عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۱۱۷
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۸۱
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۲۳۷
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶۰
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۴۷۲
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۴۷۵
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۶۲۲
اهلی شیرازی : معمیات
بخش ۳۰ - حمزه
اهلی شیرازی : معمیات
بخش ۵۹ - میر شیخ علی
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۲۰ - جدایی افکندن باد میان پروانه و شمع
چو کردند آن دو تن دلسوزی آغاز
فلک کرد از حس بنیاد کین باز
فلک را رسم و آیین خود همین است
فلک تا بود و باشد این چنین است
ز فانوس خیال چرخ پا بست
فراغ عاشقان صورت کجا بست
ز مهرش شاد اگر روزی نشینی
چو شب گردد بدان مهرش نه بینی
همه تن از پلنگی شد فلک چشم
که کس را ننگرد هرگز بیک چشم
بصورت جز نمکزاری فلک نیست
بمعنی ذره یی در وی نمک نیست
نشد هرگز دلی از مهر او شاد
چه بد مهرست یارب سرنگون باد
که این باغ دل از گردون ندارد؟
که از گردون دل پر خون ندارد؟
کدامین دل ز گردون نیست پرغم؟
کدامین خاطر از چرخ است خرم؟
نبخشد هیچکس را افسر زر
که چون شمعش ندارد تیغ بر سر
کسی را گر چراغی برفروزد
چو بینی عاقبت او را بسوزد
هنوز آن سینه ریشان جگر سوز
نکرده در وصال هم شبی روز
فلک در کینه ایشان در آویخت
رقیبی بر سر ایشان برانگیخت
رقیبی تند خویی زشت کردار
شد از باد هوا گویی پدیدار
ازین بی لنگری بی اعتباری
کزو بودی بهر خاطر غباری
نبودی پیشه اش جز هرزه گردی
خنک بر خاطر مردم ز سردی
قضا گر آتشی انگیز گردی
دمیدی صد فسون تا تیز کردی
چو دزدان گر سبکدستی نمودی
ز فرق لاله تاج زر ربودی
بیکساعت دویدی گرد عالم
هزاران خانه را رفتی بیکدم
چو مستان آمد آنشب سوی بستان
بسی افتان و خیزان همچو مستان
همی گردید گرد آن چمن باد
بدان صحبت گذارش ناگه افتاد
چو دید استاده شمعی خوب منظر
ز لعل آتشین تا جیش بر سر
نه لعلی شبچراغی بود از دور
که از رویش جهان دم میزد از نور
گشاده از گل رخسار پرده
شب از خورشید عارض روز کرده
قدی چون شاخ گل با صد تجمل
شکفته بر فرازش آتشین گل
درون شعله اش همچون گل تر
بر آتش رشته ها چون خورده زر
یکی پروانه گشتی گرد رویش
گشاده دست گل چیدن بسویش
چو گل خندان شده در روی او شمع
وزو پروانه سر خوش با دل جمع
چنان اندوه عالم برده از یاد
که می گفتند عالم می برد باد
فلک کرد از حس بنیاد کین باز
فلک را رسم و آیین خود همین است
فلک تا بود و باشد این چنین است
ز فانوس خیال چرخ پا بست
فراغ عاشقان صورت کجا بست
ز مهرش شاد اگر روزی نشینی
چو شب گردد بدان مهرش نه بینی
همه تن از پلنگی شد فلک چشم
که کس را ننگرد هرگز بیک چشم
بصورت جز نمکزاری فلک نیست
بمعنی ذره یی در وی نمک نیست
نشد هرگز دلی از مهر او شاد
چه بد مهرست یارب سرنگون باد
که این باغ دل از گردون ندارد؟
که از گردون دل پر خون ندارد؟
کدامین دل ز گردون نیست پرغم؟
کدامین خاطر از چرخ است خرم؟
