عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۲۱ - در بیان آنک لطف حق را همه کس داند و قهر حق را همه کس داند و همه از قهر حق گریزانند و به لطف حق در آویزان اما حق تعالی قهرها را در لطف پنهان کرد و لطفها را در قهر پنهان کرد نعل بازگونه و تلبیس و مکرالله بود تا اهل تمیز و ینظر به نور الله از حالیبینان و ظاهربینان جدا شوند کی لیبلوکم ایکم احسن عملا
گفت درویشی به درویشی که تو
چون بدیدی حضرت حق را؟ بگو
گفت بیچون دیدم اما بهر قال
بازگویم مختصر آن را مثال
دیدمش سوی چپ او آذری
سوی دست راست جوی کوثری
سوی چپش بس جهانسوز آتشی
سوی دست راستش جوی خوشی
سوی آن آتش گروهی برده دست
بهر آن کوثر گروهی شاد و مست
لیک لعب بازگونه بود سخت
پیش پای هر شقی و نیک بخت
هر که در آتش همی رفت و شرر
از میان آب بر میکرد سر
هر که سوی آب میرفت از میان
او در آتش یافت میشد در زمان
هر که سوی راست شد و آب زلال
سر ز آتش برزد از سوی شمال
وان که شد سوی شمال آتشین
سر برون میکرد از سوی یمین
کم کسی بر سر این مضمر زدی
لاجرم کم کس در آن آذر شدی
جز کسی که بر سرش اقبال ریخت
کو رها کرد آب و در آتش گریخت
کرده ذوق نقد را معبود خلق
لاجرم زین لعب مغبون بود خلق
جوقجوق وصف صف از حرص و شتاب
محترز ز آتش گریزان سوی آب
لاجرم ز آتش برآوردند سر
اعتبار الاعتبار ای بیخبر
بانگ میزد آتش ای گیجان گول
من نیم آتش منم چشمه ی قبول
چشمبندی کردهاند ای بینظر
در من آی و هیچ مگریز از شرر
ای خلیل این جا شرار و دود نیست
جز که سحر و خدعهٔ نمرود نیست
چون خلیل حق اگر فرزانهیی
آتش آب توست و تو پروانهیی
جان پروانه همیدارد ندا
کی دریغا صد هزارم پر بدی
تا همی سوزید ز آتش بیامان
کوری چشم و دل نامحرمان
بر من آرد رحم جاهل از خری
من برو رحم آرم از بینشوری
خاصه این آتش که جان آبهاست
کار پروانه به عکس کار ماست
او ببیند نور و در ناری رود
دل ببیند نار و در نوری شود
این چنین لعب آمد از رب جلیل
تا ببینی کیست از آل خلیل
آتشی را شکل آبی دادهاند
وندر آتش چشمهیی بگشادهاند
ساحری صحن برنجی را به فن
صحن پر کرمی کند در انجمن
خانه را او پر ز گزدمها نمود
از دم سحر و خود آن گزدم نبود
چون که جادو مینماید صد چنین
چون بود دستان جادوآفرین؟
لاجرم از سحر یزدان قرن قرن
اندر افتادند چون زن زیر پهن
ساحرانشان بنده بودند و غلام
اندر افتادند چون صعوه به دام
هین بخوان قرآن ببین سحر حلال
سرنگونی مکرهای کالجبال
من نیم فرعون کآیم سوی نیل
سوی آتش میروم من چون خلیل
نیست آتش هست آن ماء معین
وان دگر از مکر آب آتشین
بس نکو گفت آن رسول خوشجواز
ذرهیی عقلت به از صوم و نماز
زان که عقلت جوهراست این دو عرض
این دو در تکمیل آن شد مفترض
تا جلا باشد مر آن آیینه را
که صفا آید ز طاعت سینه را
لیک گر آیینه از بن فاسد است
صیقل او را دیر باز آرد به دست
وان گزین آیینه که خوش مغرس است
اندکی صیقل گری آن را بس است
چون بدیدی حضرت حق را؟ بگو
گفت بیچون دیدم اما بهر قال
بازگویم مختصر آن را مثال
دیدمش سوی چپ او آذری
سوی دست راست جوی کوثری
سوی چپش بس جهانسوز آتشی
سوی دست راستش جوی خوشی
سوی آن آتش گروهی برده دست
بهر آن کوثر گروهی شاد و مست
لیک لعب بازگونه بود سخت
پیش پای هر شقی و نیک بخت
هر که در آتش همی رفت و شرر
از میان آب بر میکرد سر
هر که سوی آب میرفت از میان
او در آتش یافت میشد در زمان
هر که سوی راست شد و آب زلال
سر ز آتش برزد از سوی شمال
وان که شد سوی شمال آتشین
سر برون میکرد از سوی یمین
کم کسی بر سر این مضمر زدی
لاجرم کم کس در آن آذر شدی
جز کسی که بر سرش اقبال ریخت
کو رها کرد آب و در آتش گریخت
کرده ذوق نقد را معبود خلق
لاجرم زین لعب مغبون بود خلق
جوقجوق وصف صف از حرص و شتاب
محترز ز آتش گریزان سوی آب
لاجرم ز آتش برآوردند سر
اعتبار الاعتبار ای بیخبر
بانگ میزد آتش ای گیجان گول
من نیم آتش منم چشمه ی قبول
چشمبندی کردهاند ای بینظر
در من آی و هیچ مگریز از شرر
ای خلیل این جا شرار و دود نیست
جز که سحر و خدعهٔ نمرود نیست
چون خلیل حق اگر فرزانهیی
آتش آب توست و تو پروانهیی
جان پروانه همیدارد ندا
کی دریغا صد هزارم پر بدی
تا همی سوزید ز آتش بیامان
کوری چشم و دل نامحرمان
بر من آرد رحم جاهل از خری
من برو رحم آرم از بینشوری
خاصه این آتش که جان آبهاست
کار پروانه به عکس کار ماست
او ببیند نور و در ناری رود
دل ببیند نار و در نوری شود
این چنین لعب آمد از رب جلیل
تا ببینی کیست از آل خلیل
آتشی را شکل آبی دادهاند
وندر آتش چشمهیی بگشادهاند
ساحری صحن برنجی را به فن
صحن پر کرمی کند در انجمن
خانه را او پر ز گزدمها نمود
از دم سحر و خود آن گزدم نبود
چون که جادو مینماید صد چنین
چون بود دستان جادوآفرین؟
لاجرم از سحر یزدان قرن قرن
اندر افتادند چون زن زیر پهن
ساحرانشان بنده بودند و غلام
اندر افتادند چون صعوه به دام
هین بخوان قرآن ببین سحر حلال
سرنگونی مکرهای کالجبال
من نیم فرعون کآیم سوی نیل
سوی آتش میروم من چون خلیل
نیست آتش هست آن ماء معین
وان دگر از مکر آب آتشین
بس نکو گفت آن رسول خوشجواز
ذرهیی عقلت به از صوم و نماز
زان که عقلت جوهراست این دو عرض
این دو در تکمیل آن شد مفترض
تا جلا باشد مر آن آیینه را
که صفا آید ز طاعت سینه را
لیک گر آیینه از بن فاسد است
صیقل او را دیر باز آرد به دست
وان گزین آیینه که خوش مغرس است
اندکی صیقل گری آن را بس است
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۲۲ - تفاوت عقول در اصل فطرت خلاف معتزله کی ایشان گویند در اصل عقول جز وی برابرند این افزونی و تفاوت از تعلم است و ریاضت و تجربه
این تفاوت عقلها را نیک دان
در مراتب از زمین تا آسمان
هست عقلی همچو قرص آفتاب
هست عقلی کمتر از زهره و شهاب
هست عقلی چون چراغی سرخوشی
هست عقلی چون ستارهی آتشی
زان که ابر از پیش آن چون واجهد
نور یزدان بین خردها بر دهد
عقل جزوی عقل را بدنام کرد
کام دنیا مرد را بیکام کرد
آن ز صیدی حسن صیادی بدید
وین ز صیادی غم صیدی کشید
آن ز خدمت ناز مخدومی بیافت
وآن ز مخدومی ز راه عز بتافت
آن ز فرعونی اسیر آب شد
وز اسیری سبط صد سهراب شد
لعب معکوس است و فرزینبند سخت
حیله کم کن کار اقبال است و بخت
بر حیال و حیله کم تن تار را
که غنی ره کم دهد مکار را
مکر کن در راه نیکو خدمتی
تا نبوت یابی اندر امتی
مکر کن تا وا رهی از مکر خود
مکر کن تا فرد گردی از جسد
مکر کن تا کمترین بنده شوی
در کمی رفتی خداونده شوی
روبهی و خدمت ای گرگ کهن
هیچ بر قصد خداوندی مکن
لیک چون پروانه در آتش بتاز
کیسهیی زان بر مدوز و پاک باز
زور را بگذار و زاری را بگیر
رحم سوی زاری آید ای فقیر
زاری مضطر تشنه معنویست
زاری سرد دروغ آن غویست
گریهٔ اخوان یوسف حیلت است
که درونشان پر ز رشک و علت است
در مراتب از زمین تا آسمان
هست عقلی همچو قرص آفتاب
هست عقلی کمتر از زهره و شهاب
هست عقلی چون چراغی سرخوشی
هست عقلی چون ستارهی آتشی
زان که ابر از پیش آن چون واجهد
نور یزدان بین خردها بر دهد
عقل جزوی عقل را بدنام کرد
کام دنیا مرد را بیکام کرد
آن ز صیدی حسن صیادی بدید
وین ز صیادی غم صیدی کشید
آن ز خدمت ناز مخدومی بیافت
وآن ز مخدومی ز راه عز بتافت
آن ز فرعونی اسیر آب شد
وز اسیری سبط صد سهراب شد
لعب معکوس است و فرزینبند سخت
حیله کم کن کار اقبال است و بخت
بر حیال و حیله کم تن تار را
که غنی ره کم دهد مکار را
مکر کن در راه نیکو خدمتی
تا نبوت یابی اندر امتی
مکر کن تا وا رهی از مکر خود
مکر کن تا فرد گردی از جسد
مکر کن تا کمترین بنده شوی
در کمی رفتی خداونده شوی
روبهی و خدمت ای گرگ کهن
هیچ بر قصد خداوندی مکن
لیک چون پروانه در آتش بتاز
کیسهیی زان بر مدوز و پاک باز
زور را بگذار و زاری را بگیر
رحم سوی زاری آید ای فقیر
زاری مضطر تشنه معنویست
زاری سرد دروغ آن غویست
گریهٔ اخوان یوسف حیلت است
که درونشان پر ز رشک و علت است
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۲۴ - در بیان آنک هیچ چشم بدی آدمی را چنان مهلک نیست کی چشم پسند خویشتن مگر کی چشم او مبدل شده باشد به نور حق که بی یسمع و بی یبصر و خویشتن او بیخویشتن شده
پر طاووست مبین و پای بین
تا که سؤء العین نگشاید کمین
که بلغزد کوه از چشم بدان
یزلقونک از نبی بر خوان بدان
احمد چون کوه لغزید از نظر
در میان راه بیگل بیمطر
در عجب درماند کین لغزش ز چیست؟
من نپندارم که این حالت تهیست
تا بیامد آیت و آگاه کرد
کان ز چشم بد رسیدت وز نبرد
گر بدی غیر تو دردم لا شدی
صید چشم و سخرهٔ افنا شدی
لیک آمد عصمتی دامنکشان
وین که لغزیدی بد از بهر نشان
عبرتی گیر اندر آن که کن نگاه
برگ خود عرضه مکن ای کم ز کاه
تا که سؤء العین نگشاید کمین
که بلغزد کوه از چشم بدان
یزلقونک از نبی بر خوان بدان
احمد چون کوه لغزید از نظر
در میان راه بیگل بیمطر
در عجب درماند کین لغزش ز چیست؟
من نپندارم که این حالت تهیست
تا بیامد آیت و آگاه کرد
کان ز چشم بد رسیدت وز نبرد
گر بدی غیر تو دردم لا شدی
صید چشم و سخرهٔ افنا شدی
