عبارات مورد جستجو در ۳۹۰ گوهر پیدا شد:
وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
بند هجدهم
آن کشته یی که نیست جزایی برای او
غیر از خدای او که بود خونبهای او
آن کشته یی که حیدر و زهرا و مصطفی
دارند صبح و شام به جنّت عزای او
آن کشته یی که شمّه یی از شرح ماتمش
خواند از برای موسی عمران خدای او
آن کشته یی که ساخت خداوند کردگار
سرتا بسر جهان همه ماتمسرای او
آن کشته ی جفا که جز او هیچ کشته یی
هرگز نشد جدا سر او از قفای او
ز احرام حج چو گشت به کرب و بلا مُحلّ
زیبد به کعبه فخر کند کربلای او
از سرچه شد عمامه و از دوش او ردا
گردید کبریای خدایی ردای او
کاش آن زمان که در ره جانان شد او فدا
جان جهانیان همه می شد فدای او
دل تا زجان بُرید و به جانان خویش بست
دلهای دوستان همه شد آشنای او
بهر لقا چو خویش فنا کرد در بقا
شد تا ابد لقای خدایی لقای او
معراج اولش سرِ دوش پیمبر است
معراج آخرش ز هر اندیشه برتر است
غیر از خدای او که بود خونبهای او
آن کشته یی که حیدر و زهرا و مصطفی
دارند صبح و شام به جنّت عزای او
آن کشته یی که شمّه یی از شرح ماتمش
خواند از برای موسی عمران خدای او
آن کشته یی که ساخت خداوند کردگار
سرتا بسر جهان همه ماتمسرای او
آن کشته ی جفا که جز او هیچ کشته یی
هرگز نشد جدا سر او از قفای او
ز احرام حج چو گشت به کرب و بلا مُحلّ
زیبد به کعبه فخر کند کربلای او
از سرچه شد عمامه و از دوش او ردا
گردید کبریای خدایی ردای او
کاش آن زمان که در ره جانان شد او فدا
جان جهانیان همه می شد فدای او
دل تا زجان بُرید و به جانان خویش بست
دلهای دوستان همه شد آشنای او
بهر لقا چو خویش فنا کرد در بقا
شد تا ابد لقای خدایی لقای او
معراج اولش سرِ دوش پیمبر است
معراج آخرش ز هر اندیشه برتر است
وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
بند نوزدهم
در ماتم شهی که سرش از جفا برند
رخت عزا رواست ز سر تا به پا برند
هرگز شنیده اید که بی جرم و بی گناه
همچون حسین کسی که سرش از قفا برند
هرگز شنیده اید که اعضای کشته را
از هم جدا نموده و هریک جدا برند
هرگز شنیده اید که در شادی کسی
از بهر نوعروس لباس عزا برند
یا خود به جای رخت عروسی شنیده اید
اوّل کفن به قامت نوکدخدا برند
سقّا شنیده اید که لب تشنه جان دهد
یا بهر آب بازوی او از جفا برند
جمعی نبی پرست و خدا گو شنیده اید
بیگانه وار سر ز تن آشنا برند
باشد روا «وفایی» اگر خیل حور عین
گیسوی خویش یکسر از این ماجرا برند
رخت عزا رواست ز سر تا به پا برند
هرگز شنیده اید که بی جرم و بی گناه
همچون حسین کسی که سرش از قفا برند
هرگز شنیده اید که اعضای کشته را
از هم جدا نموده و هریک جدا برند
هرگز شنیده اید که در شادی کسی
از بهر نوعروس لباس عزا برند
یا خود به جای رخت عروسی شنیده اید
اوّل کفن به قامت نوکدخدا برند
سقّا شنیده اید که لب تشنه جان دهد
یا بهر آب بازوی او از جفا برند
جمعی نبی پرست و خدا گو شنیده اید
بیگانه وار سر ز تن آشنا برند
باشد روا «وفایی» اگر خیل حور عین
گیسوی خویش یکسر از این ماجرا برند
وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
بند بیستم
دست قضا چو خون حسین ریخت بر زمین
آندم قدر، ز روی نبی گشت شرمگین
ذرّات کاینات قرین فنا شدند
چون شد قِران مهر و مهش با سنان کین
نزدیک شد به هم خورد اوضاع روزگار
گردد عیان بر اهل جهان روز واپسین
آسیمه سر شدند در افلاک ماه و مهر
چون گشت سرنگون به زمین آفتاب دین
یکسر فنای کون و مکان می شد آن زمان
باقی نماندی ار، به زمین زین العابدین
می شد گُسسته رشته ی عالم ز یکدیگر
زو گر نبود رشته ی حبل المتین متین
در حیرتم که میر قضا چون دهد رضا
بر خسروی چنان برود ظلمی این چنین
کاهریمنان کوفه و کافر دلان شام
دست خدا، بُرند زکین از پی نگین
زین ماجرا، زجان پیمبر شکیب شد
در خون خضاب پنجهٔ کفّ الخضیب شد
آندم قدر، ز روی نبی گشت شرمگین
ذرّات کاینات قرین فنا شدند
چون شد قِران مهر و مهش با سنان کین
نزدیک شد به هم خورد اوضاع روزگار
گردد عیان بر اهل جهان روز واپسین
آسیمه سر شدند در افلاک ماه و مهر
چون گشت سرنگون به زمین آفتاب دین
یکسر فنای کون و مکان می شد آن زمان
باقی نماندی ار، به زمین زین العابدین
می شد گُسسته رشته ی عالم ز یکدیگر
زو گر نبود رشته ی حبل المتین متین
در حیرتم که میر قضا چون دهد رضا
بر خسروی چنان برود ظلمی این چنین
کاهریمنان کوفه و کافر دلان شام
دست خدا، بُرند زکین از پی نگین
زین ماجرا، زجان پیمبر شکیب شد
در خون خضاب پنجهٔ کفّ الخضیب شد
وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
بند بیست و دوم
هفتاد تن ز عشق چو از پا در اوفتاد
پس قرعه اش به نام علی اکبر اوفتاد
دیدار را که نرخ به جان بسته بود عشق
دیگر از آن گذشت و ز جان برتر اوفتاد
بالا گرفت قیمت دیدار حسُن یار
چون کار با جوان پری پیکر اوفتاد
جان جهان و روح روان آنکه از نخست
در هر صفت شبیه به پیغمبر اوفتاد
از پای تا به سر همه جان بود جسم او
جان را چه گویمش که زبان قاصر اوفتاد
شور شهادتش به سر افتاد و پس به کف
بنهاد سر به پای پدر با سر اوفتاد
گفت ای پدر ترا نتوانم غریب دید
از بی پناهی ات به دلم آذر اوفتاد
رخصت گرفت و رفت و زد و کُشت می فکند
نوعی که شور حشر در آن لشگر اوفتاد
در عرصه ی نبرد ز شمشیر او بسی
تن های بی سر و سر بی مغفر اوفتاد
شد عرصه گاه جنگ بر اسب عقاب تنگ
از بس به روی هم به زمین پیکر اوفتاد
برگشت سوی باب ولی با دلی کباب
از تاب تشنگی به شکایت در اوفتاد
گفتا ز سوز تشنگی و ثقل آهنم
این تن بسان کوره ی آهنگر اوفتاد
یک قطره آب کاش میسّر شدی پدر
کز التهاب بر جگرم اخگر اوفتاد
انگشتری ز گوهرش اندر دهان نهاد
زین عقد عقده ها به دل گوهر اوفتاد
انسان مکید آب زگوهر که آتشی
از حلق او به حلقه ی انگشتر اوفتاد
پس از پی وداع حرم سوی خیمه رفت
شوری عجیب در حرم اطهر اوفتاد
بر حال آن ذبیح چو لیلا نظاره کرد
در اضطراب و واهمه چون هاجر اوفتاد
گفت ای امید قلب من آیا چه واقع است
شور شهادتت مگر اندر سر اوفتاد
مادر، فراق جسم زجان گرچه مشکل است
امّا فراق روی تو مشکل تر اوفتاد
اندر خیال خال لبت ای پسر دگر
دل همچو عود و سینه مرا مجمر اوفتاد
گفتش نظر نما و ببین زاده ی بتول
در چنگ خصم بی کس و بی یاور اوفتاد
فرزند تست قابل قربانی حسین
بهر تو نزد حق چه از این بهتر اوفتاد
فرزند تو فدایی فرزند بانویی است
کاو از همه زنان به جهان اطهر اوفتاد
داغیست بر دل تو «وفایی» که آتشی
زین شعر تر به مجلس و بر منبر اوفتاد
داغم به دل فزون بود از چارده ولی
این داغِ آخر از همه افزونتر اوفتاد
یارب دلی زداغ «وفایی» خبر مباد
یعنی کسی به ماتم و داغ پسر مباد
پس قرعه اش به نام علی اکبر اوفتاد
دیدار را که نرخ به جان بسته بود عشق
دیگر از آن گذشت و ز جان برتر اوفتاد
بالا گرفت قیمت دیدار حسُن یار
چون کار با جوان پری پیکر اوفتاد
جان جهان و روح روان آنکه از نخست
در هر صفت شبیه به پیغمبر اوفتاد
از پای تا به سر همه جان بود جسم او
جان را چه گویمش که زبان قاصر اوفتاد
شور شهادتش به سر افتاد و پس به کف
بنهاد سر به پای پدر با سر اوفتاد
گفت ای پدر ترا نتوانم غریب دید
از بی پناهی ات به دلم آذر اوفتاد
رخصت گرفت و رفت و زد و کُشت می فکند
نوعی که شور حشر در آن لشگر اوفتاد
در عرصه ی نبرد ز شمشیر او بسی
تن های بی سر و سر بی مغفر اوفتاد
شد عرصه گاه جنگ بر اسب عقاب تنگ
از بس به روی هم به زمین پیکر اوفتاد
برگشت سوی باب ولی با دلی کباب
از تاب تشنگی به شکایت در اوفتاد
گفتا ز سوز تشنگی و ثقل آهنم
این تن بسان کوره ی آهنگر اوفتاد
یک قطره آب کاش میسّر شدی پدر
کز التهاب بر جگرم اخگر اوفتاد
انگشتری ز گوهرش اندر دهان نهاد
زین عقد عقده ها به دل گوهر اوفتاد
انسان مکید آب زگوهر که آتشی
از حلق او به حلقه ی انگشتر اوفتاد
پس از پی وداع حرم سوی خیمه رفت
شوری عجیب در حرم اطهر اوفتاد
بر حال آن ذبیح چو لیلا نظاره کرد
در اضطراب و واهمه چون هاجر اوفتاد
گفت ای امید قلب من آیا چه واقع است
شور شهادتت مگر اندر سر اوفتاد
مادر، فراق جسم زجان گرچه مشکل است
امّا فراق روی تو مشکل تر اوفتاد
اندر خیال خال لبت ای پسر دگر
دل همچو عود و سینه مرا مجمر اوفتاد
گفتش نظر نما و ببین زاده ی بتول
در چنگ خصم بی کس و بی یاور اوفتاد
فرزند تست قابل قربانی حسین
بهر تو نزد حق چه از این بهتر اوفتاد
فرزند تو فدایی فرزند بانویی است
کاو از همه زنان به جهان اطهر اوفتاد
داغیست بر دل تو «وفایی» که آتشی
زین شعر تر به مجلس و بر منبر اوفتاد
داغم به دل فزون بود از چارده ولی
این داغِ آخر از همه افزونتر اوفتاد
یارب دلی زداغ «وفایی» خبر مباد
یعنی کسی به ماتم و داغ پسر مباد
وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
بند بیست و سوم
از روزگار داد و فغان ز احتساب او
فریاد از تطاول و از انقلاب او
در کام اشقیا نچکاند جز انگبین
در جام اتقیا همه زهر مذاب او
ای روزگار باتو چه کرده است بوتراب
کافکنده ای به خون همه شیران غاب او
عبّاس و قاسم و علی اکبر حبیب و عون
