عبارات مورد جستجو در ۵۳۹ گوهر پیدا شد:
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۸۵ - وله ایضا
جهان صدرا لقای فرّخ تو
سعادت را ز بهر فال باید
کسی را کآرزوی خدمت تست
فراوان مایه از اقبال باید
اگر تو در خور همّت کنی جود
جهان از مال مالامال باید
فلک را از تو باید خواست تمکین
گرش کاری به استقلال باید
خرد را گر تمنّای کمالست
هم از ذات تو استکمال باید
سحرگاهان که بوی لطفت آید
دلم بر عزم استقبال باید
کسی کو بحر خواند همّت تو
بسا کش از تو استخجال باید
اگر چه نیست وقت زحمت من
نموداری ز وصف الحال باید
مرا چون تربیت آغاز کردی
سر هر کار را دنبال باید
اگر کنه خلوص من ندانی
به احوال من استدلال باید
بزرگان را و ارباب کرم را
نظر بر مردم بطّال باید
ز درگاه تو جز عجز و خلاقیت
مرا تمییزی از عمال باید
ز تو چون دیگران را مال و جاهست
مرا گر جاه نبود مال باید
زهر لطفی که با من پار کردی
همی اضعاف آن امسال باید
چو از من بازگیری شغل و مرسوم
مرا خرج خودو اطفال باید
اگر تفضیل معلومست وگر نیست
همم چیزی علی الاجمال باید
سعادت را ز بهر فال باید
کسی را کآرزوی خدمت تست
فراوان مایه از اقبال باید
اگر تو در خور همّت کنی جود
جهان از مال مالامال باید
فلک را از تو باید خواست تمکین
گرش کاری به استقلال باید
خرد را گر تمنّای کمالست
هم از ذات تو استکمال باید
سحرگاهان که بوی لطفت آید
دلم بر عزم استقبال باید
کسی کو بحر خواند همّت تو
بسا کش از تو استخجال باید
اگر چه نیست وقت زحمت من
نموداری ز وصف الحال باید
مرا چون تربیت آغاز کردی
سر هر کار را دنبال باید
اگر کنه خلوص من ندانی
به احوال من استدلال باید
بزرگان را و ارباب کرم را
نظر بر مردم بطّال باید
ز درگاه تو جز عجز و خلاقیت
مرا تمییزی از عمال باید
ز تو چون دیگران را مال و جاهست
مرا گر جاه نبود مال باید
زهر لطفی که با من پار کردی
همی اضعاف آن امسال باید
چو از من بازگیری شغل و مرسوم
مرا خرج خودو اطفال باید
اگر تفضیل معلومست وگر نیست
همم چیزی علی الاجمال باید
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۹۳ - وله ایضا
زهی زرفعت تو خورده آسمان تشویر
زهی ندیده ترا چشم روزگار نظیر
پناه اهل هنر ، زین دین ، یگانه عصر
که افتخار کنند مملکت به چون تو وزیر
کمینه پایۀ قدر تو آسمان بلند
کمینه شعلۀ رای تو افتاب منیر
فسادر را نبود دست بر قواعد کون
اگر به رأی تو باشد زمانه را تدبیر
شد از نیابت تحریر تو عطارد شاد
به بندگان نرسد شادیی به از تحریر
گران رکایی حزم تو بازگرداند
عنان جنبش خاصیّت از ره تاثیر
همیشه کلک تو از بهر آن کمر بستست
که تا معایش اهل هنر کند تقریر
کفایت تو چنان با کرم زیک خانه ست
که زر ببخشد و نام نیکو کند توفیر
ز هیبت تو برفتی به باد استخفاف
اگر نکردی حلم تو کوه را توقیر
تویی که وقت هنر در مقام تیغ و قلم
چو آفتاب و عطارد مبارزی و دبیر
مخالفان ترا تیغهای همچون آب
بدست بر شود از باد هیبتت ز نجیر
ز خاک بوسی گویی که تیر آما جست
ز بس که بوسه دهد خاک درگهت را تیر
از آنکه کاغذ در عهد تودورویی کرد
همیشه باشد چون دشمنت نشانۀ تیر
اسیر دام خطت زان شدست دانۀ دل
که هست خطّ تو چون زلف نیکوان دلگیر
از آن نگین که برو نام دشمنت نقش است
گمان مبر که بود طمع موم نقش پذیر
چو صبح صادقم اندر هوایت و هر دم
فروغ مهر تو بدرخشم ز طی ضمیر
زبان عذر ندارم از آن که بس خجلم
ز نوع نوع صداع و ز گونه گون تقصیر
عروس شعر مرا لطف تو چوو خطبت کرد
بگویمت که چه بودست موجب تأخیر
سبک برفتم و با عقل مشورت کردم
که اوست عاقلة خلق و مستشار و مشیر
چو دید بررخ ناشسته زلف شوریده
مپرس خود که چه فریاد کرد و بانگ و نفیر
که این چه لایق آن حضرتست؟شرمت نیست
که دیو را پر طاووس بر نهی به سریر
اگر چه بوددر این باب حق بدست خرد
ز امتثال اشارت همم نبود گزیر
میان ببستم چون زلف و نفس لوّامه
چو چشم خوبان می کرد هر دم تعییر
به خدمت تو فرستادمش کنون ترسان
چنانکه نقد دغل پیش ناقدان بصیر
به نام و ننگش ترتیبکی بدادم هم
چنان که لایق من باشد از قلیل و کثیر
محفّه ش از قصب درّی قلم کردم
تتق ز کلّة اکون و بسترش ز حریر
ز اشک و چهرة من غرقه در زرو گوهر
ز خلق و خامة من در میان مشک و عبیر
میان ببسته به لالائیش دو صد لولو
دهان گشاده بچاووشیش زبان صربر
ز خانه ها دوسه معروف همرهش کردم
همه جوان به حقیقت ولی به صورت پیر
بکردم این همه و عاقبت همی دانم
که از ثنای تو هم خورد بایدم تشویر
توقّعست ز مشّاطۀ کرم که کنون
به جلوه گاه قبولش نکو کند تصویر
اگر چه زشت و گرانست نازنین منست
به چشم مهر نگر سوی نازنین اسیر
بناز دار چگر گوشۀ ضمیر مرا
که من به خون دلش پروریده ام نه به شیر
حلال زادگی و اصل پاک و گوهر بین
نگه مکن به سیه چردگیّ و شکل حقیر
نه چشم کابین دارد ز کس نه گوش نثار
به رایگانش از بهر بندگی بپذیر
وگرنباشد بر ذوق خاطر اشرف
تو از بزرگی خود در گذار و خرده مگیر
بساط جاه عریض تو باد چرخ بسیط
ز ذیل عمر طویل تو دست دهر قصیر
زهی ندیده ترا چشم روزگار نظیر
پناه اهل هنر ، زین دین ، یگانه عصر
که افتخار کنند مملکت به چون تو وزیر
کمینه پایۀ قدر تو آسمان بلند
کمینه شعلۀ رای تو افتاب منیر
فسادر را نبود دست بر قواعد کون
اگر به رأی تو باشد زمانه را تدبیر
شد از نیابت تحریر تو عطارد شاد
به بندگان نرسد شادیی به از تحریر
گران رکایی حزم تو بازگرداند
عنان جنبش خاصیّت از ره تاثیر
همیشه کلک تو از بهر آن کمر بستست
که تا معایش اهل هنر کند تقریر
کفایت تو چنان با کرم زیک خانه ست
که زر ببخشد و نام نیکو کند توفیر
ز هیبت تو برفتی به باد استخفاف
اگر نکردی حلم تو کوه را توقیر
تویی که وقت هنر در مقام تیغ و قلم
چو آفتاب و عطارد مبارزی و دبیر
مخالفان ترا تیغهای همچون آب
