عبارات مورد جستجو در ۴۵۱ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۱
پای هر نخلی که بوسیدم به دوران بهار
در چمن گل بر سرم افشاند احسان بهار
از زمین هر قطرهٔ باران برویاند گلی
تخم گویی به خاک افشاند نیسان بهار
چون نباشد در چمن حیرت نگه نرگس که نیست
چشم را سیری زنعمتهای الوان بهار
تا ببندد غنچه را زنار از رگهای ابر
در فرنگستان گلشن شد کپستان بهار
چشم، نرگس، برگ گل، لب، سبزهٔ نوخیز، خط
رخ، بهار و کاکلت، ابر پریشان بهار
هر کف خالی بود دست نگارین دگر
سایه گستر بر زمین شد ابر احسان بهار
شد نسیم نوبهاران روح در جسم زمین
خاک را جویا روان بخشید باران بهار
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۳
آمدی مستانه و گل گل طرب دارد بهار
خندها از غنچهٔ گل زیر لب دارد بهار
تا زشور خنده رنگ قهقهه گلها که ریخت؟
دیدهٔ بد دور طوفان عجب دارد بهار
پرورش در دامن آب و هوای خلد یافت
هم حسب دارد بهار و هم نسب دارد بهار
چهره اش برگ گل و خار کبودش یاسمن
جلوهٔ لیلی نژادان عرب دارد بهار
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۲
نوبهار آمد هوا آیینه پرواز است باز
هر طرف خیل پری سرگرم پرواز است باز؟
از طپش، شریان شوقم پردهٔ دل می درد
چشم مخمور که در اندیشهٔ ناز است باز
آشنای ناله غیر از نغمه فهم درد نیست
صحبت دل با زبان بلبلان ساز است باز
محفل افروز دلم شد یاد شمع عارضی
رنگ رویم بر هوا پروانه پرواز است باز
در برم پیراهن اشک است مانند حباب
با دل غمدیده آه سرد دمساز است باز
در بهار عارضش از آمد و رفت نگاه
پنجهٔ مژگان جویا دست گلباز است باز
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۲
نوبهار آمد خرامان دوش بر دوش نشاط
داد گلبن را بکف جامی ز سر جوش نشاط
خندهٔ بی اختیار گل ز هوشش برده است
سینه می مالد چمن بر خاک از جوش نشاط
همچنان کز خاک روید غنچه ای پهلوی گل
در چمن دل را کشد شادی در آغوش نشاط
گشته در گلشن ز فیض ساقی ابر بهار
لاله مست خرمی و گل قدح نوش نشاط
نه همین رعناست مست خرمی از جام گل
زعفرانی پوش زیبا گشته بیهوش نشاط
دور ازو جویا، کشد خمیازهٔ حسرت چمن
نیست گل را مانده باز از خنده آغوش نشاط
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۲۵ - در منقبت حضرت امیر علیه السلام
راز پنهان غنچه را کرد از لب اظهار گل
از در و دیوار گلشن می کند اسرار گل
صبحدم در ساحت گلشن به تحریک نسیم
هر طرف در گردش آرد ساغر سرشار گل
چون رگ گل می دود در برگ گل تار نگاه
در نظر می آید از بس هر طرف بسیار گل
از هجوم گل ز بس تنگ است جا در کوه و دشت
باز پس گردد چو خون در باطن اشجار گل
در کف پا می دواند ریشه از فرط نمو
گر گذاری همچو شمع بزم بر دستار گل
دور نبود بسکه دارد خاک استعداد فیض
گر به رنگ غنچه گردد مهرهٔ دیوار گل
هر سر خاری جدا در صحن گلشن غنچه را
می نهد انگشت بر لب تا کند اسرار گل
هر دم از رنگی به رنگی می رود از بس هوا
چون پر طاووس گردیده است مینا کار گل
بوسه ها را گلرخان در کنج لب می پرورند
با بهار است و شده آبستن اثمار گل
