عبارات مورد جستجو در ۴۳۳۷ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۸۰ - النور
بود نور اسمی از اسماء یزدان
که بر این اسم ظاهر شد در اکوان
پس اکوان با صور اندر مظاهر
وجود حق بود از حیث ظاهر
بود یعنی وجود ظاهر حق
بصورتهای اکوانی محقق
شد اطلاقش بکشف هر چه مستور
بود در علم ذاتی و اینست مشهور
دگر هم واردات حق که از قلب
نماید کون و مافی الکون را سلب
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۸۱ - نورالانوار
چه باشد نورالانوار این هویداست
بود ذاتی که اسماء را مسماست
چو اسماء جمله اندر رتبه نورند
زغیب مطلق آثار ظهورند
نخستین کان هویت پرده در شد
در اسماء و صفاتش جلوه‌گر شد
پس اسماء جمله انوار وجودند
که از ذاتش هر آن یک در نمودند
از آن خوانیم او را نورالانوار
که اسماء را مسما شد در آثار
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۸۳ - الواحدیه
شنو باز از نشان واحدیت
که هست آن اعتبار ذات حضرت
ز حیث انتشاء کل اسماء
از او گر باز دانی سر انشاء
تجلی حضرت آمد واحدیت
در اسماء و صفات او بر تبت
بصورتهای اسماء کوست اعیان
که لازم شد باسماء و صفات آن
لزومش بی‌تأخر در وجود است
بنز در هر وی کاهل شهود است
خود او موجود بر هستی اسماست
که موجود آن بهستی مسمی است
خود این را واحدیت خواند عارف
تجلی دگر نزد مکاشف
که شد بی‌اسم و رسم از ذات بر ذات
احدیت شد آن بروجه اثبات
تجلییی که از ذات وجود است
در افعالش که در غیب و شهود است
وجود انبساطی شد نشان را
تو میدان رحمت فعلیه آنرا
مراد از واحدیت بود واحد
مناسب شرح آن در مطلب آمد
بود آن واحدیت وصف ذاتش
تکثر یافت از حیث صفاتش
دگر واحد که اسماء را مدارا است
هم اسم ذات بر این اعتبار است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۸۶ - واسطه الفیض و المدد
شنو از واسطه فیض و مدد باز
بود انسان کامل با سند باز
بود او واسطه بر خلق از حق
که نسبت بر دو سو دارد محقق
بر بط معنوی ذوجنبتین است
میانجی بین وجهین او بعین است
یک از وجهی که مطلق از دو کونست
قریب‌الربط با سلطان عون است
دگر وجهش که با خلق اشتراکست
مقید در لباس آب و خاک است
رساند فیض عالی را بسافل
کشاند فلک دانی را بساحل
تو گو خطی است بین‌النقطتین او
ز هر یک دارد آثاری بعین او
یک آثارش وجود علم و نور است
یک آثارش همه فقد و فتور است
ز آثار وجودی شاه مطلق
بگفتا «من رآنی قدرأی الحق»
ز حیث ممکنیت گفت بر دل
غباری گرد دم پیوسته حایل
دهم دل را باستغفار رجعت
ز مرآت آن زداید زنگ غفلت
باین معنی «عصی آدم» صریح است
که عصیان بهر ممکن بس صحیحست
خود امکانیت آدم راست عصیان
وجوب آمد نشانش عفو و غفران
نبی معصوم از وجه وجوب است
ز ممکن دزد غفلت خانه روب است
بود هر غفلتی بر قدر ادراک
حضور آنهم بقدر عقل چالاک
صفی یا رب ز عصیان رو سیاهست
ز آدم یادگار اند گناه است
ز ضعف او راست لغزشها پیاپی
ببخش او را که بالاصل است لاشیئی
باصل او محض فقدان و عدم بود
وجود ارشد ز فصل ذوالکرم بود
کرم گر باز فرمائی عجب نیست
بمعدومی که در فعلش ادب نیست
ابا این جمله فقدان و قصورم
مدار از رحمت ذاتیه دو رم
مرا ذاتیست ضعف و ظلم و ذلت
تو را ذاتیست عفو وجود و رحمت
بخود من ظلم کردم تو کرم کن
نظر آنسان که کردی باز هم کن
همه عمرم بغفلت رفت و بر سهو
تو بخشاینده‌ئی العفو العفو
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۸۷ - الوتر
بود وترت اشارت باز بر ذات
بعنوان سقوط اعتبارات
احد را سوی شیئی نسبتی نیست
باو هم نسبت هر شیئ منفی است
در این حضرت ز شیئی اعتباری
نباشد برخلاف شفع آری
چو باشد شفع را اندر تمکن
ز اسمائی و اعیانی تعین
از این معنی بوجه استعارت
بشفع و وتر فرماید اشارت
عبارت شفع از اعیان و اسماست
