عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۵ گوهر پیدا شد:
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۲۳ - برآمدن آفتاب عالمتاب و آگاه شدن امیر دلیر از نبودن ابراهیم
برفته است با مرد جاسوس دوش
دژم گشت و از درد بر زد خروش
بیفراشت سوی خداوند دست
که ای آفریننده ی هر چه هست
براهیم را تو مدد کار باش
زآسیب دشمن نگهدار باش
پس از پوزشش نزد جان آفرین
بفرمود بستند بر اسب، زین
سراپرده از کوفه بیرون زدند
درفش سپهبد به هامون زدند
چو آمد به هامون بداد آگهی
سران را زکردار چرخ مهی
بگفتا: بیاید یکی ترکتاز
که شاید بیاریمش از مرگ، باز
در این بد که ناگاه برخاست گرد
پدیدار گشت اندر آن گرد مرد
بر اسبی نشسته چو آذر گشسب
سر پر زخونش به فتراک اسب
چو دیدند لشگر سرترک اوی
دویدند یکسر سوی نامجوی
به سم سمندش بسودند چهر
بگفتند کای رشک مهر سپهر
خدا را ز ما باد بی مر درود
که روی تو را باز برما نمود
فری از خدا بر روان تو باد
که اندیشه ات نیست اندر نهاد
بدینسان که رفتی و باز آمدی
شود دورت از روی، چشم بدی
ندیدیم در نامه ی باستان
چوکاری که کردی تو یک داستان
جهان آفرین را فراوان سپاس
که از تیغ دشمن ترا داشت پاس
پر از خنده لب آن یل بی قرین
یکایک برایشان بخواند آفرین
وزان پس بیامد چو سرو بلند
به نزدیک مختار پیروزمند
به پیشش خم آورد یال یلی
چو در نزد احمد(ص)،علی ولی
سر عامر بد کنش را فکند
چو گویی مر او را به سم سمند
بگفتا: جهان زیر فرمانت باد
سرخصم بر سم یکرانت باد
چو من باد فرمانبرت صد هزار
سر دشمن از تیغ تو خاکسار
مرا تا بود تیغ و بازو همی
توان و دل و هوش و نیرو همی
کهین بنده ی خاکسار توام
به گیتی زهر بد، حصار توام
به پیش ایستاده تو را بنده وار
پذیرای فرمان و خدمتگزار
ز دیدار او نامور شاد شد
ز رنج و غمش خاطر آزاد شد
فرود آمد و دست ها برگشاد
کشیدش به برتنگ، خندان و شاد
ببوشیدش آن روی خورشیدوار
بگفت:ای دلم از رخت شاد خوار
تویی دست پرورده ی مرتضی (ع)
که تیغت بود خانه زاد قضا
تو هستی و، روشن جهان بین من
بود مهر تو رسم و آیین من
چه گویم سپاست که جانم تویی
میان تن و جان نباشد دویی
سپاسم به یزدان جان آفرین
که دیدم تو را بی گزند اینچنین
کنون بازگو تا که رفتی کجا؟
که بی تو نبد هیچ هوشم به جا
به کاری کزان دیده ام خون گریست
چه پیش آمدت وین سراز آن کیست
براهیم یل آنچه کرد و بدید
بگفت و زمیر، آفرین ها شنید
به ناگه سواری به فولاد غرق
ابر کوهه ی باد پایی جوبرق
رسید از بیابان و تکبیر گفت
بدانسان که هر گوشی آنرا شنفت
بیامد دمان تا بر موتمن
به دستش سری چون سر اهرمن
دژم گشت و از درد بر زد خروش
بیفراشت سوی خداوند دست
که ای آفریننده ی هر چه هست
براهیم را تو مدد کار باش
زآسیب دشمن نگهدار باش
پس از پوزشش نزد جان آفرین
بفرمود بستند بر اسب، زین
سراپرده از کوفه بیرون زدند
درفش سپهبد به هامون زدند
چو آمد به هامون بداد آگهی
سران را زکردار چرخ مهی
بگفتا: بیاید یکی ترکتاز
که شاید بیاریمش از مرگ، باز
در این بد که ناگاه برخاست گرد
پدیدار گشت اندر آن گرد مرد
بر اسبی نشسته چو آذر گشسب
سر پر زخونش به فتراک اسب
چو دیدند لشگر سرترک اوی
دویدند یکسر سوی نامجوی
به سم سمندش بسودند چهر
بگفتند کای رشک مهر سپهر
خدا را ز ما باد بی مر درود
که روی تو را باز برما نمود
فری از خدا بر روان تو باد
که اندیشه ات نیست اندر نهاد
بدینسان که رفتی و باز آمدی
شود دورت از روی، چشم بدی
ندیدیم در نامه ی باستان
چوکاری که کردی تو یک داستان
جهان آفرین را فراوان سپاس
که از تیغ دشمن ترا داشت پاس
پر از خنده لب آن یل بی قرین
یکایک برایشان بخواند آفرین
وزان پس بیامد چو سرو بلند
به نزدیک مختار پیروزمند
به پیشش خم آورد یال یلی
چو در نزد احمد(ص)،علی ولی
سر عامر بد کنش را فکند
چو گویی مر او را به سم سمند
بگفتا: جهان زیر فرمانت باد
سرخصم بر سم یکرانت باد
چو من باد فرمانبرت صد هزار
سر دشمن از تیغ تو خاکسار
مرا تا بود تیغ و بازو همی
توان و دل و هوش و نیرو همی
کهین بنده ی خاکسار توام
به گیتی زهر بد، حصار توام
به پیش ایستاده تو را بنده وار
پذیرای فرمان و خدمتگزار
ز دیدار او نامور شاد شد
ز رنج و غمش خاطر آزاد شد
فرود آمد و دست ها برگشاد
کشیدش به برتنگ، خندان و شاد
ببوشیدش آن روی خورشیدوار
بگفت:ای دلم از رخت شاد خوار
تویی دست پرورده ی مرتضی (ع)
که تیغت بود خانه زاد قضا
تو هستی و، روشن جهان بین من
بود مهر تو رسم و آیین من
چه گویم سپاست که جانم تویی
میان تن و جان نباشد دویی
سپاسم به یزدان جان آفرین
که دیدم تو را بی گزند اینچنین
کنون بازگو تا که رفتی کجا؟
که بی تو نبد هیچ هوشم به جا
به کاری کزان دیده ام خون گریست
چه پیش آمدت وین سراز آن کیست
براهیم یل آنچه کرد و بدید
بگفت و زمیر، آفرین ها شنید
به ناگه سواری به فولاد غرق
ابر کوهه ی باد پایی جوبرق
رسید از بیابان و تکبیر گفت
بدانسان که هر گوشی آنرا شنفت
بیامد دمان تا بر موتمن
به دستش سری چون سر اهرمن
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۲۴ - رفتن امیر مختار به رزم سپاه عامر بن ربیعه
بیفکندش آن سر به سم سمند
بدو خیره چون گشت آن ارجمند
بدیدش همان مرد جاسوس بود
که با میر آن نیکویی ها نمود
بدوگفت مهتر که نیک آمدی
تو را باد بخشایش ایزدی
سرکیست کاورده ای ارمغان
بگفتا: سر دشمن خاندان
به راه اندرون از سپهدار میر
جداگشتم از بیم جان ناگزیر
گرفتم ره دشت پویان به پیش
هراسنده دل پای از خار، ریش
به ناگه بدیدم سواری زدور
همی تاخت چون مرگ سویم ستور
ستادم که راه گریزم نبود
چو دیدم همان مرد دژخیم بود
که عامر بدو داد فرمان که تیغ
کند رنگ از خون ما بی دریغ
رسید و سنان کرد برمن دراز
گرفتم گلوگاه آن نیزه باز
برونش نمودم زچنگ سوار
زدم برتهی گاه او استوار
وزان نیزه راه جهنم گرفت
زمرگش عزازیل ماتم گرفت
بیاوردم اینک برو اسب اوی
سوی راد سالار ناورد جوی
ببوسید مختار او را جبین
بسی کرد بر مردی اش آفرین
دگر رهسواری زهامون دوان
بیامد سری درکفش خونچکان
چو نزدیک شد مهتر از نام او
بپرسید از راه و از گام او
بگفتا: من آن پرده دارم که دوش
مرا رهنما گشت فرخ سروش
رها کردم از بند یاران تو
به جان گشتم از دوستداران تو
چو بویی از آن کار عامر ببرد
مرا با خداوند این سر سپرد
سپه را سراسر به هامون براند
جز این مرد نزدیک من کس نماند
چو او دور شد من بجستم ز جای
گرفتم گریبان آن زشت رای
اگر چند بد زورمند و دلیر
خدا جهانم بدو کرد چیر
یکی پاره سنگم درآمد به چنگ
فرو کوفتم بر سرش بیدرنگ
از آن زخم افتاد برخاک پست
ببردم از آن پس به شمشیر دست
فکندم سر از پیکر بد نهاد
نشستم ابر اسب او همچو باد
به درگاه سالار راد آمدم
به یزدان سپاسم که شاد آمدم
بدو کرد مختار یل آفرین
بگفتا به سالار راد این چنین
که ای مهتر راد گردن فراز
بباید کنون کردنت ترکتاز
که بدخواه این هفت بیور هزار
پراکنده بردشت رفته زکار
ندارند سالار و سر لشگری
نیاید سپه چون ندارد سری
گمانم که گر زودتر ارجمند
برایشان بتازد ابا مرد چند
نماند از این لشگر نابکار
یکی زنده با یاری کردگار
به جنبش در آمد سپاه کشن
براهیم در پیش همچون پشن
زخشم سم بادپا روی خاک
چو ابر درخشنده شد پر از خاک
هوا گفتی از گرد بگرفته ابر
چو برقی درخشان بدان خود و کبر
بدند آن سواران یل سی هزار
همه ناوک انداز و خنجر گزار
برفتند آن شب همی تا سحر
چو خورشید سر بر زد از کوه سر
رسیدند بر لشگر نابکار
که از مرگ عامر بدندی فکار
نهاده زسر خواب و آرام را
پی ناچار گشتند ناورد خواه
پی رزم دشمن دمیدند نای
نشستند برکوهه ی بادپای
دو رویه سپه تیغ برهم زدند
زخون خاک تفتیده را، نم زدند
زیکسوی مختار یزدان پرست
به مرد افکنی آستین برشکست
زسویی دگر پور مالک دلیر
خروشید و شد حمله ور همچو شیر
چپ و راست بردشمنان تاختند
به هر زخم، یکتن در انداختند
تو گفتی مگر از دم بام سخت
همی برگ ریزد ز شاخ درخت
زبس کشته برخاک شد باژگون
زمین بی سکون گشت سیمابگون
به هر سو که مختار راندی سمند
غو الحذر گشتی آنجا بلند
ز بس کشته افکند بر روی دشت
بدان تیز چنگی اجل خسته گشت
ز بس رزم جستی براهیم یل
حذر کردی از زخم تیغش اجل
به جان بردن آن گروه لئیم
بشد تیغ او اژدهای کلیم
دمی بر نیامد که شد کشته زار
یکی نیم زان هفت بیور هزار
دگر نیم از ایشان همه زخمدار
گرفتند ناچار راه فرار
بنه آنچه بدشان به جا ماندند
به سرگرد نامردی افشاندند
نمودند یغما سپاه امیر
به جا هر چه بد زان گروه شریر
چو از دود شب شد جهان قیرگون
بشستند دست آن دلیران زخون
نهادند خوان و بخوردند نان
سوی کوفه گشتند زان پس روان
سحرگه چو مهر درخشان دمید
به دروازه ی کوفه لشگر رسید
ببستند آیین به بازار و کوی
همه کوفیان شاد و بشکفته روی
به جز دشمنان شه کربلا
که بودند در دام بیم و بلا
امیر سرافراز مختار راد
به ایوان فرماندهی پانهاد
وزانسوی فرمانده ی ملک شام
بدی بر سریر مهی شادکام
که ناگاه آمد نوندی زراه
بداد آگهی از شکست سپاه
بدو خیره چون گشت آن ارجمند
بدیدش همان مرد جاسوس بود
که با میر آن نیکویی ها نمود
بدوگفت مهتر که نیک آمدی
تو را باد بخشایش ایزدی
سرکیست کاورده ای ارمغان
بگفتا: سر دشمن خاندان
به راه اندرون از سپهدار میر
جداگشتم از بیم جان ناگزیر
گرفتم ره دشت پویان به پیش
هراسنده دل پای از خار، ریش
به ناگه بدیدم سواری زدور
همی تاخت چون مرگ سویم ستور
ستادم که راه گریزم نبود
چو دیدم همان مرد دژخیم بود
که عامر بدو داد فرمان که تیغ
کند رنگ از خون ما بی دریغ
رسید و سنان کرد برمن دراز
گرفتم گلوگاه آن نیزه باز
برونش نمودم زچنگ سوار
زدم برتهی گاه او استوار
وزان نیزه راه جهنم گرفت
زمرگش عزازیل ماتم گرفت
بیاوردم اینک برو اسب اوی
سوی راد سالار ناورد جوی
ببوسید مختار او را جبین
بسی کرد بر مردی اش آفرین
دگر رهسواری زهامون دوان
بیامد سری درکفش خونچکان
چو نزدیک شد مهتر از نام او
بپرسید از راه و از گام او
بگفتا: من آن پرده دارم که دوش
مرا رهنما گشت فرخ سروش
رها کردم از بند یاران تو
به جان گشتم از دوستداران تو
چو بویی از آن کار عامر ببرد
مرا با خداوند این سر سپرد
سپه را سراسر به هامون براند
جز این مرد نزدیک من کس نماند
چو او دور شد من بجستم ز جای
گرفتم گریبان آن زشت رای
اگر چند بد زورمند و دلیر
خدا جهانم بدو کرد چیر
یکی پاره سنگم درآمد به چنگ
فرو کوفتم بر سرش بیدرنگ
از آن زخم افتاد برخاک پست
ببردم از آن پس به شمشیر دست
فکندم سر از پیکر بد نهاد
نشستم ابر اسب او همچو باد
به درگاه سالار راد آمدم
به یزدان سپاسم که شاد آمدم
بدو کرد مختار یل آفرین
بگفتا به سالار راد این چنین
که ای مهتر راد گردن فراز
بباید کنون کردنت ترکتاز
که بدخواه این هفت بیور هزار
پراکنده بردشت رفته زکار
ندارند سالار و سر لشگری
نیاید سپه چون ندارد سری
گمانم که گر زودتر ارجمند
برایشان بتازد ابا مرد چند
نماند از این لشگر نابکار
یکی زنده با یاری کردگار
به جنبش در آمد سپاه کشن
براهیم در پیش همچون پشن
زخشم سم بادپا روی خاک
چو ابر درخشنده شد پر از خاک
هوا گفتی از گرد بگرفته ابر
چو برقی درخشان بدان خود و کبر
بدند آن سواران یل سی هزار
همه ناوک انداز و خنجر گزار
برفتند آن شب همی تا سحر
چو خورشید سر بر زد از کوه سر
رسیدند بر لشگر نابکار
که از مرگ عامر بدندی فکار
نهاده زسر خواب و آرام را
پی ناچار گشتند ناورد خواه
پی رزم دشمن دمیدند نای
نشستند برکوهه ی بادپای
دو رویه سپه تیغ برهم زدند
زخون خاک تفتیده را، نم زدند
زیکسوی مختار یزدان پرست
به مرد افکنی آستین برشکست
زسویی دگر پور مالک دلیر
خروشید و شد حمله ور همچو شیر
چپ و راست بردشمنان تاختند
به هر زخم، یکتن در انداختند
تو گفتی مگر از دم بام سخت
همی برگ ریزد ز شاخ درخت
زبس کشته برخاک شد باژگون
زمین بی سکون گشت سیمابگون
به هر سو که مختار راندی سمند
غو الحذر گشتی آنجا بلند
ز بس کشته افکند بر روی دشت
بدان تیز چنگی اجل خسته گشت
ز بس رزم جستی براهیم یل
حذر کردی از زخم تیغش اجل
به جان بردن آن گروه لئیم
بشد تیغ او اژدهای کلیم
دمی بر نیامد که شد کشته زار
یکی نیم زان هفت بیور هزار
دگر نیم از ایشان همه زخمدار
گرفتند ناچار راه فرار
بنه آنچه بدشان به جا ماندند
به سرگرد نامردی افشاندند
نمودند یغما سپاه امیر
به جا هر چه بد زان گروه شریر
چو از دود شب شد جهان قیرگون
بشستند دست آن دلیران زخون
نهادند خوان و بخوردند نان
سوی کوفه گشتند زان پس روان
سحرگه چو مهر درخشان دمید
به دروازه ی کوفه لشگر رسید
ببستند آیین به بازار و کوی
همه کوفیان شاد و بشکفته روی
به جز دشمنان شه کربلا
که بودند در دام بیم و بلا
امیر سرافراز مختار راد
به ایوان فرماندهی پانهاد
وزانسوی فرمانده ی ملک شام
بدی بر سریر مهی شادکام
که ناگاه آمد نوندی زراه
بداد آگهی از شکست سپاه
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۲۵ - رزم یزید ابن انس با لشگر ابن زیاد
هم از مرگ عامر که بدخال او
به تیغ براهیم ناوردجو
رخ ازکین مختار چوند سندروس
همی زد بهم دست و گفت ای فسوس
وزان پس به برخواند آن پرفساد
پی چاره جویی عبید زیاد
بدو گفت: با لشگری بیشمار
از ایدر سوی کوفه شو رهسپار
به زور و زر و مکر و دستان برآر
زمختار و از پور اشتر دمار
سرآن دو تن را روان کن به شام
چنان چون سرسبط خیرالانام
به کوفه درون نارکین بر فروز
بده داد کشتن در آنجا سه روز
بود هر که او پیرو بوتراب
به سر برنما خانمانش خراب
وزان پس تویی مرزبان عراق
مجو با عراقی سران، جز نفاق
ستمگر عبید زیاد پلید
زفرمانده ی شام چون این شنید
یکی لشگر آراست چونانکه خواست
درفش ستم را زنو کرد راست
برون آمد از شام با لشگرش
یکی چتر فرماندهی بر سرش
چو از ره به نزدیک موصل رسید
ز کارش خبر، عبد رحمن شنید
که از سوی مختار آن نامدار
به موصل درون بود فرمانگزار
بدانست کو با وی اش پای نیست
زدن با فزونتر زخود رای نیست
زموصل به تکریت بنمود جای
یکی نامه بنوشت آن پاکرای
به مختار و دادش خبر از پلید
چو مختار برخواند لب برگزید
یکی نامه بنگاشت زینسان بدوی
که ای پر هنر مرد پاکیزه خوی
بمان با سپاهت به تکریت در
که تا از من آید به پیشت خبر
یزید انس را سپس پیش خواند
از آن کار با وی سخن باز راند
بدو داد پس میر شمشیر زن
هزاری سه از لشگرخویشتن
ابا لشگر خود یزید دلیر
زکوفه برون تاخت توسن چو شیر
به جایی رسیدند مردان دین
که بد باتلی نام آن سرزمین
زدند اندران دشت پرده سرای
خروشید کوس و بغرید نای
چو آگاهی آمد به ابن زیاد
از آن لشگر و پیر پاک اعتقاد
زمردان شمشیر زن شش هزار
همه ناوک انداز و خنجر گزار
فرستاد زی رزم فرخ یزید
که مرجانه را باد نفرین مزید
از آن بد گهر پور بی دین و داد
که پیدا نباشد مرا او را نژاد
یزید انس را در آن چند روز
بد از تب به پیکر درون تاب و سوز
چو آمدسپاه بداندیش مرد
درآن دشت و بر پا سرا پرده کرد
یزید سرافراز بیمار بود
به بستر ابا رنج و تیمار بود
شبی آن سرافراز با یال و سفت
بدینگونه با لشگر خویش گفت
مرا رنج و بیماری از پا فکند
نیارم نشستن به زین سمند
شما همچو مردان کاری به جنگ
بکوشید و بر دوده، نارید ننگ
ز دشمن بخواهید خون امام
که از حق شما را روا باد کام
بگفت این و از درد بیهوش گشت
دم از نیک و بد، بست و خاموش گشت
چو در پیشه ی چرخ رخشنده مهر
بزد پنجه بر پشت شیر سپهر
دو لشگر به میدان جنگ آمدند
خروشان چو دریای زنگ آمدند
پی رزم هم رایت افراشتند
زمین را چو از کشته انباشتند
سپاه بد اندیش بگریختند
دلیران دین باره انگیختند
نمودند سیصد سوار شریر
از آن دیو ساران شامی اسیر
ببستند شان سخت و بردند پس
ابا خود به نزد یزید انس
بگفتند کز بخشش کردگار
سپاه ستم کرد از ما فرار
هم ایدون بفرمای ای راد پیر
چه سازیم با این گروه اسیر
نیارست گفتن سخن راد مرد
بدیشان اشارت به انگشت کرد
که شان سر زپیکر نمایید دور
که تنشان شود روزی مار و مور
سپه چون بدیدند ایمای او
به خنجر بریدند از آن ها گلو
پس از قتل آن مردم بدنژاد
سرافراز پور انس جان بداد
گرفتش به بر در جنان بوتراب
شد از جام دست خدا کامیاب
زمرگش سپه دیدن گریان شدند
ابرآتش سوگ، بریان شدند
همه جامه برتن نمودند چاک
فشاندند برتارک خویش خاک
بشستند روشن تنش با گلاب
به کافور و با عنبر و مشک ناب
تنش را از آن پس که شستند پاک
نهفتند چون گنج گوهر به خاک
تو گفتی که آن مرد نیکو نهاد
زمادر به گیتی درون خود نزاد
چنین بوده ز آغاز کار جهان
نماند کسی زآشکار و نهان
پس از مرگ سالار لشگر یزید
که بادش درود خدایی مزید
به تیغ براهیم ناوردجو
رخ ازکین مختار چوند سندروس
همی زد بهم دست و گفت ای فسوس
وزان پس به برخواند آن پرفساد
پی چاره جویی عبید زیاد
