر جنبنده ای
زندگی بخشای هرجا زنده ای
روزگار آورد بر روزش پریش
شد تهی دست و پریشان روزگار
نی به دستش بود کسبی و نه کار
مایه ای نی تا از آن سودی کند
آتشی نه تا از آن دودی کند
نی کمانی تا شکاری افکند
تخته ای نی تا قماری افکند
روز و شب در خانه سر در زیر بال
با عیال و جفت خود اندر جدال
گه فروش کاسه کردی گه فراش
خانه گاهی رهن کردی گه خماش
تا نماندش در سرا غیر از زمین
با یکی همخوابه ی دل آهنین
تا شبی گفتش که ای بیکاره مرد
ای تو اندر کاهلی یکتا و فرد
تا بکی اندر سرایی چون زنان
رو برون فردا پی تحصیل نان
گر نداری کسب مزدوری خوش است
شاید آید نانی از مزدت به دست
چون دگر نانی نمانده در بنه
امشبی خوابیم با هم گرسنه
چونکه فردا شد زن آمد نزد شوی
گفت بیرون رو زبهر جستجوی
شد برون آن مرد مسکین از سرا
تا مگر آید گشایش از کجا
در میان کوچه لختی ایستاد
دید او را نامد از جایی گشاد
ماند حیران با دل غم از جواب
نی ذهاب او را میسر نی ایاب
مسجدی دید آمد آنجا با نیاز
با طهارت کرد رو بهر نماز
در نماز ایستاد آنجا تا به شام
گه رکوع و گه سجود و گه قیام
چونکه شب شد سوی خانه بازگشت
زن از آن جویای کشف راز گشت
هین چه آوردی بیاور ای فتی
تا بسازم هم عشا و هم غذا
گفت گشتم من در امروز ای سلیم
مزد کار کارفرمای کریم
گفت با من آن کریم دلفروز
می دهم فردا تورا مزد دو روز
شرم کردم تا طلبکاری کنم
یا سخن در حال خود جاری کنم
زن بگفتا سهل باشد ای جوان
نان بگیرم وام از همسایگان
روز دویم آن جوان باز از وثاق
شد برون چون ماه گردون از محاق
در کناری ساعتی باز ایستاد
عاقبت رو باز در مسجد نهاد
بود آنجا تا به شام اندر نماز
از برای آن کریم کارساز
شد درآمد باز سوی خانه شد
با زن خود بر سر افسانه شد
گفت فردا آن کریم باوفا
می کند مزد سه روزم را عطا
زن در آن شب هم دو قرصی کرد وام
گفت با شوهر به امید تمام
روز سیم باز آمد آن جوان
از وثاق خویش تا مسجد روان
رو به محراب نماز آورد باز
دیده اش بر راه لطف دوست باز
زن نشسته منتظر اندر سرا
مرد در مسجد به اوراد و دعا
آخر روز از بر یزدان فرد
یک فرشته با سه روزه مزد مرد
گوسفندی با یکی خروار آرد
هم برای ذبح حیوان سنگ و کارد
هم یکی انبان آکنده به زر
آمد و زد حلقه دارش را به در
گفت آن زن با سروش بی نظیر
هین سه روزه مزد شویت را بگیر
آن کریم کارفرما داد و گفت
این سه روزه مزد شوت ای نیک جفت
گو به شویت تا بیفزاید به کار
تا فزایم مزد او من بیشمار
آن عطا را زن گرفت و بازگشت
با نشاط و انبساط انباز گشت
آن غنم را کشت و نان را پخته کرد
آنچه باید کرد حاضر بهر مرد
منتظر تا کی درآید در وثاق
آن جوان نیکبخت با وفاق
مرد چون فارغ شد از فرض عشا
مدتی بنشست در ورد و دعا
بیخبر از آن عطاهای شگرف
کامد است او را از آن دریای ژرف
پس به سوی خانه ی خود شد روان
زرد روی و خسته تن آزرده جان