غلطان به خاک و خون همه از شیخ و شاب او
عبّاس تشنه کام برون آری از فرات
سوی حرم کنی همه سعی و شتاب او
تا سوی تشنگان برد آبیّ و از قضا
تیر قدر به خاک فرو ریزد آب او
دادی به باد گلشن زهرا و تا به حشر
کردی روان ز چشم عزیزان گلاب او
زان صبح شوم آه که در مجلس یزید
بر خاص و عام تافت به شام آفتاب او
بزم یزید و جام شراب و سر حسین
باید ز پاره ی دل زینب کباب او
صغری در اضطراب کنیزیّ و مرتضی
در اضطراب شد به نجف ز اضطراب او
پرسد نبی ز امّت اگر شرح ماجرا
یارب چه می دهند به فردا جواب او
حاشا کسی که بسته به این خاندان بود
ایزد به روز حشر نماید عذاب او
ای آل بوتراب «وفایی» ز شعر خویش
باشد به خاندان شما انتساب او
فریاد از تطاول و از انقلاب او
در کام اشقیا نچکاند جز انگبین
در جام اتقیا همه زهر مذاب او
ای روزگار باتو چه کرده است بوتراب
کافکنده ای به خون همه شیران غاب او
عبّاس و قاسم و علی اکبر حبیب و عون
غلطان به خاک و خون همه از شیخ و شاب او
عبّاس تشنه کام برون آری از فرات
سوی حرم کنی همه سعی و شتاب او
تا سوی تشنگان برد آبیّ و از قضا
تیر قدر به خاک فرو ریزد آب او
دادی به باد گلشن زهرا و تا به حشر
کردی روان ز چشم عزیزان گلاب او
زان صبح شوم آه که در مجلس یزید
بر خاص و عام تافت به شام آفتاب او
بزم یزید و جام شراب و سر حسین
باید ز پاره ی دل زینب کباب او
صغری در اضطراب کنیزیّ و مرتضی
در اضطراب شد به نجف ز اضطراب او
پرسد نبی ز امّت اگر شرح ماجرا
یارب چه می دهند به فردا جواب او
حاشا کسی که بسته به این خاندان بود
ایزد به روز حشر نماید عذاب او
ای آل بوتراب «وفایی» ز شعر خویش
باشد به خاندان شما انتساب او
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۱۷ - علی بن ناصر
خجسته تاج معالی علی بن ناصر
بدهر صابر بودم در اشتیاق تو دیر
کنون چو دیر بدست آمدی بدین زودی
مرو که نیست دلم از جمال روی تو سیر
تو شاهزاده نظمی و در مصاف سخن
جهان ندید و نبیند چو تو سوار دلیر
مرا تو شاه سخن خوانده ای و شاه سخن
توئی نه من، که توئی چون و منم چون شیر
مرا زبان چو شمشیر شد تو تا گفتی
حکیم سوزنی ای با زبان چون شمشیر
برند شیر علم را به پیش صف لیکن
طمع ندارد ازو هیچکس شجاعت شیر
درست گفتی، لیکن نگفتی آن خطیب
نبرد و نخلد بر کسی نباشد چیر
تراست چیره زبانی چو ذوالفقار علی
مرا چو تیغ پیاز و چگندر و آجیر
اگر بتیغ زبان دشمن ترا نکشم
سرش ببخشم و . . . ونش بدرم از سر . . . ایر
بدولت تو به . . . ایری چو تیر روغنگر
برون کشم ز در . . . ونش ایر را در غیر
بقات خواهم از امروز تا بفردائی
که گشته باشد دریای حشر دیر یزیر
بدهر صابر بودم در اشتیاق تو دیر
کنون چو دیر بدست آمدی بدین زودی
مرو که نیست دلم از جمال روی تو سیر
تو شاهزاده نظمی و در مصاف سخن
جهان ندید و نبیند چو تو سوار دلیر
مرا تو شاه سخن خوانده ای و شاه سخن
توئی نه من، که توئی چون و منم چون شیر
مرا زبان چو شمشیر شد تو تا گفتی
حکیم سوزنی ای با زبان چون شمشیر
برند شیر علم را به پیش صف لیکن
طمع ندارد ازو هیچکس شجاعت شیر
درست گفتی، لیکن نگفتی آن خطیب
نبرد و نخلد بر کسی نباشد چیر
تراست چیره زبانی چو ذوالفقار علی
مرا چو تیغ پیاز و چگندر و آجیر
اگر بتیغ زبان دشمن ترا نکشم
سرش ببخشم و . . . ونش بدرم از سر . . . ایر
بدولت تو به . . . ایری چو تیر روغنگر
برون کشم ز در . . . ونش ایر را در غیر
بقات خواهم از امروز تا بفردائی
که گشته باشد دریای حشر دیر یزیر
فیاض لاهیجی : ترکیبات
شمارهٔ ۳ - ترکیببند در رثای حضرت سیدالشهدا (ع)
عالم تمام نوحهکنان از برای کیست؟
دوران سیاهپوش چنین در عزای کیست؟
نیلی چواست خیمة نه توی آسمان؟
جیب افق دریده زدست جفای کیست؟
دیگر غم که گونه خورشید را شکست؟
بر روی مه خراش کلف زابتلای کیست؟
از غم سیاه شد در و دیوار روزگار
این تیرهفام غمکده ماتمسرای کیست؟
این صندلی مخمل مشکین به روی چرخ
کز شهریار خویش تهی مانده، جای کیست؟
خون شفق به چهرة ایام ریختند
گلهای این چمن دگر از خار پای کیست؟
خون در تنی نماند و همان گریه در تلاش
پیچیده در گلوی نفس هایهای کیست؟
از استماع ناله دل از کار میرود
این نیش داده سر به رگ جان، نوای کیست؟
دلها کباب گشت و درونها خراب شد
این آه دردناک دل مبتلای کیست؟
بر کف نهادهاند جهانی متاع جان
دعوی همان بهجاست مگر خونبهای کیست؟
سر تا سر سپهر پر از دود ماتم است
آخر خبر کنید که اینها برای کیست؟
گویا مصیبت همه دلهای مبتلاست
یعنی عزای شاه شهیدان کربلاست
آن شهسوار معرکة کربلا حسین
مهمان نورسیدة دشت بلا حسین
گلدستة بهار امامت به باغ دین
آن نخل نازپرور لطف خدا حسین
آن خو به ناز کردة آغوش جبرئیل
آن پارة دل و جگر مصطفی حسین
آن نور دیدة دل زهرا و مرتضی
یعنی برادر حسن مجتبی حسین
افتاده در میانة بیگانگان دین
بیغمگسار و بیکس و بیآشنا حسین
شخص حیا و خستة خصمان بیحیا
کان وفا و کشتة تیغ جفا حسین
آن خواندة بهرغبت و افکندة به جور
در دست کوفیان دغا مبتلا حسین
از کوفیان ناکس و از شامیان دون
در کربلا نشانة تیر بلا حسین
از دشمنان شکسته به دل خار صد جفا
وز دوستان ندیده نسیم وفا حسین
مانند موج لاله و گل در ره نسیم
بر خون خویشتن زده پر دست و پا حسین
آنک جفای دشمن و اینک وفای دوست
بیبهره هم ز دشمن و هم دوست یا حسین
زین درد پایِ عشرت دنیا به خواب رفت
این گرد تا به آینة آفتاب رفت
گر صرف ماتم شه دوران شود کم است
هر گریهای که وقف بر اولاد آدم است
جا دارد ار چو ابروی خوبان شود سیاه
این طاق سرنگون، که هلال محرم است
از بار غم خمیده قد ماه نو، بلی
پشت سپهر نیز ازین غصهها خم است
آوخ ز گریهخیزی این درد گریهسوز
هر دیده گشت خشک همان دجله یم است
ماه محرم آمد و عشرت حرام گشت
باز اول مصیبت و باز اول غم است
باز آن دمست آنکه ز بس رستخیز خلق
افتند در گمان که قیامت همین دم است
زین غصه بسکه خاطر خورشید تیره شد
صبحی که سر زند ز افق، شام ماتم است
تا روزگار دل همه آه پیاپی است
تا شب مدار دیده به اشک دمادم است
در پیش موج گریه زمین را چه اعتبار
این سیل را معامله با عرش اعظم است
در دشت دل قیامت دلهای مرده کرد
این نالة گرفته که با صور توأم است
چون اهل دل متاع غم دل کنند عرض
دردی است اینکه بر همه دردی مقدم است
آوخ که عمر خنده شادی تمام شد
جز آب شور گریه به مردم حرام شد
هر سال تازه خون شهیدان کربلا
چون لاله میدمد ز بیابان کربلا
این تازهتر که میرود از چشم ما برون
خونی که خوردهاند یتیمان کربلا
آمد فرود و جمله به دلهای ما نشست
گردی که شد بلند به میدان کربلا
این باغبان که بود که ناداده آب چید
چندین گل شکفته ز بستان کربلا
گلبن به جای گل دل خونین دهد به بار
خون خورده است خاک گلستان کربلا
آه از دمی که بیکس و بییار و همنشین
تنها بماند رستم دستان کربلا
داد آن گلی که بود گل دامن رسول
دامن به دست خارِ بیابان کربلا
گشتند حلقه لشکر افزون ز مار و مور
خاتم صفت به گرد سلیمان کربلا
خون خورد تیغ تیز که در یک نفس براند
آبی به حلق تشنة سلطان کربلا
آبی که دیو و دد همه چون شیر میخورند
آل پیمبر از دم شمشیر میخورند
از موج گریه کشتی طاقت تباه شد
وز دود آه خانة دلها سیاه شد
تا بود در جگر نم خون وقف گریه شد
تا بود در درون نفسی صرف آه شد
زین غم که سرخ شد رخ شهزادگان به خون
باید سیاهپوش چو بخت سیاه شد
تنها نه گرد غصّه به آدم رسید و بس
این غم غبار آینة مهر و ماه شد
پیغام درد تا برساند به شرق و غرب
پیک سرشک هر طرفی روبهراه شد
ایّام تیره شد چو محرّم فرا رسید
این ماه داغ ناصیة سال و ماه شد
خورشید کرد دعوی ماتم رسیدگی
رنگ شکسته بر رخ روشن گواه شد
هر کس که گریه کرد درین مه ز سوز دل
جبریل شد ضمان که بری از گناه شد
فردا چو گل شکفته شود پیش مصطفی
رویی که اندرین دهه همرنگ کاه شد
در گریه کوش تا بتوانی که در خورست
عذر گناهِ عمرِ ابد دیدة ترست
فریاد از دمی که شهنشاه دین پناه
در بر سلاح جنگ فروزان چو برق آه
آمد برون ز خیمه وداع حرم نمود
با خیل درد و حسرت و با خیل اشک و آه
بیاهتمام حضرت او اهل بیت شرع
چون شرع در زمانة ما مانده بیپناه
از دود آه اهل حرم شد سیاهپوش
چون خانههای اهل حشم خیمهها سیاه
این یک نشسته در گل اشک از هجوم درد
آن یک فتاده از سر حسرت به خاک راه
اشک یکی گذشته ز ماهی ازین ستم
آه یکی رسیده ازین غصّه تا به ماه
زین سوی شه ز خون جگر گشته سرخروی
زآن سوی مانده خصم سیهکار روسیاه
چشمی به سوی دشمن و چشمی به سوی دوست
پایی به ره نهاده و پایی به بارگاه
غیرت کشیده گوشة خاطر به دفع خصم
حیرت گرفته این طرفش دامن نگاه
آتش رکاب گشته در اندیشه فکر جنگ
سیماب جلوه کرده رگ و ریشه عزم راه
پایش رکاب خواهش و دستش عنانطلب
تن در کشاکش حرم و دل به حرب گاه
بگرفت دامن شه دین بانوی حرم
فریاد برکشید که ای شاه محترم
دامنکشان چنین ز بر ما چه میروی!
ما را چنین گذاشته تنها چه میروی!
بنگر که در غم تو فتادیم در چه روز
ای غمگسار مونس شبها چه میروی!
اولاد فاطمه همگی بیکسند و زار
ای نور دیدة دل زهرا چه میروی!
ما پایبند صد غم و دردیم هر زمان
پنهان چه میخرامی و پیدا چه میروی!