اشارت وتر بر ذات مسماست
ز شفعش نور وصفی آشکار است
ز و ترس سر ذاتی برقرار است
ز شفع احببت ان اعرف بجا گفت
ز وتر از کنت کنزش رازها گفت
خوداین از فهم اهل حسن نهانست
کسی فهمد نکو کاسرار دانست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۹۰ - وجها الاطلاق والتقیید
شنو باز از دو وجه قید و اطلاق
که لایح گشت صوفی را باشراق
در آن وجهش که اطلاقست در ذات
بود کلی سقوط اعتبارات
دگر وجهش که تقیید است اثبات
شود در وی جمیع اعتبارات
چو ذات حقتعالی خود وجود است
هم از حیث وجودش صرف جود است
از این حیثش توان دانست مطلق
نه بر قیدی مقید هستی حق
حقیقت اوست مع با کل ممکن
بدون آنکه شد با او مقارن
چو جز بحث وجوالاعدم نیست
عدم را آن حضرت قدم نیست
مقارن کسی بچیزی شد بمعلوم
کز و موجود و بی‌او هست معدوم
بود هر غیر کل شیئی بالکل
ولیکن از تنزه نه از تزایل
چو عین شئی در اعیان عدم بود
هم اعیان کون معدوم الرقم بود
محقق گشت کو غیر از وجود است
جدا از حیز بود و نمود است
شوی گر فارق او هیچ شیئی نیست
رود چون شمس آثاری زفیئ نیست
باو پس کل موجود است موجود
ولی موجود بر خود ذات او بود
پس ار گردد مقید او باطلاق
که بی‌شرطی شود شرطش در اشراق
که نبود هیچ با او ممکناتش
احد باشد که بی‌غیر است ذاتش
هم الانست ذات او کماکان
نباشد هیچ با او فاش و پنهان
مقید ور شود بر قید تقیید
که با او باشد اشیاءئی ز تردید
پس او باشد یقین عین مقید
نه ناقص گردد از قیدی نه زاید
همان باشد که بد در عین اطلاق
بود در عین قید از قیدها طاق
چه آن شیئی که شد قیدش بمفهوم
با و موجود و بی او بود معدوم
تجلی کرد حق بر صورت شیئی
عیان از نور شد ماهیت فیی
اضافه سوی شیئی آمد وجودی
چو ساقط شد اضافه نیست بودی
چو اسقاط اضافت شد محقق
شود خود عین شیی معدوم مطلق
اضافت گر که ساقط در شهود است
بماند هر چه باقی آن وجود است
بتحقیق وجود آمد مناسب
که هست آن بالحقیقه عین واجب
بغیر آن حقیقت کو معین
وجودش زاید است این نیز بین
چو بر ماهیت و بر عین ممکن
بود اندر وجود از بهر ممکن
مثل باشد سیاهی سیاهی
هم انسانیت انسان کماهی
بود غیر وجود او بمعلوم
بدون هستی او شیئی معدوم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۹۱ - وجه‌الحق
زوجه‌الحق اگر پرسی که آن چیست
قوم شیئی جز بر وجه حق نیست
باو شاهد بود شیئیت شیئی
چنان کز شمس شاهد رؤیت فیئ
«تولوا اینما» بی‌اشتباهست
که هر سوروکنی وجه اله است
چو عین حق مقیم کل اشیاءست
بهر وجهی که بینی او هویداست
هر آنکو وجه قیومیتش دید
در اشیاء هم بوجهش یافت توحید
بهر سور کند وجه الله آنسوست
مگر آنسو که روی و سو همه اوست
در این معنی مجال لفظ تنگ است
شنا در بحر دستور نهنگ است
بصیرت هر که در قلبش تمام است
نکوداند که وجه حق کدام است
در اشیاءگر بینی وجه حق را
بشوئی از سواد و خط ورق را
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۹۲ - وجهه جمیع العابدین
جمیع عابدین را چیست وجهت
همان باب الوهیت بنسبت
بهر نطقش بخوانی اوست سامع
بهر وصفتش بداین اوست جامع
روی بر هر طریقی اوست مقصود
کنی هر گونه طاعت اوست معبود
جز او مقصودی از دیر و حرم نیست
جز او معبود در بیت‌الصنم نیست
بذکر اوست جاری هر زبانی
بنام اوست گویا هر بیانی
یهود و گبر و ترسا و مسلمان
ثنای حضرتش گویند از جان
بهر نطق و زبانند این خلایق
بتوحید الهی جمله ناطق
نه آدم خاصه کاشیاء در نمایش
کند هر شیئی از و نوعی ستایش
به تسبیحش بپا ارض و سموات
به تهلیلش جمادات و نباتات
فلک را پشت طاعت بر درش خم
زمین را روی خدمت بر رهش هم
بجند برگها از جنبش باد
بود یعنی که از باد آفرین باد
تو هر جنبنده را بین کو خداگوست
یقین داند که جنباننده با اوست
شجر بینی که چون می‌جنبد از ریح
