عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۴۶
ای آنکه محو خویش در آیینه گشته یی
ما هم نییم بیتو، بما هم نگاه کن
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۴۹
تا نگردد کشته تیغش پس از من دیگری
گرمی خونم گرفت آب از دم شمشیر او
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۵۱
برد از من تاب، تاب سنبل گیسوی او
طاقتم شد طاق، از طاق خم ابروی او!
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۵۲
بر نمیدارد شکن، دست از سر گیسوی او
بر نمیگیرد عرق، چشم از رخ نیکوی او
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۵۳
صفحه هر برگ این گلشن بود رویی به تو
جنبش هر نو نهال ایمای ابرویی به تو
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۵۴
منعم بیا جهان را قسمت کنیم باهم
خرجی زمال از ما، دخلش تمام از تو
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۵۶
تو زمن یک جان گرفتی، من ز تو چندین نگاه
هر کجا از خویشتن میگویی، از ما هم بگو!
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۶۵
در دیده غبارم ز چه ره یافته، دانی؟
نور نگاه میکندت خانه روشنی
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۶۷
هجوم خط مشکین نیست بر سیب زنخدانش
همانا کاروانی کرده منزل بر سر چاهی!
محمد کوسج : برزونامه (بخش کهن)
بخش ۳ - آغاز داستان برزو
چنین خواندم از نامه ی باستان
که بنوشته بودند از راستان
که چون گشت سهراب از شیر سیر
به مردی کمر بست گرد دلیر
ز هم زادگان سر به پروین کشید
چنو چشم مردم به مردی ندید
به ده سالگی ساز میدان گرفت
کمان و کمند دلیران گرفت
چو شد بر دو هفته ورا سال راست
ز چرخ برین سرش بگذشت خواست
به جز اسب هرگز نکرد آرزوی
چنین بود کام یل نیک خوی
فسیله به شنگان زمین داشتی
گله اندر آن جای بگذاشتی
یکی روز نزد فسیله رسید
حصاری بدان کوه و آن دشت دید
کشیده بر افراز کوهی بزرگ
کزو خیره گشتی دو چشم سترگ
یکی مرغزاری به گرد حصار
همیشه بدی سبز آن جویبار
خوشش آمد آنجای آمد فرود
همی داد نیکی دهش را درود
به چوپان بفرمود کاسبان بیار
یکایک گذر کن در این مرغزار
در این بود سهراب کز روی دشت
یکی ماه پیکر بدو برگذشت
به رخساره ماه و به بالا چو سرو
رخانش به سرخی به سان تذرو
یکی مقنع سرخ در پاکشان
چو طاوس رنگین بدو در نشان
ابر پشت بنهاده یک سبوی
خرامان همی رفت نزدیک جوی
چو سهراب او را بدیدش زدور
هم اندر زمان شد به دل ناصبور
به یک چشم کز دور او را بدید
دلش مهر و پیوند او برگزید
بجنبیدش آن گوهر پهلوان
بر آن سروبن دلبر مهربان
بفرمورد کآرید او را برم
بدان تا یکی روی او بنگرم
برفتند پس چاکران نزد اوی
ببردند او را بر مهرجوی
چو سهراب شیراوزن او را بدید
به دل مهر او در زمان برگزید
بدو گفت ای ماه نام تو چیست
که نامت کدام و نژادت زکیست
همانا که خواری تو بر چشم شوی
که بر دوش گیری ازین سان سبوی
ورا چون دهد دل که آیی برون
چو تابنده ماه و (چو) سیمین ستون
به دیان که گر تو بدی آن من
فدای تو بودی تن و جان من
چو آن خوب رخ این ازو بشنوید
به چشم و کرشمه بدو بنگرید
زنان را چنین است آیین و خوی
تو زایشان ره پارسایی مجوی
بدو مهربان شد به دل در زمان
بدو گفت کای نامور پهلوان
مرا نام: شهرو، پدر: شیرگیر
همه سال نخجیر گیرد به تیر
از آنگه که گشتم ز مادر جدا
به رنجم من از دیو ناپارسا
پدر پروریده ست و گردون مرا
چنین کرد تقدیر فرمانروا
کنون چند روزست تا رفته است
گذرگاه نخجیر بگرفته است
چو بشنید سهراب بر پای خاست
دلش با هوا گشت درکام راست
ز بیگانه خیمه بپرداختند
به بازی دو بازو برافراختند
سرانجام سهراب شد چیره دست
بدان ماه رخسار چون پیل مست
برون کرد شمشیر کام از نیام
که شهرو نیامی بد از سیم خام
چو زآماجگه تیر بیرون کشید
ز خون تیر آماج چون لاله دید
بدو گفت با مهر دیان بدی
ازیرا به سختی چون سندان بدی
زمانی در آن کار اندیشه کرد
حکیمی و مردانگی پیشه کرد
یکی لؤلؤ شاهوار ثمون
بدو داد کای سرو سیمین ستون
بگیر این گران مایه در یادگار
نگه کن که تا خود کی آید به کار
بر آنم که تو بارداری زمن
همانا که فرزند آری زمن
چو هنگام زادن فراز آیدت
بدین پاک مهره نیاز آیدت
اگر دختر آری به هنگام شوی
به مویش درون باف و زو نام جوی
وگر پور جویای یاران کند(؟)
بدان گه که آهنگ میدان کند
در آویز از تارک ترگ اوی
چو آید به میدان کین جنگ جوی
بدادش بسی گوهر نغز نیز
ز دیبا و زر هرگونه چیز
درین گفت وگو بود کآمد برش
سواران ترکان و هومان سرش
پیام شهنشاه افراسیاب
فرو خواند بر وی کردار آب
چو بشنید سرخاب شادی نمود
بر آن لشگر گشن فرمود زود
که بندید بار و بسازید کار
که من رفت خواهم سوی کارزار
بگفت این و برسان باد دمان
به اسب اندر آمد هم اندر زمان
بیامد سپه را به ایران کشید
چنان بود کارش که گوشت شنید
حمیدالدین بلخی : مقامات حمیدی
المقامة الثانیة و العشرون - فی المعزم
حکایت کرد مرا دوستی که حق مراضعت صغر داشت و نسبت مصاحبت عهد کبر، که وقتی از اوقات که سیمای عالم غض و طری بود و بساط هامون استبرق و عبقری و ردای دمنهای کحلی و عبهری و وطای چمنهای خیری و معصفری.