بدست بر شود از باد هیبتت ز نجیر
ز خاک بوسی گویی که تیر آما جست
ز بس که بوسه دهد خاک درگهت را تیر
از آنکه کاغذ در عهد تودورویی کرد
همیشه باشد چون دشمنت نشانۀ تیر
اسیر دام خطت زان شدست دانۀ دل
که هست خطّ تو چون زلف نیکوان دلگیر
از آن نگین که برو نام دشمنت نقش است
گمان مبر که بود طمع موم نقش پذیر
چو صبح صادقم اندر هوایت و هر دم
فروغ مهر تو بدرخشم ز طی ضمیر
زبان عذر ندارم از آن که بس خجلم
ز نوع نوع صداع و ز گونه گون تقصیر
عروس شعر مرا لطف تو چوو خطبت کرد
بگویمت که چه بودست موجب تأخیر
سبک برفتم و با عقل مشورت کردم
که اوست عاقلة خلق و مستشار و مشیر
چو دید بررخ ناشسته زلف شوریده
مپرس خود که چه فریاد کرد و بانگ و نفیر
که این چه لایق آن حضرتست؟شرمت نیست
که دیو را پر طاووس بر نهی به سریر
اگر چه بوددر این باب حق بدست خرد
ز امتثال اشارت همم نبود گزیر
میان ببستم چون زلف و نفس لوّامه
چو چشم خوبان می کرد هر دم تعییر
به خدمت تو فرستادمش کنون ترسان
چنانکه نقد دغل پیش ناقدان بصیر
به نام و ننگش ترتیبکی بدادم هم
چنان که لایق من باشد از قلیل و کثیر
محفّه ش از قصب درّی قلم کردم
تتق ز کلّة اکون و بسترش ز حریر
ز اشک و چهرة من غرقه در زرو گوهر
ز خلق و خامة من در میان مشک و عبیر
میان ببسته به لالائیش دو صد لولو
دهان گشاده بچاووشیش زبان صربر
ز خانه ها دوسه معروف همرهش کردم
همه جوان به حقیقت ولی به صورت پیر
بکردم این همه و عاقبت همی دانم
که از ثنای تو هم خورد بایدم تشویر
توقّعست ز مشّاطۀ کرم که کنون
به جلوه گاه قبولش نکو کند تصویر
اگر چه زشت و گرانست نازنین منست
به چشم مهر نگر سوی نازنین اسیر
بناز دار چگر گوشۀ ضمیر مرا
که من به خون دلش پروریده ام نه به شیر
حلال زادگی و اصل پاک و گوهر بین
نگه مکن به سیه چردگیّ و شکل حقیر
نه چشم کابین دارد ز کس نه گوش نثار
به رایگانش از بهر بندگی بپذیر
وگرنباشد بر ذوق خاطر اشرف
تو از بزرگی خود در گذار و خرده مگیر
بساط جاه عریض تو باد چرخ بسیط
ز ذیل عمر طویل تو دست دهر قصیر
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۴۹ - وله ایضا
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۷۰ - ایضاً له
ای همه عادت تو لطف و مواسا کردن
کار تو تربیت مردم دانا کردن
هست در شان تو ترتیب معایش دادن
هست در عادت تو قهر محابا کردن
وصمت خاطر خورشید وشت دانی چیست؟
بی سبب راز دل گردون پیدا کردن
دانک جزقدر ترا نیست مسلّم کس را
جای خود بر زبر قبّۀ خضرا کردن
در سخا الحق ازاین سر که بنانت دارد
آزرا خود نگذارد بتمنّا کردن
نزهت چرخ چه باشد ؟ بهزاران دیده
در گلستان لقای تو تماشا کردن
در فزو دستی در باب کرم رسمی نو
چیست آن رسم؟ دل از جود بدریا کردن
چرخ پر دل را در مدّت خود یک حرکت
بر خلاف نبود زهره و یارا کردن
گر زجود تو کسی حاصل هستی خواهد
بدهد حالی بی وعده بفردا کردن
چون ز انعام تو معروف نه امروزینه ست
در حق من که و بیگاه کرمها کردن
با چنین سابقه نوعی بود از ترک ادب
رسم پارینه زجود تو تقاضا کردن
توبکن کاری !گر میکنی ای خواجه از آنک
این گردها را یا گفت رسد یا کردن
جاودان زی تو که انعام تو واجب کردست
بر کرم تا به ابد تربیت ما کردن
کار تو تربیت مردم دانا کردن
هست در شان تو ترتیب معایش دادن
هست در عادت تو قهر محابا کردن
وصمت خاطر خورشید وشت دانی چیست؟
بی سبب راز دل گردون پیدا کردن
دانک جزقدر ترا نیست مسلّم کس را
جای خود بر زبر قبّۀ خضرا کردن
در سخا الحق ازاین سر که بنانت دارد
آزرا خود نگذارد بتمنّا کردن
نزهت چرخ چه باشد ؟ بهزاران دیده
در گلستان لقای تو تماشا کردن
در فزو دستی در باب کرم رسمی نو
چیست آن رسم؟ دل از جود بدریا کردن
چرخ پر دل را در مدّت خود یک حرکت
بر خلاف نبود زهره و یارا کردن
گر زجود تو کسی حاصل هستی خواهد
بدهد حالی بی وعده بفردا کردن
چون ز انعام تو معروف نه امروزینه ست
در حق من که و بیگاه کرمها کردن
با چنین سابقه نوعی بود از ترک ادب
رسم پارینه زجود تو تقاضا کردن
توبکن کاری !گر میکنی ای خواجه از آنک
این گردها را یا گفت رسد یا کردن
جاودان زی تو که انعام تو واجب کردست
بر کرم تا به ابد تربیت ما کردن
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۰۹ - ایضا له
شهاب دین که زبانم پر از مدایح تست
زهی که هست ز تو جان فضل را شادی
به دست عقل زبان خیال دربستی
به نوک کلک در سرّ غیب بگشادی
گشاده گشت بیک ره طلسمهای علوم
چو تو طلایۀ فکرت بدو فرستادی
مرا که اهل سخن بندگی کنند به طلوع
بجای خود بود ار باشد از تو آزادی
ز من به حضرت شاه جهان رسان و بگوی
که ای یگانۀ عالم به مردی و رادی
بریخت بخشش تو خون لعل و آب گهر
بکند خنجر تو بیخ ظلم و بیداری
ز جود دست تو بیداد بر زرو گهرست
وگرنه داد همه چیزها نکو دادی
عروس خاطر من رغبت جناب تو کرد
اگر قبول ترا هست رای دامادی
نوالة شرف از غایبان دریغ مدار
چو در سرای کرم خوان عام بنهادی
صدای صیت تو آواز داد و خواند مرا
مگو که خواندت؟ وینجا چگونه افتادی؟
بکنه آرزوی کس، کسی دگر نرسد
چنان که هست ترا آرزو چنان بادی
به وقت لطف و نوازش مکن فراموشم
که در دعای سحرگه مرا تو بر یادی
زهی که هست ز تو جان فضل را شادی
به دست عقل زبان خیال دربستی
به نوک کلک در سرّ غیب بگشادی
گشاده گشت بیک ره طلسمهای علوم
چو تو طلایۀ فکرت بدو فرستادی
مرا که اهل سخن بندگی کنند به طلوع
بجای خود بود ار باشد از تو آزادی
ز من به حضرت شاه جهان رسان و بگوی
که ای یگانۀ عالم به مردی و رادی
بریخت بخشش تو خون لعل و آب گهر
بکند خنجر تو بیخ ظلم و بیداری
ز جود دست تو بیداد بر زرو گهرست
وگرنه داد همه چیزها نکو دادی
عروس خاطر من رغبت جناب تو کرد
اگر قبول ترا هست رای دامادی