بدو گفت: با لشگری بیشمار
از ایدر سوی کوفه شو رهسپار
به زور و زر و مکر و دستان برآر
زمختار و از پور اشتر دمار
سرآن دو تن را روان کن به شام
چنان چون سرسبط خیرالانام
به کوفه درون نارکین بر فروز
بده داد کشتن در آنجا سه روز
بود هر که او پیرو بوتراب
به سر برنما خانمانش خراب
وزان پس تویی مرزبان عراق
مجو با عراقی سران، جز نفاق
ستمگر عبید زیاد پلید
زفرمانده ی شام چون این شنید
یکی لشگر آراست چونانکه خواست
درفش ستم را زنو کرد راست
برون آمد از شام با لشگرش
یکی چتر فرماندهی بر سرش
چو از ره به نزدیک موصل رسید
ز کارش خبر، عبد رحمن شنید
که از سوی مختار آن نامدار
به موصل درون بود فرمانگزار
بدانست کو با وی اش پای نیست
زدن با فزونتر زخود رای نیست
زموصل به تکریت بنمود جای
یکی نامه بنوشت آن پاکرای
به مختار و دادش خبر از پلید
چو مختار برخواند لب برگزید
یکی نامه بنگاشت زینسان بدوی
که ای پر هنر مرد پاکیزه خوی
بمان با سپاهت به تکریت در
که تا از من آید به پیشت خبر
یزید انس را سپس پیش خواند
از آن کار با وی سخن باز راند
بدو داد پس میر شمشیر زن
هزاری سه از لشگرخویشتن
ابا لشگر خود یزید دلیر
زکوفه برون تاخت توسن چو شیر
به جایی رسیدند مردان دین
که بد باتلی نام آن سرزمین
زدند اندران دشت پرده سرای
خروشید کوس و بغرید نای
چو آگاهی آمد به ابن زیاد
از آن لشگر و پیر پاک اعتقاد
زمردان شمشیر زن شش هزار
همه ناوک انداز و خنجر گزار
فرستاد زی رزم فرخ یزید
که مرجانه را باد نفرین مزید
از آن بد گهر پور بی دین و داد
که پیدا نباشد مرا او را نژاد
یزید انس را در آن چند روز
بد از تب به پیکر درون تاب و سوز
چو آمدسپاه بداندیش مرد
درآن دشت و بر پا سرا پرده کرد
یزید سرافراز بیمار بود
به بستر ابا رنج و تیمار بود
شبی آن سرافراز با یال و سفت
بدینگونه با لشگر خویش گفت
مرا رنج و بیماری از پا فکند
نیارم نشستن به زین سمند
شما همچو مردان کاری به جنگ
بکوشید و بر دوده، نارید ننگ
ز دشمن بخواهید خون امام
که از حق شما را روا باد کام
بگفت این و از درد بیهوش گشت
دم از نیک و بد، بست و خاموش گشت
چو در پیشه ی چرخ رخشنده مهر
بزد پنجه بر پشت شیر سپهر
دو لشگر به میدان جنگ آمدند
خروشان چو دریای زنگ آمدند
پی رزم هم رایت افراشتند
زمین را چو از کشته انباشتند
سپاه بد اندیش بگریختند
دلیران دین باره انگیختند
نمودند سیصد سوار شریر
از آن دیو ساران شامی اسیر
ببستند شان سخت و بردند پس
ابا خود به نزد یزید انس
بگفتند کز بخشش کردگار
سپاه ستم کرد از ما فرار
هم ایدون بفرمای ای راد پیر
چه سازیم با این گروه اسیر
نیارست گفتن سخن راد مرد
بدیشان اشارت به انگشت کرد
که شان سر زپیکر نمایید دور
که تنشان شود روزی مار و مور
سپه چون بدیدند ایمای او
به خنجر بریدند از آن ها گلو
پس از قتل آن مردم بدنژاد
سرافراز پور انس جان بداد
گرفتش به بر در جنان بوتراب
شد از جام دست خدا کامیاب
زمرگش سپه دیدن گریان شدند
ابرآتش سوگ، بریان شدند
همه جامه برتن نمودند چاک
فشاندند برتارک خویش خاک
بشستند روشن تنش با گلاب
به کافور و با عنبر و مشک ناب
تنش را از آن پس که شستند پاک
نهفتند چون گنج گوهر به خاک
تو گفتی که آن مرد نیکو نهاد
زمادر به گیتی درون خود نزاد
چنین بوده ز آغاز کار جهان
نماند کسی زآشکار و نهان
پس از مرگ سالار لشگر یزید
که بادش درود خدایی مزید
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۲۶ - آمدن ابن زیاد به رزم مختار و نامزد شدن ابراهیم به جنگ
بزرگان لشگر یکی انجمن
نمودند و گفتند زینسان سخن
که ما را دگر جای پیکار نیست
سپاه اندک است و سپهدار نیست
همان به، که گیرم زی کوفه راه
که لشگر نگردد زدشمن تباه
برآن گفته یکسر نهادند رای
همان شب برفتند زان سخت جای
وزانسو به مختار فرخ گهر
بدادند اینگونه مردم خبر
که پور انس کشته شد در نبرد
دگرهر که اندر سپه بود مرد
برست آنکه ایشان و بر جای ماند
سوی کوفه رخش هزیمت براند
دژم گشت مختار فرخ تبار
بریدی طلب، کرد هامون سپار
سوی مرزبان مداین دواند
هیون نامه بگرفت و زان سو براند
بیامد به مرز مداین چو باد
بدان مرزبان نامه را باز داد
گرفت و ببوسید و چون برگشود
پژوهش و ز پور انس کرده بود
که گویند شد کشته آن رادمرد
سپاهش تبه گشت اندر نبرد
به پاسخ نوشت او که سالار راد
نشد کشته، بیمار شد، جان بداد
به بستر درون بود آن نامدار
که پیروز شد لشگر شهریار
نشد از دلیران او کشته کس
به جز چند بی نام و بی ارز و بس
چو اسپهبد نام گستر بمرد
سپه را نبد سروری راد و گرد
کشیدند ناچار سوی عراق
ندیده شکست از سپاه نفاق
از آن نامه مختار دلشاد گشت
ز بند غم و محنت آزاد گشت
بی اندازه بگریست بهر یزید
زحق خواست مزدش دهد چون شهید
سپس گفت تا نای ها بردمند
سپه را به درگه فراهم کنند
بجنبید هر جا درفشی که بود
یلان گرد گشتند با کبرو خود
ز هر دوده از تازیان لشگری
بیامد به درگاه، با مهتری
همه شهر، پرویله ی کوس شد
ظفر پیشرو، فتح جاسوس شد
زلشگر چو شد دشت پر شرزه شیر
به لشگرگه آمد امیر دلیر
گزین کرد از ایشان ده و دو هزار
که مردانه بودند در کارزار
زر و خواسته داد و ساز نبرد
به هر کس بداد آنچه در خواست کرد
براهیم یل را بدیشان امیر
بفرمود و دادش لوا و نفیر
بگفتا: سپهدار لشگر تویی
مرا پشتوان یار و یاور تویی
یل پهنه و مرد میدان تویی
هر آن چت بگویم دو چندان تویی
از این جمله گردان و مردان کار
تویی در خور این چنین کارزار
که با پور مرجانه ی پر فسون
برآیی و چترش کنی باژگون
سپه برکش و ساز کن کارزار
بر آر از بد اندیش حیدر، دمار
نگویم چه کن پر دلی خوی تست
همان کن که در خورد نیروی توست
نشان از پدر داری اندر هنر
همان کن که کرد آن یل نامور
از آن خوار پیکار دشت بلا
به یاد آر در پهنه ی کربلا
که با شاه لب تشنه دشمن چه کرد
ز یاران او چون برآورد گرد
به کین سپهدار شه جنگجوی
که هم آب او ریخت هم آبروی
وگر با سپه کشته گردی چه باک
به مینو درت جان شود تابناک
روان را ده از زلف اکبر کمند
که آسان گر آید به چرخ بلند
به زرینه طشت آن سر شاه را
به یاد آور و چون بدخواه را
سرشه به نیزه، سر ما به خود
تفو باد برکین چرخ کبود
برو کردگار جهان یار تست
همان شاه کشته، مددکار توست
چو نام تو را بر سپاه گران
بخوانند افتد شکست اندرآن
گر از پور مرجانه کیفر کشی
علم از نه افلاک برتر کشی
ازاین مژده روشن شود چشم حور
شود بزم فردوس دارالسرور
براهیم چون از امیر این شنفت
چو خور بر درخشید چون گل شگفت
بزد بوسه بر دست مختار را
امیر جهانجوی سالار را
بگفت: ار بمانم بیابم درنگ
نمانم که دشمن بکوشد به جنگ
بپوشم به مردان شمشیر زن
زخون با دم تیغ عریان کفن
به نعل هیون بسپرم خاک را
پر از برق تیغ آرم افلاک را
ز پیکار مردان رزم آزمای
نترسم دلم بر نیاید ز جای
به راهت گذشتیم از جان خویش
نخواهم گذشتن ز پیمان خویش
ولی زآنم اندیشه مند ای امیر
که کوفه است پر دشمنان شریر
همه قاتلان شهنشاه دین
به کین تو از هر کران درکمین
چو من دور گردم ز تو با سپاه
نماند به گردت بسی رزمخواه
بیابند آن کینه سازان مجال
به دفع تو گردند چاره سگال
وزانبوه ایشان گزند آیدت
همی پست چتر بلند آیدت
کرا دشمن جان به پهلو درست
کجابیم از آن گر، وی آنسوتر است
به هر کار اندیشه باید نخست
که دانا، بی اندیشه کاری نجست
کجا مرد بینا درافتد به چاه
هزارش اگر چاه باشد به راه
نخستین از اینان بپرداز جای
وزان پس به پیکار آنان گرای
تو بینا و دانا ترستی ز من
ولیکن مرا فرض بود این سخن
کنون چیست رای تو ای پادشاه
بمانم به در، یا روم با سپاه؟
زگفتار او گشت مختار شاد
زشادی جبین ورا بوسه داد
بگفتش: نکو روزگار تو باد
خداوند مختار یار توباد
همه هر چه گفتی درست است وراست
زهمچون تویی رای بایست خواست
ره نیکخواهی ببردی به پای
نماندی ز اندرز چیزی به جای
زتو پشت دین چون سنان، راست باد
دلت آنچه از بخت می خواست باد
ولیکن من از این گروه ایمنم
بوند ار چه از جان و دل دشمنم
ازیرا که تا من شدم چیردست
نیامد بر اینان زمن یک شکست
به جز مهر، از من ندیدند هیچ
از ایشان مکن بیم، زوتر بسیچ
کز آن ها نپندارم آید بدی
مگر پیشه سازند نابخردی
من از پور مرجانه ترسان ترم
زبیداد و مکرش هراسان ترم
که او ملک جوی است و شاهی پژوه
نه در بند انعام چون این گروه
سپاهی بیاورده آراسته
ورا هر چه گویی زرو خواسته
بکوشد همی بهر مرز عراق
مباش ایمن ازکار آن پرنفاق
و دیگر مرا کار، خونخواهی است
نه تدبیر و ملک و شهنشاهی است
از او نیست دشمن تری در جهان
به آل علی ازکهان و مهان
ندیدی که با آل حیدر چه کرد
برآورد از آن دوده ی پاک، گرد
از آن آتشی کو برافروخت دود
هنوز است در چشم چرخ کبود
بود شاه سجاد (ع) دهر انتظار
که سویش فرستم سر نابکار
به دست تو این مشکل آسان شود
که شیر از نبردت هراسان شود
بسیج سفر ارکنی زود کن
همه راحت خویش بدرون کن
میاسای و مندیش در هیچ کار
مگر رزم آن دشمن کردگار
زبی یاری من دژم دل مباش
میندیش از این فرقه خیل باش
که یزدان مرا پشتوان بس بود
مرا لطف او بهتر ازکس بود
مرا بوتراب آنشه راستگوی
از این آگهی داده ای نامجوی
که جویم همی خون فرزند اوی
روان سازم از دشمنان خون زجوی
برو رزم را لشگر آرای باش
اگر من نمانم تو برجای باش
چو بینم سر دشمن بدگمان
چه باک ار مرا بر سر آید زمان
تو از دشمنان کینه خواه منی
که دارنده ی رسم و راه منی
بگفت این و فرمود کارید اسب
سپهدار را همچون آذر گشست
یکی تیز تک رخش زرین ستام
کشیدند و بگرفت میرش لگام
سپهدار بر زین آن بر نشست
ببوسید پس میر را روی و دست
چو بدرود کردند ره بر گرفت
جهانی ز بدرودشان در شگفت
امیر سرافرازش اندر رکاب
روان شد پیاده همی با شتاب
سپهبد چو دیدش پیاده، روان
فرو جست از اسب برخاکدان
بزد بوسه اش بر سر و دست و پای
بگفتا: که ای میر یکسو گرای
تو شاهی و من پیش تو بنده ام
به نزدت کهین تر پرستنده ام
نبوده است آیین به گیتی که شاه
سپارد پیاده بر بنده راه
چو هر کار، ز اندازه اندر گذشت
بگویند ازو در جهان سر گذشت
بدو گفت مختار گویی درست
ولیکن تویی شاه من در نخست
زتو یافتم نام و جاه و مهی
هم این لشگر و کشور فرهی
زتیغ تو آیین حق گشت راست
همان رسم دنیا پرستان بکاست
سواری چو تو هر کش اندر رکاب
پیاده رود یابد از حق ثواب
از آنت پیاده روم برعنان
که خوشنود سازم خدای جهان
بکردند بدرود میر غیور
نشانید بازش به زین ستور
براهیم لشگر به ساباط راند
گرانمایه مختار درکوفه ماند
در داد بگشود برمردمان
بیفراشت رایات امن و امان
مرآنرا که می دید بدخواه تر
فزونتر ببخشیدی اش سیم و زر
برآن بد که دل ها به دست آورد
از آن پس به دشمن شکست آورد
یکی روز میران به کوفی سپاه
که بودند در کربلا رزمخواه
بگشتند با یکدیگر انجمن
زهر در براندند لختی سخن
نمودند و گفتند زینسان سخن
که ما را دگر جای پیکار نیست
سپاه اندک است و سپهدار نیست
همان به، که گیرم زی کوفه راه
که لشگر نگردد زدشمن تباه
برآن گفته یکسر نهادند رای
همان شب برفتند زان سخت جای
وزانسو به مختار فرخ گهر
بدادند اینگونه مردم خبر
که پور انس کشته شد در نبرد
دگرهر که اندر سپه بود مرد
برست آنکه ایشان و بر جای ماند
سوی کوفه رخش هزیمت براند
دژم گشت مختار فرخ تبار
بریدی طلب، کرد هامون سپار
سوی مرزبان مداین دواند
هیون نامه بگرفت و زان سو براند
بیامد به مرز مداین چو باد
بدان مرزبان نامه را باز داد
گرفت و ببوسید و چون برگشود
پژوهش و ز پور انس کرده بود
که گویند شد کشته آن رادمرد
سپاهش تبه گشت اندر نبرد
به پاسخ نوشت او که سالار راد
نشد کشته، بیمار شد، جان بداد
به بستر درون بود آن نامدار
که پیروز شد لشگر شهریار
نشد از دلیران او کشته کس
به جز چند بی نام و بی ارز و بس
چو اسپهبد نام گستر بمرد
سپه را نبد سروری راد و گرد
کشیدند ناچار سوی عراق
ندیده شکست از سپاه نفاق
از آن نامه مختار دلشاد گشت
ز بند غم و محنت آزاد گشت
بی اندازه بگریست بهر یزید
زحق خواست مزدش دهد چون شهید
سپس گفت تا نای ها بردمند
سپه را به درگه فراهم کنند
بجنبید هر جا درفشی که بود
یلان گرد گشتند با کبرو خود
ز هر دوده از تازیان لشگری
بیامد به درگاه، با مهتری
همه شهر، پرویله ی کوس شد
ظفر پیشرو، فتح جاسوس شد
زلشگر چو شد دشت پر شرزه شیر
به لشگرگه آمد امیر دلیر
گزین کرد از ایشان ده و دو هزار
که مردانه بودند در کارزار
زر و خواسته داد و ساز نبرد
به هر کس بداد آنچه در خواست کرد
براهیم یل را بدیشان امیر
بفرمود و دادش لوا و نفیر
بگفتا: سپهدار لشگر تویی
مرا پشتوان یار و یاور تویی
یل پهنه و مرد میدان تویی
هر آن چت بگویم دو چندان تویی
از این جمله گردان و مردان کار
تویی در خور این چنین کارزار
که با پور مرجانه ی پر فسون
برآیی و چترش کنی باژگون
سپه برکش و ساز کن کارزار
بر آر از بد اندیش حیدر، دمار
نگویم چه کن پر دلی خوی تست
همان کن که در خورد نیروی توست
نشان از پدر داری اندر هنر
همان کن که کرد آن یل نامور
از آن خوار پیکار دشت بلا
به یاد آر در پهنه ی کربلا
که با شاه لب تشنه دشمن چه کرد
ز یاران او چون برآورد گرد
به کین سپهدار شه جنگجوی
که هم آب او ریخت هم آبروی
وگر با سپه کشته گردی چه باک
به مینو درت جان شود تابناک
روان را ده از زلف اکبر کمند
که آسان گر آید به چرخ بلند
به زرینه طشت آن سر شاه را
به یاد آور و چون بدخواه را
سرشه به نیزه، سر ما به خود
تفو باد برکین چرخ کبود
برو کردگار جهان یار تست
همان شاه کشته، مددکار توست
چو نام تو را بر سپاه گران
بخوانند افتد شکست اندرآن
گر از پور مرجانه کیفر کشی
علم از نه افلاک برتر کشی
ازاین مژده روشن شود چشم حور
شود بزم فردوس دارالسرور
براهیم چون از امیر این شنفت
چو خور بر درخشید چون گل شگفت
بزد بوسه بر دست مختار را
امیر جهانجوی سالار را
بگفت: ار بمانم بیابم درنگ
نمانم که دشمن بکوشد به جنگ
بپوشم به مردان شمشیر زن
زخون با دم تیغ عریان کفن
به نعل هیون بسپرم خاک را
پر از برق تیغ آرم افلاک را
ز پیکار مردان رزم آزمای
نترسم دلم بر نیاید ز جای
به راهت گذشتیم از جان خویش
نخواهم گذشتن ز پیمان خویش
ولی زآنم اندیشه مند ای امیر
که کوفه است پر دشمنان شریر
همه قاتلان شهنشاه دین
به کین تو از هر کران درکمین
چو من دور گردم ز تو با سپاه
نماند به گردت بسی رزمخواه
بیابند آن کینه سازان مجال
به دفع تو گردند چاره سگال
وزانبوه ایشان گزند آیدت
همی پست چتر بلند آیدت
کرا دشمن جان به پهلو درست
کجابیم از آن گر، وی آنسوتر است
به هر کار اندیشه باید نخست
که دانا، بی اندیشه کاری نجست
کجا مرد بینا درافتد به چاه
هزارش اگر چاه باشد به راه
نخستین از اینان بپرداز جای
وزان پس به پیکار آنان گرای
تو بینا و دانا ترستی ز من
ولیکن مرا فرض بود این سخن
کنون چیست رای تو ای پادشاه
بمانم به در، یا روم با سپاه؟
زگفتار او گشت مختار شاد
زشادی جبین ورا بوسه داد
بگفتش: نکو روزگار تو باد
خداوند مختار یار توباد
همه هر چه گفتی درست است وراست
زهمچون تویی رای بایست خواست
ره نیکخواهی ببردی به پای
نماندی ز اندرز چیزی به جای
زتو پشت دین چون سنان، راست باد
دلت آنچه از بخت می خواست باد
ولیکن من از این گروه ایمنم
بوند ار چه از جان و دل دشمنم
ازیرا که تا من شدم چیردست
نیامد بر اینان زمن یک شکست
به جز مهر، از من ندیدند هیچ
از ایشان مکن بیم، زوتر بسیچ
کز آن ها نپندارم آید بدی
مگر پیشه سازند نابخردی
من از پور مرجانه ترسان ترم
زبیداد و مکرش هراسان ترم
که او ملک جوی است و شاهی پژوه
نه در بند انعام چون این گروه
سپاهی بیاورده آراسته
ورا هر چه گویی زرو خواسته
بکوشد همی بهر مرز عراق
مباش ایمن ازکار آن پرنفاق
و دیگر مرا کار، خونخواهی است
نه تدبیر و ملک و شهنشاهی است
از او نیست دشمن تری در جهان
به آل علی ازکهان و مهان
ندیدی که با آل حیدر چه کرد
برآورد از آن دوده ی پاک، گرد
از آن آتشی کو برافروخت دود
هنوز است در چشم چرخ کبود
بود شاه سجاد (ع) دهر انتظار
که سویش فرستم سر نابکار
به دست تو این مشکل آسان شود
که شیر از نبردت هراسان شود
بسیج سفر ارکنی زود کن
همه راحت خویش بدرون کن
میاسای و مندیش در هیچ کار
مگر رزم آن دشمن کردگار
زبی یاری من دژم دل مباش
میندیش از این فرقه خیل باش
که یزدان مرا پشتوان بس بود
مرا لطف او بهتر ازکس بود
مرا بوتراب آنشه راستگوی
از این آگهی داده ای نامجوی
که جویم همی خون فرزند اوی
روان سازم از دشمنان خون زجوی
برو رزم را لشگر آرای باش
اگر من نمانم تو برجای باش
چو بینم سر دشمن بدگمان
چه باک ار مرا بر سر آید زمان
تو از دشمنان کینه خواه منی
که دارنده ی رسم و راه منی
بگفت این و فرمود کارید اسب
سپهدار را همچون آذر گشست
یکی تیز تک رخش زرین ستام
کشیدند و بگرفت میرش لگام