لیک آمد عصمتی دامنکشان
وین که لغزیدی بد از بهر نشان
عبرتی گیر اندر آن که کن نگاه
برگ خود عرضه مکن ای کم ز کاه
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۲۵ - تفسیر و ان یکاد الذین کفروا لیزلقونک بابصارهم الایه
یا رسولالله در آن نادی کسان
میزنند از چشم بد بر کرکسان
از نظرشان کلهٔ شیر عرین
وا شکافد تا کند آن شیر انین
بر شتر چشم افکند همچون حمام
وان گهان بفرستد اندر پی غلام
که برو از پیه این اشتر بخر
بیند اشتر را سقط او راه بر
سر بریده از مرض آن اشتری
کو به تگ با اسب میکردی مری
کز حسد وز چشم بد بیهیچ شک
سیر و گردش را بگرداند فلک
آب پنهان است و دولاب آشکار
لیک در گردش بود آب اصل کار
چشم نیکو شد دوای چشم بد
چشم بد را لا کند زیر لگد
سبق رحمتراست و او از رحمت است
چشم بد محصول قهر و لعنت است
رحمتش بر نقمتش غالب شود
چیره زین شد هر نبی بر ضد خود
کو نتیجهی رحمت است و ضد او
از نتیجه ی قهر بود آن زشترو
حرص بط یکتاست این پنجاه تاست
حرص شهوت مار و منصب اژدهاست
حرص بط از شهوت حلق است و فرج
در ریاست بیست چندان است درج
از الوهیت زند در جاه لاف
طامع شرکت کجا باشد معاف
زلت آدم ز اشکم بود و باه
وان ابلیس از تکبر بود و جاه
لاجرم او زود استغفار کرد
وآن لعین از توبه استکبار کرد
حرص حلق و فرج هم خود بدرگیست
لیک منصب نیست آن اشکستگیست
بیخ و شاخ این ریاست را اگر
باز گویم دفتری باید دگر
اسب سرکش را عرب شیطانش خواند
نی ستوری را که در مرعی بماند
شیطنت گردن کشی بد در لغت
مستحق لعنت آمد این صفت
صد خورنده گنجد اندر گرد خوان
دو ریاستجو نگنجد در جهان
آن نخواهد کین بود بر پشت خاک
تا ملک بکشد پدر را ز اشتراک
آن شنیدستی که الملک عقیم؟
قطع خویشی کرد ملکتجو ز بیم
که عقیم است و ورا فرزند نیست
همچو آتش با کسش پیوند نیست
هر چه یابد او بسوزد بر درد
چون نیابد هیچ خود را میخورد
هیچ شو وا ره تو از دندان او
رحم کم جو از دل سندان او
چون که گشتی هیچ از سندان مترس
هر صباح از فقر مطلق گیر درس
هست الوهیت ردای ذوالجلال
هر که در پوشد برو گردد وبال
تاج از آن اوست آن ما کمر
وای او کز حد خود دارد گذر
فتنهٔ توست این پر طاووسیات
که اشتراکت باید و قدوسیات
میزنند از چشم بد بر کرکسان
از نظرشان کلهٔ شیر عرین
وا شکافد تا کند آن شیر انین
بر شتر چشم افکند همچون حمام
وان گهان بفرستد اندر پی غلام
که برو از پیه این اشتر بخر
بیند اشتر را سقط او راه بر
سر بریده از مرض آن اشتری
کو به تگ با اسب میکردی مری
کز حسد وز چشم بد بیهیچ شک
سیر و گردش را بگرداند فلک
آب پنهان است و دولاب آشکار
لیک در گردش بود آب اصل کار
چشم نیکو شد دوای چشم بد
چشم بد را لا کند زیر لگد
سبق رحمتراست و او از رحمت است
چشم بد محصول قهر و لعنت است
رحمتش بر نقمتش غالب شود
چیره زین شد هر نبی بر ضد خود
کو نتیجهی رحمت است و ضد او
از نتیجه ی قهر بود آن زشترو
حرص بط یکتاست این پنجاه تاست
حرص شهوت مار و منصب اژدهاست
حرص بط از شهوت حلق است و فرج
در ریاست بیست چندان است درج
از الوهیت زند در جاه لاف
طامع شرکت کجا باشد معاف
زلت آدم ز اشکم بود و باه
وان ابلیس از تکبر بود و جاه
لاجرم او زود استغفار کرد
وآن لعین از توبه استکبار کرد
حرص حلق و فرج هم خود بدرگیست
لیک منصب نیست آن اشکستگیست
بیخ و شاخ این ریاست را اگر
باز گویم دفتری باید دگر
اسب سرکش را عرب شیطانش خواند
نی ستوری را که در مرعی بماند
شیطنت گردن کشی بد در لغت
مستحق لعنت آمد این صفت
صد خورنده گنجد اندر گرد خوان
دو ریاستجو نگنجد در جهان
آن نخواهد کین بود بر پشت خاک
تا ملک بکشد پدر را ز اشتراک
آن شنیدستی که الملک عقیم؟
قطع خویشی کرد ملکتجو ز بیم
که عقیم است و ورا فرزند نیست
همچو آتش با کسش پیوند نیست
هر چه یابد او بسوزد بر درد
چون نیابد هیچ خود را میخورد
هیچ شو وا ره تو از دندان او
رحم کم جو از دل سندان او
چون که گشتی هیچ از سندان مترس
هر صباح از فقر مطلق گیر درس
هست الوهیت ردای ذوالجلال
هر که در پوشد برو گردد وبال
تاج از آن اوست آن ما کمر
وای او کز حد خود دارد گذر
فتنهٔ توست این پر طاووسیات
که اشتراکت باید و قدوسیات
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۲۶ - قصهٔ آن حکیم کی دید طاوسی را کی پر زیبای خود را میکند به منقار و میانداخت و تن خود را کل و زشت میکرد از تعجب پرسید کی دریغت نمیآید گفت میآید اما پیش من جان از پر عزیزتر است و این پر عدوی جان منست
پر خود میکند طاووسی به دشت
یک حکیمی رفته بود آن جا به گشت
گفت طاوسا چنین پر سنی
بیدریغ از بیخ چون برمیکنی؟
خود دلت چون میدهد تا این حلل
بر کنی اندازی اش اندر وحل؟
هر پرت را از عزیزی و پسند
حافظان در طی مصحف مینهند
بهر تحریک هوای سودمند
از پر تو بادبیزن میکنند
این چه ناشکری و چه بیباکی است؟
تو نمیدانی که نقاشش کی است؟
یا همیدانی و نازی میکنی
قاصدا قلع طرازی میکنی؟
ای بسا نازا که گردد آن گناه
افکند مر بنده را از چشم شاه
ناز کردن خوش تر آید از شکر
لیک کم خایش که دارد صد خطر
ایمن آباد است آن راه نیاز
ترک نازش گیر و با آن ره بساز
ای بسا نازآوری زد پر و بال
آخر الامر آن بر آن کس شد وبال
خوشی ناز ار دمی بفرازدت
بیم و ترس مضمرش بگدازدت
وین نیاز ار چه که لاغر میکند
صدر را چون بدر انور میکند
چون ز مرده زنده بیرون میکشد
هر که مرده گشت او دارد رشد
چون ز زنده مرده بیرون میکند
نفس زنده سوی مرگی میتند
مرده شو تا مخرج الحی الصمد
زندهیی زین مرده بیرون آورد
دی شوی بینی تو اخراج بهار
لیل گردی بینی ایلاج نهار
بر مکن آن پر که نپذیرد رفو
روی مخراش از عزا ای خوبرو
آن چنان رویی که چون شمس ضحاست
آن چنان رخ را خراشیدن خطاست
زخم ناخن بر چنان رخ کافریست
که رخ مه در فراق او گریست
یا نمیبینی تو روی خویش را؟
ترک کن خوی لجاج اندیش را
یک حکیمی رفته بود آن جا به گشت
گفت طاوسا چنین پر سنی
بیدریغ از بیخ چون برمیکنی؟
خود دلت چون میدهد تا این حلل
بر کنی اندازی اش اندر وحل؟
هر پرت را از عزیزی و پسند
حافظان در طی مصحف مینهند
بهر تحریک هوای سودمند
از پر تو بادبیزن میکنند
این چه ناشکری و چه بیباکی است؟
تو نمیدانی که نقاشش کی است؟
یا همیدانی و نازی میکنی
قاصدا قلع طرازی میکنی؟
ای بسا نازا که گردد آن گناه
افکند مر بنده را از چشم شاه
ناز کردن خوش تر آید از شکر
لیک کم خایش که دارد صد خطر
ایمن آباد است آن راه نیاز
ترک نازش گیر و با آن ره بساز
ای بسا نازآوری زد پر و بال
آخر الامر آن بر آن کس شد وبال
خوشی ناز ار دمی بفرازدت
بیم و ترس مضمرش بگدازدت
وین نیاز ار چه که لاغر میکند
صدر را چون بدر انور میکند
چون ز مرده زنده بیرون میکشد
هر که مرده گشت او دارد رشد
چون ز زنده مرده بیرون میکند
نفس زنده سوی مرگی میتند
مرده شو تا مخرج الحی الصمد
زندهیی زین مرده بیرون آورد
دی شوی بینی تو اخراج بهار
لیل گردی بینی ایلاج نهار
بر مکن آن پر که نپذیرد رفو
روی مخراش از عزا ای خوبرو
آن چنان رویی که چون شمس ضحاست
آن چنان رخ را خراشیدن خطاست
زخم ناخن بر چنان رخ کافریست
که رخ مه در فراق او گریست
یا نمیبینی تو روی خویش را؟
ترک کن خوی لجاج اندیش را
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۲۷ - در بیان آنک صفا و سادگی نفس مطمنه از فکرتها مشوش شود چنانک بر روی آینه چیزی نویسی یا نقش کنی اگر چه پاک کنی داغی بماند و نقصانی
روی نفس مطمئنه در جسد
زخم ناخنهای فکرت میکشد
فکرت بد ناخن پر زهر دان
میخراشد در تعمق روی جان
تا گشاید عقدهٔ اشکال را
در حدث کردهست زرین بیل را
عقده را بگشاده گیر ای منتهی
عقدهٔ سخت است بر کیسهی تهی
در گشاد عقدهها گشتی تو پیر
عقدهٔ چندی دگر بگشاده گیر
عقدهیی کان بر گلوی ماست سخت
که بدانی که خسی یا نیکبخت؟
حل این اشکال کن گر آدمی
خرج این کن دم اگر آدمدمی
حد اعیان و عرض دانسته گیر
حد خود را دان که نبود زین گزیر
چون بدانی حد خود زین حدگریز
تا به بیحد در رسی ای خاکبیز
عمر در محمول و در موضوع رفت
بیبصیرت عمر در مسموع رفت
هر دلیلی بینتیجه و بیاثر
باطل آمد در نتیجهی خود نگر
جز به مصنوعی ندیدی صانعی
بر قیاس اقترانی قانعی
میفزاید در وسایط فلسفی
از دلایل باز برعکسش صفی
این گریزد از دلیل و از حجاب
از پی مدلول سر برده به جیب
گر دخان او را دلیل آتش است
بیدخان ما را در آن آتش خوش است
خاصه این آتش که از قرب وولا
از دخان نزدیکتر آمد به ما
پس سیهکاری بود رفتن ز جان
بهر تخییلات جان سوی دخان
زخم ناخنهای فکرت میکشد
فکرت بد ناخن پر زهر دان
میخراشد در تعمق روی جان
تا گشاید عقدهٔ اشکال را
در حدث کردهست زرین بیل را
عقده را بگشاده گیر ای منتهی
عقدهٔ سخت است بر کیسهی تهی
در گشاد عقدهها گشتی تو پیر
عقدهٔ چندی دگر بگشاده گیر
عقدهیی کان بر گلوی ماست سخت
که بدانی که خسی یا نیکبخت؟
حل این اشکال کن گر آدمی
خرج این کن دم اگر آدمدمی
حد اعیان و عرض دانسته گیر
حد خود را دان که نبود زین گزیر
چون بدانی حد خود زین حدگریز
تا به بیحد در رسی ای خاکبیز
عمر در محمول و در موضوع رفت