نبخشد هیچکس را افسر زر
که چون شمعش ندارد تیغ بر سر
کسی را گر چراغی برفروزد
چو بینی عاقبت او را بسوزد
هنوز آن سینه ریشان جگر سوز
نکرده در وصال هم شبی روز
فلک در کینه ایشان در آویخت
رقیبی بر سر ایشان برانگیخت
رقیبی تند خویی زشت کردار
شد از باد هوا گویی پدیدار
ازین بی لنگری بی اعتباری
کزو بودی بهر خاطر غباری
نبودی پیشه اش جز هرزه گردی
خنک بر خاطر مردم ز سردی
قضا گر آتشی انگیز گردی
دمیدی صد فسون تا تیز کردی
چو دزدان گر سبکدستی نمودی
ز فرق لاله تاج زر ربودی
بیکساعت دویدی گرد عالم
هزاران خانه را رفتی بیکدم
چو مستان آمد آنشب سوی بستان
بسی افتان و خیزان همچو مستان
همی گردید گرد آن چمن باد
بدان صحبت گذارش ناگه افتاد
چو دید استاده شمعی خوب منظر
ز لعل آتشین تا جیش بر سر
نه لعلی شبچراغی بود از دور
که از رویش جهان دم میزد از نور
گشاده از گل رخسار پرده
شب از خورشید عارض روز کرده
قدی چون شاخ گل با صد تجمل
شکفته بر فرازش آتشین گل
درون شعله اش همچون گل تر
بر آتش رشته ها چون خورده زر
یکی پروانه گشتی گرد رویش
گشاده دست گل چیدن بسویش
چو گل خندان شده در روی او شمع
وزو پروانه سر خوش با دل جمع
چنان اندوه عالم برده از یاد
که می گفتند عالم می برد باد
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۲۴ - دیوانه شدن پروانه و صحرا گرفتن او
نه خود میرفت از آن منزل به شبگیر
کشان می بردیش زنجیر تقدیر
چو دل، شاد از پری رخساره یی نیست
بجز دیوانه گشتن چاره یی نیست
دل مسکین که او یک قطره خونست
درو هم قطره یی خون جنون است
عجب نبود چو درد درد نوشد
گر از دیوانگی خونش بجوشد
چو شمع دل ز دست او زبون شد
ز کف سر رشته عقلش برون شد
فرو برد اژدهایی عشق خونخوار
سپاه عقل و دانایی به یکبار
عنان دل ز کف پروانه چون هشت
بدستور خرد پروانه بنوشت
ز کوی عاقلی بیگانگی کرد
گذر در وادی دیوانگی کرد
چو شد دیوانه دور از وصل جانان
نهاد آهو صفت سر در بیابان
بیابانی که باد از غایت سهم
نبود آرامش آنجا یکدم از وهم
به شب از تیرگی ظلمت ستانی
به روز از دوزخ سوزان نشانی
نگویم دوزخ روی زمین بود
که دوزخ پیش او خلد برین بود
در آن روی زمین چون زلف گلچهر
ریاحین کرده ریحانی تف مهر
زمین از تابه آتش بتر بود
جهان را داغی از وی بر جگر بود
اگر مرغی زدی بر خاک منقار
شدی منقارش از آتش چو گلنار
پر آتش چشمهای آن بیابان
بشکل چشمه خورشید تابان
بجای هر حباب از گرمی آب
لب جو میزدی تبخاله از تاب
در آن صحرا نه ریگ موج زن بود
زمین را دانه از گرمی به تن بود
ز گرمی آهویش چونشمع محفل
گدازان پیه چشم از آتش دل
غزال مست را از تابش جان
جگر شد در تنور سینه بریان
اگر پروانه وش مرغی پریدی
جز آتش منزل دیگر ندیدی
به جانسوزی عاشق زان بیابان
نسیم آتش شدی چون برق تابان
به چشم از بوته خاری رسیدی
تل خاکستری بود از شهیدی
بجای چشمه سیم از سنگ آن دشت
گدازان گشت و از چشمش روان گشت
کسی از سوز دل گر دم گشودی
نفس چون میزدی میخاست دودی
در آن وادی که گل ز آتش دمیدی
زبان طعنه بر آتش کشیدی
تن پروانه همچون شمع بگداخت
چه گر میسوختی ناچار میساخت