دانی که بیکسیم و غریبیم و عاجزیم
ما را چنین فکنده به صحرا چه میروی!
تو ناخدای کشتی شرع پیمبری
کشتی دین فکنده به دریا چه میروی!
در پیش دشمنان که فزونند از شمار
چون آفتاب یک تن تنها میروی!
صد جان و دل در آتش فرقت کباب شد
ای مرهم جراحت دلها چه میروی!
ای یادگار یک چمن گل، درین چمن
از پیش بلبلان تمنّا چه میروی!
در دست دشمنان ستمکار نابکار
افتادهایم بیکس و تنها چه میروی!
نه محرمی، نه غمخور و نه یار و همدمی
بیچاره ماندهایم خدا را چه میروی!
آن لحظه گلبن غم آل نبی شکفت
آن شاه رو به جانب اولاد کرد و گفت
کای اهل بیت: چون سوی یثرب گذر کنید
اوّل گذر به تربت خیرالبشر کنید
پیغام من بس است بدان روضه اینقدر
کاین خاک را به یاد من از گریه تر کنید
آنگه به سوی تربت زهرا روید زار
آنجا برای من کف خاکی به سر کنید
وآنگه روید بر سر خاک برادرم
آن سرمه را به نیّت من در بصر کنید
وآنگه به آه و نالة جانسوز دل گسل
احباب را ز واقعة من خبر کنید
گویید: کان غریب دیار جفا حسین
گردید کشته، چارة کار دگر کنید
ای دوستان؛ چو نام لب خشک من برید
بر یاد من ز خون جگر دیده تر کنید
هر گه کنید یاد لب چون عقیق من
از اشکِ دیده دامن خود پرگهر کنید
هر سال چون هلال محرم شود پدید
بنشسته در مصیبت من گریه سر کنید
هر ماتمی که تا به قیامت فرا رسد
در صبر آن به واقعة من نظر کنید
در محنت مصیبت دور و دراز من
هر محنتی که روی دهد مختصر کنید
از شیونی که در حرم آنگه بلند شد
دلهای قدسیان همگی دردمند شد
بعد از وداع کان شرف خاندان آل
آهنگ راه کرد سوی معرض قتال
ذوق شهادتش به سر افتاد در شتاب
با شوق در کشاکش و با صبر در جدال
اندیشة لقای الهیش در نظر
تمهید پادشاهی جاوید در خیال
در بر کشیده آن طرفش شوق باب وجَدّ
دامن کشیده این طرف اندیشة عیال
تیغی چو برق در کف و تنها چو آفتاب
چون تیغ رو نهاد بدان لشکر ضلال
ناگه زخیمههای حرم بیشتر ز حدّ
آمد صدای ناله و افغان به گوش حال
برگشت شاه دین و بپرسید حال چیست؟
گفتند ناگهان که فلان طفل خردسال
از قحط آب گشته چو ماهی به روی خاک
وز ضعف تشنگی شده چون پیکر هلال
بگریست شاه و بستدش از دایه بعد از آن
آورد در برابر آن قوم بد فعال
گفت: ای گروه بدکنش این طفل بیگناه
از تشنگی چو مو شده، از خستگی چو نال
آبی که کردهاید به من بیسبب حرام
یک قطره زآن کنید بدین بیگنه حلال
پس ناکسی ز چشمة پیکان خون چکان
آبی به حلق تشنة او ریخت بیگمان
زان آتش ستم که برافروخت روزگار
دلهای خلق سوخت چه پنهان چه آشکار
افتاد در ملایک هفت آسمان خروش
بگریستند جن و پری جمله زار زار
شد آبِ بیقرار زمینگیر همچو کوه
شد خاکِ پرثبات سبکخیز چون غبار
پیچیده دود در دل آتش ازین ستم
شد باد خاک بر سر و شد آب خاکسار
برخاست گرد تا برد این قصّه را به عرش
برخاست باد تا برد این غم به هر دیار
از سیلِ گریه خانة افلاکیان خراب
وز نیش ناله سینة روحانیان فگار
از طعنة ملامت روحانیان بسوخت
گوی زمین در آتش غیرت سپندوار
روحانیان پاک ازین غصّه خون شدند
دلهای دردناک چه گویم که چون شدند؟
بار دگر که سرور جانبخش دلستان
آمد به قصد حملة آن قوم بیکران
پوشید درع احمد مختار در بدن
بربست تیغ حیدر کرّار برمیان
در بر زره ز جعفر طیّار یادگار
بر سر عمامه از حسن مجتبی نشان
تیغی چو برق تند و سمندی چو شعله چست
بگرفته آب در کف و آتش به زیر ران
آبی به رنگ شعلة آتش زبانهدار
امّا به گاه حملة دشمن زبان مدان
شد آب و در ربود مرآن مشت خار و خس
شد آتش و فتاد در آن جمع ناکسان
کرده چو شعله از تف سینه زبان برون
وزتشنگی عقیق لب آورده در دهان
گر آب بستهاند از آن لعل لب چه باک
خود تشنگی به لعل چسان میکند زیان!
شد جان به تاب از تف جانسوز تشنگی
خون شد چو آب از بن هر تار مو روان
افتاد همچو پرتو خورشید بر زمین
چون موی خویش گشته پریشان و ناتوان
آن دم چرا سپهر برین سرنگون نشد!
وین کشتی هلال چرا غرق خون نشد!
بر خاک شاهزاده چو از پشت زین فتاد
خورشید آسمان ز فلک بر زمین فتاد
صحرای راز خار سنان در جگر شکست
دریای راز موج گره بر جبین فتاد
آواز ناقه تا فلک هفتمین رسید
فریاد ناله در فلک هشتمین فتاد
برگشت روزگار و دگر گشت کار و بار
شد بر فلک زمین و فلک بر زمین فتاد
بنیاد شرع را همه ارکان خراب شد
بس رخنهها به خانة دین مبین فتاد
نزدیک شد که کشتی ایمان شود تباه
اعز بس که اضطراب به دریای دین فتاد
سیلابِ تند شبهه، چنان سر به دل نهاد
کز اضطراب رخنه به قصر یقین فتاد
آمد قیامتی به نظر اهل بیت را
چون چشم بر سمند شهنشاه دین فتاد
از دیدة رکاب تراوید خون درد
در طرّة عنان ز شکن چین به چین فتاد
غوغای عام گریه چنان بر سپهر رفت
کز اضطراب لرزه به عرش برین فتاد
در دشت کربلا همه از قطرههای اشک
تا چشم کار کرد به لعل و نگین فتاد
هر یک ز اهل بیت نبی با زبان حال
گشتند نغمهسنج به مضمون این مقال
رفتی و داغ بر دل پر غم گذاشتی
ما را به روز تیرة ماتم گذاشتی
رفتی تو شاد و در بر ما تیرکوکبان
یک دل رها نکردی و صد غم گذاشتی
رفتی ز سال و مه چون شب قدر در حجاب
وین تیرگی به ماه محرّم گذاشتی
رفتی چو آفتاب ازین تیره خاکدان
روز سیه به مردم عالم گذاشتی
رفتی تو جانب پدر و جدّ محترم
ما را غریب و بیکس و پرغم گذاشتی
رفتی ز بحر غصّة دیرینه برکنار
ما را غریق اشک دمادم گذاشتی
جنّ و ملک ز هجر تو در گریهاند و سوز
تنها نه داغ بر دل آدم گذاشتی
رفتی و روزگار یتیمان خویش را
چون موی خویش تیره و درهم گذاشتی
ما را به دست لشکر دشمن غریب و خوار
بیغمگسار و مونس و همدم گذاشتی
بود اهل بیت را به تو دل خوش ز هر ستم
خوش بر جراحت همه مرهم گذاشتی
روح رسول از غم این غصّه خون گریست
جان بتول زار چه گویم که چون گریست
آه از دمی که فاطمه فرزند مصطفی
آن مادر حسین و حسن سرور نسا
با جیب پارهپاره و با جان چاکچاک
در معجر مصیبت و در کسوت عزا
آید به عرصهگاه قیامت به صد خروش
بر کف شکسته گوهر دندان مصطفی
بر فرق سر چو لاله شده موجزن ز خون
عمامة به خون شده رنگین مرتضی
از دست راست جامة سبز حسن به دوش
وز چپ لباس لعلی سلطان کربلا
آید به وحشتی که فتد زلزله به عرش
آید به شورشی که درد صفّ انبیا
افغان گرفته از سر ازین شیوه شنیع
فریاد برکشیده ازین جرم و ماجرا
در بارگاه عرش درآید به دادخواست
بر دعویش ملایک و جنّ و پری گوا
انداخته به قائمة عرش دست صدق
زانو زده به محکمة داور جزا
جبریل مضطرب شود از جرم این عمل
لرزد به خود پیمبر ازین فعل ناسزا
آن دم جزای این عمل زشت چون شود!
در روز حشر حاصل این کشت چون شود!