بیبصیرت عمر در مسموع رفت
هر دلیلی بینتیجه و بیاثر
باطل آمد در نتیجهی خود نگر
جز به مصنوعی ندیدی صانعی
بر قیاس اقترانی قانعی
میفزاید در وسایط فلسفی
از دلایل باز برعکسش صفی
این گریزد از دلیل و از حجاب
از پی مدلول سر برده به جیب
گر دخان او را دلیل آتش است
بیدخان ما را در آن آتش خوش است
خاصه این آتش که از قرب وولا
از دخان نزدیکتر آمد به ما
پس سیهکاری بود رفتن ز جان
بهر تخییلات جان سوی دخان
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۲۸ - در بیان قول رسول علیهالسلام لا رهبانیة فیالاسلام
بر مکن پر را و دل بر کن ازو
زان که شرط این جهاد آمد عدو
چون عدو نبود جهاد آمد محال
شهوتت نبود نباشد امتثال
صبر نبود چون نباشد میل تو
خصم چون نبود چه حاجت حیل تو؟
هین مکن خود را خصی رهبان مشو
زان که عفت هست شهوت را گرو
بیهوا نهی از هوا ممکن نبود
غازییی بر مردگان نتوان نمود
انفقوا گفتهست پس کسبی بکن
زان که نبود خرج بیدخل کهن
گر چه آورد انفقوا را مطلق او
تو بخوان که اکسبوا ثم انفقوا
همچنان چون شاه فرمود اصبروا
رغبتی باید کزآن تابی تو رو
پس کلوا از بهر دام شهوت است
بعد ازان لاتسرفوا آن عفت است
چون که محمول به نبود لدیه
نیست ممکن بود محمول علیه
چون که رنج صبر نبود مر تورا
شرط نبود پس فروناید جزا
حبذا آن شرط و شادا آن جزا
آن جزای دلنواز جانفزا
زان که شرط این جهاد آمد عدو
چون عدو نبود جهاد آمد محال
شهوتت نبود نباشد امتثال
صبر نبود چون نباشد میل تو
خصم چون نبود چه حاجت حیل تو؟
هین مکن خود را خصی رهبان مشو
زان که عفت هست شهوت را گرو
بیهوا نهی از هوا ممکن نبود
غازییی بر مردگان نتوان نمود
انفقوا گفتهست پس کسبی بکن
زان که نبود خرج بیدخل کهن
گر چه آورد انفقوا را مطلق او
تو بخوان که اکسبوا ثم انفقوا
همچنان چون شاه فرمود اصبروا
رغبتی باید کزآن تابی تو رو
پس کلوا از بهر دام شهوت است
بعد ازان لاتسرفوا آن عفت است
چون که محمول به نبود لدیه
نیست ممکن بود محمول علیه
چون که رنج صبر نبود مر تورا
شرط نبود پس فروناید جزا
حبذا آن شرط و شادا آن جزا
آن جزای دلنواز جانفزا
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۲۹ - در بیان آنک ثواب عمل عاشق از حق هم حق است
عاشقان را شادمانی و غم اوست
دستمزد و اجرت خدمت هم اوست
غیر معشوق ار تماشایی بود
عشق نبود هرزه سودایی بود
عشق آن شعلهست کو چون بر فروخت
هرچه جز معشوق باقی جمله سوخت
تیغ لا در قتل غیر حق براند
در نگر زان پس که بعد لا چه ماند
ماند الا الله باقی جمله رفت
شاد باش ای عشق شرکتسوز زفت
خود همو بود آخرین و اولین
شرک جز از دیدهٔ احول مبین
ای عجب حسنی بود جز عکس آن؟
نیست تن را جنبشی از غیر جان
آن تنی را که بود در جان خلل
خوش نگردد گر بگیری در عسل
این کسی داند که روزی زنده بود
از کف این جان جان جامی ربود
وان که چشم او ندیدهست آن رخان
پیش او جان است این تف دخان
چون ندید او عمر عبدالعزیز
پیش او عادل بود حجاج نیز
چون ندید او مار موسی را ثبات
در حبال سحر پندارد حیات
مرغ کو ناخورده است آب زلال
اندر آب شور دارد پر و بال
جز به ضد ضد را همی نتوان شناخت
چون ببیند زخم بشناسد نواخت
لاجرم دنیا مقدم آمدهست
تا بدانی قدر اقلیم الست
چون ازین جا وا رهی آن جا روی
در شکرخانه ی ابد شاکر شوی
گویی آن جا خاک را میبیختم
زین جهان پاک میبگریختم
ای دریغا پیش ازین بودیم اجل
تا عذابم کم بدی اندر وجل
دستمزد و اجرت خدمت هم اوست
غیر معشوق ار تماشایی بود
عشق نبود هرزه سودایی بود
عشق آن شعلهست کو چون بر فروخت
هرچه جز معشوق باقی جمله سوخت
تیغ لا در قتل غیر حق براند
در نگر زان پس که بعد لا چه ماند
ماند الا الله باقی جمله رفت
شاد باش ای عشق شرکتسوز زفت
خود همو بود آخرین و اولین
شرک جز از دیدهٔ احول مبین
ای عجب حسنی بود جز عکس آن؟
نیست تن را جنبشی از غیر جان
آن تنی را که بود در جان خلل
خوش نگردد گر بگیری در عسل
این کسی داند که روزی زنده بود
از کف این جان جان جامی ربود
وان که چشم او ندیدهست آن رخان
پیش او جان است این تف دخان
چون ندید او عمر عبدالعزیز
پیش او عادل بود حجاج نیز
چون ندید او مار موسی را ثبات
در حبال سحر پندارد حیات
مرغ کو ناخورده است آب زلال
اندر آب شور دارد پر و بال
جز به ضد ضد را همی نتوان شناخت
چون ببیند زخم بشناسد نواخت
لاجرم دنیا مقدم آمدهست
تا بدانی قدر اقلیم الست
چون ازین جا وا رهی آن جا روی
در شکرخانه ی ابد شاکر شوی
گویی آن جا خاک را میبیختم
زین جهان پاک میبگریختم
ای دریغا پیش ازین بودیم اجل
تا عذابم کم بدی اندر وجل
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۳۲ - جواب گفتن طاوس آن سایل را
چون ز گریه فارغ آمد گفت رو
که تو رنگ و بوی را هستی گرو
آن نمیبینی که هر سو صد بلا
سوی من آید پی این بالها؟
ای بسا صیاد بیرحمت مدام
بهر این پرها نهد هر سوم دام
چند تیرانداز بهر بالها
تیر سوی من کشد اندر هوا؟
چون ندارم زور و ضبط خویشتن
زین قضا و زین بلا و زین فتن
آن به آید که شوم زشت و کریه
تا بوم ایمن درین کهسار و تیه
این سلاح عجب من شد ای فتی
عجب آرد معجبان را صد بلا
که تو رنگ و بوی را هستی گرو
آن نمیبینی که هر سو صد بلا
سوی من آید پی این بالها؟
ای بسا صیاد بیرحمت مدام
بهر این پرها نهد هر سوم دام
چند تیرانداز بهر بالها
تیر سوی من کشد اندر هوا؟
چون ندارم زور و ضبط خویشتن
زین قضا و زین بلا و زین فتن
آن به آید که شوم زشت و کریه
تا بوم ایمن درین کهسار و تیه
این سلاح عجب من شد ای فتی
عجب آرد معجبان را صد بلا
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۳۳ - بیان آنک هنرها و زیرکیها و مال دنیا همچون پرهای طاوس عدو جانست
پس هنر آمد هلاکت خام را
کز پی دانه نبیند دام را
اختیار آن را نکو باشد که او
مالک خود باشد اندر اتقوا
چون نباشد حفظ و تقوی زینهار
دور کن آلت بینداز اختیار
جلوهگاه و اختیارم آن پراست
بر کنم پر را که در قصد سر است
نیست انگارد پر خود را صبور
تا پرش درنفکند در شر و شور
پس زیانش نیست پر گو بر مکن
گر رسد تیری به پیش آرد مجن
لیک بر من پر زیبا دشمنیست
چونک از جلوهگری صبریم نیست
گر بدی صبر و حفاظم راهبر
بر فزودی زاختیارم کر و فر
همچو طفلم یا چو مست اندر فتن
نیست لایق تیغ اندر دست من
گر مرا عقلی بدی و منزجر
تیغ اندر دست من بودی ظفر
عقل باید نورده چون آفتاب
تا زند تیغی که نبود جز صواب
چون ندارم عقل تابان و صلاح
پس چرا در چاه نندازم سلاح؟
در چه اندازم کنون تیغ و مجن
کین سلاح خصم من خواهد شدن
چون ندارم زور و یاری و سند
تیغم او بستاند و بر من زند
رغم این نفس وقیحهخوی را
که نپوشد رو خراشم روی را
تا شود کم این جمال و این کمال
چون نماند رو کم افتم در وبال
چون بدین نیت خراشم بزه نیست
که به زخم این روی را پوشیدنیست
گر دلم خوی ستیری داشتی
روی خوبم جز صفا نفراشتی
چون ندیدم زور و فرهنگ و صلاح
خصم دیدم زود بشکستم سلاح
تا نگردد تیغ من او را کمال
تا نگردد خنجرم بر من وبال
میگریزم تا رگم جنبان بود
کی فرار از خویشتن آسان بود؟
آن که از غیری بود او را فرار
چون ازو ببرید گیرد او قرار
من که خصمم هم منم اندر گریز
تا ابد کار من آمد خیزخیز
نه به هند است ایمن و نه در ختن
آن که خصم اوست سایهی خویشتن
کز پی دانه نبیند دام را
اختیار آن را نکو باشد که او
مالک خود باشد اندر اتقوا
چون نباشد حفظ و تقوی زینهار
دور کن آلت بینداز اختیار
جلوهگاه و اختیارم آن پراست
بر کنم پر را که در قصد سر است
نیست انگارد پر خود را صبور
تا پرش درنفکند در شر و شور
پس زیانش نیست پر گو بر مکن
گر رسد تیری به پیش آرد مجن
لیک بر من پر زیبا دشمنیست
چونک از جلوهگری صبریم نیست
گر بدی صبر و حفاظم راهبر
بر فزودی زاختیارم کر و فر
همچو طفلم یا چو مست اندر فتن
نیست لایق تیغ اندر دست من
گر مرا عقلی بدی و منزجر
تیغ اندر دست من بودی ظفر
عقل باید نورده چون آفتاب
تا زند تیغی که نبود جز صواب
چون ندارم عقل تابان و صلاح
پس چرا در چاه نندازم سلاح؟
در چه اندازم کنون تیغ و مجن
کین سلاح خصم من خواهد شدن
چون ندارم زور و یاری و سند
تیغم او بستاند و بر من زند
رغم این نفس وقیحهخوی را
که نپوشد رو خراشم روی را
تا شود کم این جمال و این کمال
چون نماند رو کم افتم در وبال
چون بدین نیت خراشم بزه نیست
که به زخم این روی را پوشیدنیست
گر دلم خوی ستیری داشتی
روی خوبم جز صفا نفراشتی
چون ندیدم زور و فرهنگ و صلاح
خصم دیدم زود بشکستم سلاح
تا نگردد تیغ من او را کمال
تا نگردد خنجرم بر من وبال
میگریزم تا رگم جنبان بود
کی فرار از خویشتن آسان بود؟
آن که از غیری بود او را فرار
چون ازو ببرید گیرد او قرار
من که خصمم هم منم اندر گریز
تا ابد کار من آمد خیزخیز
نه به هند است ایمن و نه در ختن
آن که خصم اوست سایهی خویشتن
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۳۴ - در صفت آن بیخودان کی از شر خود و هنر خود آمن شدهاند کی فانیاند در بقای حق همچون ستارگان کی فانیاند روز در آفتاب و فانی را خوف آفت و خطر نباشد
