عبارات مورد جستجو در ۴۴۱۰ گوهر پیدا شد:
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۸۰ - وصیت حضرت ابوالفضل به امام علیه السلام و شهادت آنجناب
بگفتا که ای شاه یزدانشناس
به پروردگار جهان مرسپاس
که دادم به راهت سرو جان پاک
نبردم من این آرزو را به خاک
دم آخرینم رسیدی به سر
تن از بوی تو یافت جانی دگر
کنون گر رسد مرگ من باک نیست
که انجا م هر زنده جز خاک نیست
سه خواهش مرا هست ای شهریار
زراه کرم سوی من گوش دار
نخستین بود تا روانم به تن
مبر سوی خیمه تن چاک من
که از کودکان توام شرمسار
ز ناوردن آب شیرین گوار
دوم آنکه درماتم من منال
مکن گریه اندر بر بدسگال
چو گریی تو بدخواه خندان شود
به کین خواستن تیز دندان شود
سیم آنکه گفتی که از همرهان
نمابد درین روز کس زنده جان
مگر سید الساجدین پور من
که باشد پس از من امام زمن
ازین درچو رفتی به سوی حرم
چنین کن سفارش بدان محترم
که چون جای گیری به یثرب دیار
رها گشتی از پیچش روزگار
ز عمت دو کودک بود درسرای
به جا مانده دل خسته و غمفزای
تو آن نورسان را پرستار باش
زهر بد به گیتی نگهدار باش
یتیم اند مشکن دل زارشان
پدروار بنگر به دیدارشان
به گفتار او شه بنالید سخت
فرو ریخت خون از مژه لخت لخت
سترداز رخ و چشم او خون و خاک
ببوسیدش آن چهره ی تابناک
جوان دیده بر روی شه برگشاد
کشیدآه واندر برش جان بداد
خنک دوستداری که در پای یار
چو جان داد یار آردش در کنار
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۹۶ - حمله کردن ح – علی اکبر(ع)بر میمنه و میسره و قلب لشگر
نهنگی دمان بر کشید ازنیام
که جان دلیران کشیدی به کام
بدان تیغ شیر کنام نبرد
به لشگر چو جدش علی حمله کرد
سپاهی درآمد ز گرگان کین
به پیگار آن یوسف مصر دین
سبک تیغ شهزاده شد سرگرای
زمین شد پر از پیکر و دست و پای
زیک برق کز دشنه ی او بجست
تن و جان صد مرد جنگی بخست
ز بس کشته افکند در کارزار
زخون پهنه گردید دریا کنار
یلان سپه زهره بشکافتند
ز پیکار شهزاده رو تافتند
به پهنه عمر از آنگونه کار
بپیچید بر خویش مانند مار
زنا پاکرایی یکی چاره جست
که گردد شکست سپه زو درست
به لشگر یکی بد گهر مرد بود
که چون ژنده پیلان به ناورد بود
تن او بار و خود کام و جنگی بدی
به رزم سواران درنگی بدی
بدی نام او طارق بن شبیب
دل جنگجویان ازو پر نهیب
درآن روز بودش به خرگاه جای
نهشته برون سوی ناورد پای
تن او بار او طارق بن شبیب
دل جنگجویان ازو پر نهیب
درآن روز بودش به خرگاه جای
نهشته برون سوی ناورد پای
نوندی فرستاد میر سپاه
سوی طارق شوم بی آب و جاه
چو آمد بدو گفت کای نامدار
نبینی که در پهنه ی کارزار
چه کرده است این کودک خردسال
ابا نامداران با سفت ویال
تنی از سواران جنگی نماند
که شمشیر بر مغفر اونراند
یکی دیده بگشا دراین پهندشت
ببین چون زتیغش پر از کشته گشت
همه لشگر از رزم سیر آمدند
دریده بر – از جنگ شیر آمدند
برآشفت طارق به سالار گفت
که ما نا ترا چشم دانش بخفت
چنین گفتگو با دلیران چرا
چنین سخره با شرزه شیران چرا
چو من نامداری سواری دلیر
که بگریزد از حمله اش نره شیر
ابا رزم نادیده اندک به سال
شماری هماورد ودانی همال
من و رزم با کودکان این مباد
که از من کنند این به افسانه یاد
عمر گفت با وی که ای پهلوان
که چون تو ندانم تنی از گوان
نیای همین کودک پاکرای
علی (ع) بود شمشیر و شیر خدای
نه مرحب نه حارث نه عمر وسترگ
نه شیبه نه عتبه سران بزرگ
تنی زنده زیشان ز رزمش نجست
زتیغش زجان جمله شستند دست
هنوز از زمین های بطحا دیار
بجوشد، نم خون چو دریا کنار
مر این خردسال است در کارزار
پدر را زشیر خدا یادگار
شگفتی بسی اندرین پهندشت
ز خردان ایشان پدیدار گشت
ز مردان جنگی نکو نیست لاف
اگر مردی؟ اینک تو اینک مصاف
برو تا ببینی بر و بال اوی
همان حیدری تیغ و چنگال اوی
اگر زنده برگشتی از رزمگاه
بخوان خویش را پهلوان سپاه
سرش را گر آوردی ایدون به من
سرت را برافرازم از انجمن
بخواهم که سازد ترا شهریار
ابر موصل و ورقه، فرمانگذار
ز گفتار او گشت طارق دژم
دو جوشن بپوشید در زیر هم
به آهن نهان گشت پا تا به سر
سبک جست بر باره ی راهور
یکی تیغش اندر میان سر گرای
به دستش یکی نیزه ی جانگزای
بغرید کای نو رسیده سوار
ندیده نبرد دلیران کار
هنوزت نه گاه نبردست و جنگ
که یازی به مردم کشی تیغ و چنگ
چه آتش بد این کش برافروختی
که جان دلیران بدان سوختی
به رزم من ایدر یکی پای دار
که اینک سر آید ترا روزگار
بگفت این و پیچان سنان کرد راست
تو گفتی سنانش یکی اژدهاست
نبرد آزما پور شیر خدای
چو این دید بر زین بیفشرد پای
یکی نیزه چون اژدهای کلیم
کزو جان فرعونیان کرد بیم
بیفکند بر نیزه ی هم نبرد
به گردون برانگیخت از پهنه گرد
بدانسان بگشتند بر گردهم
که گاو زمین را بشد پشت خم
دلیران لشگر برآن ترکتاز
به جای دو دیده دهان کرده باز
به ناگاه شهزاده ی ارجمند
زکف نیزه ی خودبه یک سو فکند
بیازید سر پنجه ی رزمساز
زطارق گرفت آن سنان دراز
بیفکندش ا زدست بردشت جنگ
چو طارق بدید این بیازید چنگ
یکی تیغ بیرون کشید ازقراب
به خونریزی زاده ی بوتراب
چو کرد اهرمن تیغ و بازو بلند
برانگیخت شهزاده ازجا سمند
گرفت از هوا دست و تیغش بهم
به سر پنجه بازوی اوداد خم
به نیرو بیفشرد دستش چنان
که شد ازبن ناخنش خون روان
برآورد از دست او تیغ تیز
به بدخواه شد بسته راه ستیز
بزد اسب وبر وی بغرید سخت
به زیر سپر شد نهان تیره بخت
گزین زاده ی شه خدا را ستود
بیاورد آن تیغ بر وی فرود
زخود وسروسینه اندر گذشت
زتنگ تکاور پدیدار گشت
بیفتاد در پهنه ی کارزار
دونیمه ستور ودو پیکر سوار
بدان کشته بس تاخت یکران جوان
شکست از پی باره اش استخوان
رسید از خدای جهان آفرین
پیاپی بدان دست وتیغ آفرین
پیمبر (ص) به مینو برافروخت روی
درود آمد ازشیر یزدان بر اوی
شه کربلا از گرانمایه پور
چو دید آن هنرمندی و فر و زور
پیاپی خدای جهان را ستود
به پور جوان آفرین ها نمود
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۱۰۱ - بازگشتن علی اکبر(ع)بار دیگر به میدان
تو گفتی که بنشست برباد پای
یکی آهنین قلزمی موج رای
خدنگی شد از شست یزدان برون
که اهریمنان را کند سرنگون
یکی تیغ تیز از نیام خدای
برون جست مردافکن و سرگرای
چو شیر خدای آن سر صفدران
بزد خویش را بر سپاه گران
یکی تیغ چون اژدهایش به مشت
که هر کس بدیدش بدو کرد پشت
به هر سو که افراشت آن تیغ و چنگ
زدونان تهی کرد زین خدنگ
به هر حمله افکند جمعی به خاک
فلک گشت ازتیغ او بیمناک
گوان را سر از هوش وتن از روان
تهی گشت از بیم آن نوجوان
تن او بار تیغش چو تیغ نیا
بگرداند از خون بسی آسیا
چو کردار او منقذ مره دید
پر از خشم لب را به دندان گزید
خروشید و گفتا به لشگر که زن
به است از شمامرد و شمشیر زن
سپاهی زیکتن چه باید گریخت
زکرداتان آب مردی بریخت
گناه شما جمله بر گردنم
زاسبش اگر بر زمین نفکنم
بگفت این و بنهاد جایی کمین
سری پر ز باد ودلی پر زکین
چو شهزاده گردید سرگرم جنگ
بدانسو کشیدش اجل پالهنگ
بداختر چو دیوی بجست از کمین
بزد بر سر تا جور تیغ کین
به دستار پیغمبر افتاد چاک
بشد تیغ تا جبهه ی تابناک