مشو غافل که در ذکر است و تسبیح
بدن بینی بجنبش باشد از روح
بود در بحر کشتی شاهد از نوح
بتن هم روح را نبود قراری
ز خود یعنی ندارد اختیاری
اسیر قبضه ذوالاقتداریست
که پیوندش بتن جز ز امر او نیست
نفس هر دم که دارد رفت و آمد
تو را بر قلب ترویحی است زاید
اگر غافل نباشی ز انتظامش
نفس بی‌لفظ باشد نقش نامش
نه محتاج است بر لفظ و بیانی
که گردد مختلف در هر زبانی
نه محتاج است هم بر انتقالی
که مانده چون زبان باز از مقالی
اگر تو غافلی اعضا بکارند
همه در حمد و نعت کردگارند
بظاهر گر که اعضا ناسپاسند
بباطن حق گزار و حق شناسند
تو را گر شرک باشد پیشه و خو
نفس دارد بتوحیدش هیاهو
زبان بر شرک باری گر که جنبید
بود خود جنبش او عین توحید
بدینسان دان همه اعضای خود را
بذکرند و ثنا مولای خود را
موافق با حق با تو منافق
مگر گردی تو هم با حق موافق
اگر هم با تو یکچندی براهند
مشو ایمن که جاسوسان شاهند
بحضرت چون تو خفتی بار جویند
همه اعمالت آنجا باز گویند
از آنفرمود در محشر شهادت
دهندت دست و پا بر فعل و عادت
خود این محض مثال اندر مقال است
وگر نه شاهد او بر کل حال است
غرض روئی نباشد جز بسویش
دلی هم بی‌نشان از جستجویش
کلامت گر تو را باشد وقوفی
بود ناجار مأخوذ از حروفی
هر آن حرفت اشارت سوی نامیست
که از نام آفرینت در مقامی است
شود هر حرف معلوم از تنفس
نفس هم کاشف از هو در تفرس
اشارت هو باجماع ثقات است
بذاتی کو مذوت بر ذوات است
بود پس مندرج در هو حروفات
که هریک کاشف از اسمی است بالذات
بمانند الف کو در اشارت
بود از اول الاشیاء عبارت
بدینسان هم چنین تا یا مسلم
حروفاتند هر یک اسم اعظم
چو شد ناطق پس انسان سخن گو
خدا را خوانده بر هر وصف و نام او
در اینصورت عجب گر مرد عاقل
بود در نطق خود از حرف غافل
کلام خود کند در موردی صرف
که باشد خارج از تعظیم آنحرف
ازین عارف بود همواره خاموش
به بندد هم ز حرف غافلان گوش
که داند حرفراشأنی عظیم است
بنا موقع شد ار صرف آن ظلیم است
هر آنکو هر زه لاف و یاوه‌گو گشت
ز حق «بلهم اضل» تعریف او گشت
چو حیوان بی‌زبان و بی‌خلافست
بذکر حق و دور از انحراف است
بود ذکرش بتکرار نفس هو
تو انسانی و غافل زین تکاپو
نما پس صرف در موقع سخن را
به بند از حرف بی‌معنی دهن را
که گفتار تو خیزد از حروفی
که اسم اعظمند ار باوقوفی
پس ار هر کس بهر لفظ و بیانی
سخن گوید ازو دارد نشانی
بهر وصفی و نامی خوانده او را
چه حاضر یا چه غافل گفته هورا
اگر حاضر بود تعظیم نام است
و گر دایم شود ذکرش مقام است
بدینسانست حال اهل انفاس
ز انسان و ز حیوان کوست حساس
نبات آنهم بهنگام تحرک
بذکر و ورد حق جوید تبرک
همان جنبیدنش ذکر است و تسبیح
بجنبش باشدش امداد از ریح
همین معنی که در بودش نمو است
دلیل حمد و نعمت بی‌غلو است
بود هر لحظه تجدید حیاتش
نشان ذکری از سلطان ذاتش
بهر برگی ز اشجار ار بری پی
رقم کرد او «انا الا علی انا الحی»
که ز اشیاء غیر من پاینده نیست
همه میرند و جز من زنده نیست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۹۶ - وراء‌اللبس
وراءاللبس عین حق تعالی است
که در جمع الاحد در عین اخفاست
چو او در حضرت ثانی ز اخفا
ملبس شد بمعنیهای اسما
دگر هم بر حقیقتهای اعیان
بصورتهای اعیانی پس از آن
دگر هم بر صورهای مثالی
بحسیات دیگر بالتوالی
وراء‌اللبس گر داری تفطن
اشارت دان بذات لاتعین
بری ز اندیشه و هم و قیاس است
مثال است اینکه عاری از لباس است
مثال است اینکه اسماء و حقایق
لباس اوست بیقید و علایق
لباس آثار وحدانیت اوست
عیان از حسن او انیت اوست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۰۱ - وصل‌الوصل
ز وصل‌الوصل گویم با تو حالی
شنو از جان گر اهل اتصالی
تو را آنعود از بعد ذهاب است