چون فناش از فقر پیرایه شود
او محمدوار بیسایه شود
فقر فخری را فنا پیرایه شد
چون زبانه ی شمع او بیسایه شد
شمع جمله شد زبانه پا و سر
سایه را نبود به گرد او گذر
موم از خویش و ز سایه در گریخت
در شعاع از بهر او که شمع ریخت
گفت او بهر فنایت ریختم
گفت من هم در فنا بگریختم
این شعاع باقی آمد مفترض
نه شعاع شمع فانی عرض
شمع چون در نار شد کلی فنا
نه اثر بینی ز شمع و نه ضیا
هست اندر دفع ظلمت آشکار
آتش صورت به مومی پایدار
برخلاف موم شمع جسم کان
تا شود کم گردد افزون نور جان
این شعاع باقی و آن فانی است
شمع جان را شعلهٔ ربانی است
این زبانهی آتشی چون نور بود
سایهٔ فانی شدن زو دور بود
ابر را سایه بیفتد در زمین
ماه را سایه نباشد هم نشین
بیخودی بیابری است ای نیکخواه
باشی اندر بیخودی چون قرص ماه
باز چون ابری بیاید رانده
رفت نور از مه خیالی مانده
از حجاب ابر نورش شد ضعیف
کم ز ماه نو شد آن بدر شریف
مه خیالی مینماید زابر و گرد
ابر تن ما را خیالاندیش کرد
لطف مه بنگر که این هم لطف اوست
که بگفت او ابرها ما را عدوست
مه فراغت دارد از ابر و غبار
بر فراز چرخ دارد مه مدار
ابر ما را شد عدو و خصم جان
که کند مه را ز چشم ما نهان
حور را این پرده زالی میکند
بدر را کم از هلالی میکند
ماه ما را در کنار عز نشاند
دشمن ما را عدوی خویش خواند
تاب ابر و آب او خود زین مه است
هر که مه خواند ابر را بس گمره است
نور مه بر ابر چون منزل شدهست
روی تاریکش ز مه مبدل شدهست
گرچه هم رنگ مه است و دولتیست
اندر ابر آن نور مه عاریتیست
در قیامت شمس و مه معزول شد
چشم در اصل ضیا مشغول شد
تا بداند ملک را از مستعار
وین رباط فانی از دارالقرار
دایه عاریه بود روزی سه چار
مادرا ما را تو گیر اندر کنار
پر من ابراست و پردهست و کثیف
ز انعکاس لطف حق شد او لطیف
بر کنم پر را و حسنش را ز راه
تا ببینم حسن مه را هم ز ماه
من نخواهم دایه مادر خوش ترست
موسیام من دایهٔ من مادرست
من نخواهم لطف مه از واسطه
که هلاک قوم شد این رابطه
یا مگر ابری شود فانی راه
تا نگردد او حجاب روی ماه
صورتش بنماید او در وصف لا
همچو جسم انبیا و اولیا
آن چنان ابری نباشد پردهبند
پردهدر باشد به معنی سودمند
آنچنانک اندر صباح روشنی
قطره میبارید و بالا ابر نی
معجزهی پیغامبری بود آن سقا
گشته ابر از محو همرنگ سما
بود ابر و رفته از وی خوی ابر
این چنین گردد تن عاشق به صبر
تن بود اما تنی گم گشته زو
گشته مبدل رفته از وی رنگ و بو
پر پی غیراست و سر از بهر من
خانهٔ سمع و بصر استون تن
جان فدا کردن برای صید غیر
کفر مطلق دان و نومیدی ز خیر
هین مشو چون قند پیش طوطیان
بلکه زهری شو شو ایمن از زیان
یا برای شادباشی در خطاب
خویش چون مردار کن پیش کلاب
پس خضر کشتی برای این شکست
تا که آن کشتی ز غاصب باز رست
فقر فخری بهر آن آمد سنی
تا ز طماعان گریزم در غنی
گنجها را در خرابی زان نهند
تا ز حرص اهل عمران وا رهند
پر نتانی کند رو خلوت گزین
تا نگردی جمله خرج آن و این
زآن که تو هم لقمهیی هم لقمهخوار
آکل و ماکولی ای جان هوشدار
او محمدوار بیسایه شود
فقر فخری را فنا پیرایه شد
چون زبانه ی شمع او بیسایه شد
شمع جمله شد زبانه پا و سر
سایه را نبود به گرد او گذر
موم از خویش و ز سایه در گریخت
در شعاع از بهر او که شمع ریخت
گفت او بهر فنایت ریختم
گفت من هم در فنا بگریختم
این شعاع باقی آمد مفترض
نه شعاع شمع فانی عرض
شمع چون در نار شد کلی فنا
نه اثر بینی ز شمع و نه ضیا
هست اندر دفع ظلمت آشکار
آتش صورت به مومی پایدار
برخلاف موم شمع جسم کان
تا شود کم گردد افزون نور جان
این شعاع باقی و آن فانی است
شمع جان را شعلهٔ ربانی است
این زبانهی آتشی چون نور بود
سایهٔ فانی شدن زو دور بود
ابر را سایه بیفتد در زمین
ماه را سایه نباشد هم نشین
بیخودی بیابری است ای نیکخواه
باشی اندر بیخودی چون قرص ماه
باز چون ابری بیاید رانده
رفت نور از مه خیالی مانده
از حجاب ابر نورش شد ضعیف
کم ز ماه نو شد آن بدر شریف
مه خیالی مینماید زابر و گرد
ابر تن ما را خیالاندیش کرد
لطف مه بنگر که این هم لطف اوست
که بگفت او ابرها ما را عدوست
مه فراغت دارد از ابر و غبار
بر فراز چرخ دارد مه مدار
ابر ما را شد عدو و خصم جان
که کند مه را ز چشم ما نهان
حور را این پرده زالی میکند
بدر را کم از هلالی میکند
ماه ما را در کنار عز نشاند
دشمن ما را عدوی خویش خواند
تاب ابر و آب او خود زین مه است
هر که مه خواند ابر را بس گمره است
نور مه بر ابر چون منزل شدهست
روی تاریکش ز مه مبدل شدهست
گرچه هم رنگ مه است و دولتیست
اندر ابر آن نور مه عاریتیست
در قیامت شمس و مه معزول شد
چشم در اصل ضیا مشغول شد
تا بداند ملک را از مستعار
وین رباط فانی از دارالقرار
دایه عاریه بود روزی سه چار
مادرا ما را تو گیر اندر کنار
پر من ابراست و پردهست و کثیف
ز انعکاس لطف حق شد او لطیف
بر کنم پر را و حسنش را ز راه
تا ببینم حسن مه را هم ز ماه
من نخواهم دایه مادر خوش ترست
موسیام من دایهٔ من مادرست
من نخواهم لطف مه از واسطه
که هلاک قوم شد این رابطه
یا مگر ابری شود فانی راه
تا نگردد او حجاب روی ماه
صورتش بنماید او در وصف لا
همچو جسم انبیا و اولیا
آن چنان ابری نباشد پردهبند
پردهدر باشد به معنی سودمند
آنچنانک اندر صباح روشنی
قطره میبارید و بالا ابر نی
معجزهی پیغامبری بود آن سقا
گشته ابر از محو همرنگ سما
بود ابر و رفته از وی خوی ابر
این چنین گردد تن عاشق به صبر
تن بود اما تنی گم گشته زو
گشته مبدل رفته از وی رنگ و بو
پر پی غیراست و سر از بهر من
خانهٔ سمع و بصر استون تن
جان فدا کردن برای صید غیر
کفر مطلق دان و نومیدی ز خیر
هین مشو چون قند پیش طوطیان
بلکه زهری شو شو ایمن از زیان
یا برای شادباشی در خطاب
خویش چون مردار کن پیش کلاب
پس خضر کشتی برای این شکست
تا که آن کشتی ز غاصب باز رست
فقر فخری بهر آن آمد سنی
تا ز طماعان گریزم در غنی
گنجها را در خرابی زان نهند
تا ز حرص اهل عمران وا رهند
پر نتانی کند رو خلوت گزین
تا نگردی جمله خرج آن و این
زآن که تو هم لقمهیی هم لقمهخوار
آکل و ماکولی ای جان هوشدار
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۳۵ - در بیان آنک ما سوی الله هر چیزی آکل و ماکولست همچون آن مرغی کی قصد صید ملخ میکرد و به صید ملخ مشغول میبود و غافل بود از باز گرسنه کی از پس قفای او قصد صید او داشت اکنون ای آدمی صیاد آکل از صیاد و آکل خود آمن مباش اگر چه نمیبینیش به نظر چشم به نظر دلیل و عبرتش میبین تا چشم نیز باز شدن
مرغکی اندر شکار کرم بود
گربه فرصت یافت او را در ربود
آکل و ماکول بود و بیخبر
در شکار خود ز صیادی دگر
دزد گرچه در شکار کالهییست
شحنه با خصمانش در دنبالهییست
عقل او مشغول رخت و قفل و در
غافل از شحنهست و از آه سحر
او چنان غرق است در سودای خود
غافل است از طالب و جویای خود
گر حشیش آب و هوایی میخورد
معدهٔ حیوانش در پی میچرد
آکل و ماکول آمد آن گیاه
همچنین هر هستییی غیر اله
و هو یطعمکم و لا یطعم چو اوست
نیست حق ماکول و آکل لحم و پوست
آکل و ماکول کی ایمن بود
ز آکلی کاندر کمین ساکن بود؟
امن ماکولان جذوب ماتم است
رو بدان درگاه کو لا یطعم است
هر خیالی را خیالی میخورد
فکر آن فکر دگر را میچرد
تو نتانی کز خیالی وا رهی
یا بخسپی که از آن بیرون جهی
فکر زنبوراست و آن خواب تو آب
چون شوی بیدار باز آید ذباب
چند زنبور خیالی در پرد
میکشد این سو و آن سو میبرد
کمترین آکلان است این خیال
وان دگرها را شناسد ذوالجلال
هین گریز از جوق اکال غلیظ
سوی او که گفت ما ایمت حفیظ
یا به سوی آن که او این حفظ یافت
گر نتانی سوی آن حافظ شتافت
دست را مسپار جز در دست پیر
حق شدهست آن دست او را دستگیر
پیر عقلت کودکی خو کرده است
از جوار نفس کندر پرده است
عقل کامل را قرین کن با خرد
تا که باز آید خرد زان خوی بد
چون که دست خود به دست او نهی
پس ز دست آکلان بیرون جهی
دست تو از اهل آن بیعت شود
که یدالله فوق ایدیهم بود
چون بدادی دست خود در دست پیر
پیر حکمت که علیم است و خطیر
کو نبی وقت خویش است ای مرید
تا ازو نور نبی آید پدید
در حدیبیه شدی حاضر بدین
وان صحابه ی بیعتی را همقرین
پس ز ده یار مبشر آمدی
همچو زر دهدهی خالص شدی
تا معیت راست آید زان که مرد
با کسی جفت است کو را دوست کرد
این جهان و آن جهان با او بود
وین حدیث احمد خوشخو بود
گفت المرء مع محبوبه
لا یفک القلب من مطلوبه
هر کجا دام است و دانه کم نشین
رو زبونگیرا زبونگیران ببین
ای زبونگیر زبونان این بدان
دست هم بالای دست است ای جوان
تو زبونی و زبونگیر ای عجب
هم تو صید و صیدگیر اندر طلب
بین ایدی خلفهم سدا مباش
که نبینی خصم را وان خصم فاش
حرص صیادی ز صیدی مغفل است
دلبرییی میکند او بیدل است
تو کم از مرغی مباش اندر نشید
بین ایدی خلف عصفوری بدید
چون به نزد دانه آید پیش و پس
چند گرداند سر و رو آن نفس
کی عجب پیش و پسم صیاد هست
تا کشم از بیم او زین لقمه دست؟
تو ببین پس قصهٔ فجار را
پیش بنگر مرگ یار و جار را
که هلاکت دادشان بیآلتی