چنان از ضعف مسکین ناتوان گشت
که بال و پر بر او بار گران گشت
گر از ضعفش نفس بر خود دمیدی
دگر خود را بجای خود ندیدی
چنان شد راحت از جان خرابش
که هرگز کس ندیدی خورد و خوابش
ز ضعف از دست غم چون داد کردی
کسی نشنیدی ار فریاد کردی
همی گشتی بهر سو شمع جویان
ببوی شمع چون زنبور پویان
چو مرغ نیم بسمل با دل چاک
همیزد پر ز درد خوش بر خاک
ز بس کز پرفشاندن گرد انگیخت
بدست خویش بر سر خاک می بیخت
چو شمع آن سوز بودی در درونش
که در جوش آمدی هر لحظه خونش
چو از چشم آتشین لعلش فتادی
چراغی پیش پای او نهادی
همه شب همچو شمع از گریه کردن
میان اشک بودی تا بگردن
چو مجنون با دل خود در سخن بود
نهانش زاریی با خویشتن بود
کشان می بردیش زنجیر تقدیر
چو دل، شاد از پری رخساره یی نیست
بجز دیوانه گشتن چاره یی نیست
دل مسکین که او یک قطره خونست
درو هم قطره یی خون جنون است
عجب نبود چو درد درد نوشد
گر از دیوانگی خونش بجوشد
چو شمع دل ز دست او زبون شد
ز کف سر رشته عقلش برون شد
فرو برد اژدهایی عشق خونخوار
سپاه عقل و دانایی به یکبار
عنان دل ز کف پروانه چون هشت
بدستور خرد پروانه بنوشت
ز کوی عاقلی بیگانگی کرد
گذر در وادی دیوانگی کرد
چو شد دیوانه دور از وصل جانان
نهاد آهو صفت سر در بیابان
بیابانی که باد از غایت سهم
نبود آرامش آنجا یکدم از وهم
به شب از تیرگی ظلمت ستانی
به روز از دوزخ سوزان نشانی
نگویم دوزخ روی زمین بود
که دوزخ پیش او خلد برین بود
در آن روی زمین چون زلف گلچهر
ریاحین کرده ریحانی تف مهر
زمین از تابه آتش بتر بود
جهان را داغی از وی بر جگر بود
اگر مرغی زدی بر خاک منقار
شدی منقارش از آتش چو گلنار
پر آتش چشمهای آن بیابان
بشکل چشمه خورشید تابان
بجای هر حباب از گرمی آب
لب جو میزدی تبخاله از تاب
در آن صحرا نه ریگ موج زن بود
زمین را دانه از گرمی به تن بود
ز گرمی آهویش چونشمع محفل
گدازان پیه چشم از آتش دل
غزال مست را از تابش جان
جگر شد در تنور سینه بریان
اگر پروانه وش مرغی پریدی
جز آتش منزل دیگر ندیدی
به جانسوزی عاشق زان بیابان
نسیم آتش شدی چون برق تابان
به چشم از بوته خاری رسیدی
تل خاکستری بود از شهیدی
بجای چشمه سیم از سنگ آن دشت
گدازان گشت و از چشمش روان گشت
کسی از سوز دل گر دم گشودی
نفس چون میزدی میخاست دودی
در آن وادی که گل ز آتش دمیدی
زبان طعنه بر آتش کشیدی
تن پروانه همچون شمع بگداخت
چه گر میسوختی ناچار میساخت
چنان از ضعف مسکین ناتوان گشت
که بال و پر بر او بار گران گشت
گر از ضعفش نفس بر خود دمیدی
دگر خود را بجای خود ندیدی
چنان شد راحت از جان خرابش
که هرگز کس ندیدی خورد و خوابش
ز ضعف از دست غم چون داد کردی
کسی نشنیدی ار فریاد کردی
همی گشتی بهر سو شمع جویان
ببوی شمع چون زنبور پویان
چو مرغ نیم بسمل با دل چاک
همیزد پر ز درد خوش بر خاک
ز بس کز پرفشاندن گرد انگیخت
بدست خویش بر سر خاک می بیخت
چو شمع آن سوز بودی در درونش
که در جوش آمدی هر لحظه خونش
چو از چشم آتشین لعلش فتادی
چراغی پیش پای او نهادی
همه شب همچو شمع از گریه کردن
میان اشک بودی تا بگردن
چو مجنون با دل خود در سخن بود
نهانش زاریی با خویشتن بود