نزولت را عروج مستطاب است
چه نازل شد ز ما هر یک بمشهود
ز اعلی رتبه کان جمع‌الاحد بود
بسوی عالم پست عناصر
بفرق از وصل کلی گشت در خور
هر آن کو در حضیضش شد اقامت
ز وصل کل جدا ماند از لئامت
هر آن کرد از علو طبع و طینت
سوی قرب و مقام جمع رجعت
از او اوصاف سجین گشت زایل
شدش وصل حقیقی باز حاصل
چنان کاندر ازل این صول بودش
باصلی شد که هم در اصل بودش
صفی را باز هم تحقیق خاصیست
بر آن کو را بتوحید اختصاصی است
ز وصل‌الوصل مقصود آن شهودیست
کهم بعد از بقا او را صعودیست
باین معنی که چون گردید و اصل
ببحر جمع و وصلش گشت حاصل
از آن پس بازگردد جانب فرق
بود روحی ولی در قالب فرق
بفرقش با وجود قید کثرت
بود وصلی که بود او را بوحدت
نباشد فرق مانع جمع او را
نسازد تیره شیئی شمع او را
بر آنعارف که از اصل است واقف
خود این باشد ز وصل الوصل کاشف
از آنعارف بهر جا جای خود دید
خلایق را همه اعضای خود دید
که ز اشیاء بیند او بی‌انفصالی
خود آنکور است با وی اتصالی
بمعنی متصل با ممکنات است
چه هر ممکن بهستی ظل ذات است
بهر آنی بود او را صعودی
بعین هر صعودی هم شهودی
شهودش در سراپای وجود است
زهی آنرا که این وصل و شهود است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۰۳ - الوفاء بحفظ عهد التصرف
وفا بر حفظ آن عهد تصرف
چه باشد در مقامات تصوف
که بر عجز و عبودیت اعادت
بود او را بگاه خرق عادت
شود ز او هر چه ظاهر در علامات
تصرفها و اعجاز و کرامات
فزاید هر زمان بر انکسارش
بعجز و بندگی و اضطرارش
تجاوز ورز حد خود نماید
خود او اصلا کرامت را نشاید
چه حد عبد عجز و انکسار است
برون رفت ارز حد مطرو دو خوار است
همه افعال مطرود است مطرود
بود نقص و کمالش جمله نابود
ز هم دورست فقر و خود نمائی
عبودیت کجا و کبریائی
ز فقر باطل این باشد علامت
که دارد خودنمائی در کرامت
از آن غافل که چشمش و خدا بست
خیال فاسدش بر ادعا بست
که تا دانند اهل فهم و هوشش
در این ره خود نما و دین فروشش
اناالحق گفت فرعون و ریا بود
و گر منصور می‌گفت از فنا بود
اناالحق گفتن از عمدت بود دام
خود این دعوی در انسان دارد اقسام
سخن گر بشمرم بسیار گردد
ولی تا خفته‌ئی بیدار گردد
نشانی وانمایم بهر عاقل
همین کافیست اندر حق و باطل
هر آن نفیی که از خود باشد اثبات
اناالحق گفتن از ژاژ است و طامات
فلانی پا بود یعنی سرم من
ازو پیدا و پنهان بهترم من
کلام بهترم ماند از عزازیل
صفی از خاک و من زاتش بتکمیل
انا گفت او که دانند اهل افلاک
خود او را چیست قدر و وزن و ادراک
کسی کاندر وجود او مستقل نیست
عجب دان کز نمود خود خجل نیست
بنزد آنکه او را داده هستی
أنا گوید ز کبر و خودپرستی
خود اعجاز انبیارانه از أنا بود
بد او فانی وز او ناطق خدا بود
دعاوی کز نمود و خودنمائی است
بشیطان روئی اظهار خدائیست
کراماتی کز او اندر نمود است
ز بهر و زن و معیار وجود است
کزان گردد عیان اندیشه او
که بر شیداست دانی پیشه او
بعهد ما که حاجت بر کرامات
نباشد اندر اظهار مقامات
کند هر کس بر نطق و زبانی
هر آندعوی که آید در گمانی
گذشته است آنکه در دعوی و حالی
بود لازم کرامت یا کمالی
ز دعویها غرض فقر و فنا به
ز اعجاز و کرامتها صفا به
گریزان نی ز دیو و اژدها باش
بدو راز داعیان خودنما باش
که دعوی ضد فقر است و تصوف
خلاف حفظ آن عهد تصرف
وفا بر حفظ آن عهد انکسار است
یکی ز اوصاف صوفی افتقار است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۰۶ - الوقوف الصادق
وقوف صادقت آنست و لایق
که باشد با مراد حق مطابق
بحال فقر و اعمال تصوف
نباشد جز بوفق حق توقف
نشانی وانمایم زین مقامت
بود تا در وقوفش اهتمامت
بود ایثار در جایش مناسب
ولی ترکش بجائی هست واجب
غرض هر نیتی لله باشد
مراد حق باو همراه باشد
مراد حق عموما ترک کام است