او قرین توست در هر حالتی
حق شکنجه کرد و گرز و دست نیست
پس بدان بیدست حق داورکنیست
آن که میگفتی اگر حق هست کو؟
در شکنجه او مقر میشد که هو
آن که میگفت این بعید است و عجیب
اشک میراند و همی گفت ای قریب
چون فرار از دام واجب دیده است
دام تو خود بر پرت چفسیده است
بر کنم من میخ این منحوس دام
از پی کامی نباشم تلخکام
درخور عقل تو گفتم این جواب
فهم کن وز جست و جو رو بر متاب
بسکل این حبلی که حرص است و حسد
یاد کن فی جیدها حبل مسد
گربه فرصت یافت او را در ربود
آکل و ماکول بود و بیخبر
در شکار خود ز صیادی دگر
دزد گرچه در شکار کالهییست
شحنه با خصمانش در دنبالهییست
عقل او مشغول رخت و قفل و در
غافل از شحنهست و از آه سحر
او چنان غرق است در سودای خود
غافل است از طالب و جویای خود
گر حشیش آب و هوایی میخورد
معدهٔ حیوانش در پی میچرد
آکل و ماکول آمد آن گیاه
همچنین هر هستییی غیر اله
و هو یطعمکم و لا یطعم چو اوست
نیست حق ماکول و آکل لحم و پوست
آکل و ماکول کی ایمن بود
ز آکلی کاندر کمین ساکن بود؟
امن ماکولان جذوب ماتم است
رو بدان درگاه کو لا یطعم است
هر خیالی را خیالی میخورد
فکر آن فکر دگر را میچرد
تو نتانی کز خیالی وا رهی
یا بخسپی که از آن بیرون جهی
فکر زنبوراست و آن خواب تو آب
چون شوی بیدار باز آید ذباب
چند زنبور خیالی در پرد
میکشد این سو و آن سو میبرد
کمترین آکلان است این خیال
وان دگرها را شناسد ذوالجلال
هین گریز از جوق اکال غلیظ
سوی او که گفت ما ایمت حفیظ
یا به سوی آن که او این حفظ یافت
گر نتانی سوی آن حافظ شتافت
دست را مسپار جز در دست پیر
حق شدهست آن دست او را دستگیر
پیر عقلت کودکی خو کرده است
از جوار نفس کندر پرده است
عقل کامل را قرین کن با خرد
تا که باز آید خرد زان خوی بد
چون که دست خود به دست او نهی
پس ز دست آکلان بیرون جهی
دست تو از اهل آن بیعت شود
که یدالله فوق ایدیهم بود
چون بدادی دست خود در دست پیر
پیر حکمت که علیم است و خطیر
کو نبی وقت خویش است ای مرید
تا ازو نور نبی آید پدید
در حدیبیه شدی حاضر بدین
وان صحابه ی بیعتی را همقرین
پس ز ده یار مبشر آمدی
همچو زر دهدهی خالص شدی
تا معیت راست آید زان که مرد
با کسی جفت است کو را دوست کرد
این جهان و آن جهان با او بود
وین حدیث احمد خوشخو بود
گفت المرء مع محبوبه
لا یفک القلب من مطلوبه
هر کجا دام است و دانه کم نشین
رو زبونگیرا زبونگیران ببین
ای زبونگیر زبونان این بدان
دست هم بالای دست است ای جوان
تو زبونی و زبونگیر ای عجب
هم تو صید و صیدگیر اندر طلب
بین ایدی خلفهم سدا مباش
که نبینی خصم را وان خصم فاش
حرص صیادی ز صیدی مغفل است
دلبرییی میکند او بیدل است
تو کم از مرغی مباش اندر نشید
بین ایدی خلف عصفوری بدید
چون به نزد دانه آید پیش و پس
چند گرداند سر و رو آن نفس
کی عجب پیش و پسم صیاد هست
تا کشم از بیم او زین لقمه دست؟
تو ببین پس قصهٔ فجار را
پیش بنگر مرگ یار و جار را
که هلاکت دادشان بیآلتی
او قرین توست در هر حالتی
حق شکنجه کرد و گرز و دست نیست
پس بدان بیدست حق داورکنیست
آن که میگفتی اگر حق هست کو؟
در شکنجه او مقر میشد که هو
آن که میگفت این بعید است و عجیب
اشک میراند و همی گفت ای قریب
چون فرار از دام واجب دیده است
دام تو خود بر پرت چفسیده است
بر کنم من میخ این منحوس دام
از پی کامی نباشم تلخکام
درخور عقل تو گفتم این جواب
فهم کن وز جست و جو رو بر متاب
بسکل این حبلی که حرص است و حسد
یاد کن فی جیدها حبل مسد
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۳۶ - صفت کشتن خلیل علیهالسلام زاغ را کی آن اشارت به قمع کدام صفت بود از صفات مذمومهٔ مهلکه در مرید
این سخن را نیست پایان و فراغ
ای خلیل حق چرا کشتی تو زاغ؟
بهر فرمان حکمت فرمان چه بود؟
اندکی زاسرار آن باید نمود
کاغ کاغ و نعرهٔ زاغ سیاه
دایما باشد بدن را عمرخواه
همچو ابلیس از خدای پاک فرد
تا قیامت عمر تن درخواست کرد
گفت انظرنی الی یوم الجزا
کاشکی گفتی که تبنا ربنا
عمر بی توبه همه جان کندن است
مرگ حاضر غایب از حق بودن است
عمر و مرگ این هر دو با حق خوش بود
بیخدا آب حیات آتش بود
آن هم از تاثیر لعنت بود کو
در چنان حضرت همیشد عمرجو
از خدا غیر خدا را خواستن
ظن افزونیست و کلی کاستن
خاصه عمری غرق در بیگانگی
در حضور شیر روبهشانگی
عمر بیشم ده که تا پستر روم
مهلم افزون کن که تا کمتر شوم
تا که لعنت را نشانه او بود
بد کسی باشد که لعنتجو بود
عمر خوش در قرب جان پروردن است
عمر زاغ از بهر سرگین خوردن است
عمر بیشم ده که تا گه میخورم
دایم اینم ده که بس بدگوهرم
گرنه گه خوار است آن گندهدهان
گویدی کز خوی زاغم وا رهان
ای خلیل حق چرا کشتی تو زاغ؟
بهر فرمان حکمت فرمان چه بود؟
اندکی زاسرار آن باید نمود
کاغ کاغ و نعرهٔ زاغ سیاه
دایما باشد بدن را عمرخواه
همچو ابلیس از خدای پاک فرد
تا قیامت عمر تن درخواست کرد
گفت انظرنی الی یوم الجزا
کاشکی گفتی که تبنا ربنا
عمر بی توبه همه جان کندن است
مرگ حاضر غایب از حق بودن است
عمر و مرگ این هر دو با حق خوش بود
بیخدا آب حیات آتش بود
آن هم از تاثیر لعنت بود کو
در چنان حضرت همیشد عمرجو
از خدا غیر خدا را خواستن
ظن افزونیست و کلی کاستن
خاصه عمری غرق در بیگانگی
در حضور شیر روبهشانگی
عمر بیشم ده که تا پستر روم
مهلم افزون کن که تا کمتر شوم
تا که لعنت را نشانه او بود
بد کسی باشد که لعنتجو بود
عمر خوش در قرب جان پروردن است
عمر زاغ از بهر سرگین خوردن است
عمر بیشم ده که تا گه میخورم
دایم اینم ده که بس بدگوهرم
گرنه گه خوار است آن گندهدهان
گویدی کز خوی زاغم وا رهان
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۳۷ - مناجات
ای مبدل کرده خاکی را به زر
خاک دیگر را بکرده بوالبشر
کار تو تبدیل اعیان و عطا
کار من سهو است و نسیان و خطا
سهو و نسیان را مبدل کن به علم
من همه خلمم مرا کن صبر و حلم
ای که خاک شوره را تو نان کنی
وی که نان مرده را تو جان کنی
ای که جان خیره را رهبر کنی
وی که بیره را تو پیغمبر کنی
میکنی جزو زمین را آسمان
میفزایی در زمین از اختران
هر که سازد زین جهان آب حیات
زوترش از دیگران آید ممات
دیدهٔ دل کو به گردون بنگریست
دید کین جا هر دمی میناگریست
قلب اعیان است و اکسیری محیط
ائتلاف خرقهٔ تن بیمخیط
تو از آن روزی که در هست آمدی
آتشی یا بادی یا خاکی بدی
گر بر آن حالت تو را بودی بقا
کی رسیدی مر تو را این ارتقا؟
از مبدل هستی اول نماند
هستی بهتر به جای آن نشاند
همچنین تا صد هزاران هستها
بعد یکدیگر دوم به ز ابتدا
از مبدل بین وسایط را بمان
کز وسایط دور گردی ز اصل آن
واسطه هرجا فزون شد وصل جست
واسطه کم ذوق وصل افزونتراست
از سببدانی شود کم حیرتت
حیرت تو ره دهد در حضرتت
این بقاها از فناها یافتی
از فنایش رو چرا برتافتی؟
زان فناها چه زیان بودت که تا
بر بقا چفسیده یی؟ ای نافقا؟
چون دوم از اولینت بهتراست
پس فنا جو و مبدل را پرست
صد هزاران حشر دیدی ای عنود
تاکنون هر لحظه از بدو وجود
از جمادی بیخبر سوی نما
وز نما سوی حیات و ابتلا
باز سوی عقل و تمییزات خوش
باز سوی خارج این پنج و شش
تا لب بحر این نشان پایهاست
پس نشان پا درون بحر لاست
زان که منزلهای خشکی ز احتیاط
هست دهها و وطنها و رباط
باز منزلهای دریا در وقوف
وقت موج و حبس بیعرصه و سقوف
نیست پیدا آن مراحل را سنام
نه نشان است آن منازل را نه نام
هست صد چندان میان منزلین
آن طرف که از نما تا روح عین
در فناها این بقاها دیدهیی
بر بقای جسم چون چفسیدهیی؟
هین بده ای زاغ این جان باز باش
پیش تبدیل خدا جان باز باش
تازه میگیر و کهن را میسپار
که هر امسالت فزون است از سه پار
گر نباشی نخلوار ایثار کن
کهنه بر کهنه نه و انبار کن
کهنه و گندیده و پوسیده را
تحفه میبر بهر هر نادیده را
آن که نو دید او خریدار تو نیست
صید حق است او گرفتار تو نیست
هر کجا باشند جوق مرغ کور
بر تو جمع آیند ای سیلاب شور
تا فزاید کوری از شورابها
زان که آب شور افزاید عمی
اهل دنیا زان سبب اعمیدلاند
شارب شورابهٔ آب و گلاند
شور میده کور میخر در جهان
چون نداری آب حیوان در نهان
با چنین حالت بقا خواهی و یاد؟
همچو زنگی در سیهرویی تو شاد
در سیاهی زنگی زان آسوده است
کو ز زاد و اصل زنگی بوده است
آن که روزی شاهد و خوشرو بود
گر سیهگردد تدارکجو بود
مرغ پرنده چو ماند در زمین
باشد اندر غصه و درد و حنین
مرغ خانه بر زمین خوش میرود
دانهچین و شاد و شاطر میدود
زآن که او از اصل بیپرواز بود
وآن دگر پرنده و پرواز بود
خاک دیگر را بکرده بوالبشر
کار تو تبدیل اعیان و عطا
کار من سهو است و نسیان و خطا
سهو و نسیان را مبدل کن به علم
من همه خلمم مرا کن صبر و حلم
ای که خاک شوره را تو نان کنی
وی که نان مرده را تو جان کنی
ای که جان خیره را رهبر کنی
وی که بیره را تو پیغمبر کنی
میکنی جزو زمین را آسمان
میفزایی در زمین از اختران
هر که سازد زین جهان آب حیات
زوترش از دیگران آید ممات
دیدهٔ دل کو به گردون بنگریست
دید کین جا هر دمی میناگریست
قلب اعیان است و اکسیری محیط
ائتلاف خرقهٔ تن بیمخیط