گه به سوی آسمان کردی نگاه
باز پیمودی به سوی خانه راه
گاه در فکر جواب جفت خویش
تا چه طرحی ریزد اندر گفت خویش
آمد و بیرون در بنشست زار
هم خجل از اشکم از زن شرمسار
چون ز شب بگذشت پاسی بس دراز
نامد آن بیچاره سوی خانه باز
زن پی تفتیش حالش در گشود
دیدش اندر پشت در زار و کبود
گردن کج کرده سر افکنده پیش
واله و حیران به کار و بار خویش
گفتش اینجا از چه هستی منتظر
از چه نایی در درون خانه در
گفت هستم منتظر اینجا مقیم
تا فرستد مزدم آن شخص کریم
گفت جانا اندرآ در خانه زود
تا ببینی بخشش آن بحر جود
اندرآ بین موج دریای کرم
می فزاید زان نشاطم دمبدم
اندرآ و هرکه را خواهی بخوان
کان کریم امشب فرستاده است خوان
کیست برگو با من آن کان کرم
می فزاید زان نشاطم دمبدم
می دهد مزد سه روز کار تو
می نگنجد آنچه در انبار تو
گفت ای زن آن کریم مطلق است
از کرمهایش جهان را رونق است
گیر و ترسا و یهود و بت پرست
جمله را بر خوان او باز است دست
هر دو عالم خوان یغمای وی است
نیک و بد هم غرق نعمای وی است
روزها خورشید خوانسالار اوست
هم به شبهای ماه مشعلدار اوست
ابر آزاری یکی سقای او
باد فرش بساط آرای او
آسمان بسته میان از کهکشان
بهر خدمتکاریش چون بندگان
رعد طبالی بود در کوی او
مهر و مه هندویی از مشکوی او
روز و شب نوبت چیان بام او
خلق عالم در صلای عام او
بحر و بر یک سفره ی شیلان اوست
هر که آمد تا ابد مهمان اوست
طایران اندر فراز شاخها
مار و مور اندر بن سوراخها
ماهیان در قعر دریاهای ژرف
وحشیان در دشتهای بس شگرف
دانه چین خرمن احسان او
لقمه خوار مطبخ شیلان او
اوست روزی بخش هر جنبنده ای
زندگی بخشای هرجا زنده ای
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۲۷ - دستور یافتن حضرت سلیمان برای مهمانی مخلوقات
کرد روزی را معین بعد سال
داد فرمان از پی جمع نوال
جن و انس و وحش و طیر و دیو و دد
جمله افتادند اندر سعی و کد
جمله ساعی در براری و بحار
باد حمال و زمین تحویل دار
پهن دشتی انتها بیگانه اش
شد معین بهر شربتخانه اش
اندر آن انبارها انباشتند
کوهها ز انبارها افراشتند
گوسفند و گاو و اشتر بی شمار
صد هزار اندر هزار اندر هزار
کی توان گفتن ولی دانم همی
جمع شد سالی به سعی عالمی
روز میعاد آمد و بنشست شاه
بر سریر عزت اندر وعده گاه
خیل دیو و جنیان و انسیان
جمله را دامان خدمت بر میان
چون برآمد آفتاب از کوهسار
شد خطاب مستطاب از کردگار
کای همه روزی خوران بحر و بر
ساکنان خاوران تا باختر
ذی سلیمان نبی پویا شوید
روزی امروز ازو جویا شوید
سوی مهمان خانه ی او رو کنید
روزی خود را طلب از او کنید
جملگی امروز مهمان وی اند
جیره خوار سفره ی خوان وی اند
چون رسید از رازق کل این خطاب
جمله ی روزی خوران با صد شتاب
مرغ و ماهی جن و انس و دیو و دد
وحش و طیر و مار و مور و خوب و بد
جملگی پویای مهمانی شدند