نوالة شرف از غایبان دریغ مدار
چو در سرای کرم خوان عام بنهادی
صدای صیت تو آواز داد و خواند مرا
مگو که خواندت؟ وینجا چگونه افتادی؟
بکنه آرزوی کس، کسی دگر نرسد
چنان که هست ترا آرزو چنان بادی
به وقت لطف و نوازش مکن فراموشم
که در دعای سحرگه مرا تو بر یادی
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۱۴ - این قطعه در مدح صاحب عمیدالدّین پارسی گوید
ای قاصر از ستایش تو هر عبارتی
آصف نکرد چون تو برونق وزارتی
از مدحت تو روی هنر را طراوتی
وز جود تو ریاض کرم را نضارتی
برده ز رای روشن و از کلک تیره ات
برجیس دانشی و عطارد مهارتی
کرده ز سّم مرکب تو روشنان چرخ
هر یک ز بهر نور خودش استعارتی
امضاء هیچ حکم نبیند قضا صواب
تا از ضمیر تو نکند استشارتی
در عهد دولت تو شیاطین جنّ و انس
کردند از دماغ برون هر شطارتی
از نسبت غزارت دریای فضل تو
بحر محیط را نبود بس غزارتی
از خاک پایت ار بمثل سرمه در کشد
نرگس شود هراینه صاحب بصارتی
صد ره بداده بودی، ار زانکه نیستی
در چشم همّت تو جهانرا حقارتی
کلکت زبان گشاده و بسته میان چراست
گر نه همی ز غیب گذارد سفارتی؟
دست چنار خود کمر کوه بشکند
گر یابد از بنان تو اندک اشارتی
در معرض لقای تو جان بذل می کنم
زین سودمند تر نشنیدم تجارتی
بی لطف تو حیات ز من منقطع شدست
زانم کند خیال تو گه گه زیارتی
از رشح طبع عالی وزعکس خاطرت
در چشم من تری بد و در دل حرارتی
بی شحنۀ وصال تو در کوی صبر من
غوغائیان شوق بر آورده غارتی
تا شوق دست بوس ترا شرح دادمی
ای کاش دست دادی باری عبارتی
نه پایۀ منست ولیکن همی کنم
بر اعتماد لطف تو زین سان جسارتی
در اصفهان به دولت عدل تو می کنند
در هر محّلتی کهن از نو عمارتی
نی در دل کسی بجز از شمع حرقتی
نی در دهان کس بجز از می مرارتی
اینست و بس مراد دل و جان همگنان
کآرد کسی ز موکب میمون بشارتی
آصف نکرد چون تو برونق وزارتی
از مدحت تو روی هنر را طراوتی
وز جود تو ریاض کرم را نضارتی
برده ز رای روشن و از کلک تیره ات
برجیس دانشی و عطارد مهارتی
کرده ز سّم مرکب تو روشنان چرخ
هر یک ز بهر نور خودش استعارتی
امضاء هیچ حکم نبیند قضا صواب
تا از ضمیر تو نکند استشارتی
در عهد دولت تو شیاطین جنّ و انس
کردند از دماغ برون هر شطارتی
از نسبت غزارت دریای فضل تو
بحر محیط را نبود بس غزارتی
از خاک پایت ار بمثل سرمه در کشد
نرگس شود هراینه صاحب بصارتی
صد ره بداده بودی، ار زانکه نیستی
در چشم همّت تو جهانرا حقارتی
کلکت زبان گشاده و بسته میان چراست
گر نه همی ز غیب گذارد سفارتی؟
دست چنار خود کمر کوه بشکند
گر یابد از بنان تو اندک اشارتی
در معرض لقای تو جان بذل می کنم
زین سودمند تر نشنیدم تجارتی
بی لطف تو حیات ز من منقطع شدست
زانم کند خیال تو گه گه زیارتی
از رشح طبع عالی وزعکس خاطرت
در چشم من تری بد و در دل حرارتی
بی شحنۀ وصال تو در کوی صبر من
غوغائیان شوق بر آورده غارتی
تا شوق دست بوس ترا شرح دادمی
ای کاش دست دادی باری عبارتی
نه پایۀ منست ولیکن همی کنم
بر اعتماد لطف تو زین سان جسارتی
در اصفهان به دولت عدل تو می کنند
در هر محّلتی کهن از نو عمارتی
نی در دل کسی بجز از شمع حرقتی
نی در دهان کس بجز از می مرارتی
اینست و بس مراد دل و جان همگنان
کآرد کسی ز موکب میمون بشارتی
کمالالدین اسماعیل : ملحقات
شمارهٔ ۲۸ - ایضاً له
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۵۷
ای طلعت تو دیده جان را به جای نور
وی در صمیم دلها مهر تو جای گیر
دیدار تو چو غره اقبال جان فزای
گفتار تو چو وعده معشوق دلپذیر
لطف علاج توست که در موسم بهار
هر سال نوجوان شود از سر جهان پیر
شاهیست همت تو که ننگ آمدش اگر
زیر چهار بالش ارکان نهد سریر
دانند همگنان که نرفته ست یکزمان
شکر تو از زبانم و ذکر تو از ضمیر
تو آفتاب فضلی و شاید که در جهان
چون ذره در شعاع تو ظاهر شود ظهیر
وی در صمیم دلها مهر تو جای گیر
دیدار تو چو غره اقبال جان فزای
گفتار تو چو وعده معشوق دلپذیر
لطف علاج توست که در موسم بهار
هر سال نوجوان شود از سر جهان پیر
شاهیست همت تو که ننگ آمدش اگر
زیر چهار بالش ارکان نهد سریر
دانند همگنان که نرفته ست یکزمان
شکر تو از زبانم و ذکر تو از ضمیر
تو آفتاب فضلی و شاید که در جهان
چون ذره در شعاع تو ظاهر شود ظهیر
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۵ - حکایت سفینه غلام
چنین شده است روایت بر وضه الانوار
که یک غلام سیه داشت احمد مختار
به درگهش پی خدمت نموده بود مقر
رسیده بود به فخرش به عرش اعظم سر
به همره نبی ابطحی به یک سفری
روانه بود چو اندر پناه خور قمری
ز طی راه شدی خسته هر که از اصحاب
به دوش خود بگرفتی غلام از او اسباب
حمیتش ببر همرهان چون جوش گرفت
تمام جمله اصحاب را به دوش گرفت
گشود سید مختار غنچه شاداب
بدان غلام به انت السفینه کرد خطاب
از آن زمان پی فرموده رسول عرب
همان غلام سیه را سفینه گشت لقب
چو رفت خاتم پیغمبران ز دار فنا
سفینه کرد سفر موسمی سوی دریا
چو در سفینه درآمد سفینه و بنشست
ز تند باد حوادث سفینهاش بشکست
پس از شکستن کشتی که دل به مرگ بداد
ز لطف ایزدی اندر جزیرهای افتاد
بطی راه میان جزیره پویا شد
که از برابروی شیری آشکارا شد
زهم گشود دم و دم به حمله کرد علم
سفینه گشت مشوش ز بیم آن ضیغم
به عجز گفت که ای شیر بینوایم من
سفینه خادم درگاه مصطفایم من
در این جزیره مرا ای اسد رعایت کن
به دوستی محمد مرا حمایت کن
چو شیر نام محمد از آن غلام شنید
ز روی عجز سر خویش را بجنبانید
اشاره کرد به سوی سفینه شیر دژم
که ای سفینه دگر ره مده به خاطرم غم
اگر غلام رسولی تو من غلام توام
کنون ستاده پی حفظ احترام توام
مدار بیم و بیا شو سوار من اکنون
کز این جزیره پرخوف آرمت بیرون
به احترام تمامش به دوش خویش نشاند