خصوصا لیک حفظ هر مقام است
باین معنی که بر وضع مناسب
بود بر جای خود حفظ مراتب
وقوف صادقت حفظ حدود است
مراعات مقامات وجود است
بد این سر رشته از بهر احباب
تو باقی را بذوق خویش دریاب
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۰۷ - الولی
مهیا بهر تحقیق ولی باش
ز معنای تولی ممتلی باش
کسی باشد که کارش با خدا شد
بهر خیری الهش رهنما شد
مهمش را بخود سازد کفایت
بمحض فضل و احسان و عنایت
بود خود حافظش از هر خطائی
کز او صادر نگردد ناروائی
بلغزد ناگه ار پای ثباتش
نگه دارد بعون از سیئاتش
رساند تا بجائی در وصولش
که مردانرا رسانید از قبولش
خود او فرموده گر فهمی بیان را
که دارم دوست بیشک صالحانرا
صلاحیت بغیر از موهبت نیست
نگویم موهبت را هم جهت نیست
جهت راز آنکه فرموده صلاح است
در این پس زاید امید فلاح است
بکف گنج ار چه کس را نارد افتاد
ولی زآنجا طلب کو خود نشانداد
چو هر کس هم بدست آورد گنجی
بد از جای نشانی بی‌زرنجی
بسی هم تا بقعر آنرا بریدند
بغیر از رنج و تشویشی ندیدند
مگر کز چشم بندیهای رب بود
که آنرا گنج و اینرا رنج و تب بود
نگه دارد یکی را از رذایل
یکی افتد زره با صد فضائل
نداند غیر ذات بی‌روالش
کسی اسرار خلقت یار جالش
خود او داند که علام‌الغیوب است
بحکمت صانع هر زشت و خوبست
بسا باشد که آنرا هم که گنجش
نداد از بعد صد تشویش و رنجش
همان منعش که از وی ماند مهجور
ز حکمتها که در غیب است و مستور
یکی گنجیست مالامال گوهر
دهد وقتی که بهر اوست بهتر
همان کوشش بجز توفیق حق نیست
دلیل است اینکه او باطل ورق نیست
توالی الصالحینت جای گنج است
بکوب اینخانه را تا تاب رنج است
بزغم ما محلا است اینکه محروم
کسی گردد ز جای گنج معلوم
اگر ناید بدست از ضعف حال است
در آن آلات و اسباب اختلالست
و گر نه وعده حق راست باشد
ز بهر هر که او را خواست باشد
نبیند مر مقام جستجو را
بجز یوسف رخی برهان او را
که از برهان رب بیند اثرها
مگر برهاند او را از خطرها
ببندندش باغلال و بزنجیر
کز او صادر نگردد ذنب و تقصیر
بود اغلال و زنجیرش تولی
ولای عبد یعنی حفظ مولی
بود فرض محبت هم واحد
بقلبی گر شود از غیب وارد
چو هم واحد آمد غیر محبوب
نماید در نظر مطرود و معیوب
نیاید هیچ در چشمش بدو نیک
نماید آفتابش قرص تاریک
بود برهان رب پس حب ساطع
که باشد میلها را جمله قاطع
هر آن میلی که ترک از خود محب کرد
بخود محبوب بازش منجذب کرد
از آن جذبش دگر عشقی فزون گشت
ز عشقش باز جذبی رهنمون گشت
بدینسان تا بکلی منجذب شد
یکی خود حب و محبوب و محب شد
چنین شخصی ولی الله باشد
در آنجا مقصد اینجا راه باشد
خود او هادی و خود مقصود و خود راه
بصورت بنده و در معنی الله
ولی هم در مراتب دارد اقسام
بود در هر مقام او را یکی نام
رجال و غوث و قطب، ابدال و اوتاد
نجیبان و نقیبان و هم افراد
که ذکر جمله بالطف و دقایق
بود مضبوط در بحرالحقایق
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۰۸ - الولایه
پس از ذکر ولی اندر ولایت
بیان آموزدم حق از عنایت
قیام عبدبالحق از ولا دان
ز نفس خویش گردد چون فنا آن
رساند از تولایش بتعیین
مگر حق بر کمال قرب و تمکین
سه قسم ایدون ولایت نزد داناست
خود آن صغری و هم کبری و علیاست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۱۰ - الولایه الکبری
عبارت آن بسیرت گر ثباتست
ز دور کل اسماء وصفاتست
دگر هم از شئون ذات واجب
شد این کبری ولایت بر مراقب
چو شد وارد بسلاک صعودی
خود آن اسرار توحید وجودی
دگر هم بالعیان سرمعیت
بدون مثل و تشبیه و دوئیت
ز فوق عرض بیند او بوجدان
الی تحت‌الثری نوری سیه‌سان
محیط آن نور و مستولی کماهی
بر اشیاء جمله از مه تا بماهی
ندارد رنگی ار باشد سیه‌فام
بمحض نسبت است این لیک نی تام
