عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۷ گوهر پیدا شد:
امام خمینی : رباعیات
چراغ فطرت
فاطی که به قول خویش، اهل نظر است
در فلسفه کوششش بسی بیشتر است
باشد که به خود آید و بیدار شود
داند که چراغ فطرتش در خطر است
امام خمینی : رباعیات
عشق
آن دل که به یاد تو نباشد، دل نیست
قلبی که به عشقت نتپد جز گِل نیست
آن کس که ندارد به سر کوی تو، راه
از زندگی بی ثمرش حاصل نیست
امام خمینی : رباعیات
راه
فصلی بگشا که وصف رویت باشد
آغازگر طُرّه مویت باشد
طومار علوم و فلسفه درهم پیچ
یارا، نظری که ره به سویت باشد
امام خمینی : رباعیات
نشان
فاطی گُل بوستان احمد باشد
فرزند دلارام محمّد باشد
گفتار من از نشانِ سلطانی و صدر
در جبهه سعد او مویّد باشد
امام خمینی : رباعیات
رها باید شد
از هستیِ خویشتن، رها باید شد
از دیو خودیّ خود، جدا باید شد
آن کس که به شیطان درون سرگرم است
کی راهی راه انبیا خواهد شد؟
امام خمینی : رباعیات
بُت
با چشم منی، جمال او نتوان دید
با گوش تویی، نغمه او کس نشنید
این ما و تویی، مایه کوری و کری است
این بت بشکن تا شَوَدَت دوست پدید
امام خمینی : رباعیات
قطره
من پشّه‏ ام، از لطف تو طاووس شوم
یک قطره ‏ام، از یم تو قاموس شوم
گر لطف کنی، پر بگشایم چو ملک
آماده ی پابوس شه طوس شوم
امام خمینی : رباعیات
فریاد رس
در هیچ دلی، نیست بجز تو هوسی
ما را نبود به غیر تو دادرسی
کس نیست که عشق تو ندارد در دل
باشد که به فریاد دل ما برسی
امام خمینی : مسمط
در توصیف بهاران و مدیح ابا صالح امام زمان(عج) و تخلّص به نام آیت اللّه حاج شیخ عبدالکریم حائری یزدی - قدّس اللّه سرّه
مژده فروردین ز نو، بنمود گیتی را مسخّر
جیشش از مغرب زمین بگرفت تا مشرق، سراسر
رایتش افراشت پرچم زین مُقَرنس چرخ اخضر
گشت از فرمان وی، در خدمتش گردون مقرّر
بر جهان و هر چه اندر اوست یکسر حکمران شد
قدرتش بگرفت از خطّ عرب تا مُلک ایران
از فراز توده آنوِرسْ تا سر حدّ غازان
هند و قفقاز و حبش، بلغار و ترکستان و سودان
هم، طراز دشت و کوهستان و هم، پهنای عمان
دولتش از فرّ و حشمت، تالی ساسانیان شد
کرد لشکر را ز ابر تیره، اردویی منظّم
داد هر یک را ز صَرصَر، بادیه پیمایی ادهم
بر سرانِ لشکر از خورشید نیّر، داد پرچم
رعد را فرمان حاضر باش دادی چون شه جم
برق از بهر سلام عید نو آتشفشان شد
چون سرانِ لشکری حاضر شدند از دور و نزدیک
هم امیران سپه آماده شد از ترک و تاجیک
داد از امر قضا بر رعد غُرّّان، حکم موزیک
زان سپس دادی بر آن غژمان سپه، فرمان شلیک
توده غبرا ز شلیک یلان بمباردمان شد
از شلیک لشکری بر خاک تیره، خون بریزد