سپهدار بر زین آن بر نشست
ببوسید پس میر را روی و دست
چو بدرود کردند ره بر گرفت
جهانی ز بدرودشان در شگفت
امیر سرافرازش اندر رکاب
روان شد پیاده همی با شتاب
سپهبد چو دیدش پیاده، روان
فرو جست از اسب برخاکدان
بزد بوسه اش بر سر و دست و پای
بگفتا: که ای میر یکسو گرای
تو شاهی و من پیش تو بنده ام
به نزدت کهین تر پرستنده ام
نبوده است آیین به گیتی که شاه
سپارد پیاده بر بنده راه
چو هر کار، ز اندازه اندر گذشت
بگویند ازو در جهان سر گذشت
بدو گفت مختار گویی درست
ولیکن تویی شاه من در نخست
زتو یافتم نام و جاه و مهی
هم این لشگر و کشور فرهی
زتیغ تو آیین حق گشت راست
همان رسم دنیا پرستان بکاست
سواری چو تو هر کش اندر رکاب
پیاده رود یابد از حق ثواب
از آنت پیاده روم برعنان
که خوشنود سازم خدای جهان
بکردند بدرود میر غیور
نشانید بازش به زین ستور
براهیم لشگر به ساباط راند
گرانمایه مختار درکوفه ماند
در داد بگشود برمردمان
بیفراشت رایات امن و امان
مرآنرا که می دید بدخواه تر
فزونتر ببخشیدی اش سیم و زر
برآن بد که دل ها به دست آورد
از آن پس به دشمن شکست آورد
یکی روز میران به کوفی سپاه
که بودند در کربلا رزمخواه
بگشتند با یکدیگر انجمن
زهر در براندند لختی سخن
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۲۷ - رسیدن ابراهیم به ساباط و خروج قتله ی امام شهید (ع) به مختار
بسی داستان ها زمختار راد
زدند و زفرجام کردند یاد
بگفتند: کاین مرد شد چیردست
بیفکند در چند لشگر شکست
همی روز تا روز ستوارتر
شود کار او بر فرازیش فر
اگر چند با ما نکرده است بد
یکی خواهش ما نکرده است رد
همی بر فزاید به ما آبروی
ز بگذشته چیزی نیارد به روی
بود گرچه داد و دهش پیشه ای
به ما نیست پوشیده اندیشه اش
دل و جانش دربند مهر علی (ع) است
نشستن ازو ایمن از غافلی است
نجوید مگر مهر آن خاندان
از اینجا تو اندیشه اش را بدان
که پیوسته گوید زکار حسین (ع)
سرشکش روان گردد از هر دو عین
همی در پی وقت و روز مجال
نشسته است و پیروز گشته به بال
براهیم آن گرد پیروز جنگ
ره پور مرجانه بگرفت تنگ
چنان دان که آن صفدر رزمخواه
نیاید مگر با سپاهی ز راه
چو شد پور مرجانه از وی زبون
شود ایمن و سر نیارد برون
گشاید به بدخواه حیدر کمین
نماند ز ما کس به روی زمین
همان به که ما دست پیش افکنیم
ز راه خود این سنگ را برکنیم
همه روز فرش براهیم بود
اگر بود ما را ازو بیم بود
کنون پور اشتر از او دور شد
زسر پنجه ی مردی اش زور شد
به درگه ندارد فراوان سپاه
نیارد زیکتن شدن کینه خواه
همان به، که ستوار پیمان کنیم
مر او را برون سر ز فرمان کنیم
نخواهیم بر خویش فرمان رواش
همان کین پنهان نماییم فاش
سپه بر گماریم گرد حصار
ببندیم ره تنگ بر مرد کار
بکوشیم و او را به دست آوریم
به کاخ و جودش شکست آوریم
نمانیم تا گردد این مور و مار
شود چیره، وز ما برآرد دمار
چواین گفته شد پور اشعت بگفت:
که از من سخن نیز باید شنفت
اگر بشنوید از من این رای نیست
به پیکار مختارتان پای نیست
ثقیفی نژاد است و مردی دلیر
به خشم پلنگ است و نیروی شیر
هنردارد و فرو تدبیر زور
مدد بیند از بخت و از ماه و هور
مجویید بیهوده با او ستیز
به خود چنگ او را مخواهید تیز
بخفته است این فتنه، از بهر چیست
که بایدش بیدار کرد و گریست
گمانم که با ما نخواهد بدی
نه از مهربانی که از بخردی
بود مملکت جوی و شاهی پژوه
سپه خواهد و یارو پشت و گروه
زما تا ندیده به پیمان شکست
نیارد به آزار ما هیچ دست
چو بیند زما کوفیان خیره گی
نماند که ما را بود چیره گی
بزرگست و خردش نباید شمرد
نشاید نمودن به او دستبرد
وگر ناگزیرید اندر خلاف
مجویید پیکار او از گزاف
فرستید مردی که گوید بدوی
که ای پرفسون مرد پرخاشجوی
که در کوفه کردت امیر اینچنین
که بگشود دستت به آورد و کین؟
که داده تو را نام فرماندهی؟
که با خویش خواهی زما همرهی
عراق است و مردان پر از نفاق
نورزند با هیچ کس اتفاق
ز تو بهتران را بکشتند خوار
از این دشمنان چشم یاری مدار
فرود آ، زکاخ و سر خویش گیر
همان ره که بودت از این پیش گیر
میار از کله داری کوفه یاد
که بهر کله می دهی سر، به باد
که پور زبیر است و برما امیر
به پیمان اوییم برنا و پیر
وگر بسته این آرزویت به دل
دل از مهر آل علی (ع) درگسل
به مصعب بپیوند و فرمان پذیر
که ا بخشدت این کلاه و سریر
ببینید کز وی چه آید جواب
پدید آید آنگاه راه صواب
اگر پاسخ از روی نرمی بداد
بدانید بر بیم دارد نهاد
بترسد زبی پشتوانی خویش
به رزمش توان پا نهادن به پیش
وگر پاسخی گفت سخت و درشت
نباید به پیکار او کرد پشت
بر این چون همه گرد کردند رای
فرستاده شد نزد فرمانروای
بگفت آنچه گفتند و آن سرفراز
فرو شد به اندیشه لختی دراز
سپس سر برآورد و رخ پر زشرم
بیاراست پاسخ به آوای نرم
که از من کدامین بد آمد پدید؟
که اینگونه پاداش بایست دید؟
ستم برشما کی روا داشتم؟
کجا دل به آزار بگماشتم؟
چه بد بر نکویان پسندیده ام؟
چه بدعت که در دین روا دیده ام؟
ببستید پیمان ابا من به مهر
چه شد تا بشستید از شرم چهر
از آن دم که حیدر شه راست کار
دراین مرز بدشاه و فرمانگزار
همی تاکنون به زمن مرزبان
ندیدید دین پرور و مهربان
برآوردم از هر دلی رنج ها
فشاندم به راه شما گنج ها
زسیم و زر و باره و درع و تیغ
زکوفی سواران نکردم دریغ
نه این است پاداش کردار من
که با من کند دشمنی یار من
فرستاده رفت و سخن های میر
بگفتا برآن گروه شریر
چو زو پور اشعث شنید آن پیام
بگفتا: که یاران جهان شد به کام
بترسیده مختار و دل باخته است
کزین سان فریبا سخن ساخته است
بکوشید و از وی برآرید گرد
نشاید به سستی دگر کارکرد
گمانم که از وی بگشته است بخت
که بایست کندن زبن، این درخت
هیاهو بیفتاد در کوفیان
ببستند پیکار و کین را میان
بر آن قوم شد پور اشعث امیر
که از باب و جد بود شوم و شریر
زکوفی همین بوده تا بوده کار
که نفرین به آن مردم نابکار
شه مرز خاور چو روز دگر
به دیبای زربفت آراست بر
سوی ابن اشعث گروه دو رنگ
نهادند رو ساخته ساز جنگ
به شهر ابن اشعث تکاور براند
به هر راه بر راهداری نشاند
که ناید ز مویی بر شهریار
زشیعه سپاهی مدد کار یار
خوارج به گرد اندرش زد رده
بسان مغان کرد آتشکده
چو آگاهی آمد به مختار راد
به سوی براهیم یل نامه کرد
که رادا، یلا، نامور سرورا
مرا یاور و یار و غمگسترا
زدند و زفرجام کردند یاد
بگفتند: کاین مرد شد چیردست
بیفکند در چند لشگر شکست
همی روز تا روز ستوارتر
شود کار او بر فرازیش فر
اگر چند با ما نکرده است بد
یکی خواهش ما نکرده است رد
همی بر فزاید به ما آبروی
ز بگذشته چیزی نیارد به روی
بود گرچه داد و دهش پیشه ای
به ما نیست پوشیده اندیشه اش
دل و جانش دربند مهر علی (ع) است
نشستن ازو ایمن از غافلی است
نجوید مگر مهر آن خاندان
از اینجا تو اندیشه اش را بدان
که پیوسته گوید زکار حسین (ع)
سرشکش روان گردد از هر دو عین
همی در پی وقت و روز مجال
نشسته است و پیروز گشته به بال
براهیم آن گرد پیروز جنگ
ره پور مرجانه بگرفت تنگ
چنان دان که آن صفدر رزمخواه
نیاید مگر با سپاهی ز راه
چو شد پور مرجانه از وی زبون
شود ایمن و سر نیارد برون
گشاید به بدخواه حیدر کمین
نماند ز ما کس به روی زمین
همان به که ما دست پیش افکنیم
ز راه خود این سنگ را برکنیم
همه روز فرش براهیم بود
اگر بود ما را ازو بیم بود
کنون پور اشتر از او دور شد
زسر پنجه ی مردی اش زور شد
به درگه ندارد فراوان سپاه
نیارد زیکتن شدن کینه خواه
همان به، که ستوار پیمان کنیم
مر او را برون سر ز فرمان کنیم
نخواهیم بر خویش فرمان رواش
همان کین پنهان نماییم فاش
سپه بر گماریم گرد حصار
ببندیم ره تنگ بر مرد کار
بکوشیم و او را به دست آوریم
به کاخ و جودش شکست آوریم
نمانیم تا گردد این مور و مار
شود چیره، وز ما برآرد دمار
چواین گفته شد پور اشعت بگفت:
که از من سخن نیز باید شنفت
اگر بشنوید از من این رای نیست
به پیکار مختارتان پای نیست
ثقیفی نژاد است و مردی دلیر
به خشم پلنگ است و نیروی شیر
هنردارد و فرو تدبیر زور
مدد بیند از بخت و از ماه و هور
مجویید بیهوده با او ستیز
به خود چنگ او را مخواهید تیز
بخفته است این فتنه، از بهر چیست
که بایدش بیدار کرد و گریست
گمانم که با ما نخواهد بدی
نه از مهربانی که از بخردی
بود مملکت جوی و شاهی پژوه
سپه خواهد و یارو پشت و گروه
زما تا ندیده به پیمان شکست
نیارد به آزار ما هیچ دست
چو بیند زما کوفیان خیره گی
نماند که ما را بود چیره گی
بزرگست و خردش نباید شمرد
نشاید نمودن به او دستبرد
وگر ناگزیرید اندر خلاف
مجویید پیکار او از گزاف
فرستید مردی که گوید بدوی
که ای پرفسون مرد پرخاشجوی
که در کوفه کردت امیر اینچنین
که بگشود دستت به آورد و کین؟
که داده تو را نام فرماندهی؟
که با خویش خواهی زما همرهی
عراق است و مردان پر از نفاق
نورزند با هیچ کس اتفاق
ز تو بهتران را بکشتند خوار
از این دشمنان چشم یاری مدار
فرود آ، زکاخ و سر خویش گیر
همان ره که بودت از این پیش گیر
میار از کله داری کوفه یاد
که بهر کله می دهی سر، به باد
که پور زبیر است و برما امیر
به پیمان اوییم برنا و پیر
وگر بسته این آرزویت به دل
دل از مهر آل علی (ع) درگسل
به مصعب بپیوند و فرمان پذیر
که ا بخشدت این کلاه و سریر
ببینید کز وی چه آید جواب
پدید آید آنگاه راه صواب
اگر پاسخ از روی نرمی بداد
بدانید بر بیم دارد نهاد
بترسد زبی پشتوانی خویش
به رزمش توان پا نهادن به پیش
وگر پاسخی گفت سخت و درشت
نباید به پیکار او کرد پشت
بر این چون همه گرد کردند رای
فرستاده شد نزد فرمانروای
بگفت آنچه گفتند و آن سرفراز
فرو شد به اندیشه لختی دراز
سپس سر برآورد و رخ پر زشرم
بیاراست پاسخ به آوای نرم
که از من کدامین بد آمد پدید؟
که اینگونه پاداش بایست دید؟
ستم برشما کی روا داشتم؟
کجا دل به آزار بگماشتم؟
چه بد بر نکویان پسندیده ام؟
چه بدعت که در دین روا دیده ام؟
ببستید پیمان ابا من به مهر
چه شد تا بشستید از شرم چهر
از آن دم که حیدر شه راست کار
دراین مرز بدشاه و فرمانگزار
همی تاکنون به زمن مرزبان
ندیدید دین پرور و مهربان
برآوردم از هر دلی رنج ها
فشاندم به راه شما گنج ها
زسیم و زر و باره و درع و تیغ
زکوفی سواران نکردم دریغ
نه این است پاداش کردار من
که با من کند دشمنی یار من
فرستاده رفت و سخن های میر
بگفتا برآن گروه شریر
چو زو پور اشعث شنید آن پیام
بگفتا: که یاران جهان شد به کام
بترسیده مختار و دل باخته است
کزین سان فریبا سخن ساخته است
بکوشید و از وی برآرید گرد
نشاید به سستی دگر کارکرد
گمانم که از وی بگشته است بخت
که بایست کندن زبن، این درخت
هیاهو بیفتاد در کوفیان
ببستند پیکار و کین را میان
بر آن قوم شد پور اشعث امیر
که از باب و جد بود شوم و شریر
زکوفی همین بوده تا بوده کار
که نفرین به آن مردم نابکار
شه مرز خاور چو روز دگر
به دیبای زربفت آراست بر
سوی ابن اشعث گروه دو رنگ
نهادند رو ساخته ساز جنگ
به شهر ابن اشعث تکاور براند
به هر راه بر راهداری نشاند
که ناید ز مویی بر شهریار
زشیعه سپاهی مدد کار یار
خوارج به گرد اندرش زد رده
بسان مغان کرد آتشکده
چو آگاهی آمد به مختار راد
به سوی براهیم یل نامه کرد
که رادا، یلا، نامور سرورا
مرا یاور و یار و غمگسترا
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۲۸ - رزم مختار وفادار با محمد ابن اشعث کوفی
همه هر چه گفتی و دیدی ز پیش
پدید آمد از فرقه ی زشت کیش
چو دیدند تنها و بی یاورم
جدا از سپهدار و از لشگرم
سپه گرد کردند برکین من
نجویند جز نقض آیین من
پی دفع این قوم خودکامه را
به هر جا که برخوانی این نامه را
عنان باز گردان و زیدر شتاب
مرا یاب برباد نارفته،آب
بیا بت شکن شو براهیم وار
برآور از این بت پرستان دمار
و گرنه از این مردم بت پرست
شود این بنای برآورده پست
هیونی روان کرد پویان چو باد
که زودش رساند به سالار راد
پدید آمد از فرقه ی زشت کیش
چو دیدند تنها و بی یاورم
جدا از سپهدار و از لشگرم
سپه گرد کردند برکین من
نجویند جز نقض آیین من
پی دفع این قوم خودکامه را
به هر جا که برخوانی این نامه را
عنان باز گردان و زیدر شتاب
مرا یاب برباد نارفته،آب
بیا بت شکن شو براهیم وار
برآور از این بت پرستان دمار
و گرنه از این مردم بت پرست
شود این بنای برآورده پست
هیونی روان کرد پویان چو باد
که زودش رساند به سالار راد
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۲۹ - رای زدن مختار با یاران خویش
چو نامه به دست سپهبد رسید
ز غیرت، روان درتنش بردمید
بزد کوس و برشد به زین بی شکیب
ندانست در ره فراز از نشیب
سوی کوفه آمد دمان با سپاه
وز آن سوی مختار ناورد خواه
همه یاوران را برخویش خواند
سخن ها زکردار دشمن براند
بگفتا: مرا راستی پیشه است
ز ید رایی و کژی اندیشه است
بود از شما هر که با کوفیان
بدان سو رود تا ندیده زیان
مرا آنچه ماند زمردان بس است
که یک تن موافق به از صد کس است
اگر یک تنه نیز مانم چه باک
که از مرگ نبود به دل ترسناک
من آنم که تیغ مرا مرتضی
به فرق عدو خواند تیغ قضا
بلای تن بد سگالان منم
جهان باش گو سر به سر دشمنم
سپاه و سپهدار اگر نیستم
نه آنم که از کار خود بیستم
مرا از شه بی سپه پیروی است
که زد یک تنه با هزاری دویست
سپهدار او را فکندند دست
نیامد به عزم درستش شکست
علم سرنگون بود و لشگر تباه
همی سخت تر بود در رزم، شاه
هراسش نبود آن شه از صد هزار
مرا بیم از اندک سپه؟ زینهار
اگر گشته گردم به راه حسین (ع)
روم یکسره در پناه حسین
چو یاران شنیدند گفتار میر
هم آواز و یکدل زبرنا و پیر
بگفتند: میرا، سرا، صفدرا
هوادار فرزند پیغمبرا
زجان جملگی دوستدار توایم
پرستنده و پاسدار توایم
بکوشیم و پیش تو بازیم جان
وزاین کار جوییم از حق جنان
جهان بی تو ای میر هرگز مباد
به ما مرگ پیش از شکستت رساد
بگو تا نوازند کوس نبرد
زبی یاوری چهره منمای زرد
زانبوه دشمن مدار ایج باک
که باشد تو را یار، جان های پاک
تو خونخواه فرزند پیغمبری
کند داد یزدان تو را یاوری
به کام تو گردد سپهر بلند
ز دشمن تو را هیچ ناید گزند
هم امروز و فردا ببینی سپاه
رسد با براهیم اشتر زراه
شوند این گروه ستمگر زبون
روان گردد از نایشان، جوی خون
همه وعده ی حیدر آید درست
در ایمان نباشم ای میر، سست
زگفتارشان میر گردید شاد
همه بیم و اندیشه اش شد زیاد
بدان رای پاکیزه بستودشان
سلیح آنچه بایست بخشودشان
سپس گفت: تا بر دمیدند نای
برآمد به پیکار دشمن ز جای
بپوشید تن را به رومی زره
هر آنکس که دیدش چنان،گفت زه
تو گفتی بود شرزه شیر آن دلیر
اگر هیچ پوشد زره شرزه شیر
چو ابروی خوبان به فرمان درش
کمانی چو نر اژدها هرسرش
که بودی خدنگی کزو شد رها
بلای تن شیر و نر اژدها
به دوش اندرش اسپری چون سپهر
که از قبه اش خیره بد ماه و مهر
به اسبی برآمد قوی ساق و سم
بپوشیده ز آهن ز سر تا به دم
برآهیخت تیغ و برانگیخت اسب
سوی کوفیان همچو آذر گشسب
ز بس پشت او یاوران تاختند
هیاهو به گردون در انداختند
سپه بود او را هزاری چهار
ولیکن زدشمن دو بیور هزار
چو او را چنان پور اشعث بدید
رخش گشت از بیم چون شنبلید
نبد کوفیان را گمان کز حصار
نیاورد تارد برون نامدار
چو دیدند او را چنین ساخته
به پیکار ایشان برون تاخته
رخانشان شد از بیم چو سندورس
جهان در برچشمشان آبنوس
دلاور بدیشان خروشید و گفت:
که با جانتان دیو گردیده جفت
نمودید برخود درکینه باز
به زودی پشیمانی آید فراز
بگفت این و از جا برانگیخت شور
تن بد کنش گشت جویای گور
دو لشگر چو دو کوه برهم زدند
ز خون تا برگاو را،نم زدند
ندید اندر آن پهنه ی پر نهیب
نه دستی عنان و نه پایی رکیب
به بارش درآمد یکی ابر مرگ
که بارانش بد دست و سرها به ترگ
یکی ژرف بحر از برو جوشنا
بد آن دشت موجش همه زآهنا
درآن پهنه از بس که خون شد روان
به فرسنگها بر دمید ارغوان
زبس خون سرهای بشکافته
به خاک اطلس سرخ شده بافته
گرانمایه مختار پیروزمند
همه تاخت با آبداده پرند
چو شیری که نخجیر جوید همی
به خون چنگ و دندان بشوید همی
غو کوس بر گوشش آنگونه بود
که بر گوش میخواره گان بانگ رود
شدی تیغ او هر کجا سرگرای
بدانسوی مردی نماندی به جای
به پیش دم تیغ او جوشنا
تو گفتی پرند است نی آهنا
یلان را چنان پیش او تن همی
که از موم سازی تن آدمی
به هر دم که آوا برافراختی
هژبر فلک زهره در باختی
یکی رزم کرد آن یل تیز چنگ
که شد نام مردان پیشش، به ننگ
همی بود بر پای آن کارزار
که خورشید شد در پس کوهسار
جهان گشت مانند پر غراب
ندیدند جنبنده ای جز به خواب
نشد جان مختار سیر از نبرد
همی تیغ می راند و می کشت مرد
نیاوردی ازخواب و خور هیچ یاد
تو گفتی زکوه است بنیاد راد
همه شب به پا داشت آیین رزم
تو گفتی که بنشسته درگاه بزم
درآن شب به گردش سران سپاه