پدید آمد از فرق آن نامور
دگر باره آثار شق القمر
چو مغز سراز تیغ کین چاک شد
اجل با جوان دست و فتراک شد
از آن زخم رفت از تنش توش و تاب
بخوابید بر یال اسب عقاب
ستام و پر وبال آن تیز گام
شد از خون شهزاده یاقوت نام
برو یال اسبش چو ابر بهار
ببارید باران زخون سوار
رسیدی چو برخاک خون سرش
دمیدی گل ارغوان از برش
ببرد آن زبان بسته از رزمگاه
علی را همی تابه قلب سپاه
نگونش چو دیدند جنگ آوران
گرفتند گردش کران تا کران
به شمشیر وتیر وسنان ستم
زدندش همی زخم بر روی هم
شد از زخم پیکان و شمشیر تیز
تن از نازپرورد او ریز ریز
به پایان بشد سست دست علی
به خاک اندر افتاد چرخ یلی
شگفتا چرا زین زرین مهر
نشد باژگون از هیون سپهر؟
چو درخاک خفت آن تن چاک چاک
نگشت از چه بگسسته اجزای خاک
چو آن شیر کوشنده اززین فتاد
به فرخنده باب خود آواز داد
که شاها به بالین پور جوان
بیا تا که نسپرده روشن روان
یکی ای جگر بند ضرغام دین
بیا حال فرزند دلبند بین
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۱۰۴ - شهادت جعفربن سیدالشهدا(ع)به روایت بعضی از علما
نبشتند زینگونه برخی دگر
زدانش پژوهان اهل خبر
که شد کشته ی پاک پور جوان
به خرگه بیاورد زی بانوان
خود آمد بداد آگهی با دریغ
که آن مه نهان گشت درزیر میغ
به یکبار اهل حریم رسول (ص)
همان داغدل دختران بتول (ع)
به میدان ز خرگه دوان آمدند
به بالین سرو جوان آمدند
یکی کودک از شاه جعفر به نام
که بودش رخی همچو ماه تمام
ز پرده سرا نیز بیرون چمید
به دنبال آن بانوان می دوید
به گوش اندرش بود دو گوشوار
گرانمایه چون گوهر شاهوار
یکی پشته ای دید چون پشت طشت
خرامان روان شد سوی آن پشته گشت
چو جا بر سر آن بلندی گرفت
بلندی ز وی ارجمندی گرفت
به پیشانی پاک بنهاد دست
به هر سو نگه کرد بالا و پست
به ناگاه تیر افکنی دل سیاه
بیفکند تیری بدان بی گناه
بهم دوخت زان تیر دست وسرش
هماندم روان رفت از پیکرش
چو شاخ جوان اندرآمد زپای
در آغوش پیغمبرش گشت جای
به بالین آن کشته شان ره فتاد
به ناگه نظرشان بدان مه فتاد
زدیدار اوداغشان تازه شد
جهان از فغانشان پر آوازه شد
یکی شیون از دل بدادند سر
که گریان شد این چرخ بیدادگر
بسی داد این گنبد گرد گرد
به آل پیمبر (ص) چه بیداد کرد
زکین وستم هیچ بر جا نماند
که برخاندان پیمبر (ص) نراند
غم ورنج ایشان ببایست گفت
زبان سخن سنجم اینجا بخفت
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۱۳ - داستان بچه آهویی که صیادی به پیغمبر هدیه می دهد
یکی روز پیغمبر سرفراز
به مسجد درون بود بهر نماز
بیامد یکی مرد نخجیر گیر
بیاورد از بهر آن بی نظیر
یکی بره آهوی خوش خط و خال
به فرخ حسن (ع) دادش آن بی همال
مرا دل زانده در آمد به جوش
همی خواستم تابر آرم خروش
دل پاک فرمانگذار حرم
نتابید تا من بمانم دژم
بنالید بر درگه بی نیاز
که یارب حسین (ع) مرا شاد ساز
چو یک لخت بگذشت ناگه زدشت
یکی ماده آهو پدیدار گشت
به پیش اندرش بچه ی او دمان
بیامد بر پادشاه زمان
به فرمان یزدان زبان برگشاد
بگفتا: که ای شاه روشن نهاد
دو کودک مرا بود نوشنده شیر
یکی را زمن برد نخجیر گیر
بیاورد شه را ره آورد داد
دل من بداد دیگری بود شاد
که ناگه رسیدم زگردون به گوش
زفرخ سروشان چرخ این خروش
که ای ماده آهوی رعنا خرام
برو تا به درگاه خیرالانام
ببر بچه ی خویش را با شتاب
پی هدیه ی آن شه کامیاب
که او نیز بخشد به پورش حسین (ع)
از آن پیش کاید سرشکش زعین
که گرد ریزد از دیده یک قطره آب
دل قدسیان گردد از غم کباب
از آن بانگ با بچه ام بی هراس
دوان آمدم دارم از حق سپاس
که اینجا رسیدم از آن پیشتر
که چشم حسین (ع) آید از اشک تو
پیمبر (ص) از آن حال گردید شاد
مر آن اهوک را به من باز داد
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۵۳ - روایت علیا مخدره جناب زینب علیه السلام
یکی داستان دیده ام جانگزا
ز گفت مهین دخت شیر خدا
بپیوندمش من به گفتار خویش
که آتش زنم بر دل شیعه، بیش
چنین گفته آن بانوی راستان
که بودم من استاده بر آستان
بر خیمه ی سید الساجدین
ز تیمار بیمار خود دل غمین
به ناگه بیامد یکی زشت مرد
که بودش دو چشم ازرق و موی زرد
به تاراج آن خیمه بگشاد دست
کم و بیش را جمله درهم ببست
یکی پوست در زیر بیمار بود
که بی ارزش و کهنه و خوار بود
بنگذشت زان پاره ی پوست نیز
نترسد از پرسش رستخیز
گرفتش کنار و برافشاند سخت
به روی اندر آمد شه نیکبخت
دگر چون درآن خیمه چیزی ندید
به تاراج شد رخت و بر من رسید
ربود از سر من کهن معجرم
دگر آنچه بد پوشش اندر برم
دو آویز درگوش بودم ز زر
برآوردش از گوشم آن بد سیر
شگفتا که آن بد گهر می گریست
بگفتم: که این گریه ات بهر چیست؟
بگفتا:که گریم بدان کز ستم
چه بد رفت با آل شاه امم
ز گفتار او شد دلم خشمگین
بدو گفتم: ای پیرو مشرکین
به تو بی خرد باد خشم خدا
ز پیکر کند دست و پایت جدا
بسوزد تو را آتش این جهان
از آن پیش کاری به دوزخ مکان
نوشتند اهل سیر در کتاب
که نفرین بانو بشد مستجاب
بدان بد گهر خولی اصبحی
چو مختار بر شد به تخت شهی
به بندش در افتاد آن زشت مرد
بپرسد از او تا که از بد چه کرد؟
ستم های خود را سراسر بگفت
نیارست زان جمله چیزی نهفت
همی تا بدانجا که بانوی دین
چه فرمود با وی که شد خشمگین
چو بشنید گفتار او نیکرای
بفرمود کز وی دو دست و دوپای
بریدند و پس آتش افروختند
تن تیره اش را در آن سوختند
حمید بن مسلم ز کوفی سپاه
بگفتا: که رفتم سوی خیمه گاه
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۵۴ - روایت حمید بن مسلم کوفی
بینم که آن مردم پر زکین
چه سازند با آل حبل المتین
به ناگه پدیدار شد شمر دون
به گردش گروهی به بد رهنمون
رسیدند آنجا که بیمار بود
همان شاه با درد و تیمار بود
بگفتند با شمر کاین ناتوان
به جا مانده از هاشمی زاده گان
همان به که با خنجر آبدار
رهانیمش از پیچش روزگار
چو دیدم که آن مردم بد سرشت
شدند استوار اندر آن کار زشت
بگفتم بدیشان به بانگی درشت
که ای قوم! بیمار را کس نکشت
چه کرده است این کودک بی پناه
به یزدان پناهید از این گناه
از اینگونه کردم بس اندرزها
که برهانمش از دم اژدها
عمر نیز ناگاه آنجا رسید
مر آن پیچش و گفتگو را شنید
به شمر تبهکار بر زد خروش
که درقتل این خسته چندین مکوش
همین یک پرستار بهر زنان
به جا مانده زو باز گردان عنان
چو آمد عمر نزد آن بانوان
کشیدند از دل سراسر فغان
چنان شیون و ناله کردند سر
که بگریست برحال ایشان عمر
به لشگر خروشید دنیا پرست
کز این بیکسان باز دارید دست
نکوشد دگر کس به آزارشان
بس است اینهمه رنج و تیمارشان
شد از گردشان چون سپه برکنار
به پیش عمر لابه کردند زار
که ما عترت پاک پیغمبرم
روا نیست کاینسان برهنه سریم
بگو تا ز چیزی که ناید به کار
نمایند چندان به ما واگذار
که پو شیم با آن سر خویش را
زخود شاد کن داور خویش را
عمر گفت: یاران از این سود، دست
بدارید و باز آورید آنچه هست
به هرکس دهید آنچه دارد نیاز
که اندام خود را بپو شند باز
بسی گفت و با وی ندادند گوش
شد او خسته و خواستاران خموش
چو بیچاره شد روی از ایشان بکاشت
تنی را برایشان نگهبان گماشت