دوران سیاهپوش چنین در عزای کیست؟
نیلی چواست خیمة نه توی آسمان؟
جیب افق دریده زدست جفای کیست؟
دیگر غم که گونه خورشید را شکست؟
بر روی مه خراش کلف زابتلای کیست؟
از غم سیاه شد در و دیوار روزگار
این تیرهفام غمکده ماتمسرای کیست؟
این صندلی مخمل مشکین به روی چرخ
کز شهریار خویش تهی مانده، جای کیست؟
خون شفق به چهرة ایام ریختند
گلهای این چمن دگر از خار پای کیست؟
خون در تنی نماند و همان گریه در تلاش
پیچیده در گلوی نفس هایهای کیست؟
از استماع ناله دل از کار میرود
این نیش داده سر به رگ جان، نوای کیست؟
دلها کباب گشت و درونها خراب شد
این آه دردناک دل مبتلای کیست؟
بر کف نهادهاند جهانی متاع جان
دعوی همان بهجاست مگر خونبهای کیست؟
سر تا سر سپهر پر از دود ماتم است
آخر خبر کنید که اینها برای کیست؟
گویا مصیبت همه دلهای مبتلاست
یعنی عزای شاه شهیدان کربلاست
آن شهسوار معرکة کربلا حسین
مهمان نورسیدة دشت بلا حسین
گلدستة بهار امامت به باغ دین
آن نخل نازپرور لطف خدا حسین
آن خو به ناز کردة آغوش جبرئیل
آن پارة دل و جگر مصطفی حسین
آن نور دیدة دل زهرا و مرتضی
یعنی برادر حسن مجتبی حسین
افتاده در میانة بیگانگان دین
بیغمگسار و بیکس و بیآشنا حسین
شخص حیا و خستة خصمان بیحیا
کان وفا و کشتة تیغ جفا حسین
آن خواندة بهرغبت و افکندة به جور
در دست کوفیان دغا مبتلا حسین
از کوفیان ناکس و از شامیان دون
در کربلا نشانة تیر بلا حسین
از دشمنان شکسته به دل خار صد جفا
وز دوستان ندیده نسیم وفا حسین
مانند موج لاله و گل در ره نسیم
بر خون خویشتن زده پر دست و پا حسین
آنک جفای دشمن و اینک وفای دوست
بیبهره هم ز دشمن و هم دوست یا حسین
زین درد پایِ عشرت دنیا به خواب رفت
این گرد تا به آینة آفتاب رفت
گر صرف ماتم شه دوران شود کم است
هر گریهای که وقف بر اولاد آدم است
جا دارد ار چو ابروی خوبان شود سیاه
این طاق سرنگون، که هلال محرم است
از بار غم خمیده قد ماه نو، بلی
پشت سپهر نیز ازین غصهها خم است
آوخ ز گریهخیزی این درد گریهسوز
هر دیده گشت خشک همان دجله یم است
ماه محرم آمد و عشرت حرام گشت
باز اول مصیبت و باز اول غم است
باز آن دمست آنکه ز بس رستخیز خلق
افتند در گمان که قیامت همین دم است
زین غصه بسکه خاطر خورشید تیره شد
صبحی که سر زند ز افق، شام ماتم است
تا روزگار دل همه آه پیاپی است
تا شب مدار دیده به اشک دمادم است
در پیش موج گریه زمین را چه اعتبار
این سیل را معامله با عرش اعظم است
در دشت دل قیامت دلهای مرده کرد
این نالة گرفته که با صور توأم است
چون اهل دل متاع غم دل کنند عرض
دردی است اینکه بر همه دردی مقدم است
آوخ که عمر خنده شادی تمام شد
جز آب شور گریه به مردم حرام شد
هر سال تازه خون شهیدان کربلا
چون لاله میدمد ز بیابان کربلا
این تازهتر که میرود از چشم ما برون
خونی که خوردهاند یتیمان کربلا
آمد فرود و جمله به دلهای ما نشست
گردی که شد بلند به میدان کربلا
این باغبان که بود که ناداده آب چید
چندین گل شکفته ز بستان کربلا
گلبن به جای گل دل خونین دهد به بار
خون خورده است خاک گلستان کربلا
آه از دمی که بیکس و بییار و همنشین
تنها بماند رستم دستان کربلا
داد آن گلی که بود گل دامن رسول
دامن به دست خارِ بیابان کربلا
گشتند حلقه لشکر افزون ز مار و مور
خاتم صفت به گرد سلیمان کربلا
خون خورد تیغ تیز که در یک نفس براند
آبی به حلق تشنة سلطان کربلا
آبی که دیو و دد همه چون شیر میخورند
آل پیمبر از دم شمشیر میخورند
از موج گریه کشتی طاقت تباه شد
وز دود آه خانة دلها سیاه شد
تا بود در جگر نم خون وقف گریه شد
تا بود در درون نفسی صرف آه شد
زین غم که سرخ شد رخ شهزادگان به خون
باید سیاهپوش چو بخت سیاه شد
تنها نه گرد غصّه به آدم رسید و بس
این غم غبار آینة مهر و ماه شد
پیغام درد تا برساند به شرق و غرب
پیک سرشک هر طرفی روبهراه شد
ایّام تیره شد چو محرّم فرا رسید
این ماه داغ ناصیة سال و ماه شد
خورشید کرد دعوی ماتم رسیدگی
رنگ شکسته بر رخ روشن گواه شد
هر کس که گریه کرد درین مه ز سوز دل
جبریل شد ضمان که بری از گناه شد
فردا چو گل شکفته شود پیش مصطفی
رویی که اندرین دهه همرنگ کاه شد
در گریه کوش تا بتوانی که در خورست
عذر گناهِ عمرِ ابد دیدة ترست
فریاد از دمی که شهنشاه دین پناه
در بر سلاح جنگ فروزان چو برق آه
آمد برون ز خیمه وداع حرم نمود
با خیل درد و حسرت و با خیل اشک و آه
بیاهتمام حضرت او اهل بیت شرع
چون شرع در زمانة ما مانده بیپناه
از دود آه اهل حرم شد سیاهپوش
چون خانههای اهل حشم خیمهها سیاه
این یک نشسته در گل اشک از هجوم درد
آن یک فتاده از سر حسرت به خاک راه
اشک یکی گذشته ز ماهی ازین ستم
آه یکی رسیده ازین غصّه تا به ماه
زین سوی شه ز خون جگر گشته سرخروی
زآن سوی مانده خصم سیهکار روسیاه
چشمی به سوی دشمن و چشمی به سوی دوست
پایی به ره نهاده و پایی به بارگاه
غیرت کشیده گوشة خاطر به دفع خصم
حیرت گرفته این طرفش دامن نگاه
آتش رکاب گشته در اندیشه فکر جنگ
سیماب جلوه کرده رگ و ریشه عزم راه
پایش رکاب خواهش و دستش عنانطلب
تن در کشاکش حرم و دل به حرب گاه
بگرفت دامن شه دین بانوی حرم
فریاد برکشید که ای شاه محترم
دامنکشان چنین ز بر ما چه میروی!
ما را چنین گذاشته تنها چه میروی!
بنگر که در غم تو فتادیم در چه روز
ای غمگسار مونس شبها چه میروی!
اولاد فاطمه همگی بیکسند و زار
ای نور دیدة دل زهرا چه میروی!
ما پایبند صد غم و دردیم هر زمان
پنهان چه میخرامی و پیدا چه میروی!
دانی که بیکسیم و غریبیم و عاجزیم
ما را چنین فکنده به صحرا چه میروی!
تو ناخدای کشتی شرع پیمبری
کشتی دین فکنده به دریا چه میروی!
در پیش دشمنان که فزونند از شمار
چون آفتاب یک تن تنها میروی!
صد جان و دل در آتش فرقت کباب شد
ای مرهم جراحت دلها چه میروی!
ای یادگار یک چمن گل، درین چمن
از پیش بلبلان تمنّا چه میروی!
در دست دشمنان ستمکار نابکار
افتادهایم بیکس و تنها چه میروی!
نه محرمی، نه غمخور و نه یار و همدمی
بیچاره ماندهایم خدا را چه میروی!
آن لحظه گلبن غم آل نبی شکفت
آن شاه رو به جانب اولاد کرد و گفت
کای اهل بیت: چون سوی یثرب گذر کنید
اوّل گذر به تربت خیرالبشر کنید
پیغام من بس است بدان روضه اینقدر
کاین خاک را به یاد من از گریه تر کنید
آنگه به سوی تربت زهرا روید زار
آنجا برای من کف خاکی به سر کنید
وآنگه روید بر سر خاک برادرم
آن سرمه را به نیّت من در بصر کنید
وآنگه به آه و نالة جانسوز دل گسل
احباب را ز واقعة من خبر کنید
گویید: کان غریب دیار جفا حسین
گردید کشته، چارة کار دگر کنید
ای دوستان؛ چو نام لب خشک من برید
بر یاد من ز خون جگر دیده تر کنید
هر گه کنید یاد لب چون عقیق من
از اشکِ دیده دامن خود پرگهر کنید
هر سال چون هلال محرم شود پدید
بنشسته در مصیبت من گریه سر کنید
هر ماتمی که تا به قیامت فرا رسد
در صبر آن به واقعة من نظر کنید
در محنت مصیبت دور و دراز من
هر محنتی که روی دهد مختصر کنید
از شیونی که در حرم آنگه بلند شد
دلهای قدسیان همگی دردمند شد
بعد از وداع کان شرف خاندان آل
آهنگ راه کرد سوی معرض قتال
ذوق شهادتش به سر افتاد در شتاب
با شوق در کشاکش و با صبر در جدال
اندیشة لقای الهیش در نظر
تمهید پادشاهی جاوید در خیال
در بر کشیده آن طرفش شوق باب وجَدّ
دامن کشیده این طرف اندیشة عیال
تیغی چو برق در کف و تنها چو آفتاب
چون تیغ رو نهاد بدان لشکر ضلال
ناگه زخیمههای حرم بیشتر ز حدّ
آمد صدای ناله و افغان به گوش حال
برگشت شاه دین و بپرسید حال چیست؟
گفتند ناگهان که فلان طفل خردسال
از قحط آب گشته چو ماهی به روی خاک
وز ضعف تشنگی شده چون پیکر هلال
بگریست شاه و بستدش از دایه بعد از آن
آورد در برابر آن قوم بد فعال
گفت: ای گروه بدکنش این طفل بیگناه
از تشنگی چو مو شده، از خستگی چو نال
آبی که کردهاید به من بیسبب حرام
یک قطره زآن کنید بدین بیگنه حلال
پس ناکسی ز چشمة پیکان خون چکان
آبی به حلق تشنة او ریخت بیگمان
زان آتش ستم که برافروخت روزگار
دلهای خلق سوخت چه پنهان چه آشکار
افتاد در ملایک هفت آسمان خروش
بگریستند جن و پری جمله زار زار
شد آبِ بیقرار زمینگیر همچو کوه
شد خاکِ پرثبات سبکخیز چون غبار
پیچیده دود در دل آتش ازین ستم
شد باد خاک بر سر و شد آب خاکسار
برخاست گرد تا برد این قصّه را به عرش
برخاست باد تا برد این غم به هر دیار
از سیلِ گریه خانة افلاکیان خراب
وز نیش ناله سینة روحانیان فگار
از طعنة ملامت روحانیان بسوخت
گوی زمین در آتش غیرت سپندوار
روحانیان پاک ازین غصّه خون شدند
دلهای دردناک چه گویم که چون شدند؟
بار دگر که سرور جانبخش دلستان
آمد به قصد حملة آن قوم بیکران
پوشید درع احمد مختار در بدن
بربست تیغ حیدر کرّار برمیان
در بر زره ز جعفر طیّار یادگار
بر سر عمامه از حسن مجتبی نشان
تیغی چو برق تند و سمندی چو شعله چست
بگرفته آب در کف و آتش به زیر ران
آبی به رنگ شعلة آتش زبانهدار
امّا به گاه حملة دشمن زبان مدان
شد آب و در ربود مرآن مشت خار و خس
شد آتش و فتاد در آن جمع ناکسان
کرده چو شعله از تف سینه زبان برون
وزتشنگی عقیق لب آورده در دهان
گر آب بستهاند از آن لعل لب چه باک
خود تشنگی به لعل چسان میکند زیان!
شد جان به تاب از تف جانسوز تشنگی
خون شد چو آب از بن هر تار مو روان
افتاد همچو پرتو خورشید بر زمین
چون موی خویش گشته پریشان و ناتوان
آن دم چرا سپهر برین سرنگون نشد!
وین کشتی هلال چرا غرق خون نشد!
بر خاک شاهزاده چو از پشت زین فتاد
خورشید آسمان ز فلک بر زمین فتاد
صحرای راز خار سنان در جگر شکست
دریای راز موج گره بر جبین فتاد
آواز ناقه تا فلک هفتمین رسید
فریاد ناله در فلک هشتمین فتاد
برگشت روزگار و دگر گشت کار و بار
شد بر فلک زمین و فلک بر زمین فتاد
بنیاد شرع را همه ارکان خراب شد
بس رخنهها به خانة دین مبین فتاد
نزدیک شد که کشتی ایمان شود تباه
اعز بس که اضطراب به دریای دین فتاد
سیلابِ تند شبهه، چنان سر به دل نهاد
کز اضطراب رخنه به قصر یقین فتاد
آمد قیامتی به نظر اهل بیت را
چون چشم بر سمند شهنشاه دین فتاد
از دیدة رکاب تراوید خون درد
در طرّة عنان ز شکن چین به چین فتاد
غوغای عام گریه چنان بر سپهر رفت
کز اضطراب لرزه به عرش برین فتاد
در دشت کربلا همه از قطرههای اشک
تا چشم کار کرد به لعل و نگین فتاد
هر یک ز اهل بیت نبی با زبان حال
گشتند نغمهسنج به مضمون این مقال
رفتی و داغ بر دل پر غم گذاشتی
ما را به روز تیرة ماتم گذاشتی
رفتی تو شاد و در بر ما تیرکوکبان
یک دل رها نکردی و صد غم گذاشتی
رفتی ز سال و مه چون شب قدر در حجاب
وین تیرگی به ماه محرّم گذاشتی
رفتی چو آفتاب ازین تیره خاکدان
روز سیه به مردم عالم گذاشتی
رفتی تو جانب پدر و جدّ محترم
ما را غریب و بیکس و پرغم گذاشتی
رفتی ز بحر غصّة دیرینه برکنار
ما را غریق اشک دمادم گذاشتی
جنّ و ملک ز هجر تو در گریهاند و سوز
تنها نه داغ بر دل آدم گذاشتی
رفتی و روزگار یتیمان خویش را
چون موی خویش تیره و درهم گذاشتی
ما را به دست لشکر دشمن غریب و خوار
بیغمگسار و مونس و همدم گذاشتی
بود اهل بیت را به تو دل خوش ز هر ستم
خوش بر جراحت همه مرهم گذاشتی
روح رسول از غم این غصّه خون گریست
جان بتول زار چه گویم که چون گریست
آه از دمی که فاطمه فرزند مصطفی
آن مادر حسین و حسن سرور نسا
با جیب پارهپاره و با جان چاکچاک
در معجر مصیبت و در کسوت عزا
آید به عرصهگاه قیامت به صد خروش
بر کف شکسته گوهر دندان مصطفی
بر فرق سر چو لاله شده موجزن ز خون
عمامة به خون شده رنگین مرتضی
از دست راست جامة سبز حسن به دوش
وز چپ لباس لعلی سلطان کربلا
آید به وحشتی که فتد زلزله به عرش
آید به شورشی که درد صفّ انبیا
افغان گرفته از سر ازین شیوه شنیع
فریاد برکشیده ازین جرم و ماجرا
در بارگاه عرش درآید به دادخواست
بر دعویش ملایک و جنّ و پری گوا
انداخته به قائمة عرش دست صدق
زانو زده به محکمة داور جزا
جبریل مضطرب شود از جرم این عمل
لرزد به خود پیمبر ازین فعل ناسزا
آن دم جزای این عمل زشت چون شود!