دور نبود گر ز تأثیر هوای نوبهار
در کف ساقی شود پیمانهٔ سرشار گل
همچو گل ریزی که ریزد آتش گلها ازو
ریخت باد صبحگاهی از درخت نار گل
عقد یاقوتی است کز کان منتظم آید برون
یا ز تأثیر هوا رست از رگ کهسار گل
همچو مژگانم که لخت دل ببار آورده است
رسته در فصل بهاران از سر هر خار گل
این غزل از گوش دل بشنو که هر صبح بهار
با زبان بی زبانی می کند تکرار گل
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۱۷ - نیز در مدح قاسم پرناک گوید
آمد بهار و سبزه دمید و جهان خوشست
ساقی بیار می که زمین و زمان خوشست
مطرب غزلسرای و حریفان ترانه گوی
معشوقه در کنار و قدح در میان خوشست
برخیز تا حکایت می در چمن کنیم
کین گفتگوی بر سر آب روان خوشست
می در پیاله ریز چو داری هوای گشت
گشت بهار با می چون ارغوان خوشست
با می نشین که گر همه عالم شود خراب
احوال ما بهمت پیر مغان خوشست
از لاله پرس حالت می کان تنگ شراب
سر میدهد بباد و برطل گران خوشست
ساقی گلی بچین و غنیمت شمار عمر
این یکدو هفته کز رخ گل بوستان خوشست
حسنی که یافت شاهد بستان زرنگ و بو
گر من هزار وصف کنم بیش از آن خوشست
گلشن چنین لطیف ز باد بهار شد
یا از نسیم مژده صاحبقران خوشست
خورشید عهد قاسم پرناک آنکه ملک
از عدل او چو ملکت نوشیروان خوشست
شیر افکنی که پنجه بشیران زند بلی
با نره شیر پنجه شیر ژیان خوشست
در کار ملک بادل دانا سکندریست
حاکم چنین حکیم و دل کاردان خوشست
بخت جوان او مدد عقل پیر کرد
با عقل پیر دولت بخت جوان خوشست
چون قهر و لطف جوهر شمشیر خسرویست
گر خون فشان برآید و گر در فشان خوشست
آن رستمی که جنگ تو شد داستان دهر
تا دهر هست خواندان این داستان خوشست
پیوسته با سپاه توصیف بسته خسل فتح
هر جا که میروند عنان در عنان خوشست
میدان خاک در بر گوی تو تنگ بود
چو گانش گفت معر که در آسمان خوشست
تا امن تو نداد امان کس خوشی نیافت
عالم اگر خوشست به امن و مان خوشست
بی مصلحت نبود سفر کردنت ز ملک
در کار ملک تجربه و امتحان خوشست
دفع گزند تست زیان زرت مرنج
خوش نسیت جمله سود گهی هم زیان خوشست
لطف آله سود ترا کی زیان کند
یعنی هر آنچه پیش تو آید ازان خوشست
بگذار تا برمح تو چشم افکند حسود
چشم حسود برسر نوک سنان خوشست
دشمن چه سگ بود که خرابی کند ولی
در رفع گرگ حادثه پاس شبان خوشست
خصمت کمان ز پیری و تیر از عصا بدست
رو در عدم که راه به تیر و کمان خوشست
تافتنه شبروی نکند در دیار تو
برق چراغ تیغ تواش پاسبان خوشست
گر دیگری ز ناز کند سر بر آسمان
مارا سر نیاز برین آستان خوشست
اهلی حدیث مدح تو کوته کجا کند
کو طوطیست و اینشکرش در دهان خوشست
لیکن سخن ز شوق دعای تو ختم کرد
آری دعای عمر تو ورد زبان خوشست
یارب همیشه ظل جهانبانی تو باد
کز یمن دولت تو جهان تا جهان خوشست
اهلی شیرازی : معمیات
بخش ۲۵ - حمید
گل شکفت و کوه و صحرا سبز و خرم گشت هم
از چمن بیحد سه برگه خاسته وز دشت هم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
ز گرمی نگهت خون دل به جوش آمد
ز شادی ستمت سینه در خروش آمد
به جان نوید، که شرم از میانه هم رفت