از بگر گل بسیط زمین را بساط بود
در طبع باد صبح چو باده نشاط بود
در کوزه می چو دلبری اندر نقاب بود
در غنچه گل چو کودکی اندر قماط بود
در وقتی که عالم چنین رنگ و بوئی داشت و قدم همت عزم جستجوئی اتفاق را مجتاز وار طاری به آمل و ساری گذر کردم، نه بر وجه سکون و اقامت و نه بر عزم اطالت و ادامت.
گفتم تا آب آن خاک چشیده آید واین طرف بزرگوار بطرف اعتبار و اختیار دیده شود کاری عظیم و دولتی جسیم باشد، چون روزی چند مقام افتاد ناگاه حلق در حلقه دام افتاد.
هر که با عاشقی ندیم شود
گرچه طاری بود مقیم شود
ای بساط صاحب ردای سپید
که درین غم سیه گلیم شود
حتی م اقطع لیلتی بخیالکم
و امد کفی معلنا لسئوالکم
و دنوت ارض مذلتی لدنوکم
و هجرت دار اقامتی لوصالکم
سبب این بود که روزی در بازار طرائف فروشان از طوائف بطوائف می گشتم و معلمات ظرائف میگشادم و مینوشتم، ناگاه شعاع نظر بروئی افتاد که از ماه باجمال تر و از آفتاب با کمال تر و از مشتری با عتدال تر بود چون فصل بهار با هزار رنگ و نگار و چون بتخانه چین با هزار زیب و آئین
لبی پرخمر و چشمی پرخمار و قدی بیتاب و زلفی پرتاب، غره ای چون سیم خام و طره ای با هزار جیم و لام، عذاری چون بنفشه بر سوسن دمیده و عنکبوت عارضش مشک ختن بر برگ گل تنیده.
بنفشه گون شده پیرامون خد سمن پوشش
دل اندر خط حیرت مانده از خط بناگوشش
عیان بس لؤلؤ خوشاب اندر درج یاقوتش
نهان یک گوشه خورشیداندر طرف شب پوشش
دل اندر نازش شای و جان در سوزش غمها
از آن مژگان چون نیشش وز آن لبهای چون نوشش
بزلف و چشم آن دلبر پیشانی و بیخوابی
ز فعل باده دی وز خمار مستی دوشش
گفتم در آی که خانه عقل و رأی گرفتی و نانشسته جای گرفتی، پشت بمسند ناز نه؛ که صبر را پشت بشکست و خوش بنشین که عقل رخت بربست.
تو افزون شو که شخص از صابری کاست
تو خوش بنشین که عقل از خانه برخاست
هوای دل ز بهر خدمت تو
چو فراشان سرای سینه آراست
با خود گفتم که ای گل عشق، نه بوقت بوی دادی و ای صورت مهر، نه بوقت روی نهادی.
بی عشق همه عیش مکدر بودت
با چندین غم عشق چه در خور بودت
ندانستم که این جرعه را جامی درخم بود واین چینه را دامی در دم، خواستم که دیده را از نظر دوم بگردانم و لا تتبع النظرة الاولی برخوانم اما سلطان قوه نفسانی رابطه مطیه روحانی گسسته بود و شیطان شهوانی بر مسند ملک سلیمانی نشسته.
تلبیس ابلیس هوی، چون اشکال اقلیدسی مشکل مانده و پای دل تازانو در گل، دانستم که روزی چند در دور آسیا باید بود و گامی چند غمخوار آب و گیا.
با خود گفتم که با خصم معربد باید ساخت و غریم بی محابا را بباید نواخت، با این قهر و جبر بباید کوشید و شربت زهر صبر بباید نوشید.
