عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۷ گوهر پیدا شد:
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۱۶
ای بکوی عافیت برداشته آهنگ عشق
بین عقاب عقل را چون صعوه ای در چنگ عشق
ای بلی گوی صلاخوان سرخوان بلا
جان بکن بدرود بین منصورها آونگ عشق
جان و ایمان عقل و دانش کی بیاید در حساب
چون نهد در شه نشین بزم دل اورنگ عشق
مرد رزم و عشق شیرافکن نه ای یکسوی رو
ای خرد آزرمی آخر تو کجا و جنگ عشق
گر بود بهرام گردد رام زین صمصام سام
ور بود هوشنگ باشد بستهٔ اوشنگ عشق
ای که میخوانی ز عشقم سوی جنات و قصور
کی نعیم هر دو عالم می شود همسنگ عشق
اوست اندر هر مقامی گر عراق و گر حجاز
راست شو تا بشنوی از هر نواآهنگ عشق
هست در معنی و صورت معنی بیصورتش
جلوه در هر رنگ دارد صورت بیرنگ عشق
آن که فرمود اطلبوا العلم ولو بالصین نمود
کز نگارستان ببین آن موزج ارژنگ عشق
شو تهی از خود چونی اسرار مینوش و نیوش
نغمه داوُود در عشق و دود از چنگ عشق
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۲۶
هست در سینه سل بدیده سبل
زین طعامی که کرده خصم دغل
گه شدش یوم لیل و لیلش یوم
بوم آسا زهی ضلال و زلل
گه ز امکان برد بواجب پی
گه نهد از حدوث طرح جدل
آنکه از هستیش نمود اثبات
بیند امکان حدوث وضع علل
آنکه لیل و نهار با لیلی است
بنگرد کی بربع و دمنه و تل
نی چگویم چه جای اثبات است
هست اثبات ماسوی اعقل
هستی سازج است ووحدت صرف
دونماید بدیدهٔ احول
یک مسمّی است خرفه کش خوانند
بلبن و برفه بر بهن بوخل
عین ما عین غیر از ره عین
بصل از هستی است عین بسل
هیچ تغییر نیست در معنی
گرچه صورت همی شود مبدل
گرچه نبود مثال هستی و هست
ترک تمثال بیمثال امثل
لیک وهم و خیال را قوتی
گر رسانی چو عقل هست اعدل
کان و ارکان و جن و انس و فلک
ملک و دیو و تاوک و تاول
گر بپوئی تو هر عدد را نیست
جز یکی در قوامشان مدخل
نقطه شد خط و خط بسیط و بسیط
به بسیط و بمؤتلف منحل
باز در کسوت و حروفش بین
ابتث و ابجد ایقغ و ادبل
خواهی ار سر لوح بشناسی
تا شود مشکل تو از این حل
نصف کن لوح و یک نگاه بکن
ضرب در ضلع و ضلع نیم افضل
وفق ضلع مربعات نگر
همچو آب بقا بهر جدول
همه اطوار وفق بین اضلاع
چون شئون خدای عزوجل
آن و رسم زمان بی سر و بن
آن سیال و آن نه آن مفصل
مشعل آتشی بدور انداز
که کند رسم دایره مشعل
قطره خطی شود ز سرعت سیر
چون شود از محیط خود منزل
عکس را گر بری بصد مرآت
عکس آخر بود همان اول
کان کسانی که خالی از عشقند
هم کالانعام بل هی بل اضل
هرکرا در سر است عشق اسرار
سر هذا لحدیث عنهم سل
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۴۹
حرف اغیار دغا در حق یاران مشنو
آشنایان بگذار و پی بیگانه مرو
ای که در مزرع روی تو دهد حاصل مهر
بینوایم بنوازم که رسد وقت درو
بامیدی که بابروت مشابه گردد
ز ریاضت شده چون موی میانت مه نو
پیش آنروی گل و سنبل و زلفی که ترا است
خرمن مه بجوی خوشه پروین بدو جو
جز به آن مطلع انوار که دید و که شنید
که بود مهر درخشنده قرین با مه نو
ترسم این دلق ملمع که تو داری اسرار
می فروشش بیکی جرعه نگیرد بگرو
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۵۷
از مژه گرچشم مستت دست در خنجر زده
نیست بد مستی عجب زان مست کان ساغر زده
برزده آن آتش طلعت بفردوس نعیم
طاق ابروحسنش از خورشید بالاتر زده
ابروی او آبروی ماه نو را ریخته