همی تافت چون اختران، گرد ماه
نیاسود یکدم از آن دارو گیر
همی سحر مرد و نی بارگیر
ندانست کس اندران جوش جنگ
شب است آنکه یا خفته کام نهنگ
گشوده دهان اژدهای بلا
به خون گشتی، آن آسیای بلا
همی تا درفش شهنشاه روز
شد از پرچم نور گیتی فروز
بمردند از بیم او اختران
چو از تیغ مختار کوفی سران
کجا چشم بیننده می کرد کار
زمین پربد از لاش اسب و سوار
نیاسود مختار از جنگ نیز
همی کرد بازار پیکار تیز
زکارش فلک ماند اندر شگفت
وزان کوشش اندازه ها برگرفت
بدانست کز وی به کوشش فزون
شود مرد پیدا گه آزمون
ولیکن ز یاران آن نامور
بدی کشته از مانده گان بیشتر
خود و باره گی را بدی بیکران
رسیده به تن زخم های گران
توان رفته از اسب و بازوی مرد
زبس کوشش و دوری از خواب و خورد
ازآن کوشش رفتن خون زتن
چو دید او همی سستی خویشتن
غمی گشت و آهی زدل برکشید
ولی خویش را در میانه بدید
به یاد آمدش از شهنشاه دین
که بی یار شد کشته ی اهل کین
به یاد آمدش زان تن تابناک
که شد بی گنه از دم تیغ چاک
شده کشته یاران و سرلشگرش
به خون خفته پور گرامی برش
علم سرنگون چتر با خاک پست
علمدار او را جدا هر دو دست
خروش زنانش غو کوس رزم
وزان بانگ ستوارتر کرده عزم
به هر زخم کو را رسیدی به تن
شدی سخت تر بر ره خویشتن
گذشت از تن و جان و مال و عیال
که رسوا شود دشمن ذوالجلال
چو با پادشاهش روان گشت جفت
همی زیر لب با نیایش بگفت:
که شاها، خدیوا، جهان داورا
فروغ جهان بین پیغمبرا
بکشتند ارقوم بی آفرین
تو خود زنده یی پیش جان آفرین
همی بنگری سوی پیکار من
بدی آگه از راز و کردار من
بدانی کزین جنگ و خون ریختن
ابا بد سگالان وز آویختن
مرا جستن خون تو آرزوست
نه شاهی طلب باشم و ملک دوست
ندانسته این را بداندیش نیز
از آن کرده در کشتنم تیغ تیز
تو برکوری این ستمکاره گان
مرا چیره دستی بده رایگان
براهیم را باز گردان به من
که گردد در این رزمگه بت شکن
مرا او رهاند ز این قوم دون
نماید درفش لئیمان نگون
چو از خونی تو جهان گشت پاک
اگر روز من برسر آید چه باک
زبدخواه تو، تا تنی زنده است
دل من زخونابه آکنده است
درفش توام سرنگونم مخواه
به پیکار دشمن زبونم مخواه
بدینسان همی گفت و خون می گریست
زغیرت ندانم که چون می گریست
به پایان چو آورد با شاه راز
به خون ریختن گشت دستش دراز
که ناگه زهامون یکی گرد خاست
وزان نعره ی باره و مرد خاست
ز غیرت، روان درتنش بردمید
بزد کوس و برشد به زین بی شکیب
ندانست در ره فراز از نشیب
سوی کوفه آمد دمان با سپاه
وز آن سوی مختار ناورد خواه
همه یاوران را برخویش خواند
سخن ها زکردار دشمن براند
بگفتا: مرا راستی پیشه است
ز ید رایی و کژی اندیشه است
بود از شما هر که با کوفیان
بدان سو رود تا ندیده زیان
مرا آنچه ماند زمردان بس است
که یک تن موافق به از صد کس است
اگر یک تنه نیز مانم چه باک
که از مرگ نبود به دل ترسناک
من آنم که تیغ مرا مرتضی
به فرق عدو خواند تیغ قضا
بلای تن بد سگالان منم
جهان باش گو سر به سر دشمنم
سپاه و سپهدار اگر نیستم
نه آنم که از کار خود بیستم
مرا از شه بی سپه پیروی است
که زد یک تنه با هزاری دویست
سپهدار او را فکندند دست
نیامد به عزم درستش شکست
علم سرنگون بود و لشگر تباه
همی سخت تر بود در رزم، شاه
هراسش نبود آن شه از صد هزار
مرا بیم از اندک سپه؟ زینهار
اگر گشته گردم به راه حسین (ع)
روم یکسره در پناه حسین
چو یاران شنیدند گفتار میر
هم آواز و یکدل زبرنا و پیر
بگفتند: میرا، سرا، صفدرا
هوادار فرزند پیغمبرا
زجان جملگی دوستدار توایم
پرستنده و پاسدار توایم
بکوشیم و پیش تو بازیم جان
وزاین کار جوییم از حق جنان
جهان بی تو ای میر هرگز مباد
به ما مرگ پیش از شکستت رساد
بگو تا نوازند کوس نبرد
زبی یاوری چهره منمای زرد
زانبوه دشمن مدار ایج باک
که باشد تو را یار، جان های پاک
تو خونخواه فرزند پیغمبری
کند داد یزدان تو را یاوری
به کام تو گردد سپهر بلند
ز دشمن تو را هیچ ناید گزند
هم امروز و فردا ببینی سپاه
رسد با براهیم اشتر زراه
شوند این گروه ستمگر زبون
روان گردد از نایشان، جوی خون
همه وعده ی حیدر آید درست
در ایمان نباشم ای میر، سست
زگفتارشان میر گردید شاد
همه بیم و اندیشه اش شد زیاد
بدان رای پاکیزه بستودشان
سلیح آنچه بایست بخشودشان
سپس گفت: تا بر دمیدند نای
برآمد به پیکار دشمن ز جای
بپوشید تن را به رومی زره
هر آنکس که دیدش چنان،گفت زه
تو گفتی بود شرزه شیر آن دلیر
اگر هیچ پوشد زره شرزه شیر
چو ابروی خوبان به فرمان درش
کمانی چو نر اژدها هرسرش
که بودی خدنگی کزو شد رها
بلای تن شیر و نر اژدها
به دوش اندرش اسپری چون سپهر
که از قبه اش خیره بد ماه و مهر
به اسبی برآمد قوی ساق و سم
بپوشیده ز آهن ز سر تا به دم
برآهیخت تیغ و برانگیخت اسب
سوی کوفیان همچو آذر گشسب
ز بس پشت او یاوران تاختند
هیاهو به گردون در انداختند
سپه بود او را هزاری چهار
ولیکن زدشمن دو بیور هزار
چو او را چنان پور اشعث بدید
رخش گشت از بیم چون شنبلید
نبد کوفیان را گمان کز حصار
نیاورد تارد برون نامدار
چو دیدند او را چنین ساخته
به پیکار ایشان برون تاخته
رخانشان شد از بیم چو سندورس
جهان در برچشمشان آبنوس
دلاور بدیشان خروشید و گفت:
که با جانتان دیو گردیده جفت
نمودید برخود درکینه باز
به زودی پشیمانی آید فراز
بگفت این و از جا برانگیخت شور
تن بد کنش گشت جویای گور
دو لشگر چو دو کوه برهم زدند
ز خون تا برگاو را،نم زدند
ندید اندر آن پهنه ی پر نهیب
نه دستی عنان و نه پایی رکیب
به بارش درآمد یکی ابر مرگ
که بارانش بد دست و سرها به ترگ
یکی ژرف بحر از برو جوشنا
بد آن دشت موجش همه زآهنا
درآن پهنه از بس که خون شد روان
به فرسنگها بر دمید ارغوان
زبس خون سرهای بشکافته
به خاک اطلس سرخ شده بافته
گرانمایه مختار پیروزمند
همه تاخت با آبداده پرند
چو شیری که نخجیر جوید همی
به خون چنگ و دندان بشوید همی
غو کوس بر گوشش آنگونه بود
که بر گوش میخواره گان بانگ رود
شدی تیغ او هر کجا سرگرای
بدانسوی مردی نماندی به جای
به پیش دم تیغ او جوشنا
تو گفتی پرند است نی آهنا
یلان را چنان پیش او تن همی
که از موم سازی تن آدمی
به هر دم که آوا برافراختی
هژبر فلک زهره در باختی
یکی رزم کرد آن یل تیز چنگ
که شد نام مردان پیشش، به ننگ
همی بود بر پای آن کارزار
که خورشید شد در پس کوهسار
جهان گشت مانند پر غراب
ندیدند جنبنده ای جز به خواب
نشد جان مختار سیر از نبرد
همی تیغ می راند و می کشت مرد
نیاوردی ازخواب و خور هیچ یاد
تو گفتی زکوه است بنیاد راد
همه شب به پا داشت آیین رزم
تو گفتی که بنشسته درگاه بزم
درآن شب به گردش سران سپاه
همی تافت چون اختران، گرد ماه
نیاسود یکدم از آن دارو گیر
همی سحر مرد و نی بارگیر
ندانست کس اندران جوش جنگ
شب است آنکه یا خفته کام نهنگ
گشوده دهان اژدهای بلا
به خون گشتی، آن آسیای بلا
همی تا درفش شهنشاه روز
شد از پرچم نور گیتی فروز
بمردند از بیم او اختران
چو از تیغ مختار کوفی سران
کجا چشم بیننده می کرد کار
زمین پربد از لاش اسب و سوار
نیاسود مختار از جنگ نیز
همی کرد بازار پیکار تیز
زکارش فلک ماند اندر شگفت
وزان کوشش اندازه ها برگرفت
بدانست کز وی به کوشش فزون
شود مرد پیدا گه آزمون
ولیکن ز یاران آن نامور
بدی کشته از مانده گان بیشتر
خود و باره گی را بدی بیکران
رسیده به تن زخم های گران
توان رفته از اسب و بازوی مرد
زبس کوشش و دوری از خواب و خورد
ازآن کوشش رفتن خون زتن
چو دید او همی سستی خویشتن
غمی گشت و آهی زدل برکشید
ولی خویش را در میانه بدید
به یاد آمدش از شهنشاه دین
که بی یار شد کشته ی اهل کین
به یاد آمدش زان تن تابناک
که شد بی گنه از دم تیغ چاک
شده کشته یاران و سرلشگرش
به خون خفته پور گرامی برش
علم سرنگون چتر با خاک پست
علمدار او را جدا هر دو دست
خروش زنانش غو کوس رزم
وزان بانگ ستوارتر کرده عزم
به هر زخم کو را رسیدی به تن
شدی سخت تر بر ره خویشتن
گذشت از تن و جان و مال و عیال
که رسوا شود دشمن ذوالجلال
چو با پادشاهش روان گشت جفت
همی زیر لب با نیایش بگفت:
که شاها، خدیوا، جهان داورا
فروغ جهان بین پیغمبرا
بکشتند ارقوم بی آفرین
تو خود زنده یی پیش جان آفرین
همی بنگری سوی پیکار من
بدی آگه از راز و کردار من
بدانی کزین جنگ و خون ریختن
ابا بد سگالان وز آویختن
مرا جستن خون تو آرزوست
نه شاهی طلب باشم و ملک دوست
ندانسته این را بداندیش نیز
از آن کرده در کشتنم تیغ تیز
تو برکوری این ستمکاره گان
مرا چیره دستی بده رایگان
براهیم را باز گردان به من
که گردد در این رزمگه بت شکن
مرا او رهاند ز این قوم دون
نماید درفش لئیمان نگون
چو از خونی تو جهان گشت پاک
اگر روز من برسر آید چه باک
زبدخواه تو، تا تنی زنده است
دل من زخونابه آکنده است
درفش توام سرنگونم مخواه
به پیکار دشمن زبونم مخواه
بدینسان همی گفت و خون می گریست
زغیرت ندانم که چون می گریست
به پایان چو آورد با شاه راز
به خون ریختن گشت دستش دراز
که ناگه زهامون یکی گرد خاست
وزان نعره ی باره و مرد خاست
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۳۰ - رسیدن ابراهیم اشتر به مدد امیر مختار و چگونگی این داستان
سنان ها همی گشت رخشان چو برق
همی خرد، بد پرتو افکن به فرق
ستوران زغریدن سهمناک
دل شیر کردندی از بیم چاک
برید اجل تیغ خونخوارشان
براهیم مالک سپهدارشان
دلیری به رزم آستین بر زده
دوصد ره به یک دشت لشگر زده
چو ره را بدان رزمگه کرد تنگ
بزد اسب و شد با سپه گرم جنگ
چو دیدند هم راد و فرزانه مرد
سر و روی آغشته با خاک و گرد
به دیدار هم از بر باره گی
فرود آمدند آن دو یکباره گی
گرفتند یک را به بر عذرخواه
هم آغوش گردید خورشید و ماه
بدو گفت مختار کای پهلوان
به مردانگی سرفراز گوان
ندارم غم این دم که دیدم تو را
به بر سر و بالا کشیدم تو را
بیا تا بتازیم بر این سپاه
نماییم مردی به آورد گاه
سپهبد بدو گفت؟ کای ارجمند
امیر سرافراز بدخواه بند
تو بر زین این باره ی پهلوان
تن آسوده بر جای لختی بمان
که من تا کنم با سنان دراز
بدین ناکسان عدو ترکتاز
بگفت این و رمح یلی کرد راست
زمردان جنگی هماورد خواست
برآن نیزه کان شیر دل را به مشت
فراوان ز مردان کاری بکشت
سپه زان دو سالار بگریختند
سلیح نبرد آنچه بد، ریختند
چو بگریخت از پیش میرآن سپاه
به دار امارت بیاراست گاه
سپهدار را در بر خود نشاند
به پر کله خود، گوهر فشاند
چو دادش خداوند پیروزگر
ز نو کشور و لشگر و کروفر
نگهبان به هر کوی و بر زن گماشت
همه کشور از فتنه آسوده داشت
چو دید آنچنان خویش را کامجوی
به شکرانه بنهاد برخاک روی
همه دوستان تهنیت خوان شدند
درآن فتح چون غنچه خندان شدند
بدینسان همی بود برگاه میر
همی تافت مانند مهر منیر
که ناگه شب تیره آمد به پای
سپهر اختران را بپرداخت جای
به پیروزه گون تخت بنشست مهر
جهان کرد روشن زرخشنده چهر
نشست از بر گاه فرخ امیر
همی کرد بخشش به برنا و پیر
همی خرد، بد پرتو افکن به فرق
ستوران زغریدن سهمناک
دل شیر کردندی از بیم چاک
برید اجل تیغ خونخوارشان
براهیم مالک سپهدارشان
دلیری به رزم آستین بر زده
دوصد ره به یک دشت لشگر زده
چو ره را بدان رزمگه کرد تنگ
بزد اسب و شد با سپه گرم جنگ
چو دیدند هم راد و فرزانه مرد
سر و روی آغشته با خاک و گرد
به دیدار هم از بر باره گی
فرود آمدند آن دو یکباره گی
گرفتند یک را به بر عذرخواه
هم آغوش گردید خورشید و ماه
بدو گفت مختار کای پهلوان
به مردانگی سرفراز گوان
ندارم غم این دم که دیدم تو را
به بر سر و بالا کشیدم تو را
بیا تا بتازیم بر این سپاه
نماییم مردی به آورد گاه
سپهبد بدو گفت؟ کای ارجمند
امیر سرافراز بدخواه بند
تو بر زین این باره ی پهلوان
تن آسوده بر جای لختی بمان
که من تا کنم با سنان دراز
بدین ناکسان عدو ترکتاز
بگفت این و رمح یلی کرد راست
زمردان جنگی هماورد خواست
برآن نیزه کان شیر دل را به مشت
فراوان ز مردان کاری بکشت
سپه زان دو سالار بگریختند
سلیح نبرد آنچه بد، ریختند
چو بگریخت از پیش میرآن سپاه
به دار امارت بیاراست گاه
سپهدار را در بر خود نشاند
به پر کله خود، گوهر فشاند
چو دادش خداوند پیروزگر
ز نو کشور و لشگر و کروفر
نگهبان به هر کوی و بر زن گماشت
همه کشور از فتنه آسوده داشت
چو دید آنچنان خویش را کامجوی
به شکرانه بنهاد برخاک روی
همه دوستان تهنیت خوان شدند
درآن فتح چون غنچه خندان شدند
بدینسان همی بود برگاه میر
همی تافت مانند مهر منیر
که ناگه شب تیره آمد به پای
سپهر اختران را بپرداخت جای
به پیروزه گون تخت بنشست مهر
جهان کرد روشن زرخشنده چهر
نشست از بر گاه فرخ امیر
همی کرد بخشش به برنا و پیر
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۳۲ - به درک فرستادن مختار عبد الله ابن اسد و مالک ابن بشیر را
که بربسته بودش به بندی گران
که پردخته بودند آهنگران
بدش نام عبداله بن اسد
که نفرین رسادش به روح و جسد
بدو گفت مختار کای بد نژاد
که چون تو پلیدی ز مادر نزاد
چرا رفته بودی به کرب و بلا
به پیکار دارای اهل ولا
چرا سوختی خرگه شاه را
زدی در دل آتش خور و ماه را
سراپرده ای را فکندی ز پای
که روح الامین بردرش جبهه سای
بگفتا: که این من به فرمان خویش
نکردم چنین آمد از خواجه پیش
مرا خواجه ام داد فرمان چنین
از او این بدی آمد از من مبین
بفرمود دژخیم را نامدار
که برادرش از تن، سر نابکار
ز جا جست دژخیم و خنجر گرفت
بزد دست و ریش بد اختر گرفت
بردی از تن او سر پر غرور
بیفزود اله جهان را سرور
نبشتند نامش بدان دفترا
که بودی به دست دبیر اندرا
پس از بد گهر مالک ابن بشیر
بپرداخت روی زمین را امیر
که او هم سوی کربلا رفته بود
به پیکار دشت بلا رفته بود
چو نام بد اندیش بنوشته شد
که او هم به هنجار بد کشته شد
که پردخته بودند آهنگران
بدش نام عبداله بن اسد
که نفرین رسادش به روح و جسد
بدو گفت مختار کای بد نژاد
که چون تو پلیدی ز مادر نزاد
چرا رفته بودی به کرب و بلا
به پیکار دارای اهل ولا
چرا سوختی خرگه شاه را
زدی در دل آتش خور و ماه را
سراپرده ای را فکندی ز پای
که روح الامین بردرش جبهه سای
بگفتا: که این من به فرمان خویش
نکردم چنین آمد از خواجه پیش
مرا خواجه ام داد فرمان چنین
از او این بدی آمد از من مبین
بفرمود دژخیم را نامدار
که برادرش از تن، سر نابکار
ز جا جست دژخیم و خنجر گرفت
بزد دست و ریش بد اختر گرفت
بردی از تن او سر پر غرور
بیفزود اله جهان را سرور
نبشتند نامش بدان دفترا
که بودی به دست دبیر اندرا
پس از بد گهر مالک ابن بشیر
بپرداخت روی زمین را امیر
که او هم سوی کربلا رفته بود
به پیکار دشت بلا رفته بود
چو نام بد اندیش بنوشته شد
که او هم به هنجار بد کشته شد
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۳۳ - به درک فرستادن امیر مختار نافع و
یکی پیش ایوان کیوان غلام
اسیر بیاورد نافع به نام
که این بد منش بدنگهبان رود
چو درکربلا شه نبرد آزمود
نهشت این بد اندیش ناپاکزاد
که عباس سالار حیدر نژاد
برد آب زی پرده گی های شاه
بپیماید از روی زی برده راه
شد آگه چو مختار یل کو چه کرد
بفرمود کز وی برآرند گرد
مر او را دم تیغ کیفر بداد
که از دوزخش رستگاری مباد
چو روز دگر میر برگاه شد
پی کشتن دشمن شاه شد
سه تن را به زنجیر سخت استوار
فرو بسته بودند زی نامدار
یک نام او حارث ابن بشیر
که بودی بسی نابکار و شریر
دوم پور جارود قاسم به نام
که نفرینش بادا زخیر الانام (ع)
سوم حارث نوفل کینه جوی
بداندیش و بدگوهر و زشتخوی
امیر آن سه ناپاک را چون بدید
چو سوزنده آتش زجا بردمید
بگفتا: ازایشان چه سرزد گناه؟
چه کردند این بد نژادان به شاه؟
بگفتند: کان حارث ابن بشیر
سوی خیمه ی شاه بگشاد تیر
بفرمود مختار کو را زپای
فکندند با دشنه ی سر گرای
وزان پس جهانجوی فرخنده خوی
سوی حارث نوفل آورد روی
بدو گفت: کز کارت آگه منم
کسی کت کند عمر،کوته منم
چو آتش به کین چون زبانه زدی
به زینب (ع) چرا تازیانه زدی؟
تو را شرم نامد زدخت رسول؟
نگشتی هراسان زشوی بتول؟
کنونت بدان گونه کیفر کنم
که از خویش خوشنود حیدر کنم
بفرمود تا چوب داری زدند
بدو بر فرو هشته پیچان کمند
کشندش به دار آن تن نابکار
که بودی چنان تن سزاوار دار
زند روزبانش به پهلوی و مشت
همی تازیانه هزاری درشت
به فرمان میر مهین روزبان
بدو کرد دل سخت و نامهربان
ببردش کشان برزده آستین
به دارش بیاویخت پر خشم و کین
هزاری بزد تازیانه به روی
که سست آمد اندام آن زشتخوی
امان خواست از میر و مامی نیافت
تن آسایی از انتقامی نیافت
رده گردش از هرکرانه زدند
هزاری دگر تازیانه زدند
بدانسان که اندامش ازهم گسیخت
چو سیلاب خون پلیدش بریخت
بد اندیش چون تشنه بد آب خواست
زمژگان مختار سیلاب خاست
بگفتش: تو را آب شمشیر بس
چنین کیفر از پنجه ی شیر بس
دریغا چرا زاده ی بوتراب
