عبارات مورد جستجو در ۴۱۳ گوهر پیدا شد:
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
گر ز روی معدلت آغشته در خون می شویم
هر چه بادا باد ما تسلیم قانون می شویم
عاقلی چون در محیط ما بود دیوانگی
زین سبب چندی خردمندانه مجنون می شویم
لطمه ضحاک استبداد ما را خسته کرد
با درفش کاویان روزی فریدون می شویم
یا به دشمن غالب از اقبال سعد آئیم ما
یا که مغلوب عدو از بخت وارون می شویم
یا چه قارون در حضیض خاک بگزینیم جای
یا چو عیسی مستقر بر اوج گردون می شویم
طعم آزادی ز بس شیرین بود در کام جان
بهر آن از خون خود فرهاد گلگون می شویم
روح را مسموم سازد این هوای مرگبار
زندگانی گر بود زین خطه بیرون می شویم
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
آن زمان که بنهادم سر به پای آزادی
دست خود ز جان شستم از برای آزادی
تا مگر بدست آرم دامن وصالش را
می دوم به پای سر در قفای آزادی
با عوامل تکفیر صنف ارتجاعی باز
حمله می کند دایم بر بنای آزادی
در محیط طوفان زای، ماهرانه در جنگ است
ناخدای استبداد با خدای آزادی
شیخ از آن کند اصرار بر خرابی احرار
چون بقای خود بیند در فنای آزادی
دامن محبت را گر کنی ز خون رنگین
می توان ترا گفتن پیشوای آزادی
فرخی ز جان و دل می کند در این محفل
دل نثار استقلال، جان فدای آزادی
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۸۵
در مملکتی که نام آزادی نیست
ویرانی آن قابل آبادی نیست
بهر دل چون آهن آزادی کش
درمان بجز از دشنه پولادی نیست
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۷
صد مرد چو شیر، عهد و پیمان کردند
اعلان گرسنگی به زندان کردند
شیران گرسنه از پی حفظ شرف
با شور و شعف ترک سر و جان کردند
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۰۳
روزی که به تاج طعنه سخت زدیم
با دست تهی پا به سر تخت زدیم
بگریخت ز دست من و دل طالع و بخت
پس داد ز دست طالع و بخت زدیم
فرخی یزدی : دیگر سروده‌ها
شمارهٔ ۱۲ - لرد کرزن عصبانی شده است
تا بود جان گران مایه به تن
سر ما و قدم خاک وطن
بعد از ایجاد صد آشوب و فتن
بهر ایران ز چه رو در لندن
لرد کرزن عصبانی شده است
داخل مرثیه خوانی شده است
ما بزرگی به حقارت ندهیم
گوش بر حکم سفارت ندهیم
سلطنت را به امارت ندهیم
چون که ما تن به اسارت ندهیم
لرد کرزن عصبانی شده است
داخل مرثیه خوانی شده است
حال «مارلینگ » تو را فهمیدیم
«کاکس » را گاه عمل سنجیدیم
کودتا کردن «نرمان » دیدیم
آنچه رفتیم چو برگردیدیم
لرد کرزن عصبانی شده است
داخل مرثیه خوانی شده است
آخر ای لرد ز ما دست بدار
کشور جم نشود استعمار
بهر دل سوزی ما اشک مبار
تا نگویند ز الغای قرار
لرد کرزن عصبانی شده است
داخل مرثیه خوانی شده است
ما جگر گوشه ی کیکاووسیم
پور جمشید جم و سیروسیم
زاده ی قارن و گیو و طوسیم
ز انگلستان چو بسی مأیوسیم
لرد کرزن عصبانی شده است
داخل مرثیه خوانی شده است
جهان ملک خاتون : مقطعات
شمارهٔ ۴
گفتم به غم که از همه ابنای روزگار
با من وفا کسی چو تو یاری به سر نبرد
غم گفت چون کنم که غریبی و بی نوا
بی مونسی چگونه توانی دمی سپرد
گوی مراد در خم چوگان آن کس است
کز صبر پای در سر میدان غم فشرد
خوش باش شادی و غم دنیا عدم شمر
رستم ببین چه دارد و کاووس کی چه برد
خوناب دیده ام به رخ دل فرو دوید
جز نقش دوست هرچه همی دید می سترد
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۵۷
تا دار ملک زان سوی عالم بساختم
خود را ز کاینات مسلم بساختم