بگفتا: سراسر ز خرد و بزرگ
به یک خیمه همچون اسیران ترک
بیاریدشان گرد و دارید پاس
مبادا گریزد تنی از هراس
دریغا بدی در زمانه نماند
که آل علی (ع) دفترش را نخواند
شگفتا که از شومی آن ستم
نپاشید پیوند گیتی ز هم
چنین بوده تا بوده آیین چرخ
که شایسته کس را نداده است برخ
ستمکار را بهره عیش است و گنج
نکوکار پیوسته با درد و رنج
جهان همچو دریای پهناور است
که لولوش در زیر خس برسر است
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۹۵ - مسلمان شدن مرد نصارا به اعجاز مطهر امام(ع)و شهادت آن با سعادت
همی خواست آن مرد فرخنده پی
سوی بیت مقدس کند راه طی
بد استاده آنجا و کردی نظر
چو بشنید قرآن از آن پاک سر
مرا گفت کای یار بنگر شگفت
که دیده سر بی تن آید به گفت
بکن آگه از نام این سر مرا
گمانم که او هست پیغمبرا
بگفتم نه خود پور پیغمبر است
که ما را به اسلام او رهبر است
یکی تیغ برنده آن نیکبخت
همیشه نهان داشت در زیر رخت
چو بشنید گفتار من بی دریغ
مسلمانی آورد و بگرفت تیغ
بزد بر سپه خویش را بی درنگ
بیالود از خونشان تیغ و چنگ
به پایان بشد کشته در کار زار
چو دید آنچنان ام کلثوم زار
بدو سخن بگریست از روی درد
ستودش بدان کار نیکو که کرد
بگفت ای عجب مرد عیسی پرست
پی یاری ما برآورده دست
ولی رو سیه امت مصطفی (ص)
نجویند با ما به غیر از جفا
چو شد کشته ترسا برفتم روان
همی تا به نزد شه ناتوان
بدیدمش بسته به زنجیر پای
سرش بی عمامه تنش بی ردای
شدم پیش و بوسیدمش پا و دست
بپرسید نامم شه حق پرست
بدادمش از نام خود آگهی
هم از خدمتی کامد از این رهی
بفرمود کز جامه با خویشتن
چه داری بیاور به نزدیک من
ز پوشش مرا هر چه بودی به بر
برون کردم از تن ز پا تا به سر
نهشتم که چیزی بماند به جای
ببردم به نزدیک آن رهنمای
بپذیرفت آن را شه دادراست
مرا مزد نیک از خداوند خواست
به اهل حرم آن خداوند راد
به هریک یکی بهره زان جامه داد
وزان پاره ای خویش بر سر ببست
که بودش برهنه سرحقپرست
سوی شهر زان پس گرفتند راه
اسیران ز دنبال و در پیش شاه
من او را همی رفتم اندر رکاب
شتابان به سرخاک و دو دیده آب
به ناگه یکی غرفه آمد پدید
دران پنج زن جمله زشت و پلید
وز آنان مهین تر یکی پیر زال
بداندیش و از تخمه ی بد سگال
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۹۸ - گفتگوی ثمره ابن جندب با یزید در یاری سرامام شهید(ع)
نگویم به آن چوب دستی چه کرد
که قلب نبی زان شود پر ز درد
همی گفت دارم ازین سر عجب
کزین خوب تر نیست دندان و لب
یکی مرد ز اصحاب خیرالانام
که خود ثمره و جندبش بود نام
درآنجای بد دید تا او چه کرد
خروشید بروی که ای زشت مرد
چه کارست این؟ شرمی ازکردگار
که با چشم خود دیده ام چند بار
پیمبر بر این لب بسی بوسه داد
به بدخواه او لب به نفرین گشاد
مکن جان احمد (ص) پر ز درد
کسی با خداوند خود این نکرد
برآشفت و گفتا بد اختر بدوی
که لب را ببند از چنین گفتگوی
نبودی ز یاران آن شاه اگر
کنون از تنتدور می گشت سر
به پا خاست ثمره بگفت ای پلید
کسی اینچنین تیره رایی ندید
به من میکنی این چنین احترام
که هستم ز یاران خیرالانام
ولی خون بریزی ز فرزند او
همه دوده و پاک پیوند او
سرش را بیاری به بزم شراب
بیاری از این کرده ی ناصواب
زنان تو در پرده ها شادمان
عیال نبی نزد نامحرمان
مسلمانی این نیست ایمرد زشت
بدین کیش خندند اهل کنشت
ز گفتار آن پیر بی واهمه
برآمد از آن انجمن همهمه
ز غوغا بترسید برخود یزید
بر آشفت بر پیر مرد سعید
بسی ناسزا گفت و راندش زپیش
برون رفت مرد از پی کار خویش
یهودی یکی مرد جالوت نام
که بد پیشوای یهودان به شام
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۱۰۱ - مکالمه ی بطریق روم با یزید
کسی باسر بی تن آورده جنگ؟
ز تو نام شاهان درآمد به ننگ
همین سرکه با چوب آزاری اش
گمانم که چون خویش پنداری اش
بد او زیب آغوش خیرالبشر
بپرورده زهرا (س) چو جانش ببر
یکی داستان دارم از وی به یاد
شنو تا بدانی که از تو چه زاد
به بازرگانی از این پیش تر
نمودم به یثرب زمین من مقر
بخود گفتم آن به که در این دیار
به بازارگانی گشادم چو بار
برم ارمغانی به سالارشان
شوم آگه ازحال و کردارشان
ببینم که این مرد پیغمبر است
و یا پادشاه است و خود سروراست
پژوهش نمودم که آن کامگار
چه خوش دارد از تحفه ی روزگار
بگفتند او را خوش آید بسی
گرش بوی خوش هدیه آرد کسی
بسی مشک و عنبر گرفتم زبار
برفتم پی دیدن شهریار
در آن روز پیغمبر انس و جان
بدش حجره ی ام سلمه مکان
چو رفتم مرا داد برخویش بار
بدیدم چو آن چهره ی نور بار
مرا گشت روشن دل از چهر او
بشد جان من بسته ی مهر او
نهادم به نزدیکش آن ارمغان
بگفتم که ای داور مهربان
مر این هدیه ی خرد را زین حقیر
ز راه بزرگی خود در پذیر
بفرمود بپذیری ار دین من
ز دل اندر آیی به آیین من
پذیرم ورا ورنه سازش تو دور
زگفتار او در دلم تافت نور
برفت از دلم زنگ و بی اختیار
مسلمان شدم پیش آن شهریار
بپرسید از نامم آنگاه شاه
بگفتم بود عبد شمس ای پناه
بفرمود این نام زشت است و خام
نهادم منت عبدوهاب نام
درآندم خداوند این سر رسید
چو از دور او را پیمبر بدید
رخش چون گل از بالش خور شکفت
پسر گفت جد را درودی شگفت
پیمبر چو جان تنگ اندر برش
کشید و ببوسید چشم و سرش
لبش را ببوسید از روی مهر
همی گفتی ای زاده ی پاک چهر
کسی کو بود دشمن جان تو
بدو باد نفرین یزدان تو
کسانی که ریزند خونت به خاک
خداشان کشد کیفر دردناک
خود آن روز بگذشت و روز دگر
چو خورشید تابان برآمد به سر
زخانه برفتم پی فرض دین
به مسجد به نزد رسول امین
بدیدم دو فرزند فخر زمن
حسین (ع) و برادرش فرخ حسن (ع)
رسیدند و هر دو به آغوش شاه
نشستند و گفتند درگوش شاه
که ما هر دو خواهیم ای موتمن
بگیریم کشتی در این انجمن
که بینی تو چون است نیروی ما
کدامین تواناست بازوی ما
به ایشان بفرمود آن شهریار
که کشتی نیاید شما را به کار
به نام شما نیست شایسته این
که مالید خود را بروی زمین
نویسید هر یک خطی بر حریر
هر انکس که باشد خطش دلپذیر
فزون است نیروی او زان دگر
به فرمان آن شه نهادند سر
به زودی برفتند و باز آمدند
به نزد یک آن سر فراز آمدند
نوشته به یک جا دو خط دلپذیر
بگفتند ای شاه اندازه گیر
فرو ماند ازان کار شه اندکی
نمی خواست آزرد زان دو یکی
بگفت ای شهان دیار بهشت
نیاتان نخواند و نه هرگز نوشت
برید این نوشته به نزد پدر
که هست از بدو نیک خط با خبر
چو رفتند ایشان سوی باب، تفت
ز مسجد پیمبر سوی خانه رفت
چو شب گشت و بیرون شد از خیمه ماه
عیان گشت خورشید دیدار شاه
به مسجد روان گشت شاه از سرا
به همراهش آن پارسی پارسا
به من آشنا بود سلمان راد
گفتم که ای بر نیکو نژاد
گو تا چه شد کار شهزاده ها
ز این آرزو ساز جانم رها
چنین گفت سلمان که شیر خدا
چو آگاه گردید زان ماجرا
ندادش دل او نیز کز آن دوتن
یکی گردد آزرده گفتا که من
ندارم زمان بهر این بازدید
به نزدیک فرخنده مامش برید
که وی آورد داوری را تمام
برفتند شهزاده گان نزد مام
بگفتند کای بانوی کامیاب
فرستاده ما را به نزد تو باب
که از این دو بنگاشته برپرند
بگویی کدامین بود دل پسند
درآن کار زهرای (س) حورا کنیز