باین معنی که گر خوانندش اسود
سواد از بهر مفهوم است یا حد
بآن مصداق کالله در عما بود
عما را گر سیه گفتم بجا بود
عما را گر مثل خواهی سواد است
سواد از بهر تعیین مراد است
عما شرطش بتحقیق اربری پی
بود أن لایکون معه شیئی
عما باشد بمعنی آن سیه خم
که رنگ ماسوا گردد در او گم
غرض نور سیه آثار ذاتست
در او مخفی و مندک ممکنات است
به بیند پس مثال شمس نوری
شود طالع ز مطلع در ظهوری
خود آن ماحی آن نور سیاه است
که پنداری همان ذات اله است
نماند باقی او را هم اثر باز
کند عود آنزمان اشیاء دگر باز
وجود ممکنات آید بجا خود
که در نور سیاه آن مضمحل بد
بمانند وجودات کواکب
شعاع شمس را اندر جوانب
بصر را چون بحدی نیست حدت
که اندر سیر قلبی گاه رؤیت
دهد با شمس تمییز کواکب
بمعنی فرق ممکن را از واجب
چنان داند که هست این هر دو یک نور
ز توحیدی که او را گشت منظور
در اینحالش رسد از حق عنایت
که خود در سیر این کبری ولایت
که باشد این ولایت از نبیین
مقام صحو کلی هم بتعیین
وجود ممکنات از دون و والا
ببیند مستقر و ثابت آنجا
ولیکن بالتبع یعنی که ظلی است
بدون نور ظل بر جای خود نیست
بر اعدام است واقع کون اضلال
چون نور آمد شد او موجود فی‌الحال
نباشد هستی اشیاء کماهی
جز آثاری ز هستی الهی
بدینسان باز هم اوصاف اشیاء
صافت حق بود نه عین یکتا
خود این گویند توحید شهودیست
عیان جز در لطیفه نفس هم نیست
بتوحید شهودی سالک راه
ز سر اقربیت گردد آگاه
میان اقربیت با معیت
تمیز اینجاست گرداری به نیت
نهایت در معیت اتحاد است
ز کتمان دوئیت آن مراد است
معیت گر تو را در نیت آمد
یقین کتمان اثنینیت آمد
وجود ممکن از حق مستفاد است
حقیقت بر عدم او را نهاد است
نه سوی او توان کردی اشارت
که این باشد ز معدوم استعارت
از این تحقیق وجه اقربیت
بود مقصود در کشف حقیقت
وجود اصل نسبت بروجودی
که آن ظل است و از اصلش نمودی
بود البته بر ظل اقرب از وی
که ظل بی او بود نابود و لاشیئ
کنی چون بر وجود ظل نظر باز
به بینی ز اصلش اوصاف و اثر باز
شود بر اقربیت اعترأفت
نماید اصل اقرب بیخلافت
ازین افزون ز بهر لفظ جانیست
خرد هم بلکه آنجا آشنانیست
عمل اینجا ورای طور عقل است
برون از قیل و قال علم و نقل است
بجز کشف اندر آنجا نیست راهی
براهین ظلمت است و کشف ماهی
ز نو تحقیقی از کبری ولایت
شنو گر باشد از غیبت عنایت
بود آن دایره دور از مغایر
متضمن بقوس و سه دوایر
ز نصف دایره اولی بمعنی
بود از آنولایت کوست کبری
از آن سه نصف یعنی در روایت
بود از بهر آن کبری ولایت
در او شد کشف سراقربیت
بتوحید شهودی یافت نسبت
دگر هم نصف سافل بهر اسماست
هم اوصافی که زاید نزد داناست
دگر هم مشتمل شد نصف عالی
شئون ذات را عندالموالی
سوی آن دایره کو را لطائف
بود مر پنجگانه در مواقف
محل و مورد فیض فراوان
لطیفه نفس در این دایره دان
بشرکت بالطائف کان بمشهور
بوصف پنجگانه گشت مذکور
شد اندر دایره صغری بیانش
ز قلب و روح و سر آمد نشانش
چو واقع شد عروج از اقربیت
بسوی دایره اصل از مزیت
و زان بر اصل اصلش ارتقا یافت
و زان بر اصل ثالث اجتبا یافت
فنا اینجا حقیقت بر کمال است
که با محبوب اصلی اتصال است
فنای قبل آثار فنا بد
در اینجا معنی آن جلوه‌گر شد
در اول حب بنده بر احد شد
در اینجا حب حق بر ذات خود شد
در اول عبد در حب حق نسق گشت
در اینجا حب عبدی حب حق گشت
دگر بشنو بوجه استقامت
ز قطع دایره کبری علامت
که دانی دوره سیرت تمام است
و یا باقی ز وی اندر مقام است
نمانده چیزی ار باقی ز طمست
نماید دایره چون قرص شمست
بسیر دایره گردی چو باریک
نباشد جائی از وی هیچ تاریک
و گر ناقص بود سیر از وقوف
نماید آفتابی با کسوفت
بآن قدری که سیرت ناتمام است
همان از دایره تاریک فام است
چو در وقت کسوف از قرص خورشید