شمع از آزرم رویش خویش بر آذر زده
خط بطلان زان قد چون نیشکر کلک قدر
برالفهای قد سیمین بران یکسر زده
ای بت چین تیر مژگانت خطا هرگز نرفت
چون خور آسان گرچه در هر لحظه نیرت پرزده
مشت خاکی را نباشد دلربائی اینهمه
کیست این یارب ز روی گلرخان سر بر زده
آنهمه غوغا که در محشر شود نبود عجب
شورش از سودای زلفش در سر محشر زده
در فلک خرگاه مهر از ماه بالاتر زنند
وین هلال ابرویش از مهر و مه برتر زده
طوطی گویای اسرارم شکرریزی کند
گوئی از نوش لبت منقار در شکر زده
ملا هادی سبزواری : رباعیات
وله ایضاً
ای از تو بهر چمن بهر گل بوئی
هر چیزی را بیاد تو یاهوئی
کوی تو بود کعبهٔ مقصود همه
‌‌اقطار بمرکز آید از هر سوئی
ملا هادی سبزواری : رباعیات
و له ایضاً
لیکن نه سری که غیر پا پنداری
تا آنک آری بدین سخن انکاری
آن پا و سر آن سر است و پاهان بشنو
‌‌گر دانش اسرار معما داری
ملا هادی سبزواری : رباعیات
رباعی فی حقیقة المحمدیه
ای صبح ازل طلعت روح افزایت
ای شعلهٔ جواله قد و بالایت
خم پیش دو ابروی تو قاب قوسین
‌‌خلق اللهی گواه او ادنایت
ملا هادی سبزواری : ساقی‌نامه
حکایت
پادشاهی دُر ثمینی داشت
بهر انگشترین نگینی داشت
خواست نقشی که باشدش دو ثمر
هر زبان کافکند بنقش نظر
وقت شادی نگیردش غفلت
گاه انده نباشدش محنت
هرچه فرزانه بود آن ایام
کرد اندیشهٔ ولی بدخام
ژنده پوشی پدید شد آندم
گفت بنویس بگذرد این هم
شاه را این سخن فتاد پسند
چون شکرخنده از لب چون قند
ز آنکه گر پیش آید او را غم
بیند او بگذرد شود خرم
ور بود هم بعیش خوش اندر
بیند او بگذرد شود ابتر
ای کریم بحق علی الاطلاق
بحق آنکه داد این سه طلاق
که باسرار ده تو آن کردار
که بود آن مطابق گفتار
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 47
دی مغبچه‌ای گفت که ما مظهر یاریم
سر تا به قدم آینه روی نگاریم
ما نقطه پرگار وجودیم ولیکن
گاهی به میان اندر و گاهی به کناریم
ما سر انالحق به جهان فاش نمودیم
منصورصفت رقص‌کنان بر سر داریم
ما بار به سر منزل مقصود رساندیم
ای خواجه دگر اشتر بگسسته مهاریم
در هیچ قطاری دگر ای قافله‌سالار
ما را نتوان یافت که بیرون ز قطاریم
تا باد به هم بر زند آن زلف پریشان
آشفته و سرگشته و بی‌صبر و قراریم
تا در چمن حسن گل روی تو بشکفت
شوریده و شیدا و پریشان چو هزاریم
چون در نظر دوست عزیزیم غمی نیست
هرچند که در چشم خلایق همه خواریم
وحدت صفت از نشأ صهبای محبت
مستیم ولی بی‌خبر از رنج خماریم
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 57
صحبت دوستان روحانی
خوش‌تر از حشمت سلیمانی
جان جان‌ها و روح ارواح است
لعل ساقی و راح ریحانی
با گدایان کوی عشق مگوی
سخن از تاج و تخت سلطانی
بگذر از عقل و دین که در ره عشق
کافری بهتر از مسلمانی
حلقه کن گیسوی پریشان را
وارهان جمعی از پریشانی
خیز و ملک بقا به دست آور
پشت پا زن به عالم فانی
تا رسد بر سریر مصر وجود
آخر از چاه ماه کنعانی
بلبل از فیض عشق گل آموخت
آن سخن‌سنجی و نواخانی
بی تو خون باردم ز دیده که نیست
عاشقان را جز این گل‌افشانی
وقت آن شد که بایزید آسا
بر فرازم لوای سبحانی
تا شوم مست و پرده بردارم
یک سر از رازهای پنهانی
فاش منصوروار بر سر دار
می‌سرایم اناالحق ار دانی
در دبستان عشق او آموخت
وحدت این درس و مشق حیرانی
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
با این غرور بلندت ...