زان پیش که نرد کینه بازد با تو
در ساز از آنکه او نسازد با تو
بحیله از کار مگریز که المحتال خائن و بتکلف از عشق مپرهیز که المقدر کائن چون ساعتی اندیشه کردم و خود را شیر بیشه، زهر این حدیث نوش کردم و بدو دست آن غم را در آغوش گرفتم
این غاشیه بر دوش نهادم و عاشق وار ندا در دادم که ما این کأس زهر نوشیدیم واین درع قهر و جامه صبر پوشیدیم.
پس از کوی توکل براه توسل باز آمدم و گفتم دراین طریق بی رفیق نتوان بود و درین غار بی یار نتوان غنود، دلیلی بایستی که مارا ازین ظلمات بآب حیات بردی و ملاحی شایستی که ما را ازین غرقاب بساحل نجات آوردی که این حادثه چون جذر اصم دری ندارد و این کار چون دایره پرگاری سری نه.
یکدم نبد که چرخ مرا زیر و بر نداشت
جز رنج من زمانه مرادی دگر نداشت
بی سر شدم چو دایره در پای عشق او
کاین کار همچو دایره پایان و سر نداشت
من در آتش عشق در تململ بودم و با خاطر در تأمل، که آفتاب جمال و ماه کمال از مشرق وصال بمغرب زوار فرو شد.
جان روی بتافت چون بره روی نهاد
میرفت و دل اندر قدمش می افتاد
گفتم اندر عشق تکاسل و تغافل نشاید و کاهل بد دل را جز بیحاصلی حاصل نیاید، عاشق را جان بر دست باید و مرید عشق را حلق اندر شست.
گامی چند بر باید داشت و میلی چند بباید گذاشت تا این اختر را برج کدامست و این گوهر را درج کدام، نباید که صیادی بدین آهو در نگرد و یا بازی بدین تیهو باز خورد که متاع طبله عطار در رسته بازار بی خریدار نماند.
پس در میان آن خوف و رجاء و در اثناء این شدت و رخا معشوق حاذق صادق بازنگریست، تا بداند که علت این رنگ و بوی و جستجوی چیست؟
چون امارات عشق مستولی دید و علم سلطان مهر متعالی، گفت ایها اللبیب امش رویدا و لا تأمن من النوائب کیدا باز گرد که این راه پر کلب عقور است و بازایست که این شهر پر خصم غیور.
در حادثه عشق ترا یاری نه
یک شهر نگهبان و نگهداری نه
ای آنکه در بیدای چنین غربتی و در غلوای چنین کربتی، همانا درین دام ایندم افتاده ای و در چنین راه کم قدم نهاده ای، اگر چون حرباء عاشق آفتابی نصیب خود بیابی و اگر دواعی رعنائی با محرکات سودائی جمع شده است قفای آن بخوری وکیفر آن ببری.
تا بر سر سودا و طریق هوسی
گر باد شوی بگرد ما در نرسی
چون فرمان والی عشق را انقیاد نمودم، ساعتی برقدم توقف ببودم سلطان رومی روز بر ولایت زنگی شب لشگر کشید و سپاه شام از بیم عمود صبح سپرسیمین در سر کشید و خسرو سیارگان از چشم نظارگان در حجاب شد و عروس خوب چهر مهر در کحلی نقاب.
بازگشتم و دست نیاز در دامن دراز شب یلدا زدم و تا روز در دارالضرب خرسندی عشوه نقد فردا زدم.
فبت و ابواب المصائب سابغة
اجرع کاسات الهوی غیر سائغة
و عیش اصبناه کعیش کثیر
و لیل قطعناه کلیلة نابغة
چون زنگی شب در تبسم آمد و باد سحر در تنسم و چهره عبوس شب بر روی عروس زود بخندید و صیقل صباح زنگ از آئینه شب بزدائید.
چون صبح آستین ز شب تیره درکشید
وز جیب او پیاله بلور برکشید
در شد بچتر ماه سنانهای آفتاب
وز چرخ جرم ماه سر اندر سپر کشید
پیش از صبح صادق برخاستم و پای افزار طلب خواستم، چون بمیقات وصل و موعد اصل رسیدم جز اثر و خیال ندیدم.
سئوال کردم که ای قوم آن مشتری که دی درین خانه و آن آفتاب که درین آشیانه بود امروز بکدام برج درخشید و نور سعادت بکدام طرف بخشید؟
گفتند شیخا ندانسته ای که ماه در یک برج نیاساید و آفتاب در یکجا نپاید، در این کوی چون تو دیوانه بسیارند و گرد آن شمع چون تو پروانه بیشمار.
عاشقان بنی اندر آن حضرت
عدد ریگ در بیانها
همه را در ره هوی دلها
همه را در کف وفا جانها
رنج گشته بجمله راحتها
درد گشته بجمله درمانها
در تمنای خاک آنحضرت
چاک گشته ادیم امیانها
از بریده سران درین موقف
خاک او غرق خون زقربانها
مضطرب گشته فرقهای عزیز
همچو گوی از کشاد چوگانها
خسته در دیده نیش ناوکها
رسته درسینه نوک پیکانها
من این کئوس تجرع می کردم و با دل بیقرار تضرع، این صور بلا می شنیدم و این شور عنا میدیدم که ناگاه در میان راه پیری دیدم مرقع پوش.