تو از آن روزی که در هست آمدی
آتشی یا بادی یا خاکی بدی
گر بر آن حالت تو را بودی بقا
کی رسیدی مر تو را این ارتقا؟
از مبدل هستی اول نماند
هستی بهتر به جای آن نشاند
همچنین تا صد هزاران هستها
بعد یکدیگر دوم به ز ابتدا
از مبدل بین وسایط را بمان
کز وسایط دور گردی ز اصل آن
واسطه هرجا فزون شد وصل جست
واسطه کم ذوق وصل افزونتراست
از سببدانی شود کم حیرتت
حیرت تو ره دهد در حضرتت
این بقاها از فناها یافتی
از فنایش رو چرا برتافتی؟
زان فناها چه زیان بودت که تا
بر بقا چفسیده یی؟ ای نافقا؟
چون دوم از اولینت بهتراست
پس فنا جو و مبدل را پرست
صد هزاران حشر دیدی ای عنود
تاکنون هر لحظه از بدو وجود
از جمادی بیخبر سوی نما
وز نما سوی حیات و ابتلا
باز سوی عقل و تمییزات خوش
باز سوی خارج این پنج و شش
تا لب بحر این نشان پایهاست
پس نشان پا درون بحر لاست
زان که منزلهای خشکی ز احتیاط
هست دهها و وطنها و رباط
باز منزلهای دریا در وقوف
وقت موج و حبس بیعرصه و سقوف
نیست پیدا آن مراحل را سنام
نه نشان است آن منازل را نه نام
هست صد چندان میان منزلین
آن طرف که از نما تا روح عین
در فناها این بقاها دیدهیی
بر بقای جسم چون چفسیدهیی؟
هین بده ای زاغ این جان باز باش
پیش تبدیل خدا جان باز باش
تازه میگیر و کهن را میسپار
که هر امسالت فزون است از سه پار
گر نباشی نخلوار ایثار کن
کهنه بر کهنه نه و انبار کن
کهنه و گندیده و پوسیده را
تحفه میبر بهر هر نادیده را
آن که نو دید او خریدار تو نیست
صید حق است او گرفتار تو نیست
هر کجا باشند جوق مرغ کور
بر تو جمع آیند ای سیلاب شور
تا فزاید کوری از شورابها
زان که آب شور افزاید عمی
اهل دنیا زان سبب اعمیدلاند
شارب شورابهٔ آب و گلاند
شور میده کور میخر در جهان
چون نداری آب حیوان در نهان
با چنین حالت بقا خواهی و یاد؟
همچو زنگی در سیهرویی تو شاد
در سیاهی زنگی زان آسوده است
کو ز زاد و اصل زنگی بوده است
آن که روزی شاهد و خوشرو بود
گر سیهگردد تدارکجو بود
مرغ پرنده چو ماند در زمین
باشد اندر غصه و درد و حنین
مرغ خانه بر زمین خوش میرود
دانهچین و شاد و شاطر میدود
زآن که او از اصل بیپرواز بود
وآن دگر پرنده و پرواز بود
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۳۸ - قال النبی علیهالسلام ارحموا ثلاثا عزیز قوم ذل و غنی قوم افتقر و عالما یلعب به الجهال
گفت پیغامبر که رحم آرید بر
جان من کان غنیا فافتقر
والذی کان عزیزا فاحتقر
او صفیا عالما بین المضر
گفت پیغامبر که با این سه گروه
رحم آرید ار ز سنگید و ز کوه
آن که او بعد از رئیسی خوار شد
وآن توانگر هم که بیدینار شد
وان سوم آن عالمی کندر جهان
مبتلی گردد میان ابلهان
زان که از عزت به خواری آمدن
همچو قطع عضو باشد از بدن
عضو گردد مرده کز تن وا برید
نو بریده جنبد اما نی مدید
هر که از جام الست او خورد پار
هستش امسال آفت رنج و خمار
وان که چون سگ ز اصل کهدانی بود
کی مرورا حرص سلطانی بود؟
توبه او جوید که کردهست او گناه
آه او گوید که گم کردهست راه
جان من کان غنیا فافتقر
والذی کان عزیزا فاحتقر
او صفیا عالما بین المضر
گفت پیغامبر که با این سه گروه
رحم آرید ار ز سنگید و ز کوه
آن که او بعد از رئیسی خوار شد
وآن توانگر هم که بیدینار شد
وان سوم آن عالمی کندر جهان
مبتلی گردد میان ابلهان
زان که از عزت به خواری آمدن
همچو قطع عضو باشد از بدن
عضو گردد مرده کز تن وا برید
نو بریده جنبد اما نی مدید
هر که از جام الست او خورد پار
هستش امسال آفت رنج و خمار
وان که چون سگ ز اصل کهدانی بود
کی مرورا حرص سلطانی بود؟
توبه او جوید که کردهست او گناه
آه او گوید که گم کردهست راه
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۳۹ - قصهٔ محبوس شدن آن آهوبچه در آخر خران و طعنهٔ آن خران ببر آن غریب گاه به جنگ و گاه به تسخر و مبتلی گشتن او به کاه خشک کی غذای او نیست و این صفت بندهٔ خاص خداست میان اهل دنیا و اهل هوا و شهوت کی الاسلام بدا غریبا و سیعود غریبا فطوبی للغرباء صدق رسول الله
آهوی را کرد صیادی شکار
اندر آخر کردش آن بیزینهار
آخری را پر ز گاوان و خران
حبس آهو کرد چون استمگران
آهو از وحشت به هر سو میگریخت
او به پیش آن خران شب کاه ریخت
از مجاعت و اشتها هر گاو و خر
کاه را میخورد خوش تر از شکر
گاه آهو میرمید از سو به سو
گه ز دود و گرد که میتافت رو
هرکه را با ضد خود بگذاشتند
آن عقوبت را چو مرگ انگاشتند
تا سلیمان گفت که آن هدهد اگر
عجز را عذری نگوید معتبر
بکشمش یا خود دهم او را عذاب
یک عذاب سخت بیرون از حساب
هان کدام است آن عذاب؟ ای معتمد
در قفس بودن به غیر جنس خود
زین بدن اندر عذابی ای بشر
مرغ روحت بسته با جنسی دگر
روح بازاست و طبایع زاغها
دارد از زاغان و جغدان داغها
او بمانده در میانشان زارزار
همچو بوبکری به شهر سبزوار
اندر آخر کردش آن بیزینهار
آخری را پر ز گاوان و خران
حبس آهو کرد چون استمگران
آهو از وحشت به هر سو میگریخت
او به پیش آن خران شب کاه ریخت
از مجاعت و اشتها هر گاو و خر
کاه را میخورد خوش تر از شکر
گاه آهو میرمید از سو به سو
گه ز دود و گرد که میتافت رو
هرکه را با ضد خود بگذاشتند
آن عقوبت را چو مرگ انگاشتند
تا سلیمان گفت که آن هدهد اگر
عجز را عذری نگوید معتبر
بکشمش یا خود دهم او را عذاب
یک عذاب سخت بیرون از حساب
هان کدام است آن عذاب؟ ای معتمد
در قفس بودن به غیر جنس خود
زین بدن اندر عذابی ای بشر
مرغ روحت بسته با جنسی دگر
روح بازاست و طبایع زاغها
دارد از زاغان و جغدان داغها
او بمانده در میانشان زارزار
همچو بوبکری به شهر سبزوار
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۴۰ - حکایت محمد خوارزمشاه کی شهر سبزوار کی همه رافضی باشند به جنگ بگرفت اما جان خواستند گفت آنگه امان دهم کی ازین شهر پیش من به هدیه ابوبکر نامی بیارید
شد محمد الپ الغ خوارزمشاه
در قتال سبزه وار پر پناه
تنگشان آورد لشکرهای او
اسپهش افتاد در قتل عدو
سجده آوردند پیشش کالامان
حلقهمان در گوش کن وا بخش جان
هر خراج و صلتی که بایدت
آن ز ما هر موسمی افزایدت
جان ما آن تواست ای شیرخو
پیش ما چندی امانت باش گو
گفت نرهانید از من جان خویش
تا نیاریدم ابوبکری به پیش
تا مرا بوبکر نام از شهرتان
هدیه نارید ای رمیده امتان
بدروم تان همچو کشت ای قوم دون
نه خراج استانم و نه هم فسون
بس جوال زر کشیدندش به راه
کز چنین شهری ابوبکری مخواه
کی بود بوبکر اندر سبزوار
یا کلوخ خشک اندر جویبار
رو بتابید از زر و گفت ای مغان
تا نیاریدم ابوبکر ارمغان
هیچ سودی نیست کودک نیستم
تا به زر و سیم حیران بیستم
تا نیاری سجده نرهی ای زبون
گر بپیمایی تو مسجد را به کون
منهیان انگیختند از چپ و راست
کندرین ویرانه بوبکری کجاست؟
بعد سه روز و سه شب که اشتافتند
یک ابوبکری نزاری یافتند
ره گذر بود و بمانده از مرض
در یکی گوشهی خرابه پر حرض
خفته بود او در یکی کنجی خراب
چون بدیدندش بگفتندش شتاب
خیز که سلطان تو را طالب شدهست
کز تو خواهد شهر ما از قتل رست
گفت اگر پایم بدی یا مقدمی
خود به راه خود به مقصد رفتمی
اندرین دشمنکده کی ماندمی؟
سوی شهر دوستان میراندمی
تختهٔ مردهکشان بفراشتند
وان ابوبکر مرا برداشتند
سوی خوارمشاه حمالان کشان
میکشیدندش که تا بیند نشان
سبزوار است این جهان و مرد حق
اندرین جا ضایع است و ممتحق
هست خوارمشاه یزدان جلیل
دل همیخواهد ازین قوم رذیل
گفت لا ینظر الی تصویرکم
فابتغوا ذا القلب فیتدبیر کم
من ز صاحبدل کنم در تو نظر
نه به نقش سجده و ایثار زر
تو دل خود را چو دل پنداشتی
جست و جوی اهل دل بگذاشتی
دل که گر هفصد چو این هفت آسمان
اندرو آید شود یاوه و نهان
این چنین دل ریزهها را دل مگو
سبزوار اندر ابوبکری مجو
صاحب دل آینهی ششرو شود
حق ازو در شش جهت ناظر بود
هر که اندر شش جهت دارد مقر
نکندش بیواسطهی او حق نظر
گر کند رد از برای او کند
ور قبول آرد همو باشد سند
بیازو ندهد کسی را حق نوال
شمهیی گفتم من از صاحبوصال
موهبت را بر کف دستش نهد
وز کفش آن را به مرحومان دهد
با کفش دریای کل را اتصال
هست بیچون و چگونه و بر کمال
اتصالی که نگنجد در کلام
گفتنش تکلیف باشد والسلام
صد جوال زر بیاری ای غنی
حق بگوید دل بیار ای منحنی
گر ز تو راضیست دل من راضیام
ور ز تو معرض بود اعراضیام
ننگرم در تو در آن دل بنگرم
تحفه او را آر ای جان بر درم
با تو او چون است هستم من چنان
زیر پای مادران باشد جنان
مادر و بابا و اصل خلق اوست
ای خنک آن کس که داند دل ز پوست
تو بگویی نک دل آوردم به تو
گویدت پرست ازین دلها قتو
آن دلی آور که قطب عالم اوست
جان جان جان جان آدم اوست
از برای آن دل پر نور و بر
هست آن سلطان دلها منتظر
تو بگردی روزها در سبزوار
آن چنان دل را نیابی ز اعتبار
پس دل پژمردهٔ پوسیدهجان
بر سر تخته نهی آن سو کشان
که دل آوردم تو را ای شهریار
به ازین دل نبود اندر سبزوار
گویدت این گورخانهست ای جری
که دل مرده بدین جا آوری؟
رو بیاور آن دلی کو شاهخوست
که امان سبزوار کون ازوست
گویی آن دل زین جهان پنهان بود