نماید تیره و بی‌نور در دید
هم آثارش بظاهر شرح صدر است
زرب نورت هلالی یا که بدر است
بهر اندازه شرح صدر باشد
در اسلام حقیقی قدر باشد
نشان شرح صدرت گر برانی
بود ترک تعرض بیگمانی
وسیع‌القلب دور از انقباض است
بر احکام قضا بی‌اعتراض است
ولیکن این مقام است و کمال است
نه محض فرض و وهم و احتمال است
که کس خود را تواند بر رضا داشت
بعنف و جبر راضی بر قضا داشت
محال است این مگر کز اهتمامت
بود سیری و آن گردد مقامت
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۱۱ - الولایه العلیا
کنم بر عارفی چالاک و بینا
بیان آن ولایت کوست علیا
تو را گفتم گرت یاد آن مقال است
مبادی تعینها ظلال است
ظلالی کان مگر ز اوصاف و اسماست
مبادی تعینهای اشیاءست
بتعیین سیر این حال از هدایت
مسما گشت بر صغری ولایت
مبادی تعیین انبیا را
خود اسماء و صفاتست اعتلا را
مسما سیر این حال از عنایت
بتحقیق است بر کبری ولایت
ملایک را مبادی تعین
بود علیا ولایت در تفطن
دگر سیر عناصر جز ترابی
سه باقی ناری و بادی و آبی
باین سه عنصرش عارف کماهی
نماید درک جذبات الهی
شود واقع پس از جذبش عروجی
بهر آنش هم از مادون خروجی
لطیفه لونی او را هم بر احوال
شود وارد ز جذبش بهر اکمال
فناها پس شود او را میسر
پیاپی لیک هر دم نوع دیگر
بذات آن مسمائین که باطن
بود اسم وی از اسماء کامن
ز بعد از هر فنائی هم بقائی
شود او را میسر ز ارتقائی
بود در دایره علیا معاین
همه سیر وی اندر اسم باطن
نگر تا با ملایک زین تحاسب
کند پیدا باوصافی تناسب
ولایت کوست کبری در مظاهر
بود سیرش همه در اسم ظاهر
در آن علیا ولایت سیر سالک
بود در اسم باطن چون ملایک
ز سیر اسم ظهر وارداتت
بود یعنی تجلی از صفاتت
بدون آنکه ملحوظ آیدت ذات
صفاتت شد ز اسم ظاهر اثبات
ز سیر اسم باطن بر مشاهد
تجلی صفاتست ار چه وارد
ولی او را بود هو ذات ملحوظ
شد از جلوه صافت و ذات محفوظ
بود دراین ولایت بر مشاهد
عناصر فیض باطن را موارد
سه عنصر یعنی الاعنصر خاک
بسایط را نما زین هر سه ادراک
بارواح آنچه نسبت را کند بیش
بود تحصیل آن واجب بدرویش
در اینمعنی صفی داد سخن داد
که نازد کس بتحقیق این چنین یاد
تو هم ده داد ذوق و فهم خود را
بگیر از خوان صفوت سهم خود را
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۱۳ - الهو
بود هو اعتبار از ذات حضرت
ز حیث اختفا و فقد غیبت
از آن وضع نفس مانند هوشد
که روح اندر تن از پیوند هوشد
تو را هستی دلیل تام ذات است
نفس هم دمبدم پیغام ذاتست
ز نام خود فرستد بر تو پیغام
که یادآور ز جود صاحب اکرام
تصور کن تو کی ذی روح بودی
کجا بودت نمودی یا که بودی
تو را حق در وجود آورد و شئی کرد
بهار این گلشنت را بعد دی کرد
غنای حق و فقر خود بیاد آر
ز نام هو که دارد در تو تکرار
ودیعه هستی است این داری ار هوش
کجا آدم کند ایندم فراموش
غرض هو رتبه غیب‌الغیوبست
نفس نقش وی از بهر وجوبست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۱۵ - همه‌الافاقه و همه‌الانفه و همهه الغالیه
ز همتها یکی باشد افاقت
که اول همت است اندر لیاقت
بود آن باعث ارجوئی نشانی
بکسب باقی و هم ترک فانی
تو ثانی همت آنرا آنفه دان
درجه ثانی از همت بود آن
کراهت باشد آنرا زاجر اعمال
توقع نبودش پاداش افعال
نخواهد در عمل از حق جزائی
ندارد در نظر خوف و رجائی
سیم همت بود اندر توالی
خود آن زارباب همتهای عالی
که ایشانرا تعلق جز بحق نیست
نظر هیچ از رهی بر ما خلق نیست
نه هرگز ملتفت بر ممکناتند
نه واقف هم در اسماء و صفاتند
نه از مستقبل آگه نی زماضی
نه از حال و مقامی شاد و راضی
همه مقصودشان تعظیم ذاتست
فراغت همشانرا از جهاتست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۲۰ - الیدان
یدان دو اسم را دان بالتقابل