فرو ماند چون شوهر و باب نیز
دراندیشه لختی سرافکند پیش
سپس گفت با آن دو دلبند خویش
که عقدی است در گردنم از گهر
بود اندر آن هفت لؤلؤی تر
ندارم چو آگاهی از خط فزون
بدین کارتان میکنم آزمون
پراکنده سازم مران عقد زود
از آن دانه ها هر که افزون ربود
گمانم بود خط او دل پسند
بگفت این و بگسیخت از عقد بند
پراکند آن دانه ها بر زمین
ربودند هر یک سه در ثمین
میان دو گوهر یکی دانه ماند
یکی گل میان دو ریحانه ماند
دو ماه اوفتادند بر روی خاک
ز هر یکی اختر تابناک
فتادند با خنده بر روی هم
به تاب اندرافکنده بازوی هم
که ناگه ز وی خدای جلیل
خطاب اینچنین رفت بر جبرییل
که ای باز عرشی بچم در زمین
بزن پر بدان دانه در ثمین
دو نیمش بکن تا که هریک یکی
ربایند و گردند شاد اندکی
که ما هیچ یک زین دو را ای امین
نیاریم آزرده دید و غمین
زهم طایر سدره پر باز کرد
زگردون سوی خاک پرواز کرد
بزد پر بدان گوهر تابناک
دو نیمش بیفکنده بر روی خاک
یکی را حسن (ع) بر دو دیگر حسین (ع)
بشد شادمان بانوی عالمین
چو یک چند ماندم برشاه من
به رومم بیفکند حب الوطن
به پایه همه روز برتر شدم
همین شد که دستور قیصر شدم
زوی داشتم کیش خود را نهان
همی تا پیمبر برفت از جهان
شنیدم به محراب پس مرتضی (ع)
بشد کشته از تیغ یک ناسزا
غمی گشتم و دم نیارست زد
شب و روز بودم به غم نامزد
وزان پس شنیدم که بابت به زهر
بپرداخت از مجتبی (ع) روی دهر
بیفزود از آن بر غم من غمی
نبودم جدایی انده دمی
کنون بینم ای مرد بی دین و داد
که چون تو ستمگر به گیتی مباد
شهی را بکشتی که جان آفرین
نمی خواشتش یک دم اندوهگین
به پا داشتی نزد نامحرمان
عیال شهنشاه آخر زمان
یقینم که هستید بیرون ز کیش
تو و هر که خواند ترا شاه خویش
ز گفتار آن مرد دانش پژوه
برآمد هیاهویی از آن گروه
ز غوغا بترسید برخود یزید
که نفرین بر او باد هردم مزید
بگفتا که ای مرد ترسای شوم
وزیر ار نبودی به دارای روم
سر آوردمی بر تو ایدون زمان
که غوغا نیانگیزی از مردمان
بدو اینچنین گفت آن مرد راد
که آزرمی ایشاه بی دین و داد
بداری مرا این چنین محترم
که یک تن فرستاده از قیصرم
کشی تشنه لب پور آن شاه را
کزو داری این رتبه و جاه را
خدای جهان برتو نفرین کناد
پیمبر به نفرینش آمین کناد
ز گفتار او خشمگین شد پلید
بگفتا کز اینجاش بیرون کشید
که ترسم چو گردید خشمم فزون
بریزم از این یاوه گو نیز خون
غلامان دویدند از هر کنار
کشیدند او را از آنجای خوار
چو بطریق را از برخود براند
اسیران غم را به نزدیک خواند
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۱۱۸ - در مناجات بدرگاه قاضی الحاجات گوید
خدایا به یعقوب آل رسول (ص)
بدان یوسف مصر جان بتول (س)
که درچاه زندان دوزخ تنم
مسوزان به جنت بده مسکنم
خود این دانم ای داور رهنمون
که دارم گنه ز آفرینش فزون
سبک تر بود لیک از پر کاه
برکوه بخشایشت آن گناه
چه غم با چنان بخشش بی شمار
من از تیره گی دارم کردگار
به ویژه که خواهشگرم هست شاه
در آن گرم روز انداران پیشگاه
بدین نامه من یکجهان تیره کار
چون خود سوی مینو کشانم زنار
چو این نامه من یکجهان تیره کار
چون خود سوی مینو کشانم زنار
چو این نامور نامه پرداختم
تن از بند دوزخ رها ساختم
جهان پادشاها تو کامم بر آر
مسازم بر مردمان شرمسار
برآمد ازین نامه چون کام من
چو آغاز نیکو کن انجام من
به شاهنشهان فراز و فرود
ز پروردگار جهانبان درود
به یزدان بخشنده از من سپاس
که چندان روان مرا داشت پاس
که سیم خیابان بپرداختم
به گردون سر فخر افراختم
ببردم بسی اندرین نامه رنج
نه از بهر نام و زر و مال و گنج
امیدم به فضل خدا بود و بس
نبد یاورم غیر او هیچ کس
به هر بیت در شان این خاندان
خدا خانه ای وعده داد از جنان
امید آنکه من برخورم زین نوید
ز بخشایش حق نگردم نمید
خدایا به خیرم نما خاتمه
به حق گزین دوده ی فاطمه (ع)
مرا بخش چندان بگیتی زمان
گشاده دل و طبع و گویا زبان
که این نامور نامه گردد تمام
بدانسان که بپذیرد او را امام
کنون این نیوشنده گفتار نو
ز چارم خیابان تو از من شنو
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۱۳ - آوردن پاسبانان مردی ترسا را به نزد ابراهیم
به پیکر ستبر و به بالا بلند
یکی ژنده در تن، بر آن وصله چند
کلاهی بد از پشم اندر سرش
فرو ریخته موی سرتا برش
به زنار بربسته محکم میان
عصایی به دستش زخرما بنان
گرفت و ببردش برسرفراز
سپهبد زحالش بپرسید باز
بفرمود: با ما سخن جز به راست
نگویی و گرنه زیان مرتو راست
به رومی زبان گفت: از بصره من
رسیدم هم اکنون در این انجمن
مرا کیش و راه مسیحا بود
در این مرز پیوسته ام جا بود
کنون بازگو تا شما کیستید؟
چنین جنگجو از پی چیستید؟
برای چه این لشگر انگیختید؟
بسی بیهده خون چرا ریختید؟
سپهدار گفتا: که مارا ست کیش
زاحمد (ص) که نامش شنیدی تو پیش
پسر دختری داشت آن شاه ما
که در دین پس از وی بد او راهنما
بکشتندش این قوم حق ناشناس
نکردند از کیفر حق هراس
کنون ما به خونخواهی آن جناب
نداریم آرامش و خورد و خواب
از این مردم زشت کیفر،کشیم
تن پرگنه شان به خون درکشیم
نصاری چو بشنید گفتار او
ز دیده روان گشت آبش و رو
به جانش در افتاد از غم نهیب
بیفکند ز نار و خارج و صلیب
همی ریخت بر موی ژولیده خاک
همی زد زدل ناله ی دردناک
به تازی زبان گفت آنگه چنین:
که ای شیر مردان پاکیزه دین
در انجیل من خود چنان دیده ام
ز راز آگهان نیز بشنیده ام
که آید رسولی در آخر زمان
زسوی فرازنده ی آسمان
کند نسخ، دین تمام ملل
فتد زو به رکن کلیسا خلل
پس از آن پیمبر پسر دخترش
فتد در ره دین زپیکر سرش
حریمش به اشتر سواری کنند
به مرگش همی سوگواری کنند
پس از آن شهنشه، یکی پاکزاد
که باشد ز آل ثقیفش نژاد
کشد کیفر او زبد خواه او
دهد روی گیتی زخون شست و شو
مرا بخت نیک اندر آنجا فکند
که گردم شناسای آن ارجمند
کنون جمله باشید بر من گواه
که از جان پذیرفتم آن رسم و راه
چو از او سپهدار اشتر نژاد
شنید این سخن گشت خندان و شاد
بپرسید: کای مرد آیین درست
چه بد تا که تازی نگفتی نخست؟
بگفتا که رازی است اندر نهفت
چو خالی شود جای بتوان شنفت
سپهبد ز مردم بپرداخت جای
بدو گفت آن مرد پاکیزه رای
یکی دیر دارم در این مرز من
بدم اندر آنجای آسوده تن
که سالار آن لشگر نابکار
بیامد دمان با سواری هزار
زمن خواست کانجاشب آرد به سر
به رویش گشودم به ناچار در
به دیر اندرون چون که آسوده گشت
زمن خواست کایم دراین پهندشت
بدانم ازین لشگر سر بلند
همه رای و اندیشه و چون و چند
کنون آن بداختر در آن جایگاه
تن آسان نشسته است دیده و به راه
سپهبد ببوسید پیشانی اش
شکفته شد آن چهر نورانی اش
بدو گفت: کای مرد پاکیزه راه
ز من آرزویی که داری بخواه
بگفتا: ندارم دگر آرزوی
مگر آنکه زین مردم نامجوی
یکی مرد بی ترس شمشیر زن
بیاید به همراه تا دیر من
که او را برم من به بالین او
ز خون سرخ سازد نهالین او
براهیم یل گفت: آن کس منم
که خود را به یک پهنه لشگر زنم
نترسم ز شیر و ز پیل و نهنگ
برآرم ز سوراخ، غژمان پلنگ
خود آیم ز لشگر به همراه تو
کنم آنچه را هست دلخواه تو
بدو گفت آن راهب پاکزاد:
که از دادگر، آفرین برتو باد