سخن فروش برخاست و ندا در داد بچپ و راست، علت قلبی که آنرا عشق می گویند کراست و آن عاشق مأیوس منحوس عبوس کجاست؟
تا تعویذ دوستی که از زمین کشمیر آورده ام بنام او از نیام بیرون کنم و بر وی و مقصود وی آزمون، اگر بر مقطع مراد آید، فحکمی فی الدنیا دین و اکثر بمثابت اصابت و اجابت نرسد، فحکمه اللعن فی الدارین و الامهال احد الیسارین.
ستاننده را در این علم چهل روز مهلت است تا نمایش بآزمایش برابر شود و گفتار باختیار همسر، با خود گفتم که اینکار دشوار بی زر میسر نخواهد شد و این موکل معربد بی جعل بدر نخواهد رفت.
در طلب از پای نباید نشست
بی سبب از دست نباید فتاد
جان و دل و دیده و تن هر چهار
در گرو عشق بباید نهاد
خواهی کاین بند گشاده شود
بند سر کیسه بباید گشاد
گفتم شیخا اگر این دلیل راه بنماید و این قفل بدین کلید بگشاید، تراست کیسه و نقدی که در وی است و دستارچه و عقدی که بر وی است.
پیر صاحب اندیشه مشعبد پیشه، قطعه ای کاغذ مزعفر از پارچه خرقه اخضر بیرون کشید و ببوسید و بر سر نهاد و بدست راست بمن داد و گفت: بسم الله الذی لیس علی حکمه مزید یفعل مایشاء و یحکم مایرید.
بگیر کلید گنجها و شفای رنجها و دفع مضرت غربتها و رفع معرت کربتها و انجلای سینه های زنگ گرفته و دوای کینه های رنگ گرفته بستدم و بمهر برگرفتم.
هنوز بیست گام ننوشته بودم و از سر آن محلت نگذشته که، مقصود خندان با حسنی هزار چندان، چون ماه از گرد راه و چون یوسف ازبن چاه میآمد؛
چون باد سخت میدوید و چون شاخ درخت مینوید، چون مرا بدید لعل بدخشان با در عمان بسفت و بی آزرم و شرم بگفت شیخا آن آتش دیرینه در زوایای سینه همچنان متمکن است و یک ساعت از پی لذت خلوتی و سلوتی ممکن؟ گفتم خه خه، علیک عین الله، بیا و در دیده بنشین، که در زمین جای تو نیست.
امروز چنانی که غلام تو توان بود
در بند خم حلقه دام تو توان بود
چون باد صبا عاشق زلف تو توان شد
چون خاک زمین بنده گام تو توان بود
بر آهن تفتیده و در آتش سوزان
صد سال بامید پیام تو توان بود
در کام تو آنست که چون دل ببری جان
از بهر رضای تو بکام تو توان بود
ده سال بامید سلامی و کلامی
چون معتکفان بردر و بام تو توان بود
چون ناز معشوق و نیاز عاشق در پرده ساز دراز شد، چون گل و سوسن دست در گردن یکدیگر آوردیم و چون خوید و لاله و نبید و پیاله چنگ در دامن یکدگر زدیم.
رقبا و نقبا را چون حلقه بر در و حساد رادست بر سر بماند، عزم حرکت باقامت وادامت بدل شد و اسباب نشاط بی عیب و خلل چنان افتاد که، شغلنی الدر عن البر و الهانی الطرب عن الطلب.
تا بعد ماهی ناگاهی بگوشه هنگامه پیر رسیدم او را هم بر آن صناعت و بضاعت دیدم، چون چشم بر من افکند بآواز بلند گفت رحم الله امراء یرعی حقوق الاخاء و یذکر الاخوان فی الشدة والرخا ویجازی الاحسان بالاحسان فان حسن العهد من الایمان خدای تعالی بیامرزد کسی را که چون باصایل وصل برسد وسائل اصل را فراموش نکند و شربت مصفا بی اخوان صفانوش ننماید.
در اثنای این عبارت، از دیده دزدیده بمن اشارت کرد، چون دانستم که این سخن بامن می گوید و این نوال از من میجوید کیسه از نقد بپرداختم و آنچه بود بوی انداختم.
گفتار او را تحسین تصویب کردم و خلق را بر استماع سخن وی تحریص و ترغیب، چون هنگامه عامه بگذاشت عصا و انبان برداشت ساعتی بر پای رأی میزدم و در عالم معامله دست و پای، چون از هم بازگشتیم من در دریا نشستم، او در بیدا و من بچین رفتم او بصنعا.