ببرد در بلدی وزه بلیهاش برهاند
رسید قصه دیگر ز نو بیاد مرا
که ابن سعد ز بعد از زوال عاشورا
اراده کرد که اسب ستمگری تازد
تن حسین علیرا چو توتیا سازد
نمود فضه بر زینب این چنین بنیاد
که ای غمینه غم تازهات مبارک باد
برفت از سر زینب در این مقدمه هوش
کشید از دل پردرد سوی فضه خروش
که از حکایت شیر و سفینه یاد آور
که در جزیره به حفظ سفینه بست کمر
اگر سفینه غلام در رسول بود
شرافت توهم از خدمت بتول بود
یکی جزیره در این وادی شرر بار است
شنیدهایم که در او شیری آدمیخوار است
تو هم برو ببر شیر و اشکباری کن
سرشک از مژه بیاختیار جاری کن
بگو بشیر که ای شیر وقت امداد است
برای یاری ما قحط آدمی زاد است
رضا مباش که این قوم این خیال کنند
تن برادرم از اسب پایمال کنند
بیا محافظت جسمنور عینم کن
رعیات تن صد پاره حسینم کن
دوید قصه غمدیده باشتاب تمام
ز قول بیبی خود نزد شیر برد پیام
ز فضه شیر چو بنمود این سخن اصفا
روانه شد به سر کشتگان کرببلا
به قتلگاه شه تشنه لپ نها قدم
فتاده دید ز هر سوی کشته بر سرهما
ز هر طرف به سراغ حسین رو میکرد
به پیکر شهدا میرسید و بو میکرد
به هر شهید که در آن زمین گذر میکرد
ز گریه خاک عزا دمبدم بسر میکرد
کشید از دلِ پر خون خروش واویلا
رسید تا به سر نعش سیدالشهداء
فتاد بر سر آن نا امید ز آب فرات
چو تشنهای که رسد بر وصال آب فرات
ببر کشید چوجان جسم داغدیده او
نهاد لب برک حنجر بریده او
نمود چهره زن خون گلوی او رنگین
زبان حال کشید از جنگر ترانه چنین
که ای امانت پیغمبر و عزیز خدا
فدای بیکیست ای غریب کرببلا
عجب رعایل حال تو امتان کردند
تو را به کرببلا خوب میهمان کردند
چرا ز سنگدلی آب بر رخت بستند
ز ماتم علی اکبر دل تو بشکستند
چرا از آدمیان کس نکرد یاری تو
که این کمینه بیایم به جان نثاری تو
کجا شد آن همه عزین که در کنار بتول
گهی مقام تو بود و گهی به دوش رسول
چرا برهنه تنت در تراب افتاده
مقابل شرر آفتاب افتاده
ز زحمت دل پر شیونت چه میخواهد
جدا نموده سرت از تنت چه میخواهد
ز دیده (صامت) محزون سرشک جاری کن
بمانم شه مظلوم اشکباری کن
که یک غلام سیه داشت احمد مختار
به درگهش پی خدمت نموده بود مقر
رسیده بود به فخرش به عرش اعظم سر
به همره نبی ابطحی به یک سفری
روانه بود چو اندر پناه خور قمری
ز طی راه شدی خسته هر که از اصحاب
به دوش خود بگرفتی غلام از او اسباب
حمیتش ببر همرهان چون جوش گرفت
تمام جمله اصحاب را به دوش گرفت
گشود سید مختار غنچه شاداب
بدان غلام به انت السفینه کرد خطاب
از آن زمان پی فرموده رسول عرب
همان غلام سیه را سفینه گشت لقب
چو رفت خاتم پیغمبران ز دار فنا
سفینه کرد سفر موسمی سوی دریا
چو در سفینه درآمد سفینه و بنشست
ز تند باد حوادث سفینهاش بشکست
پس از شکستن کشتی که دل به مرگ بداد
ز لطف ایزدی اندر جزیرهای افتاد
بطی راه میان جزیره پویا شد
که از برابروی شیری آشکارا شد
زهم گشود دم و دم به حمله کرد علم
سفینه گشت مشوش ز بیم آن ضیغم
به عجز گفت که ای شیر بینوایم من
سفینه خادم درگاه مصطفایم من
در این جزیره مرا ای اسد رعایت کن
به دوستی محمد مرا حمایت کن
چو شیر نام محمد از آن غلام شنید
ز روی عجز سر خویش را بجنبانید
اشاره کرد به سوی سفینه شیر دژم
که ای سفینه دگر ره مده به خاطرم غم
اگر غلام رسولی تو من غلام توام
کنون ستاده پی حفظ احترام توام
مدار بیم و بیا شو سوار من اکنون
کز این جزیره پرخوف آرمت بیرون
به احترام تمامش به دوش خویش نشاند
ببرد در بلدی وزه بلیهاش برهاند
رسید قصه دیگر ز نو بیاد مرا
که ابن سعد ز بعد از زوال عاشورا
اراده کرد که اسب ستمگری تازد
تن حسین علیرا چو توتیا سازد
نمود فضه بر زینب این چنین بنیاد
که ای غمینه غم تازهات مبارک باد
برفت از سر زینب در این مقدمه هوش
کشید از دل پردرد سوی فضه خروش
که از حکایت شیر و سفینه یاد آور
که در جزیره به حفظ سفینه بست کمر
اگر سفینه غلام در رسول بود
شرافت توهم از خدمت بتول بود
یکی جزیره در این وادی شرر بار است
شنیدهایم که در او شیری آدمیخوار است
تو هم برو ببر شیر و اشکباری کن
سرشک از مژه بیاختیار جاری کن
بگو بشیر که ای شیر وقت امداد است
برای یاری ما قحط آدمی زاد است
رضا مباش که این قوم این خیال کنند
تن برادرم از اسب پایمال کنند
بیا محافظت جسمنور عینم کن
رعیات تن صد پاره حسینم کن
دوید قصه غمدیده باشتاب تمام
ز قول بیبی خود نزد شیر برد پیام
ز فضه شیر چو بنمود این سخن اصفا
روانه شد به سر کشتگان کرببلا
به قتلگاه شه تشنه لپ نها قدم
فتاده دید ز هر سوی کشته بر سرهما
ز هر طرف به سراغ حسین رو میکرد
به پیکر شهدا میرسید و بو میکرد
به هر شهید که در آن زمین گذر میکرد
ز گریه خاک عزا دمبدم بسر میکرد
کشید از دلِ پر خون خروش واویلا
رسید تا به سر نعش سیدالشهداء
فتاد بر سر آن نا امید ز آب فرات
چو تشنهای که رسد بر وصال آب فرات
ببر کشید چوجان جسم داغدیده او
نهاد لب برک حنجر بریده او
نمود چهره زن خون گلوی او رنگین
زبان حال کشید از جنگر ترانه چنین
که ای امانت پیغمبر و عزیز خدا
فدای بیکیست ای غریب کرببلا
عجب رعایل حال تو امتان کردند
تو را به کرببلا خوب میهمان کردند
چرا ز سنگدلی آب بر رخت بستند
ز ماتم علی اکبر دل تو بشکستند
چرا از آدمیان کس نکرد یاری تو
که این کمینه بیایم به جان نثاری تو
کجا شد آن همه عزین که در کنار بتول
گهی مقام تو بود و گهی به دوش رسول
چرا برهنه تنت در تراب افتاده
مقابل شرر آفتاب افتاده
ز زحمت دل پر شیونت چه میخواهد
جدا نموده سرت از تنت چه میخواهد
ز دیده (صامت) محزون سرشک جاری کن
بمانم شه مظلوم اشکباری کن
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۲۳ - در بیان اسیری ابیالعاص در مکه
روایتست که ختم رسل رسول عرب
به مکه دخترکی داشت نام او زینب