اگر روی گیتی شود پر سیاه
سر آن سپاهی تو در رزمگاه
فزونی به نیرو زپیل دژم
چو آهو کند شیر نر از تو رم
نکو نیست لیک ای یل حق پرست
که سازی به دندان کشی کاردست
چو با چاره کاری توان ساختن
خرد نیست جان در سرش باختن
به هرچت سرایم فرا دار گوش
به تن همچو من رخت رهبان بپوش
میان را به زنار ترسا ببست
یکی خاج از سینه آویخت پست
به سر برنس عیسوی برنهاد
زکارش بشد جان اسلام شاد
پس آنگه ببست آن یل نیکبخت
یکی تیغ برنده در زیر رخت
عصایی به دست اندرش همچو میم
به زیر قبا اژدهای کلیم
ز دنبال راهب در آن تیره شام
ز لشگر سوی دیر برداشت گام
چو پیدا شد آن دیر راهب ز دور
پی آزمون گفت با پیل زور
که گر شیر نر باشی و اژدها
نگردی از این دام دیگر رها
نهادم به راهت من این بند و دام
که تا دشمنان از تو گیرند کام
تو آنی که گفتی سر یک سپاه
به گرد اندر آرم در آوردگاه
ز نیروی خود لاف چندان زدی
به آهن نسنجیده دندان زدی
کنون پرده برگیرم ازکار تو
کنم دشمن آگه ز کردار تو
بگویم ببندند یالت به بند
که دیگر نبینی تو گرز و کمند
چو جستی ز بیگانه گان آشنا
ز دریا توانی بجه باشنا
چو پرورده ی مرتضی (ع) این شنید
شد آثار خشم از دو چشمش پدید
بدو گفت: کای مرد پیمان شکن
مشو غره بر حیلت خویشتن
از اینها که گفتم فزونتر منم
نترسم شود گر جهان دشمنم
زمین گر شود پر زتیر و سنان
منم شیر شرزه در آن نیستان
به خود گر نمی دید می توش و تاب
نمی کردمی سوی دشمن شتاب
اگر زنده رستی تو از چنگ من
بگو تا کند دشمن آهنگ من
بگفت این و تیغ از میان برکشید
چو شیر ژیان سوی راهب دوید
چو این دید راهب بترسید سخت
بخندید بر روی آن نیکبخت
بگفتا: به خونم میالای تیغ
که برکشتنم خورد خواهی دریغ
به یزدان که پیمان تو نشکنم
فتد گر به دریای آتش تنم
چنین گفتم این از پی آزمون
که بینم دل و زهره ات هست چون
طلایه که بد بر در آن حصار
گرفتند ره بر دو ترسا شعار
که اینجا بمانید تا صبحگاه
ندارد به شب کس در این دیر راه
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۴۱ - سوزاندن خیر غلام مختار بدن اسحق ابن اشعث را بعد از کشتن او
وزینسوی سالار فیروز روز
دلاور امیر بداندیش سوز
به خیر پرستنده اندر نهفت
مر آن نغز انگشتری داد و گفت
که ای نامجو بنده ی پاکخوی
برو سوی اسحق اشعث بگوی
که مندیش دیگر تو را مژده باد
امیرت ببخشید و زنهار داد
نشانی بیاورده ام همرها
مراین نغز خاتم زعبداللها
بیا تا امیرت به تشریف بر
بیاراید اندیشه در دل مبر
به دستان چو آسوده دل کردی اش
وزان پس که همره بیاوردی اش
بیا و به من بازگو زو خبر
که گویم چه می کن بدان بد گهر
برون رفت خیر و به دستان و بند
کشاندش سوی پیشگاه بلند
چو چشم ستمگستر کژ نهاد
به درگاه سالار کشور فتاد
بزد پنجه بر دامن خیر و گفت
کت از من یکی راز باید شنفت
من از خشم مختار ترسانمی
ز بد کاری خود هراسانمی
به درگه درونم یکی بازدار
برو سوی سالار فرخ تبار
بدو بازگو کای امیر سترگ
جهانجوی فرزانه خوی بزرگ
ببخشای اسحق بیچاره را
بلاکش گرفتار آواره را
گرم میر کشور دهد زینهار
ز دینار بخشم تو را ده هزار
دمان رفت خیر و به مختار گفت
که ای در بزرگی بی انباز و جفت
نشسته به درگاه آسیمه سار
ستم پیشه اسحق بد روزگار
کنون چیست فرمان و رای امیر
که دشمن فکن باد و بدخواه گیر
بدو گفت مختار کای پاکرای
بپرداز ازو با دم تیغ جای
بیفکن سر پر غرور از تنش
مرا شادمانی ده از کشتنش
چو خیر این نیوشدی برداشت گام
سوی دشمن سبط خیرالانام
چو آمد سبک برشکیب آستین
پی کشتن مرد ناپاک دین
ستمگر بدوگفت: سالار راد
بگو راست با من چه فرمانت داد
از اینسان که تو برزنی آستین
گمانم به خونم بشویی زمین
بدو خیر گفت: ای پلید شریر
مر این مژده کاوردم از من بگیر
بگفت این و تیغ از میان برکشید
بزد راست اندر میان پلید
وزان پس سر از پیکرش دور کرد
جهان را زسوگش پر از سور کرد
بیفروخت پس آتشی همچو کوه
که از تابش آن جهان شد ستوه
تو دوزخی را در آتش افکند
بن و بیخش از روی گیتی بکند
بریده سرخصم را زی امیر
بیاورد و بنهاد پیش سریر
امیر آن سر بیخرد را چو دید
بخندید و چون گل زهم بشکفید
دراین بد که عبداله سرفراز
زخرماستان سویش آمد فراز
ببوسید پیش سریر امیر
بدو گفت کای سرور بی نظیر
به خرماستان در تنی کینه خواه
ندیدم سبک بار گشتم ز راه
بدو پاسخ آورد کشور فروز
که ای پر هنر مرد پیروز روز
بیامد به دستم یک اهرمن
که بد دشمن شاه و بدخواه من
نکردم من از کشتن او دریغ
سرش را ز تن بر گرفتم به تیغ
به شادی یکی مجلس آراستم
وزو کیفر کربلا خواستم
کنون بنگر ای پر دل شیر گیر
بریده سرش را به پیش سریر
هنرمند یال دلیری فراخت
سر بی خرد را بدید و شناخت
چو گل از نسیم صبا بر شکفت
ببوسید خاک و به مختار گفت
که احسنت ای میر با دین و داد
درود جهان آفرین برتو باد
ز کردار تو شد دلم شاد خوار
رخم گشت بشکفته همچون بهار
بگفت این و آن مرد فرخ نهاد
به کاشانه ی خویشتن پا نهاد
همان خواهر دشمن پر نفاق
که بد جفت او داد در دم طلاق
فری از رسول امینش رساد
درود از جهان آفرینش رساد
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۶۷ - بیرون آمدن مختار با یاران
بگفتند یاران که ای نامدار
همانی که گفتی تو درکارزار
نه ما هم پرستدگان توایم
به جان و دل از بنده گان توایم
بود بنده ی یکدل ممتحن
به هر کار چون خواجه ی خویشتن
تو را جمله فرمانبر و پیرویم
به هر سو روی تو بدان سو رویم
کنی هر چه تو ما همه آن کنیم
به جای باختن با تو پیمان کنیم
چه داری زما ای سپهبد دریغ
پی خلد سر باختن زیر تیغ
تو بفرست ما را به سوی بهشت
به بزم شهیدان مینو سرشت
سپهبد بسی کردشان آفرین
ببوسید رخسار و موی و جبین
چو بر زد بر این تختگاه سپهر
درفش زراندو، درخشنده مهر
برون آمد از دژ دمان مرد جنگ
سمندی به زیر و درفشی به چنگ
پس و پشت او یاران یکدله
چو شیران بگسیخته سلسله
همه تن نهان کرده در آهنا
پی یاری میر شیر اوژنا
بفرمود سالار رزم آزمای
که دم دردمیدند مردان به نای
از آنسوی چون مصعب تیره هوش
غو نای مختارش آمد به گوش
بفرمود تا کوس بنواختند
سمند از پی رزم در تاختند
سپاه دو مهتر به هم برزدند
دلیران به هم تیر و خنجر زدند
به جنبش درآمد علم رنگ رنگ
زمین شد کنان هژبر و پلنگ
تو گفتی که تیر از سپهر برین
ببارید و جوشید خون از زمین
زخنجر جهان کان الماس شد
زره برتن مرد، کرباس شد
بخوشید در چشمه ی چرخ نم
بجوشید از پهنه ی خاک یم
نم آن زگرد سپاه گران
یم این زخون نبرد آوران
تو گفتی که پوشید گیتی زره
کمان بلا کرد گردون به زه
شد از زخم شمشیر و گرزگران
ز جان کاروان ها به گردون روان
دلیران مختار در رزمگاه
ببستند بر لشگر خصم راه
ز مردی نهشتند چیزی به جای
بکشتند بس مرد رزم آزمای
نه پروا زتیر و نه از تیغ بیم
همی تن فکندند برهم دو نیم
به فرجام پیکار جان باختند
لوای شهادت بیفراختند
به یاران شاه سر از تن جدا
بپیوستشان جان به مینو خدا
چو میر سرافراز تنها بماند
به لب نام یزدان یکتا براند
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۱۵
جور از این برکشیده ایوانست
که بر او مشتری و کیوانست
دم سردی که برکشد مردم