قلبها سوراخ و اندر صفحه هامون بریزد
هم به خاک تیره از گُردان دو صد میلیون بریزد
زَهره قیصر شکافد، قلب ناپلئون بریزد
لیک زین بمباردمان، عالم بهشت جاودان شد
روزگار از نو جوان گردید و عالم گشت بُرنا
چرخْ پیروز و جهانْ بهروز و خوش اقبال دنیا
در طرب خورشید و مه در رقص و در عشرت ثریّا
بس که اسبابِ طرب، گردید از هر سو مهیّا
پیرِ فرتوتِ کهن از فرط عشرت، نوجوان شد
سر به سر دوشیزگان بوستان چون نوعروسان
داشته فرصت غنیمت در غیاب بوستان‏بان
کرده خلوت با جوانهای سحابی در گلستان
رفته در یک پیرهن با یکدگر چون جان و جانان
من گزارش را نمی‏دانم دگر آنجا چسان شد
لیک دانم اینقدر گل چون عروسان باروَر گشت
نسترن آبستن آمد سنبل تر پُر ثمر گشت
آن عقیمی را که در دِی بخت رفت، اقبال برگشت
این زمان طفلش یکی دوشیزه و آن دیگر، پسر گشت
موسم عیشش بیامد، سوگواریّش کران شد
چند روزی رفت تا ز ایام فصل نو بهاری
وقت زاییدن بیامدْشان و روزِ طفل‏داری
دست قدرت قابله گردید هر یک را به یاری
زاد آن یک طفلکی مهپاره وین سیمین عذاری
پاک یزدان هر چه را تقدیر فرمود، آن‏چنان شد
دختر رَز اندک اندک، شد مهی رخساره گلگون
غیرت لیلی شد و هر کس ورا گردید مجنون
غمزه زد تا رفته رفته می‏فروشش گشت مفتون
خواستگاری کرد و بردش از سرای مام بیرون
از نِتاجش باده گلرنگ روح افزای جان شد
سیب سیم اندامْ فتّان گشت و شد دلدار عیّار
گشت پنهان پشت شاخ، از برگ محکم بست رخسار
تا که به روزی ورا دید و ز جان گشتش خریدار
بس که رو بر آستانش سود، آن رنجور افگار
چهره‏اش زرد و رخش پرگرد و حالش ناتوان شد
جامه گلنارگون پوشیده بر اندام نار است
گوییا چون من، گرفتار بتی بی‏اعتبار است
جامه‏اش از رنگ خونِ دل، چنین گلناروار است
یا که چون فرهادِ خونین‏دل، قتیل راه یار است
پیرهن از خون اندامش، بسی گلنارسان شد
جانفزا بزمی طرب انگیز و خوش، آراست بلبل
تا که آید در حباله عقد او گل بی‏تامل
تار صَلصَل زد، نوا طوطی و گرمِ رقص سنبل
بس که روح افزا، طرب انگیز شد بزم طرب، گل
برخلاف شیوه معشوقگان تصنیف خوان شد
نی اساس شادی اندر توده غبرا مهیّاست
یا که اندر بوستانهای زمینی، عیش برپاست
خود در این نوروز اندر هشت جنّت، شور و غوغاست
قدسیان را نیز در لاهوت، جشنی شادی افزاست
چون که این نوروز با میلاد مهدی توامان شد
مصدرِ هر هشت گردون، مبدا هر هفت اختر
خالق هر شش جهت، نورِ دلِ هر پنج مصدر
والی هر چار عنصر، حکمران هر سه دختر
پادشاه هر دو عالم، حجّت یکتای اکبر
آنکه جودش شهره نُه آسمان بل لامکان شد
مصطفی سیرت، علی فر، فاطمه عصمت، حسن خو
هم حسین قدرت، علی زهد و محمّد علم مَهرو