در بقعه های ساکتِ بودن ،
همراه خوب من
آن شال ِ سبز کِبر را
به دور بیفکن
و با تمامی وسعت انسانیت بگو
که ما باغی ایم
باغی چنان بزرگ و سبز
که دنیا
در زیر سایه اش -
خواب هزار ساله ی خود را
خمیازه می کشد .
در بقعه های خامُش ِ بودن
از جوار ضریح
چندی است
طنین ضربه ی برخاستن بزرگ تو را نمی شنوم
همراه خوب من
از پله های بلند غرورت
بگیر دست مرا
تا قلب شب بشکافیم
و با ردای ِ سپیده
به رقص برخیزیم ...
*
همراه خوب من
با این غرور بلندت
در سرزمین یائسه ها
تو تمامی خود نرفته ای بر باد ...
اینک
به ریزش رگبار سرخگونه ی خنجر ،
دست مرا بگیر
تا از پل نگاه صادقانه ی مردم
به آفتاب
سفر کنیم ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
هستی ...
چشمه ی پیری است
در انتهای ِ راه ِ کویر ِ کور
باید گذشت از این راه ؟
این مرد ِ راه ،
صبوری و تسلیم
جاری ست
در رگش ...
بََرَهوتیان ِ کَلافه ی تنهایی !
باید ز راه ِ مانده ، گذشتن
باید که سرافراز به چشمه رسیدن .
*
این چشمه در انتظار ِ عبث نیست ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
روا مَدار ...
غروب ِ فصلی
این کفتران عاصی ِ شهر
به انزوای ساکت آن سوی میله های بلند ...
*
هرگز طلوع ِ سلسله وار شبی در اینجا نیست
و تو بسان همیشه ، همیشه دانستن
چه خوب می دانی
که این صدای کاذب جاری درون کوچه و کومه
در این حصار شب زده ی تار
بشارتی ست
بشارت ظهور جوانه ،
جوانه های بلند
که رنگِ اناری ِمیله ،
با آن شتاب و بداهت
دروغ ِ بزرگ
زمانه ی خود را
در اوج انزجار انکار می کنند ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
سرخ تر ، سرخ تر از بابک باش !
روح ِ بابک در تو
در من هست .
مَهَراس از خون یارانت ، زرد مشو
پنجه در خون زَن و بر چهره بکش !
مثل بابک باش
نه
سرخ تر ،‌ سرخ تر از بابک باش !
دشمن
گرچه خون می ریزد
ولی از جوشش ِ خون می ترسد
مثل ِ خون باش
بجوش !
شهر باید یکسر
بابکِستان گردد
تا که دشمن در خون غرق شود
وین خراب آباد ،
از جغد شود پاک و
گلستان گردد ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
خفته در باران ...
دستی میان دشنه و دیوارست
دستی میان دشنه و دل نیست ...
از پله ها
فرود می آییم
اینک بدون پا
........
لیلای من همیشه
پشت پنجره می خوابد
و خوب می داند
که من سپیده دمان
بدون دست می آیم
و یارای گشودن ِ پنجره
با من نیست .
.......
شن های کنار ساحل ِ عُمان
رنگ نمی بازند
این گونه ی من است
که رنگِ دشت سوخته دارد
وقتی تو را
میانه ی دریا ،
بی پناه می بینم
دستی میان دشنه و دل نیست ...
..........
خوابیده ای ؟
نه ؟ بیداری ؟
آیا تو آفتاب را
به شهر خواهی برد
تا کوچه های خفته در میانه ی باران
و حرف های نمور ِ فاصله ها را
مشتعل کنی ...؟
تا دو سمتِ رود بدانند
که آتش
همیشه نمی خوابد به زیر خاکستر ...
.........
در زیر ِ ریزش
رگبار تیغ ِ برهنه
می دانم تو دامنه می خواهی
می دانم
تا از کناره بیایی
و پنجره ها را
رو به صبح بگشایی ...
........
من
با سیاهی ِدو چشم ِ سیاه ِ تو ،
خواهم نوشت
بر هر کرانه ی این باغ
دستی همیشه منتظر دست دیگرست
چشمی همیشه هست که نمی خوابد ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
دو گانه ...