هم از این برکشیده ایوانست
آدمکی را ز دور این ایوان
جور انواع و رنج الوانست
گرچه گه سعد و گاه نحس دهد
ور چه گه رزق و گاه حرمانست
زو چه نالی که چون تو مجبورست
زو چه رنجی که چون تو حیرانست
شحنه کارگاه تقدیر است
حاجب بارگاه سلطانست
نایب پرده دار اسرار است
پرده رازهای پنهانست
دورر او هر چه کرد و هر چه کند
کرده کردگار کیهانست
جان که جان آفرین به ما داده ست
ملک ما نیست بلکه مهمانست
نزد برنا و پیر عاریتی است
مرگ در حق هر دو یکسانست
ساقی مرگ را به بزم اجل
ساتگینی همیشه گردانست
در چنین بزم با چنین ساقی
دوستگانی سپردن جانست
جان به جان آفرین دهد روزی
آنکه ما را چو جان جانانست
جان چو با زندگان نخواهد ماند
زنده از زندگی پشیمانست
آن سه دانا که هر یکی ز یشان
فیلسوف زمین یونانست
طب و جز علم طب در این عالم
یادگار علوم ایشانست
به سه علت ز جان جدا ماندند
جان سپردن نه کار آسانست
هر یکی را به علتی بردند
گرچه درمان آن بسی دانست
آن یکی رنجه دل شد از اسهال
گفتی اسهال نیست طوفانست
آب را در خم شکسته ببست
شکم خویش بست نتوانست
جان بداد و علاج سود نداشت
جان نه در بر به عهده و پیمانست
دیگری را پدید گشت امساک
گفت تدبیر درد درمانست
جان به درمان نماند در براو
رفتن جان به حکم و فرمانست
جان آن دیگری به فالج رفت
بترین رنج جانور آنست
تا بدانی که از برای اجل
نام هر زنده ای به دیوانست
زندگی را زوال در پیش است
زنده بی زوال یزدانست
(تن به زندان گور خواهد ماند
گر چه جان را به جای زندانست
مرگ چون موم نرم خواهد کرد
تن ما گر ز سنگ و سندانست
عاقبت بی حیات خواهی گشت
گر غذای تو آب حیوانست
تا ننازی به دولت و نصرت
که همه نصرت تو خذلانست
در جهان نصرت پسندیده
کردن طاعت جهانبانست
هر زیادت که جز به طاعت اوست
بتر از صد هزار نقصانست
جز به طاعت نجات نتوان یافت
سبزه را تازگی ز بارانست
جز به دانش مراد نتوان دید
چرخ و مه را بقا ز دورانست
ور به روی و ریاست طاعت تو
پس همان طاعت تو عصیانست
در جهان نصرت پسندیده
کردن طاعت جهانبانست)
ای تو را خانه های آبادان
خانه دینت سخت ویرانست
غم ایمان خویش خور که تو را
روز محشر امان به ایمانست
وگر ایمانت هست و تقوی نه
خاتم ملک بی سلیمانست
چشم گریانت کو ز ترس خدای
گر ز محشر دل تو ترسانست
خوش همی خند و هیچ باک مدار
که ز ظلم تو خلق گریانست
بره بریان کنی ز مال یتیم
آن بره نیست خوک بریانست
همه کارت خور است و آسایش
مخور آسان که این خور آسانست
کار دنیا اگر فراهم شد
کار عقبیت بس پریشانست
می ندانی که از خدای جهان
با تو در روز و شب نگهبانست
نفسی در رضای نفس مزن
کان نفس در رضای شیطانست
عدل و انصاف و رحم عادت کن
گر مرادت رضای رحمانست
عمر کان بی رضای حق گذرد
بر همه اهل عمر تاوانست
گر به نزدیک خود مسلمانی
این نه رسم و ره مسلمانست
توشه راه آخرت بردار
که رهی دور و پر بیابانست
توشه تو نه رکوه آب است
توشه تو نه سفره نانست
زهد و اسلام و طاعت و تقوی است
علم و ایمان و عدل و احسانست
شعر صابر ز بحر خاطر و طبع
غصه در و رشک مرجانست
گفته او شنو که گفته او
نه ز جنس فلان و بهمانست
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۳۱
زلف تو از مشک و مشک پر گره و بند
لب ز عقیق و عقیق پر شکر و قند
فتنه قند تو نیکوان خراسان
بسته بند تو جاودان دماوند
حسن تو روی تو را به نور بپرورد
عشق تو جان مرا به نار بیاکند
پند دهی کز بلای عشق حذر کن
مردم دلداده را چه سود کند پند
صبر مرا فرقت تو دست فروبست
عقل مرا عشق تو ز پای درافکند
بر تن مهجور من بلای تو تا کی
بر دل رنجور من جفای تو تا چند
زلف تو در تیره گی چو روز من آمد
روی تو در روشنی چو رای خداوند
صدر اجل مجد دین رئیس خراسان
آنکه ندارد به دین و داد همانند
سید مشرق علی که همت عالیش
عدل عمر در زمین شرق پراکند
شاکر انعام اوست نفس سخنگوی
داعی ایام اوست جان خردمند
ای پسر آن نبی که بود مر او را
صاحب دلدل وصی و فاطمه فرزند
دست موافق ز اهتمام تو مطلق
پای مخالف ز انتقام تو در بند
زیر دو لفظ گزین تو دو هزارند
زان دو وزیر گزیده آزر و میمند؟
آزکه گیتی نهاد لفظ تو برداشت
ظلم که گردون نشاند عدل تو برکند
نیست جهان را ز جود دست تو چاره
هست فلک را به خاک پای تو سوگند
لفظ نگردد مگر ز وصف تو صافی
طبع نباشد مگر به مدح تو خرسند
بسته گشاید عنایت تو به ترمذ
فتنه نشاند خطاب تو به سمرقند
بذله ای از لفظ توست حکمت یونان
نکته ای از نطق توست نامه پازند
چرخ همی بر پسند رای تو گردد
آنچه تو خواهی پسند و هر چه نه مپسند
تا مژه عاشقان چو ابر بگرید
تو ز نشاط و طرب چو برق همی خند
گه عدد مکرمت به فضل بیفزای
گه عدد محمدت به عمر بپیوند
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۳۳
چنین یاری که من دارم به حسنش یارکی باشد
همی بت خوانمش در حسن و بت عیار کی باشد
ز بسیاری که حسن اوست دادم دل به عشق او
به چونین یار دل دادن ز من بسیار کی باشد
ز یار آرام دل خیزد ز می نیروی تن زاید
تنم بر می کی آرامد دلم بی یار کی باشد
به تیمارم که دستم نیست نه بر دل نه بر دلبر
گرم دلبر به دست آید ز دل تیمار کی باشد
اگر وصل لبش یابم مرا تیمار کی ماند
کجا عیسی طبیب آمد کسی بیمار کی باشد
چو دل با من نمی باشد چرا در بند دل باشم
چو دل در بند دلدارست بی دلدار کی باشد
عجب دارد ز من دلبر که دل با او رها کردم
دلی را با جمال دوست چندین کار کی باشد
به رنگ روی او بارم همی از دیده خون دل
در آن سودا که بارویش مرا دیدار کی باشد
ز در اشک و موج خون به دریا ماندم دیده
چنین دیده که من دارم به جز بیدار کی باشد
پری رخسار من بر من همی خوی پری دارد
دل از دیدار آن رخسار برخور دار کی باشد
معاذالله معاذالله پری را با همه خوبی
چنان زلف از کجا ‌آید چنان رخسار کی باشد
مرا از دیده خونخوار او خواری همی خیزد
پری در دلبری با دیده خونخوار کی باشد
اگر نه حرز جان من ثنای مجد دین گردد
مرا از دیده خونخوار او زنهار کی باشد
رئیس شرق بوالقاسم علی کز عدل در عالم
چنین منصف کجا یابی چنو معمارکی باشد
خداوندی که بازار سخن تیزی گرفت از وی
سخن را تا سخا نبود چنین بازار کی باشد
برابر کی بود با او هر آن کو نسبتی دارد
همه انگشت ما بر دست ما هموار کی باشد
به قدر و مرتبت هر حیدری کرار کی گردد
به جاه و مرتبت هر جعفری طیار کی باشد
اگر با یار خود وقتی به غار اندر شود مردی
به قدر و منزلت هرگز چو یار غارکی باشد
نبی عترت بسی دارد و زان کس نیست مثل او
ز دریا در بسی خیزد ولی شهوار کی باشد
رسوم فخر بی کردار و بی گفتار او نبود
علوم شرع بی آیات و بی اخبار کی باشد
پس از ایمان به فضل اوست اقرار اهل ایمان را
طراز خلعت ایمان جز این اقرار کی باشد
جلالش را و جاهش را قضا خوانم قدر گویم
قضا منسوح کی گردد قدر بی کار کی باشد
قبول و رد و مهر و کین او گر روی ننماید
به عالم نام عز و ذل و تخت و دار کی باشد
ورای رتبت او چرخ را مقدارکی ماند
سزای همت او گنج را دینار کی باشد
به قدر مدح او ما را زبان گوهر همی بارد
اگر مدحش نداند گفت گوهر بار کی باشد
به روز بار او بینند در یک شخص عالم را