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۲۹ - زاری شمع از فراق پروانه
بلایی همچو تنهایی نباشد
به تنهایی شکیبایی نباشد
هر آن لعلی که در سنگی درون است
ز تنهاییست کش دل غرق خون است
نیارد تاب تنهایی دل کس
که تنهایی خدا را زیبد و بس
چو شد در پرده شمع از زحمت باد
دلش از بیکسی در آتش افتاد
چو باد از روی یارش دیده بر دوخت
به تنهایی درون پرده میسوخت
فتاد از بیکسی آتش بجانش
گدازان گشت مغز استخوانش
چنان افروخت در جانش چراغی
که بر هر رشته جان دید داغی
نبودش رشته جان در بدن شمع
پریشان بودش از محنت دل جمع
دلش از داغ غم میسوخت از درد
ولیکن زاریی در پرده میکرد
چنان میسوخت در هجران و میساخت
کزو نیمی نماند از بسکه بگداخت
گدازان شد بفانوس آن پریوش
چو زر در بوته سوزنده ز آتش
دلش از بسکه سوز سینه دیدی
کبابی شد کزو روغن چکیدی
صدش داغ حبش از اشک بر رو
کشیدی صد الف بر سینه هر سو
بهم پیوسته اشک دانه دانه
شده زنجیر پایش عاشقانه
همی کرد اضطراب و می نیاسود
تو گفتی آتشش در پیرهن بود
اگر دستش به پیراهن رسیدی
بسان غنچه اش صد جا دریدی
به سوز سینه کز فانوس دیده
بکین تیغ زبان بر وی کشیده
که این خلوت سرا زندان من شد
نه زندان دوزخ سوزان من شد
چنان این خانه ام آتش بجان زد
که خواهم آتش اندر خان و مان زد
ز دلتنگی چنین کاینجا به جانم
بمیرم گر دمی دیگر بمانم
مگر آتش زنم در خانه خویش
که این دیوار غم بردارم از پیش
مگر یاری نظر بر من گمارد
مرا زین ورطه آتش برآرد
وگرنه تا بکی پا بسته باشم
درین پا بستگی دلخسته باشم
به تنهایی شکیبایی نباشد
هر آن لعلی که در سنگی درون است
ز تنهاییست کش دل غرق خون است
نیارد تاب تنهایی دل کس
که تنهایی خدا را زیبد و بس
چو شد در پرده شمع از زحمت باد
دلش از بیکسی در آتش افتاد
چو باد از روی یارش دیده بر دوخت
به تنهایی درون پرده میسوخت
فتاد از بیکسی آتش بجانش
گدازان گشت مغز استخوانش
چنان افروخت در جانش چراغی
که بر هر رشته جان دید داغی
نبودش رشته جان در بدن شمع
پریشان بودش از محنت دل جمع
دلش از داغ غم میسوخت از درد
ولیکن زاریی در پرده میکرد
چنان میسوخت در هجران و میساخت
کزو نیمی نماند از بسکه بگداخت
گدازان شد بفانوس آن پریوش
چو زر در بوته سوزنده ز آتش
دلش از بسکه سوز سینه دیدی
کبابی شد کزو روغن چکیدی
صدش داغ حبش از اشک بر رو
کشیدی صد الف بر سینه هر سو
بهم پیوسته اشک دانه دانه
شده زنجیر پایش عاشقانه
همی کرد اضطراب و می نیاسود
تو گفتی آتشش در پیرهن بود
اگر دستش به پیراهن رسیدی
بسان غنچه اش صد جا دریدی
به سوز سینه کز فانوس دیده
بکین تیغ زبان بر وی کشیده
که این خلوت سرا زندان من شد
نه زندان دوزخ سوزان من شد
چنان این خانه ام آتش بجان زد
که خواهم آتش اندر خان و مان زد
ز دلتنگی چنین کاینجا به جانم
بمیرم گر دمی دیگر بمانم
مگر آتش زنم در خانه خویش
که این دیوار غم بردارم از پیش
مگر یاری نظر بر من گمارد
مرا زین ورطه آتش برآرد
وگرنه تا بکی پا بسته باشم
درین پا بستگی دلخسته باشم
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۳۰ - بیمار شدن شمع و شکایت کردن از فلک