پشتِ دستانت ،
کویری خفته جان در آب
لب ،
ترک خورده ز گرمای هجوم ظهر
جان ،
ز سردی چون زمستانی میان برف
لب ز جانش نَشأتی هرگز نمی گیرد .
جان کِرخ ،
لب ،‌ دشمن ِ خاموش ...
حرف هایش
جنگل و روییدن رودست
خواب هایش
آفتابی مانده در یک صبح
لایه های خشک و تب دارش
مارسان ،
اِستاده بر پاهای بارانی که باریده
چشم در چشمان هر بادی که می آید ،
خیره گشته
خفته در نخوت
خود هراسان است
اما در کمین شب
مشت ها آکنده از ضربت
قدرتش جوبار و دریا نیست
حسرتش سیلابِ در شهر است
انتظارش پیر گشته
انتظار افتاده بر پلکش
خوابِ فردا را نمی بیند
او به این گرما و تب معتاد
جان او از ریشه در
مرداب ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
افزوده ای بر جنگلی ها
گویی درخت های "سیاهکل" ،
تا دشت و شهر ریشه دوانده ست
که غرش سلاح و جوشش خون شهید
هر دو فزونی می گیرد
بذری که "کوچک" و "عمو اوغلی" پاشیدند
اکنون نهال می شود
اکنون نهال ها ...
بنگر که کوه و شعر
شباشب آذین می گردد
با قامتِ بلند بپا خاستگان ...
واخوردگان
گفتند یاوه :
- "جانی ِ جبّار با صد هزار گزمه و خنجر مسلح است
جز صبر و انتظار ، رهی نیست"
امّا ،
ای همچون من به کار ، تو ای بیدار !
بر بام شب بایست ، نظر کن :
دریایی از درخت سترگ و مسلح است
کاینک به سوی "مَکبث" می آید ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
دامون ۲
۱
دشنه نشست میان کلامم ،
در چشم آن کلام سبز مقدس
که راهی جنگل بود
و انتظار ِ پرنده ،
در وعده گاه پیام پریشان شد
اینک دوسوی شانهٔ من
رگبار ِ بال تیر خورده
بر مِه ِ جنگل
رنگین کمان بلندی ست
سرخ گونه ، سیّال در رودهای خون
دشنه نشست میان کلامی
تا در میان جنگل ،
رنگین کمان سرخ برافرازد ...
۲
بالام ،
بالام پاتاوانی ،
آنام ،
آنام آبکِناری
گمنام ِ خفته به جنگل
در آن ستیز ِ سرخ "ماکلوان" بر شما چگونه گذشت
که پوزخند ِحریفان
نشست
در میان ِ رود سیاه ِ اشک !
و دست های ویرانگر
به جای ِ خفتن بر ماشه
به سمتِ شما استغاثه گر آمد
بالام
بالام پاتاوانی
آنام
آنام آبکناری
بر تپه های "گسکره" ،
میان سنگر ها
چه انتظار ِ دور و شیرینی احاطه کرد شما را
که دلیر ِ بی دلبَر
شادمانه درو کردید بی وقفه
گرگان هرزه دَرا را ... ؟
درچشم هایتان
آیا خفته بود آینه ی صبح
که دستِ حریفان در آن
رنگِ خویش باخت
و انگشت ها تفنگ رها کرد ؟
جنگل به یاد ِ فتح شما
همیشه سرسبز است ...
۳
بالام ،
بالام پاتاوانی
آنام ،
آنام آبکناری
بی خود ،
بی سلاح ،
در آن ستیز ِ سرخ ماکلوان
بر شما چگونه گذشت ...؟
۴
"گَلوندِه رود" ،
صدای ِ گام ِ شما را
هنوز
در تداوم ِ جاری اش زمزمه دارد ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
دامون ۳
ای سبز به اندیشه های روز
جنگل بیدار !
در سایه ی روشن نمناک تو
که بوی و عطر ِ رفاقت می پراکند
گلگون شده ست
چه قلب ها
که سبزترین جنگل بود
شکسته است چه دست ها
که فشفه می ساخت
در سکوتِ شب هایت .
ای پناهگاه ِ خروسان ِ تماشاگر !