جهانی منتظر مانده که روز بار کی باشد
اگر کردار او را محمدت باید همی گفتن
چنان کردار کو دارد مرا گفتار کی باشد
به جود و مجد و علم و عدل مخصوص است شخص او
به جز یک شخص او مجموع این هر چارکی باشد
دل و دست و ضمیرش را ستودن فخر می دارم
سپهر و ابر و دریا را ستودن عار کی باشد
به رهواری عجب دارم ز که پیکر کمیت او
بدان معنی عجب دارم که که رهوار کی باشد
ز بار نعل او ماهی نه بر انصاف می زارد
بدان تیزی که سیر اوست بر وی بار کی باشد
خداوندا تویی از دور پرگار فلک نقطه
چنین نقطه جز او دور چنان پرگار کی باشد
به نسبت شاه ساداتی و دستار است تاج تو
به حرمت هیچ تاجی جنس آن دستار کی باشد
جز انعام تو خاک بوستان بزاز کی بیند
جز اخلاق تو باد صبحدم عطار کی باشد
ثنا گفتن که دشوارست بر نام تو آسان شد
چو افعال آن چنان داری ثنا دشوار کی باشد
قلم مرغی است در دستت که منقارش گهر بارد
جز این مرغ مبارک را چنان منقارکی باشد
ز زر زرد دارد تن زقار تیره دارد سر
تن و سر هیچ مرغی را ز قیر و قار کی باشد
همی دزدد چو طراران ز دل معنی ز جان فکرت
چون خدمتکار دست توست پس طرار کی باشد
زمستان است و می جوید ز سرما طبع بیزاری
کرار رایی ندارد طبع از او بیزار کی باشد
حصاری باید آگنده ز نور و نار سر تا سر
حصاری تا سر آگنده ز نور و نار کی باشد
درخت نار پنداری که بشکفته است در کانون
شگفتی آنکه در کانون درخت نار کی باشد
چو عزمش جنبش آغازد چو نورش بر هوا تازد
به مار بسدین ماند زبسد مارکی باشد
یکی خانه است پر یاقوت و دیوارش پر از رخنه
سزای این چنین خانه چنان دیوار کی باشد
تنوره گویی انباری است پر لعل بدخشانی
به جزه شاه بدخشان را ز لعل انبار کی باشد
درختانند و هر یک را ز زر و سیم برگ و بر
درختان را ز زر و سیم برگ و بارکی باشد
ز فعل دی می و آتش اثرهای دگر دارند
دگر فصل آتش و می را چنین آثارکی باشد
بدین زاری که اندر دی همی نالند زیر و بم
گه نوروز بلبل را نوای زار کی باشد
خداوندا بلندی یافت مقدارم ز مدح تو
گر از مدح تو درمانم مرا مقدار کی باشد
گنه کارم که جز بر نام تو مدحت همی گویم
گنه را بهتر از مدح تو استغفار کی باشد
گر اهل شعر بسیارند در خورد ثنای تو
جز این الفاظ کی شاید جز این اشعار کی باشد
ز اشعار تو زایل گشت استشعارم از گردون
ز گردون با چنین اشعار استشعار کی باشد
بیازارد ز من خاطر که مدح دیگری گویم
مرا با این چنین خاطر سر آزار کی باشد
به تن خدمتگران داری فزون از دیگران لیکن
جز این شاعر ز جان پاک خدمتکار کی باشد
الا تا عالم و جهال همی گویند در عالم
که عز بی ذل و شب بی روز و گل بی خار کی باشد
شب و روزت عزیزی باد و بر کف باده چون گل
بداندیش تو را خواری و خود جز خوار کی باشد
معین و ناصرت جبار و مقصود دلت حاصل
معین و ناصر مجبور جز جبار کی باشد
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۷۹
ای با تو دلم همه وفا کرده
با من دل تو همه جفا کرده
نه عهده عاشقی به سر برده
نه وعده مردمی وفا کرده
ما را به بلای عشق ره داده
وآنگه به میان ره رها کرده
اول نظر وصال فرموده
و آخر به فراق مبتلا کرده
نه حجت عشق من فرو خوانده
نه حاجت جان من روا کرده
بی زلف دو تای خویش پشتم را
چون زلف دوتای خود دوتا کرده
ای سرو تو با قبا و عشق تو
دراعه زهد من قبا کرده
ای ماه تو با کلاه و خصمانت
قصد کله و قبای ما کرده
اقرار نمی کنی به دل بردن
من بر تو خدای راگوا کرده
بس زود نه دیر مر مرا بینی
حال تو به زین دین ادا کرده
فرزانه جمال دین ابوطالب
دل طالب مدحت و ثنا کرده
فرزند ضیای دین و دنیا را
از طلعت خویش پر ضیا کرده
گردون زغبار است توفیقش
در چشم امید توتیا کرده
وز خاک در سرای او گیتی
سرمایه زر و کیمیا کرده
ای نسبت تو به مصطفا بوده
تو حلم چو حلم مصطفا کرده
عرق تو ز عرق مصطفا رفته
تو جود چو جود مرتضا کرده
نی از تو خیال ما خجل مانده
نی در تو امید ما خطا کرده
اکرام تو طالبان حاجت را
اقبال نموده مرحبا کرده
انعام تو زایران مفلس را
با نعمت و حرمت آشنا کرده
مدح تو دهان مادحانت را
پر گوهر و در پر بها کرده
شکر تو زبان شاکرانت را
ماوای اجابت دعا کرده
امید تو بیم را امان داده
افضال تو خوف را رجا کرده
وصاف تو وهم در سخن بسته
مداح تو تکیه در سخا کرده
توفیر تو در زمانه فانی
تدبیر عمارت بقا کرده
بدگوی تو روی در اجل داده
بدخواه تو عمر در فنا کرده
ماه رمضان رسید و قندیلش
از روی قنینه ها قفا کرده
از شارب خمر ساخته مصلح
وز صاحب فسق پارسا کرده
دست همه مطربان فرو بسته
رنج همه ساقیان هبا کرده
ساقی همه روز خشک لب مانده
مطرب همه روز بی نوا کرده
آن کس که رضای مفسدان جستی
آهنگ رضای پادشا کرده
دستی که پیاله در هوا کردی
اکنون به دعاست بر هوا کرده
ای مرتبت تو بلخ بامی را
با حرمت مروه و صفا کرده
چندانکه بقاست چرخ گردان را
ایزد به بقای تو قضا کرده
خیر تو قبول روزه پذرفته
صد عید دگر تو را عطا کرده
از روزه سعادتت عطا داده
وز عید کرامتت جزا کرده
راضی ز تو کردگار و حاجتها
در روضه جود تو چرا کرده
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۹۴
تنم به مهر اسیر است و دل به عشق فدی
همه به گوش من آید زلفظ عشق ندی
دلم فدا شد و چشمم ندید روی خلاص
خلاص نیست اسیران عشق را به فدی
ملاحت همه دنیا نگار من دارد
عجب نباشد اگر بی وفاست چون دنیی
من و توایم نگارا که عشق و خوبی را
ز نام لیلی و مجنون برون بریم همی
ملامت است بدین عشق عشق بر مجنون
غرامت است بدان حسن حسن بر لیلی
منم که گشته ام از جور عاشقی خرسند
به سایه سر زلفت زسایه طوبی
تویی که گشته ای از نیکویی خجالت ماه
که حسن تو به ثریاست و آن مه به ثری
از آن قبل که عسل را حلاوت لب توست
خدای عزوجل در عسل نهاد شفی
به صبر من صنما آن لب چو بسد تو
همان کند که زمرد به دیده افعی
مگر امام همه نیکوان تویی که تو راست
زمشک و لاله همه ساله طیلسان و ردی
مگر امیر همه عاشقان منم که مراست
زدرد و حسرت و زاری سپاه و عهد و لوی
قوی به تقویت روی توست طالع حسن
چو دین و تقویت مجددین و فخر هدی
اجل رئیس خراسان و صدر موسویان
که اوست مالش فرعون ظلم را موسی
خجسته تاج معالی علی بن جعفر
که علم جعفر صادق کند به لفظ املی
کلام او بدل پند نامه لقمان
حدیث او حسد عهدنامه کسری
همی کند نسبش بر ستاره استخفاف
همی کند هنرش بر زمانه استهزی
وفاق او تن و جان را حلال گشت چو بیع
خلاف او دل و دین را حرام شد چو ربی
ز رای روشن او گشته اختران تیره
ز کلک لاغر او مانده کیسه ها فربی
زهی کمانه رای تو چشمه خورشید
زهی نشانه قدر تو گنبد اعلی
دو نایب اند ز جود تو دجله و جیحون
دو چاکرند ز حلم تو بوقبیس و حری
زروی حلم یکی چند لفظ من بشنو
کری کند که چنین لفظ بشنوند کری
زخدمت تو که دفع عنای دهر از اوست
مرا نبوده گناهی اذی رسید اذی
رفیع رای تو، بر من تغیری دارد
به تهمتی که مرا اندر آن جنایت نی
به ذات ایزد و توحید او و حرمت دین
به حق کعبه و آن کس که کعبه کرد بنی
به زمزم و عرفات و حطیم و رکن و مقام
به عمره و حجر و مروه و صفا و منی
به سوره سورت تورات و سطر سطر زبور
به آیت آیت انجیل و حرف حرف نبی