به خواستگاری زینب خدیجه بود رسول
نمود بهر ابیالعاص خطبه نزد رسول
به عرش سود ابیالعاص را سر امید
ز فیض رتبه دادمادی رسول مجید
پس از ظهور نبوت که شافع امت
ز مکه کرد به یثرب به امر حق هجرت
پی مدافعه مشرکین مهیا شد
زمان واقعه جنگ بدر کبری شد
سران مکه در آن واقعه اسیر شدند
به دست لشگر اسلام دستگیر شدند
ز هر دو سوی پس از گفتگو به قتل قصاص
بنا به فدیه نهادند بهر استخلاص
ز اهل مکه هر کسی که دستگیری داشت
میان لشکر اسلام یک اسیری داشت
تهیه زر و سیمی نمود و گشت روان
سوی مدینه بر شهریار کون و مکان
بداد فدیه و بنمود اسیر خود آزاد
به سوی مکه روان گشت خرم و دلشاد
کسی به غیر ابیالعاصی که و تنها
دگر نبد به مدینه ز جمله اسرا
نمود بهر رهایی شوی خود زینب
قلیل سیم و زری با هزار رنج و تعب
وفا به فدیه وی چون نداشت آنزروسیم
که در خلاص شوهر نمایدش تقدیم
به یادگار بدش از خدجیه یک چندی
گزیده مرسله قیمتی گلوبندی
برون نمود ز گردن نهاد بر سر زر
روانه کر به یثرب بر جناب پدر
فتاد چشم نبی چون بسوی گردن بند
دلش به مجمر غم گشت شعلهور چو سپند
چرا که یاد ز عهد خدیجه خاتون کرد
سرشک دیده خود را چو رود جیحون کرد
به گریه گفت به نزد مهاجر و انصار
که گشته تنک ببینید چون به زینب کار
که یادگاری مادر نموده است روان
برای فدیه شور بدیده گریان
چون آنجناب بدیدند زار و خسته شده
برای غصه زینب دلش شکسته شده
چو آن جناب بدیدند زار و خسته شده
برای غصه زینب دلش شکسته شده
پی تسلی ختم رسل ثنا گفتند
تمام خدمت سلطان انبیا گفتند
که ما ز شوهر زینب امید ببریدیم
فدای او بتو ای شهریار بخشیدیم
روانه کن بر فرزند خود گلوبندش
خلاص کن ز الم قلب آرزومندش
دریغ و درد که اینجا دل رسول خدا
به دست آمد و بشکسته شد به کرببلا
دمی که شمر سیهروی هتک حرمت کرد
به خیمگاه حسین رو برای غارت کرد
میان خیمه مکان داشت عابد بیمار
بروی کهنه حصیری شکسته و تبدار
به عابدین چو نظر کرد خولی بیباک
حصیر را بکشید و تنش فکند به خاک
ز اهلبیت نبی وقت غارت دشمن
دریده گوش ستمدیده جهان زینب
ستمگری ز بنیزهره کافر میشوم
ز گوش کرد برون گوشواره کلثوم
ز گوش سوم آن گوش کن به آه و فسوس
ز قول فاطمه یینوای تازه عروس
که ظالمی بوی اندر خیام گشت دچار
اراده کرد که سازد به سوی دشت فرار
فکنده کعب نی آن بیحیا به بازویش
به خاک داد مقام و فکند بر رویش
ببرد مقته با گوشواره از گوشش
سر برهنه به خاک او فکند مدهوشش
چه هوش آمد بنشسته دید با شیون
خمیده زینب و رسش گرفته در دامن
به گریه گفت که ای عمه المپرور
بیا بپوش مرا کهنه معجری بر سر
بریخت زینب غمدیده از جگر خوناب
به گریه گفت که ای دل شکسته بیتاب
ز سر برهنگی از خاطر پریشانست
نظاره کن بسر عمهات که عریانست
برو سپهر! که بنیاد تو خراب شود
بسان سینه (صامت) دلت کباب شود
به مکه دخترکی داشت نام او زینب
به خواستگاری زینب خدیجه بود رسول
نمود بهر ابیالعاص خطبه نزد رسول
به عرش سود ابیالعاص را سر امید
ز فیض رتبه دادمادی رسول مجید
پس از ظهور نبوت که شافع امت
ز مکه کرد به یثرب به امر حق هجرت
پی مدافعه مشرکین مهیا شد
زمان واقعه جنگ بدر کبری شد
سران مکه در آن واقعه اسیر شدند
به دست لشگر اسلام دستگیر شدند
ز هر دو سوی پس از گفتگو به قتل قصاص
بنا به فدیه نهادند بهر استخلاص
ز اهل مکه هر کسی که دستگیری داشت
میان لشکر اسلام یک اسیری داشت
تهیه زر و سیمی نمود و گشت روان
سوی مدینه بر شهریار کون و مکان
بداد فدیه و بنمود اسیر خود آزاد
به سوی مکه روان گشت خرم و دلشاد
کسی به غیر ابیالعاصی که و تنها
دگر نبد به مدینه ز جمله اسرا
نمود بهر رهایی شوی خود زینب
قلیل سیم و زری با هزار رنج و تعب
وفا به فدیه وی چون نداشت آنزروسیم
که در خلاص شوهر نمایدش تقدیم
به یادگار بدش از خدجیه یک چندی
گزیده مرسله قیمتی گلوبندی
برون نمود ز گردن نهاد بر سر زر
روانه کر به یثرب بر جناب پدر
فتاد چشم نبی چون بسوی گردن بند
دلش به مجمر غم گشت شعلهور چو سپند
چرا که یاد ز عهد خدیجه خاتون کرد
سرشک دیده خود را چو رود جیحون کرد
به گریه گفت به نزد مهاجر و انصار
که گشته تنک ببینید چون به زینب کار
که یادگاری مادر نموده است روان
برای فدیه شور بدیده گریان
چون آنجناب بدیدند زار و خسته شده
برای غصه زینب دلش شکسته شده
چو آن جناب بدیدند زار و خسته شده
برای غصه زینب دلش شکسته شده
پی تسلی ختم رسل ثنا گفتند
تمام خدمت سلطان انبیا گفتند
که ما ز شوهر زینب امید ببریدیم
فدای او بتو ای شهریار بخشیدیم
روانه کن بر فرزند خود گلوبندش
خلاص کن ز الم قلب آرزومندش
دریغ و درد که اینجا دل رسول خدا
به دست آمد و بشکسته شد به کرببلا
دمی که شمر سیهروی هتک حرمت کرد
به خیمگاه حسین رو برای غارت کرد
میان خیمه مکان داشت عابد بیمار
بروی کهنه حصیری شکسته و تبدار
به عابدین چو نظر کرد خولی بیباک
حصیر را بکشید و تنش فکند به خاک
ز اهلبیت نبی وقت غارت دشمن
دریده گوش ستمدیده جهان زینب
ستمگری ز بنیزهره کافر میشوم
ز گوش کرد برون گوشواره کلثوم
ز گوش سوم آن گوش کن به آه و فسوس
ز قول فاطمه یینوای تازه عروس
که ظالمی بوی اندر خیام گشت دچار
اراده کرد که سازد به سوی دشت فرار
فکنده کعب نی آن بیحیا به بازویش
به خاک داد مقام و فکند بر رویش
ببرد مقته با گوشواره از گوشش
سر برهنه به خاک او فکند مدهوشش
چه هوش آمد بنشسته دید با شیون
خمیده زینب و رسش گرفته در دامن
به گریه گفت که ای عمه المپرور
بیا بپوش مرا کهنه معجری بر سر
بریخت زینب غمدیده از جگر خوناب
به گریه گفت که ای دل شکسته بیتاب
ز سر برهنگی از خاطر پریشانست
نظاره کن بسر عمهات که عریانست
برو سپهر! که بنیاد تو خراب شود
بسان سینه (صامت) دلت کباب شود
همام تبریزی : مفردات
شمارهٔ ۳۵
همام تبریزی : مثنویات