زان که ظلمت با ضیا ضدان بود
دشمنی آن دل از روز الست
سبزوار طبع را میراثی است
زان که او بازاست و دنیا شهر زاغ
دیدن ناجنس بر ناجنس داغ
ور کند نرمی نفاقی میکند
زاستمالت ارتفاقی میکند
میکند آری نه از بهر نیاز
تا که ناصح کم کند نصح دراز
زان که این زاغ خس مردارجو
صد هزاران مکر دارد تو به تو
گر پذیرند آن نفاقش را رهید
شد نفاقش عین صدق مستفید
زان که آن صاحب دل با کر و فر
هست در بازار ما معیوبخر
صاحب دل جو اگر بیجان نهیی
جنس دل شو گر ضد سلطان نه یی
آن که زرق او خوش آید مر تورا
آن ولی توست نه خاص خدا
هر که او بر خو و بر طبع تو زیست
پیش طبع تو ولی است و نبیست
رو هوا بگذار تا بویت شود
وان مشام خوش عبرجویت شود
از هوارانی دماغت فاسد است
مشک و عنبر پیش مغزت کاسد است
حد ندارد این سخن و آهوی ما
میگریزد اندر آخر جابه جا
در قتال سبزه وار پر پناه
تنگشان آورد لشکرهای او
اسپهش افتاد در قتل عدو
سجده آوردند پیشش کالامان
حلقهمان در گوش کن وا بخش جان
هر خراج و صلتی که بایدت
آن ز ما هر موسمی افزایدت
جان ما آن تواست ای شیرخو
پیش ما چندی امانت باش گو
گفت نرهانید از من جان خویش
تا نیاریدم ابوبکری به پیش
تا مرا بوبکر نام از شهرتان
هدیه نارید ای رمیده امتان
بدروم تان همچو کشت ای قوم دون
نه خراج استانم و نه هم فسون
بس جوال زر کشیدندش به راه
کز چنین شهری ابوبکری مخواه
کی بود بوبکر اندر سبزوار
یا کلوخ خشک اندر جویبار
رو بتابید از زر و گفت ای مغان
تا نیاریدم ابوبکر ارمغان
هیچ سودی نیست کودک نیستم
تا به زر و سیم حیران بیستم
تا نیاری سجده نرهی ای زبون
گر بپیمایی تو مسجد را به کون
منهیان انگیختند از چپ و راست
کندرین ویرانه بوبکری کجاست؟
بعد سه روز و سه شب که اشتافتند
یک ابوبکری نزاری یافتند
ره گذر بود و بمانده از مرض
در یکی گوشهی خرابه پر حرض
خفته بود او در یکی کنجی خراب
چون بدیدندش بگفتندش شتاب
خیز که سلطان تو را طالب شدهست
کز تو خواهد شهر ما از قتل رست
گفت اگر پایم بدی یا مقدمی
خود به راه خود به مقصد رفتمی
اندرین دشمنکده کی ماندمی؟
سوی شهر دوستان میراندمی
تختهٔ مردهکشان بفراشتند
وان ابوبکر مرا برداشتند
سوی خوارمشاه حمالان کشان
میکشیدندش که تا بیند نشان
سبزوار است این جهان و مرد حق
اندرین جا ضایع است و ممتحق
هست خوارمشاه یزدان جلیل
دل همیخواهد ازین قوم رذیل
گفت لا ینظر الی تصویرکم
فابتغوا ذا القلب فیتدبیر کم
من ز صاحبدل کنم در تو نظر
نه به نقش سجده و ایثار زر
تو دل خود را چو دل پنداشتی
جست و جوی اهل دل بگذاشتی
دل که گر هفصد چو این هفت آسمان
اندرو آید شود یاوه و نهان
این چنین دل ریزهها را دل مگو
سبزوار اندر ابوبکری مجو
صاحب دل آینهی ششرو شود
حق ازو در شش جهت ناظر بود
هر که اندر شش جهت دارد مقر
نکندش بیواسطهی او حق نظر
گر کند رد از برای او کند
ور قبول آرد همو باشد سند
بیازو ندهد کسی را حق نوال
شمهیی گفتم من از صاحبوصال
موهبت را بر کف دستش نهد
وز کفش آن را به مرحومان دهد
با کفش دریای کل را اتصال
هست بیچون و چگونه و بر کمال
اتصالی که نگنجد در کلام
گفتنش تکلیف باشد والسلام
صد جوال زر بیاری ای غنی
حق بگوید دل بیار ای منحنی
گر ز تو راضیست دل من راضیام
ور ز تو معرض بود اعراضیام
ننگرم در تو در آن دل بنگرم
تحفه او را آر ای جان بر درم
با تو او چون است هستم من چنان
زیر پای مادران باشد جنان
مادر و بابا و اصل خلق اوست
ای خنک آن کس که داند دل ز پوست
تو بگویی نک دل آوردم به تو
گویدت پرست ازین دلها قتو
آن دلی آور که قطب عالم اوست
جان جان جان جان آدم اوست
از برای آن دل پر نور و بر
هست آن سلطان دلها منتظر
تو بگردی روزها در سبزوار
آن چنان دل را نیابی ز اعتبار
پس دل پژمردهٔ پوسیدهجان
بر سر تخته نهی آن سو کشان
که دل آوردم تو را ای شهریار
به ازین دل نبود اندر سبزوار
گویدت این گورخانهست ای جری
که دل مرده بدین جا آوری؟
رو بیاور آن دلی کو شاهخوست
که امان سبزوار کون ازوست
گویی آن دل زین جهان پنهان بود
زان که ظلمت با ضیا ضدان بود
دشمنی آن دل از روز الست
سبزوار طبع را میراثی است
زان که او بازاست و دنیا شهر زاغ
دیدن ناجنس بر ناجنس داغ
ور کند نرمی نفاقی میکند
زاستمالت ارتفاقی میکند
میکند آری نه از بهر نیاز
تا که ناصح کم کند نصح دراز
زان که این زاغ خس مردارجو
صد هزاران مکر دارد تو به تو
گر پذیرند آن نفاقش را رهید
شد نفاقش عین صدق مستفید
زان که آن صاحب دل با کر و فر
هست در بازار ما معیوبخر
صاحب دل جو اگر بیجان نهیی
جنس دل شو گر ضد سلطان نه یی
آن که زرق او خوش آید مر تورا
آن ولی توست نه خاص خدا
هر که او بر خو و بر طبع تو زیست
پیش طبع تو ولی است و نبیست
رو هوا بگذار تا بویت شود
وان مشام خوش عبرجویت شود
از هوارانی دماغت فاسد است
مشک و عنبر پیش مغزت کاسد است
حد ندارد این سخن و آهوی ما
میگریزد اندر آخر جابه جا
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۴۳ - بیان آنک کشتن خلیل علیهالسلام خروس را اشارت به قمع و قهر کدام صفت بود از صفات مذمومات مهلکان در باطن مرید
شهوتی است او و بس شهوتپرست
زان شراب زهرناک ژاژ مست
گرنه بهر نسل بودی ای وصی
آدم از ننگش بکردی خود خصی
گفت ابلیس لعین دادار را
دام زفتی خواهم این اشکار را
زر و سیم و گلهٔ اسبش نمود
که بدین تانی خلایق را ربود
گفت شاباش و ترش آویخت لنج
شد ترنجیده وترش همچون ترنج
پس زر و گوهر ز معدنهای خوش
کرد آن پسمانده را حق پیشکش
گیر این دام دگر را ای لعین
گفت زین افزون ده ای نعمالمعین
چرب و شیرین و شرابات ثمین
دادش و بس جامهٔ ابریشمین
گفت یا رب بیش ازین خواهم مدد
تا ببندمشان به حبل من مسد
تا که مستانت که نر و پر دل اند
مردوار آن بندها را بسکلند
تا بدین دام و رسنهای هوا
مرد تو گردد ز نامردان جدا
دام دیگر خواهم ای سلطان تخت
دام مردانداز و حیلتساز سخت
خمر و چنگ آورد پیش او نهاد
نیمخنده زد بدان شد نیمشاد
سوی اضلال ازل پیغام کرد
که بر آر از قعر بحر فتنه گرد
نی یکی از بندگانت موسی است؟
پردهها در بحر او از گرد بست؟
آب از هر سو عنان را واکشید
از تگ دریا غباری برجهید
چون که خوبی زنان فا او نمود
که ز عقل و صبر مردان میفزود
پس زد انگشتک به رقص اندر فتاد
که بده زوتر رسیدم در مراد
چون بدید آن چشمهای پرخمار
که کند عقل و خرد را بیقرار
وآن صفای عارض آن دلبران
که بسوزد چون سپند این دل بر آن
رو و خال و ابرو و لب چون عقیق
گوییا حق تافت از پرده ی رقیق
دید او آن غنج و برجست سبک
چون تجلی حق از پرده ی تنک
زان شراب زهرناک ژاژ مست
گرنه بهر نسل بودی ای وصی
آدم از ننگش بکردی خود خصی
گفت ابلیس لعین دادار را
دام زفتی خواهم این اشکار را
زر و سیم و گلهٔ اسبش نمود
که بدین تانی خلایق را ربود
گفت شاباش و ترش آویخت لنج
شد ترنجیده وترش همچون ترنج
پس زر و گوهر ز معدنهای خوش
کرد آن پسمانده را حق پیشکش
گیر این دام دگر را ای لعین
گفت زین افزون ده ای نعمالمعین
چرب و شیرین و شرابات ثمین
دادش و بس جامهٔ ابریشمین
گفت یا رب بیش ازین خواهم مدد
تا ببندمشان به حبل من مسد
تا که مستانت که نر و پر دل اند
مردوار آن بندها را بسکلند
تا بدین دام و رسنهای هوا
مرد تو گردد ز نامردان جدا
دام دیگر خواهم ای سلطان تخت
دام مردانداز و حیلتساز سخت
خمر و چنگ آورد پیش او نهاد
نیمخنده زد بدان شد نیمشاد
سوی اضلال ازل پیغام کرد
که بر آر از قعر بحر فتنه گرد
نی یکی از بندگانت موسی است؟
پردهها در بحر او از گرد بست؟
آب از هر سو عنان را واکشید
از تگ دریا غباری برجهید
چون که خوبی زنان فا او نمود
که ز عقل و صبر مردان میفزود
پس زد انگشتک به رقص اندر فتاد
که بده زوتر رسیدم در مراد
چون بدید آن چشمهای پرخمار
که کند عقل و خرد را بیقرار
وآن صفای عارض آن دلبران
که بسوزد چون سپند این دل بر آن
رو و خال و ابرو و لب چون عقیق
گوییا حق تافت از پرده ی رقیق
دید او آن غنج و برجست سبک
چون تجلی حق از پرده ی تنک
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۴۵ - تفسیر اسفل سافلین الا الذین آمنوا و عملوا الصالحات فلهم اجر غیر ممنون
لیک گر باشد طبیبش نور حق
نیست از پیری و تب نقصان و دق
سستی او هست چون سستی مست
کندر آن سستیش رشک رستم است
گر بمیرد استخوانش غرق ذوق
ذره ذرهش در شعاع نور شوق
وان که آنش نیست باغ بیثمر
که خزانش میکند زیر و زبر
گل نماند خارها ماند سیاه
زرد و بیمغز آمده چون تل کاه
تا چه زلت کرد آن باغ ای خدا
که ازو این حلهها گردد جدا؟
خویشتن را دید و دید خویشتن
زهر قتال است هین ای ممتحن
شاهدی کز عشق او عالم گریست
عالمش میراند از خود جرم چیست؟
جرم آن که زیور عاریه بست
کرد دعوی کین حلل ملک من است
واستانیم آن که تا داند یقین
خرمن آن ماست خوبان دانهچین
تا بداند کان حلل عاریه بود
پرتوی بود آن ز خورشید وجود
آن جمال و قدرت و فضل و هنر
ز آفتاب حسن کرد این سو سفر
باز میگردند چون استارها
نور آن خورشید زین دیوارها
پرتو خورشید شد وا جایگاه
ماند هر دیوار تاریک و سیاه
آن که کرد او در رخ خوبانت دنگ
نور خورشید است از شیشهی سه رنگ