نه او را امان داد دشمن نه آب
بفرمود پس با زدوده پرند
گسستند اندام او بند بند
وزان پس بریدند از تن سرش
چنین بود در این جهان کیفرش
به دیگر سرا کردگار جهان
کشد زین بتر کیفر از بدگمان
پس آنگه به فرمان آن پاکرای
شد از پور جارود پردخته جای
چو آن روز بگذشت روز دگر
برآورد رخشنده خورشید سر
اسیر بیاورد نافع به نام
که این بد منش بدنگهبان رود
چو درکربلا شه نبرد آزمود
نهشت این بد اندیش ناپاکزاد
که عباس سالار حیدر نژاد
برد آب زی پرده گی های شاه
بپیماید از روی زی برده راه
شد آگه چو مختار یل کو چه کرد
بفرمود کز وی برآرند گرد
مر او را دم تیغ کیفر بداد
که از دوزخش رستگاری مباد
چو روز دگر میر برگاه شد
پی کشتن دشمن شاه شد
سه تن را به زنجیر سخت استوار
فرو بسته بودند زی نامدار
یک نام او حارث ابن بشیر
که بودی بسی نابکار و شریر
دوم پور جارود قاسم به نام
که نفرینش بادا زخیر الانام (ع)
سوم حارث نوفل کینه جوی
بداندیش و بدگوهر و زشتخوی
امیر آن سه ناپاک را چون بدید
چو سوزنده آتش زجا بردمید
بگفتا: ازایشان چه سرزد گناه؟
چه کردند این بد نژادان به شاه؟
بگفتند: کان حارث ابن بشیر
سوی خیمه ی شاه بگشاد تیر
بفرمود مختار کو را زپای
فکندند با دشنه ی سر گرای
وزان پس جهانجوی فرخنده خوی
سوی حارث نوفل آورد روی
بدو گفت: کز کارت آگه منم
کسی کت کند عمر،کوته منم
چو آتش به کین چون زبانه زدی
به زینب (ع) چرا تازیانه زدی؟
تو را شرم نامد زدخت رسول؟
نگشتی هراسان زشوی بتول؟
کنونت بدان گونه کیفر کنم
که از خویش خوشنود حیدر کنم
بفرمود تا چوب داری زدند
بدو بر فرو هشته پیچان کمند
کشندش به دار آن تن نابکار
که بودی چنان تن سزاوار دار
زند روزبانش به پهلوی و مشت
همی تازیانه هزاری درشت
به فرمان میر مهین روزبان
بدو کرد دل سخت و نامهربان
ببردش کشان برزده آستین
به دارش بیاویخت پر خشم و کین
هزاری بزد تازیانه به روی
که سست آمد اندام آن زشتخوی
امان خواست از میر و مامی نیافت
تن آسایی از انتقامی نیافت
رده گردش از هرکرانه زدند
هزاری دگر تازیانه زدند
بدانسان که اندامش ازهم گسیخت
چو سیلاب خون پلیدش بریخت
بد اندیش چون تشنه بد آب خواست
زمژگان مختار سیلاب خاست
بگفتش: تو را آب شمشیر بس
چنین کیفر از پنجه ی شیر بس
دریغا چرا زاده ی بوتراب
نه او را امان داد دشمن نه آب
بفرمود پس با زدوده پرند
گسستند اندام او بند بند
وزان پس بریدند از تن سرش
چنین بود در این جهان کیفرش
به دیگر سرا کردگار جهان
کشد زین بتر کیفر از بدگمان
پس آنگه به فرمان آن پاکرای
شد از پور جارود پردخته جای
چو آن روز بگذشت روز دگر
برآورد رخشنده خورشید سر
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۳۵ - به درک فرستادن امیر مختار چهار کس از قاتلان سبط احمد مختار (ص) را
چهارم عبید ابن اسود به نام
که بد خوی بود و زنسل حرام
هم اینسان به رزم خداوند دین
بدند اندر آن پهنه ی سهمگین
به دژخیم فرمود فرمانروای
کز این ناکسان هم بپرداز جای
فرومایه در خورد گفت و شنود
نپایید و سرشان ببرید زود
چنان کرد دژخیم کان نامدار
همی خواست از کشتن آن چهار
چو بگذشت زین ماجرا چند روز
به روزی که خور بود گیتی فروز
بیاراست مختار خرگاه داد
بیفروخت رخساره، کرسی نهاد
سران سپه سروران دیار
به ایوان مختار جستند بار
که بد خوی بود و زنسل حرام
هم اینسان به رزم خداوند دین
بدند اندر آن پهنه ی سهمگین
به دژخیم فرمود فرمانروای
کز این ناکسان هم بپرداز جای
فرومایه در خورد گفت و شنود
نپایید و سرشان ببرید زود
چنان کرد دژخیم کان نامدار
همی خواست از کشتن آن چهار
چو بگذشت زین ماجرا چند روز
به روزی که خور بود گیتی فروز
بیاراست مختار خرگاه داد
بیفروخت رخساره، کرسی نهاد
سران سپه سروران دیار
به ایوان مختار جستند بار
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۳۶ - به درک فرستادن مختار منقذ ابن مره ی عبدی قاتل علی اکبر (ع) را
همانگه یکی از غلامان پیر
بیامد ببوسید پیش سریر
یکی زشت مردش گرفتار بند
بداندیش و نستوده ناهوشمند
که او منقذ مره اش نام برد
دلش تیره از بدگهر مام بود
چه گویم نگویم که را کشته بود
که را؟ تن به خون اندر آغشته بود
که ترسم دل مرتضی بشکند
حسن (ع) درجنان دست برسر زند
پیمبر (ص) ز سوگش بنالد به درد
شود چهر ه ی بانوی خلد، زرد
شود تازه داغ دل باب او
همان عمه و مام بی تاب او
چو مختار دید آن بداندیش را
ستمکار بی دین بد کیش را
فرود آمد از تخت و بر خاک سود
دو روی و خدا را ستایش نمود
بزد بانگ بر او که ای بد نژاد
تو را از کف من رهایی مباد
بسی در قفای تو بشتافتند
به نیروی بخت آخرت یافتند
ندانستی ای دشمن کردگار
به زشتی سرآید تو را روزگار
مرا بر شما کردگار جهان
کند حاکم و چیره و قهرمان
تو را گر زهم بگسلم بند بند
نباشد مرا کشتنت سودمند
که خون پلیدت نریزد به هیچ
از آن پس که کردی زگیتی بسیچ
ولی کشتنت هم به دست من است
گرت سر نبرم شکست من است
گرت زنده مانی، به دیگر سرای
بمانم خجل پیش کیهان خدای
تو دانی چه کردی، که را کشته ای؟
به خون جسم پاک که آغشته ای؟
نبیره ی نبی (ص) را بکشتی به تیغ
زقتل تو من هم ندارم دریغ
از آن پیش کارم زمانت به سر
یکی باز گو با من ای بدگهر
که فرزند شه را بکشتی چرا؟
پی سیم و زر، دین بهشتی چرا؟
بگفت: ای طرازنده خرگاه را
نه تنها بکشتم من آن شاه را
هزاری سوار از دلیران کار
مرا بود درکشتنش دستیار
امیرش بگفت: ار بدینسان نبود
که یارست بر وی نبرد آزمود
بدان تاجور حیدر ثانیا
نکشتش یکی تن به آسانیا
نجنبید مهرت بدان روی و موی
که شمشیر کین آختی سوی اوی
چرا بودی ای بدگهر سنگدل؟
نگشتی زکردار خود تنگدل؟
بگفت این و بارید خون از دو چشم
دریده گریبان طاقت زخشم
سه حمله به لشگر دلیرانه برد
هزاری که از تیغ او جان سپرد
هرآنکس که آن دست و شمشیر دید
دل از هستی خویش یکجا برید
تو پنداشتی مرتضی زنده شد
به ترک سران تیغ بارنده شد
اگر چند کودک بد و خردسال
کس از سالخوردان نبودش همال
نبودی اگر تشنه در دشت جنگ
ندادی پی زیست، ما را درنگ
بدم من سواره به قلب سپاه
به نزد عمر در صف رزمگاه
بدیدم چو سیمای والای او
همان فره و برزو بالای او
همانگه دل و دستم از کار شد
مرا سست نیروی پیکار شد
سپه را بدیدم به رخ رنگ مرگ
نشسته است و لرزنده چون بید برگ
نه دستی توانست تیغ آختن
نه در توسنی زهره ی تاختن
هم آخر سرآمد ورا روزگار
زتیغ من اندر صف کارزار
بفرمود پس مهتر ارجمند
گسستند اندام او بندبند
سرش برگرفتند و آتش زدند
به شکرانه حق را ثناگر شدند
دگر روز آن ملحد زشت روی
که عبداله مسلم ازکین اوی
به خون خفت در پهنه ی رزمگاه
سر و جان خود کرد قربان شاه
کشاندند و بردند نزدش اسیر
چو دیدش جهانجوی روشن ضمیر
بیامد ببوسید پیش سریر
یکی زشت مردش گرفتار بند
بداندیش و نستوده ناهوشمند
که او منقذ مره اش نام برد
دلش تیره از بدگهر مام بود
چه گویم نگویم که را کشته بود
که را؟ تن به خون اندر آغشته بود
که ترسم دل مرتضی بشکند
حسن (ع) درجنان دست برسر زند
پیمبر (ص) ز سوگش بنالد به درد
شود چهر ه ی بانوی خلد، زرد
شود تازه داغ دل باب او
همان عمه و مام بی تاب او
چو مختار دید آن بداندیش را
ستمکار بی دین بد کیش را
فرود آمد از تخت و بر خاک سود
دو روی و خدا را ستایش نمود
بزد بانگ بر او که ای بد نژاد
تو را از کف من رهایی مباد
بسی در قفای تو بشتافتند
به نیروی بخت آخرت یافتند
ندانستی ای دشمن کردگار
به زشتی سرآید تو را روزگار
مرا بر شما کردگار جهان
کند حاکم و چیره و قهرمان
تو را گر زهم بگسلم بند بند
نباشد مرا کشتنت سودمند
که خون پلیدت نریزد به هیچ
از آن پس که کردی زگیتی بسیچ
ولی کشتنت هم به دست من است
گرت سر نبرم شکست من است
گرت زنده مانی، به دیگر سرای
بمانم خجل پیش کیهان خدای
تو دانی چه کردی، که را کشته ای؟
به خون جسم پاک که آغشته ای؟
نبیره ی نبی (ص) را بکشتی به تیغ
زقتل تو من هم ندارم دریغ
از آن پیش کارم زمانت به سر
یکی باز گو با من ای بدگهر
که فرزند شه را بکشتی چرا؟
پی سیم و زر، دین بهشتی چرا؟
بگفت: ای طرازنده خرگاه را
نه تنها بکشتم من آن شاه را
هزاری سوار از دلیران کار
مرا بود درکشتنش دستیار
امیرش بگفت: ار بدینسان نبود
که یارست بر وی نبرد آزمود
بدان تاجور حیدر ثانیا
نکشتش یکی تن به آسانیا
نجنبید مهرت بدان روی و موی
که شمشیر کین آختی سوی اوی
چرا بودی ای بدگهر سنگدل؟
نگشتی زکردار خود تنگدل؟
بگفت این و بارید خون از دو چشم
دریده گریبان طاقت زخشم
سه حمله به لشگر دلیرانه برد
هزاری که از تیغ او جان سپرد
هرآنکس که آن دست و شمشیر دید
دل از هستی خویش یکجا برید
تو پنداشتی مرتضی زنده شد
به ترک سران تیغ بارنده شد
اگر چند کودک بد و خردسال
کس از سالخوردان نبودش همال
نبودی اگر تشنه در دشت جنگ
ندادی پی زیست، ما را درنگ
بدم من سواره به قلب سپاه
به نزد عمر در صف رزمگاه
بدیدم چو سیمای والای او
همان فره و برزو بالای او
همانگه دل و دستم از کار شد
مرا سست نیروی پیکار شد
سپه را بدیدم به رخ رنگ مرگ
نشسته است و لرزنده چون بید برگ
نه دستی توانست تیغ آختن
نه در توسنی زهره ی تاختن
هم آخر سرآمد ورا روزگار
زتیغ من اندر صف کارزار
بفرمود پس مهتر ارجمند
گسستند اندام او بندبند
سرش برگرفتند و آتش زدند
به شکرانه حق را ثناگر شدند
دگر روز آن ملحد زشت روی
که عبداله مسلم ازکین اوی
به خون خفت در پهنه ی رزمگاه
سر و جان خود کرد قربان شاه
کشاندند و بردند نزدش اسیر
چو دیدش جهانجوی روشن ضمیر
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۳۷ - کشتن مختار
بگفت ای زدین بی خبر روی زشت
تو را نیز کشتن بود سرنوشت
بفرمود تا بر زدندش به دار
نگون سرشده با کمند استوار
به زه کرد سالار کشور کمان
یکی تیر بگشاد بر بد گمان
که بنشست بر چشم و جست از قفاش
چنین دید بیدین سزای جفاش
سپس تیر بارانش کردند سخت
به فرمان مختار پیروز بخت
چو گشت اسپری آتش افروختند
تن دوزخی را در آن سوختند
سپس عمر و حجاج را سوی میر
کشیدند خوار و نژند و اسیر
که بود او نگهبان آب فرات
زآتش مباداش هرگز نجات
چو مختار بگماشت بر وی نظر
به دژخیم فرمود کاین را ببر
بدانسان که دانی مر او را رسان
بدان کشته و سوخته ناکسان
به فرموده دژخیم رخ بر فروخت
ببرد و بکشت و تن او بسوخت
از آن پس حکیم طفیل نژند
که دست سپهدار ایمان فکند
زدیدار او میر بی ترس و باک
بغرید چون ضیغم خشمناک
بدوگفت کای اهرمن زاده مرد
یکی کار کردی که کافر نکرد
تو را نیز کشتن بود سرنوشت
بفرمود تا بر زدندش به دار
نگون سرشده با کمند استوار
به زه کرد سالار کشور کمان
یکی تیر بگشاد بر بد گمان
که بنشست بر چشم و جست از قفاش
چنین دید بیدین سزای جفاش
سپس تیر بارانش کردند سخت
به فرمان مختار پیروز بخت
چو گشت اسپری آتش افروختند
تن دوزخی را در آن سوختند
سپس عمر و حجاج را سوی میر
کشیدند خوار و نژند و اسیر
که بود او نگهبان آب فرات
زآتش مباداش هرگز نجات
چو مختار بگماشت بر وی نظر
به دژخیم فرمود کاین را ببر
بدانسان که دانی مر او را رسان
بدان کشته و سوخته ناکسان
به فرموده دژخیم رخ بر فروخت
ببرد و بکشت و تن او بسوخت
از آن پس حکیم طفیل نژند
که دست سپهدار ایمان فکند
زدیدار او میر بی ترس و باک
بغرید چون ضیغم خشمناک
بدوگفت کای اهرمن زاده مرد
یکی کار کردی که کافر نکرد
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۳۸ - به درک فرستادن مختار(ع)حکیم ابن طفیل علیه العنه قاتل جناب ابولفضل العباس را
تو دست از تن میر اسلامیان
فکندی برای شه شامیان
جوان علی (ع) را فکندی زپای
ببراد دست تو ای تیره رای
نترسیدی از صولت حیدریش
وزان سطوت و فره ی صفدریش
پلید تبهکار گفت: ای امیر
سخن راست گویم زمن در پذیر
که رازهره ی رزم عباس (ع) بود؟
که تیغش به یک سر، دو رو داس بود
از آن پس که آمد سوی رودبار
چو حیدر به کف سرفشان ذو الفقار
هزاری ده از لشگر تیره روی
که آن روز بد رودبان از دو سوی
پراکنده شان کرد و یک نیمه، کشت
زهی سرخرویی که ننمود پشت
سپهبد چنو هیچ شاهی نداشت
چنو چرخ اسلام ماهی نداشت
فروزان جبین و گشاده برا
ندانست کس بازش از حیدرا
بسی زو شگفتی بیامد پدید
که هر گوش نتواند آنرا شنید
از او باز گویم کدامین هنر
که تابد به اندازه و در شمر
بگویم من آن تیغ یازیدنش
و یا بر یلان اسب تازیدنش
و یا تیغ راندن به ترک سران
و یا راه بستن به جنگاوران
و یا داشتن پاس مکش و ردفش
به خون سرخ چنگال و تیغ بنفش
و یا تشنه برگشتن از رودبار
ننوشیدن از آب شیرین گوار
و یا بی دو دست از سپه کینه کش
و یا حمله آوردنش شیروش
اگر دیده بودی تو عباس (ع) را
که بگرفت درگوهر الماس را
همی ریختی بر وی از دیده خون
گرستی زسیل بهاران فزون
اگر دیده بودی که چون آن جناب
فکندی سران را به پای رکاب
شکیب ترا جامه می گشت چاک
نبودی نشست تو جز تیره خاک
نیارد زبانم ز وی راز راند
بگویم زپیکار چون بازماند
برو خون بگرید همی رودبار
از ایدون همی تا به روز شمار
گواه است یزدان که بر وی دریغ
خورد تا جهان است کوپال و تیغ
زبی دستی اش دست دین شد زکار
همین بس که بی دست شد کردگار
نگون آمد از کینه ی بد گمان
ستون سراپرده ی آسمان
امیر این چو بشنید بر زد خروش
چو دریا زخشم اندر آمد به جوش
بزد دست برسر، بنالید زار
همی گفت: کای تا جور شهریار
دریغ از نگون گشته جنگی برت
بریده دو دست نبرد آورت
دریغ از درفش نگونسار تو
به تنها دلیرانه پیکار تو
همان با برادر وفا کردنت
همان تشنه کام آب ناخوردنت
شها جان ما برخی جانت باد
درود فراوان زیزدانت باد
به سوگ تو تا زنده مانم همی
سرشک از جهان بین فشانم همی
تو بی دست و ما را به تن بر، دو دست
شود کاش مختار با خاک پست
درفش تو چون سرنگون اوفتاد
نگون رایت زندگانیم باد
پس از مویه زد نعره دژخیم را
که ای ره نداده به دل بیم را
ببر مرد را زنده بر دارکن
مرا سرخ رو نزد دادار کن
نمای از من و خود به روز شمار
سپهدار عباس (ع) را شاد خوار
بزد دست دژخیم و ریش پلید
گرفت و ز درگاه بیرون کشید
به دار اندر آویختش سرنگون
به خاک از تن وی فرو ریخت خون
کمانکش دلیران جنگی سوار
زدندش به بر تیر بیش از هزار
وزان پس یکی آتش افروختند
تن دشمن و دار را سوختند
روانش به دوزخ گرفتار باد
بدو بر فزون خشم دادار باد
امیر آن بداندیش را چون بکشت
از آن کار، دین را قوی کرد پشت
به شمر آمد از کار او آگهی
تنش خواست گردیدن از جان تهی
فکندی برای شه شامیان
جوان علی (ع) را فکندی زپای
ببراد دست تو ای تیره رای
نترسیدی از صولت حیدریش
وزان سطوت و فره ی صفدریش
پلید تبهکار گفت: ای امیر
سخن راست گویم زمن در پذیر
که رازهره ی رزم عباس (ع) بود؟
که تیغش به یک سر، دو رو داس بود
از آن پس که آمد سوی رودبار
چو حیدر به کف سرفشان ذو الفقار
هزاری ده از لشگر تیره روی
که آن روز بد رودبان از دو سوی
پراکنده شان کرد و یک نیمه، کشت
زهی سرخرویی که ننمود پشت
سپهبد چنو هیچ شاهی نداشت
چنو چرخ اسلام ماهی نداشت
فروزان جبین و گشاده برا
ندانست کس بازش از حیدرا
بسی زو شگفتی بیامد پدید
که هر گوش نتواند آنرا شنید
از او باز گویم کدامین هنر
که تابد به اندازه و در شمر
بگویم من آن تیغ یازیدنش
و یا بر یلان اسب تازیدنش
و یا تیغ راندن به ترک سران
و یا راه بستن به جنگاوران
و یا داشتن پاس مکش و ردفش
به خون سرخ چنگال و تیغ بنفش
و یا تشنه برگشتن از رودبار
ننوشیدن از آب شیرین گوار
و یا بی دو دست از سپه کینه کش
و یا حمله آوردنش شیروش
اگر دیده بودی تو عباس (ع) را
که بگرفت درگوهر الماس را
همی ریختی بر وی از دیده خون
گرستی زسیل بهاران فزون
اگر دیده بودی که چون آن جناب
فکندی سران را به پای رکاب
شکیب ترا جامه می گشت چاک
نبودی نشست تو جز تیره خاک
نیارد زبانم ز وی راز راند
بگویم زپیکار چون بازماند
برو خون بگرید همی رودبار
از ایدون همی تا به روز شمار
گواه است یزدان که بر وی دریغ
خورد تا جهان است کوپال و تیغ
زبی دستی اش دست دین شد زکار
همین بس که بی دست شد کردگار
نگون آمد از کینه ی بد گمان
ستون سراپرده ی آسمان
امیر این چو بشنید بر زد خروش
چو دریا زخشم اندر آمد به جوش
بزد دست برسر، بنالید زار
همی گفت: کای تا جور شهریار
دریغ از نگون گشته جنگی برت
بریده دو دست نبرد آورت
دریغ از درفش نگونسار تو
به تنها دلیرانه پیکار تو
همان با برادر وفا کردنت
همان تشنه کام آب ناخوردنت
شها جان ما برخی جانت باد
درود فراوان زیزدانت باد
به سوگ تو تا زنده مانم همی
سرشک از جهان بین فشانم همی
تو بی دست و ما را به تن بر، دو دست
شود کاش مختار با خاک پست
درفش تو چون سرنگون اوفتاد
نگون رایت زندگانیم باد
پس از مویه زد نعره دژخیم را
که ای ره نداده به دل بیم را
ببر مرد را زنده بر دارکن
مرا سرخ رو نزد دادار کن