شمارهٔ ۵ - در نعت خلیفه سوم
چون عمر شد روان به دار سلام
گشت عثمان خلیفة الاسلام
ناصر ملت محمد بود
ناشر سنت مؤید بود
بهدى الله عینه قرت
من به عز نفسه أغبرت
مأمن خلق بود همچو حرم
ذاتش آراسته به خلق و کرم
شرم و حلمش چو علم و عقل تمام
داده دین را به خلق وعدل نظام
سخنش همچو خلق بودی نرم
کرمش بر زبان فکندی شرم
قامع الکفر دافع الطغیان
رافع الشرع جامع القرآن
تازه رویش چوگل به آب حیات
پرورانیده در حیا به حیات
ملکی بود آدمی پیکر
بهره اش داد خوی پیغمبر
بیشتر آن خلاصه ایام
روز و شب در صیام بود و قیام
از آفتاب نبوتش به دو نور
گشت بیت الحزن سرای سرور
گشت عثمان خلیفة الاسلام
ناصر ملت محمد بود
ناشر سنت مؤید بود
بهدى الله عینه قرت
من به عز نفسه أغبرت
مأمن خلق بود همچو حرم
ذاتش آراسته به خلق و کرم
شرم و حلمش چو علم و عقل تمام
داده دین را به خلق وعدل نظام
سخنش همچو خلق بودی نرم
کرمش بر زبان فکندی شرم
قامع الکفر دافع الطغیان
رافع الشرع جامع القرآن
تازه رویش چوگل به آب حیات
پرورانیده در حیا به حیات
ملکی بود آدمی پیکر
بهره اش داد خوی پیغمبر
بیشتر آن خلاصه ایام
روز و شب در صیام بود و قیام
از آفتاب نبوتش به دو نور
گشت بیت الحزن سرای سرور
حزین لاهیجی : اشعار عربی
شمارهٔ ۳
کفی الدهر برداً لارتعاد مفاصلی
ألست بکافٍ عبرهًٔ للافاضل
صعدت مراقی المجد و العلم والعلیٰ
فلم أرَ رحباً لیتنی فی الاسافل
سقانی کؤُوس السمّ کفّی سماحهٔ
حوتنی الرّزایا باکتساب الفضائل
و فی طخیهٌٔ عمیاء عُشتُ منکّراً
یُفارقنی ظلّی لفقد الاماثل
ندیمی شجون السّجن فی خَبَل الهویٰ
کفانی زفیری عن صفیر العنادل
تسامرنی الازمان بُعداً من الکریٰ
یکرّرنی الاسجاع هزّ الغوائل
ألست بکافٍ عبرهًٔ للافاضل
صعدت مراقی المجد و العلم والعلیٰ
فلم أرَ رحباً لیتنی فی الاسافل
سقانی کؤُوس السمّ کفّی سماحهٔ
حوتنی الرّزایا باکتساب الفضائل
و فی طخیهٌٔ عمیاء عُشتُ منکّراً
یُفارقنی ظلّی لفقد الاماثل
ندیمی شجون السّجن فی خَبَل الهویٰ
کفانی زفیری عن صفیر العنادل
تسامرنی الازمان بُعداً من الکریٰ
یکرّرنی الاسجاع هزّ الغوائل
حزین لاهیجی : اشعار عربی
شمارهٔ ۴
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۰۰ - آوردن دمودری زن راون سیتا را
چو راون کشته گشت و فتح لنکا
زنش بگرفت دست حور سیتا
به نزد رام نیکو سیرت آورد
چو گنگ از آسمان باگیرت آورد
دوان آمد بسر در خدمت رام
مهیا گشته بر پاداش ایام
نکرده رو به سویش رام و فرمود
که چشمم بر زن بیگانه نگشود
که غرق شرم ازو گشتم سراپا
زن راون چرا آمد ز لنکا
منم آدم تو چون می ترسی از من
بد اندیشید گر خود دیو راون
که آن از راونست و این ز رام است
مرا با تو چه جای انتقام است؟
پس پرده نشین در خانهٔ خویش
امان دادم چه می آیی فراپیش
مرا باید نکوکاری چو خود کرد
ز بد ذاتی گر آن بد کار بد کرد
به جان دادن سزای خویشتن یافت
گر او بد کرد و رو از راستی تافت
پی تعظیم سر بر خاک مالید
زن راون چو لطف رام را دید
به شرم و عفو و لطفش آفرین داد
جبین را بر زمین سود آن پریزاد
به مژگان روفت دیگر خاک درگاه
چو شد کارش همه بر حسب دلخواه
که بردارد سر راون ز میدان
به جان منت ز لطفش خواست فرمان
بدو گفتا چه جای انتظار است
که مارا با تن بی جان چه کاراست
برو با خود برو در آتش انداز
شرار فتنه با آتش کن انباز
گرفت از رام فرمان چون زن دیو
که سوزانند در آتش تن دیو
به جای سوختن بس هیزم افروخت
درو زد آتش و جسمش در آن سوخت
به تابوتش چو آتش برفکندند
سپند آسا به آتش در فکندند
سمندر چون لبش از حرف در ماند
وصیت نامهٔ پروانه برخواند
دماغ هر که یابد بوی دودی
به روح ما فرستد گو درودی
گل و بارش نصیب از دست برده
گرفت آتش چنار سالخورده
به هند این نقل مشهور است هر جا
که می دانند هر یک پیر و برنا
که راون ز آتش عشق جگر سوز
همی سوزد در آتش تا به امروز
و زان آتش برو می آید آواز
که ای دلسوز عفریتان دمساز
کمر بندید و جوشنها بپو شید
به کین خصم شیرافکن بکوشید
مبادا دست یابد رام پر فن
که سیتا را برد از خانهٔ من
به جوش آید ز رشک این مرده خونم
بسوزد ز آتش غیرت درونم
وگرنه اندرین آتش که هستم
بود چون ارغوان و گل به دستم
اگر چه کشته گشت و سوخته هم
نگشته غیرت عشقش جوی کم
یقین دان روح او را عشق ساقیست
که در خاکستر او عشق باقیست
چنین کان سوخته غیرت نهاد است
برو رحمت، اگر چه دیو زاد است
محبت چون زند ز اعجاز خود دم
فرشته گردد از وی دیو و آدم
نه چون بی غیرتان این زمانه
به هر جا عشق را کرده بهانه
به هم جمع آمده بر خوان مگس وار
نه غیرت در خود و نی شرم دلدار
چنین گویند هنونت فلک تاز
شود هر سال در وی هیزم انداز
کزان سوزد همی تا سال دیگر
ز بارانها فرو ننشیند آذر
شرار عشق اگر در دل اثر کرد
به صد طوفان نگردد آتشش سرد
نیندازد اگر یک سال هیزم
نه سر پیدا شود آن فتنهٔ گم
شود زنده خرابی ها کند باز
فلک را در ستم باشد به وی ناز
بدان هیزم نماند فتنه در خواب
نسوزاند دگر ره آتش و آب
زنش بگرفت دست حور سیتا
به نزد رام نیکو سیرت آورد
چو گنگ از آسمان باگیرت آورد
دوان آمد بسر در خدمت رام
مهیا گشته بر پاداش ایام
نکرده رو به سویش رام و فرمود
که چشمم بر زن بیگانه نگشود
که غرق شرم ازو گشتم سراپا
زن راون چرا آمد ز لنکا
منم آدم تو چون می ترسی از من
بد اندیشید گر خود دیو راون
که آن از راونست و این ز رام است
مرا با تو چه جای انتقام است؟
پس پرده نشین در خانهٔ خویش
امان دادم چه می آیی فراپیش
مرا باید نکوکاری چو خود کرد
ز بد ذاتی گر آن بد کار بد کرد
به جان دادن سزای خویشتن یافت
گر او بد کرد و رو از راستی تافت
پی تعظیم سر بر خاک مالید
زن راون چو لطف رام را دید
به شرم و عفو و لطفش آفرین داد
جبین را بر زمین سود آن پریزاد