کسی تا کی ز داغ دل گدازد
دلی تا کی سوز عشق سازد
تنی کز داغ عشق افگار باشد
گر از مردن رهد بیمار باشد
شد آخر شمع بیمار از غم دوست
فتادش آتش تب در رگ و پوست
وجود نازکش چون تب کشیدی
عرق همچون گل از رویش چکیدی
چو از جانش زدی آتش زبانه
ز گلنارش فتادی نار دانه
گدازان شد تنش از تابش تب
صدش تبخاله بیرون ریخت از لب
ز تب سیم تنش از تاب میشد
چو سیم از آتش دل آب میشد
تن کافوری آنماه گلچهر
گدازان چو برف از تابش مهر
ز دل آتش بجای ناله میخاست
چو ماه چارده پیوسته میکاست
چو کلکی شد بدن از ضعف حالش
عیان شد رشته جان همچو نالش
نماند از هستی اش چون لاله آنماه
بجز داغ درون و شعله آه
چنانش آتش تب رخ برافروخت
که از گرمی جبینش دست میسوخت
ز تاب تب فرا رفت از سرش دود
کشید از سینه آهی آتش آلود
زبان بگشاد با چندین شکایت
همیگفت از سر سوز این حکایت
که کینت ایفلک با من چها کرد
ترا از یار و یار از من جدا کرد
مگر کم سوخت جانم ای ستمگر
که افزودی چنین داغش بر سر
تنم میسوزی و من میگدازم
که کوته میشود عمر درازم
چو مه آن کز تو در اوج کمالست
کمال دولتش عین زوالست
چراغ مهر کو را مهربانی
سحر افروزی و شامش نشانی
ز خاکش برکشی تا اوج افلاک
رسانی ذره ذره باز بر خاک
مه باریک را چون رشته تن
قوی دل گردد از مهر تو چون من
چو من آنگه که کار وی شود راست
بداغ نا امیدی بایدش کاست
کسی چون باشد از مهر تو شاکر
که خود سازی و هم خود سوزی آخر
بسوزی هر که را رخ برفروزی
نیفروزی چراغی تا نسوزی
شبی با کس نیاری روز کردن
که در روزش گذاری زنده چون من
ز تو هر کس چراغی برفروزد
چو بیند کوکب بختش بسوزد
چو برق آن کز تو در عالم علم گشت
کسی تا چشم برهم زد عدم گشت
نیم مومن اگر یکتن ز پستی
بکام دل رسانی تا تو هستی
چراغ کس نگردد از تو روشن
که ننشیند بزیر تیغ چون من
بشهد شکرین پروردنم چیست
بتیغ مرگ ضایع کردنم چیست
چو نخل مومم از بهر چه بستی
چه بستی، از چه رو بازم شکستی
همه طور تو بی هنجار باشد
همه دور تو بی پرگار باشد
نه من چون لاله دارم داغ ازین باغ
که اهل دل همه مردند ازین باغ
به آتش سوزم اینم کامرانیست
به حسرت میرم اینم زندگانیست
ز ضعفم بسکه یارای نفس نیست
اگر میرم کسی فریاد رس نیست
چنان در خود فرو رفتم که دیگر
مگر بردارم از جیب عدم سر
هوا داری که دل کردم بدو گرم
ببادش داده یی بادت ز من شرم
روا داری که از جور رقیبی
به تنهایی بمیرم چون غریبی
گر این جور و جفا بر من گزینی
الهی هم به روز من نشینی
دلی تا کی سوز عشق سازد
تنی کز داغ عشق افگار باشد
گر از مردن رهد بیمار باشد
شد آخر شمع بیمار از غم دوست
فتادش آتش تب در رگ و پوست
وجود نازکش چون تب کشیدی
عرق همچون گل از رویش چکیدی
چو از جانش زدی آتش زبانه
ز گلنارش فتادی نار دانه
گدازان شد تنش از تابش تب
صدش تبخاله بیرون ریخت از لب
ز تب سیم تنش از تاب میشد
چو سیم از آتش دل آب میشد
تن کافوری آنماه گلچهر
گدازان چو برف از تابش مهر
ز دل آتش بجای ناله میخاست
چو ماه چارده پیوسته میکاست
چو کلکی شد بدن از ضعف حالش
عیان شد رشته جان همچو نالش
نماند از هستی اش چون لاله آنماه