به عیش مژده که وقت وداع هوش آمد
خیال یار در آغوشم آنچنان بفشرد
که شرم امشبم از شکوه های دوش آمد
به آستین بفشان و به تیغ خوش بردار
که جان غبار تن و سر وبال دوش آمد
فدای شیوه رحمت که در لباس بهار
به عذرخواهی رندان باده نوش آمد
ز وصل یار قناعت کنون به پیغامی ست
خزان چشم رسید و بهار گوش آمد
زمام حوصله نگرفت و کوهکن جان داد
چه نرم شانه گذشت و چه سخت کوش آمد
شهید چشم تو گشتم که خوش سخن گویی ست
هلاک طرز لبم شو که پر خموش آمد
ترا جمال و مرا مایه سخن سازی ست
بهار، زینت دکان گلفروش آمد
مپرس وجه سواد سفینه ها غالب
سخن به مرگ سخن رس سیاه پوش آمد
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۳۳
سر تا سر دهر عشرتستان تو باد
صد رنگ گل طرب به دامان تو باد
عید است و بهار خرمی ها دارد
جان من و صد چو من به قربان تو باد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
که طرف از این فلک فتنه بار می بندد
که یک گره چو گشاید هزار می بندد
هوا به روی گل و لاله رنگ می ریزد
بهار پای چمن را نگار می بندد
چمن شکوفهٔ دستار بر سر هر شاخ
به دستیاری دست بهار می بندد
عجب ز زلف تو دارم که هر زمان صد چین
چگونه در شب تاریک و تار می بندد
فلک اگرچه سعیدا به طور من گردد
چه می گشاید از آن و چه کار می بندد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۹
با زلف و رخت مست مدامیم شب و روز
ای ماه وفا پیشه و ای شاه دل افروز
بی شاهد و شمعیم درین وادی ایمن
شاهد، بنما چهره و آن شمع بر افروز
ما را ز ازل جام می عشق تو دادند
از باده پارینه بدان مستی امروز
ما خرقه ناموس بصد پاره دریدیم
زاهد، تو برو خرقه تزویر و ریا دوز
امروز که مهمان منست آن دل و دلدار
ای چنگ، دمی ساز کن، ای عود، همی سوز
امید چنانست دلم را بخداوند
در پیش رخت چاک زنم خرقه پیروز
المنة لله که زمستان بسر آمد
هنگام بهار آمد و شد نکهت نوروز
زاهد دهدم توبه ز روی تو، چه گویم؟
از قول بداندیش و حکایات بدآموز
عشقت بدل عاشق آشفته قاسم
از بخت بلند آمد و از طالع فیروز
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
پری گشته آیینه دار هوا
توان دیدن از روی کار هوا
چرا مست و مجنون نباشد کسی
هوای بهار و بهار هوا
برازنده سینه چاک ابر
ز عکس شفق لاله زار هوا
گداز خجالت گلابش کند
شود بوی گل گر دچار هوا
ز عکس گل و سبزه در نوبهار
صنمخانه آیینه زار هوا
می بیغش و ناله نی اسیر
معاش هوا و مدار هوا
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
گردون ز بسکه برد غمت در دیارها
از روز من گرفت سبق روزگارها
عمر ابد به خاک درت جان سپرد و گفت
مشت غبار رهگذر انتظارها
کردم زیاد روی تو روشن چراغ فال
از پرتو دلم شررستان غبارها؟
جوش بهار بگسلد از هم که از رخت
گل می زنیم بر سر لیل و نهارها
بر تربتم فشانی اگر آب زندگی
خیزد به جای گرد زخاکم شرارها
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
صبح مشاطه هوای گل است
عید رنگینی قبای گل است
توبه رنگ شکسته ای دارد
شیشه ام در طلسم پای گل است
جلوه نوبهار خاطر ما
خنده ها باغ دلگشای گل است