معلوم من نشد که جهانش کجا فکند؟
شادانش کرد گردش ایام یا نژند؟
گیتیش در کدام زمین برگشاد کام؟
گردونش در کدام زمین بر نهاد بند؟
حمیدالدین بلخی : سفرنامهٔ منظوم
آغاز کتاب
بادِ مرو است یا نسیم سمن
اینکه وقت سحر رسید به من
نافه های نسیم او از دور
کرده مغزم پُر از بخار و بخور
گرچه دردِ سرِ سواری داشت
دامنِ پر گلی بهاری داشت
نامه در پرّ و بیضه در چنگُل
جیب پر مشک و آستین پر گُل
مرحبا ای نسیم عنبر بال
حزم تو خوشتر از جنوب و شمال
کی رسیدی ز مرو کی رفتی
بر گلی یاسمین دمی رفتی
از پی رغبت خریداران
در تو معلوم طبل عطّاران
با چنین ثروت و چنین هستی
مگر از عقد زلف او جستی
بده ای باد خوش مزاج جوان
خبر رحبه و سر ماجان
زین دو موضع به ما تنسّم کن
چون از این درگذشت پی گم کن
ای خجسته بریدِ بادِ صبا
چه نشان داری از زمین سبا
نکهت باده ی رزی داری
بوی یارانِ مروزی داری
از فلان کوی و از فلان دلبر
هیچ آورده ای نشان و خبر
خبری ده از آن که من دانم
که همی نام گفته نتوانم
بر درِ او گذشته به درست
اثرِ خاکِ کوی او بر تو است
به تو زین روی طبع خرسند است
که مرا با تو طرزِ پیوند است
در میان هرچه هست جز تو نه
حاصل هر دو دست جز تو نه
حاصلُ الامر حلّ و عقد تویی
نسیه هر دو دست و نقد تویی
در دلم گرم و بر لبم سردی
گه همه عطر و گه همه گردی
از سرِ کوی او چو برخیزی
آتش عشق بر سرم ریزی
چون بر آن روی و موی همرازی
با تو در سازم ار چه غمّازی
اندر آی آخر از در و روزن
پر کن از مشک خانه و برزن
به محبّی خبر ز محبوب آر
بوی پیراهنی به یعقوب آر
نی که از بیم خوی خودکامش
باد را راه نیست بر بامش
نگذارد رقیب توسن او
که ببوسد نسیم دامن او
کی رها می کنند خصمانش
که وزد باد بر گریبانش
باد را زآنکه پیک پندارند
روزِ بارش به کوی نگذارند
آخر ای عشق تازه و تویی
گفته زآن نگار برگویی
ای نگاری که زیر چرخ کبود
نبود مثلت و نخواهد بود
پُرشد از محنت توام رگ و پی
حبّذا ای غم مبارک پی
عشقِ مُلک تو آسمان طلبد
درگذر از کسی که نان طلبد
عاشق ار چیت خواهی و در خور
پس غلام تو ماه زیبد خور
زینت و زیب و فتنه ی مروی
چرخ را ماه و باغ را سروی
بوسه بر خاک داد(ه) سرو از تو
خوشتر از جنّت است مرو از تو
ماه نو مر تو را سوار سزد
عقد و پروینت گوشوار سزد
مهر تو در نیاید از درِ ما
بارگیرِ تو کی شود خر ما
از تو بر خاک اگر فتد سایه
نور او ماه را دهد مایه
هم نباشد به حُسن در خورِ تو
گر شود آفتاب زیور تو
بار حُسن تو آسمان نکشد
چرخ بارِ تو یک زمان نکشد
ای فلک مرکب عماری تو
اشک ما کی کشد سماری تو
ای به دولت چو جانِ شیرین تو
خسرو صد هزار شیرین تو
نام خوبیت اگر به کرخ رسد
ناله ی من ز تو به چرخ رسد
گرچه گردِ جهان بسی گشتم
به قبول تو من کسی گشتم
این شرف مر مرا تمام بود
که مرا بنده ی تو نام بود
جز به نام تو نیست زندگیَم
حلقه در گوش کن به بندگیَم
بر فزون است هر زمان هوسم
که رسم در پی تو یا نرسم
عشق تو گرچه آتش و آب است
عزّ اسلاف و، فخرِ اعقاب است
روزها بر امید بنشینم
تا خیالِ تو را شبی بینم
ای همه حُسن ها مسخّر تو
کی دود اسب بنده با خر تو
ما که از خیل رند و اوباشیم
از چه رو اهل عشق او باشیم
ما که شنگولیان و رندانیم
زحمت راه و حشوِ زندانیم
خارِ بستان و وردِ بتکده ایم
در تکاپوی کار بیهوده ایم
در رهِ تو که پُر ز بوالعجبی است
راه و دعویی عشق بی ادبی است
ای گل و سرو و، بوستان از تو
دشمنانند دوستان از تو
نار و، خارند در دل و دیده
از من و از تو هیچ نادیده
گر بفرمایی و روا داری
در غمت عزِّ من بود خواری
بنشینم چو تابه بر آتش
ساکن و ثابت و، مسلّم و خوش
من که چوگان تو گشاده زنم
بوسه بر تیغ آب داده زنم
گر ز آتش مرا بود بستر
بنشینم بر او چو خاکستر
غم چو می راحتِ روان باشد
چون رضای تو در میان باشد
روزگار ار کُشد به تیغ مرا
نیست جان از غمت دریغ مرا
با منت گر بدین سبب کینه است