بجز داغ درون و شعله آه
چنانش آتش تب رخ برافروخت
که از گرمی جبینش دست میسوخت
ز تاب تب فرا رفت از سرش دود
کشید از سینه آهی آتش آلود
زبان بگشاد با چندین شکایت
همیگفت از سر سوز این حکایت
که کینت ایفلک با من چها کرد
ترا از یار و یار از من جدا کرد
مگر کم سوخت جانم ای ستمگر
که افزودی چنین داغش بر سر
تنم میسوزی و من میگدازم
که کوته میشود عمر درازم
چو مه آن کز تو در اوج کمالست
کمال دولتش عین زوالست
چراغ مهر کو را مهربانی
سحر افروزی و شامش نشانی
ز خاکش برکشی تا اوج افلاک
رسانی ذره ذره باز بر خاک
مه باریک را چون رشته تن
قوی دل گردد از مهر تو چون من
چو من آنگه که کار وی شود راست
بداغ نا امیدی بایدش کاست
کسی چون باشد از مهر تو شاکر
که خود سازی و هم خود سوزی آخر
بسوزی هر که را رخ برفروزی
نیفروزی چراغی تا نسوزی
شبی با کس نیاری روز کردن
که در روزش گذاری زنده چون من
ز تو هر کس چراغی برفروزد
چو بیند کوکب بختش بسوزد
چو برق آن کز تو در عالم علم گشت
کسی تا چشم برهم زد عدم گشت
نیم مومن اگر یکتن ز پستی
بکام دل رسانی تا تو هستی
چراغ کس نگردد از تو روشن
که ننشیند بزیر تیغ چون من
بشهد شکرین پروردنم چیست
بتیغ مرگ ضایع کردنم چیست
چو نخل مومم از بهر چه بستی
چه بستی، از چه رو بازم شکستی
همه طور تو بی هنجار باشد
همه دور تو بی پرگار باشد
نه من چون لاله دارم داغ ازین باغ
که اهل دل همه مردند ازین باغ
به آتش سوزم اینم کامرانیست
به حسرت میرم اینم زندگانیست
ز ضعفم بسکه یارای نفس نیست
اگر میرم کسی فریاد رس نیست
چنان در خود فرو رفتم که دیگر
مگر بردارم از جیب عدم سر
هوا داری که دل کردم بدو گرم
ببادش داده یی بادت ز من شرم
روا داری که از جور رقیبی
به تنهایی بمیرم چون غریبی
گر این جور و جفا بر من گزینی
الهی هم به روز من نشینی
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۳۱ - آگاهی عنبر و کافور از حال شمع
چو باشد بر دلی از داغ تابی
برآید عاقبت بوی کبابی
به هر جا بگذرد آهوی مشکین
توان پی بردنش از بوی مشکین
چو شمع از حد برونشد سوز جانش
پریشان گشت حال خادمانش
زرنگ چهره و بیماری او
شدند آگه ز سوز و زاری او
چو سوز شمع بیش از پیش بودی
دمادم داغ بر داغش فزودی
ضمیرش گشت بر کافور ظاهر
به رازش برد عنبر بوی آخر
بدو گفتند کای ماه دل آرا
چراغ خانه چشم و دل ما
دلیل و رهنمای دوربینان
انیس خلوت تنها نشینان
نهال گلشن حس و جمالی
چو سرو ناز در حد کمالی
چرا با این جمال و سر فرازی
مدام از اشک حسرت میگدازی
مگر داری ز سوز عشق تابی
که میریزد ز گلبرگت گلابی
دلت سوزد زغم کاین گریه خیزد
کسی بی سوز دل چون اشک ریزد
اگر عاشق نیی این زاریت چیست
جگر سوزی و شب بیداریت چیست
ترا گر نیست آه آتش آلود
چه خیزد از دلت جان نفس دود
خیالی میپزی با سوز و زاری
و گرنه در سر این آتش چه داری
همان بهتر که راز از ما بپوشی
بگویی حال و زین آتش نجوشی
اگر ما آگه از کار تو باشیم
طبیب جان بیمار تو باشیم
برآید عاقبت بوی کبابی
به هر جا بگذرد آهوی مشکین
توان پی بردنش از بوی مشکین
چو شمع از حد برونشد سوز جانش
پریشان گشت حال خادمانش