در روز حشر حاصل این کشت چون شود!
فیاض لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۳ - ماده تاریخ سیل قم
داد از دست سیل حادثه، داد
که ازو شد گُل بلا سیراب
سیلی از کوه غم فرود آمد
که ازو چشم فتنه شد بیخواب
وه چه سیل؛ آسمان سیّالی
برده از عمرها گرو ز شتاب
بسته بر دوش کوههای گران
کرده سیراب موجهای سراب
دیر از سر بدر روی چو خمار
زود از پا درافکنی، چو شراب
چرخِ میدان فراخِ پهن آغوش
بر سرش چرخزن چو قصرِ حباب
فتنهاش چنگ بر زده به عنان
اجلس دست بر زده به رکاب
این جهان درشت ازو هموار
فلک بیحساب ازو به حساب
شهر قم کابروی عالم بود
شد ازو خشک لب چو موج سراب
در روانی و بیثباتی زد
در دروازه تخته بر سر آب
خانهها از شکستگیها کرد
خاک دیوار بر سر اسباب
مدرسه غسل ارتماسی کرد
رفت در سجده مسجد و محراب
حرف دیوار، سست در هر جا
سخن در، شکسته در هر باب
کشتی عمر را ز موج بلا
جای امنی نبود جز گرداب
شهر قم را که رشک عالم بود
کرد سیلاب همچو نقش بر آب
اشک عشّاق بود شورانگیز
بر دمیده ز کورة سیماب
با که دست قضا به آتش قهر
از گُلِ این زمین گرفت گلاب
من چه گویم چه کرد با قم سیل؟
قم کتان بود و سیل چون مهتاب
بر لب بام اگر زنی انگشت
با تو گوید حکایت سیلاب
بهر تاریخ فکر میکردم
جمعی از دوستان برای صواب
دوستی آه آتشین زد و گفت
خاک قم را به باد داد این آب
که ازو شد گُل بلا سیراب
سیلی از کوه غم فرود آمد
که ازو چشم فتنه شد بیخواب
وه چه سیل؛ آسمان سیّالی
برده از عمرها گرو ز شتاب
بسته بر دوش کوههای گران
کرده سیراب موجهای سراب
دیر از سر بدر روی چو خمار
زود از پا درافکنی، چو شراب
چرخِ میدان فراخِ پهن آغوش
بر سرش چرخزن چو قصرِ حباب
فتنهاش چنگ بر زده به عنان
اجلس دست بر زده به رکاب
این جهان درشت ازو هموار
فلک بیحساب ازو به حساب
شهر قم کابروی عالم بود
شد ازو خشک لب چو موج سراب
در روانی و بیثباتی زد
در دروازه تخته بر سر آب
خانهها از شکستگیها کرد
خاک دیوار بر سر اسباب
مدرسه غسل ارتماسی کرد
رفت در سجده مسجد و محراب
حرف دیوار، سست در هر جا
سخن در، شکسته در هر باب
کشتی عمر را ز موج بلا
جای امنی نبود جز گرداب
شهر قم را که رشک عالم بود
کرد سیلاب همچو نقش بر آب
اشک عشّاق بود شورانگیز
بر دمیده ز کورة سیماب
با که دست قضا به آتش قهر
از گُلِ این زمین گرفت گلاب
من چه گویم چه کرد با قم سیل؟
قم کتان بود و سیل چون مهتاب
بر لب بام اگر زنی انگشت
با تو گوید حکایت سیلاب
بهر تاریخ فکر میکردم
جمعی از دوستان برای صواب
دوستی آه آتشین زد و گفت
خاک قم را به باد داد این آب
جیحون یزدی : مراثی
شمارهٔ ۳ - درحوادث شام و مصیبت جگر گوشه امام علیهما السلام
بود از مظهر حق دخترکی در اسرا
موکنان مویه کنان جامه دران نوحه سرا
قامت از بار یتیمی شده یکباره دو تا
وزغم در بدری گرد بسر خار بپا
بر دل آشوبی و درخون جگری یار همه
صبح چهرش زصفا شمع شب تارهمه
هرشب از هجر پدر تا بسحر ناله نمود
روز تا شام بگلبرگ روان ژاله نمود
گاه از آه عیان شعله جواله نمود
گهش ازغصه لب شق شده تبخاله نمود
غمگسارش بجز از زینب و سجاد نبود
لیکن او جز به پدر مایل و معتاد نبود
هردم از مهر پدر روی بدیوار گریست
در و دیوار هم از آنمه خونبار گریست
ام کلثوم پی تسلیتش زارگریست
زینب از دیدن این هر دو به یکبار گریست
دایم ازگریه اش اندر اسرا ولوله بود
بدتر از این همه درگردن او سلسله بود
خفت یکشب بصد اندوه بویرانه شام
خواب بربودش از آن بی سرو بن خانه شام
آسمان گفت زهی همت مردانه شام
کامشب این دخترک آسوده بکاشانه شام
غافل از اینکه بدامان پدر درسخن است
ساعتی دیگر از او تازه عزای کهن است
دید در خواب که جا کرده در آغوش پدر
گویدش ای تو قرار دل پرجوش پدر
چند نالی که نه ای هیچ فراموش پدر
نیست خالی زتو یک لحظه بر و دوش پدر
اینقدر جامه ات از فرقت من چاک مزن
آتش اندر دلم از دیده نمناک مزن
گفت ای کز غم هجر تو بزندان بودم
همه گر مرحله پیمای بیابان بودم
«آمدی وه که چه مشتاق و پریشان بودم »
«تا برفتی زبرم صورت بیجان بودم»
جگرم راز عطش خسته و نفتیده نگر
گردنم راز رسن رنجه و سائیده نگر
صورتم نیلی ازسیلی اعداست هنوز
اثر کعب نیم ظاهر از اعضاست هنوز
زین عباد بزنجیر غم افزاست هنوز
ام لیلی پی فرزند دلاراست هنوز
«همچو فرهاد بود کوهنکنی پیشه ما »
«سنگ ما سینه ماناخن ما تیشه ما »
ولی از بخت فرو خفته فرا جست زخواب
دید برخشت سر خویش نه بردامن باب
گفت کوآنکه زدود از دل و جانم تب و تاب
زچه ننموده درنگ وز چه فرموده شتاب
گرچه از مژه در اشک همی سفتم من
لیک جز درد دل خو یش نمی گفتم من
بکجا رفت پدر از بر غمگین دل من
او که آگاه شد از حال من و منزل من
مگر آزرد و را صحبت ناقابل من
یا که افسرده شد از تیرگی محفل من
این همه خواری ما بی گل رخسارش بود
اوکه میرفت بما از چه سرو کارش بود
اهل بینی که بد از خواب نهفته غمشان
باز آهوی حرم داد زرامش رمشان
تاره گردید از آن قصه کهن ماتمشان
چرخ لرزنده شد از ناله زیر و بمشان
سبک از خواب گران جست و سرشوم یزید
گفت باز این اسرارا چه ستم گشته مزید
خادمی داد جوابش که یتیمی زحسین
دیده در خواب پدر وز گهر آموده دو عین
گفت برخیز بطشت زر وسرپوش لجین
سر سردار سرانرا بنهش بین یدین
مگرش کشته ندانسته نموید چندین
من بخوابم خوش و او باب نجوید چندین
خادم اینسان چو نهادش سر و سرپوش به پیش
گفت کی خواست غذا آنکه ندارد سر خویش
زینبش گفت که ای راحت مجموع و پریش
نی غذا بلکه تراهست دوای دل ریش
او چو سرپوش نمود از زبر طشت بلند
سر پرخون پدر دید و بیفتاد نژند
گفت آوخ که امیدم همه ره یافت به بیم
ای پدر خود که بدین کودکیم کرده یتیم
این چه حالیست که یکباره دلم گشت دونیم
بچه روبر سر دور است دگر عرش عظیم
کاشکی پیشتر از دیدن تو کور شدم
کاشکی زنده زاحوال تو درگور شدم
که بریده است بشمشیر رگ گردن تو
که جدا کرده منور سرتو از تن تو
که بخون کرده تر آن خط به از سوسن تو
که زده چوب بلبهای ز در مخزن تو
که بخاکستر از آئینه تو زنگ زده
که به پیشانی نورانی تو سنگ زده
بود سرگرم سرشاه که شد سرد تنش
جان زانبوهی غم کرد فرار از بدنش
نعره آل علی شد چو بلند از حزنش
رفت اشارت زیزند از پی غسل وکفنش
چشم تاج الشعرا در غم او جیحون شد
زان غریبی که بلاغسل وکفن مدفون شد
موکنان مویه کنان جامه دران نوحه سرا
قامت از بار یتیمی شده یکباره دو تا
وزغم در بدری گرد بسر خار بپا
بر دل آشوبی و درخون جگری یار همه
صبح چهرش زصفا شمع شب تارهمه
هرشب از هجر پدر تا بسحر ناله نمود
روز تا شام بگلبرگ روان ژاله نمود
گاه از آه عیان شعله جواله نمود
گهش ازغصه لب شق شده تبخاله نمود
غمگسارش بجز از زینب و سجاد نبود
لیکن او جز به پدر مایل و معتاد نبود
هردم از مهر پدر روی بدیوار گریست
در و دیوار هم از آنمه خونبار گریست
ام کلثوم پی تسلیتش زارگریست
زینب از دیدن این هر دو به یکبار گریست
دایم ازگریه اش اندر اسرا ولوله بود
بدتر از این همه درگردن او سلسله بود
خفت یکشب بصد اندوه بویرانه شام
خواب بربودش از آن بی سرو بن خانه شام
آسمان گفت زهی همت مردانه شام
کامشب این دخترک آسوده بکاشانه شام
غافل از اینکه بدامان پدر درسخن است
ساعتی دیگر از او تازه عزای کهن است
دید در خواب که جا کرده در آغوش پدر
گویدش ای تو قرار دل پرجوش پدر
چند نالی که نه ای هیچ فراموش پدر
نیست خالی زتو یک لحظه بر و دوش پدر
اینقدر جامه ات از فرقت من چاک مزن
آتش اندر دلم از دیده نمناک مزن
گفت ای کز غم هجر تو بزندان بودم
همه گر مرحله پیمای بیابان بودم
«آمدی وه که چه مشتاق و پریشان بودم »
«تا برفتی زبرم صورت بیجان بودم»
جگرم راز عطش خسته و نفتیده نگر
گردنم راز رسن رنجه و سائیده نگر
صورتم نیلی ازسیلی اعداست هنوز
اثر کعب نیم ظاهر از اعضاست هنوز
زین عباد بزنجیر غم افزاست هنوز
ام لیلی پی فرزند دلاراست هنوز
«همچو فرهاد بود کوهنکنی پیشه ما »
«سنگ ما سینه ماناخن ما تیشه ما »
ولی از بخت فرو خفته فرا جست زخواب
دید برخشت سر خویش نه بردامن باب
گفت کوآنکه زدود از دل و جانم تب و تاب
زچه ننموده درنگ وز چه فرموده شتاب
گرچه از مژه در اشک همی سفتم من
لیک جز درد دل خو یش نمی گفتم من
بکجا رفت پدر از بر غمگین دل من
او که آگاه شد از حال من و منزل من
مگر آزرد و را صحبت ناقابل من
یا که افسرده شد از تیرگی محفل من
این همه خواری ما بی گل رخسارش بود
اوکه میرفت بما از چه سرو کارش بود
اهل بینی که بد از خواب نهفته غمشان
باز آهوی حرم داد زرامش رمشان
تاره گردید از آن قصه کهن ماتمشان
چرخ لرزنده شد از ناله زیر و بمشان
سبک از خواب گران جست و سرشوم یزید
گفت باز این اسرارا چه ستم گشته مزید
خادمی داد جوابش که یتیمی زحسین
دیده در خواب پدر وز گهر آموده دو عین