رو به شیلان سلیمانی شدند
با شکمهای تهی ز آرامگاه
هریکی از دیگری می جست راه
وندران صحرا سلیمان بر سریر
هر طرف پیچیده آواز تبیر
گه نمایان شد ز هرسو میهمان
کاروان در کاروان در کاروان
بالها بربسته بگشوده دهن
رو به آن سو جملگی در تاختن
آن یکی می رفت از پا آن زپر
آن یکی از سینه آن دیگر زبر
آن یکی غلطان تن خود می کشید
آن یکی می جست و آن یک می دوید
ماهیی آمد نخست از طرف دشت
دشت اندر فلس از آن غرق گشت
نی کران پیدا ز طولش نی ز عرض
ارض در پیشش چو ماهی پیش ارض
گفت بعد از شرح و تسلیم و ثنا
یا بن داود النبی این الغذا
گفت رو رو مطبخ و انبار پر
هرچه داری اشتها آنجا بخور
سوی شربتخانه آمد ماهیک
آنچه بود آنجا نهاد اندر حنک
کرد یکسر آن زمین را رفت و رو
لقمه ای کرد و فکند اندر گلو
جمله را بلعید با صد اشتها
بازگشت و باز گفت این الغذا
ای سلیمان لقمه ای شد آنچه بود
هین دو لقمه دیگرم ده زود زود
طعمه ام باشد سه لقمه هر غذا
هم سه لقمه بایدم بهر عشا
لقمه ها جمله زینگون لقمه ها
می رساند خلق ارض و سما
لقمه هایم می رسد از خوان غیب
بی طلب هر روزه ام بی نقص و عیب
جیره ای هر روزه از انبار او
می رسد از جود و از قفیای او
شد محول طعمه ی من ای نبی
بر تو امروز اعطنی ثم اعطنی
شد سلیمان محو و حیران بر سریر
گونه هایش شد ز خجلت چون ضریر
از سریر افکند خود را بر زمین
بر زمین مالید از ذات جبین
کای خدا رحمی به این دلگشته خون
کز گلیم خود نهاده پا برون
من یکی از جیره خواران توام
یک طفیلی بر سر خوان توام
چون طفیل دیگری آرد طفیل
خود هم افتد در هزاران ویرویل
یک تتمه دارد اما این خبر
این زمان بگذار تا وقت دگر
از روایت بر حکایت باز گرد
گو تمام حال آن مزدور مرد
گفت با زن کان کریم کارساز
کیست می دانی کریم چاره ساز
داد فرمان از پی جمع نوال
جن و انس و وحش و طیر و دیو و دد
جمله افتادند اندر سعی و کد
جمله ساعی در براری و بحار
باد حمال و زمین تحویل دار
پهن دشتی انتها بیگانه اش
شد معین بهر شربتخانه اش
اندر آن انبارها انباشتند
کوهها ز انبارها افراشتند
گوسفند و گاو و اشتر بی شمار
صد هزار اندر هزار اندر هزار
کی توان گفتن ولی دانم همی
جمع شد سالی به سعی عالمی
روز میعاد آمد و بنشست شاه
بر سریر عزت اندر وعده گاه
خیل دیو و جنیان و انسیان
جمله را دامان خدمت بر میان
چون برآمد آفتاب از کوهسار
شد خطاب مستطاب از کردگار
کای همه روزی خوران بحر و بر
ساکنان خاوران تا باختر
ذی سلیمان نبی پویا شوید
روزی امروز ازو جویا شوید
سوی مهمان خانه ی او رو کنید
روزی خود را طلب از او کنید
جملگی امروز مهمان وی اند
جیره خوار سفره ی خوان وی اند
چون رسید از رازق کل این خطاب
جمله ی روزی خوران با صد شتاب
مرغ و ماهی جن و انس و دیو و دد
وحش و طیر و مار و مور و خوب و بد
جملگی پویای مهمانی شدند
رو به شیلان سلیمانی شدند