زرنگ چهره و بیماری او
شدند آگه ز سوز و زاری او
چو سوز شمع بیش از پیش بودی
دمادم داغ بر داغش فزودی
ضمیرش گشت بر کافور ظاهر
به رازش برد عنبر بوی آخر
بدو گفتند کای ماه دل آرا
چراغ خانه چشم و دل ما
دلیل و رهنمای دوربینان
انیس خلوت تنها نشینان
نهال گلشن حس و جمالی
چو سرو ناز در حد کمالی
چرا با این جمال و سر فرازی
مدام از اشک حسرت میگدازی
مگر داری ز سوز عشق تابی
که میریزد ز گلبرگت گلابی
دلت سوزد زغم کاین گریه خیزد
کسی بی سوز دل چون اشک ریزد
اگر عاشق نیی این زاریت چیست
جگر سوزی و شب بیداریت چیست
ترا گر نیست آه آتش آلود
چه خیزد از دلت جان نفس دود
خیالی میپزی با سوز و زاری
و گرنه در سر این آتش چه داری
همان بهتر که راز از ما بپوشی
بگویی حال و زین آتش نجوشی
اگر ما آگه از کار تو باشیم
طبیب جان بیمار تو باشیم
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۶۱
اهلی شیرازی : صنف پنجم که چنگ است و کم بر است
برگ نهم چهار چنگ است
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
جان بر نتابد ای دل هنگامه ستم را
از سینه ریز بیرون مانند تیغ دم را
از وحشت برونم بنگر غم درونم
آمیزش غریبی باشد به هوش رم را
گویند می نویسد قاتل برات خیری
یارب شکسته باشد بر نام ما قلم را
بی وجه در رهت نیست از پا فتادن من
بر دیده می نشانم در هر قدم، قدم را
سوگند کشتنم خورد از غصه جان سپردم
کردم ز بی نیازی خون در جگر قسم را
در نامه تا نبشتی بر من نوید قتلی
در دل چو جوهر تیغ جا داده ام رقم را
بیدادگر ندارد سرمایه تواضع
تیغت به رسم یغما از ما ربوده خم را
کاشانه گشت ویران، ویرانه دلگشاتر
دیوار و در نسازد زندانیان غم را
مانند خارزاری کاتش زنند در وی
سوزد ز بیم خویت اجزای ناله هم را
در مشرب حریفان منع است خودنمایی
بنگر که چون سکندر آیینه نیست جم را
زاهد مناز چندین زنارم ار گسستی
از جبهه ام ندزدد کس سجده صنم را
اشکی نماند باقی از فرط گریه غالب
سیلی رسید و گویی از دیده شست نم را
از سینه ریز بیرون مانند تیغ دم را
از وحشت برونم بنگر غم درونم
آمیزش غریبی باشد به هوش رم را
گویند می نویسد قاتل برات خیری
یارب شکسته باشد بر نام ما قلم را
بی وجه در رهت نیست از پا فتادن من
بر دیده می نشانم در هر قدم، قدم را
سوگند کشتنم خورد از غصه جان سپردم
کردم ز بی نیازی خون در جگر قسم را
در نامه تا نبشتی بر من نوید قتلی
در دل چو جوهر تیغ جا داده ام رقم را
بیدادگر ندارد سرمایه تواضع
تیغت به رسم یغما از ما ربوده خم را
کاشانه گشت ویران، ویرانه دلگشاتر
دیوار و در نسازد زندانیان غم را
مانند خارزاری کاتش زنند در وی
سوزد ز بیم خویت اجزای ناله هم را
در مشرب حریفان منع است خودنمایی
بنگر که چون سکندر آیینه نیست جم را
زاهد مناز چندین زنارم ار گسستی
از جبهه ام ندزدد کس سجده صنم را
اشکی نماند باقی از فرط گریه غالب
سیلی رسید و گویی از دیده شست نم را
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
در گرد غربت آینه دار خودیم ما
یعنی ز بیکسان دیار خودیم ما
دیگر ز ساز بیخودی ما صدا مجوی
آوازی از گسستن تار خوردیم ما