شاه جعفر فیض و کاظم حلم و هشتم قبله گیسو
هم تقی تقوا، نقی بخشایش و هم عسکری مو
مهدی قائم که در وی جمع، اوصاف شهان شد
پادشاه عسکری طلعت، تقی حشمت، نقی فر
بوالحسن فرمان و موسی قدرت و تقدیر جعفر
علم باقر، زهد سجاد و حسینی تاج و افسر
مجتبی حلم و رضیّه عفّت و صولت چو حیدر
مصطفی اوصاف و مجلای خداوند جهان شد
جلوه ذاتش به قدرتْ تالیِ فیض مقدّس
فیض بی‏حدّش به بخشش، ثانیِ مجلای اقدس
نورش از کن کرد بر پا هشت گردون مقرنس
نطق من هر جا چو شمشیر است و در وصف شه، اخرس
لیک پای عقل در وصف وی اندر گل نهان شد
دست تقدیرش به نیرو، جلوه عقل مجرّد
آینه انوار داور، مظهر اوصاف احمد
حکم و فرمانش محکّم، امر و گفتارش مُسدّد
در خصایل ثانی اِثنینِ ابوالقاسم محمّد(ص)
آنکه از یزدان خدا بر جمله پیدا و نهان شد
روزگارش گرچه از پیشینیان بودی موخّر
لیک از آدم بُدی فرمانْش تا عیسی مقرّر
از فراز توده غبرا تا گردون اخضر
وز طرازِ قبّه ناسوت تا لاهوت، یکسر
بنده فرمانبرش گردید و عبد آستان شد
پادشاها، کار اسلام است و اسلامی پریشان
در چنین عیدی که باید هر کسی باشد غزلخوان
بنگرم از هر طرف، هر بیدلی سر در گریبان
خسروا، از جای برخیز و مدد کن اهل ایمان
خاصه این آیت که پشت و ملجا اسلامیان شد
راستی، این آیت اللّه گر در این سامان نبودی
کشتی اسلام را، از مهر پشتیبان نبودی
دشمنان را گر که تیغ حشمتش بر جان نبودی
اسمی از اسلامیان و رسمی از ایمان نبودی
حَبّذا از یزد، کزوی طالعْ این خورشید جان شد
جای دارد گر نهد رو، آسمان بر آستانش
لشکر فتح و ظفر، گردد هماره جانفشانش
نیرِ اعظم به خدمت آید و هم اخترانش
عبد درگه بنده فرمان شود، نُه آسمانش
چون که بر کشتی اسلامی، یگانه پشتبان شد
حوزه اسلام کز ظلم ستمکاران زبون بود
پیکرش بی‏روح و روح اقدسش از تن برون بود
روحش افسرده ز ظلمِ ظلم‏اندیشان دون بود
قلب پیغمبر، دلِ حیدر ز مظلومیش خون بود
از عطایش، باز سوی پیکرش روحْ روان شد
ابر فیضش بر سر اسلامیان، گوهر فشان است
بادِ عدلش از فراز شرق تا مغرب وزان است
دادِ علمش شهره دستان، شهود داستان است
حجّت کبری ز بعد حضرت صاحب زمان است
آنکه از جودش زمین ساکن، گرایان آسمان شد
تا ولایت بر ولیّ عصر (عج) می باشد مقرّر
تا نبوّت را محمّد (ص)، تا خلافت راست حیدر
تا که شعر هندی است از شهد، چون قند مکرّر
پوستْ زندان، رگْ سنان و مژّهْ پیکان، مویْ نشتر
باد، آن کس را که خصم جاه تو از انس و جان شد

امام خمینی : قطعات و اشعار پراکنده
بشارت باد
گرفتم ساغری، از دست مستی
تعالی اللّه، چه مستی و چه دستی!
بشارت باد خاصان حرم را!