جنگل ِ گسترده بر شمال
آن رُعبِ نعره ها
در فضای ِ درهم ِ انبوهَت
آیا تناورترین درخت نیست ؟
وحشی ترین کلام ِ تو اینک
حرکتِ برگ است
بر شانه های جوان ...
بر شانه های بلندت
که از رفاقتِ انبوه ِ شاخه هاست
بر جای ِ استوار
خاکستری نشسته
خاکستری از هر حریق
که جاری است
در قلبِ مشتعل ِ ما
مگذار باد پریشان کند
مگذار باد به یغما برد
از شانه های تو
خاکستری که از عصاره ی خون است ...
*
ای شیر ِ خفته
ای خالکوبی بر سینه ی شهید
بر ساعد ِ بلند ِ راه ِ مجاهد
کاینَک
متروک مانده شگفت
منویس با "راش" های جوان
"این نیز بگذرد ..."
*
جنگل !
گسترده در ِمه و باران
ای رفیق ِ سبز
بر جاده های برگ پوش ِ پر از پیچ و تابِ تو
هر روز
مردی به انتظار نشسته
مردی به قامتِ یک سرو
با چشم های میشی ِ روشن
مردی که از زمان تولّد
عاشقانه می خواند
ترانه های سیّال ِ سبز ِ پیوستن
برای مردم شهر
مردی که زاده ی تجمّع توست
و هیمه های بی دریغ تو
او را
در فصل های سرد
ادامه ی خورشید بوده ست ...
*
جنگل !
آیا صدای همهمه برخاست
در شهر ِ برگ ریز ؟
آیا گرفت آتش ِ بیداد
انبوه ِ سبز گونه ی زلفت ؟
در آن دقایق سرخ
که "کوچک" ِ بزرگ
در برف های "گیلوان"
چشمش نشست به سردی
و روح سبز ِ جنگلی اش
میان قلب تو
ویران شد
جنگل !
ای کتابِ شعر درختی ،
با آن حروف سبز مخملی ات بنویس
در چشم های ابر
بر فراز مزارع متروک :
باران
باران
*
ای خفته در سکوت شبانه !
انبوه ِ پریشان ِ خزان
جنگل ِ پنهان !
صف های صاف درختان خیابان
و خط سِیر ِشغالان پیر
در تو هیچ نیست
در تو تجمّع است
و راه های پیچاپیچ
هر زنده ای توان فرارش هست
ناپدید شدن در سپیده دمان
از نفیر ِ وحشی ِ باروت
درهم رهایی سبزت ...
پنهان شدن به ژرف ِ تو گیراست
جنگل !
تنهاترین ِ رفیق ِ وفادار
به انتظار کُشتن دستِ شکارچی
ترجیح ِ میوه های وحشی ِ چشمانت
بر نان ِ شهری دشمن
حرفی است تازه و نایاب
*
*
با گیسوان سبز تو حرفی است
از زخم
از این جراحتِ ویرانه های دل
جنگل !
باور نمی کنم
که خموشانه سر به سینه ی کوهی
و دست های توانای تو
گرمای خود فرو نهاده و تنهاست ...
ای دست های سبز ِ "گل افزانی"
تا آن شکفتن ، گلوله ی شکفتن
باید که در هجوم ِ هرزه علف ،
درخت بمانی ...
بی سایه سار ِ جنگلی ِ تو
این مجاهد ِ سرسخت
در تهاجم ِ دشمن
چگونه تواند بود ؟
ای دست های سبز ِ "گل افزانی"
باید درخت بمانی ...
*
بالام ،
بالام پاتاوانی
آنام ،
آنام آبکناری
گمنام ِخفته به جنگل
در آن ستیز ِ سرخ ماکلون
بر شما چگونه گذشت
که پوزخند ِ حریفان
نشست
در میانه ی رود ِ سیاه ِ اشک
و دست های ویرانگر
به جای خفتن بر ماشه
به سمت شما استغاثه گر آمد .
بالام !
بالام پاتاوانی
آنام !
آنام آبکناری
بر تپه های گسکره
میان سنگرها
چه انتظار دور و شیرینی احاطه کرد شما را
که دلیر ِ بی دلبَر
شادمانه درو کردید
بی وقفه
گرگان هرزه دَرا را ...
در چشم هایتان
آیا خفته بود آینه ی صبح
که دست حریفان
در آن رنگِ خویش باخت ؟
و انگشت ها تفنگ رها کرد ... ؟
جنگل به یاد ِ فتح ِشما
همیشه سرسبز است ...