با شکمهای تهی ز آرامگاه
هریکی از دیگری می جست راه
وندران صحرا سلیمان بر سریر
هر طرف پیچیده آواز تبیر
گه نمایان شد ز هرسو میهمان
کاروان در کاروان در کاروان
بالها بربسته بگشوده دهن
رو به آن سو جملگی در تاختن
آن یکی می رفت از پا آن زپر
آن یکی از سینه آن دیگر زبر
آن یکی غلطان تن خود می کشید
آن یکی می جست و آن یک می دوید
ماهیی آمد نخست از طرف دشت
دشت اندر فلس از آن غرق گشت
نی کران پیدا ز طولش نی ز عرض
ارض در پیشش چو ماهی پیش ارض
گفت بعد از شرح و تسلیم و ثنا
یا بن داود النبی این الغذا
گفت رو رو مطبخ و انبار پر
هرچه داری اشتها آنجا بخور
سوی شربتخانه آمد ماهیک
آنچه بود آنجا نهاد اندر حنک
کرد یکسر آن زمین را رفت و رو
لقمه ای کرد و فکند اندر گلو
جمله را بلعید با صد اشتها
بازگشت و باز گفت این الغذا
ای سلیمان لقمه ای شد آنچه بود
هین دو لقمه دیگرم ده زود زود
طعمه ام باشد سه لقمه هر غذا
هم سه لقمه بایدم بهر عشا
لقمه ها جمله زینگون لقمه ها
می رساند خلق ارض و سما
لقمه هایم می رسد از خوان غیب
بی طلب هر روزه ام بی نقص و عیب
جیره ای هر روزه از انبار او
می رسد از جود و از قفیای او
شد محول طعمه ی من ای نبی
بر تو امروز اعطنی ثم اعطنی
شد سلیمان محو و حیران بر سریر
گونه هایش شد ز خجلت چون ضریر
از سریر افکند خود را بر زمین
بر زمین مالید از ذات جبین
کای خدا رحمی به این دلگشته خون
کز گلیم خود نهاده پا برون
من یکی از جیره خواران توام
یک طفیلی بر سر خوان توام
چون طفیل دیگری آرد طفیل
خود هم افتد در هزاران ویرویل
یک تتمه دارد اما این خبر
این زمان بگذار تا وقت دگر
از روایت بر حکایت باز گرد
گو تمام حال آن مزدور مرد
گفت با زن کان کریم کارساز
کیست می دانی کریم چاره ساز
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۴۷ - اندرز
آن شنیدستم کز بیشه یکی شیر ژیان
پی نخجیر شتابان سوی دشت و دره شد
دید در دره یکی گاو نر زرین شاخ
که بگردن درش از سیم یکی چنبره شد
گاو ماهی را سنبیده سمش مهره پشت
گاو گردون را شاخش زبر کنگره شد
زور خود را کم ازو دید و پی حیلت و فن
فارس فکرتش از میمنه در میسره شد
مشورت با خرد افکند که استاد خرد
اولین پیرو بهین ذات و مهین جوهره شد
پس بدستور خرد در بر گاو آمد و گفت
ایکه روشن ز جمال تو مرا منظره شد
باش مهمان من امشب بکباب بره ای
که بخوان تو ابا نقل و می و شبچره شد
گاو از ساده دلی خورد فریب دم خصم
غافل از کید و فسون و حیل قسوره شد
گفت سمعا و قبولا تو چو شمعی و منت
برخی نور چو پروانه و چون شب پره شد
چون گذشتند از آن دره براه اندرشان
بود رودی که بر آن رود یکی قنطره شد
گاو از قنطره در بیشه نگه کرد و بدید
ناری افروخته مانند دو صد مجمره شد
چارده دیگ بکار آمد با دهره و کارد
آنچه بایست بر او روشن از این پیکره شد
چون بدانست که با پای خود از بهر شکم