از بس که خاطر هوس گل عزیز بود
خون گشته ایم و باغ و بهار خودیم ما
ما جمله وقف خویش و دل ما ز ما پرست
گویی هجوم حسرت کار خودیم ما
از جوش قطره همچو سرشک آب گشته ایم
اما همان به جیب و کنار خودیم ما
مشت غبار ماست پراگنده سو به سو
یارب به دهر در چه شمار خودیم ما؟
با چون تویی معامله بر خویش منت است
از شکوه تو شکرگزار خودیم ما
روی سیاه خویش ز خود هم نهفته ایم
شمع خموش کلبه تار خودیم ما
در کار ماست ناله و ما در هوای او
پروانه چراغ مزار خودیم ما
خاک وجود ماست به خون جگر خمیر
رنگینی قماش غبار خودیم ما
هر کس خبر ز حوصله خویش می دهد
بدمستی حریف و خمار خودیم ما
تار نگاه پیرو ما سلک گوهرست
رفتار پای آبله دار خودیم ما
غالب چو شخص و عکس در آیینه خیال
با خویشتن یکی و دوچار خودیم ما
یعنی ز بیکسان دیار خودیم ما
دیگر ز ساز بیخودی ما صدا مجوی
آوازی از گسستن تار خوردیم ما
از بس که خاطر هوس گل عزیز بود
خون گشته ایم و باغ و بهار خودیم ما
ما جمله وقف خویش و دل ما ز ما پرست
گویی هجوم حسرت کار خودیم ما
از جوش قطره همچو سرشک آب گشته ایم
اما همان به جیب و کنار خودیم ما
مشت غبار ماست پراگنده سو به سو
یارب به دهر در چه شمار خودیم ما؟
با چون تویی معامله بر خویش منت است
از شکوه تو شکرگزار خودیم ما
روی سیاه خویش ز خود هم نهفته ایم
شمع خموش کلبه تار خودیم ما
در کار ماست ناله و ما در هوای او
پروانه چراغ مزار خودیم ما
خاک وجود ماست به خون جگر خمیر
رنگینی قماش غبار خودیم ما
هر کس خبر ز حوصله خویش می دهد
بدمستی حریف و خمار خودیم ما
تار نگاه پیرو ما سلک گوهرست
رفتار پای آبله دار خودیم ما
غالب چو شخص و عکس در آیینه خیال
با خویشتن یکی و دوچار خودیم ما
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
از انده نایافت قلق می کنم امشب
گر پرده هستی ست که شق می کنم امشب؟
هان آینه بگذار که عکسم نفریبد
نظاره یکتایی حق می کنم امشب
آتش به نهادم شده آب، از تف مغزم
از تب نبود این که عرق می کنم امشب
جان بر لبم اندازه دریا کشییم نیست
از می طلب سد رمق می کنم امشب
از هر بن مو چشمه خون بازگشادم
آرایش بستر ز شفق می کنم امشب
می می چکد از لعل لبش در طلب نقل
مشتی ز کواکب به طبق می کنم امشب
نازم سخنش را و نیابم دهنش را
خوش تفرقه در باطل و حق می کنم امشب
عمری ست که قانون طرب رفته ز یادم
آموخته را باز سبق می کنم امشب
غالب نبود شیوه من قافیه بندی
ظلمی است که بر کلک و ورق می کنم امشب
گر پرده هستی ست که شق می کنم امشب؟
هان آینه بگذار که عکسم نفریبد
نظاره یکتایی حق می کنم امشب
آتش به نهادم شده آب، از تف مغزم
از تب نبود این که عرق می کنم امشب
جان بر لبم اندازه دریا کشییم نیست
از می طلب سد رمق می کنم امشب
از هر بن مو چشمه خون بازگشادم
آرایش بستر ز شفق می کنم امشب
می می چکد از لعل لبش در طلب نقل
مشتی ز کواکب به طبق می کنم امشب
نازم سخنش را و نیابم دهنش را
خوش تفرقه در باطل و حق می کنم امشب
عمری ست که قانون طرب رفته ز یادم
آموخته را باز سبق می کنم امشب
غالب نبود شیوه من قافیه بندی
ظلمی است که بر کلک و ورق می کنم امشب