شیشههای رنگ رنگ آن نور را
مینمایند این چنین رنگین بما
چون نماند شیشههای رنگ رنگ
نور بیرنگت کند آنگاه دنگ
خوی کن بیشیشه دیدن نور را
تا چو شیشه بشکند نبود عمی
قانعی با دانش آموخته
در چراغ غیر چشم افروخته
او چراغ خویش برباید که تا
تو بدانی مستعیری نیفتا
گر تو کردی شکر و سعی مجتهد
غم مخور که صد چنان بازت دهد
ور نکردی شکر اکنون خون گری
که شدهست آن حسن از کافر بری
امة الکفران اضل اعمالهم
امة الایمان اصلح بالهم
گم شد از بیشکر خوبی و هنر
که دگر هرگز نبیند زان اثر
خویشی و بیخویشی و سکر وداد
رفت زان سان که نیاردشان به یاد
که اضل اعمالهم ای کافران
جستن کام است از هر کامران
جز ز اهل شکر و اصحاب وفا
که مرایشان راست دولت در قفا
دولت رفته کجا قوت دهد؟
دولت آینده خاصیت دهد
قرض ده زین دولت اندر اقرضوا
تا که صد دولت ببینی پیش رو
اندکی زین شرب کم کن بهر خویش
تا که حوض کوثری یابی به پیش
جرعه بر خاک وفا آن کس که ریخت
کی تواند صید دولت زو گریخت؟
خوش کند دلشان که اصلح بالهم
رد من بعد التوی انزالهم
ای اجل وی ترک غارتساز ده
هر چه بردی زین شکوران باز ده
وا دهد ایشان بنپذیرند آن
زان که منعم گشتهاند از رخت جان
صوفییم و خرقهها انداختیم
باز نستانیم چون در باختیم
ما عوض دیدیم آن گه چون عوض
رفت از ما حاجت و حرص و غرض
ز آب شور و مهلکی بیرون شدیم
بر رحیق و چشمهٔ کوثر زدیم
آنچه کردی ای جهان با دیگران
بیوفایی و فن و ناز گران
بر سرت ریزیم ما بهر جزا
که شهیدیم آمده اندر غزا
تا بدانی که خدای پاک را
بندگان هستند پر حمله و مری
سبلت تزویر دنیا بر کنند
خیمه را بر باروی نصرت زنند
این شهیدان باز نو غازی شدند
وین اسیران باز بر نصرت زدند
سر برآوردند باز از نیستی
که ببین ما را گر اکمه نیستی
تا بدانی در عدم خورشیدهاست
وآنچه اینجا آفتاب آنجا سهاست
در عدم هستی برادر چون بود؟
ضد اندر ضد چون مکنون بود؟
یخرج الحی من المیت بدان
که عدم آمد امید عابدان
مرد کارنده که انبارش تهیست
شاد و خوش نه بر امید نیستیست؟
که بروید آن ز سوی نیستی
فهم کن گر واقف معنیستی
دم به دم از نیستی تو منتظر
که بیابی فهم و ذوق آرام و بر
نیست دستوری گشاد این راز را
ورنه بغدادی کنم ابخاز را
پس خزانهی صنع حق باشد عدم
که بر آرد زو عطاها دم به دم
مبدع آمد حق و مبدع آن بود
که برآرد فرع بیاصل و سند
نیست از پیری و تب نقصان و دق
سستی او هست چون سستی مست
کندر آن سستیش رشک رستم است
گر بمیرد استخوانش غرق ذوق
ذره ذرهش در شعاع نور شوق
وان که آنش نیست باغ بیثمر
که خزانش میکند زیر و زبر
گل نماند خارها ماند سیاه
زرد و بیمغز آمده چون تل کاه
تا چه زلت کرد آن باغ ای خدا
که ازو این حلهها گردد جدا؟
خویشتن را دید و دید خویشتن
زهر قتال است هین ای ممتحن
شاهدی کز عشق او عالم گریست
عالمش میراند از خود جرم چیست؟
جرم آن که زیور عاریه بست
کرد دعوی کین حلل ملک من است
واستانیم آن که تا داند یقین
خرمن آن ماست خوبان دانهچین
تا بداند کان حلل عاریه بود
پرتوی بود آن ز خورشید وجود
آن جمال و قدرت و فضل و هنر
ز آفتاب حسن کرد این سو سفر
باز میگردند چون استارها
نور آن خورشید زین دیوارها
پرتو خورشید شد وا جایگاه
ماند هر دیوار تاریک و سیاه
آن که کرد او در رخ خوبانت دنگ
نور خورشید است از شیشهی سه رنگ
شیشههای رنگ رنگ آن نور را
مینمایند این چنین رنگین بما
چون نماند شیشههای رنگ رنگ
نور بیرنگت کند آنگاه دنگ
خوی کن بیشیشه دیدن نور را
تا چو شیشه بشکند نبود عمی
قانعی با دانش آموخته
در چراغ غیر چشم افروخته
او چراغ خویش برباید که تا
تو بدانی مستعیری نیفتا
گر تو کردی شکر و سعی مجتهد
غم مخور که صد چنان بازت دهد
ور نکردی شکر اکنون خون گری
که شدهست آن حسن از کافر بری
امة الکفران اضل اعمالهم
امة الایمان اصلح بالهم
گم شد از بیشکر خوبی و هنر
که دگر هرگز نبیند زان اثر
خویشی و بیخویشی و سکر وداد
رفت زان سان که نیاردشان به یاد
که اضل اعمالهم ای کافران
جستن کام است از هر کامران
جز ز اهل شکر و اصحاب وفا
که مرایشان راست دولت در قفا
دولت رفته کجا قوت دهد؟
دولت آینده خاصیت دهد
قرض ده زین دولت اندر اقرضوا
تا که صد دولت ببینی پیش رو
اندکی زین شرب کم کن بهر خویش
تا که حوض کوثری یابی به پیش
جرعه بر خاک وفا آن کس که ریخت
کی تواند صید دولت زو گریخت؟
خوش کند دلشان که اصلح بالهم
رد من بعد التوی انزالهم
ای اجل وی ترک غارتساز ده
هر چه بردی زین شکوران باز ده
وا دهد ایشان بنپذیرند آن
زان که منعم گشتهاند از رخت جان
صوفییم و خرقهها انداختیم
باز نستانیم چون در باختیم
ما عوض دیدیم آن گه چون عوض
رفت از ما حاجت و حرص و غرض
ز آب شور و مهلکی بیرون شدیم
بر رحیق و چشمهٔ کوثر زدیم
آنچه کردی ای جهان با دیگران
بیوفایی و فن و ناز گران
بر سرت ریزیم ما بهر جزا
که شهیدیم آمده اندر غزا
تا بدانی که خدای پاک را
بندگان هستند پر حمله و مری
سبلت تزویر دنیا بر کنند
خیمه را بر باروی نصرت زنند
این شهیدان باز نو غازی شدند
وین اسیران باز بر نصرت زدند
سر برآوردند باز از نیستی
که ببین ما را گر اکمه نیستی
تا بدانی در عدم خورشیدهاست
وآنچه اینجا آفتاب آنجا سهاست
در عدم هستی برادر چون بود؟
ضد اندر ضد چون مکنون بود؟
یخرج الحی من المیت بدان
که عدم آمد امید عابدان
مرد کارنده که انبارش تهیست
شاد و خوش نه بر امید نیستیست؟
که بروید آن ز سوی نیستی
فهم کن گر واقف معنیستی
دم به دم از نیستی تو منتظر
که بیابی فهم و ذوق آرام و بر
نیست دستوری گشاد این راز را
ورنه بغدادی کنم ابخاز را
پس خزانهی صنع حق باشد عدم
که بر آرد زو عطاها دم به دم
مبدع آمد حق و مبدع آن بود
که برآرد فرع بیاصل و سند
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۴۶ - مثال عالم هست نیستنما و عالم نیست هستنما
نیست را بنمود هست و محتشم
هست را بنمود بر شکل عدم
بحر را پوشید و کف کرد آشکار
باد را پوشید و بنمودت غبار
چون منارهی خاک پیچان در هوا
خاک از خود چون برآید بر علا؟
خاک را بینی به بالا ای علیل
باد را نی جز به تعریف دلیل
کف همیبینی روانه هر طرف
کف بیدریا ندارد منصرف
کف به حس بینی و دریا از دلیل
فکر پنهان آشکارا قال و قیل
نفی را اثبات میپنداشتیم
دیدهٔ معدومبینی داشتیم
دیدهیی کندر نعاسی شد پدید
کی تواند جز خیال و نیست دید؟
لاجرم سرگشته گشتیم از ضلال
چون حقیقت شد نهان پیدا خیال
این عدم را چون نشاند اندر نظر؟
چون نهان کرد آن حقیقت از بصر؟
آفرین ای اوستاد سحرباف
که نمودی معرضان را درد صاف
ساحران مهتاب پیمایند زود
پیش بازرگان و زر گیرند سود
سیم بربایند زین گون پیچ پیچ
سیم از کف رفته و کرباس هیچ
این جهان جادوست ما آن تاجریم
که ازو مهتاب پیموده خریم
گز کند کرباس پانصد گز شتاب
ساحرانه او ز نور ماهتاب
چون ستد او سیم عمرت ای رهی
سیم شد کرباس نی کیسه تهی
قل اعوذت خواند باید کی احد
هین ز نفاثات افغان وز عقد
میدمند اندر گره آن ساحرات
الغیاث المستغاث از برد و مات
لیک بر خوان از زبان فعل نیز
که زبان قول سست است ای عزیز
در زمانه مر تورا سه هم رهند
آن یکی وافی و این دو غدرمند
آن یکی یاران و دیگر رخت و مال
وان سوم وافیست و آن حسن الفعال
مال ناید با تو بیرون از قصور
یار آید لیک آید تا به گور
چون ترا روز اجل آید به پیش
یار گوید از زبان حال خویش
تا بدین جا بیش همره نیستم
بر سر گورت زمانی بیستم
فعل تو وافیست زو کن ملتحد
که در آید با تو در قعر لحد
هست را بنمود بر شکل عدم
بحر را پوشید و کف کرد آشکار
باد را پوشید و بنمودت غبار
چون منارهی خاک پیچان در هوا
خاک از خود چون برآید بر علا؟
خاک را بینی به بالا ای علیل
باد را نی جز به تعریف دلیل
کف همیبینی روانه هر طرف
کف بیدریا ندارد منصرف
کف به حس بینی و دریا از دلیل
فکر پنهان آشکارا قال و قیل
نفی را اثبات میپنداشتیم
دیدهٔ معدومبینی داشتیم
دیدهیی کندر نعاسی شد پدید
کی تواند جز خیال و نیست دید؟
لاجرم سرگشته گشتیم از ضلال
چون حقیقت شد نهان پیدا خیال
این عدم را چون نشاند اندر نظر؟
چون نهان کرد آن حقیقت از بصر؟
آفرین ای اوستاد سحرباف
که نمودی معرضان را درد صاف
ساحران مهتاب پیمایند زود
پیش بازرگان و زر گیرند سود
سیم بربایند زین گون پیچ پیچ
سیم از کف رفته و کرباس هیچ
این جهان جادوست ما آن تاجریم
که ازو مهتاب پیموده خریم
گز کند کرباس پانصد گز شتاب
ساحرانه او ز نور ماهتاب
چون ستد او سیم عمرت ای رهی
سیم شد کرباس نی کیسه تهی
قل اعوذت خواند باید کی احد
هین ز نفاثات افغان وز عقد
میدمند اندر گره آن ساحرات
الغیاث المستغاث از برد و مات
لیک بر خوان از زبان فعل نیز
که زبان قول سست است ای عزیز
در زمانه مر تورا سه هم رهند
آن یکی وافی و این دو غدرمند
آن یکی یاران و دیگر رخت و مال
وان سوم وافیست و آن حسن الفعال
مال ناید با تو بیرون از قصور
یار آید لیک آید تا به گور
چون ترا روز اجل آید به پیش
یار گوید از زبان حال خویش
تا بدین جا بیش همره نیستم
بر سر گورت زمانی بیستم
فعل تو وافیست زو کن ملتحد
که در آید با تو در قعر لحد