*
بالام !
بالام پاتاوانی
آنام !
آنام آبکناری
در آن ستیز ِ سرخ ِ ماکلوان
بر شما چگونه گذشت ؟
گلونده رود صدای ِ گام شما را
هنوز
در تداوم جاری اش زمزمه دارد ...
*مجاهدی پیر ، در خیابان های شهر سرگردان بود حرف هایی درباره ی سرِ ِ بریده ی میرزا کوچک خان می زد که آن را به تهران فرستاده بودند ...
در جنگل این صداست :
از خون این سر ِ بُریده هراسانید ؟
ای خواب ماندگان ِ خیابانی !
اینک که سر به راه ، خمیده ، دو تا شدید
در این هجوم ِ "سپیدی" ِ کاذب
رگ هایتان کجاست ؟
باید زمین تشنه به خون شستشو دهد
گرد ِ خزان و کهنه ی مانداب
در جنگل این صداست :
- همیشه سبز و تپنده
- همیشه جنگل باش
*
ای چشم های گر گرفته ی کوچک
در گیلوان هنوز خورشیدی
در گیلوان
کسی نخواهی یافت ...
بی ترانه که پوشیده است
بر جنگل ِ شمال ِ ستم رفته
در این حریق ِ زمستانی
آوازه خوان دوباره می آیی
اندوه ما شکسته در میان صدایت
جنگل دوباره در نگاه تو خواهد سوخت ...
ای چشم های گر گرفته ی کوچک
در آسمان ستاره نمی بینم
جز نام تو
که آفتاب هر شبه ی ماست
آواز خوان
دوباره تو می آیی
در هیأتی جوان و تناور
امسال ،
هزار "کوچک" ِ رزمنده
بی هیمه از تمام ِ زمستان
عبور خواهد کرد
جنگل به پیچ
بر تنت ای آواز
آواز ِ انقلاب
در برگ ها به ویرانی ات نشین
باید دوباره برگ
از نوازش ِ انگشت های تو
در دست های ما حماسه بگوید
باید دوباره درختان ترانه بخوانند
خم می شوی درختِ شاخه شکسته !
باید این غرور ، غرور تبر خورده
امّا اگر بهار بخواند
آواز ِ انقلاب بخوانی
هر قطره خون تو
آخر به لوت خواهد برد
پیغام ِ سرفرازی و سرسبزی
هر قطره خون تو
سبز خواهد کرد
اندوه ِ مخفی ما را
خون ِ درخت
جراحتِ قلب ماست ...
*
جنگل !
غروب بود
وقتی صدای ضربه ی ویرانگر تبر آمد
از پشت "راش" ها
گفتم : "پَلت" اُفتاد
بنشست در خون ِ سبز
افق ِشب
ای ایستاده پریشان !
شوق ِ هزار همهمه
در دست های تو بیدار
گریان مباش
در این بهار
صدها هزار "پَلت" ِ پایدار
خواهم کاشت ...
*
در قلب ناگسستنی برادری ِ تو
با گونه های ماهتابی گلگون
لبخند فاتحانه به لب داشت
در لحظه ی گرفتن رگبار ...
با "سید چمنی" جنگل چه کرد ؟
جنگل نکرد ویرانش
جنگل رفیق و همراه او بود
آن جنگل خزه ...
در ناگهان ِ غروب دو چشمش
با پوکه ها چه گفت ؟
تنهایی ِ "چموش" و "چوخا"
و چوبدستی ِ "توسکا" ؟
با پوکه ها چه گفت ؟
تنهایی ِ تفنگ و وطن
تنهایی ِ مجاهد و جنگل ؟
*
آن "سید خزه"
آخرین مجاهد ِ جنگل بود ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
لاله های شهر من ...
پیراهنی ز رنگ به تن کرده
با قلبِ خون فشان
این لاله های شهری
از گودهای جنوبِ شهر
می آیند ...
این لاله های شهری
از نان و از رهایی
حرف می زنند
این لاله های شهری آیا
در توپخانه
در جاده ی قدیم شمیران
در اِوین
پژمرده می شوند ؟
نه !
این لاله های شهری می گویند :
باید مواظبِ هم باشیم
نام مرا مپرس
بگذار از تو من
زیاد ندانم ...
*
پیراهنی ز رنگ به تن کرده ،
با قلب خون فشان
این لاله های شهری
از گودهای
جنوب شهر
می آمدند ...