گفت برخیز بطشت زر وسرپوش لجین
سر سردار سرانرا بنهش بین یدین
مگرش کشته ندانسته نموید چندین
من بخوابم خوش و او باب نجوید چندین
خادم اینسان چو نهادش سر و سرپوش به پیش
گفت کی خواست غذا آنکه ندارد سر خویش
زینبش گفت که ای راحت مجموع و پریش
نی غذا بلکه تراهست دوای دل ریش
او چو سرپوش نمود از زبر طشت بلند
سر پرخون پدر دید و بیفتاد نژند
گفت آوخ که امیدم همه ره یافت به بیم
ای پدر خود که بدین کودکیم کرده یتیم
این چه حالیست که یکباره دلم گشت دونیم
بچه روبر سر دور است دگر عرش عظیم
کاشکی پیشتر از دیدن تو کور شدم
کاشکی زنده زاحوال تو درگور شدم
که بریده است بشمشیر رگ گردن تو
که جدا کرده منور سرتو از تن تو
که بخون کرده تر آن خط به از سوسن تو
که زده چوب بلبهای ز در مخزن تو
که بخاکستر از آئینه تو زنگ زده
که به پیشانی نورانی تو سنگ زده
بود سرگرم سرشاه که شد سرد تنش
جان زانبوهی غم کرد فرار از بدنش
نعره آل علی شد چو بلند از حزنش
رفت اشارت زیزند از پی غسل وکفنش
چشم تاج الشعرا در غم او جیحون شد
زان غریبی که بلاغسل وکفن مدفون شد
جیحون یزدی : مراثی
شمارهٔ ۴ - در شهادت ولی داور علی اکبر علیه السلام
چوشد در روز عاشورای پر شور
جهان ازگردکین چون شام دیجور
علی اکبر آن پیرانه عشق
کزو تکمیل شد سرمایه عشق
مهین شهزاده کز حسن رویش
بجان خورشید و مه خفاش کویش
زلعلش گوشه گیری آب حیوان
زچهرش خوشه چینی باغ رضوان
فروغ طور از رویش درخشی
ید بیضا بدستش جزیه بخشی
زقامت در قبا بالنده سروی
چه سروی کانبیا (؟) مفتون تذروی
صباح عیدش از رخ غم نهادی
شب قدرش زگیسو خانه زادی
چو دید از کید چرخ وکین دشمن
پدر رامانده یکتا همچو ذوالمن
زبی آبی شده از جسم تابش
زتاب غم روان از چشم آبش
بقتلش نیز خیلی دیوزاده
کمر بربسته و بازو گشاده
چنان آن غیرت الله مشتعل شد
که برق از اشتعال خود خجل شد
بعزم رزم تا نزد پدر رفت
پدر را هوش از و از بدر رفت
زمین بوسید وگفت ایجان امکان
وجودت واجب ایوان امکان
قضا خالیگر خدام بزمت
قدر سیلی خور ابطال رزمت
تن من بر روان زاندوه تنگ است
دلمرا آرزوی اذن جنگ است
مرا فانی کن اندر خویش با لذات
که التوحید اسقاط الاضافات
ترا تاکی غریب وزار بینم
بچشمت روز روشن تار بینم
چو شاهین این چنین سرگرم کین دید
بدور چشمش ازغم اشک غلطید
بناچار آنگهش اذن جدل داد
وزین برد او بحق عزوجل داد
که ای دانای هر رازی کماهی
بر این قوم از تو میخواهم گواهی
روان کردم کسی براین معسکر
که بد اشبه زخلقت بر پیمبر
چو ما را شوق دیدار نبی بود
زدیدارش دل فرسوده آسود
ولی اکبر بد انسان شور کین داشت
که نه جا بر فلک نه بر زمین داشت
فرو پوشیده خفتانی بقامت
که بر پا شد ار آن قامت قیامت
حمایل کرد تیغی بریسارش
که بد مریخ کمتر جان نثارش
بخواند اسب عقاب برنشستش
عقاب چرخ شد سرعت پرستش
زحل میخواست تا گیرد رکابش
ولی دل باخت از بیم عتابش
سپهرش رفت کآید غاشیه کش
ولی از صولتش افتاد در غش
بدین شایستگی شد تا بهیجا
و ازو هیجا بگردون جست ملجا
چوشد مردانه نزد آن عجایز
ندا در داد برهل من مبارز
توگفتی کاندر آن پیکارکس نیست
وگر هست اندر از بیمش نفس نیست
برآن خورشید عارض مات گشتند
پراکنده تر از ذرات گشتند
چو دید آن شاهزاده نی هماورد
برون آورد تیغ و جست ناورد
زبس افکند از آن اشرار کشته
عیان شد هر طرف از کشته پشته
اگر چه زویلان را تاب و تب بود
ولی افسوس کافزون تشنه لب بود
عنان پیچید سوز تشنه کامیش
بسوی خضر جان باب گرامیش
بگفت ای صد محیطت در هر انگشت
علی اکبرت را تشنگی کشت
مرا سنگینی آهن برافروخت
دلم از تف خورشید و عطش سوخت
شهش گفت ای پدر قربان جانت
بنه اندر دهان من زبانت
بخاتم نیز دادش قوت وقوت
که الفت بد عقیقش را بیاقوت
دوباره عزم پرخاش عدو کرد
رجز خوان از حقایق گفتگو کرد
بهر سو کز حسامش آتش انگیخت
سر از تن بد که چون برگ خزان ریخت
گرفتندش سپه اندر میانه
تنش شد تیر اعدا را نشانه
بناگه منقذبن مره دون
عمودش کوفت برفرق همایون
زبی تابی بیال اسب آویخت
فلک بین اسب او در خصم بگریخت
بقلب دشمن بد قلب بردش
بدست جم فکن دیوان سپردش
زدندش آنقدر با تیغ و ناوک
که شد صد پاره آن اندام نازک
چو کار از حد وسیل ازسد برون شد
پدر را خواند و از اسبش نگون شد
شهنشه اشک ریزان تاخت سویش
باشک از روی و مو شد گرد شویش
بگفت ای از رخ قد خلد و طوبی
پس از تو خاک غم برفرق دنیا
بقتلت دست شستند از خداوند
خدا پیوند شان برد ز پیوند
تنی زاهل خبر گوید که یک زن
دوید از خیمه گه بیرون بشیون
ولی من را نشاید داد فتوی
که زینب بود آن یا ام لیلی
شها جیحون که شد با تو درونش
بهر حال از محن آور برونش
جهان ازگردکین چون شام دیجور
علی اکبر آن پیرانه عشق
کزو تکمیل شد سرمایه عشق
مهین شهزاده کز حسن رویش
بجان خورشید و مه خفاش کویش
زلعلش گوشه گیری آب حیوان
زچهرش خوشه چینی باغ رضوان
فروغ طور از رویش درخشی
ید بیضا بدستش جزیه بخشی
زقامت در قبا بالنده سروی
چه سروی کانبیا (؟) مفتون تذروی
صباح عیدش از رخ غم نهادی
شب قدرش زگیسو خانه زادی
چو دید از کید چرخ وکین دشمن
پدر رامانده یکتا همچو ذوالمن
زبی آبی شده از جسم تابش
زتاب غم روان از چشم آبش
بقتلش نیز خیلی دیوزاده
کمر بربسته و بازو گشاده
چنان آن غیرت الله مشتعل شد
که برق از اشتعال خود خجل شد
بعزم رزم تا نزد پدر رفت
پدر را هوش از و از بدر رفت
زمین بوسید وگفت ایجان امکان
وجودت واجب ایوان امکان
قضا خالیگر خدام بزمت
قدر سیلی خور ابطال رزمت
تن من بر روان زاندوه تنگ است
دلمرا آرزوی اذن جنگ است
مرا فانی کن اندر خویش با لذات
که التوحید اسقاط الاضافات
ترا تاکی غریب وزار بینم
بچشمت روز روشن تار بینم
چو شاهین این چنین سرگرم کین دید
بدور چشمش ازغم اشک غلطید
بناچار آنگهش اذن جدل داد
وزین برد او بحق عزوجل داد
که ای دانای هر رازی کماهی
بر این قوم از تو میخواهم گواهی
روان کردم کسی براین معسکر
که بد اشبه زخلقت بر پیمبر
چو ما را شوق دیدار نبی بود
زدیدارش دل فرسوده آسود
ولی اکبر بد انسان شور کین داشت
که نه جا بر فلک نه بر زمین داشت
فرو پوشیده خفتانی بقامت
که بر پا شد ار آن قامت قیامت
حمایل کرد تیغی بریسارش
که بد مریخ کمتر جان نثارش
بخواند اسب عقاب برنشستش
عقاب چرخ شد سرعت پرستش
زحل میخواست تا گیرد رکابش
ولی دل باخت از بیم عتابش
سپهرش رفت کآید غاشیه کش
ولی از صولتش افتاد در غش
بدین شایستگی شد تا بهیجا
و ازو هیجا بگردون جست ملجا
چوشد مردانه نزد آن عجایز
ندا در داد برهل من مبارز
توگفتی کاندر آن پیکارکس نیست
وگر هست اندر از بیمش نفس نیست
برآن خورشید عارض مات گشتند
پراکنده تر از ذرات گشتند
چو دید آن شاهزاده نی هماورد
برون آورد تیغ و جست ناورد
زبس افکند از آن اشرار کشته
عیان شد هر طرف از کشته پشته
اگر چه زویلان را تاب و تب بود
ولی افسوس کافزون تشنه لب بود
عنان پیچید سوز تشنه کامیش
بسوی خضر جان باب گرامیش
بگفت ای صد محیطت در هر انگشت
علی اکبرت را تشنگی کشت
مرا سنگینی آهن برافروخت
دلم از تف خورشید و عطش سوخت
شهش گفت ای پدر قربان جانت
بنه اندر دهان من زبانت
بخاتم نیز دادش قوت وقوت
که الفت بد عقیقش را بیاقوت
دوباره عزم پرخاش عدو کرد
رجز خوان از حقایق گفتگو کرد
بهر سو کز حسامش آتش انگیخت
سر از تن بد که چون برگ خزان ریخت
گرفتندش سپه اندر میانه
تنش شد تیر اعدا را نشانه
بناگه منقذبن مره دون
عمودش کوفت برفرق همایون
زبی تابی بیال اسب آویخت
فلک بین اسب او در خصم بگریخت
بقلب دشمن بد قلب بردش
بدست جم فکن دیوان سپردش
زدندش آنقدر با تیغ و ناوک
که شد صد پاره آن اندام نازک
چو کار از حد وسیل ازسد برون شد
پدر را خواند و از اسبش نگون شد
شهنشه اشک ریزان تاخت سویش
باشک از روی و مو شد گرد شویش
بگفت ای از رخ قد خلد و طوبی
پس از تو خاک غم برفرق دنیا
بقتلت دست شستند از خداوند
خدا پیوند شان برد ز پیوند
تنی زاهل خبر گوید که یک زن
دوید از خیمه گه بیرون بشیون
ولی من را نشاید داد فتوی
که زینب بود آن یا ام لیلی
شها جیحون که شد با تو درونش
بهر حال از محن آور برونش
جیحون یزدی : مراثی
شمارهٔ ۱۳ - رثاء برخامس آل عبا علیه التحیه والثناء
بجای پست از آن بدخیام اطهر او
که ننگرند عیالش بریدن سر او
زجای پست چه حاصل که چون بخاک افتاد
بلند شد ز بر نی سر مطهر او
چو بود حنجر او بوسه گاه ختم رسل
نمود آهن خنجر حیا زخنجر او
ولی چو بود دل شمر سخت تر زآهن
برید سر زقفا از ستوده پیکر او
چسان گذشت بلیلی پس از پسر چوندید
بخون طپیدن سالار او برابر او
فراق اکبر و هجر حسین وجور عدو
که داندش غم دل جز خدای اکبر او
دریغ و درد که چون شد سواد کوفه پدید
سرحسین گذشت از حضور خواهر او
چنان بچوبه محمل زد از اسف سر خویش
که خون چکید برون از درون معجر او
فسوس و آه از آن دم که همره اسرا
گذر بر آن تن بی سر نمود دختر او