که قصد کعبه دارد، بت پرستی۱
۱. این دو بیت، منسوب به امام(س) است و نسخه‏ای دستنویس به خطّ ایشان، از این شعر موجود نیست؛ در نقلی دیگر بیت دوم چنین آمده:
مگر از ننگِ چون من بت پرستی
بُتی چون تو کجا در پرده ماند
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱
الا یا ایها الورقی ثری تثوی اطلعن عنها
که اندر عالم قدسی ترا باشد نشیمنها
قداستوکرت فیمهوی العواسق عن وری صفحا
خوشا وقتی که بودت با هم آوازان پریدنها
برون آی از حجاب تن بپر بر ساحت گلشن
کنی تا چند از روزن نظر بر طرف گلشنها
تو سیمرغ همایونی که عالم زیر پرداری
چسان با این شکوه و فر گزیدی کنج گلخنها
در آن باغ ودرآن هامون برت حاصل ز حد افزون
ز بهر دانهٔ ای دون نمودی ترک خرمنها
تو طاوس شهی اما به چرمی دوخته از جرم
چوبینی خویش ازآن روزن کزآن برگیری ارزنها
بود هر دم چو بوقلمون تو را اطوار گوناگون
گهی انسی و گاهی جان گهی بت گه برهمنها
صبا بلغ الی سلمی من المأسور تسلیما
بگو تا چند یا تنها نشیند تن زند تنها
همه جانها به قالب ها نقوشی از پر عنقا
فروغ خوریکی باشد بود کثرت ز روزنها
نهایت نیست ای اسرار اسرار دل ما را
همان بهتر که لب بندیم از گفت و شنیدنها
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۸
ای نام خوش تو بر زبان ها
وی یاد تو زینت بیانها
از مهر رخت چو ذره هستند
در رقص و سماع آسمانها
مرغان ترانه سنج خوانند
وصف رخ تو به بوستانها
اندر ره عشق بی سرانجام
دریاهائی است بیکرانها
ای دل بشتاب زانکه رفتند
زین کاخ مجاز کاروانها
از سروری جهان گذر کن
در باطن خود ببین جهانها
سردهنت نیافت اسرار
هر قدر شدش عیان نهانها
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۴
کمان شد قامتم از بس کشیدم بار محنتها
دلم صد چاک شد از بسکه خوردم تیرآفتها
سپند از انجم و مجمرزمه هرشب از آن سوزد
که سارد از رخ خوب توایزد دفع آفتها
دهید ای ناصحان پندم زهول حشر تاچندم
دمی صدبار میبینم از آن قامت قیامتها
عجب دارم که صورت بست درمرآت آنصورت
که بتواند کشدباآن نزاکت عکس صورتها
زنم هر لحظه اوراق کتاب دیده را برهم
که جزنقش توگرجویم بشویم زاشک حسرتها
ز صهبای شهودش جرعهٔ ساقی کرامت کن
که بر اسرار روشن گردد اسرار کرامتها
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۷
وجودش بس ز حق دارد مزایا
غدانی مریة منه البرایا
دل از من برده شوخ مه لقائی
تناهی حسنه اقصی القصایا
بتی سنگین دلی سیمین عذاری
صبیح الوجه مرضی السجایا
ملاحتهای شیرینان پر شور
عکوس من محیاه مرایا
بفردوسم مخوان از خلد رویش
فمن خلی النقود بالنسایا
ز صبح طلعت و زلف شب آساش
غدت غدوات ایامی عشایا
سخن کوته بود در وصف قدش
مدی الاعمار لو قلنا تحایا
چو اسرار دهان و از میان داشت
فقلبی فی زوایاه جنایا
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۲۵
اصحبوا العشق ایها الا صحاب
الوداد الودا دیااحباب
عشق گو و عشق دان و عشق بین
عشق شو عشق و رخ ز غیر بتاب
می کش و نی زن و بچنگ آور
طرهٔ دلربا و چنگ و رباب
طرهٔ دلربات برهاند
زین ره پیچ پیچ و پر خم و تاب
چنگ گوید بچنگ دستان زن
ان للعاشقین حسن مآب
از رباب این شنورب آب بقا است
و آنچه جز او است نیست غیر سراب
اوست دریای بیکرانه و هست
غیر او چون مذی و موح و حباب
نی نم این نم است یم که بود
واصل و فاصل و نم و یم و آب
از نیم این نوا رسد که نِیم
همگی نائی است و نی نایاب
بود او رنگ یوسفم همه جا
یا بنی ادخلوا من الابواب
جوش می در خم این خروش کند
که در این راه دل خورد خوناب
وقت آن شد که تا دهد اسرار
زهد سی ساله درکشد می ناب
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۲۹