بر چنبر جهان گذرم بود ازین سبب
تن چون رسن نزار و پر از خم بساختم
دیدم که زخم حادثه مرهم پذیر نیست
با زخم بی حمایت مرهم بساختم
در دل شکستم آرزوی جام می چنانک
صد جام جم به طبع بیکدم بساختم
بر من جهان چو حلقه خاتم شدست از آنک
ملکی برون ز مملکت جم بساختم
دیدم که ملک فقر من از ملک جم بهست
زر وام کردم از رخ و خاتم بساختم
بهر مصاف حادثه از صبح و ماه نو
با نعل زر جنیبت ادهم بساختم
همدم نبود مردمک چشم را از آن
در دیده جای کردم و همدم بساختم
در چشم من ببین که ز بهر سریر اوست
این عاج و آبنوس که در هم بساختم
من همچو چنگ با دل سرگشته چون رباب
هم زیر راست کردم و هم بم بساختم
از بس نوای غم که من و دل بهم زدیم
صد زخمه بیش سوخت ولی هم بساختم
داروی دلخوشی به عدم باز رفته به
اکنون که من مفرحی از غم بساختم
زیرا که همچو گنبد گل بی بقا نمود
کاری که زیر گنبد اعظم بساختم
چندان سرشگ دیده فشردم به دم کزو
عقدی برای گردن عالم بساختم
چون با سه شش مجیر ز ایام بیش ماند
در بر دو یک نهادم و با کم بساختم
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۸
چون عود اگر چه تن بلاکش دارم
چون مجمر اگر چه دل بر آتش دارم
غمگین نشوم از آنکه چون آتش و عود
در عشق دلی گرم و دمی خوش دارم
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
تا من بودم بود مرا دولت جفت
وین دولت بیدارم یک روز نخفت
بد گوی مرا طعنه چه بتواند گفت
الماس بابریشم که بتواند سفت
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۰
زانگه که مرا بیافریده است خدای
هر روز فزون بود مرا دانش و رأی
گر بفکندم طعنه بدگوی ز پای
بتواند کند کوه را باد ز جای
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۹
ای چرخ فلک قد بخم از زلف توام
در دوخته تا جامه ماتم ز توام
با این همه هر تیغ که داری بگذار
گر از تو سپر بیفکنم همچو توام
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۴
این دوست‌وَشان که دشمن جان منند
در حسرت دانش فراوان منند
دانند هم ایشان که نه مردان منند
این ننگ زنان نه مرد میدان منند
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۴۸
هر چند که خواستیم از دوست مراد
بر وعده در امید بر ما نگشاد
در دهر بسازیم بمحنت امروز
چون وعده راحت بقیامت افتاد
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۲۵
امروز که حقرا پی مشروطه قیام است
بر شاه محمدعلی از عدل پیام است
کای شه به زمینت زند، این توسن دولت
کامروز بزیر تو روان گشته و رام است
این طبل زدن زیر گلیمت نکند سود
چون طشت تو بشکسته و افتاده ز بام است
نام تو بیالوده تواریخ شهان را
هرچند که نت ننگ و نه ناموس و نه نام است
تا کی بدهان قفل خموشی زده باشم
جان در هیجانست و گه کشف لئام است
والا پدرت داد همی کرد و تو بیداد
اینجا گنه و جرم تو بر گردن مام است
جائی که نماند اثر از داد مپندار
بر مایه بیداد و ستم هیچ دوام است
کار تو تمام است و ندانی که از آن روز
شاهی تو و دولت و ملک تو تمام است
لعنت بچنین صدر که دایم ز پی آن
گه اعظم و گه سلطنت و گاه انام است
هشدار که صیاد قضا، می نشناسد
دستور که و شه که و شهزاده کدام است
آن باده که در جام کسان ریختی ای شاه
ساقیت بر افشانده سرانجام به جام است
و آن زهر که در کام جهان کرده ای از قهر
دور ملکت ریخته ناکام بکام است
وان شعله که از توپ تو افتاد بمجلس
زودا که برافروخته أت در بخیام است
گفتار مرا یافه مپندار که از صدق