تیرهای تو را هدف سینه است
من ز پیکانِ تیر تیمارت
آه نکنم ز بیم آزارت
در تعدّی و، در جفاکاری
یار گیتی مباش اگر یاری
مشکن آن خُم که پُر ز باده بود
مفکن او را که اوفتاده بود
من خود از روزگارِ رنگ آمیز
هستم اندر میانِ رستاخیز
دل و دستی است چون دهانِ تو تنگ
چون رُخان تو اشک ها گلرنگ
اشکم از دیده چون بپالاید
همه جامه به خون بیالاید
ای قوی گشته در شکایت من
از تو و از فلک حکایت من
چندازاین جنگ وجورِ هرروزه
از جفاهای چرخ پیروزه
رمقی مانده روح را باقی
اِدر الکأس ایّها السّاقی
تن و جان و دل از چه شد محروم
از تو و از سپهر و از مخدوم
آنکه دولت طرازِ جامه اوست
آنکه دولت طرازِ جامه اوست
صدرِ عالی رضییّ دولت و دین
شرف مُلک پادشاه زمین
آنکه پیش از وجود فایده را
کرم آموخت معنِ زایده را
حاتم طایی ار بماندی حیّ
سایل دست او شدی از حیّ
صاحب ار در ولایتش بودی
مهره و دُرّ کفایتش بودی
آل برمک گرش بدیدندی
خدمت صدرِ او گزیدندی
سرورِ این مقدّمات کرام
که نکو سیرت اند و نیکو نام
سربه سر عاشق وجودِ تواند
که شرم زدگانِ جودِ تواند
کرمشان جمله در وجود آرند
همه از جان تو را سجود آرند
این (صفت ها) و این مناقب توست
ماه در نورِ رای ثاقب توست
مخلص نفس و راحتِ روحی
وقتِ سیلاب کشتی نوحی
در صبوح خرد مصابیحی
در فتوح هنر مفاتیحی
چرخ را با علوت پیوند است
کس نداند که قدرِ تو چند است
دشمنانِ تو گرچه بسیارند
دشمنانِ تو گرچه بسیارند
گرچه در اطلسند و تعبیرند
قالب نفس های تزویرند
ور چه در دار و گیرِ مشغله اند
نقش دیوارهای مزبله اند
کز تو چون درگذشت رونق نیست
در قدح صافی مروّق نیست
ندود در معارجِ تگِ تو
شیر دشمن برابرِ سگِ تو
جمع کرده است از پی آوار
دستِ ادبارشان ثریّاوار
سلک پروین چو درهم افکندند
چون بنات فلک پراکندند
گرچه با پرّ و بال چون مگس اند
در غبارِ مراکبت نرسند
ای سرِ حاسدِ تو از درِ دار
دل و طبع عزیز رنجه مدار
دشمنان را به تیغِ خویش مکُش
دست رنگین مکن به خون شِپُش
کز پی کَیک گام ننهد کس
وز پی پشه دام ننهد کس
ای چو تو در سرای گیتی کم
قُدوه و، قِبله بنی آدم
بودی ار تو نبوده در دهر
شکر روزگار تلخ چو زهر
ای ز تو در نقاب قلابی
حاتم و معن و صاحب و صابی
وز پی بخششِ تو هم معنی
خالد و فضل و جعفر و یحیی
یک دو ماه است کز بدِ گردون
با منت هست حال دیگرگون
با خیالِ مکارمت ننهفت
این شکایت ز تو بخواهم گفت
ای شده روشن از تو در آفاق
مشکلات و مکارم اخلاق
رنج را گرچه من سزاوارم
از تو این ظلم کی روا دارم
چون منی را بدین صفت ماندن
پیل و خر را به یک نسق راندن
من چو بیگانگان ز صولتِ تو
گشته نظّاره گیی دولتِ تو
روزِ من نحس و ناخجسته شده
نظر تو ز من گسسته شده
رو شده لفظ چون جریمه من
گم شده شاه راهِ خیمه من
طبع تو با سباع خو کرده
به هوس ژنده ها رفو کرده
گر به جانم رسد نکایتِ تو
کس ز من نشنود شکایتِ تو
شب من زین حدیث یلدا شد
رشته صبرِ بنده یکتا شد
زآنکه این ریسمان ندارد دیر؟
مانده از رشته قلاده شیر
داشت نتوان ببند و زنجیرم
گر دل از خدمتِ تو بر گیرم
آخر ای آفتاب نورانی
سرّ این حال ها همی دانی
دوستان دشمنند می بینی
در جفای منند می بینی
چون شد امروز حال ها دیگر
من نه چون کشتیَم نه چون لنگر
چون من و هر که هست یکسان شد
از درِ تو گذشتن آسان شد
دوستان بوده اند روزِ نخست
وان که امروز دشمنند ز توست
ای محاسب ترین اهل زمین
دفتر رنج های بنده ببین
جمع وتفریق ومجمل و تفصیل
عقد کن جمله از کثیر و قلیل
یکی از حشو پرسش آن ها
باز دان از «فذلک و منها»
پس بده وجه رایج و واصل
آنچه بر توست باقی و حاصل
در من این ظنّ مبر که نان طلبم
سگ به از من گر استخوان طلبم
داند این حال عابد و عاصی
کز پی دُرّ کنند غوّاصی
من که سلمانِ مهر جوی توام
من که حسّان مدح گوی توام
ازچه گشتم ترید و نامقبول
همچو عبدالله ابن سلول
زآن بر این گونه گشتی از من سیر
که بر این آستانه ماندم دیر