نمای از من و خود به روز شمار
سپهدار عباس (ع) را شاد خوار
بزد دست دژخیم و ریش پلید
گرفت و ز درگاه بیرون کشید
به دار اندر آویختش سرنگون
به خاک از تن وی فرو ریخت خون
کمانکش دلیران جنگی سوار
زدندش به بر تیر بیش از هزار
وزان پس یکی آتش افروختند
تن دشمن و دار را سوختند
روانش به دوزخ گرفتار باد
بدو بر فزون خشم دادار باد
امیر آن بداندیش را چون بکشت
از آن کار، دین را قوی کرد پشت
به شمر آمد از کار او آگهی
تنش خواست گردیدن از جان تهی
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۴۰ - به درک فرستادن مختار اسحق ابن اشعث پلید
چو آمد به اسحق اشعث خبر
که شد کشته شمر بد اختر گهر
بترسید و لرزید آن اهرمن
بر آن شد که جانش بر آید زتن
نخست آنکه با تیغ یازید دست
تن شاه هر دو جهان را بخست
مر این بد گهر زاده بود آن پلید
که چونین پلیدی خدا نافرید
یکی خواهرش بود آن بد سگال
که عبداله کاملش بد همال
شبی از سرای خود آن گمرها
روان شد به مشکوی عبداللها
نهانی بر خواهر آمد بگفت:
که راز از برادرت باید شنفت
مرا نیست غیر از تو فریاد رس
به کوفه ندارم به غیر از تو کس
نشسته است مختار فرخ به گاه
بدانسان که بر کرسی چرخ ماه
رده بر رده مهتران بر درش
فزونتر زانجم بود لشگرش
به خون شه یثرب آن رهنمون
همی شهر کوفه بشوید زخون
هر آنکس که بازاده ی مصطفی (ص)
سگالیده پیکار زاهل جفا
نگردد ز چنگال خشمش رها
رود گر فرو در دم اژدها
بتر دشمن شاه بیکس منم
که اکنون هراسنده از دشمنم
به شوی سرافراز از من بگوی
که ای نامور گوهر پاکخوی
به زنهار خود گر پنهاهم دهی
در این خانه ی خویش راهم دهی
دهد زینهارت به روز شمار
در آن سخت هنگامه پروردگار
مرا یادگاری تو از مادرم
سرافرازی و مهربان خواهرم
در این سخت هنگامه و داوری
مرا ای پسندیده کن یاوری
بدو خواهرش گفت: دلشاد باش
زبند غم و غصه آزاد باش
بمان اندر این خانمان تندرست
زمهمان کسی کینه هرگز نجست
نپیچد همانا سر از گفت من
که مردیست با داد و دین جفت من
بگفت این و از مهر بنواختش
به جایی در آن خانه بنشاختش
برمیهمان برد خوان و خورش
زهر گونه تا تن دهد پرورش
شبانگه که عبداله بی نظیر
به کاخ اندر آمد زنزد امیر
خرامان به نزدیک او رفت جفت
بزد پنجه بر دامن مرد و گفت:
که ای پر خرد مهتر سرفراز
به مشکوی تو سالیان دراز
شب و روز بودم پرستار وش
پی خدمتت دست کرده به کش
نه جز سوی تو دیده بگماشتم
به بی رای تو گام برداشتم
نمودم به هر کار در یاری ات
کنیزانه کردم پرستاری ات
که درسایه ی خویش راهم دهی
چو زنهار خواهم پناهم دهی
برآور کنون ای خداوند من
امید دل آرزومند من
برادرم آن شاخ بی برگ و بر
که باشد مرا یادگار از پدر
کنون اندر این مرز بیچاره است
زکاشانه ی خویش آواره است
اگر چه به هنگامه ی کربلا
ستم کرد برشاه اهل ولا
ولی زانچه گردید زو آشکار
فزونتر بود رحمت کردگار
نبسته است دادار خورشید و ماه
در توبه بر روی اهل گناه
ز بگذشته کردار بر وی مگیر
بدوبخش و این خواهش از من پذیر
از ایدر گراینده شو عذرخواه
امیر گزین را سوی پیشگاه
بگوی آنچه دانی بدان پاکخوی
به شیرین زبانی و طرز نکوی
بخواه از جهانجوی فرخ تبار
که بخشد برادرم را زینهار
برادرش را گفت آن سرفراز
بگو تا بیاید به سویم فراز
بدو گفت زن کای جهاندیده مرد
به گرد بدی تا توانی مگرد
دل از کین درمانده گان پاک کن
گرت زهر خشمی است تریاک کن
مرا دل به سوگند آسوده ساز
که آسوده دل مانی و سرفراز
چو سوگند خوردی که با وی بدی
نیندیشی از مردی و بخردی
زبیغوله سوی تو باز آرمش
به پوزشگری با نیاز آرمش
دلیر گرانمایه سوگند خورد
که با او نخواهم بدی پیشه کرد
برفت بیاورد آن بد سگال
برادرش را سوی فرخ همال
چو اسحق دید آن بر و یال مرد
زمین را ببوسید و پس لابه کرد
بدو گفت: کای مهتر پاکزاد
هشیوار مرد ستوده نژاد
به زنهاری خویش منت بنه
رهایی ز چنگال مرگم بده
ز سالار کشور مرا بازخواه
اگر چه گنهکارم و روسیاه
چنان دان که کهتر غلامی به زر
خریدستی ای بخرد نامور
چو گفت این و آن کینه گستر چکید
سرشکش زمژگان به ریش پلید
بدو گفت عبداله هوشمند
که مگری تو کز ما نبینی گزند
من اینک روانم به سوی امیر
بخواهم ز سالار پوزش پذیر
که بخشد به من بر،گناه تو را
کند سرخ روی سیاه تو را
وزان پس بپیمود راه از سرای
به درگاه مختار فرخنده رای
بگفت: ای سپهدار کشور پناه
به درگاهت آمد یکی دادخواه
مرا آرزویی است در دل برآر
مکن در بر انجمن شرمسار
بدانسان که دادی به داماد خویش
امان، ای سرافراز فرخنده کیش
ببخشای اسحق را هم به من
بکن سرخ رویم بر انجمن
که اکنون نهانست در خان من
پناهنده گشته است و مهمان من
چو فرخنده مختار ازو این شنید
بدزدید یال و دم اندر کشید
نمی خواست آزرده آن مرد را
که بد شیر نیزار ناورد را
بگفتا: کنم من روا کام تو
برآرم به خورشید بر نام تو
یکی کار پیش آمد اکنون بزرگ
بدان دل گمارد دلیر سترگ
به اسب اندرآی و بجنبان سنان
از ایدر برو سوی خرمابنان
شنیدستم ای گرد فرخنده نام
که از قاتلان شه تشنه کام
در آنجا نهانند ده نابکار
هراسان و ترسان و آسیمه کار
ببند آن ده اهریمن شوم را
بپرداز از ایشان برو بوم را
ببوسید عبداله بی نظیر
به فرمان مختار فرخنده رای
به انگشت دیدش یک انگشتری
درخشان چو در آسمان مشتری
بدوگفت: کاین پر بها خاتما
که ماند به انگشترین جما
مرا ده که بر صنعتش بنگرم
یکی گر چنو باشد اندر خورم
بگویم که استاد پردازدش
سزاوار انگشت من سازدش
برون کرد خاتم زانگشت مرد
بدو داد و از کاخ شد رهنورد
ابا همرهان سوی خرمانبان
بگرداند او بارگی را عنان
که شد کشته شمر بد اختر گهر
بترسید و لرزید آن اهرمن
بر آن شد که جانش بر آید زتن
نخست آنکه با تیغ یازید دست
تن شاه هر دو جهان را بخست
مر این بد گهر زاده بود آن پلید
که چونین پلیدی خدا نافرید
یکی خواهرش بود آن بد سگال
که عبداله کاملش بد همال
شبی از سرای خود آن گمرها
روان شد به مشکوی عبداللها
نهانی بر خواهر آمد بگفت:
که راز از برادرت باید شنفت
مرا نیست غیر از تو فریاد رس
به کوفه ندارم به غیر از تو کس
نشسته است مختار فرخ به گاه
بدانسان که بر کرسی چرخ ماه
رده بر رده مهتران بر درش
فزونتر زانجم بود لشگرش
به خون شه یثرب آن رهنمون
همی شهر کوفه بشوید زخون
هر آنکس که بازاده ی مصطفی (ص)
سگالیده پیکار زاهل جفا
نگردد ز چنگال خشمش رها
رود گر فرو در دم اژدها
بتر دشمن شاه بیکس منم
که اکنون هراسنده از دشمنم
به شوی سرافراز از من بگوی
که ای نامور گوهر پاکخوی
به زنهار خود گر پنهاهم دهی
در این خانه ی خویش راهم دهی
دهد زینهارت به روز شمار
در آن سخت هنگامه پروردگار
مرا یادگاری تو از مادرم
سرافرازی و مهربان خواهرم
در این سخت هنگامه و داوری
مرا ای پسندیده کن یاوری
بدو خواهرش گفت: دلشاد باش
زبند غم و غصه آزاد باش
بمان اندر این خانمان تندرست
زمهمان کسی کینه هرگز نجست
نپیچد همانا سر از گفت من
که مردیست با داد و دین جفت من
بگفت این و از مهر بنواختش
به جایی در آن خانه بنشاختش
برمیهمان برد خوان و خورش
زهر گونه تا تن دهد پرورش
شبانگه که عبداله بی نظیر
به کاخ اندر آمد زنزد امیر
خرامان به نزدیک او رفت جفت
بزد پنجه بر دامن مرد و گفت:
که ای پر خرد مهتر سرفراز
به مشکوی تو سالیان دراز
شب و روز بودم پرستار وش
پی خدمتت دست کرده به کش
نه جز سوی تو دیده بگماشتم
به بی رای تو گام برداشتم
نمودم به هر کار در یاری ات
کنیزانه کردم پرستاری ات
که درسایه ی خویش راهم دهی
چو زنهار خواهم پناهم دهی
برآور کنون ای خداوند من
امید دل آرزومند من
برادرم آن شاخ بی برگ و بر
که باشد مرا یادگار از پدر
کنون اندر این مرز بیچاره است
زکاشانه ی خویش آواره است
اگر چه به هنگامه ی کربلا
ستم کرد برشاه اهل ولا
ولی زانچه گردید زو آشکار
فزونتر بود رحمت کردگار
نبسته است دادار خورشید و ماه
در توبه بر روی اهل گناه
ز بگذشته کردار بر وی مگیر
بدوبخش و این خواهش از من پذیر
از ایدر گراینده شو عذرخواه
امیر گزین را سوی پیشگاه
بگوی آنچه دانی بدان پاکخوی
به شیرین زبانی و طرز نکوی
بخواه از جهانجوی فرخ تبار
که بخشد برادرم را زینهار
برادرش را گفت آن سرفراز
بگو تا بیاید به سویم فراز
بدو گفت زن کای جهاندیده مرد
به گرد بدی تا توانی مگرد
دل از کین درمانده گان پاک کن
گرت زهر خشمی است تریاک کن
مرا دل به سوگند آسوده ساز
که آسوده دل مانی و سرفراز
چو سوگند خوردی که با وی بدی
نیندیشی از مردی و بخردی
زبیغوله سوی تو باز آرمش
به پوزشگری با نیاز آرمش
دلیر گرانمایه سوگند خورد
که با او نخواهم بدی پیشه کرد
برفت بیاورد آن بد سگال
برادرش را سوی فرخ همال
چو اسحق دید آن بر و یال مرد
زمین را ببوسید و پس لابه کرد
بدو گفت: کای مهتر پاکزاد
هشیوار مرد ستوده نژاد
به زنهاری خویش منت بنه
رهایی ز چنگال مرگم بده
ز سالار کشور مرا بازخواه
اگر چه گنهکارم و روسیاه
چنان دان که کهتر غلامی به زر
خریدستی ای بخرد نامور
چو گفت این و آن کینه گستر چکید
سرشکش زمژگان به ریش پلید
بدو گفت عبداله هوشمند
که مگری تو کز ما نبینی گزند
من اینک روانم به سوی امیر
بخواهم ز سالار پوزش پذیر
که بخشد به من بر،گناه تو را
کند سرخ روی سیاه تو را
وزان پس بپیمود راه از سرای
به درگاه مختار فرخنده رای
بگفت: ای سپهدار کشور پناه
به درگاهت آمد یکی دادخواه
مرا آرزویی است در دل برآر
مکن در بر انجمن شرمسار
بدانسان که دادی به داماد خویش
امان، ای سرافراز فرخنده کیش
ببخشای اسحق را هم به من
بکن سرخ رویم بر انجمن
که اکنون نهانست در خان من
پناهنده گشته است و مهمان من
چو فرخنده مختار ازو این شنید
بدزدید یال و دم اندر کشید
نمی خواست آزرده آن مرد را
که بد شیر نیزار ناورد را
بگفتا: کنم من روا کام تو
برآرم به خورشید بر نام تو
یکی کار پیش آمد اکنون بزرگ
بدان دل گمارد دلیر سترگ
به اسب اندرآی و بجنبان سنان
از ایدر برو سوی خرمابنان
شنیدستم ای گرد فرخنده نام
که از قاتلان شه تشنه کام
در آنجا نهانند ده نابکار
هراسان و ترسان و آسیمه کار
ببند آن ده اهریمن شوم را
بپرداز از ایشان برو بوم را
ببوسید عبداله بی نظیر
به فرمان مختار فرخنده رای
به انگشت دیدش یک انگشتری
درخشان چو در آسمان مشتری
بدوگفت: کاین پر بها خاتما
که ماند به انگشترین جما
مرا ده که بر صنعتش بنگرم
یکی گر چنو باشد اندر خورم
بگویم که استاد پردازدش
سزاوار انگشت من سازدش
برون کرد خاتم زانگشت مرد
بدو داد و از کاخ شد رهنورد
ابا همرهان سوی خرمانبان
بگرداند او بارگی را عنان
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۴۱ - سوزاندن خیر غلام مختار بدن اسحق ابن اشعث را بعد از کشتن او
وزینسوی سالار فیروز روز
دلاور امیر بداندیش سوز
به خیر پرستنده اندر نهفت
مر آن نغز انگشتری داد و گفت
که ای نامجو بنده ی پاکخوی
برو سوی اسحق اشعث بگوی
که مندیش دیگر تو را مژده باد
امیرت ببخشید و زنهار داد
نشانی بیاورده ام همرها
مراین نغز خاتم زعبداللها
بیا تا امیرت به تشریف بر
بیاراید اندیشه در دل مبر
به دستان چو آسوده دل کردی اش
وزان پس که همره بیاوردی اش
بیا و به من بازگو زو خبر
که گویم چه می کن بدان بد گهر
برون رفت خیر و به دستان و بند
کشاندش سوی پیشگاه بلند
چو چشم ستمگستر کژ نهاد
به درگاه سالار کشور فتاد
بزد پنجه بر دامن خیر و گفت
کت از من یکی راز باید شنفت
من از خشم مختار ترسانمی
ز بد کاری خود هراسانمی
به درگه درونم یکی بازدار
برو سوی سالار فرخ تبار
بدو بازگو کای امیر سترگ
جهانجوی فرزانه خوی بزرگ
ببخشای اسحق بیچاره را
بلاکش گرفتار آواره را
گرم میر کشور دهد زینهار
ز دینار بخشم تو را ده هزار
دمان رفت خیر و به مختار گفت
که ای در بزرگی بی انباز و جفت
نشسته به درگاه آسیمه سار
ستم پیشه اسحق بد روزگار
کنون چیست فرمان و رای امیر
که دشمن فکن باد و بدخواه گیر
بدو گفت مختار کای پاکرای
بپرداز ازو با دم تیغ جای
بیفکن سر پر غرور از تنش
مرا شادمانی ده از کشتنش
چو خیر این نیوشدی برداشت گام
سوی دشمن سبط خیرالانام
چو آمد سبک برشکیب آستین
پی کشتن مرد ناپاک دین
ستمگر بدوگفت: سالار راد
بگو راست با من چه فرمانت داد
از اینسان که تو برزنی آستین
گمانم به خونم بشویی زمین
بدو خیر گفت: ای پلید شریر
مر این مژده کاوردم از من بگیر
بگفت این و تیغ از میان برکشید
بزد راست اندر میان پلید
وزان پس سر از پیکرش دور کرد
جهان را زسوگش پر از سور کرد
بیفروخت پس آتشی همچو کوه
که از تابش آن جهان شد ستوه
تو دوزخی را در آتش افکند
بن و بیخش از روی گیتی بکند
بریده سرخصم را زی امیر
بیاورد و بنهاد پیش سریر
امیر آن سر بیخرد را چو دید
بخندید و چون گل زهم بشکفید
دراین بد که عبداله سرفراز
زخرماستان سویش آمد فراز
ببوسید پیش سریر امیر
بدو گفت کای سرور بی نظیر
به خرماستان در تنی کینه خواه
ندیدم سبک بار گشتم ز راه
بدو پاسخ آورد کشور فروز
که ای پر هنر مرد پیروز روز
بیامد به دستم یک اهرمن
که بد دشمن شاه و بدخواه من
نکردم من از کشتن او دریغ
سرش را ز تن بر گرفتم به تیغ
به شادی یکی مجلس آراستم
وزو کیفر کربلا خواستم
کنون بنگر ای پر دل شیر گیر
بریده سرش را به پیش سریر
هنرمند یال دلیری فراخت
سر بی خرد را بدید و شناخت
چو گل از نسیم صبا بر شکفت
ببوسید خاک و به مختار گفت
که احسنت ای میر با دین و داد
درود جهان آفرین برتو باد
ز کردار تو شد دلم شاد خوار
رخم گشت بشکفته همچون بهار
بگفت این و آن مرد فرخ نهاد
به کاشانه ی خویشتن پا نهاد
همان خواهر دشمن پر نفاق
که بد جفت او داد در دم طلاق
فری از رسول امینش رساد
درود از جهان آفرینش رساد
دلاور امیر بداندیش سوز
به خیر پرستنده اندر نهفت
مر آن نغز انگشتری داد و گفت
که ای نامجو بنده ی پاکخوی
برو سوی اسحق اشعث بگوی
که مندیش دیگر تو را مژده باد
امیرت ببخشید و زنهار داد
نشانی بیاورده ام همرها
مراین نغز خاتم زعبداللها
بیا تا امیرت به تشریف بر
بیاراید اندیشه در دل مبر
به دستان چو آسوده دل کردی اش
وزان پس که همره بیاوردی اش
بیا و به من بازگو زو خبر
که گویم چه می کن بدان بد گهر
برون رفت خیر و به دستان و بند
کشاندش سوی پیشگاه بلند
چو چشم ستمگستر کژ نهاد
به درگاه سالار کشور فتاد
بزد پنجه بر دامن خیر و گفت
کت از من یکی راز باید شنفت
من از خشم مختار ترسانمی
ز بد کاری خود هراسانمی
به درگه درونم یکی بازدار
برو سوی سالار فرخ تبار
بدو بازگو کای امیر سترگ
جهانجوی فرزانه خوی بزرگ
ببخشای اسحق بیچاره را
بلاکش گرفتار آواره را
گرم میر کشور دهد زینهار
ز دینار بخشم تو را ده هزار
دمان رفت خیر و به مختار گفت
که ای در بزرگی بی انباز و جفت
نشسته به درگاه آسیمه سار
ستم پیشه اسحق بد روزگار
کنون چیست فرمان و رای امیر
که دشمن فکن باد و بدخواه گیر
بدو گفت مختار کای پاکرای
بپرداز ازو با دم تیغ جای
بیفکن سر پر غرور از تنش
مرا شادمانی ده از کشتنش
چو خیر این نیوشدی برداشت گام
سوی دشمن سبط خیرالانام
چو آمد سبک برشکیب آستین
پی کشتن مرد ناپاک دین
ستمگر بدوگفت: سالار راد
بگو راست با من چه فرمانت داد
از اینسان که تو برزنی آستین
گمانم به خونم بشویی زمین
بدو خیر گفت: ای پلید شریر
مر این مژده کاوردم از من بگیر
بگفت این و تیغ از میان برکشید
بزد راست اندر میان پلید
وزان پس سر از پیکرش دور کرد
جهان را زسوگش پر از سور کرد
بیفروخت پس آتشی همچو کوه
که از تابش آن جهان شد ستوه
تو دوزخی را در آتش افکند
بن و بیخش از روی گیتی بکند
بریده سرخصم را زی امیر
بیاورد و بنهاد پیش سریر
امیر آن سر بیخرد را چو دید
بخندید و چون گل زهم بشکفید
دراین بد که عبداله سرفراز
زخرماستان سویش آمد فراز
ببوسید پیش سریر امیر
بدو گفت کای سرور بی نظیر
به خرماستان در تنی کینه خواه
ندیدم سبک بار گشتم ز راه
بدو پاسخ آورد کشور فروز
که ای پر هنر مرد پیروز روز
بیامد به دستم یک اهرمن
که بد دشمن شاه و بدخواه من
نکردم من از کشتن او دریغ
سرش را ز تن بر گرفتم به تیغ
به شادی یکی مجلس آراستم
وزو کیفر کربلا خواستم
کنون بنگر ای پر دل شیر گیر
بریده سرش را به پیش سریر
هنرمند یال دلیری فراخت
سر بی خرد را بدید و شناخت
چو گل از نسیم صبا بر شکفت
ببوسید خاک و به مختار گفت
که احسنت ای میر با دین و داد
درود جهان آفرین برتو باد
ز کردار تو شد دلم شاد خوار
رخم گشت بشکفته همچون بهار
بگفت این و آن مرد فرخ نهاد
به کاشانه ی خویشتن پا نهاد
همان خواهر دشمن پر نفاق
که بد جفت او داد در دم طلاق
فری از رسول امینش رساد
درود از جهان آفرینش رساد
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۴۲ - کشتن مختار عمر ابن سعد را و بیان این داستان
کنون باز بشنو تو گفتار من
زسالار بد گوهر تیره تن
که بودی عمر نام آن بدنژاد
که نفرین برآن مرد ناپاک باد