به قرب موسی عمران و سجده داود
به اختصاص محمد به پاکی عیسی
به آب دیده یعقوب و صورت یوسف
به پیری زکریا و طاعت یحیی
به روشنایی عقل و به آشنایی علم
به نیک نامی زهد و به خوبی تقوی
به خدمت تو که جان را به مهر اوست حیات
به نعمت تو که تن را ز دست اوست غذی
که هیچ ساعت و لحظه به هیچ لفظ و حدیث
به هیچ شغل و عزیمت زهیچ بیع و شری
به نام و کنیت و سر داری از صلاح و فساد
زامر و نهی تو کس را نکرده ام انهی
وگر خلاف تو هرگز حلال داشته ام
حلال داشته ام در حریم کعبه زنی
به عقل و شرع چو واجب شود عقوبت من
بکن مکن به عقوبت حواله بر عقبی
تو مفتی همه خلقی و سید همه شرق
بده جواب صواب من اندر این فتوی
نعوذ بالله اگر خود جنایتی کردم
طریق عفو چرا بسته شد در این معنی
زعفو و حلم تفاخر بود که در قرآن
به عفو و حلم تمدح همی کند مولی
نخواهی آنکه بزرگان تو را چنین گویند
به عفو من که بزرگان چنین کنند بلی
نه ماه و شاهم کاندر فراق خدمت تو
چو مه اسیر محاقم چو شه ذلیل عری
به صد قصیده تو را خوانده ام حلیم و کریم
چنان مکن که خجل گردم اندر این دعوی
چنین قصیده که ابیات او زصنعت طبع
همی بر آزر و مانی مری کنند مری
چو خوی تو به لطافت همی زند طعنه
در آب کوثر و خاک بهشت و باد هری
ورش بخوانم بر خاک اعشی و اخطل
بر آسمان رسد احسنت اخطل و اعشی
بدین قصیده اگر عذر جرم خود خواهند
خدای عفو کند جرم آزر و مانی
تو عفو کن گنه من که بی عنایت تو
به خون دیده رخ من طلی شده است طلی
ندانم از شعرای زمانه یک شاعر
که در خور تو چنین مدحتی کند انشی
اگر زنثر به نظم آمدم، تو نام مرا
به دفتر صله آر از جریده اجری
قلم به نام من اندر مکش که نام تو را
همی به چرخ رسانم به شعر چون شعری
چو شعر نیک بیابی، نگه نشاید کرد
به هزلهای ربابی و طنزهای جحی
به شعر زنده بود نام مهتران بزرگ
به شعر جد تو زر داد و صله داد و ردی
چه مایه ذکر که از شعر منتشر گشته است
کریم را به مدیح و لئیم را به هجی
چو پادشاه کریمان روزگار تویی
ز روزگار تو باشی به ذکر شعر اولی
کزان قبل که تو در صلب مصطفا بودی
فریضه گشت بر امت مودت قربی
همیشه تا سپس فطر نوبت اضحی است
به جز عدوی تو قربان مباد در اضحی
(سرود راحت و نعمت نصیب جان تو باد
همیشه باد عدویت بر آتش بلوی)
هر آنکسی که نخواهد تو را حیات ابد
گسسته باد ز تن جان او به مرگ فجی
ادیب صابر : ترکیبات
شمارهٔ ۲
تا زبرج حوت آهنگ حمل کرد آفتاب
در حمل در هر نباتی صد عمل کرد آفتاب
هر دو شاخی بر کمر بستند چون جوزاکمر
تا سریر شاهی از برج حمل کرد آفتاب
در میان زاغ و بلبل مشکلی افتاده بود
در حمل هر مشکلی کافتاد حل کرد آفتاب
روضه فردوس گشت از ماه تا ماهی جهان
چون زماهی بر فلک منزل بدل کرد آفتاب
از رخ نسرین و روی لاله و دیدار گل
سبزه را پر ماه و مریخ و زحل کرد آفتاب
روضه فردوس گشت از ماه تا ماهی جهان
باغ را در زینت طینت مثل کرد آفتاب
وین همه طینت که اندر زینت بستان نهاد
از برای نزهت صدر اجل کرد آفتاب
ساحت صحرا ز زینت همچو نقش مانوی است
هر کجا چشمت برافتد صورت و نقش نوی است
ابر فروردین ز فردوس برین آید همی
زانکه با ماء معین و حور عین آید همی
گر زمین را پیش از این از آسمان رشک آمدی
آسمان را زین سپس رشک از زمین آید همی
از سماع قمریان قاری خجل گردد همی
وز گلوی بلبلان صوت حزین آید همی
رعد از آن چون مالک اشتر بغرد کز رخش
شعله تیغ امیرالمومنین آید همی
از نسیم گل به تن مشک ختن خیزد همی
وز ضمیر گل به دل در ثمین آید همی
باده خوردن باد بر روی ریاحین، دین ما
کز ریاحین بوی بزم مجددین آید همی
آنکه هنگام خطاب وکنیت و نام و نسب
عمده الاسلام ابوالقاسم علی الموسوی است
آن خداوندی که عالی شد بدو نام شرف
از طرایف مدح او توزد همی نام طرف
تا نیابی بر او ضایع بود رنج طمع
تانگویی نام او مشکل بود نام شرف
خدمت درگاه او توقیع انعام نعیم
فکرت بدخواه او تاریخ ایام اسف
گرچه بی اسلاف او اسلام را رونق نبود
تازه در ایام او گشته است اسلام سلف
قطره باران زلفظ او لطافت یافته است
زان همی لولو شود کافتاد در کام صدف
عقل مست علم گشت از بس که در بزم هنر
ساقی لفظش بدو می داد در جام نتف
شکر چون مرغان به دام ذکر او بسته بماند
تا بدید انعام او را دانه دام لطف
اوست آن عالی نسب کز عدل او و علم او
شغل دولت مستقیم و کار ملت مستوی است
کهترش را در زمانه مهتری کردن سزد
آسمان را پیش قدرش چاکری کردن سزد
همتش را سر ز چرخ هفتمین برتر شده است
بر سران روزگار او را سری کردن سزد
افتخار آل حیدر نیست در عالم جز او
کلک او را کار تیغ حیدری کردن سزد
عدل او با چرخ بی انصاف جوید داوری
هر کجا انصاف باشد، داوری کردن سزد
سیرت خوبش دل سلطان و لشکر صید کرد
هر کجا خوبی بباشد دلبری کردن سزد
لشکرش شد پر طمع تا لشکر جودش بدید
در چنان لشکر طمع را لشکری کردن سزد
برتر از اقبال او اختر ندانم بر فلک
بر فلک اقبال او را برتری کردن سزد
شاه سادات است و گیسو بر سر او تاج او
تاج پر گوهر چه باشد تاج تاج گیسوی است
نیست از قدر و خطر در هفت کشور هم کفوش
زین همی نازد ولیش و زان همی سوزد عدوش
گر عدو خواهد که در راه خلافش دم زند
نم نماند در دهانش دم بگیرد در گلوش
اوج علیین نخوانم همت عالیش را
اوج علیین یکی جزو است از اجزای علوش
گر غلو با کارها در شرع جدش راست نیست
وقت بذل مال و نعمت چون بود چندان غلوش
همچو نور از ماه و ماه از اختران تابنده شد
سروری از راه و رسمش مهتری از خلق و خوش
گرچه باقی نیست قدر و رتبتش را در جهان
از جهان جز ذکر باقی نیست چیزی آرزوش
آسمان باصد هزاران چشم بینا بر زمین
گرچه بسیاری عجب بیند، نبیند هم کفوش
ای خداوندی که در دست تو آن کلک ضعیف
حجت دولت مبین و قوت ملت قوی است
نیست کس در نیک نامی هم نفس مانند تو
در معالی و معانی نیست کس مانند تو
هیچ نشگفت ار نماند هیچکس فریاد خواه
تا بود در عهد ما فریاد رس مانندتو
از بزرگان گرچه خالی نیست دور روزگار
هم تویی در روزگار خویش و بس مانند تو
سیم و زر با خاک و خس نزدیک جود تو یکی است
کس نبخشد در جهان این خاک و خس مانند تو
از بزرگی کسب کردن بی هوس هرگز نماند
کیست در عالم که باشد زین هوس مانند تو
در شب ظلم از دل عادل عسس داری همی
روز من شب باد اگر باشد عسس مانند تو
یک نفس داریم و از عدل تو در وی صد دعا
ای ندیده نفس ناطق هم نفس مانند تو
در مدیح تو طریق جادوی خواهم سپرد
فعل نیک و صنعت نغز از حساب جادوی است
گرچه صدر عالمی در علم صد عالم تویی
در بزرگی افتخار نسبت آدم تویی
گر در این عالم به از عالم یکی عالم بود
اندر این عالم به از عالم یکی عالم تویی
خواستم تا علم و عالم را دعا گویم یکی
آن دعا هم در تو گفتم زانکه هر دو هم تویی
خاتم پیغمبران اندر جهان جد تو بود
از بزرگی چون نگین جم در آن خاتم تویی
خواهم از ایزد بقای نوح و عمر جم تو را
زانکه در خورد بقای نوح و جام جم تویی
باد عزت بی زوال و باد خرم خاطرت
کاهل عز بی زوال و خاطر خرم تویی
روی شادی بین به چشم دل که از ابنای دهر
آنکه او هرگز نخواهد دید روی غم تویی
خسروانی جام خواه و خسروی ران کام دل
جام جام خسروانی کام کام خسروی است