دختر رز به باغ می آید
چقدر خنده خونبهای گل است
نیست یک جلوه در چمن بیکار
جنبش برگ رونمای گل است
چه نزاکت به خویش چیده بهار
خار هم دست در حنای گل است
بر سر دل چو بید می لرزم
آشنای تو آشنای گل است
دل بیگانه مشربی داری
که جگر گوشه وفای گل است
سبزه درس نیاز می خواند
حسن سیر کرشمه های گل است
جان به لب لب به جام دارد اسیر
اثر امروز در دعای گل است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۵
گرفتار کمند عشق را صیاد حاجت نیست
شهید خنجر بیداد را جلاد حاجت نیست
بلند آوازگی نخلی است از گلزار خاموشی
گر از من بشنود مرغ چمن فریاد حاجت نیست
مرا خود شیشه دل می خورد بر سنگ ناکامی
تو را در مکتب سنگین دلی استاد حاجت نیست
ز تأثیر توکل گشته ام از خلق مستغنی
مرا در بی نیازی از کسی امداد حاجت نیست
چو دل در هجر میرد جان نخواهد تهنیت در وصل
که در عید اهل ماتم را مبارکباد حاجت نیست
بهار آمد که از فیض جنون گلها زنم بر سر
اسیر این شور را سیر گل و شمشاد حاجت نیست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۶
بهار می رسد و برگ عیشها دارد
هوا زسایه گل پای در حنا دارد
همین بلندی اقبال ما فضول نمود
در این دیار که صد بام یک هوا دارد
ستم ظریفی از این بیشتر نمی باشد
به غیر در شکر آب است و رو به ما دارد
شدم غبار و تسلی نمی شود از من
دل رمیده ندانم چه مدعا دارد
گریز پایی الفت نواز را نازم
چو دورگرد نگه پای آشنا دارد
زکعبه می رسم اما هنوز در طوفم
غبار وادی دل روی بر قفا دارد
اسیر غره الفت مشو که خوی کسی
اگر غبار شوی با تو کارها دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۳
نوبهار است به میخانه مبارک باشد
جامه عید به دیوانه مبارک باشد
خم ابروی تو را دیده، کشیدیم شراب
ماه نو بر رخ پیمانه مبارک باشد
دلم از فیض تمنای تو دایم چمن است
تا قیامت به تو این خانه مبارک باشد
از تپیدن دل من خواب ربا ساخت تو را
روش تازه افسانه مبارک باشد
گه رباینده غم گاه فزاینده هوش
باده بر عاقل و دیوانه مبارک باشد
ای نگه وحشت الفت روش بیهده رنج
آشنایی به تو بیگانه مبارک باشد
دادم از دود دلی خرمن عالم بر باد
تازه مرغان قفس دانه مبارک باشد
هرزه تا چند خراشی دل خود بی خود اسیر
الفت زلفش با شانه مبارک باشد
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳
به رنگ لاله می جوشد پری جای شکار اینجا
به خون رنگ و بوی خویش می غلتد بهار اینجا
ره شوق تو بازیگاه طفلان است پنداری
ز شوخی هر طرف دیوانه می رقصد بهار اینجا
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۶
ز عندلیب چه پرسی نشان خانه ما
که پی نبرد صبا هم به آشیانه ما
بهار رفت (و) نچیدیم جز گل حسرت
ز آب گریه مگر سبز گشت حاصل ما
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۸۰
نقل بزم ما حدیثی زان لب شیرین بس است
جلوه برگ گلی در دامن گلچین بس است
سبزه نورس برون آمد گل خودرو دمید
نوبهار از انتظارت پیر شد تمکین بس است
بلبل و قمری نیم، چشمم به گل یا سرو نیست
از تماشای بهارم جلوه رنگین بس است