گفتار من ای شاه چو گفتار جذامست
این نکبت و ذلت که فراز آمده اینک
در پایه تخت تو ز ادبار پیام است
زاغان چو ابابیل برآیند ز بالا
تو ابرهه و معبد ما بیت حرام است
یاران تو حجاج و حصین بن نمیرند
و آن مرد مرادی که هواخواه قطامست
از زخم تو خون در جگر شیر خدا شد
وز تیر تو آذر بدل خیر انام است
اخگر زدم توپ تو در مسجد و مجلس
فریاد ز بیداد تو در رکن و مقام است
روز عقلا از ستم و جور تو تار است
صبح سعدا از طمع و حرص تو شام است
از مال فقیرانت در گنج زر و سیم
وز خون شهیدانت در جام مدام است
در جامکی و راتبه فرمان تو مخصوص
در کشتن و بردار زدن حکم تو عام است
سی روز اگر روزه بود فرض در اسلام
روز و شب ما از تو چون ایام صیام است
فرزند نبی را کشی آنگاه نشینی
بر تخت که عید نبی و روز سلام است
سرباز تو در شهر بغارت شده مشغول
سرهنگ تو پندارد کاین شرط نظام است
اندر پی زخمی که زدی بر دل ابرار
شمشیر خدا را رگ جان تو نیام است
هی هی جبلی قم قم و قم قم که ازین فتح
شاهی بتو ختم آمد و دولت بختام است
گویند که اندر پی وام است شهنشه
ماننده این قصه تو دانی که کدام است
ترکی که ز گرمابه برون آمده سرخوش
مست است و برهنه تن اندر پی وام است
گر وام ستاند ز کس این ترک بناچار
بر خواجه بازرگان عبد است و غلام است
تنخواهی و وامی که ز بیگانه ستانی
تنخواه نه جانکاه بود وام نه دام است
در گردن شیر نر وام است چو زنجیر
و اندر دهن مار سیه وام لگام است
هشیار شو ای شاه که این دولت دنیا
چون کبک بپرواز و چو آهو بخرام است
از تخت تو تا تخته تابوت دو انگشت
وز کاخ تو تا خاک مذلت دو سه گام است
دیگ طمع و حرصت ازین آتش بیداد
پخته نشود هیچ که سودای تو خام است
نه عهد تو عهد و نه یمین تو یمین است
نه قول تو قول و نه کلام تو کلام است
از خلف یمین گشت مسلم که در اسلام
خون تو حلال است و نژاد تو حرام است
اطوار تو آثار جنون است وسفاه است
افکار تو پندار صداع است و زکام است
این تاجوری نیست که در دست و دریغست
این پادشهی نیست که مرگ است و جذام است
این افسر و اورنگ کیان است مپندار
کز بهر تو میراث ز اجداد کرام است
ارث پدرت زنگ و جهاز شتران بود
نه تاج و نه اورنگ و نه اسب و نه ستام است
ای کودک از این بستان بگذر که گذشته است
ایام رضاع تو و هنگام فطام است
وی دزد ازین خانه بدرشو که خداوند
بیدار و نگهبان سرا بر سر بام است
از ناوک او گر رهی از ناله مظلوم
زنهار نیابی که جگر دوز سهام است
بگذار سنانرا که دم تیغ تو کند است
بسپار عنان را که سمند تو جمام است
از تخت فرود آی و بنه تاج و فرو خسب
با آنکه پس از میم یکی جیم و دولامست
بنگر بسوی نور مساوات که ستار
زد چاک بر آن پرده که سرپوش ظلام است
زاد بار باقبال تو آن شد بصفاهان
کش خون دل و دیده شرابست و طعام است
صمصام بفرق تو و ضرغام بقصدت
آن صارم برنده و این شیر کنام است
از کشتن سردار یقین کن که ازین پس
قاطع بمیان تو و این قوم حسام است
این صیحه حق است نه فریاد خلایق
سودای خواص است نه غوغای عوام است
این خاک پر از خون ملوک است و سلاطین
ایندشت همه گور صدور است و عظام است
دشتی که بهر دستی از آن خون سیاوش
آمیخته با مغز جگرگوشه سام است
اکنون همه مأوای سباعست و وحوش است
اینک همه بنگاه هوام است و سوام است
باغ ارم آرامگه دیو و شیاطین
فردوس چراگاه گروهی دد و دام است
تا چند بفرمان لیاخوف درین شهر
بام و در ما سخره مشتی زلئام است
سیلی خور سیلا خوریانیم و چو نالیم
در گوش تو داد دل ما سجع حمام است