به مژگان روفت دیگر خاک درگاه
چو شد کارش همه بر حسب دلخواه
که بردارد سر راون ز میدان
به جان منت ز لطفش خواست فرمان
بدو گفتا چه جای انتظار است
که مارا با تن بی جان چه کاراست
برو با خود برو در آتش انداز
شرار فتنه با آتش کن انباز
گرفت از رام فرمان چون زن دیو
که سوزانند در آتش تن دیو
به جای سوختن بس هیزم افروخت
درو زد آتش و جسمش در آن سوخت
به تابوتش چو آتش برفکندند
سپند آسا به آتش در فکندند
سمندر چون لبش از حرف در ماند
وصیت نامهٔ پروانه برخواند
دماغ هر که یابد بوی دودی
به روح ما فرستد گو درودی
گل و بارش نصیب از دست برده
گرفت آتش چنار سالخورده
به هند این نقل مشهور است هر جا
که می دانند هر یک پیر و برنا
که راون ز آتش عشق جگر سوز
همی سوزد در آتش تا به امروز
و زان آتش برو می آید آواز
که ای دلسوز عفریتان دمساز
کمر بندید و جوشنها بپو شید
به کین خصم شیرافکن بکوشید
مبادا دست یابد رام پر فن
که سیتا را برد از خانهٔ من
به جوش آید ز رشک این مرده خونم
بسوزد ز آتش غیرت درونم
وگرنه اندرین آتش که هستم
بود چون ارغوان و گل به دستم
اگر چه کشته گشت و سوخته هم
نگشته غیرت عشقش جوی کم
یقین دان روح او را عشق ساقیست
که در خاکستر او عشق باقیست
چنین کان سوخته غیرت نهاد است
برو رحمت، اگر چه دیو زاد است
محبت چون زند ز اعجاز خود دم
فرشته گردد از وی دیو و آدم
نه چون بی غیرتان این زمانه
به هر جا عشق را کرده بهانه
به هم جمع آمده بر خوان مگس وار
نه غیرت در خود و نی شرم دلدار
چنین گویند هنونت فلک تاز
شود هر سال در وی هیزم انداز
کزان سوزد همی تا سال دیگر
ز بارانها فرو ننشیند آذر
شرار عشق اگر در دل اثر کرد
به صد طوفان نگردد آتشش سرد
نیندازد اگر یک سال هیزم
نه سر پیدا شود آن فتنهٔ گم
شود زنده خرابی ها کند باز
فلک را در ستم باشد به وی ناز
بدان هیزم نماند فتنه در خواب
نسوزاند دگر ره آتش و آب
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۴۰ - تشبیهی کاشانی ره
از اجلهٔ سادات شهر مزبور و به فضایل و خصایل ستوده، مشهور است. از سالکان مسالک طریقت و از عارجان معارف حقیقت و از مجذوبان بوده است. مدت چهل سال در هندوستان از خلق انزوا گزیده و اغلب در گورستانها میگردیده. اشعار محبت آثار دارد. تیمناً و تبرّکاً چند بیت از وی نوشته میشود:
تا نپرسند ز من واسطهٔ خاموشی
به رفیقان به ضرورت لب من در سخن است
٭٭٭
دودست این جهان و آن جهان پوچ
کچه پیش من است این پوچ و آن پوچ
٭٭٭
به این یکمیفروشدعشوهزانیک میخردحیرت
به ذرات جهان خورشید من گرم است بازارش
٭٭٭
تو هر رنگی که خواهی جامه میپوش
که من آن قد رعنا میشناسم
٭٭٭
یکی برخود ببال ایخاک گورستان زشادابی
کهچونمنکشتهایزاندستوخنجر،درلحد داری
رباعی
بحر کرمم، منت جود که برم
محو عدمم، نام وجود که برم
گویند سجود پیش حق باید کرد
چون من همه حق شدم سجود که برم
تا نپرسند ز من واسطهٔ خاموشی
به رفیقان به ضرورت لب من در سخن است
٭٭٭
دودست این جهان و آن جهان پوچ
کچه پیش من است این پوچ و آن پوچ
٭٭٭
به این یکمیفروشدعشوهزانیک میخردحیرت
به ذرات جهان خورشید من گرم است بازارش
٭٭٭
تو هر رنگی که خواهی جامه میپوش
که من آن قد رعنا میشناسم
٭٭٭
یکی برخود ببال ایخاک گورستان زشادابی
کهچونمنکشتهایزاندستوخنجر،درلحد داری
رباعی
بحر کرمم، منت جود که برم
محو عدمم، نام وجود که برم
گویند سجود پیش حق باید کرد
چون من همه حق شدم سجود که برم
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۹۳
شیخ گفت کی هرکه شب آدینه هزار بار بر مصطفی صلوات اللّه و سلامه علیه صلوات فرستد رسول را بیند بخواب. ما بشهر مرو این گفته بجا آوردیم و مصطفی را صلوات اللّه و سلامه علیه بخواب دیدیم، فاطمۀ زهرا رضی اللّه عنها پیش او نشسته بود و مصطفی دست مبارک خویش بر فرق میمون او نهاده، چون ما خواستیم که پیش رسول صلی اللّه علیه شویم گفت مه! فانها سیدة نساء العالمین.
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷ - خطاب به ولی عهد
تو گنج خویش پسندی خراب و ملک آباد
فسانه که شگفت آورد فسانه تست
مگر وجود تو خود جود شد که نتوان یافت
که این زمانه جو دست یا زمانه تست
تو خود چو عالم جودی که در همه عالم
به هر کران سخن از جود بی کرانه تست
چرا تو یک جا مال جهان به باد دهی
مگر نه مشتی از خاک آستانه تست
خدا گواست که بالطبع عادت است ترا
به جود و رزی خلق جهان بهانه تست
غباری از تن قصرت ربود چرخ مرا
ز پنج دیوار امروز بام خانه تست
اگر چه گنج ترا مشرکان به من گویند
خراب گشته ز تدبیر جاهلانه تست
ولی تو دانی و ایزد که در فشاندن گنج
خود از خصایص این گوهر یگانه تست
مرا چه غم بود از آن، تو جاودانه بمان
که گیتی آباد از جود جاودانه تست
فسانه که شگفت آورد فسانه تست
مگر وجود تو خود جود شد که نتوان یافت
که این زمانه جو دست یا زمانه تست
تو خود چو عالم جودی که در همه عالم
به هر کران سخن از جود بی کرانه تست
چرا تو یک جا مال جهان به باد دهی
مگر نه مشتی از خاک آستانه تست
خدا گواست که بالطبع عادت است ترا
به جود و رزی خلق جهان بهانه تست
غباری از تن قصرت ربود چرخ مرا
ز پنج دیوار امروز بام خانه تست
اگر چه گنج ترا مشرکان به من گویند
خراب گشته ز تدبیر جاهلانه تست
ولی تو دانی و ایزد که در فشاندن گنج
خود از خصایص این گوهر یگانه تست
مرا چه غم بود از آن، تو جاودانه بمان
که گیتی آباد از جود جاودانه تست
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۲۶ - از مسودات و مشق های قائم مقام که به قلم جلی نوشته
حضرت ولی عهد تا حال دنبال آکندن مال نرفته اند و این کار بسیار سهل گرفته اند حتی بخاصه وجود مبارک منتهای قناعت از ماکول و ملبوس کنند و هر چه باشد صرف مدافعه روس ومحافظت ملک محروس سازند.