جلوه گر در پرده آمد آفتاب
از تعین بر رخ افکنده نقاب
تا نسوزند از فروغ روی او
رفته از مهر آن مهم زیر سحاب
نی غلط گفتم نقاب و پرده چیست
بی حجابی آمده او را حجاب
شاهدان در پرده مستورند لیک
ماه من بی پرده باشد در نقاب
دیدم اندر بزم میخواران شدی
هم تو ساقی هم ساغر هم شراب
قصهٔ ما قصهٔ آبست و حوت
ای تو آب و جمله عالم سراب
تابی از آن مهر عالمتاب کو
تا فسرده دل شود فانی در آب
مصدر و تعریف و اصل و فرع تو
هم تکلم از تو هم با تو خطاب
از شراب بیخودی ساقی بده
یک دو ساغر تا شوم مست و خراب
گویم از اسرار هر ناگفتنی
پیش زاهد گر خطا و گر ثواب
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۳۲
ره و رهبر دلا محبت اوست
سود و سرمایه عشق حضرت اوست
قرة العین عارفان که فناست
نیستی در فروغ طلعت اوست
غیبتت از خودی و شرب مدام
از دوام حضور ساحت اوست
دولت فقر و کنج آزادی
بندگی گدای حضرت اوست
همگی دیده شد پی دیدار
اندر آن مشهدی که رؤیت اوست
سر بسر گوش شو سرود نیوش
اندر آن محضری که مدحت اوست
همه اندیشه شو فلاطون کیش
در خم دل که جای فکرت اوست
بر در دل نشین نگهبان باش
کین سراپرده خاص خلوت اوست
چه عجب سر به عرش سود اسرار
بندهٔ بندگان حضرت اوست
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۳۷
گردی از آن رهگذرم آرزوست
افسر شاهی بسرم آرزو ست
ترک به تارک به میان عقد فقر
شاهم و تاج و کمرم آرزوست
با چمن و خلد ندارم سری
خفتن آن خاک درم آرزوست
چند بمانم پس این نه حجاب
سیر فضای دگرم آرزوست
ذوق پر افشانی با غم نماند
تیر ز شصتت به پرم آرزوست
جام می ناب نخواهم دگر
خوردن خون جگرم آرزوست
عشق نگیرد مگر از درد زیب
سینه پر از شررم آرزوست
بلکه به بیند بتو این چشم تار
گرد تو کحل بصرم آرزوست
بو که رسد بوت بدل سینه را
چاک زدن هر سحرم آرزوست
طوطی جان تا که شکرخا شود
حرفی از آن لب شکرم آرزوست
چند سبا هدهد باد صبا
خود ز سلیمان خبرم آرزوست
تا بکیم تفرقه یعقوب وار
بوی قمیص پسرم آرزوست
گرچه چو عیسی پدری نیستم
وصل حقیقی پدرم آرزوست
معتکف هستی خود بودمی
چند شد از خود سفرم آرزوست
آرزو اسرار همه حاجتست
رفتن این خود ز برم آرزو است
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۹۰
در دل از شمع رخش انجمنی ساختهاند
بی گل و سنبل و نسرین چمنی ساختهاند
از کران ازلی تا بکران ابدی
درج در کسوت یک پیرهنی ساختهاند
وه چه عقد النظری نی نی سرالسر است
جز یکی نیست چسان ما و منی ساختهاند
شد تجلی جلالی سبب مظهر قهر
این دوبینان ز چه رواهرمنی ساختهاند
ملک حسن بدل بست بر اورنگ جلال
بنگر اهرمنان ما و منی ساختهاند
ساعتی هجر تو بر درد کشان دردت
دوزخی نی نی دوزخ شکنی ساختهاند
یوسفی بوکه درآید ز تک این چه طبع
از توسل به بزرگان رسنی ساختهاند
کشف اسرار چو آئین زانروی است
که نقاب رخ اسرار تنی ساختهاند
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۱۳
شمع رویش چو برافروخت ببزم ابداع
همچو انجام در آغاز یکی داشت شعاع
تافت بر طلعت ساقی پس از آن برباده
آمدی مجلسیان را بنظر این اوضاع
جلوه یکتا و مجالی بودش گوناگون
هست در عین تفرد به هزاران انواع
نبود بیش ز یک پرده نوای عشاق
بر مخالف ره این راست نیاید بسماع
نور و نار و گل و خار از ره هستی است یکی
بشنو این کان سخنان دگر آرند صداع
فتنهها آمده از سر میانت بمیان
از میان پرده برانداز و برانداز نزاع
این جهان چیست که کس زهدبورزداروی
بس کساد است ببازار تو اینگونه متاع
ای که جوئی در دلدار بیا بر در دل
وی که پوئی ره اسرار بکن خویش وداع
ای که جوئی در دلدار بیا بر در دل
وی که پوئی ره اسرار بکن خویش وداع