قوم موسی بر آن صفا و، ولا
دید نورِ کف و نشان عصا
منّ و سلوی چو درکشید دراز
آرزو خواستند سیر و پیاز
قلم از کارها بر آسوده است
عقل ها اندر این بفرسوده است
دیگری یافتی و بگزیدی
گفتنی گفتی و دیدنی دیدی
من ز تو روی هم بتافتمی
صد یک از تو اگر بیافتمی
ای همه آفتاب و بر من میغ
وی همه پرنیان و بر من تیغ
خاص بر من نه بر سبیل عموم
کرده رای تو حکم های سدوم
رو که حقّ های من گزارده شد
یک شبه ماه من چهارده شد
مشک دادن به گنده روی خطاست
گرچه این راه و رسمِ اهل خطاست
خلعتِ مه به اختران دادی
عمل من به دیگران دادی
در کشیدی به رشته دُرّ و شبه
جمع کردی بسان ذنب و غبه
این مَثَل بشنو از منِ ناشاد
کاین مثل را هم از تو دارم یاد
هست اندر میانِ نامه تو
این مَثَل از زبانِ خامه تو
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱
زهی تجلی نموده حسنت، به چشم وامق، ز روی عذرا
به یک کرشمه ربوده چشمت توان یوسف دل زلیخا
سواد مویت شکنج سنبل، صفات رویت ورق ورق گل
کشیده مستان قدح قدح مل، ز جام لعلت به جای صهبا
به ملک ایجاد اگر نبودی فروغ مهرت کجا نمودی
به چشم هستی ز بی وجودی، وجود آدم نمود حوا
ظهور خود خواست جمال بیچون، به کسوت غیر ز غیر بیرون
گهی در آمد به چشم مجنون گهی بر آمد به حسن لیلی
هم اوست عاشق هم اوست معشوق، هم اوست طالب هم اوست مطلوب
هم اوست خسرو، هم اوست شیرین، هم اوست وامق هم اوست عذرا
فقیه ما را ز می ملامت، مکن خدا را برو سلامت
که در حقیقت گناه پنهان ز طاعتی به که آشکارا
چمن طرب خیز بهار دلکش، نسیم گل بیز شراب بی غش
چو هست فرصت بخواه و درکش، به روی ساقی می مصفا
به جام هستی می الستی، بریز ساقی ز روی مستی
ترانه سر کن چو خوش نشستی به رغم دشمن به کام یغما
چو عشق بازی مدار یغما غم از ملامت ز جور خوبان
چه بیم دارد ز موج طوفان کسی که باشد غریق دریا
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲
گر بسنجند به حشر اجر شب هجران را
غالب آن است که شاهین شکند میزان را
شد زبون زنخت قامت چوگانی من
گوی بنگر که همی زخمه زند چوگان را
کفر زلفت اگر این است برآنک که به عنف
صادر جزیه به گردن فکند ایمان را
گر به یعقوب رسد نکهت پیراهن تو
به صبا باز دهد بوی مه کنعان را
شاه ترکان خجل آید ز صف آرائی خویش
گر به پیرامن چشمت نگرد مژگان را
دل اگر سرکشد از خط تو بسپار به زلف
چاره زنجیر بود بنده ی نافرمان را
بو که از کوتهی رشته رسد دست به دست
گاه می بندم و گه می گسلم پیمان را
مه نکاهیده به خورشید نگردد نزدیک
شاید اربه ز فزونی شمرم نقصان را
عیب یغما مکن ار دمدمه ی شیخ شنید
ناگزیر است بشر وسوسه ی شیطان را
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۵
معلم سرکند هر لحظه کلک آن طفل بدخو را
به خون غلتد که مشق سر بریدن می دهد او را
نزیبد صنعت مشاطه آن رخسار نیکو را
به سعی بوستان پیرا چه حاجت باغ مینو را
نشان ناوکش غیر است و من پنهان ردیف او را
کمی قوت فزون تر بود کاش آن شست و بازورا
عجب نبود شکار مردم آهو این عجب کآمد
به دور چشم او مردم شکاری شیوه آهو را
مگو کافر ندارد راه در جنت بیابنگر
بر آن روی بهشتی زلف کافر خال هندورا
ید بیضا نماید در فسون چشم تو می زیبد
اگر گویم خدا اعجاز موسی داد جادورا
به گرد دل حصاری از ورع کردم ندانستم
که آنجا نیز دست افتد کمندانداز گیسورا
دل یغما رهد از چنبر زلفش نپندارم
خلاص از چنگل شاهین میسر نیست تیهو را
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۷
گر دهم رخصت یک چشم زدن مژگان را
خاک بر باد دهم واقعه طوفان را
چاره تیره شب هجر دعای سحر است
دانم آوخ که سحر نیست شب هجران را
آب و جاروب کشم زاشک و مژه منظر چشم
گر سر کلبه درویش بود سلطان را
نوح اگر موجه اشکم نگرد در غم تو
آب چشمی شمرد واقعه طوفان را
هست چون روز وصالت به مراد دگران
بهتر آن شد که سحر نیست شب هجران را