ما بر مثل آل محمد شده مقهور
تو همچو یزیدستی و این شهر چو شامست
سالار سپاه تو امیری است بهادر
کش جای خرد پشک خر اندر بمشامست
سعدی که زبن سعد دو صد پایه شقی تر
در خارجه از حکم تو دستور مهام است
این هر دو بکام دل خودکار گذارند
بیچاره تو پنداری گردونت بکام است
با نظم تر از ملک تو داهومه و سودان
با عقل تر از شخص تو سلطان سیام است
از تو دل این خلق رمیده است ولیکن
شاهان جهان را بدل خلق مقام است
این تخم عزازیل که از مادر خاقان
روئیده درین ملک بهر برزن و بام است
یارب عجبستم که چرا مانده مگر خود
سرسام و جنون در سر ذریه سام است
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۵۰ - در قدردانی از مردم وطن خواه و تهیج جوانان وطن
تا زبر خاکی ایدرخت برومند
مگسل ازین آب و خاک رشته پیوند
مادر تست این وطن که در طلبش خصم
نار تطاول بخاندان تو افکند
هیچت اگر دانش است و غیرت ناموس
مادر خود را بدست دشمن مپسند
تاش نبرده اسیر و نیست بر او چیر
بشکن از او یال و برز و بگسل از او بند
ورنه چو ناموس رفت نام نماند
خانه نیاید چو خانواده پراکند
خانه چو بر باد رفت خانه خدا را
جای نماند بده بریش تو سوگند
همچو گروگر شود بسوگ وطن جفت
هر که نگیرد ز سوگ او بوطن پند
رحمتی ای باغبان کز آتش بیداد
سوخته در باغ هر نهال برومند
دوخته دامان چین بشهر پطرپورغ
بسته گریبان ملک هند به ایرلند
پردگی انگلیس و بردگی روس
لعبت کشمیر شد عروس سمرقند
شور نشور است در جهان تو در خواب
گیرم خواب تو مرگ تا کی و تا چند
خیز که در مخزن تو دزد تبه کار
دامان از زر بغل ز سیم بیاکند
رو غم آینده خور گذشته رها کن
کی بود آینده با گذشته همانند
بین بگروگر که ضرب تیشه ایام
نخل امیدش چسان ز پای در افکند
هر نفسش زخمهای تازه به دل زد
تا کهنش کرد گردش دی و اسفند
جانش بدرود گفته با لب خندان
روحش تکبیر خوانده با دل خرسند
خاکست اندر دو چشم او زر و گوهر
زهر است اندر مذاق او شکر و قند
گریه کند زارزار بر وطن خویش
همچون یعقوب بهر گم شده فرزند
جان برادر تو نیز همچو گروگر
جان بوطن باز و دل بمهر وطن بند
رخت فرا بر بزیر شهپر سیمرغ
تا ننهی پیش زاغ تیره جگربند
این وطن ما منار نور الهی است
هم ز نبی خواندم این حدیث و هم از زند
آتش حب الوطن چو شعله فروزد
از دل مؤمن کند بمجمره اسپند
از دل الوند دود تیره برآید
سوز وطن گرفتد به دامن الوند
ور به دماوند این حدیث سرائی
آب شود استخوان کوه دماوند
روسپی از خانمان خود نکند دل
کمتر از او دان کسی که دل ز وطن کند
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۲۶ - منچوری می گوید
در بند اسیری ندهم هرگز تن
ور تفته شوم بکوره همچون آهن
آزادی خویش ار همی جویم من
یا تاج و نگین یا گور و کفن
ادیب الممالک : سرودهای وطنی
شمارهٔ ۲ - سرود غم
ای کاخ بهارستان سقفت ز چه وارون شد
ای رشک نگارستان خاکت ز چه پرخون شد
آوخ دریغا دریغ شد ماه ما زیر میغ
عیسای خرد بردار، شد از ستم اشرار
موسای عدالت خوار، از دولت قارون شد
آوخ دریغا دریغ شد ماه ما زیر میغ
تو بارگه دادی، کی در خور بیدادی
چون کار تو آزادی افکار تو قانون شد
آوخ دریغا دریغ شد ماه ما زیر میغ
آوخ که ز استبداد قانون تو شد برباد
تقدیر چنین افتاد اوضاع دگرگون شد
آوخ دریغا دریغ شد ماه ما زیر میغ
از حیله بدنامان شد چاک ترا دامان
وز گریه ناکامان دامان تو جیحون شد
آوخ دریغا دریغ شد ماه ما زیر میغ
محبوب تو شیدا گشت بدخواه تو رسوا گشت