پای دار آمده و اندر شکم مقبره شد
زود برجست ازان قنطره در آبو گریخت
گفتی از دام بپرواز یکی قبره شد
شیر فریاد زد از پی که کجا؟ گفت آنجا
کز پدر پندی در خاطر من تذکره شد
شیر دانست که صیدش شده زین کید آگاه
پاره شد دام و گسسته حیلش یکسره شد
گفت ایجان و دلم برخی رویت برگرد
سوئظن دور کن از خویش که کار تسره شد
گفت بیهوده مخوان قصه که گفتار دروغ
آشکارا ز زبان و دهن و حنجره شد
گاوم آخر خرم کز همه کس بارکشم
گاو کی همچون خران سخره هر مسخره شد
هر که این آتش و این دیگ ببیند داند
کشته خنجر بیداد تو غیر از بره شد
ابلهی خواست شش انداز کند هفت انداز
ناگه از سنگ قضا پنجره اش ششجره شد
هر که گردید اسیر شکم از بنده نفس
زاروز اراست اگر عمر و اگر عنتره شد
گفت سلمان که اگر داشت قناعت مهمان
به نمک ساختمی نی به کرو مطهره شد
شور بخت آنکه پی بره شود طعمه ی گرگ
نیکبخت آنکه دلش خوش به پیاز و تره شد
پی نخجیر شتابان سوی دشت و دره شد
دید در دره یکی گاو نر زرین شاخ
که بگردن درش از سیم یکی چنبره شد
گاو ماهی را سنبیده سمش مهره پشت
گاو گردون را شاخش زبر کنگره شد
زور خود را کم ازو دید و پی حیلت و فن
فارس فکرتش از میمنه در میسره شد
مشورت با خرد افکند که استاد خرد
اولین پیرو بهین ذات و مهین جوهره شد
پس بدستور خرد در بر گاو آمد و گفت
ایکه روشن ز جمال تو مرا منظره شد
باش مهمان من امشب بکباب بره ای
که بخوان تو ابا نقل و می و شبچره شد
گاو از ساده دلی خورد فریب دم خصم
غافل از کید و فسون و حیل قسوره شد
گفت سمعا و قبولا تو چو شمعی و منت
برخی نور چو پروانه و چون شب پره شد
چون گذشتند از آن دره براه اندرشان
بود رودی که بر آن رود یکی قنطره شد
گاو از قنطره در بیشه نگه کرد و بدید
ناری افروخته مانند دو صد مجمره شد
چارده دیگ بکار آمد با دهره و کارد
آنچه بایست بر او روشن از این پیکره شد
چون بدانست که با پای خود از بهر شکم
پای دار آمده و اندر شکم مقبره شد
زود برجست ازان قنطره در آبو گریخت
گفتی از دام بپرواز یکی قبره شد
شیر فریاد زد از پی که کجا؟ گفت آنجا
کز پدر پندی در خاطر من تذکره شد
شیر دانست که صیدش شده زین کید آگاه
پاره شد دام و گسسته حیلش یکسره شد
گفت ایجان و دلم برخی رویت برگرد
سوئظن دور کن از خویش که کار تسره شد
گفت بیهوده مخوان قصه که گفتار دروغ
آشکارا ز زبان و دهن و حنجره شد
گاوم آخر خرم کز همه کس بارکشم
گاو کی همچون خران سخره هر مسخره شد
هر که این آتش و این دیگ ببیند داند
کشته خنجر بیداد تو غیر از بره شد
ابلهی خواست شش انداز کند هفت انداز
ناگه از سنگ قضا پنجره اش ششجره شد
هر که گردید اسیر شکم از بنده نفس
زاروز اراست اگر عمر و اگر عنتره شد
گفت سلمان که اگر داشت قناعت مهمان
به نمک ساختمی نی به کرو مطهره شد
شور بخت آنکه پی بره شود طعمه ی گرگ
نیکبخت آنکه دلش خوش به پیاز و تره شد