دل سنگین سپر تیر تو کردیم و نشد
کز وی امکان گذشتن نبود پیکان را
خضر از این باده که من مستم اگر می نوشد
خاک در چشمه ناموس کند حیوان را
آن بهشتی رخی ای ترک ختائی که کشد
هندوی خال تو داغ حبشی غلمان را
یار بی پرده و تا فتنه پس پرده رود
پاسبان پرده برانداز در ایوان را
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
چشم سیه مستش بخود نگشود از هم دیده را
فریاد من بیدار کرد این فتنه خوابیده را
دل با زلیخا طلعتان گفتم از او ساکن کنم
نخجیر نامد در نظر این گرگ یوسف دیده را
دستم مگیر ای باغبان تا پای قمری بشکنم
کآزرده می سازد همی آن سرو نو بالیده را
زنجیر زلف یار کو تا من به دست آویز او
شاید مگر باز آورم این بخت برگردیده را
آید ز هر سو تیر و من در جستجوی تیرزن
لیکن به غیر از کشته نی چندانکه مالم دیده را
خواهم نداند هیچکس کاو زد به شمشیرم ولی
پوشیده نتوان داشتن جسم به خون غلتیده را
با روی او خو کرده ام چون سر کنم با دیگران
دشوار باشد زیستن با خاربن گلچیده را
ترسم که خون صدجهان دل پیچد اندر دامنم
هان ای صبا مگشا زهم آن سنبل پیچیده را
پرسد ز یغما روز دل تا فاش گردد سوز دل
آهسته دامن می زند این آتش پوشیده را
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
صرف کار ناله کردم عمر چندین ساله را
یار یار دیگران شد خاک بر سر ناله را
سبحه از دستم ستد طفلی که از مشکین صلیب
بر میان زنار بندد زاهد صد ساله را
جان شیرین عرضه کردم بر دهانش لب گزید
کار مغان کی کس برد تنگی شکر بنگاله را
سبزه سرزد از گلش در خط شدم از باغبان
گفت آوخ چون کنم خود رواست داغ این لاله را
هان حذر ای مردم از چشم تر من زانکه من
عاقبت دانم که طوفانی بود این ژاله را
راه ما بر بندر صورت فتاد ای کاروان
سخت می ترسم همی چشمی رسد دنباله را
ساربان بار سفر بر بست و محمل می رود
لال گردی ای زبان بگشا درای ناله را
زاهد از ته جرعه چشم بتان دم زد ز عشق
سامری افکند خاکی در دهان گوساله را
گفتمش یغما بماند یا رود بیرون ز بزم
گفت چون وصل اوفتد رخصت بود دلاله را
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
فتنه مهر اگر همی جبهه نهد شراب را
سجده واژگون برد قبله آفتاب را
زین همه روز خلق شب زان همه شام تا سحر
نام مبر به دور می گردش آفتاب را
دل به هوای بوسه بست هوس در آن دهان
تشنه غالب آرزو آب نهد سراب را
آن بط می بنه کز او صعوه اگر تر آورد
کام به بال پشه پر شکند عقاب را
جام چو دور ما رسد باز مکش عنان می
سیر سبک تر اوفتد رخش گران رکاب را
کوه تنم به کام بر خون دلم به جام در
سود چنانکه خاک را خورد چنانکه آب را
جز خط او که راد رخ هارب از او و سهمگین
خود نشنیدم اهرمن لطمه زند شهاب را
هجر می آنقدر مرا نیست که وصل زاهدان
بیش مخوان که خود کم است آن گنه این عذاب را
دیده نماند و همچنان از مژه سیل خون روان
باده بی پیاله کو بارش بی سحاب را
دور سپهر وچشم او نام مشابهت مبر
با دم آهوی حرم حمله شیر غاب را
بر سر کوی نیکوان یغما نام خون مبر
رنجه مشو به داوری محشر بی حساب را
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
گر به بالینم نیامد بر مزار آمد مرا
جان سپاری در رهش آخر به کار آمد مرا
با دارم تا شدم جزو جلال مدعی
در حریم قرب خواری اعتبار آمد مرا
در میان مرگ و هجرانم مخیر کرد عشق
جان به در بردم که مردن اختیار آمد مرا
تا نگه کردم سپاه غمزه ملک دل گرفت
آه از این لشکر که غافل در حصار آمد مرا
چشم مردم را به خواب خوش بشارت ها که دوش
قطره خونی ز چشم اشک بار آمد مرا
صبح بی شام قیامت کو مگر روشن کنم
تا چها بر روز از این شب های تار آمد مرا
بعد مرگ آمد به بالینم ز جائی وام کن
جانی ای همدم که هنگام نثار آمد مرا
صورت روز قیامت نقش کردم در نظر
بامدادی از شب هجران یار آمد مرا
از سواد دیده یغما مبر ای آب چشم
کاین غبار از خاک پائی یادگار آمد مرا