فغان که تکیه به نی زد چو بهر آسایش
زدند سنگ به پیشانی منور او
فراخت دامن پیراهن از فرود زره
کز آن بود که بخشکد رخ بخون تر او
چو بر سپیدی نافش سیه دلی نگریست
بتیر دوخت دل و ناف ناز پرور او
به ناف زد ولی از پشت نه کشید برون
چنانکه شرم زجیحون نمود دفتر او
که ننگرند عیالش بریدن سر او
زجای پست چه حاصل که چون بخاک افتاد
بلند شد ز بر نی سر مطهر او
چو بود حنجر او بوسه گاه ختم رسل
نمود آهن خنجر حیا زخنجر او
ولی چو بود دل شمر سخت تر زآهن
برید سر زقفا از ستوده پیکر او
چسان گذشت بلیلی پس از پسر چوندید
بخون طپیدن سالار او برابر او
فراق اکبر و هجر حسین وجور عدو
که داندش غم دل جز خدای اکبر او
دریغ و درد که چون شد سواد کوفه پدید
سرحسین گذشت از حضور خواهر او
چنان بچوبه محمل زد از اسف سر خویش
که خون چکید برون از درون معجر او
فسوس و آه از آن دم که همره اسرا
گذر بر آن تن بی سر نمود دختر او
فغان که تکیه به نی زد چو بهر آسایش
زدند سنگ به پیشانی منور او
فراخت دامن پیراهن از فرود زره
کز آن بود که بخشکد رخ بخون تر او
چو بر سپیدی نافش سیه دلی نگریست
بتیر دوخت دل و ناف ناز پرور او
به ناف زد ولی از پشت نه کشید برون
چنانکه شرم زجیحون نمود دفتر او
جیحون یزدی : مراثی
شمارهٔ ۱۴ - در رثاء بر اهل بیت اطهر سلام الله علیهم
ای فلک تو با نیکان دایم ازچه ای بدخواه
عترت نبی و آنگه مجلس عبیدالله
مجلسی که اطرافش بسته ره ز نامحرم
اهل بیت پیغمبر چون در او گشاید راه
کودکان بی یاور مادران بی فرزند
بسته کس به غل ای داد خسته کس به نی ای آه
زخم قوم پر نیرنگ برلب حسین از سنگ
غرق خون شوی ای مهر سرنگون شوی ای ماه
از تو حضرت سجاد آنقدر برنج افتاد
کز نشست او میداشت زاده زیاد اکراه
بلکه چون سخن فرمود لب بکشتنش بگشود
وز زنان بیکس خاست الحدزو واغوثاه
زینبی که در یکروز داغ شش برادر دید
میبری اسیرش باز نزد دشمنی جانکاه
از اسیریش بگذر بر غریبیش منگر
حکم قتلش از وی چیست لا اله الا الله
از مراثیت جیحون شد دل ملایک خون
طبع تو بلند اما زین فسانه کن کوتاه
عترت نبی و آنگه مجلس عبیدالله
مجلسی که اطرافش بسته ره ز نامحرم
اهل بیت پیغمبر چون در او گشاید راه
کودکان بی یاور مادران بی فرزند
بسته کس به غل ای داد خسته کس به نی ای آه
زخم قوم پر نیرنگ برلب حسین از سنگ
غرق خون شوی ای مهر سرنگون شوی ای ماه
از تو حضرت سجاد آنقدر برنج افتاد
کز نشست او میداشت زاده زیاد اکراه
بلکه چون سخن فرمود لب بکشتنش بگشود
وز زنان بیکس خاست الحدزو واغوثاه
زینبی که در یکروز داغ شش برادر دید
میبری اسیرش باز نزد دشمنی جانکاه
از اسیریش بگذر بر غریبیش منگر
حکم قتلش از وی چیست لا اله الا الله
از مراثیت جیحون شد دل ملایک خون
طبع تو بلند اما زین فسانه کن کوتاه
جیحون یزدی : مراثی
شمارهٔ ۱۶ - در منقبت شاه ولایت اساس و رثاء برحضرت عباس علیه السلام
در دهر دلا تا کی گه هالک وگه ناجی
از صولت آن مایوس بر دولت این راجی
جز قلزم وحدت نیست کافتاده بمواجی
هان از نظر کثرت ابلیس شد اخراجی
شو بنده شاه دین چند این همه محتاجی
تا عرش بجان گردد برفرش رهت محتاج
مصباح سبل حیدر مصداق کلام الله
آن واجب ممکن سیر آن وحدت کثرت کاه
هم در زمنش خرگه هم برفلکش خرگاه
ادراک حضورش را ارواح بواشوقاه
شاهی که چو قد افراخت از بهر بروز جاه
درخانه یزدان ساخت از دوش نبی معراج
شیریکه حدوثش راست صحرای قدم بیشه
چون ذات خدا افزون از حیز اندیشه
ایزد زغدیری خم پرکرده ورا شیشه
بر ریشه تاک شرک زد عصمت او تیشه
باقی بر امرا و ممدوح ترین پیشه
فانی بر نهی او مرجوح ترین منهاج
چون او بکمند و تیغ دربست وگشود آید
از جسم روان خصم نزدش بدرود آید
جیریل ورا ساجد بر شمسة خود آید
رخساره عزرائیل از بیم کبود آید
تیرش زهوا صدصد چون نیزه فرود آید
خواهد چو نخستین را بهر دومین آماج
ای سرکنوز غیب از ناصیه ات مشهود
وی حکم تو برمعدوم بخشد شرف موجود
برخالق و در مخلوق هم عابد و هم معبود
بر واجب و در امکان هم ساجد و هم مسجود
بی عاطفتت برتخت مقهور بود نمرود
با دوستیت بردار منصور بود حلاج
آنجا که ولای تست تشریف ده آمال
نشگفت که با عیسی هم چشم بود دجال
تو معنی وجه الله ازچهر بدایع فال
هالک همه غیر از تو کت هست فری لازال
با عزم تو همچون سیل پوینده شود اجبال
باحزم تو همچون کوه پاینده شود امواج
از چون تو پسر در فخر ازصبح ازل اجداد
وز چون تو پدر در ناز تا شام ابد اولاد
جز حق نتواند کس اوصاف ترا تعداد
در بزم تو مات اقطاب بر رزم تو محو اوتاد
از نیزه تو ازواج اندر شمر افراد
وز صارم تو افراد در مرتبه ازواج
شاها تو بدین قدرت برصبر که گفتت پاس
چون نزد برادر رفت بر رخصت کین عباس
گفت ای زکفت سیراب صد چون خضر و الیاس
از تشنگی اطفال اندر جگرم الماس
وقتست که خواهم آب زین فرقه حق نشناس
من زنده و تو عطشان وین شط ز دو سو مواج
ده گوش براین فریاد کاندر حرم افتاده است
گوئی شرر نیران اندر ارم افتاده است
یک طفل زسوز دل برخاک نم افتاده است
یکزن ز غم فرزند اشکش بیم افتاده است
نه دست من از پیکر نزکف علم افتاده است
پس ازچه نرانم اسب اندر پی استعلاج
سنگ محنم امروز پیمانه صبر اشکست
آب ارنه بدست آرم با راست بدوشم دست
خود پای شکیبم نیست تا دست بجسمم هست
این گفت و سپند آسا از مجمر طاقت جست
راه شط و دست خصم با نیزه گشود و بست
وز هیبت او بگریخت افواج پس افواج
زده نعره که ایمردم ما نیز مسلمانیم
گر منکر اسلامید ما بنده یزدانیم
ور دشمن یزدانید ما وارد و مهمانیم
گر رنجه ز مهمانید ما از چه گروگانیم
ور زانکه گروگانیم آخر ز چه عطشانیم
ای میر شما بی تخت وی شاه شما بی تاج
ما را که بخاک درکوثر پی آب روست
افتاد عطش در دل چون شعله که در مینوست
نه روشنی اندر چشم نه قوت در زا نوست
تفتیده بسرها مغز خشکیده به تن ها پوست
آن خیمه که بیت الله در طوف حریم اوست
دارید چرا محصور خواهید چرا تاراج
آنگه بفرات افکند چون توسن قهاری
میخواست که نوشد آب تا بیش کند یاری
گفتا بخودای عباس کو رسم وفاداری
تو آب خوری و اطفال در العطش و زاری
پس مشک گران بردن دید اصل سبکباری
انگیخت سوی شه اسب ازخصم گرفته باج
ناگاه کج آئینیش زد تیغ بدست راست
بگرفت سوی چپ مشک و آئین جدال آراست
جانش زخدا افزود جسمش زخودی گرکاست
دست چپش از تن نیز افتاد ولی میخواست
برخیمه رساند آب تا سر به تنش برجاست
بگرفت بدندان مشک وز خون بدنش امواج (؟)
بردوخت خدنگش تن او باز فرس میراند
آشفت عمودش مغز او نیز رجز میخواند
با نوک رکاب از زین گردان بهوا پراند
ناگاه کمانداری آبش بزمین افشاند
پس خواند برادر را وز یاس همانجا ماند
نی نی که به وی آنجا بود از جهتی معراج
شه شیفته دل برخواست بر مرکب کین بنشست
صد صف ز سپه بگسست تا جانب او پیوست
دیدش که سهی بالا افتاده بجائی پست
نه سینه نه رو نه پشت نه پای نه سر نه دست
گفتا که کنون ای چرخ پشتم ز الم بشکست
هان برکه گذارم دل یا با که کنم کنکاج
ایشاه نجف بر ما دور از تو شکست افتاد
بس زهر به شهد آمیخت بس نیست به هست افتاد
بدرالشهدا عباس تا آنکه زدست افتاد
تاج الشعرا جیحون از اوج به پست افتاد
این مهر توام در دل ازعهد الست افتاد
پاید چو سواد از مشک ماند چو بیاض ازعاج
از صولت آن مایوس بر دولت این راجی
جز قلزم وحدت نیست کافتاده بمواجی
هان از نظر کثرت ابلیس شد اخراجی
شو بنده شاه دین چند این همه محتاجی
تا عرش بجان گردد برفرش رهت محتاج
مصباح سبل حیدر مصداق کلام الله
آن واجب ممکن سیر آن وحدت کثرت کاه
هم در زمنش خرگه هم برفلکش خرگاه
ادراک حضورش را ارواح بواشوقاه
شاهی که چو قد افراخت از بهر بروز جاه
درخانه یزدان ساخت از دوش نبی معراج
شیریکه حدوثش راست صحرای قدم بیشه
چون ذات خدا افزون از حیز اندیشه
ایزد زغدیری خم پرکرده ورا شیشه
بر ریشه تاک شرک زد عصمت او تیشه
باقی بر امرا و ممدوح ترین پیشه
فانی بر نهی او مرجوح ترین منهاج
چون او بکمند و تیغ دربست وگشود آید
از جسم روان خصم نزدش بدرود آید
جیریل ورا ساجد بر شمسة خود آید
رخساره عزرائیل از بیم کبود آید
تیرش زهوا صدصد چون نیزه فرود آید
خواهد چو نخستین را بهر دومین آماج
ای سرکنوز غیب از ناصیه ات مشهود
وی حکم تو برمعدوم بخشد شرف موجود
برخالق و در مخلوق هم عابد و هم معبود
بر واجب و در امکان هم ساجد و هم مسجود
بی عاطفتت برتخت مقهور بود نمرود
با دوستیت بردار منصور بود حلاج
آنجا که ولای تست تشریف ده آمال
نشگفت که با عیسی هم چشم بود دجال
تو معنی وجه الله ازچهر بدایع فال
هالک همه غیر از تو کت هست فری لازال
با عزم تو همچون سیل پوینده شود اجبال
باحزم تو همچون کوه پاینده شود امواج
از چون تو پسر در فخر ازصبح ازل اجداد
وز چون تو پدر در ناز تا شام ابد اولاد
جز حق نتواند کس اوصاف ترا تعداد