بستان تو صحرا گشت گلزار تو هامون شد
آوخ دریغا دریغ شد ماه ما زیر میغ
تو کاخ طرب بودی گلزار ادب بودی
تو باغ رطب بودی شهدت ز چه افیون شد
آوخ دریغا دریغ شد ماه ما زیر میغ
شمع تو چرا مرده است شاخت ز چه افسرده است
برگت ز چه پژمرده است بیدت ز چه مجنون شد
آوخ دریغا دریغ شد ماه ما زیر میغ
در ماتم تو خورشید در مرثیه با ناهید
کز خون شهیدان بید همرنگ طبر خون شد
آوخ دریغا دریغ شد ماه ما زیر میغ
خاکت شده خون اندود آبت شده زهرآلود
وز توپ شربنل دود بر گنبد گردون شد
آوخ دریغا دریغ شد ماه ما زیر میغ
هرکس سوی مهرت تاخت رایت به سپهر افراخت
و آنکس به تو تیر انداخت مستوجب طاعون شد
آوخ دریغا دریغ شد ماه ما زیر میغ
توپی که ستمکاران بستند بر این ایوان
بر چشم انوشروان در قلب فریدون شد
آوخ دریغا دریغ شد ماه ما زیر میغ
از عشق تو مستم من وز غیر تو رستم من
مشروطه پرستم من قلبم به تو مفتون شد
آوخ دریغا دریغ شد ماه ما زیر میغ
ای قصر سلیمانی از بهر چه ویرانی
ای ملت ایرانی بختت ز چه وارون شد
آوخ دریغا دریغ شد ماه ما زیر میغ
با آن همه استادی در مهلکه افتادی
سررشته آزادی از دست تو بیرون شد
آوخ دریغا دریغ شد ماه ما زیر میغ
دانای سیاسی کو قانون اساسی کو
آن قدرشناسی کو و آن عقل و هنر چون شد
آوخ دریغا دریغ شد ماه ما زیر میغ
آن مجلس کمسیون و آن لایحه و قانون
از کجروی گردون افسانه و افسون شد
آوخ دریغا دریغ شد ماه ما زیر میغ
ادیب الممالک : شورشنامه
بخش ۱۴ - دلداری دادن محمد بانو را
محمد بدو گفت مخروش هیچ
که دشمن نیارد در اینجا بسیج
من آنم که خود آزمودی مرا
شناسیده زین پیش بودی مرا
بخاطر نداری مگر سال پار
فکندم تن خود ز بام حصار
فروشد بخون دیده روشنم
بر تیره دشمن نترسد تنم
کنون باز آنم که دیدی مرا
پسندیده چون جان گزیدی مرا
هنوزم خمار می دوش هست
بمغز عدو خواب خرگوش هست
مرا تیر دشمن به دل رسته باز
زخونم کسی دست ناشسته باز
ولیکن از آنجا که مردان راه
ز دشمن بدارند جانرا نگاه
گذشته از این حکم شهزاده نیز
چو آید نشاید کسی را ستیز
بیاید از اینجا برون برد رخت
که ما را یک امروز شوریده بخت
گریزی چنین کمتر از جنگ نیست
خدای جهان را جهان تنگ نیست
ادیب الممالک : شورشنامه
بخش ۲۰ - زاری کردن فرنگیس در فراق والده بلقیس بانوی خود
از آن سو فرنگیس ژولیده موی
خروشیده جان و خراشیده روی
بزد قفلی از آهن اندر حصار
که دشمن نیارد بدان سو گذار
پس آنگه بر آمد به بالای بام
فروزنده مانند ماهی تمام
بدست اندرش دست بلقیس زار
خروشان و جوشان چو ابر بهار
چو افتاد چشمش به بانوی خویش
فرنگیس بگشود گیسوی خویش
برآورد آوازه از سطح بام
که ای بانوی مهربان تر زمام
برفتند یارانت زین جایگاه
کجا بی سپهدار ماند سپاه
همه رخ نهفتند از یاریت
نکردند دیگر هواداریت
من و دخترت اندرین آستان
بماندیم چون مهربان پاسبان
چو دشمن بتازد در اینجا سمند
ببام حصار اندر آرد کمند
بمانیم در دست خون خوارگان
بما بر بگویند سیارگان
کجا لاف نیروی مردان زنیم
نتابیم از ایراکه گریان زنیم
اگر خان اکبر به بیند مرا
بدین خرمی کی گزیند مرا
ز بند گران دست بندم کند
به پستان ز یک سو کمندم کند
همی روز روشن گشاید سرم
برهنه سر آرد به خیل اندرم
مرا گردن از بند سنگین کند
زخون اندرم پنجه رنگین کند
به سختی و زاری بیازاردم
گرفتار بندگران داردم
خروشد درون و خراشد رخم
به تندی و تلخی دهد پاسخم
ترا خوش که رفتی و آسوده ای
ز آهنگ دشمن نفرسوده ای
نیفتادی اندر کمند عدو
نگشتی ابا دشمنان روبرو