به جنگ حسین (ع) او سپهدار بود
به آل نبی کینه اش کار بود
چو از کار اسحق آگاه شد
زبیمش دو رخ زرد چون کاه شد
به خود گفت: کای دشمن کردگار
ز روی رسول خدا شرمسار
پی آنکه خوشنود گردد یزید
حسین علی (ع) را توکردی شهید؟
نخوردی یکی گندم از ملک ری
هم ایدون شود روزگار تو طی
چو مردی، نیابی رهایی همی
فرو در دم اژدهایی همی
وزین گیتی اینگونه خواری تراست
وزان گیتی آن شرمساری تراست
چه بدکان نکردی به آل رسول (ص)
که بیزار شد از تو شوی بتول (س)
امیری چو مختار فرمانروا
کشد کیفر خسرو نینوا
تو درکوفه کی زندگانی کنی
تن آسایی و کامرانی کنی
به خویش آی بازو خرد پیشه کن
زشمشیر مختاری اندیشه کن
چو این گفت بد اختر بد سگال
دژم دل روان شد به سوی همال
بدوگفت زار ای گرانمایه جفت
یکی آرزو باشدم در نهفت
برآور تو آن آرزوی مرا
مرنجان دل کامجوی مرا
تو مختار را مهربان خواهری
ثقیفی نژادی و نیک اختری
مرا از تو باشد دو فرزانه پور
گل باغ و خورشید کاشانه ام
پسندی تو اینگونه خوارم همی؟
اسیر غم روزگارم همی؟
یکی سوی فرخ برادر گرای
امان خواه بهرم، از آن پاکرای
کزین پس به پاداش شرمنده گی
خداوند خود را کنم بنده گی
که شاید ببخشد همان تیره گی
که کردم زنادانی و خیره گی
اگر چند دانم من ای بیقرین
نبخشد گناهم جهان آفرین
تنی را که در خون من آغشته ام
چنان دان خداوند را کشته ام
یکی بنگر ای پاکزن خواری ام
مپیچان عنان از مدد کاری ام
بگفت این و آن مرد بیدادگر
زمژگان همی ریخت لخت جگر
به پیش زن خویشتن آن پلید
بمالید برخاک ریش سپید
چو این دید جفت بد اندیش مرد
شد از کار شوهر دلش پر زدرد
به دار امارت خرامید تفت
به نزدیک فرخ برادر برفت
چو چشمش به روی برادر فتاد
به زاری زمین را همی بوسه داد
به جاروب مژگان برش خاک رفت
دم از شرم بربست و چیزی نگفت
چو مختار دید آن همه لابه اش
سرشک جگر سوز و خونابه اش
بدانست کورا چه باشد امید
یکی خیره بر روی او بنگرید
به پاسخ بدوگفت: این لابه چیست؟
چنین زاری ازبهر همخوابه چیست؟
کجا می پسندد جهان آفرین
که از پشت باب چو من بیقرین
پدیدار آید چو تو خواهرم
که ننگین کند دوده و گوهرم
تو دانی که آن ریمن بد سگال
کت اندر سرا هست جفت و همال
سپه راند از کوفه زی کربلا
به رزم شهنشاه اهل ولا
بکشت آن شه ملک لاهوت را
بر آشفت اقلیم ناسوت را
چو زی کوفه از کربلا بازگشت
تو را در سراجفت و انباز گشت
اگر کشته بودی پلیدی چنین
تو را جفت دیگر بدی پاک دین
خوشا، خرما، آنکه خواهرش نیست
چه باشد فروزنده اخترش نیست
چو خواهر چنین از برادر شنید
زخجلت زدو گونه اش خون چکید
بزد گرم از سینه همچون جرس
ز شرم برادر پیاپی نفس
سرافکنده آهسته و شرمگین
برادرش را داد پاسخ چنین
که اسپهبدا، نامدارا، سرا
مهان جهانت به درکهترا
چو این خیره گی کرد آن پرفساد
تو بودی گرفتار ابن زیاد
از آن کردم اندیشه ناگه به بند
رسد برتوازن زشت گوهر گزند
وگرنه من از کشته او به تیغ
نمی کردم ای میر کشور دریغ
هم اکنون مراین بوم و سامان تو راست
بکن آنچه دانی که فرمان تو راست
امیرش بفرمود کایدر بمان
که جفت ترا نک سرآمد زمان
زایوان مختار آن زن نرفت
بماند و به مشکوی ریمن نرفت
چو دید آن تبه گوهر زشتخوی
که رفت و نیامد زنش سوی کوی
به خود گفت: زان به، به جایی روم
کز این شهر پر فتنه ایمن شوم
شبی چون دل خویشتن قیرگون
نشست از بر کوه پیکر، هیون
دنی دشمن سبط خیرالانام
برون رفت ازن کوفه نادیده کام
همی تا سحرگه بپیموده راه
چون بد اختر مرد ملعون تباه
شد آندم که بنمود روی آفتاب
به پشت هیون چشم او گرم خواب
شتر آن ره رفته را بازگشت
به دروازه ی کوفه انباز گشت
زهامون چو در شهر آمد هیون
شد از خواب، بیدار بن سعددون
چو این دید بد گوهر زشت کیش
شگفتی فرو ماند درکار خویش
بترسید و آمد به مشکوی خود
بسی بد پشیمان زکردار بد
به پوربه اندیش خود خفص گفت:
که راز از توام چند باید نهفت
برو تا به درگاه خالوی خویش
ببین مادرت را چه آمد به پیش؟
بگو: ما دو زنهار خواه توایم
گریزان زبد در پناه توایم
ببخشای بر جان ناشادمان
بکن از کمند غم آزادمان
به هر حیله کز تو پسندد امیر
پی باب، خط امان بازگیر
دمان رفت خفص و به مختار گفت
سخن ها که از باب بی دین شنفت
بدو گفت مختار کایدر بمان
که خواهم تو را داد خط امان
پس آنگاه آن مهتر محتشم
به خیر پرستنده گفتا بچم
نهانی به بنگاه بن سعد دون
بکش پیکر نابکارش به خون
سرش را به نزد من آور فراز
که خوشنود باد از تو شاه حجاز
اگر گفت با بنده ی خویشتن
که آور کلاه مرا سوی من
بدان، تیغ خواهد نجوید کلاه
بزن گردنش در، دم ای رزمخواه
به فیروزی و خرمی خیر راد
به کاشانه ی بد گهر پا نهاد
چو از دور دیدش شریر پلید
دل تیره از زندگانی برید
پرستنده ای داشت گفتا بدوی
که ای بنده ی راد آزاده خوی
بیاور کلاه مرا سوی من
که بر سر نهم اندرین انجمن
بدانست خیر این که آن رزمخواه
که شمشیر خواهد، نجوید کلاه
بدوگفت: کای زشت ناهوشمند
نهم برسرت من کلاه از پرند
به گفت این وزد تیغ برگردنش
تو گفتی نبود است سر در تنش
برون رفت جان پلیدش زتن
به دوزخ به مهمانی اهرمن
به پایش یکی رشته برخیر بست
کشیدش برون از سرای نشست
چو دیدنش اطفال، جسم پلید
که از خانه اش خیر بیرون کشید
همه گرد گشته به دور اندرش
پلیدی فشاندند بر پیکرش
زن و مرد برکشته اش بیدرنگ
زدندی همی چوب و خاشاک و سنگ
چو یک لخت ازکشتن او گذشت
تنش همچنان مشک، پرباد گشت
به یکدم پر از کرم و گندیده شد
عذاب خدایی بر او دیده شد
به فرسنگ ها بوی گندش برفت
از آن بوی بد مغز مردم بکفت
سرش را بیاورد خیر جوان
به درگاه مختار روشن روان
سپهبد چو دید آن سرنابکار
به یاد آمدش از سر شهریار
دل نازکش گشت اندوهناک
خروشید و بر سر پراکند خاک
همی زار گفت: ای شه بی کفن
فدای تو بادا سر و جان من
دریغا از آندم که درکربلا
به فرق تو بارید ابر جفا
به نزد دو رود روان، دشمنت
جدا کرد لب تشنه سراز تنت
نگشت ای جگر گوشه ی بو تراب
پس از تو چرا کاخ گیتی خراب
چرا چنبر چرخ نشکست خرد؟
چو پیراهن از پیکرت خصم برد
دریغا که کافور تو گشت خاک
شدی آب غسل تنت خون پاک
ز پور جوان تو آرم به یاد
و یا از ابوالفضل فرخ نژاد
ز شهزاده قاسم حکایت کنم
و یا از عروسش روایت کنم
دمی در زمانه نجبند سرم
گر از کشتن خصم تو بگذرم
پس از مویه گفتا به خفص پلید
سرکیست این سرکه چشمت بدید
بگفتا:که ای مهتر انجمن
بود این سر نامور باب من
پس از او مرا زندگانی مباد
دمی در جهان کامرانی مباد
بدو پاسخ آورد فرخ امیر
که غمگین مباش ای پلید شریر
کنم کار اکنون به دلخواه تو
که دارد پدر چشم در راه تو
به دژخیم فرمود پس رهنمون
بیفکن سر از پیکر خفص دون
زدرگاه دژخیم خوارش کشید
سر از پیکر نابکارش برید
تن خفص و بن سعد را نیکخواه
بجوشاند آنگه به نفت سیاه
سپس شعله ور آتشی برفروخت
تن هر دو ناپاک را پاک سوخت
وزان پس بفرمود فرخ امیر
سر خفص و بن سعد و شمر شریر
نوندی برد سوی یثرب زمین
برشاه دین سیدالساجدین
به مختار بادا ورود از خدای
کز آن بد سگالان بپرداخت جای
به دوزخ کند حق عذاب مزید
به بن سعد و شمر پلید و یزید
کنون باز بشنو که چو بوخلیق
بنوشید از جام محنت رحیق
یکی روز مختار خورشید چهر
به گاه اندر آمد چو بر چرخ مهر
زسالار بد گوهر تیره تن
که بودی عمر نام آن بدنژاد
که نفرین برآن مرد ناپاک باد
به جنگ حسین (ع) او سپهدار بود
به آل نبی کینه اش کار بود
چو از کار اسحق آگاه شد
زبیمش دو رخ زرد چون کاه شد
به خود گفت: کای دشمن کردگار
ز روی رسول خدا شرمسار
پی آنکه خوشنود گردد یزید
حسین علی (ع) را توکردی شهید؟
نخوردی یکی گندم از ملک ری
هم ایدون شود روزگار تو طی
چو مردی، نیابی رهایی همی
فرو در دم اژدهایی همی
وزین گیتی اینگونه خواری تراست
وزان گیتی آن شرمساری تراست
چه بدکان نکردی به آل رسول (ص)
که بیزار شد از تو شوی بتول (س)
امیری چو مختار فرمانروا
کشد کیفر خسرو نینوا
تو درکوفه کی زندگانی کنی
تن آسایی و کامرانی کنی
به خویش آی بازو خرد پیشه کن
زشمشیر مختاری اندیشه کن
چو این گفت بد اختر بد سگال
دژم دل روان شد به سوی همال
بدوگفت زار ای گرانمایه جفت
یکی آرزو باشدم در نهفت
برآور تو آن آرزوی مرا
مرنجان دل کامجوی مرا
تو مختار را مهربان خواهری
ثقیفی نژادی و نیک اختری
مرا از تو باشد دو فرزانه پور
گل باغ و خورشید کاشانه ام
پسندی تو اینگونه خوارم همی؟
اسیر غم روزگارم همی؟
یکی سوی فرخ برادر گرای
امان خواه بهرم، از آن پاکرای
کزین پس به پاداش شرمنده گی
خداوند خود را کنم بنده گی
که شاید ببخشد همان تیره گی
که کردم زنادانی و خیره گی
اگر چند دانم من ای بیقرین
نبخشد گناهم جهان آفرین
تنی را که در خون من آغشته ام
چنان دان خداوند را کشته ام
یکی بنگر ای پاکزن خواری ام
مپیچان عنان از مدد کاری ام
بگفت این و آن مرد بیدادگر
زمژگان همی ریخت لخت جگر
به پیش زن خویشتن آن پلید
بمالید برخاک ریش سپید
چو این دید جفت بد اندیش مرد
شد از کار شوهر دلش پر زدرد
به دار امارت خرامید تفت
به نزدیک فرخ برادر برفت
چو چشمش به روی برادر فتاد
به زاری زمین را همی بوسه داد
به جاروب مژگان برش خاک رفت
دم از شرم بربست و چیزی نگفت
چو مختار دید آن همه لابه اش
سرشک جگر سوز و خونابه اش
بدانست کورا چه باشد امید
یکی خیره بر روی او بنگرید
به پاسخ بدوگفت: این لابه چیست؟
چنین زاری ازبهر همخوابه چیست؟
کجا می پسندد جهان آفرین
که از پشت باب چو من بیقرین
پدیدار آید چو تو خواهرم
که ننگین کند دوده و گوهرم
تو دانی که آن ریمن بد سگال
کت اندر سرا هست جفت و همال
سپه راند از کوفه زی کربلا
به رزم شهنشاه اهل ولا
بکشت آن شه ملک لاهوت را
بر آشفت اقلیم ناسوت را
چو زی کوفه از کربلا بازگشت
تو را در سراجفت و انباز گشت
اگر کشته بودی پلیدی چنین
تو را جفت دیگر بدی پاک دین
خوشا، خرما، آنکه خواهرش نیست
چه باشد فروزنده اخترش نیست
چو خواهر چنین از برادر شنید
زخجلت زدو گونه اش خون چکید
بزد گرم از سینه همچون جرس
ز شرم برادر پیاپی نفس
سرافکنده آهسته و شرمگین
برادرش را داد پاسخ چنین
که اسپهبدا، نامدارا، سرا
مهان جهانت به درکهترا
چو این خیره گی کرد آن پرفساد
تو بودی گرفتار ابن زیاد
از آن کردم اندیشه ناگه به بند
رسد برتوازن زشت گوهر گزند
وگرنه من از کشته او به تیغ
نمی کردم ای میر کشور دریغ
هم اکنون مراین بوم و سامان تو راست
بکن آنچه دانی که فرمان تو راست
امیرش بفرمود کایدر بمان
که جفت ترا نک سرآمد زمان
زایوان مختار آن زن نرفت
بماند و به مشکوی ریمن نرفت
چو دید آن تبه گوهر زشتخوی
که رفت و نیامد زنش سوی کوی
به خود گفت: زان به، به جایی روم
کز این شهر پر فتنه ایمن شوم
شبی چون دل خویشتن قیرگون
نشست از بر کوه پیکر، هیون
دنی دشمن سبط خیرالانام
برون رفت ازن کوفه نادیده کام
همی تا سحرگه بپیموده راه
چون بد اختر مرد ملعون تباه
شد آندم که بنمود روی آفتاب
به پشت هیون چشم او گرم خواب
شتر آن ره رفته را بازگشت
به دروازه ی کوفه انباز گشت
زهامون چو در شهر آمد هیون
شد از خواب، بیدار بن سعددون
چو این دید بد گوهر زشت کیش
شگفتی فرو ماند درکار خویش
بترسید و آمد به مشکوی خود
بسی بد پشیمان زکردار بد
به پوربه اندیش خود خفص گفت:
که راز از توام چند باید نهفت
برو تا به درگاه خالوی خویش
ببین مادرت را چه آمد به پیش؟
بگو: ما دو زنهار خواه توایم
گریزان زبد در پناه توایم
ببخشای بر جان ناشادمان
بکن از کمند غم آزادمان
به هر حیله کز تو پسندد امیر
پی باب، خط امان بازگیر
دمان رفت خفص و به مختار گفت
سخن ها که از باب بی دین شنفت
بدو گفت مختار کایدر بمان
که خواهم تو را داد خط امان
پس آنگاه آن مهتر محتشم
به خیر پرستنده گفتا بچم
نهانی به بنگاه بن سعد دون
بکش پیکر نابکارش به خون
سرش را به نزد من آور فراز
که خوشنود باد از تو شاه حجاز
اگر گفت با بنده ی خویشتن
که آور کلاه مرا سوی من
بدان، تیغ خواهد نجوید کلاه
بزن گردنش در، دم ای رزمخواه
به فیروزی و خرمی خیر راد
به کاشانه ی بد گهر پا نهاد
چو از دور دیدش شریر پلید
دل تیره از زندگانی برید
پرستنده ای داشت گفتا بدوی
که ای بنده ی راد آزاده خوی
بیاور کلاه مرا سوی من
که بر سر نهم اندرین انجمن
بدانست خیر این که آن رزمخواه
که شمشیر خواهد، نجوید کلاه
بدوگفت: کای زشت ناهوشمند
نهم برسرت من کلاه از پرند
به گفت این وزد تیغ برگردنش
تو گفتی نبود است سر در تنش
برون رفت جان پلیدش زتن
به دوزخ به مهمانی اهرمن
به پایش یکی رشته برخیر بست
کشیدش برون از سرای نشست
چو دیدنش اطفال، جسم پلید
که از خانه اش خیر بیرون کشید
همه گرد گشته به دور اندرش
پلیدی فشاندند بر پیکرش
زن و مرد برکشته اش بیدرنگ
زدندی همی چوب و خاشاک و سنگ
چو یک لخت ازکشتن او گذشت
تنش همچنان مشک، پرباد گشت
به یکدم پر از کرم و گندیده شد
عذاب خدایی بر او دیده شد
به فرسنگ ها بوی گندش برفت
از آن بوی بد مغز مردم بکفت
سرش را بیاورد خیر جوان
به درگاه مختار روشن روان
سپهبد چو دید آن سرنابکار
به یاد آمدش از سر شهریار
دل نازکش گشت اندوهناک
خروشید و بر سر پراکند خاک
همی زار گفت: ای شه بی کفن
فدای تو بادا سر و جان من
دریغا از آندم که درکربلا
به فرق تو بارید ابر جفا
به نزد دو رود روان، دشمنت
جدا کرد لب تشنه سراز تنت
نگشت ای جگر گوشه ی بو تراب
پس از تو چرا کاخ گیتی خراب
چرا چنبر چرخ نشکست خرد؟
چو پیراهن از پیکرت خصم برد
دریغا که کافور تو گشت خاک
شدی آب غسل تنت خون پاک
ز پور جوان تو آرم به یاد
و یا از ابوالفضل فرخ نژاد
ز شهزاده قاسم حکایت کنم
و یا از عروسش روایت کنم
دمی در زمانه نجبند سرم
گر از کشتن خصم تو بگذرم
پس از مویه گفتا به خفص پلید
سرکیست این سرکه چشمت بدید
بگفتا:که ای مهتر انجمن
بود این سر نامور باب من
پس از او مرا زندگانی مباد
دمی در جهان کامرانی مباد
بدو پاسخ آورد فرخ امیر
که غمگین مباش ای پلید شریر
کنم کار اکنون به دلخواه تو
که دارد پدر چشم در راه تو
به دژخیم فرمود پس رهنمون
بیفکن سر از پیکر خفص دون
زدرگاه دژخیم خوارش کشید
سر از پیکر نابکارش برید
تن خفص و بن سعد را نیکخواه
بجوشاند آنگه به نفت سیاه
سپس شعله ور آتشی برفروخت
تن هر دو ناپاک را پاک سوخت
وزان پس بفرمود فرخ امیر
سر خفص و بن سعد و شمر شریر
نوندی برد سوی یثرب زمین
برشاه دین سیدالساجدین
به مختار بادا ورود از خدای
کز آن بد سگالان بپرداخت جای
به دوزخ کند حق عذاب مزید
به بن سعد و شمر پلید و یزید
کنون باز بشنو که چو بوخلیق
بنوشید از جام محنت رحیق
یکی روز مختار خورشید چهر
به گاه اندر آمد چو بر چرخ مهر
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۴۳ - کشته شدن ابوخلیق شاعر بدست مختار
بزرگان چمیدند بر پیشگاه
غو کوس برشد زماهی به ماه
به فرزند مالک سپهدار گفت
که ای تیغ زن شیر با یال و سفت
تو نایب منابی مرا بر به تخت
بگستر دل آسوده بر تخت رخت
به یاران ببخشای و با دشمنان
بکن کار با تیغ و تیر و سنان
مرا بر سر ایدون شده آشکار
هوای بیابان و شور شکار
بگفت این و بنشاند برجای خویش
براهیم را آن یل پاک کیش
به زین چمان چرمه خود جا گرفت
ابا مهتران راه صحرا گرفت
سپهبد درفش امیری فراشت
وزان پس به داد و دهش دل گماشت
زدادش همه کشور آباد گشت
روان ها زبند غم آزاد گشت
یکی روز یاران پلیدی شریر
کشیدند بر پیشگاه امیر
بگفتند: کای سرور بی همال
مراین مرد بد گوهر کین سگال
خداوند طبع است و سنجد سخن
همی نو کند داستان کهن
کند در فن و شیوه ی شاعری
به گفتار دلکش همی ساحری
ولی با شه کربلا دشمن است
نه یزدان پرست است اهریمن است
از این پیش با شاه اهل ولا
سگالیده پیکار در کربلا
سخن سنج گفت: ای جهانجو امیر
یکی راستی بشنو و در پذیر
نیم من بداندیش پور بتول (س)
نرفتم به پیکار سبط رسول (ص)
نیم دشمن شاه دین، دوستم
چو مغز ار برون آری از پوستم
همی خورد سوگند و زاری نمود
به سوگند و زاری همی بر فزود
که من هیچ گه باحسین (ع) شهید
نکردم بدی دشمنم با یزید
بدو گفت سالار شمشیر زن
اگر با شهنشاه خونین کفن
نکردی به دشت بلا کارزار
مخور غم که یابی زما زینهار
نکردی بدی چون تو با شاه فرد
بدی با تو هرگز نخواهیم کرد
سخنگو ز اسپهبد این چون شنود
به مدحش یکی نغز چامه سرود
درآن چامه کردش نیایش همی
چو بد درخور او را ستایش همی
بدو گفت پرورده ی مرتضی
که همزاد بد تیغ او با قضا
ازین پیش بودی تو درکارزار
به فرزند مرجانه خدمتگزار
ابا دشمن مصطفی (ص) دوستی
بر راد مردان نه نیکوستی
بدو گفت گوینده با داغ و درد
که این است کارسخنگوی مرد
پی سیم و زر تا ستاند صله
کند مدحت خولی و حرمله
مراین فرقه رانیست کیشی درست
تفو باد بر چهر اینان نخست
سپس باد بر بو خلیق پلید
عذاب خدایی که جان آفرید
برای خور و پوشش ای بی همال
مرا پیشه بد مدح آن بد سگال