در بزم تو مات اقطاب بر رزم تو محو اوتاد
از نیزه تو ازواج اندر شمر افراد
وز صارم تو افراد در مرتبه ازواج
شاها تو بدین قدرت برصبر که گفتت پاس
چون نزد برادر رفت بر رخصت کین عباس
گفت ای زکفت سیراب صد چون خضر و الیاس
از تشنگی اطفال اندر جگرم الماس
وقتست که خواهم آب زین فرقه حق نشناس
من زنده و تو عطشان وین شط ز دو سو مواج
ده گوش براین فریاد کاندر حرم افتاده است
گوئی شرر نیران اندر ارم افتاده است
یک طفل زسوز دل برخاک نم افتاده است
یکزن ز غم فرزند اشکش بیم افتاده است
نه دست من از پیکر نزکف علم افتاده است
پس ازچه نرانم اسب اندر پی استعلاج
سنگ محنم امروز پیمانه صبر اشکست
آب ارنه بدست آرم با راست بدوشم دست
خود پای شکیبم نیست تا دست بجسمم هست
این گفت و سپند آسا از مجمر طاقت جست
راه شط و دست خصم با نیزه گشود و بست
وز هیبت او بگریخت افواج پس افواج
زده نعره که ایمردم ما نیز مسلمانیم
گر منکر اسلامید ما بنده یزدانیم
ور دشمن یزدانید ما وارد و مهمانیم
گر رنجه ز مهمانید ما از چه گروگانیم
ور زانکه گروگانیم آخر ز چه عطشانیم
ای میر شما بی تخت وی شاه شما بی تاج
ما را که بخاک درکوثر پی آب روست
افتاد عطش در دل چون شعله که در مینوست
نه روشنی اندر چشم نه قوت در زا نوست
تفتیده بسرها مغز خشکیده به تن ها پوست
آن خیمه که بیت الله در طوف حریم اوست
دارید چرا محصور خواهید چرا تاراج
آنگه بفرات افکند چون توسن قهاری
میخواست که نوشد آب تا بیش کند یاری
گفتا بخودای عباس کو رسم وفاداری
تو آب خوری و اطفال در العطش و زاری
پس مشک گران بردن دید اصل سبکباری
انگیخت سوی شه اسب ازخصم گرفته باج
ناگاه کج آئینیش زد تیغ بدست راست
بگرفت سوی چپ مشک و آئین جدال آراست
جانش زخدا افزود جسمش زخودی گرکاست
دست چپش از تن نیز افتاد ولی میخواست
برخیمه رساند آب تا سر به تنش برجاست
بگرفت بدندان مشک وز خون بدنش امواج (؟)
بردوخت خدنگش تن او باز فرس میراند
آشفت عمودش مغز او نیز رجز میخواند
با نوک رکاب از زین گردان بهوا پراند
ناگاه کمانداری آبش بزمین افشاند
پس خواند برادر را وز یاس همانجا ماند
نی نی که به وی آنجا بود از جهتی معراج
شه شیفته دل برخواست بر مرکب کین بنشست
صد صف ز سپه بگسست تا جانب او پیوست
دیدش که سهی بالا افتاده بجائی پست
نه سینه نه رو نه پشت نه پای نه سر نه دست
گفتا که کنون ای چرخ پشتم ز الم بشکست
هان برکه گذارم دل یا با که کنم کنکاج
ایشاه نجف بر ما دور از تو شکست افتاد
بس زهر به شهد آمیخت بس نیست به هست افتاد
بدرالشهدا عباس تا آنکه زدست افتاد
تاج الشعرا جیحون از اوج به پست افتاد
این مهر توام در دل ازعهد الست افتاد
پاید چو سواد از مشک ماند چو بیاض ازعاج
صغیر اصفهانی : ماده تاریخها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۸۰ - تاریخ درب آستان ملایک پاسبان خامس آلعبا حضرت اباعبدالله علیهالسلام
این بارگه که مدفن مظلوم نینواست
برتر هزار مرتبه از عرش کبریاست
خون خدا و کشتهٔ راه خدا حسین
کورا خدا ز مرتبت و جاه خونبهاست
پوشیده چشم ز اکبر و اصغر براه دوست
عاشق بر او جهانی و او عاشق خداست
صالح به عشق او شده نایل بدین عمل
مانند این عمل عمل صالحی کجاست
بر آن زد از خلوص محمد علی قلم
لطف محمد و علیش شامل از وفاست
تاریخ آن ز شوق بشمسی صغیر گفت
جبریل حاجب در سلطان کربلاست
۱۳۲۶
برتر هزار مرتبه از عرش کبریاست
خون خدا و کشتهٔ راه خدا حسین
کورا خدا ز مرتبت و جاه خونبهاست
پوشیده چشم ز اکبر و اصغر براه دوست
عاشق بر او جهانی و او عاشق خداست
صالح به عشق او شده نایل بدین عمل
مانند این عمل عمل صالحی کجاست
بر آن زد از خلوص محمد علی قلم
لطف محمد و علیش شامل از وفاست
تاریخ آن ز شوق بشمسی صغیر گفت
جبریل حاجب در سلطان کربلاست
۱۳۲۶
صغیر اصفهانی : ماده تاریخها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۹۴ - تاریخ
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
ندانم پیش قاصد، حرف خودکامم چه خواهد بود
جواب اضطرابافزای پیغامم چه خواهد بود
در آغاز محبت، نیم کشت ناز او گشتم
ازین آغاز دانستم که انجامم چه خواهد بود
به سوی غیر بیند وقت می خوردن، درین حالت
قیاسی میتوان کردن که در جامم چه خواهد بود
چو مرغ نیمبسمل در میان خاک و خون غلتم
توان از اضطرابم یافت کآرامم چه خواهد بود
ز من ایام برگردیده چو میلی، نمیدانم
که تدبیر دل برگشته ایامم چه خواهد بود
جواب اضطرابافزای پیغامم چه خواهد بود
در آغاز محبت، نیم کشت ناز او گشتم
ازین آغاز دانستم که انجامم چه خواهد بود
به سوی غیر بیند وقت می خوردن، درین حالت
قیاسی میتوان کردن که در جامم چه خواهد بود
چو مرغ نیمبسمل در میان خاک و خون غلتم
توان از اضطرابم یافت کآرامم چه خواهد بود
ز من ایام برگردیده چو میلی، نمیدانم
که تدبیر دل برگشته ایامم چه خواهد بود
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۵۷
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۵۸
میرداماد : اشعار عربی
شمارهٔ ۶ - : قد یتمنی الوشق فلولا جسدی
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحهسراییها
شمارهٔ ۳ - شیر کردگار
ای سبب خلق و آفرینش عالم
وی به تو فخریه کرده حضرت آدم
گر چه به ظاهر ز آدمی تو مؤخر
لیک به معنا ز آدمی تو مقدم
فخرت این بس شها! که نیست به عالم
بارگه قدس را به غیر تو محرم
عالم امکان، ز عزم توست منسق
عرصهٔ گیتی، ز نظم توست منظم
رایت دین، از طفیل ذات تو برپا
پایهٔ اسلام، از وجود تو محکم
تخت خلافت، ز مقدم تو مزین
ملک ولایت، به شخص توست مسلم
جود و سخا گشته در صفات تو مضمر
علم و حیا گشته در وجود تو مدغم
یا علی ای شیر کردگار، که هستی!
ختم رسل را وصی و صهر و پسر عم
بر در دولت سرای عشق تو «ترکی»
بوده مقیم از ازل چو قلب معلم
مهر تو از عهد کودکی به دل من
نقش گرفته شها! چو سکه به درهم
نظم من و مدح تو شها! به چه ماند
ذره بر آفتاب و، قطره بریم
از چه نسوزد دلم که گشت به محراب
فرق تو منشق ز تیغ زادهٔ ملجم
از پس قتل تو ای امام گرامی
پور عزیزت حسن گزیدهٔ عالم
شد جگرش لخت لخت و لخت جگرها
ریخت ز حلقش به تشت، از اثر سم
آه نبودی به کربلا که به بینی
روز دهم، وقت ظهر ماه محرم
گشت حسینت شهید با لب عطشان
در بر آب فرات و، در بر دویم
داغ علی اکبرش به سینه زد آتش
از غم عباس گشت قامت او خم
درد دلش را کسی نکرد مداوا
زخم تنش را کسی نبست به مرهم
بسکه به جسمش رسید زخم پیاپی
سوخت به حالش روان عیسی مریم
آه و فغان از دمی که گشت حسینت
جانب میدان کارزار، مصمم
اهل حرم چون بنات نعش به گردش
با دل محزون، زدند حلقهٔ ماتم
زینب غم دیده از فراق برادر
گاه فغان برکشید زیر و، گهی بم
اشک ز چشمش روان به صفحهٔ رخسار
چون به گل سرخ، قطره قطرهٔ شبنم
دختر زارش سکینه خون ز بصر ریخت
گه ز فراق پدر، گهی ز غم عم
عابد بیمار را، ز هجر پدر بود
دیده لبالب ز اشک و، سینه پر از غم
کرد چو لیلا نظر به کشتهٔ اکبر
گشت چو گیسوی خود مشوش و درهم
وی به تو فخریه کرده حضرت آدم
گر چه به ظاهر ز آدمی تو مؤخر
لیک به معنا ز آدمی تو مقدم
فخرت این بس شها! که نیست به عالم
بارگه قدس را به غیر تو محرم
عالم امکان، ز عزم توست منسق
عرصهٔ گیتی، ز نظم توست منظم
رایت دین، از طفیل ذات تو برپا
پایهٔ اسلام، از وجود تو محکم
تخت خلافت، ز مقدم تو مزین
ملک ولایت، به شخص توست مسلم
جود و سخا گشته در صفات تو مضمر
علم و حیا گشته در وجود تو مدغم
یا علی ای شیر کردگار، که هستی!
ختم رسل را وصی و صهر و پسر عم
بر در دولت سرای عشق تو «ترکی»
بوده مقیم از ازل چو قلب معلم
مهر تو از عهد کودکی به دل من
نقش گرفته شها! چو سکه به درهم
نظم من و مدح تو شها! به چه ماند
ذره بر آفتاب و، قطره بریم
از چه نسوزد دلم که گشت به محراب
فرق تو منشق ز تیغ زادهٔ ملجم
از پس قتل تو ای امام گرامی
پور عزیزت حسن گزیدهٔ عالم
شد جگرش لخت لخت و لخت جگرها
ریخت ز حلقش به تشت، از اثر سم
آه نبودی به کربلا که به بینی
روز دهم، وقت ظهر ماه محرم
گشت حسینت شهید با لب عطشان
در بر آب فرات و، در بر دویم
داغ علی اکبرش به سینه زد آتش
از غم عباس گشت قامت او خم
درد دلش را کسی نکرد مداوا
زخم تنش را کسی نبست به مرهم
بسکه به جسمش رسید زخم پیاپی
سوخت به حالش روان عیسی مریم
آه و فغان از دمی که گشت حسینت
جانب میدان کارزار، مصمم
اهل حرم چون بنات نعش به گردش
با دل محزون، زدند حلقهٔ ماتم
زینب غم دیده از فراق برادر
گاه فغان برکشید زیر و، گهی بم
اشک ز چشمش روان به صفحهٔ رخسار
چون به گل سرخ، قطره قطرهٔ شبنم
دختر زارش سکینه خون ز بصر ریخت
گه ز فراق پدر، گهی ز غم عم
عابد بیمار را، ز هجر پدر بود
دیده لبالب ز اشک و، سینه پر از غم
کرد چو لیلا نظر به کشتهٔ اکبر
گشت چو گیسوی خود مشوش و درهم