بود فعل و قبولت گر تعقل
یکی اندر مقام فاعلیت
دگر باشد بوصف قابلیت
یکی باشد از آن دو اسم فاعل
دگر اندر مقابل باز قابل
یک اندر وجوب آمد بمیزان
دگر هم در مقابل حیث امکان
بامکان و وجوب اندر تقابل
شد اسماء حضرت او مجمع کل
بشیطان شد ز حق توبیخ هم ذم
که در سجده چه منعت داشت ز آدم
چو دیدی کامتحان خلق و خورا
بدست خود نمودم خلق او را
چو دانستی که جز حق نیست فاعل
هم آدم از قبول ماست قابل
غرض اسمیست اندر فاعلیت
مقابل باز هم در قابلیت
هر آن اسمیست ثابت بهر فاعل
بود هم بهر قابل در مقابل
ممیت و محیی اندر فاعلیت
حیات و موت اندر قابلیت
بنافع منتفع را دان مقابل
متضرر باسم ضار قابل
جهان بر پا از این فعل و قبولست
که واضح بالتقابل بر عقولست
تقابل را توان هم عام کردن
بفاعل منتسب در نام کردن
مقابل هم چنانکه نافع و ضار
بود دیگر لطیف و باز قهار
بقابل در تقابل دان مرادف
انیس و هائب و راجی و خائف
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحه‌سرایی‌ها
شمارهٔ ۲۴ - خصال حسن
زهی زنور جمالت جهان جان روشن
جهان ز فیض وجود تو غیرت گلشن
تویی خزینهٔ سر الاه را خازن
تویی جواهر علم رسول را مخزن
به چشم عالمیان سرمه، خاک درگاهت
به فرق پادشهان، نعل مرکبت گرزن
جهان علم و کمالی و، کوه حلم و وقار
سپهر جاه و جلالی و، بحر فهم و فطن
حضیض درگهت از اوج نه سپهر، اعلا
فروغ طلعتت از نور آفتاب، اعلن
گر از جبین تو یک قطره خوی چکد بر خاک
دمد زخاک، گل و ضمیران و نسترون
امین وحی خدا روز و شب، چو دربانان
برآستانهٔ درگاه تو کند مسکن
سزاست اطلس چرخش به جای شادروان
به هر کجا که شود خیمهٔ تو سایه فکن
تو آن کسی که رسول خدا به حکم خدای
ز راه لطف شفقت نهاده نام حسن
تویی که کرده رسول ات به دوش خویش سوار
تویی که فاطمه ات پروریده در دامن
تویی خلیفه به جای نبی ز بعد علی
تویی ز بعد علی رهنمای اهل زمن
تو آن امام به حقی که دوستان تو را
شمیم لطف تو آرد، روان تازه به تن
تو آن امام غیوری که دشمنان تو را
شرار قهر تو سازد بسان ریماهن
ز بردباری و حلم تو ای گزیدهٔ ناس!
همی گزند ز انگشت عاقلان جهن
ز شامیان جفاکار، در حق پدرت
چه حرف ها که شنیدی به زیر چرخ کهن
تو ای امام به حق، گوشوار عرش مجید!
تو ای مروج شرع نبی به سر و علن!
هر آن کسی که شود منکر امامت تو
تنش به چوبهٔ دار فنا شود آون
بنی امیه نکرد است پاس حرمت تو
ز حرمت تو نشد کم، به قدر یک ارزن
تو همچو مرغ بهشتی و، عرش مسکن توست
دگر چه باک تو را از گروه زاغ و زغن
هماره جغد به ویرانه آشنا سازد
تو خود همایی و عرش خدا تو را مامن
اگر معاویه شد غاصب حق تو چه غم
طلاشناس شناسد لجین را ز لجن
کجاست قدر خزف با جواهر شهوار
کجاست قیمت فقرالیهود و، مشک ختن
چگونه مهدی آخر«عج» زمان شود دجال؟
چگونه جای سلیمان نشیند اهریمن؟
ز دوستان تو چون کس تو را نشد ناصر
به جای جنگ نمودی تو صلح با دشمن
اگر چه صلح نمودی ولی شدی ناچار
زبی همیتی کوفیان عهد شکن
در این مصالحه بی شک نهفته سری بود
که کس نداند جز ذات قادر ذوالمن
کسی که واقف از اسرار این مصالحه نیست
دهن به هرزه گشاید، کند به یاوه سخن
هزار حیف که ناپاک پور بوسفیان
شکست عهد و، ز پیمان خود گسست رسن
دریغ و درد که آخر ز راه مکر و فریب
فغان آه که با صد هزار حیله و فن
به وقت فرصت آن بی حیا ز سم نقیع
تو را شهید نمود و، خلاص شد ز حزن
چگویم آه که بگرفت اوج تا به فلک
ز اهل بیت تو فریاد گریه و شیون
دمی که یک صد و هفتاد پاره های جگر
تو را ز حلق فرو ریخت در میان لگن
شها! به ماتم تو جای اشک، خون جگر
چکد ز دیدهٔ «ترکی» چنان عقیق یمن
همیشه تا که بود اصطلاح نحویون
حسن چو افضل تفضیل شد شود احسن
خدا قبیح کند روی دشمنان تو را
عطا کند به محبان تو خصال حسن