امصار و قلاع را بر انبار متاع مقدم دانند و هیچ گنج زر و درج گوهر را با یک جعبه آلات حرب و یک کیسه باروت وسرب برابر ندانند.
این ملک مختصر را که از سه طرف بحر و بر با روم و روس مجاور است و جمیع اوضاعش با سایر ممالک مغایر، مالک الملکی چنین باید رزم خواه و نه بزم خواه، نامجو نه کامجو، چنان که این وجود مسعود بنانی قانع است و عزمش بجهانی قانع نیست، چیت وکرباس پوشد و لعل و الماس بخشد، فتح و نصرت خواهد و عیش و عشرت نخواهد، نای جنگش بکار است، نه نای و چنگ. اگر از ملک جهانش حاصلی است همین راحت خلق است و زحمت خود و دادن گنج و بردن رنج. خلاف سایر ملوک که گاه وحشیان را صید کنند و گاه سرکشان را قید، حضرتش را اگر صیدی است قلوب است، و اگر قیدی است همان گفتار نیک است و کردار خوب.
والسلام
امصار و قلاع را بر انبار متاع مقدم دانند و هیچ گنج زر و درج گوهر را با یک جعبه آلات حرب و یک کیسه باروت وسرب برابر ندانند.
این ملک مختصر را که از سه طرف بحر و بر با روم و روس مجاور است و جمیع اوضاعش با سایر ممالک مغایر، مالک الملکی چنین باید رزم خواه و نه بزم خواه، نامجو نه کامجو، چنان که این وجود مسعود بنانی قانع است و عزمش بجهانی قانع نیست، چیت وکرباس پوشد و لعل و الماس بخشد، فتح و نصرت خواهد و عیش و عشرت نخواهد، نای جنگش بکار است، نه نای و چنگ. اگر از ملک جهانش حاصلی است همین راحت خلق است و زحمت خود و دادن گنج و بردن رنج. خلاف سایر ملوک که گاه وحشیان را صید کنند و گاه سرکشان را قید، حضرتش را اگر صیدی است قلوب است، و اگر قیدی است همان گفتار نیک است و کردار خوب.
والسلام
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٧ - وله ایضاً در مدح علاءالدین محمد وزیر
امروز در زمانه دلم شاد و خرم است
وین خرمی ز مقدم دستور اعظم است
دستور جانپناه که با دولت جوان
از بدو فطرتش خرد پیر همدم است
دارای ملک و دین که ز یمن وجود او
بنیاد دین و قاعده ملک محکم است
والا علاء دولت و ملت محمد آنک
خلقش بخاصیت دم عیسی مریم است
جان و جهان مکرمت آنکس که ذات او
از روی لطف صورت روح مجسم است
تریاق جانفزای کند لطف شاملش
آن قطره را که در بن دندان ارقم است
از شعله های آتش تیغ چو برق او
پیوسته تب ملازم اعضای ضیغم است
از بیم شیر رایت عدلش همیشه گرگ
در حفظ گوسفند چو کلب معلم است
پیوسته زلف زنگی شب بهر رایتش
بر نیزه شهاب بکردار پرچم است
دائم ز غیرت کف گوهر فشانش ابر
با سینه پر آتش و با چشم پر نم است
درگاه اوست قبله آمال اهل فضل
زان چون حریم کعبه منیع و مکرم است
ایصاحبی که حکم قدر اقتدار تو
همچون قضای گنبد دوار مبرم است
رایش گشاد پرده پوشیدگان غیب
وین بس شگفت نیست جهان نیز محرم است
نرگس نشان سروری اندر جبین تو
بیند اگر چه در بصرش آفت تم است
سوسن اگر بمدح تو رطب اللسان شود
گوید بده زبان سخن ار چه که ابکم است
هنگام بخشش و گه کوشش وجود تو
رشک روان حاتم طائی و رستم است
ذات تو عالمیست که در وی فساد نیست
نی نی که ذات پاک تو اقبال عالم است
از خاک درگه تو سرشتند در ازل
آن گل که اصل خلقت حوا وآدم ا ست
ذات تو در زمان ز فلک گر مؤخر است
اما ز راه مرتبه بروی مقدم است
نعل سمند تست مه نو وزین شرف
همواره گوشواری چرخش مسلم است
از تیغ آبگون تو دیدست در جلال
دشمن دلیل قاطع ازین روی ملزم است
ای سروریکه آیت عدل است کلک تو
و آنگاه آیتی که در او ملک مدغم است
در روزگار عدل تو شاید که عاقلان
گویند بره با بچه شیر توأم است
ابن یمین چو مادح خاک جناب تست
در نظم وی نگر که بلطف آب زمزم است
با مدحت تو ضم کنم اکنون دعای خیر
آن به که با مدیح دعا نیز منضم است
پیوسته باد توسن ایام رام تو
تا اشهب زمانه مصلی ادهم است
باشی چو جم برؤیت و چون جام جم برأی
چندانک خلق را سخن از جام و از جم است
وین خرمی ز مقدم دستور اعظم است
دستور جانپناه که با دولت جوان
از بدو فطرتش خرد پیر همدم است
دارای ملک و دین که ز یمن وجود او
بنیاد دین و قاعده ملک محکم است
والا علاء دولت و ملت محمد آنک
خلقش بخاصیت دم عیسی مریم است
جان و جهان مکرمت آنکس که ذات او
از روی لطف صورت روح مجسم است
تریاق جانفزای کند لطف شاملش
آن قطره را که در بن دندان ارقم است
از شعله های آتش تیغ چو برق او
پیوسته تب ملازم اعضای ضیغم است
از بیم شیر رایت عدلش همیشه گرگ
در حفظ گوسفند چو کلب معلم است
پیوسته زلف زنگی شب بهر رایتش
بر نیزه شهاب بکردار پرچم است
دائم ز غیرت کف گوهر فشانش ابر
با سینه پر آتش و با چشم پر نم است
درگاه اوست قبله آمال اهل فضل
زان چون حریم کعبه منیع و مکرم است
ایصاحبی که حکم قدر اقتدار تو
همچون قضای گنبد دوار مبرم است
رایش گشاد پرده پوشیدگان غیب
وین بس شگفت نیست جهان نیز محرم است
نرگس نشان سروری اندر جبین تو
بیند اگر چه در بصرش آفت تم است
سوسن اگر بمدح تو رطب اللسان شود
گوید بده زبان سخن ار چه که ابکم است
هنگام بخشش و گه کوشش وجود تو
رشک روان حاتم طائی و رستم است
ذات تو عالمیست که در وی فساد نیست
نی نی که ذات پاک تو اقبال عالم است
از خاک درگه تو سرشتند در ازل
آن گل که اصل خلقت حوا وآدم ا ست
ذات تو در زمان ز فلک گر مؤخر است
اما ز راه مرتبه بروی مقدم است
نعل سمند تست مه نو وزین شرف
همواره گوشواری چرخش مسلم است
از تیغ آبگون تو دیدست در جلال
دشمن دلیل قاطع ازین روی ملزم است
ای سروریکه آیت عدل است کلک تو
و آنگاه آیتی که در او ملک مدغم است
در روزگار عدل تو شاید که عاقلان
گویند بره با بچه شیر توأم است
ابن یمین چو مادح خاک جناب تست
در نظم وی نگر که بلطف آب زمزم است
با مدحت تو ضم کنم اکنون دعای خیر
آن به که با مدیح دعا نیز منضم است
پیوسته باد توسن ایام رام تو
تا اشهب زمانه مصلی ادهم است
باشی چو جم برؤیت و چون جام جم برأی
چندانک خلق را سخن از جام و از جم است