دلم داشت نفرین، زبانم درود
بدوکم زیان بود مدحش چه سود
براهیم گفتا: فزون از روان
نمایند خدمت به نابخردان
سپهبد چو بشناخت کانمرد کیست
زدینارگان، داد او را دویست
بگفت: از براهیم بستان صله
مکن مدحت خولی و حرمله
بمان تا که آید زنخجیر شیر
به کاخ امارت امیر دلیر
ستان آنچه خواهی زدینارگان
از آن راد مهتر همی رایگان
بدو پاسخ آورد حیلت سگال
که ای راد بخشنده ی بی همال
زدینارگان آنچه بیاد مرا
بدادی تو دیگر نشاید مرا
ببخشا بر این بنده منت بنه
به رفتن سوی خانه دستور ده
که درخانه ام هست مشتی عیال
پی من به رنج اند و بیم و ملال
ندانند کامد بدین مرد پیر
چه از قهر و مهر جهانجو امیر
سپهبد بدو گفت: کای حیله گر
به فرزند مرجانه زین پیشتر
بسی سال بودی تو خدمتگزار
گریزی زما از چه هان زیست آر
زکردار تو در شگفتم بسی
زنیکان گریزان نباشد کسی
شدم از تو و کار تو بدگمان
نبی گر بد اندیش ایدر بمان
بدو گفت پرحیلت نابکار
که ای مهربان مهتر نامدار
مرا نیست جز راستی پیشه ای
ولیکن به دل دارم اندیشه ای
ز عبداله کامل نامجوی
کزین پیش گفتم هجا بهراوی
چو اندر سخن گفتم او را هجا
سزا نیست کایدر بمانم به جا
گرم بنگرد بخشدم کیفرا
به جای بدی آن نکو گوهرا
براهیم گفتش: هم ایدر بمان
زنیکان بدی ناید ای بد گمان
حکم باب مروان شوم پلید
که از او بداندیش تر، کس ندید
هجا گفت پیغمبر پاک را
خداوند دین شاه لولاک را
به گفتار بد پاک پیغمبرا
نجست از بداندیش خود کیفرا
تو از باب مروان بتر نیستی
هراسان و تیره دل از چیستی
دل آسوده مان اندرین انجمن
بپیوند از گفته ی خویشتن
یکی چامه در مدح شوی بتول (س)
علی ولی ابن عم رسول (ص)
که هربیت آن چونکه کلکت نوشت
دهد ایزدت خانه ای در بهشت
فسون پیشه گفتا: یک امشب امان
مرا بخش از چشم زخم زمان
بگویم یکی چامه ی آبدار
به توصیف یازنده ی ذوالفقار
امان دادش آن شب سپهدار راد
دل بد گهر زاده را کرد شاد
چو از باد شب مشعل روز مرد
به بحر سخن بد گهر غوطه خورد
دلش گنج اسرار حق چون نبود
نیارست شیر خدا را ستود
چو رخسار خورشید گردون نورد
برون آمد از پرده ی لا جورد
نشست از برگاه پیل دمان
چو خورشید رخشنده بر آسمان
سخنگوی را چاکران امیر
کشیدند و بردند پیش سریر
سپهبد بدو گفت: کای تیز هوش
بخوان چامه ای را که گفتی تو دوش
بدو گفت: کی شعر تر خیزدا
ز فکری که با غم بیامیزدا؟
سخن خاطری شاد خواهد همی
دلی از غم آزاد خواهد همی
در این بود اسپهبد شیر گیر
که بگشاد پرچم درفش امیر
زنخجیر باز آمد آن سرفراز
چو دیدش براهیم بردش نماز
چو بنشست برگاه مختار شاد
سپهدار را گفت: کای پاکزاد
کدام است این بسته دست اسیر؟
که باشد ستاده چنین سربه زیر
چو عبداله کامل نامجوی
بدید آن سرو گوش ناپاکخوی
نهشت آنکه اسپهبد زورمند
گشاید ز گوینده ی خویش بند
به مختار گفت: این پلید شریر
بدی زاده ی سعد دون را دبیر
به رزم شهنشاه فرمانروا
دبیر عمر بود در نینوا
به دفتر نوشتی همین دین تباه
شمار سوار و پیاده سپاه
دبیر سپاه است این نابکار
به دشت بلا بود طومار دار
شناسد مرآن دشمنان را که راه
گرفتند برخسرو کم سپاه
هر آنکس که زخمی زدی برامام
به دفتر نوشتیش این زشت نام
سپه را همی گفتی آرید جنگ
میارید در کینه جستن درنگ
بود بود خلیق سخنگوش نام
کزو خشمگین است خیرالانام
بدو گفت مختار کای بد نژاد
بگو نام آنان که داری به یاد
بگوی آنچه دیدی تو در کربلا
در آن دشت پر محنت و ابتلا
بدو بوخلیق بداندیش گفت:
کشم پرده پیشت ز راز نهفت
به سوگند سخت ار امانم دهی
ببخشی و منت به جانم نهی
چنین گفت مختار روشن روان
نیابم زدادار کیهان امان
هلم گر دمی دیده برهم زنی
و یا برلب خشک خود نم زنی
تو کردی بدی با شه انس و جان
نخواهی رهیدن زمن زنده جان
بگو کاورندم کنون آن بحل
که بنوشت کلک تو ای تیره دل
وگرنه کنم با دم گاز گرم
ز اندامت ای بد گهرزاده، چرم
بگفتا: که طومار کوفی سپاه
به مشکوی از جفت من بازخواه
پرستنده رفت و بیاورد زود
همان صفحه کان شوم بنوشته بود
بپرسید مختار زان بد نژاد
بگو تا زلشگر چه داری به یاد؟
مرآن ناکسان را شماره چه بود؟
پیاده چه بود و سواره چه بود؟
بد اندر رکاب شه انجمن
ز یاران و خویشان او چند تن؟
بکشتند چند آن ظفر پیشگان
به دشت نبرد از بد اندیشه گان؟
شه کربلا کشت چند از سپاه؟
به مشکوی از جفت من بازخواه
بدو گفت: کان لشگر نابکار
هزاری صد و بیست بودش سوار
پیاده درآن دشت پر خاشخور
بدی چار بیور هزار از شمر
دلیران و انصار شاه امم
زهفتاد بیش و زهشتاد کم
بدی مرد هجده جوان دلیر
زهاشم نژادان چو کوشنده شیر
مهین و کهین زن مبارک رده
کم از سی بدند و براز پانزده
زکوفی سپه کشته شد صد هزار
دگرها برستند از آن کارزار
از آنان بزرگان که کشته شدند
هزار و سه صد مرد جنگی بدند
از آنروز کان خسرو راستین
برون کرد دست یلی زآستین
بردست و شمشیر آن رهنمای
شد از یاد پیکار شیر خدای
همه انجمن زار بگریستند
بدان شاه بی یار بگریستند
بفرمود دژخیم را دین فروز
که این دوزخی را به آتش بسوز
ز سوزاندنش هیچ منما دریغ
از آن پس کزو پوست کندی به تیغ
کشیدند او را غلامان به زور
ز درگاه مختار کردند دور
بکندند چرمش پس آنگاه زود
به آتش فکندند و برخاست دود
پس از کشتن بو خلیق شریر
یکی مرد در پیشگاه امیر
غو کوس برشد زماهی به ماه
به فرزند مالک سپهدار گفت
که ای تیغ زن شیر با یال و سفت
تو نایب منابی مرا بر به تخت
بگستر دل آسوده بر تخت رخت
به یاران ببخشای و با دشمنان
بکن کار با تیغ و تیر و سنان
مرا بر سر ایدون شده آشکار
هوای بیابان و شور شکار
بگفت این و بنشاند برجای خویش
براهیم را آن یل پاک کیش
به زین چمان چرمه خود جا گرفت
ابا مهتران راه صحرا گرفت
سپهبد درفش امیری فراشت
وزان پس به داد و دهش دل گماشت
زدادش همه کشور آباد گشت
روان ها زبند غم آزاد گشت
یکی روز یاران پلیدی شریر
کشیدند بر پیشگاه امیر
بگفتند: کای سرور بی همال
مراین مرد بد گوهر کین سگال
خداوند طبع است و سنجد سخن
همی نو کند داستان کهن
کند در فن و شیوه ی شاعری
به گفتار دلکش همی ساحری
ولی با شه کربلا دشمن است
نه یزدان پرست است اهریمن است
از این پیش با شاه اهل ولا
سگالیده پیکار در کربلا
سخن سنج گفت: ای جهانجو امیر
یکی راستی بشنو و در پذیر
نیم من بداندیش پور بتول (س)
نرفتم به پیکار سبط رسول (ص)
نیم دشمن شاه دین، دوستم
چو مغز ار برون آری از پوستم
همی خورد سوگند و زاری نمود
به سوگند و زاری همی بر فزود
که من هیچ گه باحسین (ع) شهید
نکردم بدی دشمنم با یزید
بدو گفت سالار شمشیر زن
اگر با شهنشاه خونین کفن
نکردی به دشت بلا کارزار
مخور غم که یابی زما زینهار
نکردی بدی چون تو با شاه فرد
بدی با تو هرگز نخواهیم کرد
سخنگو ز اسپهبد این چون شنود
به مدحش یکی نغز چامه سرود
درآن چامه کردش نیایش همی
چو بد درخور او را ستایش همی
بدو گفت پرورده ی مرتضی
که همزاد بد تیغ او با قضا
ازین پیش بودی تو درکارزار
به فرزند مرجانه خدمتگزار
ابا دشمن مصطفی (ص) دوستی
بر راد مردان نه نیکوستی
بدو گفت گوینده با داغ و درد
که این است کارسخنگوی مرد
پی سیم و زر تا ستاند صله
کند مدحت خولی و حرمله
مراین فرقه رانیست کیشی درست
تفو باد بر چهر اینان نخست
سپس باد بر بو خلیق پلید
عذاب خدایی که جان آفرید
برای خور و پوشش ای بی همال
مرا پیشه بد مدح آن بد سگال
دلم داشت نفرین، زبانم درود
بدوکم زیان بود مدحش چه سود
براهیم گفتا: فزون از روان
نمایند خدمت به نابخردان
سپهبد چو بشناخت کانمرد کیست
زدینارگان، داد او را دویست
بگفت: از براهیم بستان صله
مکن مدحت خولی و حرمله
بمان تا که آید زنخجیر شیر
به کاخ امارت امیر دلیر
ستان آنچه خواهی زدینارگان
از آن راد مهتر همی رایگان
بدو پاسخ آورد حیلت سگال
که ای راد بخشنده ی بی همال
زدینارگان آنچه بیاد مرا
بدادی تو دیگر نشاید مرا
ببخشا بر این بنده منت بنه
به رفتن سوی خانه دستور ده
که درخانه ام هست مشتی عیال
پی من به رنج اند و بیم و ملال
ندانند کامد بدین مرد پیر
چه از قهر و مهر جهانجو امیر
سپهبد بدو گفت: کای حیله گر
به فرزند مرجانه زین پیشتر
بسی سال بودی تو خدمتگزار
گریزی زما از چه هان زیست آر
زکردار تو در شگفتم بسی
زنیکان گریزان نباشد کسی
شدم از تو و کار تو بدگمان
نبی گر بد اندیش ایدر بمان
بدو گفت پرحیلت نابکار
که ای مهربان مهتر نامدار
مرا نیست جز راستی پیشه ای
ولیکن به دل دارم اندیشه ای
ز عبداله کامل نامجوی
کزین پیش گفتم هجا بهراوی
چو اندر سخن گفتم او را هجا
سزا نیست کایدر بمانم به جا
گرم بنگرد بخشدم کیفرا
به جای بدی آن نکو گوهرا
براهیم گفتش: هم ایدر بمان
زنیکان بدی ناید ای بد گمان
حکم باب مروان شوم پلید
که از او بداندیش تر، کس ندید
هجا گفت پیغمبر پاک را
خداوند دین شاه لولاک را
به گفتار بد پاک پیغمبرا
نجست از بداندیش خود کیفرا
تو از باب مروان بتر نیستی
هراسان و تیره دل از چیستی
دل آسوده مان اندرین انجمن
بپیوند از گفته ی خویشتن
یکی چامه در مدح شوی بتول (س)
علی ولی ابن عم رسول (ص)
که هربیت آن چونکه کلکت نوشت
دهد ایزدت خانه ای در بهشت
فسون پیشه گفتا: یک امشب امان
مرا بخش از چشم زخم زمان
بگویم یکی چامه ی آبدار
به توصیف یازنده ی ذوالفقار
امان دادش آن شب سپهدار راد
دل بد گهر زاده را کرد شاد
چو از باد شب مشعل روز مرد
به بحر سخن بد گهر غوطه خورد
دلش گنج اسرار حق چون نبود
نیارست شیر خدا را ستود
چو رخسار خورشید گردون نورد
برون آمد از پرده ی لا جورد
نشست از برگاه پیل دمان
چو خورشید رخشنده بر آسمان
سخنگوی را چاکران امیر
کشیدند و بردند پیش سریر
سپهبد بدو گفت: کای تیز هوش
بخوان چامه ای را که گفتی تو دوش
بدو گفت: کی شعر تر خیزدا
ز فکری که با غم بیامیزدا؟
سخن خاطری شاد خواهد همی
دلی از غم آزاد خواهد همی
در این بود اسپهبد شیر گیر
که بگشاد پرچم درفش امیر
زنخجیر باز آمد آن سرفراز
چو دیدش براهیم بردش نماز
چو بنشست برگاه مختار شاد
سپهدار را گفت: کای پاکزاد
کدام است این بسته دست اسیر؟
که باشد ستاده چنین سربه زیر
چو عبداله کامل نامجوی
بدید آن سرو گوش ناپاکخوی
نهشت آنکه اسپهبد زورمند
گشاید ز گوینده ی خویش بند
به مختار گفت: این پلید شریر
بدی زاده ی سعد دون را دبیر
به رزم شهنشاه فرمانروا
دبیر عمر بود در نینوا
به دفتر نوشتی همین دین تباه
شمار سوار و پیاده سپاه
دبیر سپاه است این نابکار
به دشت بلا بود طومار دار
شناسد مرآن دشمنان را که راه
گرفتند برخسرو کم سپاه
هر آنکس که زخمی زدی برامام
به دفتر نوشتیش این زشت نام
سپه را همی گفتی آرید جنگ
میارید در کینه جستن درنگ
بود بود خلیق سخنگوش نام
کزو خشمگین است خیرالانام
بدو گفت مختار کای بد نژاد
بگو نام آنان که داری به یاد
بگوی آنچه دیدی تو در کربلا
در آن دشت پر محنت و ابتلا
بدو بوخلیق بداندیش گفت:
کشم پرده پیشت ز راز نهفت
به سوگند سخت ار امانم دهی
ببخشی و منت به جانم نهی
چنین گفت مختار روشن روان
نیابم زدادار کیهان امان
هلم گر دمی دیده برهم زنی
و یا برلب خشک خود نم زنی
تو کردی بدی با شه انس و جان
نخواهی رهیدن زمن زنده جان
بگو کاورندم کنون آن بحل
که بنوشت کلک تو ای تیره دل
وگرنه کنم با دم گاز گرم
ز اندامت ای بد گهرزاده، چرم
بگفتا: که طومار کوفی سپاه
به مشکوی از جفت من بازخواه
پرستنده رفت و بیاورد زود
همان صفحه کان شوم بنوشته بود
بپرسید مختار زان بد نژاد
بگو تا زلشگر چه داری به یاد؟
مرآن ناکسان را شماره چه بود؟
پیاده چه بود و سواره چه بود؟
بد اندر رکاب شه انجمن
ز یاران و خویشان او چند تن؟
بکشتند چند آن ظفر پیشگان
به دشت نبرد از بد اندیشه گان؟
شه کربلا کشت چند از سپاه؟
به مشکوی از جفت من بازخواه
بدو گفت: کان لشگر نابکار
هزاری صد و بیست بودش سوار
پیاده درآن دشت پر خاشخور
بدی چار بیور هزار از شمر
دلیران و انصار شاه امم
زهفتاد بیش و زهشتاد کم
بدی مرد هجده جوان دلیر
زهاشم نژادان چو کوشنده شیر
مهین و کهین زن مبارک رده
کم از سی بدند و براز پانزده
زکوفی سپه کشته شد صد هزار
دگرها برستند از آن کارزار
از آنان بزرگان که کشته شدند
هزار و سه صد مرد جنگی بدند
از آنروز کان خسرو راستین
برون کرد دست یلی زآستین
بردست و شمشیر آن رهنمای
شد از یاد پیکار شیر خدای
همه انجمن زار بگریستند
بدان شاه بی یار بگریستند
بفرمود دژخیم را دین فروز
که این دوزخی را به آتش بسوز
ز سوزاندنش هیچ منما دریغ
از آن پس کزو پوست کندی به تیغ
کشیدند او را غلامان به زور
ز درگاه مختار کردند دور
بکندند چرمش پس آنگاه زود
به آتش فکندند و برخاست دود
پس از کشتن بو خلیق شریر
یکی مرد در پیشگاه امیر
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۴۶ - کشتن ابراهیم چهارصد و بیست نفر از قاتلان امام مظلوم را
به مقدار فرسنگی ازکوفه دور
بود معدن رامش و جای سور
کنون هفت روز و شب اندرگذشت
که جای بداندیش و بیگانه گشت
وزان بد سگالان دور از خرد
بود بیست افزونتر از چارصد
همه قاتلان امام انام
همه زاده گان از نژاد حرام
بخواهند شد سوی مصعب همه
تو دانی کنون ای شبان رمه
شنید این چو زو مهتر پاکزاد
یکی خلعت شاهوارش بداد
بفرمود زان پس براهیم را
که بردار مردان بی بیم را
برو سوی آن باغ کاین کار تست
دل شیر، ترسان ز پیکار تست
اگر صد اگر پانصد، ار هزار؟
سرآور به شمشیرشان روزگار
سپهبد به زین برشد و باره تاخت
به همره سواران به زین برنشناخت
بدان باغ بشکفته قهرش وزان
گذر کرد چون تند باد خزان
یلان را بفرمود: کایدر نهید
بداندیش را تیغ بر سر نهید
نماند ای اینان تنی زنده جان
که یابید مزد نکو جاودان
دلیران بدان فرقه تیغ آختند
مرآن باغ از ایشان تهی ساختند
سرانشان زده برسنان بلند
سوی کوفه راندند تازان سمند
نبشه به طومار شد نامشان
چنین کیفر آمد به فرجامشان
سپهبد چو آمد سوی بارگاه
بدو آفرین کرد کشور پناه
چو آسود مختار زین داوری
بشد هفته ای چند ازان اسپری
بود معدن رامش و جای سور
کنون هفت روز و شب اندرگذشت
که جای بداندیش و بیگانه گشت
وزان بد سگالان دور از خرد
بود بیست افزونتر از چارصد
همه قاتلان امام انام
همه زاده گان از نژاد حرام
بخواهند شد سوی مصعب همه
تو دانی کنون ای شبان رمه
شنید این چو زو مهتر پاکزاد
یکی خلعت شاهوارش بداد
بفرمود زان پس براهیم را
که بردار مردان بی بیم را
برو سوی آن باغ کاین کار تست
دل شیر، ترسان ز پیکار تست
اگر صد اگر پانصد، ار هزار؟
سرآور به شمشیرشان روزگار
سپهبد به زین برشد و باره تاخت
به همره سواران به زین برنشناخت
بدان باغ بشکفته قهرش وزان
گذر کرد چون تند باد خزان
یلان را بفرمود: کایدر نهید
بداندیش را تیغ بر سر نهید
نماند ای اینان تنی زنده جان
که یابید مزد نکو جاودان
دلیران بدان فرقه تیغ آختند
مرآن باغ از ایشان تهی ساختند
سرانشان زده برسنان بلند
سوی کوفه راندند تازان سمند
نبشه به طومار شد نامشان
چنین کیفر آمد به فرجامشان
سپهبد چو آمد سوی بارگاه
بدو آفرین کرد کشور پناه
چو آسود مختار زین داوری
بشد هفته ای چند ازان اسپری
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۴۸ - کشتن مختار، کشنده ی عبدالرحمن ابن عقیل را
کشیدند زان پس دو مرد لعین
به دربار سالار نصرت قرین
که شد عبد رحمن سلیل عقیل
به شمشیر آن نابکاران قتیل
به فرمان میر آتش افروختند
تن دوزخی را در آن سوختند
یکی زشت مرد از نژاد حرام
که اش بود زید بن ورقاش نام
مرا و چون صف کربلا گشت راست
بیفکند عباس را دست راست
همین نابکار ستم پیشه را
بد آیین و خوی بد اندیشه را
به کین روزنابان کشیدند خوار
به درگاه مختار فرمانگزار
چو بدخواه را چشم سالار دید
به خشم آمد و لب به دندان گزید
دو رخ بر زمین سود شکرانه را
چو دید آن ز دادار بیگانه را
بفرمود تا از تنش هردو دست
به خنجر فکندند برخاک، پست
نگونسار کردند از آن پس به دار
زدندش به تن سنگ و پیکان هزار
سپس با همان دارش آتش زدند
چنین کیفر کرده را بستدند
به مینو شد از کار مختار راد
روان سپهدار عباس (ع) شاد
به دربار سالار نصرت قرین
که شد عبد رحمن سلیل عقیل
به شمشیر آن نابکاران قتیل
به فرمان میر آتش افروختند
تن دوزخی را در آن سوختند
یکی زشت مرد از نژاد حرام
که اش بود زید بن ورقاش نام
مرا و چون صف کربلا گشت راست
بیفکند عباس را دست راست
همین نابکار ستم پیشه را
بد آیین و خوی بد اندیشه را
به کین روزنابان کشیدند خوار
به درگاه مختار فرمانگزار
چو بدخواه را چشم سالار دید
به خشم آمد و لب به دندان گزید
دو رخ بر زمین سود شکرانه را
چو دید آن ز دادار بیگانه را
بفرمود تا از تنش هردو دست
به خنجر فکندند برخاک، پست
نگونسار کردند از آن پس به دار
زدندش به تن سنگ و پیکان هزار
سپس با همان دارش آتش زدند
چنین کیفر کرده را بستدند
به مینو شد از کار مختار راد
روان سپهدار عباس (ع) شاد